بنابراين، پىنبردن به اسباب و علل ممكن است در توان علمى و عقلى ما نباشد، و از طرفى، ممكن است ما به صورتها و ظواهر نگاه كنيم، و مثال خوب اين امر، همان برخورد موسى و خضر است و به هر حال، مواظب باشيم كه چهره ظاهر و چهره باطن قضايا و امور، ممكن است با هم فرق داشته باشند.
3 ـ اگر معتقد باشيم كه زشتيها وجود دارند، پس بايد مواظب باشيم كه زشتىپذير نباشيم.
4 ـ از مشكلات و بديها به خدا پناه ببريم:
(قل أعوذ بربّ الفلق من شرّ ما خلق ومن شرّ غاسق إذا وقب)بگو:
پناه مىبرم به پروردگار سپيدهدم از شرّ آنچه آفريده و از شرّ تاريكى چون فراگيرد.
5 ـ بدانيم كه دنيا بر اساس تضادها و نقصانها بنا شده است و اين تقدير خدا در آفرينش بوده است.
انسان در اين تضادها محكزده مىشود، اما بدانيم كه در عين اين تضاد، روح واحدى بر هستى حاكم است، و در عين اين تضاد، جهت واحدى در هستى دنبال مىشود و مدبّرى عادل و حكيم بر آن ناظر است.
روز و شب، ظاهر دو ضد و دشمناندليك هر دو يك حقيقت مىكنندو لذا با توجه به عالم آخرت و عالم ثواب و جزا، كه عالم پايدار و هميشگى است و عالم موقت دنيا، هميشه به نهايت امور توجه داشته باشيم، و در سعدى و نحسى عالم، معنا و اثر را بنگريم، نه ظاهر و صورت را.
البته، در اين جا از شرورى كه در اثر نامتعادل استفاده كردن از نفس و تن (نفسانيّات، وهم، خيال و غرايز) به وجود مىآيند و ما، در برابر عكسالعمل طبيعى آنها قرار مىگيريم، بحث نمىشود، كه آنها حسابشان جداست و همان گناهان ما هستند كه در برابر جزا و عقاب و اثرات آنها قرار مىگيريم و حتماً دامن ما را خواهند گرفت و اين يك امر بديهى و روشن است.
نهايت اين كه دنيا با تدبير خدايى، نعمتهايى دارد و خالى از تعارض نيست، اما انسان بايد با تكليف الهى خود، با امور و قضايا برخورد كند و اگر تكليف را درست انجام مىدهد، بايد دلش قرص و محكم باشد و مابقى امور را به مدبّر و فاعل اصلى بسپارد و معتقد باشد كه ابزار، بايد باعث رسيدن انسان به خدا شود.
اين ابزار، صورتهايى مختلف دارند، ولى به هر حال، ابزارى موقتىاند.
فقط در هر حال، بايد مواظب باشيم كه ارتباط با خدا را حفظ كنيم و همين است كه على(عليه السلام)مىفرمايد:
چنگ در بندگى كسى بزن كه تو را آفريده و روزى مىدهد و درستت كرده است.
پس، بندگى كن و ميل تو با او باشد و تنها از او بيم و ترس داشته باش.
6 ـ شغل
در باره شغل، نكتههاتى چند را بايد در نظر داشته باشيم:
، انتخاب شغل
بايد سعى كنيم شغلهايى را برگزينيم كه بهره بيشترى براى جامعه داشته باشند و علاقه خود را در انتخاب شغل، بر اساس نياز جامعه و تواناييهاى خودمان تعيين كنيم.
مواظب باشيم كه علاقههاى كاذب و صورى و موقتى در كار نباشد.
شغلهاى توليدى و محورى و زيربنايى، كه در آنها خلاّقيت و ابداع و نوآورى نيز باشد، البته ارجحند، و حتىالامكان شغلهاى مجازى را انتخاب نكنيم و سرانجام، به شغلهاى بپردازيم كه به مرور زمان، رشد و تعالى خود شغل و رشد و تعالى خود ما را در پى داشته باشند.
بدينسان، شغل انسان، هميشه جذّابيت خود را حفظ مىكند.
، شغل; به عنوان يك تكليف
آگاه باشيم كه شغل، نمايش و پُز هويت ما نيست.
گمان نبريم كه شغل ما، خودِ ماست، بلكه هويت ما در بندگى است، و در نتيجه فكر نكنيم كه اگر فلان شغل يا مقام را نداشتيم، خود ما هم نيستيم.
اگر موضع ما نسبت به شغلمان، حالت شغلپرستى و هدف به خود گيرد، اين نوعى شرك است و مىتواند مقدّمه سقوط باشد.
شغل را به عنوان يك تكليف الهى قلمداد كنيم.
ياز طرفى ديگر، مواظب باشيم كه شغل يك تكليف صورى و پاياپاى نباشد; يعنى مث نگوييم اينقدر حقوق مىگيريم، اينقدر هم كار مىكنيم، و علاقهمندى و تلاش خود را تابع ميزان حقوق قرار دهيم، بلكه در چارچوب تعهدى كه داريم و بدان سبب شغل را قبول كردهايم، به تعهد خود به نحو احسن وفادار باشيم، و خلاصه اين كه شغل، ابزار است; ابزارى براى بندگى.
هر چه شغل بيشتر در راه بندگى به كار گرفته شود، ارزشى بيشتر دارد.
، مشغله زياد
حتى الامكان بكوشيم در شغل خود، يكبُعدى و عملزده نشويم و بدانيم كه جز شغل، امورى ديگر نيز هست; مثل امور خانواده، امور عبادى، مطالعه، استراحت و ساير ابعاد زندگى، كه به آنها نيز بايد رسيد.
هر چيز به جاى خويش نيكو است.
مواظب باشيم كه يك شغل بيشتر نداشته باشيم، اشخاصى كه داراى چند شغل هستند، به علت عدم كشش و توانايى، حتماً در بعضى از آنها، دچار كمكارى، گناه و بدكارى مىشوند.
حتىالامكان سعى كنيم از 24 ساعت، 8 ساعت بيشتر كار نكنيم و مابقى را به امور ديگر زندگى بپردازيم.
و همين است كه على(عليه السلام) مىفرمايد:
اگر مىخواهيد برسيد، در امور خود تخفيف دهيد.
، علاقهمندى به كار
چنان كه گفتيم، شغل، تكليف ماست، و بايد آن را تكليف الهى خود قلمداد كنيم، اخلاقاً و شرعاً و قانوناً، اين مسئوليت خود را درست انجام دهيم و بهانههايى مثل ميزان حقوق، نارضايتى از مافوق و ناراحتيهاى شخصى، باعث نشود كه به كمكارى يا بدكارى مبتلا شويم.
بدانيم كه شغل، امانتى است كه بايد برايش امانتدارى خوب باشيم و بدانيم كه خدا، ناظر بر كار ماست.
، تقسيم كار روزانه
سعى كنيم در شب و روز كارهايمان را تقسيم كنيم و برنامهريزى روزانه داشته باشيم، و حداكثر 8 ساعت كار كنيم و ساعاتى را به عبادت، ساعاتى را به مطالعه، و بالاخره ساعاتى را براى استراحت در نظر بگيريم.
، بازنشستگى
بازنشستگى از مواهبى است كه بايد قدر آن را بشناسيم و از اين پيشآمد عبرتآموز استقبال كنيم و بدانيم كه (تلك الأيّام نداولها بين النّاس) و بدانيم كه هر كس، در اين دنيا فرصتى دارد، و اين زحمت براى رسيدن به خدا، در چارچوب بندگى است، و اين فرصت، تمام شدنى است، اما مهم اين است كه بهره درست از اين فرصت را نصيب خود كنيم.
با اين مقدمه، بايد حواس ما جمع باشد كه بازنشستگى را به انگيزههاى كاذب دنيايى و توجيههاى كاذب مادى، آغاز تلاش دنيايى خود به حساب نياوريم و خود را به آب و آتش و حلال و حرام نيندازيم، بلكه با قدرى تأمل و تفكر و قناعت و توكل، امور را به دست خدا بسپاريم و در بازنشستگى، به فكر تصفيه و تزكيه و عبادت و آرامش بيشتر باشيم كه اين حق ماست كه بعد از كار و تلاش طولانى، به آنها بپردازيم و به فكر معنويات و آن يدنياى خود باشيم.
البته، با اين بحث، نمىخواهيم بگوييم كه در دوران بازنشستگى اص كار نكنيم، بلكه كارهايى در شأن بازنشستگى و محدود و نه طاقتفرسا.
به هر حال، بازنشستگى را فرصتى براى خود و پرداختنى به خود بدانيم.
، ابعاد مختلف زندگى
يبايد مواظب باشيم كه در زندگى، يكبُعدى (مث عملزدگى) يا چند بُعدى نشويم، بلكه همه بُعدى باشيم و بدانيم كه هر چيز به جاى خويش نيكوست و در اين مورد نكاتى چند قابل تذكر است:
1 ـ در باره شغل خود، مواظب باشيم كه در زندگى ماشينى امروزه و عصر حاضر، وضعيت، نيازها، رفاهها و زيادهخواهيها طورى است كه اگر در 24 ساعت هم كار كنيم، كافى نيست و بلكه باز هم كم مىآوريم.
بنابراين، بايد حد منطق و عقل را رعايت كنيم و با بينش صحيح و برنامهريزى درست و اين كه مواظب باشيم شيطان ما را وسوسه نكند، و بىجهت نترساند، كار بكنيم و تلاش بكنيم، اما در حد منطق و شرع و در چارچوب بندگى، نه براى پُز و زيادهخواهى.
2 ـ استراحت ما به اندازه كافى باشد و مخصوصاً بدانيم كه زندگى در عصر حاضر، تنشهاى فكرى و هيجانات روحى زيادى براى ما در پى دارد و بايد خستگى و عدم تمركز در امور را (با داشتن استراحت كافى) كمتر كنيم.
3 ـ مواظب تفريحات سالم خود و همسر و فرزندان خود باشيم.
با برنامهريزهاى دقيق، روزهاى تعطيل و جمعه و مرخصيها را در طبيعت و سير در جهان هستى بگذرانيم، به ديدار فاميل و آشنايان برويم، صلهرحم داشته باشيم، سفرهاى زيارتى ـ مثل مشهد مقدس ـ و يا تفريحى مثل كنار دريا و شناسايى طبيعت زيبا را جزو برنامههاى خود قرار دهيم.
4 ـ به همسر و فرزندان خود، با دقت كافى توجه كنيم، به امور و مشكلاتشان توجه داشته باشيم، با آنها دوست باشيم، ارتباط خود را با آنها قطع نكنيم، در هدايتشان بكوشيم و تكليف خود را درباره آنان درست انجام دهيم.
5 ـ محيط كار، خانه و محيط شغلى و زندگى، در نهايت آرامش و امنيت باشد و نگذاريم كه تنشها و ناآراميها بر آن حاكم باشند.
6 ـ خط مشى مشخص زندگى خود را، كه در فصل بعدى گفته مىشود، به خوبى انجام دهيم و به آن اعتقاد داشته باشيم و در عمل پياده كنيم.
7 ـ و سرانجام، به همه ابعاد زندگى درست برسيم، هر بُعد زندگى را درست ارزيابى كنيم و ميراحوال و ميرحال باشيم; يعنى به بهترين گونه از لحظه حال و لحظهاى كه در آنيم، بهرهبردارى كنيم و در لحظه حال، در همان لحظه باشيم، نه اين كه الان، كه در حال اجراى فلان بُعد از زندگى هستيم، فكر مغشوش و متلاطم ما در جاى ديگر باشد، و همين طور همه مسائل زندگى را و اين امر را مىگويند:
«ميرحال بودن»; يعنى حداكثر نصيب و بهره را در لحظه حاضر از زندگى برداريم، غافل از لحظات زندگى خود نباشيم و با امور، سطحى برخورد نكنيم; ضمناً به يك بُعد، خود را خيلى مشغول نكنيم و مثل يك معتاد، به يك بُعد از زندگى، خود را صددرصد معتاد نكنيم، و مواظب باشيم كه به هر بُعدى به اندازه ارزش آن بُعد بپردازيم و نيروى خود را بىجهت تلف نكنيم، و هر بُعدى را به اندازه خودش و ارزشى كه دارد، وقت و سرمايه و عمر خود را بر سر آن بگذاريم.
بايد هوشيار باشيم كه در مقابل نقدينه پر ارزش عمر ما، كه سكه به سكه به بازار عرضه مىكنيم و آنها را از دست مىدهيم، چه كالايى به دست مىآوريم و مواظب بده و بستانهاى خود باشيم.
مواظب باشيم كه از زرنگيهايى كه به دردمان نمىخورد، دورى كنيم.
اين دنيا، چون ماهى است كه به محضى كه آن را به دست آوريم، فرار مىكند.
پس، به جاى صيّادى، صيد بودن هم خوش است كه همان صيد در دام بندگى است; همان صيد در دام كمال و عشق و ايثار.
، راه و رسم مشخص زندگى
انسان بايد با بصيرت كامل، به يك راه و رسم مشخص و واحدى برسد و سپس بر اين وضعيت، ثبات قدم داشته باشد.
براى رسيدن به چنين وضعيتى، بايد معرفت يابد و با مجاهدت و مرارت، خود به آن راه و رسم برسيم.
در حقيقت، منظورمان از اين بحث اين است كه در زندگى، معرفتى يابيم و سپس، اين معرفت را در عمل پياده كنيم.
يدر رسيدن به اين راه، ذكر چند نكته ضرورى است:
اوّ، بايد مواظب باشيم كه در رسيدن به اين راه و رسم، هيچگونه انحراف و كژى وجود نداشته باشد و كجفهى و انحراف در كار نباشد.
براى اين تضمين، معرفتهاى خود را بر اساس قرآن و شرع و منطق و كمك از اساتيد مطمئن و اولياى خدا و دعا براى عنايت خدا در اين راه قرار دهيم.
نكته بسيار مهم اين است كه زودتر به فكر عمل باشيم و مبادا تا آخر عمر، همهاش به فكر ياد گرفتن اين راه باشيم و فرصت ما تمام شود.
منظور، رسيدن و شدن است، وگرنه راه و رسمها در كتابها هست، و در قفسه كتابخانه ما يا در قفسه ذهنيات ما هستند و خيلى مواظب باشيم كه هدفمان انباشته كردن هر چه بيشتر محفوظات ذهنى نباشد.
عاقل به كنار جو، پى پل مىگشتديوانه پا برهنه از جوى گذشتو بعد از اين كه به اين الگوها و ارزشها رسيديم، سخت بر عمل به آنها و ثابت قدم بودن در آنها پافشارى كنيم كه:
(من المؤمنين رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه فمنهم من قضى نحبه ومنهم مّن ينتظر)از ميان مؤمنان مردانىاند كه به آنچه با خدا عهد بستند، صادقانه وفا كردند.
برخى از آنان به شهادت رسيدند و برخى از آنان در همين انتظارند.
(يوما بدّلوا تبدي)و هرگز تغيير و تبديلى در عهد و پيمان خود نمىدهند.
و سرانجام، در اين وضعيت، نورى بر او حاكم مىشود كه ظلمتهاى زندگىاش روشن مىگردد و در پناه اين حكمت و در فضاى اسم حكيم قرار مىگيرد، و شامل اين آيه مىشود كه:
(أومن كان ميّتاً فأحييناهُ وجعلنا له نوراً يمشى به فى النّاس كمن مثله فى الظّلمات ليس بخارج منها كذلك زيّن للكافرين ما كانوا يعلمون)آيا كسى كه مرده ]دل[ بود و زندهاش گردانيديم و براى او نورى پديد آورديم تا در پرتو آن ميان مردم راه برود چون كسى است كه گويى گرفتار در تاريكىهاست و از آن بيرون آمدنى نيست؟! اين گونه براى كافران آنچه انجام مىدادند زينت دادهشدهاست.
و سرانجام او، جزو اولياى خدا مىشود كه اولياى خدا را حضرت على(عليه السلام) در رابطه با همين راه و رسم مشخص، چنين وصف مىفرمايد:
قوم أخلصوا للّه فى عبادته ونظروا إلى باطن الدّنيا حين نظر النّاس إلى ظاهرها فعرفوا أجلها حين نحر الخلق سواهم يعاجلها، فتركوا منها ما عملوا إنّه سيتركهم وأماتوا منها ما عملوا سيميتهم.
اولياى خدا، مردمى هستند كه خدا را به طور خالص عبادت مىكنند و وقتى مردم، به ظاهر دنيا و شهوات مىنگرند، آنان ]با تفكر و امعاننظر[ به باطن دنيا مىنگرند، و وقتى مردم، به چيزهاى زودگذر، دنيا مغرور مىشوند، اولياى خدا به آينده و نعمتهاى قيامت نگاه مىكنند، و اولياى خدا، چيزهايى كه مىدانند، از اموال دنيا و مقامهاى ظاهرى، رهايشان مىسازد، خود آنها را رها مىكنند و چيزهايى كه باعث هلاكت مىشود، خود، آنها را رها مىكنند.
و بعد از اين كه به اين خطمشى مشخص رسيديم، بايد مواظب باشيم كه زندگى روزمره و زرق و برقها و آنچه به طور مجاز حاكم شده، ما را فريب ندهد و مستيهاى دروغين را كه يك عده را مست كرده، براى خود آرزو نكنيم.
ملامت ملامتگران دنيا زده، ما را از راه اصلى باز ندارد، و بالاخره، آرزوى دنياى دنيازدگان را نداشته باشيم، بلكه آرزوى زندگى اولياى خدا را داشته باشيم.
و بالاخره، در اين راه، به حكمت دست يابيم و نتايج آن عبارتند از:
، بينش صحيح و چشم حقبين
در پناه اين حكمت، به حق مىرسيم و حق را مىبينيم، و بر مبناى حق قضاوت مىكنيم و بر مبناى حق عمل مىكنيم و درست مىبينيم:
چشم حقبين به جز از حق نتواند ديدنباطل اندر نظر مردم باطلبين استدر حقيقت، نگاه ما، نگاه حقيقت و تعديل است.
(خويش را تعديل كن عشق و نظر.)، تكليف الهى
راهى كه هدفش خداست، فقط به تكليف الهى خود عمل مىكند، و تكليف الهى چيزى جز بندگى نيست، و سرانجام به اين نتيجه مىرسيم كه در راه و رسم مشخص زندگى، كه منظور اين بحث است، به بندگى مىرسيم و در چارچوب بندگى و عبوديت، خط مشى ما مشخص مىشود; زيرا براى رسيدن به خدا، وسيلهاى جز بندگى وجود ندارد.
گر تو خواهى حرّى و دلزندگىبندگى كن بندگى كن بندگىاز خودى بگذر كه تا يابى خدافانى حق شو كه تا يابى بقاگر تو را بايد وصال راستينمحو شو والله اعلم باليقيننهايت بندگى، وصال حق است و به عبارت ديگر، بندگى يك روى سكهاى است كه آن رويش، حق است.
در بندگى به چه چيزى مىرسيم؟
بندگى عبارت است از توجه نقص به كمال.
بنابراين، در بندگى، كمال را مىجوييم; يعنى بىنهايت همه بىنهايتها را و به كمال توجه مىكنيم و در جهت كمال سير مىكنيم، و اين نتيجه اوّل بندگى است.
نتيجه دوم بندگى اين است كه به اين كمال، عشق مىورزيم; چرا كه كمال را دوست مىداريم.
بنابراين، در بندگى به عشق مىرسيم و سرانجام، در عشق، ايثار را مىآموزيم; چرا كه اصل عشق، چيزى جز ايثار نيست.
اصل عشق، فناست و فنا، محو شدن در معشوق است، و ايثار، چيزى جز از دست دادن منِ مجازى نيست; چرا كه من اصلى، از دست رفتنى نيست، و خلاصه، در بندگى به مثلث سازندهاى كه همهاش اسرار است و همهاش زندگى مىرسيم و آن، مثلث سازنده كمال، عشق و ايثار است.
سرانجام، نتيجه غايى بندگى، كه در مثلث كمال و عشق و ايثار، عايد ما مىشود، حلاوت بندگى است كه همان حلاوت سركردن با خداست و به عبارتى، حلاوت جان ماست; چرا كه جان، به جانان مىرسد.
در نيازهاى تن و نفس هم حلاوت داريم، امّا حلاوتهاى موقتى.
ولى در حلاوت جان، به حلاوت اصلى مىرسيم.
پيشهاى آموختى در نفس و تنچنگ اندر پيشه معنى بزندر جهان پوشيده گشتى و غنىچون برون آئى از اينجا چون كنىپيشهاى آموز كاندر آخرتاندر آيد دخل كسب و معرفتو سپس، بنده در مقام بندگى به اين مرتبه مىرسد كه حلاوت تن و نفس را در چارچوب بندگى مىجويد.
حلاوت سركردن با خدا، سنگينى بار هجران را كم مىكند و سركردن با خدا، جان را به اقناع مىرساند و در نهايت، او را به وصال حق مىرساند و در اين وصال، غير خدا را فقط در چارچوب بندگى و تكليف نگاه مىكند، كه البته بار تكليف نيز بار سنگينى بر دوش اوست; چرا كه در چارچوب خواست و رضاى خدا، به خود و هستى و ديگران نگاه مىكند، و اگر او، در چارچوب بندگى، دنيا را داشته باشد براى بندگى مىخواهد و اگر نداشته باشد، خدا را مىخواهد و اگر در چارچوب بندگى دنيا را داشته باشد، خدا را دارد، اما اگر كسى در چارچوب غير بندگى، دنيا را داشته باشد، باعث غرور و پُز و تكبر اوست و اگر دنيا را نداشته باشد، باعث يأس و نوميدى.
چون به دريا مىتوانى راه يافتسوى يك قطره چرا بايد شتافتقطره باشد هر كه را دريا بودهر كه جز دريا بود، سودا بودهر كه داند گفت با خورشيد رازاو تواند ماند از يك قطره بازو سرانجام، در مرتبه والاى بندگى مىرسد به آيه 24 به بعد سوره مطفّفين:
(يسقون من رهيق مختوم ختامه مسك وفى ذلك فليتنافس المتنافسون)از بادهاى مُهر شده نوشاينده مىشوند; بادهاى كه مُهر آن مشك است.
و در اين نعمتها مشتاقان بايد بر يكديگر پيشى گيرند.
و در نهايت بندگى به جوشش بندگى مىرسد كه جوشش بندگى، در زبان، حق گفتن است، در دل، ايمان به حق است و در عمل، تقوا يا عمل كردن به حق است:
1 ـ در زبان، حق را مىگويد و سخن او حق است.
2 ـ در دل، ايمان او حق است، فكر او مالامال از حق است و فكر و نيّتش حق است.
3 ـ در عمل، حضور حق را در عمل خود ناظر مىداند و ادب حضور حق را رعايت مىكند و رعايت اين ادب، به معناى تقوا و عمل به حق است.
بنابراين، بنده، در مقام بندگى و در همه حال بر مسير بندگى است، چه با زبان و چه در فكر و دل و چه در عمل و همواره حال اجراى بندگى خود است و هميشه در حال گرفتن فيض.
بندگى بيشتر، تجلّى بيشتر ذات حق، در ماست و در نهايت، ما مىشويم واسطه فيض حق.
بنابراين، متوجه مىشويم كه انسان، نمىتواند، بنده باشد، اما فقط با ادعا و زبان، در يحالى كه در دل و عمل، بندگى نداشته باشد.
او اص بنده واقعى نيست، بلكه منافق است.
بر زبان نام حق و بر جان اوگندها از كفر و بىايمان اوآن منافق مشك بر من مىزندروح را در قعر گلشن مىبردمشك را بر تن مزن بر دل بمالمشك چبود نام پاك ذوالجلالدر اين راه، عنايت پروردگار، شرط اصلى است; چرا كه طبيعت ناتوان ما، لياقت رسيدن به همه بىنهايتها را ندارد، جز با عنايت پروردگار.
دمدمه اين ناى از دمهاى اوستهاى و هوى روح از هيهاى او استليك داند هر كه او را منظرى استكاين فغان اين سرى هم زان سرى استيا رب اين بخشش نه حد كار ما استلطف تو لطف خفى را خود سزا استدست گير از دست ما، ما را مخرپرده را بردار و پرده ما مدربازخر ما را از اين نفس پليدكاردش تا استخوان ما رسيداز چو ما بيچارگان اين بند سختكه گشايد جز تو اى سلطان تختاين چنين قفل گران را اى ودودكه تواند جز كه فضل تو گشودما ز خود سوى تو گردانيم سرچون تو از مايى به ما نزديكتربا چنين نزديكىاى دوريم دوردر چنين تاريكىاى بفرست نوراين دعا هم بخشش و تعليم تو استورنه در گلخن گلستان از چه استدر ميان خون و رود فهم و عقلجز ز اكرام تو نتوان كرد نقلاز دو پاره پيه، اين نو روانموج نورش مىرود تا آسمانگوشت پاره كه زبان آمد ازومىرود سيلاب حكمت جو به جواين دعا از تو اجابت هم ز توايمن از تو مهابت هم ز تو* * *فصل پنجم : موانع رشد كمال
مقدّمه
هر چه بنده، به بندگى نزديكتر مىشود وجودش بيشتر از خدا پر مىگردد و بيشتر محل تجلى صفات خدا قرار مىگيرد و به همان اندازه، به رشد و كمال مىرسد و به همان اندازه، از زذايل اخلاقى و بديها و گناهان خالى مىشود.
هرچه در ارتباط با بندگى ماست، هويت ما و سرمايه ماست و باقيات و صالحات است و هر چه در ارتباط با غير بندگى است، پايهاش در بيرون از ماست و سرمايه صورى و موقتى، اما سرمايه دايم و جاودان ما نيست.
تمام رذايل آدمى، از كم و كاستى و نقص اوست كه ناشى از دورى از خداست، و توجه به خدا، يعنى توجه به كمال و نفس.
چنين توجهى حاصلش عشق است و در عشق، ايثار است و اين ايثار چيزى جز از دست دادن من مجازى و مجازها نيست.
عشق آمد و چو خون من در رگ و پوستتا كرد مرا خالى و باقى همه دوستاجزاى وجودم همگى عشق گرفتنامى است ز من باقى و باقى همه دوستهر چه انسان بيشتر به خدا توجه كند و نزديك شود و براى خدا باشد، به كمال بيشترى مىرسد و در دورى از خداست كه نقص و سختى پديد مىآيد.
(فمن أعرض عن ذكرى فأنّ معيشة ضنكا)هر كس از ياد من غافل شود، زندگى پر مشقتى دارد.
گر تو تاريك و ملول و تيرهاىدان كه با زيور جسم همشيرهاىهر كس خوبى مىكند، به خود خوبى كرده و هر كس بدى كند، به خود بدى كرده است و هر كس مىگويد خوب، خود خوب است و هر كس مىگويد بد، خود بد است.
بنابراين، يادمان باشد كه رشد و كمال ما در ارتباط با خدايمان شكل مىگيرد، و آن هم ارتباط قلبى و عملى، نه ارتباط صورى و لفظى، و مشكلات و گرفتاريهاى ما نيز در ارتباط با خداوند حل مىشوند.
ديو اگر عاشق شود هم گوى بردجبرئيلى گشت و آن ديوى بمردتقرب به خدا، ما را الهى مىكند و چشم خدابين، و حقبين، خواهيم داشت و در اين وضعيت «نظر پاك، جمله پاك بيند.»
نتيجه اين كه بايستى جايگاه خوب و بد را در ارتباط با قرب به خدا يا دورى از خدا يبدانيم.
مث اگر دروغ نمىگوييم، يا دزدى نمىكنيم، چون امر و دستور خداست و به خاطر قرب به خدا، و اين اصل است، اما نتايج حاصل از دروغ نگفتن يا دزدى نكردن نيز مسلّماً عايد ما و اجتماع و روابطمان مىشود، ولى اصل بر انجام امر الهى و تقرب به اوست.
در اين فصل از موارد زير بحث مىكنيم:
1 ـ هواى نفس;11 ـ حسد;2 ـ تعلقات;12 ـ سستى در عمل;3 ـ وهم و خيال;13 ـ دروغ;4 ـ سوء ظن و بددلى;14 ـ غيبت;5 ـ مدح و ستايش;15 ـ غضب;6 ـ عجب;16 ـ عيبجويى;7 ـ كبر;17 ـ ريا;8 ـ ذلت و حقارت;18 ـ حجابهاى ظلمانى;9 ـ حب جاه و خودپسندى;19 ـ حجابهاى نورانى;10 ـ آمال و آرزو;20 ـ خروج از حجابها.
1 ـ هواى نفس
هواى نفس، همان خواستههاى نفس را گوييم كه از حد منطق و شرع بيرون است وگرنه، خواستهها و نيازهاى منطقى و شرعى نفس و تن، نه تنها مجاز، بلكه مطلوب و ابزارِ هر چه بهتر بندگى كردن ماست.
خواست و تقدير خدا بر اين بوده كه ما با عبور از اين دنيا و نيازهاى طبيعى به هدف اعلاى حيات برسيم.
هواى نفس، همان زيادهخواهى و همه آن چيزهايى است كه نفس براى انباشتن، نمايش دادن و پُز دادن مىخواهد و مبارزه با اينها، همان جهاد با نفس است كه جهاد اكبر، همين است.
بايد مواظب باشيم كه نفس، در ما، هميشه حالت خفتگى دارد و در كمين است كه فرعونيّت خود را نشان دهد.
ما بايد به او فرصت ندهيم، و اگر نه، او چون اژدهايى است كه اگر طعمه پيدا كرد، بيدار مىشود و ما خود، طعمه اوييم.
نفس، اين حالت را دارد كه اگر اطاعتش كنيم، باز هم بيشتر مىخواهد و بيشتر سركشى مىكند.
خواستههاى نفس، مثل آب شور است كه هر چه از آن بخوريم، تشنهتر مىشويم.
بنابراين، بايد مواظب باشيم كه به آنچه شرعى و منطقى است، عمل كنيم، نه آنچه نفسانى است.
در درجه اوّل مواظب باشيم كه از حرام به دور مانيم، و در درجه دوم، از مكروهات و در درجه آخر، كه مربوط به اولياى خداست، در مباحها نيز رعايت اعتدال و صحت را داشتهباشيم، كه زيادهروى در مباحها نيز مىتواند منجر به سركشى نفس شود.
2 ـ تعلّقات
تعلقات، يعنى مظاهر و تمتّعات دنيوى را اصل و مقصد گرفتن، و دل را با آنها گره زدن.
در تعلقات، درك واقعى انسان گرفته مىشود و يك درك وهمى و مجازى به وجود مىآيد و دريچه ادراك حقيقت بسته مىشود.
از طرف ديگر، مىدانيم كه تعلق به غير خدا، يعنى تعلق به فرع و جزء كه او خود وابسته به اصل وكلّ است.
پس، دلبستگى به فرع و جزء، كه خود بايد به اصل و كل بپيوندد، نتيجهاش هيچ است; چرا كه بالاخره نمىماند و وابسته به اصل وكلّ است و روزى به آن مىپيوندد.
بنابراين، بايد مواظب باشيم كه فرع و جزء را با اصل اشتباه نكنيم و به اصل دل ببنديم، كه فرع نيز نزد اوست.
بايد فرع را اصل نگيريم و يادمان باشد كه فرع، وسيله رسيدن به اصل است و فرع يك روزى از دست ما گرفته مىشود، و ارزش فرع، در ميزان رسانيدن ما به اصل است.
و فقط مواظب باشيم كه در فرع، امانتدار خوبى باشيم و اداى امانت و تكليف الهى خود را درست انجام دهيم، و در اين صورت، فرع، به ما بهره مىرساند و خير است; چرا كه فرع، ما را به اصل رسانيدهاست.
اما اگر به آن فرع دل ببنديم و آن را هدف كنيم و از اصل غافل شويم، آن فرع، ممكن است مدتى ما را سرگرم و دلخوش كند، اما به هر حال ما را از اصل بازدارد و لذا خير كامل به ما نرسد.
اى دوست شكر بهتر، يا آنكه شكر سازد؟خوبى قمر بهتر، يا آنكه قمر سازد؟اى باغ تويى خُوشتر، يا گلشن و گل در تو؟يا آنكه برآرد گل، صد نرگس تر سازد؟اى عقل، تو به باشى در دانش و در بينشيا آنكه بهر لحظه صد عقل و نظر سازد؟درياى دل از لطفش پُر خسرو و پر شيرينوز قطره انديشه، صد گونه گهر سازددر قرآن، آيهاى زيبا در باره تعلقات آمده است كه مىفرمايد:
(ما جعل الله لرجل من قلبين فى جوفه)خداوند براى هيچ مردى در درونش دو دل ننهادهاست.
و به عبارت ديگر، يك قلب است و يك مطلوب.
نتايج زيانبار تعلّقات
1 ـ ارتباط وهمى:
تعلقات، وضعيت عجيبى در سازمان فكرى انسان به وجود مىآورد و آن عبارت از اين است كه ارتباط و توجه و درك واقعى را از او مىگيرد و توجه و دركى وهمى جايگزين آن مىكند، و اينها در تعبير قرآن كريم، (كالأنعام بل هم أضلّ)آمده; چرا كه حيوان، اين گونه تعلقات را ندارد، ولى درك دارد.
2 ـ حرص و هراس:
هر چيزى كه از تعلقات انسان است تا زمانى كه آن را به دست نياورده، حرص عجيبى دارد، و هر وقت آن را به دست آورد، دغدغه خاطر و هراس نگهدارى آن را دارد و همين است كه ابراهيم(عليه السلام) بعد از ديدن ستاره و ماه و خورشيد، گفت:
(لا اُحبّ الآفلين) و اين اشاره است به همه آنچه در دنيا، آفل است.
3 ـ غم:
تعلقات را روزى از دست ما مىگيرند و لذا چون قلب خود را با آنها گره زدهايم، گرفتن آنها از ما يا ترك ما از آنها (با مرگ يا از دست دادن مقام) سخت ما را غمناك مىكند.
4 ـ عشق مجازى:
تعلق به فرع و جزء، يك عشق مجازى است.
در اين عشق، انسان نسبت آن چيز يا مقام و مانند آن، عشق پيدا مىكند و در اين عشق عيوب آن را نمىبيند و خود را كور و كر در اختيار آن مىگذارد.
از اين رو، چون عاشق است، بدى معشوق را نمىبيند و همين است كه خداوند در قرآن كريم مىفرمايد:
(يأرأيت من اتّخذ الهه هواء أفأنت تكون عليه وكي أم تحسب اَنّ يأكثرهم يسمعون أو يعقلون إن هم إلاّ كالأنعام بل هم أضلّ سبي)آيا آن كس كه هواى نفس خود را معبود خويش گرفتهاست ديدى؟ آيا مىتوانى ضامن او باشى؟! يا گمان دارى كه بيشترشان مىشنوند يا مىانديشند؟! آنان جز مانند ستوران نيستند.
بلكه گمراهترند.
5 ـ نداشتن آخرت:
چون چنين كسانى به معبودهاى خيالى توجه مىكنند و آنها را سرمايههاى خود مىسازند، در آن دنيا چيزى ندارند; چنان كه خداوند متعال مىفرمايد:
(وضلّ عنهم ما كانوا يدعون من قبل وظنّوا ما لهم من محيص)وآنچه از پيش مىخواندند از نظر آنان ناپديد مىشود و مىدانند كه آنان را روى گريز نيست.
نتيجه اين كه، اگر انسان به غير حق توجه كند، راه به جايى نمىبرد، و غير حق آفل است، و فقط غير حق را براى حق خواستن، خوب است.
بر جمادى دل چه بندى اى سليموا طلب آن را كه مىتابد مقيمدل كندن از جاذبههاى زندگى، براى انسان، رهايى و سبكبالى خواهد بود.
جريان زندگى انسان، چون كشتى است كه در دريا حركت مىكند.
حال، اگر طوفانى درگيرد و كشتى، تهديد به غرق شود، بايد براى نجات كشتيبان، مقدارى از بارهاى درون كشتى را به آب ريخت تا كشتيبان نجات يابد.
تعلقات ما هم همين است; هرچه كمتر باشند، بار كشتى زندگى سبكتر و كشتى سالمتر به ساحل خواهد رسيد و در اين جا به ويژه از تعلقات زايد سخن مىگوييم كه بار سنگين آنها بر دوش ماست و بايد مواظب باشيم كه كمر ما زير آن نشكند.
مواظب باشيم كه در مقابل هر گرفتنى، از دست دادنى هست، و در مقابل هر عدم تعلقى، رسيدنى.
اين امر شبيه به ماجراى مسافرى است كه بناست به مقصدى برسد، اما در راه فريب نقاط خوش آب و هوا را مىخورد و در آن جا مىآرامد و مفتون مىشود و از مقصد بازمىماند.
چون به هر فكرى كه دل خواهى سپرداز تو چيزى در نهان خواهند بردپس بدان مشغول شو كان بهتر استتا ز تو چيزى برد كان كمتر استو سرانجام، انسان بايد حساب تعلقات خود را داشتهباشد «آرزو مىخواه ليك اندازه خواه.»
و لذا بايد مواظب باشيم كه در اين بده و بستانها و تعلقات، چه چيز را مىآوريم و چه چيز را از دست مىدهيم و همه نيروى خود را صرف فرع و جزء نكنيم و از اصل غافل نشويم و هدف اصلى حيات را فراموش نكنيم و خود را به سرمايههاى موقتى و سرابمانند فريب ندهيم.
صد هزاران دام و دانه است اى خداما چو مرغان حريص بىنوادم بدم پا بسته دام نويمهر يكى گر باز و سيمرغى شويممىرهانى هر دمى ما را و بازسوى دامى مىرويم اى بىنيازما در اين انبار گندم مىكنيمگندم جمع آمده گُم مىكنيممىنيانديشيم آخر ما به هوشكاين خلل در گندم است يا مكر موشموش تا انبار ما جويد ز دستوز انبار ما ويران شدهاستاول اى جان دفع شر موش كنوانگهان در جمع گندم جوش كنگرنه موش دزد در انبان ما استگندم اعمال چهل ساله كجا استريزه ريزه صدق هر روزه چراجمع مىنايد در اين انبار مادر اشعار فوق منظور از گندم، اعمال انسان و منظور از موش، القائات شيطانى و تعلقات نفسانى است كه وارد قلب مىشوند و ذخاير معنوى و اعتقادى ما را ضايع مىكنند.
پناه مىبرم به پروردگار سپيدهدم از شرّ آنچه آفريده و از شرّ تاريكى چون فراگيرد.
5 ـ بدانيم كه دنيا بر اساس تضادها و نقصانها بنا شده است و اين تقدير خدا در آفرينش بوده است.
انسان در اين تضادها محكزده مىشود، اما بدانيم كه در عين اين تضاد، روح واحدى بر هستى حاكم است، و در عين اين تضاد، جهت واحدى در هستى دنبال مىشود و مدبّرى عادل و حكيم بر آن ناظر است.
روز و شب، ظاهر دو ضد و دشمناندليك هر دو يك حقيقت مىكنندو لذا با توجه به عالم آخرت و عالم ثواب و جزا، كه عالم پايدار و هميشگى است و عالم موقت دنيا، هميشه به نهايت امور توجه داشته باشيم، و در سعدى و نحسى عالم، معنا و اثر را بنگريم، نه ظاهر و صورت را.
البته، در اين جا از شرورى كه در اثر نامتعادل استفاده كردن از نفس و تن (نفسانيّات، وهم، خيال و غرايز) به وجود مىآيند و ما، در برابر عكسالعمل طبيعى آنها قرار مىگيريم، بحث نمىشود، كه آنها حسابشان جداست و همان گناهان ما هستند كه در برابر جزا و عقاب و اثرات آنها قرار مىگيريم و حتماً دامن ما را خواهند گرفت و اين يك امر بديهى و روشن است.
نهايت اين كه دنيا با تدبير خدايى، نعمتهايى دارد و خالى از تعارض نيست، اما انسان بايد با تكليف الهى خود، با امور و قضايا برخورد كند و اگر تكليف را درست انجام مىدهد، بايد دلش قرص و محكم باشد و مابقى امور را به مدبّر و فاعل اصلى بسپارد و معتقد باشد كه ابزار، بايد باعث رسيدن انسان به خدا شود.
اين ابزار، صورتهايى مختلف دارند، ولى به هر حال، ابزارى موقتىاند.
فقط در هر حال، بايد مواظب باشيم كه ارتباط با خدا را حفظ كنيم و همين است كه على(عليه السلام)مىفرمايد:
چنگ در بندگى كسى بزن كه تو را آفريده و روزى مىدهد و درستت كرده است.
پس، بندگى كن و ميل تو با او باشد و تنها از او بيم و ترس داشته باش.
6 ـ شغل
در باره شغل، نكتههاتى چند را بايد در نظر داشته باشيم:
، انتخاب شغل
بايد سعى كنيم شغلهايى را برگزينيم كه بهره بيشترى براى جامعه داشته باشند و علاقه خود را در انتخاب شغل، بر اساس نياز جامعه و تواناييهاى خودمان تعيين كنيم.
مواظب باشيم كه علاقههاى كاذب و صورى و موقتى در كار نباشد.
شغلهاى توليدى و محورى و زيربنايى، كه در آنها خلاّقيت و ابداع و نوآورى نيز باشد، البته ارجحند، و حتىالامكان شغلهاى مجازى را انتخاب نكنيم و سرانجام، به شغلهاى بپردازيم كه به مرور زمان، رشد و تعالى خود شغل و رشد و تعالى خود ما را در پى داشته باشند.
بدينسان، شغل انسان، هميشه جذّابيت خود را حفظ مىكند.
، شغل; به عنوان يك تكليف
آگاه باشيم كه شغل، نمايش و پُز هويت ما نيست.
گمان نبريم كه شغل ما، خودِ ماست، بلكه هويت ما در بندگى است، و در نتيجه فكر نكنيم كه اگر فلان شغل يا مقام را نداشتيم، خود ما هم نيستيم.
اگر موضع ما نسبت به شغلمان، حالت شغلپرستى و هدف به خود گيرد، اين نوعى شرك است و مىتواند مقدّمه سقوط باشد.
شغل را به عنوان يك تكليف الهى قلمداد كنيم.
ياز طرفى ديگر، مواظب باشيم كه شغل يك تكليف صورى و پاياپاى نباشد; يعنى مث نگوييم اينقدر حقوق مىگيريم، اينقدر هم كار مىكنيم، و علاقهمندى و تلاش خود را تابع ميزان حقوق قرار دهيم، بلكه در چارچوب تعهدى كه داريم و بدان سبب شغل را قبول كردهايم، به تعهد خود به نحو احسن وفادار باشيم، و خلاصه اين كه شغل، ابزار است; ابزارى براى بندگى.
هر چه شغل بيشتر در راه بندگى به كار گرفته شود، ارزشى بيشتر دارد.
، مشغله زياد
حتى الامكان بكوشيم در شغل خود، يكبُعدى و عملزده نشويم و بدانيم كه جز شغل، امورى ديگر نيز هست; مثل امور خانواده، امور عبادى، مطالعه، استراحت و ساير ابعاد زندگى، كه به آنها نيز بايد رسيد.
هر چيز به جاى خويش نيكو است.
مواظب باشيم كه يك شغل بيشتر نداشته باشيم، اشخاصى كه داراى چند شغل هستند، به علت عدم كشش و توانايى، حتماً در بعضى از آنها، دچار كمكارى، گناه و بدكارى مىشوند.
حتىالامكان سعى كنيم از 24 ساعت، 8 ساعت بيشتر كار نكنيم و مابقى را به امور ديگر زندگى بپردازيم.
و همين است كه على(عليه السلام) مىفرمايد:
اگر مىخواهيد برسيد، در امور خود تخفيف دهيد.
، علاقهمندى به كار
چنان كه گفتيم، شغل، تكليف ماست، و بايد آن را تكليف الهى خود قلمداد كنيم، اخلاقاً و شرعاً و قانوناً، اين مسئوليت خود را درست انجام دهيم و بهانههايى مثل ميزان حقوق، نارضايتى از مافوق و ناراحتيهاى شخصى، باعث نشود كه به كمكارى يا بدكارى مبتلا شويم.
بدانيم كه شغل، امانتى است كه بايد برايش امانتدارى خوب باشيم و بدانيم كه خدا، ناظر بر كار ماست.
، تقسيم كار روزانه
سعى كنيم در شب و روز كارهايمان را تقسيم كنيم و برنامهريزى روزانه داشته باشيم، و حداكثر 8 ساعت كار كنيم و ساعاتى را به عبادت، ساعاتى را به مطالعه، و بالاخره ساعاتى را براى استراحت در نظر بگيريم.
، بازنشستگى
بازنشستگى از مواهبى است كه بايد قدر آن را بشناسيم و از اين پيشآمد عبرتآموز استقبال كنيم و بدانيم كه (تلك الأيّام نداولها بين النّاس) و بدانيم كه هر كس، در اين دنيا فرصتى دارد، و اين زحمت براى رسيدن به خدا، در چارچوب بندگى است، و اين فرصت، تمام شدنى است، اما مهم اين است كه بهره درست از اين فرصت را نصيب خود كنيم.
با اين مقدمه، بايد حواس ما جمع باشد كه بازنشستگى را به انگيزههاى كاذب دنيايى و توجيههاى كاذب مادى، آغاز تلاش دنيايى خود به حساب نياوريم و خود را به آب و آتش و حلال و حرام نيندازيم، بلكه با قدرى تأمل و تفكر و قناعت و توكل، امور را به دست خدا بسپاريم و در بازنشستگى، به فكر تصفيه و تزكيه و عبادت و آرامش بيشتر باشيم كه اين حق ماست كه بعد از كار و تلاش طولانى، به آنها بپردازيم و به فكر معنويات و آن يدنياى خود باشيم.
البته، با اين بحث، نمىخواهيم بگوييم كه در دوران بازنشستگى اص كار نكنيم، بلكه كارهايى در شأن بازنشستگى و محدود و نه طاقتفرسا.
به هر حال، بازنشستگى را فرصتى براى خود و پرداختنى به خود بدانيم.
، ابعاد مختلف زندگى
يبايد مواظب باشيم كه در زندگى، يكبُعدى (مث عملزدگى) يا چند بُعدى نشويم، بلكه همه بُعدى باشيم و بدانيم كه هر چيز به جاى خويش نيكوست و در اين مورد نكاتى چند قابل تذكر است:
1 ـ در باره شغل خود، مواظب باشيم كه در زندگى ماشينى امروزه و عصر حاضر، وضعيت، نيازها، رفاهها و زيادهخواهيها طورى است كه اگر در 24 ساعت هم كار كنيم، كافى نيست و بلكه باز هم كم مىآوريم.
بنابراين، بايد حد منطق و عقل را رعايت كنيم و با بينش صحيح و برنامهريزى درست و اين كه مواظب باشيم شيطان ما را وسوسه نكند، و بىجهت نترساند، كار بكنيم و تلاش بكنيم، اما در حد منطق و شرع و در چارچوب بندگى، نه براى پُز و زيادهخواهى.
2 ـ استراحت ما به اندازه كافى باشد و مخصوصاً بدانيم كه زندگى در عصر حاضر، تنشهاى فكرى و هيجانات روحى زيادى براى ما در پى دارد و بايد خستگى و عدم تمركز در امور را (با داشتن استراحت كافى) كمتر كنيم.
3 ـ مواظب تفريحات سالم خود و همسر و فرزندان خود باشيم.
با برنامهريزهاى دقيق، روزهاى تعطيل و جمعه و مرخصيها را در طبيعت و سير در جهان هستى بگذرانيم، به ديدار فاميل و آشنايان برويم، صلهرحم داشته باشيم، سفرهاى زيارتى ـ مثل مشهد مقدس ـ و يا تفريحى مثل كنار دريا و شناسايى طبيعت زيبا را جزو برنامههاى خود قرار دهيم.
4 ـ به همسر و فرزندان خود، با دقت كافى توجه كنيم، به امور و مشكلاتشان توجه داشته باشيم، با آنها دوست باشيم، ارتباط خود را با آنها قطع نكنيم، در هدايتشان بكوشيم و تكليف خود را درباره آنان درست انجام دهيم.
5 ـ محيط كار، خانه و محيط شغلى و زندگى، در نهايت آرامش و امنيت باشد و نگذاريم كه تنشها و ناآراميها بر آن حاكم باشند.
6 ـ خط مشى مشخص زندگى خود را، كه در فصل بعدى گفته مىشود، به خوبى انجام دهيم و به آن اعتقاد داشته باشيم و در عمل پياده كنيم.
7 ـ و سرانجام، به همه ابعاد زندگى درست برسيم، هر بُعد زندگى را درست ارزيابى كنيم و ميراحوال و ميرحال باشيم; يعنى به بهترين گونه از لحظه حال و لحظهاى كه در آنيم، بهرهبردارى كنيم و در لحظه حال، در همان لحظه باشيم، نه اين كه الان، كه در حال اجراى فلان بُعد از زندگى هستيم، فكر مغشوش و متلاطم ما در جاى ديگر باشد، و همين طور همه مسائل زندگى را و اين امر را مىگويند:
«ميرحال بودن»; يعنى حداكثر نصيب و بهره را در لحظه حاضر از زندگى برداريم، غافل از لحظات زندگى خود نباشيم و با امور، سطحى برخورد نكنيم; ضمناً به يك بُعد، خود را خيلى مشغول نكنيم و مثل يك معتاد، به يك بُعد از زندگى، خود را صددرصد معتاد نكنيم، و مواظب باشيم كه به هر بُعدى به اندازه ارزش آن بُعد بپردازيم و نيروى خود را بىجهت تلف نكنيم، و هر بُعدى را به اندازه خودش و ارزشى كه دارد، وقت و سرمايه و عمر خود را بر سر آن بگذاريم.
بايد هوشيار باشيم كه در مقابل نقدينه پر ارزش عمر ما، كه سكه به سكه به بازار عرضه مىكنيم و آنها را از دست مىدهيم، چه كالايى به دست مىآوريم و مواظب بده و بستانهاى خود باشيم.
مواظب باشيم كه از زرنگيهايى كه به دردمان نمىخورد، دورى كنيم.
اين دنيا، چون ماهى است كه به محضى كه آن را به دست آوريم، فرار مىكند.
پس، به جاى صيّادى، صيد بودن هم خوش است كه همان صيد در دام بندگى است; همان صيد در دام كمال و عشق و ايثار.
، راه و رسم مشخص زندگى
انسان بايد با بصيرت كامل، به يك راه و رسم مشخص و واحدى برسد و سپس بر اين وضعيت، ثبات قدم داشته باشد.
براى رسيدن به چنين وضعيتى، بايد معرفت يابد و با مجاهدت و مرارت، خود به آن راه و رسم برسيم.
در حقيقت، منظورمان از اين بحث اين است كه در زندگى، معرفتى يابيم و سپس، اين معرفت را در عمل پياده كنيم.
يدر رسيدن به اين راه، ذكر چند نكته ضرورى است:
اوّ، بايد مواظب باشيم كه در رسيدن به اين راه و رسم، هيچگونه انحراف و كژى وجود نداشته باشد و كجفهى و انحراف در كار نباشد.
براى اين تضمين، معرفتهاى خود را بر اساس قرآن و شرع و منطق و كمك از اساتيد مطمئن و اولياى خدا و دعا براى عنايت خدا در اين راه قرار دهيم.
نكته بسيار مهم اين است كه زودتر به فكر عمل باشيم و مبادا تا آخر عمر، همهاش به فكر ياد گرفتن اين راه باشيم و فرصت ما تمام شود.
منظور، رسيدن و شدن است، وگرنه راه و رسمها در كتابها هست، و در قفسه كتابخانه ما يا در قفسه ذهنيات ما هستند و خيلى مواظب باشيم كه هدفمان انباشته كردن هر چه بيشتر محفوظات ذهنى نباشد.
عاقل به كنار جو، پى پل مىگشتديوانه پا برهنه از جوى گذشتو بعد از اين كه به اين الگوها و ارزشها رسيديم، سخت بر عمل به آنها و ثابت قدم بودن در آنها پافشارى كنيم كه:
(من المؤمنين رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه فمنهم من قضى نحبه ومنهم مّن ينتظر)از ميان مؤمنان مردانىاند كه به آنچه با خدا عهد بستند، صادقانه وفا كردند.
برخى از آنان به شهادت رسيدند و برخى از آنان در همين انتظارند.
(يوما بدّلوا تبدي)و هرگز تغيير و تبديلى در عهد و پيمان خود نمىدهند.
و سرانجام، در اين وضعيت، نورى بر او حاكم مىشود كه ظلمتهاى زندگىاش روشن مىگردد و در پناه اين حكمت و در فضاى اسم حكيم قرار مىگيرد، و شامل اين آيه مىشود كه:
(أومن كان ميّتاً فأحييناهُ وجعلنا له نوراً يمشى به فى النّاس كمن مثله فى الظّلمات ليس بخارج منها كذلك زيّن للكافرين ما كانوا يعلمون)آيا كسى كه مرده ]دل[ بود و زندهاش گردانيديم و براى او نورى پديد آورديم تا در پرتو آن ميان مردم راه برود چون كسى است كه گويى گرفتار در تاريكىهاست و از آن بيرون آمدنى نيست؟! اين گونه براى كافران آنچه انجام مىدادند زينت دادهشدهاست.
و سرانجام او، جزو اولياى خدا مىشود كه اولياى خدا را حضرت على(عليه السلام) در رابطه با همين راه و رسم مشخص، چنين وصف مىفرمايد:
قوم أخلصوا للّه فى عبادته ونظروا إلى باطن الدّنيا حين نظر النّاس إلى ظاهرها فعرفوا أجلها حين نحر الخلق سواهم يعاجلها، فتركوا منها ما عملوا إنّه سيتركهم وأماتوا منها ما عملوا سيميتهم.
اولياى خدا، مردمى هستند كه خدا را به طور خالص عبادت مىكنند و وقتى مردم، به ظاهر دنيا و شهوات مىنگرند، آنان ]با تفكر و امعاننظر[ به باطن دنيا مىنگرند، و وقتى مردم، به چيزهاى زودگذر، دنيا مغرور مىشوند، اولياى خدا به آينده و نعمتهاى قيامت نگاه مىكنند، و اولياى خدا، چيزهايى كه مىدانند، از اموال دنيا و مقامهاى ظاهرى، رهايشان مىسازد، خود آنها را رها مىكنند و چيزهايى كه باعث هلاكت مىشود، خود، آنها را رها مىكنند.
و بعد از اين كه به اين خطمشى مشخص رسيديم، بايد مواظب باشيم كه زندگى روزمره و زرق و برقها و آنچه به طور مجاز حاكم شده، ما را فريب ندهد و مستيهاى دروغين را كه يك عده را مست كرده، براى خود آرزو نكنيم.
ملامت ملامتگران دنيا زده، ما را از راه اصلى باز ندارد، و بالاخره، آرزوى دنياى دنيازدگان را نداشته باشيم، بلكه آرزوى زندگى اولياى خدا را داشته باشيم.
و بالاخره، در اين راه، به حكمت دست يابيم و نتايج آن عبارتند از:
، بينش صحيح و چشم حقبين
در پناه اين حكمت، به حق مىرسيم و حق را مىبينيم، و بر مبناى حق قضاوت مىكنيم و بر مبناى حق عمل مىكنيم و درست مىبينيم:
چشم حقبين به جز از حق نتواند ديدنباطل اندر نظر مردم باطلبين استدر حقيقت، نگاه ما، نگاه حقيقت و تعديل است.
(خويش را تعديل كن عشق و نظر.)، تكليف الهى
راهى كه هدفش خداست، فقط به تكليف الهى خود عمل مىكند، و تكليف الهى چيزى جز بندگى نيست، و سرانجام به اين نتيجه مىرسيم كه در راه و رسم مشخص زندگى، كه منظور اين بحث است، به بندگى مىرسيم و در چارچوب بندگى و عبوديت، خط مشى ما مشخص مىشود; زيرا براى رسيدن به خدا، وسيلهاى جز بندگى وجود ندارد.
گر تو خواهى حرّى و دلزندگىبندگى كن بندگى كن بندگىاز خودى بگذر كه تا يابى خدافانى حق شو كه تا يابى بقاگر تو را بايد وصال راستينمحو شو والله اعلم باليقيننهايت بندگى، وصال حق است و به عبارت ديگر، بندگى يك روى سكهاى است كه آن رويش، حق است.
در بندگى به چه چيزى مىرسيم؟
بندگى عبارت است از توجه نقص به كمال.
بنابراين، در بندگى، كمال را مىجوييم; يعنى بىنهايت همه بىنهايتها را و به كمال توجه مىكنيم و در جهت كمال سير مىكنيم، و اين نتيجه اوّل بندگى است.
نتيجه دوم بندگى اين است كه به اين كمال، عشق مىورزيم; چرا كه كمال را دوست مىداريم.
بنابراين، در بندگى به عشق مىرسيم و سرانجام، در عشق، ايثار را مىآموزيم; چرا كه اصل عشق، چيزى جز ايثار نيست.
اصل عشق، فناست و فنا، محو شدن در معشوق است، و ايثار، چيزى جز از دست دادن منِ مجازى نيست; چرا كه من اصلى، از دست رفتنى نيست، و خلاصه، در بندگى به مثلث سازندهاى كه همهاش اسرار است و همهاش زندگى مىرسيم و آن، مثلث سازنده كمال، عشق و ايثار است.
سرانجام، نتيجه غايى بندگى، كه در مثلث كمال و عشق و ايثار، عايد ما مىشود، حلاوت بندگى است كه همان حلاوت سركردن با خداست و به عبارتى، حلاوت جان ماست; چرا كه جان، به جانان مىرسد.
در نيازهاى تن و نفس هم حلاوت داريم، امّا حلاوتهاى موقتى.
ولى در حلاوت جان، به حلاوت اصلى مىرسيم.
پيشهاى آموختى در نفس و تنچنگ اندر پيشه معنى بزندر جهان پوشيده گشتى و غنىچون برون آئى از اينجا چون كنىپيشهاى آموز كاندر آخرتاندر آيد دخل كسب و معرفتو سپس، بنده در مقام بندگى به اين مرتبه مىرسد كه حلاوت تن و نفس را در چارچوب بندگى مىجويد.
حلاوت سركردن با خدا، سنگينى بار هجران را كم مىكند و سركردن با خدا، جان را به اقناع مىرساند و در نهايت، او را به وصال حق مىرساند و در اين وصال، غير خدا را فقط در چارچوب بندگى و تكليف نگاه مىكند، كه البته بار تكليف نيز بار سنگينى بر دوش اوست; چرا كه در چارچوب خواست و رضاى خدا، به خود و هستى و ديگران نگاه مىكند، و اگر او، در چارچوب بندگى، دنيا را داشته باشد براى بندگى مىخواهد و اگر نداشته باشد، خدا را مىخواهد و اگر در چارچوب بندگى دنيا را داشته باشد، خدا را دارد، اما اگر كسى در چارچوب غير بندگى، دنيا را داشته باشد، باعث غرور و پُز و تكبر اوست و اگر دنيا را نداشته باشد، باعث يأس و نوميدى.
چون به دريا مىتوانى راه يافتسوى يك قطره چرا بايد شتافتقطره باشد هر كه را دريا بودهر كه جز دريا بود، سودا بودهر كه داند گفت با خورشيد رازاو تواند ماند از يك قطره بازو سرانجام، در مرتبه والاى بندگى مىرسد به آيه 24 به بعد سوره مطفّفين:
(يسقون من رهيق مختوم ختامه مسك وفى ذلك فليتنافس المتنافسون)از بادهاى مُهر شده نوشاينده مىشوند; بادهاى كه مُهر آن مشك است.
و در اين نعمتها مشتاقان بايد بر يكديگر پيشى گيرند.
و در نهايت بندگى به جوشش بندگى مىرسد كه جوشش بندگى، در زبان، حق گفتن است، در دل، ايمان به حق است و در عمل، تقوا يا عمل كردن به حق است:
1 ـ در زبان، حق را مىگويد و سخن او حق است.
2 ـ در دل، ايمان او حق است، فكر او مالامال از حق است و فكر و نيّتش حق است.
3 ـ در عمل، حضور حق را در عمل خود ناظر مىداند و ادب حضور حق را رعايت مىكند و رعايت اين ادب، به معناى تقوا و عمل به حق است.
بنابراين، بنده، در مقام بندگى و در همه حال بر مسير بندگى است، چه با زبان و چه در فكر و دل و چه در عمل و همواره حال اجراى بندگى خود است و هميشه در حال گرفتن فيض.
بندگى بيشتر، تجلّى بيشتر ذات حق، در ماست و در نهايت، ما مىشويم واسطه فيض حق.
بنابراين، متوجه مىشويم كه انسان، نمىتواند، بنده باشد، اما فقط با ادعا و زبان، در يحالى كه در دل و عمل، بندگى نداشته باشد.
او اص بنده واقعى نيست، بلكه منافق است.
بر زبان نام حق و بر جان اوگندها از كفر و بىايمان اوآن منافق مشك بر من مىزندروح را در قعر گلشن مىبردمشك را بر تن مزن بر دل بمالمشك چبود نام پاك ذوالجلالدر اين راه، عنايت پروردگار، شرط اصلى است; چرا كه طبيعت ناتوان ما، لياقت رسيدن به همه بىنهايتها را ندارد، جز با عنايت پروردگار.
دمدمه اين ناى از دمهاى اوستهاى و هوى روح از هيهاى او استليك داند هر كه او را منظرى استكاين فغان اين سرى هم زان سرى استيا رب اين بخشش نه حد كار ما استلطف تو لطف خفى را خود سزا استدست گير از دست ما، ما را مخرپرده را بردار و پرده ما مدربازخر ما را از اين نفس پليدكاردش تا استخوان ما رسيداز چو ما بيچارگان اين بند سختكه گشايد جز تو اى سلطان تختاين چنين قفل گران را اى ودودكه تواند جز كه فضل تو گشودما ز خود سوى تو گردانيم سرچون تو از مايى به ما نزديكتربا چنين نزديكىاى دوريم دوردر چنين تاريكىاى بفرست نوراين دعا هم بخشش و تعليم تو استورنه در گلخن گلستان از چه استدر ميان خون و رود فهم و عقلجز ز اكرام تو نتوان كرد نقلاز دو پاره پيه، اين نو روانموج نورش مىرود تا آسمانگوشت پاره كه زبان آمد ازومىرود سيلاب حكمت جو به جواين دعا از تو اجابت هم ز توايمن از تو مهابت هم ز تو* * *فصل پنجم : موانع رشد كمال
مقدّمه
هر چه بنده، به بندگى نزديكتر مىشود وجودش بيشتر از خدا پر مىگردد و بيشتر محل تجلى صفات خدا قرار مىگيرد و به همان اندازه، به رشد و كمال مىرسد و به همان اندازه، از زذايل اخلاقى و بديها و گناهان خالى مىشود.
هرچه در ارتباط با بندگى ماست، هويت ما و سرمايه ماست و باقيات و صالحات است و هر چه در ارتباط با غير بندگى است، پايهاش در بيرون از ماست و سرمايه صورى و موقتى، اما سرمايه دايم و جاودان ما نيست.
تمام رذايل آدمى، از كم و كاستى و نقص اوست كه ناشى از دورى از خداست، و توجه به خدا، يعنى توجه به كمال و نفس.
چنين توجهى حاصلش عشق است و در عشق، ايثار است و اين ايثار چيزى جز از دست دادن من مجازى و مجازها نيست.
عشق آمد و چو خون من در رگ و پوستتا كرد مرا خالى و باقى همه دوستاجزاى وجودم همگى عشق گرفتنامى است ز من باقى و باقى همه دوستهر چه انسان بيشتر به خدا توجه كند و نزديك شود و براى خدا باشد، به كمال بيشترى مىرسد و در دورى از خداست كه نقص و سختى پديد مىآيد.
(فمن أعرض عن ذكرى فأنّ معيشة ضنكا)هر كس از ياد من غافل شود، زندگى پر مشقتى دارد.
گر تو تاريك و ملول و تيرهاىدان كه با زيور جسم همشيرهاىهر كس خوبى مىكند، به خود خوبى كرده و هر كس بدى كند، به خود بدى كرده است و هر كس مىگويد خوب، خود خوب است و هر كس مىگويد بد، خود بد است.
بنابراين، يادمان باشد كه رشد و كمال ما در ارتباط با خدايمان شكل مىگيرد، و آن هم ارتباط قلبى و عملى، نه ارتباط صورى و لفظى، و مشكلات و گرفتاريهاى ما نيز در ارتباط با خداوند حل مىشوند.
ديو اگر عاشق شود هم گوى بردجبرئيلى گشت و آن ديوى بمردتقرب به خدا، ما را الهى مىكند و چشم خدابين، و حقبين، خواهيم داشت و در اين وضعيت «نظر پاك، جمله پاك بيند.»
نتيجه اين كه بايستى جايگاه خوب و بد را در ارتباط با قرب به خدا يا دورى از خدا يبدانيم.
مث اگر دروغ نمىگوييم، يا دزدى نمىكنيم، چون امر و دستور خداست و به خاطر قرب به خدا، و اين اصل است، اما نتايج حاصل از دروغ نگفتن يا دزدى نكردن نيز مسلّماً عايد ما و اجتماع و روابطمان مىشود، ولى اصل بر انجام امر الهى و تقرب به اوست.
در اين فصل از موارد زير بحث مىكنيم:
1 ـ هواى نفس;11 ـ حسد;2 ـ تعلقات;12 ـ سستى در عمل;3 ـ وهم و خيال;13 ـ دروغ;4 ـ سوء ظن و بددلى;14 ـ غيبت;5 ـ مدح و ستايش;15 ـ غضب;6 ـ عجب;16 ـ عيبجويى;7 ـ كبر;17 ـ ريا;8 ـ ذلت و حقارت;18 ـ حجابهاى ظلمانى;9 ـ حب جاه و خودپسندى;19 ـ حجابهاى نورانى;10 ـ آمال و آرزو;20 ـ خروج از حجابها.
1 ـ هواى نفس
هواى نفس، همان خواستههاى نفس را گوييم كه از حد منطق و شرع بيرون است وگرنه، خواستهها و نيازهاى منطقى و شرعى نفس و تن، نه تنها مجاز، بلكه مطلوب و ابزارِ هر چه بهتر بندگى كردن ماست.
خواست و تقدير خدا بر اين بوده كه ما با عبور از اين دنيا و نيازهاى طبيعى به هدف اعلاى حيات برسيم.
هواى نفس، همان زيادهخواهى و همه آن چيزهايى است كه نفس براى انباشتن، نمايش دادن و پُز دادن مىخواهد و مبارزه با اينها، همان جهاد با نفس است كه جهاد اكبر، همين است.
بايد مواظب باشيم كه نفس، در ما، هميشه حالت خفتگى دارد و در كمين است كه فرعونيّت خود را نشان دهد.
ما بايد به او فرصت ندهيم، و اگر نه، او چون اژدهايى است كه اگر طعمه پيدا كرد، بيدار مىشود و ما خود، طعمه اوييم.
نفس، اين حالت را دارد كه اگر اطاعتش كنيم، باز هم بيشتر مىخواهد و بيشتر سركشى مىكند.
خواستههاى نفس، مثل آب شور است كه هر چه از آن بخوريم، تشنهتر مىشويم.
بنابراين، بايد مواظب باشيم كه به آنچه شرعى و منطقى است، عمل كنيم، نه آنچه نفسانى است.
در درجه اوّل مواظب باشيم كه از حرام به دور مانيم، و در درجه دوم، از مكروهات و در درجه آخر، كه مربوط به اولياى خداست، در مباحها نيز رعايت اعتدال و صحت را داشتهباشيم، كه زيادهروى در مباحها نيز مىتواند منجر به سركشى نفس شود.
2 ـ تعلّقات
تعلقات، يعنى مظاهر و تمتّعات دنيوى را اصل و مقصد گرفتن، و دل را با آنها گره زدن.
در تعلقات، درك واقعى انسان گرفته مىشود و يك درك وهمى و مجازى به وجود مىآيد و دريچه ادراك حقيقت بسته مىشود.
از طرف ديگر، مىدانيم كه تعلق به غير خدا، يعنى تعلق به فرع و جزء كه او خود وابسته به اصل وكلّ است.
پس، دلبستگى به فرع و جزء، كه خود بايد به اصل و كل بپيوندد، نتيجهاش هيچ است; چرا كه بالاخره نمىماند و وابسته به اصل وكلّ است و روزى به آن مىپيوندد.
بنابراين، بايد مواظب باشيم كه فرع و جزء را با اصل اشتباه نكنيم و به اصل دل ببنديم، كه فرع نيز نزد اوست.
بايد فرع را اصل نگيريم و يادمان باشد كه فرع، وسيله رسيدن به اصل است و فرع يك روزى از دست ما گرفته مىشود، و ارزش فرع، در ميزان رسانيدن ما به اصل است.
و فقط مواظب باشيم كه در فرع، امانتدار خوبى باشيم و اداى امانت و تكليف الهى خود را درست انجام دهيم، و در اين صورت، فرع، به ما بهره مىرساند و خير است; چرا كه فرع، ما را به اصل رسانيدهاست.
اما اگر به آن فرع دل ببنديم و آن را هدف كنيم و از اصل غافل شويم، آن فرع، ممكن است مدتى ما را سرگرم و دلخوش كند، اما به هر حال ما را از اصل بازدارد و لذا خير كامل به ما نرسد.
اى دوست شكر بهتر، يا آنكه شكر سازد؟خوبى قمر بهتر، يا آنكه قمر سازد؟اى باغ تويى خُوشتر، يا گلشن و گل در تو؟يا آنكه برآرد گل، صد نرگس تر سازد؟اى عقل، تو به باشى در دانش و در بينشيا آنكه بهر لحظه صد عقل و نظر سازد؟درياى دل از لطفش پُر خسرو و پر شيرينوز قطره انديشه، صد گونه گهر سازددر قرآن، آيهاى زيبا در باره تعلقات آمده است كه مىفرمايد:
(ما جعل الله لرجل من قلبين فى جوفه)خداوند براى هيچ مردى در درونش دو دل ننهادهاست.
و به عبارت ديگر، يك قلب است و يك مطلوب.
نتايج زيانبار تعلّقات
1 ـ ارتباط وهمى:
تعلقات، وضعيت عجيبى در سازمان فكرى انسان به وجود مىآورد و آن عبارت از اين است كه ارتباط و توجه و درك واقعى را از او مىگيرد و توجه و دركى وهمى جايگزين آن مىكند، و اينها در تعبير قرآن كريم، (كالأنعام بل هم أضلّ)آمده; چرا كه حيوان، اين گونه تعلقات را ندارد، ولى درك دارد.
2 ـ حرص و هراس:
هر چيزى كه از تعلقات انسان است تا زمانى كه آن را به دست نياورده، حرص عجيبى دارد، و هر وقت آن را به دست آورد، دغدغه خاطر و هراس نگهدارى آن را دارد و همين است كه ابراهيم(عليه السلام) بعد از ديدن ستاره و ماه و خورشيد، گفت:
(لا اُحبّ الآفلين) و اين اشاره است به همه آنچه در دنيا، آفل است.
3 ـ غم:
تعلقات را روزى از دست ما مىگيرند و لذا چون قلب خود را با آنها گره زدهايم، گرفتن آنها از ما يا ترك ما از آنها (با مرگ يا از دست دادن مقام) سخت ما را غمناك مىكند.
4 ـ عشق مجازى:
تعلق به فرع و جزء، يك عشق مجازى است.
در اين عشق، انسان نسبت آن چيز يا مقام و مانند آن، عشق پيدا مىكند و در اين عشق عيوب آن را نمىبيند و خود را كور و كر در اختيار آن مىگذارد.
از اين رو، چون عاشق است، بدى معشوق را نمىبيند و همين است كه خداوند در قرآن كريم مىفرمايد:
(يأرأيت من اتّخذ الهه هواء أفأنت تكون عليه وكي أم تحسب اَنّ يأكثرهم يسمعون أو يعقلون إن هم إلاّ كالأنعام بل هم أضلّ سبي)آيا آن كس كه هواى نفس خود را معبود خويش گرفتهاست ديدى؟ آيا مىتوانى ضامن او باشى؟! يا گمان دارى كه بيشترشان مىشنوند يا مىانديشند؟! آنان جز مانند ستوران نيستند.
بلكه گمراهترند.
5 ـ نداشتن آخرت:
چون چنين كسانى به معبودهاى خيالى توجه مىكنند و آنها را سرمايههاى خود مىسازند، در آن دنيا چيزى ندارند; چنان كه خداوند متعال مىفرمايد:
(وضلّ عنهم ما كانوا يدعون من قبل وظنّوا ما لهم من محيص)وآنچه از پيش مىخواندند از نظر آنان ناپديد مىشود و مىدانند كه آنان را روى گريز نيست.
نتيجه اين كه، اگر انسان به غير حق توجه كند، راه به جايى نمىبرد، و غير حق آفل است، و فقط غير حق را براى حق خواستن، خوب است.
بر جمادى دل چه بندى اى سليموا طلب آن را كه مىتابد مقيمدل كندن از جاذبههاى زندگى، براى انسان، رهايى و سبكبالى خواهد بود.
جريان زندگى انسان، چون كشتى است كه در دريا حركت مىكند.
حال، اگر طوفانى درگيرد و كشتى، تهديد به غرق شود، بايد براى نجات كشتيبان، مقدارى از بارهاى درون كشتى را به آب ريخت تا كشتيبان نجات يابد.
تعلقات ما هم همين است; هرچه كمتر باشند، بار كشتى زندگى سبكتر و كشتى سالمتر به ساحل خواهد رسيد و در اين جا به ويژه از تعلقات زايد سخن مىگوييم كه بار سنگين آنها بر دوش ماست و بايد مواظب باشيم كه كمر ما زير آن نشكند.
مواظب باشيم كه در مقابل هر گرفتنى، از دست دادنى هست، و در مقابل هر عدم تعلقى، رسيدنى.
اين امر شبيه به ماجراى مسافرى است كه بناست به مقصدى برسد، اما در راه فريب نقاط خوش آب و هوا را مىخورد و در آن جا مىآرامد و مفتون مىشود و از مقصد بازمىماند.
چون به هر فكرى كه دل خواهى سپرداز تو چيزى در نهان خواهند بردپس بدان مشغول شو كان بهتر استتا ز تو چيزى برد كان كمتر استو سرانجام، انسان بايد حساب تعلقات خود را داشتهباشد «آرزو مىخواه ليك اندازه خواه.»
و لذا بايد مواظب باشيم كه در اين بده و بستانها و تعلقات، چه چيز را مىآوريم و چه چيز را از دست مىدهيم و همه نيروى خود را صرف فرع و جزء نكنيم و از اصل غافل نشويم و هدف اصلى حيات را فراموش نكنيم و خود را به سرمايههاى موقتى و سرابمانند فريب ندهيم.
صد هزاران دام و دانه است اى خداما چو مرغان حريص بىنوادم بدم پا بسته دام نويمهر يكى گر باز و سيمرغى شويممىرهانى هر دمى ما را و بازسوى دامى مىرويم اى بىنيازما در اين انبار گندم مىكنيمگندم جمع آمده گُم مىكنيممىنيانديشيم آخر ما به هوشكاين خلل در گندم است يا مكر موشموش تا انبار ما جويد ز دستوز انبار ما ويران شدهاستاول اى جان دفع شر موش كنوانگهان در جمع گندم جوش كنگرنه موش دزد در انبان ما استگندم اعمال چهل ساله كجا استريزه ريزه صدق هر روزه چراجمع مىنايد در اين انبار مادر اشعار فوق منظور از گندم، اعمال انسان و منظور از موش، القائات شيطانى و تعلقات نفسانى است كه وارد قلب مىشوند و ذخاير معنوى و اعتقادى ما را ضايع مىكنند.
مواظب باشيم كه علاقههاى كاذب و صورى و موقتى در كار نباشد.
شغلهاى توليدى و محورى و زيربنايى، كه در آنها خلاّقيت و ابداع و نوآورى نيز باشد، البته ارجحند، و حتىالامكان شغلهاى مجازى را انتخاب نكنيم و سرانجام، به شغلهاى بپردازيم كه به مرور زمان، رشد و تعالى خود شغل و رشد و تعالى خود ما را در پى داشته باشند.
بدينسان، شغل انسان، هميشه جذّابيت خود را حفظ مىكند.
،
شغل; به عنوان يك تكليف
آگاه باشيم كه شغل، نمايش و پُز هويت ما نيست.
گمان نبريم كه شغل ما، خودِ ماست، بلكه هويت ما در بندگى است، و در نتيجه فكر نكنيم كه اگر فلان شغل يا مقام را نداشتيم، خود ما هم نيستيم.
اگر موضع ما نسبت به شغلمان، حالت شغلپرستى و هدف به خود گيرد، اين نوعى شرك است و مىتواند مقدّمه سقوط باشد.
شغل را به عنوان يك تكليف الهى قلمداد كنيم.
ياز طرفى ديگر، مواظب باشيم كه شغل يك تكليف صورى و پاياپاى نباشد; يعنى مث نگوييم اينقدر حقوق مىگيريم، اينقدر هم كار مىكنيم، و علاقهمندى و تلاش خود را تابع ميزان حقوق قرار دهيم، بلكه در چارچوب تعهدى كه داريم و بدان سبب شغل را قبول كردهايم، به تعهد خود به نحو احسن وفادار باشيم، و خلاصه اين كه شغل، ابزار است; ابزارى براى بندگى.
هر چه شغل بيشتر در راه بندگى به كار گرفته شود، ارزشى بيشتر دارد.
، مشغله زياد
حتى الامكان بكوشيم در شغل خود، يكبُعدى و عملزده نشويم و بدانيم كه جز شغل، امورى ديگر نيز هست; مثل امور خانواده، امور عبادى، مطالعه، استراحت و ساير ابعاد زندگى، كه به آنها نيز بايد رسيد.
هر چيز به جاى خويش نيكو است.
مواظب باشيم كه يك شغل بيشتر نداشته باشيم، اشخاصى كه داراى چند شغل هستند، به علت عدم كشش و توانايى، حتماً در بعضى از آنها، دچار كمكارى، گناه و بدكارى مىشوند.
حتىالامكان سعى كنيم از 24 ساعت، 8 ساعت بيشتر كار نكنيم و مابقى را به امور ديگر زندگى بپردازيم.
و همين است كه على(عليه السلام) مىفرمايد:
اگر مىخواهيد برسيد، در امور خود تخفيف دهيد.
، علاقهمندى به كار
چنان كه گفتيم، شغل، تكليف ماست، و بايد آن را تكليف الهى خود قلمداد كنيم، اخلاقاً و شرعاً و قانوناً، اين مسئوليت خود را درست انجام دهيم و بهانههايى مثل ميزان حقوق، نارضايتى از مافوق و ناراحتيهاى شخصى، باعث نشود كه به كمكارى يا بدكارى مبتلا شويم.
بدانيم كه شغل، امانتى است كه بايد برايش امانتدارى خوب باشيم و بدانيم كه خدا، ناظر بر كار ماست.
، تقسيم كار روزانه
سعى كنيم در شب و روز كارهايمان را تقسيم كنيم و برنامهريزى روزانه داشته باشيم، و حداكثر 8 ساعت كار كنيم و ساعاتى را به عبادت، ساعاتى را به مطالعه، و بالاخره ساعاتى را براى استراحت در نظر بگيريم.
، بازنشستگى
بازنشستگى از مواهبى است كه بايد قدر آن را بشناسيم و از اين پيشآمد عبرتآموز استقبال كنيم و بدانيم كه (تلك الأيّام نداولها بين النّاس) و بدانيم كه هر كس، در اين دنيا فرصتى دارد، و اين زحمت براى رسيدن به خدا، در چارچوب بندگى است، و اين فرصت، تمام شدنى است، اما مهم اين است كه بهره درست از اين فرصت را نصيب خود كنيم.
با اين مقدمه، بايد حواس ما جمع باشد كه بازنشستگى را به انگيزههاى كاذب دنيايى و توجيههاى كاذب مادى، آغاز تلاش دنيايى خود به حساب نياوريم و خود را به آب و آتش و حلال و حرام نيندازيم، بلكه با قدرى تأمل و تفكر و قناعت و توكل، امور را به دست خدا بسپاريم و در بازنشستگى، به فكر تصفيه و تزكيه و عبادت و آرامش بيشتر باشيم كه اين حق ماست كه بعد از كار و تلاش طولانى، به آنها بپردازيم و به فكر معنويات و آن يدنياى خود باشيم.
البته، با اين بحث، نمىخواهيم بگوييم كه در دوران بازنشستگى اص كار نكنيم، بلكه كارهايى در شأن بازنشستگى و محدود و نه طاقتفرسا.
به هر حال، بازنشستگى را فرصتى براى خود و پرداختنى به خود بدانيم.
، ابعاد مختلف زندگى
يبايد مواظب باشيم كه در زندگى، يكبُعدى (مث عملزدگى) يا چند بُعدى نشويم، بلكه همه بُعدى باشيم و بدانيم كه هر چيز به جاى خويش نيكوست و در اين مورد نكاتى چند قابل تذكر است:
1 ـ در باره شغل خود، مواظب باشيم كه در زندگى ماشينى امروزه و عصر حاضر، وضعيت، نيازها، رفاهها و زيادهخواهيها طورى است كه اگر در 24 ساعت هم كار كنيم، كافى نيست و بلكه باز هم كم مىآوريم.
بنابراين، بايد حد منطق و عقل را رعايت كنيم و با بينش صحيح و برنامهريزى درست و اين كه مواظب باشيم شيطان ما را وسوسه نكند، و بىجهت نترساند، كار بكنيم و تلاش بكنيم، اما در حد منطق و شرع و در چارچوب بندگى، نه براى پُز و زيادهخواهى.
2 ـ استراحت ما به اندازه كافى باشد و مخصوصاً بدانيم كه زندگى در عصر حاضر، تنشهاى فكرى و هيجانات روحى زيادى براى ما در پى دارد و بايد خستگى و عدم تمركز در امور را (با داشتن استراحت كافى) كمتر كنيم.
3 ـ مواظب تفريحات سالم خود و همسر و فرزندان خود باشيم.
با برنامهريزهاى دقيق، روزهاى تعطيل و جمعه و مرخصيها را در طبيعت و سير در جهان هستى بگذرانيم، به ديدار فاميل و آشنايان برويم، صلهرحم داشته باشيم، سفرهاى زيارتى ـ مثل مشهد مقدس ـ و يا تفريحى مثل كنار دريا و شناسايى طبيعت زيبا را جزو برنامههاى خود قرار دهيم.
4 ـ به همسر و فرزندان خود، با دقت كافى توجه كنيم، به امور و مشكلاتشان توجه داشته باشيم، با آنها دوست باشيم، ارتباط خود را با آنها قطع نكنيم، در هدايتشان بكوشيم و تكليف خود را درباره آنان درست انجام دهيم.
5 ـ محيط كار، خانه و محيط شغلى و زندگى، در نهايت آرامش و امنيت باشد و نگذاريم كه تنشها و ناآراميها بر آن حاكم باشند.
6 ـ خط مشى مشخص زندگى خود را، كه در فصل بعدى گفته مىشود، به خوبى انجام دهيم و به آن اعتقاد داشته باشيم و در عمل پياده كنيم.
7 ـ و سرانجام، به همه ابعاد زندگى درست برسيم، هر بُعد زندگى را درست ارزيابى كنيم و ميراحوال و ميرحال باشيم; يعنى به بهترين گونه از لحظه حال و لحظهاى كه در آنيم، بهرهبردارى كنيم و در لحظه حال، در همان لحظه باشيم، نه اين كه الان، كه در حال اجراى فلان بُعد از زندگى هستيم، فكر مغشوش و متلاطم ما در جاى ديگر باشد، و همين طور همه مسائل زندگى را و اين امر را مىگويند:
«ميرحال بودن»; يعنى حداكثر نصيب و بهره را در لحظه حاضر از زندگى برداريم، غافل از لحظات زندگى خود نباشيم و با امور، سطحى برخورد نكنيم; ضمناً به يك بُعد، خود را خيلى مشغول نكنيم و مثل يك معتاد، به يك بُعد از زندگى، خود را صددرصد معتاد نكنيم، و مواظب باشيم كه به هر بُعدى به اندازه ارزش آن بُعد بپردازيم و نيروى خود را بىجهت تلف نكنيم، و هر بُعدى را به اندازه خودش و ارزشى كه دارد، وقت و سرمايه و عمر خود را بر سر آن بگذاريم.
بايد هوشيار باشيم كه در مقابل نقدينه پر ارزش عمر ما، كه سكه به سكه به بازار عرضه مىكنيم و آنها را از دست مىدهيم، چه كالايى به دست مىآوريم و مواظب بده و بستانهاى خود باشيم.
مواظب باشيم كه از زرنگيهايى كه به دردمان نمىخورد، دورى كنيم.
اين دنيا، چون ماهى است كه به محضى كه آن را به دست آوريم، فرار مىكند.
پس، به جاى صيّادى، صيد بودن هم خوش است كه همان صيد در دام بندگى است; همان صيد در دام كمال و عشق و ايثار.
، راه و رسم مشخص زندگى
انسان بايد با بصيرت كامل، به يك راه و رسم مشخص و واحدى برسد و سپس بر اين وضعيت، ثبات قدم داشته باشد.
براى رسيدن به چنين وضعيتى، بايد معرفت يابد و با مجاهدت و مرارت، خود به آن راه و رسم برسيم.
در حقيقت، منظورمان از اين بحث اين است كه در زندگى، معرفتى يابيم و سپس، اين معرفت را در عمل پياده كنيم.
يدر رسيدن به اين راه، ذكر چند نكته ضرورى است:
اوّ، بايد مواظب باشيم كه در رسيدن به اين راه و رسم، هيچگونه انحراف و كژى وجود نداشته باشد و كجفهى و انحراف در كار نباشد.
براى اين تضمين، معرفتهاى خود را بر اساس قرآن و شرع و منطق و كمك از اساتيد مطمئن و اولياى خدا و دعا براى عنايت خدا در اين راه قرار دهيم.
نكته بسيار مهم اين است كه زودتر به فكر عمل باشيم و مبادا تا آخر عمر، همهاش به فكر ياد گرفتن اين راه باشيم و فرصت ما تمام شود.
منظور، رسيدن و شدن است، وگرنه راه و رسمها در كتابها هست، و در قفسه كتابخانه ما يا در قفسه ذهنيات ما هستند و خيلى مواظب باشيم كه هدفمان انباشته كردن هر چه بيشتر محفوظات ذهنى نباشد.
عاقل به كنار جو، پى پل مىگشتديوانه پا برهنه از جوى گذشتو بعد از اين كه به اين الگوها و ارزشها رسيديم، سخت بر عمل به آنها و ثابت قدم بودن در آنها پافشارى كنيم كه:
(من المؤمنين رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه فمنهم من قضى نحبه ومنهم مّن ينتظر)از ميان مؤمنان مردانىاند كه به آنچه با خدا عهد بستند، صادقانه وفا كردند.
برخى از آنان به شهادت رسيدند و برخى از آنان در همين انتظارند.
(يوما بدّلوا تبدي)و هرگز تغيير و تبديلى در عهد و پيمان خود نمىدهند.
و سرانجام، در اين وضعيت، نورى بر او حاكم مىشود كه ظلمتهاى زندگىاش روشن مىگردد و در پناه اين حكمت و در فضاى اسم حكيم قرار مىگيرد، و شامل اين آيه مىشود كه:
(أومن كان ميّتاً فأحييناهُ وجعلنا له نوراً يمشى به فى النّاس كمن مثله فى الظّلمات ليس بخارج منها كذلك زيّن للكافرين ما كانوا يعلمون)آيا كسى كه مرده ]دل[ بود و زندهاش گردانيديم و براى او نورى پديد آورديم تا در پرتو آن ميان مردم راه برود چون كسى است كه گويى گرفتار در تاريكىهاست و از آن بيرون آمدنى نيست؟! اين گونه براى كافران آنچه انجام مىدادند زينت دادهشدهاست.
و سرانجام او، جزو اولياى خدا مىشود كه اولياى خدا را حضرت على(عليه السلام) در رابطه با همين راه و رسم مشخص، چنين وصف مىفرمايد:
قوم أخلصوا للّه فى عبادته ونظروا إلى باطن الدّنيا حين نظر النّاس إلى ظاهرها فعرفوا أجلها حين نحر الخلق سواهم يعاجلها، فتركوا منها ما عملوا إنّه سيتركهم وأماتوا منها ما عملوا سيميتهم.
اولياى خدا، مردمى هستند كه خدا را به طور خالص عبادت مىكنند و وقتى مردم، به ظاهر دنيا و شهوات مىنگرند، آنان ]با تفكر و امعاننظر[ به باطن دنيا مىنگرند، و وقتى مردم، به چيزهاى زودگذر، دنيا مغرور مىشوند، اولياى خدا به آينده و نعمتهاى قيامت نگاه مىكنند، و اولياى خدا، چيزهايى كه مىدانند، از اموال دنيا و مقامهاى ظاهرى، رهايشان مىسازد، خود آنها را رها مىكنند و چيزهايى كه باعث هلاكت مىشود، خود، آنها را رها مىكنند.
و بعد از اين كه به اين خطمشى مشخص رسيديم، بايد مواظب باشيم كه زندگى روزمره و زرق و برقها و آنچه به طور مجاز حاكم شده، ما را فريب ندهد و مستيهاى دروغين را كه يك عده را مست كرده، براى خود آرزو نكنيم.
ملامت ملامتگران دنيا زده، ما را از راه اصلى باز ندارد، و بالاخره، آرزوى دنياى دنيازدگان را نداشته باشيم، بلكه آرزوى زندگى اولياى خدا را داشته باشيم.
و بالاخره، در اين راه، به حكمت دست يابيم و نتايج آن عبارتند از:
، بينش صحيح و چشم حقبين
در پناه اين حكمت، به حق مىرسيم و حق را مىبينيم، و بر مبناى حق قضاوت مىكنيم و بر مبناى حق عمل مىكنيم و درست مىبينيم:
چشم حقبين به جز از حق نتواند ديدنباطل اندر نظر مردم باطلبين استدر حقيقت، نگاه ما، نگاه حقيقت و تعديل است.
(خويش را تعديل كن عشق و نظر.)، تكليف الهى
راهى كه هدفش خداست، فقط به تكليف الهى خود عمل مىكند، و تكليف الهى چيزى جز بندگى نيست، و سرانجام به اين نتيجه مىرسيم كه در راه و رسم مشخص زندگى، كه منظور اين بحث است، به بندگى مىرسيم و در چارچوب بندگى و عبوديت، خط مشى ما مشخص مىشود; زيرا براى رسيدن به خدا، وسيلهاى جز بندگى وجود ندارد.
گر تو خواهى حرّى و دلزندگىبندگى كن بندگى كن بندگىاز خودى بگذر كه تا يابى خدافانى حق شو كه تا يابى بقاگر تو را بايد وصال راستينمحو شو والله اعلم باليقيننهايت بندگى، وصال حق است و به عبارت ديگر، بندگى يك روى سكهاى است كه آن رويش، حق است.
در بندگى به چه چيزى مىرسيم؟
بندگى عبارت است از توجه نقص به كمال.
بنابراين، در بندگى، كمال را مىجوييم; يعنى بىنهايت همه بىنهايتها را و به كمال توجه مىكنيم و در جهت كمال سير مىكنيم، و اين نتيجه اوّل بندگى است.
نتيجه دوم بندگى اين است كه به اين كمال، عشق مىورزيم; چرا كه كمال را دوست مىداريم.
بنابراين، در بندگى به عشق مىرسيم و سرانجام، در عشق، ايثار را مىآموزيم; چرا كه اصل عشق، چيزى جز ايثار نيست.
اصل عشق، فناست و فنا، محو شدن در معشوق است، و ايثار، چيزى جز از دست دادن منِ مجازى نيست; چرا كه من اصلى، از دست رفتنى نيست، و خلاصه، در بندگى به مثلث سازندهاى كه همهاش اسرار است و همهاش زندگى مىرسيم و آن، مثلث سازنده كمال، عشق و ايثار است.
سرانجام، نتيجه غايى بندگى، كه در مثلث كمال و عشق و ايثار، عايد ما مىشود، حلاوت بندگى است كه همان حلاوت سركردن با خداست و به عبارتى، حلاوت جان ماست; چرا كه جان، به جانان مىرسد.
در نيازهاى تن و نفس هم حلاوت داريم، امّا حلاوتهاى موقتى.
ولى در حلاوت جان، به حلاوت اصلى مىرسيم.
پيشهاى آموختى در نفس و تنچنگ اندر پيشه معنى بزندر جهان پوشيده گشتى و غنىچون برون آئى از اينجا چون كنىپيشهاى آموز كاندر آخرتاندر آيد دخل كسب و معرفتو سپس، بنده در مقام بندگى به اين مرتبه مىرسد كه حلاوت تن و نفس را در چارچوب بندگى مىجويد.
حلاوت سركردن با خدا، سنگينى بار هجران را كم مىكند و سركردن با خدا، جان را به اقناع مىرساند و در نهايت، او را به وصال حق مىرساند و در اين وصال، غير خدا را فقط در چارچوب بندگى و تكليف نگاه مىكند، كه البته بار تكليف نيز بار سنگينى بر دوش اوست; چرا كه در چارچوب خواست و رضاى خدا، به خود و هستى و ديگران نگاه مىكند، و اگر او، در چارچوب بندگى، دنيا را داشته باشد براى بندگى مىخواهد و اگر نداشته باشد، خدا را مىخواهد و اگر در چارچوب بندگى دنيا را داشته باشد، خدا را دارد، اما اگر كسى در چارچوب غير بندگى، دنيا را داشته باشد، باعث غرور و پُز و تكبر اوست و اگر دنيا را نداشته باشد، باعث يأس و نوميدى.
چون به دريا مىتوانى راه يافتسوى يك قطره چرا بايد شتافتقطره باشد هر كه را دريا بودهر كه جز دريا بود، سودا بودهر كه داند گفت با خورشيد رازاو تواند ماند از يك قطره بازو سرانجام، در مرتبه والاى بندگى مىرسد به آيه 24 به بعد سوره مطفّفين:
(يسقون من رهيق مختوم ختامه مسك وفى ذلك فليتنافس المتنافسون)از بادهاى مُهر شده نوشاينده مىشوند; بادهاى كه مُهر آن مشك است.
و در اين نعمتها مشتاقان بايد بر يكديگر پيشى گيرند.
و در نهايت بندگى به جوشش بندگى مىرسد كه جوشش بندگى، در زبان، حق گفتن است، در دل، ايمان به حق است و در عمل، تقوا يا عمل كردن به حق است:
1 ـ در زبان، حق را مىگويد و سخن او حق است.
2 ـ در دل، ايمان او حق است، فكر او مالامال از حق است و فكر و نيّتش حق است.
3 ـ در عمل، حضور حق را در عمل خود ناظر مىداند و ادب حضور حق را رعايت مىكند و رعايت اين ادب، به معناى تقوا و عمل به حق است.
بنابراين، بنده، در مقام بندگى و در همه حال بر مسير بندگى است، چه با زبان و چه در فكر و دل و چه در عمل و همواره حال اجراى بندگى خود است و هميشه در حال گرفتن فيض.
بندگى بيشتر، تجلّى بيشتر ذات حق، در ماست و در نهايت، ما مىشويم واسطه فيض حق.
بنابراين، متوجه مىشويم كه انسان، نمىتواند، بنده باشد، اما فقط با ادعا و زبان، در يحالى كه در دل و عمل، بندگى نداشته باشد.
او اص بنده واقعى نيست، بلكه منافق است.
بر زبان نام حق و بر جان اوگندها از كفر و بىايمان اوآن منافق مشك بر من مىزندروح را در قعر گلشن مىبردمشك را بر تن مزن بر دل بمالمشك چبود نام پاك ذوالجلالدر اين راه، عنايت پروردگار، شرط اصلى است; چرا كه طبيعت ناتوان ما، لياقت رسيدن به همه بىنهايتها را ندارد، جز با عنايت پروردگار.
دمدمه اين ناى از دمهاى اوستهاى و هوى روح از هيهاى او استليك داند هر كه او را منظرى استكاين فغان اين سرى هم زان سرى استيا رب اين بخشش نه حد كار ما استلطف تو لطف خفى را خود سزا استدست گير از دست ما، ما را مخرپرده را بردار و پرده ما مدربازخر ما را از اين نفس پليدكاردش تا استخوان ما رسيداز چو ما بيچارگان اين بند سختكه گشايد جز تو اى سلطان تختاين چنين قفل گران را اى ودودكه تواند جز كه فضل تو گشودما ز خود سوى تو گردانيم سرچون تو از مايى به ما نزديكتربا چنين نزديكىاى دوريم دوردر چنين تاريكىاى بفرست نوراين دعا هم بخشش و تعليم تو استورنه در گلخن گلستان از چه استدر ميان خون و رود فهم و عقلجز ز اكرام تو نتوان كرد نقلاز دو پاره پيه، اين نو روانموج نورش مىرود تا آسمانگوشت پاره كه زبان آمد ازومىرود سيلاب حكمت جو به جواين دعا از تو اجابت هم ز توايمن از تو مهابت هم ز تو* * *فصل پنجم : موانع رشد كمال
مقدّمه
هر چه بنده، به بندگى نزديكتر مىشود وجودش بيشتر از خدا پر مىگردد و بيشتر محل تجلى صفات خدا قرار مىگيرد و به همان اندازه، به رشد و كمال مىرسد و به همان اندازه، از زذايل اخلاقى و بديها و گناهان خالى مىشود.
هرچه در ارتباط با بندگى ماست، هويت ما و سرمايه ماست و باقيات و صالحات است و هر چه در ارتباط با غير بندگى است، پايهاش در بيرون از ماست و سرمايه صورى و موقتى، اما سرمايه دايم و جاودان ما نيست.
تمام رذايل آدمى، از كم و كاستى و نقص اوست كه ناشى از دورى از خداست، و توجه به خدا، يعنى توجه به كمال و نفس.
چنين توجهى حاصلش عشق است و در عشق، ايثار است و اين ايثار چيزى جز از دست دادن من مجازى و مجازها نيست.
عشق آمد و چو خون من در رگ و پوستتا كرد مرا خالى و باقى همه دوستاجزاى وجودم همگى عشق گرفتنامى است ز من باقى و باقى همه دوستهر چه انسان بيشتر به خدا توجه كند و نزديك شود و براى خدا باشد، به كمال بيشترى مىرسد و در دورى از خداست كه نقص و سختى پديد مىآيد.
(فمن أعرض عن ذكرى فأنّ معيشة ضنكا)هر كس از ياد من غافل شود، زندگى پر مشقتى دارد.
گر تو تاريك و ملول و تيرهاىدان كه با زيور جسم همشيرهاىهر كس خوبى مىكند، به خود خوبى كرده و هر كس بدى كند، به خود بدى كرده است و هر كس مىگويد خوب، خود خوب است و هر كس مىگويد بد، خود بد است.
بنابراين، يادمان باشد كه رشد و كمال ما در ارتباط با خدايمان شكل مىگيرد، و آن هم ارتباط قلبى و عملى، نه ارتباط صورى و لفظى، و مشكلات و گرفتاريهاى ما نيز در ارتباط با خداوند حل مىشوند.
ديو اگر عاشق شود هم گوى بردجبرئيلى گشت و آن ديوى بمردتقرب به خدا، ما را الهى مىكند و چشم خدابين، و حقبين، خواهيم داشت و در اين وضعيت «نظر پاك، جمله پاك بيند.»
نتيجه اين كه بايستى جايگاه خوب و بد را در ارتباط با قرب به خدا يا دورى از خدا يبدانيم.
مث اگر دروغ نمىگوييم، يا دزدى نمىكنيم، چون امر و دستور خداست و به خاطر قرب به خدا، و اين اصل است، اما نتايج حاصل از دروغ نگفتن يا دزدى نكردن نيز مسلّماً عايد ما و اجتماع و روابطمان مىشود، ولى اصل بر انجام امر الهى و تقرب به اوست.
در اين فصل از موارد زير بحث مىكنيم:
1 ـ هواى نفس;11 ـ حسد;2 ـ تعلقات;12 ـ سستى در عمل;3 ـ وهم و خيال;13 ـ دروغ;4 ـ سوء ظن و بددلى;14 ـ غيبت;5 ـ مدح و ستايش;15 ـ غضب;6 ـ عجب;16 ـ عيبجويى;7 ـ كبر;17 ـ ريا;8 ـ ذلت و حقارت;18 ـ حجابهاى ظلمانى;9 ـ حب جاه و خودپسندى;19 ـ حجابهاى نورانى;10 ـ آمال و آرزو;20 ـ خروج از حجابها.
1 ـ هواى نفس
هواى نفس، همان خواستههاى نفس را گوييم كه از حد منطق و شرع بيرون است وگرنه، خواستهها و نيازهاى منطقى و شرعى نفس و تن، نه تنها مجاز، بلكه مطلوب و ابزارِ هر چه بهتر بندگى كردن ماست.
خواست و تقدير خدا بر اين بوده كه ما با عبور از اين دنيا و نيازهاى طبيعى به هدف اعلاى حيات برسيم.
هواى نفس، همان زيادهخواهى و همه آن چيزهايى است كه نفس براى انباشتن، نمايش دادن و پُز دادن مىخواهد و مبارزه با اينها، همان جهاد با نفس است كه جهاد اكبر، همين است.
بايد مواظب باشيم كه نفس، در ما، هميشه حالت خفتگى دارد و در كمين است كه فرعونيّت خود را نشان دهد.
ما بايد به او فرصت ندهيم، و اگر نه، او چون اژدهايى است كه اگر طعمه پيدا كرد، بيدار مىشود و ما خود، طعمه اوييم.
نفس، اين حالت را دارد كه اگر اطاعتش كنيم، باز هم بيشتر مىخواهد و بيشتر سركشى مىكند.
خواستههاى نفس، مثل آب شور است كه هر چه از آن بخوريم، تشنهتر مىشويم.
بنابراين، بايد مواظب باشيم كه به آنچه شرعى و منطقى است، عمل كنيم، نه آنچه نفسانى است.
در درجه اوّل مواظب باشيم كه از حرام به دور مانيم، و در درجه دوم، از مكروهات و در درجه آخر، كه مربوط به اولياى خداست، در مباحها نيز رعايت اعتدال و صحت را داشتهباشيم، كه زيادهروى در مباحها نيز مىتواند منجر به سركشى نفس شود.
2 ـ تعلّقات
تعلقات، يعنى مظاهر و تمتّعات دنيوى را اصل و مقصد گرفتن، و دل را با آنها گره زدن.
در تعلقات، درك واقعى انسان گرفته مىشود و يك درك وهمى و مجازى به وجود مىآيد و دريچه ادراك حقيقت بسته مىشود.
از طرف ديگر، مىدانيم كه تعلق به غير خدا، يعنى تعلق به فرع و جزء كه او خود وابسته به اصل وكلّ است.
پس، دلبستگى به فرع و جزء، كه خود بايد به اصل و كل بپيوندد، نتيجهاش هيچ است; چرا كه بالاخره نمىماند و وابسته به اصل وكلّ است و روزى به آن مىپيوندد.
بنابراين، بايد مواظب باشيم كه فرع و جزء را با اصل اشتباه نكنيم و به اصل دل ببنديم، كه فرع نيز نزد اوست.
بايد فرع را اصل نگيريم و يادمان باشد كه فرع، وسيله رسيدن به اصل است و فرع يك روزى از دست ما گرفته مىشود، و ارزش فرع، در ميزان رسانيدن ما به اصل است.
و فقط مواظب باشيم كه در فرع، امانتدار خوبى باشيم و اداى امانت و تكليف الهى خود را درست انجام دهيم، و در اين صورت، فرع، به ما بهره مىرساند و خير است; چرا كه فرع، ما را به اصل رسانيدهاست.
اما اگر به آن فرع دل ببنديم و آن را هدف كنيم و از اصل غافل شويم، آن فرع، ممكن است مدتى ما را سرگرم و دلخوش كند، اما به هر حال ما را از اصل بازدارد و لذا خير كامل به ما نرسد.
اى دوست شكر بهتر، يا آنكه شكر سازد؟خوبى قمر بهتر، يا آنكه قمر سازد؟اى باغ تويى خُوشتر، يا گلشن و گل در تو؟يا آنكه برآرد گل، صد نرگس تر سازد؟اى عقل، تو به باشى در دانش و در بينشيا آنكه بهر لحظه صد عقل و نظر سازد؟درياى دل از لطفش پُر خسرو و پر شيرينوز قطره انديشه، صد گونه گهر سازددر قرآن، آيهاى زيبا در باره تعلقات آمده است كه مىفرمايد:
(ما جعل الله لرجل من قلبين فى جوفه)خداوند براى هيچ مردى در درونش دو دل ننهادهاست.
و به عبارت ديگر، يك قلب است و يك مطلوب.
نتايج زيانبار تعلّقات
1 ـ ارتباط وهمى:
تعلقات، وضعيت عجيبى در سازمان فكرى انسان به وجود مىآورد و آن عبارت از اين است كه ارتباط و توجه و درك واقعى را از او مىگيرد و توجه و دركى وهمى جايگزين آن مىكند، و اينها در تعبير قرآن كريم، (كالأنعام بل هم أضلّ)آمده; چرا كه حيوان، اين گونه تعلقات را ندارد، ولى درك دارد.
2 ـ حرص و هراس:
هر چيزى كه از تعلقات انسان است تا زمانى كه آن را به دست نياورده، حرص عجيبى دارد، و هر وقت آن را به دست آورد، دغدغه خاطر و هراس نگهدارى آن را دارد و همين است كه ابراهيم(عليه السلام) بعد از ديدن ستاره و ماه و خورشيد، گفت:
(لا اُحبّ الآفلين) و اين اشاره است به همه آنچه در دنيا، آفل است.
3 ـ غم:
تعلقات را روزى از دست ما مىگيرند و لذا چون قلب خود را با آنها گره زدهايم، گرفتن آنها از ما يا ترك ما از آنها (با مرگ يا از دست دادن مقام) سخت ما را غمناك مىكند.
4 ـ عشق مجازى:
تعلق به فرع و جزء، يك عشق مجازى است.
در اين عشق، انسان نسبت آن چيز يا مقام و مانند آن، عشق پيدا مىكند و در اين عشق عيوب آن را نمىبيند و خود را كور و كر در اختيار آن مىگذارد.
از اين رو، چون عاشق است، بدى معشوق را نمىبيند و همين است كه خداوند در قرآن كريم مىفرمايد:
(يأرأيت من اتّخذ الهه هواء أفأنت تكون عليه وكي أم تحسب اَنّ يأكثرهم يسمعون أو يعقلون إن هم إلاّ كالأنعام بل هم أضلّ سبي)آيا آن كس كه هواى نفس خود را معبود خويش گرفتهاست ديدى؟ آيا مىتوانى ضامن او باشى؟! يا گمان دارى كه بيشترشان مىشنوند يا مىانديشند؟! آنان جز مانند ستوران نيستند.
بلكه گمراهترند.
5 ـ نداشتن آخرت:
چون چنين كسانى به معبودهاى خيالى توجه مىكنند و آنها را سرمايههاى خود مىسازند، در آن دنيا چيزى ندارند; چنان كه خداوند متعال مىفرمايد:
(وضلّ عنهم ما كانوا يدعون من قبل وظنّوا ما لهم من محيص)وآنچه از پيش مىخواندند از نظر آنان ناپديد مىشود و مىدانند كه آنان را روى گريز نيست.
نتيجه اين كه، اگر انسان به غير حق توجه كند، راه به جايى نمىبرد، و غير حق آفل است، و فقط غير حق را براى حق خواستن، خوب است.
بر جمادى دل چه بندى اى سليموا طلب آن را كه مىتابد مقيمدل كندن از جاذبههاى زندگى، براى انسان، رهايى و سبكبالى خواهد بود.
جريان زندگى انسان، چون كشتى است كه در دريا حركت مىكند.
حال، اگر طوفانى درگيرد و كشتى، تهديد به غرق شود، بايد براى نجات كشتيبان، مقدارى از بارهاى درون كشتى را به آب ريخت تا كشتيبان نجات يابد.
تعلقات ما هم همين است; هرچه كمتر باشند، بار كشتى زندگى سبكتر و كشتى سالمتر به ساحل خواهد رسيد و در اين جا به ويژه از تعلقات زايد سخن مىگوييم كه بار سنگين آنها بر دوش ماست و بايد مواظب باشيم كه كمر ما زير آن نشكند.
مواظب باشيم كه در مقابل هر گرفتنى، از دست دادنى هست، و در مقابل هر عدم تعلقى، رسيدنى.
اين امر شبيه به ماجراى مسافرى است كه بناست به مقصدى برسد، اما در راه فريب نقاط خوش آب و هوا را مىخورد و در آن جا مىآرامد و مفتون مىشود و از مقصد بازمىماند.
چون به هر فكرى كه دل خواهى سپرداز تو چيزى در نهان خواهند بردپس بدان مشغول شو كان بهتر استتا ز تو چيزى برد كان كمتر استو سرانجام، انسان بايد حساب تعلقات خود را داشتهباشد «آرزو مىخواه ليك اندازه خواه.»
و لذا بايد مواظب باشيم كه در اين بده و بستانها و تعلقات، چه چيز را مىآوريم و چه چيز را از دست مىدهيم و همه نيروى خود را صرف فرع و جزء نكنيم و از اصل غافل نشويم و هدف اصلى حيات را فراموش نكنيم و خود را به سرمايههاى موقتى و سرابمانند فريب ندهيم.
صد هزاران دام و دانه است اى خداما چو مرغان حريص بىنوادم بدم پا بسته دام نويمهر يكى گر باز و سيمرغى شويممىرهانى هر دمى ما را و بازسوى دامى مىرويم اى بىنيازما در اين انبار گندم مىكنيمگندم جمع آمده گُم مىكنيممىنيانديشيم آخر ما به هوشكاين خلل در گندم است يا مكر موشموش تا انبار ما جويد ز دستوز انبار ما ويران شدهاستاول اى جان دفع شر موش كنوانگهان در جمع گندم جوش كنگرنه موش دزد در انبان ما استگندم اعمال چهل ساله كجا استريزه ريزه صدق هر روزه چراجمع مىنايد در اين انبار مادر اشعار فوق منظور از گندم، اعمال انسان و منظور از موش، القائات شيطانى و تعلقات نفسانى است كه وارد قلب مىشوند و ذخاير معنوى و اعتقادى ما را ضايع مىكنند.
هر چيز به جاى خويش نيكو است.
مواظب باشيم كه يك شغل بيشتر نداشته باشيم، اشخاصى كه داراى چند شغل هستند، به علت عدم كشش و توانايى، حتماً در بعضى از آنها، دچار كمكارى، گناه و بدكارى مىشوند.
حتىالامكان سعى كنيم از 24 ساعت، 8 ساعت بيشتر كار نكنيم و مابقى را به امور ديگر زندگى بپردازيم.
و همين است كه على(عليه السلام) مىفرمايد:
اگر مىخواهيد برسيد، در امور خود تخفيف دهيد.
،
علاقهمندى به كار
چنان كه گفتيم، شغل، تكليف ماست، و بايد آن را تكليف الهى خود قلمداد كنيم، اخلاقاً و شرعاً و قانوناً، اين مسئوليت خود را درست انجام دهيم و بهانههايى مثل ميزان حقوق، نارضايتى از مافوق و ناراحتيهاى شخصى، باعث نشود كه به كمكارى يا بدكارى مبتلا شويم.
بدانيم كه شغل، امانتى است كه بايد برايش امانتدارى خوب باشيم و بدانيم كه خدا، ناظر بر كار ماست.
، تقسيم كار روزانه
سعى كنيم در شب و روز كارهايمان را تقسيم كنيم و برنامهريزى روزانه داشته باشيم، و حداكثر 8 ساعت كار كنيم و ساعاتى را به عبادت، ساعاتى را به مطالعه، و بالاخره ساعاتى را براى استراحت در نظر بگيريم.
، بازنشستگى
بازنشستگى از مواهبى است كه بايد قدر آن را بشناسيم و از اين پيشآمد عبرتآموز استقبال كنيم و بدانيم كه (تلك الأيّام نداولها بين النّاس) و بدانيم كه هر كس، در اين دنيا فرصتى دارد، و اين زحمت براى رسيدن به خدا، در چارچوب بندگى است، و اين فرصت، تمام شدنى است، اما مهم اين است كه بهره درست از اين فرصت را نصيب خود كنيم.
با اين مقدمه، بايد حواس ما جمع باشد كه بازنشستگى را به انگيزههاى كاذب دنيايى و توجيههاى كاذب مادى، آغاز تلاش دنيايى خود به حساب نياوريم و خود را به آب و آتش و حلال و حرام نيندازيم، بلكه با قدرى تأمل و تفكر و قناعت و توكل، امور را به دست خدا بسپاريم و در بازنشستگى، به فكر تصفيه و تزكيه و عبادت و آرامش بيشتر باشيم كه اين حق ماست كه بعد از كار و تلاش طولانى، به آنها بپردازيم و به فكر معنويات و آن يدنياى خود باشيم.
البته، با اين بحث، نمىخواهيم بگوييم كه در دوران بازنشستگى اص كار نكنيم، بلكه كارهايى در شأن بازنشستگى و محدود و نه طاقتفرسا.
به هر حال، بازنشستگى را فرصتى براى خود و پرداختنى به خود بدانيم.
، ابعاد مختلف زندگى
يبايد مواظب باشيم كه در زندگى، يكبُعدى (مث عملزدگى) يا چند بُعدى نشويم، بلكه همه بُعدى باشيم و بدانيم كه هر چيز به جاى خويش نيكوست و در اين مورد نكاتى چند قابل تذكر است:
1 ـ در باره شغل خود، مواظب باشيم كه در زندگى ماشينى امروزه و عصر حاضر، وضعيت، نيازها، رفاهها و زيادهخواهيها طورى است كه اگر در 24 ساعت هم كار كنيم، كافى نيست و بلكه باز هم كم مىآوريم.
بنابراين، بايد حد منطق و عقل را رعايت كنيم و با بينش صحيح و برنامهريزى درست و اين كه مواظب باشيم شيطان ما را وسوسه نكند، و بىجهت نترساند، كار بكنيم و تلاش بكنيم، اما در حد منطق و شرع و در چارچوب بندگى، نه براى پُز و زيادهخواهى.
2 ـ استراحت ما به اندازه كافى باشد و مخصوصاً بدانيم كه زندگى در عصر حاضر، تنشهاى فكرى و هيجانات روحى زيادى براى ما در پى دارد و بايد خستگى و عدم تمركز در امور را (با داشتن استراحت كافى) كمتر كنيم.
3 ـ مواظب تفريحات سالم خود و همسر و فرزندان خود باشيم.
با برنامهريزهاى دقيق، روزهاى تعطيل و جمعه و مرخصيها را در طبيعت و سير در جهان هستى بگذرانيم، به ديدار فاميل و آشنايان برويم، صلهرحم داشته باشيم، سفرهاى زيارتى ـ مثل مشهد مقدس ـ و يا تفريحى مثل كنار دريا و شناسايى طبيعت زيبا را جزو برنامههاى خود قرار دهيم.
4 ـ به همسر و فرزندان خود، با دقت كافى توجه كنيم، به امور و مشكلاتشان توجه داشته باشيم، با آنها دوست باشيم، ارتباط خود را با آنها قطع نكنيم، در هدايتشان بكوشيم و تكليف خود را درباره آنان درست انجام دهيم.
5 ـ محيط كار، خانه و محيط شغلى و زندگى، در نهايت آرامش و امنيت باشد و نگذاريم كه تنشها و ناآراميها بر آن حاكم باشند.
6 ـ خط مشى مشخص زندگى خود را، كه در فصل بعدى گفته مىشود، به خوبى انجام دهيم و به آن اعتقاد داشته باشيم و در عمل پياده كنيم.
7 ـ و سرانجام، به همه ابعاد زندگى درست برسيم، هر بُعد زندگى را درست ارزيابى كنيم و ميراحوال و ميرحال باشيم; يعنى به بهترين گونه از لحظه حال و لحظهاى كه در آنيم، بهرهبردارى كنيم و در لحظه حال، در همان لحظه باشيم، نه اين كه الان، كه در حال اجراى فلان بُعد از زندگى هستيم، فكر مغشوش و متلاطم ما در جاى ديگر باشد، و همين طور همه مسائل زندگى را و اين امر را مىگويند:
«ميرحال بودن»; يعنى حداكثر نصيب و بهره را در لحظه حاضر از زندگى برداريم، غافل از لحظات زندگى خود نباشيم و با امور، سطحى برخورد نكنيم; ضمناً به يك بُعد، خود را خيلى مشغول نكنيم و مثل يك معتاد، به يك بُعد از زندگى، خود را صددرصد معتاد نكنيم، و مواظب باشيم كه به هر بُعدى به اندازه ارزش آن بُعد بپردازيم و نيروى خود را بىجهت تلف نكنيم، و هر بُعدى را به اندازه خودش و ارزشى كه دارد، وقت و سرمايه و عمر خود را بر سر آن بگذاريم.
بايد هوشيار باشيم كه در مقابل نقدينه پر ارزش عمر ما، كه سكه به سكه به بازار عرضه مىكنيم و آنها را از دست مىدهيم، چه كالايى به دست مىآوريم و مواظب بده و بستانهاى خود باشيم.
مواظب باشيم كه از زرنگيهايى كه به دردمان نمىخورد، دورى كنيم.
اين دنيا، چون ماهى است كه به محضى كه آن را به دست آوريم، فرار مىكند.
پس، به جاى صيّادى، صيد بودن هم خوش است كه همان صيد در دام بندگى است; همان صيد در دام كمال و عشق و ايثار.
، راه و رسم مشخص زندگى
انسان بايد با بصيرت كامل، به يك راه و رسم مشخص و واحدى برسد و سپس بر اين وضعيت، ثبات قدم داشته باشد.
براى رسيدن به چنين وضعيتى، بايد معرفت يابد و با مجاهدت و مرارت، خود به آن راه و رسم برسيم.
در حقيقت، منظورمان از اين بحث اين است كه در زندگى، معرفتى يابيم و سپس، اين معرفت را در عمل پياده كنيم.
يدر رسيدن به اين راه، ذكر چند نكته ضرورى است:
اوّ، بايد مواظب باشيم كه در رسيدن به اين راه و رسم، هيچگونه انحراف و كژى وجود نداشته باشد و كجفهى و انحراف در كار نباشد.
براى اين تضمين، معرفتهاى خود را بر اساس قرآن و شرع و منطق و كمك از اساتيد مطمئن و اولياى خدا و دعا براى عنايت خدا در اين راه قرار دهيم.
نكته بسيار مهم اين است كه زودتر به فكر عمل باشيم و مبادا تا آخر عمر، همهاش به فكر ياد گرفتن اين راه باشيم و فرصت ما تمام شود.
منظور، رسيدن و شدن است، وگرنه راه و رسمها در كتابها هست، و در قفسه كتابخانه ما يا در قفسه ذهنيات ما هستند و خيلى مواظب باشيم كه هدفمان انباشته كردن هر چه بيشتر محفوظات ذهنى نباشد.
عاقل به كنار جو، پى پل مىگشتديوانه پا برهنه از جوى گذشتو بعد از اين كه به اين الگوها و ارزشها رسيديم، سخت بر عمل به آنها و ثابت قدم بودن در آنها پافشارى كنيم كه:
(من المؤمنين رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه فمنهم من قضى نحبه ومنهم مّن ينتظر)از ميان مؤمنان مردانىاند كه به آنچه با خدا عهد بستند، صادقانه وفا كردند.
برخى از آنان به شهادت رسيدند و برخى از آنان در همين انتظارند.
(يوما بدّلوا تبدي)و هرگز تغيير و تبديلى در عهد و پيمان خود نمىدهند.
و سرانجام، در اين وضعيت، نورى بر او حاكم مىشود كه ظلمتهاى زندگىاش روشن مىگردد و در پناه اين حكمت و در فضاى اسم حكيم قرار مىگيرد، و شامل اين آيه مىشود كه:
(أومن كان ميّتاً فأحييناهُ وجعلنا له نوراً يمشى به فى النّاس كمن مثله فى الظّلمات ليس بخارج منها كذلك زيّن للكافرين ما كانوا يعلمون)آيا كسى كه مرده ]دل[ بود و زندهاش گردانيديم و براى او نورى پديد آورديم تا در پرتو آن ميان مردم راه برود چون كسى است كه گويى گرفتار در تاريكىهاست و از آن بيرون آمدنى نيست؟! اين گونه براى كافران آنچه انجام مىدادند زينت دادهشدهاست.
و سرانجام او، جزو اولياى خدا مىشود كه اولياى خدا را حضرت على(عليه السلام) در رابطه با همين راه و رسم مشخص، چنين وصف مىفرمايد:
قوم أخلصوا للّه فى عبادته ونظروا إلى باطن الدّنيا حين نظر النّاس إلى ظاهرها فعرفوا أجلها حين نحر الخلق سواهم يعاجلها، فتركوا منها ما عملوا إنّه سيتركهم وأماتوا منها ما عملوا سيميتهم.
اولياى خدا، مردمى هستند كه خدا را به طور خالص عبادت مىكنند و وقتى مردم، به ظاهر دنيا و شهوات مىنگرند، آنان ]با تفكر و امعاننظر[ به باطن دنيا مىنگرند، و وقتى مردم، به چيزهاى زودگذر، دنيا مغرور مىشوند، اولياى خدا به آينده و نعمتهاى قيامت نگاه مىكنند، و اولياى خدا، چيزهايى كه مىدانند، از اموال دنيا و مقامهاى ظاهرى، رهايشان مىسازد، خود آنها را رها مىكنند و چيزهايى كه باعث هلاكت مىشود، خود، آنها را رها مىكنند.
و بعد از اين كه به اين خطمشى مشخص رسيديم، بايد مواظب باشيم كه زندگى روزمره و زرق و برقها و آنچه به طور مجاز حاكم شده، ما را فريب ندهد و مستيهاى دروغين را كه يك عده را مست كرده، براى خود آرزو نكنيم.
ملامت ملامتگران دنيا زده، ما را از راه اصلى باز ندارد، و بالاخره، آرزوى دنياى دنيازدگان را نداشته باشيم، بلكه آرزوى زندگى اولياى خدا را داشته باشيم.
و بالاخره، در اين راه، به حكمت دست يابيم و نتايج آن عبارتند از:
، بينش صحيح و چشم حقبين
در پناه اين حكمت، به حق مىرسيم و حق را مىبينيم، و بر مبناى حق قضاوت مىكنيم و بر مبناى حق عمل مىكنيم و درست مىبينيم:
چشم حقبين به جز از حق نتواند ديدنباطل اندر نظر مردم باطلبين استدر حقيقت، نگاه ما، نگاه حقيقت و تعديل است.
(خويش را تعديل كن عشق و نظر.)، تكليف الهى
راهى كه هدفش خداست، فقط به تكليف الهى خود عمل مىكند، و تكليف الهى چيزى جز بندگى نيست، و سرانجام به اين نتيجه مىرسيم كه در راه و رسم مشخص زندگى، كه منظور اين بحث است، به بندگى مىرسيم و در چارچوب بندگى و عبوديت، خط مشى ما مشخص مىشود; زيرا براى رسيدن به خدا، وسيلهاى جز بندگى وجود ندارد.
گر تو خواهى حرّى و دلزندگىبندگى كن بندگى كن بندگىاز خودى بگذر كه تا يابى خدافانى حق شو كه تا يابى بقاگر تو را بايد وصال راستينمحو شو والله اعلم باليقيننهايت بندگى، وصال حق است و به عبارت ديگر، بندگى يك روى سكهاى است كه آن رويش، حق است.
در بندگى به چه چيزى مىرسيم؟
بندگى عبارت است از توجه نقص به كمال.
بنابراين، در بندگى، كمال را مىجوييم; يعنى بىنهايت همه بىنهايتها را و به كمال توجه مىكنيم و در جهت كمال سير مىكنيم، و اين نتيجه اوّل بندگى است.
نتيجه دوم بندگى اين است كه به اين كمال، عشق مىورزيم; چرا كه كمال را دوست مىداريم.
بنابراين، در بندگى به عشق مىرسيم و سرانجام، در عشق، ايثار را مىآموزيم; چرا كه اصل عشق، چيزى جز ايثار نيست.
اصل عشق، فناست و فنا، محو شدن در معشوق است، و ايثار، چيزى جز از دست دادن منِ مجازى نيست; چرا كه من اصلى، از دست رفتنى نيست، و خلاصه، در بندگى به مثلث سازندهاى كه همهاش اسرار است و همهاش زندگى مىرسيم و آن، مثلث سازنده كمال، عشق و ايثار است.
سرانجام، نتيجه غايى بندگى، كه در مثلث كمال و عشق و ايثار، عايد ما مىشود، حلاوت بندگى است كه همان حلاوت سركردن با خداست و به عبارتى، حلاوت جان ماست; چرا كه جان، به جانان مىرسد.
در نيازهاى تن و نفس هم حلاوت داريم، امّا حلاوتهاى موقتى.
ولى در حلاوت جان، به حلاوت اصلى مىرسيم.
پيشهاى آموختى در نفس و تنچنگ اندر پيشه معنى بزندر جهان پوشيده گشتى و غنىچون برون آئى از اينجا چون كنىپيشهاى آموز كاندر آخرتاندر آيد دخل كسب و معرفتو سپس، بنده در مقام بندگى به اين مرتبه مىرسد كه حلاوت تن و نفس را در چارچوب بندگى مىجويد.
حلاوت سركردن با خدا، سنگينى بار هجران را كم مىكند و سركردن با خدا، جان را به اقناع مىرساند و در نهايت، او را به وصال حق مىرساند و در اين وصال، غير خدا را فقط در چارچوب بندگى و تكليف نگاه مىكند، كه البته بار تكليف نيز بار سنگينى بر دوش اوست; چرا كه در چارچوب خواست و رضاى خدا، به خود و هستى و ديگران نگاه مىكند، و اگر او، در چارچوب بندگى، دنيا را داشته باشد براى بندگى مىخواهد و اگر نداشته باشد، خدا را مىخواهد و اگر در چارچوب بندگى دنيا را داشته باشد، خدا را دارد، اما اگر كسى در چارچوب غير بندگى، دنيا را داشته باشد، باعث غرور و پُز و تكبر اوست و اگر دنيا را نداشته باشد، باعث يأس و نوميدى.
چون به دريا مىتوانى راه يافتسوى يك قطره چرا بايد شتافتقطره باشد هر كه را دريا بودهر كه جز دريا بود، سودا بودهر كه داند گفت با خورشيد رازاو تواند ماند از يك قطره بازو سرانجام، در مرتبه والاى بندگى مىرسد به آيه 24 به بعد سوره مطفّفين:
(يسقون من رهيق مختوم ختامه مسك وفى ذلك فليتنافس المتنافسون)از بادهاى مُهر شده نوشاينده مىشوند; بادهاى كه مُهر آن مشك است.
و در اين نعمتها مشتاقان بايد بر يكديگر پيشى گيرند.
و در نهايت بندگى به جوشش بندگى مىرسد كه جوشش بندگى، در زبان، حق گفتن است، در دل، ايمان به حق است و در عمل، تقوا يا عمل كردن به حق است:
1 ـ در زبان، حق را مىگويد و سخن او حق است.
2 ـ در دل، ايمان او حق است، فكر او مالامال از حق است و فكر و نيّتش حق است.
3 ـ در عمل، حضور حق را در عمل خود ناظر مىداند و ادب حضور حق را رعايت مىكند و رعايت اين ادب، به معناى تقوا و عمل به حق است.
بنابراين، بنده، در مقام بندگى و در همه حال بر مسير بندگى است، چه با زبان و چه در فكر و دل و چه در عمل و همواره حال اجراى بندگى خود است و هميشه در حال گرفتن فيض.
بندگى بيشتر، تجلّى بيشتر ذات حق، در ماست و در نهايت، ما مىشويم واسطه فيض حق.
بنابراين، متوجه مىشويم كه انسان، نمىتواند، بنده باشد، اما فقط با ادعا و زبان، در يحالى كه در دل و عمل، بندگى نداشته باشد.
او اص بنده واقعى نيست، بلكه منافق است.
بر زبان نام حق و بر جان اوگندها از كفر و بىايمان اوآن منافق مشك بر من مىزندروح را در قعر گلشن مىبردمشك را بر تن مزن بر دل بمالمشك چبود نام پاك ذوالجلالدر اين راه، عنايت پروردگار، شرط اصلى است; چرا كه طبيعت ناتوان ما، لياقت رسيدن به همه بىنهايتها را ندارد، جز با عنايت پروردگار.
دمدمه اين ناى از دمهاى اوستهاى و هوى روح از هيهاى او استليك داند هر كه او را منظرى استكاين فغان اين سرى هم زان سرى استيا رب اين بخشش نه حد كار ما استلطف تو لطف خفى را خود سزا استدست گير از دست ما، ما را مخرپرده را بردار و پرده ما مدربازخر ما را از اين نفس پليدكاردش تا استخوان ما رسيداز چو ما بيچارگان اين بند سختكه گشايد جز تو اى سلطان تختاين چنين قفل گران را اى ودودكه تواند جز كه فضل تو گشودما ز خود سوى تو گردانيم سرچون تو از مايى به ما نزديكتربا چنين نزديكىاى دوريم دوردر چنين تاريكىاى بفرست نوراين دعا هم بخشش و تعليم تو استورنه در گلخن گلستان از چه استدر ميان خون و رود فهم و عقلجز ز اكرام تو نتوان كرد نقلاز دو پاره پيه، اين نو روانموج نورش مىرود تا آسمانگوشت پاره كه زبان آمد ازومىرود سيلاب حكمت جو به جواين دعا از تو اجابت هم ز توايمن از تو مهابت هم ز تو* * *فصل پنجم : موانع رشد كمال
مقدّمه
هر چه بنده، به بندگى نزديكتر مىشود وجودش بيشتر از خدا پر مىگردد و بيشتر محل تجلى صفات خدا قرار مىگيرد و به همان اندازه، به رشد و كمال مىرسد و به همان اندازه، از زذايل اخلاقى و بديها و گناهان خالى مىشود.
هرچه در ارتباط با بندگى ماست، هويت ما و سرمايه ماست و باقيات و صالحات است و هر چه در ارتباط با غير بندگى است، پايهاش در بيرون از ماست و سرمايه صورى و موقتى، اما سرمايه دايم و جاودان ما نيست.
تمام رذايل آدمى، از كم و كاستى و نقص اوست كه ناشى از دورى از خداست، و توجه به خدا، يعنى توجه به كمال و نفس.
چنين توجهى حاصلش عشق است و در عشق، ايثار است و اين ايثار چيزى جز از دست دادن من مجازى و مجازها نيست.
عشق آمد و چو خون من در رگ و پوستتا كرد مرا خالى و باقى همه دوستاجزاى وجودم همگى عشق گرفتنامى است ز من باقى و باقى همه دوستهر چه انسان بيشتر به خدا توجه كند و نزديك شود و براى خدا باشد، به كمال بيشترى مىرسد و در دورى از خداست كه نقص و سختى پديد مىآيد.
(فمن أعرض عن ذكرى فأنّ معيشة ضنكا)هر كس از ياد من غافل شود، زندگى پر مشقتى دارد.
گر تو تاريك و ملول و تيرهاىدان كه با زيور جسم همشيرهاىهر كس خوبى مىكند، به خود خوبى كرده و هر كس بدى كند، به خود بدى كرده است و هر كس مىگويد خوب، خود خوب است و هر كس مىگويد بد، خود بد است.
بنابراين، يادمان باشد كه رشد و كمال ما در ارتباط با خدايمان شكل مىگيرد، و آن هم ارتباط قلبى و عملى، نه ارتباط صورى و لفظى، و مشكلات و گرفتاريهاى ما نيز در ارتباط با خداوند حل مىشوند.
ديو اگر عاشق شود هم گوى بردجبرئيلى گشت و آن ديوى بمردتقرب به خدا، ما را الهى مىكند و چشم خدابين، و حقبين، خواهيم داشت و در اين وضعيت «نظر پاك، جمله پاك بيند.»
نتيجه اين كه بايستى جايگاه خوب و بد را در ارتباط با قرب به خدا يا دورى از خدا يبدانيم.
مث اگر دروغ نمىگوييم، يا دزدى نمىكنيم، چون امر و دستور خداست و به خاطر قرب به خدا، و اين اصل است، اما نتايج حاصل از دروغ نگفتن يا دزدى نكردن نيز مسلّماً عايد ما و اجتماع و روابطمان مىشود، ولى اصل بر انجام امر الهى و تقرب به اوست.
در اين فصل از موارد زير بحث مىكنيم:
1 ـ هواى نفس;11 ـ حسد;2 ـ تعلقات;12 ـ سستى در عمل;3 ـ وهم و خيال;13 ـ دروغ;4 ـ سوء ظن و بددلى;14 ـ غيبت;5 ـ مدح و ستايش;15 ـ غضب;6 ـ عجب;16 ـ عيبجويى;7 ـ كبر;17 ـ ريا;8 ـ ذلت و حقارت;18 ـ حجابهاى ظلمانى;9 ـ حب جاه و خودپسندى;19 ـ حجابهاى نورانى;10 ـ آمال و آرزو;20 ـ خروج از حجابها.
1 ـ هواى نفس
هواى نفس، همان خواستههاى نفس را گوييم كه از حد منطق و شرع بيرون است وگرنه، خواستهها و نيازهاى منطقى و شرعى نفس و تن، نه تنها مجاز، بلكه مطلوب و ابزارِ هر چه بهتر بندگى كردن ماست.
خواست و تقدير خدا بر اين بوده كه ما با عبور از اين دنيا و نيازهاى طبيعى به هدف اعلاى حيات برسيم.
هواى نفس، همان زيادهخواهى و همه آن چيزهايى است كه نفس براى انباشتن، نمايش دادن و پُز دادن مىخواهد و مبارزه با اينها، همان جهاد با نفس است كه جهاد اكبر، همين است.
بايد مواظب باشيم كه نفس، در ما، هميشه حالت خفتگى دارد و در كمين است كه فرعونيّت خود را نشان دهد.
ما بايد به او فرصت ندهيم، و اگر نه، او چون اژدهايى است كه اگر طعمه پيدا كرد، بيدار مىشود و ما خود، طعمه اوييم.
نفس، اين حالت را دارد كه اگر اطاعتش كنيم، باز هم بيشتر مىخواهد و بيشتر سركشى مىكند.
خواستههاى نفس، مثل آب شور است كه هر چه از آن بخوريم، تشنهتر مىشويم.
بنابراين، بايد مواظب باشيم كه به آنچه شرعى و منطقى است، عمل كنيم، نه آنچه نفسانى است.
در درجه اوّل مواظب باشيم كه از حرام به دور مانيم، و در درجه دوم، از مكروهات و در درجه آخر، كه مربوط به اولياى خداست، در مباحها نيز رعايت اعتدال و صحت را داشتهباشيم، كه زيادهروى در مباحها نيز مىتواند منجر به سركشى نفس شود.
2 ـ تعلّقات
تعلقات، يعنى مظاهر و تمتّعات دنيوى را اصل و مقصد گرفتن، و دل را با آنها گره زدن.
در تعلقات، درك واقعى انسان گرفته مىشود و يك درك وهمى و مجازى به وجود مىآيد و دريچه ادراك حقيقت بسته مىشود.
از طرف ديگر، مىدانيم كه تعلق به غير خدا، يعنى تعلق به فرع و جزء كه او خود وابسته به اصل وكلّ است.
پس، دلبستگى به فرع و جزء، كه خود بايد به اصل و كل بپيوندد، نتيجهاش هيچ است; چرا كه بالاخره نمىماند و وابسته به اصل وكلّ است و روزى به آن مىپيوندد.
بنابراين، بايد مواظب باشيم كه فرع و جزء را با اصل اشتباه نكنيم و به اصل دل ببنديم، كه فرع نيز نزد اوست.
بايد فرع را اصل نگيريم و يادمان باشد كه فرع، وسيله رسيدن به اصل است و فرع يك روزى از دست ما گرفته مىشود، و ارزش فرع، در ميزان رسانيدن ما به اصل است.
و فقط مواظب باشيم كه در فرع، امانتدار خوبى باشيم و اداى امانت و تكليف الهى خود را درست انجام دهيم، و در اين صورت، فرع، به ما بهره مىرساند و خير است; چرا كه فرع، ما را به اصل رسانيدهاست.
اما اگر به آن فرع دل ببنديم و آن را هدف كنيم و از اصل غافل شويم، آن فرع، ممكن است مدتى ما را سرگرم و دلخوش كند، اما به هر حال ما را از اصل بازدارد و لذا خير كامل به ما نرسد.
اى دوست شكر بهتر، يا آنكه شكر سازد؟خوبى قمر بهتر، يا آنكه قمر سازد؟اى باغ تويى خُوشتر، يا گلشن و گل در تو؟يا آنكه برآرد گل، صد نرگس تر سازد؟اى عقل، تو به باشى در دانش و در بينشيا آنكه بهر لحظه صد عقل و نظر سازد؟درياى دل از لطفش پُر خسرو و پر شيرينوز قطره انديشه، صد گونه گهر سازددر قرآن، آيهاى زيبا در باره تعلقات آمده است كه مىفرمايد:
(ما جعل الله لرجل من قلبين فى جوفه)خداوند براى هيچ مردى در درونش دو دل ننهادهاست.
و به عبارت ديگر، يك قلب است و يك مطلوب.
نتايج زيانبار تعلّقات
1 ـ ارتباط وهمى:
تعلقات، وضعيت عجيبى در سازمان فكرى انسان به وجود مىآورد و آن عبارت از اين است كه ارتباط و توجه و درك واقعى را از او مىگيرد و توجه و دركى وهمى جايگزين آن مىكند، و اينها در تعبير قرآن كريم، (كالأنعام بل هم أضلّ)آمده; چرا كه حيوان، اين گونه تعلقات را ندارد، ولى درك دارد.
2 ـ حرص و هراس:
هر چيزى كه از تعلقات انسان است تا زمانى كه آن را به دست نياورده، حرص عجيبى دارد، و هر وقت آن را به دست آورد، دغدغه خاطر و هراس نگهدارى آن را دارد و همين است كه ابراهيم(عليه السلام) بعد از ديدن ستاره و ماه و خورشيد، گفت:
(لا اُحبّ الآفلين) و اين اشاره است به همه آنچه در دنيا، آفل است.
3 ـ غم:
تعلقات را روزى از دست ما مىگيرند و لذا چون قلب خود را با آنها گره زدهايم، گرفتن آنها از ما يا ترك ما از آنها (با مرگ يا از دست دادن مقام) سخت ما را غمناك مىكند.
4 ـ عشق مجازى:
تعلق به فرع و جزء، يك عشق مجازى است.
در اين عشق، انسان نسبت آن چيز يا مقام و مانند آن، عشق پيدا مىكند و در اين عشق عيوب آن را نمىبيند و خود را كور و كر در اختيار آن مىگذارد.
از اين رو، چون عاشق است، بدى معشوق را نمىبيند و همين است كه خداوند در قرآن كريم مىفرمايد:
(يأرأيت من اتّخذ الهه هواء أفأنت تكون عليه وكي أم تحسب اَنّ يأكثرهم يسمعون أو يعقلون إن هم إلاّ كالأنعام بل هم أضلّ سبي)آيا آن كس كه هواى نفس خود را معبود خويش گرفتهاست ديدى؟ آيا مىتوانى ضامن او باشى؟! يا گمان دارى كه بيشترشان مىشنوند يا مىانديشند؟! آنان جز مانند ستوران نيستند.
بلكه گمراهترند.
5 ـ نداشتن آخرت:
چون چنين كسانى به معبودهاى خيالى توجه مىكنند و آنها را سرمايههاى خود مىسازند، در آن دنيا چيزى ندارند; چنان كه خداوند متعال مىفرمايد:
(وضلّ عنهم ما كانوا يدعون من قبل وظنّوا ما لهم من محيص)وآنچه از پيش مىخواندند از نظر آنان ناپديد مىشود و مىدانند كه آنان را روى گريز نيست.
نتيجه اين كه، اگر انسان به غير حق توجه كند، راه به جايى نمىبرد، و غير حق آفل است، و فقط غير حق را براى حق خواستن، خوب است.
بر جمادى دل چه بندى اى سليموا طلب آن را كه مىتابد مقيمدل كندن از جاذبههاى زندگى، براى انسان، رهايى و سبكبالى خواهد بود.
جريان زندگى انسان، چون كشتى است كه در دريا حركت مىكند.
حال، اگر طوفانى درگيرد و كشتى، تهديد به غرق شود، بايد براى نجات كشتيبان، مقدارى از بارهاى درون كشتى را به آب ريخت تا كشتيبان نجات يابد.
تعلقات ما هم همين است; هرچه كمتر باشند، بار كشتى زندگى سبكتر و كشتى سالمتر به ساحل خواهد رسيد و در اين جا به ويژه از تعلقات زايد سخن مىگوييم كه بار سنگين آنها بر دوش ماست و بايد مواظب باشيم كه كمر ما زير آن نشكند.
مواظب باشيم كه در مقابل هر گرفتنى، از دست دادنى هست، و در مقابل هر عدم تعلقى، رسيدنى.
اين امر شبيه به ماجراى مسافرى است كه بناست به مقصدى برسد، اما در راه فريب نقاط خوش آب و هوا را مىخورد و در آن جا مىآرامد و مفتون مىشود و از مقصد بازمىماند.
چون به هر فكرى كه دل خواهى سپرداز تو چيزى در نهان خواهند بردپس بدان مشغول شو كان بهتر استتا ز تو چيزى برد كان كمتر استو سرانجام، انسان بايد حساب تعلقات خود را داشتهباشد «آرزو مىخواه ليك اندازه خواه.»
و لذا بايد مواظب باشيم كه در اين بده و بستانها و تعلقات، چه چيز را مىآوريم و چه چيز را از دست مىدهيم و همه نيروى خود را صرف فرع و جزء نكنيم و از اصل غافل نشويم و هدف اصلى حيات را فراموش نكنيم و خود را به سرمايههاى موقتى و سرابمانند فريب ندهيم.
صد هزاران دام و دانه است اى خداما چو مرغان حريص بىنوادم بدم پا بسته دام نويمهر يكى گر باز و سيمرغى شويممىرهانى هر دمى ما را و بازسوى دامى مىرويم اى بىنيازما در اين انبار گندم مىكنيمگندم جمع آمده گُم مىكنيممىنيانديشيم آخر ما به هوشكاين خلل در گندم است يا مكر موشموش تا انبار ما جويد ز دستوز انبار ما ويران شدهاستاول اى جان دفع شر موش كنوانگهان در جمع گندم جوش كنگرنه موش دزد در انبان ما استگندم اعمال چهل ساله كجا استريزه ريزه صدق هر روزه چراجمع مىنايد در اين انبار مادر اشعار فوق منظور از گندم، اعمال انسان و منظور از موش، القائات شيطانى و تعلقات نفسانى است كه وارد قلب مىشوند و ذخاير معنوى و اعتقادى ما را ضايع مىكنند.
،
بازنشستگى
بازنشستگى از مواهبى است كه بايد قدر آن را بشناسيم و از اين پيشآمد عبرتآموز استقبال كنيم و بدانيم كه (تلك الأيّام نداولها بين النّاس) و بدانيم كه هر كس، در اين دنيا فرصتى دارد، و اين زحمت براى رسيدن به خدا، در چارچوب بندگى است، و اين فرصت، تمام شدنى است، اما مهم اين است كه بهره درست از اين فرصت را نصيب خود كنيم.
با اين مقدمه، بايد حواس ما جمع باشد كه بازنشستگى را به انگيزههاى كاذب دنيايى و توجيههاى كاذب مادى، آغاز تلاش دنيايى خود به حساب نياوريم و خود را به آب و آتش و حلال و حرام نيندازيم، بلكه با قدرى تأمل و تفكر و قناعت و توكل، امور را به دست خدا بسپاريم و در بازنشستگى، به فكر تصفيه و تزكيه و عبادت و آرامش بيشتر باشيم كه اين حق ماست كه بعد از كار و تلاش طولانى، به آنها بپردازيم و به فكر معنويات و آن يدنياى خود باشيم.
البته، با اين بحث، نمىخواهيم بگوييم كه در دوران بازنشستگى اص كار نكنيم، بلكه كارهايى در شأن بازنشستگى و محدود و نه طاقتفرسا.
به هر حال، بازنشستگى را فرصتى براى خود و پرداختنى به خود بدانيم.
، ابعاد مختلف زندگى
يبايد مواظب باشيم كه در زندگى، يكبُعدى (مث عملزدگى) يا چند بُعدى نشويم، بلكه همه بُعدى باشيم و بدانيم كه هر چيز به جاى خويش نيكوست و در اين مورد نكاتى چند قابل تذكر است:
1 ـ در باره شغل خود، مواظب باشيم كه در زندگى ماشينى امروزه و عصر حاضر، وضعيت، نيازها، رفاهها و زيادهخواهيها طورى است كه اگر در 24 ساعت هم كار كنيم، كافى نيست و بلكه باز هم كم مىآوريم.
بنابراين، بايد حد منطق و عقل را رعايت كنيم و با بينش صحيح و برنامهريزى درست و اين كه مواظب باشيم شيطان ما را وسوسه نكند، و بىجهت نترساند، كار بكنيم و تلاش بكنيم، اما در حد منطق و شرع و در چارچوب بندگى، نه براى پُز و زيادهخواهى.
2 ـ استراحت ما به اندازه كافى باشد و مخصوصاً بدانيم كه زندگى در عصر حاضر، تنشهاى فكرى و هيجانات روحى زيادى براى ما در پى دارد و بايد خستگى و عدم تمركز در امور را (با داشتن استراحت كافى) كمتر كنيم.
3 ـ مواظب تفريحات سالم خود و همسر و فرزندان خود باشيم.
با برنامهريزهاى دقيق، روزهاى تعطيل و جمعه و مرخصيها را در طبيعت و سير در جهان هستى بگذرانيم، به ديدار فاميل و آشنايان برويم، صلهرحم داشته باشيم، سفرهاى زيارتى ـ مثل مشهد مقدس ـ و يا تفريحى مثل كنار دريا و شناسايى طبيعت زيبا را جزو برنامههاى خود قرار دهيم.
4 ـ به همسر و فرزندان خود، با دقت كافى توجه كنيم، به امور و مشكلاتشان توجه داشته باشيم، با آنها دوست باشيم، ارتباط خود را با آنها قطع نكنيم، در هدايتشان بكوشيم و تكليف خود را درباره آنان درست انجام دهيم.
5 ـ محيط كار، خانه و محيط شغلى و زندگى، در نهايت آرامش و امنيت باشد و نگذاريم كه تنشها و ناآراميها بر آن حاكم باشند.
6 ـ خط مشى مشخص زندگى خود را، كه در فصل بعدى گفته مىشود، به خوبى انجام دهيم و به آن اعتقاد داشته باشيم و در عمل پياده كنيم.
7 ـ و سرانجام، به همه ابعاد زندگى درست برسيم، هر بُعد زندگى را درست ارزيابى كنيم و ميراحوال و ميرحال باشيم; يعنى به بهترين گونه از لحظه حال و لحظهاى كه در آنيم، بهرهبردارى كنيم و در لحظه حال، در همان لحظه باشيم، نه اين كه الان، كه در حال اجراى فلان بُعد از زندگى هستيم، فكر مغشوش و متلاطم ما در جاى ديگر باشد، و همين طور همه مسائل زندگى را و اين امر را مىگويند:
«ميرحال بودن»; يعنى حداكثر نصيب و بهره را در لحظه حاضر از زندگى برداريم، غافل از لحظات زندگى خود نباشيم و با امور، سطحى برخورد نكنيم; ضمناً به يك بُعد، خود را خيلى مشغول نكنيم و مثل يك معتاد، به يك بُعد از زندگى، خود را صددرصد معتاد نكنيم، و مواظب باشيم كه به هر بُعدى به اندازه ارزش آن بُعد بپردازيم و نيروى خود را بىجهت تلف نكنيم، و هر بُعدى را به اندازه خودش و ارزشى كه دارد، وقت و سرمايه و عمر خود را بر سر آن بگذاريم.
بايد هوشيار باشيم كه در مقابل نقدينه پر ارزش عمر ما، كه سكه به سكه به بازار عرضه مىكنيم و آنها را از دست مىدهيم، چه كالايى به دست مىآوريم و مواظب بده و بستانهاى خود باشيم.
مواظب باشيم كه از زرنگيهايى كه به دردمان نمىخورد، دورى كنيم.
اين دنيا، چون ماهى است كه به محضى كه آن را به دست آوريم، فرار مىكند.
پس، به جاى صيّادى، صيد بودن هم خوش است كه همان صيد در دام بندگى است; همان صيد در دام كمال و عشق و ايثار.
، راه و رسم مشخص زندگى
انسان بايد با بصيرت كامل، به يك راه و رسم مشخص و واحدى برسد و سپس بر اين وضعيت، ثبات قدم داشته باشد.
براى رسيدن به چنين وضعيتى، بايد معرفت يابد و با مجاهدت و مرارت، خود به آن راه و رسم برسيم.
در حقيقت، منظورمان از اين بحث اين است كه در زندگى، معرفتى يابيم و سپس، اين معرفت را در عمل پياده كنيم.
يدر رسيدن به اين راه، ذكر چند نكته ضرورى است:
اوّ، بايد مواظب باشيم كه در رسيدن به اين راه و رسم، هيچگونه انحراف و كژى وجود نداشته باشد و كجفهى و انحراف در كار نباشد.
براى اين تضمين، معرفتهاى خود را بر اساس قرآن و شرع و منطق و كمك از اساتيد مطمئن و اولياى خدا و دعا براى عنايت خدا در اين راه قرار دهيم.
نكته بسيار مهم اين است كه زودتر به فكر عمل باشيم و مبادا تا آخر عمر، همهاش به فكر ياد گرفتن اين راه باشيم و فرصت ما تمام شود.
منظور، رسيدن و شدن است، وگرنه راه و رسمها در كتابها هست، و در قفسه كتابخانه ما يا در قفسه ذهنيات ما هستند و خيلى مواظب باشيم كه هدفمان انباشته كردن هر چه بيشتر محفوظات ذهنى نباشد.
عاقل به كنار جو، پى پل مىگشتديوانه پا برهنه از جوى گذشتو بعد از اين كه به اين الگوها و ارزشها رسيديم، سخت بر عمل به آنها و ثابت قدم بودن در آنها پافشارى كنيم كه:
(من المؤمنين رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه فمنهم من قضى نحبه ومنهم مّن ينتظر)از ميان مؤمنان مردانىاند كه به آنچه با خدا عهد بستند، صادقانه وفا كردند.
برخى از آنان به شهادت رسيدند و برخى از آنان در همين انتظارند.
(يوما بدّلوا تبدي)و هرگز تغيير و تبديلى در عهد و پيمان خود نمىدهند.
و سرانجام، در اين وضعيت، نورى بر او حاكم مىشود كه ظلمتهاى زندگىاش روشن مىگردد و در پناه اين حكمت و در فضاى اسم حكيم قرار مىگيرد، و شامل اين آيه مىشود كه:
(أومن كان ميّتاً فأحييناهُ وجعلنا له نوراً يمشى به فى النّاس كمن مثله فى الظّلمات ليس بخارج منها كذلك زيّن للكافرين ما كانوا يعلمون)آيا كسى كه مرده ]دل[ بود و زندهاش گردانيديم و براى او نورى پديد آورديم تا در پرتو آن ميان مردم راه برود چون كسى است كه گويى گرفتار در تاريكىهاست و از آن بيرون آمدنى نيست؟! اين گونه براى كافران آنچه انجام مىدادند زينت دادهشدهاست.
و سرانجام او، جزو اولياى خدا مىشود كه اولياى خدا را حضرت على(عليه السلام) در رابطه با همين راه و رسم مشخص، چنين وصف مىفرمايد:
قوم أخلصوا للّه فى عبادته ونظروا إلى باطن الدّنيا حين نظر النّاس إلى ظاهرها فعرفوا أجلها حين نحر الخلق سواهم يعاجلها، فتركوا منها ما عملوا إنّه سيتركهم وأماتوا منها ما عملوا سيميتهم.
اولياى خدا، مردمى هستند كه خدا را به طور خالص عبادت مىكنند و وقتى مردم، به ظاهر دنيا و شهوات مىنگرند، آنان ]با تفكر و امعاننظر[ به باطن دنيا مىنگرند، و وقتى مردم، به چيزهاى زودگذر، دنيا مغرور مىشوند، اولياى خدا به آينده و نعمتهاى قيامت نگاه مىكنند، و اولياى خدا، چيزهايى كه مىدانند، از اموال دنيا و مقامهاى ظاهرى، رهايشان مىسازد، خود آنها را رها مىكنند و چيزهايى كه باعث هلاكت مىشود، خود، آنها را رها مىكنند.
و بعد از اين كه به اين خطمشى مشخص رسيديم، بايد مواظب باشيم كه زندگى روزمره و زرق و برقها و آنچه به طور مجاز حاكم شده، ما را فريب ندهد و مستيهاى دروغين را كه يك عده را مست كرده، براى خود آرزو نكنيم.
ملامت ملامتگران دنيا زده، ما را از راه اصلى باز ندارد، و بالاخره، آرزوى دنياى دنيازدگان را نداشته باشيم، بلكه آرزوى زندگى اولياى خدا را داشته باشيم.
و بالاخره، در اين راه، به حكمت دست يابيم و نتايج آن عبارتند از:
، بينش صحيح و چشم حقبين
در پناه اين حكمت، به حق مىرسيم و حق را مىبينيم، و بر مبناى حق قضاوت مىكنيم و بر مبناى حق عمل مىكنيم و درست مىبينيم:
چشم حقبين به جز از حق نتواند ديدنباطل اندر نظر مردم باطلبين استدر حقيقت، نگاه ما، نگاه حقيقت و تعديل است.
(خويش را تعديل كن عشق و نظر.)، تكليف الهى
راهى كه هدفش خداست، فقط به تكليف الهى خود عمل مىكند، و تكليف الهى چيزى جز بندگى نيست، و سرانجام به اين نتيجه مىرسيم كه در راه و رسم مشخص زندگى، كه منظور اين بحث است، به بندگى مىرسيم و در چارچوب بندگى و عبوديت، خط مشى ما مشخص مىشود; زيرا براى رسيدن به خدا، وسيلهاى جز بندگى وجود ندارد.
گر تو خواهى حرّى و دلزندگىبندگى كن بندگى كن بندگىاز خودى بگذر كه تا يابى خدافانى حق شو كه تا يابى بقاگر تو را بايد وصال راستينمحو شو والله اعلم باليقيننهايت بندگى، وصال حق است و به عبارت ديگر، بندگى يك روى سكهاى است كه آن رويش، حق است.
در بندگى به چه چيزى مىرسيم؟
بندگى عبارت است از توجه نقص به كمال.
بنابراين، در بندگى، كمال را مىجوييم; يعنى بىنهايت همه بىنهايتها را و به كمال توجه مىكنيم و در جهت كمال سير مىكنيم، و اين نتيجه اوّل بندگى است.
نتيجه دوم بندگى اين است كه به اين كمال، عشق مىورزيم; چرا كه كمال را دوست مىداريم.
بنابراين، در بندگى به عشق مىرسيم و سرانجام، در عشق، ايثار را مىآموزيم; چرا كه اصل عشق، چيزى جز ايثار نيست.
اصل عشق، فناست و فنا، محو شدن در معشوق است، و ايثار، چيزى جز از دست دادن منِ مجازى نيست; چرا كه من اصلى، از دست رفتنى نيست، و خلاصه، در بندگى به مثلث سازندهاى كه همهاش اسرار است و همهاش زندگى مىرسيم و آن، مثلث سازنده كمال، عشق و ايثار است.
سرانجام، نتيجه غايى بندگى، كه در مثلث كمال و عشق و ايثار، عايد ما مىشود، حلاوت بندگى است كه همان حلاوت سركردن با خداست و به عبارتى، حلاوت جان ماست; چرا كه جان، به جانان مىرسد.
در نيازهاى تن و نفس هم حلاوت داريم، امّا حلاوتهاى موقتى.
ولى در حلاوت جان، به حلاوت اصلى مىرسيم.
پيشهاى آموختى در نفس و تنچنگ اندر پيشه معنى بزندر جهان پوشيده گشتى و غنىچون برون آئى از اينجا چون كنىپيشهاى آموز كاندر آخرتاندر آيد دخل كسب و معرفتو سپس، بنده در مقام بندگى به اين مرتبه مىرسد كه حلاوت تن و نفس را در چارچوب بندگى مىجويد.
حلاوت سركردن با خدا، سنگينى بار هجران را كم مىكند و سركردن با خدا، جان را به اقناع مىرساند و در نهايت، او را به وصال حق مىرساند و در اين وصال، غير خدا را فقط در چارچوب بندگى و تكليف نگاه مىكند، كه البته بار تكليف نيز بار سنگينى بر دوش اوست; چرا كه در چارچوب خواست و رضاى خدا، به خود و هستى و ديگران نگاه مىكند، و اگر او، در چارچوب بندگى، دنيا را داشته باشد براى بندگى مىخواهد و اگر نداشته باشد، خدا را مىخواهد و اگر در چارچوب بندگى دنيا را داشته باشد، خدا را دارد، اما اگر كسى در چارچوب غير بندگى، دنيا را داشته باشد، باعث غرور و پُز و تكبر اوست و اگر دنيا را نداشته باشد، باعث يأس و نوميدى.
چون به دريا مىتوانى راه يافتسوى يك قطره چرا بايد شتافتقطره باشد هر كه را دريا بودهر كه جز دريا بود، سودا بودهر كه داند گفت با خورشيد رازاو تواند ماند از يك قطره بازو سرانجام، در مرتبه والاى بندگى مىرسد به آيه 24 به بعد سوره مطفّفين:
(يسقون من رهيق مختوم ختامه مسك وفى ذلك فليتنافس المتنافسون)از بادهاى مُهر شده نوشاينده مىشوند; بادهاى كه مُهر آن مشك است.
و در اين نعمتها مشتاقان بايد بر يكديگر پيشى گيرند.
و در نهايت بندگى به جوشش بندگى مىرسد كه جوشش بندگى، در زبان، حق گفتن است، در دل، ايمان به حق است و در عمل، تقوا يا عمل كردن به حق است:
1 ـ در زبان، حق را مىگويد و سخن او حق است.
2 ـ در دل، ايمان او حق است، فكر او مالامال از حق است و فكر و نيّتش حق است.
3 ـ در عمل، حضور حق را در عمل خود ناظر مىداند و ادب حضور حق را رعايت مىكند و رعايت اين ادب، به معناى تقوا و عمل به حق است.
بنابراين، بنده، در مقام بندگى و در همه حال بر مسير بندگى است، چه با زبان و چه در فكر و دل و چه در عمل و همواره حال اجراى بندگى خود است و هميشه در حال گرفتن فيض.
بندگى بيشتر، تجلّى بيشتر ذات حق، در ماست و در نهايت، ما مىشويم واسطه فيض حق.
بنابراين، متوجه مىشويم كه انسان، نمىتواند، بنده باشد، اما فقط با ادعا و زبان، در يحالى كه در دل و عمل، بندگى نداشته باشد.
او اص بنده واقعى نيست، بلكه منافق است.
بر زبان نام حق و بر جان اوگندها از كفر و بىايمان اوآن منافق مشك بر من مىزندروح را در قعر گلشن مىبردمشك را بر تن مزن بر دل بمالمشك چبود نام پاك ذوالجلالدر اين راه، عنايت پروردگار، شرط اصلى است; چرا كه طبيعت ناتوان ما، لياقت رسيدن به همه بىنهايتها را ندارد، جز با عنايت پروردگار.
دمدمه اين ناى از دمهاى اوستهاى و هوى روح از هيهاى او استليك داند هر كه او را منظرى استكاين فغان اين سرى هم زان سرى استيا رب اين بخشش نه حد كار ما استلطف تو لطف خفى را خود سزا استدست گير از دست ما، ما را مخرپرده را بردار و پرده ما مدربازخر ما را از اين نفس پليدكاردش تا استخوان ما رسيداز چو ما بيچارگان اين بند سختكه گشايد جز تو اى سلطان تختاين چنين قفل گران را اى ودودكه تواند جز كه فضل تو گشودما ز خود سوى تو گردانيم سرچون تو از مايى به ما نزديكتربا چنين نزديكىاى دوريم دوردر چنين تاريكىاى بفرست نوراين دعا هم بخشش و تعليم تو استورنه در گلخن گلستان از چه استدر ميان خون و رود فهم و عقلجز ز اكرام تو نتوان كرد نقلاز دو پاره پيه، اين نو روانموج نورش مىرود تا آسمانگوشت پاره كه زبان آمد ازومىرود سيلاب حكمت جو به جواين دعا از تو اجابت هم ز توايمن از تو مهابت هم ز تو* * *فصل پنجم : موانع رشد كمال
مقدّمه
هر چه بنده، به بندگى نزديكتر مىشود وجودش بيشتر از خدا پر مىگردد و بيشتر محل تجلى صفات خدا قرار مىگيرد و به همان اندازه، به رشد و كمال مىرسد و به همان اندازه، از زذايل اخلاقى و بديها و گناهان خالى مىشود.
هرچه در ارتباط با بندگى ماست، هويت ما و سرمايه ماست و باقيات و صالحات است و هر چه در ارتباط با غير بندگى است، پايهاش در بيرون از ماست و سرمايه صورى و موقتى، اما سرمايه دايم و جاودان ما نيست.
تمام رذايل آدمى، از كم و كاستى و نقص اوست كه ناشى از دورى از خداست، و توجه به خدا، يعنى توجه به كمال و نفس.
چنين توجهى حاصلش عشق است و در عشق، ايثار است و اين ايثار چيزى جز از دست دادن من مجازى و مجازها نيست.
عشق آمد و چو خون من در رگ و پوستتا كرد مرا خالى و باقى همه دوستاجزاى وجودم همگى عشق گرفتنامى است ز من باقى و باقى همه دوستهر چه انسان بيشتر به خدا توجه كند و نزديك شود و براى خدا باشد، به كمال بيشترى مىرسد و در دورى از خداست كه نقص و سختى پديد مىآيد.
(فمن أعرض عن ذكرى فأنّ معيشة ضنكا)هر كس از ياد من غافل شود، زندگى پر مشقتى دارد.
گر تو تاريك و ملول و تيرهاىدان كه با زيور جسم همشيرهاىهر كس خوبى مىكند، به خود خوبى كرده و هر كس بدى كند، به خود بدى كرده است و هر كس مىگويد خوب، خود خوب است و هر كس مىگويد بد، خود بد است.
بنابراين، يادمان باشد كه رشد و كمال ما در ارتباط با خدايمان شكل مىگيرد، و آن هم ارتباط قلبى و عملى، نه ارتباط صورى و لفظى، و مشكلات و گرفتاريهاى ما نيز در ارتباط با خداوند حل مىشوند.
ديو اگر عاشق شود هم گوى بردجبرئيلى گشت و آن ديوى بمردتقرب به خدا، ما را الهى مىكند و چشم خدابين، و حقبين، خواهيم داشت و در اين وضعيت «نظر پاك، جمله پاك بيند.»
نتيجه اين كه بايستى جايگاه خوب و بد را در ارتباط با قرب به خدا يا دورى از خدا يبدانيم.
مث اگر دروغ نمىگوييم، يا دزدى نمىكنيم، چون امر و دستور خداست و به خاطر قرب به خدا، و اين اصل است، اما نتايج حاصل از دروغ نگفتن يا دزدى نكردن نيز مسلّماً عايد ما و اجتماع و روابطمان مىشود، ولى اصل بر انجام امر الهى و تقرب به اوست.
در اين فصل از موارد زير بحث مىكنيم:
1 ـ هواى نفس;11 ـ حسد;2 ـ تعلقات;12 ـ سستى در عمل;3 ـ وهم و خيال;13 ـ دروغ;4 ـ سوء ظن و بددلى;14 ـ غيبت;5 ـ مدح و ستايش;15 ـ غضب;6 ـ عجب;16 ـ عيبجويى;7 ـ كبر;17 ـ ريا;8 ـ ذلت و حقارت;18 ـ حجابهاى ظلمانى;9 ـ حب جاه و خودپسندى;19 ـ حجابهاى نورانى;10 ـ آمال و آرزو;20 ـ خروج از حجابها.
1 ـ هواى نفس
هواى نفس، همان خواستههاى نفس را گوييم كه از حد منطق و شرع بيرون است وگرنه، خواستهها و نيازهاى منطقى و شرعى نفس و تن، نه تنها مجاز، بلكه مطلوب و ابزارِ هر چه بهتر بندگى كردن ماست.
خواست و تقدير خدا بر اين بوده كه ما با عبور از اين دنيا و نيازهاى طبيعى به هدف اعلاى حيات برسيم.
هواى نفس، همان زيادهخواهى و همه آن چيزهايى است كه نفس براى انباشتن، نمايش دادن و پُز دادن مىخواهد و مبارزه با اينها، همان جهاد با نفس است كه جهاد اكبر، همين است.
بايد مواظب باشيم كه نفس، در ما، هميشه حالت خفتگى دارد و در كمين است كه فرعونيّت خود را نشان دهد.
ما بايد به او فرصت ندهيم، و اگر نه، او چون اژدهايى است كه اگر طعمه پيدا كرد، بيدار مىشود و ما خود، طعمه اوييم.
نفس، اين حالت را دارد كه اگر اطاعتش كنيم، باز هم بيشتر مىخواهد و بيشتر سركشى مىكند.
خواستههاى نفس، مثل آب شور است كه هر چه از آن بخوريم، تشنهتر مىشويم.
بنابراين، بايد مواظب باشيم كه به آنچه شرعى و منطقى است، عمل كنيم، نه آنچه نفسانى است.
در درجه اوّل مواظب باشيم كه از حرام به دور مانيم، و در درجه دوم، از مكروهات و در درجه آخر، كه مربوط به اولياى خداست، در مباحها نيز رعايت اعتدال و صحت را داشتهباشيم، كه زيادهروى در مباحها نيز مىتواند منجر به سركشى نفس شود.
2 ـ تعلّقات
تعلقات، يعنى مظاهر و تمتّعات دنيوى را اصل و مقصد گرفتن، و دل را با آنها گره زدن.
در تعلقات، درك واقعى انسان گرفته مىشود و يك درك وهمى و مجازى به وجود مىآيد و دريچه ادراك حقيقت بسته مىشود.
از طرف ديگر، مىدانيم كه تعلق به غير خدا، يعنى تعلق به فرع و جزء كه او خود وابسته به اصل وكلّ است.
پس، دلبستگى به فرع و جزء، كه خود بايد به اصل و كل بپيوندد، نتيجهاش هيچ است; چرا كه بالاخره نمىماند و وابسته به اصل وكلّ است و روزى به آن مىپيوندد.
بنابراين، بايد مواظب باشيم كه فرع و جزء را با اصل اشتباه نكنيم و به اصل دل ببنديم، كه فرع نيز نزد اوست.
بايد فرع را اصل نگيريم و يادمان باشد كه فرع، وسيله رسيدن به اصل است و فرع يك روزى از دست ما گرفته مىشود، و ارزش فرع، در ميزان رسانيدن ما به اصل است.
و فقط مواظب باشيم كه در فرع، امانتدار خوبى باشيم و اداى امانت و تكليف الهى خود را درست انجام دهيم، و در اين صورت، فرع، به ما بهره مىرساند و خير است; چرا كه فرع، ما را به اصل رسانيدهاست.
اما اگر به آن فرع دل ببنديم و آن را هدف كنيم و از اصل غافل شويم، آن فرع، ممكن است مدتى ما را سرگرم و دلخوش كند، اما به هر حال ما را از اصل بازدارد و لذا خير كامل به ما نرسد.
اى دوست شكر بهتر، يا آنكه شكر سازد؟خوبى قمر بهتر، يا آنكه قمر سازد؟اى باغ تويى خُوشتر، يا گلشن و گل در تو؟يا آنكه برآرد گل، صد نرگس تر سازد؟اى عقل، تو به باشى در دانش و در بينشيا آنكه بهر لحظه صد عقل و نظر سازد؟درياى دل از لطفش پُر خسرو و پر شيرينوز قطره انديشه، صد گونه گهر سازددر قرآن، آيهاى زيبا در باره تعلقات آمده است كه مىفرمايد:
(ما جعل الله لرجل من قلبين فى جوفه)خداوند براى هيچ مردى در درونش دو دل ننهادهاست.
و به عبارت ديگر، يك قلب است و يك مطلوب.
نتايج زيانبار تعلّقات
1 ـ ارتباط وهمى:
تعلقات، وضعيت عجيبى در سازمان فكرى انسان به وجود مىآورد و آن عبارت از اين است كه ارتباط و توجه و درك واقعى را از او مىگيرد و توجه و دركى وهمى جايگزين آن مىكند، و اينها در تعبير قرآن كريم، (كالأنعام بل هم أضلّ)آمده; چرا كه حيوان، اين گونه تعلقات را ندارد، ولى درك دارد.
2 ـ حرص و هراس:
هر چيزى كه از تعلقات انسان است تا زمانى كه آن را به دست نياورده، حرص عجيبى دارد، و هر وقت آن را به دست آورد، دغدغه خاطر و هراس نگهدارى آن را دارد و همين است كه ابراهيم(عليه السلام) بعد از ديدن ستاره و ماه و خورشيد، گفت:
(لا اُحبّ الآفلين) و اين اشاره است به همه آنچه در دنيا، آفل است.
3 ـ غم:
تعلقات را روزى از دست ما مىگيرند و لذا چون قلب خود را با آنها گره زدهايم، گرفتن آنها از ما يا ترك ما از آنها (با مرگ يا از دست دادن مقام) سخت ما را غمناك مىكند.
4 ـ عشق مجازى:
تعلق به فرع و جزء، يك عشق مجازى است.
در اين عشق، انسان نسبت آن چيز يا مقام و مانند آن، عشق پيدا مىكند و در اين عشق عيوب آن را نمىبيند و خود را كور و كر در اختيار آن مىگذارد.
از اين رو، چون عاشق است، بدى معشوق را نمىبيند و همين است كه خداوند در قرآن كريم مىفرمايد:
(يأرأيت من اتّخذ الهه هواء أفأنت تكون عليه وكي أم تحسب اَنّ يأكثرهم يسمعون أو يعقلون إن هم إلاّ كالأنعام بل هم أضلّ سبي)آيا آن كس كه هواى نفس خود را معبود خويش گرفتهاست ديدى؟ آيا مىتوانى ضامن او باشى؟! يا گمان دارى كه بيشترشان مىشنوند يا مىانديشند؟! آنان جز مانند ستوران نيستند.
بلكه گمراهترند.
5 ـ نداشتن آخرت:
چون چنين كسانى به معبودهاى خيالى توجه مىكنند و آنها را سرمايههاى خود مىسازند، در آن دنيا چيزى ندارند; چنان كه خداوند متعال مىفرمايد:
(وضلّ عنهم ما كانوا يدعون من قبل وظنّوا ما لهم من محيص)وآنچه از پيش مىخواندند از نظر آنان ناپديد مىشود و مىدانند كه آنان را روى گريز نيست.
نتيجه اين كه، اگر انسان به غير حق توجه كند، راه به جايى نمىبرد، و غير حق آفل است، و فقط غير حق را براى حق خواستن، خوب است.
بر جمادى دل چه بندى اى سليموا طلب آن را كه مىتابد مقيمدل كندن از جاذبههاى زندگى، براى انسان، رهايى و سبكبالى خواهد بود.
جريان زندگى انسان، چون كشتى است كه در دريا حركت مىكند.
حال، اگر طوفانى درگيرد و كشتى، تهديد به غرق شود، بايد براى نجات كشتيبان، مقدارى از بارهاى درون كشتى را به آب ريخت تا كشتيبان نجات يابد.
تعلقات ما هم همين است; هرچه كمتر باشند، بار كشتى زندگى سبكتر و كشتى سالمتر به ساحل خواهد رسيد و در اين جا به ويژه از تعلقات زايد سخن مىگوييم كه بار سنگين آنها بر دوش ماست و بايد مواظب باشيم كه كمر ما زير آن نشكند.
مواظب باشيم كه در مقابل هر گرفتنى، از دست دادنى هست، و در مقابل هر عدم تعلقى، رسيدنى.
اين امر شبيه به ماجراى مسافرى است كه بناست به مقصدى برسد، اما در راه فريب نقاط خوش آب و هوا را مىخورد و در آن جا مىآرامد و مفتون مىشود و از مقصد بازمىماند.
چون به هر فكرى كه دل خواهى سپرداز تو چيزى در نهان خواهند بردپس بدان مشغول شو كان بهتر استتا ز تو چيزى برد كان كمتر استو سرانجام، انسان بايد حساب تعلقات خود را داشتهباشد «آرزو مىخواه ليك اندازه خواه.»
و لذا بايد مواظب باشيم كه در اين بده و بستانها و تعلقات، چه چيز را مىآوريم و چه چيز را از دست مىدهيم و همه نيروى خود را صرف فرع و جزء نكنيم و از اصل غافل نشويم و هدف اصلى حيات را فراموش نكنيم و خود را به سرمايههاى موقتى و سرابمانند فريب ندهيم.
صد هزاران دام و دانه است اى خداما چو مرغان حريص بىنوادم بدم پا بسته دام نويمهر يكى گر باز و سيمرغى شويممىرهانى هر دمى ما را و بازسوى دامى مىرويم اى بىنيازما در اين انبار گندم مىكنيمگندم جمع آمده گُم مىكنيممىنيانديشيم آخر ما به هوشكاين خلل در گندم است يا مكر موشموش تا انبار ما جويد ز دستوز انبار ما ويران شدهاستاول اى جان دفع شر موش كنوانگهان در جمع گندم جوش كنگرنه موش دزد در انبان ما استگندم اعمال چهل ساله كجا استريزه ريزه صدق هر روزه چراجمع مىنايد در اين انبار مادر اشعار فوق منظور از گندم، اعمال انسان و منظور از موش، القائات شيطانى و تعلقات نفسانى است كه وارد قلب مىشوند و ذخاير معنوى و اعتقادى ما را ضايع مىكنند.
با اين مقدمه، بايد حواس ما جمع باشد كه بازنشستگى را به انگيزههاى كاذب دنيايى و توجيههاى كاذب مادى، آغاز تلاش دنيايى خود به حساب نياوريم و خود را به آب و آتش و حلال و حرام نيندازيم، بلكه با قدرى تأمل و تفكر و قناعت و توكل، امور را به دست خدا بسپاريم و در بازنشستگى، به فكر تصفيه و تزكيه و عبادت و آرامش بيشتر باشيم كه اين حق ماست كه بعد از كار و تلاش طولانى، به آنها بپردازيم و به فكر معنويات و آن يدنياى خود باشيم.
البته، با اين بحث، نمىخواهيم بگوييم كه در دوران بازنشستگى اص كار نكنيم، بلكه كارهايى در شأن بازنشستگى و محدود و نه طاقتفرسا.
به هر حال، بازنشستگى را فرصتى براى خود و پرداختنى به خود بدانيم.
،
ابعاد مختلف زندگى
يبايد مواظب باشيم كه در زندگى، يكبُعدى (مث عملزدگى) يا چند بُعدى نشويم، بلكه همه بُعدى باشيم و بدانيم كه هر چيز به جاى خويش نيكوست و در اين مورد نكاتى چند قابل تذكر است:
1 ـ در باره شغل خود، مواظب باشيم كه در زندگى ماشينى امروزه و عصر حاضر، وضعيت، نيازها، رفاهها و زيادهخواهيها طورى است كه اگر در 24 ساعت هم كار كنيم، كافى نيست و بلكه باز هم كم مىآوريم.
بنابراين، بايد حد منطق و عقل را رعايت كنيم و با بينش صحيح و برنامهريزى درست و اين كه مواظب باشيم شيطان ما را وسوسه نكند، و بىجهت نترساند، كار بكنيم و تلاش بكنيم، اما در حد منطق و شرع و در چارچوب بندگى، نه براى پُز و زيادهخواهى.
2 ـ استراحت ما به اندازه كافى باشد و مخصوصاً بدانيم كه زندگى در عصر حاضر، تنشهاى فكرى و هيجانات روحى زيادى براى ما در پى دارد و بايد خستگى و عدم تمركز در امور را (با داشتن استراحت كافى) كمتر كنيم.
3 ـ مواظب تفريحات سالم خود و همسر و فرزندان خود باشيم.
با برنامهريزهاى دقيق، روزهاى تعطيل و جمعه و مرخصيها را در طبيعت و سير در جهان هستى بگذرانيم، به ديدار فاميل و آشنايان برويم، صلهرحم داشته باشيم، سفرهاى زيارتى ـ مثل مشهد مقدس ـ و يا تفريحى مثل كنار دريا و شناسايى طبيعت زيبا را جزو برنامههاى خود قرار دهيم.
4 ـ به همسر و فرزندان خود، با دقت كافى توجه كنيم، به امور و مشكلاتشان توجه داشته باشيم، با آنها دوست باشيم، ارتباط خود را با آنها قطع نكنيم، در هدايتشان بكوشيم و تكليف خود را درباره آنان درست انجام دهيم.
5 ـ محيط كار، خانه و محيط شغلى و زندگى، در نهايت آرامش و امنيت باشد و نگذاريم كه تنشها و ناآراميها بر آن حاكم باشند.
6 ـ خط مشى مشخص زندگى خود را، كه در فصل بعدى گفته مىشود، به خوبى انجام دهيم و به آن اعتقاد داشته باشيم و در عمل پياده كنيم.
7 ـ و سرانجام، به همه ابعاد زندگى درست برسيم، هر بُعد زندگى را درست ارزيابى كنيم و ميراحوال و ميرحال باشيم; يعنى به بهترين گونه از لحظه حال و لحظهاى كه در آنيم، بهرهبردارى كنيم و در لحظه حال، در همان لحظه باشيم، نه اين كه الان، كه در حال اجراى فلان بُعد از زندگى هستيم، فكر مغشوش و متلاطم ما در جاى ديگر باشد، و همين طور همه مسائل زندگى را و اين امر را مىگويند:
«ميرحال بودن»; يعنى حداكثر نصيب و بهره را در لحظه حاضر از زندگى برداريم، غافل از لحظات زندگى خود نباشيم و با امور، سطحى برخورد نكنيم; ضمناً به يك بُعد، خود را خيلى مشغول نكنيم و مثل يك معتاد، به يك بُعد از زندگى، خود را صددرصد معتاد نكنيم، و مواظب باشيم كه به هر بُعدى به اندازه ارزش آن بُعد بپردازيم و نيروى خود را بىجهت تلف نكنيم، و هر بُعدى را به اندازه خودش و ارزشى كه دارد، وقت و سرمايه و عمر خود را بر سر آن بگذاريم.
بايد هوشيار باشيم كه در مقابل نقدينه پر ارزش عمر ما، كه سكه به سكه به بازار عرضه مىكنيم و آنها را از دست مىدهيم، چه كالايى به دست مىآوريم و مواظب بده و بستانهاى خود باشيم.
مواظب باشيم كه از زرنگيهايى كه به دردمان نمىخورد، دورى كنيم.
اين دنيا، چون ماهى است كه به محضى كه آن را به دست آوريم، فرار مىكند.
پس، به جاى صيّادى، صيد بودن هم خوش است كه همان صيد در دام بندگى است; همان صيد در دام كمال و عشق و ايثار.
، راه و رسم مشخص زندگى
انسان بايد با بصيرت كامل، به يك راه و رسم مشخص و واحدى برسد و سپس بر اين وضعيت، ثبات قدم داشته باشد.
براى رسيدن به چنين وضعيتى، بايد معرفت يابد و با مجاهدت و مرارت، خود به آن راه و رسم برسيم.
در حقيقت، منظورمان از اين بحث اين است كه در زندگى، معرفتى يابيم و سپس، اين معرفت را در عمل پياده كنيم.
يدر رسيدن به اين راه، ذكر چند نكته ضرورى است:
اوّ، بايد مواظب باشيم كه در رسيدن به اين راه و رسم، هيچگونه انحراف و كژى وجود نداشته باشد و كجفهى و انحراف در كار نباشد.
براى اين تضمين، معرفتهاى خود را بر اساس قرآن و شرع و منطق و كمك از اساتيد مطمئن و اولياى خدا و دعا براى عنايت خدا در اين راه قرار دهيم.
نكته بسيار مهم اين است كه زودتر به فكر عمل باشيم و مبادا تا آخر عمر، همهاش به فكر ياد گرفتن اين راه باشيم و فرصت ما تمام شود.
منظور، رسيدن و شدن است، وگرنه راه و رسمها در كتابها هست، و در قفسه كتابخانه ما يا در قفسه ذهنيات ما هستند و خيلى مواظب باشيم كه هدفمان انباشته كردن هر چه بيشتر محفوظات ذهنى نباشد.
عاقل به كنار جو، پى پل مىگشتديوانه پا برهنه از جوى گذشتو بعد از اين كه به اين الگوها و ارزشها رسيديم، سخت بر عمل به آنها و ثابت قدم بودن در آنها پافشارى كنيم كه:
(من المؤمنين رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه فمنهم من قضى نحبه ومنهم مّن ينتظر)از ميان مؤمنان مردانىاند كه به آنچه با خدا عهد بستند، صادقانه وفا كردند.
برخى از آنان به شهادت رسيدند و برخى از آنان در همين انتظارند.
(يوما بدّلوا تبدي)و هرگز تغيير و تبديلى در عهد و پيمان خود نمىدهند.
و سرانجام، در اين وضعيت، نورى بر او حاكم مىشود كه ظلمتهاى زندگىاش روشن مىگردد و در پناه اين حكمت و در فضاى اسم حكيم قرار مىگيرد، و شامل اين آيه مىشود كه:
(أومن كان ميّتاً فأحييناهُ وجعلنا له نوراً يمشى به فى النّاس كمن مثله فى الظّلمات ليس بخارج منها كذلك زيّن للكافرين ما كانوا يعلمون)آيا كسى كه مرده ]دل[ بود و زندهاش گردانيديم و براى او نورى پديد آورديم تا در پرتو آن ميان مردم راه برود چون كسى است كه گويى گرفتار در تاريكىهاست و از آن بيرون آمدنى نيست؟! اين گونه براى كافران آنچه انجام مىدادند زينت دادهشدهاست.
و سرانجام او، جزو اولياى خدا مىشود كه اولياى خدا را حضرت على(عليه السلام) در رابطه با همين راه و رسم مشخص، چنين وصف مىفرمايد:
قوم أخلصوا للّه فى عبادته ونظروا إلى باطن الدّنيا حين نظر النّاس إلى ظاهرها فعرفوا أجلها حين نحر الخلق سواهم يعاجلها، فتركوا منها ما عملوا إنّه سيتركهم وأماتوا منها ما عملوا سيميتهم.
اولياى خدا، مردمى هستند كه خدا را به طور خالص عبادت مىكنند و وقتى مردم، به ظاهر دنيا و شهوات مىنگرند، آنان ]با تفكر و امعاننظر[ به باطن دنيا مىنگرند، و وقتى مردم، به چيزهاى زودگذر، دنيا مغرور مىشوند، اولياى خدا به آينده و نعمتهاى قيامت نگاه مىكنند، و اولياى خدا، چيزهايى كه مىدانند، از اموال دنيا و مقامهاى ظاهرى، رهايشان مىسازد، خود آنها را رها مىكنند و چيزهايى كه باعث هلاكت مىشود، خود، آنها را رها مىكنند.
و بعد از اين كه به اين خطمشى مشخص رسيديم، بايد مواظب باشيم كه زندگى روزمره و زرق و برقها و آنچه به طور مجاز حاكم شده، ما را فريب ندهد و مستيهاى دروغين را كه يك عده را مست كرده، براى خود آرزو نكنيم.
ملامت ملامتگران دنيا زده، ما را از راه اصلى باز ندارد، و بالاخره، آرزوى دنياى دنيازدگان را نداشته باشيم، بلكه آرزوى زندگى اولياى خدا را داشته باشيم.
و بالاخره، در اين راه، به حكمت دست يابيم و نتايج آن عبارتند از:
، بينش صحيح و چشم حقبين
در پناه اين حكمت، به حق مىرسيم و حق را مىبينيم، و بر مبناى حق قضاوت مىكنيم و بر مبناى حق عمل مىكنيم و درست مىبينيم:
چشم حقبين به جز از حق نتواند ديدنباطل اندر نظر مردم باطلبين استدر حقيقت، نگاه ما، نگاه حقيقت و تعديل است.
(خويش را تعديل كن عشق و نظر.)، تكليف الهى
راهى كه هدفش خداست، فقط به تكليف الهى خود عمل مىكند، و تكليف الهى چيزى جز بندگى نيست، و سرانجام به اين نتيجه مىرسيم كه در راه و رسم مشخص زندگى، كه منظور اين بحث است، به بندگى مىرسيم و در چارچوب بندگى و عبوديت، خط مشى ما مشخص مىشود; زيرا براى رسيدن به خدا، وسيلهاى جز بندگى وجود ندارد.
گر تو خواهى حرّى و دلزندگىبندگى كن بندگى كن بندگىاز خودى بگذر كه تا يابى خدافانى حق شو كه تا يابى بقاگر تو را بايد وصال راستينمحو شو والله اعلم باليقيننهايت بندگى، وصال حق است و به عبارت ديگر، بندگى يك روى سكهاى است كه آن رويش، حق است.
در بندگى به چه چيزى مىرسيم؟
بندگى عبارت است از توجه نقص به كمال.
بنابراين، در بندگى، كمال را مىجوييم; يعنى بىنهايت همه بىنهايتها را و به كمال توجه مىكنيم و در جهت كمال سير مىكنيم، و اين نتيجه اوّل بندگى است.
نتيجه دوم بندگى اين است كه به اين كمال، عشق مىورزيم; چرا كه كمال را دوست مىداريم.
بنابراين، در بندگى به عشق مىرسيم و سرانجام، در عشق، ايثار را مىآموزيم; چرا كه اصل عشق، چيزى جز ايثار نيست.
اصل عشق، فناست و فنا، محو شدن در معشوق است، و ايثار، چيزى جز از دست دادن منِ مجازى نيست; چرا كه من اصلى، از دست رفتنى نيست، و خلاصه، در بندگى به مثلث سازندهاى كه همهاش اسرار است و همهاش زندگى مىرسيم و آن، مثلث سازنده كمال، عشق و ايثار است.
سرانجام، نتيجه غايى بندگى، كه در مثلث كمال و عشق و ايثار، عايد ما مىشود، حلاوت بندگى است كه همان حلاوت سركردن با خداست و به عبارتى، حلاوت جان ماست; چرا كه جان، به جانان مىرسد.
در نيازهاى تن و نفس هم حلاوت داريم، امّا حلاوتهاى موقتى.
ولى در حلاوت جان، به حلاوت اصلى مىرسيم.
پيشهاى آموختى در نفس و تنچنگ اندر پيشه معنى بزندر جهان پوشيده گشتى و غنىچون برون آئى از اينجا چون كنىپيشهاى آموز كاندر آخرتاندر آيد دخل كسب و معرفتو سپس، بنده در مقام بندگى به اين مرتبه مىرسد كه حلاوت تن و نفس را در چارچوب بندگى مىجويد.
حلاوت سركردن با خدا، سنگينى بار هجران را كم مىكند و سركردن با خدا، جان را به اقناع مىرساند و در نهايت، او را به وصال حق مىرساند و در اين وصال، غير خدا را فقط در چارچوب بندگى و تكليف نگاه مىكند، كه البته بار تكليف نيز بار سنگينى بر دوش اوست; چرا كه در چارچوب خواست و رضاى خدا، به خود و هستى و ديگران نگاه مىكند، و اگر او، در چارچوب بندگى، دنيا را داشته باشد براى بندگى مىخواهد و اگر نداشته باشد، خدا را مىخواهد و اگر در چارچوب بندگى دنيا را داشته باشد، خدا را دارد، اما اگر كسى در چارچوب غير بندگى، دنيا را داشته باشد، باعث غرور و پُز و تكبر اوست و اگر دنيا را نداشته باشد، باعث يأس و نوميدى.
چون به دريا مىتوانى راه يافتسوى يك قطره چرا بايد شتافتقطره باشد هر كه را دريا بودهر كه جز دريا بود، سودا بودهر كه داند گفت با خورشيد رازاو تواند ماند از يك قطره بازو سرانجام، در مرتبه والاى بندگى مىرسد به آيه 24 به بعد سوره مطفّفين:
(يسقون من رهيق مختوم ختامه مسك وفى ذلك فليتنافس المتنافسون)از بادهاى مُهر شده نوشاينده مىشوند; بادهاى كه مُهر آن مشك است.
و در اين نعمتها مشتاقان بايد بر يكديگر پيشى گيرند.
و در نهايت بندگى به جوشش بندگى مىرسد كه جوشش بندگى، در زبان، حق گفتن است، در دل، ايمان به حق است و در عمل، تقوا يا عمل كردن به حق است:
1 ـ در زبان، حق را مىگويد و سخن او حق است.
2 ـ در دل، ايمان او حق است، فكر او مالامال از حق است و فكر و نيّتش حق است.
3 ـ در عمل، حضور حق را در عمل خود ناظر مىداند و ادب حضور حق را رعايت مىكند و رعايت اين ادب، به معناى تقوا و عمل به حق است.
بنابراين، بنده، در مقام بندگى و در همه حال بر مسير بندگى است، چه با زبان و چه در فكر و دل و چه در عمل و همواره حال اجراى بندگى خود است و هميشه در حال گرفتن فيض.
بندگى بيشتر، تجلّى بيشتر ذات حق، در ماست و در نهايت، ما مىشويم واسطه فيض حق.
بنابراين، متوجه مىشويم كه انسان، نمىتواند، بنده باشد، اما فقط با ادعا و زبان، در يحالى كه در دل و عمل، بندگى نداشته باشد.
او اص بنده واقعى نيست، بلكه منافق است.
بر زبان نام حق و بر جان اوگندها از كفر و بىايمان اوآن منافق مشك بر من مىزندروح را در قعر گلشن مىبردمشك را بر تن مزن بر دل بمالمشك چبود نام پاك ذوالجلالدر اين راه، عنايت پروردگار، شرط اصلى است; چرا كه طبيعت ناتوان ما، لياقت رسيدن به همه بىنهايتها را ندارد، جز با عنايت پروردگار.
دمدمه اين ناى از دمهاى اوستهاى و هوى روح از هيهاى او استليك داند هر كه او را منظرى استكاين فغان اين سرى هم زان سرى استيا رب اين بخشش نه حد كار ما استلطف تو لطف خفى را خود سزا استدست گير از دست ما، ما را مخرپرده را بردار و پرده ما مدربازخر ما را از اين نفس پليدكاردش تا استخوان ما رسيداز چو ما بيچارگان اين بند سختكه گشايد جز تو اى سلطان تختاين چنين قفل گران را اى ودودكه تواند جز كه فضل تو گشودما ز خود سوى تو گردانيم سرچون تو از مايى به ما نزديكتربا چنين نزديكىاى دوريم دوردر چنين تاريكىاى بفرست نوراين دعا هم بخشش و تعليم تو استورنه در گلخن گلستان از چه استدر ميان خون و رود فهم و عقلجز ز اكرام تو نتوان كرد نقلاز دو پاره پيه، اين نو روانموج نورش مىرود تا آسمانگوشت پاره كه زبان آمد ازومىرود سيلاب حكمت جو به جواين دعا از تو اجابت هم ز توايمن از تو مهابت هم ز تو* * *فصل پنجم : موانع رشد كمال
مقدّمه
هر چه بنده، به بندگى نزديكتر مىشود وجودش بيشتر از خدا پر مىگردد و بيشتر محل تجلى صفات خدا قرار مىگيرد و به همان اندازه، به رشد و كمال مىرسد و به همان اندازه، از زذايل اخلاقى و بديها و گناهان خالى مىشود.
هرچه در ارتباط با بندگى ماست، هويت ما و سرمايه ماست و باقيات و صالحات است و هر چه در ارتباط با غير بندگى است، پايهاش در بيرون از ماست و سرمايه صورى و موقتى، اما سرمايه دايم و جاودان ما نيست.
تمام رذايل آدمى، از كم و كاستى و نقص اوست كه ناشى از دورى از خداست، و توجه به خدا، يعنى توجه به كمال و نفس.
چنين توجهى حاصلش عشق است و در عشق، ايثار است و اين ايثار چيزى جز از دست دادن من مجازى و مجازها نيست.
عشق آمد و چو خون من در رگ و پوستتا كرد مرا خالى و باقى همه دوستاجزاى وجودم همگى عشق گرفتنامى است ز من باقى و باقى همه دوستهر چه انسان بيشتر به خدا توجه كند و نزديك شود و براى خدا باشد، به كمال بيشترى مىرسد و در دورى از خداست كه نقص و سختى پديد مىآيد.
(فمن أعرض عن ذكرى فأنّ معيشة ضنكا)هر كس از ياد من غافل شود، زندگى پر مشقتى دارد.
گر تو تاريك و ملول و تيرهاىدان كه با زيور جسم همشيرهاىهر كس خوبى مىكند، به خود خوبى كرده و هر كس بدى كند، به خود بدى كرده است و هر كس مىگويد خوب، خود خوب است و هر كس مىگويد بد، خود بد است.
بنابراين، يادمان باشد كه رشد و كمال ما در ارتباط با خدايمان شكل مىگيرد، و آن هم ارتباط قلبى و عملى، نه ارتباط صورى و لفظى، و مشكلات و گرفتاريهاى ما نيز در ارتباط با خداوند حل مىشوند.
ديو اگر عاشق شود هم گوى بردجبرئيلى گشت و آن ديوى بمردتقرب به خدا، ما را الهى مىكند و چشم خدابين، و حقبين، خواهيم داشت و در اين وضعيت «نظر پاك، جمله پاك بيند.»
نتيجه اين كه بايستى جايگاه خوب و بد را در ارتباط با قرب به خدا يا دورى از خدا يبدانيم.
مث اگر دروغ نمىگوييم، يا دزدى نمىكنيم، چون امر و دستور خداست و به خاطر قرب به خدا، و اين اصل است، اما نتايج حاصل از دروغ نگفتن يا دزدى نكردن نيز مسلّماً عايد ما و اجتماع و روابطمان مىشود، ولى اصل بر انجام امر الهى و تقرب به اوست.
در اين فصل از موارد زير بحث مىكنيم:
1 ـ هواى نفس;11 ـ حسد;2 ـ تعلقات;12 ـ سستى در عمل;3 ـ وهم و خيال;13 ـ دروغ;4 ـ سوء ظن و بددلى;14 ـ غيبت;5 ـ مدح و ستايش;15 ـ غضب;6 ـ عجب;16 ـ عيبجويى;7 ـ كبر;17 ـ ريا;8 ـ ذلت و حقارت;18 ـ حجابهاى ظلمانى;9 ـ حب جاه و خودپسندى;19 ـ حجابهاى نورانى;10 ـ آمال و آرزو;20 ـ خروج از حجابها.
1 ـ هواى نفس
هواى نفس، همان خواستههاى نفس را گوييم كه از حد منطق و شرع بيرون است وگرنه، خواستهها و نيازهاى منطقى و شرعى نفس و تن، نه تنها مجاز، بلكه مطلوب و ابزارِ هر چه بهتر بندگى كردن ماست.
خواست و تقدير خدا بر اين بوده كه ما با عبور از اين دنيا و نيازهاى طبيعى به هدف اعلاى حيات برسيم.
هواى نفس، همان زيادهخواهى و همه آن چيزهايى است كه نفس براى انباشتن، نمايش دادن و پُز دادن مىخواهد و مبارزه با اينها، همان جهاد با نفس است كه جهاد اكبر، همين است.
بايد مواظب باشيم كه نفس، در ما، هميشه حالت خفتگى دارد و در كمين است كه فرعونيّت خود را نشان دهد.
ما بايد به او فرصت ندهيم، و اگر نه، او چون اژدهايى است كه اگر طعمه پيدا كرد، بيدار مىشود و ما خود، طعمه اوييم.
نفس، اين حالت را دارد كه اگر اطاعتش كنيم، باز هم بيشتر مىخواهد و بيشتر سركشى مىكند.
خواستههاى نفس، مثل آب شور است كه هر چه از آن بخوريم، تشنهتر مىشويم.
بنابراين، بايد مواظب باشيم كه به آنچه شرعى و منطقى است، عمل كنيم، نه آنچه نفسانى است.
در درجه اوّل مواظب باشيم كه از حرام به دور مانيم، و در درجه دوم، از مكروهات و در درجه آخر، كه مربوط به اولياى خداست، در مباحها نيز رعايت اعتدال و صحت را داشتهباشيم، كه زيادهروى در مباحها نيز مىتواند منجر به سركشى نفس شود.
2 ـ تعلّقات
تعلقات، يعنى مظاهر و تمتّعات دنيوى را اصل و مقصد گرفتن، و دل را با آنها گره زدن.
در تعلقات، درك واقعى انسان گرفته مىشود و يك درك وهمى و مجازى به وجود مىآيد و دريچه ادراك حقيقت بسته مىشود.
از طرف ديگر، مىدانيم كه تعلق به غير خدا، يعنى تعلق به فرع و جزء كه او خود وابسته به اصل وكلّ است.
پس، دلبستگى به فرع و جزء، كه خود بايد به اصل و كل بپيوندد، نتيجهاش هيچ است; چرا كه بالاخره نمىماند و وابسته به اصل وكلّ است و روزى به آن مىپيوندد.
بنابراين، بايد مواظب باشيم كه فرع و جزء را با اصل اشتباه نكنيم و به اصل دل ببنديم، كه فرع نيز نزد اوست.
بايد فرع را اصل نگيريم و يادمان باشد كه فرع، وسيله رسيدن به اصل است و فرع يك روزى از دست ما گرفته مىشود، و ارزش فرع، در ميزان رسانيدن ما به اصل است.
و فقط مواظب باشيم كه در فرع، امانتدار خوبى باشيم و اداى امانت و تكليف الهى خود را درست انجام دهيم، و در اين صورت، فرع، به ما بهره مىرساند و خير است; چرا كه فرع، ما را به اصل رسانيدهاست.
اما اگر به آن فرع دل ببنديم و آن را هدف كنيم و از اصل غافل شويم، آن فرع، ممكن است مدتى ما را سرگرم و دلخوش كند، اما به هر حال ما را از اصل بازدارد و لذا خير كامل به ما نرسد.
اى دوست شكر بهتر، يا آنكه شكر سازد؟خوبى قمر بهتر، يا آنكه قمر سازد؟اى باغ تويى خُوشتر، يا گلشن و گل در تو؟يا آنكه برآرد گل، صد نرگس تر سازد؟اى عقل، تو به باشى در دانش و در بينشيا آنكه بهر لحظه صد عقل و نظر سازد؟درياى دل از لطفش پُر خسرو و پر شيرينوز قطره انديشه، صد گونه گهر سازددر قرآن، آيهاى زيبا در باره تعلقات آمده است كه مىفرمايد:
(ما جعل الله لرجل من قلبين فى جوفه)خداوند براى هيچ مردى در درونش دو دل ننهادهاست.
و به عبارت ديگر، يك قلب است و يك مطلوب.
نتايج زيانبار تعلّقات
1 ـ ارتباط وهمى:
تعلقات، وضعيت عجيبى در سازمان فكرى انسان به وجود مىآورد و آن عبارت از اين است كه ارتباط و توجه و درك واقعى را از او مىگيرد و توجه و دركى وهمى جايگزين آن مىكند، و اينها در تعبير قرآن كريم، (كالأنعام بل هم أضلّ)آمده; چرا كه حيوان، اين گونه تعلقات را ندارد، ولى درك دارد.
2 ـ حرص و هراس:
هر چيزى كه از تعلقات انسان است تا زمانى كه آن را به دست نياورده، حرص عجيبى دارد، و هر وقت آن را به دست آورد، دغدغه خاطر و هراس نگهدارى آن را دارد و همين است كه ابراهيم(عليه السلام) بعد از ديدن ستاره و ماه و خورشيد، گفت:
(لا اُحبّ الآفلين) و اين اشاره است به همه آنچه در دنيا، آفل است.
3 ـ غم:
تعلقات را روزى از دست ما مىگيرند و لذا چون قلب خود را با آنها گره زدهايم، گرفتن آنها از ما يا ترك ما از آنها (با مرگ يا از دست دادن مقام) سخت ما را غمناك مىكند.
4 ـ عشق مجازى:
تعلق به فرع و جزء، يك عشق مجازى است.
در اين عشق، انسان نسبت آن چيز يا مقام و مانند آن، عشق پيدا مىكند و در اين عشق عيوب آن را نمىبيند و خود را كور و كر در اختيار آن مىگذارد.
از اين رو، چون عاشق است، بدى معشوق را نمىبيند و همين است كه خداوند در قرآن كريم مىفرمايد:
(يأرأيت من اتّخذ الهه هواء أفأنت تكون عليه وكي أم تحسب اَنّ يأكثرهم يسمعون أو يعقلون إن هم إلاّ كالأنعام بل هم أضلّ سبي)آيا آن كس كه هواى نفس خود را معبود خويش گرفتهاست ديدى؟ آيا مىتوانى ضامن او باشى؟! يا گمان دارى كه بيشترشان مىشنوند يا مىانديشند؟! آنان جز مانند ستوران نيستند.
بلكه گمراهترند.
5 ـ نداشتن آخرت:
چون چنين كسانى به معبودهاى خيالى توجه مىكنند و آنها را سرمايههاى خود مىسازند، در آن دنيا چيزى ندارند; چنان كه خداوند متعال مىفرمايد:
(وضلّ عنهم ما كانوا يدعون من قبل وظنّوا ما لهم من محيص)وآنچه از پيش مىخواندند از نظر آنان ناپديد مىشود و مىدانند كه آنان را روى گريز نيست.
نتيجه اين كه، اگر انسان به غير حق توجه كند، راه به جايى نمىبرد، و غير حق آفل است، و فقط غير حق را براى حق خواستن، خوب است.
بر جمادى دل چه بندى اى سليموا طلب آن را كه مىتابد مقيمدل كندن از جاذبههاى زندگى، براى انسان، رهايى و سبكبالى خواهد بود.
جريان زندگى انسان، چون كشتى است كه در دريا حركت مىكند.
حال، اگر طوفانى درگيرد و كشتى، تهديد به غرق شود، بايد براى نجات كشتيبان، مقدارى از بارهاى درون كشتى را به آب ريخت تا كشتيبان نجات يابد.
تعلقات ما هم همين است; هرچه كمتر باشند، بار كشتى زندگى سبكتر و كشتى سالمتر به ساحل خواهد رسيد و در اين جا به ويژه از تعلقات زايد سخن مىگوييم كه بار سنگين آنها بر دوش ماست و بايد مواظب باشيم كه كمر ما زير آن نشكند.
مواظب باشيم كه در مقابل هر گرفتنى، از دست دادنى هست، و در مقابل هر عدم تعلقى، رسيدنى.
اين امر شبيه به ماجراى مسافرى است كه بناست به مقصدى برسد، اما در راه فريب نقاط خوش آب و هوا را مىخورد و در آن جا مىآرامد و مفتون مىشود و از مقصد بازمىماند.
چون به هر فكرى كه دل خواهى سپرداز تو چيزى در نهان خواهند بردپس بدان مشغول شو كان بهتر استتا ز تو چيزى برد كان كمتر استو سرانجام، انسان بايد حساب تعلقات خود را داشتهباشد «آرزو مىخواه ليك اندازه خواه.»
و لذا بايد مواظب باشيم كه در اين بده و بستانها و تعلقات، چه چيز را مىآوريم و چه چيز را از دست مىدهيم و همه نيروى خود را صرف فرع و جزء نكنيم و از اصل غافل نشويم و هدف اصلى حيات را فراموش نكنيم و خود را به سرمايههاى موقتى و سرابمانند فريب ندهيم.
صد هزاران دام و دانه است اى خداما چو مرغان حريص بىنوادم بدم پا بسته دام نويمهر يكى گر باز و سيمرغى شويممىرهانى هر دمى ما را و بازسوى دامى مىرويم اى بىنيازما در اين انبار گندم مىكنيمگندم جمع آمده گُم مىكنيممىنيانديشيم آخر ما به هوشكاين خلل در گندم است يا مكر موشموش تا انبار ما جويد ز دستوز انبار ما ويران شدهاستاول اى جان دفع شر موش كنوانگهان در جمع گندم جوش كنگرنه موش دزد در انبان ما استگندم اعمال چهل ساله كجا استريزه ريزه صدق هر روزه چراجمع مىنايد در اين انبار مادر اشعار فوق منظور از گندم، اعمال انسان و منظور از موش، القائات شيطانى و تعلقات نفسانى است كه وارد قلب مىشوند و ذخاير معنوى و اعتقادى ما را ضايع مىكنند.
براى رسيدن به چنين وضعيتى، بايد معرفت يابد و با مجاهدت و مرارت، خود به آن راه و رسم برسيم.
در حقيقت، منظورمان از اين بحث اين است كه در زندگى، معرفتى يابيم و سپس، اين معرفت را در عمل پياده كنيم.
يدر رسيدن به اين راه، ذكر چند نكته ضرورى است:
اوّ، بايد مواظب باشيم كه در رسيدن به اين راه و رسم، هيچگونه انحراف و كژى وجود نداشته باشد و كجفهى و انحراف در كار نباشد.
براى اين تضمين، معرفتهاى خود را بر اساس قرآن و شرع و منطق و كمك از اساتيد مطمئن و اولياى خدا و دعا براى عنايت خدا در اين راه قرار دهيم.
نكته بسيار مهم اين است كه زودتر به فكر عمل باشيم و مبادا تا آخر عمر، همهاش به فكر ياد گرفتن اين راه باشيم و فرصت ما تمام شود.
منظور، رسيدن و شدن است، وگرنه راه و رسمها در كتابها هست، و در قفسه كتابخانه ما يا در قفسه ذهنيات ما هستند و خيلى مواظب باشيم كه هدفمان انباشته كردن هر چه بيشتر محفوظات ذهنى نباشد.
عاقل به كنار جو، پى پل مىگشتديوانه پا برهنه از جوى گذشتو بعد از اين كه به اين الگوها و ارزشها رسيديم، سخت بر عمل به آنها و ثابت قدم بودن در آنها پافشارى كنيم كه:
(من المؤمنين رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه فمنهم من قضى نحبه ومنهم مّن ينتظر)
از ميان مؤمنان مردانىاند كه به آنچه با خدا عهد بستند، صادقانه وفا كردند.
برخى از آنان به شهادت رسيدند و برخى از آنان در همين انتظارند.
(يوما بدّلوا تبدي)و هرگز تغيير و تبديلى در عهد و پيمان خود نمىدهند.
و سرانجام، در اين وضعيت، نورى بر او حاكم مىشود كه ظلمتهاى زندگىاش روشن مىگردد و در پناه اين حكمت و در فضاى اسم حكيم قرار مىگيرد، و شامل اين آيه مىشود كه:
(أومن كان ميّتاً فأحييناهُ وجعلنا له نوراً يمشى به فى النّاس كمن مثله فى الظّلمات ليس بخارج منها كذلك زيّن للكافرين ما كانوا يعلمون)آيا كسى كه مرده ]دل[ بود و زندهاش گردانيديم و براى او نورى پديد آورديم تا در پرتو آن ميان مردم راه برود چون كسى است كه گويى گرفتار در تاريكىهاست و از آن بيرون آمدنى نيست؟! اين گونه براى كافران آنچه انجام مىدادند زينت دادهشدهاست.
و سرانجام او، جزو اولياى خدا مىشود كه اولياى خدا را حضرت على(عليه السلام) در رابطه با همين راه و رسم مشخص، چنين وصف مىفرمايد:
قوم أخلصوا للّه فى عبادته ونظروا إلى باطن الدّنيا حين نظر النّاس إلى ظاهرها فعرفوا أجلها حين نحر الخلق سواهم يعاجلها، فتركوا منها ما عملوا إنّه سيتركهم وأماتوا منها ما عملوا سيميتهم.
اولياى خدا، مردمى هستند كه خدا را به طور خالص عبادت مىكنند و وقتى مردم، به ظاهر دنيا و شهوات مىنگرند، آنان ]با تفكر و امعاننظر[ به باطن دنيا مىنگرند، و وقتى مردم، به چيزهاى زودگذر، دنيا مغرور مىشوند، اولياى خدا به آينده و نعمتهاى قيامت نگاه مىكنند، و اولياى خدا، چيزهايى كه مىدانند، از اموال دنيا و مقامهاى ظاهرى، رهايشان مىسازد، خود آنها را رها مىكنند و چيزهايى كه باعث هلاكت مىشود، خود، آنها را رها مىكنند.
و بعد از اين كه به اين خطمشى مشخص رسيديم، بايد مواظب باشيم كه زندگى روزمره و زرق و برقها و آنچه به طور مجاز حاكم شده، ما را فريب ندهد و مستيهاى دروغين را كه يك عده را مست كرده، براى خود آرزو نكنيم.
ملامت ملامتگران دنيا زده، ما را از راه اصلى باز ندارد، و بالاخره، آرزوى دنياى دنيازدگان را نداشته باشيم، بلكه آرزوى زندگى اولياى خدا را داشته باشيم.
و بالاخره، در اين راه، به حكمت دست يابيم و نتايج آن عبارتند از:
، بينش صحيح و چشم حقبين
در پناه اين حكمت، به حق مىرسيم و حق را مىبينيم، و بر مبناى حق قضاوت مىكنيم و بر مبناى حق عمل مىكنيم و درست مىبينيم:
چشم حقبين به جز از حق نتواند ديدنباطل اندر نظر مردم باطلبين استدر حقيقت، نگاه ما، نگاه حقيقت و تعديل است.
(خويش را تعديل كن عشق و نظر.)، تكليف الهى
راهى كه هدفش خداست، فقط به تكليف الهى خود عمل مىكند، و تكليف الهى چيزى جز بندگى نيست، و سرانجام به اين نتيجه مىرسيم كه در راه و رسم مشخص زندگى، كه منظور اين بحث است، به بندگى مىرسيم و در چارچوب بندگى و عبوديت، خط مشى ما مشخص مىشود; زيرا براى رسيدن به خدا، وسيلهاى جز بندگى وجود ندارد.
گر تو خواهى حرّى و دلزندگىبندگى كن بندگى كن بندگىاز خودى بگذر كه تا يابى خدافانى حق شو كه تا يابى بقاگر تو را بايد وصال راستينمحو شو والله اعلم باليقيننهايت بندگى، وصال حق است و به عبارت ديگر، بندگى يك روى سكهاى است كه آن رويش، حق است.
در بندگى به چه چيزى مىرسيم؟
بندگى عبارت است از توجه نقص به كمال.
بنابراين، در بندگى، كمال را مىجوييم; يعنى بىنهايت همه بىنهايتها را و به كمال توجه مىكنيم و در جهت كمال سير مىكنيم، و اين نتيجه اوّل بندگى است.
نتيجه دوم بندگى اين است كه به اين كمال، عشق مىورزيم; چرا كه كمال را دوست مىداريم.
بنابراين، در بندگى به عشق مىرسيم و سرانجام، در عشق، ايثار را مىآموزيم; چرا كه اصل عشق، چيزى جز ايثار نيست.
اصل عشق، فناست و فنا، محو شدن در معشوق است، و ايثار، چيزى جز از دست دادن منِ مجازى نيست; چرا كه من اصلى، از دست رفتنى نيست، و خلاصه، در بندگى به مثلث سازندهاى كه همهاش اسرار است و همهاش زندگى مىرسيم و آن، مثلث سازنده كمال، عشق و ايثار است.
سرانجام، نتيجه غايى بندگى، كه در مثلث كمال و عشق و ايثار، عايد ما مىشود، حلاوت بندگى است كه همان حلاوت سركردن با خداست و به عبارتى، حلاوت جان ماست; چرا كه جان، به جانان مىرسد.
در نيازهاى تن و نفس هم حلاوت داريم، امّا حلاوتهاى موقتى.
ولى در حلاوت جان، به حلاوت اصلى مىرسيم.
پيشهاى آموختى در نفس و تنچنگ اندر پيشه معنى بزندر جهان پوشيده گشتى و غنىچون برون آئى از اينجا چون كنىپيشهاى آموز كاندر آخرتاندر آيد دخل كسب و معرفتو سپس، بنده در مقام بندگى به اين مرتبه مىرسد كه حلاوت تن و نفس را در چارچوب بندگى مىجويد.
حلاوت سركردن با خدا، سنگينى بار هجران را كم مىكند و سركردن با خدا، جان را به اقناع مىرساند و در نهايت، او را به وصال حق مىرساند و در اين وصال، غير خدا را فقط در چارچوب بندگى و تكليف نگاه مىكند، كه البته بار تكليف نيز بار سنگينى بر دوش اوست; چرا كه در چارچوب خواست و رضاى خدا، به خود و هستى و ديگران نگاه مىكند، و اگر او، در چارچوب بندگى، دنيا را داشته باشد براى بندگى مىخواهد و اگر نداشته باشد، خدا را مىخواهد و اگر در چارچوب بندگى دنيا را داشته باشد، خدا را دارد، اما اگر كسى در چارچوب غير بندگى، دنيا را داشته باشد، باعث غرور و پُز و تكبر اوست و اگر دنيا را نداشته باشد، باعث يأس و نوميدى.
چون به دريا مىتوانى راه يافتسوى يك قطره چرا بايد شتافتقطره باشد هر كه را دريا بودهر كه جز دريا بود، سودا بودهر كه داند گفت با خورشيد رازاو تواند ماند از يك قطره بازو سرانجام، در مرتبه والاى بندگى مىرسد به آيه 24 به بعد سوره مطفّفين:
(يسقون من رهيق مختوم ختامه مسك وفى ذلك فليتنافس المتنافسون)از بادهاى مُهر شده نوشاينده مىشوند; بادهاى كه مُهر آن مشك است.
و در اين نعمتها مشتاقان بايد بر يكديگر پيشى گيرند.
و در نهايت بندگى به جوشش بندگى مىرسد كه جوشش بندگى، در زبان، حق گفتن است، در دل، ايمان به حق است و در عمل، تقوا يا عمل كردن به حق است:
1 ـ در زبان، حق را مىگويد و سخن او حق است.
2 ـ در دل، ايمان او حق است، فكر او مالامال از حق است و فكر و نيّتش حق است.
3 ـ در عمل، حضور حق را در عمل خود ناظر مىداند و ادب حضور حق را رعايت مىكند و رعايت اين ادب، به معناى تقوا و عمل به حق است.
بنابراين، بنده، در مقام بندگى و در همه حال بر مسير بندگى است، چه با زبان و چه در فكر و دل و چه در عمل و همواره حال اجراى بندگى خود است و هميشه در حال گرفتن فيض.
بندگى بيشتر، تجلّى بيشتر ذات حق، در ماست و در نهايت، ما مىشويم واسطه فيض حق.
بنابراين، متوجه مىشويم كه انسان، نمىتواند، بنده باشد، اما فقط با ادعا و زبان، در يحالى كه در دل و عمل، بندگى نداشته باشد.
او اص بنده واقعى نيست، بلكه منافق است.
بر زبان نام حق و بر جان اوگندها از كفر و بىايمان اوآن منافق مشك بر من مىزندروح را در قعر گلشن مىبردمشك را بر تن مزن بر دل بمالمشك چبود نام پاك ذوالجلالدر اين راه، عنايت پروردگار، شرط اصلى است; چرا كه طبيعت ناتوان ما، لياقت رسيدن به همه بىنهايتها را ندارد، جز با عنايت پروردگار.
دمدمه اين ناى از دمهاى اوستهاى و هوى روح از هيهاى او استليك داند هر كه او را منظرى استكاين فغان اين سرى هم زان سرى استيا رب اين بخشش نه حد كار ما استلطف تو لطف خفى را خود سزا استدست گير از دست ما، ما را مخرپرده را بردار و پرده ما مدربازخر ما را از اين نفس پليدكاردش تا استخوان ما رسيداز چو ما بيچارگان اين بند سختكه گشايد جز تو اى سلطان تختاين چنين قفل گران را اى ودودكه تواند جز كه فضل تو گشودما ز خود سوى تو گردانيم سرچون تو از مايى به ما نزديكتربا چنين نزديكىاى دوريم دوردر چنين تاريكىاى بفرست نوراين دعا هم بخشش و تعليم تو استورنه در گلخن گلستان از چه استدر ميان خون و رود فهم و عقلجز ز اكرام تو نتوان كرد نقلاز دو پاره پيه، اين نو روانموج نورش مىرود تا آسمانگوشت پاره كه زبان آمد ازومىرود سيلاب حكمت جو به جواين دعا از تو اجابت هم ز توايمن از تو مهابت هم ز تو* * *فصل پنجم : موانع رشد كمال
مقدّمه
هر چه بنده، به بندگى نزديكتر مىشود وجودش بيشتر از خدا پر مىگردد و بيشتر محل تجلى صفات خدا قرار مىگيرد و به همان اندازه، به رشد و كمال مىرسد و به همان اندازه، از زذايل اخلاقى و بديها و گناهان خالى مىشود.
هرچه در ارتباط با بندگى ماست، هويت ما و سرمايه ماست و باقيات و صالحات است و هر چه در ارتباط با غير بندگى است، پايهاش در بيرون از ماست و سرمايه صورى و موقتى، اما سرمايه دايم و جاودان ما نيست.
تمام رذايل آدمى، از كم و كاستى و نقص اوست كه ناشى از دورى از خداست، و توجه به خدا، يعنى توجه به كمال و نفس.
چنين توجهى حاصلش عشق است و در عشق، ايثار است و اين ايثار چيزى جز از دست دادن من مجازى و مجازها نيست.
عشق آمد و چو خون من در رگ و پوستتا كرد مرا خالى و باقى همه دوستاجزاى وجودم همگى عشق گرفتنامى است ز من باقى و باقى همه دوستهر چه انسان بيشتر به خدا توجه كند و نزديك شود و براى خدا باشد، به كمال بيشترى مىرسد و در دورى از خداست كه نقص و سختى پديد مىآيد.
(فمن أعرض عن ذكرى فأنّ معيشة ضنكا)هر كس از ياد من غافل شود، زندگى پر مشقتى دارد.
گر تو تاريك و ملول و تيرهاىدان كه با زيور جسم همشيرهاىهر كس خوبى مىكند، به خود خوبى كرده و هر كس بدى كند، به خود بدى كرده است و هر كس مىگويد خوب، خود خوب است و هر كس مىگويد بد، خود بد است.
بنابراين، يادمان باشد كه رشد و كمال ما در ارتباط با خدايمان شكل مىگيرد، و آن هم ارتباط قلبى و عملى، نه ارتباط صورى و لفظى، و مشكلات و گرفتاريهاى ما نيز در ارتباط با خداوند حل مىشوند.
ديو اگر عاشق شود هم گوى بردجبرئيلى گشت و آن ديوى بمردتقرب به خدا، ما را الهى مىكند و چشم خدابين، و حقبين، خواهيم داشت و در اين وضعيت «نظر پاك، جمله پاك بيند.»
نتيجه اين كه بايستى جايگاه خوب و بد را در ارتباط با قرب به خدا يا دورى از خدا يبدانيم.
مث اگر دروغ نمىگوييم، يا دزدى نمىكنيم، چون امر و دستور خداست و به خاطر قرب به خدا، و اين اصل است، اما نتايج حاصل از دروغ نگفتن يا دزدى نكردن نيز مسلّماً عايد ما و اجتماع و روابطمان مىشود، ولى اصل بر انجام امر الهى و تقرب به اوست.
در اين فصل از موارد زير بحث مىكنيم:
1 ـ هواى نفس;11 ـ حسد;2 ـ تعلقات;12 ـ سستى در عمل;3 ـ وهم و خيال;13 ـ دروغ;4 ـ سوء ظن و بددلى;14 ـ غيبت;5 ـ مدح و ستايش;15 ـ غضب;6 ـ عجب;16 ـ عيبجويى;7 ـ كبر;17 ـ ريا;8 ـ ذلت و حقارت;18 ـ حجابهاى ظلمانى;9 ـ حب جاه و خودپسندى;19 ـ حجابهاى نورانى;10 ـ آمال و آرزو;20 ـ خروج از حجابها.
1 ـ هواى نفس
هواى نفس، همان خواستههاى نفس را گوييم كه از حد منطق و شرع بيرون است وگرنه، خواستهها و نيازهاى منطقى و شرعى نفس و تن، نه تنها مجاز، بلكه مطلوب و ابزارِ هر چه بهتر بندگى كردن ماست.
خواست و تقدير خدا بر اين بوده كه ما با عبور از اين دنيا و نيازهاى طبيعى به هدف اعلاى حيات برسيم.
هواى نفس، همان زيادهخواهى و همه آن چيزهايى است كه نفس براى انباشتن، نمايش دادن و پُز دادن مىخواهد و مبارزه با اينها، همان جهاد با نفس است كه جهاد اكبر، همين است.
بايد مواظب باشيم كه نفس، در ما، هميشه حالت خفتگى دارد و در كمين است كه فرعونيّت خود را نشان دهد.
ما بايد به او فرصت ندهيم، و اگر نه، او چون اژدهايى است كه اگر طعمه پيدا كرد، بيدار مىشود و ما خود، طعمه اوييم.
نفس، اين حالت را دارد كه اگر اطاعتش كنيم، باز هم بيشتر مىخواهد و بيشتر سركشى مىكند.
خواستههاى نفس، مثل آب شور است كه هر چه از آن بخوريم، تشنهتر مىشويم.
بنابراين، بايد مواظب باشيم كه به آنچه شرعى و منطقى است، عمل كنيم، نه آنچه نفسانى است.
در درجه اوّل مواظب باشيم كه از حرام به دور مانيم، و در درجه دوم، از مكروهات و در درجه آخر، كه مربوط به اولياى خداست، در مباحها نيز رعايت اعتدال و صحت را داشتهباشيم، كه زيادهروى در مباحها نيز مىتواند منجر به سركشى نفس شود.
2 ـ تعلّقات
تعلقات، يعنى مظاهر و تمتّعات دنيوى را اصل و مقصد گرفتن، و دل را با آنها گره زدن.
در تعلقات، درك واقعى انسان گرفته مىشود و يك درك وهمى و مجازى به وجود مىآيد و دريچه ادراك حقيقت بسته مىشود.
از طرف ديگر، مىدانيم كه تعلق به غير خدا، يعنى تعلق به فرع و جزء كه او خود وابسته به اصل وكلّ است.
پس، دلبستگى به فرع و جزء، كه خود بايد به اصل و كل بپيوندد، نتيجهاش هيچ است; چرا كه بالاخره نمىماند و وابسته به اصل وكلّ است و روزى به آن مىپيوندد.
بنابراين، بايد مواظب باشيم كه فرع و جزء را با اصل اشتباه نكنيم و به اصل دل ببنديم، كه فرع نيز نزد اوست.
بايد فرع را اصل نگيريم و يادمان باشد كه فرع، وسيله رسيدن به اصل است و فرع يك روزى از دست ما گرفته مىشود، و ارزش فرع، در ميزان رسانيدن ما به اصل است.
و فقط مواظب باشيم كه در فرع، امانتدار خوبى باشيم و اداى امانت و تكليف الهى خود را درست انجام دهيم، و در اين صورت، فرع، به ما بهره مىرساند و خير است; چرا كه فرع، ما را به اصل رسانيدهاست.
اما اگر به آن فرع دل ببنديم و آن را هدف كنيم و از اصل غافل شويم، آن فرع، ممكن است مدتى ما را سرگرم و دلخوش كند، اما به هر حال ما را از اصل بازدارد و لذا خير كامل به ما نرسد.
اى دوست شكر بهتر، يا آنكه شكر سازد؟خوبى قمر بهتر، يا آنكه قمر سازد؟اى باغ تويى خُوشتر، يا گلشن و گل در تو؟يا آنكه برآرد گل، صد نرگس تر سازد؟اى عقل، تو به باشى در دانش و در بينشيا آنكه بهر لحظه صد عقل و نظر سازد؟درياى دل از لطفش پُر خسرو و پر شيرينوز قطره انديشه، صد گونه گهر سازددر قرآن، آيهاى زيبا در باره تعلقات آمده است كه مىفرمايد:
(ما جعل الله لرجل من قلبين فى جوفه)خداوند براى هيچ مردى در درونش دو دل ننهادهاست.
و به عبارت ديگر، يك قلب است و يك مطلوب.
نتايج زيانبار تعلّقات
1 ـ ارتباط وهمى:
تعلقات، وضعيت عجيبى در سازمان فكرى انسان به وجود مىآورد و آن عبارت از اين است كه ارتباط و توجه و درك واقعى را از او مىگيرد و توجه و دركى وهمى جايگزين آن مىكند، و اينها در تعبير قرآن كريم، (كالأنعام بل هم أضلّ)آمده; چرا كه حيوان، اين گونه تعلقات را ندارد، ولى درك دارد.
2 ـ حرص و هراس:
هر چيزى كه از تعلقات انسان است تا زمانى كه آن را به دست نياورده، حرص عجيبى دارد، و هر وقت آن را به دست آورد، دغدغه خاطر و هراس نگهدارى آن را دارد و همين است كه ابراهيم(عليه السلام) بعد از ديدن ستاره و ماه و خورشيد، گفت:
(لا اُحبّ الآفلين) و اين اشاره است به همه آنچه در دنيا، آفل است.
3 ـ غم:
تعلقات را روزى از دست ما مىگيرند و لذا چون قلب خود را با آنها گره زدهايم، گرفتن آنها از ما يا ترك ما از آنها (با مرگ يا از دست دادن مقام) سخت ما را غمناك مىكند.
4 ـ عشق مجازى:
تعلق به فرع و جزء، يك عشق مجازى است.
در اين عشق، انسان نسبت آن چيز يا مقام و مانند آن، عشق پيدا مىكند و در اين عشق عيوب آن را نمىبيند و خود را كور و كر در اختيار آن مىگذارد.
از اين رو، چون عاشق است، بدى معشوق را نمىبيند و همين است كه خداوند در قرآن كريم مىفرمايد:
(يأرأيت من اتّخذ الهه هواء أفأنت تكون عليه وكي أم تحسب اَنّ يأكثرهم يسمعون أو يعقلون إن هم إلاّ كالأنعام بل هم أضلّ سبي)آيا آن كس كه هواى نفس خود را معبود خويش گرفتهاست ديدى؟ آيا مىتوانى ضامن او باشى؟! يا گمان دارى كه بيشترشان مىشنوند يا مىانديشند؟! آنان جز مانند ستوران نيستند.
بلكه گمراهترند.
5 ـ نداشتن آخرت:
چون چنين كسانى به معبودهاى خيالى توجه مىكنند و آنها را سرمايههاى خود مىسازند، در آن دنيا چيزى ندارند; چنان كه خداوند متعال مىفرمايد:
(وضلّ عنهم ما كانوا يدعون من قبل وظنّوا ما لهم من محيص)وآنچه از پيش مىخواندند از نظر آنان ناپديد مىشود و مىدانند كه آنان را روى گريز نيست.
نتيجه اين كه، اگر انسان به غير حق توجه كند، راه به جايى نمىبرد، و غير حق آفل است، و فقط غير حق را براى حق خواستن، خوب است.
بر جمادى دل چه بندى اى سليموا طلب آن را كه مىتابد مقيمدل كندن از جاذبههاى زندگى، براى انسان، رهايى و سبكبالى خواهد بود.
جريان زندگى انسان، چون كشتى است كه در دريا حركت مىكند.
حال، اگر طوفانى درگيرد و كشتى، تهديد به غرق شود، بايد براى نجات كشتيبان، مقدارى از بارهاى درون كشتى را به آب ريخت تا كشتيبان نجات يابد.
تعلقات ما هم همين است; هرچه كمتر باشند، بار كشتى زندگى سبكتر و كشتى سالمتر به ساحل خواهد رسيد و در اين جا به ويژه از تعلقات زايد سخن مىگوييم كه بار سنگين آنها بر دوش ماست و بايد مواظب باشيم كه كمر ما زير آن نشكند.
مواظب باشيم كه در مقابل هر گرفتنى، از دست دادنى هست، و در مقابل هر عدم تعلقى، رسيدنى.
اين امر شبيه به ماجراى مسافرى است كه بناست به مقصدى برسد، اما در راه فريب نقاط خوش آب و هوا را مىخورد و در آن جا مىآرامد و مفتون مىشود و از مقصد بازمىماند.
چون به هر فكرى كه دل خواهى سپرداز تو چيزى در نهان خواهند بردپس بدان مشغول شو كان بهتر استتا ز تو چيزى برد كان كمتر استو سرانجام، انسان بايد حساب تعلقات خود را داشتهباشد «آرزو مىخواه ليك اندازه خواه.»
و لذا بايد مواظب باشيم كه در اين بده و بستانها و تعلقات، چه چيز را مىآوريم و چه چيز را از دست مىدهيم و همه نيروى خود را صرف فرع و جزء نكنيم و از اصل غافل نشويم و هدف اصلى حيات را فراموش نكنيم و خود را به سرمايههاى موقتى و سرابمانند فريب ندهيم.
صد هزاران دام و دانه است اى خداما چو مرغان حريص بىنوادم بدم پا بسته دام نويمهر يكى گر باز و سيمرغى شويممىرهانى هر دمى ما را و بازسوى دامى مىرويم اى بىنيازما در اين انبار گندم مىكنيمگندم جمع آمده گُم مىكنيممىنيانديشيم آخر ما به هوشكاين خلل در گندم است يا مكر موشموش تا انبار ما جويد ز دستوز انبار ما ويران شدهاستاول اى جان دفع شر موش كنوانگهان در جمع گندم جوش كنگرنه موش دزد در انبان ما استگندم اعمال چهل ساله كجا استريزه ريزه صدق هر روزه چراجمع مىنايد در اين انبار مادر اشعار فوق منظور از گندم، اعمال انسان و منظور از موش، القائات شيطانى و تعلقات نفسانى است كه وارد قلب مىشوند و ذخاير معنوى و اعتقادى ما را ضايع مىكنند.
و سرانجام، در اين وضعيت، نورى بر او حاكم مىشود كه ظلمتهاى زندگىاش روشن مىگردد و در پناه اين حكمت و در فضاى اسم حكيم قرار مىگيرد، و شامل اين آيه مىشود كه:
(أومن كان ميّتاً فأحييناهُ وجعلنا له نوراً يمشى به فى النّاس كمن مثله فى الظّلمات ليس بخارج منها كذلك زيّن للكافرين ما كانوا يعلمون)
آيا كسى كه مرده ]دل[ بود و زندهاش گردانيديم و براى او نورى پديد آورديم تا در پرتو آن ميان مردم راه برود چون كسى است كه گويى گرفتار در تاريكىهاست و از آن بيرون آمدنى نيست؟! اين گونه براى كافران آنچه انجام مىدادند زينت دادهشدهاست.
و سرانجام او، جزو اولياى خدا مىشود كه اولياى خدا را حضرت على(عليه السلام) در رابطه با همين راه و رسم مشخص، چنين وصف مىفرمايد:
قوم أخلصوا للّه فى عبادته ونظروا إلى باطن الدّنيا حين نظر النّاس إلى ظاهرها فعرفوا أجلها حين نحر الخلق سواهم يعاجلها، فتركوا منها ما عملوا إنّه سيتركهم وأماتوا منها ما عملوا سيميتهم.
اولياى خدا، مردمى هستند كه خدا را به طور خالص عبادت مىكنند و وقتى مردم، به ظاهر دنيا و شهوات مىنگرند، آنان ]با تفكر و امعاننظر[ به باطن دنيا مىنگرند، و وقتى مردم، به چيزهاى زودگذر، دنيا مغرور مىشوند، اولياى خدا به آينده و نعمتهاى قيامت نگاه مىكنند، و اولياى خدا، چيزهايى كه مىدانند، از اموال دنيا و مقامهاى ظاهرى، رهايشان مىسازد، خود آنها را رها مىكنند و چيزهايى كه باعث هلاكت مىشود، خود، آنها را رها مىكنند.
و بعد از اين كه به اين خطمشى مشخص رسيديم، بايد مواظب باشيم كه زندگى روزمره و زرق و برقها و آنچه به طور مجاز حاكم شده، ما را فريب ندهد و مستيهاى دروغين را كه يك عده را مست كرده، براى خود آرزو نكنيم.
ملامت ملامتگران دنيا زده، ما را از راه اصلى باز ندارد، و بالاخره، آرزوى دنياى دنيازدگان را نداشته باشيم، بلكه آرزوى زندگى اولياى خدا را داشته باشيم.
و بالاخره، در اين راه، به حكمت دست يابيم و نتايج آن عبارتند از:
، بينش صحيح و چشم حقبين
در پناه اين حكمت، به حق مىرسيم و حق را مىبينيم، و بر مبناى حق قضاوت مىكنيم و بر مبناى حق عمل مىكنيم و درست مىبينيم:
چشم حقبين به جز از حق نتواند ديدنباطل اندر نظر مردم باطلبين استدر حقيقت، نگاه ما، نگاه حقيقت و تعديل است.
(خويش را تعديل كن عشق و نظر.)، تكليف الهى
راهى كه هدفش خداست، فقط به تكليف الهى خود عمل مىكند، و تكليف الهى چيزى جز بندگى نيست، و سرانجام به اين نتيجه مىرسيم كه در راه و رسم مشخص زندگى، كه منظور اين بحث است، به بندگى مىرسيم و در چارچوب بندگى و عبوديت، خط مشى ما مشخص مىشود; زيرا براى رسيدن به خدا، وسيلهاى جز بندگى وجود ندارد.
گر تو خواهى حرّى و دلزندگىبندگى كن بندگى كن بندگىاز خودى بگذر كه تا يابى خدافانى حق شو كه تا يابى بقاگر تو را بايد وصال راستينمحو شو والله اعلم باليقيننهايت بندگى، وصال حق است و به عبارت ديگر، بندگى يك روى سكهاى است كه آن رويش، حق است.
در بندگى به چه چيزى مىرسيم؟
بندگى عبارت است از توجه نقص به كمال.
بنابراين، در بندگى، كمال را مىجوييم; يعنى بىنهايت همه بىنهايتها را و به كمال توجه مىكنيم و در جهت كمال سير مىكنيم، و اين نتيجه اوّل بندگى است.
نتيجه دوم بندگى اين است كه به اين كمال، عشق مىورزيم; چرا كه كمال را دوست مىداريم.
بنابراين، در بندگى به عشق مىرسيم و سرانجام، در عشق، ايثار را مىآموزيم; چرا كه اصل عشق، چيزى جز ايثار نيست.
اصل عشق، فناست و فنا، محو شدن در معشوق است، و ايثار، چيزى جز از دست دادن منِ مجازى نيست; چرا كه من اصلى، از دست رفتنى نيست، و خلاصه، در بندگى به مثلث سازندهاى كه همهاش اسرار است و همهاش زندگى مىرسيم و آن، مثلث سازنده كمال، عشق و ايثار است.
سرانجام، نتيجه غايى بندگى، كه در مثلث كمال و عشق و ايثار، عايد ما مىشود، حلاوت بندگى است كه همان حلاوت سركردن با خداست و به عبارتى، حلاوت جان ماست; چرا كه جان، به جانان مىرسد.
در نيازهاى تن و نفس هم حلاوت داريم، امّا حلاوتهاى موقتى.
ولى در حلاوت جان، به حلاوت اصلى مىرسيم.
پيشهاى آموختى در نفس و تنچنگ اندر پيشه معنى بزندر جهان پوشيده گشتى و غنىچون برون آئى از اينجا چون كنىپيشهاى آموز كاندر آخرتاندر آيد دخل كسب و معرفتو سپس، بنده در مقام بندگى به اين مرتبه مىرسد كه حلاوت تن و نفس را در چارچوب بندگى مىجويد.
حلاوت سركردن با خدا، سنگينى بار هجران را كم مىكند و سركردن با خدا، جان را به اقناع مىرساند و در نهايت، او را به وصال حق مىرساند و در اين وصال، غير خدا را فقط در چارچوب بندگى و تكليف نگاه مىكند، كه البته بار تكليف نيز بار سنگينى بر دوش اوست; چرا كه در چارچوب خواست و رضاى خدا، به خود و هستى و ديگران نگاه مىكند، و اگر او، در چارچوب بندگى، دنيا را داشته باشد براى بندگى مىخواهد و اگر نداشته باشد، خدا را مىخواهد و اگر در چارچوب بندگى دنيا را داشته باشد، خدا را دارد، اما اگر كسى در چارچوب غير بندگى، دنيا را داشته باشد، باعث غرور و پُز و تكبر اوست و اگر دنيا را نداشته باشد، باعث يأس و نوميدى.
چون به دريا مىتوانى راه يافتسوى يك قطره چرا بايد شتافتقطره باشد هر كه را دريا بودهر كه جز دريا بود، سودا بودهر كه داند گفت با خورشيد رازاو تواند ماند از يك قطره بازو سرانجام، در مرتبه والاى بندگى مىرسد به آيه 24 به بعد سوره مطفّفين:
(يسقون من رهيق مختوم ختامه مسك وفى ذلك فليتنافس المتنافسون)از بادهاى مُهر شده نوشاينده مىشوند; بادهاى كه مُهر آن مشك است.
و در اين نعمتها مشتاقان بايد بر يكديگر پيشى گيرند.
و در نهايت بندگى به جوشش بندگى مىرسد كه جوشش بندگى، در زبان، حق گفتن است، در دل، ايمان به حق است و در عمل، تقوا يا عمل كردن به حق است:
1 ـ در زبان، حق را مىگويد و سخن او حق است.
2 ـ در دل، ايمان او حق است، فكر او مالامال از حق است و فكر و نيّتش حق است.
3 ـ در عمل، حضور حق را در عمل خود ناظر مىداند و ادب حضور حق را رعايت مىكند و رعايت اين ادب، به معناى تقوا و عمل به حق است.
بنابراين، بنده، در مقام بندگى و در همه حال بر مسير بندگى است، چه با زبان و چه در فكر و دل و چه در عمل و همواره حال اجراى بندگى خود است و هميشه در حال گرفتن فيض.
بندگى بيشتر، تجلّى بيشتر ذات حق، در ماست و در نهايت، ما مىشويم واسطه فيض حق.
بنابراين، متوجه مىشويم كه انسان، نمىتواند، بنده باشد، اما فقط با ادعا و زبان، در يحالى كه در دل و عمل، بندگى نداشته باشد.
او اص بنده واقعى نيست، بلكه منافق است.
بر زبان نام حق و بر جان اوگندها از كفر و بىايمان اوآن منافق مشك بر من مىزندروح را در قعر گلشن مىبردمشك را بر تن مزن بر دل بمالمشك چبود نام پاك ذوالجلالدر اين راه، عنايت پروردگار، شرط اصلى است; چرا كه طبيعت ناتوان ما، لياقت رسيدن به همه بىنهايتها را ندارد، جز با عنايت پروردگار.
دمدمه اين ناى از دمهاى اوستهاى و هوى روح از هيهاى او استليك داند هر كه او را منظرى استكاين فغان اين سرى هم زان سرى استيا رب اين بخشش نه حد كار ما استلطف تو لطف خفى را خود سزا استدست گير از دست ما، ما را مخرپرده را بردار و پرده ما مدربازخر ما را از اين نفس پليدكاردش تا استخوان ما رسيداز چو ما بيچارگان اين بند سختكه گشايد جز تو اى سلطان تختاين چنين قفل گران را اى ودودكه تواند جز كه فضل تو گشودما ز خود سوى تو گردانيم سرچون تو از مايى به ما نزديكتربا چنين نزديكىاى دوريم دوردر چنين تاريكىاى بفرست نوراين دعا هم بخشش و تعليم تو استورنه در گلخن گلستان از چه استدر ميان خون و رود فهم و عقلجز ز اكرام تو نتوان كرد نقلاز دو پاره پيه، اين نو روانموج نورش مىرود تا آسمانگوشت پاره كه زبان آمد ازومىرود سيلاب حكمت جو به جواين دعا از تو اجابت هم ز توايمن از تو مهابت هم ز تو* * *فصل پنجم : موانع رشد كمال
مقدّمه
هر چه بنده، به بندگى نزديكتر مىشود وجودش بيشتر از خدا پر مىگردد و بيشتر محل تجلى صفات خدا قرار مىگيرد و به همان اندازه، به رشد و كمال مىرسد و به همان اندازه، از زذايل اخلاقى و بديها و گناهان خالى مىشود.
هرچه در ارتباط با بندگى ماست، هويت ما و سرمايه ماست و باقيات و صالحات است و هر چه در ارتباط با غير بندگى است، پايهاش در بيرون از ماست و سرمايه صورى و موقتى، اما سرمايه دايم و جاودان ما نيست.
تمام رذايل آدمى، از كم و كاستى و نقص اوست كه ناشى از دورى از خداست، و توجه به خدا، يعنى توجه به كمال و نفس.
چنين توجهى حاصلش عشق است و در عشق، ايثار است و اين ايثار چيزى جز از دست دادن من مجازى و مجازها نيست.
عشق آمد و چو خون من در رگ و پوستتا كرد مرا خالى و باقى همه دوستاجزاى وجودم همگى عشق گرفتنامى است ز من باقى و باقى همه دوستهر چه انسان بيشتر به خدا توجه كند و نزديك شود و براى خدا باشد، به كمال بيشترى مىرسد و در دورى از خداست كه نقص و سختى پديد مىآيد.
(فمن أعرض عن ذكرى فأنّ معيشة ضنكا)هر كس از ياد من غافل شود، زندگى پر مشقتى دارد.
گر تو تاريك و ملول و تيرهاىدان كه با زيور جسم همشيرهاىهر كس خوبى مىكند، به خود خوبى كرده و هر كس بدى كند، به خود بدى كرده است و هر كس مىگويد خوب، خود خوب است و هر كس مىگويد بد، خود بد است.
بنابراين، يادمان باشد كه رشد و كمال ما در ارتباط با خدايمان شكل مىگيرد، و آن هم ارتباط قلبى و عملى، نه ارتباط صورى و لفظى، و مشكلات و گرفتاريهاى ما نيز در ارتباط با خداوند حل مىشوند.
ديو اگر عاشق شود هم گوى بردجبرئيلى گشت و آن ديوى بمردتقرب به خدا، ما را الهى مىكند و چشم خدابين، و حقبين، خواهيم داشت و در اين وضعيت «نظر پاك، جمله پاك بيند.»
نتيجه اين كه بايستى جايگاه خوب و بد را در ارتباط با قرب به خدا يا دورى از خدا يبدانيم.
مث اگر دروغ نمىگوييم، يا دزدى نمىكنيم، چون امر و دستور خداست و به خاطر قرب به خدا، و اين اصل است، اما نتايج حاصل از دروغ نگفتن يا دزدى نكردن نيز مسلّماً عايد ما و اجتماع و روابطمان مىشود، ولى اصل بر انجام امر الهى و تقرب به اوست.
در اين فصل از موارد زير بحث مىكنيم:
1 ـ هواى نفس;11 ـ حسد;2 ـ تعلقات;12 ـ سستى در عمل;3 ـ وهم و خيال;13 ـ دروغ;4 ـ سوء ظن و بددلى;14 ـ غيبت;5 ـ مدح و ستايش;15 ـ غضب;6 ـ عجب;16 ـ عيبجويى;7 ـ كبر;17 ـ ريا;8 ـ ذلت و حقارت;18 ـ حجابهاى ظلمانى;9 ـ حب جاه و خودپسندى;19 ـ حجابهاى نورانى;10 ـ آمال و آرزو;20 ـ خروج از حجابها.
1 ـ هواى نفس
هواى نفس، همان خواستههاى نفس را گوييم كه از حد منطق و شرع بيرون است وگرنه، خواستهها و نيازهاى منطقى و شرعى نفس و تن، نه تنها مجاز، بلكه مطلوب و ابزارِ هر چه بهتر بندگى كردن ماست.
خواست و تقدير خدا بر اين بوده كه ما با عبور از اين دنيا و نيازهاى طبيعى به هدف اعلاى حيات برسيم.
هواى نفس، همان زيادهخواهى و همه آن چيزهايى است كه نفس براى انباشتن، نمايش دادن و پُز دادن مىخواهد و مبارزه با اينها، همان جهاد با نفس است كه جهاد اكبر، همين است.
بايد مواظب باشيم كه نفس، در ما، هميشه حالت خفتگى دارد و در كمين است كه فرعونيّت خود را نشان دهد.
ما بايد به او فرصت ندهيم، و اگر نه، او چون اژدهايى است كه اگر طعمه پيدا كرد، بيدار مىشود و ما خود، طعمه اوييم.
نفس، اين حالت را دارد كه اگر اطاعتش كنيم، باز هم بيشتر مىخواهد و بيشتر سركشى مىكند.
خواستههاى نفس، مثل آب شور است كه هر چه از آن بخوريم، تشنهتر مىشويم.
بنابراين، بايد مواظب باشيم كه به آنچه شرعى و منطقى است، عمل كنيم، نه آنچه نفسانى است.
در درجه اوّل مواظب باشيم كه از حرام به دور مانيم، و در درجه دوم، از مكروهات و در درجه آخر، كه مربوط به اولياى خداست، در مباحها نيز رعايت اعتدال و صحت را داشتهباشيم، كه زيادهروى در مباحها نيز مىتواند منجر به سركشى نفس شود.
2 ـ تعلّقات
تعلقات، يعنى مظاهر و تمتّعات دنيوى را اصل و مقصد گرفتن، و دل را با آنها گره زدن.
در تعلقات، درك واقعى انسان گرفته مىشود و يك درك وهمى و مجازى به وجود مىآيد و دريچه ادراك حقيقت بسته مىشود.
از طرف ديگر، مىدانيم كه تعلق به غير خدا، يعنى تعلق به فرع و جزء كه او خود وابسته به اصل وكلّ است.
پس، دلبستگى به فرع و جزء، كه خود بايد به اصل و كل بپيوندد، نتيجهاش هيچ است; چرا كه بالاخره نمىماند و وابسته به اصل وكلّ است و روزى به آن مىپيوندد.
بنابراين، بايد مواظب باشيم كه فرع و جزء را با اصل اشتباه نكنيم و به اصل دل ببنديم، كه فرع نيز نزد اوست.
بايد فرع را اصل نگيريم و يادمان باشد كه فرع، وسيله رسيدن به اصل است و فرع يك روزى از دست ما گرفته مىشود، و ارزش فرع، در ميزان رسانيدن ما به اصل است.
و فقط مواظب باشيم كه در فرع، امانتدار خوبى باشيم و اداى امانت و تكليف الهى خود را درست انجام دهيم، و در اين صورت، فرع، به ما بهره مىرساند و خير است; چرا كه فرع، ما را به اصل رسانيدهاست.
اما اگر به آن فرع دل ببنديم و آن را هدف كنيم و از اصل غافل شويم، آن فرع، ممكن است مدتى ما را سرگرم و دلخوش كند، اما به هر حال ما را از اصل بازدارد و لذا خير كامل به ما نرسد.
اى دوست شكر بهتر، يا آنكه شكر سازد؟خوبى قمر بهتر، يا آنكه قمر سازد؟اى باغ تويى خُوشتر، يا گلشن و گل در تو؟يا آنكه برآرد گل، صد نرگس تر سازد؟اى عقل، تو به باشى در دانش و در بينشيا آنكه بهر لحظه صد عقل و نظر سازد؟درياى دل از لطفش پُر خسرو و پر شيرينوز قطره انديشه، صد گونه گهر سازددر قرآن، آيهاى زيبا در باره تعلقات آمده است كه مىفرمايد:
(ما جعل الله لرجل من قلبين فى جوفه)خداوند براى هيچ مردى در درونش دو دل ننهادهاست.
و به عبارت ديگر، يك قلب است و يك مطلوب.
نتايج زيانبار تعلّقات
1 ـ ارتباط وهمى:
تعلقات، وضعيت عجيبى در سازمان فكرى انسان به وجود مىآورد و آن عبارت از اين است كه ارتباط و توجه و درك واقعى را از او مىگيرد و توجه و دركى وهمى جايگزين آن مىكند، و اينها در تعبير قرآن كريم، (كالأنعام بل هم أضلّ)آمده; چرا كه حيوان، اين گونه تعلقات را ندارد، ولى درك دارد.
2 ـ حرص و هراس:
هر چيزى كه از تعلقات انسان است تا زمانى كه آن را به دست نياورده، حرص عجيبى دارد، و هر وقت آن را به دست آورد، دغدغه خاطر و هراس نگهدارى آن را دارد و همين است كه ابراهيم(عليه السلام) بعد از ديدن ستاره و ماه و خورشيد، گفت:
(لا اُحبّ الآفلين) و اين اشاره است به همه آنچه در دنيا، آفل است.
3 ـ غم:
تعلقات را روزى از دست ما مىگيرند و لذا چون قلب خود را با آنها گره زدهايم، گرفتن آنها از ما يا ترك ما از آنها (با مرگ يا از دست دادن مقام) سخت ما را غمناك مىكند.
4 ـ عشق مجازى:
تعلق به فرع و جزء، يك عشق مجازى است.
در اين عشق، انسان نسبت آن چيز يا مقام و مانند آن، عشق پيدا مىكند و در اين عشق عيوب آن را نمىبيند و خود را كور و كر در اختيار آن مىگذارد.
از اين رو، چون عاشق است، بدى معشوق را نمىبيند و همين است كه خداوند در قرآن كريم مىفرمايد:
(يأرأيت من اتّخذ الهه هواء أفأنت تكون عليه وكي أم تحسب اَنّ يأكثرهم يسمعون أو يعقلون إن هم إلاّ كالأنعام بل هم أضلّ سبي)آيا آن كس كه هواى نفس خود را معبود خويش گرفتهاست ديدى؟ آيا مىتوانى ضامن او باشى؟! يا گمان دارى كه بيشترشان مىشنوند يا مىانديشند؟! آنان جز مانند ستوران نيستند.
بلكه گمراهترند.
5 ـ نداشتن آخرت:
چون چنين كسانى به معبودهاى خيالى توجه مىكنند و آنها را سرمايههاى خود مىسازند، در آن دنيا چيزى ندارند; چنان كه خداوند متعال مىفرمايد:
(وضلّ عنهم ما كانوا يدعون من قبل وظنّوا ما لهم من محيص)وآنچه از پيش مىخواندند از نظر آنان ناپديد مىشود و مىدانند كه آنان را روى گريز نيست.
نتيجه اين كه، اگر انسان به غير حق توجه كند، راه به جايى نمىبرد، و غير حق آفل است، و فقط غير حق را براى حق خواستن، خوب است.
بر جمادى دل چه بندى اى سليموا طلب آن را كه مىتابد مقيمدل كندن از جاذبههاى زندگى، براى انسان، رهايى و سبكبالى خواهد بود.
جريان زندگى انسان، چون كشتى است كه در دريا حركت مىكند.
حال، اگر طوفانى درگيرد و كشتى، تهديد به غرق شود، بايد براى نجات كشتيبان، مقدارى از بارهاى درون كشتى را به آب ريخت تا كشتيبان نجات يابد.
تعلقات ما هم همين است; هرچه كمتر باشند، بار كشتى زندگى سبكتر و كشتى سالمتر به ساحل خواهد رسيد و در اين جا به ويژه از تعلقات زايد سخن مىگوييم كه بار سنگين آنها بر دوش ماست و بايد مواظب باشيم كه كمر ما زير آن نشكند.
مواظب باشيم كه در مقابل هر گرفتنى، از دست دادنى هست، و در مقابل هر عدم تعلقى، رسيدنى.
اين امر شبيه به ماجراى مسافرى است كه بناست به مقصدى برسد، اما در راه فريب نقاط خوش آب و هوا را مىخورد و در آن جا مىآرامد و مفتون مىشود و از مقصد بازمىماند.
چون به هر فكرى كه دل خواهى سپرداز تو چيزى در نهان خواهند بردپس بدان مشغول شو كان بهتر استتا ز تو چيزى برد كان كمتر استو سرانجام، انسان بايد حساب تعلقات خود را داشتهباشد «آرزو مىخواه ليك اندازه خواه.»
و لذا بايد مواظب باشيم كه در اين بده و بستانها و تعلقات، چه چيز را مىآوريم و چه چيز را از دست مىدهيم و همه نيروى خود را صرف فرع و جزء نكنيم و از اصل غافل نشويم و هدف اصلى حيات را فراموش نكنيم و خود را به سرمايههاى موقتى و سرابمانند فريب ندهيم.
صد هزاران دام و دانه است اى خداما چو مرغان حريص بىنوادم بدم پا بسته دام نويمهر يكى گر باز و سيمرغى شويممىرهانى هر دمى ما را و بازسوى دامى مىرويم اى بىنيازما در اين انبار گندم مىكنيمگندم جمع آمده گُم مىكنيممىنيانديشيم آخر ما به هوشكاين خلل در گندم است يا مكر موشموش تا انبار ما جويد ز دستوز انبار ما ويران شدهاستاول اى جان دفع شر موش كنوانگهان در جمع گندم جوش كنگرنه موش دزد در انبان ما استگندم اعمال چهل ساله كجا استريزه ريزه صدق هر روزه چراجمع مىنايد در اين انبار مادر اشعار فوق منظور از گندم، اعمال انسان و منظور از موش، القائات شيطانى و تعلقات نفسانى است كه وارد قلب مىشوند و ذخاير معنوى و اعتقادى ما را ضايع مىكنند.
چشم حقبين به جز از حق نتواند ديدنباطل اندر نظر مردم باطلبين استدر حقيقت، نگاه ما، نگاه حقيقت و تعديل است.
(خويش را تعديل كن عشق و نظر.)،
تكليف الهى
راهى كه هدفش خداست، فقط به تكليف الهى خود عمل مىكند، و تكليف الهى چيزى جز بندگى نيست، و سرانجام به اين نتيجه مىرسيم كه در راه و رسم مشخص زندگى، كه منظور اين بحث است، به بندگى مىرسيم و در چارچوب بندگى و عبوديت، خط مشى ما مشخص مىشود; زيرا براى رسيدن به خدا، وسيلهاى جز بندگى وجود ندارد.
گر تو خواهى حرّى و دلزندگىبندگى كن بندگى كن بندگىاز خودى بگذر كه تا يابى خدافانى حق شو كه تا يابى بقاگر تو را بايد وصال راستينمحو شو والله اعلم باليقيننهايت بندگى، وصال حق است و به عبارت ديگر، بندگى يك روى سكهاى است كه آن رويش، حق است.
در بندگى به چه چيزى مىرسيم؟
بندگى عبارت است از توجه نقص به كمال.
بنابراين، در بندگى، كمال را مىجوييم; يعنى بىنهايت همه بىنهايتها را و به كمال توجه مىكنيم و در جهت كمال سير مىكنيم، و اين نتيجه اوّل بندگى است.
نتيجه دوم بندگى اين است كه به اين كمال، عشق مىورزيم; چرا كه كمال را دوست مىداريم.
بنابراين، در بندگى به عشق مىرسيم و سرانجام، در عشق، ايثار را مىآموزيم; چرا كه اصل عشق، چيزى جز ايثار نيست.
اصل عشق، فناست و فنا، محو شدن در معشوق است، و ايثار، چيزى جز از دست دادن منِ مجازى نيست; چرا كه من اصلى، از دست رفتنى نيست، و خلاصه، در بندگى به مثلث سازندهاى كه همهاش اسرار است و همهاش زندگى مىرسيم و آن، مثلث سازنده كمال، عشق و ايثار است.
سرانجام، نتيجه غايى بندگى، كه در مثلث كمال و عشق و ايثار، عايد ما مىشود، حلاوت بندگى است كه همان حلاوت سركردن با خداست و به عبارتى، حلاوت جان ماست; چرا كه جان، به جانان مىرسد.
در نيازهاى تن و نفس هم حلاوت داريم، امّا حلاوتهاى موقتى.
ولى در حلاوت جان، به حلاوت اصلى مىرسيم.
پيشهاى آموختى در نفس و تنچنگ اندر پيشه معنى بزندر جهان پوشيده گشتى و غنىچون برون آئى از اينجا چون كنىپيشهاى آموز كاندر آخرتاندر آيد دخل كسب و معرفتو سپس، بنده در مقام بندگى به اين مرتبه مىرسد كه حلاوت تن و نفس را در چارچوب بندگى مىجويد.
حلاوت سركردن با خدا، سنگينى بار هجران را كم مىكند و سركردن با خدا، جان را به اقناع مىرساند و در نهايت، او را به وصال حق مىرساند و در اين وصال، غير خدا را فقط در چارچوب بندگى و تكليف نگاه مىكند، كه البته بار تكليف نيز بار سنگينى بر دوش اوست; چرا كه در چارچوب خواست و رضاى خدا، به خود و هستى و ديگران نگاه مىكند، و اگر او، در چارچوب بندگى، دنيا را داشته باشد براى بندگى مىخواهد و اگر نداشته باشد، خدا را مىخواهد و اگر در چارچوب بندگى دنيا را داشته باشد، خدا را دارد، اما اگر كسى در چارچوب غير بندگى، دنيا را داشته باشد، باعث غرور و پُز و تكبر اوست و اگر دنيا را نداشته باشد، باعث يأس و نوميدى.
چون به دريا مىتوانى راه يافتسوى يك قطره چرا بايد شتافتقطره باشد هر كه را دريا بودهر كه جز دريا بود، سودا بودهر كه داند گفت با خورشيد رازاو تواند ماند از يك قطره بازو سرانجام، در مرتبه والاى بندگى مىرسد به آيه 24 به بعد سوره مطفّفين:
(يسقون من رهيق مختوم ختامه مسك وفى ذلك فليتنافس المتنافسون)از بادهاى مُهر شده نوشاينده مىشوند; بادهاى كه مُهر آن مشك است.
و در اين نعمتها مشتاقان بايد بر يكديگر پيشى گيرند.
و در نهايت بندگى به جوشش بندگى مىرسد كه جوشش بندگى، در زبان، حق گفتن است، در دل، ايمان به حق است و در عمل، تقوا يا عمل كردن به حق است:
1 ـ در زبان، حق را مىگويد و سخن او حق است.
2 ـ در دل، ايمان او حق است، فكر او مالامال از حق است و فكر و نيّتش حق است.
3 ـ در عمل، حضور حق را در عمل خود ناظر مىداند و ادب حضور حق را رعايت مىكند و رعايت اين ادب، به معناى تقوا و عمل به حق است.
بنابراين، بنده، در مقام بندگى و در همه حال بر مسير بندگى است، چه با زبان و چه در فكر و دل و چه در عمل و همواره حال اجراى بندگى خود است و هميشه در حال گرفتن فيض.
بندگى بيشتر، تجلّى بيشتر ذات حق، در ماست و در نهايت، ما مىشويم واسطه فيض حق.
بنابراين، متوجه مىشويم كه انسان، نمىتواند، بنده باشد، اما فقط با ادعا و زبان، در يحالى كه در دل و عمل، بندگى نداشته باشد.
او اص بنده واقعى نيست، بلكه منافق است.
بر زبان نام حق و بر جان اوگندها از كفر و بىايمان اوآن منافق مشك بر من مىزندروح را در قعر گلشن مىبردمشك را بر تن مزن بر دل بمالمشك چبود نام پاك ذوالجلالدر اين راه، عنايت پروردگار، شرط اصلى است; چرا كه طبيعت ناتوان ما، لياقت رسيدن به همه بىنهايتها را ندارد، جز با عنايت پروردگار.
دمدمه اين ناى از دمهاى اوستهاى و هوى روح از هيهاى او استليك داند هر كه او را منظرى استكاين فغان اين سرى هم زان سرى استيا رب اين بخشش نه حد كار ما استلطف تو لطف خفى را خود سزا استدست گير از دست ما، ما را مخرپرده را بردار و پرده ما مدربازخر ما را از اين نفس پليدكاردش تا استخوان ما رسيداز چو ما بيچارگان اين بند سختكه گشايد جز تو اى سلطان تختاين چنين قفل گران را اى ودودكه تواند جز كه فضل تو گشودما ز خود سوى تو گردانيم سرچون تو از مايى به ما نزديكتربا چنين نزديكىاى دوريم دوردر چنين تاريكىاى بفرست نوراين دعا هم بخشش و تعليم تو استورنه در گلخن گلستان از چه استدر ميان خون و رود فهم و عقلجز ز اكرام تو نتوان كرد نقلاز دو پاره پيه، اين نو روانموج نورش مىرود تا آسمانگوشت پاره كه زبان آمد ازومىرود سيلاب حكمت جو به جواين دعا از تو اجابت هم ز توايمن از تو مهابت هم ز تو* * *فصل پنجم : موانع رشد كمال
مقدّمه
هر چه بنده، به بندگى نزديكتر مىشود وجودش بيشتر از خدا پر مىگردد و بيشتر محل تجلى صفات خدا قرار مىگيرد و به همان اندازه، به رشد و كمال مىرسد و به همان اندازه، از زذايل اخلاقى و بديها و گناهان خالى مىشود.
هرچه در ارتباط با بندگى ماست، هويت ما و سرمايه ماست و باقيات و صالحات است و هر چه در ارتباط با غير بندگى است، پايهاش در بيرون از ماست و سرمايه صورى و موقتى، اما سرمايه دايم و جاودان ما نيست.
تمام رذايل آدمى، از كم و كاستى و نقص اوست كه ناشى از دورى از خداست، و توجه به خدا، يعنى توجه به كمال و نفس.
چنين توجهى حاصلش عشق است و در عشق، ايثار است و اين ايثار چيزى جز از دست دادن من مجازى و مجازها نيست.
عشق آمد و چو خون من در رگ و پوستتا كرد مرا خالى و باقى همه دوستاجزاى وجودم همگى عشق گرفتنامى است ز من باقى و باقى همه دوستهر چه انسان بيشتر به خدا توجه كند و نزديك شود و براى خدا باشد، به كمال بيشترى مىرسد و در دورى از خداست كه نقص و سختى پديد مىآيد.
(فمن أعرض عن ذكرى فأنّ معيشة ضنكا)هر كس از ياد من غافل شود، زندگى پر مشقتى دارد.
گر تو تاريك و ملول و تيرهاىدان كه با زيور جسم همشيرهاىهر كس خوبى مىكند، به خود خوبى كرده و هر كس بدى كند، به خود بدى كرده است و هر كس مىگويد خوب، خود خوب است و هر كس مىگويد بد، خود بد است.
بنابراين، يادمان باشد كه رشد و كمال ما در ارتباط با خدايمان شكل مىگيرد، و آن هم ارتباط قلبى و عملى، نه ارتباط صورى و لفظى، و مشكلات و گرفتاريهاى ما نيز در ارتباط با خداوند حل مىشوند.
ديو اگر عاشق شود هم گوى بردجبرئيلى گشت و آن ديوى بمردتقرب به خدا، ما را الهى مىكند و چشم خدابين، و حقبين، خواهيم داشت و در اين وضعيت «نظر پاك، جمله پاك بيند.»
نتيجه اين كه بايستى جايگاه خوب و بد را در ارتباط با قرب به خدا يا دورى از خدا يبدانيم.
مث اگر دروغ نمىگوييم، يا دزدى نمىكنيم، چون امر و دستور خداست و به خاطر قرب به خدا، و اين اصل است، اما نتايج حاصل از دروغ نگفتن يا دزدى نكردن نيز مسلّماً عايد ما و اجتماع و روابطمان مىشود، ولى اصل بر انجام امر الهى و تقرب به اوست.
در اين فصل از موارد زير بحث مىكنيم:
1 ـ هواى نفس;11 ـ حسد;2 ـ تعلقات;12 ـ سستى در عمل;3 ـ وهم و خيال;13 ـ دروغ;4 ـ سوء ظن و بددلى;14 ـ غيبت;5 ـ مدح و ستايش;15 ـ غضب;6 ـ عجب;16 ـ عيبجويى;7 ـ كبر;17 ـ ريا;8 ـ ذلت و حقارت;18 ـ حجابهاى ظلمانى;9 ـ حب جاه و خودپسندى;19 ـ حجابهاى نورانى;10 ـ آمال و آرزو;20 ـ خروج از حجابها.
1 ـ هواى نفس
هواى نفس، همان خواستههاى نفس را گوييم كه از حد منطق و شرع بيرون است وگرنه، خواستهها و نيازهاى منطقى و شرعى نفس و تن، نه تنها مجاز، بلكه مطلوب و ابزارِ هر چه بهتر بندگى كردن ماست.
خواست و تقدير خدا بر اين بوده كه ما با عبور از اين دنيا و نيازهاى طبيعى به هدف اعلاى حيات برسيم.
هواى نفس، همان زيادهخواهى و همه آن چيزهايى است كه نفس براى انباشتن، نمايش دادن و پُز دادن مىخواهد و مبارزه با اينها، همان جهاد با نفس است كه جهاد اكبر، همين است.
بايد مواظب باشيم كه نفس، در ما، هميشه حالت خفتگى دارد و در كمين است كه فرعونيّت خود را نشان دهد.
ما بايد به او فرصت ندهيم، و اگر نه، او چون اژدهايى است كه اگر طعمه پيدا كرد، بيدار مىشود و ما خود، طعمه اوييم.
نفس، اين حالت را دارد كه اگر اطاعتش كنيم، باز هم بيشتر مىخواهد و بيشتر سركشى مىكند.
خواستههاى نفس، مثل آب شور است كه هر چه از آن بخوريم، تشنهتر مىشويم.
بنابراين، بايد مواظب باشيم كه به آنچه شرعى و منطقى است، عمل كنيم، نه آنچه نفسانى است.
در درجه اوّل مواظب باشيم كه از حرام به دور مانيم، و در درجه دوم، از مكروهات و در درجه آخر، كه مربوط به اولياى خداست، در مباحها نيز رعايت اعتدال و صحت را داشتهباشيم، كه زيادهروى در مباحها نيز مىتواند منجر به سركشى نفس شود.
2 ـ تعلّقات
تعلقات، يعنى مظاهر و تمتّعات دنيوى را اصل و مقصد گرفتن، و دل را با آنها گره زدن.
در تعلقات، درك واقعى انسان گرفته مىشود و يك درك وهمى و مجازى به وجود مىآيد و دريچه ادراك حقيقت بسته مىشود.
از طرف ديگر، مىدانيم كه تعلق به غير خدا، يعنى تعلق به فرع و جزء كه او خود وابسته به اصل وكلّ است.
پس، دلبستگى به فرع و جزء، كه خود بايد به اصل و كل بپيوندد، نتيجهاش هيچ است; چرا كه بالاخره نمىماند و وابسته به اصل وكلّ است و روزى به آن مىپيوندد.
بنابراين، بايد مواظب باشيم كه فرع و جزء را با اصل اشتباه نكنيم و به اصل دل ببنديم، كه فرع نيز نزد اوست.
بايد فرع را اصل نگيريم و يادمان باشد كه فرع، وسيله رسيدن به اصل است و فرع يك روزى از دست ما گرفته مىشود، و ارزش فرع، در ميزان رسانيدن ما به اصل است.
و فقط مواظب باشيم كه در فرع، امانتدار خوبى باشيم و اداى امانت و تكليف الهى خود را درست انجام دهيم، و در اين صورت، فرع، به ما بهره مىرساند و خير است; چرا كه فرع، ما را به اصل رسانيدهاست.
اما اگر به آن فرع دل ببنديم و آن را هدف كنيم و از اصل غافل شويم، آن فرع، ممكن است مدتى ما را سرگرم و دلخوش كند، اما به هر حال ما را از اصل بازدارد و لذا خير كامل به ما نرسد.
اى دوست شكر بهتر، يا آنكه شكر سازد؟خوبى قمر بهتر، يا آنكه قمر سازد؟اى باغ تويى خُوشتر، يا گلشن و گل در تو؟يا آنكه برآرد گل، صد نرگس تر سازد؟اى عقل، تو به باشى در دانش و در بينشيا آنكه بهر لحظه صد عقل و نظر سازد؟درياى دل از لطفش پُر خسرو و پر شيرينوز قطره انديشه، صد گونه گهر سازددر قرآن، آيهاى زيبا در باره تعلقات آمده است كه مىفرمايد:
(ما جعل الله لرجل من قلبين فى جوفه)خداوند براى هيچ مردى در درونش دو دل ننهادهاست.
و به عبارت ديگر، يك قلب است و يك مطلوب.
نتايج زيانبار تعلّقات
1 ـ ارتباط وهمى:
تعلقات، وضعيت عجيبى در سازمان فكرى انسان به وجود مىآورد و آن عبارت از اين است كه ارتباط و توجه و درك واقعى را از او مىگيرد و توجه و دركى وهمى جايگزين آن مىكند، و اينها در تعبير قرآن كريم، (كالأنعام بل هم أضلّ)آمده; چرا كه حيوان، اين گونه تعلقات را ندارد، ولى درك دارد.
2 ـ حرص و هراس:
هر چيزى كه از تعلقات انسان است تا زمانى كه آن را به دست نياورده، حرص عجيبى دارد، و هر وقت آن را به دست آورد، دغدغه خاطر و هراس نگهدارى آن را دارد و همين است كه ابراهيم(عليه السلام) بعد از ديدن ستاره و ماه و خورشيد، گفت:
(لا اُحبّ الآفلين) و اين اشاره است به همه آنچه در دنيا، آفل است.
3 ـ غم:
تعلقات را روزى از دست ما مىگيرند و لذا چون قلب خود را با آنها گره زدهايم، گرفتن آنها از ما يا ترك ما از آنها (با مرگ يا از دست دادن مقام) سخت ما را غمناك مىكند.
4 ـ عشق مجازى:
تعلق به فرع و جزء، يك عشق مجازى است.
در اين عشق، انسان نسبت آن چيز يا مقام و مانند آن، عشق پيدا مىكند و در اين عشق عيوب آن را نمىبيند و خود را كور و كر در اختيار آن مىگذارد.
از اين رو، چون عاشق است، بدى معشوق را نمىبيند و همين است كه خداوند در قرآن كريم مىفرمايد:
(يأرأيت من اتّخذ الهه هواء أفأنت تكون عليه وكي أم تحسب اَنّ يأكثرهم يسمعون أو يعقلون إن هم إلاّ كالأنعام بل هم أضلّ سبي)آيا آن كس كه هواى نفس خود را معبود خويش گرفتهاست ديدى؟ آيا مىتوانى ضامن او باشى؟! يا گمان دارى كه بيشترشان مىشنوند يا مىانديشند؟! آنان جز مانند ستوران نيستند.
بلكه گمراهترند.
5 ـ نداشتن آخرت:
چون چنين كسانى به معبودهاى خيالى توجه مىكنند و آنها را سرمايههاى خود مىسازند، در آن دنيا چيزى ندارند; چنان كه خداوند متعال مىفرمايد:
(وضلّ عنهم ما كانوا يدعون من قبل وظنّوا ما لهم من محيص)وآنچه از پيش مىخواندند از نظر آنان ناپديد مىشود و مىدانند كه آنان را روى گريز نيست.
نتيجه اين كه، اگر انسان به غير حق توجه كند، راه به جايى نمىبرد، و غير حق آفل است، و فقط غير حق را براى حق خواستن، خوب است.
بر جمادى دل چه بندى اى سليموا طلب آن را كه مىتابد مقيمدل كندن از جاذبههاى زندگى، براى انسان، رهايى و سبكبالى خواهد بود.
جريان زندگى انسان، چون كشتى است كه در دريا حركت مىكند.
حال، اگر طوفانى درگيرد و كشتى، تهديد به غرق شود، بايد براى نجات كشتيبان، مقدارى از بارهاى درون كشتى را به آب ريخت تا كشتيبان نجات يابد.
تعلقات ما هم همين است; هرچه كمتر باشند، بار كشتى زندگى سبكتر و كشتى سالمتر به ساحل خواهد رسيد و در اين جا به ويژه از تعلقات زايد سخن مىگوييم كه بار سنگين آنها بر دوش ماست و بايد مواظب باشيم كه كمر ما زير آن نشكند.
مواظب باشيم كه در مقابل هر گرفتنى، از دست دادنى هست، و در مقابل هر عدم تعلقى، رسيدنى.
اين امر شبيه به ماجراى مسافرى است كه بناست به مقصدى برسد، اما در راه فريب نقاط خوش آب و هوا را مىخورد و در آن جا مىآرامد و مفتون مىشود و از مقصد بازمىماند.
چون به هر فكرى كه دل خواهى سپرداز تو چيزى در نهان خواهند بردپس بدان مشغول شو كان بهتر استتا ز تو چيزى برد كان كمتر استو سرانجام، انسان بايد حساب تعلقات خود را داشتهباشد «آرزو مىخواه ليك اندازه خواه.»
و لذا بايد مواظب باشيم كه در اين بده و بستانها و تعلقات، چه چيز را مىآوريم و چه چيز را از دست مىدهيم و همه نيروى خود را صرف فرع و جزء نكنيم و از اصل غافل نشويم و هدف اصلى حيات را فراموش نكنيم و خود را به سرمايههاى موقتى و سرابمانند فريب ندهيم.
صد هزاران دام و دانه است اى خداما چو مرغان حريص بىنوادم بدم پا بسته دام نويمهر يكى گر باز و سيمرغى شويممىرهانى هر دمى ما را و بازسوى دامى مىرويم اى بىنيازما در اين انبار گندم مىكنيمگندم جمع آمده گُم مىكنيممىنيانديشيم آخر ما به هوشكاين خلل در گندم است يا مكر موشموش تا انبار ما جويد ز دستوز انبار ما ويران شدهاستاول اى جان دفع شر موش كنوانگهان در جمع گندم جوش كنگرنه موش دزد در انبان ما استگندم اعمال چهل ساله كجا استريزه ريزه صدق هر روزه چراجمع مىنايد در اين انبار مادر اشعار فوق منظور از گندم، اعمال انسان و منظور از موش، القائات شيطانى و تعلقات نفسانى است كه وارد قلب مىشوند و ذخاير معنوى و اعتقادى ما را ضايع مىكنند.
بنابراين، در بندگى، كمال را مىجوييم; يعنى بىنهايت همه بىنهايتها را و به كمال توجه مىكنيم و در جهت كمال سير مىكنيم، و اين نتيجه اوّل بندگى است.
نتيجه دوم بندگى اين است كه به اين كمال، عشق مىورزيم; چرا كه كمال را دوست مىداريم.
بنابراين، در بندگى به عشق مىرسيم و سرانجام، در عشق، ايثار را مىآموزيم; چرا كه اصل عشق، چيزى جز ايثار نيست.
اصل عشق، فناست و فنا، محو شدن در معشوق است، و ايثار، چيزى جز از دست دادن منِ مجازى نيست; چرا كه من اصلى، از دست رفتنى نيست، و خلاصه، در بندگى به مثلث سازندهاى كه همهاش اسرار است و همهاش زندگى مىرسيم و آن، مثلث سازنده كمال، عشق و ايثار است.
سرانجام، نتيجه غايى بندگى، كه در مثلث كمال و عشق و ايثار، عايد ما مىشود، حلاوت بندگى است كه همان حلاوت سركردن با خداست و به عبارتى، حلاوت جان ماست; چرا كه جان، به جانان مىرسد.
در نيازهاى تن و نفس هم حلاوت داريم، امّا حلاوتهاى موقتى.
ولى در حلاوت جان، به حلاوت اصلى مىرسيم.
پيشهاى آموختى در نفس و تنچنگ اندر پيشه معنى بزندر جهان پوشيده گشتى و غنىچون برون آئى از اينجا چون كنىپيشهاى آموز كاندر آخرتاندر آيد دخل كسب و معرفتو سپس، بنده در مقام بندگى به اين مرتبه مىرسد كه حلاوت تن و نفس را در چارچوب بندگى مىجويد.
حلاوت سركردن با خدا، سنگينى بار هجران را كم مىكند و سركردن با خدا، جان را به اقناع مىرساند و در نهايت، او را به وصال حق مىرساند و در اين وصال، غير خدا را فقط در چارچوب بندگى و تكليف نگاه مىكند، كه البته بار تكليف نيز بار سنگينى بر دوش اوست; چرا كه در چارچوب خواست و رضاى خدا، به خود و هستى و ديگران نگاه مىكند، و اگر او، در چارچوب بندگى، دنيا را داشته باشد براى بندگى مىخواهد و اگر نداشته باشد، خدا را مىخواهد و اگر در چارچوب بندگى دنيا را داشته باشد، خدا را دارد، اما اگر كسى در چارچوب غير بندگى، دنيا را داشته باشد، باعث غرور و پُز و تكبر اوست و اگر دنيا را نداشته باشد، باعث يأس و نوميدى.
چون به دريا مىتوانى راه يافتسوى يك قطره چرا بايد شتافتقطره باشد هر كه را دريا بودهر كه جز دريا بود، سودا بودهر كه داند گفت با خورشيد رازاو تواند ماند از يك قطره بازو سرانجام، در مرتبه والاى بندگى مىرسد به آيه 24 به بعد سوره مطفّفين:
(يسقون من رهيق مختوم ختامه مسك وفى ذلك فليتنافس المتنافسون)
از بادهاى مُهر شده نوشاينده مىشوند; بادهاى كه مُهر آن مشك است.
و در اين نعمتها مشتاقان بايد بر يكديگر پيشى گيرند.
و در نهايت بندگى به جوشش بندگى مىرسد كه جوشش بندگى، در زبان، حق گفتن است، در دل، ايمان به حق است و در عمل، تقوا يا عمل كردن به حق است:
1 ـ در زبان، حق را مىگويد و سخن او حق است.
2 ـ در دل، ايمان او حق است، فكر او مالامال از حق است و فكر و نيّتش حق است.
3 ـ در عمل، حضور حق را در عمل خود ناظر مىداند و ادب حضور حق را رعايت مىكند و رعايت اين ادب، به معناى تقوا و عمل به حق است.
بنابراين، بنده، در مقام بندگى و در همه حال بر مسير بندگى است، چه با زبان و چه در فكر و دل و چه در عمل و همواره حال اجراى بندگى خود است و هميشه در حال گرفتن فيض.
بندگى بيشتر، تجلّى بيشتر ذات حق، در ماست و در نهايت، ما مىشويم واسطه فيض حق.
بنابراين، متوجه مىشويم كه انسان، نمىتواند، بنده باشد، اما فقط با ادعا و زبان، در يحالى كه در دل و عمل، بندگى نداشته باشد.
او اص بنده واقعى نيست، بلكه منافق است.
بر زبان نام حق و بر جان اوگندها از كفر و بىايمان اوآن منافق مشك بر من مىزندروح را در قعر گلشن مىبردمشك را بر تن مزن بر دل بمالمشك چبود نام پاك ذوالجلالدر اين راه، عنايت پروردگار، شرط اصلى است; چرا كه طبيعت ناتوان ما، لياقت رسيدن به همه بىنهايتها را ندارد، جز با عنايت پروردگار.
دمدمه اين ناى از دمهاى اوستهاى و هوى روح از هيهاى او استليك داند هر كه او را منظرى استكاين فغان اين سرى هم زان سرى استيا رب اين بخشش نه حد كار ما استلطف تو لطف خفى را خود سزا استدست گير از دست ما، ما را مخرپرده را بردار و پرده ما مدربازخر ما را از اين نفس پليدكاردش تا استخوان ما رسيداز چو ما بيچارگان اين بند سختكه گشايد جز تو اى سلطان تختاين چنين قفل گران را اى ودودكه تواند جز كه فضل تو گشودما ز خود سوى تو گردانيم سرچون تو از مايى به ما نزديكتربا چنين نزديكىاى دوريم دوردر چنين تاريكىاى بفرست نوراين دعا هم بخشش و تعليم تو استورنه در گلخن گلستان از چه استدر ميان خون و رود فهم و عقلجز ز اكرام تو نتوان كرد نقلاز دو پاره پيه، اين نو روانموج نورش مىرود تا آسمانگوشت پاره كه زبان آمد ازومىرود سيلاب حكمت جو به جواين دعا از تو اجابت هم ز توايمن از تو مهابت هم ز تو* * *فصل پنجم : موانع رشد كمال
مقدّمه
هر چه بنده، به بندگى نزديكتر مىشود وجودش بيشتر از خدا پر مىگردد و بيشتر محل تجلى صفات خدا قرار مىگيرد و به همان اندازه، به رشد و كمال مىرسد و به همان اندازه، از زذايل اخلاقى و بديها و گناهان خالى مىشود.
هرچه در ارتباط با بندگى ماست، هويت ما و سرمايه ماست و باقيات و صالحات است و هر چه در ارتباط با غير بندگى است، پايهاش در بيرون از ماست و سرمايه صورى و موقتى، اما سرمايه دايم و جاودان ما نيست.
تمام رذايل آدمى، از كم و كاستى و نقص اوست كه ناشى از دورى از خداست، و توجه به خدا، يعنى توجه به كمال و نفس.
چنين توجهى حاصلش عشق است و در عشق، ايثار است و اين ايثار چيزى جز از دست دادن من مجازى و مجازها نيست.
عشق آمد و چو خون من در رگ و پوستتا كرد مرا خالى و باقى همه دوستاجزاى وجودم همگى عشق گرفتنامى است ز من باقى و باقى همه دوستهر چه انسان بيشتر به خدا توجه كند و نزديك شود و براى خدا باشد، به كمال بيشترى مىرسد و در دورى از خداست كه نقص و سختى پديد مىآيد.
(فمن أعرض عن ذكرى فأنّ معيشة ضنكا)هر كس از ياد من غافل شود، زندگى پر مشقتى دارد.
گر تو تاريك و ملول و تيرهاىدان كه با زيور جسم همشيرهاىهر كس خوبى مىكند، به خود خوبى كرده و هر كس بدى كند، به خود بدى كرده است و هر كس مىگويد خوب، خود خوب است و هر كس مىگويد بد، خود بد است.
بنابراين، يادمان باشد كه رشد و كمال ما در ارتباط با خدايمان شكل مىگيرد، و آن هم ارتباط قلبى و عملى، نه ارتباط صورى و لفظى، و مشكلات و گرفتاريهاى ما نيز در ارتباط با خداوند حل مىشوند.
ديو اگر عاشق شود هم گوى بردجبرئيلى گشت و آن ديوى بمردتقرب به خدا، ما را الهى مىكند و چشم خدابين، و حقبين، خواهيم داشت و در اين وضعيت «نظر پاك، جمله پاك بيند.»
نتيجه اين كه بايستى جايگاه خوب و بد را در ارتباط با قرب به خدا يا دورى از خدا يبدانيم.
مث اگر دروغ نمىگوييم، يا دزدى نمىكنيم، چون امر و دستور خداست و به خاطر قرب به خدا، و اين اصل است، اما نتايج حاصل از دروغ نگفتن يا دزدى نكردن نيز مسلّماً عايد ما و اجتماع و روابطمان مىشود، ولى اصل بر انجام امر الهى و تقرب به اوست.
در اين فصل از موارد زير بحث مىكنيم:
1 ـ هواى نفس;11 ـ حسد;2 ـ تعلقات;12 ـ سستى در عمل;3 ـ وهم و خيال;13 ـ دروغ;4 ـ سوء ظن و بددلى;14 ـ غيبت;5 ـ مدح و ستايش;15 ـ غضب;6 ـ عجب;16 ـ عيبجويى;7 ـ كبر;17 ـ ريا;8 ـ ذلت و حقارت;18 ـ حجابهاى ظلمانى;9 ـ حب جاه و خودپسندى;19 ـ حجابهاى نورانى;10 ـ آمال و آرزو;20 ـ خروج از حجابها.
1 ـ هواى نفس
هواى نفس، همان خواستههاى نفس را گوييم كه از حد منطق و شرع بيرون است وگرنه، خواستهها و نيازهاى منطقى و شرعى نفس و تن، نه تنها مجاز، بلكه مطلوب و ابزارِ هر چه بهتر بندگى كردن ماست.
خواست و تقدير خدا بر اين بوده كه ما با عبور از اين دنيا و نيازهاى طبيعى به هدف اعلاى حيات برسيم.
هواى نفس، همان زيادهخواهى و همه آن چيزهايى است كه نفس براى انباشتن، نمايش دادن و پُز دادن مىخواهد و مبارزه با اينها، همان جهاد با نفس است كه جهاد اكبر، همين است.
بايد مواظب باشيم كه نفس، در ما، هميشه حالت خفتگى دارد و در كمين است كه فرعونيّت خود را نشان دهد.
ما بايد به او فرصت ندهيم، و اگر نه، او چون اژدهايى است كه اگر طعمه پيدا كرد، بيدار مىشود و ما خود، طعمه اوييم.
نفس، اين حالت را دارد كه اگر اطاعتش كنيم، باز هم بيشتر مىخواهد و بيشتر سركشى مىكند.
خواستههاى نفس، مثل آب شور است كه هر چه از آن بخوريم، تشنهتر مىشويم.
بنابراين، بايد مواظب باشيم كه به آنچه شرعى و منطقى است، عمل كنيم، نه آنچه نفسانى است.
در درجه اوّل مواظب باشيم كه از حرام به دور مانيم، و در درجه دوم، از مكروهات و در درجه آخر، كه مربوط به اولياى خداست، در مباحها نيز رعايت اعتدال و صحت را داشتهباشيم، كه زيادهروى در مباحها نيز مىتواند منجر به سركشى نفس شود.
2 ـ تعلّقات
تعلقات، يعنى مظاهر و تمتّعات دنيوى را اصل و مقصد گرفتن، و دل را با آنها گره زدن.
در تعلقات، درك واقعى انسان گرفته مىشود و يك درك وهمى و مجازى به وجود مىآيد و دريچه ادراك حقيقت بسته مىشود.
از طرف ديگر، مىدانيم كه تعلق به غير خدا، يعنى تعلق به فرع و جزء كه او خود وابسته به اصل وكلّ است.
پس، دلبستگى به فرع و جزء، كه خود بايد به اصل و كل بپيوندد، نتيجهاش هيچ است; چرا كه بالاخره نمىماند و وابسته به اصل وكلّ است و روزى به آن مىپيوندد.
بنابراين، بايد مواظب باشيم كه فرع و جزء را با اصل اشتباه نكنيم و به اصل دل ببنديم، كه فرع نيز نزد اوست.
بايد فرع را اصل نگيريم و يادمان باشد كه فرع، وسيله رسيدن به اصل است و فرع يك روزى از دست ما گرفته مىشود، و ارزش فرع، در ميزان رسانيدن ما به اصل است.
و فقط مواظب باشيم كه در فرع، امانتدار خوبى باشيم و اداى امانت و تكليف الهى خود را درست انجام دهيم، و در اين صورت، فرع، به ما بهره مىرساند و خير است; چرا كه فرع، ما را به اصل رسانيدهاست.
اما اگر به آن فرع دل ببنديم و آن را هدف كنيم و از اصل غافل شويم، آن فرع، ممكن است مدتى ما را سرگرم و دلخوش كند، اما به هر حال ما را از اصل بازدارد و لذا خير كامل به ما نرسد.
اى دوست شكر بهتر، يا آنكه شكر سازد؟خوبى قمر بهتر، يا آنكه قمر سازد؟اى باغ تويى خُوشتر، يا گلشن و گل در تو؟يا آنكه برآرد گل، صد نرگس تر سازد؟اى عقل، تو به باشى در دانش و در بينشيا آنكه بهر لحظه صد عقل و نظر سازد؟درياى دل از لطفش پُر خسرو و پر شيرينوز قطره انديشه، صد گونه گهر سازددر قرآن، آيهاى زيبا در باره تعلقات آمده است كه مىفرمايد:
(ما جعل الله لرجل من قلبين فى جوفه)خداوند براى هيچ مردى در درونش دو دل ننهادهاست.
و به عبارت ديگر، يك قلب است و يك مطلوب.
نتايج زيانبار تعلّقات
1 ـ ارتباط وهمى:
تعلقات، وضعيت عجيبى در سازمان فكرى انسان به وجود مىآورد و آن عبارت از اين است كه ارتباط و توجه و درك واقعى را از او مىگيرد و توجه و دركى وهمى جايگزين آن مىكند، و اينها در تعبير قرآن كريم، (كالأنعام بل هم أضلّ)آمده; چرا كه حيوان، اين گونه تعلقات را ندارد، ولى درك دارد.
2 ـ حرص و هراس:
هر چيزى كه از تعلقات انسان است تا زمانى كه آن را به دست نياورده، حرص عجيبى دارد، و هر وقت آن را به دست آورد، دغدغه خاطر و هراس نگهدارى آن را دارد و همين است كه ابراهيم(عليه السلام) بعد از ديدن ستاره و ماه و خورشيد، گفت:
(لا اُحبّ الآفلين) و اين اشاره است به همه آنچه در دنيا، آفل است.
3 ـ غم:
تعلقات را روزى از دست ما مىگيرند و لذا چون قلب خود را با آنها گره زدهايم، گرفتن آنها از ما يا ترك ما از آنها (با مرگ يا از دست دادن مقام) سخت ما را غمناك مىكند.
4 ـ عشق مجازى:
تعلق به فرع و جزء، يك عشق مجازى است.
در اين عشق، انسان نسبت آن چيز يا مقام و مانند آن، عشق پيدا مىكند و در اين عشق عيوب آن را نمىبيند و خود را كور و كر در اختيار آن مىگذارد.
از اين رو، چون عاشق است، بدى معشوق را نمىبيند و همين است كه خداوند در قرآن كريم مىفرمايد:
(يأرأيت من اتّخذ الهه هواء أفأنت تكون عليه وكي أم تحسب اَنّ يأكثرهم يسمعون أو يعقلون إن هم إلاّ كالأنعام بل هم أضلّ سبي)آيا آن كس كه هواى نفس خود را معبود خويش گرفتهاست ديدى؟ آيا مىتوانى ضامن او باشى؟! يا گمان دارى كه بيشترشان مىشنوند يا مىانديشند؟! آنان جز مانند ستوران نيستند.
بلكه گمراهترند.
5 ـ نداشتن آخرت:
چون چنين كسانى به معبودهاى خيالى توجه مىكنند و آنها را سرمايههاى خود مىسازند، در آن دنيا چيزى ندارند; چنان كه خداوند متعال مىفرمايد:
(وضلّ عنهم ما كانوا يدعون من قبل وظنّوا ما لهم من محيص)وآنچه از پيش مىخواندند از نظر آنان ناپديد مىشود و مىدانند كه آنان را روى گريز نيست.
نتيجه اين كه، اگر انسان به غير حق توجه كند، راه به جايى نمىبرد، و غير حق آفل است، و فقط غير حق را براى حق خواستن، خوب است.
بر جمادى دل چه بندى اى سليموا طلب آن را كه مىتابد مقيمدل كندن از جاذبههاى زندگى، براى انسان، رهايى و سبكبالى خواهد بود.
جريان زندگى انسان، چون كشتى است كه در دريا حركت مىكند.
حال، اگر طوفانى درگيرد و كشتى، تهديد به غرق شود، بايد براى نجات كشتيبان، مقدارى از بارهاى درون كشتى را به آب ريخت تا كشتيبان نجات يابد.
تعلقات ما هم همين است; هرچه كمتر باشند، بار كشتى زندگى سبكتر و كشتى سالمتر به ساحل خواهد رسيد و در اين جا به ويژه از تعلقات زايد سخن مىگوييم كه بار سنگين آنها بر دوش ماست و بايد مواظب باشيم كه كمر ما زير آن نشكند.
مواظب باشيم كه در مقابل هر گرفتنى، از دست دادنى هست، و در مقابل هر عدم تعلقى، رسيدنى.
اين امر شبيه به ماجراى مسافرى است كه بناست به مقصدى برسد، اما در راه فريب نقاط خوش آب و هوا را مىخورد و در آن جا مىآرامد و مفتون مىشود و از مقصد بازمىماند.
چون به هر فكرى كه دل خواهى سپرداز تو چيزى در نهان خواهند بردپس بدان مشغول شو كان بهتر استتا ز تو چيزى برد كان كمتر استو سرانجام، انسان بايد حساب تعلقات خود را داشتهباشد «آرزو مىخواه ليك اندازه خواه.»
و لذا بايد مواظب باشيم كه در اين بده و بستانها و تعلقات، چه چيز را مىآوريم و چه چيز را از دست مىدهيم و همه نيروى خود را صرف فرع و جزء نكنيم و از اصل غافل نشويم و هدف اصلى حيات را فراموش نكنيم و خود را به سرمايههاى موقتى و سرابمانند فريب ندهيم.
صد هزاران دام و دانه است اى خداما چو مرغان حريص بىنوادم بدم پا بسته دام نويمهر يكى گر باز و سيمرغى شويممىرهانى هر دمى ما را و بازسوى دامى مىرويم اى بىنيازما در اين انبار گندم مىكنيمگندم جمع آمده گُم مىكنيممىنيانديشيم آخر ما به هوشكاين خلل در گندم است يا مكر موشموش تا انبار ما جويد ز دستوز انبار ما ويران شدهاستاول اى جان دفع شر موش كنوانگهان در جمع گندم جوش كنگرنه موش دزد در انبان ما استگندم اعمال چهل ساله كجا استريزه ريزه صدق هر روزه چراجمع مىنايد در اين انبار مادر اشعار فوق منظور از گندم، اعمال انسان و منظور از موش، القائات شيطانى و تعلقات نفسانى است كه وارد قلب مىشوند و ذخاير معنوى و اعتقادى ما را ضايع مىكنند.
* * *
مقدّمه
هر چه بنده، به بندگى نزديكتر مىشود وجودش بيشتر از خدا پر مىگردد و بيشتر محل تجلى صفات خدا قرار مىگيرد و به همان اندازه، به رشد و كمال مىرسد و به همان اندازه، از زذايل اخلاقى و بديها و گناهان خالى مىشود.
هرچه در ارتباط با بندگى ماست، هويت ما و سرمايه ماست و باقيات و صالحات است و هر چه در ارتباط با غير بندگى است، پايهاش در بيرون از ماست و سرمايه صورى و موقتى، اما سرمايه دايم و جاودان ما نيست.
تمام رذايل آدمى، از كم و كاستى و نقص اوست كه ناشى از دورى از خداست، و توجه به خدا، يعنى توجه به كمال و نفس.
چنين توجهى حاصلش عشق است و در عشق، ايثار است و اين ايثار چيزى جز از دست دادن من مجازى و مجازها نيست.
عشق آمد و چو خون من در رگ و پوستتا كرد مرا خالى و باقى همه دوستاجزاى وجودم همگى عشق گرفتنامى است ز من باقى و باقى همه دوستهر چه انسان بيشتر به خدا توجه كند و نزديك شود و براى خدا باشد، به كمال بيشترى مىرسد و در دورى از خداست كه نقص و سختى پديد مىآيد.
(فمن أعرض عن ذكرى فأنّ معيشة ضنكا)هر كس از ياد من غافل شود، زندگى پر مشقتى دارد.
گر تو تاريك و ملول و تيرهاىدان كه با زيور جسم همشيرهاىهر كس خوبى مىكند، به خود خوبى كرده و هر كس بدى كند، به خود بدى كرده است و هر كس مىگويد خوب، خود خوب است و هر كس مىگويد بد، خود بد است.
بنابراين، يادمان باشد كه رشد و كمال ما در ارتباط با خدايمان شكل مىگيرد، و آن هم ارتباط قلبى و عملى، نه ارتباط صورى و لفظى، و مشكلات و گرفتاريهاى ما نيز در ارتباط با خداوند حل مىشوند.
ديو اگر عاشق شود هم گوى بردجبرئيلى گشت و آن ديوى بمردتقرب به خدا، ما را الهى مىكند و چشم خدابين، و حقبين، خواهيم داشت و در اين وضعيت «نظر پاك، جمله پاك بيند.»
نتيجه اين كه بايستى جايگاه خوب و بد را در ارتباط با قرب به خدا يا دورى از خدا يبدانيم.
مث اگر دروغ نمىگوييم، يا دزدى نمىكنيم، چون امر و دستور خداست و به خاطر قرب به خدا، و اين اصل است، اما نتايج حاصل از دروغ نگفتن يا دزدى نكردن نيز مسلّماً عايد ما و اجتماع و روابطمان مىشود، ولى اصل بر انجام امر الهى و تقرب به اوست.
در اين فصل از موارد زير بحث مىكنيم:
1 ـ هواى نفس;11 ـ حسد;2 ـ تعلقات;12 ـ سستى در عمل;3 ـ وهم و خيال;13 ـ دروغ;4 ـ سوء ظن و بددلى;14 ـ غيبت;5 ـ مدح و ستايش;15 ـ غضب;6 ـ عجب;16 ـ عيبجويى;7 ـ كبر;17 ـ ريا;8 ـ ذلت و حقارت;18 ـ حجابهاى ظلمانى;9 ـ حب جاه و خودپسندى;19 ـ حجابهاى نورانى;10 ـ آمال و آرزو;20 ـ خروج از حجابها.
1 ـ هواى نفس
هواى نفس، همان خواستههاى نفس را گوييم كه از حد منطق و شرع بيرون است وگرنه، خواستهها و نيازهاى منطقى و شرعى نفس و تن، نه تنها مجاز، بلكه مطلوب و ابزارِ هر چه بهتر بندگى كردن ماست.
خواست و تقدير خدا بر اين بوده كه ما با عبور از اين دنيا و نيازهاى طبيعى به هدف اعلاى حيات برسيم.
هواى نفس، همان زيادهخواهى و همه آن چيزهايى است كه نفس براى انباشتن، نمايش دادن و پُز دادن مىخواهد و مبارزه با اينها، همان جهاد با نفس است كه جهاد اكبر، همين است.
بايد مواظب باشيم كه نفس، در ما، هميشه حالت خفتگى دارد و در كمين است كه فرعونيّت خود را نشان دهد.
ما بايد به او فرصت ندهيم، و اگر نه، او چون اژدهايى است كه اگر طعمه پيدا كرد، بيدار مىشود و ما خود، طعمه اوييم.
نفس، اين حالت را دارد كه اگر اطاعتش كنيم، باز هم بيشتر مىخواهد و بيشتر سركشى مىكند.
خواستههاى نفس، مثل آب شور است كه هر چه از آن بخوريم، تشنهتر مىشويم.
بنابراين، بايد مواظب باشيم كه به آنچه شرعى و منطقى است، عمل كنيم، نه آنچه نفسانى است.
در درجه اوّل مواظب باشيم كه از حرام به دور مانيم، و در درجه دوم، از مكروهات و در درجه آخر، كه مربوط به اولياى خداست، در مباحها نيز رعايت اعتدال و صحت را داشتهباشيم، كه زيادهروى در مباحها نيز مىتواند منجر به سركشى نفس شود.
2 ـ تعلّقات
تعلقات، يعنى مظاهر و تمتّعات دنيوى را اصل و مقصد گرفتن، و دل را با آنها گره زدن.
در تعلقات، درك واقعى انسان گرفته مىشود و يك درك وهمى و مجازى به وجود مىآيد و دريچه ادراك حقيقت بسته مىشود.
از طرف ديگر، مىدانيم كه تعلق به غير خدا، يعنى تعلق به فرع و جزء كه او خود وابسته به اصل وكلّ است.
پس، دلبستگى به فرع و جزء، كه خود بايد به اصل و كل بپيوندد، نتيجهاش هيچ است; چرا كه بالاخره نمىماند و وابسته به اصل وكلّ است و روزى به آن مىپيوندد.
بنابراين، بايد مواظب باشيم كه فرع و جزء را با اصل اشتباه نكنيم و به اصل دل ببنديم، كه فرع نيز نزد اوست.
بايد فرع را اصل نگيريم و يادمان باشد كه فرع، وسيله رسيدن به اصل است و فرع يك روزى از دست ما گرفته مىشود، و ارزش فرع، در ميزان رسانيدن ما به اصل است.
و فقط مواظب باشيم كه در فرع، امانتدار خوبى باشيم و اداى امانت و تكليف الهى خود را درست انجام دهيم، و در اين صورت، فرع، به ما بهره مىرساند و خير است; چرا كه فرع، ما را به اصل رسانيدهاست.
اما اگر به آن فرع دل ببنديم و آن را هدف كنيم و از اصل غافل شويم، آن فرع، ممكن است مدتى ما را سرگرم و دلخوش كند، اما به هر حال ما را از اصل بازدارد و لذا خير كامل به ما نرسد.
اى دوست شكر بهتر، يا آنكه شكر سازد؟خوبى قمر بهتر، يا آنكه قمر سازد؟اى باغ تويى خُوشتر، يا گلشن و گل در تو؟يا آنكه برآرد گل، صد نرگس تر سازد؟اى عقل، تو به باشى در دانش و در بينشيا آنكه بهر لحظه صد عقل و نظر سازد؟درياى دل از لطفش پُر خسرو و پر شيرينوز قطره انديشه، صد گونه گهر سازددر قرآن، آيهاى زيبا در باره تعلقات آمده است كه مىفرمايد:
(ما جعل الله لرجل من قلبين فى جوفه)خداوند براى هيچ مردى در درونش دو دل ننهادهاست.
و به عبارت ديگر، يك قلب است و يك مطلوب.
نتايج زيانبار تعلّقات
1 ـ ارتباط وهمى:
تعلقات، وضعيت عجيبى در سازمان فكرى انسان به وجود مىآورد و آن عبارت از اين است كه ارتباط و توجه و درك واقعى را از او مىگيرد و توجه و دركى وهمى جايگزين آن مىكند، و اينها در تعبير قرآن كريم، (كالأنعام بل هم أضلّ)آمده; چرا كه حيوان، اين گونه تعلقات را ندارد، ولى درك دارد.
2 ـ حرص و هراس:
هر چيزى كه از تعلقات انسان است تا زمانى كه آن را به دست نياورده، حرص عجيبى دارد، و هر وقت آن را به دست آورد، دغدغه خاطر و هراس نگهدارى آن را دارد و همين است كه ابراهيم(عليه السلام) بعد از ديدن ستاره و ماه و خورشيد، گفت:
(لا اُحبّ الآفلين) و اين اشاره است به همه آنچه در دنيا، آفل است.
3 ـ غم:
تعلقات را روزى از دست ما مىگيرند و لذا چون قلب خود را با آنها گره زدهايم، گرفتن آنها از ما يا ترك ما از آنها (با مرگ يا از دست دادن مقام) سخت ما را غمناك مىكند.
4 ـ عشق مجازى:
تعلق به فرع و جزء، يك عشق مجازى است.
در اين عشق، انسان نسبت آن چيز يا مقام و مانند آن، عشق پيدا مىكند و در اين عشق عيوب آن را نمىبيند و خود را كور و كر در اختيار آن مىگذارد.
از اين رو، چون عاشق است، بدى معشوق را نمىبيند و همين است كه خداوند در قرآن كريم مىفرمايد:
(يأرأيت من اتّخذ الهه هواء أفأنت تكون عليه وكي أم تحسب اَنّ يأكثرهم يسمعون أو يعقلون إن هم إلاّ كالأنعام بل هم أضلّ سبي)آيا آن كس كه هواى نفس خود را معبود خويش گرفتهاست ديدى؟ آيا مىتوانى ضامن او باشى؟! يا گمان دارى كه بيشترشان مىشنوند يا مىانديشند؟! آنان جز مانند ستوران نيستند.
بلكه گمراهترند.
5 ـ نداشتن آخرت:
چون چنين كسانى به معبودهاى خيالى توجه مىكنند و آنها را سرمايههاى خود مىسازند، در آن دنيا چيزى ندارند; چنان كه خداوند متعال مىفرمايد:
(وضلّ عنهم ما كانوا يدعون من قبل وظنّوا ما لهم من محيص)وآنچه از پيش مىخواندند از نظر آنان ناپديد مىشود و مىدانند كه آنان را روى گريز نيست.
نتيجه اين كه، اگر انسان به غير حق توجه كند، راه به جايى نمىبرد، و غير حق آفل است، و فقط غير حق را براى حق خواستن، خوب است.
بر جمادى دل چه بندى اى سليموا طلب آن را كه مىتابد مقيمدل كندن از جاذبههاى زندگى، براى انسان، رهايى و سبكبالى خواهد بود.
جريان زندگى انسان، چون كشتى است كه در دريا حركت مىكند.
حال، اگر طوفانى درگيرد و كشتى، تهديد به غرق شود، بايد براى نجات كشتيبان، مقدارى از بارهاى درون كشتى را به آب ريخت تا كشتيبان نجات يابد.
تعلقات ما هم همين است; هرچه كمتر باشند، بار كشتى زندگى سبكتر و كشتى سالمتر به ساحل خواهد رسيد و در اين جا به ويژه از تعلقات زايد سخن مىگوييم كه بار سنگين آنها بر دوش ماست و بايد مواظب باشيم كه كمر ما زير آن نشكند.
مواظب باشيم كه در مقابل هر گرفتنى، از دست دادنى هست، و در مقابل هر عدم تعلقى، رسيدنى.
اين امر شبيه به ماجراى مسافرى است كه بناست به مقصدى برسد، اما در راه فريب نقاط خوش آب و هوا را مىخورد و در آن جا مىآرامد و مفتون مىشود و از مقصد بازمىماند.
چون به هر فكرى كه دل خواهى سپرداز تو چيزى در نهان خواهند بردپس بدان مشغول شو كان بهتر استتا ز تو چيزى برد كان كمتر استو سرانجام، انسان بايد حساب تعلقات خود را داشتهباشد «آرزو مىخواه ليك اندازه خواه.»
و لذا بايد مواظب باشيم كه در اين بده و بستانها و تعلقات، چه چيز را مىآوريم و چه چيز را از دست مىدهيم و همه نيروى خود را صرف فرع و جزء نكنيم و از اصل غافل نشويم و هدف اصلى حيات را فراموش نكنيم و خود را به سرمايههاى موقتى و سرابمانند فريب ندهيم.
صد هزاران دام و دانه است اى خداما چو مرغان حريص بىنوادم بدم پا بسته دام نويمهر يكى گر باز و سيمرغى شويممىرهانى هر دمى ما را و بازسوى دامى مىرويم اى بىنيازما در اين انبار گندم مىكنيمگندم جمع آمده گُم مىكنيممىنيانديشيم آخر ما به هوشكاين خلل در گندم است يا مكر موشموش تا انبار ما جويد ز دستوز انبار ما ويران شدهاستاول اى جان دفع شر موش كنوانگهان در جمع گندم جوش كنگرنه موش دزد در انبان ما استگندم اعمال چهل ساله كجا استريزه ريزه صدق هر روزه چراجمع مىنايد در اين انبار مادر اشعار فوق منظور از گندم، اعمال انسان و منظور از موش، القائات شيطانى و تعلقات نفسانى است كه وارد قلب مىشوند و ذخاير معنوى و اعتقادى ما را ضايع مىكنند.
گر تو تاريك و ملول و تيرهاىدان كه با زيور جسم همشيرهاىهر كس خوبى مىكند، به خود خوبى كرده و هر كس بدى كند، به خود بدى كرده است و هر كس مىگويد خوب، خود خوب است و هر كس مىگويد بد، خود بد است.
بنابراين، يادمان باشد كه رشد و كمال ما در ارتباط با خدايمان شكل مىگيرد، و آن هم ارتباط قلبى و عملى، نه ارتباط صورى و لفظى، و مشكلات و گرفتاريهاى ما نيز در ارتباط با خداوند حل مىشوند.
ديو اگر عاشق شود هم گوى بردجبرئيلى گشت و آن ديوى بمردتقرب به خدا، ما را الهى مىكند و چشم خدابين، و حقبين، خواهيم داشت و در اين وضعيت «نظر پاك، جمله پاك بيند.»
نتيجه اين كه بايستى جايگاه خوب و بد را در ارتباط با قرب به خدا يا دورى از خدا يبدانيم.
مث اگر دروغ نمىگوييم، يا دزدى نمىكنيم، چون امر و دستور خداست و به خاطر قرب به خدا، و اين اصل است، اما نتايج حاصل از دروغ نگفتن يا دزدى نكردن نيز مسلّماً عايد ما و اجتماع و روابطمان مىشود، ولى اصل بر انجام امر الهى و تقرب به اوست.
در اين فصل از موارد زير بحث مىكنيم:
1 ـ هواى نفس;11 ـ حسد;2 ـ تعلقات;12 ـ سستى در عمل;3 ـ وهم و خيال;13 ـ دروغ;4 ـ سوء ظن و بددلى;14 ـ غيبت;5 ـ مدح و ستايش;15 ـ غضب;6 ـ عجب;16 ـ عيبجويى;7 ـ كبر;17 ـ ريا;8 ـ ذلت و حقارت;18 ـ حجابهاى ظلمانى;9 ـ حب جاه و خودپسندى;19 ـ حجابهاى نورانى;10 ـ آمال و آرزو;20 ـ خروج از حجابها.
1 ـ هواى نفس
هواى نفس، همان خواستههاى نفس را گوييم كه از حد منطق و شرع بيرون است وگرنه، خواستهها و نيازهاى منطقى و شرعى نفس و تن، نه تنها مجاز، بلكه مطلوب و ابزارِ هر چه بهتر بندگى كردن ماست.
خواست و تقدير خدا بر اين بوده كه ما با عبور از اين دنيا و نيازهاى طبيعى به هدف اعلاى حيات برسيم.
هواى نفس، همان زيادهخواهى و همه آن چيزهايى است كه نفس براى انباشتن، نمايش دادن و پُز دادن مىخواهد و مبارزه با اينها، همان جهاد با نفس است كه جهاد اكبر، همين است.
بايد مواظب باشيم كه نفس، در ما، هميشه حالت خفتگى دارد و در كمين است كه فرعونيّت خود را نشان دهد.
ما بايد به او فرصت ندهيم، و اگر نه، او چون اژدهايى است كه اگر طعمه پيدا كرد، بيدار مىشود و ما خود، طعمه اوييم.
نفس، اين حالت را دارد كه اگر اطاعتش كنيم، باز هم بيشتر مىخواهد و بيشتر سركشى مىكند.
خواستههاى نفس، مثل آب شور است كه هر چه از آن بخوريم، تشنهتر مىشويم.
بنابراين، بايد مواظب باشيم كه به آنچه شرعى و منطقى است، عمل كنيم، نه آنچه نفسانى است.
در درجه اوّل مواظب باشيم كه از حرام به دور مانيم، و در درجه دوم، از مكروهات و در درجه آخر، كه مربوط به اولياى خداست، در مباحها نيز رعايت اعتدال و صحت را داشتهباشيم، كه زيادهروى در مباحها نيز مىتواند منجر به سركشى نفس شود.
2 ـ تعلّقات
تعلقات، يعنى مظاهر و تمتّعات دنيوى را اصل و مقصد گرفتن، و دل را با آنها گره زدن.
در تعلقات، درك واقعى انسان گرفته مىشود و يك درك وهمى و مجازى به وجود مىآيد و دريچه ادراك حقيقت بسته مىشود.
از طرف ديگر، مىدانيم كه تعلق به غير خدا، يعنى تعلق به فرع و جزء كه او خود وابسته به اصل وكلّ است.
پس، دلبستگى به فرع و جزء، كه خود بايد به اصل و كل بپيوندد، نتيجهاش هيچ است; چرا كه بالاخره نمىماند و وابسته به اصل وكلّ است و روزى به آن مىپيوندد.
بنابراين، بايد مواظب باشيم كه فرع و جزء را با اصل اشتباه نكنيم و به اصل دل ببنديم، كه فرع نيز نزد اوست.
بايد فرع را اصل نگيريم و يادمان باشد كه فرع، وسيله رسيدن به اصل است و فرع يك روزى از دست ما گرفته مىشود، و ارزش فرع، در ميزان رسانيدن ما به اصل است.
و فقط مواظب باشيم كه در فرع، امانتدار خوبى باشيم و اداى امانت و تكليف الهى خود را درست انجام دهيم، و در اين صورت، فرع، به ما بهره مىرساند و خير است; چرا كه فرع، ما را به اصل رسانيدهاست.
اما اگر به آن فرع دل ببنديم و آن را هدف كنيم و از اصل غافل شويم، آن فرع، ممكن است مدتى ما را سرگرم و دلخوش كند، اما به هر حال ما را از اصل بازدارد و لذا خير كامل به ما نرسد.
اى دوست شكر بهتر، يا آنكه شكر سازد؟خوبى قمر بهتر، يا آنكه قمر سازد؟اى باغ تويى خُوشتر، يا گلشن و گل در تو؟يا آنكه برآرد گل، صد نرگس تر سازد؟اى عقل، تو به باشى در دانش و در بينشيا آنكه بهر لحظه صد عقل و نظر سازد؟درياى دل از لطفش پُر خسرو و پر شيرينوز قطره انديشه، صد گونه گهر سازددر قرآن، آيهاى زيبا در باره تعلقات آمده است كه مىفرمايد:
(ما جعل الله لرجل من قلبين فى جوفه)خداوند براى هيچ مردى در درونش دو دل ننهادهاست.
و به عبارت ديگر، يك قلب است و يك مطلوب.
نتايج زيانبار تعلّقات
1 ـ ارتباط وهمى:
تعلقات، وضعيت عجيبى در سازمان فكرى انسان به وجود مىآورد و آن عبارت از اين است كه ارتباط و توجه و درك واقعى را از او مىگيرد و توجه و دركى وهمى جايگزين آن مىكند، و اينها در تعبير قرآن كريم، (كالأنعام بل هم أضلّ)آمده; چرا كه حيوان، اين گونه تعلقات را ندارد، ولى درك دارد.
2 ـ حرص و هراس:
هر چيزى كه از تعلقات انسان است تا زمانى كه آن را به دست نياورده، حرص عجيبى دارد، و هر وقت آن را به دست آورد، دغدغه خاطر و هراس نگهدارى آن را دارد و همين است كه ابراهيم(عليه السلام) بعد از ديدن ستاره و ماه و خورشيد، گفت:
(لا اُحبّ الآفلين) و اين اشاره است به همه آنچه در دنيا، آفل است.
3 ـ غم:
تعلقات را روزى از دست ما مىگيرند و لذا چون قلب خود را با آنها گره زدهايم، گرفتن آنها از ما يا ترك ما از آنها (با مرگ يا از دست دادن مقام) سخت ما را غمناك مىكند.
4 ـ عشق مجازى:
تعلق به فرع و جزء، يك عشق مجازى است.
در اين عشق، انسان نسبت آن چيز يا مقام و مانند آن، عشق پيدا مىكند و در اين عشق عيوب آن را نمىبيند و خود را كور و كر در اختيار آن مىگذارد.
از اين رو، چون عاشق است، بدى معشوق را نمىبيند و همين است كه خداوند در قرآن كريم مىفرمايد:
(يأرأيت من اتّخذ الهه هواء أفأنت تكون عليه وكي أم تحسب اَنّ يأكثرهم يسمعون أو يعقلون إن هم إلاّ كالأنعام بل هم أضلّ سبي)آيا آن كس كه هواى نفس خود را معبود خويش گرفتهاست ديدى؟ آيا مىتوانى ضامن او باشى؟! يا گمان دارى كه بيشترشان مىشنوند يا مىانديشند؟! آنان جز مانند ستوران نيستند.
بلكه گمراهترند.
5 ـ نداشتن آخرت:
چون چنين كسانى به معبودهاى خيالى توجه مىكنند و آنها را سرمايههاى خود مىسازند، در آن دنيا چيزى ندارند; چنان كه خداوند متعال مىفرمايد:
(وضلّ عنهم ما كانوا يدعون من قبل وظنّوا ما لهم من محيص)وآنچه از پيش مىخواندند از نظر آنان ناپديد مىشود و مىدانند كه آنان را روى گريز نيست.
نتيجه اين كه، اگر انسان به غير حق توجه كند، راه به جايى نمىبرد، و غير حق آفل است، و فقط غير حق را براى حق خواستن، خوب است.
بر جمادى دل چه بندى اى سليموا طلب آن را كه مىتابد مقيمدل كندن از جاذبههاى زندگى، براى انسان، رهايى و سبكبالى خواهد بود.
جريان زندگى انسان، چون كشتى است كه در دريا حركت مىكند.
حال، اگر طوفانى درگيرد و كشتى، تهديد به غرق شود، بايد براى نجات كشتيبان، مقدارى از بارهاى درون كشتى را به آب ريخت تا كشتيبان نجات يابد.
تعلقات ما هم همين است; هرچه كمتر باشند، بار كشتى زندگى سبكتر و كشتى سالمتر به ساحل خواهد رسيد و در اين جا به ويژه از تعلقات زايد سخن مىگوييم كه بار سنگين آنها بر دوش ماست و بايد مواظب باشيم كه كمر ما زير آن نشكند.
مواظب باشيم كه در مقابل هر گرفتنى، از دست دادنى هست، و در مقابل هر عدم تعلقى، رسيدنى.
اين امر شبيه به ماجراى مسافرى است كه بناست به مقصدى برسد، اما در راه فريب نقاط خوش آب و هوا را مىخورد و در آن جا مىآرامد و مفتون مىشود و از مقصد بازمىماند.
چون به هر فكرى كه دل خواهى سپرداز تو چيزى در نهان خواهند بردپس بدان مشغول شو كان بهتر استتا ز تو چيزى برد كان كمتر استو سرانجام، انسان بايد حساب تعلقات خود را داشتهباشد «آرزو مىخواه ليك اندازه خواه.»
و لذا بايد مواظب باشيم كه در اين بده و بستانها و تعلقات، چه چيز را مىآوريم و چه چيز را از دست مىدهيم و همه نيروى خود را صرف فرع و جزء نكنيم و از اصل غافل نشويم و هدف اصلى حيات را فراموش نكنيم و خود را به سرمايههاى موقتى و سرابمانند فريب ندهيم.
صد هزاران دام و دانه است اى خداما چو مرغان حريص بىنوادم بدم پا بسته دام نويمهر يكى گر باز و سيمرغى شويممىرهانى هر دمى ما را و بازسوى دامى مىرويم اى بىنيازما در اين انبار گندم مىكنيمگندم جمع آمده گُم مىكنيممىنيانديشيم آخر ما به هوشكاين خلل در گندم است يا مكر موشموش تا انبار ما جويد ز دستوز انبار ما ويران شدهاستاول اى جان دفع شر موش كنوانگهان در جمع گندم جوش كنگرنه موش دزد در انبان ما استگندم اعمال چهل ساله كجا استريزه ريزه صدق هر روزه چراجمع مىنايد در اين انبار مادر اشعار فوق منظور از گندم، اعمال انسان و منظور از موش، القائات شيطانى و تعلقات نفسانى است كه وارد قلب مىشوند و ذخاير معنوى و اعتقادى ما را ضايع مىكنند.
در تعلقات، درك واقعى انسان گرفته مىشود و يك درك وهمى و مجازى به وجود مىآيد و دريچه ادراك حقيقت بسته مىشود.
از طرف ديگر، مىدانيم كه تعلق به غير خدا، يعنى تعلق به فرع و جزء كه او خود وابسته به اصل وكلّ است.
پس، دلبستگى به فرع و جزء، كه خود بايد به اصل و كل بپيوندد، نتيجهاش هيچ است; چرا كه بالاخره نمىماند و وابسته به اصل وكلّ است و روزى به آن مىپيوندد.
بنابراين، بايد مواظب باشيم كه فرع و جزء را با اصل اشتباه نكنيم و به اصل دل ببنديم، كه فرع نيز نزد اوست.
بايد فرع را اصل نگيريم و يادمان باشد كه فرع، وسيله رسيدن به اصل است و فرع يك روزى از دست ما گرفته مىشود، و ارزش فرع، در ميزان رسانيدن ما به اصل است.
و فقط مواظب باشيم كه در فرع، امانتدار خوبى باشيم و اداى امانت و تكليف الهى خود را درست انجام دهيم، و در اين صورت، فرع، به ما بهره مىرساند و خير است; چرا كه فرع، ما را به اصل رسانيدهاست.
اما اگر به آن فرع دل ببنديم و آن را هدف كنيم و از اصل غافل شويم، آن فرع، ممكن است مدتى ما را سرگرم و دلخوش كند، اما به هر حال ما را از اصل بازدارد و لذا خير كامل به ما نرسد.
اى دوست شكر بهتر، يا آنكه شكر سازد؟خوبى قمر بهتر، يا آنكه قمر سازد؟اى باغ تويى خُوشتر، يا گلشن و گل در تو؟يا آنكه برآرد گل، صد نرگس تر سازد؟اى عقل، تو به باشى در دانش و در بينشيا آنكه بهر لحظه صد عقل و نظر سازد؟درياى دل از لطفش پُر خسرو و پر شيرينوز قطره انديشه، صد گونه گهر سازددر قرآن، آيهاى زيبا در باره تعلقات آمده است كه مىفرمايد:
(ما جعل الله لرجل من قلبين فى جوفه)
خداوند براى هيچ مردى در درونش دو دل ننهادهاست.
و به عبارت ديگر، يك قلب است و يك مطلوب.
نتايج زيانبار تعلّقات
1 ـ ارتباط وهمى:
تعلقات، وضعيت عجيبى در سازمان فكرى انسان به وجود مىآورد و آن عبارت از اين است كه ارتباط و توجه و درك واقعى را از او مىگيرد و توجه و دركى وهمى جايگزين آن مىكند، و اينها در تعبير قرآن كريم، (كالأنعام بل هم أضلّ)آمده; چرا كه حيوان، اين گونه تعلقات را ندارد، ولى درك دارد.
2 ـ حرص و هراس:
هر چيزى كه از تعلقات انسان است تا زمانى كه آن را به دست نياورده، حرص عجيبى دارد، و هر وقت آن را به دست آورد، دغدغه خاطر و هراس نگهدارى آن را دارد و همين است كه ابراهيم(عليه السلام) بعد از ديدن ستاره و ماه و خورشيد، گفت:
(لا اُحبّ الآفلين) و اين اشاره است به همه آنچه در دنيا، آفل است.
3 ـ غم:
تعلقات را روزى از دست ما مىگيرند و لذا چون قلب خود را با آنها گره زدهايم، گرفتن آنها از ما يا ترك ما از آنها (با مرگ يا از دست دادن مقام) سخت ما را غمناك مىكند.
4 ـ عشق مجازى:
تعلق به فرع و جزء، يك عشق مجازى است.
در اين عشق، انسان نسبت آن چيز يا مقام و مانند آن، عشق پيدا مىكند و در اين عشق عيوب آن را نمىبيند و خود را كور و كر در اختيار آن مىگذارد.
از اين رو، چون عاشق است، بدى معشوق را نمىبيند و همين است كه خداوند در قرآن كريم مىفرمايد:
(يأرأيت من اتّخذ الهه هواء أفأنت تكون عليه وكي أم تحسب اَنّ يأكثرهم يسمعون أو يعقلون إن هم إلاّ كالأنعام بل هم أضلّ سبي)آيا آن كس كه هواى نفس خود را معبود خويش گرفتهاست ديدى؟ آيا مىتوانى ضامن او باشى؟! يا گمان دارى كه بيشترشان مىشنوند يا مىانديشند؟! آنان جز مانند ستوران نيستند.
بلكه گمراهترند.
5 ـ نداشتن آخرت:
چون چنين كسانى به معبودهاى خيالى توجه مىكنند و آنها را سرمايههاى خود مىسازند، در آن دنيا چيزى ندارند; چنان كه خداوند متعال مىفرمايد:
(وضلّ عنهم ما كانوا يدعون من قبل وظنّوا ما لهم من محيص)وآنچه از پيش مىخواندند از نظر آنان ناپديد مىشود و مىدانند كه آنان را روى گريز نيست.
نتيجه اين كه، اگر انسان به غير حق توجه كند، راه به جايى نمىبرد، و غير حق آفل است، و فقط غير حق را براى حق خواستن، خوب است.
بر جمادى دل چه بندى اى سليموا طلب آن را كه مىتابد مقيمدل كندن از جاذبههاى زندگى، براى انسان، رهايى و سبكبالى خواهد بود.
جريان زندگى انسان، چون كشتى است كه در دريا حركت مىكند.
حال، اگر طوفانى درگيرد و كشتى، تهديد به غرق شود، بايد براى نجات كشتيبان، مقدارى از بارهاى درون كشتى را به آب ريخت تا كشتيبان نجات يابد.
تعلقات ما هم همين است; هرچه كمتر باشند، بار كشتى زندگى سبكتر و كشتى سالمتر به ساحل خواهد رسيد و در اين جا به ويژه از تعلقات زايد سخن مىگوييم كه بار سنگين آنها بر دوش ماست و بايد مواظب باشيم كه كمر ما زير آن نشكند.
مواظب باشيم كه در مقابل هر گرفتنى، از دست دادنى هست، و در مقابل هر عدم تعلقى، رسيدنى.
اين امر شبيه به ماجراى مسافرى است كه بناست به مقصدى برسد، اما در راه فريب نقاط خوش آب و هوا را مىخورد و در آن جا مىآرامد و مفتون مىشود و از مقصد بازمىماند.
چون به هر فكرى كه دل خواهى سپرداز تو چيزى در نهان خواهند بردپس بدان مشغول شو كان بهتر استتا ز تو چيزى برد كان كمتر استو سرانجام، انسان بايد حساب تعلقات خود را داشتهباشد «آرزو مىخواه ليك اندازه خواه.»
و لذا بايد مواظب باشيم كه در اين بده و بستانها و تعلقات، چه چيز را مىآوريم و چه چيز را از دست مىدهيم و همه نيروى خود را صرف فرع و جزء نكنيم و از اصل غافل نشويم و هدف اصلى حيات را فراموش نكنيم و خود را به سرمايههاى موقتى و سرابمانند فريب ندهيم.
صد هزاران دام و دانه است اى خداما چو مرغان حريص بىنوادم بدم پا بسته دام نويمهر يكى گر باز و سيمرغى شويممىرهانى هر دمى ما را و بازسوى دامى مىرويم اى بىنيازما در اين انبار گندم مىكنيمگندم جمع آمده گُم مىكنيممىنيانديشيم آخر ما به هوشكاين خلل در گندم است يا مكر موشموش تا انبار ما جويد ز دستوز انبار ما ويران شدهاستاول اى جان دفع شر موش كنوانگهان در جمع گندم جوش كنگرنه موش دزد در انبان ما استگندم اعمال چهل ساله كجا استريزه ريزه صدق هر روزه چراجمع مىنايد در اين انبار مادر اشعار فوق منظور از گندم، اعمال انسان و منظور از موش، القائات شيطانى و تعلقات نفسانى است كه وارد قلب مىشوند و ذخاير معنوى و اعتقادى ما را ضايع مىكنند.
1 ـ ارتباط وهمى:
تعلقات، وضعيت عجيبى در سازمان فكرى انسان به وجود مىآورد و آن عبارت از اين است كه ارتباط و توجه و درك واقعى را از او مىگيرد و توجه و دركى وهمى جايگزين آن مىكند، و اينها در تعبير قرآن كريم، (كالأنعام بل هم أضلّ)آمده; چرا كه حيوان، اين گونه تعلقات را ندارد، ولى درك دارد.
2 ـ حرص و هراس:
هر چيزى كه از تعلقات انسان است تا زمانى كه آن را به دست نياورده، حرص عجيبى دارد، و هر وقت آن را به دست آورد، دغدغه خاطر و هراس نگهدارى آن را دارد و همين است كه ابراهيم(عليه السلام) بعد از ديدن ستاره و ماه و خورشيد، گفت:
(لا اُحبّ الآفلين) و اين اشاره است به همه آنچه در دنيا، آفل است.
3 ـ غم:
تعلقات را روزى از دست ما مىگيرند و لذا چون قلب خود را با آنها گره زدهايم، گرفتن آنها از ما يا ترك ما از آنها (با مرگ يا از دست دادن مقام) سخت ما را غمناك مىكند.
4 ـ عشق مجازى:
تعلق به فرع و جزء، يك عشق مجازى است.
در اين عشق، انسان نسبت آن چيز يا مقام و مانند آن، عشق پيدا مىكند و در اين عشق عيوب آن را نمىبيند و خود را كور و كر در اختيار آن مىگذارد.
از اين رو، چون عاشق است، بدى معشوق را نمىبيند و همين است كه خداوند در قرآن كريم مىفرمايد:
(يأرأيت من اتّخذ الهه هواء أفأنت تكون عليه وكي أم تحسب اَنّ يأكثرهم يسمعون أو يعقلون إن هم إلاّ كالأنعام بل هم أضلّ سبي)آيا آن كس كه هواى نفس خود را معبود خويش گرفتهاست ديدى؟ آيا مىتوانى ضامن او باشى؟! يا گمان دارى كه بيشترشان مىشنوند يا مىانديشند؟! آنان جز مانند ستوران نيستند.
بلكه گمراهترند.
5 ـ نداشتن آخرت:
چون چنين كسانى به معبودهاى خيالى توجه مىكنند و آنها را سرمايههاى خود مىسازند، در آن دنيا چيزى ندارند; چنان كه خداوند متعال مىفرمايد:
(وضلّ عنهم ما كانوا يدعون من قبل وظنّوا ما لهم من محيص)وآنچه از پيش مىخواندند از نظر آنان ناپديد مىشود و مىدانند كه آنان را روى گريز نيست.
نتيجه اين كه، اگر انسان به غير حق توجه كند، راه به جايى نمىبرد، و غير حق آفل است، و فقط غير حق را براى حق خواستن، خوب است.
بر جمادى دل چه بندى اى سليموا طلب آن را كه مىتابد مقيمدل كندن از جاذبههاى زندگى، براى انسان، رهايى و سبكبالى خواهد بود.
جريان زندگى انسان، چون كشتى است كه در دريا حركت مىكند.
حال، اگر طوفانى درگيرد و كشتى، تهديد به غرق شود، بايد براى نجات كشتيبان، مقدارى از بارهاى درون كشتى را به آب ريخت تا كشتيبان نجات يابد.
تعلقات ما هم همين است; هرچه كمتر باشند، بار كشتى زندگى سبكتر و كشتى سالمتر به ساحل خواهد رسيد و در اين جا به ويژه از تعلقات زايد سخن مىگوييم كه بار سنگين آنها بر دوش ماست و بايد مواظب باشيم كه كمر ما زير آن نشكند.
مواظب باشيم كه در مقابل هر گرفتنى، از دست دادنى هست، و در مقابل هر عدم تعلقى، رسيدنى.
اين امر شبيه به ماجراى مسافرى است كه بناست به مقصدى برسد، اما در راه فريب نقاط خوش آب و هوا را مىخورد و در آن جا مىآرامد و مفتون مىشود و از مقصد بازمىماند.
چون به هر فكرى كه دل خواهى سپرداز تو چيزى در نهان خواهند بردپس بدان مشغول شو كان بهتر استتا ز تو چيزى برد كان كمتر استو سرانجام، انسان بايد حساب تعلقات خود را داشتهباشد «آرزو مىخواه ليك اندازه خواه.»
و لذا بايد مواظب باشيم كه در اين بده و بستانها و تعلقات، چه چيز را مىآوريم و چه چيز را از دست مىدهيم و همه نيروى خود را صرف فرع و جزء نكنيم و از اصل غافل نشويم و هدف اصلى حيات را فراموش نكنيم و خود را به سرمايههاى موقتى و سرابمانند فريب ندهيم.
صد هزاران دام و دانه است اى خداما چو مرغان حريص بىنوادم بدم پا بسته دام نويمهر يكى گر باز و سيمرغى شويممىرهانى هر دمى ما را و بازسوى دامى مىرويم اى بىنيازما در اين انبار گندم مىكنيمگندم جمع آمده گُم مىكنيممىنيانديشيم آخر ما به هوشكاين خلل در گندم است يا مكر موشموش تا انبار ما جويد ز دستوز انبار ما ويران شدهاستاول اى جان دفع شر موش كنوانگهان در جمع گندم جوش كنگرنه موش دزد در انبان ما استگندم اعمال چهل ساله كجا استريزه ريزه صدق هر روزه چراجمع مىنايد در اين انبار مادر اشعار فوق منظور از گندم، اعمال انسان و منظور از موش، القائات شيطانى و تعلقات نفسانى است كه وارد قلب مىشوند و ذخاير معنوى و اعتقادى ما را ضايع مىكنند.
2 ـ حرص و هراس:
هر چيزى كه از تعلقات انسان است تا زمانى كه آن را به دست نياورده، حرص عجيبى دارد، و هر وقت آن را به دست آورد، دغدغه خاطر و هراس نگهدارى آن را دارد و همين است كه ابراهيم(عليه السلام) بعد از ديدن ستاره و ماه و خورشيد، گفت:
(لا اُحبّ الآفلين) و اين اشاره است به همه آنچه در دنيا، آفل است.
3 ـ غم:
تعلقات را روزى از دست ما مىگيرند و لذا چون قلب خود را با آنها گره زدهايم، گرفتن آنها از ما يا ترك ما از آنها (با مرگ يا از دست دادن مقام) سخت ما را غمناك مىكند.
4 ـ عشق مجازى:
تعلق به فرع و جزء، يك عشق مجازى است.
در اين عشق، انسان نسبت آن چيز يا مقام و مانند آن، عشق پيدا مىكند و در اين عشق عيوب آن را نمىبيند و خود را كور و كر در اختيار آن مىگذارد.
از اين رو، چون عاشق است، بدى معشوق را نمىبيند و همين است كه خداوند در قرآن كريم مىفرمايد:
(يأرأيت من اتّخذ الهه هواء أفأنت تكون عليه وكي أم تحسب اَنّ يأكثرهم يسمعون أو يعقلون إن هم إلاّ كالأنعام بل هم أضلّ سبي)آيا آن كس كه هواى نفس خود را معبود خويش گرفتهاست ديدى؟ آيا مىتوانى ضامن او باشى؟! يا گمان دارى كه بيشترشان مىشنوند يا مىانديشند؟! آنان جز مانند ستوران نيستند.
بلكه گمراهترند.
5 ـ نداشتن آخرت:
چون چنين كسانى به معبودهاى خيالى توجه مىكنند و آنها را سرمايههاى خود مىسازند، در آن دنيا چيزى ندارند; چنان كه خداوند متعال مىفرمايد:
(وضلّ عنهم ما كانوا يدعون من قبل وظنّوا ما لهم من محيص)وآنچه از پيش مىخواندند از نظر آنان ناپديد مىشود و مىدانند كه آنان را روى گريز نيست.
نتيجه اين كه، اگر انسان به غير حق توجه كند، راه به جايى نمىبرد، و غير حق آفل است، و فقط غير حق را براى حق خواستن، خوب است.
بر جمادى دل چه بندى اى سليموا طلب آن را كه مىتابد مقيمدل كندن از جاذبههاى زندگى، براى انسان، رهايى و سبكبالى خواهد بود.
جريان زندگى انسان، چون كشتى است كه در دريا حركت مىكند.
حال، اگر طوفانى درگيرد و كشتى، تهديد به غرق شود، بايد براى نجات كشتيبان، مقدارى از بارهاى درون كشتى را به آب ريخت تا كشتيبان نجات يابد.
تعلقات ما هم همين است; هرچه كمتر باشند، بار كشتى زندگى سبكتر و كشتى سالمتر به ساحل خواهد رسيد و در اين جا به ويژه از تعلقات زايد سخن مىگوييم كه بار سنگين آنها بر دوش ماست و بايد مواظب باشيم كه كمر ما زير آن نشكند.
مواظب باشيم كه در مقابل هر گرفتنى، از دست دادنى هست، و در مقابل هر عدم تعلقى، رسيدنى.
اين امر شبيه به ماجراى مسافرى است كه بناست به مقصدى برسد، اما در راه فريب نقاط خوش آب و هوا را مىخورد و در آن جا مىآرامد و مفتون مىشود و از مقصد بازمىماند.
چون به هر فكرى كه دل خواهى سپرداز تو چيزى در نهان خواهند بردپس بدان مشغول شو كان بهتر استتا ز تو چيزى برد كان كمتر استو سرانجام، انسان بايد حساب تعلقات خود را داشتهباشد «آرزو مىخواه ليك اندازه خواه.»
و لذا بايد مواظب باشيم كه در اين بده و بستانها و تعلقات، چه چيز را مىآوريم و چه چيز را از دست مىدهيم و همه نيروى خود را صرف فرع و جزء نكنيم و از اصل غافل نشويم و هدف اصلى حيات را فراموش نكنيم و خود را به سرمايههاى موقتى و سرابمانند فريب ندهيم.
صد هزاران دام و دانه است اى خداما چو مرغان حريص بىنوادم بدم پا بسته دام نويمهر يكى گر باز و سيمرغى شويممىرهانى هر دمى ما را و بازسوى دامى مىرويم اى بىنيازما در اين انبار گندم مىكنيمگندم جمع آمده گُم مىكنيممىنيانديشيم آخر ما به هوشكاين خلل در گندم است يا مكر موشموش تا انبار ما جويد ز دستوز انبار ما ويران شدهاستاول اى جان دفع شر موش كنوانگهان در جمع گندم جوش كنگرنه موش دزد در انبان ما استگندم اعمال چهل ساله كجا استريزه ريزه صدق هر روزه چراجمع مىنايد در اين انبار مادر اشعار فوق منظور از گندم، اعمال انسان و منظور از موش، القائات شيطانى و تعلقات نفسانى است كه وارد قلب مىشوند و ذخاير معنوى و اعتقادى ما را ضايع مىكنند.
3 ـ غم:
تعلقات را روزى از دست ما مىگيرند و لذا چون قلب خود را با آنها گره زدهايم، گرفتن آنها از ما يا ترك ما از آنها (با مرگ يا از دست دادن مقام) سخت ما را غمناك مىكند.
4 ـ عشق مجازى:
تعلق به فرع و جزء، يك عشق مجازى است.
در اين عشق، انسان نسبت آن چيز يا مقام و مانند آن، عشق پيدا مىكند و در اين عشق عيوب آن را نمىبيند و خود را كور و كر در اختيار آن مىگذارد.
از اين رو، چون عاشق است، بدى معشوق را نمىبيند و همين است كه خداوند در قرآن كريم مىفرمايد:
(يأرأيت من اتّخذ الهه هواء أفأنت تكون عليه وكي أم تحسب اَنّ يأكثرهم يسمعون أو يعقلون إن هم إلاّ كالأنعام بل هم أضلّ سبي)آيا آن كس كه هواى نفس خود را معبود خويش گرفتهاست ديدى؟ آيا مىتوانى ضامن او باشى؟! يا گمان دارى كه بيشترشان مىشنوند يا مىانديشند؟! آنان جز مانند ستوران نيستند.
بلكه گمراهترند.
5 ـ نداشتن آخرت:
چون چنين كسانى به معبودهاى خيالى توجه مىكنند و آنها را سرمايههاى خود مىسازند، در آن دنيا چيزى ندارند; چنان كه خداوند متعال مىفرمايد:
(وضلّ عنهم ما كانوا يدعون من قبل وظنّوا ما لهم من محيص)وآنچه از پيش مىخواندند از نظر آنان ناپديد مىشود و مىدانند كه آنان را روى گريز نيست.
نتيجه اين كه، اگر انسان به غير حق توجه كند، راه به جايى نمىبرد، و غير حق آفل است، و فقط غير حق را براى حق خواستن، خوب است.
بر جمادى دل چه بندى اى سليموا طلب آن را كه مىتابد مقيمدل كندن از جاذبههاى زندگى، براى انسان، رهايى و سبكبالى خواهد بود.
جريان زندگى انسان، چون كشتى است كه در دريا حركت مىكند.
حال، اگر طوفانى درگيرد و كشتى، تهديد به غرق شود، بايد براى نجات كشتيبان، مقدارى از بارهاى درون كشتى را به آب ريخت تا كشتيبان نجات يابد.
تعلقات ما هم همين است; هرچه كمتر باشند، بار كشتى زندگى سبكتر و كشتى سالمتر به ساحل خواهد رسيد و در اين جا به ويژه از تعلقات زايد سخن مىگوييم كه بار سنگين آنها بر دوش ماست و بايد مواظب باشيم كه كمر ما زير آن نشكند.
مواظب باشيم كه در مقابل هر گرفتنى، از دست دادنى هست، و در مقابل هر عدم تعلقى، رسيدنى.
اين امر شبيه به ماجراى مسافرى است كه بناست به مقصدى برسد، اما در راه فريب نقاط خوش آب و هوا را مىخورد و در آن جا مىآرامد و مفتون مىشود و از مقصد بازمىماند.
چون به هر فكرى كه دل خواهى سپرداز تو چيزى در نهان خواهند بردپس بدان مشغول شو كان بهتر استتا ز تو چيزى برد كان كمتر استو سرانجام، انسان بايد حساب تعلقات خود را داشتهباشد «آرزو مىخواه ليك اندازه خواه.»
و لذا بايد مواظب باشيم كه در اين بده و بستانها و تعلقات، چه چيز را مىآوريم و چه چيز را از دست مىدهيم و همه نيروى خود را صرف فرع و جزء نكنيم و از اصل غافل نشويم و هدف اصلى حيات را فراموش نكنيم و خود را به سرمايههاى موقتى و سرابمانند فريب ندهيم.
صد هزاران دام و دانه است اى خداما چو مرغان حريص بىنوادم بدم پا بسته دام نويمهر يكى گر باز و سيمرغى شويممىرهانى هر دمى ما را و بازسوى دامى مىرويم اى بىنيازما در اين انبار گندم مىكنيمگندم جمع آمده گُم مىكنيممىنيانديشيم آخر ما به هوشكاين خلل در گندم است يا مكر موشموش تا انبار ما جويد ز دستوز انبار ما ويران شدهاستاول اى جان دفع شر موش كنوانگهان در جمع گندم جوش كنگرنه موش دزد در انبان ما استگندم اعمال چهل ساله كجا استريزه ريزه صدق هر روزه چراجمع مىنايد در اين انبار مادر اشعار فوق منظور از گندم، اعمال انسان و منظور از موش، القائات شيطانى و تعلقات نفسانى است كه وارد قلب مىشوند و ذخاير معنوى و اعتقادى ما را ضايع مىكنند.
در اين عشق، انسان نسبت آن چيز يا مقام و مانند آن، عشق پيدا مىكند و در اين عشق عيوب آن را نمىبيند و خود را كور و كر در اختيار آن مىگذارد.
از اين رو، چون عاشق است، بدى معشوق را نمىبيند و همين است كه خداوند در قرآن كريم مىفرمايد:
(يأرأيت من اتّخذ الهه هواء أفأنت تكون عليه وكي أم تحسب اَنّ يأكثرهم يسمعون أو يعقلون إن هم إلاّ كالأنعام بل هم أضلّ سبي)
آيا آن كس كه هواى نفس خود را معبود خويش گرفتهاست ديدى؟ آيا مىتوانى ضامن او باشى؟! يا گمان دارى كه بيشترشان مىشنوند يا مىانديشند؟! آنان جز مانند ستوران نيستند.
بلكه گمراهترند.
5 ـ نداشتن آخرت:
چون چنين كسانى به معبودهاى خيالى توجه مىكنند و آنها را سرمايههاى خود مىسازند، در آن دنيا چيزى ندارند; چنان كه خداوند متعال مىفرمايد:
(وضلّ عنهم ما كانوا يدعون من قبل وظنّوا ما لهم من محيص)وآنچه از پيش مىخواندند از نظر آنان ناپديد مىشود و مىدانند كه آنان را روى گريز نيست.
نتيجه اين كه، اگر انسان به غير حق توجه كند، راه به جايى نمىبرد، و غير حق آفل است، و فقط غير حق را براى حق خواستن، خوب است.
بر جمادى دل چه بندى اى سليموا طلب آن را كه مىتابد مقيمدل كندن از جاذبههاى زندگى، براى انسان، رهايى و سبكبالى خواهد بود.
جريان زندگى انسان، چون كشتى است كه در دريا حركت مىكند.
حال، اگر طوفانى درگيرد و كشتى، تهديد به غرق شود، بايد براى نجات كشتيبان، مقدارى از بارهاى درون كشتى را به آب ريخت تا كشتيبان نجات يابد.
تعلقات ما هم همين است; هرچه كمتر باشند، بار كشتى زندگى سبكتر و كشتى سالمتر به ساحل خواهد رسيد و در اين جا به ويژه از تعلقات زايد سخن مىگوييم كه بار سنگين آنها بر دوش ماست و بايد مواظب باشيم كه كمر ما زير آن نشكند.
مواظب باشيم كه در مقابل هر گرفتنى، از دست دادنى هست، و در مقابل هر عدم تعلقى، رسيدنى.
اين امر شبيه به ماجراى مسافرى است كه بناست به مقصدى برسد، اما در راه فريب نقاط خوش آب و هوا را مىخورد و در آن جا مىآرامد و مفتون مىشود و از مقصد بازمىماند.
چون به هر فكرى كه دل خواهى سپرداز تو چيزى در نهان خواهند بردپس بدان مشغول شو كان بهتر استتا ز تو چيزى برد كان كمتر استو سرانجام، انسان بايد حساب تعلقات خود را داشتهباشد «آرزو مىخواه ليك اندازه خواه.»
و لذا بايد مواظب باشيم كه در اين بده و بستانها و تعلقات، چه چيز را مىآوريم و چه چيز را از دست مىدهيم و همه نيروى خود را صرف فرع و جزء نكنيم و از اصل غافل نشويم و هدف اصلى حيات را فراموش نكنيم و خود را به سرمايههاى موقتى و سرابمانند فريب ندهيم.
صد هزاران دام و دانه است اى خداما چو مرغان حريص بىنوادم بدم پا بسته دام نويمهر يكى گر باز و سيمرغى شويممىرهانى هر دمى ما را و بازسوى دامى مىرويم اى بىنيازما در اين انبار گندم مىكنيمگندم جمع آمده گُم مىكنيممىنيانديشيم آخر ما به هوشكاين خلل در گندم است يا مكر موشموش تا انبار ما جويد ز دستوز انبار ما ويران شدهاستاول اى جان دفع شر موش كنوانگهان در جمع گندم جوش كنگرنه موش دزد در انبان ما استگندم اعمال چهل ساله كجا استريزه ريزه صدق هر روزه چراجمع مىنايد در اين انبار مادر اشعار فوق منظور از گندم، اعمال انسان و منظور از موش، القائات شيطانى و تعلقات نفسانى است كه وارد قلب مىشوند و ذخاير معنوى و اعتقادى ما را ضايع مىكنند.
(وضلّ عنهم ما كانوا يدعون من قبل وظنّوا ما لهم من محيص)