آن حضرت براه افتادند. هر قدر فكر كردم كه حاجاتم چه بود تا آنها را بخواهم , ازشدت اضطراب و كـمـى فرصت , هيچ چيز به يادم نيامد. فقط عرض كردم : آقا آرزودارم كه خداى تعالى به من پنج فرزند بدهد تا به اسامى پنج تن آل عبا نام گذارى كنم . در بين راه , دستهاى مبارك خود را به دعا بلند كرد و فرمود: ان شاءاللّه . ديـگـر هـر چه گفتم و التماس نمودم , اعتنايى نفرموند, تا داخل بقعه خضر شدند ومهابت ايشان مانع از آن شد كه داخل بقعه شوم , به طورى كه گويا راه مرا بسته باشند. وترس بر من چيره شد و از شـدت تـرس بـرخـود مى لرزيدم . يكه و تنها بر در آن بقعه كه بيشتر از يك در نداشت ايستاده و منتظر بودم كه شايد بيرون بيايند, اما توقفشان درآن جا طول كشيد و بيرون نيامدند. اتـفـاقا در آن اثناء زنى را ديدم كه مى خواهد به قبرستان برود. او را صدا زدم و گفتم : بيابا هم به بـقـعه برويم . قبول كرد و با هم داخل شديم , اما هيچ كس را نديديم . از بيرون وداخل هر قدر نگاه كرديم , اثرى نديديم , با آن كه بقعه هيچ راه ديگرى نداشت . بـا مشاهده اين عجايب و خوارق عادات , حالم دگرگون شد و نزديك بود كه غش كنم ,لذا مرا به خانه رسانيدند. در همان ماه به بركت دعاى آن حضرت , به فرزندم محمد حامله شدم . بعد به على ,فاطمه و حسن , ولى پس از چندى حسن فوت شد. بسيار دلتنگ شدم و اصرار واستغاثه كردم , تا آن كه حسن را بار ديگر با حسين و به يك حمل , حامله شدم . بعد ازآن عباس هم به آنها اضافه شد ((31)). 25- تشرف حاج سيد عبداللّه ملايرى حـاج سـيـد ابوالقاسم ملايرى , كه از علماى مشهد مقدس است , از مرحوم پدرشان آقاى حاج سيد عبداللّه ملايرى (ره ), كه داراى همتى عالى بود, نقل فرمودند: هنگامى كه براى تحصيل علم قصد كردم به خراسان بروم , از تمامى وابستگيهاى دنيوى صرف نظر نموده و پياده براه افتادم . مقدارى از مسير را كه طى كردم , به يكى ازآشنايان خود برخورد نمودم , كـه سـابـقا داراى منصبى در ارتش بود, عده اى هم همراه او بودند. ايشان مرا احترام كرده و تا قم رساند. در قـم عالم جليل آقاى حاج سيد جواد قمى را, كه از بزرگان علماى آن جا بود زيارت كردم . بين من و ايشان مذاكراتى واقع شد, به طورى كه از من خوشش آمد و در وقت خداحافظى هزينه سفر تا تهران را به من دادند. در راه , با يكى از اهل تهران برخوردكردم . ايشان از من درخواست نمود كه در آن جا ميهمان او باشم و نزد ديگرى نروم ,لذا در تهران ميهمان ايشان بودم . او هـر روز مـرا بيشتر از قبل گرامى مى داشت . بحدى كه از كثرت احترام او خجل شدم . از طرفى جـاى ديگرى هم كه نمى توانستم ميهمان شوم , لذا به خانه اميركبير, يعنى صدر اعظم ميرزا على اصغرخان , رفتم كه وضعم را اصلاح كند و هزينه سفر تاخراسان تهيه شود. در بـيرونى خانه او نشسته و منتظر بودم كه از اندرونى خارج شود. وقتى ظهر شد,مؤذن روى بام رفـت تـا اذان بگويد. با خود گفتم : اين مؤذن جز به دستور صدراعظم براى اذان روى بام خانه او نـمـى رود, و او هـم چـنين دستورى نمى دهد, مگر براى آن كه خودش را در نزد مردم , متعهد به اسـلام جـلـوه دهد, لذا به خود نهيب زدم و گفتم :كسانى كه از اغيارند, خود را با نسبت دادن به اسلام نزد مردم بالا مى برند و تو با اين كه به خاطر انتساب به اهل بيت نبوت (ع ) محترمى , به خانه اغيار آمده اى و از آنان توقع كمك دارى ! بـعـد از ايـن فـكـر بـا خـود قـرار گذاشتم كه اظهار حالم را نزد صدراعظم ننمايم و از اوچيزى درخـواسـت نـكـنـم . پـس از ايـن معاهده قلبى , اميركبير به بيرونى آمد و همه مردم به احترام او برخاستند. من در كنار مجلس نشسته بودم و برنخاستم . او به سمت من نظر انداخت و نزديك من آمـد, امـا مـن اعـتـنـايى به او ننمودم . دو يا سه مرتبه رفت و آمدكرد, اما من به حال خود بودم و اعتنايى نمى كردم . وقـتـى ديـدم مـكـرر آمد و برگشت , خجالت كشيدم و با خود گفتم : شايسته نيست كه اين مرد بزرگ به من توجه بنمايد ولى اعتنايى به او نكنم , لذا در مرتبه آخر به احترام اوبرخاستم . ايشان گفت : آقا فرمايشى داريد؟ گفتم : نه عرضى ندارم . گفت : ممكن نيست و حتما بايد تقاضاى خود را بگوييد. گفتم : تقاضايى ندارم . گفت : بايد هر امرى داشته باشيد آن را حتما بفرماييد. چـون ديدم دست بر نمى دارد, آنچه در ذهن داشتم اظهار نكردم و فقط گفتم : قصدمن , اشتغال بـه تـحـصـيـل در مـدرسه است , حال اگر امر بفرماييد كه يك حجره درمدرسه اى كه كنار حرم حضرت عبدالعظيم (ع ) است به من بدهند, ممنون خواهم شد. به كاتبش گفت : براى صدر الحفاظ, - كه رياست مدرسه به دست او بود - بنويس :اين آقا ميهمان عزيز ماست , حجره اى براى ايشان معين نماييد. بعد از اين مذاكرات بااصرار مرا با خود به اتاقى كه در آن تـرتيب غذا و نهار داده شده بود, برد. بعد از صرف نهار, به خادمش امر كرد كه مقدارى پول بـيـاورد و سـر جـيب مرا گرفت و پولها را در آن ريخت . من چون تصرف در آنها را خالى از اشكال نمى دانستم , پولها را نزد شخصى به امانت گذاشتم و به حرم حضرت عبدالعظيم (ع ) مشرف شدم . بعدا از آن وجهى كه آقاى حاج سيد جواد قمى داده بود مصرف مى نمودم , تا آن كه پول ايشان تمام شد. يـك روز صـبـح ديـدم حـتى پول خريد نان را ندارم . گفتم : ديگر با اين حال اشكالى ندارداز پول اميركبير مصرف كنم , اما كسى را كه برود و آن وجه را بياورد, نيافتم . پـس داخـل حـجـره ام شـدم و نفس خويش را مخاطب ساخته و گفتم : اى بنده خدا از توسؤالى مـى نمايم در حالى كه در حجره غير از خودت كسى نيست . بگو آيا به خدامعتقد هستى يا نه ؟ اگر بـه خـدا معتقد نيستى , پس معنى اشكال در مصرف كردن پول اميركبير چيست ؟ و اگر معتقد به خدا هستى , بگو ببينم خدا را با چه اوصافى مى شناسى ؟ در جـواب خود گفتم : من معتقد به خداى تعالى هستم و او را مسبب الاسباب مى دانم ,بدون آن كـه حـتـى هـيـچ وسـيله اى وجود داشته باشد. و مفتح الابواب به هر طورى كه خودش مى داند, مى شناسم , بنابراين از حجره بيرون نيا, چون آنچه مقدر شده كه واقع بشود, همان خواهد شد. در حـجـره را بـه روى خـود بـسـتـم و هـمـان جا ماندم . حجره هيچ منفذى حتى به قدراين كه گـنجشكى وارد شود نداشت . تا روز سوم هنگام ظهر همان جا بودم , اما فرجى نشد. روز سوم نماز ظهر و عصر را بجا آوردم و بعد از نماز سجده شكر كردم كه اگربميرم , با حال عزت از دنيا رفته ام . وقـتـى بـه سـجده رفتم , حالت غشى پيدا كردم ومشخص است كسى كه از گرسنگى غش كند, حالش خوب نمى شود مگر بعد از آن كه غذايى به او برسد. نـاگـاه خود را نشسته ديدم و متوجه شدم شخص جليلى مقابل من ايستاده است . به دراتاق نگاه كـردم , ديـدم بـسته است . آن شخص در من تصرف كرده بود, به طورى كه قدرت تكلم نداشتم و فـرمـود: فـلانـى , مردى از تجار تهران كه اسمش ابراهيم است ,ورشكسته شده و در حرم حضرت عـبـدالـعـظـيم (ع ) متحصن گشته , اسم رفيقش هم سليمان است . اين دو نفر در حجره ات نهار مى خورند. تو با آنها غذا بخور. سه روزديگر تجارى از تهران مى آيند و كار او را اصلاح مى كنند. بـعد از اين كه اين مطلب را فرمود, احساس كردم تمام وجودم چشم شده و به او نظرمى كنند, اما نـاگهان او را نديدم و از نظرم ناپديد شد, به طورى كه ندانستم آيا به آسمان بالا رفت , يا به زمين فـرو رفـت و يـا اين كه از ديوار خارج گشت . پس دست خود را ازحسرت به دست ديگر مى زدم و مـى گـفـتم : مطلوب به دست من آمد, ولى از دستم رفت . اما فايده اى در حسرت خوردن نبود و چون حالت غشى پيدا كرده بودم , گفتم :از حجره بيرون مى روم تا تجديد وضو كنم . حـالـى مـثـل آدمهاى مست داشتم و به هيچ چيز نگاه نمى كردم . از حجره بيرون آمدم تابه وسط مـدرسـه رسـيدم , بر سكويى كه روى آن چاى مى فروختند, شخصى نشسته بود. وقتى خواستم از كنار او بگذرم , گفت : آقا بفرماييد چاى بخوريد. گفتم : مناسب من نيست كه اين جا چاى بخورم . اگر ميل داريد, بياييد در حجره چاى بخوريم . چون خودم مقدارى قند و چاى داشتم . گـفـت : اجـازه مى دهيد نزد شما نهار بخوريم . گفتم : اگر تو ابراهيم هستى و نمى پرسى كه چه كـسـى اسـم تو را به من گفته است , اجازه دارى والا نه . اسم رفيقش را هم كه آن جا حاضر نبود, بـردم و گـفتم : اگر اسم او سليمان است و باز سؤال نمى كنيد, كه چه كسى اين مطلب را به من گـفـتـه , اجـازه دارى به حجره ام بيايى . باز گفتم : اگر آمدن تو به اين جا, به دليل اين است كه ورشكست شده اى , مى توانى بيايى وگرنه مجاز نيستى . تعجبش زياد شد و نزد رفيقش رفت و به او گـفـت : اين آقا از غيب خبر مى دهد. اگربراى مشكل ما راه حلى وجود داشته باشد, به دست اين سيد است . نـان و كبابى خريدند و به حجره ام آمدند و نهار خوردند. من هم با آنها غذا خوردم وچون چند روز بـود كـه از شـدت گرسنگى , خواب درستى نداشتم , بعد از صرف غذاخوابيدم . وقتى بيدار شدم , ديـدم چاى درست كرده اند. چاى را كه خوردند, سؤال كردند و اصرار داشتند كه به آنها بگويم در چـه زمـانـى كـارشـان اصلاح مى شود. گفتم :سه روز ديگر تجار تهران مى آيند و مشكل شما حل مى شود. بعد از سه روز تجارى از تهران آمدند و كار ايشان را اصلاح كردند و باز گشتند. آن دو نـفـر, ايـن مـطلب را براى مردم ذكر نمودند. مردم به حجره من آمده و مرا به تهران بردند. ديـدم رفـتار آنها نسبت به قبل عوض شده است , به طورى كه حتى پاشنه در رامى بوسند و با من معامله مريد و مراد را دارند. وقتى اين وضع را ديدم , از بين آنهاخارج شده و به طرف خراسان براه افتادم ((32)). 26- تشرف ملا حبيب اللّه و حاج سيد محمد صادق قمى مـلا حـبيب اللّه , كه از متقين و مورد اعتماد است , مؤذن مسجدى بود كه مرحوم حاج سيد محمد صادق قمى (ره ) آن را تاسيس كرد. ايشان فرمود: عـادت مـن ايـن بود, كه يك ساعت قبل از طلوع فجر, به مسجد مى آمدم و نافله شب رادر آن جا مـى خـوانـدم و وقتى هوا گرم مى شد بر پشت بام مسجد بجا مى آوردم و بعد ازاداء نافله بر سطح ايـوان مـرتـفع مسجد مى رفتم و قبل از اذان قدرى مناجات مى كردم . وقتى كه صبح مى شد اذان مى گفتم و براى نماز پايين مى آمدم . ايـن بـرنامه را نزديك به بيست سال اجرا مى كردم . شبى از شبها كه تاريك بود و بادمى وزيد, بنابر عـادت بـه مـسـجد آمدم . ديدم در مسجد باز است و يك روشنايى درآن جا ديده مى شود. گمان كـردم خـادم , در مـسـجـد را نـبـسته و چراغ را خاموش نكرده است . داخل شدم كه ببينم جريان چـيـسـت , ديـدم سيدى به لباس علماء ايران درمحراب مشغول نماز است و آن روشنايى از چهره مبارك ايشان ساطع مى شود نه ازچراغ ! درباره آن سيد و صورت نورانيش تفكر مى كردم . وقتى از نماز فارغ شد, رو به من نمود و مرا به اسم صدا زد و فرمود: به آقاى خود (سيد محمد صادق قمى ) بگوبيايد. بـدون تـامل امر او را اطاعت نمودم و رفتم كه مرحوم حجة الاسلام سيد محمد صادق قمى را خبر كنم . چون به خانه اش رسيدم در را به آرامى كوبيدم . ديدم , آن مرحوم درحالى كه عمامه خود را به سـر كرده , پشت در ايستاده و مى خواهد از خانه خارج شود. سلام كرده و عرض كردم : سيد عالمى در مسجد است و شما را احضار نموده است . فرمود: آيا او را شناختى ؟ گـفـتـم : نه , نشناختم , ولى از علماء ولايت ما نيست . آقا! چقدر صورت او نورانى است ,من چنين صورت نورانى در مدت عمرم نديده ام . اما مرحوم سيد محمد صادق به من جوابى نمى داد. با ايشان بودم , تا داخل مسجد شد. ديدم نسبت به آن سيد, ادب خاصى را رعايت مى كند و خضوع كاملى در برابر ايشان دارد. سلام كرد و نزديك ايشان نشست و با آن شخص مذاكره اى نمود. بعد از مدت زمانى , آن سيد از مسجد خارج شد. مـن كـه از خـضوع ايشان تعجب كرده بودم پرسيدم اين سيد كه بود؟ و چرا تا اين حدنسبت به او خضوع مى كرديد؟ رو به من نمود و فرمود: او را نشناختى ؟ گـفـتـم : نه , از من تعهد گرفت كه در مدت حياتش , اين جريان را بروز ندهم . بعد فرمود:آن آقا, مولاى من و تو, حضرت صاحب العصر و الزمان عجل اللّه تعالى فرجه الشريف بود. در ايـن جـا مـن بـه سوى در مسجد دويدم . ديدم در بسته و مسجد تاريك است و احدى در آن جا نيست . از سـخنان حضرت با ايشان چيزى نفهميدم , جز آن كه امر به اقامه نماز جماعت صبح در اول فجر فرمودند. مـلا حبيب اللّه اين مطلب را بروز نداد, مگر بعد از وفات حجة الاسلام سيد محمدصادق قمى , و بر صدق اين قضيه , سه بار به قرآن كريم قسم خورد ((33)). 27- تشرف ملا ابوالقاسم قندهارى و جمعى از اهل سنت فاضل جليل ملا ابوالقاسم قندهارى فرمود: در سـال 1266, هـجرى در شهر قندهار, خدمت ملا عبدالرحيم (پسر مرحوم ملا حبيب اللّه افغان ) كتاب هيئت و تجريد را درس مى گرفتم (اين دوكتاب از دروسى است كه سابقا در حوزه خوانده مى شد و الان هم كم و بيش آنها رامى خوانند). عـصـر جـمـعه اى به ديدن ايشان رفتم . در پشت بام شبستان بيرونى او, جمعى از علماء وقضات و خـوانـيـن افـغان نشسته بودند. بالاى مجلس , پشت به قبله و رو به مشرق ,جناب ملا غلام محمد قـاضى القضات , سردار محمد علم خان و يك نفر عالم عرب مصرى و جمعى ديگر از علماء نشسته بودند. بـنـده و يك نفر از شيعيان كه پزشك سردار محمد بود, و پسرهاى مرحوم ملاحبيب اللّه , پشت به شـمـال و پـسـر قـاضـى القضات و مفتى ها برعكس ما, يعنى رو به قبله و پشت به مشرق كه پايين مجلس مى شد, به همراه جمعى از خوانين نشسته بودند. سـخـن در مـذمـت و نكوهش مذهب تشيع بود, تا به اين جا كشيد كه قاضى القضات گفت : ((از خرافات شيعه آن است كه مى گويند: [حضرت ] م ح م د مهدى پسر[حضرت ] حسن عسكرى [(ع )] سال 255 هجرى در سامرا متولد شده و در سال260 در سرداب خانه خود غايب گرديده و تا زمان ما هم هنوز زنده است و نظام عالم بسته به وجود او است )). هـمـه اهل مجلس در سرزنش و ناسزا گفتن به عقايد شيعه هم زبان شدند, مگر عالم مصرى , كه قبل از اين سخن قاضى القضات بيشتر از همه , شيعه را سرزنش مى كرد. اودر اين وقت خاموش بود و هـيـچ نـمـى گفت , تا اين كه سخن قاضى القضات به پايان رسيد. در اين جا عالم مصرى گفت : ((سـال فـلان , در مـسـجـد جـامـع طـولون , پاى درس حديث حاضر مى شدم . فلان فقيه حديث مـى گـفـت . سـخـن به شمايل [حضرت ] مهدى [(ع )] رسيد. قال و قيل برخاست و آشوب بپا شد. نـاگـهـان هـمـه ساكت شدند, زيراجوانى را به همان شكل و شمايل ايستاده ديدند, در حالى كه قدرت نگاه كردن به او رانداشتند)). چـون سـخـن عـالـم مـصرى به اين جا رسيد, ساكت شد. بنده ديدم اهل مجلس ما همگى ساكت شـده انـد و نـظرها به زمين افتاده است و عرق از پيشانيها جارى شد. از مشاهده اين حالت حيرت كردم . ناگاه جوانى را ديدم كه رو به قبله در ميان مجلس نشسته است . به مجرد ديدن ايشان حالم دگـرگـون شـد. تـوانـايـى ديدن رخسار مباركشان رانداشتم و مانند بقيه اهل جلسه بى حس و بى حركت شدم . تقريبا ربع ساعت همه به اين حالت بوديم و بعد آهسته آهسته به خود آمديم . هر كس زودتر به حال طـبيعى بر مى گشت , بلند مى شد و مى رفت . تا آن كه همه جمعيت به تدريج و بدون خداحافظى رفتند. من آن شب را تا صبح هم شاد و هم غمگين بودم : شادى براى آن كه مولاى عزيزم راديدار كرده ام , و اندوه به خاطر آن كه نتوانستم بار ديگر بر آن جمال نورانى نظر كنم وشمايل مباركش را درست به ذهن بسپارم . فـرداى آن روز بـراى درس رفـتـم . مـلا عـبدالرحيم مرا به كتابخانه خود خواست و درآن جا تنها نـشـستيم . ايشان فرمود: ديدى ديروز چه شد؟ حضرت قائم آل محمد (ع )تشريف آوردند و چنان تـصـرفـى در اهـل مجلس نمودند كه قدرت سخن گفتن و نگاه كردن را از آنها گرفته و همگى شرمنده و درهم و پريشان شدند و بدون خدا حافظى رفتند. مـن ايـن قضيه را به دو دليل انكار كردم : يكى اين كه از ترس , تقيه كرده و ديگر آن كه ,يقين كنم آنـچه را ديده ام خيال نبوده است , لذا گفتم : من كسى را نديدم و از اهل مجلس هم چنين حالتى را مشاهده نكردم . گـفت : مطلب از آن روشن تر است كه تو بخواهى آن را انكار كنى . بسيارى از مردم ديشب و امروز براى من نوشتند. برخى هم آمدند و شفاها جريان را نقل كردند. روز بعد پزشك سردار محمد را كه شيعه بود ديدم , گفت : چشم ما از اين كرامت روشن باد. سردار محمد علم خان هم از دين خود سست شده و نزديك است او راشيعه كنم . چند روز بعد, اتفاقا پسر قاضى القضات را ديدم . گفت : پدرم تو را مى خواهد. هر قدرعذر آوردم كه نـروم , نـپـذيـرفت . ناچار با او به حضور قاضى القضات رفتم . در آن جاجمعى از مفتى ها و آن عالم مـصـرى و افـراد ديـگـر حـضور داشتند. بعد از سلام و تحيت با قاضى القضات , ايشان چگونگى آن مـجـلـس را از من پرسيد. گفتم : من چيزى نديده ام و غير از سكوت اهل مجلس و پراكنده شدن بدون خداحافظى , متوجه مطلب ديگرى نشدم . آنهايى كه در حضور قاضى القضات بودند, گفتند: اين مرد دروغ مى گويد, چطورمى شود كه در يك مجلس در روز روشن , همه حاضرين ببينند و اين آقا نبيند؟ قـاضى القضات گفت : چون طالب علم است , دروغ نمى گويد. شايد آن حضرت فقطخود را براى منكرين وجودش جلوه گر ساخته باشد, تا موجب رفع انكار ايشان شود. و چون آن كه مردم فارسى زبان اين نواحى , نياكانشان شيعه بوده اند و از عقايد شيعه ,اعتقاد كمى به وجود امام عصر (ع ) براى آنها باقى مانده است , ممكن است او هم نديده باشد. اهـل مـجـلـس بعضى از روى اكراه و برخى بدون آن , سخن قاضى القضات را تصديق كردند. حتى بعضى مطلب او را تحسين نمودند ((34)). 28- تشرف سيد مهدى عباباف نجفى سـيـد مـهـدى عـباباف نجفى , كه مداومت تشرف به مسجدسهله در شبهاى چهارشنبه راداشت فرمود: شـبى با جمعى از رفقا به مسجدسهله مشرف شديم . ديديم ركن قبله مسجد, طرف شرقى , همان جا كه مقام ((35)) حضرت حجت (ع ) واقع ميباشد, روشن است . پيش رفتيم . سيد بزرگوارى در محراب مشغول عبادت بودند. معلوم شد آن روشنى ,روشنى چراغ نـيست , بلكه نور صورت مبارك آن سرور, در و ديوار را منور ساخته است . به جاى خود برگشته و بـاز نـظـر كرديم . آن صفه ((36)) را روشن ديديم , گويا چراغ نوربخشى در آن گذارده اند. چون نـزديـك شـديـم هـمان حال سابق را يافتيم تا يقين كرديم كه آن بزرگوار امام ابرار و سلاله ائمه اطهار (ع ) است . هيبت آن حضرت همه ما را گرفت . هر يك در جاى خود مانند چوب از حس وحركت افتاديم , جز مـن كـه چند قدمى از رفقا جلوتر رفتم . هر چه خواستم نزديك شوم يا عرضى كنم , در خود يارايى نديدم , مگر اين كه مطلبى به خاطرم آمد و عرض كردم : لطفا استخاره اى براى من بگيريد. آن حضرت دست مبارك خود را باز نموده و با آن تسبيحى كه مشغول به ذكر بودند,مشتى گرفته و بـعـد از حـساب كردن در جواب به من فرمودند: ((خوب است )). بعد هم روى مبارك خود را به سـوى مـا انـداخـتـه و نظر پر فيض خويش را براى لحظاتى بر ماادامه داد. گويا انتظار داشت كه حاجت دنيا و آخرت خويش را از درگاه لطف وعطايش درخواست نماييم , ولى سعادت و استعداد, ما را يارى نكرد و قفل خاموشى دهان ما را بست . سـپـس بـه سـمـت در مـسجد روانه گرديد, چون قدرى تشريف برد قدرت در پاى خوديافته به دنبالش روانه شديم . وقتى خواست از در مسجد بيرون رود, دوباره روى مقدس خود را به طرف ما نـمـود و مدتى به همين حال بود. ما چند نفر بدون حس وحركت بوديم و هيچ قدرتى نداشتيم . تا آن كـه بـالاخره از مسجد خارج شديم و به فاصله اى كه بين دو در بود رسيديم . آن بزرگوار از در دوم خـارج شدند. به مجردخروج حضرت قوت و شعور ما بازگشت . فورا و با سرعت هر چه بيشتر بـه سـمـت دردوم دويـديـم . بـه چـشـم بـهـم زدنـى از در دوم خـارج شـديـم و نظر به اطراف بـيـابـان انـداخـتـيـم , ولـى هـيچ كس را نيافتيم . هر چه به اطراف و اكناف دويديم به هيچ وجه اثرى نيافتيم و براى ما معلوم شد كه به مجرد خروج از در دوم , حضرت از نظر ما مخفى شده اند. بر بى لياقتى و از دست دادن فرصتى كه براى ذكر حاجاتمان پيش آمده بود, افسوس خورده و متاثر شديم ((37)). 29- تشرف جده سيد محمد على تبريزى عالم فاضل , سيد محمد على تبريزى فرمود: مـادربـزرگ ايشان در تبريز, شبى به واسطه عارضه اى , خيلى در غم و اندوه فرو رفته ومشغول به گريه و زارى و توسل گرديد. در ميان حسينيه كه يكى از اتاقهاى منزل ايشان است و دائما در آن اقـامه عزا و ماتم مى شود, درختى مانند قنديل چراغى ظاهرگرديده و تمام آن شب مى درخشيد, بحدى كه تمام خانه و خانه همسايگان را نورمى بخشيد. سحر همان شب , حضرت ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف براى آن مكرمه ظاهر شدند ويك اشرفى عنايت فرمودند كه از بركت آن اشرفى , خيرات و بركات بر او و بر نسل اوروى آورد و به مكه و مشهد مشرف شده و ثروتمند گرديد ((38)). 30- تشرف مؤذن و خادم مدرسه سامرا آقـا مـيرزا هادى بجستانى مى گويد: از مؤذن و خادم مدرسه سامرا پرسيدم : اين چندسال كه در جوار اين ناحيه مقدسه به سر برده اى آيا معجزه اى مشاهده كرده اى ؟گفت : بلى , شبى براى گفتن اذان صبح به پشت بام حرم مطهر رفتم . چند نفر را در آن جاديدم . بـعـد از گـفتن اين مطلب ساكت شد. گفتم : تمام قضيه را ذكر كن . گفت : الان حال مساعدى ندارم سر فرصت آن را بيان مى كنم . ايـن بود و چند مرتبه از او درخواست اتمام جريان را مى كردم , ولى ايشان همان جواب را مى دادند. تـا شب بيست و دوم ماه صفر سال 1335, در حرم عسكريين (ع )مقابل ضريح مقدس به او گفتم : حكايت را بگو. گفت : تا به حال قضيه را به احدى نگفته ام . پنج سال قبل شب جمعه اى وارد صحن مـطهر شدم . در پله هاى پشت بام هميشه قفل است . آن را باز كردم و از پله ها بالا رفتم تا به فضاى پـشت بام رسيدم . درفلان محل , هفت نفر از سادات را ديدم كه رو به قبله نشسته اند و بزرگوارى كـه عمامه سياه بر سر مبارك دارد, مانند امام جماعت جلوى آنهانشسته است . من پشت سرايشان قرار گرفته بودم . از يكى سؤال كردم : ايشان كيستند؟ گفت : اين بزرگوارحضرت صاحب الزمان عجل اللّه تعالى فرجه الشريف است و نماز صبح را به ايشان اقتدامى كنيم . مشهدى ابوالقاسم گفت : من از هيبت نام مبارك آن حضرت , ياراى ماندن نداشتم , لذاروانه سمت مـقـابـل گشته , بالا رفتم . صبح كه طالع شد, اذان گفتم و وقتى به زير آمدم درفضاى بام هيچ كس را نديدم ((39)). 31- تشرف صديق الذاكرين تهرانى آقاى ميرزا هادى بجستانى سلمه اللّه , به نقل از مؤمن متقى , صديق الذاكرين تهرانى , كه به فرموده مـيـرزا هـادى , چـنـد سـال است كه مجاور سيدالشهداء (ع ) است و كمال رفاقت را با من دارد, و هميشه بعد از نماز جماعت من در جوار آن حضرت , با حال خوشى ذكر مصيبت مى كند و در همه جا اهم حوائج او فرج حضرت ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف است , گفت : تقريبا بيست سال پيش مى شود, به كربلا مشرف شدم . مركب من قاطرى راهوار وملك خودم بود. مبالغى نقدينه طلا در هميانى به كمر بسته و خورجين و اسباب لازم همراهم بود. در هر منزلى كه قافله توقف مى كرد, شبانه ذكر مصيبت مى كردم , لذاوضعم خوب بود. در آخرين منزل بين راه , كه مـسـيـب است , قافله سحرگاه حركت كرد و ما هم براه افتاديم . در بين راه عربى اسب سوار با من رفـيق شد. مشغول صحبت شديم و از قافله جلو افتاديم . بعد از ساعتى , آن مرد عرب گفت : اينك دزدها قصد مارا دارند. اين راگفت و اسب را دوانيد. مـن قدرى با او همراهى كردم , ولى به او نرسيدم و همان جا ماندم . دزدها رسيدند وفورا مرا هدف نـيـزه و گـرز و خـنجر خود قرار دادند. بر زمين افتادم و از هوش رفتم . بعد از مدتى كه به هوش آمـدم , شـنـيـدم كـه درباره تقسيم پولها نزاع مى كردند. وقتى ازمن حركتى ديدند و دانستند كه زنده ام , يكى فرياد زد: اذبحوه (سرش را از بدن جداكنيد). يك باره متوجه من شدند و خنجر را بر گـلـوى خـود ديـدم و مـرگ را مـشاهده نمودم . در همان حال ياس و انقطاع , توجه قلبى به ولى كـارخـانه الهى , يعنى ناموس عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف , جسته و فقط با ارتباط روحى , نه زبانى از آن حضرت كمك خواستم . فورا در كمتر از چشم بهم زدنى , ديدم نور است كه از زمين به آسـمـان بـالا مـى رود و دور آن قطعه زمين مثل كوه طور محل تجلى حضرت نورالانوارگرديده اسـت . صداى دلرباى آن معشوق ماسوى بلند شد كه مى فرمود: برخيز. با آن كه سر و پيكرم مجروح بود و مشرف به موت بودم و خون از جراحاتم جارى بود, بركت فرمايش آن جان جهانيان و زندگى بخش ارواح اهل ايمان , حيات تازه در جسم وجان من دميد و از بستر مرگ برخاستم . آن حضرت فرمود: اين است قبر جد بزرگوارم , روانه شو. نـگـاه كـردم , ديدم چراغهاى گلدسته ها و گنبد مطهر پيداست و هيچ اثرى از اعراب واسباب و اثـاثـيه ام نيافتم و همه ناراحتى ها را فراموش كرده , راحت راه را طى مى كردم . تا آن كه خود را در كـوچـه بـاغهاى كربلا ديدم , در حالى كه هوا روشن شده بود گفتم :براى نماز به كربلا نمى رسم . هـمين جا تيمم كرده , نماز مى خوانم . چون نشستم وتيمم كردم , احساس ضعف و درد نموده , دو ركـعت نماز رابه طور نشسته و به هزارزحمت خواندم و همان جا از هوش رفتم و چشم باز نكردم مگر در خانه مرحوم آقاشيخ حسين فرزند حجة الاسلام مازندرانى (ره ). معلوم شد گاريهايى كه از كاظمين و بغداد وارد كربلا مى شوند, مرا با خود حمل نموده و به خانه شـيـخ آورده انـد. وقـتـى شيخ مرا زنده ديد, گفت : غم مخور, شهداء كربلاهفتاد و سه نفر شدند (يعنى تو يكى از ايشانى ). چـنـد مـاهـى زخـمها رامعالجه كردم تا از بركت نفس مبارك حضرت صاحب الزمان روحى فداه سلامتى و عافيت يافتم ((40)). 32- تشرف عمه مكرمه سيد على صدرالدين جناب آقاى سيد على صدرالدين از علويه مكرمه عمه شان نقل فرمودند كه ايشان گفت : در سرداب مقدس غيبت , مشرف بودم . چون مشغول نماز گرديدم , ديدم شخصى ازنور به شكل و هيئت يك انسان كامل نمودار گرديد, لكن جسم و جسد او رانمى ديدم . خواستم نماز را بهم زنم و خـود را به حضرتش برسانم , ترسيدم كه ايشان ازشكستن نماز ناراحت شوند. از طرفى مى ترسيدم كـه اگـر نـماز را تمام كنم شايدتشريف ببرند, لذا با عجله نماز را تمام كردم , ولى به مجرد سلام دادن از نظرم غايب گرديدند و غم و اندوه , سراسر وجودم را در خود گرفت ((41)). 33- تشرف ابن هشام ابوالقاسم جعفر بن محمد قولويه مى فرمايد: مـن در سـال 337, هـجرى كه اوايل غيبت كبرى بود, (همان سالى كه قرامطه ,حجرالاسود را به مـسجد الحرام برگردانده بودند) به عزم زيارت بيت اللّه , وارد بغدادشدم و بيشترين هدفم ديدن كـسـى بـود كـه حجرالاسود را به جاى خود نصب مى كند,زيرا در كتابها خوانده بودم كه آن را از جـايـش كـنـده و بـيـرون مـى بـرنـد و پس از آوردن ,حجت زمان و ولى رحمان حضرت بقية اللّه ارواحـنافداه آن را در جايش نصب مى كنند. [چنانچه در زمان حجاج لعنة اللّه عليه از جايش كنده شـد و هر كس خواست آن را در جاى خود نصب كند ممكن نشد تا آن كه امام زين العابدين و سيد الساجدين (ع ) به دست مبارك خود, آن را بر جايش قرار دادند. ] در بغداد سخت بيمار شدم , به طورى كه خود را در شرف مرگ ديدم , لذا از آن مقصدى كه داشتم (تـشـرف بـه بيت اللّه الحرام ) نااميد شدم . مردى را كه به ابن هشام مشهور بود از جانب خود نايب نـمودم , نامه اى سر به مهر به او سپردم و در آن از مدت عمر خود سؤال كرده بودم و اين كه , آيا در اين بيمارى از دنيا مى روم يا نه ؟ و به اوگفتم : عمده هدف من آن است كه اين رقعه را به كسى كه حجرالاسود را به جاى خودنصب مى كند, برسانى و جوابش را از او بگيرى , زيرا من تو را فقط براى همين كارمى فرستم . ابـن هـشـام گفت : وقتى به مكه معظمه وارد شدم و خواستند, حجرالاسود را در جاى خود نصب نـمـايند, مبلغى به خدام دادم تا بتوانم كسى كه آن سنگ را بر جاى خود قرارمى دهد ببينم . چند نـفـر از ايشان را نزد خود نگاه داشتم , تا مرا از ازدحام جمعيت حفظنمايند. هركس كه مى خواست حجرالاسود را در جاى خود نصب نمايد, سنگ اضطراب داشت و بر جاى خود قرار نمى گرفت . در آن حال جوانى گندمگون وخوشرو پيدا شد. ايشان آمد و حجر را بر جاى خود گذارد. سنگ در آن جا, قرارگرفت , به طورى كه گويا اصلا و ابدا از جاى خود برداشته نشده است . بـعـد از مـشـاهـده اين حال , صداى جمعيت به تكبير بلند گرديد و آن جوان پس از اين كار از در مسجد الحرام خارج شد. من نيز به دنبال او رفتم و مردم را از جلوى خوددور مى كردم و راه را باز مى نمودم , به طورى كه آنها گمان كردند ديوانه يا مريض هستم و راه را باز مى نمودند. چشم از آن جوان بر نمى داشتم تا آن كه از بين مردم به كنارى رفت و با وجودى كه من با سرعت راه مى رفتم و ايـشان با كمال تانى حركت مى كرد, باز به او نمى رسيدم , تا به جايى رسيد كه جز من كسى نبود كه او را ببيند. توقف نمود و فرمود: چيزى را كه همراه دارى بياور. رقعه را به او دادم . بدون آن كه آن را باز و نگاه كند, فرمود: به صاحب رقعه بگو, او در اين بيمارى فوت نمى كند, بلكه سى سال ديگر, از دنيا خواهد رفت . ابن هشام گفت : آنگاه چنان گريه اى بر من غلبه كرد كه قادر بر حركت كردن نبودم . جوان مرا به همان حال گذاشت و رفت , تا آن كه از نظرم غايب شد. ابوالقاسم بن قولويه مى فرمايد: ابن هشام بعد از مراجعت از حج , اين واقعه را به من خبر داد. نـاقـل اصل قضيه مى گويد: پس از آن كه سى سال از جريان گذشت , ابن قولويه مريض شد و در صـدد تـهيه كارهاى آخرت خود برآمد: وصيت نامه خود را نوشت و كفن خود را آماده كرد و محل قبر خود را معين نمود. به او گفتند: چرا از اين بيمارى مى ترسى ؟ اميد داريم كه خداوند تفضل كرده و تو راعافيت دهد. جواب داد: اين همان سالى است , كه خبر فوت مرا در آن داده اند. در آن سال , و با همان مرض وفات كرد و به رحمت الهى رسيد ((42)). 34- تشرف يكى از شيعيان صالح اهل بيت (ع ) مردى صالح از شيعيان اهل بيت (ع ) نقل مى كند: سـالـى بـه قـصـد تـشرف به حج بيت اللّه الحرام , براه افتادم . در آن سال , گرما بسيار شديدبود و بادهاى سموم خيلى مى وزيد. به دلايلى از قافله عقب ماندم و راه را گم كردم , ازشدت تشنگى و عـطـش از پـاى درآمـده و بر زمين افتادم و مشرف به مرگ شدم . ناگهان شيهه اسبى به گوشم رسـيـد, وقـتى چشم باز كردم , جوانى خوشرو و خوشبو ديدم كه بر اسبى شهبا (خاكسترى رنگ ) سـوار بـود. آبـى به من داد, آن را آشاميدم و ديدم ازبرف خنك تر و از عسل شيرين تر است . آن آب مرااز هلاكت نجات داد. گفتم : مولاى من , تو كيستى كه اين لطف را نسبت به من نمودى ؟ فـرمود: منم حجت خدا بر بندگانش و بقية اللّه (باقى مانده خيرات الهى ) در زمين . منم آن كسى كه زمين را از عدل و داد پر مى كند, همان طورى كه از ظلم و ستم پر شده است . منم فرزند حسن بـن على ابن محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على بن ابيطالب (ع ). بعد فرمود: چشمهايت را ببند. چشمهايم رابستم . فرمود: بگشا, گشودم . ناگاه , خود را در پيش روى قافله ديدم و آن حضرت از نظرم غايب شدند ((43)). 35- تشرف سيد حمود بغدادى حاج شيخ عبدالحسين بغدادى فرمود: سـيـد حمود بن سيد حسون بغدادى , از اخيار و رفقاى ايشان و در كمال تدين و عفت نفس و بلند نـظـر, بـود و بـا آن كـه مـبتلا به شعار صالحين , يعنى فقر بود, بااين حال جهت تشرف به خدمت حـضرت ولى عصر ارواحنافداه تصميم گرفت كه چهل شب جمعه به زيارت حضرت سيدالشهداء (ع ) از بغداد به كربلا, برود. به همين جهت حيوانى را براى اين امر خريدارى نموده و متحمل مخارج آن گرديده بود و خيلى وقـتـهـا مى شد كه بيشتر از يك قمرى نداشته , ولى به زاد توكل و توشه توسل بيرون مى آمد. حق تـعـالى چنان محبت آن بزرگوار را در قلوب مردم انداخته بود كه اهل محموديه , كه اغلب ايشان اهل سنت و جماعتند, هميشه به انتظار آمدن ايشان بوده , و ديده به راه , به مجرد ورودش , گرد او جمع مى شدند و وى را تكريم نموده , آب و غذا براى خودش و علوفه براى مركبش مهيا مى كردند. اهل اسكندريه كه همگى , سنيان متعصب مى باشند هم به اين شكل با ايشان , برخورد مى كردند. زمـانـى كه يك چله آن بزرگوار به اتمام رسيد, در آخر, مردد شد كه اين شب , شب چهلم است يا شب سى و نهم , و آن شب مصادف با زيارت مخصوصه اميرالمؤمنين (ع ) بود. وارد نـجف اشرف شده و شب چهارشنبه با جمعى از رفقا به مسجد سهله مشرف گرديد, تا آن كه روز چهارشنبه به سمت كربلا روانه شود. اعمال مسجدسهله را بجاآورده با جماعتى به مسجد صع صعه مشرف شدند. در آن جا دو ركعت نماز گذاردندو مشغول خواندن دعاى نوشته شده بر تابلو شدند. رفقاى او به سجده رفتند و سيددعاى سجده را براى ايشان خواند. بعد هم خودش به سجده رفـت و بـه رفقا گفت : شمادعاى سجده را براى من بخوانيد. آنها چون سواد نداشتند و خط روى سنگ هم ناخوانا بود, نتوانستند درست بخوانند. جناب سيد كه قدرى تند مزاج بود, برآشفت و به رفقا تندى كرد و گفت : اين چه وضعى است ؟ نـاگـهـان شعاع انوار كبريايى و لمعات جمال الهى در و ديوار مسجد را چون وادى مقدس طور و ذى طـوى پر نور و ضياء كرد. نداى روح افزاى امام , چون نداى رب رحيم با موسى كليم , به گوش سـيـد و رفـقايش رسيد كه فرمود: ولدى حمود انا اتمم لك الدعاء (فرزندم حمود من دعا را برايت مـى خـوانـم ) و شروع به قرائت دعاى سجده نمود. در آن حال در و ديوار مسجد به همراه او قرائت مـى كـردنـد و تـمام مؤمنين حاضر اين انوار و اسرار و قرائت اذكار را مى شنيدند و لكن , شخص را نمى ديدند. سـيـد بزرگوار مى خواست سر از سجده بردارد و به دامان آن مسجود ملائكه دست توسل برآورد, ولـى عـقـل او را منع كرد و فرمايش امام را, كه تمام كردن دعا بود, به خاطر آورد. خلاصه به هزار آرزو و انـتـظـار, سر از سجده بلند كرد. در اين وقت جمال دل آراى آن امام مهربان را ديد كه تمام مسجد را مثل چراغى كه نورش به آسمان مى رفت , نورافشانى مى كند. آن حضرت , با زبان گهربار خـود به سيد فرمود: شكر اللّه سعيك (خدا قبول كند). اشاره به اين كه , اين عمل عظيم و مداومت بر زيارت حضرت سيدالشهداء (ع ) از تو قبول باد و به مقصود خود نايل گشتى . اين مطلب رافرمود و غايب شد و آن نور هم ناپديد گشت . افـرادى كـه هـمـراه سـيد بودند, دوان دوان به اطراف و اكناف رفتند, ولى هر جاى صحرارا نگاه كردند هيچ اثرى نيافتند. عده اى در مسجد سهله بودند, از جمله شيخ محمد حسين كاظمى (ره ), مصنف كتاب هداية الانام ايشان همان جا انوارى رااز مسجد صعصعه ديدند. همگى بيرون دويدند و ديدند كه مؤمنين سراسيمه به دنبال آن ماه تابان مى دوند, لذا لباسهاى سيد را براى تبرك قطعه قطعه كردند و بردند, مگرقباى ايشان كه بجاى ماند. به همين جهت , سيد حمود زيارت شب جمعه كربلا را ترك نكرد و بر آن مواظبت داشت . تا چندى قبل كه وفات يافت ((44)). 36- تشرف محمد بن ابى الرواد و ابن جعفر دهان محمد بن ابى الرواد رواسى مى گويد:
|