بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب حکایتها و هدایتها در آثار استاد مطهری, محمدجواد صاحبى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     HEKAYA01 -
     HEKAYA02 -
     HEKAYA03 -
     HEKAYA04 -
     HEKAYA05 -
     HEKAYA06 -
     HEKAYA07 -
     HEKAYA08 -
     HEKAYA09 -
     HEKAYA10 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

نازدلى و نازك انديشى

سرى سقطى ، اهل بغداد است . نمى دانيم اصلا كجايى بوده است . وى از دوستان و همراهانبشر حافى بوده است . سرى سقطى اهل شفقت به خلق خدا و ايثار بوده است .
ابن خلكان در وفيات الاعيان نوشته است كه سرى گفت : سىسال است كه از يك جمله ((الحمدللّه )) كه بر زبانم جارى شد استغفار مى كنم .
گفتند: چگونه ؟ گفت : شبى حريقى در بازار رخ داد. بيرون آمدم ببينم كه به دكان منرسيده يا نه . به من گفته شد به دكان تو نرسيده است . گفتم : ((الحمدللّه )). يكمرتبه متنبه شدم كه گيرم دكان من آسيبى نديده باشد، ايا نمى بايست من در انديشهمسلمين باشم ؟
سعدى به همين داستان (با اندك تفاوت ) اشاره مى كند آنجا كه مى گويد:

شبى دود خلق آتشى برفروخت
شنيدم كه بغداد نيمى بسوخت
يكى شكر گفت اندر آن خاك و دود
كه دكان ما را گزندى نبود
جهانديده اى گفتش اى بوالهوس
تو را خود غم خويشتن بود و بس
پسندى كه شهرى بسوزد به نار
اگر خود سرايت بود بر كنار
سرى شاگرد و مريد معروف كرخى و استاد و دايى جنيد بغدادى است . سخنان زيادى درتوحيد و عشق الهى و غيره دارد و هم اوست كه مى گويد: ((عارف مانند آفتاب بر همه عالممى تابد و مانند زمين بار نيك و بد را به دوش مى كشد و مانند آب مايه زندگى همهدلهاست و مانند آتش به همه پرتو افشانى مى كند)). سرى درسال 245 يا250 در سن نود و هشت سالگى درگذشته است .(162)

قهرمان كيست ؟

پورياى ولى يكى از پهلوانان معروف دنياست و ورزشكاران هم او را مظهر فتوت ومردانگى و عرفان مى دانند.
نقل مى كنند كه روزى به كشورى سفر مى كند تا با پهلوان درجهاوّل آنجا در يك مكان و وقت معينى مسابقه بدهد.
در شب جمعه به پيرزنى بر مى خورد كه حلوا خيرات مى كند و از مردم هم التماس دعادارد.
پيرزن پورياى ولى را نمى شناخت ، لذا جلو آمد و به او حلوا داد و گفت حاجتى دارمبرايم دعا كن .
- چه حاجتى ؟
- پسر من قهرمان كشتى است هم اكنون قهرمان ديگرى از خارج آمده تا در همين روزها باپسرم مسابقه دهد و چون تمام زندگى ما با همين حقوق قهرمانى فرزندم اداره مى شود،اگر پسر من زمين بخورد، نه تنها كه آبروى او رفته بلكه تمام زندگى ما نيز تباهمى شود. و من پيرزن هم از بين مى روم .
پوريا گفت : مطمئن باش من دعا مى كنم .
پس از آن پوريا با خود فكر كرد كه فردا چه بايد بكند، آيا اگر قويتر از آن پهلوانبود او را به زمين بزند يا نه ؟
بعد از مدتى فكر و خيال به اين نتيجه رسيد كه : قهرمان كسى است كه با نفس خودمبارزه كند، لذا تصميم خودش را گرفت .
... چون روز موعود فرا رسيد و پنجه در پنجه حريف خود افكند، خويشتن را بسيار قوى وحريف را خيلى ضعيف يافت . بطورى كه مى توانست با آسانى پشت او را به خاكبرساند. ولى براى اينكه كسى نفهمد مدتى با او همآوردى كرد و بعد هم به گونه اىخودش را سست نمود كه حريف وى را به زمين زد و روى سينه اش نشست .
نوشته اند: در همان وقت احساس كرد كه قلبش را خداى متعالى باز نمود گويى ملكوت رابا قلب خود مى بيند، چرا؟
براى اينكه يك لحظه جهاد با نفس كرد. بعد اين مرد از اولياءاللّه شد.
زيرا: المجاهد من جاهد نفسه .
و به مصداق اشجع الناس من غلب هواه چنان قهرمانى اى به خرج داد كه از همهقهرمانيها بالاتر بود.(163)
البته در ورزشهاى امروز خصوصا در ممالك ديگر، معنويات از بين رفته است ، درگذشته ورزشكارها على (ع ) را مظهر قهرمانى و پهلوانى مى دانستند.
على عليه السلام در هر دو جبهه قهرمان است هم در ميدان جنگ كه با انسانهاى منحرف درستيز است و هم در ميدان مبارزه بانفس :

وقت خشم و وقت شهوت مرد كو
طالب مردى چنينم كو به كو
اين بود كه هميشه پهلوانى و قهرمانى با يك فتوت ، مردانگى ، شجاعت معنوى و مبارزهبا هواى نفس و آزادى از هوس تواءم بود.
يعنى آنكه قهرمان بود آنجا كه چشمش به نامحرم مى افتاد ديگر خيره نمى شد و بهناموس مردم نگاه نمى كرد، روح قهرمانى به او اجازه نمى داد تا نگاه كند. قهرمان زنانمى كرد، شراب نمى خورد، دروغ نمى گفت ، تهمت نمى زد، تملق و چاپلوسى نمى كرد،چون روح قهرمانى به او اجازه اين كارها را نمى داد. قهرمان تنها آنكس نيست كه يك وزنهسنگين يا يك سنگ و آهنى را بلند كند، بلكه عمده اين است كه از عهده نفس امارهبرآيد.(164)

عالمى كه مرجعيت را از خود سلب كرد

مرحوم سيد حسين كوه كمره اى از بزرگان اكابر علماء و از مراجع تقليد زمان خودشانبودند. ايشان در نجف حوزه درسى داشتند، ولى هنوز شهرت زيادى به هم نزده بودند،بخصوص كه در نجف فقط مدت كمى را اقامت داشتند و بعد به ايران آمده و به سياحتپرداخته بودند، به اين معنا كه شهرهاى ايران را مى گشت هر جا يك عالم مبرزى مى ديدمدتى را نزد او مى ماند و از وى استفاده مى نمود، مدتى را در مشهد گذراند، مقدار بيشترىرا در اصفهان ماند و مدت زيادترى را در كاشان از محضر مرحوم نراقى استفاده كرد بود،پس از مدت سه سال كه به كاشان برگشت ، براستى مرد مبرزى شده بود.
در هنگامى كه در نجف اقامت داشتند در مسجدى تدريس مى كرد، در همان مسجدقبل از ساعت درسى او شيخى كم جثه با چشم هايى بهم خورده و تراخمى كه شباهت وى رابه خوزستانيها مى رساند با لباسهايى مندرس و عمامه اى كهنه نيز براى دو سه نفردرس مى گفت .
يك روز مرحوم آقا سيد حسين زودتر از هميشه مى آيد، هنوز يك ساعت ديگر به ساعت درسىمانده بود كه وارد مسجد مى شود، ديد يك شيخ به اصطلاح جلنبرى هم آن گوشه نشستهو براى دو سه نفر تدريس مى كند او هم كنارى نشست ولى صداى شيخ را به خوبى مىشنيد، حرفهاى وى را گوش كرد، ديد خيلى پخته درس مى دهد و براى او نيز مفيد است .حالا آقا سيد حسين يك عالم معتبر معروف قريب المرجعيت است در حالى كه آن شيخ ، يك مردمجهولى است كه تا آن روز او را نمى شناخته است .
فردايش گفت : امروز هم يك خرده زودتر برويم ببينيم چه جورى است ؟ لذا عمداً يك ساعتزودتر رفت و مثل روز قبل يك گوشه اى نشست گوش كرد ديد تشخيص ديروز درست بودهاست و در واقع آن شيخ مرد فاضلى است و حتى از او همفاضل تر مى باشد، با خود گفت يك روز ديگر هم امتحان مى كنم ، باز هم همين كار راكرد.
برايش صد در صد ثابت شد كه اين مرد نامعروفمجهول ، از خودش ‍ عالمتر است و خود او هم مى تواند از آن شيخ استفاده كند بعد رفت درجايى كه هر روز تدريس مى كرد نشست تا شاگردانش آمدند.
هنوز درس آن شيخ تمام نشده بود، سيد خطاب به شاگردانش گفت : من امروز براى شماحرف تازه اى دارم .
گفتند: بفرماييد.
گفت : آن شيخى كه مى بينيد آن گوشه نشسته ، او از من خيلى عالمتر وفاضل تر است و من امتحان كردم ، خود من هم از او استفاده مى كنم ، و اگر راستش رابخواهيد من و شما - همه با همديگر - بايد پاى درس او برويم ، يااللّه كه ما رفتيم ،خودش از جاى بلند شد و تمام شاگردان هم به همراه او به پاى درس آن شيخ رفتند، اماحقيقت اين بود كه آن شيخ كم جثه آسمان جل كسى جز شيخ مرتضى انصارى نبود، منتهىدر آن وقت هنوز قدرش ‍ شناخته نشده بود ولى بعدها از اعاظم فقهاء و اكابر علما بشمارآمد.
اما آنچه كه در اين داستان انسان را به شگفت وا مى دارد، اين روحيه عالى و الهى است كهانسانى مانند آقا سيد حسين كوه كمره اى را با آن درجه علمى و اجتماعى (مرجعيت ) وادار مىكند تا قيام عليه خود كند و با پذيرفتن شاگردى شيخ انصارى موقعيت و مرجعيت خويشرا ناديده بگيرد و آن را او خود سلب كند و به ديگرى تفويض نمايد.
مرجعيت كم نيست ، اگر انسان بخواهد از جنبه دنيايى به آن نگاه كند مقام بسيار عالى اىاست ، اما اينكه او از منافع خودش اين چنين مى گذرد ناشى از يك روح متعالى آزاد است كهمى توانست آنطور بين خودش و ديگرى قضاوت كند و عليه خويشتن حكم صادركند.(165)


نيروى اسرار+آميز

مرحوم آخوند ملا حسين قلى همدانى از علماى بزرگ اخلاق و سير و سلوك در اعصار اخيربوده است ، وى كه از شاگردان مرحوم ميرزاى شيرازى و شيخ انصارى بشمار مى رود،سخت مورد احترام و توجه ميرزاى شيرازى بوده است .
نوشته اند مردى آمد خدمت مرحوم آخوند و ايشان او را توبه داد بعد از چند روز اين شخصتوبه كرده برگشت ، اما قيافه او طورى شده بود كه ديگر كسى وى را نمى شناختگوشتها بدنش ريخته بود لاغر و نحيف ، انگار كه جز پوستى بر استخوانش نيست !!
چه چيز اين آدم را به اين صورت درآورده بود؟ و چه قدرتى او را واداشته بود كه اينچنين عليه خويش قيام كند؟ آخوند ملا حسين قلى همدانى كه نه شلاقى داشت و نه سرنيزهاى نه توپى ، نه تشرى ، فقط يك نيروى ارشاد داشت .
اين چه وجدان نهفته اى در آن آدم بود كه او را زنده كرد و آنچنان عليه خودش و عليهشهواتش و عليه اين گوشتهايى كه از معصيت روييده است برانگيخت ؟(166)


شش عاشق مهاجر

عدّه اى از قبيله ((عضل )) و ((قارة )) كه ظاهرا با قريش همريشه بوده اند و در نزديكىهاى مكّه سكنى داشته اند در سال سوّم هجرت به حضوررسول اكرم آمده اظهار داشتند:
((برخى از افراد قبيله ما اسلام اختيار كرده اند، گروهى از مسلمانان را بهداخل ما بفرست كه معنى دين را به ما بياموزانند، قرآن را به ما تعليم دهند واصول و قوانين اسلام را با ما ياد بدهند)).
رسول اكرم (ص ) شش نفر از اصحاب خويش را براى اين منظور همراه آنها فرستاد ورياست گروه را بر عهده مردى به نام مرثد بن ابى مرثد يا مرد ديگر به نام عاصمبن ثابت گذاشت .
فرستادگان رسول خدا همراه آن هيئت كه به مدينه آمده بودند روانه شدند تا در نقطه اىكه محل سكونت قبيله هذيل بود رسيدند و فرود آمدند، يارانرسول خدا بى خبر از همه جا آرميده بودند كه ناگاه گروهى از قبيلههذيل مانند صاعقه آتشبار، با شمشيرهاى آهيخته بر سر آنها حمله آوردند، معلوم شد كههيئتى كه به مدينه آمده بودند از اوّل قصد خدعه داشته اند و يا به اين نقطه كه رسيدهاند به طمع افتاده و تغيير روش داده اند، به هرحال معلوم است اين افراد با قبيله هذيل ساخته اند و هدف ، دستگيرى اين شش نفر مسلماناست .
ياران رسول خدا همين كه از موضوع آگاه شدند به سرعت به طرف اسلحه خويش رفتندو آماده دفاع از خويش گشتند.
هذيلى ها سوگند ياد كردند كه هدف ما كشتن شما نيست ، هدف ما اين است كه شما راتحويل قريشيان در مكّه بدهيم و پولى از آنها بگيريم ، ما هم اكنون با شما پيمان مىبنديم كه شما را نكشيم . سه نفر از اينها و از آن جمله عاصم بن ثابت گفتند: ما هرگزننگ پيمان مشرك را نمى پذيريم ، جنگيدند تا كشته شدند.
اما سه نفر ديگر: به نام زيد بن دثنه و خبيب بن عدى و عبداللّه بن طارق نرمش نشاندادند و تسليم شدند.
هذيلى ها اين سه نفر را با طناب محكم بستند و به طرف مكّه روانه شدند، عبداللّه بنطارق نزديك مكّه دست خويش را از بند بيرون آورد و دست به شمشير برد، اما دشمنمجال نداد و با ضرب سنگ او را كشتند.
زيد و خبيب به مكّه برده شدند و در مقابل دو اسير از هذيلى كه در مكه داشتند آنها رافروختند و رفتند.
صفوان بن اميه قرشى ، زيد را از آن كس كه در اختيارش بود خريد كه به انتقام خونپدرش كه در احد يا بدر كشته شده بود بكشد.
او را براى كشتن به خارج مكّه بردند، مردم قريش جمع شدند كه ناظر جريان باشند،زيد را به قربانگاه آوردند، او را قدمهاى مردانه اش جلو آمد و كوچكترين تزلزلى بهخود راه نداد.
ابوسفيان يكى از ناظران معركه بود، فكر كرد از شرايط موجود در اين لحظات آخرحيات زيد استفاده كند، شايد بتواند يك اظهار ندامت و پشيمانى و يا اظهار تنفرى نسبتبه رسول اكرم (ص ) از او بيرون بكشد، رفت جلو و به زيد گفت :
تو را به خدا سوگند مى دهم : ((آيا دوست ندارى كه الان محمّد به جاى تو بود و ماگردن او را مى زديم و تو راحت به نزد زن و فرزندانت مى رفتى ؟))
زيد گفت : ((سوگند به خدا كه من دوست ندارم كه در پاى محمّد خارى برود و من در خانهام نزد زن و فرزندم راحت نشسته باشم )).
دهان ابوسفيان از تعجب باز ماند، رو كرد و به ديگر قريشيان گفت : ((به خدا سوگندمن هرگز نديدم ياران كسى ، او را آنقدر دوست بدارند كه ياران محمد، محمد را دوست مىدارند)).
پس از چندى نوبت به خبيب بن عدى رسيد او را نيز براى دار زدن به خارج مكه بردند.خبيب از جمعيت خواهش كرد اجازه دهند تا دو ركعت نماز بخواند.
اجازه دادند، و او دو ركعت نماز در كمال خضوع و خشوع وحال خواند.
آنگاه خطاب به جمعيت كرد و گفت : ((به خدا قسم اگر نبود كه مورد تهمت قرار مىگيرم كه خواهيد گفت از مرگ مى ترسد، زياد نماز مى خواندم )).
خبيب را به چوبه دار بستند. در اين وقت بود كه آهنگ دلنواز خبيب بن عدى با روحانيتىكامل كه همه را تحت تاءثير قرار داد و گروهى از ترس خود را به روى خاك افكندندشنيده شد. او با خداى خود مناجات مى كرد و مى گفت : ((خدايا رسالت خويش را از ناحيهرسول تو انجام داديم از تو مى خواهيم كه همين صبحگاهان جريان ما را به اطلاع پيامبرتبرسانى . خدايا اين مردم ستمگر را تماما در نظر بگير و آنها را پاره پاره كن و يكى ازآنها را باقى مگذار.))(167)
اين نمونه اى از علاقه شديد و شيدائى مسلمين نسبت به شخصرسول اكرم اسلام است و اساسا يك فرق بين مكتب انبياء و مكتب فلاسفه همين است كهشاگردان فلاسفه فقط معلم اند و فلاسفه نفوذى بالاتر از نفوذ يك معلم ندارند، اماانبياء نفوذشان از قبيل نفوذ يك محبوب است ، محبوبى كه تا اعماق روح محب راه يافته وپنجه افكنده است و تمام رشته هاى حياتى او را در دست گرفته است .(168)


باز هم او را ثنا مى گويى ؟!

مردى از دوستان اميرالمؤ منين (ع )، با فضيلت و با ايمان ، متاءسفانه از وى لغزشىانجام گرفت و مى بايست حد بر وى جارى گردد.
اميرالمؤ منين پنجه راستش را بريد، آن را به دست چپ گرفت ، قطرات خون مى چكيد و اومى رفت .
ابن الكواء خارجى آشوبگر خواست از اين جريان به نفع حزب خود و عليه على (ع )استفاده كند، با قيافه اى ترحم آميز رفت و گفت : دستت را كى بريد؟ آن مرد پاسخ داد:
((پنجه ام را بريد: سيد جانشينان پيامبران ، پيشواى سفيدرويان قيامت ، ذيحق ترين مردمنسبت به مؤ منان ، على بن ابيطالب (ع )، امام هدايت ... پيشتاز بسوى بهشتهاى نعمت ،مبارز شجاعان ، انتقام گيرنده از ((جهالت پيشگان ))، بخشنده زكات ... رهبر راه رشد وكمال ، گوينده گفتار راستين و صواب ، شجاع مكى و بزرگوار با وفا))
ابن الكواء گفت : واى بر تو! دستت را مى برد و اين چنين ثنايش ‍ مى گويى ؟
مرد جواب داد: چرا ثنايش نگويم و حال اينكه دوستيش با گوشت و خونم در آميخته است .به خدا سوگند كه نبريد دستم را جز به خاطر حقى كه خداوند قرار داده است.(169)


دوستى اهل بيت پيامبر(ص )

مسافرى از خراسان به حضور امام باقر(ع ) شرفياب مى شود او تمام اين راه دور راپياده طى كرده است پاهايش را كه از كفش درآورد، شكافته شده و ترك برداشته بود،
رو كرد به امام باقر(ع ) و عرض نمود:
به خدا سوگند من را نياورد از آنجا كه آمدم مگر دوستى شمااهل بيت .
امام فرمود: به خدا سوگند اگر سنگى ما را دوست بدارد، خداوند آن را با ما محشور كند وقرين گرداند و ((هل الدين الا الحب ))، آيا دين چيزى غير از دوستى است ؟(170)
آنچنان كه از روايات برمى آيد، روح و جوهر دين غير از محبّت چيزى نيست ، زيرا اساسااين علاقه و محبّت است كه اطاعت مى آورد.(171)


حتى در آخرين لحظات

ماجراى جنگ احد به صورت غم انگيزى براى مسلمين پايان يافت ، هفتاد نفر از مسلمين و ازآن جمله جناب حمزه عموى پيغمبر، شهيد شدند، مسلمين در ابتدا پيروز گرديدند و بعد دراثر بى انضباطى گروهى كه از طرف رسول خدا بر روى يك((تل )) گماشته شده بودند مورد شبيخون دشمن واقع شدند، گروهى كشته و گروهىپراكنده گرديده و گروه كمى هم دور رسول اكرم (ص ) باقى ماندند.
عده اى مجروح روى زمين افتاده و از سرنوشت نهايى به كلى بى خبر بودند.
يكى از مجروحين سعد بن ربيع بود، دوازده زخم كارى برداشته بود. در اين بين يكى ازمسلمانان به سعد كه بر روى زمين افتاده بود رسيد و به او گفت : شنيده ام پيغمبر كشتهشده است .
سعد كفت : ((اگر محمّد كشته شده باشد خداى محمّد كه كشته نشده است ، دين محمّد همباقى است ، تو چرا معطلى و از دين خودت دفاع نمى كنى ؟!)) از آن طرفرسول اكرم (ص ) پس از آنكه اصحاب خويش را جمع و جور كرد يك يك اصحاب خود راصدا زد تا ببيند كى زنده است و كى مرده .
سعد بن ربيع را نيافت ، پرسيد: كيست كه برود و از سعد بن ربيع اطلاع صحيحىبراى من بياورد؟ يكى از انصار جواب داد: من حاضرم .
مرد انصارى وقتى بالا سر سعد رسيد كه رمق مختصرى از حيات او باقى مانده بود.
گفت : اى سعد، پيغمبر مرا فرستاده كه برايش خبر برم كه مرده اى يا زنده ؟
سعد پاسخ داد: سلام مرا به پيغمبر برسان و بگو سعد از مردگان است . زيرا چندلحظه بيشتر از عمرش باقى نمانده است بگو به پيغمبر كه سعد گفت : ((خداوند بهتو بهترين پاداش ها كه سزاوار يك پيغمبر است بدهد)).
آنگاه خطاب كرد به مرد انصارى و گفت : يك پيامى هم از طرف من به برادران انصار وساير ياران پيغمبر ابلاغ كن ، بگو سعد مى گويد: ((عذرى نزد خدا نخواهيد داشت اگربه پيغمبر شما آسيبى برسد و شما جان در بدن داشته باشيد.))(172) صفحاتتاريخ اسلام پر است از اين شگفتيها و دلدادگيها و از آن زيبائيها. در همه تاريخ بشرنتوان كسى را يافت كه به اندازه رسول اكرمصل اللّه عليه و آله محبوب و مراد ياران و معاشران و زنان و فرزندانش بوده باشد كهتا اين حد از عمق وجدان او را دوست داشته باشند.(173)


مهر على (ع )

مردى است به نام ابن سكيت از علماء و بزرگان ادب عربى است و هنوز هم در رديف صاحبنظران زبان عرب مانند سيبويه و ديگران نامش برده مى شود.
اين مرد در دوران خلافت عباسى مى زيسته ، در حدود دويستسال بعد از شهادت على (ع ) در دستگاه متوكل متهم شد كه شيعه است . اما چون بسيارفاضل و برجسته بود متوكل او را به عنوان معلم فرزندانش انتخاب كرد.
يك روز كه بچه هاى متوكل به حضورش آمدند و ابن سكيت هم حاضر بود، و خوب از عهدهدرس خويش برآمده بود، متوكل ضمن اظهار رضايت از ابن سكيت و شايد بهدليل سابقه ذهنى كه از او داشت كه شنيده بود:تمايل به تشيع دارد از ابن سكيت پرسيد: اين دو تا (دو فرزندش ) پيش تو محبوبترند، يا حسن و حسين فرزندان على (ع )؟
ابن سكيت از اين جمله و از اين مقايسه سخت برآشفت ، خونش به جوش ‍ آمد، با خود گفت ،كار اين مرد مغرور به جايى رسيده است كه فرزندان خود را با حسن و حسين مقايسه مىكند؟ اين تقصير من است كه تعليم آنها را بر عهده گرفته ام ، لذا در جوابمتوكل گفت : (( به خدا قسم ، قنبر غلام على (ع ) به مراتب از اين دو تا و از پدرشاننزد من محبوبتر است .))
متوكل فى المجلس دستور داد: زبان ابن سكيت را از پشت گردنش در آوردند.
تاريخ افراد سر از پا نشناخته زيادى را مى شناسد كه بى اختيار جان خود را در راه مهرعلى فدا كرده اند، اين جاذبه را در كجا مى توان يافت ؟ گمان نمى رود در جهان نظيرىداشته باشد!
على به همين شدت نيز دشمنانى دارد كه داستان فوق گوياى نمونه اى از هر دو مىباشد.(174)


زندان و آزادگان

على بن الجهم از شعراى عهد متوكل عباسى است ؛ شاعرى توانا است ؛ اين شاعر به زندانافتاد و در فوائد زندان و پرورش دهندگان آن و افتخارآميز بودن آن براى احرار وآزادگان و بالاخره ، درباره اينكه رفتن (براى آرمانهاى دينى ) نشانه چه فضيلتى وبوجود آورنده چه فضائلى است اشعارى بسيار عالى دارد و مسعودى در ((مروج الذهب ))نقل كرده است و ما براى اهل ادب نقل مى كنيم :

قالوا حُبسْتَ فقلتُ ليس بضائر
حبسى واىُّ مُهنَّدٍ لا يُغمَد؟
او ما رايت اللَّيث يالفُ غيلةً
كبرًا و اوباش السِّباع تردَّدُ؟
والنّار فى احجارها مخبوءَةً
لا تصطلى مالم تُثرها الازنُدُ
والحبس مالم تغشُهُ لدنيَّةٍ
شنعاءَ نعمَ المنزلُ المستورد
((گفتند به من كه زندانى شدن ؟! گفتم كدام شمشير تيز است كه به زندان غلاف نمىرود؟
آيا نمى بينى كه شير از روى بزرگى و بى اعتنايى گوشه اى را مى گيرد ودرندگان پست همه جا پرسه مى زنند؟
آتش در دل سنگ پنهان است و نمى جهد، مگر آنگاه كه با آهن تصادم كند. زندان ، مادام كهبه خاطر جرم و جنايت نباشد بسيار جاى خوبى است .))(175)

آزادگى

عمرو بن عبند بن باب . پدرش از اسيران كابل بوده و در پليس بصره خدمت مى كرده است. عمرو بن عبيد در سال 80 متولد شده و پيش ازسال 150 درگذشته است .
عمرو بن عباسى تمايل خارجيگرى دارد و به مناعت معروف است .
با منصور عباسى قبل از دوره خلافت دوست بود. در ايّام خلافت منصور روزى بر او واردشد و منصور او را گرامى داشت و از او تقاضاى موعظه و اندرز كرد. از جمله سخنانى كهعمرو به منصور گفت اين بود: ((ملك و سلطنت كه اكنون به دست تو افتاده اگر براىكسى پايدار مى ماند به تو نمى رسيد. از آن شب بترس كه آبستن روزى است كه ديگرشبى بعد از آن روز (قيامت ) نيست )).
وقت كه عمرو خواست برود، منصور دستور داد ده هزار درهم به او بدهند. نپذيرفت . منصورقسم خورد كه بايد بپذيرى . عمرو سوگند ياد كرد كه نخواهم پذيرفت .
مهدى پسر و وليعهد منصور حاضر در مجلس بود و از اين جريان ناراحت شد و گفت : يعنىچه ؟ تو در مقابل سوگند خليفه سوگند ياد مى كنى ؟!
عمرو از منصور پرسيد: اين جوان كيست ؟
گفت : پسرم و وليعهدم مهدى است .
گفت : به خدا قسم كه لباس نيكان بر او پوشيده اى و نامى روى او گذاشته اى (مهدى )كه شايسته آن نام نيست و منصبى براى او آماده كرده اى كه بهره بردارى از آن مساوى استبا غفلت از آن . آنگاه عمرو رو كرد به مهدى و گفت : بلى برادرزاده جان ! مانعى نداردكه پدرت قسم بخورد و عمويت موجبات شكستن قسمش را فراهم آورد، اگر بنا بشود منكفاره قسم بدهم يا پدرت ، پدرت تواناتر است بر اين كار.
منصور گفت هر حاجتى دارى بگو.
گفت : فقط يك حاجت دارم و آن اين است كه ديگر پى من نفرستى .
منصور گفت : بنابراين مرا تا آخر عمر ملاقات نخواهى كرد.
گفت : حاجت من هم همين است . اين را گفت و با قدمهاى محكم تواءم با وقار راه افتاد.
منصور خيره خيره از پشت سر نگاه مى كرد و در حالى كه در خود نسبت به عمرو احساسحقارت مى كرد، سه مصراع معروف را سرود:

كلكم يمشى رويد
كلكم يطلب صيد
غير عمرو ين عبيد(176)
اين عمرو بن عبيد همان كسى است كه هشام بن الحكم به طورى ناشناس ‍ وارد مجلس درسششد و از او در باب امامت سوالاتى كرد و او را سخت مجاب ساخت . عمرو بن عبيد از قوتبيان پرسش كننده ناشناس حدس زد كه او هشام بن الحكم است . بعد از شناسايى نهايتاحترام را نسبت به او عمل آورد.(177)

دعوا بر سر شهادت

جنگ در آستانه شروع شدن بود، مسلمانان مومن سعى مى كردند كه هر چه زودتر خود رابه سپاهيان اسلام برسانند، در اين ميان جريان زيبايى پيش ‍ آمد كه توجه همگان را بهخود جلب مى نمود و آن پدر و پسرى بودند كه براى نوبت گرفتن در جهاد و شهادت باهم منازعه و دعوا داشتند.
پسر مى گفت : من ميروم براى جهاد و تو در خانه بمان .
پدر مى گفت : خير، تو بمان ، من مى روم به جهاد.
پسر مى گفت : من هم مى خواهم بروم كشته بشوم !
پدر جواب مى داد: من هم مى خواهم بروم كشته بشوم !
آخرش قرعه كشى كردند قرعه به نام پسر درآمد او رفت و شهيد شد.
بعد از مدتى پدر پسر را در عالم خواب ديد كه در سعادت خيره كننده اى است و به مقاماتعالى نائل آمده است به پدر گفت : پدر جان ، انه قد وعدنى ربى حقا؟ آنچه راكه خدا به من وعده داده بود همه حق و راست بود، خداوند به وعده خود وفا كرد.
پدر پير آمد خدمت رسول اكرم (ص ) عرض كرد: يارسول اللّه ! اگر چه من پير شده ام ، اگر چه استخوانهاى من ضعيف و سست شده است اماخيلى آرزوى شهادت دارم . يا رسول اللّه من آمده ام از شما خواهش كنم تا دعا كنيد كه خدابه من شهادت روزى كند. پيغمبر دست به دعا برداشت و گفت : خدايا براى بنده مومنتشهادت روزى فرما. يك سال طول نكشيد كه جريان احد پيش آمد و اين مرد در احد شهيدشد.(178)


زنى در برابر ظالم

در يكى از سالها كه معاويه به حجّ رفته بود، سراغ يكى از زنانى كه در طرفدارى ازعلى (ع ) و دشمنى با معاويه سوابقى را داشت گرفت ،
گفتند: زنده است .
فرستاد او را حاضر كردند، از او پرسيد: هيچ مى دانى چرا تو را احضار كرده ام ؟ تو رابراى اين احضار كردم كه بپرسم چرا على را دوست دارى و مرا دشمن ؟
زن گفت : بهتر است از اين باب حرف نزنى .
معاويه : نه حتما بايد جواب بدهى .
زن گفت : به علت اينكه او عادل و طرفدار مساوات بود و تو بى جهت با او جنگيدى ، علىرا دوست مى دارم چون فقرا را دوست مى داشت و تو را دشمن مى دارم براى اينكه به ناحقخونريزى كردى و اختلاف ميان مسلمانان افكندى و در قضاوت ظلم مى كنى و مطابق هواىنفس رفتار مى نمايى .
معاويه خشمناك شد و جمله زشتى ميان او و آن زن رد وبدل شد، اما بعد خشم خود را فرو خورد و همانطور كه عادتش بود آخر كار، روى ملايمتنشان داد و پرسيد:
هيچ على را به چشم خود ديده اى ؟
- بلى ديده ام .
- چگونه ديدى ؟
- به خدا سوگند او را در حالى ديدم كه اين ملك و سلطنت كه تو را فريفته وغافل كرده او را غافل نكرده بود.
- آواز على را هيچ شنيده اى ؟
- آرى شنيده ام .
- دل را جلا مى داد، كدورت را از دل مى برد آنطور كه روغن زيت زنگار را مى زدايد.
- آيا حاجتى دارى ؟
- هر چه بگويم مى دهى ؟
- مى دهم .
- صد شتر سرخ مو بده .
- اگر بدهم آن وقت در نظر تو مانند على خواهم بود؟
- ابدا!!
معاويه دستور داد همانطور كه آن زن خواسته بود صد شتر به او بدهند و به او گفت :به خدا قسم اگر على زنده بود يكى از اينها را به تو نمى داد.
- به خدا قسم ، يك موى از اينها را هم را به من نمى داد زيرا اينهامال عموم مسلمين است .
آرى اين چنين بود كه نام على (ع ) بعدها با نام عدالت قرين شد.(179)


يقين

شب صبح شده بود اما هنوز هوا تاريك بود، پيامبر اكرم (ص ) به ديدار اصحاب صفهآمده بودند، حضرت نگاهى به اصحاب انداخت ، در آن ميان چشمشان به يك جوانى افتاد،جوان يك حالت غير عادى داشت تلو تلو مى خورد.
چشمهايش به كاسه سر فرو رفته بود رنگش زرد و غير عارى مى نمود.
پيامبر(صله اللّه عليه و آله ) فرمودند: كيف اصبحت ؟ چگونه صبح كردى تو؟
جوان جواب داد: اصبحت موقنا يا رسول اللّه ، صبح كردم در حالتى كهاهل يقين هستم . يعنى آنچه را كه شما از راه گوش يا زبان به ما فرموده اى من از راهبصيرت مى بينم .
پيامبر اكرم (ص ) خواستند يك مقدارى حرف از او بكشند فرمودند: ما علامة يقينك ؟ هر چيزىعلامتى دارد و تو ادعا مى كنى اهل يقين هستى ، علامت يقين تو چيست ؟
عرض كرد، علامتش اين است كه روزها من را تشنه نگه مى دارد و شبها مرا بى خواب يعنىاين روزهاى روزه و اين شب زنده دارى ها و بيخوابى ها علامت يقين من است ، حالت يقين در مننمى گذارد كه من شب را سر به بستر بگذارم و همچنين حتى يك روز را افطار كنم و روزهنباشم .
حضرت فرمودند: اين گافى نيست بيشتر از اين بگو؛
عرض كرد: يا رسول اللّه ! من الان در اين دنيا هستم اما درستمثل اينكه آن دنيا را مى بينم و صداهاى آن را مى شنوم صداىاهل بهشت را در بهشت ، صداى اهل جهنم را در جهنم ، يارسول اللّه ! اگر به من اجازه بدهى ، اصحاب شما را يك يك معرفى مى كنم كه كداميكاز اصحاب شما بهشتى هستند و كدام جهنمى .
حضرت فرمودند: نه ! سكوت ! پيامبر(ص ) فرمود: جوان آرزويت چيست ؟
عرض كرد يا رسول اللّه ! شهادت ، شهادت در راه خدا!(180)
واقعا دقت كنيد و ببينيد آن عبادتش و آن شب و روزش و اين هم آرزويش ، اين مى شود مومناسلام ، اين مى شود انسان اسلام .


صبر بر معصيت

ابوطلحه يكى از ياران رسول خدا است . زنى با ايمان داشت به نام ام سليم . اين زن وشوهر پسرى داشتند كه مورد علاقه هر دو بود. ابوطلحه پسر را سخت دوست مى داشت .پسر بيمار شد، بيماريش شدت يافت به مرحله اى رسيد كه ام سليم دانست كار تمام است.
ام سليم براى اينكه شوهرش در مرگ فرزند بيتابى نكند او را به بهانه اى به خدمترسول اكرم فرستاد و پس از چند لحظه طفل جان به جان آفرين تسليم كرد. ام سليمجنازه بچّه را به پارچه اى پيچيد و در اطاق مخفى كرد به همهاهل خانه سپرد كه حق نداريد ابوطلحه را از مرگ فرزند آگاه سازيد. سپس رفت و غذايىآماده كرد و خود را نيز آراست و خوشبو نمود.
ساعتى بعد ابوطلحه آمد و وضع خانه را دگرگون يافت ، پرسيد بچه چه شد؟ امسليم غذايى را كه قبلا آماده كرده بود حاضر كرد و دو نفرى غذا خوردند و همبستر شدند.
ابوطلحه آرام گرفت . ام سليم گفت : مطلبى مى خواهم از تو بپرسم ؟
گفت : بپرس . گفت : آيا اگر به تو اطلاع دهم كه امانتى نزد ما بوده و ما آن را بهصاحبش رد كرده ايم خشمگين مى شوى ؟
ابوطلحه گفت : نه هرگز، ناراحتى ندارد، امانت مردم را بايد پس داد.
ام سليم گفت : سبحان اللّه ، بايد به تو اطلاع دهم كه خداوند فرزند ما را كه امانت اوبود نزد ما از ما گرفت و برد.
ابوطلحه از بيان اين زن تكان سختى خورد، گفت : به خدا قسم من از تو كه مادر هستىسزاوارترم كه در سوگ فرزندمان صابر باشم . از جا بلند شد وغسل جنابت كرد و دو ركعت نماز بجا آورد و رفت به حضوررسول اكرم و ماجرا را از اوّل تا آخر براى آن حضرت شرح داد.
رسول اكرم (صله اللّه عليه و آله ) فرمودند: خداوند امروز شما را قرين بركت قرار دهدو نسل پاكيزه اى نصيب شما گرداند. خدا را سپاس مى گزاريم كه در امت من مانند((صابره )) بنى اسرائيل قرار داد.
آرى اين است تاثير ايمان و مذهب در تصفيه سختيها و مشقتها بلكه درتبديل آنها به خوشى و لذت و سعادت .(181)


فصلسوم : حكايتها و هدايتهايى از زبان ريزبينان و عارفان
جهاد عامل اصلاح نفس

او مردى زاهد و مقيد و متعبد بود همه عبادتها را از واجب و مستحب انجام مى داد، فقط از بينآنها فريضه جهاد مانده بود، يك روز به فكر افتاد كه حالا كه ما همه عبادات را انجامداده ايم از ثواب جهاد نيز محروم نمانيم ، ما كه عمر مان بسر آمده و فرداست كه مى ميريم، چه بهتر كه از اين اجر بزرگ نيز غافل نشويم با اين انگيزه روزى به سربازى گفت: ما از ثواب جهاد محروم مانده ايم ممكن است اگر وقتى جهاد پيش آمد ما را هم دعوت كنى ؟
سرباز جواب داد: چه مانعى دارد، موقعش كه رسيد به تو اطلاع مى دهم .
پس از چندى آمد خبر كرد كه آماده باش ، مثلا پس فردا عازم هستيم كفار به جايى حمله كردهاند، سرزمين مسلمين را غارت نموده اند، مردهاى مسلمان را كشته اند و زنهاى آنان را اسيركرده اند هر چه زودتر آماده شو،
عابد فورا لباس رزم پوشيد و اسلحه را برداشت و براه افتاده .
در جايى از اسبها پايين آمدند، خيمه زدند، اسبها را بستند، ناگهان صلاى عمومى و اعلانرسيد كه دشمن رسيده است زود حركت كنيد.
سربازهاى آزموده مثل برق با اسلحه و تجهيزات براه افتادند ولى زاهدى كه وضويشنيم ساعت طول مى كشيد و غسلش يك ساعت تا به خودش ‍ جنبيد و رفت كه چكمه اش را پيداكند و اسبش را بياورد و اسلحه اش را بيابد و آماده شود آنها رفتند و جنگيدند و عده اىكشته شدند و عده اى را كشتند و عده اى هم اسير گرفتند و آوردند.
بيچاره خيلى ناراحت شد كه باز ما از ثواب محروم مانديم ، با خود مى گفت : خيلى بدشد، ما توفيق پيدا نكرديم ، پس چه بكنيم ؟
يكى از اسراى دشمن را كه كتف بسته بودند، به او نشان دادند و گفتند: اين اسير را مىبينى ، اين فرد آنقدر مسلمان بيگناه را كشته و آنقدر جنايت كرده است كه تاكنون هيچمجازاتى جز كشتن برايش در نظر نداريم .
حالا تو براى رسيدن به اجر و ثواب او را به گوشه اى ببر و گردن بزن .
اسير و شمشير را به او دادند وى اسير را گرفت و برد آن عقبها در خرابه اى تاگردنش را بزند و بيايد.
مدتى گذشت اما از زاهد خبرى نشد، برخى از سربازان گفتند: برويد ببينيد چرا زاهدنيامد.
عده اى رفتند تا به آن خرابه اى كه زاهد رفته بود رسيدند اما با تعجب ديدند كه :زاهد بيهوش افتاده است و آن مردك اسير خودش را با دستهاى بسته بر روى بدن زاهدانداخته و با دندانهايش تلاش مى نمايد تا شاهرگ گردن او را قطع كند!
مرد اسير را گرفتند و كشتند و زاهد را به خيمه آوردند وقتى كه زاهد به هوش آمد از اوپرسيدند چرا اينطور شد؟
گفت : واللّه من كه نفهميدم ، من تا او را بردم در ميان خرابه ، و گفتم : اى ملعون ، اىقاتل مسلمانها فريادى كرد و من نفهميدم كه چطور شد.
مسئله جهاد، خود يك عامل تربيتى است كه جانشين ندارد، يعنى امكان ندارد كه يك مومن مسلمانجهاد رفته با يك مومن مسلمان جهاد نرفته و رزم نديده از نظر روحيه يكسان باشند چنينچيزى محال است انسان در شرايطى قرار مى گيرد كه با دشمن آماده و مسلح روبروست . وبايد براى حفظ ايمانش خود را در كام اژدهاى مرگ بيندازد كارى كه از اينعامل براى تربيت و خالص كردن انسان ساخته است از ديگر عاملها ساخته نيست .
آدمى كه ميدان جنگ را نديده باشد ولو همه عبادتها را هم كرده باشد با يك پخ مى ترسدو بيهوش مى شود آنوقت است كه به معنى اين فرمايش پيغمبر پى مى بريم كه :
من لم يغز و لم يحدث نفسه بغز و مات على شعبة من النفاق مسلمانى كه غزو(جهاد) نكرده باشد، يا لااقل حديث غزو در دلش نداشته باشد اگر بميرد واقعا بر شعبهاى از نفاق مرده .
پيغمبر غزو را عامل اصلاح اخلاق و عامل اصلاح نفس خوانده است و غير از اين باشد مىگويد يك شعبه از نفاق در روحش وجود دارد.


گنج نزديك

مردى طالب گنج بود، اما او دائما به خدا عرض مى كرد: خدايا اين همه آدمها به دنيا آمدهاند و گنجهاى آنها در زير خاكها پنهان شده و باقى مانده است .
خدايا مقدارى از آن گنجها را به من بنمايان !
مدتها كارش اين بود شبها تا صبح زارى مى كرد، تا اينكه يك شبى در خواب ديد كهكسى آمد و گفت : از خدا چه مى خواهى ؟
- من از خدا گنج مى خواهم !
- من هم از طرف خدا مامورم كه جاى گنج را به تو نشان بدهم !
- بسيار خوب نشان بده !
بالاى فلان تپه مى روى و تير و كمانى هم با خودت مى برى تير را به كمان مىگذارى و دها مى كنى ، هر جا كه آن افتاد همانجا گنج است .
بيدار شد ديد عجب خواب روشنى هست با خود گفت ما مى رويم ببينيم بالاخره ضرر ندارد،يا نشانى ها درست است و موفق مى شوم و يا نيست ديگر دلواپسى ندارم ،
رفت به سراغ آن تپه كه مى بايست تير را از آنجا رها كند، ديد اتفاقا تا اينجا نشانىها درست بوده ، حال بايد تير را به كمان بگذارد. با خودش گفت : اما در خواب نگفته اندتير را به كدام طرف پرتاب كنم ، حالا ما جهت قبله را انتخاب مى كنيم انشاءاللّه كهدرست است .
تير را به كمان گذاشت و با قوت رو به قبله انداخت نگاه كرد ببيند كجا مى افتدبيل و كلنگ را برداشت و رفت آنجا هر چه كند وچال كرد ديد به گنج نمى رسد با خود گفت : خوب به طرف ديگر پرتاب مى كنم ،اين مرتبه مثلا روى به شمال پرتاب كرد رفت و پيدا نكرد بعد هم جنوب شرقى وجنوب غربى و پس از آن شمال شرقى و شمال غربى ، مدتى كارش اين بود، بالاخرهچيزى بدستش نيامد ناراحت شد، دو مرتبه بازگشت به مسجد، گفت :
خدايا اين چه راهنمايى اى بو كه به من كردى ؟ اينكه نشد! تا مدتها باز دو مرتبه نالهو زارى مى كرد.
بعد از مدتى براى بار دوّم آن مرد را در خواب ديد و به او پرخاش كرد كه : آن نشانىهايى كه به من دادى غلط بود.
آن شخص گفت : نقطه را پيدا كردى ؟
- آرى .
- بعد چه كردى ؟
- تير در كمان نمودم و با قوت به طرف قبله پرتاب كردم .
- من كى گفتم به طرف قبله و كى گفتم ره قوت آن را رها كنى ؟
من گفتم هر كجا تير افتاد نه اينكه آن را بكشى و رها كنى !
فردا كه شد بيل و كلنگ و تير و كمان را برداشت تير را به كمان گذاشت اما آن رانكشيد گفت : حالا ببينم به كجا مى رود تا رها كرد ديد پيش پاى خودش افتاد زير پايشرا كند، ديد گنج همانجاست .(182)
آرى دنبال گمشده خود (خدا) در كجا مى گردى ؟
در خود بنگر خدا پيش توست ، (و فى انفسكم افلا تبصرون ) البته قرآن به طبيعت نيزبى اعتنا نيست نمى گويد طبيعت ديگر هيچ نيست ، آيت حق نيست ،
آيا فقط دل آئينه خداست ؟
نه !
دل يك آئينه خداست طبيعت هم يك آينه ديگر خداست .(183)


دعا و لبيك خدا

مردى بود عابد و هميشه با خداى خويش راز و نياز مى نمود و داد اللّه اللّه داشت .
روزى شيطان بر او ظاهر شد و وى را وسوسه كرد و به او گفت :
اى مرد، اين همه كه تو گفتى ، اللّه ، اللّه ، سحرها از خواب خوش خويش ‍ گذشتى وبلند شدى و با اين سوز و درد هى گفتى :((اللّه ، اللّه ، اللّه )) آخر يك مرتبه شد كهتو لبيك بشنوى ؟ تو اگر در خانه هر كس رفته بودى و اين اندازه ناله كرده بودى ،لااقل يك مرتبه جوابت را داده بودند. اين مرد ديد ظاهرا حرفى است منطقى !
و لذا در او موثر افتاد و از آن به بعد دهانش بسته شد و ديگر اللّه ، اللّه نمى گفت !
در عالم رويا هاتفى به او گفت : تو چرا مناجات خودت را ترك كردى ؟
پاسخ داد: من مى بينم اين همه مناجات كه مى كنم و اين همه درد و سوزى كه دارم يك مرتبهنشد در جواب من لبيك گفته شود.
هاتف گفت : ولى من از طرف خدا مامورم كه جواب تو را بدهم .

گفت همان اللّه تو لبيك ماست
آن نياز و سوز و دردت پيك ماست
يعنى همان درد و سوز و عشق و شوقى كه ما دردل تو قرار داديم اين خودش لبيك ماست !(184)
براى همى مولا على (ع ) در دعاى كميل عرض مى كند:
اللهم اغفر لى الذنوب التى تحبس الدعا.
خدايا آن گناهانى كه سبب مى شود دعا كردن من حبس شود گناهانى كه سبب مى شود درددعا كردن و درد مناجات نمودن از من گرفته شود، خدايا آن گناهانم را بيامرز.
اين است كه مى گويند براى انسان هم دعا مطلوب است و هم وسيله يعنى براى استجابتنيست ، دعا اگر هم استجابت نشود استجابت شده ، پس ‍ خودش مطلوب است .(185)

next page

fehrest page

back page