بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب برکات حضرت ولی عصر (ع ), خلاصه العبقرى الحسان ( )
 
 

بخش های کتاب

     abqari01 - بركات حضرت ولى عصر (عج) ـ خلاصه العبقرى الحسان
     abqari02 - بركات حضرت ولى عصر (عج) ـ خلاصه العبقرى الحسان
     abqari03 - بركات حضرت ولى عصر (عج) ـ خلاصه العبقرى الحسان
     abqari04 - بركات حضرت ولى عصر (عج) ـ خلاصه العبقرى الحسان
     abqari05 - بركات حضرت ولى عصر (عج) ـ خلاصه العبقرى الحسان
     abqari06 - بركات حضرت ولى عصر (عج) ـ خلاصه العبقرى الحسان
     abqari07 - بركات حضرت ولى عصر (عج) ـ خلاصه العبقرى الحسان
     abqari08 - بركات حضرت ولى عصر (عج) ـ خلاصه العبقرى الحسان
     abqari09 - بركات حضرت ولى عصر (عج) ـ خلاصه العبقرى الحسان
     abqari10 - بركات حضرت ولى عصر (عج) ـ خلاصه العبقرى الحسان
     abqari11 - بركات حضرت ولى عصر (عج) ـ خلاصه العبقرى الحسان
     abqari12 - بركات حضرت ولى عصر (عج) ـ خلاصه العبقرى الحسان
     abqari13 - بركات حضرت ولى عصر (عج) ـ خلاصه العبقرى الحسان
     abqari14 - بركات حضرت ولى عصر (عج) ـ خلاصه العبقرى الحسان
     abqari15 - بركات حضرت ولى عصر (عج) ـ خلاصه العبقرى الحسان
     abqari16 - بركات حضرت ولى عصر (عج) ـ خلاصه العبقرى الحسان
     abqari17 - بركات حضرت ولى عصر (عج) ـ خلاصه العبقرى الحسان
     abqari18 - بركات حضرت ولى عصر (عج) ـ خلاصه العبقرى الحسان
     abqari19 - بركات حضرت ولى عصر (عج) ـ خلاصه العبقرى الحسان
     fehrest - بركات حضرت ولى عصر (عج) ـ خلاصه العبقرى الحسان
 

 

 
 

شـب چـهـلم , نصف شب , براى كارى از حجره اش بيرون مى آيد.
زمانى كه به حوض وسط مدرسه مـى رسـد, شخصى را آن جا ايستاده مى بيند.
آن شخص همان طورى كه ايستاده بود, از خانه هاى اطراف و صاحبان آنها خبر مى داد و مى گفت : اين خانه ملك فلان و فلان است و تا چند نسل قبل را ميگفت .
آن طـلبه مى گويد با خود گفتم : اين دزد است و مى خواهد مرا مشغول كند و بعد دزدى كند.
به هـمـين دليل سراغ خادم كه پشت در مدرسه مى خوابيد, رفتم او را بيدار كردم وجريان و آنچه را گـمـان كـرده بـودم , بـه او گفتم .
خادم گفت : در مدرسه و در پشت بام بسته است دزد از كجا مى تواند داخل شود.
بـا هـم بـه آن مـحـلـى كه آن شخص را ديده بودم , آمديم , اما احدى را نديديم .
يقين كردم كه آن شخص حضرت ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف بوده است ((141)).

76- تشرف حاج ابوالقاسم يزدى

حاج ابوالقاسم يزدى فرمود: مـن از گـمـاشـتگان حاج سيد احمد, كه از تجار محترم يزد و معروف به كلاهدوز است ,بودم و با ايشان به سفر حج مشرف شدم .
در اين سفر, مسير ما از نجف اشرف و راه جبل بود.
سـه مـنـزل بـعد از نجف , يك روز صبح پس از طلوع آفتاب حركت كرديم نزديك دوفرسخ رفته بوديم , ناگاه شترى كه اثاثيه روى آن بود و من بر آن سوار بودم , رم كرد ومرا با اثاثيه و بار انداخت و فرار كرد.
ارباب من هم غافل و هر چه صدا زدم كه بياييد ومرا يارى كنيد و شتر را بگيريد, كسى به حرف من گوش نداد.
از پشت سر نيز هر كه رسيد و هر چه گفتم بياييد مرا نجات دهيد, كسى به حرف من اعتنا نكرد.
تا عبورقافله ها تمام شد, بحدى كه ديگر كسى ديده نمى شد.
خـيلى مى ترسيدم , زيرا شنيده بودم , عربهاى عنيزه براى بدست آوردن پول و اجناس ديگر, حجاج را مـى كـشند.
نزديك دو ساعت طول كشيد و من در فكر بودم ناگاه كسى از پشت سرم رسيد كه سـوار بـر شـترى با مهار پشمينه بود.
سؤال كرد: چرا معطلى ؟گفتم : من عربى نمى دانم شما چه مى گوييد؟ اين بار به زبان فارسى گفت : چرا ايستاده اى ؟ گفتم : چه كنم ؟ شتر, مرا به زمين زد وفرار كرد و من در بيابان متحير و سرگردان مانده ام .
چيزى نگفت , ولى بازوى مرا گرفت و پشت سر خود سوار كرد.
گفتم : اثاثيه من اين جا مانده است .
گفت : بگذار, به صاحبش مى رسد.
قدرى كه راه رفتيم به يك تل خاكى خيلى كوچك رسيديم .
شترسوار چوب كوچكى مانند عصا در دسـت داشـت با آن به گردن شتر اشاره نمود و شتر خوابيد.
مرا پياده كرد وبا عصا اشاره اى به تل نمود.
نصف آن تل به طرفى و نصف ديگر به طرف ديگر رفت .
در وسط, درى از سنگ سفيد و براق باز شد.
اما من متوجه نشدم كه اين در چطور بازشد.
بعد به من گفت : حاجى با من بيا.
چـنـد پـله پايين رفتيم .
جايى مثل دهليز ديده شد طرف ديگر چند پله داشت از آن جابالا رفتيم .
صـحـن بـسـيـار وسيعى ديدم كه اتاقهاى بسيارى داشت .
باغى ديدم كه به وصف در نيايد اين باغ خيابانهايى داشت .
من سر خود را به زير انداخته بودم آن شخص فرمود: نگاه كن .
نـگـاه كـردم , قصرهايى عالى ديده مى شد.
وقتى به آن غرفه ها رسيديم , اتاقى را به من نشان داد و گفت : اين مقام حضرت رسول (ص ) است دو ركعت نماز بخوان .
گـفـتـم : وضـو ندارم .
گفت : بيا برويم .
دو يا سه پله بالا رفتيم حوض كوچكى ديدم كه آب بسيار زلال و صـافـى داشـت به طورى كه زمين حوض پيدا بود.
من مشغول وضوگرفتن به روشى كه رسـم خـودمان است شدم , ولى با ترس و رعب كه مبادا اين شخص سنى باشد و بر خلاف روش او وضو گرفته باشم .
گـفـت : حـاجـى نـشد وضو را اين طور بگير.
اول شروع به شستن دست نمود بعد از آن برجلوى پـيشانى آب ريخت و انگشت شست و سبابه را تا چانه پايين كشيد.
پس از آن به چشم و بينى دست كـشـيـد سـپس مشغول شستن دستها از آرنج تا سر انگشتها, بعد هم به رسم خودمان سر و پاها را مـسح كرد.
بعد از مسح گفت : اين روش در وضو را ترك نكن .
بعد از وضو به مقام رسول خدا(ص ) رفتيم .
فرمود: دو ركعت نماز بگذار.
گـفـتـم : خـوب است شما جلو بايستيد و من اقتدا كنم .
گفت : فرادى بخوان .
من دوركعت نماز خواندم .
بـعـد از نماز قدرى راه رفتيم تا به غرفه اى رسيديم گفت : اين جا هم دو ركعت نمازبخوان اين جا مقام حضرت اميرالمؤمنين (ع ),داماد حضرت رسول (ص ) است .
گـفـتم : خوب است شما جلو بايستيد و من اقتدا كنم .
گفت : فرادى بخوان .
دو ركعت ديگر نماز بجا آوردم .
قـدرى راه رفتيم گفت : اين جا هم دو ركعت نماز بخوان اين جا مقام جبرئيل (ع )است .
من هم دو ركـعـت نماز خواندم .
سپس به وسط صحن و فضاى آن آمديم .
ايشان فرمود: دو ركعت نماز هم به نيت صد و بيست و چهار هزار پيغمبر, در اين جا بخوان .
من هم همين كار را كردم .
مـقـام حضرت رسول (ص ) سبز رنگ بود و مقام حضرت امير(ع ) سفيد و نورانى وخط دور آن هم همين طور سفيد رنگ و نورانى بود.
غرفه ها همگى جز مقام جبرئيل سقف داشت .
وقتى از نماز فارغ شديم , گفت : حاجى بيا برويم و از همان راهى كه آمده بوديم با هم برگشتيم .
وقـتى بيرون آمديم , گفتم : روى بام بروم تا يك دفعه ديگر آن مناظر را تماشاكنم .
گفت : حاجى بيا برويم اين جا بام ندارد و باز مرا سوار كرد.
وقـتـى كه شتر مرا به زمين زده بود, خيلى تشنه بودم و بعد از آن كه همراه او سوار شدم هر چه با هم مى رفتيم , اثر تشنگى رفع مى شد.
وقتى كه با ايشان سوار بودم , مى ديدم زمين زير پاى ما غير طبيعى حركت مى كند تااين كه از دور يـك سـيـاهـى بـه نظرم آمد گفتم : معلوم مى شود اين جا آبادى است .
گفت :چرا؟ گفتم : چون نخلهاى خرما به نظر مى رسد.
گفت : اينها علم حجاج و چادرهاى آنها است .
قافله دار شما كيست ؟ گـفتم : حاج مجيد كاظمينى .
طولى نكشيد كه به منزل رسيديم .
شتر ما مثل ببر, از وسططناب چـادرهـا عـبور مى كرد, ولى پاى او به طناب هيچ خيمه اى بند نمى شد.
تابه پشت خيمه قافله دار آمـديـم .
بـاز بـا هـمـان چوب به چادر او اشاره نمود.
حاج مجيد كاظمينى بيرون آمد و همين كه چشمش به من افتاد بناى بد اخلاقى و تغير را با من گذاشت , كه كجا بودى و چقدر مرا به زحمت انداختى و بالاخره هم تو را پيدا نكردم ؟ آن شخص كمربند او را گرفت و نشاند, حال آن كه حاج مجيد مرد قوى هيكل و باقدرتى بود.
به او گفت : به حج و زيارت پيغمبر مى روى , و كسى كه به حج و زيارت پيغمبر مى رود نبايد اين اخلاق را داشته باشد اين حرفها چيست ؟ توبه كن .
بعد روانه شد تا به چادر ارباب من رسيد.
فاصله تا آن جا حـدودا شـشـصـد متر بود, ولى فورا به آن جا رسيد و بدون آن كه از كسى چيزى بپرسد مجددا با چوب دستى خود به چادراشاره كرد.
ارباب بيرون آمد و همين كه چشمش به من افتاد, گفت : آقا ابوالقاسم آمد.
شـتـر دار حـاج سـيد احمد گفت : داخل بياييد.
من با آن شخص به داخل چادر رفتيم .
آن شخص گـفت : اين هم امانتى است كه بين راه مانده بود.
حاج سيد احمد نسبت به من تندى كرد كه كجا بودى ؟ آن شخص گفت : حاجى , هر جا كه بود, آمد.
ديگر حرفى نمى خواهد.
سپس آن شخص پا در ركاب كرده و نشست و خواست برود, حاج سيداحمد به پسرش گفت : برو براى حاجى (كسى كه مرا آورده بود) قهوه بياور.
فرمود: من قهوه نمى خورم .
حاج سيد احمد به پسرش گفت : برو انعام اين شخص را بياور.
رفت و يك طاقه شال خليل خانى و يك كله قند آورد.
آن شخص قند را برداشت و كنار گذاشت و گفت : براى خودت باشد.
شال را برداشت و گفت : به مـسـتحق مى رسانم و بيرون رفت .
ارباب هم براى مشايعت ايشان بيرون رفت .
به محض اين كه از چادر خارج شد او را نديد و يك مرتبه از انظار غايب شد.
آن وقت من حكايت خود را گفتم و ارباب از اين جريان افسوس خورد.
شب آن جا بوديم .
صبح , قبل از بار كردن و حركت , براى كارى از چادر بيرون آمدم شخصى را ديدم كه بارى به دوش گرفته و مى آورد.
به من رسيد و فرمود: اينها اثاثيه شما است , بردار.
من آنها را از دوش او برداشتم و ايشان رفت , ولى اين شخص آن مرد سابق نبود ((142)).

77- تشرف سيد هاشم شوشترى

سيد كاظم شوشترى ايده اللّه فرمود: سـال 1357, روزهـا در نـجف اشرف به مقام حضرت مهدى (ع ) در وادى السلام مشرف مى شدم .
روزى , در بين راه آقا سيد هاشم شوشترى را ملاقات كردم و به اتفاق ايشان به مقام حضرت مهدى (ع ) رفـتـيـم .
در مـراجعت , سيد هاشم نقل كرد كه روزى در وقت برگشتن از مقام شريف به اين محل رسيدم - مكان را نشان داد - ديدم سيدى كه عمامه سبزى بر سر داشت و محاسنش سياه بود در حـال راه رفـتـن اسـت .
وقتى به من رسيد, سلام كرد جواب سلامش را دادم و از من گذشت .
شب , در عالم رؤيا عده اى رادر مكانى كه آن سيد را ديده بودم , ايستاده ديدم .
و آن سيد هم آن جا بود و طى طريق مى كرد.
كمى كه گذشت راه خود را كج كرد.
پرسيدم : اين سيد كيست ؟ گفتند: فرزند امام حسن عسكرى (ع ) مى باشد ((143)).

78- تشرف سيد مرتضى نجفى در مسجد كوفه

صـالـح عـادل , سـيـد مرتضى نجفى (ره ), كه از صلحاء نجف اشرف بود و شيخ الفقهاء,شيخ جعفر نجفى را درك كرده و در نزد علماء, به صلاح معروف بود, فرمود: در مـسـجـد كـوفـه با جمعى كه در ميان آنها يكى از علماء مبرز و بزرگ بود, حضورداشتيم وقت مغرب شد.
براى اداى نماز جماعت با آن عالم بزرگ , در فكر مقدمات نماز افتادم .
آن وقتها ميان موضع تنور در وسط مسجد كوفه , مقدار اندكى آب بود كه از مجراى قناتى مخروبه مـى آمـد و راه تـنگى داشت كه گنجايش بيش از يك نفر را نداشت .
به آن جا رفتم كه وضو بگيرم وقـتـى خـواسـتـم پـايـين بروم شخص جليلى را به هيات اعراب ديدم كه كنار آب نشسته و وضو مى گيرد, اما در نهايت طمانينه و وقار نشسته بود.
من براى رسيدن به نماز جماعت عجله داشتم كـمـى توقف كردم , ولى وقتى ديدم كه او به همان آرامش نشسته و نداى اقامه نماز هم بلند شده اسـت بـه خـاطـر آن كـه عـجـله كند, به او گفتم : مثل اين كه قصد ندارى با شيخ نماز جماعت بخوانى ؟ فرمودند: نه , زيرا او شيخ دخنى (ارزنى ) است .
منظورش را از اين جمله نفهميدم و صبر كردم تا فارغ شد و رفت .
من هم رفتم ووضو گرفتم و با شيخ نماز خواندم .
بعد از نماز و متفرق شدن مردم , جريان را براى شيخ نقل كردم .
نـاگـاه ديـدم حالش دگرگون و رنگش متغير شد و در فكر فرو رفت بعد به من گفت :حضرت حـجـت (ع ) را ديـده اى , ولـى ايشان را نشناخته اى .
آن حضرت از چيزى كه جز خداى تعالى كس ديگرى بر آن مطلع نبود, خبر دادند.
بدان كه من امسال در رحبه ارزن كاشته بودم (رحبه موضعى در غـرب درياى نجف است كه به خاطر رعايت نكردن باديه نشينان معمولا محل ترس است ) وقتى ايـسـتـادم و نماز را شروع كردم به فكر آن زراعت افتادم و غصه آنها مرا از حالت نماز واداشت , لذا حضرت از وضع من خبر دادند ((144)).

79- تشرف كليددار عسكريين در حرم سامرا

آخـونـد مـلا زيـن العابدين سلماسى (ره ), كه از خواص و صاحب اسرار علامه بحرالعلوم (ره ) بود, فرمود: مردى از ايران در تابستان , كه هوا بسيار گرم بود به زيارت عسكريين (ع ) مشرف شد.
زمان تشرف او وقتى بود كه كليددار درهاى حرم مطهر را بسته و آماده خوابيدن در رواق , نزديك پنجره غربى كـه بـه صـحن باز مى شود, بود, اما چون صداى پاى زواررا شنيد در را باز كرد و خواست براى آن شـخـص زيارت بخواند.
آن زائر به او گفت :اين يك اشرفى را بگير و مرا به حال خود واگذار كه با تـوجـه و حـضـور قـلب , زيارتى بخوانم .
كليددار قبول نكرد و گفت : ما رسم و قاعده خود را بهم نمى زنيم .
زائر اشرفى دوم و سوم را به او داد.
باز هم قبول نكرد و وقتى زياد شدن اشرفى ها را ديد, بيشترامتناع نمود و آنها را رد كرد.
آن زائر مـتوجه حرم مطهر شد و با دل شكسته عرض كرد: پدر و مادرم به فدايتان باد,قصد داشتم با خضوع و خشوع شما را زيارت كنم , ولى او نگذاشت و شما هم ازممانعت او مطلع شديد.
در اين جا كليددار او را بيرون كرد و در را بست , به اين خيال كه آن شخص به اومراجعت مى كند و هـر چه بتواند پول مى دهد.
خودش هم به طرف شرقى رواق متوجه شد تا از طرف غربى برگردد.
وقـتى به ركن اول , كه بايد از آن جا به طرف پنجره بپيچد, رسيد, ديد سه نفر رو به او مى آيند, به طورى كه يكى از آنها كمى جلوتر ازبغل دستى خودش بود.
همچنين دومى از سومى .
شخص سوم از نظر سن از همه كوچكتر بود و در دست نيزه اى داشت .
وقتى كليددار آنها را ديد, مبهوت ماند.
در اين جا صاحب نيزه رو به او كرد و در حالتى كه مملو از ناراحتى و غضب و چشمانش سرخ شده بود و نيزه خود را به قصد زدن به او حركت مى داد, فرمود: اى مـلـعـون پـسـر ملعون , گويا اين شخص به زيارت تو آمده بود كه او را مانع شدى .
در اين حال شخصى كه از همه بزرگتر بود متوجه او شد و بادست خويش اشاره كرد و نگذاشت ضربه اى بزند و فرمود: همسايه تو است باهمسايه ات مدارا كن .
صاحب نيزه دست كشيد, ولى دوباره غضبش به هيجان آمد و نيزه را حركت داد وهمان سخن اول را تـكـرار نـمـود.
بـاز همان شخص بزرگتر اشاره نمود و مانع شد.
درمرتبه سوم باز آتش غضبش مـشتعل شد و نيزه را حركت داد.
كليددار ديگر متوجه چيزى نشد و غش كرد و بر زمين افتاد و به حال نيامد مگر در روز دوم يا سوم , آن هم در خانه خود.
وقـتـى كـه خـويشانش او آمدند و در رواق را, كه از پشت بسته بود, باز كردند, مشهده نمودند كه بـيـهـوش افـتـاده اسـت .
او را بـا همان حال به خانه اش بردند.
پس از دو روز كه به حال آمد, ديد نـزديـكـانـش كـنار بستر او گريه مى كنند.
او هم آنچه ميان خود و شخص زائر و آن سه نفر اتفاق افتاده بود, براى ايشان نقل كرد و فرياد مى زد: مرا با آب دريابيدكه سوختم و هلاك شدم .
نـزديـكـانش در حالى كه او استغاثه مى كرد مشغول ريختن آب بر او شدند تا آن كه پهلوى او را باز كـردند, ديدند به مقدار درهمى از آن سياه شده است .
كليددار كه نامش حسان بود مى گفت : مرا صاحب نيزه با نيزه خود زد.
او را برداشتند و به بغداد بردند وبه پزشكان نشان دادند همه از درمان او عـاجـز ماندند.
ناگزير او را به بصره بردند, چون در آن جا طبيب فرنگى معروفى بود وقتى او را ديـد و نـبـضـش را گـرفـت , متحير ماند,زيرا چيزى كه از بدى مزاج و ورم آن موضع سياه شده , حـكـايـت كـند, نديد, لذا گفت :گمان مى كنم اين شخص نسبت به بعضى از اولياء الهى بى ادبى كرده باشد كه خداونداو را به اين درد مبتلا كرده است .
وقـتـى از عـلاج نـاامـيـد شـدنـد او را بـه بـغـداد بـرگـردانـدنـد در بغداد يا بين راه , به درك واصل شد. ((145)).

80- تشرف ثروتمند مازندرانى

جمعى از اهالى مازندران و بعضى از علماى تهران فرمودند: در زمـان عـالـم ربـانـى , حـاج ملا محمد اشرفى مازندرانى (ره ), يكى از ثروتمندان آن سامان كه صـاحب زمين و املاك بسيارى بود, به بلا و مصيبتهايى مبتلا شد, به طورى كه همه ثروتش را از دسـت داد و امـرار مـعـاش او مـنـحصر به غله يك روستاى وقفى كه ظاهرا متولى شرعى آن بود, گرديد و از حقى كه براى اين كار از سوى واقف تعيين شده بود زندگيش را مى گذراند.
در هـمين ايام يكى از ثروتمندان حوالى , مدعى مالكيت آن روستا شد و اين مطلب رامنتشر كرده بود كه آن محل از املاك من بوده و غصب شده است , بنابراين وقفيت آن درست نيست , و چون در آن ديـار بـا ثروت و اقتدار بود, لذا طبق ادعاى خود, شهودى ترتيب داد و در هر محضرى كه نزاع طـرح مـى شـد بر حسب ظاهر شرع , حكم به حقانيت او نسبت به مالكيتش مى دادند.
طرف مقابل (ثروتمند ورشكسته ) كه ظاهرامتولى وقف در آن جا بود, از اجراى اين حكم امتناع مى كرد.
ايـن مشاجرات طول كشيد و دو طرف خسته شدند.
بعضى از مصلحين خيرانديش به ميان آمده و هر دو را ملزم نمودند كه دعوى را به محضر عالم ربانى ,مرحوم حاجى اشرفى مازندرانى , برده و هر چه ايشان حكم فرمود, تسليم شوند و به مرحله اجرابگذارند.
آنها هم اين كار را انجام دادند.
بعد از طرح دعوى و اقامه شهود, متولى (ثروتمنداولى ) متوجه شد كـه حـاجـى اشـرفـى بـا اين حساب , حكم به ملكيت آن جا خواهد داد,لذا درمانده شد و از شدت درماندگى , خود را به مدرسه بخش اشرف (از بخشهاى مازندران ) رساند كه شايد با ديدن طلاب , در اين خصوص راه حلى پيدا شود.
وقتى وارد مدرسه شد, ديد آنها مشغول مباحثه علمى هستند.
آن بيچاره , مهموم و مغموم در گوشه اى نشست و سر به گريبان تفكر فرو برد در اين بين , يكى از طـلاب نـزد او آمد و علت هم و غم او را پرسيد.
بعد از انكار متولى و اصرارزياد آن طلبه , جريان را براى او بيان كرد و در ضمن راه چاره اى از ايشان خواست .
طلبه گفت : چاره كار تو اين است كه به بيرون شهر رفته و نماز حضرت ولى عصر(ع )را بخوانى و بعد از نماز به آن ملجا اعجاز متوسل شوى , شايد حضرت تو را از اين هم و غم نجات دهند.
بـعد از اين راهنمايى , متولى به بيرون شهر در بيابانى خالى از مردم رفت و بعد از اقامه نماز, به آن حضرت متوسل شد.
در همين بين , ديد مردى به هيات رعاياى آن اطراف ,نزد او ظاهر و نمايان شد و عـلت هم و حزن و بيرون آمدنش به آن بيابان را پرسيد.
اوهم تمام خصوصيات ماجرا را به عرض رساند.
آن مـرد بـه ظـاهـر روسـتايى فرمود: مشكلت آسان و هم و غمت تمام شد.
به شهرمراجعت كن و خـدمـت جناب حاجى اشرفى شرفياب شو به او عرض كن از جانب شخص بزرگى ماموريت دارى كه حكم به وقفيت اين جا بدهى .
متولى عرض كرد: با وجود اقامه شهودى كه طرف مقابل من نموده , چطور حاجى اشرفى حكم به وقفيت خواهد داد؟ فـرمـود: اگـر ايـشـان بـر حكم به وقفيت دغدغه اى داشتند, عرض كن از جانب آن شخص بزرگ عـلامـت و نـشـانه اى بر وقفيت آورده ام .
وقتى گفت آن نشانه و علامت چيست ؟به ايشان بگو آن شـخص بزرگ فرموده اند: ما امثال شماها را تاييد مى نماييم كه درحكم و فتوا خطا نكنيد و نشانى اين كه اگر حكم به وقفيت دادى صحيح است آن است كه در وقت تشرف به مكه معظمه , موقعى كـه در مـقـام ابراهيم (ع ) مشغول نماز بودى ,در قنوت , فلان دعا را خواندى و يك كلمه آن دعا را غـلط خواندى من آهسته به گوشت گفتم اين كلمه غلط و صحيحش فلان چيز است و از نظرت ناپديد شدم .
همين كه آن مرد به ظاهر روستايى اين جملات را فرمود, از نظر متولى غايب گرديد ومتولى خرم و شـادان به شهر برگشت و شرفياب حضور مرحوم حاجى اشرفى گرديدو ماجرا را خدمت ايشان عرض كرد.
ايشان هم به فرمايش حضرت بقية اللّه الاعظم ارواحنافداه حكم به وقفيت را صادر نمودندو متولى را از هم و غم خارج كردند ((146)).

81- تشرف يكى از خدام حرم سامرا

عالم جليل القدر شيخ محمد جعفر نجفى (ره ) فرمود: در سامرا آشنايى از اهل آن جا داشتم , كه هرگاه به زيارت مى رفتم , به خانه او سرمى زدم .
يك بار كه به ديدنش رفتم , او را رنجور و زار و مريض ديدم كه مشرف به مردن بود.
علت مرض او را سؤال كردم و گفتم : چرا به اين حال هستى ؟ گـفـت : چـنـدى قبل , قافله اى از تبريز براى زيارت , به سامرا مشرف شدند.
من همان طورى كه معمول خدام اين حرمها و سامرا است , به پيشواز آنها رفتم كه براى خودمشترى پيدا كنم و برايش زيـارت نامه بخوانم و پولى كسب كنم .
در بين قافله جوانى را ديدم در زى اهل صلاح و نيكان و در نهايت صفا و طراوت كه با لباسهاى نيكو به كنار دجله رفت .
غسلى بجا آورد و لباسهاى تازه پوشيد و با نهايت خضوع و خشوع روانه حرم مطهر شد.
بـا خود گفتم از اين جوان خيلى مى توان استفاده كرد, لذا دنبال او براه افتادم .
ديدم داخل صحن مـقـدس عـسـكريين (ع ) شد و بر در رواق ايستاد و كتابى به دست گرفت ومشغول خواندن اذن دخول شد, اما با كمال خضوع و اشك از دو چشمش به زمين جارى بود.
نزد او رفتم و گوشه رداى او را گرفتم و گفتم : مى خواهم برايت زيارت نامه بخوانم .
دسـت بـرد و يك اشرفى به دست من داد و اشاره كرد, برو و به من كارى نداشته باش .
من كه اگر چـنـد روز زيارت نامه مى خواندم به يك دهم اين مبلغ هم راضى بودم ,آن را گرفتم و قدرى دور شـدم , ولـى طـمـع مـرا بـر آن داشت كه دوباره چيزى بگيرم ,برگشتم , ديدم در نهايت خضوع , مشغول خواندن اذن دخول است باز مزاحم او شدم و گفتم : بايد زيارت را به تو تعليم دهم .
ايـن بـار نـيم اشرفى به من داد و اشاره كرد كه برو و به من كارى نداشته باش .
من رفتم وبا خود گـفـتـم خـوب شـكـارى به دست آوردم , لذا مراجعت كردم و او را در همان حال خضوع ديدم و گفتم : كتاب را ببند, بايد من براى تو زيارت بخوانم و رداى او راكشيدم .
ايـن بـار يـك ريـال به من داد و مشغول خواندن اذن دخول شد.
من رفتم , ولى باز طمع مرا بر آن داشت كه برگردم وقتى برگشتم همان مطلب را تكرار كردم .
اين بار كتاب رازير بغل گذاشت و چـون حـضـور قلبش از بين رفته بود, خارج شد.
از كار خود پشيمان شدم و نزد او رفتم و گفتم : برگرد و هر طور كه مى خواهى خودت زيارت كن ديگركارى به تو ندارم .
گريه كنان گفت : براى من حال زيارتى نماند و رفت .
مـن خود را سرزنش كردم و به خانه برگشتم .
از در منزل كه وارد فضاى خانه شدم ,ديدم سه نفر بـر لـب بـام روبـروى در ايستاده اند.
شخص وسطى جوانتر بود و كمانى دردست داشت تيرى در كـمـان گذاشت و به من گفت : چرا جلوى زائر ما را گرفتى , و زه كمان را كشيد.
ناگاه سينه ام سوخت و آن سه نفر غايب شدند و سوزش سينه من شدت پيدا كرد.
بعد از دو روز سينه ام مجروح و به تدريج جراحت آن زياد شد, الان تمام سينه مرا گرفته است .
شـيـخ جعفر نجفى فرمودند: در اين جا سينه خود را باز كرد ديدم تمام پوسيده بود.
دوسه روزى نگذشت كه آن شخص از دنيا رفت ((147)).

82- تشرف حاج سيد حسين حائرى

حـاج سيد حسين حائرى , ساكن ارض اقدس مشهد الرضا (ع ), در اوايل ماه ذى القعدة الحرام سال 1364, فرمود: حـدود سـال 1304 هـجرى , در ايام دهه محرم سيدى غريب كه او را نمى شناختم به منزل من در كـرمـانـشاه وارد شد.
غالبا زوار چه اهل علم و چه غير ايشان از عراقين (ايران و عراق فعلى ) بدون هيچ آشنايى بر من وارد مى شدند و من از ايشان پذيرايى مى نمودم .
پس از دو روز, يكى از اهل علم نجف اشرف به ديدن من آمد و آن سيد را شناخت .
به من اشاره كرد كه اين آقا را مى شناسيد؟ گفتم : سابقه اى با ايشان ندارم .
گفت : يكى از مرتاضين بسيار مهم مى باشد.
به ظاهر در كوچه مسجد هندى در نجف اشرف دكان عـطـارى دارد و غالبا از نجف و اهل و عيال خود مفقود مى شود.
هر چه دركربلا و كاظمين و حله تفحص مى نمايند, او را نمى يابند بعد از چند ماه معلوم مى شود كه در يكى از حجرات مسجد كوفه پـنـهـان و با موى بلند سر و ريش , درآن جاست .
با حال پريشانى او را به نجف آورده , باز هم بعد از چند روز مفقودمى شود و در مسجد به خادم مى سپرد كه به اهل و عيالش خبر ندهد.
مـن بـعد از اطلاع بر حال سيد, به ايشان بيشتر محبت كردم و اظهار داشتم كه بعضى هاشما را از مـرتاضين مى دانند! با كمال انكار و امتناع اين مطلب را رد مى كرد و بالاخره بعد از معاهده به اين كـه اظـهـار نشود, گفت : من دوازده سال در مسجد كوفه و غيره رياضت كشيدم و شرط تكميل ريـاضـت دوازده سال است و در كمتر از آن زمان , كسى به مقامى نمى رسد.
او كمالات خودش را مـخفى مى كرد فقط گفت : احضار جن ممكن است , ولى جن دروغ مى گويد و گاهى راست هم مـى گـويـد, لـذا اعتمادى به قول آنهانيست .
احضار ملك هم ممكن است , ولى چون آنها مشغول عـبادت هستند, شايسته نيست ايشان را از عبادت باز داشت .
ولى من روح همين علماء گذشته را احضارمى كنم و آنچه از مغيبات سؤال كنم , جواب مى گويند.
مـن در آن چـنـد سـال اخير كه به تو به مجالس روضه خوانى و سينه زنى توهين مى كردند, جهت تـقـويـت اسـاس شرع , مجلس روضه خوانى خيلى مفصلى اقامه مى نمودم كه از اول فجر, مجلس مـنـعـقـد و تـا يك ساعت بعد از ظهر ختم مى شد و ازلحاظ هزينه زياد و زحمات بدنى , خيلى در زحـمت بودم .
در آن مجلس شصت نفرروضه خوان شهرى و غريب كه از ساير شهرها آمده بودند و پـنـج مداح , روضه مى خواندند و در اين هشت و نه ساعت كه مدت مجلس بود, سى نفر و بقيه در بـاقـى ايـام مى خواندند و همه آنها حقوق داشتند, لذا از سيد خواهش كردم كه شما از علماءسؤال كنيد, آيا اين مجلس با اين زحمات مقبول اهل بيت (ع ) هست ؟ گفت : من شبها روح علماء را احضار مى كنم .
بـنـا شـد اين كار را انجام دهد, لذا گفت : من به چهار نفر از علماء مراجعه و از آنها سؤال مى كنم : مـرحوم آقا ميرزا حبيب اللّه رشتى , مرحوم آقا ميرزا محمد تقى شيرازى ,مرحوم آقا سيد اسماعيل صـدر و مـرحـوم آقـا سـيـد على داماد (ره ) كه ايشان داماد آقاشيخ حسن مامقانى و به اين جهت معروف به داماد بود.
روز بـعـد گفت : من آقايان را احضار و سؤال كردم , گفتند: بلى , اين مجلس مقبول اهل بيت (ع ) است و در روز نهم يا دهم حضرت ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف تشريف مى آورند.
با كمال وجد و شوق گفتم : چرا روزش را تعيين نكرديد؟ گفت : امشب سؤال مى كنم .
فردا صبح گفت : آنچه مى گويم بنويسيد و نگه داريد.
آن روز, روز پنجم محرم بود.
وضع من بر خلاف وضع رياست و ترتيب علماء دركرمانشاه بود كه در جـاى مـعـيـنـى بنشينند و اشخاص محترم به طرف ايشان بيايند وقهرا آن قسمت , صدر مجلس مـحـسـوب شـود, بلكه كنار در خانه نشسته يا مى ايستادم و براى هر كسى قيام مى نمودم , لذا اين مـجـلـس مورد توجه عموم اهل شهر بود و غالباراهش مسدود مى شد و يك دسته ديگر در كوچه انتظار مى كشيدند تا زمانى كه اشخاص داخل منزل خارج شوند و آنها به جايشان بيايند.
سيد گفت : در روز نهم , حدود ساعت دو كنار چاهى كه نزديك درخانه است ,نشسته ايد يك مرتبه حال شما منقلب مى شود و تمام بدنتان تكان مى خورد, در آن حال به نقطه اى كه آخرين حد محل نـشـسـتن زنها است نگاه كنيد.
هر وقت تكان خورديد متوجه آن نقطه مجلس باشيد كه يك عده اشـخاص (ده دوازده نفر) به يك هيئت و يك لباس و يك شكل , نشسته اند يكى از آنها حضرت ولى عـصـر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف است .
آنها ساعت دو, از در اتاق روضه خوانها از طرف بيرونى , وارد مـى شـونـد وتا ساعت سه تشريف دارند و ساعت سه كه مجلس براى خارج و وارد شدن افراد بـهـم مـى خـورد, ايشان در ضمن مردم بيرون مى روند و شما ملتفت نمى شويد.
با وضوباشيد و به مـحـضر مباركشان برسيد و خدمتى از قبيل : چاى دادن يا استكان برداشتن انجام دهيد.
آنها براى شـمـا قيام نمى كنند و مى گويند: اين خانه , خانه خودمان است ,در خانه برويد و از مردم پذيرايى كنيد.
در هـمـان سـاعـتـى كه تشريف دارند دو روضه خوان , روضه مى خوانند و هر دو از امام زمان (ع ) مى گويند و كسى مصيبت نمى خواند با اين حال , مجلس خيلى دگرگون وضجه و ناله بيشتر از هـر روز مـى شود.
آقاى اشرف الواعظين كه هر روز يك ساعت بعد از ظهر مى آيد و مجلس را ختم مى كند, در همين ساعت آمده و منبر مى رود و ازامام زمان (ع ) مى گويد.
بـه هـر حـال ايـن مذاكرات در روز پنجم محرم بين من و سيد مرتاض اتفاق افتاد و اين مطالب را نوشتم .
مـن هـمـيشه دم در مى ايستادم و پذيرايى مى كردم و اتاقى در بيرونى , مجمع آقايان روضه خوانها بود.
تا روز نهم در انتظار اين قضيه روز شمارى مى كردم .
در آن روز,مجلس جمعيت زيادى داشت و مـن در آن سـاعـت معين كنار چاه نشسته بودم ناگاه لرزشى بر من عارض شد و بدنم شروع به تـكان خوردن نمود فورا به آن نقطه معين نگاه كردم , ديدم در همان مكان حلقه اى مشتمل بر ده , دوازده نفر دايره وار و در لباس معمول اهل كرمانشاه (عباى بلند و كلاه نمدى و دستمال روى آن و كـفـش پـاشـنـه خوابيده ) نشسته اند.
آنها تماما گندمگون و قوى استخوان و در سن نزديك به چـهـل سـالـگـى بـودنـد بـه مـن تـبسم كردند و قيام و تواضعى كه معمول همه كس بود, حتى اهـل حـكـومت و امراء لشكر, نكردند و گفتند: خانه خودمان است همه چيز آورده اند شمادر خانه برويد و مشغول پذيرايى باشيد.
به مكان خود مراجعت نمودم و دانستم كه اين آقايان از در اتاق بيرونى به اندرونى آمده اند.
به هر حال در آن ساعت دو نفر منبر رفتند و با آن كه روز تاسوعا معمولا مصيبت حضرت اباالفضل (ع ) را مـى خـوانـنـد, هر كدام چند دقيقه منبر رفتند و به امام زمان (ع ) به عنوان تسليت خطاب مـى كـردند.
مجلس از گريه و زارى هنگامه بود.
آقاى اشرف الواعظين كه بايد بعد از ظهر بيايند, ساعت دو آمدند و به اتاق روضه خوانها نرفتند و در همان مجلس وارد شدند و كنار در خانه , پهلوى مـن نشستند وگفتند: من امروز براى رفع خستگى تعطيل كردم , چون فردا كه عاشورا است كار زياداست .
ولى نتوانستم اين جا نيايم .
ايـشـان بعد از چاى و قليان , به منبر رفت و سكوتى طولانى كرد و بعد بدون مقدمه اى كه معمول اهـل مـنـبـر است صدا زد: اى گمشده بيابانها روى سخن ما با توست .
مجلس بحدى از اين كلمه پـريـشان و مردم به سر و سينه مى زدند كه همگى بى اختيارشدند.
پس از لحظه اى ديدم افراد آن حلقه نيستند.
و دانستم از همان در اتاق وسطى رفته اند ((148)).

83- تشرف شيخ قاسم در راه مكه

سـيد عليخان مشعشعى در كتاب خير المقال فرموده است : مردى از اهل ايمان به نام شيخ قاسم , خيلى به حج مى رفت .
او مى گفت : در يك سفر روزى از راه رفتن خسته شدم .
زير درختى خوابيدم و خوابم طول كشيد.
حجاج هم از من گذشتند و بسيار دور شدند.
وقتى بيدار شدم متوجه شدم كه خيلى خوابيده ام و حجاج از من دور شده اند.
از طرفى نمى دانستم به كدام سمت متوجه شوم , لذا به طرفى متوجه شده و با صداى بـلـنـد فـريـاد مى زدم : يا اباصالح و با اين جمله حضرت صاحب الامر (ع ) را قصد مى كردم , همان طـورى كـه سـيد بن طاووس دركتاب امان فرموده است .
ايشان در آن كتاب مى فرمايد: در وقت گم كردن راه , اين جمله گفته شود.
در حـال فرياد زدن بودم كه ناگاه شخصى را ديدم كه بر شترى سوار است .
ايشان درزى و شمايل عربهاى بدوى بود وقتى مرا ديد, فرمود: از حجاج دور افتاده اى ؟ عرض كردم : آرى .
فرمود: پشت سرم سوار شو تا تو را به آنها برسانم .
مـن هـم پشت سر ايشان سوار شدم .
ساعتى نكشيد كه به قافله رسيديم و در نزديكى آنها مرا پياده كـرد و فرمود: پى كار خود برو.
عرض كردم : عطش و تشنگى مرا اذيت كرده است .
در اين جا از زير شتر خود مشك آبى در آورد و مرا از آن سيراب نمود, به خدا قسم از آن آب گواراتر نخورده بودم .
پس از نوشيدن آب , رفتم تا به حجاج رسيدم .
بعد متوجه او شدم , اما كسى را نديدم .
قبلا هم ايشان را در بين حجاج نديده بودم و بعد از اين جريان هم نديدم ((149)).

84- تشرف حسن بن فضيل يمانى در يك مسجد

حسن بن فضيل يمانى مى گويد: پـدرم بـه خط خود عريضه اى خدمت حضرت بقية اللّه ارواحنافداه نوشت و جواب آن رسيد.
پس از مـدتـى بـه خط من عريضه اى نوشت .
جواب آن هم رسيد.
بعد از آن به خط مردى از فقهاى شيعه عـريضه اى نوشت , اما جواب آن نيامد.
وقتى دقت كرديم ,معلوم شد كه آن مرد به مذهب قرامطه , كـه طـايـفه اى از اسماعيليه و ملاحده اند,ميل پيدا كرده است و علت نيامدن جواب , همين بوده است .
حسن بن فضيل مى گويد: بعد از آن , به طوس مشرف شدم و با خود عهد كردم كه تادليل قاطعى نـبـينم و مقصودم حاصل نشود, خارج نشوم .
در اثناى توقف , ترسيدم كه مبادا طول آن باعث شود كـه حـج از من فوت شود, لذا دلتنگ شدم .
تا آن كه روزى نزدمحمد بن احمد كه از وكلاى ناحيه مـقـدسه بود, رفتم و با او در اين باره صحبت كردم .
فرمود: به فلان مسجد برو در آن جا مردى را ملاقات مى كنى و تشويش تو رفع مى شود.
به آن مسجد رفتم ناگاه مردى داخل شد.
وقتى مرا ديد, خنديد و فرمود: دلتنگ نشو,زيرا امسال بـه حـج مـشرف مى شوى و با سلامت نزد اهل و عيال خود برمى گردى .
اين كلمات را كه شنيدم مـطمئن شدم و با خود گفتم : همين است والحمدللّه , يعنى اين مردبايد حضرت صاحب الامر (ع ) باشد.
پس از آن به عسكر (سامرا) رفتم ناگاه كيسه اى براى من رسيد كه در آن چند دينار ويك پيراهن بـود.
ناراحت شدم و با خودم گفتم : آيا جزاى من و شان من همين بود؟ وجهالتم باعث شد كه آن كـيـسـه را رد كـنم و نامه اى در اين باره نوشتم و كيسه و نامه را به شخص آورنده دادم .
او آنها را گرفت و رفت و اصلا به من در مورد اين عكس العمل چيزى نگفت .
بـعد از رفتنش خيلى نادم و پشيمان شدم و با خود گفتم : با اين كار كافر شدم , زيرامولاى خود را رد كـردم .
دوباره نامه اى نوشتم و از كار بد خود معذرت خواهى و توبه كردم و استغفار نمودم .
و از شـدت پـشيمانى دستهاى خود را به يكديگر مى ماليدم و باخود فكر مى كردم و مى گفتم اگر آن ديـنـارها را به من برگردانند, خرج نمى كنم و نزدپدرم مى برم تا آنچه را كه صلاح مى داند, عمل كند, چون او در اين باره از من داناتراست .
ناگاه آن كسى كه كيسه را آورده بود, آمد و گفت : بد كردى , خيلى وقتها عطاى كم را براى تبرك مى دهند, نه رفع احتياجات .
بعد نامه اى به من داد كه در آن نـوشـته بود: به خاطر رد احسان خطا كردى , اما به خاطر استغفارت , خدا تو را بيامرزد.
حال كـه قصد و تصميم تو آن است كه دينارها را به مصرف خود نرسانى و خرج راه نكنى , آنهارا به تو باز نمى گردانيم , ولى پيراهن را چون براى احرام است مجددا فرستاديم .
حسن بن فضيل مى گويد: راجع به دو مطلب ديگر نامه اى نوشتم و البته مطلب سومى هم داشتم و به گمان آن كه حضرت آن را دوست ندارند, از آن ذكرى به ميان نياوردم ,اما وقتى جواب رسيد مطلب سوم هم در آن پاسخ داده شده بود ((150)).

85- تشرف ابوالحسين بن ابى البغل كاتب

ابوالحسين بن ابى البغل كاتب نقل مى كند: از طرف ابى منصور بن صالحان , كارى را به عهده گرفتم , ولى اتفاقى افتاد كه باعث شد من خودم را از او پنهان كنم او هم در جستجوى من برآمد.
مـدتى پنهان و هراسان بودم .
آنگاه قصد كردم به مقابر قريش , يعنى مرقد منورحضرت كاظم (ع ) بروم و شب جمعه را در آن جا بمانم و دعا و مسئلت كنم تا خداى تعالى به بركت آن حضرت , فرجى در كـار من بنمايد.
آن شب باد و باران بود.
ازابوجعفر قيم , خواهش كردم كه درهاى حرم مطهر را ببندد و سعى كند كه آن جا خالى شود تا من در حرم خلوت كنم و بتوانم آنچه را مى خواهم , انجام دهم .
ابوجعفر همين كار را كرد و درها را بست .
نصف شب شد و به قدرى باد و باران آمدكه تردد زوار را از آن مـكـان مقدس قطع كرد.
من هم در آن جا ماندم و دعا و زيارت مى نمودم و نماز مى خواندم .
نـاگـاه صـداى پـايى از سمت ضريح مولاى خود, حضرت موسى بن جعفر (ع ), شنيدم و مردى را ديدم كه زيارت مى كند.
او در زيارت خود برحضرت آدم و انبياء اولوالعزم (ع ) و بعد بر يك يك ائمه سلام كرد تا به صاحب الزمان (ع ) رسيد ولى ايشان را ذكر نكرد.
از ايـن عـمل تعجب كردم و گفتم شايد حضرتش را فراموش كرده يا ايشان رانمى شناسد و يا اين يك مذهبى است كه خودش دارد.
وقـتـى از زيـارت فارغ شد, دو ركعت نماز خواند و رو به طرف مرقد حضرت امام جواد (ع ) كرد و حضرتش را مثل امام كاظم (ع ) زيارت كرد و دو ركعت نمازخواند.