بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب دروغ, ( )
 
 

بخش های کتاب

     02 - دروغ
     03 - دروغ
     04 - دروغ
     05 - دروغ
     06 - دروغ
     07 - دروغ
     08 - دروغ
     09 - دروغ
     10 - دروغ
     11 - دروغ
     12 - دروغ
     13 - دروغ
     14 - دروغ
     15 - دروغ
     16 - دروغ
     17 - دروغ
     18 - دروغ
     19 - دروغ
     20 - دروغ
     21 - دروغ
     22 - دروغ
     23 - دروغ
     24 - دروغ
     25 - دروغ
     26 - دروغ
     fehrest -
 

 

 
 

تهمت و افترا

دروغ زشت

بهتان، عيب يا خيانتى است كه به كسى بسته شود، در صورتى كه او پاكيزه از آن‏عيب و پيراسته از آن گناه باشد.

اين گونه دروغ، زشت‏ترين دروغ‏هاست و اگر بگوييم از قتل و آدم كشى بدتراست، چندان راه دورى نرفته‏ايم،زيرا جنايت كار آدم كش، جان را مى‏گيرد، ولى‏مفترى، حيثيت و آبرو را مى‏گيرد و دامن بى گناهى را آلودهمى‏سازد و بد نامش‏مى‏كند.

نزد مردمان شريف، مرگ از زندگى با ننگ برتر است.

اضافه بر اين، بسيار اتفاق مى‏افتد كه تهمت، بيچاره‏اى را در خطر قتل مى‏اندازد;پس تهمت داراى دو شومىمى‏باشد، حال آن كه قتل يك شومى دارد.

سخن پيغمبر اسلام

خليفه هشتمين يعنى حضرت امام رضاعليه السلام از جد بزرگوارش رسول خدا چنين‏روايت مى‏كند:

«من بهت مؤمنا او مؤمنة و قال فيه بما ليس فيه، اقامه الله عز و جل، على تل من‏نار، حتى يخرج مما قال فيه; (1) .

كسى كه به مردى يا به زنى، تهمت‏بزند و در باره‏اش چيزى بگويد كه در او نباشد،خدايش بر تپه‏اى از آتش، نگاهمى‏دارد، تا از عهده آن چه گفته، بر آيد.»

تهمت زن، بايستى بر اين تپه آتش، بماند و بسوزد و راه گريز و نجاتى نداشته‏باشد. شايد از جمله «حتى يخرج‏»مقصود اين باشد، كه براى كسى كه بهتان مى‏زند،راه نجاتى نيست، زيرا نجات او از اين تپه آتش، وقتى است كهاز عهده تهمتى كه زده،بر آيد، يعنى بتواند صحت‏سخنش را اثبات كند و چون دروغ است و حقيقت ندارد،اثباتش ممكن نيست و نمى‏تواند از عهده آن بيرون آيد، از اين رو بايستى بر سر انبوه‏آتش، بماند و بماند و بماندتا سزاى جنايت‏خود را ببيند و بچشد.

از حكيمى سخنى

امام جعفر صادق‏عليه السلام از حكيمى نقل مى‏كند كه چنين گفته است:

بهتان، بر آدم پاك از كوه‏هاى ريشه دار سنگين‏تر مى‏باشد. (2) .

حكيمى كه امام از او سخنى نقل مى‏كند، بايستى پيغمبرى از پيغمبران خدا باشد.كوهستان‏هاى كره زمين، درريشه به يكديگر متصلند، به طورى كه اگر نيرويى يافت‏شود كه با آن بتوان كوهى را بلند كرد، بدون قطع كردنريشه‏هاى كوه ممكن نشود،چون ريشه آن كوه با ريشه‏هاى كوه‏هاى ديگر پيوسته مى‏باشد، پس بلند كردنيك‏كوه با بلند كردن تمام كره زمين همراه مى‏باشد و سنگينى هر كوهى مساوى است‏باسنگينى كره زمين، ازاين رو سنگينى تهمت از سنگينى كره زمين بيش‏تر است.صورت معنوى تهمت، در جهنم به شكل كوهى ازآتش نمايان مى‏شود و كسى كه‏تهمت زده است، بايستى روى آن كوه بايستد و بسوزد; آتش كوه تهمت، پايانندارد،زيرا ريشه دار است و با منابع كوه‏هاى آتشين ديگر ارتباط دارد، هر چه كه سرد شود،آتشى تازه جاى آن رامى‏گيرد.

گناه ناجوان‏مردانه

گناهى از تهمت، ناجوان‏مردانه‏تر سراغ ندارم. افترا و تهمت، از پليد بودن مفترى‏ريشه مى‏گيرد. آدم پليدى كهبخواهد دشمنى كند، ولى در برابر دشمنى از همه چيزدستش كوتاه باشد و بر اثر بى لياقتى نتواند، هيچ گونهسلاحى در دست‏بگيرد، به اين‏اسلحه ناجوان مردانه متشبث مى‏شود و پليدى درون خود را آشكار مى‏سازد.

زبان مفترى، هميشه بريده باد و دهانش تا قيامت‏بسته باد.

شايد نادانى گمان كند كه تهمت زدن و افترا بستن، نشانه زيركى و سياستمدارى‏است، زيرا بدين وسيله مى‏توانرقيب را از ميدان مبارزه بيرون كرد.

تفو بر اين تشخيص و خاك سياه بر اين خرد! هر جنايت كار و آدم كشى، قتل رانشانه زيركى و رشادت مى‏داند.مفترى، يقين بداند كه خودش هم سرانجام به آتش‏افتراى خود خواهد سوخت.

افترا بر يوسف پيغمبرعليه السلام

يوسف كه در خانه عزيز مصر، منزل داشت، زليخا همسر عزيز، به او دل باخت.جمال زيباى يوسف و قد رعنايش،دين و دل را از كف زليخا ربود. زليخا مى‏كوشيدكه از يوسف كام دل بگيرد، ولى ايمان يوسف، او را از اين گناه،پاكيزه نگاه مى‏داشت.

وقتى زليخا همه درها را بست و با الحاح از يوسف تقاضاى وصل كرد، هر چه‏اصرار مى‏كرد، در برابر، انكار يوسفپاك، افزوده مى‏گشت. يوسف، خداى را حاضرو ناظر مى‏ديد و نافرمانى كردن در حضور خداى را، كمال بىشرمى مى‏دانست.

يوسف به سوى در بگريخت و زليخا به دنبالش مى‏دويد تا دم در به يوسف رسيد.دامان پيراهن يوسف را ازشت‏سر بگرفت كه نگاهش دارد و نگذاردش برود، ولى‏يوسف سخت‏خود را كشيد تا پيراهن را از دست زليخاخلاص كند، پيراهن پاره شدو تكه‏اى به دست زليخا بماند و يوسف بگريخت. در اين حال عزيز مصر برسيد،حالت غير عادى عاشق و معشوق را بديد، زليخا كه حال را چنين ديد، يوسف را موردتهمت قرار داده و بهشوهرش گفت: كسى كه بخواهد به زن تو خيانت كند، سزايش‏چيست؟ آيا به جز زندان؟ آيا به جز شكنجه،سزاى ديگرى دارد؟

يوسف پاك، از خود دفاع كرد و گفت:

او در پى من بود و من هيچ وقت از زليخا تقاضايى نكردم، ولى سخن يوسف‏قبول نشد، امر، طبيعى است كهمرد، طالب مى‏باشد و زن مطلوب. ادعاى زليخا برطبق نواميس طبيعى بود و سخن يوسف بر خلاف، سر انجامشاهد غيبى گواهى داد وبرائت‏يوسف، از اين تهمت ثابت گرديد.

شاهد غيبى چنين گفت:

اگر پيراهن يوسف از جلو دريده شده، حق با زليخاست و يوسف دروغ مى‏گويدو اگر از پشت‏سر پاره شده، حق بايوسف است و زليخا دروغ مى‏گويد.

پيراهن يوسف از پشت‏سر دريده شده بود.

تهمت‏بر مريم

مريم بر اثر نفحه الهى به عيسى مسيح آبستن شد. وقتى كه او را درد زاييدن‏گرفت، به زير شاخه خشكرخت‏خرمايى پناه برد و با خود مى‏گفت:

اى كاش پيش ازين مرده بودم و از ياد رفته بودم.

مريم از تهمت مى‏ترسيد و چه كس باور مى‏كرد كه مريم بر اثر نفحه الهى آبستن‏شده است؟ در اين حال نوزادمقدسش، زبان باز كرد و مادر را تسلى داد و چنين گفت:

خدا در پايين پايت جويى قرار داده، تا تن خود را بدان بشويى، شاخه خشك‏درخت‏خرما را تكان بده تا خرماىتازه براى تو بريزد، هر چه دلت مى‏خواهد بخورو بياشام و ديدگانت روشن باد; اگر كسى خواست‏با تو حرفى بزند، بگوى: من سخن‏نمى‏گويم، چون نذر كرده‏ام، براى خداى روزه بگيرم. كسان مريم آمدند و مريم رامورد خطابو عتاب قرار دادند و گفتند:

اى خواهر هارون! كار عجيبى كردى، پدرت مرد بدى نبود و مادرت سابقه‏روسبى گرى نداشت.

مريم به فرزند خود اشاره كرد. آن‏ها گفتند:

چگونه مى‏توان با بچه‏اى كه در گهواره مى‏باشد سخن گفت؟ عيسى به سخن آمدو گفت: من بنده خدايم،خدايى كه به من كتاب داده و مرا به پيغمبرى فرستاده است.

تهمت‏به فلاسفه

خواجه نصير الدين طوسى، فيلسوف بزرگ اسلام، كسى است كه علامه حلى، درباره‏اش مى‏گويد: اودانشمندترين مردم عصر خود در علوم عقلى و نقلى بود.

چنين كسى را به كفر تهمت زدند و كافرش خواندند، چنان كه خود خواجه‏رحمه الله‏مى‏گويد:

نظام بى نظام ار كافرم خواندچراغ كذب را نبود فروغىمسلمان خوانمش زيرا كه نبودسزاوار دروغى جز دروغى

پور سينا، فيلسوف بزرگ و استاد فلاسفه جهان را به كفر تهمت زدند.

شيخ الاشراق، مؤسس فلسفه اشراق و مبتكر بزرگ فلاسفه را به كفر تهمت زدندو محاكمه‏اش كردند ومحكومش كردند و سپس او را كشتند.

بزرگ‏ترين فيلسوف الهى بشر، يعنى ملاصدرا را تهمت زدند و گفتند كه اين‏آخوند، قائل به وحدت واجبالوجود است; اين مرد بزرگ، پس از مرگ هم موردحمله عده‏اى قرار گرفته است.

تهمت‏به فخر المحققين

محقق عالى مقام و فقيه بزرگ اسلام، فخر المحققين، نابغه‏اى كه هنوز عمرش‏به ده نرسيده بود، ولى به مرتبهارجمند اجتهاد رسيده بود; مردى كه پدر بزرگوارش‏علامه حلى وصيت مى‏كند كه نواقص كتاب‏هاى علمى او راتكميل كند و اگر عيبى‏دارد اصلاح نمايد. ناجوان‏مردان او را به گناهى بزرگ تهمت زدند. گويند كه اينعالم‏بزرگ، پس از شنيدن اين بهتان، عبا را بر سر كشيد و گريه كنان از شهر حله، زادگاه‏خود، خارج شد و كسىندانست‏به كدام سوى رفت و كجا منزل گزيد و چه وقت ازدنيا رفت و قبر مقدسش در كجاست. (3) .

تهمت‏به شهيد اول

محمد بن مكى كسى است كه اگر فقيه‏ترين فقهاى اسلام را بخواهند جست‏وجوكنند، حضرتش نخستين كسىاست كه نامزد اين مقام مى‏شود.

اين دانشور عالى قدر، كسى است كه در شهر دمشق، به چهار مذهب اهل سنت،فتوا مى‏داده است، در صورتىكه رشته تخصصى او فقه شيعه بوده است.

به اين فقيه بزرگ تهمت زدند و به كفر و زندقه‏اش نسبت دادند و گواهان‏بى‏ايمان، بدان گواهى دادند. حضرتشهيد را دستگير كردند و پس از آن كه يك سال‏زندانى‏اش كردند، به دارش كشيدند و نعش مقدسش راسوزانيدند و خاكسترش رابرباد دادند. تفو بر تو اى چرخ گردان، تفو!

اگر خواسته باشيم پاكيزگانى كه مورد تهمت قرار گرفته‏اند بشماريم، سخن به‏درازا خواهد كشيد. چقدر خوباست كه دانشمندى در اين موضوع كتابى بنويسد وبى گناهان تاريخ را كه مورد بحث قرار گرفته‏اند، بشناساند وشرح حالشان را تا اندازه‏امكان تحقيق كند و بنگارد، به يقين خدمتى به عالم فضيلت و اخلاق و تربيتنسل‏مى‏باشد.

نگارنده در اين جا به نمونه‏اى از پيغمبران، نمونه‏اى از زنان پاك، نمونه‏اى از فقهاو نمونه‏اى از فلاسفه اشارهكرده است، شايد كم‏تر انسان پاكى مورد تهمت قرارنگرفته باشد، ولى چيزى كه هست تهمت دو نوع است:

تهمتى است كه كسى باور نمى‏كند و تهمتى است كه مورد قبول ساده لوحان قرارمى‏گيرد; قسم دوم است كهروح را مى‏آزارد و شكنجه مى‏دهد.

پى‏نوشتها:

1) محدث نورى، مستدرك الوسائل‏ج 9، ص، ح 10444، به نقل از امام صادق‏عليه السلام.

2) بحارالانوار، ج 72، ص 194.

3) در نخبة تاريخ وفات فخر را 771 مى‏گويد، ولى ثابت نيست.