جـز اندكى از آن ها, از آن نوشيدند و هنگامى كه طالوت باكسانى كه همراه وى ايمان آورده بودند از آن نهرگذشتند, گفتند : امروز ما را ياراى مقابله با جالوت وسپاهيانش نيست .
داشـتـند, گفتند : بسا گروهى اندك كه , به اذن خدا, برگروهى بسيار پيروز شدند و خداوند با شكيبايان است .
و هـنـگامى كه با جالوت و سپاهيانش رو به رو شدند,گفتند : پروردگارا, بر دل هاى ما شكيبايى فرو ريز وگام هاى ما را استوار بدار و ما را بر گروه كافران پيروزفرماى .
جالوت را كشت و خداوند به او پادشاهى و حكمت ارزانى داشت و از آن چه مى خواست به او آموخت و اگـر خـداونـدبرخى از مردم را به وسيله برخى ديگر دفع نمى كرد,قطعا زمين تباه مى گرديد, ولى خداوند نسبت به جهانيان تفضل دارد)). ـ در تـفـسـير مجمع البيان , ذيل آيه ((اذقالوا لنبى منهم )), آمده است : درباره اين پيامبراختلاف نظر است : از سدى نقل شده كه نام او. شمعون بن صفيه از فرزندان لاوى پسر يعقوب است .
بن افراثيم بن يوسف بن يعقوب است .
مفسران گفته اند : او اشمويل است كه به عربى اسماعيل مى گويند. باقر(ع )روايت شده است .
ـ در تـفـسـيـر قـمى آمده است : پدرم از نضراز يحيى حلبى از هارون بن خارجه از ابوبصير ازامام بـاقـر(ع ) روايت مى كند كه آن حضرت فرمود : بعد از موسى , بنى اسرائيل دامن خود رابه گناهان آلودند و دين خدا را تغيير دادند و ازفرمان پروردگارشان سرپيچى كردند. پـيامبرى بود كه به ايشان امر و نهى مى كرد, امابنى اسرائيل از او اطاعت نمى كردند ـ روايت شده كه اين پيامبر ارمياى نبى بوده است ـ لذا خداوندجالوت را كه از قبطيان بود برايشان مسلط ساخت واو بـنـى اسرائيل را به خوارى كشاند و مردانشان راكشت و آنان را از خانه و كاشانه شان آواره كرد واموال و دارايى هايشان را ستاند و زنانشان را به كنيزى گرفت .
و گفتند : از خدا بخواه پادشاهى براى ما بگمارد تادر راه خدا بجنگيم .
خـانـواده از بـنى اسرائيل بود و پادشاهى و حكومت در خانواده اى ديگر و خداوند نبوت و پادشاهى رادر يك خانواده از آنان جمع نكرده بود. دليل گفتند : ((براى ما پادشاهى بگمار تا در راه خدابجنگيم )) پيغمبرشان به آنان گفت : ((اگر جنگيدن بر شما مقرر شود چه بسا كه پيكار نكنيد. گفتند : چرا در راه خدا نجنگيم با آن كه ما ازديارمان و از نزد فرزندانمان بيرون رانده شده ايم )). و هـمـان طـور شـد كـه خداوند تبارك و تعالى فرمود :((پس هنگامى كه جنگ بر آنان مقرر شد, جزشمارى اندك از آنان بقيه پشت كردند. پيامبرشان به ايشان فرمود : ((خداوند طالوت را برشما به پادشاهى گماشته است )). مـوضـوع نـاراحـت شـدند و گفتند : ((چگونه او را بر ماپادشاهى باشد, با آن كه ما به پادشاهى از اوسزاوارتريم و او چندان ثروتى ندارد)). نـبـوت در خـانـواده لاوى و پـادشـاهـى در دسـت فـرزنـدان يـوسـف بـود, در حالى كه طالوت فرزندبن يامين , برادر تنى يوسف , بود و لذا نه از خانواده نبوت بود و نه از خانواده سلطنت .
گفت : ((خدا او را بر شما برگزيده و در علم و قدرت جسمى فزونى داده است و خدا سلطنتش را به هر كه بخواهد مى دهد و خدا گشايشگر داناست .
هـمـه بـنـى اسرائيل تنومندتر و نيرومندتر و داناتر بودمنتها مال و ثروتى نداشت و بنى اسرائيل به فقيربودن او خرده گرفتند و گفتند : ((از حيث مال گشايشى به او داده نشده است )). گـفـت : ((نـشـانـه پـادشـاهـى او ايـن اسـت كه آن صندوق (عهد) كه در آن آرامش خاطرى از جـانـب پـروردگـارتـان است و بازمانده اى از آن چه خاندان موسى و خاندان هارون در آن بر جاى نهاده اند, نزدشما خواهد آمد كه فرشتگان آن را حمل مى كنند)). ايـن صـنـدوق هـمـان صـنـدوقى بود كه خداوند آن رابراى موسى فرستاد و مادرش او را در آن گذاشت وبه دريا انداخت .
بود و به آن تبرك مى جستند. موسى رسيد, الواح و زره خود و نشانه هاى نبوتى راكه در اختيار داشت در آن صندوق نهاد و آن را به وصى خود يوشع سپرد. درميان بنى اسرائيل بود تا آن گاه كه آن را خوار وخفيف كردند و بازيچه كودكان در كوى و برزن شد. تـا زمـانـى كه صندوق در ميان بنى اسرائيل بود, آنان باعزت و شوكت به سر مى بردند و همين كه دامـن بـه گـنـاهـان آلـودند و به آن صندوق بى احترامى رواداشتند, خداوند آن را از ميان ايشان بـرداشـت , امـا بعداز آن كه چنان درخواستى از پيامبر خود كردند وخداوند طالوت را به پادشاهى آنـان گماشت تا به همراه آنان بجنگد, خداوند صندوق را به آنان بازگرداند, چنان كه مى فرمايد : ((و نـشـانـه پـادشـاهـى او ايـن اسـت كـه آن صـندوق كه در آن آرامشى ازپروردگار شماست و باقيمانده اى از آن چه خاندان موسى و خاندان هارون در آن برجاى نهاده اند, نزدشما خواهد آمد كه فرشتگان آن را حمل مى كنند)). (راوى ) گفت : مقصود از ((بقيه )) فرزندان پيامبران است .
شـمـاسـت )) زيـرا صـنـدوق ميان صفوف دشمن ومؤمنان گذاشته مى شد و از آن بادى خوشبو بيرون مى آمد كه چهره اى چون چهره انسان داشت .
ـ نـيـز در تـفسير قمى آمده است : پدرم ازحسن بن خالد از حضرت رضا(ع ) برايم حديث كردكه : ((سكينه )) بادى بهشتى بود كه چهره اى چون چهره انسان داشت .
مـؤمـنان و كافران گذاشته مى شد, اگر شخصى از آن جلو مى زد برنمى گشت تا اين كه يا كشته شود ياپيروز و هر كه از آن باز پس مى نشست كافر مى شدو رهبر او را مى كشت .
وحـى كـرد كـه تـنـهـا كسى جالوت را مى كشد كه زره موسى بر تن او راست آيد و او مردى است ازفرزندان لاوى بن يعقوب (ع ) به نام داود پسر اسى .
اسى چوپان بود و ده پسر داشت كه كوچكترين آنان داود بود. جنگ با جالوت فراخواند, به اسى نيز پيغام داد كه فرزندانت را حاضر كن .
يكايك آنان را پيش خواند و زره موسى را برتنشان پوشاند. ديگر كوتاه .
دارى ؟ پاسخ داد : آرى , كوچكترينشان را در رمه گوسفندان گذاشته ام تا آن ها را بچراند. خواست .
سه پاره سنگ در راهش او را ندا دادند كه : اى داود,ما را برگير. مـردى دلاور و نـيـرومـنـد بود و چون نزد طالوت آمد,زره موسى را به او پوشاند و ديد كه اندازه اوست .
پس طالوت با سپاهيان بيرون شد. آنان گفت : اى بنى اسرائيل , ((خداوند شما را در اين بيابان به نهرى مى آزمايد)). بياشامد از حزب خدا نيست و هر كه از آن نياشامد وتنها كف دستى از آن بردارد, از حزب خداست .
چـون بنى اسرائيل به نهر رسيدند, خداوند آزادشان گذاشت تا هر يك از آنان مشتى آب بردارد اما ((جزاندكى از ايشان , بقيه از آن نهر نوشيدند)). كـسـانـى كـه آب نوشيدند شصت هزار نفر بودند و اين ,همچنان كه خداوند فرموده , امتحانى بود كه بنى اسرائيل با آن آزمايش شدند. از امـام صـادق (ع ) روايـت شـده اسـت كـه فـرمـود :آن تعداد اندكى كه آب ننوشيدند و كف آبى هم برنداشتند, سيصد و سيزده نفر بودند. بـنـى اسـرائيـل از رود گـذشـتند و چشمشان به سپاه جالوت افتاد, كسانى كه از نهر آب نوشيده بودندگفتند : ((امروز ما ياراى مقابله با جالوت و سپاه او رانداريم )) و كسانى كه نياشاميده بودند گفتند :((پروردگارا, بر دل هاى ما شكيبايى فرو ريز وگام هايمان را استوار بدار و ما را بر كافران پيروزگردان )). به روى جالوت ايستاد. جـالـوت سـوار بـر فـيل بود و تاجى به سرداشت كه بر پيشانى آن ياقوتى مى درخشيد و سپاهيانش مقابل او صف كشيده بودند. برداشت و به جناح راست سپاه جالوت پرتاب كرد. سنگ در هوا چرخيد و روى آنان افتاد و همه گريختند. جناح چپ سپاه جالوت پرت كرد و سنگ در ميان آنان افتاد و گريختند. پـرتـاب نـمود كه به دانه ياقوتى كه در پيشانى (تاج ) اوبود خورد و آن را شكافت و به مغزش رسيد وجنازه اش نقش بر زمين شد. متعال كه مى فرمايد : ((پس , به اذن خدا آنان راشكست دادند و داود, جالوت را كشت .
ـ ابـن اثـيـر در الـكـامـل مـى نويسد : پس از آن كه الياس از ميان بنى اسرائيل رفت , خداوند يسع رافرستاد و او تا زمانى كه خدا خواست در ميان آنان به سر برد وسپس از دنيارفت .
را فرستاد و طالوت را پادشاه آنان كرد و صندوق رابه ايشان بازگرداند. به اشمويل چهارصد و شصت سال فاصله شد. از جمله داستان هاى اشمويل , اين است كه چون روزگار سختى و بلا بر بنى اسرائيل به درازا كشيد ودشمنان به (نابودى ) آنان طمع بستند. خواستند برايشان پيامبرى بفرستد تا در كنار اوبجنگند. آن ها تنها يك زن حامله باقى مانده بود. پسرى به دنيا آورد و نامش را اشمويل گذاشت كه به معناى ((خدا دعايم را شنيد)) است .
نبوت 2 / 1 ((خاصه 20)) داود. داود(ع ). قرآن .
((بر آن چه مى گويند صبر كن و داود, بنده ما را كه داراى امكانات (متعدد) بود به ياد آور. كننده (به سوى خدا) بود. خليفه گردانيديم .
زنهار از هوس پيروى مكن كه تو را از راه خدا به در كند. در حـقـيقت كسانى كه از راه خدا به در مى روند, به سزاى آن كه روز حساب را فراموش كرده اند, عذابى سخت خواهند داشت )). ((هر آينه , در زبور پس از تورات نوشتيم كه زمين رابندگان شايسته ما به ارث خواهند برد)). ـ امـام عـلـى (ع ) : خـداى عزوجل به داود(ع )وحى كرد : اگر نبود كه از بيت المال مى خورى وبا دست خود هيچ كار نمى كنى , بنده خوبى بودى .
خداى عزوجل به آهن وحى كرد : براى بنده ام ,داود نرم شو. آهن را براى او نرم كرد. يك زره مى بافت و آن را به هزار درهم مى فروخت .
آن ها را به سيصد و شصت هزار درم فروخت واز بيت المال بى نياز شد. ـ امـام صـادق (ع ) : خـداى تـبـارك و تـعـالـى بـه داود(ع ) وحـى فـرمود : چه شده است كه تو را تنهامى بينم ؟ عرض كرد : به خاطر تو, مردم را ترك كرده و آنان نيز مرا ترك كرده اند. شده است كه تو را خاموش مى بينم ؟ عرض كرد :ترس از تو, مرا خاموش ساخته است .
چه شده است كه تو را رنجور مى بينم ؟ عرض كرد : عشق و محبت تو, مرا رنجور ساخته است .
فـرمـود : چـه شـده اسـت كـه تو را فقير مى بينم , حال آن كه تو را بهره مند ساخته ام ؟ عرض كرد :گزاردن حق تو, مرا فقير كرده است .
شده است كه تو را خوار مى بينم ؟ عرض كرد :عظمت وصف ناشدنى جلال تو, مرا خوار كرده است و اين حق توست اى آقاى من .
جـل جـلاله فرمود : پس , مژده بادا تو را به فضل من , در آن روز كه مرا ملاقات كنى , هرچه دوست داشته باشى به تو بخشم .
با اخلاق آنان بساز, اما در اعمال و كردارشان باآن همراهى مكن تا روز قيامت بدان چه از من خواهى دست يابى .
ـ خـداى عـزوجـل بـه داود(ع ) وحـى فرمود : اى داود, به من خوش باش و از ياد من لذت ببر و از نـعـمـت مـنـاجات با من برخوردار شو,زيرا به زودى خانه را از گنهكاران خالى كنم ولعنتم را بر ستمگران قرار دهم .
ـ پـيامبر خدا(ص ) : خداوند عزوجل به داود(ع ) وحى فرمود : اى داود, همچنان كه آفتاب بر كسى كـه در آن بنشيند تنگ نمى آيد,رحمت من نيز بر كسى كه به آن در آيد تنگ نيست و همچنان كه فال بد به كسى كه فال بد نزدزيان نمى رساند, كسانى هم كه فال بد مى زنند ازفتنه نجات نيابند. ـ روايـت شـده اسـت كه خداوند به داود(ع )وحى كرد : هركس حبيبى را دوست بدارد, سخنش را بـاور مـى كـنـد و هـركس به حبيبى انس گيرد, گفتارش را مى پذيرد و كردارش رامى پسندد و هـركس به حبيبى اعتماد كند, به اوتكيه مى كند و هركه مشتاق حبيبى باشد, دررفتن به سوى او مى كوشد. آن يـاد كـنـنـدگـان اسـت و بـهـشـت مـن , از آن فـرمـانبرداران و ديدارم از آن مشتاقان و من ويژه دوستداران و عاشقان هستم .
ـ روايت شده است كه داود(ع ) تنها به صحرا رفت .
داود, چه شده است كه تو را يكه و تنها مى بينم ؟ عرض كرد: الهى , شوق ديدارت در من بالاگرفته و ميان من و خلقت حايل گشته است .
خـداونـد به او وحى فرمود : به سوى آنان برگرد,زيرا اگر بنده گريز پايى را نزد من بياورى , نام تورا در لوح , به نيكى ثبت مى كنم .
ـ امـام صـادق (ع ) : خـداى مـتـعال به داود(ع )وحى فرمود : اين پيام را به قومت ابلاغ كن كه هيچ بنده اى از آنان نيست كه او را به فرمانبرى از خود فرمان دهم و فرمانم ببرد, مگر اين كه برمن است تا او را در راه طاعت خود يارى رسانم .
پـس اگـر از مـن چـيزى بخواهد, به او عطا كنم و اگرمرا بخواند جوابش دهم و اگر به من پناه آورد, اورا پناه دهم و اگر از من بى نيازى طلبد, او رابى نياز گردانم و اگر به من توكل كند, او را حـفظ ونگهدارى كنم و اگر همه آفريدگانم بر ضد اودسيسه كنند, من مكر خود را به سود او به كار برم .
ـ پيامبر خدا(ص ) : داود, عابدترين انسان ها بود. ـ مردم خيال مى كردند داود دچاربيمارى است و به عيادت او مى رفتند, حال آن كه او را چيزى نبود مگر شدت ترس از خداى متعال .
ـ امـام بـاقر(ع ) : داود بر سرزمين هاى ميان شامات تا بلاد اصطخر پادشاهى كرد وقلمرو پادشاهى سليمان نيز چنين بود. ـ داود نـبـى ـ صـلـوات اللّه عـليه ـ روزى درمحراب خود بود كه ناگاه كرم قرمز رنگ كوچكى از كنارش گذشت و رفت تا به محل سجده او رسيد. گفت : اين كرم چرا آفريده شده است ؟ خداوندبه آن كرم وحى كرد : سخن بگو. داود گفت : اى داود, آيا صداى پاى مراشنيده اى يا رد پايم را بر تخته سنگ ديده اى ؟ داود گفت : نه .
جنبيدن و نفس زدن و حركت مرا مى شنود و ردپايم را مى بيند. ـ امام صادق (ع ) : داود(ع ) گفت : امروزخدا را چنان عبادتى كنم و چنان قرائتى بخوانم كه هرگز چنان نكرده باشم .
رفت و آن كرد (كه گفت ). پايان برد, ناگاه چشمش به قورباغه اى درمحراب افتاد. عبادت و قرائتى كه امروز به جاى آوردى تو راخوش آمد؟ گفت : آرى .
تـو را به اعجاب وا ندارد, زيرا من در هر شب خداوند را هزار بار تسبيح مى گويم كه از هرتسبيحى سه هزار حمد و ستايش منشعب مى شود. هـوا آواز مى دهد و من به گمان اين كه او گرسنه است برايش روى آب مى آيم تا مرا بخوردبدون آن كه هيچ گناهى كرده باشم .
بحثى روايى .
در در الـمـنـثـور بـه يـك طـريق از انس و مجاهد وسدى و به چند طريق از ابن عباس , داستان مراجعه دو متخاصم به داود(ع ), با اختلاف در روايات , نقل شده است .
روايت كرد و در العرائس و كتب ديگر هم روايت شده است .
روايت را به اين شرح آورده است .
داود زياد نماز مى خواند. ابراهيم را بر من برترى دادى و او را خليل خودكردى .
گفتى .
چيزهايى آزموديم كه تو را به مانند آن نيازموده ايم .
اگر بخواهى تو را هم مى آزماييم .
اى خدا, مرا هم بيازما. روزى داود در محراب خود بود كه ناگهان كبوترى افتاد. روزنه محراب پريد. روزنـه نـگـاهـى كرد ناگاه چشمش به زن اوريا بن حيان كه مشغول شستن بدن خود بود افتاد و عاشق او شد و تصميم گرفت با او ازدواج كند. يكى از جنگ ها فرستاد و دستور داد تا او پيشاپيش صندوقى كه در آن سكينه بود, حركت كند. چنين كرد و كشته شد. بـعـد از آن كه عده زن اوريا به سر آمد, داود او رابه زنى گرفت و با وى همبستر شد و سليمان به دنياآمد. شدند. نـفـر مـتـخاصم هستيم كه يكى از ما به ديگرى زورگفته است ـ تا آن جا كه مى فرمايد ـ و ايشان اندكند. آن گاه يكى از آن دو مرد به رفيقش نگاهى كرد وخنديد. خـداونـد بـه صـورت دو مـتخاصم نزد او فرستاده است ,تا او را محكوم و به خطاى داوريش آگاه سازند. داود توبه كرد و چندان گريست كه از كثرت اشك هايش گياه روييد. سـپـس صـاحـب مـجـمـع مى گويد ـ و چه خوب مى گويد ـ كه در نادرستى اين داستان شكى نيست ,زيرا چنين چيزى به عدالت خدشه وارد مى كند. چـگونه ممكن است انبياى الهى , كه امينان وحى او وسفيران ميان او و خلقش هستند, متصف به صـفـت كـسـى بـاشند كه شهادتش پذيرفته نمى شود و حالتى داشته باشند كه مردم از شنيدن و پذيرفتن سخنان آنان گريزان شوند. ايـن داسـتـان از تـورات گـرفـتـه شده , با اين تفاوت كه در تورات به گونه اى زشت تر و زننده تر آمده است ولى در روايات اسلامى اندكى حك و اصلاح شده است .
آن چـه در تـورات آمـده بـه طـور خـلاصه چنين است : عصر بود كه داود از تخت خود برخاست و بربالاى كاخ خود به قدم زدن پرداخت .
زنى را ديد كه خود را مى شست .
بود. جو كند. حثى است .
نـزد وى آوردنـد و داود بـا او كـه از عـادت مـاهـانه اش پاك شده بود همبستر شد و سپس زن به خانه اش برگشت و معلوم شد كه حامله شده است .
فرستاد و به داود خبر داد كه حامله شده است .
اوريا در سپاهى بود كه داود براى جنگ با بنى عمون فرستاده بود. نامه اى نوشت و به او دستور داد اوريا را به نزد وى روانه كند. ماند. اوريا فرستاد. پيشاپيش جنگ سخت روانه كنيد و خودتان ازپشت سر او برگرديد تا ضربه بخورد و بميرد. يوآب اين كار را كرد و اوريا كشته شد و خبر كشته شدنش به داود رسيد. وقتى همسر اوريا از كشته شدن او خبردار شد, مدتى در عزاى شوهرش ماتم گرفت و پس از پايان مدت عزادارى , داود فرستاد و او را به خانه خود آورد و اوزن وى شد و برايش پسرى زاييد. كرده بود در نظر خداوند ناپسند آمد. و خـداونـد نـاثـان نـبـى را نـزد داود فرستاد و نزد وى آمده او را گفت : در شهرى دو مرد بودند يكى دولتمند و ديگرى فقير و دولتمند را گوسفند و گاوبى نهايت بسيار بود. كـوچـك نبود كه آن را خريده و پرورش داده بود ومسافرى نزد آن مرد دولتمند آمد و او را حيف آمدكه از گوسفندان و گاوان خود بگيرد تا به جهت مسافرى كه نزد وى آمده بود مهيا سازد و بره آن مرد فقير را گرفته براى آن مرد كه نزد وى آمده بودمهيا ساخت .
افروخته شده به ناتان گفت : به حيات خداوند قسم كسى كه اين كار را كرده است مستوجب قتل است .
چون كه اين كار را كرده و هيچ ترحم ننموده , بره راچهار چندان بايد رد كند. نـاثـان بـه داود گـفـت : آن مرد تو هستى و خداوندتو را عتاب كرده مى گويد : اينك من از خانه خودت بدى را بر تو عارض خواهم گردانيد و زنان تو راپيش چشم تو گرفته به همسايه ات خواهم داد و او درپيش روى تمام اسرائيل ودر نظر آفتاب باآنان خواهدخوابيد, به سزاى آن چه با اوريا و زن او كردى .
داود به ناثان گفت : نزد خداوند گناه كرده ام .
ناثان به داود گفت : خداوند نيز گناه تو را عفو نموده است كه نخواهى مرد. كفر گفتن دشمنان خداوند شده اى , پسرى نيز كه براى تو زاييده شده است البته خواهد مرد. پـسـرى را كـه زن اوريـا بـراى داود زايـيـده بود مبتلاساخت كه سخت بيمار شد و در روز هفتم طفل بمرد. سليمان را زاييد. در كـتـاب عـيـون اخـبـار الرضا, در باب ((مجلس رضا(ع ) نزد مامون و مباحثه اش با ارباب اديان وعـقـايـد)) آمـده اسـت : حـضـرت رضـا(ع ) بـه ابن جهم فرمود : پيشينيان شما درباره داود چه مـى گـويند؟ ابن جهم گفت : مى گويند داود در محرابش مشغول نماز بود كه ابليس به صورت زيباترين پرنده عالم در برابرش جلوه گر شد. برخاست تا آن پرنده را بگيرد. خانه رفت و داود آن را دنبال كرد. پريد و داود هم روى بام رفت .
اوريا بن حيان افتاد. خانه نگاه كرد نا گاه چشمش به زن اوريا افتاد كه مشغول شستن خود بود. شد. بود. پيشاپيش صندوق روانه كند. صندوق حركت كرد اما بر مشركان پيروز شد و اين امر بر داود گران آمد. كه اوريا را همچنان جلوتر از صندوق حركت دهد. امير چنان كرد و اوريا كشته شد و داود با همسر اوازدواج كرد. راوى مى گويد : حضرت رضا(ع ) دستش را برپيشانى خود زد و گفت : انا للّه و انا اليه راجعون .
به يكى از انبياى الهى نسبت بى اعتنايى به نمازش رامى دهيد, به طورى كه نماز را قطع مى كند و در پى پرنده اى مى رود و نسبت فحشا و قتل به او مى دهيد. ابـن جـهـم عـرض كـرد : يـابـن رسول اللّه , پس , گناه او چه بود؟ حضرت فرمود : واى برتو! داود خيال مى كرد كه خداوند آفريده اى داناتر از او خلق نكرده است .
و آن دو از ديوار محراب بالا رفتند. ((مترس , ما دو مدعى هستيم كه يكى از ما به حق ديگرى تجاوز كرد. از حق دور مشو و ما را به راه راست راهبر باش .
شخص برادر من است .
مرا يك ميش است و مى گويد : آن را به من بسپار ودر گفتار بر من غالب آمده است )). از مـدعـى بـيـنـه و شـاهد بخواهد و يا رو به مدعى عليه كند و بگويد : تو چه مى گويى ؟ شتابزده داورى كـردو گفت : ((قطعا او در مطالبه ميش تو (اضافه ) برميش هاى خودش , بر تو ستم كرده است )). اشتباه داود در همين بود كه از راه و رسم داورى تجاوز كرد نه آن چيزى كه شما مى گوييد. نشنيده اى كه خداى عزوجل مى فرمايد : ((اى داود,ما تو را در روى زمين خليفه گردانيديم , پس ميان مردم به حق داورى كن .
ابـن جـهـم عـرض كـرد : يـابن رسول اللّه , داستان اوبا اوريا چيست ؟ حضرت رضا(ع ) فرمود : در زمان داود هرگاه زنى شوهرش مى مرد يا كشته مى شد, آن زن ديگر حق نداشت ازدواج كند. كه خداوند عزوجل به او اجازه داد با زنى كه شوهرش كشته شده ازدواج كند داود(ع ) بود. حـضـرت وقـتـى اوريـا كـشـتـه شد و عده زنش تمام شد,با وى ازدواج كرد و اين امر بر مردم آن روزگارگران آمد. در امالى صدوق به سندش از امام صادق (ع )آمده است كه آن حضرت به علقمه فرمود : رضايت همه مردم را نمى توان به دست آورد و جلو زبان آن ها را نمى توان گرفت .
داود(ع ) نـسـبـت نـدادند كه به دنبال پرنده اى به راه افتادتا جايى كه چشمش به زن اوريا افتاد و عاشق او شدو (براى رسيدن به آن زن ) شوهرش را جلوتر ازصندوق حركت داد تا اين كه كشته شد و با همسر اوازدواج كرد؟ . نبوت 2 / 1 ((خاصه 21)) سليمان .
سليمان (ع ). قرآن .
((و سليمان وارث داود شد و گفت : اى مردم , زبان پرندگان به ما آموخته شده و از هر چيزى به ما داده شده است .
ـ امام على (ع ) : اگر بنا بود كسى براى بالارفتن به سوى جاودانگى نردبانى بيابد يابراى دور كردن مـرگ از خود راهى پيدا كند,بى گمان آن كس سليمان بن داود(ع ) بود كه افزون بر مقام نبوت و منزلت والا, سلطنت بر جن و انس نيز در اختيار او نهاده شد. چـون روزى خـود را بـه طور كامل دريافت كرد ومدت عمرش به سر آمد, كمان هاى نابودى او را آمـاج تـيـرهاى مرگ كردند و خانه ها ازاو خالى گشت و مسكن ها بى صاحب ماند وگروهى ديگر وارث آن ها شدند. ـ امام صادق (ع ) : سليمان (ع ) به ميهمانان خود گوشت و نان سفيد مى خوراند و به خانواده اش نان گندم سبوس دار و خودش نان جو نابيخته مى خورد. ـ نخستين كسى كه بر خانه خدا جامه پوشاند, سليمان بن داود(ع ) بود كه باجامه هاى كتان قبطى آن را پوشش داد. ـ نخستين كسى كه شكر تهيه كرد,سليمان بن داود(ع ) بود. ـ آخـرين پيامبرى كه وارد بهشت مى شود, سليمان بن داود(ع ) است و اين به سبب چيزى است كه در دنيا به او داده شد. ـ سـلـيـمـان (ع ) گـنـجـشـك نرى را ديد كه به جفت خود مى گويد : چرا خودت را از من دريغ مى كنى ؟ اگر بخواهى (يا بخواهم ) قبه سليمان را با منقار خود بر مى دارم و آن را به دريا مى افكنم .
مـى زد بـه آن گـنـجشگ گفت : آيا براستى مى توانى اين كار را بكنى ؟ گنجشك گفت :نه , اى پيامبر خدا, اما گاهى اوقات مرد براى همسرش خودنمايى مى كند و خودش راپيش او بزرگ نشان مى دهد و عاشق را برآن چه مى گويد ملامتى نيست .
گنجشك ماده گفت : چرا خودت را از اودريغ مى دارى , در حالى كه او عاشق توست ؟ گفت : اى پيامبر خدا, او عاشق نيست بلكه لاف عشق مى زند, چون در كنارمن غير مرا را هم دوست دارد. گـنـجـشگ در دل سليمان اثر كرد و بشدت گريست و چهل روز از مردم كناره گرفت ودر اين مـدت از خـداونـد مـسالت مى كرد كه دل او را براى محبت خودش خالى گرداند ومحبتش را با محبت غير خود نياميزد. ـ سليمان (ع ): آن چه به مردم داده شده و نشده به ما داده شد و آن چه به مردم آموخته شده و نشده به ما آموخته شد. خداترسى در نهان و آشكار و ميانه روى درتوانگرى و نادارى و حق گويى در حال خشم وخشنودى و دعا و زارى در همه حال به درگاه خداى عزوجل , نيافتيم .
ـ امام صادق (ع ) : روزى سليمان بن داودبه اطرافيان خود گفت : خداوند تبارك و تعالى سلطنتى به من بخشيد كه پس از من شايسته هيچ كس نيست , باد و انس و جن و مرغان و ددان رابه تسخير من درآورد و زبان پرندگان را به من آموخت و از هر چيزى به من عطا فرمود. همه سلطنتى كه به من داده شده يك روز نشد كه تا شب شاد و مسرور باشم .
دارم فردا به كاخ خود اندر شوم و بر بام آن روم وبه قلمرو خوش بنگرم .
ندهيد بر من وارد شود تا مبادا مطلبى برايم بياورد كه روزم را بر من تلخ و منغض سازد. اطرافيان گفتند : اطاعت مى شود. سـلـيمان عصايش را برداشت و به بلندترين نقطه بام قصر خود رفت و بر عصاى خويش تكيه دادو شادمان از آن چه به او داده شده بود شروع به نگريستن به قلمرو پادشاهى خود كرد. چشمش به جوانى خوبروى و خوش پوش افتادكه از يكى از گوشه هاى قصرش پيش او آمده بود. به اين كاخ درآورد, در حالى كه من مى خواستم امروز را در آن تنها بگذرانم ؟ با اجازه چه كسى وارد شدى ؟ آن جوان گفت : خداوند اين كاخ مرا به آن درآورد و با اجازه او وارد شدم .
سليمان گفت : البته خداوند اين كاخ به آن از من سزاوارتر است .
الموت هستم .
گفت : آمده ام جانت را بگيرم .
مـامـوريـت خـود را انـجـام بده كه امروز روز شادى من است و خداوند عزوجل نخواسته است كه مراشادى و سرورى جز ديدار او باشد. حـالـى كـه سـلـيـمـان بـه عـصـاى خود تكيه داده بودملك الموت جان او را گرفت و سليمان مدت هاهمچنان مرده بر عصايش تكيه داشت و مردم اورا مى ديدند و خيال مى كردند زنده است .
مدتى درباره او دچار ترديد و اختلاف شدند. بعضى گفتند : روزهاى زيادى است كه سليمان همچنان بر عصاى خود تكيه داده است و نه خسته شده و نه خوابيده و نه چيزى آشاميده و نه چيزى خورده است .
بايد عبادتش كنيم .
جـادوگـر اسـت و بـا جـادو كـردن چشمان ما چنين وانمود مى كند كه به عصايش تكيه داده اما چنين نيست .
اوست و خداوند كار او را به دلخواه خود تدبير واداره مى كند. دربـاره سليمان پيدا شد, خداوند عزوجل موريانه اى فرستاد و او عصاى سليمان را ازدرون خورد و عصا شكست و سليمان (ع ) از فرازكاخ خود به رو درافتاد. گفتارى درباره داستان سليمان (ع ). 1 ـ داستان هاى سليمان در قرآن :. در قـرآن كـريـم از داسـتـان هـاى سـليمان جز مقداراندكى نيامده است , منتها تدبر و انديشه در همين مقدار ما را به عموم سرگذشت او و مظاهر شخصيت گراميش رهنمون مى شود. يكى اين كه او وارث پدرش داود بود. متعال مى فرمايد : ((و سليمان را به داود بخشيديم )). نيز مى فرمايد : ((و سليمان وارث داود شد)). ديـگـر ايـن كه خداوند سلطنتى عظيم و باشكوه به او داد و جن و پرنده و باد را مسخر وى نمود و زبان مرغان را بدو آموخت .
نعمت ها بارها ياد شده است .
102, سـوره انـبيا, آيه 81, سوره نمل , آيات 18 ـ16, سوره سبا, آيات 13 ـ 12, و سوره ص , آيات 39 ـ 35. سوم اين كه به داستان افكندن جسد بر روى تخت او اشاره شده است (سوره ص , آيه 33). چهارم اين كه به عرضه شدن اسب هاى اصيل براو اشاره شده است (سوره ص , آيات 33 ـ 31). پـنـجـم ايـن كه به داستان چريدن شب هنگام گوسفندان مردم در آن كشتزار و فهمانيدن حكم وداورى در اين باره به سليمان , اشاره شده است (سوره انبيا, آيات 79 ـ 78). ششم اين كه به داستان مورچه اشاره شده است (سوره نمل , آيات 19 ـ 18). هـفـتم اين كه به داستان هدهد و در پى آن ماجرايش با ملكه سبا اشاره گرديده است (سوره نمل , آيات 44 ـ 20). هشتم اين كه به نحوه درگذشت آن حضرت اشاره شده است (سوره سبا, آيه 14). 2 ـ ستايش سليمان در قرآن :. نـام سـلـيـمـان (ع ) در ده جـا و اندى از كلام خداى متعال آمده و تعريف و تمجيد فراوانى از او به عـمل آورده و وى را بنده اى اواب خوانده , فرموده است :((چه نيكو بنده اى , براستى كه او توبه كار بود)). نـيـز به دانش و حكمت وصفش كرده , مى فرمايد:((پس آن داورى را به سليمان فهمانديم و به هر يك (از داود و سليمان ) حكمت و دانش عطا كرديم )). مى فرمايد : ((و گفت : اى مردم , به ما زبان مرغان آموخته شده است )). بـر شـمـرده , فرموده است : ((و ايوب و يونس وهارون و سليمان )) و نيز فرموده است : ((و نوح را ازپيش راه نموديم و از نسل او داود و سليمان را و. 3 ـ ياد آن حضرت در عهد عتيق .
داستان سليمان در كتاب اول پادشاهان آمده ودرباره حشمت و شكوه او و وسعت قلمروپادشاهيش و فراوانى ثروت و حكمت بالغه او به تفصيل سخن رفته است .
سـلـيمان كه در قرآن به آن ها اشاره شده در عهد عتيق جز همين مقدار نيامده كه وقتى ملكه سبا خـبـر سليمان را شنيد و شنيد كه معبدى در اورشليم ساخته و مردى است برخوردار از حكمت , با هـدايـاى فـراوانـى نـزد اوآمد و با وى ديدار كرد و به عنوان امتحان مسائلى رااز سليمان پرسيد و جواب شنيد و سپس برگشت .
عـهـد عـتـيـق سـخـن زشتى را درباره سليمان به كاربرده است , چرا كه مى گويد آن جناب در آخـرعـمـرش از عـبادت خداوند به عبادت بت ها گراييد ودر برابر بت هايى كه يكى از همسرانش مى پرستيد,سجده كرد. هـمـچـنين مى گويد كه مادر سليمان زن اورياى حتى بود و داود عاشق او شد و با وى زنا كرد و آن زن از داود حامله شد. اوريـا را كـشيد و سرانجام او را در يكى ازجنگ هايش به كشتن داد و زن او را به خانه خودآورد كه دوباره از او حامله شد و سليمان را به دنياآورد. قـرآن كـريـم سـاحت سليمان (ع ) را, همچون ساحت ديگر انبيا كه به هدايت و عصمت آنان تصريح مى كند, از تهمت اولى مبرا دانسته و درباره شخص او فرموده است : ((و سليمان كافر نشد)). تـهـمـت دوم را نـيـز از سـاحـت پـاك او بـه دوردانـسـتـه است , چرا كه قرآن كريم نقل مى كند كـه سليمان (ع ) چون سخن مور را شنيد چنين دعا كرد :((پروردگارا, مرا به شكر نعمت هايت كه به من و پدرو مادرم ارزانى داشته اى ملهم فرما)). ايـن آيـه گفتيم كه اين دعا نشان مى دهد مادر سليمان در زمره پويندگان صراط مستقيم بوده است , يعنى پيامبران و صديقان و شهدا و صالحان كه خداوند به آنان نعمت ارزانى داشته است .
4 ـ رواياتى كه درباره داستان هاى سليمان (ع )آمده است :. اخبارى كه درباره داستان هاى سليمان ـ به ويژه داستان هدهد و ماجراى آن بزرگوار با ملكه سبا ـروايت شده , اكثرا شامل مطالب عجيب و غريبى هستند كه نظاير آن ها حتى در افسانه هاى خرافى هـم كـمـتـر ديـده مـى شود و عقل سليم نيز آن ها رانمى پذيرد و تاريخ درست و قطعى هم دروغ بودن آن مطالب را برملا مى كند. اخبار آن هايى است كه از امثال كعب و وهب روايت شده اند. ايـنـان كـار مـبـالـغـه و گزافه گويى را به آن جارسانده اند كه گفته اند : سليمان (ع ) بر سراسر زمـيـن پـادشاهى مى كرد و سلطنتش هفتصد سال به درازاكشيد و همه جن و انس و پرندگان و ددان سـپاهيان او بودند و پيرامون تخت او ششصد هزار كرسى گذاشته مى شد كه هزاران پيامبر و صدها هزار ازامراى جن و انس روى آن ها مى نشستند.
|