بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب دائرة المعارف قرآنی, میرزا باقر حسینى زفره اى اصفهانى ( )
 
 

بخش های کتاب

     01 - قرأن
     02-1 - قرأن
     03 - قرأن
     05 - قرأن
     06 - قرأن
     07-1 - قرأن
     08-1 - قرأن
     09-1 - قرأن
     10-1 - قرأن
     11 - قرأن
     12 - لغات
     fehrest - قرآن
 

 

 
 
next page

fehrest page

back page


صفحه 1


فصل پانزدهم

لـغـات قـرآن

آشنايى با قرآن يا دائرة المعارف قرآنى

الف

اَ: براى اثبات معناى كلام بكار مى رود و به معنى يا و آيا است

اَبّ: چراگاه، چمن زار

اَبَد: هميشه، پيوسته

اِباق، اَبَق: رفتن در حال خشم، گريختن

اِبِلْ: شتر

اَبابيلْ: دسته ها و گروه ها

اَبْ: پدر، بزرگ قوم

اَبى، اِباءْ: بى اعتنايى كرد، سرپيچى كرد

اِتيان (اتى): آمدن، آوردن

آتى، يُؤْتى، ايتاءْ: دادن، عطا كردن

اَثاث: اسباب خانه

اَثَرْ: نشانه، باقيمانده چيز

اَثْل: درخت گز

اِثْم: گناه، قمار، شراب، كار حرام

اُجاجْ: آب شور مايل به تلخى

اَجْر: مزد، پاداش و ثواب

اَجَلْ: مدّت معيّن، آخرمدّت، مرگ

اَجْلْ: سبب، علت

اَحَد: يكى، يك نفر، بى همتا

اَخْذ: گرفتن

آخِرْ: پايان

آخَرْ: ديگر

اَخ: برادر، رفيق، مصاحب

اُخْت: خواهر، نظير، هم مثل

اِدّ: كار ناپسند

آدَم: شخص،فرد، نام ابوالبشر

اَداءْ: دادن تمام حقّ در يك دفعه

اِذْ: هنگامى كه (براى زمان گذشته)

اِذا: آن وقت، هرگاه (براى زمان آينده)

اِذاً(اِذَنْ): آن وقت

اُذُنْ: گوش

اِذْن: اجازه، در قرآن مجيد به معنى اجازه، اراده، اِعلام، اطاعت و علم بكار رفته است.

اَذِّنْ: اعلام كن

اَذى: ناپسند، اذيت

اِرْب: حاجت

اَرْض: زمين

اَريكِه:تخت مزيّن، ج اَرائِك

اِرَمْ: سنگهاى روى هم چيده شده در قرآن مراد نام عمارت مخصوص يا شهر با شكوهى بوده

اَزْر: نيرو، محكمى

آزَرْ: جد مادرى يا عموى حضرت ابراهيم(عليه السلام)بود

اَزّ: تحريك شديد

اَزِف: نزديكى

اَسْر: بستن، حبس

تَأسِروُن: اسير و گرفتار مى كنيد

اَساسْ: اصل و پايه

اَسَف: حزن، غضب

آسِن: آبى كه رنگ و طعم آن تغيير يافته

اُسوَة: سرمشق، مقتدا

اَسْى: حزن و اندوه

اَشِرْ: خودپسند، متكبّر

اِصْر: بار سنگين گناه، پيمان

اَصْل: ريشه، پايه

اَصيلْ: وقت بعد عصر تا

مغرب، ج اصال: عصرها

اُفًّ: كلمه اظهار تنفّر

اُفُق: ناحيه، طرف. ج افاق


صفحه 2


اِفْك: برگرداندن، برگرداندن چيزى از حقيقتش، دروغ، ما يَأْفِكُون: آنچه به دروغ مى ساختند

مُوْتَفِكَة: در قرآن مراد شهرهاى ويران شده است، ج مُؤْتَفِكات

اُفُولْ: غروب كردن

اَكْل: خوردن

اَلا: آگاه باش، آگاه باشيد

اَلْت: نقصان

اِلْف، اُلْفَة: پيوند، انس گرفتن و دوست شدن

اَلْف: عدد هزار، ج آلاف

آل: اهل

اِلّ: پيمان، قسم، قرابت، همسايه

اِلاّ: حرف استثناء، بمعنى ولى و ولكين، غير و مگر

اَلَّتى: كسى كه (مؤنث) جمع آن اَلّلائى و اَلّلاتى

اَلَّذى: كسى كه (مذكّر). ج اَلَّذينَ

اَلَم: درد

اِله: معبود

اَلّلهُمَّ: بمعنى، اى خدا، خدايا

اَلْو: كوتاهى، تقصير

يُؤْلُون(ايلاء): قسم مى خورند

اِلى: به، به سوى

آلاءِ: نعمتها

اَمْ: بمعنى يا، آيا

اَمْت: مكان مرتفع و بلند

اَمَدْ: مدّت، زمان

اَمْر: دو معنى دارد 1ـ كار و چيز جمع آن امور 2ـ دستور و فرمان

اَمّارَة: بسيار امر كننده

اِمْر: كار ناپسند، عجيب

اَمْس: ديروز

اَمَلْ: آرزو ج آمال

اُمّ: مادر، اصل، پايه

اُمَّة: گروهى كه قصد و نظر مشترك دارند ج اُمَم

اُمّى: درس نخوانده

اَمام: جلو

اِمام: پيشوا

اَمّا: بيشتر براى براى تفصيل يا جدا كردن بكار مى رود

اِمّا: خواه، يا

اَمْن: ايمنى، آرامش قلب

ايمان: تسليم توأم با اطمينان خاطر

اَمَة: كنيز و كلفت خريدارى شده جمع آن اِماء

اَنْ: بمعنى همانا، كه

اِنْ: بمعنى اگر، البته، و نيز حرف نفى است كه كلمه را منفى مى كند

اِنَّ، اَنَّ: بدرستى كه، همانا

اِنَّما، اَنَّما: بمعنى فقط، اين است و جز اين نيست

اَنَا: بمعنى من (مؤنث و مذكّر)

اَنْتَ، كَ: تو (مذكّر)

اَنْتِ، كِ: تو (مؤنث)

اَنْتُما،كُما: شما دو نفر، هم براى مذكّر و هم براى مؤنث

اَنْتُم، كُمْ: شما (مذكّر)

اُنثى: ماده در مقابل نر، چه

انسان و چه حيوان، ج اِناث

اُنْس: الفت

آنَسَ: دانستن، ديدن و احساس كردن

اِنس: انسان، بشر

اَنْف: بينى

آنِفاً: هم اكنون

اَنام: خلق، جنّ و اِنس

اَنىّ: كى، كجا، چطور

آناءْ: ساعتها

اِناء: ظرف، جمع آن آنِيَه

اِنْى: نزديك شدن، رسيدن

اَلَمْ يَأْنِ: آيا وقت آن نرسيده

اَهْل: خانواده

اَوْ: يا

اَوْب: بازگشت


صفحه 3


اَوْد: سنگينى

اَوْل، تَأويل: بازگشت، برگشت دادن و برگشتن، در قرآن به معنى تعبير، تفسير، نتيجه و عاقبت آمده

اُولاء، اُولئِكَ: آنها

اَوْى: نازل شدن، منظم شدن

مَأْوى: جايگاه

آيَة: علامت، نشانه، عبرت، دليل، معجزه

اِيابَهُمْ: بازگشت ايشان

مَابْ: بازگشت

اَوّاب: بسيار رجوع كننده

اُولُوا: صاحبان، مؤنث آن اُولات

اَوّاه (اُوِّهِ): بسيار زارى كننده

اِىْ: آرى

اَيْد: نيرو، قوّه

اَيْك: جنگل،نى زار، اَصْحابُ الاَْيْكَةِ منظور قوم حضرت شعيب(عليه السلام) است

اَيِّم: زن بى شوهر، ج اَيامى و نيز بمعنى مرد مجرد است

اَلاْن: اكنون، حالا

اَيّان: كى، چه وقت

اَيْنَ: كجا، اَيْنَما: هركجا

اَىّ: كدام

      ب

بِـ: در اول كلمات مى آيد و بمعنى به و با است

بابِل: نام مملكتى بوده است

بِئْر: چاه

بَأَس: سختى، ناپسند

بِئْسَ: چه قدر بد است

بَتْر، اَبْتَر: بريدن، مقطوع النسل، بى دنباله

بَتْك: قطع

بَتْل، تَبَتُّل: بريدن، اخلاص

بَجْس: شكافته شدن، شكافتن

بَأساء: سختى شديد

بَثَّ: پراكنده كرد

بَحْث: جستجو كردن

بَحْر: دريا، آب وسيع

بَحيرَة: به شترى مى گفتند كه پنج بار زاييده بود و پنجمين آنها نر بود، گوش اين شتر را شكاف وسيعى مى دادند و ديگر بر آن سوار نمى شدند و آنرا ذبح نمى كردند

بَخْس: ناقص كردن، كم كردن

بَخْع: كشتن و تلف كردن خود از اندوه

بُخْل: ضد سخاوت

بَدَءْ: شروع كرد

بِداراً(بَدْر): عجله، سرعت، هچنين بدر نام محلى است

بَدْع: ابتكار

بَدَل: عوض گرفتن

بَدَن: تن، جسد

بُدْن: جمع بَدَنَه بمعنى شتر قربانى

بُدُّو: ظهور شديد، و نيز بمعنى رأى و مصلحت

بَدا: آشكار شد

بَدْو، بادِيه: صحرا

بَذْر: پاشيدن تخم

تَبْذير: تلف كردن مال و مصرف بى رويه

بَراءْ و بَرائَة: بيزارى جستن

بَرِيَّة: خلق

بارِى: آفريننده، صورت دهنده، اندازه گير

بَرَج: آشكار شدن

بُرْج: قلعه

تَبَرُّج: آشكار كردن زن زيبايى خود را

بَرَحْ: كنار شدن

بَرْد: خنك

بَرَد: تگرگ

بَرّ: خشكى


صفحه 4


بَرّ و بَحر: خشكى و دريا

بَرّ: احسان كننده و نيكو كار

بِرّ: نيكى و احسان

اَبْرار: نيكان

بُرُوز: آشكار شدن

بَرزَخ: واسطه و حايل ميان دو چيز

بَرق: نور (نيروى مخصوص)

بَركَت: فايده ثابت

بَرَص: پيسى

بُرْهان: دليل روشن

بَرْم، اِبْرام: محكم كردن

بَزْغ، بُزوغ: طلوع

بازِغ: تابنده، طلوع كننده

بَسْر: چهره درهم كشيدن

بَسّ: كوبيده شدن و نرم شدن

بَسْط: گسترش، وسعت دادن

بَسْق: ارتفاع

باسِقات: بلندى ها

بَسْل: منع، محروم كردن

بَسْم، تَبَسُّمْ: لبخند، خنده جزئى

بَشَرْ: انسان

بِشارَت، بُشْرى: مژده

مُباشِرَت: منظور لمس بدن مرد با زن است و گاهى از آن مقاربت اراده مى شود

بَصَرْ: قوه بينايى، چشم

بَصيرَت: بينايى دل

بَصَل: پياز

بِضْع: مقدارى اززمان، ازسه تا نه، در آيه مراد هفت است

بِضاعَت: سرمايه

بُطُوء: تأخير انداختن

بَطَر: طغيان، حيرت، تكبّر بَطْش: گرفتن به شدت، انتقام و عذاب

باطِل: ناحق، ضايع، بى اثر

بَطْن: شكم، نهان، ج بُطُون

بِطانَة: هم راز

بِطانَة: آستر. ج بَطائِن

بَعْث: برانگيختن

بُعْثِرْ: زير و رو شدن، باز شدن، آشكار شدن

بَعْر، بَعير: شتر

بَعْد: پس

بُعْد: دورى، هلاكت، لعن، هلاكت و لعن را از آن جهت كه از حيات و رحمت خدا دور است بُعْد گفته اند

بَعُوضَة: پشه ريز

بَعْل: شوهر

بَغْت: ناگهان

بُغْض، بَغْضاء: كينه، دشمنى

بَغْل: قاطر، ج بِغال

بَغْى: خواستن توأم با تجاوز از حدّ، و نيز بمعنى خواستن شديد، ظلم، حسد، تكبّر و برترى آمده

اِنْبِغاء: شايسته است، سهل است

بِغاء: زنا كه نوعى تجاوز از حد است و نيز بَغِىّ: بمعنى زن بدكاره

بَقَر، بَقَرَة: گاو نر و ماده

بُقْعَة: بارگاه،قسمتى از زمين

بَقْل: سبزى

بَقاء: ماندن

بِكْر: دوشيزه شوهر نديده و نيز بمعنى جوان

اَبْكار دوشيزگان

بُكْرَة، اِبْكار: بامداد، اوّل روز

بَكّ: ازدحام

بَكَة: زمين كعبه را گويند به خاطر ازدحام جمعيت

بُكْم، اَبْكَم:،لال مادرزاد

بَكى، بُكاء: گريه و اشك ريختن

بَلْ: بلكه

بَلَد: سرزمين، شهر

بَلَس، اِبْلاس: يأس و نااميدى

اِبْليس: شيطان

بَلْع: فرو بردن

بَلْغ، بُلُوغ، بَلاغ: رسيدن به آخر مقصد


صفحه 5


بَلِىَ: كهنه شدن

اِبْتِلاء: آزمايش، غم و اندوه

بَلى: آرى

بَنان، بَنانَه: سر انگشت، و نيز بنان به معنى اطراف بدن است مانند دست ها و پاها

اِبْن: پسر

بِنْت: دختر

بَهْت: تحيّر، بُهتان: دروغى كه شخص را مبهوت مى كند

بَهيج:خوش منظروسرورآور

بَهْل: تضرع، لعن، نفرين

بَهيمَه: هر حيوان چهارپا دريايى و صحرايى

بُوءْ: مساوات، برابرى، و نيز بمعنى مهيّاكردن و همواركردن آمده است

فَباؤُا: پس قرين شدند.    «بقره 90»

باب: درب، مدخل

بَوْر، بَوار: كساد، هلاك، ناچيز

بُور: هلاك شدگان، جِ بائر

بال: حال

بَيْت: مسكن، خانه

بَيْد: فنا، از بين رفتن

بَيْض،بَياض: سفيد،سفيدى

بَيْع: فروختن يا خريدن

بِيْعَت: متولّى كردن، دست به دست دادن براى ايجاداطاعت

بِيَع: جِ بيعه، معبد نصارا، كليسا

بَيْن: وسط

بانَ: آشكار و ظاهر شد

مُبين: آشكار، آشكار كننده

بَيِّن: دليل روشن و واضح

بَيِّنَة: مؤنث بَيِّن ج بَيِّنات

      ت

تابُوت: صندوق

تَبّ، تَباب: زيان، خسران

تَبَّت: به خسران و زيان افتاد

تَبَر: هلاك شدن، نابود گشتن

تَبار: نابودى، هلاكت

تَبْع و اِتِّباع: پيروى كردن

تُبَّع: لقب پادشاهان يمن

تِجارَت:معامله،خريدوفروش

تَحْت: زير

تُراب: خاك

تِرْب، اَتْراب: هم سن و سال

تَرائِب: استخوانهاى سينه، دنده هاى سينه

تَرْف، تَرَفُّه: وسعت در نعمت

مُتْرِف: سرگرم ناز و نعمت

تَرْك: واگذاشتن

تِسْع، تِسْعَة: نُه

تَعْس: هلاكت

تَفَث: چرك، آلودگى

اِتْقان(تَقْن): محكم كردن

تِلْكَ: اين، آن (مؤنث)

تَلّ: مكان مرتفع، تپّه

تُلُوّ، تِلْو و تِلاوَة: تبعيت و دنبال رفتن گاهى با خواندن و تدبّر هم معنى است

تَمام: به آخر رسيدن

تَنُّور: تنور نان

تَوْب، تَوْبَه، مَتاب: رجوع و برگشتن

تارَة: دفعه

تَوْرات: كتابى كه به حضرت موسى(عليه السلام) نازل شد

تين: انجير

تِيْه: تحيّر، سرگردانى

      ث

ثُبُوت: استقرار

ثُبُور: هلاكت

ثَبْط: حبس، بازداشت

ثُبَهْ، ثُبات: دسته

ثَجّ: جارى شدن

ثِخَن: غليظ شدن، محكم شدن

ثَرْب،تَثْريب:ملامت،سرزنش


صفحه 6


ثَرى: خاك

ثُعْبان: اژدها

ثَقْب: نفوذ، پاره كردن

ثَقْف: پيدا كردن، مصادف شدن

ثِقَل: سنگينى

ثَقَل: چيز نفيس و پر ارزش

ثَلاث، ثَلاثَة: سه

ثُلْث:يك سوم ثُلاث: سه سه

ثَلّ، ثُلَّة: عده زياد

ثَمُود: قوم حضرت صالح(عليه السلام)

ثَمَر: ميوه

ثُمَّ: پس

ثَمَّ: آنجا

ثَمَن: قيمت، چيزى كه فروشنده از خريدار مى گيرد

ثُمْن، ثُمُن: يك هشتم

ثَنْى: در اصل بمعنى عطف

يَثْنُونَ صُدُورَهُمْ: سينه هايشان را برمى گردانند «هود 5»

ثانِىَ عِطْفِهِ: كنايه از تكبّر و اعراض است «حج 9»

مَثْنى: دو دو

مَثانى: سوره حمد، مثانى به معناى عطف شونده ها است، چون آيات سوره حمد يكديگر را توضيح و روشن مى كنند لذا به يكديگر عطف مى شوند و به يكديگر ميل مى كنند.

ثَوْب: رجوع شىء به محل خود، لباس

ثَواب: جزا، پاداش

ثَوْر: زير و رو شدن

ثَواءْ: اقامت، جايگاه

ثَيِّبَة: زن شوهر ديده

      ج

جَأْر: تضرع

جُبّ: چاه

جِبْت: بت، ساحر، كاهن، باطل، بى فايده

جَبْر: اصلاح چيزى به نوعى از قهر، بستن ضد شكستن، كلمه جبّار در انسان به معناى ظالم ولى درباره خدا بمعنى مصلح و بسيار ترميم كننده و جبران كننده است

جِبْريل: فرشته وحى

جَبَل: كوه

جِبِلَّة: خلقت، سرشت و طبيعت، جِبِلاّ: خلقى كه بر فطرتِ هدايت و دركِ خوبى و بدى هستند و در واقع درك و فهم طبيعت آنهاست

جَبْهَة: وسط پيشانى، ج جِباه

جَبْن، جَبين: پيشانى و محل سجده

جَبْى: جمع كردن جَواب: حوضى كه در آن آب جمع مى كنند

اِجْتِباء: برگزيدن، جمع كردن

جَثّ: بركندن، قطع كردن

جَثْم، جُثُوم: به معنى سقوط بر روى پا و نشستن به زانو

جَثى، جُثُّو: به زانو نشستن

جاثِيَة: به زانو در آمدن

جَحْد: انكار كردن

جَحيم: آتش بزرگ

جَدَث: قبر، ج اجداث

جَدّ: قطع، عظمت،

جَديد: تازه

جُدَد: جمع جُدَّه بمعنى جاده و طريق

جِدار: ديوار ج جُدُر

اَجْدَر (جَدْر): سزوارتر

جِدال (جَدَل): منازعه و مخاصمه، كشمكش

جَذّ: شكستن، پراكنده كردن، بريدن

جُذاذ: قطعه قطعه كردن

جِذْع: تنه درخت خرما


صفحه 7


جَذْوَة: شعله، تكه اى از آتش

جَرْح: زخم، ج جُرُوح

جَراد: ملخ

جَرّ: كشيدن

جَرَز: قطع، زمين خشك و بى آب و علف

جَرَع: فرو بردن آب،

آشاميدن آب

جُرُف: كنار رود، گذرگاه سيل، پرتگاه

جُرْم: قطع، و گناه را از آن جهت جرم مى گويند كه عمل واجب را رها و قطع مى كند

لاجَرَم: يعنى اين گفته قطعى و حتمى است

جَرْى: روان شدن، جريان

تَجْرى: جارى و روان است.

جُزْء: پاره و قسمتى از چيز

جَزَع: بى تابى، ناله

جَزاءْ: مكافات، پاداش

جِزْيَة: مالياتى كه از اهل كتاب دريافت مى شد

جَسَد: پيكر، بدن، جسم

تَجَسُّس: كنجكاوى كردن از حال مردم و عيب جويى كردن

جِسْم:تن، مقابل روح

جَعْل: قراد دادن

جُفاءْ: كنار افتاده

جِفان: كاسه ها

جَفُو: كنار شدن، دور شدن

تَتَجافى: دورى كنند

اَجْلاب (جَلْب): صيحه زدن با قهر يا راندن با صيحه

جَلْباب: چادر، ج جَلابيب

جالُوت: نام فرمانده لشگرى كه بنى اسرائيل بجنگ آنها رفتند

جِلْد: پوست

جَلْد: شلاق

مَجْلِس: محل نشستن انسان جمع آن مَجالِس

جَلال: بزرگى قدر

جَلْو: آشكار شدن

تَجَلّى: آشكار شد

جَلاءْ: خروج از شهر يا اخراج از آن

جَمْح: با شتاب رفتن يَجْمَحون: شتابان و با نشاط مى روند

جامِد: بى حركت

جَمْع: گرد آوردن

جَمَل: شتر نر

جُمْلَة: اجزاء جمع شده

جَمال: زيبايى

جَمّ: زياد، بسيار

جُنْد: لشگر

جَنْب: پهلو، نزديك، طرف

جُنُب: محتلم، آلوده

جُنُب: مكان دور

جَناح: بال، جانب و طرف

جُناح: ميل از حقّ، گناه

جُنْد: سپاه

جَنَف: ميل، ميل در حكم

جَنَّ: پوشيدن و مستور كردن

مَجنُون: كسى كه عقلش پوشانده شده باشد، ديوانه

جُنَّة: سپر

جِنّ،جِنَّة:پرى ياموجودنامرئى

جانّ:اسم جمع جنّ و همچنين بمعنى مار سفيدِ سياه چشمِ بى آزار است.

جَنَّت: باغ، بهشت ج جَنّات

جَنْى: چيدن ميوه رُطَباً جَنِيّاً: خرماى تازه چيده شده

جَهْد: تلاش و كوشش

مُجاهِد: تلاش كننده، جنگ كننده

جَهْر: آشكار شدن و آشكار كردن اعم از ديدن و شنيدن

جَهازْ: شىء آماده از متاع و غيره

جاهِل: نادان، بى اعتنا

جَهَنَّم: خانه آتش، آتش و

next page

fehrest page

back page