بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب حکایتها و هدایتها در آثار استاد مطهری, محمدجواد صاحبى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     HEKAYA01 -
     HEKAYA02 -
     HEKAYA03 -
     HEKAYA04 -
     HEKAYA05 -
     HEKAYA06 -
     HEKAYA07 -
     HEKAYA08 -
     HEKAYA09 -
     HEKAYA10 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

مرد حق و حقيقت

اديب محقق ، حكيم متاءله ، فقيه بزرگوار، طبيب عاليقدر، عالم ربانى مرحوم آقاى حاجميرزا على آقا شيرازى اصفهانى قدس اللّه سره ، راستى مرد حق و حقيقت بود. از خود وخودى رسته و به حق پيوسته بود. با همه مقامات علمى و شخصيت اجتماعى ، احساس وظيفهنسبت به ارشاد و هدايت جامعه و عشق سوزان به حضرت ابا عبداللّه الحسين (ع ) موجب شدهبود كه منبر برود و موعظه كند، مواعظ و اندرزهايش چون از جان بيرون مى آمد لاجرم بردل مى نشست .
ايشان هر وقت به قم مى آمد، علماى طراز اوّل قم با اصرار از او مى خواستند كه منبربرود و موعظه نمايد. منبرش بيش از آنكه ((قال )) باشد((حال )) بود. از امامت جماعت پرهيز داشت ، سالى در ماه مبارك رمضان با اصرار زياد اورا وادار كردند كه اين يك ماهه در مدرسه صدر اقامه جماعت كند، با اينكه مرتب نمى آمد وقيد منظم آمدن سر ساعت معين را تحمل نمى كرد، جمعيت بى سابقه اى براى اقتدا شركت مىكردند به طورى كه جماعتهاى اطراف خلوت شد او هم چون اين را فهميد ديگر ادامه نداد.مردم اصفهان عموما او را مى شناختند و به او ارادت مى ورزيدند، همچنانكه حوزه علميه قمبه او ارادت داشتند، هنگام ورودش به قم ، علماء قم با اشتياق به زيارتش مى شتافتندولى او از قيد ((مريدى )) و ((مرادى )) مانند قيود ديگر آزاد بود.(110)
رحمة اللّه عليه رحمة واسعة و حشره اللّه مع اوليائه .


فرمانده سپاه سخن

((شكيب ارسلان )) ملقب به امير البيان يكى از نويسندگان زبردست عرب در عصرحاضر است .
در جلسه اى كه به افتخار او در مصر تشكيل شده بود يكى از حضار ميرود پشت تريبونو ضمن سخنان خود مى گويد:
((دو نفر در تاريخ اسلام پيدا شده اند كه به حق شايسته اند (امير سخن ) ناميده شوند:يكى على بن ابى طالب و ديگرى شكيب )) .
شكيب ارسلان با ناراحتى برمى خيزد و پشت تريبون قرار مى گيرد و از دوستش كه چنينمقايسه اى كرده گله مى كند و مى گويد:
((من كجا و على بن ابى طالب كجا! من بند كفش على هم به حساب نمى آيم )).(111)
راستى حق هم همين است زيرا پس از وحى و سخن خدا كلامى پرجلال تر و شيواتر از كلام على (ع ) نيامده است . و بايد چنين باشد كه او فرمانده سپاهسخن است و بر كلام او نشانه اى از دانش خدايى و بويى از سخن نبوى موجود است .


حق پيروز است

يكى از علماى فارس آمده بود تهران . در مسافرخانه پولهايش را مى دزدند او هم هيچ كسرا نمى شناخته و مانده بوده كه چه بكند. به فكرش مى رسد كه براى تهيّهپول فرمان اميرالمؤ منين به مالك اشتر را روى يك كاغذ با يك خط عالى بنويسد و بهصدر اعظم وقت هديه كند، تا هم او را شاد كرده باشد و هم خود از گرفتارى رها شود.اين عالم محترم خيلى زحمت مى كشد و فرمان را مى نويسد و وقت مى گيرد و ميرود.
صدر اعظم مى پرسد، اين چيست ؟
مى گويد فرمان اميرالمؤ منين به مالك اشتر است .
صدر اعظم تاءملى مى كند و بعد مشغول كارهاى خودش مى شود. اين آقا مدتى مى نشيند وبعد ميخواهد برود، صدر اعظم مى گويد نه شما بنشينيد. اين مرد محترم باز مى نشيند.مردم مى آيند و ميروند. آخر وقت مى شود بلند مى شود برود مى گويد نه آقا! شمابفرماييد.
همه ميروند غير از نوكرها. باز مى خواهد برود مى گويد نه شما بنشينيد، من با شما كاردارم . به فراش مى گويد در را ببند هيچ كس نيايد. به اين عالم مى گويد: بيا جلو!وقتى پهلوى او نشست مى گويد اين را براى چه نوشتى ؟
مى گويد: چون شما صدر اعظم هستيد فكر كردم اگر بخواهم به شما خدمتى بكنم هيچچيز بهتراز اين نمى شود كه فرمان اميرالمؤ منين را كه دستور حكومت و موازين اسلامىحكومت است براى شما بنويسم .
صدر اعظم مى گويد بيا جلو! و يواشكى از او مى پرسد آيا خود على به اينعمل كرد يا نه ؟
عالم مى گوند: بله عمل كرد.
مى گويد: خودش كه عمل كرد جز شكست چه نتيجه اى گرفت ؟
چه چيزى نصيبش شد كه حالا تو اين را آورده اى كه منعمل كنم ؟
آن مرد عالم گفت : تو چرا اين سؤ ال را جلو مردم از من نپرسيدى و صبر كردى تا همه مردمرفتند حتى نوكرها را بيرون كردى و مرا آوردى نزديك و يواشكى پرسيدى ؟ از چه كسىميترسى ؟ از اين مردم مى ترسى ؟ تو از چه چيز مردم مى ترسى ؟ غير از همين على استكه در فكر مردم تاءثير كرده ؟ الان معاويه كجاست ؟ معاويه اى كهمثل تو عمل مى كرد كجاست ؟ تو خودت هم مجبورى به معاويه لعنت كنى . پس على شكستنخورده ، باز هم امروز منطق على است كه طرفدار دارد، باز هم حق پيروز است .


زنجيرهاى شيطان

خواب معروفى نقل مى كنند كه در زمان شيخ انصارى يك كسى خواب ديد كه شيطان درنقطه اى (قضيه مربوط به نجف است ) تعداد زيادى افسار همراه خودش دارد ولى افسارهامختلف است بعضى از افسارها خيلى شل است طناب بسيار ضعيفى را به صورت افساردرآورده است يكى ديگر افسار چرمى ، يكى ديگر زنجيرى ، زنجيرهاى مختلف و بعضى اززنجيرها خيلى قوى بود كه خيلى جالب بود. از شيطان پرسيد: اينها چيست ؟
- اينها افسارهايى است كه به كله بنى آدم مى زنم و آنها را به طرف گناه مى كشانم .
آن افسار خيلى كلفت ، نظر اين شخص را جلب كرد، گفت : آن براى كيست ؟
- اين براى يك آدم خيلى گردن كلفتى است .
- كى .
- شيخ انصارى .
- چطور؟
- اتفاقا ديشب زدم به كله اش يك چند قدم آوردم ولى زد آن را پاره كرد.
- حالا افسار ماها كجاست ؟
- شما كه افسار نمى خواهيد، شما دنبال من هستند! اين افسارمال آنهايى است كه دنبال من نمى آيند. آن شخص صبح آمد خواب را براى شيخ انصارىنقل كرد.
مثل اينكه شبى بوده شيخ خيلى اضطرار پيدا مى كند و پولى كه بابت سهم امام بوده وفردا بايستى تقسيم مى كرده است به عنوان قرض از آن چيزى برمى دارد؛ مى گذاردسرجايش . شيطان كه گفته بود زنجير را زدم به كله اش و او را چند قدم آوردم ولى بعدپاره كرد و رفت ، قضيه اين بوده است .(112)


عالم زاهد

شيخ مرتضى انصارى در منتها درجه زهد زندگى مى كرده ، واقعا اين مرد از عجايبروزگار بوده است . اولاً در همان رشته خودش - كه فقه واصول است - يك محقق فوق العاده اى است ، يعنى نظير بوعلى سينا در عصر و زمان خودشكه در طب و فلسفه نسبت به ديگران برترى داشته است ، او هم نسبت به عصر خودشهمين طور بوده است . در منتهاى پاكى و زهد و تقوا هم زندگى كرده كه وقتى مرده استتمام هستى و زندگى و دارايى او را كه سنجنده اند هفده تومان بيشتر نشد. زندگى اوتاريخچه عجيبى درد و بسيار مرد عاقل فهميده با هوشى بوده است . شيخ هرگز دروجوهات تصرف نمى كرده است .
دخترش مى رفت مكتب - پسر نداشت ، دو تا دختر داشت اين ((سبط))ها از اولاد او هستند -خيلى گريه كرد و گفت : در مكتب هر جا مى روم بچه هاى ديگران وضع بهترى دارند و منغذا و لباسهايم خوب نيست واز اين حرفها.
شيخ خيلى متاءثر شد.
زنش گفت : آخر اين همه سختى دادن كه درست نيست چرا اين قدر به ما سختى مى دهى ؟
شيخ گريه كرد وگفت : واللّه من دلم مى سوزد نمى خواهم اين طور باشد ولى ميدانى اينوجوهات چيست ؟ (زنش داشت رخت مى شست عمامه شيخ را مى شست )مثل اين وجوهات براى ما كه ميخوريم ، مثل آبهاى اين تشت است يك آدم اگر خيلى تشنهباشد و از تشنگى بخواهد بميرد، اگر بخواهد براى رفع تشنگى از اين آبها بخوردچقدر مى خورد؟ همين قدر مى خورد كه نميرد. ما از خودمان كه چيزى نداريم . اگر من ازخودم دارايى ميداشتم البته آن حساب ديگرى بود اما من ازمال عموم دارم زندگى مى كنم (آن وقت وضع عموم هم خيلى بد بوده است ) و ناچار اين طورباشم .(113)


حالات ويژه

آقاى طباطبايى مى گفت : من يك وقتى در يك حالت بعد از نماز بودم يك وقت ديدم دربمنزل را ميزنند. وقتى رفتم درب را باز كنم ديدم يك آدم مى بينم ولى به صورت بكشبح كه مثل اينكه حائل نمى شود ميان من و آن ديوارى كه آن طرف هست ، آمد با من مصافحهكرد گفتم تو كى هستى ؟ گفت من پسر حسين بن روح هستم (عرض كردم در اينكه چنينحالاتى براى بشر پيدا مى شود ترديد نكنيد حالا ريشه اش هر چه مى خواهد باشد.)
بعد گفت : من در حالت عادى هر چه كتابهاى رجال را گشتم ديدم حتى يك نفر هم ننوشتهحسين بن روح پسر داشته اين همه كتب رجالى كه علماى شيعه داشته اند و اين براى من بهصورت يك معما همين طور باقى ماند تا اينكه كتاب خاندان نوبختى عباساقبال منتشر شد(كتاب جامعى راجع به خاندان نوبخت . حسين بن روح كه از نواب اربعهاست جزو خاندان نوبخت است ). اين كتاب را مطالعه مى كردم ديدم نوشته است كه حسين بنروح پسر جوانى داشت كه در زمان حيات خودش جوانمرگ شد.
من خودم با افرادى كه هيچ شك نميكنم كه در اين موارد دروغ نمى گويند و اينجور حالاتزياد براى آنها رخ داده و مى دهد برخورد كرده ام و براى من كوچكترين ترديدى نيست كهچنين حالاتى براى افراد بشر رخ مى دهد، حالاتى كه واقعا خارق عادت است .(114)


حالات اسرارآميز

يكى از رفقاى ما كه الا ن هست و من بسيار به او ارادت دارم (اسمش را نمى برم كه مسلم مىدانم خودش راضى نيست ) يك وقتى قضيه اىنقل مى كرد گفت : كه من در كاظمين بودم ، بچه اى داشتم (بچه اش را نشان مى داد حالاتقريبا هفده ساله است )، اين بچّه دو سه ساله بود و به هر صورت بچه اى بود كهغذاخور بود و او تب داشت (در وقتى بوده كه اين مرد وارد همين حرفه بوده ، هنوز هم واردهست ). وقتى من بچّه را مى بردم پيش طبيب او خيلى بهانه مى گرفت ، خربزه مى خواست وممنوع بود كه خربزه بخورد. از بس كه بهانه گرفت مرا ذله كرد. محكم زدم پشت دستش. بعد كه زدم ديدم يك حالت تيرگى سخت و عجيبى در من پيدا شد كه خودم هم فهميدم كهبه علت زدن پشت دست اين بچّه بوده . بعد خودم را ملامت كردم كه آخر اين كه بچّه است ،اين كه نمى فهمد كه حالا مريض ‍ است و برايش خربزه خوب نيست اين كه ديگر مجازاتنمى خواست . حالتم همين جور خيلى سياه و كدر شد و اتفاقا از روى جسر مى گذشتيم .تازه تلويزيون آورده بودند (و اين شخص سالاوّل دانشگاه هم رفته بعداً آمد قم و تحصيل كرد و حالا تحصيلات قديمه اش البته خيلىخوب است ). من از دور نگاه كردم ديدم مردم دور تلويزيون جمع شده اند و اين فكر برايمپيدا شد كه بشر و قدرت بشر را ببين كه به كجا رسيده كه يك نفر در نقطه اى داردحرف مى زند و در جاى ديگر دارد نشان مى دهد. قضيه گذشت . ما با همين حالت سياه وكدر خودمان رفتيم پيش طبيب و نسخه گرفتيم تا رفتم كربلا. اين حالت براى من بود.روزى من رفتم حرم متوسل بشوم . اينقدر بى روح و تاريك بودم كه اصلا ديدم حالتحرم رفتن هم ندارم . در صحن نشستم پيش از ظهر بود. نيم ساعتم نشستم و يك وقت ديدممثل اينكه هوا ابر باشد بعد ابرها عقب برود، حالم باز شد. وقتى باز شد رفتم به حرممشرف شدم و بعد رفتم خانه .
هنگام عصر يك نفر (كه او را مى شناخت و به او معتقد بود و مى گفت دربغداد كاسبى مىكند) با ماشين خودش آمد به كربلا و به من گفت تو امروز پيش از ظهر چرا اينقدر حالتبد بود چرا اينقدر كدر بودى ؟ من در آنجا چون ديدم تو خيلى مكدر هستى رفتم حرم كاظمينمتوسل شدم كه خداوند اين حالت كدورت را از تو بر طرف كند(من شك ندارم كه چنينقضيه اى واقع شده ).
من آنجا گفتم : سبحان اللّه ، من در روى جسر بغداد تعجبم از اين بود كه اين بشر به كجارسيده است كه يك بشرى در يك جايى ايستاده و حرف مى زند و عكس و صدايش در نقطهديگرى منعكس مى شود.
اين كه از آن مهمتر است كه من در صحن كربلا نشسته ام و در حالى كه مكدر هستم يك آدمعادى بدون اسباب و ابزار و وسائل در بغداد مرا اين جور مى بيند و حالت من را اين جورشهود مى كند بعد مى رود و موجبات رفعش ‍ را فراهم مى كند.
در اينكه اين جور چيزها براى افراد بشر پيدا مى شود و حالاتى اينچنين وجود دارد ازنظر شخص من ترديد نيست و اگر كسى بخواهد در اين قضيه ايمان پيدا كند يا بايدخودش مدتى در اين دنيا وارد بشود بعد ببيند كه چنين آثارى شهود مى كند يا نمى كند؛يا لااقل با افرادى كه در اين دنيا وارد هستند معاشرت كند و آن افراد را آنچنان صادقالقول بداند كه وقتى آنها قضيه اى را نقل مى كنند در صحت گفتار آنها ترديدنكند.(115)


داستان حاج شيخ حسن على اصفهانى

شخصى است در مشهد به نام آقاى سيد ابوالحسن حافظيان ؛ همين (شخص ) بود كه چندسال پيش ضريح حضرت رضا را ساخت يعنى اعلان كرد و مردمپول دادند و ساخت . وى شاگرد مرحوم آقا شيخ حسن على اصفهانى معروف بوده كه لابدكم و بيش اسمش را شنيده ايد و در اينكه او كارهاى خارق العاده زياد داشته منخيال نمى كنم اصلا بشود ترديد كرد. همين آقاى آيت اللّه خوانسارى حاضر براى من ازخود حاج شيخ حسن على بلاواسطه نقل كردند؛ مى گفتند: در وقتى كه مرحوم حاج شيخ حسنعلى در نجف بود وارد رياضتهاى زيادى بود وگاهى حرفهايى مى زد كه شايد براى اوگفتنش جايز بود و لى براى ما شنيدنش جايز نبود، يعنى ما پرهيز داشتيم بشنويم .
گاهى مى گفت : من در حرم فلان آقا (از اشخاص بزرگ ) را به صورت خوك مى بينم يابه صورت خرس مى بينم .
شايد براى او جايز بود بگويد ولى براى ما هتك حرمت يك مؤ من بود.
مى گفتند حاج شيخ حسن على يك وقت گفت من پياده تنها از نجف مى آمدم به كربلا به دزدبرخورد كردم ، تعبيرش اين بود:((در خود پنهان شدم )) يعنى در حالى از جلوى آنهاعبور كردم كه آنها نگاه مى كردند ولى مرا نمى ديدند. و افراد ديگرى كه از اين مرد اينجور كارهاى خارق العاده روحى زياد ديده اند فراوان هستند كه اگر كسى بخواهد داستانحاج شيخ حسن على را از افرادن كه الا ن هستند و خودشان مشاهده كرده اند بشنود به نظرمن خودش يك كتاب مى شود.
آقاى حافظيان شاگرد ايشان بود سالها رفت هندوستان او چيزهاى خارق العاده اى ازجوكيها نقل مى كرد.
آقاى طباطبايى قصه اى از او نقل مى كردند كه خودش گفته بود ما شاهد بوديم ؛فرنگيها آمده بودند براى امتحان و آزمايش ؛ شخص جوكى را مى خواباندند روى تخته اىكه پر از ميخ بود و مثل سوزن آمده بود بيرون بعد روى سينه او يك تخته ديگر مىگذاشتند و بعد با پتكهاى بزرگ مى كوبيدند روى آن و يك ذره و يك سر سوزن بهبدن او فرو نمى رفت .
غرضم اين است كه چنين قوه هاى روحى در وجود بشر هست . چنين نيست كه اين قوه روحىفقط در همين آدم باشد.(116)


رازهاى نهانى

داستانى را مرحوم آقاى محققى كه در آلمان بودنقل مى كرد و من در جلسه بزرگى كه درس مى داد شنيدم . سالهاى اولى كه در قم بود،مدت موقتى آقاى بروجردى ماهانه اى به او مى دادند كه بيايد به طلبه ها حساب وهندسه و جغرافى و فيزيك درس بدهد ولى دوام پيدا نكرد.
يك روز در آن جلسه عمومى و بعد هم من شايد مكرر از او قصه هاى عجيبى درباره برادرخودش شنيدم . مى گفت : كه او اسمش سياح بود و كشورهاى اروپايى را خيلى گشته بود.آخرين بار رفت هندوستان و هندوستان براى او از همه جاى دنيا عجيبتر بود و از جمله اينقضيه را نقل مى كرد كه :
روزى من رفتم پيش يكى از جوكيها؛ او شروع كرد به زبان فارسى با من صحبت كردن ومن تعجب كردم . به من گفت : ((برادرت محمّد (ان وقت من در لاهيجان بودم ) رفته مشهدآخوند شده )) (مى گفت اين براى برادر من و براى خود من بسيار عجيب بود. خودش مىگفت : تا وقتى كه ديپلم را گرفتم اصلا لامذهب بودم . بعد هم رفته بود در مشهد و بهچنگ مردى ((گلكار)) افتاده بودم . گلكار هم كارهايى نظير هيپنوتيزم داشته و بى دينترش كرده بود، بعد خود گلكار برگشته بود ديندار شده بود، محققى هم به تبع اوديندار شده بود و بعد آمده بود، معمم هم شده بود كه مى گفت اين براى برادر من فوقالعاده عجيب بود كه آخر من كجا و آخوند شدن كجا!). بعد از سرگذشتهاى گذشته اش بهاو گفته بود و راجع به آينده اش هم چيزهاى فوق العاده عجيب گفته بود. به قدرى بهحرفهاى او ايمان داشت كه حد نداشت و فقط يك قضيه دروغ از آب درآمد و آن قضيه عمرشبود. به برادرم گفته بود تو - مثلا - شصت و هفتسال عمر خواهى كرد. از بس ‍ به ساير حرفهايى كه او گفته بود يقين پيدا كرده بودبه اين قضيه هم يقين داشت ؛ مى گفت من اگر سرم را زير سنگ بكنند نمى ميرم ، بعد ازشصت و هفت سال هم هيچ قوه اى نمى تواند مرا نگه دارد، قطعا مى ميرم . همين سبب شد كهاو مريض مى شد معالجه نمى كرد و به آن سّن هم نرسيد و مرد؛ اين يكى خلاف درآمد.
مى خواهم بگويم كه وجود چنين نيروهايى حكايت مى كند از همان اصلى كه ما از آقاىطباطبايى نقل كرديم كه : اگر در بشر ايمان به چيزى پيدا شود، اگر اراده به چيزىپيدا شود خيلى كارهاى خارق العاده مى تواند انجام بدهد.(117)


مكاشفه مرحوم آقا سيد جمال گلپايگانى

مرحوم آقاى سيد جمال گلپايگانى رضوان اللّه عليه يكى از مراجع تقليد تقريبا عصرحاضر بودند كه چندين سال پيش تهران هم آمدند و اكنون ساليانى است كه فوت كردهاند. من در تهران خدمت ايشان رسيده بودم و قبلا هم البته مى شناختم . مردى بود كه ازاوايل جوانى كه در اصفهان تحصيل مى كرده است(اهل تقوا بوده ) و افرادى كه در جوانى با اين مرد محشور بوده اند، او را به تقوا ومعنويت و صفا و پاكى مى شناختند و اصلا وارد اين دنيا بود و شايد مسيرش هم اين نبودكه بيايد درس بخواند و روزى مرجع و رئيس بشود. اين حرفها در كارش نبود و تا آخرعمر به اين پيمان خودش باقى بود. به طور قطع و يقين آثار فوق العاده اى در ايشانديده مى شد.
آقاى لطف اللّه گلپايگانى - كه الان از فضلاى قم است و مرد خوبى است - قصه اى رابراى من نقل كرد بعد من از پسر مرحوم آقا سيدجمال هم پرسيدم گفت كه آقا خودش براى خود من همنقل كرد. قضيه اين بود كه : مرحوم آقا ضياء عراقى كه از مراجع نجف بود - ظاهراً - درسنه 22 فوت كرد. آن وقت ما قم بوديم . يكسال قبل از فوت آقا سيد ابوالحسن بود و از نظر تدريس و علميت ، حوزه نجف به كمپانىاداره مى كردند رياست با مرحوم آقا سيد ابوالحسن بود. مرحوم آقا شيح محمّد حسين استادآقاى طباطبايى بود. او غير از مقام علميت در معنويت هم مرد فوق العاده اى بوده . از آناشخاصى بود كه نمونه سلف صالح بود، كه مى گفتند: گاهى در عبادت ليلة الركوعو ليلة السجود داشت ، يعنى گاهى يك شب تا صبح در ركوع بود و گاهى يك شب تاصبح در سجود بود. با اينكه به كارهاى علمى اش مى رسيد وقتى هم به عبادت مىپرداخت يك چنين كسى بود، اقاى طباطبايى خودمان قصه ها و حكايتها از ايشان دارند و حتىخوابهاى خيلى فوق العاده از اين استاد بزرگوارش دارد.
مرحوم آقا ضياء فوت كرد يعنى آقا شيخ محمّد حسين تنها پايه اى بود كه باقى ماند.بعد از يك هفته مرحوم آقا شيخ محمّد حسين هم ظاهراً با سكته مغزى از دنيا رفت ، گفتهبودند از بس كه زياد فكر مى كرد، و كتابهايى كه از او باقى مانده نشان مى دهد؛ بههر حال يك هفته بعد ايشان سكته و فوت كرد.
مرحوم آقا سيد جمال در حالى كه نماز شب مى خواند در قنوت وتر مكاشفه مى كند مرحومآقا ضياء را مى بيند كه دارد مى آيد و از او يا خود ايشان مى پرسد يا مى پرسند كجامى روى ؟
مى گويد: آقا شيخ محمّد حسين فوت كرده مى روم براى تشييع جنازه اش .
بعد مرحوم آقا سيد جمال مى فرستد كه برويد ببينيد خبرى هست آيا آقا شيخ محمّد حسينفوت كرده ؟
ميروند مى بينند ايشان سكته كرده .
آقاى صافى گفت : من خودم از آقا سيد جمال قضيه را شنيدم بعد من از پسرش آقا سيداحمد هم كه الان در تهران است قضيه را پرسيدم گفتم : كه من چنين قضيه اى شنيدم .
گفت : اتفاقا من خودم آن شب آنجا بودم و كسى كه آقا ماءمور كرد من بودم و گفت كه من درمكاشفه اين جور ديدم كه آقا ضياء مى آمد و گفت : من مى روم براى تشييع جنازه آقا شيخمحمّد حسين ؛ آقا شيخ محمّد حسين فوت كرده يا نه ؟ رفتم ديدم ايشان فوت كرده.(118)


فراتر از فيزيك

دكتر هشترودى گاهى به هيچ چيز معتقد نيست ، يعنى حرفهايش ضد و نقيض است . من يكجلسه بيشتر او را نديدم ولى در آن جلسه خيلى روحى شده بود. داستانى من از خودششنيدم راست و دروغش را نمى دانم . حرفش اين بود كه ديگر دنياى جمادات را بشرشناخته و دنياى مجهول فعلا براى او دنياى حيات و ذى حياتهاست ، از دنياى نباتاتگرفته تا دنياى انسان و هر چه بالاتر مى آيد پيچيده تر مى شود و بشر ديگر بعد ازاين بايد دنبال حل اين مشكلات برود دنياى فيزيك ديگر تقريبا دنياى ساده شناخته شدهاست . از جمله مدعى بود: زمانى كه در پاريستحصيل مى كردم روزى با خانم قديم خودم قرار گذاشته بودم كه با هم برويم سينما،ساعت 4 بعد از ظهر، و موعدمان در فلان مترو بود. من چند دقيقهقبل از آن رسيدم از پله ها رفتم پايين در يك لحظه يك مرتبهمثل اينكه روشن شد برايم تهران را ديدم خانه برادرم را ديدم در حالى كه جنازه پدرم رامى آوردند بيرون مردم هم دارند كرايه مى كنند، افراد را هم ديدم و بعد ديگر تمام شد.بى حال شدم به طورى كه بعد از چند دقيقه زنم كه آمد، گفت تو چرا رنگت اينقدرپريده ؟ به او نگفتم ، گفتم مثلا مريضم و اين را همين طور نگه داشتم ببينم قضيه چهبود؟ حقيقتى بود يا نه ؟ و بعد ديدم نامه هاى پدرم كه مرتب مى آمد نيامد و بعد ديدمبرادرم نامه مى نويسد و چون مى دانستند من ناراحت مى شوم خبر نمى دادند. آخر وقتى مناصرار كردم معلوم شد پدرم مرده و بعد كيفيت و جزئيات را خواستم معلوم شد پدرم وقتىكه مرده در خانه برادرم بوده و همان لحظه اى كه من آن جور يكدفعه ديدم كه جنازه پدررا مى آورند منطبق مى شد با همان وقتى كه جنازه پدرم را مى آوردند بيرون .
اين واقعيت وجود دارد، اما چيست ؟ كسى نمى تواند توجيه كند.(119)


روان درمانى

امير سامانى خيلى معروف است كه به فلج مبتلا شد و اطباء عاجز ماندند و بعد آمدند محمّدزكرياى رازى را از بغداد ببرند و وقتى خواستند او را از ماوراءالنهر عبور بدهند جراتنمى كرد كه از دريا عبور كند و بالاخره به زور او را بردند و مدتها هممشغول معالجه شد و قادر نشد، بعد به امير گفت : كه آخرين معالجه من كه از همه اينهاموثرتر است معالجه ديگرى است .
دستور داد حمامى را گرم كردند و گفت تنها خود من بايد باشم و امير؛ او را برد در حمامآب گرم و شايد اوّل بدنش را ماساژ داد و بعد آمد بيرون ، قبلا هم طى كرده بود كهامروز من اين آخرين معالجه خودم را اعمال مى كنم به شرط اينكه دو اسب بسيار عالى به منبدهيد. ضمنا به نوكرش گفت اين اسبها را زين مى كنى و در حمام مى ايستى . بعد خودشمى آيد سربينه حمام لباسهايش را مى پوشد و يك دشنه به دستش مى گيرد و يك دفعهمى رود داخل حمام شروع مى كند به فحاشى به امير و مى گويد تو مرا بى خانمانكردى ، مرا بيچاره كردى ، مرا به زور آوردى اينجا حالا وقتى است كه از تو انتقام بگيرم؛ به يك شدتى به او حمله مى كند كه وى يقين مى كند كه الان مى خواهد او را بكشديكمرتبه تصميم مى گيرد از جا بلند شود كه از خودش ‍ دفاع كند. ناخودآگاه از جابلند مى شود او كه تا آنوقت نمى توانست از جا بلند شود. تا از جا بلند مى شود اينهم فرار مى كند مى آيد بيرون و اسبها را سوار مى شود و مى رود و درمنزل اوّل يا دوّم نامه اى براى امير مى نويسد كه عمر امير دراز باد و اين كارى كه منكردم براى معالجه شما بود و امثال اينها.
در اينجا از اراده خود بيمار استمداد شد براى به جريان انداختن كار بدن . البتهبيماريهايى كه شايد در قديم و در جديد نشان مى دهند و مى گويند درمان آن از نوعدرمان روانى است بيماريهايى است كه اگر هم بدنى است ولى عصبى است .(120)


نيروى مرموز

آقاى دكتر محمّد معين نقل مى كرد، مى گفت : يك بچه فرانسوى را در حضور من خواب كردندبعد از من پرسيدند كه از او چه جوابى مى خواهى ؟
من گفتم كه او را بفرستيد تهران .
بچه جواب داد: كه الان تهران هستم ، مثلا ميدان توپخانه .
گفتيم اينجا را شرح بده . بچه اى كه هرگز به ايران نيامده بود تمام آن را شرح داد،آنجا اينجور است ، يك خيابان اين طرف است يك خيابان آن طرف ، ساختمان اينجور، مجسمهاينجور و خصوصيات ديگر.(گفت تا اينجا براى ما خيلى عجيب نبود يعنى مى توانستيم يكتوجيهى بكنيم ؛ و مى گفت بعد وقتى من براى بعضى از ماترياليستها گفتم همين طورتوجيه مى كردند، البته توجيه به معنى احتمال نه توجيه علمى ، كه شايد آنعامل فكر تو را مى خوانده چون تو كه مى دانى تهران چگونه است او فكر تو را جذبمى كرد بعد پس مى داد به اين بچه ، پس اين بچّه وضع تهران را مى توانست بفهمد ازطريق تو).
گفت : بعد كجا؟ گفتم : بفرستيدش ميدان ژاله ، رفت ميدان ژاله .
گفتيم آنجا را توصيف كن .
همين جور توصيف كرد كه واقعا ميدان ژاله بود.
گفت ديگر كجا؟ گفتيم بفرست چهارصد دستگاه .
رفت چهارصد دستگاه . باز همين جور تشريح كرد كه چهار صد دستگاه بود. تافرستاديم خانه خودمان .
خانه را همان طور تشريح كرد كه بود. رفتداخل خانه . گفتيم حالا چى مى بينى ؟ گفت پله را اينجور رفتيم بالا و اين طرف يك اتاقاست و آن طرف يك اتاق ، و اتاقى را نشان داد كه آنجا يك خانمى است كه الان خوابيده(ساعت در حدود سه بعدازظهر بوده ). نشانيهايى داد كه همان نشانيهاى خانم دكتر معينبوده (مى گفت باز تا اينجا هم كمى قضاياقابل توجيه بود).
فرستادمش داخل كتابخانه خودم ؛ گفتم آن اتاق روبرو كه مى گويد، بگوييد برود درآن اتاق بگويد آنجا چيست ؟
آنجا كه رفت برخلاف آنچه من فكر مى كردم گفت : آنجا اتاقى است خالى ، هيچ چيز در آناتاق نيست ، فقط دو تا تابلو ديده مى شود كه آنها را هم به پشت گذاشته اند. من تعجبكردم ؛ كتابخانه من كه اينجور نيست ! آمدم منزل بلافاصله آن را براى خانمم نوشتم كهدر فلان روز، فلان ساعت وضع خودت را بگو و مخصوصا وضع كتابخانه من راتشريح كن . جواب نامه به فاصله كمتر از يك هفته آمد، معلوم شد كه در آن روز اينها مىخواسته اند اتاقها را پاكيزه يا رنگ كنند و بدون اينكه قبلا از من اجازه گرفته باشندتمام كتابها را از كتابخانه من بيرون برده بودند و آن دو تابلو، دو تابلوى عكس ‍ بودهو اتفاقا فقط همان دو تابلو داخل اتاق بوده است . ديگر اين جهت را حتى من هم نمى دانستمكه بگويم شخص عامل اين را از فكر من گرفته است و دارد به اين بچّهانتقال مى دهد، كه وقتى ما به ماترياليستها گفتيم كه شما اين را چگونه توجيه مىكنيد، گفتند: ديگر ما براى اين توجيهى نداريم .
به هر حال اين مطلب كه در اثر خواب مصنوعى حواس انسان يك حساسيتى پيدا كند كه ازدور بشنود، اجمالا نشان مى دهد كه در انسان يك نيروهايى وجود دارد غير از اين نيروهايىكه ما با آنها آشنا هستيم . حالا من به ماهيت و حقيقتش فعلا كار ندارم كه بگويم اين نيرومجرد است يا نيست ، با شرايط مادى جور در مى آيد يا جور در نمى ايد. آن باشد تاعليحده درباره آن بحث كنيم . ولى آن مقدارى كه بشر مى تواند به دست بياورد همين استكه از طريق خواب مصنوعى و تعطيل كردن قوه حس و شعور و اراده و كنار زدن اينها مىتواند قوه ديگرى را كه در روح او هست استخدام كند و از اين قوه كارهاى خارق العادهببيند.(121)


دوستى و دشمنى آل محمد(ص )

ملا عبدالرحمن جامى - با اينكه قاضى نور اللّه درباره وى مى گويد: دو تا عبدالرحمن ،على را آزردند: عبدالرحمن بن ملجم مرادى و عبدالرحمن جامى - قصيده معروف فرزدق را درمدح امام سجاد(ع ) به فارسى به نظم آورده است . مى گويند خوابىنقل كرده كه پس از مرگ فرزدق از او در عالم رؤ يا پرسيدند خداوند با تو چه كرد؟جواب داد: مرا به واسطه همان قصيده كه در مدح على بن الحسين گفتم آمرزيد. جامى خوداضافه مى كند و مى گويد: اگر خداوند همه مردم را به خاطر اين قصيده بيامرزد عجيبنيست . جامى درباره هشام بن عبدالملك كه فرزدق را حبس كرد و شكنجه اش داد مى گويد:

اگرش چشم راست بين بودى
راست كردار و راست دين بودى
دست بيداد و ظلم نگشادى
جاى آن حبس خلعتش دادى (122)
بنابراين در مساءله ولاء محبت ، شيعه و سنى بايكديگر اختلاف نظر ندارند مگر ناصبيهاكه مبغض اهل البيت هستند و از جامعه اسلامى مطرود و همچون كفار محكوم به نجاست اند وبحمداللّه درعصر حاضر زمين از لوث وجود آنها پاك شده است . فقط افراد معدودى گاهىديده مى شوند كه برخى كتابها مى نويسند همه كوشش شان در زياد كردن شكاف ميانمسلمين است - مانند افراد معدودى از خودمانيها- و همين بهتريندليل است كه اصالتى ندارند و مانند همقطاران خودمانيهاشان ابزار پليد استعمارند.
زمخشرى و فخر رازى در ذيل روايت گذشته از پيغمبر اكرم (ص )نقل مى كنند كه فرمود:
الا و من مات على بغض ال محمّدٍ كافراً، الا و من مات على بغضال محمّدٍ لم يَشُمّ رائحة الجنّة .
هر كس كه بر دشمنى آل محمّد بميرد كافر مرده است ؛ هر كس كه بر دشمنىآل محمّد بميرد بوى بهشت را استشمام نخواهد كرد.(123)

معلم ثانى

ابو نصر محمّد بن محمّد بن طرخان فارابى ، بى نياز از معرفى است . به حق او را((معلم ثانى )) و فيلسوف المسلمين من غير مدافع لقب دادهاند.(124) اهل تركستان است . معلوم نيست كه ايرانى نژاد است يا ترك نژاد. هم زبانتركى مى دانسته و هم زبان فارسى ، ولى تا آخر در جامه و زىّ تركان مى زيسته است. مردى بوده فوق العاده قانع و آزاد منش ؛ غالبا كنار نهرها و جويبارها و يا گلزارها وباغستانها سكنى مى گزيد و شاگردان همان جا از محضرش استفاده مى كردند. نواقصكار كندى را در منطق تكميل كرد.
گويند فن تحليل و انحاء تعليميه منطق را كه تا آن وقت در اختيار كسى نبود و ياترجمه نشده بود، فارابى به ابتكار خود افزود و همچنين صناعات خمس و موارد استفادهاز هر صنعت را او مشخص ساخت . فارابى از افرادى است كه عظمتش از او شخصيتىافسانه اى ساخته است تا آنجا كه ادعا كرده اند او هفتاد زبان مى دانسته . او از افرادخودساخته است .(125)


محقق شريف و شعر حافظ

سيد على بن محمّد بن على جرجانى معروف به شريف جرجانى و مير سيد شريف . به حقاو را محقق شريف خوانده اند. به دقت نظر و تحقيق معروف است . شهرت بيشترش بهادبيات و كلام است ، ولى جامع بوده . حوزه درس فلسفه داشته و در فلسفه شاگردانبسيار تربيت كرده و در نگهدارى و انتقال علوم عقلى به نسلهاى بعد نقش موثرى داشتهاست . محقق شريف آثار و تاءليفات فراوان دارد و همه پرفايده است و بهقول قاضى نوراللّه همه علماى اسلامى بعد از مير سيد شريف طفيلى وعيال افادات اويند. تاءليفات مير بيشتر به صورت تعليقات و شروح است ، ازقبيل حاشيه بر شرح حكمة العين در فلسفه ، حاشيه شرح مطالع در منطق ، حاشيه شمسيهدر منطق ، حاشيه مطول تفتازانى در علم فصاحت و بلاغت ، شرح مفتاح العلوم سكاكى دراين علم ، حاشيه بر كشاف زمخشرى كه تفسيرى استمشتمل بر نكات علم بلاغت و شرح مواقف عضدى در كلام .
از كتب معروف مير، يكى تعريفات است كه به نام ((تعريفات جرجانى )) معروف است وديگر كتابى در منطق است به فارسى كه براى مبتديان نوشته و ديگر صرف مير استبه فارسى در علم صرف كه از زمان خودش ‍ تاكنون كتاب درسى مبتديان طلاب بودهاست .
مير سيد شريف شاگرد قطب الدين رازى است . گر چهاهل جرجان است ولى در شيراز رحل اقامت افكند. مطابقنقل روضات از مجالس المؤ منين آنگاه كه شاه شجاع بن مظفر به گرگان آمد و با سيدملاقات كرد او را با خود به شيراز برد و تدريس در مدرسه دارالشفاء را كه خودتاءسيس كرده بود به او واگذار كرد.
امير تيمور كه بعد وارد شيراز شد ميرزا با خود به سمرقند برد و در همان جا بود كهبا سعد الدين تفتازانى مناظره داشت . پس از مرگ امير تيمور، مير بار ديگر به شيرازآمد و تا پايان عمر در شيراز بود.
مير سيد شريف از بيست سالگى به كار تدريس وتحقيقمشغول بود مخصوصا به تدريس فلسفه و حكمت اهتمام زياد داشت و حوزه درس ‍قابل توجهى از فضلا تشكيل داده بود.
گويند يكى از كسانى كه در حوزه درس او شركت مى كرد خواجه لسان الغيب حافظشيرازى بود. هر گاه در مجلس او شعر خوانده مى شد مى گفت : به عوض اين ترّهات بهفلسفه و حكمت بپردازيد، اما چون شمس الدين محمّد (حافظ) مى رسيد خود سيد مى پرسيد:بر شما چه آلهام شده است ؟ غزل خود را بخوانيد. شاگردان او اعتراض كردند كه اين چهرازى است كه ما را از سرودن شعر منع مى كنى ولى به شنيدن شعر حافظ رغبت نشان مىدهى ؟ او در پاسخ مى گفت : شعر حافظ همه آلهامات و حديث قدسى و لطائف حكمى ونكات قرآنى است .(126)


مشاعره بوعلى با ابوسعيد نيشابورى

ابو سعيد ابوالخير نيشابورى ؛ از مشهورترين و باحال ترين عرفاست .
رباعيهاى نغز دارد. از وى پرسيدند: تصوف چيست ؟ گفت : ((تصوف آن است كه آنچه درسر دارى بنهى و آنچه در دست دارى بدهى و از آنچه بر تو آيد بجهى )). با ابوعلىسينا ملاقات داشته است .
روزى بو على در مجلس وعظ ابو سعيد شركت كرد. ابو سعيد درباره ضرورتعمل و آثار طاعت و معصيت سخن مى گفت . بو على اين رباعى را به عنوان اينكه ما تكيهبر رحمت حق داريم نه بر عمل خويشتن ، انشاء كرد:

ماييم به عفو تو تولا كرده
وز طاعت و معصيت تبرا كرده
آنجا كه عنايت تو باشد، باشد
ناكرده چو كرده ، كرده چون ناكرده
ابو سعيد فى الفور گفت :
اى نيك نكرده و بديها كرده
وانگه به خلاص خود تمنا كرده
بر عفو مكن تكيه هرگز نبود
ناكرده چو كرده ، كرده چون ناكرده (127)
اين رباعى نيز از ابو سعيد است :
فردا كه زوال شش جهت خواهد بود
قدر تو به قدر معرفت خواهد بود
در حسن صفت كوش كه در روز جزا
حشر تو به صورت صفت خواهد بود
ابوسعيد در سال 440 هجرى درگذشته است .(128)

مولوى و قونوى

صدر الدين محمّد قونوى اهل قونيه (تركيه ) و شاگرد و مريد و پسر زن محيى الدينعربى است با خواجه نصيرالدين طوسى و مولوى رومى معاصر است . بين او و خواجهمكاتبات رد و بدل شده و مورد احترام خواجه بوده است . ميان او و مولوى در قونيهكمال صفا و صميميت و جود داشته است .
قونوى امامت جماعت مى كرد و مولوى به نماز او حاضر مى شده است و ظاهراً - همچنانكهنقل شده - مولوى شاگرد او بوده و عرفان محيى الدينى را كه در گفته هاى مولوى استاز او آموخته است .
گويند روزى مولوى وارد محفل قونوى شد. قونوى از مسند حركت كرد و آن را به مولوىداد كه بر آن بنشيند. مولوى ننشست و گفت : جواب خدا را چه بدهم كه بر جاى تو تكيهزنم ؟ قونوى مسند را به دور انداخت و گفت : مسندى كه تو را نشايد ما را نيزنشايد.(129)


روحانيت شيعه

سالهاى اوّل مرجعيت مرحوم آيت اللّه بروجردى اعلى اللّه مقامه الشريف روزى يكى ازبازاريهاى معروف و متدين تهران مبلغ زيادىپول بابت وجوه شرعيه به شكل يك حواله روى تكه كاغذى نوشته بود و به وسيلهشخصى كه به قم مى آمد خدمت آقا فرستاد.
تكه كاغذ را كه دست آيت اللّه دادند ايشان آن را كنارى انداختند و فرمودند: ديگر از ايننوع وجوهات براى ما نفرستيد شما خيال مى كنيد داريد سر ما منت مى گذاريد روحانيتشريفتر و عزيزتر و محترمتر از اين است كه اين چنين مورد توهين قرار بگيرد.
اين رهبر شيعى است كه تا اين حد از خود استغنا و بى نيازى نشان مى دهد.
بعد هم آن بازرگان براى عذرخواهى به قم آمد و آنقدر التماس و زارى كرد تا عذرشپذيرفته شد.(130)
اين افتخارى است كه روحانيّت شيعه هيچگاه به خاطر مزاياى مادى و دنيوى به دولتها وقدرتها نچسبيده است و حتى در جهت كسب آن پيش ‍ مردم نيز دست دراز نكرده است بلكه اينخود مردم بودند كه بنا بر اعتقاداتشان همواره ديون شرعى خويش را به روحانيت تقديممى داشته اند.


لباس فاخر

مرحوم وحيد بهبهانى يكى از علماى بزرگ شيعه و استاد بحرالعلوم و ميرزاى قمى وكاشف الغطاء بوده و از كسانى است كه حوزه علمى و درسى او در كربلا حوزه بسيار پربركتى بوده است .
ايشان دو پسر داشت يكى به نام آقاى محمّد على صاحب كتاب مقامع و ديگرى به نام آقامحمّد اسماعيل .
روزى مرحوم وحيد مشاهده كرد كه عروسش (زن آقا محمّداسماعيل ) جامه اى عالى و فاخر پوشيده است . فوراً به پسرش اعتراض كرد و گفت :
چرا براى زنت اين جور لباس مى خرى ؟
پسرش خيلى جواب روشنى داد گفت : بنا به آيه شريفه قرآن كه مى فرمايد: قل من حرَّم زينةَ اللّه التى اخرج لعباده و الطَّيبات من الرزق . مگر اينها حرام است ؟لباس فاخر و زيبا را چه كسى حرام كرده است ؟
مرحوم وحيد گفت : پسركم نمى گونم كه اينها حرام است ، البتهحلال است من روى حساب ديگر مى گويم من مرجع تقليد و پيشواى اين مردم هستم در مياناين مردم غنى هست ، فقير هست ، متمكن و غير متمكن هست ، افرادى كه بتوانند از اين لباسهاىفاخر و فاخرتر بپوشند در جامعه وجود دارند. ولى طبقات زيادى هم هستند كه آنها نمىتوانند اين جور لباسها را بپوشند، لباس كرباس مى پوشند، ما كه نمى توانيم اينلباسى كه خودمان مى پوشيم براى مردم تهيّه كنيم و نمى توانيم سطح زندگى آنانرا با خودمان يكسان كنيم .
ولى يك كار از ما ساخته است و آن همدردى كردن با آنهاست .
آنها چشمشان به ماست ، يك مرد فقير وقتى كه زنش از او لباس فاخر مطالبه مى كند يكمايه تسكين خاطر دارد، مى گويد گيرم ما مثل ثروتمندها نبوديم امامثل خانه آقاى وحيد زندگى مى كنيم ببين زن يا عروس وحيد جورى لباس مى پوشد كهتو مى پوشى .
اما واى به حال آن وقتى كه ما هم زندگيمان رامثل طبقه مرفه و ثروتمند بالا ببريم كه اين يگانه مايه تسلى خاطر و كمك روحى فقراهم از دست ميرود من به اين منظور مى گويم : ما بايد زاهدانه زندگى كنيم كه زهد ماهمدردى با فقراء مى باشد.
روزى كه ديگران توانستند لباس فاخر بپوشند ما هم لباس فاخر مى پوشيم .
اين وظيفه هم دردى براى همه است ولى براى پيشوايان امت خيلى بيشتر و دقيقتر است.(131)


next page

fehrest page

back page