بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب حکایتها و هدایتها در آثار استاد مطهری, محمدجواد صاحبى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     HEKAYA01 -
     HEKAYA02 -
     HEKAYA03 -
     HEKAYA04 -
     HEKAYA05 -
     HEKAYA06 -
     HEKAYA07 -
     HEKAYA08 -
     HEKAYA09 -
     HEKAYA10 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

شمشير اسلام

در جنگ خندق وقتى كه كفار قريش مسلمين را احاطه كردند وقبايل ديگر هم با قريش همدست شده و آنان را در برابر اسلام تقويت نمودند، ده هزارسرباز مسلمان را محاصره كرده ، مسلمانان را در شرايط بسيار سخت اقتصادى و اجتماعىقرار دادند، به طورى كه به حسب ظاهر راهى براى نجات مسلمين باقى نمانده بود.
سردار سپاه كفر ((عمرو بن عبدود)) با همراهانش خندقى را كه مسلمين به دور خود كشيدهبودند دور زدند تا اين كه نقطه اى را پيدا كرده كه از آنجا توانستند با اسب به آنطرف خندق بپرند.
آنها به پيشروى خود ادامه دادند و آنقدر جلو رفتند تا در برابر مسلمين قرار گرفتند،صداى هل من مبارز خود را بلند كردند احدى از مسلمين جراءت نكرد جلو برود چونشك نداشتند كه هر كدام جلو بروند كشته مى شوند.
على (ع ) در حالى كه از عمر شريفش هنوز بيست و چندسال نگذشته بود از جاى بلند شد و به پيامبر عرض كرد:
يا رسول اللّه به من اجازه ميدان بدهيد.
پيامبر فرمود بنشين ! چون رسول خدا مى خواست با اصحاب اتمام حجت بشود.
((عمرو بن عبدود)) هم پيوسته اسبش را جولان مى داد و فرياد مى زد: هل من مبارز؟
پيامبر فرمودند: كسى هست كه با اين مرد بجنگد؟
كسى برنخاست ، دو مرتبه على (ع ) برخاست عرض كرد:
يا رسول اللّه ! به من اجازه بدهيد.
باز پيامبر فرمودند: بنشين ! بار سوّم و شايد بار چهارم هم همين طور تكرار شد.
عمرو بن عبدود شعرى خواند كه مسلمانان را به حدّى ناراحت كرد كه انگار استخوان آنهارا آتش زده باشد، او مى گفت : من از بس گفتم هل من مبارز خسته شدم ، يك مرد اينجا نيست ؟(52)
اى مسلمين ! شما كه ادعا مى كنيد كشتگان ما به جهنم مى روند پس يك نفر بيايد اينجا، يابكشد تا من به جهنم بروم و يا كشته شود و به بهشت برود.
على (ع ) از جا حركت كرد و فرمود: عجله نكن ، من از پاسخ گفتن به تو عاجز نيستم .
عمر بن خطاب هم براى اين كه عذر مسلمين را بخواهد گفت :
يا رسول اللّه ! اگر كسى بلند نمى شود حق دارد چون اين مردى است كه با هزار نفربرابر است . هر كسى با او روبرو شود كشته خواهد شد.
كار به جايى رسيد كه پيامبر فرمود: برز الاسلام كله الى الكفر كله . تماماسلام ، با تمام كفر روبرو شده است .
بالاخره على (ع ) با عمرو، روبرو شد و آن ملعون را از پاى درآورد و اسلام را نجات داد.
بنابراين اگر گفته مى شود شمشير على (ع ) براى اسلام نافذ بود و اگر نبوداسلامى وجود نداشت ، معنايش اين نيست كه شمشير على آمد و به زور مردم را مسلمان كرد.بلكه معنايش اين است كه اگر شمشير على (ع ) در راه دفاع از اسلام برنده نبود دشمنريشه اسلام را كنده بود. اسلام دين شمشير است ، امام شمشيرش هميشه آماده دفاع است ، تااز جان مسلمين يا از سرزمين مسلمين و يا از توحيد نگهبانى كند.(53)


عدالت على (ع )

روزى على (ع ) گردن بندى در گردن دخترش زينب مشاهده كرد فهميد كه گردنبندمال خود او نيست .
پرسند: اين را از كجا آورده اى ؟
دختر جواب داد: آن را از بيت المال عاريه مضمونه گرفته ام ، يعنى عاريه كردم و ضمانتدادم كه آن را پس بدهم . على (ع ) فوراً مسئول بيتالمال را حاضر كرد و فرمود: تو چه حقى داشتى اين را به دختر من بدهى ؟
عرض كرد: يا اميرالمؤ منين ! اين را به عنوان عاريه از من گرفته كه برگرداند.
حضرت فرمود: به خدا قسم اگر غير از اين بود دست دخترم را مى بريدم .
اين حساسيتهايى است كه ائمه و پيشوايان ما كه اسلام مجسم و معلمان راستين اسلاماصيل بوده اند در زمينه عدالت اجتماعى از خود نشان داده اند.
انقلاب اسلامى ما نيز اگر مى خواهد با موفقيّت به راه خود ادامه دهد، راهى بجزاعمال چنين شيوه ها و بسط روشهاى عدالت جويانه و عدالت خواهانه ندارد.(54)


كفش كهنه

ابن عباس در دوران خلافت على (ع ) بر آن حضرت وارد شد، در حالى كه با دست خودشكفش كهنه خويش را پينه مى زد،
از ابن عباس پرسيد: قيمت اين كفش چقدر است ؟
ابن عباس گفت : هيچ !
امام فرمود: ارزش همين كفش كهنه در نظر من از حكومت و امارت بر شما بيشتر است مگر آنكهبوسيله آن عدالتى را اجرا كنم حقى را به ذى حقى برسانم ، يا باطلى را از ميانبردارم .
آرى على (ع ) مانند هر مرد آلهى و رجل ربانى ديگر حكومت و زعامت را به عنوان هدف و ايدهآل زندگى سخت تحقير مى كند و آن را پشيزى نمى شمارد آن را مانند ساير مظاهر مادىدنيا از استخوان خوكى كه در دست انسان خوره دارى باشد، بى مقدارتر مى شمارد اما همينحكومت و زعامت را در مسير صلى و واقعيش يعنى به عنوان وسيله اى براى اجراى عدالت واحقاق حق و خدمت به اجتماع فوق العاده مقدّس مى داند و مانع دست يافتن حريف و رقيبفرصت طلب و استفاده جو مى شمارد و از شمشير زدن براى حفظ و نگهداريش از دستبردچپاولگران دريغ نمى ورزد.(55)


سوال بى پاسخ

مسافرى از كوفه به بغداد مراجعت مى كند و به خدمت((اسماعيل بن على حنبلى )) امام حنابله عصر مى رسد.
اسماعيل از مسافر مى خواهد آنچه را كه در كوفه ديده است ، شرح دهد.
مسافر در ضمن نقل وقايع با تاءسف زياد جريان انتقادهاى شديد شيعه را در روز غديراز خلفا اظهار كرد.
فقيه حنبلى گفت : تقصير آن مردم چيست ؟ اين در را خود على (ع ) باز كرد.
آن مرد مسافر گفت : پس تكليف ما در اين ميان چيست ؟
آيا اين انتقادها را صحيح و درست بدانيم يا نادرست ؟ اگر صحيح بدانيم يكطرف رابايد رها كنيم و اگر نادرست بدانيم طرف ديگر را!
اسماعيل با شنيدن اين پرسش از جا حركت كرد و مجلس را به هم زد. همين قدر گفت : اينپرسشى است كه خود من هم تاكنون پاسخى براى آن پيدا نكرده ام !!(56)


بيا با هم فرياد كنيم

روزى على (ع ) شنيد كه مظلومى فرياد برمى كشد و مى گويد:
من مظلومم و بر من ستم شده است .
على (ع ) به او فرمود: (بيا سوته دلان گرد هم آئيم ) بيا با هم فرياد كنيم ، زيرا مننيز همواره ستم كشيده ام .(57)


سكوتى شكوهمند

زهراى اطهر، دختر رسول خدا صلى اللّه عليه و آله مورد اهانت قرار مى گيرد،
خشمگين وارد خانه مى شود و با جملاتى كه كوه را از جا مى كند شوهر غيور خود را موردعتاب قرار ميدهد و مى گويد:
پسر ابوطالب ! چرا به گوشه خانه خزيده اى ؟ تو همانى كه شجاعان از بيم توخواب نداشتند، اكنون در برابر مردمى ضعيف سستى نشان مى دهى ! اى كاش مرده بودم وچنين روزى را نمى ديدم !
على (ع ) خشمگين از ماجراها از طرف همسرى كه بى نهايت او را عزيز مى دارد اينچنينتهييج مى شود.
اين چه قدرتى است كه على را از جا نمى كند پس از استماع سخنان زهرا با نرمى او راآرام مى كند كه :
نه من فرقى نكرده ام ، من همانم كه بودم ، مصلحت چيز ديگر است ، تا آنجا كه زهرا راقانع مى كند و از زبان زهرا مى شنود: حسبى اللّه و نعمالوكيل
روز ديگرى باز فاطمه سلام اللّه عليها، على (ع ) را دعوت به قيام مى كند در همينحال فرياد مؤ ذن بلند مى شود كه : اشهد انرسول اللّه .
على (ع ) به زهرا(س ) فرمود:
آيا دوست دارى اين فرياد خاموش شود؟
گفت : نه .
فرمود: سخن من جز اين نيست .(58)
اين همان على است كه در جنگهاى مهّم زمان حياترسول اللّه حضور فعال داشته است . در زمان حكومتش نيز در جنگهاى صفين ،جمل ، نهروان و... شجاعت و شهامت او از كسى پوشيده نمانده است اما درمقابل خلفا چرا اينگونه صبر اختيار كرده است ؟ سؤ الى است كه جواب آن را بايد دركلام على (ع ) يافت !


غلبه بر نفس

روزى حضرت على (ع ) از درب دكان قصابى مى گذشت .
قصاب به آن حضرت عرض كرد:
يا اميرالمؤ منين ! گوشتهاى بسيار خوبى آورده ام . اگر ميخواهيد ببريد.
فرمود: الا ن پول ندارم كه بخرم .
عرض كرد من صبر مى كنم پولش را بعدا بدهيد.
فرمود: من به شكم خود مى كويم كه صبر كند اگر نمى توانستم به شكم خود بگويماز تو مى خواستم كه صبر كنى ولى حالا كه ميتوانم به شكم خود مى گويم كه صبركند.
آرى ، خاصيت نفس اماره اين است كه اگر تو او را وادار و مطيع خود نكنى او تو رامشغول و مطيع خود خواهد ساخت . ولى على (ع ) كه در ميدان جنگ مغلوب عمرو بن عبدودها ومرحب ها نمى شود، به طريق اولى و صد چندان بيشتر هرگز بر خود نمى پسندد كهمغلوب يك ميل و هواى نفس گردد.(59)


شكر شهادت

هنوز بيش از بيست و پنج سال از عمر مبارك على (ع ) سپرى نشده بود و از ازدواج پربركتش با زهرا سلام اللّه عليها خيلى نمى گذشت . و از سنّ اولين ثمره اين ازدواج يعنىامام مجتبى (ع ) بيش از چند ماهى نگذشته بود كه جنگ احد پيش آمد. يك خانواده جوان همهآرزوهايشان اين است كه زندگيشان كم كم پيش برود، هر روز مرتب تر و منظم تر بشود،اما على (ع ) بر خلاف اين شيوه معمول خانه و زندگى و فرزند را رها كرده آمده است بهميدان و آماده نبرد گرديده است .
بعد از خاتمه جنگ به پيامبر صلى اللّه عليها وآل ) عرض مى نمايد:
يا رسول اللّه ! آن گروهى كه در احد شهيد شدند هفتاد نفر بودند كه در راءس ‍ آنهاحمزة بن عبدالمطلب بود، آنها قهرمانهاى احد بودند و امّا من از اين فيض محروم ماندم وشهادت از من دور شد، كه البته (از اين امر) خيلى ناراحت شدم كه چرا اين فيض نصيب مننگرديد، و من به شما عرض ‍ كردم : چرا از آن محروم شدم ؟
پيامبر فرمود: يا على تو شهيد مى شوى ! اما در حين شهادت صبر تو چگونه خواهد بود؟
على (ع ) عرض كرد: يا رسول اللّه نفرماييد چگونه صبر مى كنى ، بفرماييد چگونهسپاسگزار هستى ؟! اينجا جاى صبر نيست جاى شكر است .(60)


رمضان آخر

رمضان آخر براى على (ع ) صفاى ديگرى داشت و براى اهلبيتش اضطراب و دلهره ، زيراآنها از پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله خبرهايى را شنيده بودند و اظهاراتى را نيز ازخود آن حضرت دريافت مى نمودند، چون على (ع ) علائمى را كه خود مى دانست آشكار مىديد چيزهاى عجيبى مى گفت و در ماه رمضان آخر عمر هر شبى را در يك جا مهمان بود ولىخيلى كم غذا مى خورد، بچّه ها دلشان به حال پدر مى سوخت و بهحال او رقت مى كردند، سؤ ال مى نمودند: پدر جان شما چرا اينقدر كم غذا مى خوريد؟
مى فرمود: مى خواهم در حالى خداى خودم را ملاقات كنم كه شكمم گرسنه باشد، بچّه هامى فهميدند براى على يك انتظارى است ، انتظار نزديكى !
گاهى نگاه مى كرد به آسمان و مى گفت : آنكه به من خبر داده است حبيبم پيامبر، راستگفته است ، سخن او دروغ نيست ، نزديك است ، نزديك است .
شب نوزدهم ماه مبارك رمضان فرا رسيد، بچّه ها آمدند پيش على (ع ) و تا پاسى از شب رادر خدمت او بودند. بعد از آن امام حسن (ع ) به خانه خويش تشريف بردند.
على (ع ) مانند هميشه آن شب را در صلّى گذرانيد زيراشب را نمى خوابند و او هر گاه كهاز كارهاى زندگى و اجتماعى اش آسوده مى شد به صلّى مى رفت و با خاى خويش خلوتميكرد و راز و نياز مى نمود.
هنوز صبح طلوع نكرده بود كه امام حسن (ع ) به مصلاّى پدر آمد.
اميرالمؤ منين (ع ) با آن احترام خاصى كه براى اولاد زهرا(س )قائل بودند خطاب به امام حسن (ع ) فرمود:
پسر جان ! من ديشب همينطور كه نشسته بودم خوابم برد، يك دفعه پيامبر را در عالم رؤيا ديدم ، عرض كردم : يا رسول اللّه من از دست اين امّت تو چه خون دلها خوردم !
پيامبر صلى اللّه عليه و آله در جواب فرمودند: نفرين كن !
من هم نفرين كردم به آنها و از خدا خواستم كه (من را از آنها بگيرد و مرگ مرا برساند) ويك انسان نالايقى به جاى من بر آنان بفرستد، همان حاكمى را بر آنان مسلط كند كهشايسته آن هستند.
با شنيدن اين جملات از على چه اضطرابى به خانواده و اطرافيان دست مى دهد؟
مى آيد بيرون ، مرغابى ها صدا مى كنند مى فرمايد:
بله الا ن صداى مرغ است ولى طولى نمى كشد كه صداى نوحه گرى انسانها در همين جابلند مى شود، بچّه ها آمدند جلوى اميرالمؤ منين را گرفتند و گفتند:
پدر جان نمى گذاريم شما به مسجد برويد و بايد يك نفر ديگر را به نيابت از خودبفرستى !
حضرت اوّل فرمود: برويد به خواهرزاده ام جعدة بن جبيره بگوييد به مسجد برود و بامردم نماز جماعت را بپا دارد، اما بعد خود حضرت فرمودند:
نه ، من خودم مى روم .
عرض كردند: اجازه دهيد كسى شما را همراهى كند.
فرمودند: خير، نمى خواهم كسى مرا همراهى نمايد.
آن شب براى على (ع ) شب با صفائى بود، خدا مى داند او چه هيجانى داشت .
او خيلى سعى مى كرد كه راز اين صفا و هيجان را كشف كند و (انگار) خداوند ابا مى كرد،ولى او مى دانست كه حوادث بزرگى در پيش دارد.
آمد و آمد نزديك اذان صبح شده بود مانند هميشه كه خود اذان مى گفت ، رفت بالاى ماءذنه ،فرياد اللّه اكبر، اللّه اكبر را بلند كرد، اذان را كه تمام كرد با آن سپيده دم خداحافظىنمود و فرمود: اى صبح ! اى سپيده دم ! اى فجر! از روزى كه على چشم به اين دنياگشوده است آيا روزى بوده است كه تو بدمى و چشم على خواب باشد؟
يعنى اى سپيده دم بعد از اين چشم على براى هميشه به خواب خواهد رفت .
در وقتى كه دارد از ماءذنه پايين مى آيد شعرى مى خواند به اين مضمون كه : راه مؤ منمجاهد را باز كنيد! باز خودش را به عنوان يك مؤ من مجاهد توصيف مى كند! باز دلهره ها،اضطرابهاى افراد را زياد مى كند!
على گفته بود: پشت سر اين ضجه ها نوحه هايى هست !
يك وقت يك فرياد همه را متوجه كرد، صدايى شنيدند كه در همه جا پيچيده : ((بخداسوگند كه در هم شكست اركان هدايت و تاريك شد ستاره هاى علم نبوت و برطرف شدنشانه هاى پرواپيشگى و گسيخته شد عروة الوثقاى آلهى و كشته شد پسر عم محمّدمصطفى صلى اللّه عليه و اله و شهيد شد سيد اوصياء على مرتضى (ع )، شهيد كرد او رابدبخت ترين اشقياء))(61)
اما بعد از آنكه او در بستر افتاد اين جمله را فرمود:
بخدا قسم هنگامى كه اين ضربت بر فرق من وارد شد،مثل من ، مثل عاشقى بود كه به معشوق خودش رسيده باشد،مثل آن كسى بود كه در شب ظلمانى دنبال آبى مى گردد تا خيمه و خرگاهش را بردارد وبه آنجا برود، اگر در آن تاريكى آن چاه آب را پيدا كند چقدرخوشحال مى شود، مثل من همان شخص است .(62)
لحظاتى است كه على (ع ) با مرگ مواجه شده است ، طبيبى به نام اسيد بن عمرو را كهاز تحصيل كرده هاى جندى شاپور و عرب هم بوده و در كوفه نيز مى زيسته است خبركردند.
طبيب آمد و زخم سر اميرالمؤ منين را معاينه كرد، با وسائلى كه آن روز داشتند فهميد كهزهر وارد خون آن حضرت شده است .
طبيب از معالجه اظهار عجز نمود و عرض كرد: يا اميرالمؤ منين اگر وصيتى داريدبفرماييد!!
قبلا هم اين مساله معلوم شده بود، زيرا وقتى كه ام كلثوم به سراغقاتل آن حضرت مى رود به وى پرخاش مى كند و مى گويد، آخر پدر من با توجه كردهبود كه دست به اين كار زدى ؟ و بعد اضافه مى كند: اميدوارم كه پدرم سلامتى خودش رابازيافت و روسياهى براى تو بماند.
تا اين جمله را ام كلثوم گفت ، آن ملعون شروع كرد به حرف زدن و پاسخ گفتن و اظهارداشت : كه اى دختر على ! خاطرت جمع باشد من اين شمشير را به هزار درهم يا دينارخريده ام و هزار درهم يا دينار نيز داده ام كه آن را مسمومش كرده اند و سمى كه به اينشمشير ماليده ام نه تنها فرق پدرت كه اگر بر سر تماماهل كوفه يك جا وارد مى شد هلاك مى شدند، مطمئن باش ‍ كه پدرت ديگر نمى ماند.(63)
اين شقاوت دشمن و اما آنچه كه بزرگوارى و معجزه هاى انسانى على را نشان مى دهد دراينجاست كه وقتى برايش غذا آوردند غذا را نتوانست بخورد شير را آوردند از شير مقدارىنوشيد، آنگاه كه شروع به وصيّت كرد، در قسمتى از آن فرمود:
با آن اسيرتان (قاتل ) خوش رفتارى و مدارا كنيد و همچنين در وصيّتش ‍ افزود:
اى اولاد عبدالمطلب ؛ پس از وفات من مبادا در ميان مردم بيفتيد و بگوييد: اميرالمؤ منيناينطور شد و فلان كس محرّك اين كار بوده است و اين و آن را متهم كنيد! خير نمى خواهيددنبال اين حرفها برويد، قاتل من يك نفر است .
رو كرد به امام حسن (ع ) و فرمود: فرزندم حسن !او(قاتل ) يك ضربت بيشتر به پدر شما نزده (64) ، بعد از من اختيار با خودت اگرمى خواهى آزادش كنى مجاز هستى و اگر مى خواهى قصاص نمايى توجه داشته باش اوبه پدر تو يك ضربت زده است فقط يك ضربت به او بزنيد، اگر با همان يك ضربهكشته شد كه شد، اگر نشد هم نشد (يعنى اصرار نداشته باشيد كه حتما كشته شود).
لحظه اى مى گذرد، باز هم سراغ اسير (قاتلش ) را مى گيرد سؤال مى كند:
آيا به او غذا داده ايد؟ آب داده ايد؟ رسيدگى كرده ايد؟
اينگونه بود رفتارش با دشمن . اين ها مردانگى ها و انسانيت هاى على است كه حتى وقتىكه در بستر افتاده است و ساعت به ساعت حالش بدتر مى شود و سموم روى بدن مقدسشبيشتر اثر مى گذارد و اصحاب ناراحت مى شوند، گريه مى كنند ناله سر مى دهند، مىبينند لبهاى على خندان و شكفته است و از اين اتفاق اظهار رضايت مى كند، دقايق آخر عمرعلى (ع ) نزديك مى شود همه نزديكان دور بسترش جمع بودند زهر به بدن مباركش ‍ديگر خيلى اثر كرده بود و لذا گاهى وجود مقدّسش ازحال ميرفت و به حال اغماء در مى آمد و همين كه بهحال مى آمد باز نصيحت مى كرد، موعظه مى كرد، آخرين موعظه على (ع ) همان موعظه بسيارپرجوش و حرارت است كه در بيست ماده بيان فرموده است .(65)
كه در آن اوّل حسن و حسين را مخاطب قرار داده است بعد همه فرزندانش ‍ را و پس از آن هم همهمردمى كه تا دامنه قيامت صدايش را مى شنوند. كلامش را مى خوانند.(66)


تاءثير سخن على (ع )

يكى از ياران با وفاى على عليه السلام همام بن شريح نام دارد، او كه همواره دلى ازعشق خدا سرشار و روحى از آتش معنى شعله ور داشت ، روزى با اصرار و ابرام از على (عمى خواهد تا آن حضرت سيماى كاملى از پارسايان ترسيم نمايد.
على (ع ) از طرفى نمى خواهد جواب ياءس بدهد و از طرفى مى ترسد همام تاب شنيدننداشته باشد لذا با چند جمله مختصر سخن را كوتاه مى كند.
اما همام راضى نمى شود بلكه آتش شوقش تيزتر مى گردد، بيشتر اصرار مى كند و اورا سوگند مى دهد.
على (ع ) شروع به سخن كرد در حدود 105 صفت از متقين در اين ترسيم گنجانيد و هنوزهم ادامه داشت ،(67) امّا هر چه سخن على (ع ) ادامه مى يافت و اوج مى گرفت ضربانقلب همام بيشتر مى شد و روح متلاطمش ‍ متلاطمتر مى گشت و مانند مرغ محبوسى مى خواستقفس تن را بشكند.
ناگهان در اين اثنا فرياد هولناكى جمع شنوندگان را متوجه خود كرد.
فرياد كننده كسى جز همام نبود.
وقتى كه بر بالينش رسيدند قالب تهى كرده و جان به جان آفرين تسليم كرده بود.
على (ع ) فرمود:((من از همين مى ترسيدم عجب ! مواعظ بليغ با دلهاى مستعد چنين مىكند!))
اين بود عكس العمل معاصران على در برابر سخنانش .(68)


اصحاب على (ع )

هنگامى كه اميرالمؤ منين على عليه السلام از جنگ صفين مراجعت مى نمود، شخصى ازاصحاب آن حضرت خدمت ايشان آمد و عرض كرد: يا اميرالمؤ منين دوست داشتم برادرم هم دراين جنگ بود و به فيض درك ركاب شما نايل مى شد.
حضرت در جواب فرمود: بگو نيّتش چيست ؟ تصميمش چه هست ؟
آيا اين برادر تو معذور بود و نتوانست بيايد و در جنگ شركت كند؟ و يا نه بدون عذرىاز شركت در جنگ خوددارى كرد و نيامد؟ اگر معذور نبود و نيامد بهتر همانكه نيامد و اگرعذرى داشته كه با ما باشد پس با ما بوده است .
آن مرد عرض كرد: بله يا اميرالمؤ منين ! اينطور بود يعنى نيّتش اين بود كه با ما باشد.
حضرت فرمود: نه تنها برادر تو با ما بود بلكه با ما بوده اند كسانى كه هنوز دررحمهاى مادرانند و افرادى كه هنوز در اصلاب پدرانند. و تا دامنه قيامت اگر افرادىيافت شوند كه واقعا از صميم قلب نيّت و آرزويشان اين باشد كه (اى كاش على را دركمى كردم و در ركاب او مى جنگيدم ) ما آنها را جزو اصحاب خود مى شماريم .(69)


اوّل همسايه بعد خانه

امام مجتبى (ع ) مى گويد: در دوران كودكى شبى بيدار ماندم و به نظاره مادرم زهرا(س )در حالى كه مشغول نماز شب بود گذراندم .
پس از آنكه نمازش به پايان رسيد متوجه شدم كه در دعايايش يك يك مسلمين را نام مىبرد و آنها را دعا مى كند خواستم بدانم كه درباره خودش ‍ چگونه دعا مى كند.
اما با كمال تعجب ديدم كه براى خود دعا نكرد.
فردا از او سؤ ال كردم : چرا براى همه دعا كردى امّا براى خودت دعا نكردى ؟
فرمود: يا بنى ! الجار ثم الدار.
پسرم ! اوّل همسايه بعد خانه !(70)


همدردى با مردم

اميرالمؤ منين در دوران خلافت به خانه شخصى در بصره به نام ((علاء بن زياد حارثى)) وارد شد. پس از يك سلسله گفتگوها آن مرد از برادرش ‍ ((عصم بن زياد)) شكايتكرد كه زهدگرا شده است ، زن و زندگى را رها كرده و جامه درشت پوشيده و منحصرا بهعبادت و رياضت پرداخته است .
اميرالمؤ منين دستور داد او را احضار كردند.
همين كه با آن قيافه زاهدانه ظاهر شد به تندى به او فرمود: ((يا عدى نفسه ! اىستمگر بر خود! اين چه كارى است كه مى كنى ؟ چرا بر خود جفا مى كنى ؟ آيا گمانكردى خداوند كه نعمتهاى پاكيزه دنيا را خلق كرده آنها را بر تو حرام است و اگر از آنهااستفاده كنى از تو ماءخذه خواهد كرد كه چرا نعمتحلال مرا خورده اى ؟ تو كوچكتر از آن هستى .
عصم كه اين عتابها را شنيد جواب بسيار روشنى داشت . او خود على (ع ) را كه جلو چشمشبود مى ديد كه دو تكه لباس بيشتر تنش نيست ، يكى را روى دوش انداخته و يكى را بهكمرش بسته است . غذاى على را هم مى دانست كه نان جو خشك است . تعجب كرد كه از علىچنين سخنانى را مى شنود. تعجب كرد كه علىاوّل زاهد او را به واسطه زهدش ملامت مى كند. لهذا گفت : يا اميرالمؤ منين ! خودت هم كه همينطورى ! من به تو اقتدا كردم . لباس تو كه از من ژنده تر است ، غذاى تو از من بدتراست .
اميرالمؤ منين به او فرمود: اشتباه كردى ! آنچه تو در من مى بينى رهبانيّت و تحريمحلال خدا نيست . من رهبرم . من امامم ، من زعيم جامعه ام . رهبران و زعما تكليف جداگانه دارند.فرمود: انّ اللّه فرَضَ على ائمه المسلمين ان يُقدِّروا انفُسهم بضعفَة الناس كىْ لايتبيّغَ بالفقير فقرُهُ. (71) خداوند براى كسى كه مى خواهد مردم را رهبرى كندوظيفه خاصى قرار داده است . تو از افراد عادى هستى . من بايد به تمام افرد ملّت خود ورعاياى خودم نگاه كنم و ببينم پايين ترين طبقات كدام است ؟ آنكه دستش از همه كوتاه تراست كدام است ؟ البته من هم مايلم كه سطح زندگى آنها بالا برود؛ اما تا وقتى در مملكتمن افرادى هستند كه توانايى ندارند و نمى توانند لباس ‍ بهترى از آنچه من اكنون بهتن دارم بپوشند تا وقتى كه در مملكت من ژنده پوش و نان جو خور بالاضطرار هست من بهحكم آنكه رهبرم و مى خواهم مردم را هدايت و رهبرى كنم بايد با آنهاهمدل و همدرد باشم ، بايد خود را با فقيرترين مردم اجتماع تطبيق دهم . اگر غير از اينباشد آن فقير حق دارد به هيجان بيايد اعتراض كند و فريادش به آسمان بلند شودزيرا خيال مى كند دروغ مى گويم كه در فكر او هستم ولى حالا باور مى كند كه راست مىگويم . اصول رهبرى ايجاب مى كند كه من اينجنين زندگى كنم .
اين مطلب كه رهبر در پست رهبرى وظيفه خاص دارد ضمنا يك معما راحل مى كند. آن مساءله معما مانند اين است كه مى بينيم سيره ائمه اطهار(ع ) از نظر سختگرفتن بر خود و از نظر به اصطلاح زاهدانه زندگى كردن فىالمثل متفاوت است ، امام جعفر صادق (ع ) يك جور لباس مى پوشند، اميرالمؤ منين طورديگر. اين خود يك معماست كه چرا رهبران اختلاف روش دارند؟
حل معما به اين است كه بدانيم كه موقعيت اجتماعى شان متفاوت بود بعلاوه موقعيت زمانىشان نيز فرق داشت . امام جعفر صادق فرمود: اگر امروز مى بينيد من لباس عالى مىپوشم و پيغمبر و على نمى پوشيدند زمان آنها با زمان من فرق داشت ، سطح زندگىمردم امروز با مردم آن زمان هم فرق مى كند.(72)


على (ع ) و زهرا(س )

عواطف ميان على و زهرا از آن عواطف تاريخى جهان است ، بعد از رحلت زهرا(س ) علىپيوسته مى سرود:

كنّا كزوجٍ حامةٍ فى ايكةٍ
مُتمتِّعينِ بصحَّةٍ و شبابٍ
مى گويد: ما مثل يك جفت كبوتر بوديم از يكديگر نمى توانستيم جدابشويم . ديگرروزگار است آمد ميان ما جدايى انداخت .
گاهى على شب تاريك مى رفت كنار قبرستان از دور مى ايستاد با زهراى محبوبش سخن مىگفت ، سلام ميگفت ، سلام مى كرد، بعد خودش گله مى كرد و بعد گله خودش را از زبانزهرا جواب مى داد:
ما لى وقفت على القبور مسلِّما
قبر الحبيبِ ولم يردَّ جوابى
چرا من ايستاده ام به قبر حبيبم سلام مى كنم و او به من جواب نمى دهد؟
حبيبُ مالك لا تردُّ جوابَنا اى دوست ! چرا جواب ما را نمى دهى ؟
انسَيتَ بعدى خُلَّةَ الاحبابِ؟ آيا چون از پيش ما رفتى دوستى را فراموش كردى ؟ديگر ما در دل تو جايى نداريم ؟
بعد خودش جواب مى دهد:
قال الحبيبُ و كيف لى بجوابِكُم و ان رهينُ جنادلٍ و ترابٍ
دوست به من پاسخ گفت : اين چه انتظارى است كه كه از من دارى ؟ مگر نمى دانى كه من درزير خروارها خاك محبوس هستم ؟
زهرا وصيّت كرده بود: على جان ! مرا كه دفن كردى و روى قبرم را پوشاندى ، زود ازكنار قبر من نرو، مدتى بايست ، اين لحظه اى است كه من به تو نياز دارم . على به دستخودش زهرا را دفن مى كند، بادست خود قبر محبوب را مى پوشاند، خاكها را مى ريزد وزمين را هموار و صاف مى كند. لباسهايش همه غبارآلود شده است . گرد غبارها را ازلباسش مى پراكند. حالا نوبت اين است كه يك مدتى همين جور بايستد. فلمّا نقضَ يدهُمِن تُراب القبرِ هاجَ به الحزن يعنى از كارهايش كه فارغ شد يكمرتبه غم و
اندوهها برقلب على روآورد. چه بكند؟ با كه حرف بزند؟ درددل خودش ‍ را به كه بگويد؟ قبر پيغمبر نزديك است از پيغمبر كسى بهتر نيست .. رو مىكند به قبر مقدّس پيغمبر: السلام عليك يارسول اللّه عنّى و عن ابنتِكَ النّازله فى جواركَ و السَّريعةِ اللِّحاق بكَ قَلَّ يارسول اللّه عى صفيَّتِك صبرى يا رسول اللّه ، هم از طرف خودم و هم از طرفدخترت زهرا به شما سلام مى كنم . حال على را اگر مى پرسيد صبر على بسيار اندكشده است . بعد جمله اى مى گويد: و سَتُنَبِّئُكَ اِبنتُكَ بتطافِرُ اُمَّتك على هضمها يارسول اللّه ! به زودى دخترت به تو خبر خواهد داد كه امّت تو بعد از تو با اوچه رفتارى كردند.(73)

ايّام آخر عمر زهرا(س )

زهرا پس از پدر همواره رنجور و بيمار بود و دستارى را كه از شدت درد به سر بستهبود هرگز باز نكرد. روز به روز زهرا لاغرتر و ناتوان تر مى شد. بعد از پدرهميشه زهرا را با چشمى گريان ديدند: مُنهَدَّةَ الرُكنِ اين جمله خيلى معنى عجيبىدارد. ركن يعنى پايه ، مثل يك ساختمان كه پايه هايى دارد و روى آن پايه ها ايستاده است. از نظر جسمانى ، پا و ستون فقرات ركن انسان است يعنى انسان كه مى ايستد روى اينبنا استخوانى مى ايستد. گاهى از نظر جسمانى ، انى ركن خراب مى شود،مثل كسى كه فرض كنيد پاهايش را بريده باشند يا ستون فقرابش درهم شكسته باشد.ولى گاهى انسان از نظر روحى آنچنان درهم كوبيده مى شود كه گويى آن پايه هاىروحى كه روى آن ايستاده است خراب شده است . زهرا را بعد از پدر اينچنين توصيف كردهاند. زهرا و پيغمبر عاشقانه يكديگر را دوست مى دارند. نگاه كه ميكند به فرزندانش امامحسن و امام حسين بى اختيار مى گريد، مى گويد: فرزندان من كجا رفت آن پدر مهربانشما كه شما را به دوش ميگرفت . شما را به دامن مى گذاشت و دست نوازش به سر شمامى كشيد.(74)


زفاف و وفات زهرا(س )

شب عروسى زهرا است . براى زهرا فقط يك پيراهن نو خريده اند به عنوان پيراهى شبزفاف و يك پيراهن قبلى هم داشته است .
سائلى در شب زفاف مى آيد در خانه زهرا صدا مى كند: من عريانم كسى نيست مرابپوشاند؟
ديگران متوجه اين سائل نمى شوند كه چيزى به او بدهند. زهرا كه عروس ‍ اين خانه استو به اصطلاح معروف عروسى است كه به تخت است مى بيند كسى متوجه نيست فورا تنهاحركت مى كند مى رود در خلوت اين لباس نو را از تنش مى كند و لباس كهنه خودش را مىپوشد و لباس نو را تقديم سائل مى كند.
وقتى مى آيد، مى پرسند پيراهنت كو؟
مى گويد: در راه خدا دادم .
براى زهرا اينها چه عظمتى و چه اهميّتى دارد؟ لباس يعنى چه ؟ تشكيلات و دبدبهيعنى چه ؟ زهرا اگر دنبال فدك مى رود از باب اين است كه اصلا احقاق حق را واجب مىداند و الا فدك چه ارزشى دارد؟
چون اگر نمى رفت دنبال فدك ، تن به ظلم داده بود و انظلام و ظلم پذيرى بود، والاصد مثل فدك را آنها در راه خدا مى دادند. چون انظلام نبايد كرد زهرا حق خودش را مطالبهمى كند، يعنى ارزش فدك براى حضرت زهرا از جنبه حقوقى بود نه از جنبه اقتصادى ومادى . از جنبه اقتصادى و مادى ارزشش فقط اين قدر بود كه اگر فدك داشته باشم ، بهديگران بتوانم برسم .
آرى ، زهرا چنين شب عروسيى داشت . ولى زهراقبل از وفات مخصوصا لباس پاكيزه اى پوشيد كه احتضارش در آن حالت باشد.
اسماء بنت عميس گفت : يك روز - حال يا هفتاد و پنج روز و يا نود و پنج روز بعد ازوفات رسول اكرم - ديدم مثل اينكه حال بى بى بهتر است ، از جا حركت كرد و نشست سپسحركت كرد و غسل نمود و بعد فرمود: اسماء! آن لباسهاى پاكيزه مرا بياور.
اسماء مى گويد من خيلى خوشحال شدم كه الحمدللّهمثل اين كه حال بى بى بهتر است .
ولى يك جمله اى بى بى گفت كه تمام اميدهاى اسماء به باد رفت . فرمود: اسماء من الا نرو به قبله مى خوابم تو لحظه اى ، لحظاتى با من حرف نزن ، همين كه مدتى گذشت ،مرا صدا كن ، اگر ديدى جواب ندادم بدان كه لحظه مرگ من است . اينجا بود كه تماماميدهاى اسماء به باد رفت . طولى نكشيد كه اسماء فرياد كشيد و به سراغ على رفت ،و على را از مسجد صدا كرد و حسنين آمدند.(75)


غم فراق

حال زهرا(س ) نامساعد بود و در بستر بودند. على (ع ) بالاى سر زهرا نشسته بود. زهراشروع كرد به سخن گفتن . متواضعانه جمله هايى فرمود كه على (ع ) از اين تواضعفوق العاده زهرا رقت كرد و گريست . مضمون تعبير حضرت اين است : على جان ! دورانزندگى ما دارد به پايان مى رسد من دارم از دنيا مى روم من در خانه تو هميشه كوششكرده ام كه چنين و چنان باشم ، امر تو را هميشه اطاعت بكنم من هرگز امر تو را مخالفتنكردم ...
تعبيراتى از اين قبيل ، آنچنان على را متاءثر كرد كه فوراً زهرا را در آغوش ‍ گرفت ،سر زهرا را به سينه چسباند و گريست و گفت : دختر پيغمبر تو والاتر از اين سخنانهستى ، تو والاتر از اين هستى كه اساسا اين سخنان از سوى تو گفته بشود، يعنى چرااينقدر تواضع مى كنى ؟ من از اين تواضع زياد تو ناراحت مى شوم . محبّت فوق العادهاى ميان على و زهرا حكم فرماست كه قابل توصيف نيست ، و لهذا نمى توانيم بفهميم كهتنهايى على بعد از زهرا با على چه مى كند. فقط چند جمله اى را كه خود مولاى متقيان على(ع ) روى قبر زهرا فرمود كه جزء كلمات ايشان در نهج البلاغه است عرض ‍ مى كنم .
زهرا وصيّت كرده بود: على جان مرا غسل بده و تجهيز و دفن كن . شب مرا دفن كن ، نمىخواهم كسانى كه به من ظلم كرده اند در تشيع جنازه من شركت كنند. تاريخ كارش هميشهلوث است ، افرادى جنايتى را مرتكب مى شوند و بعد خودشان در قيافه يك دلسوز ظاهرمى شوند براى اينكه تاريخ را لوث بكنند عين كارى كه ماءمون كرد، امام رضا را شهيدمى كند بعد خودش بيش از همه مشت بر سرش مى زند و فرياد مى كند و مرثيه سرايىمى نمايد، و لهذا تاريخ را در ابهام باقى گذاشته كه عدّه اى نمى توانند باور كنندكه ماءمون بوده است كه امام رضا را شهيد كرده است . اين لوث كردن تاريخ است . زهرابراى اينكه تاريخ لوث نشود فرمود: مرا شب دفن كن !لااقل اين علامت استفهام در تاريخ ماند. پيغمبر يك دختر كه بيشتر نداشت چرا بايد اين يكدختر شبانه دفن بشود و چرا بايد قبرش مجهول بماند؟ اين بزرگترين سياستى استكه زهراى مرضيه اعمال كرده كه اين در را به روى تاريخ باز بگذارد كه بعد از هزارسال هم كه شده بيايند و بگويند:

ولاىِّ الاُمورِ تُدفنُ ليلا
بضعةُ المصطفى و يعفى ثَراها
تاريخ بگويد: سبحان اللّه ! چرا دختر پيغمبر را در شب دفن بكنند؟ مگر تشييع جنازه يكامر مستحبى نيست آن هم مستحب مؤ كد و آن هم تشييع جنازه دختر پيغمبر؟ چرا بايد افرادىمعدود به او نماز بخوانند؟ و چرا اصلا محل قبرشمجهول بماند و كسى نداند زهرا را در كجا دفن كرده اند؟
على ، زهرا را دفن كرد، زهرا همچنين وصيّت كرده بود: على جان ! بعد كه مرا به خاكسپردى و قبر مرا پوشاندى ، لحظه اى روى قبر من بايست و دور نشو كه اين لحطه اىاست كه من به تو نياز دارم . على در آن شب تاريك تمام وصاياى زهرا را مو به مو اجرامى كند. حالا بر على چه مى گذرد من نمى توانم توصيف بكنم : زهراى خود را با دستخود دفن كند و با دست خود قبر او را بپوشاند ولى اين قدر مى دانم كه تاريخ مىگويد: فلمّا نقضَ يده من تراب القبر هاج به الحزنُ.
على قبر زهرا پوشاند و گرد و خاك لباسهايش را تكان داد. تا آن لحظهمشغول كار بود و اشتغال به يك كار قهراً تا حدّى براى انسام انصراف ايجاد مى كند.كارش تمام شد. حالا مى خواهد وصيّت زهرا را اجرا كند يعنى بماند تا به اين مرحلهرسيد غمهاى دنيا بر دل على رو آورد. احساس ‍ مى كند نياز به درددل دارد. گاهى على درد دلهاى خودش را با چاه مى گفت ، سرش را در چاه فرو مى برد ولى براى درد دلى كه در زمينه زهرا دارد فكر مى كند هنچكس از پيغمبر بهتر نيست ، رو مىكند به قبر پيغمبر اكرم صلى اللّه عليه و آله :
السلام عليك يا رسول اللّه عنى و عن ابنتِكَ النازلهِ فى جواركَ والسريعةِ اللحاقَبك قَلَّ يا رسول اللّه عن صفيَّتِك صبرى . (76)

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation