بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب زندگانی چهارده معصوم, دکتر محمد رضا صالحى کرمانى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     fehrest01 -
     FOOTNT01 -
     ZENDEG01 -
     ZENDEG02 -
     ZENDEG03 -
     ZENDEG04 -
     ZENDEG05 -
     ZENDEG06 -
     ZENDEG07 -
     ZENDEG08 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

على عليه السلام مرد استثنايى خلقت  
على عليه السلام در جامعه اى قدم به عرصه زندگى نهاد كه از يك سو بتهاى كعبه واز سوى ديگر بتهاى ستمگر اجتماع به جان مردم افتاده بودند. بتهاى كعبه كه به غلطنام تقدّس به خود گرفته بودند مغز و فكر مردم را سياه و تاريك ساخته بودند وبتهاى اجتماع هم زندگى مادّى آنها را به تباهى كشيده ، اقتصاد آنها را به يغما مىبردند. ظلم و ستم از در و ديوار جامعه ها فرو مى باريد. و نظامات ظالمانه ، توده هاىوسيع جمعيت را به بندگى و بردگى يك عده گردنكش در آورده بود.
قاعده طبيعى اين است افرادى كه در چنين جامعه هايى تربيت مى شوند به رنگ همان جامعهها درآيند و به موجب تأ ثير قطعى اى كه جامعه در فرد دارد، آنها نيز اين نظامات غلط رابپذيرند و همچون ديگران به رنگ محيط درآيند.
ولى اين قاعده در مود افراد استثنايى به هم مى خورد. اين افراد استثنايى نه تنها تحتتأ ثير شرايط جامعه قرار نمى گيرند بلكه مى كوشند تا جامعه را نيز عوض كنند وآن را از مسير زشت و زننده اى كه دارد باز دارند و على عليه السلام از اينقبيل افراد بود. او در برابر خود جامعه اى مى ديد با تمام مشخصات عقب افتادگى ،قبل از هر چيز مى ديد كه جامعه از نظر مالى به دو قطب ثروتمند و فقير تقسيم شده است. تعدادى ثروتمند در يك طرف و اكثريتى فقير و فاقد همه چيز، در طرف ديگر قرارگرفته است .
نظامات غلط و شالوده هاى نامتناسب اجتماعى اين شكاف عميق اقتصادى را بوجود آورده وبصورت دورى نيز روز به روز بر وسعت و عمق اين شكاف مى افزود. همين نظاماتفرسوده و ظالمانه اجتماعى موجب مى شد كه توليد كنندگان ثروت كه اكثريت جامعه راتشكيل مى دادند على رغم حقوق بشرى ، در اداره امور جامعه خويش نقش ‍ نداشته باشند و درنتيجه ، جهت سير گردش اجتماع در مسيرى برخلاف مصالح واقعى اكثريت ، بوده باشد.
در آن روز، جامعه مكّيان مجلس شورايى داشتند كه خود نام دارالندوه به آن دادهبودند، تمام امور اجتماعى و حوادث و مشكلات ، جنگ ، صلح ، تجارت ، ازدواج و غيره دراين مجلس مطرح و درباره آن تصميم گرفته مى شد.
ولى در اين مجلس راهى براى مردم و يا نمايندگان واقعى آنان نبود و تنها رؤ ساى تيرههاى قبيله قريش و شخصيتهاى قدرتمند آنها بودند كه در اين مجلس شركت كرده و تصميممى گرفتند و آنگاه تصميم خود را به اكثريّتتحميل مى كردند.
افراد قبيله قريش به موجب ثروت و تعداد افراد قبيله و ريشه هاى خانوادگى طبقه اىممتاز محسوب مى شدند و تمام امتيازات را مخصوص به خود گردانيده بودند. رؤ ساىتيره هاى قريش ، مناصب مختلف اجتماعى را بين خود تقسيم كرده بودند و براى هيچيك ازافراد عادى مردم ، امكان تصدّى اين مناصب نمى رفت .
على عليه السلام مى ديد كه ارزشهاى اجتماعى و معيارهاى سنجش ‍ شخصيت براساسمعادله هايى واهى و غيرمعقول قرار گرفته است . و در نتيجه بجاى آنكه ميزان اهميّت وشخصيت فرد بستگى به فضايل اخلاقى و معنويات و كار و لياقت و بازده اجتماعىآنان داشته باشد، وابستگى غير مطلوبى با ميزان ثروت ، تعداد افراد قبيله ، كثرتفرزندان و ريشه هاى خانوادگى پيدا كرده است .
و همين معيارهاى فاسد و غلط است كه مانع تجلّى و بروز استعدادها و بهره بردارى ازمنابع انسانى شده و اكثريّت جمعيّت را صرفا به نام اينكه داراى مشخصات موهوم آنروزگار نيست ، سركوب كرده از هرگونه فعاليتى باز مى دارند.
و از همه بدتر آنكه اين مشخصات اجتماعى و اقتصادى كه از مظاهر عقب افتادگى جامعه هاهستند، همانطور كه در جامعه هاى عقب افتاده دنياى امروز موجب بروز حالات روانى بدبختىزايى مى شوند، در جامعه عرب آن روز نيز حالات روانى خاصى در انبوه جمعيت بوجودآورده بود. حالاتى كه مانع از اين مى شد كه توده وسيع جمعيت به منظور باز يافتنحقوق انسانى خود به جنب وجوش بيفتد و احياناً براى تغييرشكل جامعه و زنده ساختن حقوق بشرى ، دست به يك انقلاب سودمند و مؤ ثر بزند.
در جامعه آنروز عرب ، با آن مشخصات اقتصادى و اجتماعى كه داشت از نظر روانى حالتشخصيّت باختگى ، ترس ، احساس ذلّت و حقارت ، عادت به تمكين در برابر زورمندان ونظاير اينها نيز بوجود آمده بود و اين خود، هرگونه تحرّك اميدبخش اجتماعى را از مردمسلب مى كرد.
على عليه السلام جمعيّت بيسواد و نادانى را در برابر خود مى ديد كه حتى از ابتدايىترين شكل خواندن و نوشتن محروم بودند. به موجب روايات تاريخى ، گويا در آن روزتعداد كسانى كه قدرت بر خواندن و نوشتن داشته اند، از تعداد انگشتان دست تجاوزنمى كرده است و تنى چند از تاريخ نويسان نوشته اند كه به هنگام بعثت پيامبر گرامىاسلام تنها سيزده تن از مردم جزيرة العرب باسواد بوده و خواندن و نوشتن مى دانستهاند و ما مى دانيم كه يكى از معيارهاى تشخيص رشد و عدم رشد جامعه ها در دنياى امروز،مساءله سواد است .
در بعض از ممالك پيشرفته و رشد يافته دنياى امروز، 94 تا 99 درصد مردمباسوادند در صورتى كه در بسيارى از كشورهاى رشد نيافته آفريقا و آسيا تعدادباسوادان از 10 تا 30 درصد جمعيت تجاوز نمى كند. با اينكه در اين جامعه ها از هرصدنفر، ده تا سى نفر باسوادند، در عين حال در تقسيم بنديهاى علمى ، آنها را جامعه هاىرشد نيافته تلقى مى كنند.
اكنون با اين وضع ، روشن است كه جامعه عرب به هنگام ظهور على عليه السلام كهتقريباً صددرصد مردم آن بيسواد بودند، در چه حد از عقب افتادگى و بدبختيهاى ناشىاز آن قرار داشتند.
على عليه السلام اينها را مى ديد ولى بجاى آنكه تحت تأ ثير مستقيم جامعه قرار گيرد وخود نيز مانند ديگران همرنگ جامعه شود و به همان راهى برود كه ديگران رفته اند،تحت تأ ثير جهت عكس و مخالف آن قرار گرفت . تأ ثيرى كه از جامعه در روح على عليهالسلام منعكس مى گشت اين بود كه نسبت به نظامات موجود بدبين شود و معيارهاىمتداول اجتماعى را كه موجب پايمال شدن حقوق بشرى مى گرديد بى ارزش و غيرانسانىتلقى نمايد. افراد جامعه را انسان بداند و در راه نجات آنها از عقب افتادگى ، به تلاشو كوشش برخيزد.
على عليه السلام كم كم با اين افكار بزرگ و بزرگتر مى شد، لازم بود كه افكار نوو تحوّل يافته على عليه السلام در قالب مكتبى صحيح وتكامل يافته شكل گيرد. در درون جامعه تاريك و دودزده آن روز، افكار پردرخشش علىعليه السلام در مغز و روحش تكوين مى يافت و به موازات آن نور ديگرى نيز، درحال تكوين بود. و آن نور همان مكتبى بود كه مى بايست افكار على عليه السلام درقالب آن شكل بگيرد و سپس به نام طرفدارى از حقوق بشرى و عدالت اجتماعى بهنجات انسانها برخيزد.
در تاريخ بشريّت گاه مى شود كه تمام عوامل دست به دست هم داده جامعه ها را از مسيرعدالت و فضيلت خارج مى سازند. در چنين لحظاتى است كه جامعه هاى انسانى به سرعترو به سقوط و ننگ و بدنامى سير مى كنند، عدالت مى ميرد، شرف و فضيلت نابود مىشود، آزادى محو مى گردد، كم كم عقايد غلط وباطل ، نظامهاى اجتماعى فاسد و ننگين ، سيستمهاى اقتصادى ظالمانه ، خوى و عادت مردممى شود، مردم در اين همه بدبختى و انحراف غرق مى شوند، ديگر حتى بدبختى را هماحساس ‍ نمى كنند.
سيه روزى و ستمكشى را لازمه حيات تصوّر مى كنند و زندگى را همان منجلابى مى دانندكه در آن دست و پا مى زنند. آن چنان فكر و روحشان تخدير مى شود كه حتى به فكرخوشبختى و زندگى بهتر هم نمى افتند. در اين موقع است كه هرگونه تحرّك فكرى هماز آنان سلب مى گردد و يا بهتر گفته باشيم ستمگران اجتماع هرگونه فروغ و جنبشفكرى را نيز در آنها كشته اند.
و ناگفته پيدا است كه اين مرحله ، آخرين درجه بدبختى يك جامعه به حساب مى آيد. دراين شرايط بوده است كه نيروى يزدانى بكار مى افتاد و به منظور نجات انسانهاشرايط تحوّل و نهضتى سعادت بخش را آماده مى كرد. در اين موقعيّتها بوده است كهپيامبران الهى ظهور كرده اند و يا مردانى چون على عليه السلام قدم به عرصه حياتنهاده اند، دنيايى كه قهرمان بزرگ اسلام على عليه السلام به آن ورود مى كند، در چنينشرايطى بوده ، مردم در سيه روزى و بدبختى غرق بودند ولى آن را درك نمى كردند وچون درك نمى كردند به فكر نجات خود هم نمى افتادند. لازم بود كه در چنين شرايطىدست رحمت الهى بسوى مردم دراز شود و شرايطتحوّل همه جانبه اى را از هر جهت فراهم سازد.
و خدا داشت اين شرايط را آماده مى كرد. از يك طرف على عليه السلام تكوين مى يافت و ازطرف ديگر مقدّمات تكوين مكتبى بزرگ و پرشكوه و عدالتخواه به نام اسلام فراهم مىشد، همان مكتبى كه بايد على عليه السلام را در خود پرورش دهد و سپس او را بصورتقهرمانى بزرگ و ستم شكن روانه ميدان اجتماع سازد.
اين مكتب ، مكتب اسلام بود كه با دست تواناى محمّد صلى الله عليه و آله در جهان پايهگذارى شد. در همان هنگام كه چشمان تيزبين على عليه السلام در جامعه خود به بررسىمى پرداخت از خيلى جلوتر دو چشم قوى و نيرومند ديگر نيز جامعه عرب را مورد بررسىو مطالعه قرار داده بود؛ اين دو چشم از محمّدصلى الله عليه و آله فرزند عبداللّه و پسرعموى على عليه السلام بود.
او نيز چهل سال با دقّتى عميق و همه جانبه ، جامعه خود را كه سرشار از ننگ حق شكنىبود مطالعه كرد، همين مطالعات چهل ساله بود كه او را آماده رهبرى كرده بود. آماده كردهبود تا با دستهاى توانايش مكتبى بزرگ و آيينى جاودانى پايه گذارى شود.
سرانجام محمّد صلى الله عليه و آله به پيامبرى مبعوث شد و رسالت جهانى خود را آغازكرد.
على عليه السلام در سيماى زندگى محمّد صلى الله عليه و آله به مطالعه و بررسىپرداخت ، صفاتى خاص در او مشاهده كرد، صفاتى ملكوتى و آسمانى . او را غير ازديگران يافت . او تا به حال اشخاصى را ديده بود كه با داشتن عنوان كثيف اشرافيّت ،ملّتى را به زنجير كشيده از خون آنها ارتزاق مى كردند، مردمى را ديده بود كه جزسنگدلى و شقاوت چيزى نمى شناختند. مردمى كه زيربناى كاخهاى مجللشان را بدنهاىاستخوانى و رنج كشيده انسانهاى محروم تشكيل مى داد. او تاكنون ابوسفيانها، ابوجهلها،ابولهبها را ديده بود. و اينها شخصيّتهاى كاذبى بودند كه در تابلو زندگيشان رقمىاز انسانيّت و رحم و مروت ديده نمى شد.
و اكنون او در برابر خود محمّدصلى الله عليه و آله را مى بيند.
محمّد، شخصيّتى كه سرتا پا مهر و عاطفه و محبّت است ، شخصيّتى كه چهره رنگپريده بينوايان دلش را مى لرزاند و قلبش را سرشار از غم و اندوه مى كند، محمّدى كهحتى نان شب خود را به بينوايان مى دهد، محمّدى كه بر يتيمان پدرى مى كند و دستپرمهر خود را به سر و روى آنان مى كشد. محمّدى كه مانند او از بى عدالتيها و حقشكنيها، رنج مى برد.
على عليه السلام تموجات فكرى شكل نايافته خود را در وجود معنوى پيامبرشكل يافته مى ديد. مى ديد كه او با قاطعيت بيشترى اوضاع اجتماعى را محكوم مى كند وبا انديشه و فكر نافذترى راه صحيح را ارائه مى دهد، على عليه السلام تحت تأ ثيراين قاطعيّت و اين همه شكوه هاى انسانى كه در وجود محمّدصلى الله عليه و آله خلاصهشد بود، قرار گرفت ... و به آن حضرت ايمان آورد و دست بيعت در دست محمّدصلى اللهعليه و آله گذارد.
چنين مقدر شده بود كه افكار على عليه السلام نخست در وجود محمّد و سپس در قالب آييناسلام شكل گيرد و با اين شكل گيرى بزرگترين مرد حق و عدالت در صحنه جهان بوجودآيد. مردى كه به كالبد عدالت اسلامى روح بدمد و صحنه هاى زنده و گوياى آن را برتابلو حيات پردرخشش ‍ خويش ترسيم نمايد و چشم اندازى بديع و خيره كننده در برابرچشمان بشريّت بگذارد.
على عليه السلام مدافع اسلام  
هنوز بيش از ده سال از عمرش نگذشته بود كه به اين مكتب ايمان آورد و صميمانه دفاعاز آن را به عهده گرفت و با اين ايده بزرگ ، قدم به عرصه زندگى گذارد.
اسلام ، فعاليت سعادتبخش خود را از مبارزه با بت شروع مى كند، بتهايى كه بصورتمجسمه هايى بيجان بر افكار و معنويّات مردم حكومت كرده و آنها را تيره و تار نمودهبودند و بتهايى كه بصورت اشراف گردنكش بر اجساد و ماديّات مردم حكومت كرده وآنها را به روز سياه نشانده بودند.
اسلام جنگ آشتى ناپذير خود را با سرسختىغيرقابل توصيفى در اين دو جبهه شروع مى كند، ولى قهرمان بزرگ و مبارز دلير اينجهاد عظيم ، على عليه السلام بود. او است كه يك روز با دستهاى نيرومند و بت شكنشكعبه را از خدايان موهوم تهى مى سازد... و براى هميشه به آيين زشت و پليد بت پرستىخاتمه مى دهد.
و يك روز هم به جنگ بتهاى اجتماع مى رود. به جنگ آن گردنكشان مغرورى كه با ظلمىهرچه تمامتر حقوق بشر را پايمال نموده و بر اجساد بينوايان پايكوبى مى كردند و ازخون دل آنها شراب تهيه كرده و بدمستى مى نمودند.
على عليه السلام در جنگ بدر و احد مى جوشيد، مى خروشيد و با قدرتى اعجاب انگيزدماغهاى پرتبختر ستمگران و بتهاى اجتماع را به خاك مى ماليد. جنگ على عليه السلام درميدان بدر و اُحد، جنگ با ابو سفيان و ابو لهب و ابوجهل نبود، با دشمنان بشريّت مى جنگيد، با دشمنان عدالت و آزادگى نبرد مى نمود باكسانى مى جنگيد كه آيينى جز به بند كشيدن بيچارگان نمى شناختند.
استثمار به هر شكل و به هر عنوانى ، در منطق على عليه السلام محكوم بود، تعدادىانگشت شمار، ملّتى را به زنجير كشيده بودند و از خون آنها ارتزاق مى كردند از مجراىربا قدرت هرگونه تحرّك اقتصادى را از طبقه محروم سلب كرده بودند، ازآنها كارمى كشيدند ولى مزد نمى دادند، همه را بنده و برده خود مى دانستند، رئيس اين عدّه ،ابوسفيان بود، ابولهب بود.
اسلام آمد تا زنجيرها را پاره كند و توده مردم را آزاد سازد، منطقش اين بود كه بندگىبايد فقط در مقابل خداى بزرگ باشد، با فريادى رعدآسا كه در و ديوار جامعه هاى آنروز را به لرزه درآورد گفت : اى رنجديدگان ! اى ستمكشها! از بندگيهاى غلط و نابجادست برداريد تا به برادرى و برابرى برسيد. بنده بت نباشيد. زنجير عبدويّت وبندگى بت پرستان را نيز از گردن برداريد، بندگى خدا را كنيد تا از بندگى غيراو آزاد شويد.
اين فرياد براى ابو سفيانها زنگ خطر بود، با اين فرياد همه چيز آنها به خطر مىافتاد، نابود مى شدند، سقوط مى كردند، شكوه وجلال پوشالى خود را از دست مى دادند، صف بندى شروع شد، تلاشى مذبوحانه آغازگرديد، جنگ بدر و احد پيش آمد و اين على عليه السلام بود كه در اين دو ميدان همچونشير مى غريد و به نام دفاع از طبقه محروم ، بنام دفاع از آزادى و آزادگى ، به نامدفاع از توحيد و بندگى خدا سرها فرومى ريخت و دماغها به خاك مى ماليد، چندىنگذشت كه جنگ احزاب را آراستند.
جنگ احزاب را كه در سال پنجم هجرى اتفاق افتاد، خطرناكترين و بزرگترين جنگ بودكه اسلام با آن روبرو شد.
در اين جنگ ، دشمنان خدا و مردم ، تمام قدرتهاى خود را روى هم ريخته و از مكّه بسوىمدينه حركت كرده بودند. نقشه اين بود كه با شبيخونى نابهنگام و با حملاتى سريعو برق آسا، مدينه را بر سر اسلام و مسلمين خراب كنند و اين مكتبى را كه مى رفتبصورت سدى بزرگ و پولادين در سر راه هوسها و خودمختاريهاى آنان ، ايجاد مانع كنداز بيخ و بن بر اندازند.
آنان اين بار با پشتوانه اى قوى قدم به ميدان گذارده بودند، آنها عمرو بن عبدودپهلوان معروف و نامى عرب را همراه داشتند، جنگ شروع شد و عمرو قدم به ميدان نهاد. درآن روز خطرناك ، سرنوشت اسلام ، بين حيات و مرگ قرار گرفته بود.
با ورود عمرو به ميدان چهره مسلمين رنگ باخت و بدنها به لرزه در آمد، همه عمرو را مىشناختند و از بى باكيها و شجاعتهايش داستانها شنيده بودند كسى را اين قدرت نبود كهقدم به ميدانش گذارده و به نام جنگ با او برخورد كند.
فرياد عمرو سپاه اسلام را به لرزه در آورد، او طعمه مى طلبيد و مى خواست تا هرچهزودتر شمشير خود را از خون مسلمانان پاكدل سيراب سازد. سكوتى سنگين و مرگباربر سپاه اسلام سايه افكنده بود، همه سرها را به زير انداخته بودند و حتى نگاه همبه يكديگر نمى كردند، در اين لحظه على عليه السلام با قدرتى اعجاب انگيز از ميانجمع برخاسته و از رسول خدا اجازه جنگ خواست .
على عليه السلام به ميدان رفت ، كفر و ايمان در برابر يكديگر قرار گرفتند و جهانبه حساسترين لحظات تاريخيش رسيد.
آنجا سر دو راهى بود، على عليه السلام پيروز شود يا عمرو؟
پيروزى هر يك ، جهان را به راهى مخصوص مى انداخت ، گرد و غبار ميدان را پركرده بودو اين سرنوشت بشريّت است كه بايد زير اين غبارها، معلوم و مشخص شود.
فرياد على عليه السلام به تكبير بلند شد و اين نشانه پيروزى او در جنگها بود. راهتاريخ مشخص شد. على عليه السلام با فداكارى پرشكوهش يك بار ديگر اسلام را ازسقوط قطعى نجات بخشيد و او خود اين همه فداكارى و جانبازى را از اسلام آموخته بود.او از اسلام الهام مى گرفت و به نجات اسلام كمر بر مى بست مگر نه اين است كه اوبايد نشانى زنده و گويا از تعاليم اسلام بوده باشد و مگر نه اين است كه اسلامدرس فداكارى و جانبازى مى دهد؟ على عليه السلام با جانبازيهاى پرشكوهش ، درس ‍فداكارى اسلام را تعليم مى دهد و خطوط برجسته آن را ترسيم مى نمايد.
توحيد اسلام ، عبادت اسلام ، جهاد اسلام ، عدالت و آزادگى اسلام ، همه و همه نقشهايىهستند كه بايد نمونه بارز و درخشان آن را در لوح زندگى على عليه السلام مشاهده كنيم.
در توحيد و ايمانش به خدا آنچنان قوى بود كه مى گفت : اگر پرده ها به عقب رود برايمان من چيزى افزوده نخواهد شد. چه آنكه او به آخرين مرحله يقين رسيده بود.
در عبادت آنچنان بود كه همان شير غرّنده ميدان جنگ ، در محراب عبادت ، بدنش مى لرزيد ودر خضوع و خشوعى عميق غرق مى شد.
پنجسال دوره حكومت ظاهريش كه سرشار از عدالت و آزادى است ، نشانى از حكومت ايدهآل اسلام است .
قاتل خود، ابن ملجم را مى شناخت و مى دانست كه قصد كشتن او را دارد ولى او را بهزنجير نمى كشيد مبادا كه به عدالت و آزادى لطمه اى وارد شود.
راستى كه صفحه زندگى اميرالمؤ منين على عليه السلام برگ زرّينى است در تايخزندگى انسانها. اگر در شبستان تاريك بشريّت فروغ اميدبخش ‍ زندگى على عليهالسلام نمى بود، يأ س و نااميدى جهان را تيره و سياه مى كرد.
جهانى كه مردان بزرگ و به اصطلاح با شخصيّتش را، فرعونها، معاويه ها، چنگيزها وتيمورها تشكيل دهند و تاريخ اعصار و قرونش سرشار از آدمكشيها و تجاوزها و جنايتهاباشد، اين جهان ، جهنم سوزانى است كه هرگونه اميد و نشاطى را در خود مى سوزاند وخاكستر مى كند.
جهان منهاى على و منهاى رجال بافضيلت ، چه دارد؟ تاريخى سرشار از خون و آتش ،ناله ، دردها، رنجها با افرادى زورمند و جبّار كه يكّه تازى مى كنند و خون مى مكند ومستمندانى بينوا كه رنج مى برند و جان مى بازند، دسته اى معدود و انگشت شمار ستمگرو گروهى انبوه و بى شمار ستم پذير.
امّا على عليه السلام را به جهان و تاريخ جهان بدهيد، نور و صفا مى شود، يك جهانفروغ و اميد بوجود مى آيد، راز آفرينش حل و هدف و مقصود خلقت توجيه مى شود.
آرى ! هدف اين است كه عدالت آسمانى و بهشتى از زاويه وجود على عليه السلام بتابد وشبستان تاريك بشريّت را روشن كند و به آن صفا بخشد و راه و رسم سعادت و سلامت رابه انسانها بياموزد. صفت بزرگ و خيره كننده اين معلم عالى انسانيّت ، در روش مملكتدارى او است . بر مسند حكومت و خلافت تكيه زده ولى از بالاى اين مسند راه و رسم حكومتكردن بر مردم را به زمامداران بشر تعليم مى دهد والفباى عدالت را براى آنان بازگومى كند.
تازه به خلافت رسيده بود و او وارث دورانهاى پيش از خلافت خود بود، دوره اى كهاسلام كم كم از مسير اصلى خارج شده و به راه انحراف افتاده بود، در اين دوره دستتجاوز و تعدّى به بيت المال مسلمين كه متعلّق به همه مردم است ، دراز شده بود.
درِ بيت المال به روى نزديكان حكمرانان باز و به روى توده مردم بسته شده بود. دراين دوره ، خزانه عمومى مملكت به تاراج رفت . بنى اميّة كه خود در آغاز كار از دشمنانسرسخت اسلام بودند در اين دوره در پرتو ضعفى كه دستگاه حكومتى اسلام رافراگرفته بود، دست تعدّى به اموال عمومى دراز كرده و هرچه بيشتر بر حجم ثروتخود افزودند. يغماگران با سوء استفاده هاى كلان خود، سر و سامانى گرفته وزندگيهاى اشرافى و مجللى براى خود ترتيب داده بودند. در زمان پيغمبر و تا حدّى همبعد از آن ، مناصب و مشاغل و پستهاى فرماندهى براساس شايستگى و لياقت و به ملاكتقوى و كاردانى به اشخاص واگذار مى شد ولى پيش از خلافت على عليه السلام اينسنّت پسنده و اين اصل ضرورى شكسته شده بود،مشاغل حسّاس مملكتى بيشتر به خاندان بنى اميّه كه از كثيفترين و ناپاك ترين مردم عرببودند واگذار شد و در نتيجه ، عدالت در جامعه هاى اسلامى ، قدرت و نفوذ خود را ازدستداد و مى رفت تا جامعه اسلامى يك باره متلاشى شود و حيثيت و اعتبار اسلام ، محو و نابودگردد.
انحرافهاى عمّال حكومت ، كم كم آتش خشم مردم را شعله ور ساخت ، رستاخيزى عظيم بپا شدو فرصت تازه ايى براى اداره امور سرزمينهاى اسلامى ،حاصل آمد. وگواينكه فعاليّتهاى سياسى بشدّت از به حكومت رسيدن على عليه السلامجلوگيرى مى كرد و گرچه خاندان اموى با كمال شدّت درصدد اين بودند كه باز همگوى قدرت را در دست خود نگه داشته و همچنان به خودكامگى خويش ادامه دهند، ولى مردمبه در خانه على عليه السلام اجتماع كرده و جداً و مصراً از او خواستند كه زمامدارى راقبول كند و جامعه اسلامى را از نابسامانى نجات بخشد و او هم به ناچار پذيرفت .پذيرفت تا دوباره جويبار پرفروغ اسلام را به مسير اصلى انداخته و عدالت و داد رازنده كند.
در همان نخستين روزهاى زمامدارى به يغماگران اعلام كرد كه ثروتى كه برخلافاصول حق و عدالت از بيت المال مملكت به اين و آن داده شده برمى گردانيم ، گرچه آنهارا مهر زنان خود كرده باشند.
در همان روزهاى نخست ، فرمان عزل معاويه را كه بيدادگرى ناجوانمرد و حاكمى پست وناصالح بود نوشته و به شام ارسال داشت ، شايد عدّه اى اين روش و اين تندى رابرخلاف سياست تلقى كنند ولى بايد توجّه داشت كه اين منطق كسانى است كه مى خواهندبه هر قيمت كه شده كرسى حكومت را از دست ندهند و براى چند روزى عروس خلافت وحكومت را در آغوش گيرند.
راه على عليه السلام از راه اين قبيل مردم ، جداست . او معلم عالى انسانيّت و آموزگاربزرگ بشريّت است او بايد به زمامداران آينده جهان ، درس ‍ حكومت و فرماندهى دهد لذادر مقابل مصلحت انديشان با كمال صراحت اعلام كرد كه : حتى براى يك روز هم كه شدهاجازه نمى دهم مردى ناصالح و فاسد به نام معاويه بر مردم حكومت كند.
آرى ! او در راه استقرار عدالت و اجراى قانون ، شدّتعمل نشان داد، ولى اين شدّت عمل بنام عدالت و بنام مصالح صورت مى گرفت .
مرد عدل  
بشريّت مفهومى عاليتر از عدالت نمى شناسد و عدالت مقدّسترين هدفى است كه بشر درجستجوى آن تلاش مى كند و هيچگاه هم بشريّت تا اين اندازه به اين هدف بزرگ و مقدّسنزديك نبوده است . امروز، جهان شاهد تلاشها و فعاليتهاى پيگير و دامنه دارى است كهانسانها در راه بدست آوردن عدالت مى كنند.
ملّتهاى جهان يكى پس از ديگرى بيدار مى شوند و در را بدست آوردن عدالت گامهايىبلند برمى دارند.
هرچه انسانيّت بيشتر در اين راه جلو برود و هرچه بهتر با الفباى اين عطيّه الهىآشنايى پيدا كند، جلوه و شكوه مردانى چون على بن ابيطالب كه قهرمان عدالت ومظهركامل آن بوده است بيشتر و بهتر بر او نمايان مى شود.
در چهارده قرن پيش ، در آن روزهاى تاريك ، در آن هنگام كه تاريكى استبداد و سياهى ظلمبر همه جا سايه افكنده بود و اشباحى به نام انسان در اين تاريكيها و سياهيها بهزندگى نكبت بار خود ادامه مى دادند، در آن روزگارى كه انسانها بويى از عدالت نبردهو زندگى را همان منجلابى مى دانستند كه در آن غوطه ور بودند؛ شخصيتى به نام علىبن ابيطالب براى آنها قابل درك نبود.
على عليه السلام در آن روز، شخصيتى بود مخصوص اسلام و شيعه ، شعاع عظمت او ازمرزهاى اسلام و تشيع نمى گذشت و اين جهان تشيع و مسلمين بودند كه او را امامى وخليفه اى بزرگ و پيشوايى عاليمقام مى دانستند اما از آن زمانى كه بشريّت با مغزىرشديافته به فكر پاره كردن زنجيرهاى ستم افتاد و از آن هنگام كه نغمه عدالت وآزادى در قلب جهان ، طنين افكن شد، كم كم دنيا با چشمانىمالامال ازحيرت و شگفتى و از پشت پرده هاى انبوه زمان ، نگاهش بسوى چهارده قرنقبل كشيده شد.
تاريخ را ورق زد و جلو رفت ، نگاهش در بستر زمانه مى لغزيد و پيشروى مى كرد تااينكه به شبستان تاريك و پر هول و هراس چهارده قرنقبل رسيد. در آنجا نگاهش در نقطه اى متوقّف شد، هرچه بيشتر نظر مى كرد بر حيرت وشگفتيش بيشتر افزوده مى شد.
در آنجا، در ميان آن همه ظلم و ستم و در آن دنيايى كه هنوز نغمه عدالت و آزادى و مساواتمعنى و مفهومى نداشت به شخصيّتى بس بزرگ برخورد كرد، شخصيّت باايمانى كهبنام عدالت بپا خاست و سرانجام هم به جرم عدالت در خاك و خون درغلطيد، او على بنابيطالب و نخستين امام بود.
از آن به بعد ديگر على بن ابيطالب شخصيتى مخصوص ملّت اسلام نبود و او از مكتبآسمانيش كه براساس عدالتى شگفت انگيز پايه گذارى شده بود از مرزهاى اسلامىدرگذشت و به دورترين كرانه هاى بشرنشين رسيد.
امروز ديگر على بن ابيطالب يك شخصيت ناحيه اى و مخصوص ملّت اسلام و شيعه نيست واين جهان امروز است كه على عليه السلام را بنام يك شخصيّت پيشرو در راه عدالت جهانى، احترام كند و در پيشگاه فكر بلند و روح ملكوتيش كه مدام نگران آزادى انسانها و نجاتبشريّت از بدبختى و ذلّت اسارت بود تواضع مى نمايد. اگر دنياى سياه بنامتساوى نژاد به جنبش برمى خيزد و اگر ملّتهاى رنج كشيده كم كم خود را از زير سيطرهكشنده استعمار نجات مى بخشند و اگر بيچارگان و مستمندان و طبقات غيرممتاز خود راانسانى مانند ديگران دانسته و بنام تساوى حقوق انسانها، خواهان مساوات و آزادى هستنداينها همه الهامى از مكتب بزرگى است كه پايه گذار آن على بن ابيطالب بوده است .
دنياى امروز بنام حقوق بشر اعلاميه مى دهد و انسانها همه را از هر طبقه و در هر مقامى كهبوده باشند در برابر قانون مساوى مى داند و گرچهعمل نمى كند ولى هرچه هست اين در دنياى پيشرفته تسخير فضا شگفت نيست . اما در آنروز كه جهان در شعله هاى سوزنده اختلافات طبقاتى مى سوخت و هر جامعه در درون خودطبقه اى ممتاز مى پروريد و حاكميّت قانون را تنها به منظوركنترل و سركوبى طبقه پايين تصوّر مى كرد. در آن روز، على بن ابيطالب از مجراىسخن و عمل ، مكتب عدالتخواه خود را برابر ديدگان حسرت زده و مأ يوس انسانها پايهگذارى نمود.
در آن دنيايى كه اشراف هيچ مرزى در برابر شهوات و تمايلات خود نمى ديدند و ازاموال عمومى به هرگونه و به هر كيفيّت كه مى خواستند بهره بردارى مى كردند، روزىعلى عليه السلام به خانه اش وارد شد، دختر خود را ديد كه گردنبندى زيبا و قيمتى بهگردن دارد. على عليه السلام در آن روز شخصاوّل جهان اسلام و زمامدار مردم بود، حاكميتش بر هر چيز محرز و مسلم بود، بيتالمال ، يعنى صندوق دارايى ملّت اسلام ، در اختيارش بود، مى توانست براى خودعاليترين زندگى را تهيّه كند، فرزندانش در ناز و نعمت غوطه ور شوند و بستگانش ازهر عيش و نوشى بهره مند گردند، ولى او كه مى خواست چهره عدالت آسمانى را درعاليترين مظهر ممكن ، در برابر ديدگان مردم زمين بگذارد هرگز از مجراى فضيلت وپاكى منحرف نشد.
در خانه اش از اصول اشرافى خبرى نبود. تجمّلات زندگى و زر و زيورهاى مادّى بهخانه او راه نداشتند، خودش و خاندانش مانند ديگر مردم ، بلكه همانند فقيرترين مردمزندگى مى كردند. و او بخوبى از درون خانه خود و روش زندگى فرزندانش اطّلاعداشت ، لذا در آن هنگام كه برق خيره كننده گردنبندى زيبا، از روى سينه دخترش ام كلثومبه چشمان بهت زده اش راه يافت ، يكپارچه آتش و غضب شد، به جوش آمد، خروشيد،فرياد زد. او كه مى خواست راه و رسم عدالت را در جهان پايه گذارى كند، هم اكنون مىبيند كه در درون منزل فقيرانه اش برقى از جواهر درخشيدن گرفته است و اين همانبرقى است كه آتش به جان عدالت مى زند و آن را مى سوزاند، خشكش مى كند و او هرگزدر برابر چنين مساءله حياتى و حساس نمى تواند بى تفاوت بماند. خواست تا اين رازبر او روشن شود و بداند از كجا اين گردنبند قيمتى ، زينت بخش سينه دختر خليفه مسلمينشده است . آتش ‍ خشم على عليه السلام به سر حد اعلى رسيد وقتى كه دانست آن گردنبندمتعلّق به بيت المال و از اموال عمومى مردم است .
على بن ابيطالب چون شيرى خشمناك به خود مى پيچيد و شراره هاى غضب از چشمان ازحدقه بيرون آمده اش زبانه مى كشيد.
آه ! كه دختر خليفه مسلمين اينقدر سوء استفاده كند كه گردنبند ملّت و زينتى كه متعلّق بهتمام مردم است ، زينت بخش سينه شخصى معيّن شود. گردنبند را باز كرد و خواست تادختر را مجازات كند.
دختر لرزان و ترسان گفت : پدر! درست است كه اين گردنبند متعلق به بيتالمال است ولى من آن را امانت گرفته ام ، مگر اين جرم است ؟
فرمود: آرى ! اين عمل ، جرم است ، جرمى بزرگ و انحرافى عظيم ، اينمال مملكت و متعلّق به تمام مردم است ، چرا به گردن بستى ؟ اگر جز اين بود كه حكممساءله اش را نمى دانستى تو را به بدترين وضع مجازات مى كردم .
على عليه السلام گردنبند را به خزانه دارى برد و به ابن ابى رافع خزانه دارمطالبى گفت كه روح سخن و جان كلامش اين است : اى خزانه دار! در دستگاه من اينشيرينكاريها معنى ندارد، چرا اجازه دادى از اموال عمومى سوء استفاده شود؟
على بن ابيطالب عليه السلام با كمال شدّت او را مؤ اخذه كرده و تهديد به بركنارىاز كارش نمود. على عليه السلام در مورد اجراى قانون از هيچ كس ‍ نمى گذشت ، گواينكه مرتكب شونده جرم ، شخصيّتى بزرگ و عظيم باشد.
على عليه السلام در جستجوى عبداللّه  
در صفحات تاريخ مى خوانيم كه در روزگارى كه چشم قانون از ديدن و به مجازاتكشيدن شخصيّتها كور بود، در ايّامى كه قانون چيزى جز اراده و دستور خليفه به حسابنمى آمد، على بن ابيطالب عليه السلام در جستجوى خليفه زاده اى بود كه دستگيريشكند و به جرم قتلى ناروا، تسليم مجازاتش نمايد.
او عبداللّه فرزند عمر دومين خليفه اسلام بود، عبداللّه شخصيّتى متنفذ و با موقعيّت بهحساب مى آمد، پدرش زمامدار مردم و حاكم على الاطلاق جامعه هاى اسلامى بود. عمربنالخطاب در حين حكومت و خلافت به دست شخصى كه تاريخ از او با نام ابولؤ لؤ ياد مى كند كشته شد.
در آن موقع هرمزان كه قبل از فتح ايران امير بر خوزستان و استاندار آن ناحيه بوده است، در مدينه ، پايتخت حكومت اسلامى بسر مى برد. عبداللّه فرزند عمر صرفا به اينبهانه كه قاتل پدرش هموطن هرمزان بوده ، بدون اينكه محكمه قانونىتشكيل دهد و بدون اينكه هرمزان را به پاى ميز محاكمه دعوت نمايد و خلاصه برخلافاصول قضايى او را مى كشد و بدين ترتيب بهخيال باطل خود، خون پدر را قصاص مى كند.
جرم نابخشودنى عبداللّه روشن بود، يك عمل خلاف قانون بود كه از ناحيه فرزندزمامدار پيشين مسلمين آن هم نسبت به مردى كه به حكومت اسلام پناهنده شده است ، انجامگرفته است و اين جرمى غيرقابل گذشت بود. على عليه السلام از عثمان كه بعد ازخليفه مقتول به زمامدارى رسيده بود خواست تا عبداللّه را مجازات كند و به جرم قتلىناروا و غيرقانونى فرمان قتلش را صادر نمايد.مقتول ايرانى بود و براى جامعه عرب آن روز بيگانه ، ولى در پيشگاه عدالت على عليهالسلام خودى و بيگانه مفهومى ندارد.
على بن ابيطالب اصرار داشت تا خون اين ايرانى بيگناه هدر نرود و قاتلش ‍ ازچنگال عدالت خلاصى نيابد ولى عثمان كه در انديشه هاى ديگر غرق بود، نمى توانستقدرت عدالتخواهى على عليه السلام را درك كند. در جواب على عليه السلام به ناماينكه خانواده خليفه دوم هم اكنون گرفتار مصيبت مرگ او هستند و بر آنهامشكل است كه مصيبت ديگرى را تحمّل نمايند، از مجازات عبداللّه خوددارى كرد.
روزها يكى پس از ديگرى سپرى شد، آشوبى بزرگ در جامعه اسلامى بپا خواست وخليفه سوّم را روزگار زندگى سر آمد، سنّت بر اين بود كه جامعه اسلامى بدونزمامدار نماند، اكنون دوران خليفه سوم به پايان آمده و مردم متحيّرند به كجا روند و ازكدام شخصيّت براى قبول زمامدارى دعوت كنند؟ سرانجامسيل جمعيت بسوى خانه على عليه السلام روان شد. خواستند تا او مقام زمامدارى راپذيرفته و آماده بيعت گرفتن شود، على عليه السلام ناچارقبول كرد و زمام توده جمعيت را در دست گرفت ، على عليه السلام زمامدار شد و از هماننخستين روز برنامه عدالت خود را برابر مردم بگسترد.
تاريخ چنين مى گويد: على عليه السلام از همان نخستين روزهاى حكومت مى فرمود: اگربر عبداللّه بن عمر دست يابم او را به جرم خون هرمزان به كيفر خواهم رسانيد. و اينجريان ادامه پيدا كرد تا اينكه بالاخره اين قاتل فرارى در ميدان جنگ صفين بدستسربازان على عليه السلام كشته شد.
داستان ديگرى از زندگى پيشوا  
علاء از سرداران اميرالمؤ منين و در عين حال مردى ثروتمند و از طبقه اشراف بود، چند روزبود كه احساس مرض و كسالت مى كرد، ناچار در كاخ زيبا و مجللش به استراحت پرداخت. روزى على عليه السلام به قصد عيادت به منزلش ورود فرمود. از هر درى سخن بهميان آمد و گفتگوها رد و بدل شد، سرانجام على عليه السلام مطالبى فرمود كه روحسخن و جان كلامش اين است :
اى علاء! چه خوب بود كه در اين خانه وسيع و مجللت ، فقرا و مستمندان نيز راهى مىداشتند، بر سر سفره ات مى نشستند و از غذاهاى لذيد بهره مند مى گشتند و چه خوب بودكه اين خانه پروسعت را پايگاه حق و عدالت مى كردى ، در آن اقامه حق مى نمودى و بهداد مظلومان مى رسيدى ، اگر چنين مى كردى خدا در واپسين روز نيز چنين خانه اى به توارزانى مى داشت .
علاء بن زياد گفت : مولاى من ! امرت را اطاعت مى كنم . و اضافه كرد: برادرى دارمكه از دنيا و نعمتهاى آن رو گردانده ، به خود سختى و مشقت مى دهد، با اينكه او نيز مانندمن متمكّن و ثروتمند است در عين حال لباس خشن مى پوشد و غذاى خشك مى خورد، زندگىرا بر زن و فرزندش سخت گرفته ، روزها را روزه دارد و شبها را به عبادت مىپردازد.
على عليه السلام فرمود: او را نزد من آوريد.
عاصم را به محضرش آوردند، چشم امام كه به او افتاد با تندى به توبيخش ‍ پرداخت واو را از روشى كه در پيش گرفته و نعمتهاىحلال خدا را بر خود و عائله اش حرام كرده است ، سخت ملامت فرمود.
عاصم كه برخلاف انتظار، سرزنش شديد امام را متوجّه خود ديد سر بلند كرده و گفت :يا اميرالمؤ منين ! من اين سرمشق را از شما گرفته ام مگر نه اين است كه شما هم لباسنرم نمى پوشى و از غذاهاى لذيد بهره مند نمى گردى ؟ بنابراين من از راهى مى رومكه شما آن را ارائه نموده ايد.
على عليه السلام فرمود: اشتباهت در همين جا است ، تو با من تفاوت دارى ، من فرمانروا وحاكم بر اين مردمم و تو نيستى ، اين سمت براى من وظيفه خاصى را ايجاب مى كند. وظيفهمن اين است كه در زندگى همچون فقيرترين و مستمندترين مردم ، روزگار بگذرانم ،بايد چنين كنم تا فقرا تلخى فقر را احساس نكنند و از فقر خود احساس رنج و بدبختىننمايند. اين است وظيفه قطعى من ولى تو وظيفه اى ديگر، دارى .
در اينجا يك بحث اصولى مطرح مى شود و آن اينكه تأ مين نيازمنديهاى اقتصادى وبالابردن سطح زندگى جامعه از وظايف قطعى حكومتها است .
يك حكومت صالح و شايسته بايد در راه ريشه كن كردن فقر، تلاشى مداوم داشته باشدو حداقل مايحتاج زندگى را براى همه فراهم سازد.
ولى بايد توجّه داشت كه براى وصول به اين هدف ، تنها صلاحيت حكومت كافى نيست ،بايد شرايط خاص طبيعى و امكانات مختلف اجتماعى نيز زمينه را براىوصول به اين هدف آماده سازد. ممكن است سرزمينى وسعتش كم و جمعيتش زياد باشد و يا ازنظر شرايط طبيعى و معادن زيرزمينى و استعداد كشاورزى و زمينهاىقابل بهره بردارى امكان رشد اقتصاديش آن هم بطور سريع كم باشد، در چنين شرايطى، حكومت هرچه هم صالح و فعّال و كاردان باشد باز نمى تواند در مدّتى كوتاه ، جميعاحتياجات مردم را برطرف كرده همه را از نظر زندگى به يك سطحقابل قبولى برساند، در چنين جامعه اى نمى توان فقر را بطور سريع برطرف ساختو حداقل زندگى را براى همه فراهم نمود ولى مساءله مهم وقابل توجّه اين است كه آيا در چنين شرايطى با قطع نظر از لزوم فعاليّتهاى اقتصادى، ديگر وظيفه اى براى حكومت و حاكم باقى نمى ماند؟ و آيا مسير انجام وظيفه حاكم تنها ومنحصرا بايد در چهار چوب فعاليّتهاى اقتصادى محدود باشد، بطوريكه اگر احياناً دراين راه به بن بست رسيد ناچار وظيفه خود را پايان يافته تلقى كند؟
در اين جا است كه على عليه السلام عملاً جواب منفى مى دهد و راهى نو و اعجاب انگيز دربرابر زمامداران بشرى مى گشايد و وظيفه اى بس خطير و بزرگ را در برابر آنانتثبيت مى نمايد. در چنين جامعه اى كه خواه و ناخواه عدّه اى در فقر و مسكنت زندگى مى كنند،بر حاكم است كه اين كمبود را از راهى ديگر جبران نمايد. بر او است كه به موازاتبرنامه هاى اقتصادى در راه ريشه كن كردن فقر برنامه اى هم به منظورتقليل و يا لااقل تسكين دردها و رنجهاى ناشى از فقر در پيش گيرد.
بطور كلى انسان از فقر، دو نوع رنج مى برد: يكى رنج گرسنگى و يكى هم رنج ذلّتو احساس حقارت . انسانها همه تا حدودى مى توانند رنج گرسنگى راتحمّل كنند ولى اين رنج دوم و نگرانى كشنده آن است كه روح را در عذابى اليم فرو مىبرد. و همچون سوهانى زبر و خشك ، هر دم بر روح آدمى پنجه مى كشد. فقير، علاوه بهرنج گرسنگى ، احساس ذلّت مى كند، خود را پست و حقير مى بيند، چشمانشمالامال از حسرت و دلش آكنده از نفرت و بدبينى است و اينها عواملى است كه فقير را دررنج و عذابى كشنده فرو مى برد و شعله هاى آتشى است كه هر دم در خرمن وجود اوزبانه مى كشد و زندگى را در كام او تلخ و زهرآگين مى سازند. بر حاكم است كه درتسكين اين دردها و در راه از بين بردن ناراحتيهاى ناشى از فقر، برنامه خاصى داشتهباشد و بديهى است آنجا كه فقيران و مستمندان ، حاكم خود را از نظر شئون زندگىپايينتر و يا لااقل همانند خود ببينند، اين خود موجبى قوى براى تسكين دردهاى آنان خواهدبود.
در جامعه اى كه حاكم آن با لباسى فقيرانه و با پيراهنى از كرباس و پروصله قدم دربازار بگذارد، ديگر، فقير آن جامعه در برابر اغنيا و ثروتمندان احساس حقارت نمى كندو موجبى براى ذلّت و خوارى خود نمى بيند. مگر نه اين است كه حاكم كه داراى موقعيّتىتثبيت شده است ، مانند او لباس ‍ مى پوشد و مانند او غذا مى خورد، منزلش به مراتبفقيرانه تر و يا لااقل همانند او است در چنين جامعه اى فقير احساس شرم و خجلت نمى كند،خود را پست و زبون نمى شناسد و در نتيجه شخصيّت خود را نمى بازد. و چون شخصيّتخود را نمى بازد مى تواند با دلى گرم و روحى سرشار از اميد به جنگ مشكلات رفتهخود و جامعه اش را از فقر و بدبختى نجات بخشد.
و اين درس بزرگى است كه براى اولين بار در تاريخ انسانيّت على عليه السلام بهزمامداران بشر مى دهد، مى گويد: اى عاصم ! من فرمانروا و حاكم بر اين مردمم و تونيستى ، اين سمت براى من وظيفه خاصى را ايجاب مى كند وظيفه من اين است كه در زندگىهمچون فقيرترين و مستمندترين مردم روزگار بگذرانم . بايد چنين كنم تا تلخى فقر رااحساس نكنند و از فقر خود احساس رنج و بدبختى ننمايند اين است وظيفه من ، ولى تووظيفه اى ديگر دارى .
و با اين ترتيب ، دنياى آن روز در مردمك چشم على عليه السلام انعكاسى از روح انسانهامى ديد، چشمى را مى ديد نگران بدبختيها و بينواييهاى ديگران ، روحى را مى نگريست ومضطرب از پريشانى همنوعان . و اين براى مردمى كه از مرز خودخواهى تجاوز نكردهبودند، بس شگفت انگيز بود.
به همين جهت بود كه هاضمه اجتماعى آن روز نمى توانست على عليه السلام و حكومت علىعليه السلام را هضم كند و آن را بپذيرد و تمام مشكلات زندگى على عليه السلام از همينمساءله ، منشاء مى گرفت .
بگذريم ....
و باز هم به داستانى ديگر توجّه كنيم :
... و شكوهى ديگر  
دو فرزندش مريض و بسترى شدند. حسن و حسين عليهماالسلام اين دو نوادهرسول خدا و اين دو نور چشم على و زهرا عليهم السلام به تب و تاب افتادند.
مرض هر لحظه شديد و شديدتر مى شد. رسول خدا از مريضى حسن و حسين عليهماالسلاممطّلع شد با جمعى از صحابه به عيادت دو نواده اش ‍ رفت .
حسن و حسين عليهماالسلام را در حال مرض ديد. چهره اش چين و شكن تأ ثّر گرفت . اندكىبه خود فرو رفت . و آنگاه سر بلند كرد و به على عليه السلام فرمود: چه خوب استبراى بهبودى فرزندانت نذرى كنى ، امّيد است كه خداوند هرچه زودتر شفايشان دهد.
على عليه السلام عرضه داشت : يا رسول اللّه ! نذر مى كنم كه وقتى فرزندانم ازبستر مرض برخاستند، سه روز روزه بگيرم . و مادر آنان ، فاطمه عليهاالسلام كهاين جريان را ديد. او نيز با خداى خود نذر كرد كه پس از بهبودى فرزندانش سه روزروزه بگيرد. حسن و حسين عليهماالسلام نيز با صداى لرزان و معصومانه خود گفتند: اىجدّ بزرگوار! ما نيز با خداى خود عهد مى بنديم كه پس از بهبودى با پدر و مادر خودسه روز روزه بگيريم .
خادمه اى داشتند به نام فضه او نيز براى شفاى فرزندانرسول خدا، سه روز روزه نذر كرده ، سرانجام حسنين عليهماالسلام از بستر مرضبرخاستند و سلامتى خود را باز يافتند.
هنگام وفاى نذر فرا رسيد. على ، فاطمه ، حسن و حسين عليهم السلام و فضه به نامنذر، روزه دار شدند. بايد براى افطار غذايى تهيه شود ولى على عليه السلام پولىنداشت كه با آن غذاى افطار عائله خود را تهيّه كند، دستش ازمال دنيا تهى بود.
دست على عليه السلام پلى بود بين ثروت و فقرا،پول و ثروت به دست على عليه السلام مى آمد ولى بلافاصله هم از آنجا بسوى فقرا وبيچارگان سرازير مى گشت . اين دست با شيب تندش حتى يك دينار را هم در خود نگهنمى داشت . همين كه پولى به روى اين پل مى رسيد سرعت مى گرفت و با چرخشىسريع بسوى خانه هاى فقرا و بينوايان سرازيرمى شد.
اين شيب تند فقط راهش بسوى خانه هاى فقرا بود. چه خوب راه خود را مى شناخت و چقدرهم اين راهها زياد بود. فقط بعد از مرگ على عليه السلام بود كه فقراى شهر دانستندكه چه شخصيّتى را از دست داده اند.
تازه فهميدند آن كس كه در دل سياه شب از پشت درب نيمه باز به آنها غذا وپول مى داده كه بود.
تازه خبر شدند كه آن مرد ناشناسى كه به هنگام مرض و سختى به فرياد آنها مىرسيد و به نجاتشان كمر برمى بست چه شخصيّتى بوده است . اين اخلاق آسمانى و اينخصوصيّات انسانى موجب مى شد كه هميشه دست على عليه السلام ازمال دنيا تهى باشد.
در آن روز نيز على عليه السلام بى پول بود ناچار از دكّانى مقدارى پشم گرفت تافاطمه عليهاالسلام آن را بريسد و در مقابل ، مقدارى جو به عنوان دستمزد دريافت دارد.على عليه السلام دوم شخص جامعه شكوهمند اسلام ، جوها را گرفت و به خانه آورد.
اينها نه افسانه است و نه حماسه سرايى ، متن تاريخ است . تاريخ زندگى مردى كهاز نظر عظمت و بزرگى به آن اندازه بود كه هنوز پس از گذشت قرنها بر تارك اعلاىانسانيّت جاى دارد و درود ميليونها انسان فضيلت دوست را بسوى خود برمى انگيزد.
على عليه السلام رهبر عاليقدر، على پيشواى اسلام و مسلمين ، على جانشينرسول خدا، على بزرگ و بزرگوار براى تهيّه غذاى افطار عائله خود مقدارى پشم مىگيرد تا فاطمه عليهاالسلام دختر پيغمبر آنها را بريسد و از دستمزد آن چند صاع جوبگيرد و با آن شكم خود و بچه هايش را سير كند.
مغرب شد و هنگام افطار اين خانواده شريف و بزرگ پس از انجام نماز، بر سر سفرهافطار نشستند. فاطمه زهراعليهاالسلام دختر گرامىرسول خدا و بانوى منزل على و مادر حسن و حسين عليهم السلام پنج قرص نان جوين كهاز دستمزد خود او بود و نيز با دست خود او آرد و خمير و نان شده بود، جلو روزه دارانگذارد.
على عليه السلام نخستين لقمه را برداشت ، به دهان نزديك كرد. فريادى شنيد. اينفرياد از كوچه بود. از مسكينى دردمند و گرسنه ، على عليه السلام اين ناله را شنيد.گويى على شنوا بود، ناله دردمند را خيلى زود مى شنيد و خيلى هم سريع به آن پاسخمى داد. لقمه از دست على عليه السلام بيافتاد. و دست از خوردن غذا باز كشيد و گفت :من نان خود را به اين مسكين مى دهم و امشب از غذا صرفنظر مى كنم .
و اينك تجلّى پرشكوه و باور ناشدنى انسانيّت را بنگريد! بهدنبال على عليه السلام فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام و نيز خادمه آنها فضه هم دستاز غذا كشيدند و آنان نيز غذاى خود را به آن مسكين دادند.
شب را همچنان گرسنه سر كردند و فردا را هم روزه گرفتند. و باز برنامه روزگذشته اجرا و باز به هنگام افطار و در همان لحظه اى كه دست على عليه السلام بسوىقرص نان جوين مى رفت ناله اى شنيده شد و اين ناله از يتيمى گرسنه بود و باز هماين خانواده شريف و انساندوست از غذاى خود صرفنظر كردند و آن را به يتيمى كه بهدر خانه شان آمده بود، ايثار كردند.
سومين شب ، ناله اسيرى دربند شده را شنيدند و غذاى خود را به او دادند. سه روز، روزهبودن و در گرسنگى بسر بردن و غذاى خود را به اين و آن بخشيدن از چه كسى جز علىو خاندان گراميش عليهم السلام انتظار مى رود؟ خدا بوسيله رسولش به آنان درودفرستاد و سوره مباركه هل اتى را در بزرگداشت اينعمل انسانى آنان به زبان رسولش ‍ جارى ساخت .
اين خصوصيّات بود كه كم كم تاريخ على عليه السلام را از ملّت عرب گرفت و او رابصورت انسانى جهانى و جاودانى درآورد.
على عليه السلام عامل پيشرفت اسلام  
عدّه اى از مستشرقين ناوارد تصوّر مى كنند عامل پيروزى و راز پيشرفت اسلام ، شمشيربرّنده و بازوان نيرومند سربازان مسلمان و از همه مهمّتر شمشير و بازوى على بنابيطالب عليه السلام بوده است ولى سير در تاريخ اسلام اين استنباط غلط را تكذيب مىكند و حقيقت ديگرى را در برابر ما روشن مى سازد.
مطالعه در تاريخ اسلام نشان مى دهد كه سرّ پيشرفت و راز نفوذ اسلام در افكار مردمدنياى آن روز و امروز بشر، سيماى جاذب و چهره عدالت اسلامى است ، عدالت خيرهكننده اسلامى است كه دلها را بسوى خود جذب نموده و مردم را اين چنين واله و شيداى خودنموده است . نيز روشن مى سازد كه در محيط عدالت اسلامى آنچه كه بيشتر از همه جلبتوجّه مى كند و آن عاملى كه نقش بسيار بزرگى در جلب قلوب و دلهاى مردم داشته است ،عدالت پرشكوه على بن ابيطالب عليه السلام بوده است و اكنون به اين داستان توجّهكنيد:
مدّتى بود كه على بن ابيطالب عليه السلام زره خود را گم كرده بود، روزى در ايّامزمامداريش از رهگذرى عبور مى كرد، به مردى نصرانى برخورد كرد و زره خود را نزد اويافت ، على عليه السلام جلو آمد و گفت : اين زره از من است .
مرد نصرانى جداً انكار كرد على عليه السلام با اينكه مى داند زره ، زره او است و بااينكه اين قدرت را دارد كه بدون تحمّل هرگونه زحمتى زره خود را از آن مرد بگيرد،ولى هرگز دست به اين عمل نمى زند.
او خود شريح را به مسند قضاوت نشانده تا در اينقبيل موارد بر طبق اصول قضايى اسلام قضاوت كند و بهحل اختلافات مردم پردازد، از نظر مذهبى حتى احقاق حقوق مسلّم بايد در سايه قانون و بهحكم قانون باشد. على عليه السلام مى داند زره حق مسلّم او است و اين قدرت را هم دارد كهبدون مراجعه به دستگاههاى قضايى زره خود را از آن مرد بگيرد، ولى اين احقاق حق ، خوديك نوع قانون شكنى است كه هرگز على بن ابيطالب عليه السلام اجازه ارتكاب آن رابه خود نمى دهد، لذا براى گرفتن حق مسلّم خود ناچار بايد به قاضى مراجعه كند.
قاضى ، شخصى است به نام شُريح و اين على بن ابيطالب است كه او را بر اين مسندنشانده است ، فرمان قضاوت او به امضاى على عليه السلام است وعزل و نصبش در اختيار على عليه السلام .
على عليه السلام شكايت به محضر قاضى برد و همچون يك مرد عادى دوش به دوشطرف دعوايش ، در محضر قاضى براى محاكمه شركت كرد. على عليه السلام دعوى رامطرح كرد و فرمود: زرهى كه در دست اين مرد نصرانى است ،مال من است .
قاضى روى سخن به مرد نصرانى كرد و گفت : تو در برابر اين ادعا چه مى گويى؟
گفت : انكار مى كنم و زره را متعلق به خود مى دانم و در عينحال نمى توانم نسبت دروغ به اميرالمؤ منين على بن ابيطالب دهم .
با اين ترتيب على عليه السلام كه مدّعى و طرف دعوايش منكر شد و از نظر مقرراتقضايى اسلام ، بايد على عليه السلام كه مدّعى است اقامه بيّنه كند و اگر شاهد داردبه محضر قاضى آورد. اگر على عليه السلام بتواند اقامه بيّنه كند قاضى هم مىتواند به نفعش حكم داده و زره را به او تسليم كند وگرنه ، نه .
لذا شريح رو به على عليه السلام كرد و گفت : آيا در ادعايّت شاهدى هم دارى ؟
على عليه السلام فرمود: نه ! من براى اثبات حقم نمى توانم اقامه بيّنه كنم و گواهو شاهد هم ندارم .
در اينجا شريح چه كند؟ اگر جانب على عليه السلام را بگيرد و به نفع خليفه و شخصاوّل جهان اسلام رأ ى دهد، برخلاف اصول قضايى اسلام و روح عدالت رفتار كرده است واگر به نفع مرد نصرانى رأ ى دهد درست است كه بر طبق عدالت و منطبق با موازين اسلامرأ ى داده ، ولى اين رأ ى عادلانه و مساوى با محكوميت خليفه وقت ، خواهد بود.
ولى جامعه مسلمين افتخار مى كنند و بر خود مى بالند كه پيرو مكتبى مى باشند كهقاضيش آنچنان برخوردار از شخصيّت و استقلال است و آنچنان روح عدالت در محكمهقضائيش نافذ مى باشد كه شريح قاضى در دنياى 1300سال قبل ، شخص اول حكومت اسلامى آن هم شخصيّتى مانند على عليه السلام را محكوم و رأى خود را به نفع مرد نصرانى صادر مى كند.
محكمه تمام شد و آن مرد نصرانى زره را دربغل گرفت و به راه افتاد، چند قدمى كه رفت ايستاد، نگاهى به عقب كرد، به آن صحنهاى كه رأ ى به محكوميت على عليه السلام زمامدار وقت و حاكميّت او داده است . اين صحنهروح و دلش را تسخير كرد، راستى آيا اين على بن ابيطالب زمامدار مسلمين است كه بهنام عدالت مانند يك انسان عادى و معمولى به محضر قاضى آمده و سرانجام هم عدالتپرشكوه اسلامى راءى به محكوميتش ‍ داده است ؟ برگشت ، برگشت و با روحى سرشار ازايمان و عقيده گفت : حقاً كه اين روش ، روش پيغمبران است . على به منظور احقاق حق مرابه محضر قاضى مى برد و قاضى هم با اينكه مأ مور خود او است ، راءى به محكوميتشمى دهد.
راستى كه اگر اين مرد دلباخته و واله و شيداى اين عدالت نشود، چه كند؟ مرد نصرانىرو كرد به اميرالمؤ منين على بن ابيطالب و گفت : اشهد ان لا اله الا اللّه واشهد انّمحمّد عبده ورسوله .
او اسلام آورد و سپس به نام عدالت اسلامى اقرار كرد كه زره از على بن ابيطالب است .خواست آن را به على عليه السلام پس دهد، ولى اميرالمؤ منين هم به افتخار تشرّفش بهاسلام ، زره را به او هديه فرمود. اين مرد نه تنها شيفته و شيداى اسلام شد بلكه درزمره ياران مخلص و صميمى على بن ابيطالب نيز درآمد.
اين است كه مى گوييم سرّ پيشرفت اسلام و راز نفوذش در قلب ودل مردم ، سيماى عدالتى است كه مظهر كاملش وجود مقدس اميرالمؤ منين على بن ابيطالباست .
او مردى بود كه حتى دشمنانش هم از عدالتش بهره مند مى شدند و پرتو حيات بخشعدالتش به همه يكنواخت مى رسيد، در آن لحظاتى كه كم كم داشت به گذرگاه مرگنزديك مى شد، ضارب خود را فراموش نكرد و بهاحتمال اينكه مبادا پس از مرگش بيش از حدّ لازم او را مجازات كنند از سفارش و توصيهدرباره او خوددارى نكرد و همينها است كه على عليه السلام را بر تارك اعلاى انسانيّتجاى داده و عشق و شيدايى همگان را بسوى او جلب كرده است .
لذّت عقل 
ابن عباس مى گويد: به جنگ بصره مى رفتيم در بين راه به منزلى بنام ذى قاررسيديم ، خواستم به محضر على عليه السلام شرفياب شوم ، او را ديدم كهمشغول وصله زدن كفش خويش است و همينكه چشمش به من افتاد فرمود: ابن عباس ! اين كفشدر بازار شما چند مى ارزد؟
گفتم : هيچ .
فرمود: بخدا قسم كه اين كفش نزد من از حكومت بر شما دوست داشتنى تر است مگر آنكهاقامه حقى كنم و يا باطلى را از بين ببرم .
در توجيه و تفسير اين داستان بايد بگويم كه بشريّت دوستدار و شيفته رهبران وزمامدارانى است كه لذّت عقلى را بر لذّتهاى جسمى و خيالى ترجيح دهند و اين دوستى بهسرحدّ عشق و شيدايى مى رسد آنجا كه ببينند زمامدارى جز در پى ارضاىعقل و جلب لذّتهاى عقلى نبوده و هرگونه لذّت جسمى و خيالى را به كنار زده است .
مردم عموماً ديوار به ديوار حيوانيّت زندگى مى كنند و مانند حيوان در تلاش ‍ جلبلذّتهاى جسمى و دفع آلام جسمى مى باشند اينقبيل مردم جز خوراك خوب و لباس نرم و لذّت جسم چيزى نمى شناسند و نيز مى كوشندتا از درد و رنجهاى جسمى درامان بوده و با امراضى كه موجب شكنجه جسمى آنها است ،روبرو نشوند، ولى گاه در بين انبوه جمعيت به شخصيّتهايى برمى خوريم كهبرخلاف ديگران ، نگران افق وسيعترى هستند و هدف بلندتر و بزرگترى را جستجو مىكنند.
اين عدّه كه شايد تعدادشان هم كم نباشد مردانى هستند كه لذّتهاى جسمى ، هيجان روحىآنان را فرو نمى نشاند و لذا قدمى جلوتر نهاده و محور فعاليّتشان جلب لذّتهاىخيالى و دفع آلام خيالى است . لذّت آنها در بدست آوردن مقام است ، شهرت را مى طلبند،جاه و مقام را دنبال مى كنند. بدنامى رنجشان مى دهد و از اينكه مورد تهمت و يا غيبت واقعشده و در محيط افكار عمومى محكوميّت پيدا كنند، سخت هراسناكند. اينها كسانى هستند كهلذّت خيالى را بر لذّت جسمى ترجيح داده و حتى ممكن است در راه جلب لذّتهاى خيالى وبدست آوردن مقام و جاه بسيارى از محروميّتهاى جسمى را نيزتحمّل كنند.
از اين عده هم كه بگذريم به كسانى برمى خوريم كه در افقى بسيار عاليتر سير مىكنند و روحشان آنچنان اوج گرفته كه جز به لذّتهاى واقعى كه شيرين كننده كامانسانيّت است توجّهى ندارند. آنها در پى ارضاىعقل و لذّتهاى عقلانى مى باشند. خوشى و لذّت آنها در پرورش جسم و يا رسيدن به جاهو مقام نيست لذّتشان دراين است كه اقامه حقى كنند و يا باطلى را درهم شكنند. درد ورنجشان نيز در شنيدن ناله مظلومان و ديدن قيافه رنجديدگان محنت زده است . اين دستهدر اين تلاشند كه مرهمى بر زخم دل بيچارگان گذارند و بينوايى رابه نوايىرسانند. در منطق آنها جسم و لذّتهاى جسمى فراموش شده است . و لذّتهاى خيالى نيز روحبلند پرواز آنها را اقناع نمى كند و لذا به دنبال مقام و كسب شهرت نيستند هدف آنانمنحصرا جلب رضاى الهى و وصول به لذّتهاى عقلانى است .
بشريّت به چنين شخصيّتهايى عشق مى ورزد، دلباخته آنها مى شود، واله و شيدا مىگردد و هرگز فراموشان نمى كند.
نامشان را در سرلوحه تاريخ قرار مى دهد، زندگى و مرگشان را براى هميشه در سينهخود و در سينه تاريخ حفظ مى كنند، پرده ضخيم زمانه اين قدرت را ندارد كه چهرهدرخشان و پرفروغ آنها را به زير خود پنهان سازد ....
سرور و سالار اين دسته ، شخصيّت بزرگ عالم اسلام ، وجود مبارك على بن ابيطالبعليه السلام است . على عليه السلام براى جهان موجودى فراموش ناشدنى است زيرا هرشخصيّتى در هدفش خلاصه مى گردد و اين هدف است كه انسان را بزرگ و ابدى و ياكوچك و زوال پذير مى نمايد و هدف على عليه السلام هدف انسانيّت است و تا انسانيّتباقى است ، على عليه السلام هم باقى خواهد بود.
على عليه السلام را نمى توان در خواب ، خوراك و پوشاك و لذّتهاى جسمى خلاصه كردو يا هدفش را در محيط ماديّات جستجو نمود. تجلّى بارز و برجسته او، گذشتن از حدودمادّيات است و ما مى بينيم حتى در آن موقع هم كه لباس خلافت را به تن نموده وعاليترين مقام اجتماعى را احراز كرده است باز هم ابن عباس او را مى بيند كه درحال وصله كردن كهنه كفش ‍ خويشتن است .
على عليه السلام گرفتار جاه و مقام و شهرت هم نبود و اين لذّتهاى خيالى روح بلندپرواز و آسمانى او را اقناع نمى كرد و اين خود او است كه همان كفش كهنه و پر از وصلهاش را در برابر ابن عباس بلند نموده و مى گويد: اى ابن عباس ! بخدا قسم كه اينكفش نزد من از حكومت كردن بر شما محبوبتر و دوست داشتنى تر است .
على عليه السلام در محيطى سير مى كرد كه ديگران حتى از دركش هم عاجزند. تنها لذّتىكه روح بلند پايه او را اقناع مى كرد، لذّتهاى عقلانى بود. او در زمامدارى خود هدفىجز زنده كردن حقوق بشرى و اقامه عدل نداشت . لذّتش در اين بود كه اشكى را از چشميتيمى بزدايد و بار غمى را از دل دردمندى بردارد. او يار مظلومان و دشمن سرسخت جبّارانو ستمگران بود، آنگاه كه خون سياه كثيف ستمگرى را بر زمين مى ريخت چشمش ازخوشحالى برق مى زد و در لذّت و سرورى فوق العاده فرو مى رفت و آنگاه كه تلؤ لؤاشك يتيمى به چشمش مى خورد، وجودش از تأ ثر و اندوهى خردكننده لبريزمى گرديد.
وقتى كه شنيد سربازان معاويه در شهر، انبار زينت زنى غير مسلمان را ربوده اندآنچنان اندوهناك شد كه در ضمن خطابه اى آتشين فرمود: اگر مسلمانى از تأ ثر اينمصيبت ظلمانه بميرد جاى سرزنش و ملامت نيست چه آنكه چنين مرگى شايسته و بجااست .
على عليه السلام شيفته عدالت بود و تمام هدفش در آن خلاصه مى شد.
... از زاويه انسانيّت  
در آغاز اين فصل ، جمله اى از فرمان على عليه السلام به مالك اشترنقل كرديم و اينك آن را به همراه توضيح و تفسيرش در اينجا تكرار مى كنيم تا باز همگامى جلوتر بسوى شناخت سيماى استثنايى على عليه السلام برداشته باشيم .
مالك اشتر فرماندار مصر بود، على عليه السلام رئيس حكومت مركزى اسلام ، او را بهاين مقام منصوب كرده بود، مساءله مهمّى كه مالك در پيش ‍ داشت روش برخوردش با طبقاتمختلف مردم بود. در آنجا، در سرزمين فراعنه ، طبقات مختلفى زندگى مى كردند، دستهاى مسلمان و داخل در مليّت اسلام و جمعى هم غيرمسلمان و خارج از حدود مليّت اسلامى .
اين دسته با اين كه در داخلمرزهاى مصر زندگى مى كردند ولى مليّتى جدا از مليّت اسلام داشتند، زيرا ملاك مليّتاز نظر اسلام ، نه مرزهاى مملكتى است و نه حدود جغرافيايى . نژاد و زبان نيز از نظراسلام عامل مليّت محسوب نمى شود، ملاك مليّت در پيشتگاه مكتب اسلام عبارت از وحدتفكر و عقيده است . كسانى كه در چهارچوب افكار و عقايد اسلامى وارد شوند داراىمليّت اسلامى خواهند بود، گواينكه در خارج از مرزهاى مملكت اسلامى زندگى كنند و آنهاكه افكار و عقايد اسلامى در قلب و دلشان راهى نداشته باشد خارج از مليّت اسلام هستندگرچه در داخل مرزهاى طبيعى و يا سياسى مملكت اسلام زندگى كنند.
مالك به سرزمينى قدم نهاده بود كه اكثريّتش را همفكران و هم مسلكان اوتشكيل مى دادند، اين اكثريّت از نظر اين كه داراى افكار و عقايد اسلامى است داراى مليّتنيز مى باشد. و بديهى است كه برنامه كار مالك ، فرماندار على عليه السلام با آنانبايد براساس عدالت و رحم و مروّت باشد. اما آنانكه خارج از مليّت اسلامى زندگى مىكنند و هنوز افكار و عقايد مذهبى را نپذيرفته اند، چطور؟ آنان مسلمان نيستند و آيا حكومتاسلامى چگونه بايد با آنان رفتار كند؟ طبيعى است كه آدمىمايل است با غيرهم مسلكان خود رفتارى جز آنچه كه با هم مسلكان و همفكران خود دارد،داشته باشد.
علاوه بر مساءله فكر و عقيده ، هنوز در دنياى امروز،مسايل ديگرى هم از قبيل : نژاد، سياه و يا سفيد بودن و غيره نيز مطرح است . سفيد پوست... حقوق سياه پوست را به رسميّت نمى شناسد و اين نژاد، نژاد ديگر را به چشمبيگانه نگاه مى كند. و بدبختى بزرگ دنياى امروز بشر كه جنگهاى خونين و تجاوزاتناجوانمردانه را نتيجه مى دهد از اينجا منشاء مى گيرد كه دنيا نمى خواهد از پوسته هاىموهوم نژاد، زبان و غيره خارج شود و به انسانها با چشمى ديگر بنگرد با تمامتوصيه هايى كه مجامع بين المللى به حكومتها مى كنند، هنوز حقوق سياهان در پاره اى ازكشورها فقط به نام اين كه سياهند دستخوش خودخواهيهاى ناجوانمردانه سفيد پوستاناست .
نژاد سفيد نمى خواهد به حقوق سياهان تن در دهد، با آنها رفتارى در حدود انسانيّتداشته باشد. قدرى وسيعتر بگويم ، حكومتهاى دنياى امروز حداكثر اين است كه بسوىانسانها از زاويه فكر و عقيده و ايدئولوژى خاص ‍ خود كه مبنا و اساس حكومت آنها استنگاه مى كنند.
و راستى آيا مى توان باور داشت كه حكومتها در دنياى امروز به تمام افرادى كه درشعاع قدرت و حكومت آنها زندگى مى نمايند با يك چشم نگاه مى كنند؟ ممكن است فردى ازنظر فكر و عقيده با حكومتى مخالف باشد ولى هرچه هست انسان است و آيا حكومتها مىتوانند ديد خود را، حتّى از مرز فكر و عقيده بالاتر برده و از زاويه انسانيّت به مردم وحقوق انسانى مردم نگاه كنند؟ انسان به نام اينكه انسان است حقوقى دارد و انسان فقط بهعنوان اين كه انسان است حق دارد در جامعه اى كه زندگى مى كند از عدالت و قانونبرخوردار باشد. به قول اعلاميه حقوق بشر: هركس حق دارد كه شخصيّت حقوقى او درهمه جا به عنوان يك انسان در مقابل قانون شناخته شود.
ممكن است فردى از نظر فكر و عقيده با رهبران حكومت مخالف باشد ولى اين نبايد موجبناديده گرفتن حقوق انسانى او شود. على عليه السلام از اين مرحله هم قدم بالاتر مىگذارد و حتى مى خواهد كه شهپر عواطف و لطف حكومت نيز بر سر اين دسته از مردم ، مردمىكه از نظر فكر و عقيده با مالك ، رئيس حكومت مصر مخالف هستند و از حوزه مليّت اسلام همخارج مى باشند، سايه افكن باشد نه تنها با آنان به عدالت برخورد كند، بلكه آنانرا نيز دوست بدارد و از لطف و مهر حكومت محرومشان نسازد. مى گويد: اى مالك ! قلب ودل خود را از مهر و محبت نسبت به مردم مصر لبريز كن ، مبادا در لباس حكومت براى آناندرّنده اى خونخوار باشى چه آنكه آنان بردو دسته اند: اما اخ لك فى الدين وامانظير لك فى الخلق . يا همفكر و هم عقيده و برادر دينى تو هستند و يا بالاخرهآنان انسانهايى هستند مانند تو.
در منطق على عليه السلام بشر به عنوان اين كه انسان است حقوقى دارد، سياه باشد ياسفيد، عرب باشد يا عجم ، مسلمان باشد يا غير مسلمان ، شرقى باشد يا غربى ، هرچهباشد فقط به عنوان اينكه انسان است بايد از عدالت و حقوق انسانى يك انسانبرخوردار باشد. اگر كنفرانسهاى بين المللى نمى توانند اميدهاى تازه اى را درمردمجهان برانگيزانند براى اين است كه شركت كنندگان در آنها نمى توانند از پوسته هاىافكار و عقايد سياسى خود خارج شده از زاويه انسانيّت به حقوق انسانى افراد بشر،نظر كنند.
ولى مى بينيد كه روح انساندوست على عليه السلام چگونه مرزها را مى شكند و چگونهعواطف انسانيش نسبت به مسلمان و غير مسلمان هر دو تجلّى مى كند ....
و اين بود ترسيمى نارسا از سيماى ملكوتى على عليه السلام .
ريشه هاى قتل على عليه السلام  
اين نكته را تذكّر دهم كه اگر ما بخواهيم ريشه هاىقتل على عليه السلام را جستجو كنيم بايد به آغاز اسلام برگرديم . از همان روزى كهمحمّد صلى الله عليه و آله پيامبر عاليمقام اسلام دعوت خود را علنى كرد از همان موقعىكه على بن ابيطالب عليه السلام صميمانه و باكمال رشادت و فداكارى به خدمت پيامبر خدا بپا خاست ، از همان هنگام كه اسلحه به دستگرفته و بر مغز مخالفين مى كوبيد و با نيش شمشير برّنده خود سرطانهاى جامعه رااز پيكر جدامى كرد.
بايد براى تحقيق كامل مطلب ، سخن از ميدان جنگ بدر و احد به ميان آورد. بايد به بيانريشه هاى اختلافاتى كه بين بنى اميّه و بنى هاشم بود پرداخت و بالاخره اگر بخواهيممطلب را همه جانبه مورد بررسى قرار دهيم بايد يك كتاب بزرگ از تاريخ عرب واسلام را به روى شما بگشاييم ، به داستان سقيفه برسيم و سرانجام سخنىكامل از عدالت على بن ابيطالب عليه السلام كه در كام فئودالها و صاحبان زر و زورتلخ بود به ميان آوريم .
قتل على عليه السلام موجباتى فراوان داشت : عصبيّتهاى دوره جاهليت ، حوادث تاريخى ،علل سياسى و اجتماعى و از همه مهمتر صراحت و يكدندگى او در راه اجراى عدالت ؛ اينهاهمه دست به دست هم دادند و مجسمه تقوى و فضيلت و عدالت را به خاك و خوندرغلطاندند.
تجزيه و تحليل اين علل و بيان اين ريشه ها كار ساده و آسانى نيست ، فرصتى مناسب وحوصله اى سرشار لازم است تا به تمام اين جهات رسيدگى شود، لذا دوره جاهليّت راپشت سر مى گذاريم و از اختلافات قومى و خانوادگى خاندان قريش درمى گذريم . بهدوره اسلام ورود مى كنيم و در اينجا نيز به سرعت از فراز حوادث رد مى شويم ، دسيسهها، نقشه ها، خيانتها و بالاخره تمام عوامل را ناديده مى گيريم به آنجا مى رسيم كه دوجبهه قوى و نيرومند در سرزمينى بنام صفين در برابر هم اردو زده اند، يكى اردوىعلى عليه السلام است و ديگرى اردوى معاويه .
معاويه تصميم دارد به هر قيمت كه شده به مقام خلافت و زمامدارى جامعه اسلامى برسد وعلى بن ابيطالب عليه السلام نيز مصمم است به هر ترتيبى كه هست ، اين سرطانمخوف و كشنده را از پيكر جامعه اسلامى جدا سازد.
اكنون سال 37 هجرى است ، على عليه السلام و معاويه در برابر هم قرار گرفته اند.يك مجسمه تقوى و ايمان و عدالت ، ديگرى مجسمه هرزگى و انحراف و ستم . هدف معاويهدر آغوش كشيدن عروس خلافت و هدف على عليه السلام اجراى عدالت است .
جنگ درگير شد، سپاهيان على عليه السلام تحت فرماندهى افسر شجاع خود مالك اشتر،آنچنان مردانه جنگيدند كه شكست سپاه معاويه قطعى و مسلم به نظر مى رسيد. معاويهسخت مضطرب و پشيمان شد از مشاور خود عمرو عاص كه مردى فوق العاده زيرك و نيرنگباز بود، خواست تا هرچه زودتر چاره اى بينديشد و از شكست قطعى سپاه شام جلوگيرىكند. مغز شيطانى عمرو عاص بكار افتاد، لحظه اى در درياى فكر و انديشه غوطه ورشد، بلافاصله سر بلند كرد و تبسمى كه از مكر و حيله شيطانيش ‍ حكايتها داشت برچهره اش نقش بست گفت : راه چاره را پيدا كردم .
معاويه كه به زيركى و شيطنت عمروعاص اعتقادى وافر داشت بلافاصله گفت : بگو!بگو كه نزديك است كار از كار بگذرد و اين سپاه على عليه السلام است كه كم كم بهجايگاه ما نزديك مى شود.
عمرو گفت : به سربازان دستور ده كه فورى قرآنها را بر سر نيزه كنند و از سپاهعلى عليه السلام بخواهند كه دست از جنگ برداشته و تن به حكميّت قرآن در دهند.
نقشه جالبى بود، لااقل اين نتيجه را داشت كه در سپاه على عليه السلام اختلاف مى انداخت. عدّه اى مخالف و جمعى موافق مى شدند و معاويه مى توانست از همين اختلاف بهره بردارىنموده و با نقشه اى ديگر كار را به نفع خود خاتمه دهد. ضمنا معاويه به دوستانى كهبا درهم و دينار در سپاه على عليه السلام براى خود تهيّه كرده بود، اميد فراوانى داشتو نيز اطّلاع داشت كه آنان نيز هر لحظه منتظر فرصت و بهانه هستند تا اخلالگرى خودرا در سپاه على عليه السلام شروع نمايند. نقشه عمرولااقل اين فايده را دارد كه بهانه خوبى به دست جاسوسان معاويه مى دهد.
قرآنها بر سر نيزه بلند شد. سربازان معاويه دست از جنگ كشيده و تمام قدرت خود رادر حنجره هاى خود متمركز نموده و فرياد مى زدند: اى سربازان على ! چرا خون يكديگررا بريزيم و چرا شمشير به روى هم بكشيم ؟ بياييد ما و شما، على و معاويه و بالاخرههمه ، تن به حكيمت قرآن دهيم . ما همه مطيع قرآن و قرآن حاكم بر همه ما است .
مالك اشتر، فرمانده سپاه على عليه السلام كه مردى هوشمند وعاقل و با درايت بود، به اين نغمه هاى شيطنت آميز، اعتنا و توجّهى ننمود و كوچكترينتزلزلى در اراده اش بوجود نيامد. او همچنان مى كوبيد و جلو مى رفت ، مى رفت تا مسيرتاريخ اسلام را عوض كند. مى رفت تا محيط جامعه اسلامى را از وجود مردانى چون معاويهو عمروعاص پاك گرداند.
ولى نقشه عمرو، عميقتر از آن بود كه مالك بتواند همچنان به پيشروى خود ادامه دهد.جاسوسان معاويه كه در داخل سپاه على عليه السلام بودند از يك طرف و مردم ظاهربين واحمقى هم كه عقلشان در چشمشان بود از طرف ديگر، على عليه السلام را احاطه كردند.نقشه شيطانى داشت كم كم به نتيجه مى رسيد، آنچه را كه معاويه مى خواست در آستانهانجام گرفتن بود.
عدّه قابل توجّهى از سربازان على عليه السلام زمزمه مخالفت آغاز كرده و گفتند:ياعلى ! ما با قرآن نمى جنگيم و اين قرآن است كه معاويه ما را به حكميّت آن دعوت مىكند. ولى على عليه السلام هوشمندتر از اين بود كه فريب نقشه هاى شيطانى معاويهو عمرو عاص را بخورد، لذا جواب درستى به مغرضين و فريب خوردگان نداد ولى آناننيز دست بردار نبودند و از پاى ننشستند و بر اصرار خود افزودند.
كم كم بيانات آنها در مقابل على عليه السلام رنگ تهديد مى گرفت و شايد هم كم كمداشت شمشيرها از نيام خارج مى شد. ناچار على عليه السلام بوسيله سعد بن قيس مالك را از ميدان جنگ فراخواند و مالك هم عليرغمميل باطنى خود و برخلاف مصالح جنگى طبق دستور پيشواى خود از آستانه پيروزى ، قدمواپس كشيد و بسوى لشگرگاه برگشت . با برگشتن او، سپاه معاويه جان گرفت ،دلهايى كه به لرزه افتاد بود، از لرزش ‍ باز ايستاد معاويه و عمروعاص سرانجامتوانستند با دسيسه و فريبكارى جنگ صفين را با قرارحكميّت خاتمه دهند و على عليهالسلام و يارانش را مجبور به قبول حكميّت كنند.
على عليه السلام اجبارا حكميّت را پذيرفت و بنا شد دو تن ، يكى عمروعاص و ديگرىابوموسى اشعرى ، بين على عليه السلام و معاويه حكميّت كنند. جريان حكميّت با دسيسههاى عمروعاص به نفع معاويه و ضرر على عليه السلام تمام شد و همين سرنوشت شومبود كه موجب شد باز هم يك عدّه مردم احمق و نادان و احياناً از همانها كه على عليه السلامرا به قبول حكميّت مجبور كرده بودند، از صف طرفداران على عليه السلام جدا شده و بهنام اينكه حكميّت برخلاف موازين شرعى است ، جبهه مخالفى در برابر على عليهالسلام تشكيل دهند. شعار و منطق آنها اين بود:
لا حكم الاّ للّه .
كسى جز خدا شايسته حكم كردن نيست .
چرا على عليه السلام تن به حكميّت كسى جز خدا داده است . كم كم اين عقيدهباطل ، طرفدارانى پيدا كرد تا اينكه سرانجام جمعيّتى در حدود 12 هزار نفر بر علىعليه السلام خروج نموده و عازم جنگ با او شدند.
على عليه السلام با ايراد يك خطابه نافذ و محكم ، حقيقت را بر هشت هزار نفر آنها روشنساخت ، اين هشت هزار نفر توبه كرده و از صف خوارج خارج شدند. و على عليه السلام بابقيّه آنان جنگيد و به سختى آنها را شكست داد.
خوارج كه در جنگ نهروان شكست خوردند ناچار دست از فعاليّتهاى علنى كشيده و بيشتربه فعاليّتهاى زيرزمينى پرداختند سه تن از همين خوارج به نام عبدالرحمن بن ملجم و حجاج بن عبداللّه و عمرو بن بكر تصميم گرفتند با يك ترور دستهجمعى ، على عليه السلام و معاويه و عمروعاص را ترور نموده و اين هر سه را يكجا ازسر راه خود بردارند.
ابن ملجم تعهّد كرد على بن ابيطالب عليه السلام را ترور كند و لذا بسوى كوفه روانشد تا مجسمه فضيلت و قهرمان عدالت را از پاى درآورد. حجاج و عمرو در كشتن معاويه وعمروعاص موفقيّتى بدست نياوردند و اين تنها ابن ملجم بود كه توانست در شب نوزدهمماه رمضان سال چهلم از هجرت ، فكر شوم خود را عملى نموده و با ضربتى كه بر سرمبارك اميرالمؤ منين عليه السلام زد به حيات پرافتخار او خاتمه دهد.
در آن سپيده دم ، سپيده دم نوزدهم ماه رمضان على عليه السلام در محراب بود و با خدايشراز و نياز مى كرد كه ناگهان از پشت ستون محراب فريادى برخاست و گفت :لاحكم الاّ للّه . و به دنبال اين فرياد، برق شمشيرى پرده نيمه تاريكشبستان را بشكافت ، على عليه السلام داشت سر از سجده برمى داشت كه شمشير ابنملجم بر فرق مباركش فرود آمد، اين ضربت كار خود را كرد و پس از آن على بن ابيطالبعليه السلام بيش از دو روز زنده نماند و شب بيست و يكم رخت به سراى آخرت كشيد.
در خلال همين دو روز على عليه السلام جملاتى دربارهقاتل خود دارد كه نشان دهنده روح پرعظمت و عدالت بى مانند او است به فرزندش چنينفرمود: فرزندم ، حسن ! با اسير خود، ابن ملجم ، مدارا كن و با او براساس رحمت و شفقترفتار نما! اگرمُردم از او قصاص كن ولى بدنش را قطعه قطعه نكنيد و اگر زنده ماندمخود مى دانم كه با او چه كنم و شايسته من اين است كه او را عفو كنم و از گناهش درگذرمچه آنكه ما خاندانى هستيم كه با مردم جز با كرم و عفو رفتار نمى كنيم .
و نكته جالب اين است كه اين حادثه عظيم به همان اندازه كه براى شيفتگانعدل ، تأ ثرانگيز و تأ سف آور است ، براى على عليه السلام لذّت بخش و شادى آفرينبود. او در آخرين شب عمر و در واپسين دم حيات ، هيچ وحشت و اضطرابى در سيماى مقدّسشديده نمى شد، چرا بترسد؟
او كه دلى را نيازرده و تجاوز به حق كسى نكرده بود. مگر او نبود كه نيمه هاى شب آندمكه چشمها همه در خواب بود، از خم و پيچ كوچه هاى كوفه عبور مى كرد و نان و غذابراى مستمندان مى برد. على عليه السلام درمقابل اين همه عدالت و فضيلت بهره اى جز خوندل و آزردگى قلب از اين جهان نبرد؛ تنها نقطه اى كهدل على عليه السلام را صفا مى داد و روح او را روشن مى كرد، خاطره مرگ بود. آسودگىعلى عليه السلام تنها در اين بود كه روح پرپر شده اش هرچه زودتر بسوى روضهرضوان پرواز كند و از اين همه رنج و مصيبت برهد.
دنياى آن روز، على عليه السلام و عدالت او را نمى فهميد و حقيقت اين است كه جهان براىعلى عليه السلام كوچك و على عليه السلام براى جهان زياد بود. تار و پود اجتماع بارشته اى كه او به نام عدالت از آسمان به زير آورده بود پيوند نمى گرفت و به اينجهت بود كه در مدت شصت و سه سال زندگى ، چيزى جز رنج و مصيبت ، جز سختى وفشار نصيبش نشد. هر دم آرزوى مرگ مى كرد و مى گفت : قسم بخدا كه فرزندابيطالب به مرگ ماءنوستر است تا كودك شيرخواره اى به پستان مادر.
آرى ! شب نوزدهم ماه رمضان براى على عليه السلام شب خوشبختى ووصال بود. او در انتظار اين شب دقيقه شمارى مى كرد. چنين مقدر شده بود كه در بامدادشب نوزدهم رمضان ، محاسن سفيدش به خون ارغوانى سرش ، رنگين شود. وعدهوصال نزديك شد. شب نوزدهم فرا رسيد و على عليه السلام بيتابانه و پرالتهاب هردم انتظار آخرين دقايق آن را داشت . از اطاق بيرون مى آمد به آسمان نظر مى كرد ونگاهشبر سينه صاف و شفاف سپهر مى لغزيد و جلو مى رفت . جلو مى رفت تا به افق مىرسيد در آنجا متوقّف مى شد. به جستجو مى پرداخت ، پس كو آن نوار سپيد رنگى كه هرشب ، حاشيه آسمان را جلا مى داد؟
و كجا است آن فروغى كه بايد در پرتو شعاع كمرنگ آن برق شمشيرى بجهد و روح مراآسوده كند. آه كه طلوع فجر چه به دير انجاميد!
نمى توانست آرام بگيرد از منزل به در آمد. روانه مسجد شد، خفته ها را بيدار كرد. حتىبه بالين پسر ملجم هم رفت . به او گفت : برخيز! برخيز! مى دانم كه چه فكرىدارى ، فكرى بخاطر دارى كه نزديك است آسمانها را فرو ريزد و زمين را چاك زند وكوهساران را متلاشى سازد.
اين را گفت و از او گذشت ، وارد محراب شد. به نماز ايستاد. فجر طالع شده بود كم كمعلى عليه السلام به گذرگاه مرگ نزديك مى شد. ابن ملجم شمشير زهرآلود خود رابرداشت و در پرتو نور سايه روشن بامدادى خود را به كنار محراب كشيد. على عليهالسلام سر از سجده برمى داشت كه شمشير ابن ملجم فرود آمد و محراب را غرق در خونكرد. ابن ملجم مى خواست على عليه السلام را بكشد ولى دانسته يا ندانسته ، شمشير خودرا بر فرق عدالت فرود آورد.
آرى ! اين پيكر عدالت بود كه صبح نوزدهم ماه رمضان در محراب مسجد بزرگ كوفه ،غرق در خون گرديد. عدالت آسمانى به دست كثيفترين و واژگون بخت ترين فردبشرى ، دوباره راه آسمان را در پيش گرفت و از اين لجنزار پر ظلم و ستم گيتى آسودهو خلاص شد. و اين خود او بود كه با شور و شعفى خاص در همان لحظه فرياد زد:
فزت بربّ الكعبه .
به پروردگار كعبه قسم كه كامياب شدم .
و سرانجام على عليه السلام در بامداد شب نوزدهم ماه رمضان ضربت خورد و در شب بيستو يكم همان ماه روحش به جنان پرواز كرد و بشريّت را در مصيبت خود داغدارساخت .
در آن لحظه :
زمين لرزيد، آسمانها متزلزل شدند، درياها به موج آمدند، ملكوتيان به جوش و خروشافتادند، طوفان سياهى ، جهان را تيره ساخت ، درهاى مسجد بهم خورد، وحشت و اضطرابزمين و زمان را فرا گرفت .
از دل آسمان فريادى برخاست و همه آن فرياد را شنيدند.
بدنها لرزيد، قلبها پريشان شد، موجودات ناله زدند و اين پيك مخصوص ‍ خدا،جبرئيل بود كه در ميان زمين و آسمان صيحه زد و گفت : بخدا قسم ! پايه هاى هدايتفروريخت و مشعلهاى فروزنده پرهيزكارى خاموش ‍ شد، دستگيره محكم از هم گسيخت ،پسر عمّ و وصى رسول خدا كشته شد.
آرى ! جبرئيل بود كه به همراه طلوع بامدادى با صيحه اى بلند، خبر شهادت على عليهالسلام را در قلب جهان درافكند و عالمى را به ماتم نشاند.

next page

fehrest page

back page