|
|
 |
|
 |
|
مقدمه دفتر بسم الله الرحمن الرحيم بى شك كمال مطلق الله است ، و انسان براى رسيدن به سوىكمال مطلق راهى پر فراز و نشيب و طولانى را بايد بپيمايد. پر واضح است كه پيمودن چنين راهى ، بدون رهبرى پيشواى معصوم ، امكان پذير نيست ،گرچه خداوند حكيم بشر را به نيروى عقل مجهز ساخته و كتابهاى آسمانىبراى او فرستاده ، اما با اين وصف باز هم ممكن است در مسير خود، دچار لغزش گردد،مسلما وجود پيشواى معصوم خطر گمراهى را كاهش داده و از اصالت مكتب دفاع مى كند؛ ازتفسيرهاى نادرست از كج انديشيها، و تحريف حقايق دين ، جلوگيرىبعمل مى آورد. اينجاست كه فلسفه وجود حجت الهى در هر زمان - ظاهر باشد يا پنهان - آشكار مى گرددو چه زيباست اين تشبيه كه پيامبر و امام ، قلب عالم هستى اند قلب تپندهاى كه واسطه فيض الهى در كالبد جهان انسانيت است و اگر لحظه اى از تپش بازايستد، زمين ، اهلش را فرو خواهد برد. از اين رو، خداوند براى هدايت بشر، پيامبران را برانگيخت ، و آنان با استمداد از وحىالهى ، رسالت تبشير و انذار را به عهده گرفتند. سلسله عظيم پيامبران با نبوتپيامبر اسلام حضرت محمدبن عبدالله صلى الله عليه و آله پايان پذيرفت وعصر امامت آغاز گرديد؛ همان امامتى كه چونان نبوت ، مقامى الهى است و خداست كه اماممعصوم عليهم السلام را با نام و نشان به وسيله پيامبر صلى الله عليه و آله براىجانشينى وى معين كرد بى ترديد راه صلاح وتكامل به پيروى از ايشان ختم مى شود و آنانكه خود را از اين چشمهزلال و جوشان محروم كنند جز سقوط و هلاكت نصيبى نخواهند داشت . ما خرسنديم كه پيرو آنان بوده و راه و رسم ايشان را الگوى خود ساخته ايم و سندجاويد ما اين كلمات درربار امام خمينى رحمة الله است كه فرمود: ما مفتخريم كه ائمه معصومين ، از على بن ابيطالب گرفته تا منجى بشر حضرتمهدى صاحب زمان - عليهم الاف التحيات و السلام - كه به قدرت خداوند قادر، زنده وناظر امور است ائمه ما هستند. (1) ما مفتخريم كه ادعيه حياتبخشى كه او را قرآن صاعد مى خوانند از ائمه معصومين ماست . مابه مناجات شعبانيه امامان و دعاى عرفات حسين بن على عليهم السلام و صيحفه سجاديه ،اين زبور آل محمد و صحيفه فاطميه كه كتاب الهام شده از جانب خداوند تعالى به زهراىمرضيه است از(2) ماست . كتاب حاضر، مجموعه اى از دعاها خطبه ها، كلمات قصار دومين پيشواى معصوم امام حسنمجتبى عليه السلام كه از منابع مختلف گردآورى شده و تحت عنوان صحيفة الامام الحسنعليه السلام با ترجمه فارسى به علاقمندان عرضه مى شود. اين دفتر، پس از بررسى ، ويرايش و اصلاحاتى چند، آن را به زيور طبع آراسته و دراختيار دوستداران اهل بيت عليهم السلام قرار ميدهد، اميد كه آن را چراغى فراروى زندگىخود قرار دهند و مورد پذيرش حقتعالى قرار گيرد. دفتر انتشارات اسلامى ، وابسته به جامعه مدرسين ، حوزه علميه قم يك حديث عن رسول الله صلى الله عليه و آله و اما الحسن فانه ابنى و ولدى و بضعة منى و قرة عينى و ضياء قلبى و ثمرة فؤادى ، و هو سيد شباب اهل الجنة ، و حجة الله على الامد، امره امرى ، وقوله قولى ، من تبعهمنى و من عصاه فليس منى . فمن بكاه لم تعم عينه يوم تعمى العيون و من حزن عليه لم يحزن قلبه يوم تحزن القلوب . و من زاره فى بقيعه ثبتت قدمه ، على الصراط يومالتزل فيه الاقدام امالى الصدوق : 99 بحارالانوار 44: 148 عوالم العلوم 16: 269 از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله روايت شده : و امام حسن ، او پسرم ، و فرزندم و پاره تنم و نور چشمم و روشنايى قلبم و ميوه دلماست ، و او سرور جوانان اهل بهشت و حجت خداوند بر مردم مى با شد، فرمان او فرمان من وسخنش سخن من است ، هر كه از او پيروى كند، از من پيروى كرده ، و هر كه نافرمانى او رانمايد، مرا نافرمانى كرده است . هر كه بر او بگريد، در روزى ، كه چشمها كور مى گردند، ديدگانش كور نمى گردد. و هر كه بر او محزون شود در روزى كه قلبها در حزن و اندوه قرار دارد قلبش محزوننمى باشد. و هر كه او را در بقيع زيارت مى كند گامهايش بر روى صراط ثابت بماند، در روزىكه گامها بر روى آن مى لغزد. مقدمه مؤلف ادوار زندگى آن حضرت پيشواى دوم و معصوم چهارم امام حسن مجتبى عليه السلام در نيمه رمضانسال سوم هجرى در شهر مدينه ديده به جهان گشود. هفت سال بيشتر نداشت كه جد بزرگوارش پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آلهبدرود حيات گفت ، پس از رحلت پيامبر تقريبا سىسال در كنار پدر بزرگوارش قرار داشت . در سال چهلم هجرى و پس از شهادت پدرش به امامت رسيد، و به مدت دهسال امامت است امت جدش را به عهده داشت . در سال پنجاهم هجرى با توطئه معاويه و به دست همسرش جعده بر اثر مسموميتدر سن 48 سالگى به درجه شهادت رسيد، و در قبرستان بقيع در مدينه مدفون گشت . امام بعد از شهادت مادر حضرت زهرا عليها السلام روزگار غمبار خود را پس از مرگ پدر همچنان مى گذرانيد، واندوه سراپاى وجودش را فراگرفته بود، و دردها پيكرش را درهم مى شكست و كجروىمردم و حق ناشناسى آنان و سلب حق اهل بيت جانش را مى گداخت . امام حسين عليه السلام در چنين حالت دردناكى با خاطرى شكسته و جسمى ناتوان در حالىكه شادابى و نشاط كودكى را از دست داده بود ، به همراه مادرش به بيت الاحزان ، مىرفت و روزها را به ماتم و اندوه سپرى مى ساخت ، تا شايد از اندوه مادر بكاهد و ناله اشرا جانسوزتر و مؤثرتر به گوش مردمان بى خبر برساند، و چون شب فرا مى رسيد،به همراه پدر و مادرش به خانه برمى گشت ، خانه اى كه خيمه وحشت و سراسيمگى برآن سايه افكنده بود، و فقدان پيامبر آن را غمكده اى اندوهبار بنظر مى آورد. فاطمه عليها السلام فرا رسيدن مرگ را احساس كرد، براى آنكه پيكرش پوشيدهبماند از اسماء بنت عميس خواست ، تابوتى براى او بسپارد و او نيز بنابرآنچه درحبشه ديده بود تابوتى را ساخت و حضور ايشان آورد، در اين هنگام براى اولين بار پساز مرگ پدر لبخندى بر لبانش بى رنگ آن محبوبه خدا نقش بست . در آخرين روز حيات حضرت زهرا عليها السلام حسنين ، در كنار قبر پيامبر قرار داشتند،آنگاه كه به خانه بازگشتند، او را در بستر ديدند، از اسماء علت را جويا شدند، و اوخبر وفات مادرشان را به آنان داد، اين دو كودك دردمند در موجى از رنج فرو رفته وفرياد كنان به مسجد دويدند و خبر جدائى مادرشان را به پدر مظلوم خود مى دادند. آن حضرت در زمان شيخين پس از مرگ فاطمه عليها السلام على عليه السلام تنها ماند و يگانه ياور صريح وراستين خويش را از دست داد، و مردم دنيا پرست و زبون گستاخ امام را تنها گذاردند، و حقو قدر و پايگاه بلند و آسمانيش را نشناختند و امام هم براى پرهيز از هر گونه تفرقهكه وحدت مسلمانان را تهديد مى كرد به ناچار بهقبول چنان حكومتى تن در داد، ولى اين تحمل دردناك همچنانكه خود در خطبه شقشقيه اشفرمود، چنان دردناك بود كه گوئى خارى در چشم و استخوانى در گلو دارد. امام حسن عليه السلام هم با فراست خدادادى اش مرارت اين حقكشى را درك مى كرد، و اينزشتكارى منحوس همواره در برابرش چهره مى نمود، و آن كس كه در جايگاه پدرش نشستهبود دشمن مى داشت ، و از كردار او انتقاد مى كرد. چنانكه روزى ابوبكر بر منبر سخن مى گفت و امام كه در آنوقت كودكى هشت ساله بودبه مسجد آمد و بر او بانگ زد و گفت : اى ابوبكر از منبر پدرم پايين بيا و از منبر پدرخودت بالا برو(3). همچنين اگر مشكلى براى حكومت پيش مى آمد، و از گشايش آن ناتوان بودند به امام علىعليه السلام پناه مى جستند، و از او يارى مى خواستند و امام گاهى خود به آنان پاسخمى داد و زمانى آن را به فرزندش حسن عليه السلام وا مى گذاشت . از جمله گويند عربى نزد ابوبكر آمد و گفت : درحال احرام حج چند تخم مرغ را شكسته و خورده ام تكليفم چيست ؟ ابوبكر در پاسخ ماند وبه عمر مراجعه كرد، او نيز همانند دوستش از پاسخ فرو ماند، و مساءله را به عبدالرحمنبن عوف ارجاع دادند، از او نيز پاسخى شنيده نشد، ناچار اعرابى را به خانه عالم غيرمعلم اميرمؤمنان عليه السلام هدايت كردند، آن حضرت اشاره به حسنين عليهما السلام كردو فرمود: از اين دو پسر از هر كدام كه مى خواهىسوال كن . مرد عرب از امام حسن عليه السلام خواستار جواب شد، امام پرسيد: آيا شتر دارى ؟ گفت :دارم ، فرمود: به تعداد تخم مرغهائى كه از شتر مرغ خورده اى ، ماده شترانى را باشتران نر در آميز و بچه هاى آنها را به خانه خدا هديه كن ، امام على عليه السلامفرمود: ممكن است بعضى از شتران ماده بچه نياورند امام حسن عليه السلام پاسخ داد: ممكناست بعضى از تخم هاى شتر مرغ هم فاسد باشند، امام فرزندش را تحسين كرد و بهحاضرين توجه فرمود و از مواهب علمى و آگاهى فرزندش سخنها گفت و اضافه كرد: آنكس كه به حسن عليه السلام علم آموخت همان خدائى است كه به سليمان بن داود حكمت آموخت. امام در زمان عمر دوران كودكى را پشت سرگذارده و به دوران تازه جوانى رسيد و سياستعمر اقتضا مى كرد كه مقام امام را بزرگ داند، و بزرگداشت پايگاه حسنين عليهماالسلامرا واجب شمارد و براى آنان از غنائمى كه به مسلمين مى رسد بهره اى قرار دهد، چنانكهگويند حله هايى از يمن به او رسيد، و عمر در حله براى حسنين عليهما السلام فرستاد ونصيب آنان را از غنائم به ميزان پدرشان على عليه السلام قرار داد و آنان را شماراهل بدر در بهره هاى بيت المال به حساب مى آورد، كه ميزان آن پنج هزار درهم بود. هنگامى كه عمر بر اثر ضربت ابولؤ لؤ از پاى درآمد و خطر مرگ حتمى به او نزديكشد براى آنكه خلافت را از امام على عليه السلام باز داشته و به امويان واگذارد،زيركانه شورائى مجعول تشكيل داد و ترتيبى اتخاذ كرد كه عثمان بزرگ خاندان بنىاميه به خلافت برسد، امام حسن عليه السلام در جلسات اين شوراى انتخابى شركت داشتو حق كشيهاى ناجوانمردانه و خودپرستانه آنان را مشاهده مى كرد، اندوه و خشمى شديد درژرفاى ضميرش جاى مى گرفت و به درستى مى ديد كه منتخبين خليفهمقتول چگونه دين را بازيچه مطامع خويش ساخته اند، و اسلام فقط لفظى بر زبانآنهاست و برگرد هر محورى كه نگهبان منافع آنهاست مى چرخند. امام در روزگار پدر عليه السلام در جنگ جمل روزگار خلافت على عليه السلام عهدى درخشان بود، كه پرچمهاى حق و عدالت به جنبشدرآمد، و حكومت عدل و برابرى بر جهان انسانيت سايه افكند، روزگارى كه چون عهدپيامبر بود و معارف و تعاليم و هدفهاى بزرگش به منصه ظهور پيوست . حكومت عثمان حكومتى بود كه رهبرش مصالح مسلمين ، و ثروت بيتالمال آن را فداى خواسته ها و منافع نامشروع ايشان مى ساخت ، حكومتى كه رانده شده هاىپيامبر را عزيز و گرامى داشت و ملعونين بر زبان پيامبر را بخود نزديك مى ساخت ، وشخصيتهاى بزرگ و با ايمان از اصحاب پيامبر را تبعيد و تهديد مى نمود، از اينرومخالفان ، عثمان با تمام نيروى خويش بر چند خلافت او قيام كردند، و بالاخره او را بهقتل رساندند، پس از قتل عثمان مردم زند على عليه السلام آمده و گفتند: ما كسى را از توسزاوارتر به خلافت و سابقه دار در ايمان و نزديكتر به پيامبر نمى شناسيم . امام در عدم پذيرش خلافت اصرار داشت و مردم نيز چون فرد ديگرى را صالح براىزمامدارى تشخيص نمى دادند، به پافشارى خود ادامه مى دادند. امام با اصرارهاى مردم و بر اساس آنكه بتواند، حكومت اسلامى را در راه واقعى خود قراردهد خلافت را پذيرفت ، اما پس از چندى افرادى كه به اطمعمال دنيا و رسيدن به مقامات آن به ايشان گرويده بودند سر به مخالفت برداشتند،طلحه و زبير كه از اصحاب پيامبر بودند و رفتار پيامبر و كلمات ايشان را در حق امامشنيده بودند و دست به نبرد با ايشان زدند و جنگجمل را به رهبرى عايشه همسر پيامبر شعله ور ساختند، امام براى جنگ با آنها مهيا مى شد،و از اطراف كشور درخواست نيرو نمود، ابوموسى ، كه رهبرى كوفه را به عهده داشت ازفرارسيدن نيرو براى امام امتناع ورزيد، امام فرزندش امام حسن عليه السلام و عمارياسر را همراه با نامه اش در خصوص خلع ابوموسى به كوفه فرستاد، او باز امتناعكرد امام حسن عليه السلام در خطبه هايى كه در كوفه خواند مردن را به يارى پدرش فرا خواند، و بالاخره مردم به رهبرى مالك اشتر به قصر ابوموسى ريخته و او را ازقصر بيرون راندند. آنگاه كه دو لشكر در مقابل هم قرار گرفتند، امام نهايت كوشش خود، را در حفظ صلحبكار مى برد ولى شورشيان تصميم به جنگ داشتند، و سخنرانانشان مردم را به جنگ باامام تحريض مى كردند، پس از آنكه عبدالله بن زبير سخن گفت امام به فرزندشفرمود: پسرم برخيزد و با اين مردم سخن بگوى ، امام حسن عليه السلام برخاست و درسخنانش فرمود: اينكه پسر زبير گفت : على عليه السلام كار مردم را بهپراكندگى كشانيد، پدر خودش زبير بيش از هر كسمسئول اين حادثه است او با دستش بيعت كرد نه با دلش او به ظاهر اقرار به بيعت كردولى اطرافيانش را براى جنگ فراهم آورد . در اين جنگ امام حسن عليه السلام فرماندهى طرف راست لشكر را بعهده داشت ، همچنانكهفرماندهى ، طرف چپ به دست برادرش امام حسين عليه السلام بود، با رشادت ياران اماملشكرى كه به رهبرى عايشه و طلحه و زبيرتشكيل شده بود، شكست خورد، اما با اين اقدام عايشه در مورد جنگ با حضرت ، درهاىانقلاب از طرف مخالفين بر امام باز شد، و مسلمانان يكپارچگى خود را از دست دادند. در جنگ صفين از جمله حوادث مهمى كه در تاريخ اسلام روى داد حادثه صفين است ، حادثه اى دردناك كهمبارزه بين حق و باطل را به روشنى مجسم مى سازد، مبارزه اى بين خلافتاصيل اسلامى به رهبرى امير حق و پيشواى عدالت حضرت على عليه السلام و بين حكومتىدنيايى كه چيزى كه مورد توجه او نبود حق و عدالت بود، و رهبرى اش را معاويه به عهدهداشت ، حادثه صفين رويداد تلخى است كه موجب شكست حكومت امام گرديد، و چنان ايشان رابه اندوه كشانيد كه آرزوى مرگ كرد و نيز آثار زشت اين واقعه پرنيرنگ بود كه امامحسن عليه السلام را وادار به قبول صلح نمود. معاويه براى آنكه به آرزوهايى طلائى خود برسد، خونخواهى عثمان را دستاويز خودقرار داد امام او را به پذيرش فرمانش دعوت كرد امام او استنكاف ورزيد، و براى آنكهبه هدفش نائل گردد، از عمروبن عاص كه به شهادت تاريخ مردى حيله گر و دغلكاربود و خودش مى گفت من به هر جراحتى كه انگشت زدم آنرا خونين كردم ، يارى خواست ،مردم نيز بخاطر ترس يا طمع در مال دنيا به معاويه گرويده و كم كم كار او بالاگرفت و حكومتش توان يافت ، در اين لحظه معاويه آماده جنگ شد و به حركت درآمد و بهصفين رسيد، امام هنوز در كوفه بود، و فرزندش امام حسن عليه السلام با ايرادسخنرانيهاى مختلف مردم را به جنگ تحريض مى كرد، آنگاه كه دو لشكر درمقابل هم قرار گرفتند امام براى آنكه از جنگ جلوگيرى كند سعى فراوانى نمود، اماتلاش ايشان ، تاءثيرى نبخشيد و جنگ آغاز شد. سياست مزورانه معاويه ايجاب مى كند كه رهبران لشكر امام را با تهديد و تطميع فريبدهد، و به سوى خود جلب نمايد، از اينرو تصميم گرفت امام حسن عليه السلام را نزدخود بخواند، براى اجراى اين سياست عبيدالله بن عمر (4) را نزد امام فرستاد و او بهامام گفت : با تو كارى دارم ، فرمود: چه مى خواهى ؟ گفت : پدرت قريشيان را ازاول تا آخر كشته و مردم از او كينه ها به دل دارند، آيا حاضرى او را از خلافت خلع كنى ،تا ما ترا به زمامدارى ، برگزينيم ، امام عليه السلام كه گوئى عقرب خيانت او را نيشزده بود فرياد زد: نه به خدا قسم ، چنين كارى انجام پذير نيست ، امام از گمراهى وسركشى عبيدالله و انحراف او از طريق حق به فرياد آمدمثل اينكه مرگ او را در اين جنگ مى ديد كه به او فرمود:مثل اينكه كشته تو را امروز يا فردا در ميدان جنگ مى بينم ، شيطان ترا فريب داده ، وچنان زينت بخشيده كه خود را آراسته اى و عطر زده اى تا اينكه زنهاى شام ترا ببينند وفريفته ات شوند، ولى بزودى خداوند تو را به خاك مرگ خواهد افكند. عبيدالله شرمسار و حيرت زده به جانب معاويه بازگشت و ماجرا را به او گفت ، معاويه بااندوه جواب داد: او پسر همان پدر است ، عبيدالله همان روز به معركه جنگ در آمد و خيلىزود به دست يكى از مردان همدان كشته شد، امام كه در ميدان ، جنگ مى گذشت مردى را ديدكه كشته اى را مى كشد كه نيزه اى در چشمش فرو رفته و پاهايش همچنان بر ركاب اسبگير كرده است به اطرافيانش گفت : ببينيد، اين مرد كيست ؟ گفتند: مردى از همدان است ،فرمود: كشته كيست ؟ گفته شد: عبيدالله بن عمر، امام شادمان شد و فرمود: خدا را از اينپيروزى شكر مى گويم . حضرت على عليه السلام چون وضع را به اينگونه ديد يارانش را آماده نبردى عمومىكرد، و معاويه نيز مهياى جنگ شد، و دو گروه به هم در آويختند، امام حسن عليه السلاممردانه به سپاه دشمن حمله برد و به اقيانوس مرگ فرو رفت ، چون امام على عليهالسلام فرزندش را در مهلكه مرگ گرفتار ديد مضطرب شد و با ناراحتى شديد فريادزد: جلوى اين پسر را بگيريد كه با مرگش مرا در هم نكوبد، من هرگز نمى خواهم اين دوپسر در جنگ كشته شوند، زيرا نسل پيامبر قطع مى گردد. امام خود را به قلب دشمن فرو برد و امام حسن عليه السلام ترسيد مبادا پدرش ناگهانبه دست شاميان كشته شود و گفت : چه ضرر دارد كه براى رساندن خود به يارانت كهدر برابر دشمنند تلاش كنى ، امام منظور پسرش را دانست و با آهنگى محبت آميز فرمود:پسرم براى مرگ پدرت روزى معين شده است كه از آن نمى گذرد، و با كوشش نمىتواند آنرا به تاءخير افكند و نمى تواند به آن شتاب ورزد، به خدا قسم پدرت باكندارد كه مرگ به سوى او آيد يا او به سوى مرگ رود. جنگ همچنان پيش مى رفت و پيروزى امام حتمى بود كه معاويه با استفاده از حيله گرىعمروبن عاص دست به نيرنگ جديدى زد، و دستور داد قرآنها را بر سر نيزه نمودن ، ومردم نادان قرآن ناطق را به خيال خام تمسك به قرآن رها ساختند و پراكندگى در لشكرباعث كه بر خلافت رضايتش حكميت ابوموسى اشعرى را بپذيرد، عمروبن عاص اينپيرمرد ساده لوح را فريب داد و امام را از حكومت كنار زدند، پس از آنكه عمروبن عاص ابوموسى را فريب داد، او فرياد زد: ترا چه مى شود، خدايت لعنت كند، تومثل سگى هستى كه زبان در آورده ، باشى عمروبن عاص او را به كنارى زد و گفت : تومثل خرى هستى كه كتاب بارت كرده باشند. چون خبر دردناك خلع امام به وسيله ابوموسى بين مردم عراق پخ شد آتش فتنه زبانهكشيد، امام در چنين موقعيت اسفناكى صلاح ديد كه فردى براى هدايت مردم سخن گويد، ازاينرو رو به فرزندش حسن عليه السلام كرد و گفت : پسر برخيز و درباره ابو موسى، و عمروبن عاص سخن بگو، امام حسن عليه السلام برخاست و چنين فرمود: اى مردم دربارهاين دو مرد كه به حكميت انتخاب شدند، سخن بسيار گفتند، ما آنان را انتخاب كرديم تا ازقرآن بر ضد هوسها حكم دهند، ولى آن ها از هوس خود عليه قرآن حكم دادند، بنابراينچنين كسانى را نبايد، حكم نام نهاد، بلكه آنان محكوم عليه هستند. در جنگ نهروان در جنگ صفين آنانكه امام را مجبور به پذيرش حكميت ابوموسى كرده بودند، بر اماماشكال گرفتند كه چرا حكميت او را پذيرفتى ، تا اينكه از كوفه بيرون آمدند، و درنهروان اردوگاهى برپا ساختند، پس از آن كه چند نفر را بهقتل رساندند، امام به جانب آنان حركت كرد و پس از جنگ سختى آنان را بهقتل رساند، امام حسن عليه السلام در اين جنگ نيز همانند جنگهاى گذشته با رشادت ودليرى خاص خود به يارى امام برخاست و با سخنان آتشين خود مردم را به يارى پدرشو نبرد با خوارج فرا خواند. در شهادت پدر پس از جنگهاى بى نتيجه خونين صفين و نهروان ارتش امام دچار ناتوانى و خستگى شد وسستى در ياران آن حضرت پديدار گرديد، دعوت او را نپذيرفته و از فرامينش اطاعتنمى نمود، اين سختى ها و ناگواريها چنان كام امام را تلخ ساخته بود كه ديگرزندگانى برايش دردناك و مصيبت بار بود و هميشه آرزوى مرگ مى كرد تا از اين دنياىسياه و تاريك به جهان روشنى ها كوچ كند، و هر لحظه اين آرزو را تكرار مى كرد و ازخدايش تمناى شهادت مى نمود. چنانكه قبل از حادثه شهادتش از اين دعاها و فريادها به فرزندش حسن عليه السلامحكايت كرد و فرمود: ديشب اندكى به خواب رفتم و چشمهايم بهم آمد،رسول خدا را ديدم كه به زند من آمده است ، گفتم : اى پيامبر خدا مى بينى كه از امت توچه كژى ها و دشمنى ها بر سر من آمده است ، فرمود: آنان را نفرين كن ، گفتم : خدايا ازاينها بهتر را به من بده و از من بدتر را به آنان مسلط كن . ياران امام كه از ترور آن حضرت احساس خطر مى كردند از امام خواستند كه براى خودنگهبانانى انتخاب كند ايشان نپذيرفته و فرمودند: فعلا تيرى نيست كه به من رسد وضربه اى نيست كه مجروحم سازد. تا اينكه ماه رمضان فرا رسيد، ماهى كه آن قدر ارزش و منزلتش والا است كه ماه خدا ناميدهشده ، و قرآن كريم ، در آن نازل گرديده است ، در قرآن شبها امام افطار را گاه درمنزل فرزندش حسن عليه السلام و گاه در منزل حسين عليه السلام و گاه درمنزل دخترش زينب صرف مى كرد ولى بيش از سه لقمه نمى خورد و مى فرمود: دوستدارم خدايم را با شكم گرسنه ديدار كنم . شب نوزدهم آن ماه را امام با هيجانى بسيار آغاز نمود، در صحن خانه با اندوه و اسف و درعين حال با شور و اشتياق راه مى رفت و به آسمانها نگاه مى كرد و از وقوع حادثه اىبزرگ كه در اين شب رخ مى دهد، خبر مى داد و مى فرمود: دروغ نگفت ، و دروغگو نبود،امشب است آن شبى كه به من وعده داد. هنگامى كه امام خواست از خانه بيرون رود مرغابى هايى كه در خانه بودند بفرياد آمدند،امام حسن عليه السلام پيش آمد و گفت : چرا اين وقت از خانه بيرون مى رويد، امام فرمود:خوابى كه ديشب ديدم مرا بر اين كار واداشت ، آنگاه امام خواب رانقل كرد و سپس فرمود: اگر تعبيرش ظاهر شود، پدرت كشته شده و ماتم تمامى مردم مكهو مدينه را فرا مى گيرد، سراپاى امام حسن عليه السلام را وحشتى بزرگ فرا گرفت ،و اندامش بلرزيد، و پرسيد: اين فاجعه كى اتفاق مى افتد؟ امام فرمود: خداوند در قرآنمى فرمايد: هيچكس نمى تواند فردا چه به دست مى آورد و در كدام سرزمين بميرد، ولىحبيبم پيامبر خدا فرمود: اين حادثه در ده آخر ماه رمضان رخ داده و قاتلم پسر ملجم است ،امام فرزندش را سوگند داد كه به خانه بازگشته و بخوابد و امام حسن عليه السلامچاره اى جز اطاعت نيافت ، و امام در تاريكى سحرگاه از خانه به مسجد رفت (5). حضرت على عليه السلام آن شايسته ترين موجودى كه بعد از پيامبر از آغاز تا پايانآن بر روزگار چهره نموده و عنصر بيگانه اى كه همهفضائل را حائز گرديده ، و سيرت پاكش از همه نقائص و آلودگى ها مبراست بدستشقى ترين افراد، در محراب عبادت خون آلود، بر زمين افتاد، مردم از هر سوى به جانبمسجد شتافتند، و با صداى بلند مى گريستند، پيشاپيش همه فرزندان به سوى پيكرخونيش پدر روى آوردند، امام در محراب افتاده بود و گروهى مى خواستند امام را براىنماز آماده كنند ولى امام توان حركت نداشت ، آن حضرت نگاهش به امام حسن عليه السلامافتاد و فرمود كه ايشان با مردم نماز بخواند، پس از نماز امام حسن عليه السلام سرپدر را به دامان گرفت و در حاليكه قطرات اشك بر چهره اش مى ريخت گفت : كدامينجنايتكار با شما اين چنين كرد؟ فرمود: همان پسر زن يهودى عبدالرحمن بن ملجم ، گفت : ازكجا فرار كرد، فرمود: لازم نيست ، كسى به دنبالش برود بزودى او را در مسجد مىآورند، لحظه اى نگذشت كه او را به مسجد آوردند، امام حسن عليه السلام به او گفت : اىلعنت شده ، اميرالمؤمنين و امام المسلمين را كشتى ، اين پاداش خيرخواهى هاى او بود كهپناهت داد و به خود نزديكت ساخت و اكنون پاداش خدمات او را چنين دادى . امام حسن عليه السلام پدر را به خانه انتقال داد، و بهترين پزشك كوفه اثيربنعمرو سكونى را براى معالجه حضرت حاضر نمود، پس از آنكه پزشك گفت : اىاميرالمؤمنين وصايايت را بكن ، كه خواهى مرد، امام حسن عليه السلام سراسيمه و گريانآنچنان قلبش در آتشى از اندوه مى سوخت به پدر گفت : پدر پشتم را به مرگت شكستى، چگونه مى توانم تو را به اين حالت ببينم ، امام به نرمى فرمود: پسرم ديگر ازامروز به بعد بر من غم مخور و زارى مكن امروز جدت پيامبر و جده ات خديجه و مادرت زهرارا ديدار مى كنم ، و فرشتگان هر لحظه انتظار قدوم مرا مى كشند، پس بر من اندوه نكن وگريه منما. امام در اين حال بيهوش شد، و آن گاه كه به هوش آمد فرزندش را گريان ديد براىتسكين خاطر او فرمود: پسر چرا مى گريى ، از امروز بر پدرت ديگر اندوه و دردىنيست ، پسرم گريه مكن تو هم روزى با زهر شهيد مى شوى و برادرت حسين عليه السلامرا هم با شمشير خواهند كشت . آنگاه امام رو به فرزندانش كرد، و وصاياى خود را فرمود، و هنگاميكه احساس مرگ كرد،و دانست به زودى به ديدار خدايش خواهد شتافت امر خلافت را به فرزندش امام حسن عليهالسلام واگذاشت ، و از فرزندانش و بزرگان خاندان و پيروانش بر اين امر گواهگرفت و نامه ها و سلاحش را به او تفويض كرد و فرمود: پبامبر به من سفارش كرد كهاينها را به تو بسپارم . و امام در حاليكه آيات قرآن تلاوت مى كرد؛ روحش از اين تيره خاكدان پرواز كرد، پس ازاو دنيا تاريك شد، چرا كه او نورى بود كه خدايش آفريد تا ظلمتهاى سهمگين جهان راروشنائى بخشد. امام حسن عليه السلام به تجهيز پدر شهيدش پرداخت و پيكر مطهرش راغسل داد و كفن نمود، و چون پاره اى از شب گذشت به همراه چند تن از ياران وفادار آنحضرت در حاليكه جبرئيل و ميكائيل جلوى جنازه ايشان را گرفته بودند، او را از كوفهبه نجف اشرف برده و در آنجا دفن كردند. در اين هنگام مقام خلافت به وجود امام حسن عليه السلام زينت يافت و زمامدارى حكومت اسلامىبا وصيت اميرالمؤمين عليه السلام به ايشان رسيد، و از طرف ديگر معاويه با تمام قوا،به جلب افراد ساده لوح و نادان مشغول شد. آغاز خلافت امام و دسيسه هاى معاويه هنگامى كه خلافت به امام حسن عليه السلام رسيد موجى از اندوه و اضطراب معاويه رافراگرفت ، و دچار سرگردانى شديدى گرديد، زيرا مى دانست آن حضرت در نهاد مردمموقعيت بزرگى را داراست و در بين مردم محبوبيت عظيمى دارد و از طرف ديگر نمىتوانست براى مخالفت با امام از حربه قتل عثمان و خونخواهى از او استفاده كند، چرا كه آنحضرت به هنگام محاصره عثمان از مدافعين او به شمار مى آمد. آنچه از مذاكرات معاويه با يارانش به دست آمد عبارت بود از: 1 - نوشتن نامه هايى براى بزرگان و رؤ ساىقبائل و سرشناسان شهرها و دادن رشوه هاى كلان به آنها. 2 - اعزام جاسوسان و خبرگزارانى به همه شهرهائى كه خلافت امام را پذيرفتهبودند. در اجراى اين امر دو جاسوس ماهر و مورد اعتمادش را به كوفه و بصره فرستاد، اين دوجاسوس در كوفه و بصره دستگير شده ، و امام حسن عليه السلام و عبدالله بن عباس كهاز طرف امام حاكم بصره بود، آن دو را به قتل رساندند. پس از اين جريان امام طى نامه اى به معاويه اخطار كرد، و او را تهديد به جنگ نمود،معاويه كه از وصول نامه امام به شدت ناراحت شده بود در صدد برآمد از فريبكارىخود عذرخواهى نموده و از خودش در برابر كار زشتى كه مرتكب شده ، دفاع كند، و دراين مورد، چاره اى جز اين نداشت كه خوشحالى خود از شهادت اميرالمؤمنين عليه السلام راانكار كند، و درباره اعزام جاسوسها هم بهتر ديد كه جريان را مسكوت گذارد و از بيان آنچشم پوشى نمايد. معاويه در پاسخ نامه عبدالله بن عباس نيز همين شيوه را به كار برد، در پى اين جريانابن عباس نامه اى به امام نوشت ، و آن حضرت را به جنگ با معاويه برانگيخت . جنگ سرد ميان امام و معاويه امام نامه ديگرى به معاويه نوشت و او را دعوت بهقبول بيعت و اطاعت از مقام خلافت كرد و از او خواست كه همچون ديگر مسلمانان در دائرهمجتمع اسلامى قرار گيرد، در اين نامه امام اشاره كرد كه مقام خلافت مقام والائى است كهدر انحصار خاندان پيامبر مى باشد و هيچ كس حق احراز آن را ندارد، و نيز راز سكوت وتسليم خاندان پيامبر در مساءله غصب خلافت را اينگونه بيان داشت ، كه علت خاموشى ماترس از پراكندگى امت بود و براى نگاهدارى جامعه اسلامى و اعلاى كلمه توحيد به اينتجاوز تلخ تن در داديم . معاويه در پاسخ امام دوباره دست به فريب و نيرنگ زد، و ضمن اعتراف به حقوق خاندانپيامبر و اينكه مردم حق آنان را نشناختند گفت : گروهى شايسته از قريش و انصار وديگران امر خلافت را به قريش واگذاردند، در صورتيكه اصحاب شايسته و نيكوكارپيامبر همگى با امير المومنين بودند و به خلافت ابوبكر راضى نشدند، از سخنان شگفتآور معاويه آن بود كه در اين نامه ذكر كرد كه اگر مى دانستم تو در حفظ امت از من ورزيدهتر و به اداره امور آگاهتر و در سياست چيره دست ترى و بهتر مى توانى منافع مردم راحفظ كنى ، كار خلافت را پس از پدرت به تو وامى گذاردم . پس از اين نامه معاويه نامه تهديدآميزى به امام نوشت و او را از مخالفت با خود بر حذرداشت و در برابر به امام وعده داد كه اگر خلافت معاويه را بپذيرد پس از او مقام خلافتبه امام واگذار شود، ولى امام به تهديدهاى او اعتنائى نكرد و در پاسخ به درستانديشى و پافشارى در جنگ پرداخت . اين آخرين نامه اى بود كه بين امام و معاويه مبادله شد و پس از آن معاويه دانست كهنيرنگهايش اثرى نخواهد داشت و اشتباهكاريهاى سياسى او سودى نخواهد بخشيد، و دانستكه امام آماده جنگ است و ناگزير او هم براى جنگ مهيا شد و به تهيهوسائل نبرد پرداخت . اعلام جنگ در مباحث گذشته دانستيم معاويه مى خواست با نيرنگهايش امام را از صحنه خارج سازد،ولى پس از عدم موفقيت در آن راهها دانست ، بهترين راه براىحصول آرزوهايى طلائى اش ، اعلان جنگ است ، كه اگر اين اقدام را صورت ندهد فرصتىبرايش باقى نمى ماند، ضمن آنكه ، امورى چند او را بر اين كار وادار كرد: 1 - او پيوندى محكم با بزرگان عراق و سرداران سپاه اسلام و روساىقبائل برقرار كرده بود، و دين و دل آنان را باپول اندكى خريد و به وعده هاى فراوان و پوشالى اميدوارشان ساخت ، و آنان نيز درجهان به او قول همكارى با او و نيز خيانت به امام را داده بودند ودليل بر اين جريان بخشنامه هائى است كه معاويه به كارگزارن خود نوشت و آنان رابه آمادگى براى جنگ فراخواند،، تا هرچه زودتر به او بپيوندند، و در اين نامه هااعلام داشت كه طرفداران امام به او پيوسته اند. 2 - او مى دانست كه سپاهيان امام دچار تفرقه و پراكندگى شده و از فرمانبرى پيشواىخود سرپيچيده اند. 3 - آگاهى به خطر داخلى بزرگى كه عراق را تهديد مى كرد و شام از آن در امان بود،و آن انفاق افكنى خوارج بود، كه نقشه اى شود خود را در تمام عراق مطرح كرده و مردم رابه مخالفت و هجوم برمى انگيخت . 4 - شهادت امام على عليه السلام كه باعث بى بهره نمودن عراق از پيشوائى موجه شد. همچنانكه گفتيم مسائل ذكر شده ، باعث شد معاويه در اعلان جنگ شتاب ورزد، و در غير اينصورت ، همه تلاشهايش را براى تاءخير جنگ و عقد پيمان موقت بكار مى برد، چنانكهبا امپراطور چنين روشى را پيش گرفت . بر اساس اين تفكر معاويه بخشنامه اى كه مضمون واحدى داشت به همه كارگزاران وفرماندارانش نوشت و همه را به آمادگى جنگى با امام برانگيخت و دستور داد كه با همهنيروها و وسائل خود براى نبرد با او به معاويه بپيوندند. ترس مردم عراق از شاميان وقتى كه خبر حركت معاويه و سپاه فراوانش به سوى عراق در همه جا منتشر شد مردمسراسيمه شده و وحشت آنانرا فراگرفت ، هنگاميكه امام از اين خبر آگاه يافت مردم رابراى اجتماع نمودن فرا خواند و آنگاه بالاى منبر رفته و پس از حمد و ثناى الهى دستورداد مردم آماده شده و به سوى نخليه كه قرار گاه نظامى ايشان بود حركت كنند. مردم كه از سپاه شام ترسيده بودند، گوئى مرگ را در جلوى ديدگانشان مى ديدند، ازاينرو رنگشان زرد و زبانشان لال شد، و سلامتى و تن آسائى را بر هر كار ترجيح مىدادند. هنگامى كه صحابى بزرگ پيامبر عدى بن حاتم سكوت مردم را ديد چنين گفت : من عدى بن حاتم ، هستم ، سبحان الله ، چه موقعت زشت و رسوائى داريد آيا فرمان امام وفرزند پيامبرتان را نمى پذيريد، كجايند آن سخنوران توانائى كه زبانشان بههنگام سخن دلها را مى شكافت ، شما هنگامى كه ديوارى را مى بينيدمثل روباهان به سوراخ مى خزيد آيا از دشمن خدا نمى ترسيد، و عيب و ننگ نمى فهميد،آنگاه رو به امام كرد و فرمانبردارى خود از ايشان را اعلام كرد، و در پايان گفت : مناكنون به قرارگاه مى روم هر كس مى خواهد با من بيايد، او از مسجد خارج شد و بدونآنكه كسى او را همراهى كند به نخليه رفت . همچنين سرداران بزرگ لشكر اما از رفتار مردم دچار خشم و سراسيمگى فراوان شدند، ومردم را از سستى شان بر حذر داشته و روح نشاط و هيجان براى جنگ و رويارويى بادشمن را در آن ها برانگيختند امام از ابراز وفادارى شان قدردانى كرد. تشكيل لشكر امام امام با تشكيل براى مبارزه از كوفه ، خارج ، مغيرة بننوفل را به جاى خود گذارد و خود با سپاه فراوانى ولى سست نهاد، به نخليهرفت ، در آنها اندكى توقف كرد و به تجهيز سپاهيان پرداخت ، و بعد از آن جا كوچ كردتا به دير عبدالرحمان رسيد و در آن جا سه روز توقف نمود و تصميم گرفتبراى ارزيابى ، موقعيت دشمن و عدم پيشروى آنان گروهى را به سوى معاويهگسيل دارد. آن حضرت براى اجراى اين ماءموريت گروهى كه تعدادشان به دوازده هزار نفر مى رسيد،را به سرپرستى ، پسر عمويش عبيدالله بن عباس انتخاب كرد وقبل از حركت آنان عبيدالله بن عباس را فرا خواند، و سخنانى را با در ميان گذارد، كهمتضمن سفارش آن حضرت به نرمى و مهربانى با سپاهيان و عدم پيشدستى به نبرد بامعاويه و اينكه در شئون فرماندهى با قيس بن سعد و سعيد بن قيس مشورت كند و درصورت مرگ عبيدالله ، آنان رهبر لشكر هستند. از آن جا كه در اين قسمت مباحث مهمى وجود دارد و آغاز صلح آن حضرت از اينجا نشاءت مىگيرد مواردى را متذكر مى گرديم : 1 - علت انتخاب عبيدالله : اين سوال شايد مطرح شود كه چرا امام عبيدالله را تعيين كردبا توجه به اينكه افراد ديگرى در لشكر حضور داشتند، در پاسخ بايد گفت :عبيدالله مردى با كفايت و توانا و شايسته احراز چنين مقامى بود، و بر اساس اين كفايت ازطرف امام على عليه السلام به حكومت يمن منصوب گرديد، و گمان مى رفت كه او نهايتسعى خود را در جنگ با معاويه به انجام رساند، زيرا او در مقام خونخواهى و انتقام ازمعاويه بود، چرا كه بسر بن ارطاة سردار خونخوار معاويه دو فرزند او را در هجوم بهيمن فجيعانه به قتل رساند كه همسرش دچار جنون گرديد و از طرف ديگر امام مقامفرماندهى را در مثلثى از او و قيس بن سعد و سعيد بن قيس قرار داد. 2 - تعداد سپاهيان امام در نبرد با معاويه را از بيست هزار نفر تا يكصد هزار نفر نوشتهشده اند، و از گفتار ابن اثير و ابوالفداء ظاهر مى شود، كه سپاهيان امام همان افرادىبودند كه با على عليه السلام بيعت نمودند، و آنان بر اساس گفتار نوف بكالى وسخن ابن اثير چهل هزار نفر بودند،تاءييد ديگر اين مطلب گفتار مسيب بن نجيه با اماماست كه گفت : در شگفتم كه تو با داشتن چهل هزار سپاهى با معاويه صلح كردى . 3 - چگونگى سپاهيان : ارتش عراق كه به همراه امام براى نبرد با معاويه بسيج شدهبود وضع نابسمانى داشت و در فتنه ها و آشوبها فرو رفته بود، و موج بدبختى درآن به حدى بود كه خطرش براى امام از خطر معاويه بزرگتر بود. شيخ مفيد، وضع ارتش امام را اينگونه تشريح مى كند: مردم عراق كه به همراه امام آمادهجهاد شدند، ارتشى بس عظيم و سنگين بودند، ولى به تدريج سست و سبك و اندكگرديدند، زيرا از گروههاى مختلفى تشكيل شده بود، بعضى شيعيان ، امام و پدرشبودند، و بعضى از خوارج كه مى خواستند بهرگونه كه پيش آيد و به جنگ معاويهروند، برخى فتنه انگيزانى ، بودند كه فقطدل به غارت ، و غنيمت بسته بودند، و گروهى شكاك كه حق را ازباطل به درستى كه نمى شناختند و عده زيادى كه پيرو تعصبهاى قبيله اى بودند، و ازرؤ ساى قبائل پيروى مى كردند، و كارى با دين نداشتند، آنگاه شيخ مفيد، درباره وضعروحى و اجتماعى آنان مى نويسد: جنگ را ناخوش مى داشتند، و طرفدار آسايش و سلامت وخواستار تسليم و سازش بودند. آغاز شكست سپاه اسلام پس از آنكه امام فرماندهى مقدم سپاه را به عبيدالله بن عباس سپرد، او به همراهى سپاهحركت تا به مسكن رسيد و در آنجا اردو زدت و روياروى ، سپاه معاويه قرارگرفت ، معاويه طبق شيوه هميشگى خود براى درهم شكستن ، روحيه سپاه از چند راه بهتضعيف روحيه اين گروه كه به عنوان مقدم سپاه امام بودند، همت گماشت : 1 - اعزام جاسوسها: نخستين دسيسه خطرناك معاويه براى ايجاد فساد در سپاه امام اعزامجاسوسان و خبرگزاران بود تا لشكريان را بترسانند، و آنان را به سستى و پستىكشانند، و در اين ماجرا همگى يك سخن را تبليغى كردند، يعنى : حسن بن على طى نامههايى معاويه را به صلح دعوت كرده است ، پس چرا شما خود را به كشتن مى دهيد، ايندروغ موجى از سراسيمگى و ترس در ميان سپاه را برانگيخت و روح تمرد را در واحدهاىلشكر پديد آورد. 2 - پخش رشوه : معاويه براى تخريب روحيه سپاه سرداران سپاه و بزرگان لشكر رابا پولهاى گزاف خريدارى كرد، و واگذارى پستهاى حساس را به آنان وعده داد، و آناننيز ناجوانمردانه دعوت او را پذيرفته و به جانبش مى رفتند و در تاريكى شب وروشنائى روز به سپاهيان معاويه مى پيوستند، عبيدالله هم هر روز اين گزارشها را بهامام مى داد. 3 - فريب عبيدالله بن عباس : معاويه كه گروهى زيادى را به سوى خود جلب كرده بود،تصميم گرفت با فريب رهبر لشكر سپاه را در هم ريزد، از اينرو نامه اى به اينمضمون براى عبيدالله نوشت : حسن نامه اى به من نوشته و در خواست صلح نموده استتا حكومت را به من واگذارد اگر همين حالا بپيوندى فرمانده خواهى و گرنه فرمانبردارمى گردى ، اگر حالا دعوتم را بپذيرى يك ميليون درهم خواهى گرفت ، و اكنون نيمى ازاين پول را به تو مى دهم و نيم ديگر را به هنگام ورود به كوفه به تو خواهمداد. مسلما عبيدالله مى دانست كه اين سخن دروغى بيش نيست زيرا صلح امام بالشكركشى او سازگار نبود، بعلاوه اگر امام درخواست صلح كرده ديگر نيازى به جلبسائر افراد و تطميع آنان نمى باشد، مضافان اين گشاده دستى ، معاويه و دادنپول گزاف بى معناست . نامه معاويه در دل عبيدالله شورى به پا ساخت ، و براى ارتكاب ننگين ترينعمل زندگيش به انديشه فرو رفت ، فرمانده بودند، و به دست آوردن ،پول چشم او را خيره كرده بود، او مى دانست كه در حكومت اسلامى هرگز مقدار كمى از اينپول كلان نيز به او نخواهد رسيد، و بالاخره نفس خيانتكار و فريبكارش بر او چيره شد،و ناجوانمردانه پيمانش را با امام زمان خود شكست و از لشكر اسلام كناره گرفت و بهخدا و رسول و اميرمؤمنان خيانت كرد، و به قرارگاه ظلم و كفر و جنايت پيوست و براىهميشه جامه ننگ و رسوائى و خيانت را بر اندامش قرار داد، در تاريكى شب به همراه هشتهزار نفر از سپاهيان اردوگاه امام را ترك و به قرارگاه سپاه شام پيوست . سراسيمگى سپاه اسلام نقشه خائنانه اى كه معاويه در مورد عبيدالله به اجرا گذارد از مهمترينعوامل پيروزى او به شمار مى آيد، چرا كه انحراف ننگين او سپاه را سراسيمه كرد ووحدت اردوگاه را از هم پاشيد، سحرگاهان باقيمانده سپاه سراغ فرمانده خود راگرفتند، تا او با نماز گزارند، ولى او را نيافتند، و چون از خيانتش آگاه شدند، موجىاز ترس و وحشت آنان را فراگرفت و ميان سپاه اختلاف افتاد. قيس بن سعد كه اين خيانت را نظاره كرد با تصميم قاطع سپاهيان را فراهم آورد و باآنان نماز گزارده ، و بعد از نماز براى مردم سخن گفت تا دلهاشان را اطمينان بخشد،مذمت عبيدالله و خاندان او را نمود و احساسات سپاهيان را برانگيخت تا آنجا كه همه به اوپيوسته و گفتند: شكر خداى كه او را از ميان ما بيرون برد، قيس آنگاه نامه اى به امامنوشت و شرح ماجرا را بيان داشت . خدا مى داند كه به هنگامى كه امام اين گزارشات را مى خواند چه غم جانگداز و دردىجانكاه به جانش فرو مى آمد، او دانست كه سپاهيانش ايمانى نداشته و به هنگام جنگ او رابه دشمن مى سپارند، سپاهيانى كه با امام در مدائن بودند چون از خيانت عبيدالله آگاهشدند، به فتنه انگيزى پرداختند و موج ترس و اضطراب همه را فراگرفت و سردارانخائن سپاه در جستجوى راهى براى پيوستن به معاويه و دريافتپول فراوان بودند. معاويه براى آنكه بيشتر بتواند سپاه اسلام را در هم ريزد و به مطامع دنيوى خودبرسد، به وسيله جاسوسان خود اخبارى را در سپاه اسلام در مسكن و مدائن منتشر ساخت از جمله : 1 - در مدائن شايع كرد كه قيس بن سعد با معاويه سازش كرده و به اوپيوسته است و مردم كه خيانت عبيدالله را ديده بودن ، در پذيرش آن شكى بهدل راه نمى داند. 2 - در مسكن هم متقابلا شايع كرد كه امام به معاويه پيشنهاد صلح داده و معاويههم آن را پذيرفته است . 3 - همچنين در مدائن شايع كرد كه قيس بن سعد كشته شده پس فرار كنيد، اينشايعات جعلى روحيه سپاه اسلام را بشدت درهم كوبيد و سايه فتنه و آشوب بر آنانسايه افكند.
|
|
|
|
 |
|
 |
|