بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب اجتهاد در مقابل نصّ, سید عبدالحسین شرف الدین موسوى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     MOGHA001 -
     MOGHA002 -
     MOGHA003 -
     MOGHA004 -
     MOGHA005 -
     MOGHA006 -
     MOGHA007 -
     MOGHA008 -
     MOGHA009 -
     MOGHA010 -
     MOGHA011 -
     MOGHA012 -
     MOGHA013 -
     MOGHA014 -
     MOGHA015 -
     MOGHA016 -
     MOGHA017 -
     MOGHA018 -
     MOGHA019 -
     MOGHA020 -
     MOGHA021 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

مقتولين جنگ بدر
كسانى كه تصور مى كنند مطابق اين آيه ، پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - اسيرگرفت و قبل از اينكه كشتار به راه اندازد، از آنها فديه گرفت ، دروغ گفته اند؛ زيرااسير گرفتن بعد از كشتار مشركان و كشته شدن بزرگان قريش و سركشان ايشانبود؛ مانند: ابو جهل ، عتبة بن ربيعه ، شيبه برادر او، و وليد فرزند وى ، عاص بنسعيد، اسود بن عبدالا سد مخزومى ، امية بن خلف ، زمعة بن اسد،عقيل بن اسود، نبيه ، منبه ، ابوالبخترى ، حنظلة بن ابى سفيان ، طعيمة بن عدى بننوفل ، نوفل بن خويلد، حارث بن زمعه ، نظر بن حارث بن عبدالدار، عمير بن عثمانتميمى ، عثمان و مالك ، برادران طلحه ، مسعود بن امية بن مغيره ، قيس بن فاكة بن مغيره ،حذيفة بن ابى حذيفة بن مغيرة ، ابو قيس بن وليد بن مغيره ، عمروبن مخزوم ، ابوالمنذربن ابى رفاعه ، حاجب بن سائب بن عويمر، اوس بن مغيرة بن لوذان ، زيد بن مليص ،عاصم بن ابى عوف ، سعيد بن وهب همپيمان بنى عامر، معاوية بن عبدالقيس ، عبداللّه بنجميل بن زهير بن حارث بن اسد، سائب بن مالك ، ابوالحكم بن اخنس ، هشام بن ابى امية بنمغيره تا هفتاد نفر از سران و زعماى مشركين كه در تواريخ ثبت است و همه مى دانند.
بنابراين چگونه ممكن است بعد از اين كشتار سخت ، گفته شود كه پيغمبر - صلّى اللّهعليه وآله - قبل از كشتار، اسير گرفت ، اگرعقل داشته باشند؟ و بعد از اين ماجرا چگونه اين سرزنش ؛ متوجه پيغمبر مى شود اىمسلمانان ؟ با اينكه همه مى دانيم پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - از هر گونهسرزنشى ، مبرا و پيراسته است .
حق اين است كه آيه در مورد سرزنش آن دسته از اصحابنازل شد كه مى خواستند از پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - عيبجويى كنند، چنانكهخداوند متعال در اين آيه شريفه حكايت مى كند كه : ((و چون خدا يكى از آن دو دسته را بهشما وعده داد كه نصيبتان مى شود، و شما دوست داشتيد دسته اى كه قدرت نداشت ،نصيبتان شود و خدا مى خواست با كلمات خويش حق را استقرار دهد وباطل زايل شود))(486) .
پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - با اصحاب مشورت كرد(487) و فرمود: قريش باتجهيزات كامل براى جنگ با من به حركت در آمده اند، شما چه مى گوييد؟ براى تصاحبكاروان آنها كه از سوريه باز مى گردد برويم يا خود را آماده جنگ با آنان كنيم ؟
اصحاب گفتند: تصاحب كاروان براى ما بهتر از برخورد دشمن مجهز است . بعضى همچون ديدند پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - اصرار به جنگ دارد، گفتند: چرا از جنگصحبت نكردى تا خود را آماده آن كنيم .
ما به منظور دستبرد به كاروان مشركان خارج شديم نه براى جنگ . رنگ رخساررسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله - تغيير نمود. خداوند نيز اين آيه شريفه رانازل فرمود: ((چنانكه خدايت تو را از خانه ات بيرون آورد و گروهى از مؤ منين ، كراهتداشتند؛ در كار حق با آنكه روشن شده ، با تو مجادله مى كنند، گويى به سوى مرگشانمى كشند و خودشان مى نگرند))(488) .
و چون خداوند اراده فرمود كه آنها را با عذر خواستن پيغمبر، قانع سازد، و از تعرضبه كاروان قريش باز دارد، و براى جنگ - كه خواست پيغمبر بود - آماده سازد. فرمود:((ما كانَ لِنَبِ-ىٍّ اَنْ يَكُونَ لَهُ اَسْرى ...)) شما مى خواهيد عوارض دنيا را بر پاداش آخرتمقدم بداريد، ولى خدا مى خواهد كه شوكت دشمنانش را با جنگ ، درهم شكسته شود.
معناى آيه شريفه همين است و هر كس عكس آن را معنا كند، اجتهاد شخصى و كار بى جايىنموده است . من اطلاع ندارم كسى در اين باره بر من سبقت گرفته باشد، چون من اين آيهرا در ((الفصول المهمه ))(489) مطرح ساخته و آن را تفسير نموده ام .
49 - كشتن اسيران جنگ حنين
وقتى خداوند متعال بنده و فرستاده اش پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - را در روزحنين و جنگ قبايل ((هوازن )) پيروز گردانيد و فتحى آشكار نصيب او كرد، منادى پيغمبراعلام نمود كه اسيران را نكشيد.
عمر خطاب از كنار يكى از اسيران به نام ((ابن اكوع )) - كه در بند بود - گذشت . اينمرد را قبيله هذيل در روز فتح مكه فرستاده بودند تا به نفع آنان جاسوسى كند و اخبارپيغمبر و اصحاب را آنچه مى شنود و مى بيند به آنان اطلاع دهد.
وقتى عمر او را ديد - چنانكه شيخ مفيد در ارشاد، مى نويسد - گفت : اين دشمن خدا ميان ماآمده بود تا جاسوسى كند، اينك كه اسير شده او را بكشيد. يكى از انصار هم گردن او رازد. وقتى اين خبر به پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - رسيد آنها را مورد ملامت قرار داد وفرمود: مگر من سفارش نكردم كه اسيران را نكشيد؟!
بعد از قتل اين مرد - به گفته شيخ مفيد در ارشاد - افراد ديگرى را هم كشتند؛ مانندجميل بن معمر بن زهير. پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - خشمگين شد وبهدنبال انصار فرستاد و فرمود: چرا او را كشتيد؟ با اينكه نماينده من به شما اطلاع داد كهاسيران را نكشيد.
آنها هم عذر آوردند كه ما به گفته عمر او را كشتيم (490) . پيغمبر - صلّى اللّه عليهوآله - روى خود را از عمر بگردانيد تا اينكه عمير بن وهب از وى شفاعت كرد و پيغمبر -صلّى اللّه عليه وآله - او را بخشيد.
مؤ لّف :
از جمله كسانى كه در حنين كشته شدند، زنى از قبيله هوازن بود كه خالد وليد او را كشت .پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - از كشتن وى سخت ناراحت شد؛ زيرا حضرت ، بر وىگذشت و ديد كه مردم اجتماع كرده اند و او را نظاره مى كنند. به يكى از اصحاب فرمود:خالد را ملاقات كن و بگو پيغمبر تو را از كشتن بچه و زن و مزدور برحذر داشته است .اين را محمدبن اسحاق در سيره خود نقل كرده است .
احمد حنبل به نقل از ((البداية والنهاية )) در آخر غزوه حنين ، مى نويسد: ابو عمر عبدالملكبن عمرو و مغيرة بن عبدالرحمن از ابو الزناد روايت مى كند كه گفت : مرقع بن صيفى ازجدّش رباح بن ربيع برادر حنظله كاتب نقل كرد كه چون پيغمبر از جنگى كهپيشقراول آن خالد وليد بود بازگشت ، رباح و همراهانش از كنار زنى گذشتند كهپيشقراولان او را كشته بودند. سپس اجتماع نموده به تناسب اندام وى مى نگريستند، تااينكه پيغمبر در حال سواره سر رسيد، مردم كنار رفتند تا پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله- آن كشته را بنگرد. حضرت فرمود: اين زن نبايد كشته مى شد. سپس فرمود: خالد راپيدا كن و بگو بچه ها و مزدوران نبايد كشته شوند.
ابو داوود و نسايى و ابن ماجه اين روايت را در ضمن حديث مرقع بن صيفىنقل كرده اند.
50 - فرار از جنگ
براى افراد مسلمان در نكوهش فرار جنگ ، كافى است كه بگوييم : خداوندمتعال به مؤ منين مى فرمايد: ((يا اَ يُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اِذا لَقيتُمُ الَّذينَ كَفَرُوا زَحْفاً فَلاتُوَلُّوهُمُ الاْ دْبارَ وَ مَنْ يُوَلِّهِمْ يَوْمَئذٍ دُبُرَهُ اِلاّ مُتَحَرِّفاً لِقتالٍ اَو مُتَحيّزاً اِلى فِئَةٍ فَقَدْباءَ بِغَضَبٍ مِنَ اللّهِ وَ مَاءْواهُ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمَصيرُ))(491) ؛
يعنى : ((اى كسانى كه ايمان آورده ايد! چون كافران را ببنييد كه اجتماع كرده اند، پشتبه آنها نكنيد. هر كس در آن روز، پشت به آنها كند، و جز بخاطر حمله ، روى بگرداند، يابه سوى گروهى ديگر برود مقرون به غضب شده و جاى او جهنم است كه سرانجامى بددارد)).
اين نص صريح مطلق است (492) ، در آيه محكمى از آيات قرآن مجيد و فرقان عظيم ،ولى بعضى از صحابه در مقابل آن اجتهاد نمودند، نه در يك مورد بلكه در موارد متعدد، درموقع عمل ، انحراف حاصل كردند (به نمونه هايى از آن مى پردازيم ):
(الف )از جمله :
در روز جنگ احد بود كه ابن قمئه به مصعب بن عمير(رض ) حمله كرد و او را كشت ، وپنداشت كه پيغمبر است . ابن قمئه نزد قريش برگشت و مژده داد كه پيغمبر را كشته است! مشركان نيز به يكديگر مژده مى دادند و مى گفتند: محمد كشته شد! محمد كشته شد! ابنقمئه او را كشت .
با اين خبر، دلهاى مسلمانان از جا كنده شد، و به كلى پراكنده شدند و با بى نظمى ،روى به فرار نهادند. چنانكه خداوند حكايت مى كند كه : ((هنگامى كه از كوه بالا مىرفتيد و به كسى اعتنا نمى كرديد و پيغمبر از دنبالتان شما را مى خواند و خدا سزايتانرا به غمى روى غمى داد))(493) .
در آن روز پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - آنها را ندا مى داد و مى فرمود: ((بندگانخدا! بندگان خدا! بياييد. من پيغمبر هستم ، هر كس ‍ ثابت ماند بهشت از آنِ اوست )) با اينصدا و نظير آن ، آنان را مى خواند، با اينكه در آخر آنها قرار داشت ، ولى آنها طورىفرار مى كردند كه به كسى توجه نداشتند!
طبرى و ابن اثير در تاريخ خود مى نويسند: فرار به وسيله گروهى از مسلمانان بهپايان رسيد كه عثمان بن عفان و ديگران در ميان ايشان بودند، آنها به ((اعوص )) رفتندو سه روز در آنجا ماندند، سپس نزد پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - باز گشتند. وقتىپيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - آنها را ديد فرمود: شما از جنگ روى برتافتيد!
فرار اين عده از جنگ و بازگشت سه روز بعد آنان و گفتار پيغمبر به ايشان ، در همهكتبى كه راجع به جنگ احد به تفصيل سخن گفته اند، آمده است .
و نيز طبرى و ابن اثير در تاريخ خود آورده اند كه : انس بن نضر عموى انس بن مالكبه عمر و طلحه و گروهى از مردان مهاجر برخورد، ديد دست از جنگ كشيده اند، پرسيد:چرا نمى جنگيد؟
گفتند: پيغمبر كشته شد.
پرسيد: بعد از پيغمبر چه مى كنيد؟ به همانگونه كه پيغمبر مُرد، شما هم بميريد.
سپس به دشمن حمله كرد و چندان پيكار نمود تا كشته شد. بعد از مرگش ‍ در بدن وى هفتادجاى زخم يافتند، و جز خواهرش كسى او را نشناخت و او نيز برادرش را به وسيله انگشتانزيبايش شناخت !
مورخين مى نويسند: انس شنيد عده اى از مسلمانان كه عمر و طلحه در ميان آنها بودند، وقتىشنيدند كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - كشته شده است ، گفتند: اى كاش ! كسى ازسوى ما نزد عبداللّه ابن ابى سلول (رئيس منافقين كه از اين جنگ روى برتافته بود -مترجم ) مى رفت و امان نامه اى از ابوسفيان - پيش از آنكه كشته شويم - براى ما مىگرفت !!
انس بن نضر گفت : اى مردم ! اگر راست باشد كه پيغمبر كشته شده است ، خداى محمّد كهكشته نشده ؟ به همان نيت كه محمّد جهاد مى كرد، جنگ كنيد. خدايا! من از گفته اينان از توپوزش مى طلبم و از آنچه اينها كرده اند، بيزارى مى جويم ، سپس جنگيد تا به شهادترسيد - رضوان اللّه عليه وبركاته - . اين داستان را نيز تمام مورخانى كه ماجراى جنگاحد را نوشته اند، آورده اند.
(ب ) از جمله :
در روز جنگ حنين بود كه مطابق آيه 25 از سوره توبه : ((اِذْ اَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ...))(وتفسير آن ) ابوبكر لشكر اسلام را - كه دوازده هزار سرباز بود - چشم زد و شكستخوردند. در ميان كسانى كه فرار كردند و پشت به جنگ نمودند به گفته بخارى(494) ونقل ابن كثير(495) عمر بن خطاب بود.
بخارى از ابو قتاده انصارى روايت مى كند كه در جنگ حنين ، مسلمانان و از جمله عمر بنخطاب ، گريختند. من به عمر گفتم : چرا فرار مى كنند. عمر گفت : كار خداست ...!
(ج ) از جمله :
در روز جنگ خيبر بود كه پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله -، ابوبكر را با لشكرىبراى فتح قلعه فرستاد، ابوبكر گريخت و برگشت !
اين حديث را حاكم نيشابورى در جلد سوم ، صفحه 27 كتاب خود، به همين نحو كه گفتيمنقل كرده است . سپس مى گويد: اين حديث با سند صحيحنقل شده است ، ولى بخارى و مسلم روايت نكرده اند!
ذهبى با تصريح به صحت آن در تلخيص مستدرك آورده است .واز جابربن عبداللّه انصارىدر يك حديث طولانى - كه حاكم آن را نقل كرده و در مستدرك (496) آن را صحيح دانسته -روايت شده است كه پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود:
((فردا مردى را به سوى قلعه مى فرستم كه خدا و پيغمبر را دوست دارد، و خدا و پيغمبرهم او را دوست دارند و از جنگ روى برنمى تابد. و خداوند قلعه را به دست اوبگشايد))(497) .
سربازان هر كدام اميد داشتند كه آن فاتح آن باشند. على - عليه السّلام - در آن روز مبتلابه دردِ چشم بود. پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - به او فرمود: حركت كن .
على - عليه السّلام - گفت : يا رسول اللّه ! جايى را نمى بينم .
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - آب دهان مبارك خود را به چشم على - عليه السّلام -كشيد و پرچم اسلام را به دستش داد. على - عليه السّلام - عرض كرد: يارسول اللّه ! به چه چيز جنگ كنم ! فرمود: به اينكه بگويند: ((اشهد ان لااله الاّ اللّه واشهد انّ محمّداً رسول اللّه )) وقتى كه اين را گفتند، خون و مالشان از طرف من محترم است .مگر اينكه حق آن را ادا نكنند، حساب آنها هم با خداست . على - عليه السّلام - به ملاقاتيهوديان خيبر رفت و فتح كرد.
حاكم بعد از نقل اين حديث ، مى گويد: بخارى و مسلم درنقل حديث رايت ، اتفاق نظر دارند، ولى به اين سياقنقل نكرده اند. ذهبى نيز در تلخيص مستدرك ، همين را گفته است .
اياس بن سلمه گويد: پدرم حديث كرد و گفت : ما، در جنگ خيبر با پيغمبر - صلّى اللّهعليه وآله - بوديم . پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - آب دهانش را به چشم على -عليه السّلام - كشيد و دردِ آن برطرف شد. سپس پرچم (رايت ) را به دست او داد و بهميدان رفت . مرحب خيبرى به جنگ او آمد و گفت :
((خيبريان مى دانند كه من مرحب هستم ، غرق در سلاحم ، و شجاعى مجرب هستم ، هنگامى كهآتش جنگ شعله ور مى شود))(498) .
على - عليه السّلام - به مبارزه او شتافت و فرمود: (( من همانم كه مادرم مرا شير شرزهخوانده است ؛ مانند شير بيشه كه وحشتناك است . با شما پيكار سخت و سهمگين خواهمكرد))(499) .
سپس حمله كرد و با يك ضربت كاسه سر او را جدا ساخت و بهقتل رسانيد و به دنبال آن ، فتح قلعه هاى خيبر ميسر شد.
حاكم نيشابورى اين حديث را در بحث جنگ خيبر آورده ، سپس گفته است : اين حديث با شرطمسلم صحيح است ، ولى بخارى و مسلم آن را بدين سياقنقل نكرده اند! ذهبى هم آن را صحيح دانسته و در تلخيص ‍نقل كرده است .
(د) از جمله :
در جنگ ((سلسله )) در وادى رمل بود. اين جنگ هممثل جنگ خيبر بود؛ زيرا نخست پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - ابوبكر را به ميدانفرستاد، ولى او با لشكر گريخت ، سپس عمر را فرستاد، او نيز با افراد تحتفرمانش فرار كرد، ولى بعد از آنها على - عليه السّلام - را فرستاد و على - عليهالسّلام - با غنايم و اسيران برگشت . شيخ مفيد اين نبرد را بهتفصيل در كتاب ((ارشاد)) نقل كرده است (مراجعه كنيد تا به حقيقت مطلب پى ببريد).
اين جنگ سلسله غير از جنگ ((ذات السلاسل )) است كه درسال هفتم هجرت به فرماندهى عمروبن عاص روى داد. در آن جنگ نيز ابوبكر، عمر و ابوعبيده جراح ، تحت فرماندهى عمرو بن عاص بودند، چنانكه عموم مورخان گفته اند.
ميان عمر خطاب و عمرو عاص از قديم شكر آب بود. حاكم نيشابورى در كتاب مغازى(500) به اسناد خود از عبداللّه بن بريده از پدرشنقل مى كند كه گفت : پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - عمرو عاص را به جنگ ذاتالسلاسل فرستاد كه ابوبكر و عمر در لشكر وى وى بودند. همين كه به ميدان جنگرسيدند، عمرو عاص دستور داد كه آتش روشن نكنند. عمر خطاب در خشم فرو رفت ونزديك بود با وى گلاويز شود، ولى ابوبكر او را باز داشت و به وى فهماند كه چونعمروبن عاص آشنايى به جنگ داشته ، لذا پيغمبر او را فرمانده لشكر نموده است ، عمرهم از او دست برداشت .
حاكم بعد از نقل اين حديث ، مى گويد: اين حديث داراى اسناد صحيح است . ولى بخارى ومسلم آن را روايت نكرده اند! ذهبى نيز در تلخيص ‍نقل كرده و تصريح به صحت آن نموده است .
تذكر لازم :
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - در بزرگداشت على - عليه السّلام - و برترى وىبر ساير صحابه كه داراى سوابق زياد در اسلام بودند، اسلوبهاى حكيمانه اى داشتكه متدبّران در سيرت مقدس وى ، به خوبى مى دانند؛ از جمله اينكه : هيچگاه على - عليهالسّلام - را تحت فرماندهى و فرومانروايى كسى قرار نداد؛ نه در جنگ و نه در صلح ،ولى اميرانى بر ديگران گماشت . از جمله عمرو عاص را در جنگ ذاتالسّلاسل بر ابوبكر و عمر امير كرد، و هنگام رحلت - چنانكه دراوايل كتاب گفتيم - اسامة بن زيد را با توجه به جوان بودنش ، فرمانده سپاهى نمودكه پيرمردان و بزرگان مهاجر و انصار؛ امثال ابوبكر، عمر و ابو عبيده جرّاح در آنبودند. اين معنا امرى مسلم است و در اخبار گذشتگان آمده است .
وقتى على - عليه السّلام - را فرمانده سپاهى مى نمود، گروهى از سابقين در اسلام راتحت فرماندهى وى قرار مى داد، ولى هرگاه ديگران را امير مى كرد على - عليه السّلام -را نزد خود نگاه مى داشت !
و هرگاه دو ستون را مأ مور نبردى مى نمود، يكى به فرماندهى على - عليه السّلام - وديگرى به فرماندهى غير او و دستور مى داد هر جا گِرد آمدند، فرماندهى واحد از آنِ على- عليه السّلام - باشد، ولى وقتى از هم جدا شدند هر يك فرمانده ستون خود باشد.
از حسن بصرى راجع به على - عليه السّلام - سؤال شد، گفت : چه بگويم درباره كسى كه چهار صفت مهم در او جمع بود،
اوّل :
امين دانستن او بر سوره برائت (چنانچه معروف است كهرسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله - ابتدا ابوبكر را براى قرائت سوره برائت انتخابنموده بود تا به مكه رفته و آن را قرائت كند. ابوبكر در بين راه بود كهرسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله - از سوى پروردگار مأ مور شد تا على - عليه السّلام- را موظف به اين كار نمايد. و على - عليه السّلام - رفت وسوره برائت را از ابوبكرگرفت وخود اين مهم را به انجام رساند).
دوم :
هنگامى كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - به جنگ تبوك رفت و على - عليه السّلام - رابه جاى خود در مدينه گذاشت و فرمود: ((تو نسبت به من به منزله هارون نسبت به موسىهستى ، جز اينكه بعد از من پيغمبرى نخواهد بود)). اگر چيزى غير از پيغمبرى بود كه درعلى - عليه السّلام - نبود، آن را هم مانند نبوت استثنا مى كرد.
سوم :
اين گفته پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - است كه فرمود: ((دو چيز سنگين در ميانشما مى گذارم : كتاب خدا و عترتم )).
چهارم :
اينكه هرگز پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - كسى را بر على - عليه السّلام - امير نكرد،ولى امرايى را بر سايرين گماشت (501) .
در جنگ خيبر نيز پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله -، نخست ، ابوبكر و بعد عمر را اميركرد، ولى على - عليه السّلام - با آنها نبود، امّا وقتى كه روز ديگر على - عليه السّلام -امير لشكر شد، ابوبكر و عمر تحت فرماندهى وى بودند و قلعه هاى خيبر به دست وىفتح شد. والحمدللّه على ذلك كلّه .
احمد حنبل (502) از حديث بريده روايت نموده است كه : پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليهوآله -، دو ستون نظامى را به يمن فرستاد. در رأ س يك ستون ((على - عليه السّلام - ))فرمانده ستون ديگر ((خالدبن وليد)) بود. بعد فرمود: هر جا كه به هم رسيديد،فرمانده كلّ سپاه با على - عليه السّلام - است . و هرگاه از هم جدا شديد هر كدام فرماندهسپاه خود باشد.
ما به قبيله بنى زبيده برخورد نموديم و پيكار كرديم . مسلمانان بر مشركان آنجافاتح شدند. پس از جمع آورى غنايم و اسيران ، ((على )) - عليه السّلام - زنى را از مياناسيران براى خود برگزيد. بريده گويد: در اين خصوص خالد وليد نامه اى براىپيغمبر نوشت و توسط من فرستاد.
وقتى به حضور پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - رسيدم ونامه راتحويل دادم و آن را براى حضرت خواندند، ديدم پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - خشمگينشد. من عرض كردم يا رسول اللّه ! من تقصير ندارم شما مرا با مردى (خالد) فرستادى ودستور دادى كه از وى اطاعت كنم اينك به فرمان او نامه را براى شما آورده ام .
پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((به على چيزى نگو؛ زيرا او از من است و من ازاويم ، او بعد ازمن سرپرست شماست . او از من است ومن از اويم و او بعد از من سرپرستشماست )).
اين حديث را عده بى شمارى از اصحاب سنن و مسانيدنقل كرده اند و ما در مراجعه 36 كتاب ((المراجعات ))نقل كرده ايم (مراجعه شود).
گاهى چنين مى شد كه پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - يكى ازرجال اسلام را امير لشكر مى كرد، او مى رفت و بدون نتيجه باز مى گشت ، بعد على -عليه السّلام - را به جاى او مى گماشت و اعزام مى داشت و او با فتح و پيروزى قطعىمراجعت مى كرد. از اين جا به خوبى معلوم مى شود كه جايگاه على - عليه السّلام - چيست .اما اگر پيغمبر بار اول او را براى امير لشكر، تعيين مى فرمود، چنين حاصلى به دستنمى آمد.
و زمانى هم شخصى را مأ مور كار مهمى مى نمود كه همه گردن مى كشيدند، خدا وحى مىفرستاد كه اين كار را جز تو يا كسى كه از تو باشد نمى تواند انجام دهد. چنانكه درخصوص ((سوره برائت )) اين كار انجام گرفت و على - عليه السّلام - به جاى ابوبكرسوره برائت را گرفت و در روز حج بزرگ ، بر مشركان قرائت فرمود(503) .
51 - نهى پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - از پاسخ دادن به ابوسفيان
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - در جنگ احد با هفتصد نفر از اصحاب خود، وارد درهاحد شد و پشت به كوه ، صفوف خود را آراست . مشركان سه هزار نفر بودند؛ هفتصد نفرزره پوش و دويست نفر سواره و پانزده زن هم همراه داشتند.
در ميان مسلمانان نيز دويست نفر زره داشتند و دو نفر هم سواره بودند. دو لشكر آماده جنگشدند. پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - مقابل مدينه ايستاد، و كوه احد را پشت سرقرار داد. پنجاه نفر تيرانداز را هم در پشت سر، در دهانه شكافى تعيين فرمود تا بهفرماندهى عبداللّه بن جبير، پشت سر خود را از حمله دشمن حفظ كند.
سپس به عبداللّه جبير فرمود: سواره نظام دشمن را از ما دور گردان تا از پشت سر به ماحمله نكنند. شما در محل خود بمانيد؛ چه ما فتح كنيم يا شكست بخوريم شمامحل خود را رها نكنيد؛ زيرا ما فقط از همين شكاف بين دو كوه واهمه داريم .
در اين هنگام ، طلحة بن عثمان از لشكر دشمن بيرون آمد و گفت : اى جماعت اصحاب محمّد!شما عقيده داريد كه اگر ما را كشتيد به جهنّم مى رويم و اگر به دست ما كشته شديد، بهبهشت خواهيد رفت . آيا كسى هست كه بخواهد با شمشير من به بهشت برود يا با شمشيرخود، مرا روانه جهنّم كند؟!
ابن اثير مى گويد: على بن ابى طالب - عليه السّلام - به هماوردى او پيش آمد و با يكضربت ، پاى او را قطع كرد و نقش بر زمين شد، لباسش بالار رفت و عورتش آشكارشد، طلحة بن عثمان حضرت را سوگند داد و على - عليه السّلام - هم دست از وى برداشت ،زيرا مى دانست كه او چندان دست و پا مى زند تا به هلاكت مى رسد.
در اين هنگام ، پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - تكبير گفت و فرمود: قهرمان لشكر، كارخود را كرد. مسلمانان نيز با تكبير رسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله - تكبير گفتند.سپس حضرت از على - عليه السّلام - پرسيد: چرا او را بهحال خود گذاشتى ؟
على - عليه السّلام - گفت : براى اينكه مرا به خويشاوندى خود با من قسم داد، من هم شرمكردم كه او را تعقيب كنم .
على - عليه السّلام - بعد از او به علمداران لشكر مشركان حمله برد و يكى بعد ازديگرى را به قتل رسانيد. ابن اثير و ديگران مى نويسند: مسلمانان پرچمداران مشركين راكشتند و پرچم بر روى زمين افتاده بود و كسى پيش نمى آمد كه آن را بردارد. تا اينكهعمره ؛ دختر علقمه حارثى آن را برداشت و برافراشت و مجدداً مشركان در اطراف پرچمگِرد آمدند.
سپس صواب ؛ غلام بنى عبدالدار آن را برداشت و او نيز كه پهلوانى نيرومند بود، كشتهشد. ابو رافع مى گويد كسى كه پرچمداران را بهقتل رسانيد، على بن ابى طالب - عليه السّلام - بود.
دو لشكر جنگ سختى نمودند. بيش از همه على ، حمزه و ابو دجانه انصارى نبرد كردندومتحمل مشقات زياد شدند. آنها فاتح بودند و مشركين شكست خوردند. زنان هم گريختند واز كوه بالا رفتند. مسلمانان پياده شدند و به جمع آورى غنايممشغول شدند. وقتى تيراندازان ، ديدند كه برادران مجاهد آنها غنايم را جمع آورى مىكنند، جمع آورى غنايم را از ايستادن شعب ، مقدم داشتند. و سفارش اكيد پيغمبر را فراموشنمودند.
همين كه خالد بن وليد از قلّت نفرات مقابل شكاف ، آگاه شد، يكباره بر آنها حمله برد وهمه را كشت سپس با نفرات خود به سربازان اسلام هجوم برد. فراريان مشركين نيز دراين هنگام سر رسيدند و از هر سو مسلمانان را در ميان گرفتند.
جنگ تن به تن در گرفت و هفتاد نفر از شجاعان مسلمين شربت شهادت نوشيدند كه از جملهشير خدا و شير پيغمبر ((حمزه بن عبدالمطلب )) عموى پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله -بود.
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - در آن روز سخت جنگيد و چندان تير انداخت كهتيرهايش به اتمام رسيد و چوب كمانش شكست و بند آن پاره شد. پيشانى پيغمبر - صلّىاللّه عليه وآله - شكست و صورتش ‍ مجروح و دندان پيشين ، صدمه ديد و لب نازنينششكافت . و در اين هنگام ابن قمئه با شمشير بر پيغمبر چيره شد.
على - عليه السّلام - در اطراف حضرت شمشير مى زد. پنج نفر از انصار (مردم مدينه ) دردفاع از پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - كشته شدند. ابودجانه انصارى مانند سپر، جلوپيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - ايستاده بود و با پشت خود، تيرها را از اصابت بهپيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - برطرف مى ساخت .
مصعب بن عمير (مبلّغ جوان پيغمبر كه اهل مدينه به وسيله او مسلمان شده بودند - مترجم ) همچندان جنگيد تا شهيد شد. ابن قمئه او را بهقتل رسانيد و گمان كرد كه او پيغمبر است . ازين رو نزد قريش برگشت و گفت : محمّد راكشتم ! مردم هم مى گفتند: محمّد كشته شد، با اين خبر مسلمانان بدون هدف ، رو به فرارنهادند.
اولين كسى كه پيغمبر را ديد، كعب بن مالك بود. او گفت : اى مسلمانان ! اين پيغمبر است ،كشته نشده ، ولى پيغمبر اشاره نمود كه ساكت شود. مبادا دشمن بشنود و به وى حمله آورد.در اين هنگام ، على - عليه السّلام - با نفراتى كه مانده بودند، پيغمبر - صلّى اللّهعليه وآله - را به درّه اى بردند و پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - در آنجا قرار گرفتو على - عليه السّلام - و بقيه در اطراف حضرت شمشير مى زدند و از جان پيغمبر دفاعمى نمودند.
محمدبن جرير طبرى ، ابن اثير و ساير مورخان نوشته اند: پيغمبر - صلّى اللّه عليهوآله - همانطور كه در پناهگاه بود، گروهى از مشركان را ديد و به على - عليه السّلام -فرمود: به آنها حمله كن ، على - عليه السّلام - هم به آنها حمله برد و آنها را متفرق كرد وعده اى از ايشان را كشت .
سپس گروه ديگرى را ديد وفرمود: به آنها نيز حمله كن . على - عليه السّلام - هم هجومبرد و آنها را پراكنده ساخت و عده اى را كشت .جبرئيل گفت : يا رسول اللّه ! فداكارى به اين معنا است ؟
پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: آرى ، على از من است و من از اويم .
جبرئيل گفت : ومن هم از شمايم ! در اين هنگام صدايى شنيدند كه : ((لاسيف الاّ ذوالفقارولافتى الاّ علىّ))؛
يعنى : ((شمشيرى چون ذوالفقار و جوانمردى چون على نيست )).
على - عليه السّلام - آب مى آورد تا زخمهاى حضرت را شستشو دهد، ولى خون قطع نمىشد، تا اينكه فاطمه زهرا - عليها السّلام - (كه از مدينه با ساير زنان رسيده بودند -مترجم ) قطعه حصيرى را آتش زد و خاكستر آن را در جاى زخمهاى پيغمبر ريخت و خون بندآمد. فاطمه - عليها السّلام - دست به گردن پيغمبر انداخته بود و پدر را - كه مجروحشده بود - مى بوسيد و مى گريست .
هند زن ابو سفيان و ساير زنان قريش آمدند و شهداى مسلمين را مثله كردند. از جمله باگوشها، بينيها، انگشتان دستها و پاها و نقاط ديگر بدنشان را كه بريده بودند، دستبندو گردنبند ساختند. هند بعلاوه ، دستبند و گردنبند خود را در عوض كشتن حمزه ، بهوحشى غلام جبير بن مطعم بخشيد. سپس شكم حمزه را پاره كرد و جگر او را به دندانگزيد.
آنگاه ابوسفيان مقابل مسلمانانى كه به كوه گريخته بودند آمد و ايستاد و سه بار گفت: آيا محمّد در ميان شما هست ؟
پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: جواب او را ندهيد.
ابوسفيان گفت : اى عمر! آيا ما محمّد را كشته ايم ؟
عمر گفت : به خدا قسم ! نه ، او هم اكنون سخن تو را مى شنود!
مؤ لّف :
شاهد ما نيز بر سر همين جمله بود كه عمر، رأ ى خود را بر نهى پيغمبر - صلّى اللّهعليه وآله - از جواب دادن به ابو سفيان مقدم داشت . پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله -از ابو سفيان و مشركين ايمن نبود و از آن بيم داشت كه اگر بدانند حضرت زنده است بهوى حمله خواهند برد، ولذا دستور داد جواب او را ندهند، ولى عمر اهميت به گفته و نهىپيغمبر نداد و در فكر حفظ جان پيغمبر نبود و پاسخ او را داد!
52 - تجسّس عمر
خداوند متعال مى فرمايد: ((اى اهل ايمان ! دورى گزينيد از بسيارى از گمانها؛ زيرابعضى از گمانها گناه است . تجسّس و غيبت يكديگر ننماييد. آيا دوست داريد گوشت مردهبرادرتان را بخوريد و ناراحت شويد؟ از خدا بترسيد كه خدا توبه را مى پذيرد ومهربان است ))(504) .
در حديث صحيح از رسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله - آمده است كه : ((گمان بد مبريد؛زيرا گمان بد از هر گفتارى ، دروغتر است ، تجسّس و جستجو نكنيد، گرانفروشىننماييد و حسد نبريد، دشمنى ايجاد نكنيد، كينه توزى ننماييد، با بندگان خدا برادرباشيد...!)).
ولى عمر در ايام خلافتش چنان ديد كه تجسس و جستجو در كار و خانه هاى مردم به نفعاست و به صلاح دولت مى باشد، ازين رو شبها شبگردى مى كرد و روزها تجسّس مىنمود!
در يكى از شبها كه در كوچه هاى مدينه گشت مى زد، صداى آواز مردى را از درون خانه اششنيد، ناگهان از ديوار بالا رفت ! و پايين آمد! و به نزد او رفت . عمر ديد زنى وظرفى از شراب نزد اوست . گفت : اى دشمن خدا! پنداشتى كه خداوند تو را با اين معصيتمى پوشاند؟
آن مرد گفت : درباره من شتاب مكن ! اگر من يك خطا كردم ، اما تو سه خطا نمودى !
اوّلاً: خداوند مى فرمايد: ((وَلاتَجَسَّسوا؛ يعنى : جستجو نكنيد))، ولى تو تجسّس نمودى !وثانياً: خداوند مى فرمايد: ((وَاءْتُوا الْبُيوتَ مِنْ اَبْوابِها؛ يعنى : از درهاى خانه ها واردخانه شويد))، ولى تو از ديوار بالا آمدى ! وثالثاً: مى فرمايد: ((اِذا دَخَلْتُم بُيُوتاًفَسَلِّمُوا عَلى اَهْلِها؛ يعنى : وقتى وارد خانه ها شديد بهاهل خانه سلام كنيد))، ولى تو سلام نكردى .
عمر گفت : آيا كار خوبى تا به حال انجام داده اى تا تو را مورد عفو قرار دهم ؟
گفت : آرى . عمر هم او را بخشيد و از خانه خارج شد!(505) .
از سدى روايت است كه گويد: شبى عمربن خطاب به اتفاق عبداللّه مسعود از خانه خارجشد، نورى ديد و آن را دنبال كرد، تا وارد خانه شد. ديد چراغى در خانه است . بهتنهايى وارد خانه شد و ابن مسعود را رها كرد. عمر ديد پيرمردى نشسته و شرابى درپيش دارد و زنى براى او آواز مى خواند. مرد متوجه نشد تا اينكه عمر سر رسيد.
عمر گفت : منظره اى از اين وقيحتر نديده ام كه پيرمردى كه پايش لب گور و منتظر مرگاست ، چنين عملى داشته باشد.
پيرمرد سر برداشت و گفت : بله ، ولى كار تو زشت تر از عملى است كه از من ديدى ؛زيرا تو جستجو نمودى و حال آنكه خداوند از جستجو منع كرده است و بدون اجازه وارد خانهشدى .
عمر گفت : راست گفتى ، سپس در حالى كه آستينش را به دندان گرفته بود و مىگريست از خانه بيرون رفت و گفت : مادر عمر به عزايش ‍ بنشيند!!
مدتى پيرمرد در مجلس عمر حضور نيافت ، ولى بعد آمد و تقريباً به طور پنهانى درگوشه اى از آخر مجلس نشست . عمر او را ديد و گفت : آن پيرمرد را بياوريد.
به او گفتند: خليفه تو را مى خواند. او برخاست و در حالى كهاحتمال تأ ديب خود از جانب عمر را مى داد پيش آمد.
عمر گفت : نزديك بيا، چندان جلو آميد كه به نزديك وى رسيد. باز گفت نزديكتر تاگوش به گوش هم قرار گرفتند. عمر گفت : به خدا قسم آنچه را از تو ديدم به كسىحتى به ابن مسعود كه با من بود نگفتم (506) .
شعبى مى گويد : عمر مردى از ياران خود را گم كرد . به عبدالرحمن بن عوف گفت با منبيا تا به منزل فلانى برويم ببينيم آنجا نيست ؟ وقتى به خانه اش آمدند ديدند دربخانه اش باز است و او نشسته و همسرش در ظرف نوشيدنى مى ريزد و به او مىنوشاند.
عمر به عبدالرحمن گفت : شرابخورى است كه او را از ما باز داشته است .
عبدالرحمن گفت : تو چه مى دانى در ظرف چيست ؟
عمر گفت : مى ترسى كه كار من تجسّس باشد و ممنوع ؟
عبدالرحمن گفت : آرى ، تجسس است .
عمر گفت : توبه اين كار چيست ؟
عبدالرحمن گفت : آنچه را از وى ديدى به كسى نگويى ...!!(507) .
مسور بن مخرمة از عبدالرحمن بن عوف روايت مى كند كه شبى وى با عمر بن خطاب درمدينه شبگردى مى كرد، در آن اثنا كه آنها مى گشتند، در خانه اى چراغى را روشن ديدند،به سراغ آن رفتند. وقتى نزديك شدند، ديدند درب بسته است و جماعتى در خانهصداهاى بلند و نامربوط دارند.
عمر دست عبدالرحمن را گرفت و گفت : اين خانه ربيعة بن اميّة است . و آنها هم اكنونشراب مى نوشند، چه بايد كرد؟
عبدالرحمن گفت : چنان مى بينم كه ما در جايى آمده ايم كه خدا منع كرده است ؛ زيرا تجسّسنموديم . عمر هم از آنجا رفت و آنها را به حال خود گذاشت !!(508) .
طاووس يمانى مى گويد: عمر شبى بيرون رفت ، و از خانه اى گذشت كه جماعتىمشغول شرب خمر بودند. عمر صدا زد: فسق ، فسق ؟!
يكى از درون خانه صدا زد: خدا تو را از اين كار منع كرده است . عمر هم برگشت و آنها رابه حال خود گذاشت !
ابو قلابه مى گويد: به عمر اطلاع دادند كه ابو محجن ثقفى با دوستانش در خانه اشمشغول ميگسارى است . عمر آمد و وارد خانه او شد.
ابو محجن گفت : يا أ ميرالمؤ منين ! اين كار براى تو جايز نبود، چون خداوند تو را ازتجسّس بر حذر داشته است .
عمر از زيد بن ثابت و عبدالرحمن بن ارقم سؤال كرد، آنها گفتند: يا اميرالمؤ منين ! او راست مى گويد. عمر هم خارج شد و او را رهاكرد!(509) .
مؤ لف :
هر كس در رواياتى كه راجع به تجسّس عمر در كار و خانه مردم داشته ، دقت كند مى بيندكه عمر چقدر به اين كار اهميت مى داده و سعى در انجام آن داشته است .
عمر گمان مى كرده است كه حدود شرعى با خطا و اشتباه حاكم در راه اثبات آن ، بخشودهمى شود، به همين جهت ، حدى بر اين مجرمين صادر نكرد، بلكه به هيچكدام آنها آزارىنرساند! ما نمى دانيم چگونه خليفه راضى بود كه تجسّس او اثرى جز جرى ساختنمجرمين در جرمشان و سركشى بيشتر آن نداشته باشد؟ آن هم بعد از آنكه ديدند پيشواىايشان درباره عمل آنها مسامحه نشان مى دهد!!
53 - بدعت عمر در تعيين مهر براى زنان !
مهر زنان واجب است از چيزهايى باشد كه مرد مسلمان آن را در تملّك دارد؛ خواه موجود ياقرض يا منفعت باشد. مقدار آن هم مربوط به زن و شوهر است كه بر آن تراضى داشتهباشند. زياد باشد يا اندك ، در صورتى كه كمى آن ، آن را از ماليت ساقط نكند؛ ماننديك دانه گندم . بله مستحب است كه در كثرت ، از پانصد درهم تجاوز نكند.
عمر تصميم گرفت كه از زياده روى در مهرها جلوگيرى بهعمل آورد تا امر ازدواج - كه تكثير نسل بر پايه آن استوار است -تسهيل شود و جوانان از ارتكاب حرام مصون گردند؛ چون پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليهوآله - فرموده بود: ((هر كس ازدواج كند، يك سوم دين خود را نگاه داشته است )).
به همين منظور، روزى در منبر ايستاد وگفت : به من خبر نرسد كه مهر زنى از ميزان مهرزنان پيغمبر بالاتر رفته باشد؛ چون در غير اين صورت ، زيادى را بر مى گردانم .زنى برخاست و گفت : چنين حقى را خدا به تو نداده است . خداوند مى فرمايد: ((اگرخواستيد زنى را رها كرده و به جاى او زنى ديگر بگيريد ومال بسيارى را مهر او كرده ايد، البته نبايد چيزى از مهر او باز گيريد. آيا به وسيلهتهمت زدن به زن ، مهر او را مى گيريد؟ و اين گناهى بزرگ و زشتى اين كار، آشكاراست و چگونه مهر آنان را خواهيد گرفت در صورتى كه هر كس به حقّ رسيده (مرد بهلذت و آسايش و زن به نفقه و مهر خود) در همچنين زنان ، مهر را درمقابل عقد زوجيّت و عهد محكم حقّ از شما گرفته اند))(510) .
با شنيدن اين آيه و سخن آن زن ، عمر از حكم خود برگشت و گفت : آيا تعجّب نمى كنيد ازپيشوايى كه اشتباه كرد و زنى كه راه صواب پيمود، و مبارزه كرد با پيشواى شما و براو پيروز شد؟!(511) .
و در روايت ديگر گفت : هر كسى از عمر داناتر است ، شما مردان اين حرف را از من شنيديدو به من ايراد نگرفتيد تا زنى كه از زنان شما فهميده تر نيست ، به من ايرادبگيرد(512) .
در روايت ديگر است كه : ((زنى برخاست و گفت : اى پسر خطاب ! خدا اين حق را به ما مىدهد و تو از ما منع مى كنى ؟ سپس اين آيه را خواند. عمر هم گفت : همه كس از عمر داناتراست ، آنگاه از حكم خود برگشت )).
اين روايت را فخر رازى در تفسير آيه ، نقل كرده است (513) . فخر رازى در آنجا دولغزش قلمى و عقلى دارد؛ زيرا مى گويد: در نظر من آيه ، دلالتى بر پرداختن مهر زنانندارد!... تا آخر سخنش كه مى خواهد در دفاع از عمر،استدلال آن زن را تخطئه كند!
ولى فخر رازى در اين كار خود، بدون توجه ، بلاهت سرشت خود را آشكار ساخته است .اهل مطالعه به سخن وى مراجعه كنند تا از سفاهت وى دچار شگفتى شوند!
ابوالفرج ابن جوزى ، در تاريخ عمر بن خطاب ، صفحه 150، حديثى از عبداللّه بنمصعب و ديگرى از ابن اجدع هست كه متضمن خطاب عمر در نهى وى از زياده روى در مهرهاىزنان است ، و ايراد زن مزبور بر وى ، كه منجر بهعدول عمر از رأ ى خود و اعتراف به خطاى خويش و تصديق زن گرديد.
مؤ لف :
علماى اهل سنّت ! اين واقعه و امثال آن را دليل انصاف و اعتراف عمر گرفته اند؛ چهبسيار داستانهايى كه عمر با مردان و زنان و خاص و عام از اينقبيل داشته است و همه را حضرات به حساب انصاف و اعتراف وى گذاشته اند!! وقتىكارى يا گفتارى شگفت مى ديد، سخت دچار تعجب مى شد و چه بسا كه نشاط مى يافت .چنانكه با پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - نيز از اين داستانها داشت .
بخارى از ابو موسى اشعرى روايت مى كند كه گفت : چيزهايى از پيغمبر پرسيدند كهحضرت را ناراحت كرد. چون از امور نامعقول و دون شأ ن پيغمبران بود. وقتى در سؤال خود اصرار ورزيدند، حضرت به واسطه سختگيرى آنها در سؤال و گفتگوى آنها در چيزى كه نيازى به آن نداشتند، خشمگين شد.
سپس به مردم فرمود: خوب سؤ ال كنيد! خواست آنها را ادب كند؛ چون ملاحظه فرمود كه ازسؤ ال خود شرمنده شدند، ناچار از روى لطف و تفقد فرمود: بپرسيد!
در اين هنگام مردى به نام عبداللّه بن حذافه سؤال كرد، يا رسول اللّه ! پدر من كيست ؟
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: پدرت حذافه است .
ديگرى به نام سعدبن سالم برخاست وگفت : يارسول اللّه ! پدر من كيست ؟
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: پدر تو سالم غلام ابو شيبه است .
علت سؤ ال اين بود كه مردم در نسب اين دو نفر شك مى كردند، وقتى عمر ديد پيغمبرخشمگين شد گفت : يا رسول اللّه ! ما از آنچه تو را به غضب مى آورد در پيشگاه خداوندتوبه مى كنيم . ولى از اينكه حذافه را پدر عبداللّه و سالم را پدر سعد دانست ،خوشحال شد؟!(514) .
نيز در صحيح بخارى است كه انس به مالك گفت : عبداللّه بن حذافه از پيغمبر پرسيد:پدر من كيست ؟
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: پدرت حذافه است .
و در صحيح مسلم روايت مى كند كه پدر عبداللّه را كس ديگرى مى دانستند. وقتى مادرششنيد كه وى چنين سؤ الى از پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - نموده ، گفت : نشنيدم پسرىعاق تر از تو باشد. آيا خيال كردى مادرت از آن كارها كه زنهاى جاهليت كرده اند مرتكبشده و خواستى او را در نظر مردم رسوا كنى ؟
عمر كه در اين هنگام روى دو پا نشسته بود، نزد پيغمبر برخاست و باكمال شگفتى در تصديق پيغمبر نسبت به مادر عبداللّه گفت : راضى شديم كه خدا، خداىيگانه و دين ما، دين اسلام و محمّد پيغمبر ما باشد. عمر اين را در حالى گفت كه پيغمبراكرم - صلّى اللّه عليه وآله - بر روى بسيارى ازاعمال زنان عهد جاهليت پرده كشيد كه به وسيله اسلام بخشوده شدند؛ چون اسلاماعمال ماقبل خود را مى پوشاند، و همه را ناديده مى گيرد.
اين حديث در صحيح بخارى در باب : ((كسى كه درمقابل پيشوا يا محدث ، روى دو پاى خود بنشيند)) وقبل از آن هم حديث ابو موسى اشعرى در صحيح بخارى ، جلداوّل ، اواخر كتاب العلم ، صفحه 19 موجود است .
54 - تبديل و تغيير حد شرعى توسط عمر!
موضوع اين بود كه غلامان حاطب بن بلتعه در سرقت شتر ماده اى ، از مردى از قبيلهمُرينه ، شركت داشتند. سارقين را نزد عمر آوردند و همگى اقرار كردند. عمر نيز به((كثير بن صلت )) دستور داد دست آنها را قطع كند، ولى وقتى اين دستور را صادر كرد،پسر ارباب آنها عبدالرحمن بن حاطب را خواست و گفت : به خدا قسم ! اگر نه بخاطر اينبود كه شما از وجود اينان نفع مى بريد و به آنها گرسنگى مى دهيد، دستور مى دادمدستهاى آنها را قطع كنند. به خدا! اگر اين كار را نكردم ، در عوض ، غرامتى از تو مىگيرم كه تو را به درد آورد...(515) .
مؤ لّف :
شايد عمل عمر كه حد را از غلامان حاطب ، بر طرف ساخت ، علتى داشته باشد ؛ چون ممكناست اين سرقت از روى ناچارى باشد كه خداوند مى فرمايد: ((فَمَنِ اضْطُرَّ غَيْرَ باغٍ وَ لاعادٍ فَلا اِثْمَ عَليهِ(516) ؛ يعنى : هر كس بدون سركشى و تجاوز، ناچار به كارىشود، گناهى بر او نيست )). و اينان براى سدّ جوع ، اين كار را كرده باشند.
ولى آنها اقرار به دزدى خود كردند و اين عمل بر آنها ثابت شد و نگفتند كه ضرورتآنها را ناچار به آن ساخته است . اگر فرضاً آنها دعوى آن را مى كردند، لازم بود كهحاكم از آنها دليلى براى اثبات مدّعاى خود بخواهد، ولى اين كار را از عمر نديديم جزاينكه مى بينيم عمر آنها را مورد محبت قرار داد، در حالى كه كار را بر پسر حاطب راجعبه غرامت سخت گرفت . ما نمى دانيم عمر از كجا دانست كه خانواده حاطب آنها را به اينگرسنگى كشيده اند؟!

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation