بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب دامن، دامن حکمت, محمدرضا رنجبر ( )
 
 

بخش های کتاب

     d01 - دامن دامن حكمت
     d02 - دامن دامن حكمت
     d03 - دامن دامن حكمت
     fehrest - دامن دامن حكمت
 

 

 
 

fehrest pagenext page

دامن، دامن حكمت

محمد رضا رنجبر


هواللطيفجز نسيمى لطيف، چه تواند، گره از كارِ فروبسته غنچگانِ تُرد بگشايد؟
... و اگر بگشايند، به راستى كه چه عطر آگين كنند!
و دلدادگان خداوند را نيز همين ماجراست،
بارى، وجود غنچه وارِ خويش را، جز در معرض نفحاتِ آن لطيف ازل عرضه نمىدارند،
و همين است كه مىگشايند،
و هم، ما را به خوانِ عِطرِ خويش مىخوانند.
من غلام آنكه نفروشدوجود ----- جز بدان سلطانباافضال و جُود
منغلام آن مس همتپرست ----- كاو به غير كيميا نارد شكست
و صائب تبريز، كه لبريز، از حِكَم و لاُلى است، و نيز گوهرتراش، و سخن شناس، و معنادان، از همين قماش مردمان است.
عاقلان را هست كافى اين قَدَر
زانكه عاقل ز اندكى بسيار را ----- داند از يك مشت پرانبار را
... و اين را نيز به عنايت خوانيد:
1) تمامت ابيات، شميم دلاويزى است، از انديشههاى شاعر بلند آواى آسمان; صائب تبريز.
2) پيش از طرح، و بيان هر بيت، پيش در آمدى است، و آن، نيز داستان وارهاى، و ساخته خيال راقِم.
3) داستان وارهها، كه گاه به تعمد به ابهام آلودهاند، نام شرح را بر نمىتابند، بل، تنها بهانهاى، تا كه ذهن و خيال مخاطب را آماده سازند، و نيز پذيرا.
و انتهاى سخن، همان گونه بايد، كه آغاز بود،
و آغاز، و انجام، نيز به يادش، و به نامش.
منتها اينست پس تمّ الكلام
ارديبهشت 1377
محمدرضا رنجبر

حدّ خويش

و مىگفت: فرزندم! حريم خويش را نگاهدار، و بر گليم خود باش!
كه قناعت، يعنى همين!
و همين است، كه آدمى را، از مردم روزگار، بى نياز مىدارد،
اگر از حدود خود، پا را فراتر گذارى، آغاز حاجت است!
و اين را، آن پير زن بصير، اما بى بصر شنيد،
و گفت: به خدا همين است، و جز اين نيست!
و آنگاه از خود چنين گفت: وقتى كه در خانه خود باشم، گويى كه بينايم، و هيچ حاجتم به عصا نيست، و به هيچكس،
اما همينكه از خانهام خارج شوم، حاجتم به عصا خواهد بود، و هم به نامحرمان، تا كه مرا از اين سوى به آن سوى برند!
پا مَنه بيرون زحد خويش تا بينا شوى ----- نيست حاجت با عصا در خانه خود كور را

بيم عاقبت

آب جويى، به چالهاى مىرفت، و شايد به چاهى!
پدرم را گفت: اگر راه دريا را پيش مىگرفتى، اينسان تمام، و تباه نمىشدى!
و مرا گفت: نگرانم، و بيمى فراوان دارم، و گاه با خودم گويم، اگر بخت و اقبال من نيز چنين باشد، چه خواهم كرد؟!
و جز تلف، و هلاك چه سرنوشتى؟!
او را گفتم: پدر! چاله چيست؟ و چاه چه؟ و دريا كدام؟
گفت: و دريا «او»ست،
و جز او، هرچه باشد، و هر كه باشد، يا چاه است، و يا چاله!
دلش چون موج مىلرزد ز بيم عاقبت دايم ----- بهدريا متصل هركس نگرداندهاست جُويش را -----

هنگامه ايجاد

خواهرم مىگفت: چه دودى!
برادرم مىگفت: چه بويى!
اما پدرم مىگفت: اسپندها تا آتشى به زير پا ندارند، به جاى خويشاند، از جا دل نمىكنند، و نه بالا مىروند، و نه عطر آگين سازند!
خوب كه در كلامش خيره آمدم، دانستم كه پاسخ مرا مىگويد!
بارى، پيش از اين وى را گفته بودم: چه بايدم كرد تا دل از دنيا بركَنم؟
و نيز اينكه: راز بلاها و مصائب كدام است؟
و پاسخ من جز اين نبود كه: مصيبتها به آتش مانند، و آدمى به اسپند و ... .
تا نباشد آتشى در زيرِ پايت چون سپند ----- صائب از هنگامه ايجادجستن مشكل است

زير و زبر

قالى فروش زير گذر حاجى، هنوز هم، هرگاه كه مرا مىبيند، از تو ياد مىكند،
بيچاره، مادرش هم مرد!
و گويى پاك از دست شده است،
و نمىتوانى شناخت، اگر او را باز بينى!
اما، هيچ ناشكيبى نمىكند،
و محكم، و پايدار ايستاده است،
و اين همه را نيز مديون توست،
و درست همان يك سخن، كه وى را، به تسلى، در غم يكتا فرزند وى گفته بودى، كارش را ساخت،
همين ديروز نشسته بود، و آشفتهاى را تسكين مىداد،
او را مىگفت: روزى به گردابى از غم بودم، و نه اميد ساحلم،
حالى داشتم، كه اين حال تو، در قياس با آن، به شادى مانندتر است،
و آنگاه به من اشارت داشت، و گفت: ايشان را دوستى است، روزى به اتفاق به اينجا آمدند، و دانستم كه كسى است، براى وى از خود گفتم، از غمها، از رنجها، و دردها، و گفتم كه از هم پاشيدهام، و به تمامى زير و رو شدهام!
او مرا يك سخن گفت،
كه آب سردى بود،
و آتشها را همه، يكجا خاموش و خاكستر نمود!
و هنوزم در ياد است، كه يكى انگشتش به آسمان بود، و مىگفت: خوشا به احوالت، او، بر آنست تا تو را خريدارى كند،
پس بر او خرده مگير!
و بگذار تا پشت و رويت را ببيند!
عشق، هر كس را كه خواهد مىكندزير و زبر ----- پشت و روى جنس ديدن درخريدن حجت است

دامان تُهى

كسى، از بوستان مىآمد، دستش تهى، دامانش تهى!
و از ميان آنهمه گلهاى رنگ در رنگ، حتى يكى با خود نداشت!
و من، چشمهايم، به حيرت، بر وى دوخته بود، كه مرا گفت: از كجا مىآيى؟
او را گفتم: از مكتبخانه شهر; از ميان همانان كه شبروانِ دل آگاهند، و اگر زمين در تاب است، و نيز ماه و خورشيد مىتابند، به حرمت ايشان است.
گفت: از ايشان چه برداشتى؟! و تو را چه افزودند؟!
به خاطرم هيچ نيامد!
به طعن گفت: كدام از ما دستش تهى است؟ و دامانش... ؟!
دست و دامان تهى رفت ز گلزار برون ----- هر كه از مردم فهميده نسنجيده گذشت

پيچ و تاب

آرام، آرام از آن راه تنگ، و مسير باريك مىگذشت،
و هر كدام چيزى مىگفتيم،
يكى مىگفت: چه مارى بزرگ!
و ديگرى مىگفت: چه خوش خط و خال!
و آن ديگرى اينكه: زهرى پُر دارد!
و برادر كوچكم نيز گفت: من امشب، خوابم نمىبرد!
و پدرم، چه زيبا گفت: مىدانيد چرا راست مىرود؟!
و چرا پيچ و تابى ندارد؟!
و به انتظار پاسخش بوديم،
كه گفت: مارها، وقتى كه در راهى تنگ مىافتند راست مىروند، و وقتى كه در اَرضى عريض، و ميدانگاهى واسع و پر پهنا قرار مىگيرند، پر پيچ و تاب مىروند، و چه كجرفتارىها!
و از اين سخن، هر كس به قدر بضاعت خويش، چيزى فهميد!
اما، براى من، به يك ذكر مانند بود، يك يادآورى، آنهم از كلام خداوند، كه فرمايد:
آدميان، وقتى به وسعت، و رفاه، و راحت دست مىيابند، كجى مىكنند، و كجرفتارى!
تنگدستى راست سازد نفس كجرفتاررا ----- پيچ و تاب از وسعت ره مىفزايد مار را

تار آمال

شبى كه گذشت، تو را به خواب ديدم،
مرا نصيحت مىگفتى،
و مىگفتى كه آدمى، خود، خصم خود است،
در همان عالم خواب، احساسم اين بود، كه اين سخن را از نوشتهاى مىخوانى،
به چشمانت چشم دوختم، ديدم به گوشهاى نظارهگر است،
به آن گوشه نظر دوختم،
و نوشتهاى نيافتم،
و نيافتم جز عنكبوتى، كه در ميان تارهاى خود افتاده بود، و نه پس مىرفت، و نه پيش!
نيست خصمى آدمى را غير خودچونعنكبوت ----- دام راه هر كسى از تار آمال خود است

كنج لب

به لب دريا نشسته بودم،
اما، چشمانم به لب او بود،
و چه خالى داشت، آن جوانكِ صياد!
و چه زيبا!
بارى، خالها وقتى كه به عزلت مىنشينند، و به كنجى در آيند، چه دلربا مىشوند!
و كنون مىتوانم فهم كرد، كه آن پير گوشه نشين، چگونه توانست، با آن شتاب، تو را به تور خويش اندازد، و دلت را به تصرف دارد!
گوشه گيران زود در دلها تصرف مىكنند ----- بيشتر دل مىبرد خالى كه در كنج لب است

تلخ و شور

كودكم مىگفت: از كعبه آمده است، و تنها سوغاتش همين آب زمزم؟!
و به جاىِ تو، پاسخش چنين دادم: كعبه، با تمامىِ شأنش، و شرفى كه دارد، از تلخ و شور دنيا، و بود و نبودش، و هستى، و نيستىاش، تنها و تنها، همين آب زمزم را داراست!
و او مىنوشيد، اما از سخنم در شگفت بود!
و از آن پس، هيچ خردهاى بر ما، و زندگانىمان نگرفت، حتى روزهايى كه دائره فقر تنگتر مىشد!
مكن ز رزق شكايت كه كعبه با آن قدر ----- ز تلخ و شور همين آب زمزمى دارد

جذبه توفيق

گمانم اين بود، كه خود، با خود سخن مىگويد!
نزديك شدم، و نزديكتر،
چيزى به دست داشت،
آرى، كاه بود، و چسبيده، به چندين دانه از گندم،
و همان كاه را مىگفت: جان من! اين دانهها، كه به آنها، دل بستهاى، براى تو هيچ سودى و فايدتى ندارند،
اين دانهها، تو را اسير خويش داشته، و در بند،
اگر اسير ايشان نبودى،با نسيمى كم، و با كمترين نفحهاى، به بالا مىشدى، و به آسمان مىرفتى!
باز هم دير نيست،
سبك ساز خويش را!
و سبكبار باش!
جذبه توفيق مىخواهى، سبك كنخويش را ----- كهربا كى كاه را از دانه مىسازد جدا؟

چرخ مُقَوَّس

كودكم پرسيد: ما نيز خواهيم مرد؟ و اگر بميريم به همينجا مىآورند؟!
گفتم: اولى را مىدانم، اما دومى را نه!
مىدانم كه مىميريم،
زيرا همگان مىميرند،
اما، اينكه به كجا مىبرند، به اينجا، يا به جايى ديگر، تنها خدا داناست!
و تو، در بند اين نباش كه در كجا به خاك خواهى شد،
و تنها، در اين انديشه باش كه تو نيز خواهى مرد!
همچنانكه ديگران!
و هيچكس نمىماند،
كه، اين دنيا خانه رفتن است،
درست به مانند آن كودكان، كه به تمامى مىرفتند، و هيچكدام از آنها، در اين گورستان نماندند!
كودكم گفت: بابا! حواست هيچ نبود، آنان به اينجا به شكار آمده بودند، به شكارِ گنجشكها، و تيرهاشان تمام شد، و از همين روى است كه رفتند!
گفتم: كودكم! ديدى، كه تيرها نيز برفتند، و هيچكدام از آنها در كمان نماندند!
به زير چرخ مقوس كه جاودان مانَد؟! ----- كدام تير شنيدى كه در كمان مانَد؟!

بال هما

روح پدرم شاد!
كه در همه احوال، به يك حال بود، حالى خوش، و حالى يكسان!
هميشه شاكر بود،
و هيچ شاكى نبود!
و اين، از آن بود، كه حقيقت را از آنِ خداوند مىديد،
و جز او، هر چه هست، نيست مىانگاشت، و سراب، و سايه!
و مىگفت: آنچه بر ما مىرود، به كبوترى مىماند كه بر بالاى ما مىگذرد، و تنها، سايهاش بر ما مىافتد،
ما را چه تفاوت، كه آن سايه، سايه هما باشد، يا سايه جغد!
سايه بال هما و جغد پيش ما يكى است ----- ما كه از اقبال و از ادبار فارغ گشتهايم

مدّ شهاب

آن شب، كه آن شهاب، با آن شتاب، به زمين مىآمد، ديدم كه با خود مىگفتى: چه امتدادى دارد، و چه طولانى «است»!
و هنوز، آن «است» را نگفته بودى، كه «نيست» شد، و هيچ اثرى از آن، در آن آسمان پرظلمت و پر پهنا نمانده بود!
شايد، مرا، و تو را، اين پيغام داشت:
محو گردد در نظر وا كردنىمد شهاب ----- دل مَنه چون غافلان بر طول ايام حيات

ره خرمن

اين را كه خود، به چشمان خويش، در آن دشت پر دامن، ديدى،
آن مور را مىگويم، كه راه خرمن را يافته بود، و سر از پا نمىشناخت، و حتى دمى نمىآسود!
شايد، مرا و تو را مىگفت: ماجراى دل آدمى نيز همين است، كه اگر به كوى يار، بار يابد، نتواند آسود!
رفت آسايش ز دل تارَه به كوى يار برد ----- موركى از پا نشيند چون ره خرمن شناخت

بى بال و پر

به يادت هست، در آن غروب ييلاق، كه از چشمه مىآمدى؟
با همان كترى سياه،
اما، لبريز از آب زلال،
و مرا كه نگاه تحقير آميزم، به آن جوانكِ سيه كار، خيره بود، گفتى: پارهاى، به همين كترى مىمانند،
و از ظاهر ايشان جز سياهى، و سياهكارى نمىتوان ديد،
اما، درونهاشان صاف است، و پاك، و زلال!
و من، تنبه يافتم!
و با سكوتى كه نشان از شرم داشت، با تو، به راه افتادم،
اندكى بعد، چشمانم به آسمان افتاد.
و آن، مىرفت، كه به ظلمت تن در دهد، و تاريكِ تاريك شود، كه باز مرا گفتى: نمىدانى، كه در درون اين شبهاى تار، چه آب حياتى افتاده است!
در همين انديشه بودم، كه شنيدم گفتى: وقت، وقتِ آتش است، به دنبال چيله باش، و هيزمها!
رفتم، و آمدم، و آوردم، اما خاشاك را، و نيز خسها!
به تبسم گفتى: اينها! ضعيفاند، و ناتوان، و آتش با اينها پا نمىگيرد، و تنها زحمت خود مىدارى!
و راست مىگفتى، پا نگرفت، و چه زود خاموش شد،
و آن كترى همچنان سرد، و آب سردتر از آن!
شايد، آن آتش، آن خس، و آن خاشاك، مرا و تو را، مىگفت:
بر ضعيفان ظلم كردن، ظلم برخودكردن است ----- شعله هم بىبال و پر شد تا خس و خاشاك سوخت

برگ هستى

مىبينى؟!
آن كودكان صحرايى، و باديه نشين، هيچكدام از زمين سنگى نمىستانند،
و بر آن نخل سبز سرافراز نمىكوبند!
از آنروى، كه به زير بار نيست،
حاليا آنكه پيش از اين، براى اندك بار خرمايى كه با خود داشت، چه سنگهايى بسيار كه بر وى نثار مىشد،
و شايد، اين جفاها كه بر ما مىرود، و روا مىدارند،
و اين همه سنگهاى سنگين ملامت، كه به سوى ما حوالت مىدارند، از آن روى است كه بر ما نيز بارى است،
بار غرور، بار كبر، بار .... كه نبايد، و نشايد!
تا فشاندم برگ هستى از ملامت فارغم ----- نخل شد ايمن زسنگ كودكان چون بار ريخت

غم بسيار

در آن روز بارانى سخت، كه آسمان سقاى زمين بود، و با جام ابرها، زمين خسته و تشنه را، سير از آب مىكرد، تو در غم بودى، و من نيز در شادى تمام!
و امروز، نه از آن شادى من، و نه از آن غم تو، هيچ خبر نيست، و نه، اثرى مانده است!
درست بسانِ همان برقها، كه آن روز بر رخسار ابرها پديدار بود!
شادى اندك دنيا و غم بسيارش ----- برق از ابر نمايان شده را مىماند

بى خبرىها

در خاطرم، هنوز موج مىزند،
آن روز غمبار حادثه را،
كه آن مامِ پر مهر، به سانِ ابر بهاران، بر پيكر افتاده فرزند خويش، مىباريد!
آن بيچاره فرزند، از سر بى خبرى، از بامى بلند، به زمين افتاده بود!
و تو، مرا، در همان حال و هوا مىگفتى: سخن نيز اگر از بام دهان، ناسنجيده، به بيرون آيد، به همين طفل مانند است،
كه تَلَف خواهد شد،
و چه تاثرها، و تاسفها كه در پى دارد!
طفلى از بى خبرىها ز لب بام افتاد ----- سخنى بر لب هر كس كه نسنجيده گذشت

چشم كور

حيف آنهمه حرف، كه آنروز، بر سينه آن مرد پُر مدعى، ريختى!
هنوز در حيرتم!
كه چرا، دانهها را، بر سنگلاخى سخت پاشيدى!
بى پرده گويم: گفتار آن روز تو، به سرمهاى مىمانِست،كه آن مادر شيدا، به شوقِ تمام، بر چشمان كورِ دخترك خويش مىماليد!
گفتگوى عشق با اهل خرد حيف است حيف ----- اين جواهر سرمه را نتوان به چشم كور ريخت

بينوا

ديروز دوباره گذارم به همان نيزار افتاد،
هنوز ريشه در مرداب داشتند،
اما، به ظاهر سبز، و پر از برگ!
به حيرت، نگاهم خيره به آنها بود، كه باز دلم را ربود،
همان پسرك چوپان!
و اينبار، حزينتر از هر روز، مىنواخت!
راستى كه راست مىگفتى: نىها، وقتى كه زمينگير باشند، و اسير برگها، بى نوايند، و هيچ نوايى ندارند، اما همينكه از زمين دل مىكنَند، و از آن همه برگها مجرد مىشوند، و فاصله مىگيرند، به چه نواها كه دست يابند!
نى در اين بستانسرا تا برگ دارد بينواست ----- برگ را از خود بيفشان گر نوا مىبايدت ----- كليد قفل
همين اكنون، مىبينم، كودكى نجيب، و نحيف را، كه بر خاكى نشسته است، و پايش را به دست دارد،
و با يكى خار، آبلههاى پاى خويش را مىتركاند!
راستى كه خار نيز به كار آيد!
و حال خوب مىتوانم فهميد اين را كه مىگفتى: كمتر از خار نبايد بود!
و نيز اينكه: هر چيز را در اين عالم حريمى است، و حرمتى!
هر سر خارى كليد قفل چندين آبله است ----- واى بر آن كس كه خارى بى محابا بشكند

در عذاب


گرفتارم، و مبتلا، و در عذاب!
مثل همان سبزهها!
به يادت هست، در آن روز بهارى، و در آن صحراى سبز، پايَت به آن سنگ كوبيدى، و آن نيز سماجت نكرد، و به سويى افتاد؟!
بيچاره سبزهها چه كِز كرده بودند،
و هنوز باورشان نمىشد كه آزادند، و رها، و ديگر سايه سنگين آن سنگ را بر سرندارند!
و گمانم، كنون قامت كشيدهاند، و بالا آمدهاند!
و گواراى شان باد!
اما من، همچنان ماندهام!
و پذيرا باش، كه سنگ خوديت، بسى سنگينتر است،
و نَفَسم را بريده،
و مجالِ رشد، و بالا شدن را از من ربوده است!
دايم چو سبزه تَه سنگست در عذاب ----- صائب! كسى كه از خودى خويشرسته نيست

بن دندان


يعنى! خواهد مرد؟
آن پير زن كه مىگفت: مىميرد!
و بى حساب هم نمىگفت.
زيرا، زهرى كه آن مار، به پاى آن جوان فرو برد، روزها، بل، ماهها، در بُنِ دندان وى بوده است!
و بيچاره آن جوان!
كه مىسوخت، و درد طاقتش را ربوده بود،
اما آن پير زن بى خيال، از اين آبِ پر آلوده به گِل، ماهىِ حكمت مىگرفت، و ما را به نصيحت مىگفت: در خود نمانيد!
و از خود برون آييد!
وَرنه هر چه بيش بمانيد، زيانِ تان نيز بيش باشد!
و راست مىگفت!
آرى، آدمى، وقتى كه در ميان چنگ و دندان نفس خويش باشد، زهر خواهد شد، و هر چه بيشتر ماند، زيانش نيز بيش!
از خود برآى زود كه گردد گزندهتر ----- چندانكه ز هر در بُنِ دندان مار ماند

راه خانه


دختركى مىگريست!
كه، راهِ خانهاش را گم كرده بود،
چشمم به چشمان پدرم افتاد، ديدم كه او نيز مىگريد!
گفتم: او اگر مىگريد گم كرده دارد!
پدرم گفت: من نيز گم كردهام، صاحب خانه را!
طفل مىگريد چو راه خانه را گم مىكند ----- چون نگريم من كه صاحب خانه را گم كردهام

زنبور عسل


مىآمدند، و از خانه كسى!
پدرش را مىگفت: خانهشان كوچك بود، اما زندگانىشان شيرين!
و پدر، وى را گفت: كندوهاى باغ عمو را ديدهاى؟!
گفت: نه!
او را گفت: بايد ديد!
البته; درون كندوها،
يعنى; خانه زنبوران!
نيست زنبور عسل را شكوهاى از جاىخويش ----- خانه چندانى كه باشد مختصر شيرينتر است

حريم قرب


او بى شهرهاست،
اما، از زاهدان شهر،
و نه چونان كفهاى تهى مغز، كه از درون، و حقيقت دريا بى خبر باشد،
و نه تنها صاحب سير،
كه اين عبث كارىها، در شأن خاشاك و خس است،
بل، غواص معانى است،
و در كف چه گهرها دارد،
بارى، همينكه رسيدم گدايى به در خانهاش بود،
و حلقه درب را مىكوفت، هم محكم، هم بسيار،
نه اينكه عجول بود،
بل، خود نمىشنيد، و به گمانش ديگران هم!
ثانيهها بعد، زاهد شهر، درب را، با متانت گشود،
و با سخاوت، به او بخشود!
وى را گفتم: به او دادى، ما را هم بده!
اما نه از آنچه دادى، بل، از آنچه دارى، و دارايى توست،
و دانست كه متاعِ حكمت را طالبم!
به تبسم آمد، وسر را به پايين داشت، و پس از مكثى چند، دستش به حلقه درب برد، و چند بارى بكوفت، و آنگاه آن را گفت: اگر خموش بودى جايَت اينجا نبود!
و تو نيز به داخل خانه بودى، و با ما!
و آنگاه مرا گفت: بفرماييد!
گفتم: بيش از اين زحمت روا نباشد، و باز گشتم!
و راستى چه حكمتى مرا آموخت!
بى خموشى در حريم قرب نتوان بار يافت ----- حلقه را از هرزه نالى جاىْ بيرون دَرَست

بهار زنده دلان


هنگامه شب است،
و كودكم پيش ازاينآب خواست، بهدستش دادم، و گفتم، آب را، در شب، نشسته بايد خورد!
و پرسيد: چرا؟!
گفتم: شب را حرمتى است،
و به احترام وى بايد نشست!
و او نيز نشست، و خورد، اما اندكى،
و به اعتراض گفت: طعم آب را ندارد!
و گلايه داشت: آبها، چرا چنيناند، گاهى طعم خود را ندارند،
و گاه رنگ، و گاهى هم رائحه آب بودن؟!
او را گفتم: آبها همه، هميشه، در معرض خزانند، و آفتها در پى، جز آنكه به دامان صدف نشينند، كه بى هيچ شُبهت به گوهرى بدل آيند،
و چه پربها!
و او، كودكى با ذوق، و پر ذكاوت است،
و خوب مىتواند فهميد كه ماجراى آدمى نيز همين است،
و مىداند كه دور از خدا بودن، يعنى دور ماندنِ آب از صدف!
بيك قرار بُوَد آب چون گهر گردد ----- بهار زنده دلان را خزان نمىباشد

دامن صحرا


چه مبارك بندهاى بود، آن مرد پير!
عاقبت كار را مىديد، و آخرش را، و آخرتش!
پيش از غروب ديروز مىرفت، اما، آهسته آهسته!
گفتم: به كجا؟!
گفت: مىروم تا بكارم!
اما، نه وقتِ كاشت بود!
چند قدمى بيشتر نرفته بودم، كه مشتش وا كرد، و دانههايى چند فرو افتادند، و مورها هر كدام سهمى برگرفتند، و راه خود را در پى!
خرمنى در دامن صحراى محشر سبز كرد ----- هر كه مشت دانهاى در رهگذار مور ريخت

قهر خدا


همينكه رفتى، دست از كندوها كشيد،
و به گوشهاى نشست!
گفتم: از چه نشستهاى؟! زنبورها تو را نيز گزيدند؟!
گفت: نه!
و نخواست بگويد!
رهايش نكردم،
و بالاخره گفت،
راستى كه او را، چه خوب به فكر واداشته بودى!
آرى، او در انديشه سخن تو بود!
مىگفت: پير زنى آمد، از من كمكى خواست، او را ندادم، و چيزى هم به طعن بر او بار كردم، و او هيچ نگفت، و نجيب و آرام برفت،
و در همان حال، تو، كه شاهد ماجرا بودى، او را گفتهاى: اين زنبورها، آنچه امروز با خود مىبرند، نيشهاى خود است،
و از اين نوشها، كه با چه سعى و تلاشى گرد آوردهاند، محروم خواهند بود!
ومن او را گفتم: به دل نبايد گرفت، دوست من، از زنبورها گفته است!
گفت: آرى، اما مرا نيز به سانِ زنبورها مىديد!
نيش باشد قسمت زنبور از درياى شهد ----- ممسك از قهر خدا بى بهره از مال خودست

شاخ آهو


آن زبان بسته آهوىْ، غرق خون بود،
و شاخش، به دست آن طمّاع، و مىكشيد، به دنبال خود،
و من، در كنار جوى بودم،
و او، از كناره جاده مىگذشت،
و اين، بارِ پنجمين بود، كه شكارى را به خانه مىبرد!
طاقتم طاق شد،
او را گفتم: اين يكى را شكار نمىكردى!
كه جوان بود، و ناكام،
و يكى را شكار مىكردى، كه چندى پيرهن را، بيش پاره كرده باشد،
گفت: اينگونهاش نبين،
كه، پايَش به سن، و خوشىهاش را كردهاست،
و اين شاخهاش گواهِ منند،
ببين كه با خود چندين گره به همراه دارد!
و تو خوب مىدانى، كه آهوان، هر سال، كه بر ساليان عمرهاشان افزوده مىشود، گرهى بر شاخ ايشان مىافتد،
گفتم: درست همانند خود تو، كه هر چه پيشتر مىروى، و سنين عمرت رو به بالا مىشود، حرص و وَلَعَت نيز فزونى يابد!
عقده حرص از مرور زندگى، گردد زياد ----- شاخ آهو پرگره از كثرت سال خودست

حصار عافيت


آمدم، و نبودى!
و اين، چندمين بار بود، كه مىشنيدم، همچنان به خدمت آن پير بيدار، كمر بسته اى، و چونان سايه اى، با وى همسايه اى!
fehrest pagenext page