بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تفسیر المیزان جلد 16, علامه محمدحسین طباطبایی رحمه الله علیه ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALMIZA01 -
     ALMIZA02 -
     ALMIZA03 -
     ALMIZA04 -
     ALMIZA05 -
     ALMIZA06 -
     ALMIZA07 -
     ALMIZA08 -
     ALMIZA09 -
     ALMIZA10 -
     ALMIZA11 -
     ALMIZA12 -
     ALMIZA13 -
     ALMIZA14 -
     ALMIZA15 -
     ALMIZA16 -
     ALMIZA17 -
     ALMIZA18 -
     ALMIZA19 -
     ALMIZA20 -
     ALMIZA21 -
     ALMIZA22 -
     ALMIZA23 -
     ALMIZA24 -
     ALMIZA25 -
     ALMIZA26 -
     ALMIZA27 -
     ALMIZA28 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

گفتارى در معناى فطرى بودن دين درچندفصل
1 - هدايت عامه موجودات بسوى غايت تكوينى خود
اگر انواع موجودات ، از جاندار و بى جان ، شعوردار و بى شعور را موردتامل قرار دهيم كه به تدريج و يكى پس از ديگرى موجود مى شوند، وتكامل مى كنند، يعنى از خاك خشك و بى جان به سوى حيات حركت نموده ، و به صورتانواع نباتات در مى آيند، و از نبات به سوى حيات داراى شعور حركت نموده ، بهصورت انواع حيوانات در مى آيند، و از آن مرحله نيز گذشته و به صورت موجودىعاقل در مى آيد، خواهيم ديد كه هر نوعى از آنها در وجود خود سيرى تكوينى ، و معين دارد وداراى مراحل مختلفى است ، بعضى از مراحل قبل از بعضمراحل ديگر، و بعضى بعد از بعضى ديگر است ، بطورى كه نوع به هر يك از آنمراحل مى رسد بعد از آن كه از مرحله قبلى گذشته باشد، و به مرحله بعدى هم نرسيدهباشد، و اين نوع همچنان با طى منازل استكمال مى كند تا به آخرين مرحله كه نهايت درجهكمال اوست برسد.
از سوى ديگر اين مراتبى كه در طى حركت نوع مشاهده مى كنيم ، هر يك از آنها ملازم مقامىاست كه خاص به خود او است ، نه از آن جلو مى افتد، و نه عقب مى ماند، و اين ملازمت ازابتداى حركت نوع در سير وجودى اش تا آخرين نقطه كمالش هست ، از اينجا مى فهميم كهپس بين همه اين مراحل يك رابطه تكوينى وجود دارد، كه چون بند تسبيحمراحل را به يكديگر وصل كرده ، به طورى كه نه يك مرحله آن از سلسلهمراحل حذف مى شود، و نه جاى خود را به مرحله اى ديگر مى دهد، از اينجا نتيجه مىگيريم كه پس ‍ براى اين نوع موجود، غايتى تكوينى است ، كه از همان آغاز وجودشمتوجه آن غايت و به سوى آن در حركت است ، و از پاى نمى ايستد تا به آن غايت برسد.
مثلا يك دانه گردو را اگر در نظر بگيريم مى بينيم كه اگر در زير زمين قرار گيرد- البته نه هر قرارى ، بلكه قرارى كه واجد شرايط نمو باشد، يعنى رطوبت بهمقدار لازم ، و حرارت و ساير شرايط را به مقدار لازم داشته باشد - مغز آن شروع مىكند به نمو، و چاق شدن ، تا آنجا كه پوست را ميشكند، و از لاى پوست بيرون مى شود،و هر روز بر ابعاد حجمش افزوده مى شود، و همچنان زيادتر مى گردد تا سر از خاك درآورد، بيرون خاك نيز بلندتر، و ضخيم تر مى شود تا به صورت درختى نيرومند وسبز و باردار در آيد.
پس يك دانه گردو در اين سير تكاملى ، حالش تغيير نمى كند، و از ابتداى وجودش غايتتكوينى دارد، كه خود را به آن غايت تكوينى برساند، غايتى كه گفتيم عبارت است ازدرختى كامل و بارور.
همچنين اگر يك نوع از انواع حيوانات را، مثلا گوسفند را در نظر بگيريم ، مى بينيم كهآن نيز بدون شك از همان ابتداء كه تكون پيدا مى كند، و در شكم مادر به صورت جنينىدر مى آيد، متوجه به سوى غايت نوعيه اش مى باشد، و آن غايت عبارت است از گوسفندىكامل آن گوسفندى كه خواص و آثار گوسفندى دارد اين حيوان نيز از راهى كه تكوينپيش پايش قرار داده براهى ديگر منحرف نمى گردد، و غايت خود را فراموش نمى كند، وهرگز ديده نشده كه روزى از روزها گوسفند به سوى غير غايت خود سير كند، مثلا راهفيل را پيش بگيرد، و يا بخواهد درخت گردو شود.
پس معلوم مى شود هر نوع از انواع موجودات مسير خاصى در طريقاستكمال وجود، دارند، و آن مسير هم داراى مراتب خاصى است ، كه هر يك مترتب بر ديگرىاست تا منتهى شود به عالى ترين مرتبه ، كه همان غايت و هدف نهايى نوع است ، و نوعبا طلب تكوينى - نه ارادى -، و با حركت تكوينى - نه ارادى -، در طلب رسيدنبه آن است ، و از همان ابتداء كه داشت تكون مى يافت مجهز، بهوسائل رسيدن به آن غايت ، است .
و اين توجه تكوينى از آنجا كه مستند به خداى تعالى است ، نامش را هدايت عام الهى مىگذاريم ، و - همان طور كه متذكر شديم - اين هدايت تكوينى در هدايت هيچ نوعى ازمسير تكوينى آن خطا نمى رود، بلكه با استكمال تدريجى و به كار بستن قوا و ادواتى ، كه مجهز به آنها است ، براى آسانىمسير، آن را به غايت نهايى سوق مى دهد. همچنان كه فرموده : (ربنا الذى اعطىكل شى ء خلقه ثم هدى ) و نيز فرموده : (الذى خلق فسوى و الذى قدر فهدى ، والذى اخرج المرعى فجعله غثاء احوى ).
2 - زندگى اجتماعى و نياز به قانون ويژگى انسان است
در اين ميان نوع انسان نيز همين وضع را دارد، و از آن حكم كلى مستثنى نيست ، به اين معناكه او نيز مشمول هدايت عامه است ، چون مى دانيم از آن روزى كه نطفه اش شروع بهتكون مى كند، به سوى يك انسان تمام عيار متوجه است ، انسانى كه آثار انسانيت وخواص ‍ آن را دارد، و تا رسيدن به اين هدف نهايى مرحله هايى را طى مى كند، علقهمضغه ، و مضغه عظام ، و سپس جنين مى شود، طفل مى گردد، مراهق مى شود، جوان وكامل مرد، و پير مى گردد.
چيزى كه هست يك تفاوت بين انسان با ساير انواع حيوانات و نباتات و غير آن هست ، و آناين است كه : هر چند بعضى حيوانات نيز اجتماعى زندگى مى كنند، ليكن درقبال مدنيت بشر چيزى نيست ، آرى انسان به خاطر احتياجات تكوينى بيشترى كه دارد، ونواقص ‍ بيشترى كه در وجود او هست ، نمى تواند همه نواقص خود را خودش به تنهايىتكميل كند، و همه حوايج وجودى اش را خودش ‍ برآورد، به اين معنا كه يك فرد از انسانزندگى انسانى اش تمام نمى شود، در حالى كه خودش باشد و خودش ، بلكه محتاج استبه اينكه نخست يك اجتماع كوچك خانواده اى تشكيل شود، و سپس يك اجتماع بزرگ شهرىبه وجود آيد، و از مسير ازدواج و تعاون و همكارى ، با ديگران جمع شود، و همه با هم وبا همه قواشان كه بدان مجهزند در رفع حوائج همه بكوشند، و سپسحاصل زحمات را بين همه تقسيم كنند، و هر كس به قدر شاءنى كه در اجتماع دارد سهم خودرا از آن بگيرد.
خواننده عزيز در مباحث سابق اين كتاب خوانده كه گفتيم : مساله مدنيت و اجتماعى زندگىكردن طبيعى انسان نيست ، و چنين نيست كه از ناحيه طبيعت تحريك بر اين معنا شود، بلكهاو طبيعت ديگرى دارد كه نتيجه آن به وجود آمدن قهرى مدنيت است ، و آن اين است كه : انسانطبعا مى خواهد ديگران را به نفع خود استخدام كند،حال هر كس و هر چه مى خواهد باشد، حتى يك آهن پاره را ببيند بر مى دارد و مى گويدروزى بدرد مى خورد، تا چه رسد به گياهان و حيوانات ، و معلوم است چنين كسى بهاستخدام افرادى ديگر از نوع خود جرى تر است ، چون زبان آنها را مى داند، ليكن همينكه تصميم مى گيرد آنها را استخدام كند، متوجه مى شود كه آنها هم عينامثل خود اويند، و بلكه از او جرى ترند، مى خواهند خود او را زير بار بكشند، خلاصهاميالى كه او دارد، آنها نيز دارند، لذا ناگزير مى شود با آنها از در مسالمت در آيد، وحقوقى مساوى حق خود، براى آنها قائل شود.
و نتيجه و سرانجام اين برخورد و تضاد بين منافع ، اين است كه بعضى با بعضىديگر در عمل تعاونى شركت جويند، و حاصل و دسترنجحاصل از همه كارها بين آنان تقسيم شود، و به هر يك آن مقدار كه استحقاق دارد بدهند.
به هر حال پس جامعه انسانى هرگز نمى تواند اجتماعى زندگى كند، و داراى اجتماعىآباد شود، مگر وقتى كه داراى اصولى علمى ، و قوانينى اجتماعى باشد، و آن قوانين راهمه محترم بشمارند، و نگهبانى بر آن بگمارند، تا آن قوانين را حفظ كند، و نگذارد ازبين برود، و آن را از ضايع و تعطيل شدن جلوگيرى كند، بلكه در جامعه جارى اشسازد، در اين هنگام است كه زندگى اجتماعى افراد رضايت بخش و قرين سعادت مى شود.
و اما اينكه گفتيم اصولى علمى داشته باشد، ايناصول عبارت است از اينكه اجمالا حقيقت زندگى دنيا را بفهمند، و آغاز و سرانجام انسان رادر نظر بگيرند، چون اختلاف مذاهب مختلف در همين سه مساله باعث مى شود كه سنن آناجتماع نيز مختلف شود، واضح تر بگويم ، طرز تفكر افراد اجتماع درباره حقيقتزندگى دنيا، و نيز طرز تفكرشان در آغاز و سرانجام جهان ، هر قسم باشد سنت هايىكه در آن اجتماع وضع مى شود همان طور خواهد بود.
مردمى كه طرز تفكرشان درباره حقيقت زندگى انسان در دنيا اين باشد كه صرفاموجودى هستيد مادى ، و به جز زندگى دنياى زودگذر كه با مرگ خاتمه مى يابدزندگى ديگرى ندارند، و نيز طرز تفكرشان درباره آغاز و سرانجام جهان اين باشد كهدر دار هستى جز اسباب مادى كه يكى پس از ديگرى موجود مى شود، و سپس تباه مى گردد،چيز ديگرى نيست ، چنين مردمى وقتى مى خواهند براى اجتماع خود سنت هايى مقرر سازند،طورى آن را مقرر مى كنند كه تنها لذائذ و كمالات محسوس و ماديشان را تامين كند، وماوراى آن سعادتى نخواهد بود.
و اما مردمى كه معتقدند كه در پس اين عالم ماده صانعى غير مادى هست كه عالم ، صنع او ومخلوق اوست ، مانند بت پرستان ، وقتى بخواهند سنت ها و قوانينى براى اجتماع خود مقرركنند، رعايت رضاى بت هايشان را هم مى كنند، چون معتقدند سعادت زندگيشان در دنياىمادى همه به دست خودشان نيست ، بلكه به دست بت هاست .
و مردمى كه معتقدند كه عالم ، صنع خدا است ، و خدا اين جهان را آفريده ، تا راه و وسيلهبراى جهان ديگر باشد، و خلاصه علاوه بر اعتقاد به مبدا كه در بت پرستان نيز بود،معتقد به معاد هم هستند، وقتى مى خواهند براى زندگى دنيايى خود اساسى بريزند،طورى مى ريزند كه هم در دنيا سعادتمند باشند، و هم در آخرت كه حياتى است ابدى ، وآغازش ازهمان روزى است كه حيات دنيا با مرگ خاتمه مى يابد.
بنابراين صورت و شكل زندگى با اختلاف دراصول اعتقادى و طرز تفكر در حقيقت عالم و حقيقت انسانى كه جزئى از آن است مختلف مىشود.
و اما اينكه گفتيم بشر اجتماعى و مدنى هرگز نمى تواند اجتماعى زندگى كند، مگروقتى كه قوانينى داشته باشد، دليلش اين است كه با نبودن قانون و سنت هايى كهمورد احترام همه ، و حداقل ، اكثريت باشد، جمع مردم متفرق ، و جامعه شانمنحل مى شود.
و اين سنت ها و قوانين قضايائى است كلى و عملى بهشكل (نبايد چنين كرد)، (فلان چيز حرام )، و (فلان چيز جايز است )، و اينقوانين هر چه باشد، اگر احترام دارد و معتبر است ، به خاطر مصلحت هايى است كه براىاجتماع درپى دارد، و جامعه را صالح مى سازد، پس در اين قوانين مصالح و مفاسداعمال ، درنظر گرفته مى شود.
3- دين (مجموعه سنن قوانين ) بايد در جهت برآوردن حوائج حقيقى انسان و مطابقبافطرت و تكوين تشريع شده باشد.
تا اينجا معلوم شد كه انسان وقتى به آن كمال و سعادت كه برايش مقدر شده مى رسد،كه اجتماعى صالح منعقد سازد، اجتماعى كه در آن سنت ها و قوانين صالح حكومت كند،قوانينى كه ضامن رسيدن انسان به سعادتش باشد، و اين سعادت امر و يا امورى استكمالى ، و تكوينى ، كه به انسان ناقص كه او نيز موجودى است تكوينى ضميمه مىشود، و او را انسانى كامل در نوع خود، و تام در وجودش ‍ مى سازد.
پس اين سنن و قوانين - كه گفتيم قضايايى عملى و اعتبارى است - واسطه اى است بيننقص انسان و كمال او، و راه عبورى است بين دو منزلگاه او، و همان طور كه گفتيم تابعمصالح اوست ، كه عبارت است از كمال و يا كمالات او، و اين كمالات مانند آن واسطهاعتبارى و خيالى نيست ، بلكه امورى است حقيقى ، و واقعى ، و سازگار با نواقصى كههر يك مصداق يكى از حوائج حقيقى انسان است .
پس حوائج حقيقى و واقعى انسان اين قضايا و (بكن و نكن ها) ى عملى را وضع كرده ، ومعتبر شمرده است ، و مراد از حوائج ، آن چيزهايى است كه نفس انسان آنها را بااميال و تصميم هايش مى طلبد، و عقل هم كه يگانه نيروى تميز بين خير و نافع و ما بينشر و مضر است ، آنها را تصديق مى كند، و معين مى كند كه فلان قانون حاجتى از حوائجواقعى انسان را بر مياورد، و يا رفع احتياج نمى كند، نه هواهاى نفسانى ، هواى نفس نمىتواند كمالات انسانى و حوائج واقعى او را تشخيص دهد، او تنها مى تواند لذائذ مادى وحيوانى انسان را تشخيص دهد.
بنابراين ، اصول و ريشه هاى اين قوانين بايد حوائج حقيقى انسان باشد، حوائجى كهواقعا حاجت است ، نه بر حسب تشخيص هواى نفس .
اين هم معلوم شد كه صنع و ايجاد هر نوعى از انواع موجودات را - كه يكى از آنها انساناست - به قوا و ابزارى كه اگر به كار رود حوائج او را بر طرف مى سازد مجهزساخته ، كه اگر آن موجود فعاليت كند، و آن قوا و آن ابزار را آن طور كه بايد به كاربزند، به كمال خود مى رسد، از اين معنا نتيجه مى گيريم كه جهازهاى تكوينى انسانكه بدان مجهز شده ، هر يك محتاج و مقتضى يكى از آن قضاياى عملى (بكن و نكن ) كهنامش سنت و قانون است مى باشد، به طورى كه اگر انسان به آن قضاياعمل كند، آن جهاز به حد رشد و كمال خود رسيده ، مانند جهاز هاضمه كه يكى از جهازهاىتكوينى آدمى است ، اين جهاز اقتضاء قوانينى مربوط به خود دارد، كه اگر صاحب جهازبه آن قوانين عمل كند، جهاز مذكور به حد كمال خود كه براى رسيدن به آن خلق شده است، مى رسد، و نيز جهاز تناسل اقتضاء دستوراتى دارد كه اگر صاحب جهاز مزبور به آندستورات عمل كند، جهاز تناسلى خود را به حدكمال مى رساند چون در جايى صرف كرده كه براى آن خلق شده است .
پس روشن شد كه به حكم عقل بايد دين - كه هماناصول عملى و سنن و قوانين عملى است كه اگر به آنعمل شود سعادت واقعى انسان را ضمانت مى كند از احتياجات و اقتضاآت خلقت انسان منشاگرفته باشد، و بايد كه تشريع دين مطابق فطرت و تكوين باشد، و اين همان معنايىاست كه آيه شريفه (فاقم وجهك للدين حنيفا فطره الله التى فطر الناس عليها، لاتبديل لخلق الله ، ذلك الدين القيم ) آن را خاطرنشان مى سازد.
4 - اسلام (دين فطرت )، (دين خدا)و(سبيل الله ) است
تا اينجا خواننده عزيز متوجه شد كه معناى فطرى بودن دين چيست ، اينك مى گوييم :اسلام (دين فطرت ) خوانده شده ، چون فطرت انسان اقتضاى آن را دارد، و به سوىآن راهنمايى مى كند.
و اگر اين دين (اسلام ) ناميده شده ، براى اين است كه : در اين دين ، بنده تسليم ارادهخداى سبحان است و مصداق اراده او - كه صفتفعل است - عبارت است از تمامى علت هاى مؤ تلفه از خلقت انسان و مقتضيات تكوينى او(اعم از فعل يا ترك ) همچنان كه فرمود: (ان الدين عندالله الاسلام ).
و نيز (دين خدا) ناميده شده ، چون خداى تعالى اين دين را از بندگانش خواسته ، يعنىخواسته است تا عمل خود را چه فعل و چه ترك با آن تطبيق دهند، و چنين اراده كرده است ،- البته اراده به آن معنايى كه گذشت -.
و نيز (سبيل الله ) ناميده شده ، چون اسلام تنهاسبيل و راهى است كه خدا از بندگانش خواسته ، تا آن را بپيمايند، و سلوك كنند تا بهكمال وجود و سعادت هستى خود برسند، همچنانكه فرموده : (الذين يصدون عنسبيل الله و يبغونها عوجا) و اما اين مساله كه دين حق بايد از طريق وحى و نبوت ، بهبشر اعلام شود، و عقل كافى نيست ، بيانش در مباحث نبوت و غير آن گذشت .
سوره روم ، آيات 40 - 47


الله الذى خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكمهل من شركائكم من يفعل من ذلكم من شى ء سبحانه و تعالى عما يشركون (40) ظهر الفسادفى البر و البحر بما كسبت ايدى الناس ليذيقهم بعض الذى عملوا لعلهم يرجعون(41) قل سيروا فى الارض فانظروا كيف كان عاقبه الذين منقبل كان اكثرهم مشركين (42) فاقم وجهك للدين القيم منقبل ان ياتى يوم لا مرد له من الله يومئذ يصدعون (43) من كفر فعليه كفره و منعمل صالحا فلانفسهم يمهدون (44) ليجزى الذين آمنوا و عملوا الصالحات من فضله انه لايحب الكافرين (45) و من آياته ان يرسل الرياح مبشرات و ليذيقكم من رحمته و لتجرىالفلك بامره و لتبتغوا من فضله و لعلكم تشكرون (46) و لقد ارسلنا من قبلك رسلا الىقومهم فجاوهم بالبينات فانتقمنا من الذين اجرموا و كان حقا علينا نصر المومنين (47)


.
ترجمه آيات
خدا است آن كسى كه شما را خلق كرد و سپس روزى داد آنگاه همو است كه شما را مى ميراندو سپس زنده مى كند آيا كسى از خدايان شما هست كه چنين كارها كند، منزه و متعالى است خدااز شركى كه به وى مى ورزند (40).
در دريا و خشكى فساد ظاهر گشت به خاطر كارهاى بد مردم ، ظاهر گشت تا خدا به اينوسيله بعضى از آثار كار بد را به ايشان بچشاند (41).
بگو در زمين سير كنيد و ببينيد عاقبت كسانى كهقبل از شما بودند چه شد و چگونه شد، بيشتر آنان مشرك بودند (42).
پس رو به سوى دين مستقيم كن قبل از آنكه روزى برسد كه ديگر خدا اجازه برگشت ندهددر آن روز مردم از هم جدا شوند (43).
آنهايى كه كافر شدند كفرشان به ضرر خودشان است و آنها كهعمل صالح كردند براى خود ذخيره نمودند (44).
تا خدا كسانى را كه ايمان آورده و عمل صالح كردند ازفضل خود پاداش دهد كه او كافران را دوست نمى دارد (45).
و يكى از آيات او اين است كه بادها را مى فرستد تا مژده باران دهند و تا شما را از رحمتخود بچشاند و تا كشتى ها به امر او به حركت در آيند و تا شما به طلبفضل او برخيزيد و تا شايد شكر او بگزاريد (46).
و به تحقيق قبل از تو رسولانى به سوى قومشان فرستاديم معجزه هاى روشن براىآنها آوردند و ما از كسانى كه جرم كردند انتقام گرفتيم ، و ازازل يارى مؤ منين حقى بود بر ما (47).
بيان آيات
اين آيات فصل دوم از فصول چهارگانه اى است كه گفتيم سورهمشتمل بر آن است ، در اين آيات با افعال خاص به خدا، و به عبارتى با اسماىافعال خدا استدلال كرده بر بطلان شركاء، و نفى ربوبيت و الوهيت آنها، و نيزاستدلال كرده است بر مساله معاد.


الله الذى خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكمهل من شركائكم من يفعل من ذلكم من شى ء...



اسم جلاله (الله ) در آيه شريفه مبتداء، و جمله (الذى خلقكم ) خبر آن است ، وهمچنين جمله (من يفعل ) مبتداء است ، و خبرش جمله (من شركائكم ) مى باشد كه ازمبتداء جلو افتاده است ، و استفهام در آيه انكارى است اين نظريه ما بود، البته ديگران درتركيب آيه احتمالات ديگرى دارند.
و معناى آيه اين است كه : خداى سبحان كسى است كه متصف به اوصافى چنين و چنان ازاوصاف الوهيت و ربوبيت است ، پس آيا از بين آلهه اى ، كه شما مى گوييد اله اند، كسىهست كه چنين اوصافى داشته باشد؟ و چنين كارهايى كند؟ يعنى خلق كند، رزق دهد،بميراند، و زنده كند؟ و چون هيچ يك آنها چنين نيستند، پس خداى سبحان تنها (اله ) شما،و رب شما است - لا اله الا هو - معبودى جز او نيست .
هيچ شاءنى از شؤ ون عالم از (خلقت ) جدا نيست و لذا خالق عالم را شريكىنيست
و شايد وجه اينكه در بين همه كارهاى خدا، خلقت و رزق دادن و احياء و اماته را اختصاصبه ذكر داد، با اينكه مكرر نام آنها در ضمن احتجاجهاى سابق گذشت ، اشاره به اينباشد كه رزق منفك از خلقت نيست ، به اين معنا كه رزق دادن نيز خود خلقت است ، چيزى كههست به قياس با خلقتى ديگر آن را رزق او مى ناميم ، چون هستى او را دوام مى بخشد، مثلاانسان مخلوقى است و نان و آب نيز مخلوقى ديگر.
ولى چون حيات انسان بستگى به نان و آب دارد، ما آب و نان را رزق انسان مى ناميم ، پسرزق هم خلق است ، و كسى كه خلق را مى آفريند رازق نيز هست .
پس مشركين نمى توانند بگويند رازق و زنده كننده و ميراننده بعضى از خدايان ماست ، كهچه بسا بعضى از آنان ادعاء هم كرده باشند، و گفته باشند كه به طور كلى مدبر عالمانسانى ، بعضى از آلهه است ، و مدبر تمامى شوون عالم از خيرات و شرور بعضىديگر از آلهه اند، و ليكن هيچ يك از مشركين اختلاف ندارند در اينكه خلقت و ايجاد تنها ازخداى تعالى است ، و كسى و چيزى شريك او در اين كار نيست ، وقتى اين معنا مسلم شد، پسرزق و همچنين هر چيزى كه از خلقت جدا نيست ، مانند خود خلقت راجع به خدا است ، در نتيجهبراى خدايان و ارباب آنان شاءنى از عالم نمى ماند، كه بگويند اين كار را الهه ما مىكنند، چون هيچ شاءنى از شوون عالم جداى از مساله خلقت نيست .
آنگاه خداى سبحان خود را تنزيه نموده ، مى فرمايد: (سبحانه و تعالى عما يشركون- منزه و متعالى است از شركى كه به وى مى ورزند).


ظهر الفساد فى البر و البحر بما كسبت ايدى الناس ليذيقهم بعض الذى عملوالعلهم يرجعون



اين آيه به ظاهر لفظش عام است ، و مخصوص به يك زمان و يا به يك مكان و يا به يكواقعه نيست و در نتيجه مراد از (بر و بحر) همان معناى معروف است كهشامل همه روى زمين مى شود.
و مراد از فساد در زمين ، مصايب و بلاهايى عمومى است كه يكى از منطقه ها را گرفته ومردم را نابود مى كند، مانند زلزله ، نيامدن باران ، قحطى ، مرضهاى مسرى ، جنگها،غارتها، و سلب امنيت ، و كوتاه سخن هر بلايى كه نظام آراسته و صالح جارى در عالم رابر هم مى زند، چه اينكه مستند به اختيار بعضى از مردم باشد، و يا نباشد، چون همه آنهافسادى است كه در دريا و خشكى عالم پديد مى آيد، و خوشى و طيب عيش انسانها را از بينمى برد.
اشاره به وجود رابطه مستقيم بين اعمال مردم و حوادث عالم
(بما كسبت ايدى الناس ) - يعنى اين فساد ظاهر در زمين ، بر اثراعمال مردم است ، يعنى به خاطر شركى است كه مى ورزند، و گناهانى است كه مى كنند، وما در تفسير آيه (و لو ان اهل القرى آمنوا و اتقوا لفتحنا عليهم بركات من السماء والارض )، و نيز در مباحث نبوت در جلد دوم اين كتاب ، اثبات كرديم كه بيناعمال مردم و حوادث عالم رابطه مستقيم هست ، كه هر يك متاءثر از صلاح و فساد ديگرىاست .
(ليذيقهم بعض الذى عملوا) - لام در اين جمله ، لام غايت است ، و آيه چنين معنا مى دهد:آنچه در زمين ظاهر شد، به خاطر اين بود كه خدا وبال پاره اى از آنچه مى كردند به ايشان بچشاند، بلكه براى اين بود كه خوداعمالشان را به ايشان بچشاند، كه به صورت وبال به سويشان بر مى گشت .
و اما اينكه چرا فرمود: بعض اعمالشان را، براى اينكه خدا از بيشتراعمال آنان صرف نظر كرد، همچنان كه فرمود: (و ما اصابكم من مصيبه فبما كسبتايديكم و يعفو عن كثير).
اين آيه شريفه ناظر است به وبال دنيوى گناهان ، و چشاندن وبال بعضى از آنها، نه همه آنها، و اما عذاب ووبال اخروى گناهان ، آيه از آن ساكت است . پس اينكه بعضى ها گفته اند: (مراد ايناست كه وبال دنيوى را مى چشانيم ، و اخروى آن را تا رسيدن قيامت تاءخير مى اندازيم )تفسيرى است بدون دليل .
و بعيد نيست كه تقدير كلام را (ليذيقهم بعض جزاء ما عملوا - تا بچشاند به ايشانبعضى از كيفر آنچه كرده اند) گرفته اند وحال آنكه تقدير آن به عكس اين است ، يعنى تقديرش (ليذيقهم جزاء بعض ما عملوا -تا بچشاند به ايشان جزاء بعضى از كارهاى ايشان را) است براى اينكه : آنچه كه مارا ناگزير مى كند از اينكه چيزى تقدير بگيريم ، - البته اگر ناگزير باشيم -اين است كه آنچه به صورت فساد به آنان بر مى گردد، جزاى اعمالشان است نه خوداعمال ، پس آنچه مى چشند جزاى پاره اى از اعمال است ، نه پاره اى از جزاءاعمال .
و اينكه فرمود: (لعلهم يرجعون ) معنايش اين است كه : خداوند مى چشاند به آنان آنچهرا مى چشاند، براى اينكه شايد از شركشان و گناهانشان دست برداشته ، به سوىتوحيد و اطاعت برگردند.
و اما در پاسخ اين سوال كه وجه اتصال آيه مورد بحث به ما قبلش چيست ؟ مى گوييم :وجهش اين است كه : در آيه قبل استدلال مى كرد بر توحيد، و نزاهت خدا از شركى كهبرايش قائل شده اند، اينك در اين آيه به آثار شرك اشاره مى كند، و آن عبارت است از:گناه و فساد در زمين ، و چشيدن وبال گناهان ، چيزى كه هست در اين آيه نامى از شركنبرده ، و مطلب را به گناهان ناشى از شرك اختصاص نداده ، بلكه به طور كلى راجعبه گناه صحبت كرده است .
سخن عجيب مفسرين در ذيل آيه (ظهر الفساد فى البر و البحر...)
مفسرين در تفسير اين آيه سخنان مختلف و عجيب و غريبى زده اند، مثلا بعضى گفته اند:(مراد از (ارض ) سرزمين مكه است ) بعضى گفته اند: (مراد از (بر - خشكى )بيابانهايى خشك است كه نهرى از آن نمى گذرد، و مراد از (بحر) هر شهر و قريهاى است كه بر لب نهرى بزرگ قرار داشته باشد). بعضى ديگر گفته اند: (مراداز (بر) صحراها و محل قبايل است ، و مراد از (بحر)سواحل ، و شهرهاى ساحل دريا و نهرها است ). بعضى ديگر گفته اند: (مقصود از(بر) بيابانهاى لم يزرع و خشك است ، و مراد از (بحر) صحراهاى سبز و خرم است). بعضى گفته اند: (در اينجا مضافى در تقدير است ، و تقدير (ظهر الفساد فىالبر و مدن البحر) است ، يعنى فساد در زمين و شهرهاى دريا ظاهر شد).
شايد داعى آقايان بر اين حرف ها اين بوده كه فكر كرده اند آيه شريفه - بر حسبروايتى كه رسيده - ناظر به قحطسالى مكه بهدنبال نفرين رسول خدا به قريش است ، چون قريش در كفر خود لجاجت كرده ، و بر عنادخود ادامه دادند، و رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) نفرينشان كرد، در نتيجهشهر مكه دچار قحطى شد، لذا خواسته اند با ايناقاويل آيه را به آن روايت تطبيق دهند، در نتيجه اين طور به زحمت افتاده اند.
و نيز بعضى گفته اند: (مراد از فساد در خشكى كشتن يكى از پسران آدم برادر خودش رامى باشد، و مراد از فساد در دريا غضب كردن آن پادشاه است كه كشتى هاى مردم را مىگرفت ). ولى خود خواننده به سستى اين سخن واقف است ، زيرا در آيه شريفه دليلىبر آن نيست علاوه بر اينكه آيه عام است .


قل سيروا فى الارض فانظروا كيف كان عاقبه الذين منقبل كان اكثرهم مشركين



در اين آيه شريفه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) را ماءمور مى كند به اينكهبه مردم دستور دهد در زمين سير كنند، و سرانجام و آثار باقيمانده اقوام گذشته راببينند، كه چگونه خانه هايشان خراب گشته ، و آثارشان محو شد، و تا آخرين نفرمنقرض شدند، و نسلشان قطع گشت ، و دچار انواع گرفتاريها و بلاها شدند، به خاطراينكه بيشترشان مشرك بودند، پس خدا جزاى بعض كرده هايشان را به ايشان چشانيد، تاشايد عبرت گيرندگان عبرت گيرند، و در نتيجه به سوى توحيد برگردند. پس آيهشريفه در مقام استشهاد براى مضمون آيه قبل است .


فاقم وجهك للدين القيم من قبل ان ياتى يوم لا مرد له من الله يومئذ يصدعون



اين آيه تفريع بر ما قبل است ، و معنايش اين است كه : وقتى شرك و كفر به حق چنينسرانجامى داشت ، و وبالش گردنگير مرتكبش ‍ مى شود، پس رو به سوى دين مستقيم كن. (من قبل ان ياتى يوم لا مرد له من الله ) ظرف (منقبل ) متعلق است به جمله (فاقم ). و كلمه (مرد) مصدر ميمى از رد و به معناى(راد، برگرداننده ) است ، و مراد از روزى كه برگرداننده اى براى آن نيست ، و كسىنيست كه آن را از خدا برگرداند، روز قيامت است .
دو دسته شدن مردم در روز قيامت ، كافران به سوى جهنم و نكو كرداران بهسوىبهشت
(يومئذ يصدعون ) - اصل اين كلمه (يتصدعون ) بوده ، و تصدع دراصل به معناى تفرق اجزاء ظروف بوده ، و - به طورى كه گفته اند - بعدها در مطلقتفرق استعمال شده ، و - باز به طورى كه گفته اند - مراد از آن در آيه اين است كه :روز قيامت مردم به دو طرف بهشت و جهنم متفرق مى شوند.
بعضى ديگر گفته اند: (مراد تفرقه اشخاص مردم است ، همچنان كه آيه (يوم يكونالناس كالفراش المبثوث ) بدان اشاره مى كند، و براى هر يك از اين دو معنى وجهىاست ، ولى ظاهر آن است كه - همان طور كه بعدا نيز خواهد آمد - بگوييم مراد همان وجهاول است .


من كفر فعليه كفره و من عمل صالحا فلانفسهم يمهدون



ظاهرا اين آيه مى خواهد (يتفرقون ) را كه در آيهقبل بود تفسير كند، و در جمله (فعليه كفره ) ممكن هست مضاف حذف شده باشد، وتقدير آن (فعليه و بال كفره ) باشد، يعنى هر كس كفر بورزدوبال كفرش بر خودش مى باشد و ممكن هم هست مضافى در تقدير نباشد و معنايش (هركه كفر بورزد كفرش عليه خودش است ) باشد، چون همانعمل و يا اعتقادى كه در اين نشاءه كفر نام دارد، در نشاه ديگر به آتش جاودانه منقلب مىشود. اين آيه بيان يكى از دو فريق است ، و فريق ديگر را آيه بعدى بيان مى كند.
(و من عملصالحا فلانفسهم يمهدون ) - كلمه (يمهدون ) از مهد است ، كه به معناى گستردنبستر و استفاده از آن است ، و فريق دوم كه ايمان آورده وعمل صالح كردند، بسترى براى خود گسترده اند، و اگر فرموده : (فلانفسهم ) بااينكه هر يك از ايشان يك نفرند، و بايد فرموده باشد هر كسعمل صالح كند براى خود...، نه براى خودشان ، اين بدان جهت است كه نظر به معناى(من ) دارد، كه جمع است ، نه به لفظ آن كه مفرد است ، ه مچنان كه در جمله شرطيهسابق كه مى فرمود: (من كفر فعليه كفره ) نظر به لفظ (من ) داشت ، و ضمير رامفرد آورد.
نكته ديگر اينكه در جمله مورد بحث در شرط كردن اكتفا كرد بهعمل صالح ، و نامى از ايمان نياورد، و اين بدان جهت است كهعمل بدون ايمان صالح نمى شود، علاوه بر اين چون در آيه قبلى شرط ايمان را آوردهبود، ديگر حاجت به تكرار نداشت .
و معناى آيه اين است كه : كسانى كه - بعد از ايمان - اعمالى صالح را كردند براىخود تهيه ديده اند، سرمايه اى را كه با آن زندگى كنند، و به زودى بر آنچه براىخود گسترده اند قرار مى گيرند.


ليجزى الذين آمنوا و عملوا الصالحات من فضله انه لا يحب الكافرين



راغب گفته : (كلمه (جزاء) به معناى بى نيازى و كفايت است ، چنانكه خداى تعالىفرموده : (لا تجزى نفس عن نفس شيئا) و نيز فرموده : (لا يجزى والد عن ولده و لامولود هو جاز عن والده شيئا)، و نيز به معناى آن مقابلى كه كفايت كند، و در ازاءمقابل خود قرار گيرد، آمده ، مى گويى : (جزيته كذا - من او را اين طور جزاء دادم ، و ياجزيته بكذا - من او را به فلان چيز جزاء دادم ،حال اين چيز خير باشد، جزايش هم خير مى شود، شر باشد جزايش شر مى شود).
پاداشى كه خدا به مؤ منان صالح العمل مىدهدفضل او است كه ناشى از محبت خدا به بندگان خود مى باشد
در آيه مورد بحث لام در (ليجزى ) لام غايت است ، و منافات نيست ما بين اينكه آنچه رادر قيامت به صالحان مى دهد جزاء خوانده ، كه معناى مقابله را مى دهد، و اينكه در عينحال آن را فضل خود خوانده ، كه در معنايش مقابله اى نيست ، براى اينكه درست است كهثواب آخرت را جزاء، و مقابل اعمال صا لح آنان خوانده ، ولى اين را هم نبايد فراموشكرد كه صاحبان اعمال صالح خودشان واعمالشان ملك طلق خداى سبحانند، پس چيزى ازخود ندارند، تا به خدا بدهند، و مستحق جزاء شوند، عبوديت كجا، و مالكيت استحقاق كجا؟پس هر جزايى هم كه به ايشان داده شود فضلى است كه بدون استحقاق به ايشان دادهشده است .
چيزى كه هست خداى تعالى باز از شدت فضل و رحمتى كه به بندگان خود دارد، آنان رامالك اعمالشان اعتبار كرده ، و در عين اينكه خودش مالك ايشان ، و مالكاعمال ايشان است ، در برابر اعمالشان حقى برايشانقائل شده و آنان را مستحق آن حق خوانده ، و بهشت و مقام قربى كه به ايشان مى دهدپاداشى در مقابل اعمالشان دانسته ، و اين حق اعتبارى ، خودفضل ديگرى است از خداى سبحان .
منشا اين فضل محبتى است كه خدا به بندگان خود دارد، چون آنان پروردگار خود را دوستمى دارند، و رو به سوى او مى كنند، و دين او را به پا مى دارند، و فرستادگان او رابه آنچه دعوت مى كنند پيروى مى كنند، لذا خدا هم ايشان را دوست مى دارد، همچنان كهخودش فرموده : (قل ان كنتم تحبون الله فاتبعونى يحببكم الله ).
بدين جهت است كه آيه مورد بحث آنچه را كه خدا از ثواب به بندگان مى دهد اجر وپاداش آنان ناميده ، با اينكه در معناى اين كلمه چه در عربى (اجر) و چه فارسى (پاداش) معناى مقابله و مبادله هست ، و در عين حال آن رافضل هم خوانده ، براى اينكه گفتيم خود آن مقابله و مبادله نيز ازفضل خدا است ، و منشاش محبتى است كه به بندگان خويش دارد، لذا در آخر آيه به هميننكته اشاره نموده و مى فرمايد: (انه لا يحب الكافرين - چون او كفار را دوست نمىدارد).
پس از اينجا معلوم شد كه جمله (انه لا يحب الكافرين ) هم طرف اثبات راتعليل مى كند، و هم طرف نفى را، و مى فرمايد: خدا مؤ منيناهل عمل را به اين فضل اختصاص داده ، و كفار را از آن محروم كرده ، براى اينكه مؤ منين رادوست مى دارد، و كفار را دوست نمى دارد.
يادآورى آيت (باد) و آثار آن


و من آياته ان يرسل الرياح مبشرات و ليذيقكم من رحمته و لتجرى الفلك بامره ولتبتغوا من فضله و لعلكم تشكرون



منظور از اينكه بادها را مبشر خوانده ، اين است كه : بادها مژده باران مى دهند، چونقبل از آمدن باران باد مى وزد.
(و ليذيقكم من رحمته ) - اين جمله عطف است برمحل (مبشرات ) نه بر ظاهرش ، چون در آن معناىتعليل است ، و تقدير كلام اين است كه : (يرسل الرياح لتبشركم و ليذيقكم من رحمته) بادها را مى فرستد برا ى اينكه شما را مژده دهد، و براى اينكه از رحمت خود به شمابچشاند، و مراد از (اذاقه رحمت ) رساندن انواع نعمت ها است كه بر وزيدن باد مترتبمى شود، چون وقتى باد مى وزد عمل تلقيح در گلها و ميوه ها انجام مى شود، و عفونت ها ازبين مى رود، و جو زمين تصفيه مى شود، و نعمتهايى ديگر از اينقبيل كه اطلاق جمله ، همه را شامل مى شود.
(و لتجرى الفلك بامره ) - يعنى بادها را مى فرستد تا چنين و چنان شود، و نيزكشتيها به امر او به حركت در آيند (و لتبتغوا من فضله )، يعنى و تا رزق او را كه ازفضل اوست بطلبيد.
(و لعلكم تشكرون ) - و تا شايد شكر بگزاريد، اين جمله هدف و نتيجه معنوىفرستادن باد است ، همچنان كه بشارت باد، و چشاندن رحمت ، و جريان كشتى ها، و بهدست آوردن فضل خدا، نتايج صورى و مادى آن بود.
كلمه (شكر) به معناى آن است كه نعمت ولى نعمت را طورى به كار بزنى كه از انعاممنعم آن خبر ده د، و يا ثناى او بگويى كه چه نعمتها به تو ارزانى داشته است ، و هركدام باشد منطبق با عبادت او مى شود، و به همين جهت تعبير كرد به(لعل )، كه اميد را مى رساند، چون نتايج معنوى تخلف پذير است ، يعنى ممكن استمردم شكر او را بجا نياورند، و لذا فرمود تا شايد شكر بگزاريد، به خلاف نتايجمادى مذكور كه تخلف پذير نيست ، باد وقتى وزيد نتايج مذكور را در پى دارد.


و لقد ارسلنا من قبلك رسلا الى قومهم فجاوهم بالبينات فانتقمنا من الذين اجرموا وكان حقا علينا نصر المومنين



راغب مى گويد: (اصل (جرم ) به فتح جيم و سكون راء، به معناى كندن ميوه از درختاست ، - تا آنجا كه مى گويد - و (اءجرم ) به معناى اين است كه : فلانى صاحبجرم شد، مانند (اءثمر و اءتمر و البن ) كه به معناى اين است كه : صاحب ميوه و خرماو شير شد. اين معناى لغوى ثلاثى و باب افعال كلمه است ، وليكن به عنوان استعاره درارتكاب هر عمل زشتى استعمال مى شود، و در سراسر كلام عرب ديده نشده كه اين كلمه درحق اشخاص دانا و پسنديده استعمال شود).
و اين آيه شريفه نظير جمله معترضه است ، و گويا بدين منظور آمده كه بيان كند براىمؤ منين حقى بر پروردگارشان هست ، و آن اين است كه : در دنيا و آخرت ياريشان كند، كهيكى از مصاديق يارى او از ايشان اين است كه از مجرمين انتقام بگيرد.
اين حقى است كه از ناحيه خود خداى تعالى براى مؤ منينجعل شده ، پس ديگر جا ندارد كسى بر آن اشكال كند كه : خدا هيچ وقت مقهور و محكوم غيرخود نمى شود.
(فانتقمنا من الذين اجرموا) - (فاء) بر سر اين جمله فاى فصيحه است ، و معنايشاين است كه : پس بعضى از ايشان ايمان آورده ، و بعضى ديگر جرم كردند، در نتيجه مااز مجرمين انتقام گرفتيم ، و اين همواره حقى است به عهده ما كه مؤ منين را يارى كنيم ،يعنى از عذاب نجات داده و مخالفينشان را هلاك كنيم ، و در اين آيه تا حدى اشعار به اينمعنا است كه انتقام از مجرمين به خاطر مؤ منين است ، چون يكى از مصاديق نصرت آنان است .
بحث روايتى (رواياتى در ذيلآيه : (ظهر الفساد...) و برخى ديگر از آياتگذشته )
در تفسير قمى در ذيل آيه (ظهر الفساد فى البر و البحر بما كسبت ايدى الناس )،نقل كرده كه فرمودند: فساد خشكى به نيامدن باران است ، كه باعث تباهى حيوانات مىشود، و همچنين فساد در دريا كه آنهم با نيامدن باران و هلاك جنبندگان درياست ، و نيزامام صادق (عليه السلام ) فرمود: زندگى جنبندگان دريا به باران بستگى دارد، پساگر باران نيايد، هم خشكى فاسد مى شود، هم دريا، و اين وقتى است كه گناهان بسيارشود.
مؤ لف : اين دو روايت از باب تطبيق كلى بر مصداق است ، نه اينكه آيه در خصوصنيامدن باران نازل شده باشد.
و در روضه كافى به سند خود از ابى الربيع شامى ، روايت كرده كه گف ت : از امامصادق (عليه السلام ) پرسيدم معناى آيه (قل سيروا فى الارض فانظروا كيف كانعاقبه الذين من قبل )، چيست ؟ فرمود: منظور از آن اين است كه : در قرآن نظر بيفكنيد، تاببينيد عاقبت مردم قبل از شما چه بود.
و در مجمع البيان ذيل جمله (و من عمل صالحا فلانفسهم يمهدون ) مى گويد: منصور بنحازم ، از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود:عمل صالح قبل از صاحبش به سرعت به سوى بهشت مى رود، تا آنجا را براى ورود وىآماده كند، همان طور كه خادم شما براى شما آب و جارو مى كند.
و نيز در همان كتاب است كه روايت آمده از ام درداء، كه گفت : من ازرسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) شنيدم مى فرمود: هيچ مردى از ناموس برادرشدفاع نمى كند مگر آنكه حقى بر خدا ثابت مى شود، كه در قيامت آتش جهنم را از او ردكند، آنگاه اين آيه را تلاوت فرمود: (و كان حقا علينا نصر المومنين ).
مؤ لف : اين روايت را الدر المنثور هم از ابن ابى حاتم ، و نيز طبرانى ، و ابن مردويه ،از ابى الدرداء، نقل كرده اند.
سوره روم ، آيات 48 - 53


الله الذى يرسل الرياح فتثير سحابا فيبسطه فى السماء كيف يشاء و يجعله كسفافترى الودق يخرج من خلله فاذا اصاب به من يشاء من عباده اذا هم يستبشرون (48) و انكانوا من قبل ان ينزل عليهم من قبله لمبلسين (49) فانظر الى آثر رحمت الله كيف يحىالارض ‍ بعد موتها ان ذلك لمحى الموتى و هو علىكل شى ء قدير (50) و لئن ارسلنا ريحا فراوه مصفرا لظلوا من بعده يكفرون (51) فانكلا تسمع الموتى و لا تسمع الصم الدعاء اذا ولوا مدبرين (52) و ما انت بهاد العمى عنضلالتهم ان تسمع الا من يومن بآياتنا فهم مسلمون (53)



ترجمه آيات
خدا آن كسى است كه بادها را مى فرستد تا ابرها را برانگيزد، و هر طور بخواهد آن رادر آسمان بگستراند، و آن را قطعه هايى روى هم و متراكم كرده ، قطره هاى باران را مىبينى كه از لابلاى آن ابر بيرون مى شود، و چون آن را به هر كس از بندگان خودبرساند شادمانى كنند (48).
و اگر چه پيش از آنكه باران به ايشان نازل شود نوميد بودند (49).
پس نشانه هاى رحمت خدا را ببين ، كه چگونه زمين را از پس موات شدنش زنده مى كند، اينهمان خدا است كه زنده كننده مردگان است ، و همو به همه چيز توانا است (50).
سوگند مى خورم ، كه اگر باد سردى بفرستيم كه زراعتهايشان را زرد كند همين كه آنرا يك باره به نعمت هاى خدا كفر مى ورزند (51).
پس تو غم اينان مخور، كه هر دم بر يك مزاجند چون اينها مردگانند، كه وقتى رو مىگردانند، تو نمى توانى بشنوانى (52).
و نيز تو نمى توانى كوران گمراه را از گمراهى به هدايت بكشانى ، و به جز كسانىرا كه به آيات ما ايمان دارند، و تسليم ما هستند نمى شنوانى (53).
بيان آيات
اين آيات سومين فصل از سوره است ، كه گفتيم از راهافعال خداى تعالى ، بر اصول عقايد استدلال مى كند، و يا به عبارتى ديگر اسامىافعال خدا را مى شمارد، و غرض عمده از آن ، احتجاج بر مساله معاد است .
و از آن جا كه عمده انكار و لجاجت مشركين متوجه به معاد است ، و انكار آن مايه لغويت احكامو شرايع است ، و در نتيجه مساله توحيد هم لغو مى شود، لذادنبال احتجاج بر مساله معاد، رسول گرامى اش را از تاثير دعوتش در آنان مايوس نموده، و دستور مى دهد تنها به دعوت كسانى بپردازد كه در نفسشان استعداد ايمان و صلاحيتاسلام و تسليم شدن در برابر حق باشد.
استدلال بر توحيد و معاد با يادآورىانزال باران و ديگرافعال خداى تعالى


الله الذى يرسل الرياح فتثير سحابا فيبسطه فى السماء كيف يشاء... اذا هميستبشرون



كلمه (اثاره ) به معناى تحريك و هم به معناى پاشاندن است . و كلمه (سحاب )به معناى ابر است . و (سماء) جهت بالا را گويند. پس هر چه بالاى سر آدمى قراردارد، و سايه بر سرش بيفكند (سماء) است . كلمه (كسف ) - به كسره كاف وفتحه سين - جمع (كسفه ) به معناى قطعه است . و كلمه (ودق ) به معناى مقدارىاز باران است . و كلمه (خلال ) جمع (خله )، به معناى شكاف است .
و معناى آيه اين است كه : خدا آن كسى است كه بادها را مى فرستد، و بادها ابرها را بهحركت در آورده ، و منتشر مى كند، و ابرها در جهت جو بالاى سر شما گسترده گشته ، هرجور كه خداى سبحان بخواهد بسط مى يابد، و خدا آنها را قطعه قطعه روى هم سوار، ودر دهم فشرده مى كند، سپس مى بينى كه مقدارى باران از شكاف ابرها بيرون مى آيد، وچون به مردمى كه خدا مى خواهد، برسد، آن مردمخوشحال مى شوند، و به يكديگر بشارت مى دهند، چون ماده حياتشان و حيات حيوانات وگياهان به ايشان رسيده .


و ان كانوا من قبل ان ينزل عليهم من قبله لمبلسين



كلمه (مبلسين ) از مصدر (ابلاس ) است ، و ابلاس به معناى ياس و نوميدى است . وضمير در (ينزل ) به كلمه (ودق ) بر مى گردد. همچنين ضمير در كلمه (من قبله)، - به طورى كه گفته اند - و بنابراين كلمه (من قبله ) تاكيد جمله (منقبل ان ينزل عليهم ) خواهد بود، و فائده اين تاكيد - باز به طورى كه گفته اند -فهماندن سرعت دگرگونى دلها از ياس به خوشحالى است ، چون جمله (منقبل ان ينزل عليهم ) بيش ازاين نمى رسانيد، كه خشكى زدگانقبل از اينكه باران آيد نوميد بودند، و احتمال دارد كه نوميدى آنان مدت زيادىقبل از آمدن باران بوده و كلمه (من قبله ) احتمال فاصله زياد را دفع نموده ، مى رسانددر همان يك لحظه قبل نوميد بودند.
و در كشاف گفته كه جمله (من قبله ) از باب تكرار، و به منظور تاكيد است ، مانندتكرار در آيه (فكان عاقبتهما انهما فى النار خالدين فيها) و معناى تاكيد در دلالت ،و معناى تاكيد در قبليت ، اين است كه دلالت كند بر اينكه عهد مردم به باران طولانىشده بود، چون مدتها بود باران نديده بودند، در نتيجه نوميديشان از باران دردلهايشان محكم و جايگير شده بود، و بدين جهت وقتى باران را ديدند خوشحالى آن مدتكوتاه به اندازه غم و اندوه آن مدت طولانى بود.
و چه بسا گفته شده كه ضمير در جمله (من قبله ) بهارسال رياح بر مى گردد، و معناى آيه اين است كه : (هر چندقبل از فرستادن باران بر آنان و بلكه قبل از برخاستن باد مايوس و نوميد بودند).


فانظر الى آثار رحمت الله ، كيف يحيى الارض بعد موتها ان ذلك لمحى الموتى و هوعلى كل شى ء قدير



كلمه (آثار) جمع اثر است ، و اثر به معناى باقى مانده اى از چيزى است كه بعد ازرفتنش بماند، و به هر بيننده بفهماند كه قبلا چنين چيزى در اينجا بوده ، مانند اثر پا،و اثر ساختمان ، ليكن به عنوان استعاره در هر چيزى كه متفرع بر چيز ديگرى شود،استعمال مى شود.
و مراد از رحمت خدا بارانى است كه از ابرها فرو مى ريزد، ابرهايى كه به وسيله بادهاگسترش يافته ، و آثار آن عبارت است از هر چيزى كه بر آمدن باران مترتب شود، چونگياه و درخت و ميوه ، كه در عين اينكه آثار بارانند آثار حيات يافتن زمين بعد از مردنشنيز هستند.
و لذا در آيه شريفه فرمود: (نظر كن به آثار رحمت خدا، كه چگونه زمين را بعد ازمردنش زنده مى كند) كه در اين عبارت باران را رحمت خدا، و كيفيت زنده كردن زمين بعد ازمردنش را آثار آن خوانده ، پس زنده شدن زمين بعد از مردنش از آثار رحمت خدا است ، ونباتات و اشجار و ميوه ها از آثار زنده شدن زمين است ، با اينكه خود آنها نيز از آثاررحمت هستند، و تدبير، تدبيرى است الهى ، كه از خلقت باد و ابر و بارانحاصل مى شود.
و در جمله (ان ذلك لمحى الموتى ) كلمه (ذلك ) اشاره است به خداى تعالى ، كهداراى رحمتى است كه از آثار آن احياى زمين بعد از مردنش مى باشد، و اگر براى اشارهبه خداى تعالى كلمه : (ذلك ) را كه مخصوص اشاره به دور است به كار برده ، بهمنظور تعظيم بوده ، و مراد از (موتى - مردگان ) انسان و يا انسان و ساير جانداراناست .
خدايى كه زمين موات را (با فرستادن باران ) زنده مى كند مردگان را نيز زندهخواهدكرد
و مراد از جمله مذكور فهماندن اين معنا است كه زنده كردن مردگانمثل زنده كردن زمين موات است ، چون در هر دو مرگ هست ، كه عبارت از اين است كه آثارحيات از چيزى سلب شود، و نيز حيات عبارت از اين است كه چيزى بعد از ساقط شدنآثار حيات از او دوباره اثر حيات به خود بگيرد، و زمين درفصل بهار داراى اثر حيات مى شود، پس درفصل بهار خداوند زمين مرده را زنده كرده ، و حيات انسان و حيوان نيزمثل حيات زمين است ، و چيزى غير از آن نيست .
خوب ، وقتى مى بينيم كه خداى تعالى مى تواند از بين چند چيزمثل هم ، يك ى را بعد از مردن زنده كند، ديگر چرا نگوييم كه مى تواند آن چند چيز ديگررا نيز بعد از مردن زنده كند؟ با اينكه بنا به قاعده معروف : (حكمالامثال فيما يجوز و ما لا يجوز واحد - حكم چند چيزمثل هم در يكى كه محقق شده با آنكه محقق نشده يكى است ). وقتى مى بينيم زمين و نباتمرده را زنده كرده ، بى درنگ بايد قبول كنيم كه حيوان و انسان را هم مى تواند زنده كند.
و جمله (و هو على كل شى ء قدير) اثبات احياى مذكور است ، به بيانى ديگر مىفرمايد: چرا خدا نتواند مردگان را زنده كند؟ با اينكه قدرت او عمومى ، و غير محدود، وغير متناهى است ، و وقتى قدرت غير متناهى شدشامل احياى بعد از موت نيز مى شود، و گرنه لازم است قدرت مقيد شود وحال آنكه ما آن را مطلق فرض كرديم .


و لئن ارسلنا ريحا فراوه مصفرا لظلوا من بعده يكفرون



ضمير در (فراوه ) به نبات بر مى گردد، البته لفظ نبات در سابق نيامده بود،بلكه معناى آن از سياق استفاده مى شود، پس ضمير به نبات مستفاد از معنا بر مى گردد،و جمله (لظلوا) جواب سوگند، و قائم مقام جزاى شرط (لئن ) است ، و معنايش ايناست كه سوگند مى خورم كه اگر باد سردى بفرستيم كه زراعتهايشان و درختهايشان رازرد كند، و ببينند كه روييدنيهايشان زرد شده ، بلا درنگ به نعمت هاى خدا كفران مىورزند.
پس در آيه شريفه مشركين را سرزنش مى كند به اينكه به سرعت دلهايشان زير و رومى شود، هنگام نعمت يك جور، و هنگام نقمت جور ديگر، به محضى كه آثار نعمت نزديك مىشود، بى درنگ خوشحال مى شوند، و چون بعضى از نعمتها را از ايشان بگيرد بدون هيچدرنگى نعمت هاى مسلم و روشن را منكر مى شوند.
بعضى گفته اند ضمير در (فراوه ) به كلمه سحاب بر مى گردد، چون سحاب(ابر) وقتى زرد رنگ شد ديگر نمى بارد. بعضى ديگر گفته اند: به كلمه (ريح )بر مى گردد، چون كلمه مذكور هم مرجع ضمير مونث مى شود و هم مذكر ليكن هر دوقول بعيد است .


فانك لا تسمع الموتى ... فهم مسلمون



next page

fehrest page

back page