بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب غروب سرخ فام, سید محمدرضا غیاثى کرمانى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     SORKH001 -
     SORKH002 -
     SORKH003 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

فهرست مطالب
 مقدمه دفتر
 مقدّمه مترجم
 پاسخى نيكوتر
 رؤ ياى شگفت انگيز
 سفير عشق
 كاروانى در راه
 حاكم شهر نيرنگ
 قافله سالار عشق
 نخستين ديدار
 هماى سعادت
 باران طلا
 چشمه هاى حيات
 بامداد شهادت
 عاشورا، غمبارترين روز تاريخ
 حماسه حضور
 شيران بيشه شجاعت
 آواى رحيل
 شام غريبان
مقدمه دفتر
كاروانى به تعداد كوچك و به مقدار بزرگ ؛ آرام آرام به پهن دشتى نزديك مى گرددكه ريگهاى تفتيده اش آماده فرود ميهمانى مى شود؛ كه ميزبانانى ، خيانت پيشه او را بهآبهاى روان با باغهاى سرسبز، ميوه هاى رسيده و اسلحه هاى آماده براى يارى ، دعوتنموده اند.
اى كاش قلم هايشان مى شكست ! آنان در يك چرخش صد و هشتاد درجه اى انديشه اىشيطانى در سر پرورانده و آماده ارتكاب جرمى سهمگين شدند كه خون در رگها خشكيد،قلبهاى گرم و پرطپش يخ زد، اندوه بر سينه ها كوه شد و دستها و پاها از تلاشبازماندند!!
كتاب حاضر، ترجمه متن عربى اين رويداد عبرت آموز تاريخى است كه به تشنگان حقيقتاهداء مى شود.
اين دفتر، پس از بررسى ، ويرايش و اصلاحاتى چند، آن را چاپ و در اختيار انديشمندانقرار مى دهد و جز رضايت خداوند هدفى ندارد.
در خاتمه ؛ از خوانندگان محترم مى خواهيم چنانچه انتقاد يا پيشنهادى دارند، به آدرس :
قم - دفتر انتشارات اسلامى ، وابسته به جامعه مدرسين حوزه علميه
قم - بخش فارسى - صندوق پستى 749،
ارسال فرمايند.
با تشكر فراوان .
دفتر انتشارات اسلامى
وابسته به جامعه مدرسين حوزه علميه قم
مقدّمه مترجم
سخنى زيبا و به حق گفته اند كه :
((شيعه ، دو قبله دارد؛ يكى كعبه براى عبادت و ديگرى كربلا براى شهادت )).
كربلا، منحصر به زمان و مكان مشخصى نيست ؛ بلكه مانند نور، در تمامى آفاق هستىپراكنده گشته و مانند طوفانى جهانى در تمامى اعصار و قرون ، سير مى كند و همارهصدها قافله دل را به همراه خود مى برد.
كربلا، جايى است كه بزرگترين مصيبتهاى تاريخ در آن واقع گشته و غمبارترين روزتاريخ يعنى عاشورا را به خود ديده است .
كربلا، از مقدس ترين مكانهايى است كه از نظر شرافت و فضيلت با زمين كعبهبرابرى مى كند البته اگر بالاتر نباشد؛ چرا كه آن جا كعبهگل است و اين جا كعبه دل .
كربلا، هيچ گاه سرزمين جاهليت و جاهلان نبوده و نيز با خون سرخى كه جزو خونرسول خدا آميخته گشته و پيكرى را كه پاره اى از بدنرسول خداست ، چون نگينى درخشان در خود جاى داده است .
كربلا، نامى پرفروغ است كه از ميان نامهاى ديگر چون : ((غاضريه ، نينوا، ماريه ،عمورا، نواويس ، شط فرات ، طف ، ساحل فرات ، طف فرات و حاير)) به طور ويژه اى ،جلوه نمايى مى كند كه گوياى يك حقيقت بسيار مهم است ؛ حقيقتى كه درطول تاريخ ، دلها را لرزانده واشكها را جارى ساخته است ؛ چرا كه يادآور كربى عظيم وبلايى بس ‍ بزرگ است : هذا موضع كرب و بلاء.
خواننده گرامى ! آيا تاكنون انديشيده ايد كه چرا مسافر، مى تواند در خاك كربلا نظيريثرب و بطحا، نماز خود را كامل بخواند؟! مگر نه آن است كه انسان در آن جا به وطن عقيدهمى رسد و سفرش پايان مى يابد. كربلا نيز چونان مسجد كوفه ، منبرى بلند براىنشر پيام حق است . مكه ، مدينه ، كوفه و كربلا، ارتباطى عميق و پيوندى ناگسستنى بايكديگر دارند؛ چنانكه ماههاى رجب المرجّب ، شعبان المعظّم و رمضان المبارك كه نظمتكوينى آنها گوياى اين واقعيت است كه شهر على ، شهر النبى و شهر اللّه ، از ترتيبحكيمانه اى برخوردارند.
بر اساس روايات مورد اعتماد، نخستين كسى كه براى حسين بن على عليهماالسّلام مرثيهسرايى كرده ، جبرئيل امين عليه السّلام مى باشد كه براى حضرت آدم عليه السّلام هنگامتوبه ، چنين گفته است :
((اين شخص ، به مصيبتى دچار خواهد شد كه مصيبتهاى ديگر در كنار آن ، اندك و كوچكند.عطشان ، غريب و تنها كشته مى شود؛ نه يارى دارد و نه ياورى .
آه ! كاش مى ديدى او را كه مى گويد: واعطشاه ! در حالى كه تشنگى مانند دود، بين او وآسمان حايل گرديده است و كسى به فرياد او نمى رسد جز با شمشير و جرعه هاىپياپى مرگ . آنگاه جبرئيل و آدم عليهما السّلام چونان جوانمرده كه در سوگ عزيز خودمى نالد، براى حسين گريستند)).(1)
ظاهراً اولين مردى كه از خاندان عصمت و طهارت عليهم السّلام مرثيه شهيدان كربلا راپس از وقوع اين فاجعه هولناك ، سروده است ((حضرت امام زين العابدين سيد الساجدينامام على بن الحسين عليهما السّلام )) بوده كه درمراحل مختلف ، بويژه مسجد جامع اموى دمشق ، حماسه اى عظيم آفريد و انقلابى بزرگپديد آورد. تا آنگاه كه مردم شام ، گريه و شيون نمودند.(2)
بارى ، مرثيه خوانان و مديحه سرايان ، در حقيقت به نخستين مرثيه سراى كربلا اقتدانموده اند. جالب اين جاست كه نه تنها شيعيان و حتى مسلمانان ، بلكه بيگانگان نيزبراى حسين بن على عليهماالسّلام روضه خوانى نموده اند. به اين بخش از مرثيه((جرجى زيدان مسيحى )) توجه فرماييد:
((شب ، چادر خود را برافراشت و جنگ با كشته شدن حسين و ياران باوفا و خويشانفداكارش به پايان رسيد و جسدهاى بى سر و خون آلود شهدا در ميدان جنگ باقى مانده ،ماه ، اشعه خود را بر دشت كربلا افكند. خاك كربلا كه تا روز گذشته خشك و تشنهبود، با خون بى گناهانى سيراب شد. اگر خاك كربلا مى دانست كه در آن روز هولناكو تاريخى ، چه فاجعه بزرگ و جنايت عظيمى رخ داده است ، حتماً تشنگى را بر سيرابشدن ترجيح مى داد و اگر ماه مى دانست كه در آن شب حزن انگيز و شام غريبان ، اشعهخود را به كدام قطعه اى از زمين مى فرستد، حتماً روشنايى خود را محبوس مى كرد تاآثار آن جنايت عظيم و دلخراش را - كه تاريخ مانند آن را به ياد ندارد - از انظار پنهانكند)).(3)
بارى ، دلدادگان به مقام عظيم حسين بن على عليهماالسّلام پيشواى حماسه جاويد عاشوراتاكنون احساسات پاك خود را در قالب نثر و نظم و به سبكهاى ادبى و غير ادبى و بهزبانهاى عربى و غير عربى ، ابراز داشته و با ترسيم نهضت عظيم كربلا و حوادثجانگداز و مصيبتهاى جانسوزى كه قهرمانان آنتحمّل نمودند، عشق و دلدادگى خود را نشان داده اند. و نيز عواطف انسانهاى ديگر را نسبتبه اين جريان بى نظير تاريخى كه آميزه اى از مناعت و مظلوميت است ، برانگيخته اند وهر يك از آنان سهمى در زنده نگه داشتن آن ، به عهده گرفته اند.
البته از سوى پيشوايان معصوم ما نيز مطالب پرارج و تشويق آميزى در باره مرثيهسرايان و مديحه خوانان رسيده كه همواره موجب دلگرمى آنان گشته و هركدام ، زوايايىاز حماسه عاشورا را مجسّم ساخته اند و بدين ترتيب ، حجم وسيعى از مدايح و مراثى درفرهنگ سرشار و پرجاذبه عاشورا راه پيدا كرده و ادبيّات عاشورا به رشد وبالندگى خاصى رسيده است .
يكى از اين پاكدلان نيك سرشت ، فاضل ارجمند جناب((كمال السّيد)) است كه با كتابهايى ارجمند بويژه ((ذلك الحسين )) عشق درونى خود رابه پيشگاه باعظمت حسين بن على عليهماالسّلام و خاندان پاك آن حضرت ، ابراز نمودهاست .
آرى ، كتاب حسين ، اشعه اى از حيات حسين و افق علّيين است كه در جاى دوردستى مى باشد:(كَلاّ اِنَّ كتابَ الاَبْرارِ لَف ى عِلّيّين ).(4) و اگر در مقام اشاره به كتاب تدوين ((ذلكالكتاب )) گفته مى شود، در مقام اشاره به قرآن ناطق نيز بايستى ((ذلك الحسين )) گفتهشود.
اين جانب با كمال فخر و مباهات ، به ترجمه اين كتاب ارجمند پرداختم و پاداش آن رازيارت و شفاعت مى خواهم . در پايان به روح عرشى امامراحل درود فرستاده و سلامتى پيشواى مقتدر جمهورى اسلامى ايران حضرت آية اللّه خامنهاى را خواهانم والسلام .
سيد محمّد رضا غياثى كرمانى
تابستان 1376
پاسخى نيكوتر
دخترى جوان با ادب جلو مى آيد در حالى كه دسته اىگل در دست اوست ...
سلام بر تو اى سرورم !
بوى عطر بهارى در فضا پراكنده مى شود و بينى بلند و كشيده او را پر مى سازد.
- تو در راه خدا آزاد هستى .
زمزمه اى به راه مى افتد... سؤ الاتى پى در پى شروع مى شود... علامتهاى سؤال و استفهام ...
- ارزش كنيزى كه برابر با هزار دينار است درمقابل يك دسته گل ؟
چهره معطّر به رايحه پيام هاى آسمانى متبسّم مى گردد.
- خداى ما اين چنين به ما آموخته كه به تحيّت ، پاسخ نيكوتر بگوييم و آيا براى اوتحيّتى بهتر از آزادى وجود دارد؟!
رؤ ياى شگفت انگيز
سگها با سنگدلى به او هجوم آورده اند... سگهايى كه قبلاً آنها را نديده است ... سگهاىوحشى ... آلوده و كثيف ... چرك و خون از دندانهايشان مى ريزد. مى كوشد كه آنها را از خوددور سازد ولى بى فايده است . آنها سگانى حريص هستند كه هرلحظه بر حرص وقساوتشان افزوده مى گردد. از ميان آنها سگى ابلق ، از همه بيشتر سرسختى نشان مىدهد. مى خواهد گردن را بگيرد... با توحّش كامل هجوم مى آورد و مى خواهد گردن نقرهفامى را بشكند كه چون ظرفى بلورين مى درخشد.
آه !... آه !... آب !... آب !... قلبم از تشنگى مى شكافد...
از خواب بيدار مى شود... دانه هاى عرق را كه در پرتو ماه مى درخشند، پاك مى كند. دوچهره در مقابل هم قرار مى گيرند... چهره ماه و چهره او.
حسين به ستارگانى كه از دوردست ترين نقاط آسمان سوسو مى زنند، به دقت مى نگرد.برقى از آن دور دستها مى جهد و نور شديدى توليد مى كند... چشمك مى زند... مى كوشدتا اسرارى را كشف كند.
نواده رسول خدا از بستر خويش به پا مى خيزد... وضو مى گيرد... خنكاى آب ، روح او راشاداب مى سازد.
دو سوّم شب گذشته است و سكوت شبانگاهى را تنها زوزه سگهايى از دوردست مى شكند.
انبانى را كه پر از غذا و هميانى را كه در آن سكه هاى طلا و نقره است ، بر دوش مىگذارد و در كوچه هاى شهر به راه مى افتد. از پيچ و خمها مى گذرد...مقابل يك منزل كه نزديك به ويرانى است ، توقف مى كند. نقاب چهره خويش را محكم مىبندد و مانند شبحى از اشباح شبانگاهى و مرموز مجسّم مى گردد.
مقدارى روغن و قدرى آرد مى گذارد و از روزنه اى كوچك كيسه سكه اى را مى اندازد. آنگاهكوبه در را به صدا در مى آورد و قبل از آنكه در باز شود به كوچه اى كه دردل سياهى غرق شده قدم گذارده و ناپديد مى شود.
از روزنه منزلى بزرگ ، شعاع نور ساطع است ... و خنده اى مستانه و بهدنبال آن قهقهه هايى مى شنود. به خدا پناه مى برد و به سمت راست مى چرخد. به كاخ‌حاكم مدينه ((وليد بن عتبة بن ابى سفيان )) نزديك مى شود.
منظره با شكوه قصر و خانه هاى خشتى و گلين اطراف آن حكايت از ظلم فراوان در توزيعثروتها مى كند. فقر در مقابل ثروت ، تنگدستى و بيچارگى درمقابل عيّاشى و خوشگذرانى ...
كجايى اى رسول خدا؟!... بيا و بنگر كه آزاد شدگانت چه مى كنند؟...
در شهر تو... كجايى اى جدّ بزرگوار...؟
* * *
شب همچنان شهر را در سياهى سهمگين رمزآلود خود فرو برده است و ستارگان در پهنهآسمان سوسو مى زنند و ماه پشت تپه ها و بلنديها پنهان مى گردد و سياهى بر وحشتشب مى افزايد. شهر مدينه در اين شب مانند راهبه اى مى گردد كه جامه سياه خود را بهتن كرده است .
آن مرد گندمگون با چشمانى برّاق و بينى بلند و كشيده در كنار نخلى كه جدش پيامبر آنرا غرس كرده است مى ايستد و به ياد حديث او مى افتد كه فرموده :
((اَكْرِمُوا عَمَّتَكُمُ النَّخْلَةَ فَاِنَّها خُلِقَتْ مِنْ طينَةِ ادَمَ)) .(5)
نخل ، گرچه كهنسال است ولى همچنان ، رطب ، خرما و سايه دارد. بر تنه درخت تكيه مىزند؛ گويا هردو به يكديگر پيوند خورده اند و يكى شده اند... چشمه اى از نماز مىجوشد... كلمات آسمانى در فضا چون فوّاره فوران مى كند... و حسين دو ركعت نماز مىگزارد... سپس به سوى مرقد پيامبر روانه مى گردد.
تصاوير دوران كودكى در حافظه اش هنوز برق مى زند... حسين هفتسال اوّل عمرش را با گامهاى كوچك خود به سوى پيامبر دويده است ... در دامان نبوت وگلستان وحى قرار گرفته و لبخند فرشتگان ، دنياى او را پر ساخته است . تصاويرپشت سرهم مى آيند و مانند برقهاى آسمانى شعله مى كشند و خاموش مى شوند.
آن مرد كه اكنون پنجاه و چند سال از عمرش مى گذرد خود را بر روى قبر مى اندازد.گرمى آغوش پيامبر را احساس مى كند. آن تربت پاك را در آغوش گرفته و آن را مىبويد... بوى عطر هوا، سينه او را پر مى سازد. احساس مى كند كه صورت جدّش را مىبوسد... احساس مى كند كه بر موى پرپيچ و شكن پيامبر كه چون امواج صحراست ، دستمى كشد. احساس مى كند كه خود را در آغوش آدم و ابراهيم افكنده و گويا تمام هستى را دربغل گرفته است .
اى جدّ بزرگوار! آنان از من چيزى مى خواهند كه آسمان و زمين به واسطه آن مى شكافد.از قله كوه مى خواهند كه از اوج به حضيض تنزل كند. از ابرها مى خواهند كه آسمان راترك گويند و از نخل سرافراز مى خواهند كه سر فرود آرد... آنان از حسين مى خواهند كهبيعت كند... بيعت با يزيد!...
حسين پلكهاى خسته خود را برهم مى نهد. ناگهان آبشارى از نور محمّد پديدار مى گردد.چهره اى مانند ماه شب چهارده مى درخشد؛ اطراف او فرشتگانبال مى زنند (مَثْنى وَثُلاثَ وَرُباعَ) .(6)
- حبيب من اى حسين !... پدر و مادر و برادرت به سوى من شتافته اند... آنان مشتاق ديدارتو هستند. پس به سوى ما بشتاب .
- من نيازى به ماندن در اين دنيا ندارم ؛ اى پدر! مرا نيز همراه خود ببر.
- شهادت ! اى فرزند!... تمامى دنيا به شهادت تو احتياج دارد.
حسين عليه السّلام سپيده دم از خواب بيدار مى شود. با جدّ خود وداع مى نمايد و بهمنزل برمى گردد. رؤ يا در مقابل چشمانش مجسّم است ؛ گويا به شاخه درخت طوبى چنگزده است . نورى آسمانى در درون او شعله مى كشد... و صدايى در سينه اش پژواك مىكند... او را به رفتن مى خواند. رستاخيز فرا رسيده است و شتران در صحرا گردنهاىخود را برافراشته اند و در انتظار تجمّع يك كاروان هستند.
سفير عشق
چرا شهر اين چنين ترسيده است ؟ خانه ها و ديوارهايش از ترس ‍ مى لرزند... كجاستشكوه از دست رفته كوفه ؟... كجاست هيبت ديرين كوفه ؟... آيا به فراموشى سپردهاست كه روزى پايتخت بوده است ؟!
مرد غريبى كه شب قبل ، هزاران نفر بر گرد او جمع شده بودند، پرسان است ... هماكنون در كوچه هاى شهر، هراسان مى گردد... هيچ كس ‍ نيست كه او را راهنمايى كند... آيااو در مسؤ وليتى كه بر دوش دارد شكست خورده است ؟
او سفير حسين به كوفه يعنى پايتخت عظمت فراموش شده است . كجايند آنانكه با وىبراى انقلاب ، دست بيعت داده بودند؟... كجايند آن همه شمشيرها و سپرها و آن همه كلماتىكه شبيه به برق آسمان و صداى رعد بودند؟!
چه شد كه آن ارتش بيست هزار نفرى ، اكنون مانند موش هايى شده كه از ترس بهسوراخ خزيده و در دل زمين پنهان گشته اند؟!
مى انديشد كه فرياد بزند: ((يا مَنْصُورُ اَمِتْ)) .(7)
شعار انقلاب ... فريادهايى كه در بدر سر داده مى شد... شايد بار ديگر بر گِرد اوجمع شوند... شايد كاخ ظلم را بار ديگر محاصره كنند. امّا كسانى كه در روشنايى روزاو را رها كرده اند، چگونه در دل شب سياه دوباره برمى گردند؟! كسانى كه در روزروشن فرار كرده اند، آيا بار ديگر در سياهى شب بازمى گردند؟
((مسلم بن عقيل )) گام برمى دارد... گامهاى خسته خود را برمى دارد و مى گذارد. در جلوچشم او تمامى تصاوير هيجان انگيز، مجسم مى شوند. به همراه دو راهنماى خود ازبيابانهاى سوزان و خشك عبور مى كند... ريگهاى موّاج بيابان تفتيده ... جايى كه نه آباست و نه آثار حيات و نه هيچ چيز ديگر جز دانه هاى شن داغ ... تشنگى ... سرگردانى !
دو راهنماى او از تشنگى در كوير جان داده اند و او بايد تنها به راه خود ادامه دهد. مىخواهد از همان راهى كه آمده بر گردد... امّا حسين از او خواسته كه تا پايانِ راه برود. او،سفير حسين در راه كوفه است ... كوفه اى كه در پى به دست آوردن عظمت گذشته خويشاست ... كوفه اى كه تشنه ديدار دوباره على بن ابيطالب است ... تاعدل او را بسرايد... رحمت او را... همدردى او با فقيران و مسكينان را... كوفه اى كه مىخواهد دوباره از سخنان نغز او به طرب درآيد... كوفه اى كه از منبر متروك مى خواهد كهچشمه علم و فصاحت جارى كند... اينها رؤ ياها و آرزوهاى مردان موش صفتى است كه درسوراخها خزيده و از وحشت به خود مى لرزند. اينها آرزوهاى چونان گلى هستند كه نيازبه بازوانى مسلّح دارند.
خستگى ، سفير را رنج مى دهد... مانند فرمانده شكست خورده اى گامهاى خود را به سختىبرمى دارد... تلخى شكست را احساس مى كند... درمقابل ارتشى خيالى . جا داشت كه دهشتزده باشد. چگونه ارتش بزرگ او با يك شايعهدروغين پراكنده شد!... در مقابلِ لشكرى كه بزودى از شام مى رسد... لشكرى خيالى ...لشكرى كه ساخته خيال بيمار بود... خيالى كه ازعقل يك موش برخاسته كه از گربه مى هراسد... تنها از نام او مى ترسد.
مرد غريب ، نفس زنان كنار خانه اى قديمى مى نشيند. گويا كه هنوز در صحرا گامبرمى دارد... هنوز درّه را مى پيمايد.
((طوعه )) در را باز مى كند؛ پيرزنى كه در انتظار پسرش مى باشد، همان پسرى كهرفته است تا با يافتن آن مرد جايزه بگيرد.
- آيا ممكن است كه جرعه اى آب به من بدهى ؟
زن شتابان مى رود و آب براى او مى آورد... قدرى از آب را مى نوشد و بقيه را بر روىسينه خويش مى ريزد. مى خواهد آتش كوير را كه در درون او شعله ور است خاموش كند.
پيرزن در حالى كه از نشستن وى ناراحت است مى گويد:
- مگر آب ننوشيدى اى بنده خدا؟!... پس برخيز و به خانه ات برو.
سكوت مى كند... سكوتى ناشناخته كه نمى خواهد كسى به راز او پى ببرد.
- برخيز! خداوند تو را عافيت دهد... اين درست نيست كه تو دَرِ خانه من بنشينى .
- چه كنم ؟... راه را گم كرده ام ... و كسى نيست كه مرا راهنمايى كند.
زن وحشت زده مى پرسد: مگر تو كيستى اى بنده خدا؟!
- من ((مسلم بن عقيل )) هستم .
زن در حالى كه احساس خطر مى كند مى گويد:
- تو مسلم هستى ؟!... برخيز! پس برخيز.
- كجا، اى كنيز خدا؟!
- به منزل من ...
و در آن افق تاريك درى گشوده مى شود... روزنه اى كه به نور منتهى مى گردد...لحظه اى از اميد... قطره اى آب در دل تفتيده كوير.
منزلى كوفى ، آن مرد آواره ((مسلم بن عقيل )) را در آغوش گرفته است ؛ ولى سايرمنازل به صداى سمّ اسبانى گوش مى دهند كه در پى يافتن مردى غريب مى باشند.
كاروانى در راه
كاروان ، بيابان را در مسير خودطى مى كند تا به ((ام القرى )) برسد... كاروانى استعجيب ... كاروان بازرگانان نيست و نيز به نظر نمى رسد كه كاروان حاجيان باشد... درآن كاروان كودكان زيادى هستند... كودكانى كه به گلهاى بهارى شباهت دارند... كاروان رامردى سرپرستى مى كند كه در چشمان خويش درخشش خورشيد و در پيشانى اش پرتو ماهو در سينه گشاده اش وسعت صحراها را دارد.
در يك سمت او چهره اى چون ماه شب چهارده مى درخشد... جوانى سى ساله و يا بيشتر كه((ابوالفضل )) يا ((قمر بنى هاشم )) خوانده مى شود... همواره به برادرش با چشم ادبمى نگرد... او را با جمله ((يا سيدى !)) خطاب مى كند.
و پشت سر او جوانى است كه شباهت عجيبى از لحاظ صورت و سيرت و سخن ، به پيامبردارد... او ((على )) است ... ((علىّ اكبر)). و در كاروان ، هودجهاى فراوانى هستند... بسيارزياد... و كودكان ...
كاروان حركت مى كند و تاريخ ‌نفسهاى خود را در سينه حبس مى نمايد و جملاتى با خشوعطنين مى افكند و با همهمه شتران در مى آميزد:
(وَ لمّا تَوَجَّهَ تِلقاءَ مَدْيَنَ قالَ عَسَى رَبِّى اَنْ يَهْدِيَنِى سَواءَ السَّبي لِ) .(8)
- شاهراه نا امن است ، كاش از بيراهه مى رفتى .
دست تقدير به طور شگفت انگيزى كاروان را حركت مى دهد... كاروانى كوچك مى كوشد تاسرنوشت انسانها را رقم بزند.
جملاتى كه ((حسين )) مى گويد همچنان در گوشها طنين انداز است . اهدافى بزرگ ...روحى بلند در جلال ملكوت . جملاتى كه همراه نسيم صحرا چونان بذر در اعماق زمينپاشيده مى شود... آيا مرگ هدف است ؟... چگونه زندگى ازدل مرگ خارج مى شود؟ و اگر مرگ پايان كار هرموجودى است ، پس چرا ما مسيرى را كهبا آن به مرگ دست يابيم ، انتخاب نكنيم ؟ آيا مرگ زيبا نيست تا حسين بگويد:
((خُطَّ الْمَوْتُ عَلى وُلْدِ ادَمَ مَخَطَّ الْقَلادَةِ عَلى جيدِ الْفَتاةِ وَما اَوْلَهَنى اِلى اَسْلافىاِشْتِياقَ يَعْقُوبَ اِلى يُوسُفَ)) .(9)
- ولى اگر هدف تو مرگ است ، پس چرا اين كودكان و بانوان را همراه خود مى برى ؟ واگر افقها تيره و تار است چرا اين جمع ناتوان را همراهى مى نمايى ؟
- خدا خواسته است كه آنان را اسير ببيند... خدا خواسته است كه مرا كشته ببيند... منبزودى تشنه خواهم مرد... بزودى در كنار نهرى از آب كه چون شكم مارها موج مى زند برخاك خواهم افتاد.
- حسين چه مى خواهد؟
- مى خواهد تشنه بميرد.
- چرا؟
- اين اراده الهى است !
- اراده امّت است ...
كاروان به مكّه نزديك مى شود... ((ام القرى )) سرزمينى بى آب و آبادانى ... اولينخانه اى كه براى مردم به پا شده است ... محل هبوطجبرئيل بر فراز جبل النور... غار حرا محلّ پيوند آسمان و زمين . خردسالى محمّد... جوانىاش ... آخرين پيامهاى آسمانى در تاريخ ...
شب ، تاريكى خفيف خود را گسترده است ... و نورهايى ضعيف مى كوشند تا چون ستارگانپرتوافكنى كنند. تلاش مى كنند تا مانند ستارگان بدرخشند... چراغهاى شهرىسرگردان با خبرهايى كه از دمشق مى رسد، تكان مى خورد.((هرقل ))(10) مرده و ((هرقل )) ديگرى به جاى او نشسته است .
سه روز از شعبان گذشته است ... كاروان به مكّه وارد مى شود و در كنار خانه خدارحل اقامت مى افكند. حسين ناله كنان به زيارت قبر جده اش خديجه كبرى مى رود...فداكاريهاى او را براى محمّد به ياد مى آورد... و او مى خواهد كه همان راه را بپيمايد...مى خواهد راه پيامبر بزرگ را احيا كند.
- سرورم ، چه اراده كرده اى ؟ اى سرورم ! حسين ! چه مى خواهى ؟!... اين جا در حرم خدانمى مانى ؟
- اينان مرا به حال خود نمى گذارند كه آسوده زندگى كنم ... آنان مى خواهند مرا بكشند،گرچه به پرده خانه خدا چنگ زده باشم ... آنان از من چيزى بزرگ مى خواهند... آيا ديدهاى كه نخل سرفرود آورد و يا كوه خم شود؟
هيهات !... هيهات !.
- چرا عراق ؟... آيا جاى ديگرى وجود ندارد؟ عراقى كه پدرت را كشت و با برادرتنيرنگ كرد و منبر را به معاويه تسليم نمود!...
- و چرا حالا؟ آيا كمى ديگر توقف نمى كنى ؟
- اگر امروز نروم ، فردا بايد بروم و اگر فردا نروم ، پس فردا. به خدا قسم هيچ راهفرارى از مرگ نيست ... و من آن روزى را كه در آن كشته مى شوم مى دانم .
سؤ الاتى زمينى برمى خيزد... علامتهاى استفهام مى جوشد، ولى بسرعت درمقابل جملات آسمانى كه گويا از آن سوى پرده غيب مى آيند،فرو مى پاشند.
مردم مى نگرند و چيزى جز پرچمهاى اموى نمى بينند... شمشيرهايى كه از آنها نيرنگ مىبارد... و خنجرهاى زهرآگين ... ولى او چشمه هايى را مى بيند كه مى جوشند... چشمههايى و ساقيانى را... او افقهاى دوردست را مى نگرد... او آينده اى را مى بيند كه از مادرروزگار زاده مى شود.
كار اين مرد، عجيب است ... مى كوشد كه تقدير را به زانو درآورد. بر همه شياطين زمينپيروز شود... نظام تا دندان مسلّحى را بشكند. امّا چگونه ؟
با كاروانى كوچك ... هفتاد نفر يا بيشتر... كودكان و زنان ... و بيابانها به جملاتىشورشگرانه و انقلابى گوش جان سپرده اند... جملاتى كه خلاصه پيامهاى آسمانىاست . با نام خدا آغاز مى شود... (...بِسْمِ اللّهِ مَجْريها وَمُرْسيها...) .(11)
اين وصيتى است كه حسين فرزند على به برادرش ((محمد حنفيه )) نموده است : ((حسينگواهى مى دهد كه جز خداى يگانه خدايى نيست و شريكى ندارد و محمّد بنده و فرستادهاوست ... از سوى خدا به حق آمد و بهشت و جهنم حق است و قيامت بى ترديد خواهد آمد وخداوند همه مردگان را برمى انگيزاند)).
((وَاِنّى لَمْ اَخْرُجْ اَشِراً وَلا بَطِراً وَلا مُفْسِداً وَلا ظالِماً وَاِنَّما خَرَجْتُ لِطَلَبِ الاِْصْلاحِ فِى اُمَّةِجَدّى صلّى اللّه عليه و آله اُريدُ اَنْ امُرَ بِالْمَعْرُوفِ وَاَنْهى عَنِ الْمُنْكَرِ وَاَسِيرَ بِسيِرةِ جَدّىوَاَبى عَلىّ بْنِ اَبيطالِبٍ...)) .(12)
هر كس به پاس احترام حق ، از من پيروى كند، پس خداوند بر حق سزاوارتر است ؛ و هركس مرا نپذيرد، شكيبايى مى ورزم تا خداوند بين من و بين قومم به حق داورى كند و او،بهترين داوران است .
نهضت آغاز شد و نخستين بيانيه آن صادر گرديد. سلاح آن ، صبر و مقاومت و مرگ است .مرگ ، سلاح است ... بلكه زندگى است ... زندگى ... چگونه ؟
آرى ... كسى كه با كرامت مى ميرد، زنده است ... براى هميشه زنده است ... اين را پدرم درساحل رود فرات در صفين به من آموخت كه :
((فَالْمَوْتُ فِى حَياتِكُمْ مَقْهُورينَ وَالْحَيوةُ فِى مَوْتِكُمْ قاهِرِينَ)) .(13)
حاكم شهر نيرنگ
((دارالاماره )) بر شهر كوفه سايه افكنده است ... كركسى ترسناك بر لاشه آن نشستهاست . كلاغى اسطوره اى آواز مى خواند و سرها و دستهايى بريده و قطع مى گردند.گرگهاى گرسنه از دور زوزه مى كشند... و سگهاى حريص بانگ برآورده اند... و شبىسياه و تاريك ، اسرارآميز و مشكل ساز... و مردى ((ارقط))(14) و بىاصل و نسب به نام ((ابن زياد بن ابيه ))... فرزند شبى مست ... ارقط در آن شب همه راهراسان و وحشت زده كرده است . شيطانى سركش كه مى انديشد و تدبير مى كند. مرگ براو باد كه چه مى انديشد!... به چنگالهاى يك لاشخور مى آويزد... به لشكريانى كه ازشام مى آيند مى ترساند... قبايل به اطاعت در آمده اند... و گردنها خم گشته و سرهابريده مى شوند...
به ((هانى بن عروه )) رومى كند و با خشم فرياد مى زند:
- تو ((فرزند عقيل )) را در خانه خود پناه داده ، براى او اسلحه فراهم مى كنى ؟
هانى با وقار پاسخ مى دهد:((بهتر آن است كه تو به شام بروى . اكنون كسى به اينجا آمده كه براى حكومت از تو و اربابت سزاوارتر است )).
ابن زياد از خشم منفجر مى شود:
- به خدا قسم از من جدا نمى شوى مگر اينكه او را نزد من بياورى .
او با آرامشى به استوارى كوه پاسخ مى دهد...
- به خدا قسم اگر زيرپاى من باشد پاهاى خود را بلند نخواهم كرد.
- تو را خواهم كشت .
- در اين صورت برق شمشيرهايى فراوان را اطراف خويش خواهى ديد.
ارقط بر پيشواى قبيله ((مراد)) حمله مى آورد و موى او را مى گيرد و مى كشد و بر اوضربه اى محكم فرود مى آورد و بينى او را مى شكند.
اى كوفه !... اى شهر شگفت !... اى هرزه هرجايى !... اى شهره بدنامى كه هرروز در پىيافتن شوهر ديگرى هستى !... چرا فرزندان خود را رها مى كنى ؟ اى شهر نيرنگ ! مسلمكجاست ...
اسبانِ گشتى در شهر، مى چرخند... شهر هراس ... شهر خيانت ... در جستجوى مردى از شهرمكّه و مدينه به نام ((مسلم )) هستند... كسى كه به حقيقت مسلم بود.
- چرا در جستجوى اويند؟
- چون او اشياء ممنوعه حمل مى كند... اشياء بسيار مهم ... شمشيرى علوى ... قلبى حسينى... او انقلاب را مخفيانه با خود آورده است ...
- در اين دل شب كه مردم همه در خوابند؟!
چشمانى سرخ از شهر مراقبت مى كنند... و ((مسلم )) درمنزل ((طوعه )) است ... مردى كه همه راهها بر او بسته شده و زمين با آن همه وسعت بر اوتنگ شده و جز شمشيرى تيز كه در دست اوست ، پناهگاهى ندارد.
و طوعه ... پيره زنى ناتوان ... به شيرى زخمى از شيران محمّد مى نگرد... دستهشمشير خود را در دست گرفته است . سپيده دم برآمده ، اكنون بايد زندگى او به پايانبرسد.
آنان زياد بودند... صد نفر يا بيشتر.
- اى كنيز خدا! نگران مباش ... وقت ديدار فرا رسيده است . عمويم اميرمؤ منان را در خوابديدم كه به من گفت : ((تو فردا با من هستى ...)).
گرگها منزل طوعه را محاصره كرده اند و شمشير علوى مانند برق آسمان مى درخشد... وصداى رعدآساى مسلم برخاسته است :

اَقْسَمْتُ لا اُقْتَلُ اِلاّ حُرّاً
وَاِنْ رَاءَيْتُ الْمَوْتَ شَيْئاً نُكْراً(15)
مرد غريب كه از ريگستان حجاز آمده در شهرى كه شهره به نيرنگ است ، به تنهايى مىجنگد و مردانى كه ديروز به او لبخند مى زدند، امروز دندانهاى زهرآلود خود را به اونشان مى دهند... دندانهاى آلوده به چرك و خون .
و ((ابن اشعث )) يارى مى طلبد و فرياد مى زند: جنگجو مى خواهم ... جنگجو. و كاخحكومتى ناباورانه خواسته او را رد مى كند و پيام مى دهد:
- واى بر تو! او يك نفر است .
- آيا مى پندارى كه مرا به جنگ يكى از بقّالان كوفه فرستاده اى ؟... اين يكى ازشمشيرهاى محمّد است .
شمشيرها از شكستن شمشير او ناتوان هستند... و آن مرد همچنان به تنهايى مى جنگد... باقدرتى اسطوره اى مى رزمد... زخمهايى كه خون از آن جارى است ... تشنگى ... خستگى ...همه چيز در مقابل ديدگانش ‍ غبارآلود شده است ... و نيزه ها مرتب فرود مى آيند... نيزه هاىنيرنگ . خنجرهاى زهرآلود در پيكر او فرو مى روند و كوه فرو مى افتد. جسد اوتحمل اراده پولادين او را ندارد. وقتى كه شمشيرش را از دستش مى گيرند اشك از چشمانشجارى مى شود و همه ناظران شگفت زده مى شوند... رمز گريه او را نمى دانند .(16)
قافله سالار عشق
كاروان ، بيابان را درمى نوردد... و انبوه ستارگان در آسمان انوار ضعيفى را مىافشانند... ريگها در پرتو آن مى درخشند... و كاروانى كه از كاروان حاجيان جلو زده و مكّهرا ترك گفته ، در ميان درّه ها به آرامى حركت مى كند... و صداى به هم خوردن خارهااسرار شب را فاش ‍ مى كند.
مردى كه قصد عمره دارد در ((صفاح )) با كاروان برخورد مى كند.
- تو كيستى ؟
- ((فرزدق بن غالب )).
- وه ! چه معروف و برجسته اى .
- تو برجسته تر و معروف تر از منى . تو فرزندرسول خدايى .
از كوفه سؤ ال مى كند... از پايتخت حكومت پدر و برادرش .
- دلهايشان با تو و شمشيرهايشان بر ضدّ تو است .
اينها چه دلهايى هستند كه بازوان آنان را يارى نمى كنند. دلهاى ترسناك دلهايى مردههستند... قطعاتى گوشت سرد و يخ ‌زده اند.
و حسين در سرزمينى در ((ذات عِرق )) نشسته است و نامه اى را مى خواند... و درمقابل ديدگانش بيابانى بى انتها و به هم پيوسته است ... بيابانى با شنزارهايىبى نهايت ... و تاريخ در كنار او سرگردان است و نمى داند كه سرنوشت آن چه خواهدشد و مردى كه چند روز قبل در كوفه بوده ، به او مى رسد...
آن مرد سر خود را با تاءسف تكان مى دهد...
- شمشيرها با بنى اميه و قلبها با تو هستند.
- راست مى گويى .
- چه مى خوانى اى فرزند رسول خدا؟!
- نامه اى از اهل كوفه كه قاتل من خواهند بود... در اين صورت حرمت حريم الهى را درهمشكسته اند.
- تو را به خدا! حرمت عرب را حفظ كن .(17)
مرد راه خود را گرفت و رفت ... و تاريخ نيز پس از آگاهى از سرنوشت خويش به راهخود ادامه داد... حركت او به سمت كوفه بود؛ ولى با اندكى اختلاف جهت .
آن جا در مقابل نهر، ملاقات صورت خواهد گرفت ... تاريخ در آن سرزمين يكى ازشهرهاى جاويد خويش را بنا خواهد كرد.
و در ((خزيميه )) شتران سرهاى خود را برمى گردانند... اندكى مى ايستند... به نداىشگفت انگيز هاتفى گوش فرا مى دهند كه چنين مى سرايد:
اَلا يا عَيْنُ فَاحْتَفِلى بِجُهْدٍ
فَمَنْ يَبْكى عَلَى الشُّهَداءِ بَعْدى
عَلى قَوْمٍ تَسُوقُهُمُ الْمَنايا
بِاَقْدارٍ اِلى اِنْجازِ وَعْدٍ(18)
و حسين نجوا كنان مى گويد:
((اين قافله حركت مى كند و مرگ با شتاب به سوى آن مى آيد)).
- اى پدر! آياما برحق نيستيم ؟
حسين به فرزند بزرگ خويش مى نگرد... شوق ديدار جدّش در او برانگيخته مى شود.
- آرى ؛ به خدايى كه بازگشت همه بندگان به سوى اوست .
- چون بر حقّيم از مرگ پروايى نداريم .
و اشك در ديدگانش از شوق ديدار جدّش حلقه مى زند.
حسين در ((ثعلبيه )) به مردى كه بر سر دوراهى قرار گرفته و نمى داند كدام راه رابرگزيند، مى گويد:
((اى برادر عرب ! اگر در مدينه تو را ديدار كنم جاى پاىجبرئيل را در خانه خود به تو نشان مى دهم ...)).
مرد، سرگردان در پى نجات است و نمى داند كه كدام راه را بپيمايد؟... راه حسين يا راهزنده ماندن ؟
كاروان بى پروا از همه چيز، به راه خود ادامه مى دهد... به سوى كوفه در حركت است ،ولى دلها به سوى شهر ديگرى پرمى زنند... شهرى كه هنوز متولد نشده است .
يكى از ياران حسين تكبير مى گويد.
- نخلستانى را مى بينم ... نخلستان كوفه .
ديگرى ناباورانه مى گويد:
- در اين سرزمين نخلى وجود ندارد... اينها نيزه ها و گوشهاى اسبان است .
و حسين نظر مى افكند:
- من نيز همين را مى بينم ... آيا اين جا پناهگاهى وجود ندارد؟
- بله ؛ ((ذوحسم ))، كوهى است در سمت چپِ تو.
و شتران مى خوابند... بارهاى خود را بر زمين مى گذارند... كشتيهاى صحرا توقف مىكنند؛ مى ايستند تا از درستى مسير مطمئن شوند... يا با دزدان رو به رو گردند... دزدانتاريخ .
نخستين ديدار
كوفه ، ترسان است . در حضور ابن زياد كرنش كرده است ... و ابن زياد با تازيانه اشاشاره مى كند... سرها بريده مى شود... دستها قطع مى گردد... و گردنها درمقابل ارقط كج مى شود... او با ارتش خيالى شام پيروز شده است . كوفه به تمامى دردست او اسير گشته است ... با رغبت از او اطاعت مى كند. او در كوفه فرياد مى زند:
- بكشيد خاندان حسين را... (...اِنَّهُمْ اُناسٌ يَتَطَهَّرُونَ).(19)
و بردگان را انتظام مى بخشد... دنياپرستان ، ارتشى بزرگ راتشكيل داده اند كه ((حرّ)) فرماندهى آن را برعهده دارد.
مسؤ وليت بسيار مهم است ... دستگيرى كاروانيان ... سوارى كه فرماندهى هزار سوار تادندان مسلح را بر عهده دارد، در بيابان در پى يافتن كاروانى كوچك است .
دست تقدير اين مرد را به طور شگفت انگيزى به اين جا كشانده است ... او را فرماندهكسانى قرار داده كه مى خواهند آزادگى را بهقتل برسانند... ولى او ((حرّ)) است ؛ چنانكه ، مادرش او را حرّ ناميده است .
حرّ بيابانها را پشت سر مى گذارد. در پى ماءموريتى كه در اعماق قلبش به آن نفرينمى كند...
ريگهاى بى انتهاى بيابان او را به كوچ فرامى خوانند... كوچ كردن به سوىخورشيد؛ ولى زمين او را به سوى خود مى خواند چنانكه هزار نفر ديگر را كه پشت سر اوهستند، به خود مى كشاند. و حرّ صداى عجيبى را مى شنود... صدايى از آن سوى ريگها مىآيد:
اى حرّ! تو را به بهشت بشارت باد.
- كدام بهشت ؟ در حالى كه من عازم جنگ با پسر پيامبر هستم ؟
اسبان لَهْ لَهْ مى زنند... تشنگى آنان را از پا درآورده است ... و بيابان ملتهب است ...برافروخته است ... آتشى توانفرسا افروخته است و حرّ به بهشت بشارت داده مى شود.و در افق چنين مى نمايد كه كاروانى به سمت ذى حسم (كوه كوچك ) در حركت است .
خورشيد در دل آسمان ، آتشفشان به پا كرده است ... شعله هاى آن ملتهب است ... وريگهامشتعل شده اند و اسبان لَهْ لَهْ مى زنند... چشمان خود را به سرابى دوخته اند كه تشنه ،آن را آب مى پندارد.(20)
حرّ در ظهر روزى روشن ، مقابل حسين مى ايستد... اسبها به حسين مى نگرند... بوى آباستشمام مى كنند و شيهه مى كشند.
حسين ندا در مى دهد: به اينها آب بدهيد و اسبهاى آنان را نيز سيراب كنيد.
و صدها اسب تشنه از پى يكديگر مى آيند... آب را با ولع مى نوشند... و آتش بيابانفرو مى نشيند.
و حسين سواره عقب مانده اى را كه از راه رسيده و تشنگى او را به زانو درآورده است مىبيند. با زبان اهل حجاز به او مى گويد:
- راويه را بخوابان .
- ...؟!
شتر آبكش را بخوابان .
آن تشنه كام ، شتر را مى خواباند؛ ولى وقتى كه مى خواهد آب بنوشد، آب از دهانه مشكمى ريزد. حسين به زبان اهل حجاز مى گويد:
- دهانه مشك را بپيچان .
مرد نمى داند كه چه كند. حسين خود، دهانه مشك را مى پيچاند و آن مرد آب مى آشامد و بهاسب خود نيز آب مى دهد.
سكوتى سهمگين با وجود شيهه اسبان بر بيابان حكمفرماست ...همه از يكديگر از رازحضور خود در آن زمين تفتيده ، در آن قطعه از سرزمين خدا مى پرسند.
و ((ابن مسروق )) براى نماز اذان مى گويد.
حسين به حرّ مى گويد: تو با يارانت نماز مى خوانى ؟
- خير؛ با شما نماز مى خوانيم .
و حسين به امامت مى ايستد... و هزاران جنگجويى كه مى خواهند آن مرد حجازى را دستگيركنند، پشت سر او نماز مى گزارند.
حسين پس از نماز مى گويد:
- ما اهل بيت محمّد از اين مدعيان ، به حكومت سزاوارتريم ... از اين ظالمان و ستمگران . اگراز حضور من ناخشنود هستيد و شناختى در حق ما نداريد و راءى شما نسبت به آنچه در نامههايتان نوشتيد تغيير كرده ، من نيز برمى گردم ...
حرّ پرسش كنان مى گويد:
- نمى دانم ؛ از چه نامه هايى حرف مى زنى ؟
حسين به ((ابن سمعان )) مى نگرد و دو خورجين پر از نامه ها را مى آورد... هزاران نامه ...كوفيان آنها را نوشته اند؛ در همه نامه ها چنين آمده است :
((اگر به سوى ما بيايى ، غير از ترا به امامت برنخواهيم گزيد)).
حرّ آهسته و با شرمسارى مى گويد:
من جزو نويسندگان اين نامه ها نيستم ... من ماءموريت دارم كه تو را به كوفه نزد ابنزياد ببرم .
حسين با بزرگ منشى مى گويد:
- مرگ به تو از اين كار نزديكتر است .
كاروان مى خواهد به راه خود ادامه بدهد... كشتيهاى صحرا، بادبانهاى خود رابرافراشته اند... حرّ سر راه را مى گيرد.
- من امر خليفه را اجرا مى كنم .
- مادرت به عزايت بنشيند!
- اگر فرد ديگرى از عرب نام مادرم را بر زبان مى راند نام مادرش را مى بردم ... ولىنمى توانم نام مادر تو را بر زبان برانم ... چرا كه مادر تو زهراىبتول است ...
حرّ دست به دامان حسين مى زند:
- راه ميانه اى را انتخاب كن ... نه تو را به كوفه برساند و نه به مدينه ، تا منبراى ابن زياد نامه اى بنويسم ... شايد خداوند عافيت را نصيب من كند.
كاروان به سوى سرنوشت حركت مى كند... به سمت شهرى كه هنوز متولد نشده است .
هر دو كاروان به آرامى در حركتند... در يك مسير حركت مى كنند. راهى كه تقدير، آن راترسيم نموده است .
حرّ آهسته و با اندوه مى گويد: من خدا را درباره جان تو به يادت مى اندازم و تحقيقاگواهى مى دهم كه اگر بجنگى ، كشته خواهى شد.
و حسين آنچه را كه در درون حرّ موج مى زند، در مى يابد:
- آيا مرا از مرگ مى ترسانى ؟!
سَاءَمْضى وَما بِالْمَوْتِ عارٌ عَلَى الْفَتى
اِذا مانَوى حَقّاً وَجا هَدَ مُسْلِما
فَاِنْ عِشْتُ لَمْ اَنْدُمْ وَاِنْ مِتُّ لَمْ اُلَمْ
كَفى بِكَ ذُلاًّ اَنْ تَعيشَ وَتُرْغَما(21)
و حرّ هدف حسين را درمى يابد... هدفى كه به سوى آن حركت مى كند. از او فاصله مىگيرد... راه ديگرى را انتخاب مى كند... از دور همراه وى در همان راه حركت مى كند... ولىاحساس درونى او اين است كه به مردى كه به سمت مرگ حركت مى كند، علاقه مند است ...مردى كه از پيش گفته بود: ((مَنْ لَحِقَ بنا اُسْتُشْهِدَ وَمَنْ تَخَلَّفَ عَنّالَمْ يَبْلُغِ الْفَتْحَ)).(22)

next page

fehrest page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation