|
|
|
|
|
|
شناسنامه كتاب دكتر محمد تيجانى تونسى . چكيده انديشه ها. (خلاصه اى از شش كتاب دكتر تيجانى ). به كوشش . حسين غفارى ساروى . بنياد معارف اسلامى قم . سخن ناشر ضـرورت حـفـظ وحدت ميان مسلمين وايستادگى آنان در برابردشمنان بر هيچ عاقلى پوشيده نـيست , همچنانكه آشنائى هر مسلمان باآئين فكرى وعقيدتى خويش نيز از ضروريات است , تا قول احسن رابيابد وبشارت الهى را شامل گردد. بر اهل دانش پوشيده نيست كه تشنگى جهان بشريت نسبت به حقايق در عصر حاضر اگر بى نظير نـبـاشـد كم نظيراست , كه ساخت وسايل ارتباطى سريع از يك سوى وظهور جمهورى اسلامى به عـنوان نظامى كه براساس دين مدعى تامين سعادت دنيائى واخروى بشراست از سوى ديگر بر اين تـشـنـگى افزوده است , در اين ميان , كنجكاوى نسبت به مذهب تشيع خود جايگاهى ويژه دارد كه حـق جـويانى چون دكتر محمد تيجانى سماوى , صالح وردانى , شيخ معتصم سيد احمد وباتحقيق وجـسـتـجـو وميزان قرار دادن عقل وكتاب وسنت به اين نتيجه رسيده اند كه تنها گروه بر حق ونجات يافته شيعه دوازده امامى است وبس . اين سيراب گشته هاى زمزم زلال اهل بيت در اين رابطه كتابهاتاليف كرده اند كه به زبان فارسى نيز ترجمه , وتوسط اين مركز منتشرشده است . در اين ميان آثار دكتر تيجانى جايگاه ويژه اى دارد وبسيارعميقتر از ديگران به بررسى عقائد شيعه وسنى وانتخاب عقيده صحيح كه جز عقيده شيعه نيست پرداخته است . از آنجا كه بسيارى از حق جويان توان مطالعه تمامى آثار ايشان را ندارند ودر عين حال نمى خواهند از شـيـريـنى ولذت آن بى بهره باشنداين نوشتار كه توسط فاضل گرامى جناب آقاى غفارى تهيه شده را به عنوان تلخيص آثار ايشان تقديم مى داريم . بنياد معارف اسلامى ـ قم . مقدمه ((انما بد وقوع الفتن اهوا تتبع واحكام تبتدع , يخالف فيهاكتاب اللّه , ويتولى عليها رجال رجالا على غـيـر دين اللّه , فلوان الباطل خ لص من مزاج الحق لم يخف على المرتادين , ولو ان الحق خلص من لـبس الباطل انقطعت عنه السن المعاندين , ولكن يؤخذ من هذا ضغث ومن هذا ضغث , فيمزجان , فهنالك يستولي الشيطان على اوليائه , وينجو الذين سبقت لهم من اللّه الحسنى )) ((1)) . يـعنى : ((همانا آغاز پيدايش فتنه ها پيروى از هوسها وآئينهاى اختراعى است كه منجر به مخالفت با كـتـاب خـدا مى گردد, وبر اساس آنها بر خلاف آئين الهى مردانى برگرده مردان ديگر حكومتى (باطل )پيدا مى كنند. اگـر بـاطل از حق كاملا جدا مى گشت بر طالبان مخفى نمى ماند,واگر حق نيز از پوشش باطل خلاصى مى يافت زبان معاندان از آن قطع مى گرديد (كه بيهوده ادعاى حق نكنند) ولى بخشى از حـق وبـخشى ازباطل گرفته , با هم مخلوط مى شوند كه ثمره اش چيرگى شيطان بردوستانش , ونجات آنها كه مورد رحمت واحسان الهى واقع گرديده اندخواهد بود)). اگـر بگوئيم بزرگترين فتنه تاريخ بشريت همان انحراف از مسيراسلام ناب محمدى (ص ) پس از رحـلـت جـانگداز آن حضرت بودسخن گزافى نگفته ايم , كه حوادث بعدى از هجوم به بيت وحى گـرفـته ,تا شهادت امير مؤمنان (ع ) وواقعه جانگداز كربلا و وتا انحراف وبدبختى وتفرقه وخوارى امـروز مـسـلـمين , همه وهمه ميوه هاى تلخ شجره خبيثه اى بود كه در آن روز كاشته شد وبعدها توسط ((بنى اميه ))و((بنى عباس )) و آبيارى گشت . شـايد عامه مسلمانان ساده وفريب خورده حاضر در ((سقيفه )) اگرمى دانستند ثمره كارشان اين خواهد شد هرگز به آن تن نمى دادند. هـواهـاى نـفسانى وبدعتهاى شيطانى كه در آن روز بر خلاف آئين وسنت الهى علم شده وپيروى گـرديـده انـد نـتـيـجه اش استيلا وچيرگى شياطين در طول تاريخ , غير از مدت كوتاه حكومت اميرالمؤمنين وفرزند پاكش (ع ) كه آن هم توام با سلطه شيطانى ((معاويه )) بر بخشى ازپيكره عالم اسلام بود شد. در ايـن ميان معدود انسانهاى خدائى بنا به توصيف امير كلام عليه الصلاة والسلام : ((الذين سبقت لهم من اللّه الحسنى )) بودند كه طريق نجات را يافتند وبدون هيچگونه شك وترديدى در آن گام نـهادند, ازجمله اين افراد بنده پاك خدا ((دكتر محمد تيجانى سماوى ))است كه هرمسلمان اهل مطالعه خواه شيعه وخواه سنى اورا مى شناسد وتاثير بيان گرم والهى اش را در جان خود مى يابد. هـمـانـطـور كـه خـواهيد خواند او در سفرى با يك ((شيعه عراقى ))آشنا مى شود وبا مسافرت به ((عـراق )) بـه مـذهـب تـشـيـع متمايل مى گرددوبا مطالعه وتحقيق بالاخره آن را براى خود بر مـى گـزيـنـد, آنـگـاه كـتـابـهائى از سرگذشت خود گرفته تا بررسى آئينهاى هر دو مذهب بر اسـاس آيات قرآن وروايات واخبارى كه اهل سنت آن را نقل كرده اند به رشته تحرير در مى آورد, كه برخى از اين كتابها تا كنون به بيست زبان ترجمه ,ودر تيراژهاى بالائى به چاپ رسيده است . از آنجا كه بسيارى از علاقه مندان به مطالعه كتابهاى ايشان ,خصوصا جوانان مشتاق به فهم ودرك آئيـن حـق , وزدودن شـبـهـات تـرديـد نـسـبت به مذهب تشيع , فرصت مطالعه تمامى كتابهاى ايـشـان راندارند, واز طرفى برخى از مباحث در چند كتاب ايشان تكرار شده ,وبرخى ديگر در چند كتاب به صورت پراكنده آمده , اين كتاب به منظور تلخيص آثار ايشان تاليف گرديده است كه قبل از آغاز توجه شمارا به چند نكته جلب مى كنيم :. 1 ـ كتابهائى كه مورد تلخيص قرار گرفته اند عبارتنداز:. الف آنگاه هدايت شدم ـ ترجمه استاد محمد جواد مهرى ـ بنيادمعارف اسلامى قم . ب همراه با راستگويان ـ ترجمه استاد محمد جواد مهرى بنيادمعارف اسلامى قم . ج از آگاهان بپرسيد ج1 و2 ـ ترجمه استاد محمد جوادمهرى بنياد معارف اسلامى قم . د اهل سنت واقعى ج1 و2 ترجمه آقاى عباس على براتى بنيادمعارف اسلامى قم . ه اهل بيت كليد مشكلها ترجمه استاد محمد جواد مهرى بنيادمعارف اسلامى قم . و از خدا پروا كنيد ترجمه آقاى لطيف راشدى انتشارات قدس قم . 2 ـ تلخيص , همانند اصل كتاب به زبان نويسنده اش يعنى ((دكترتيجانى )) مى باشد. 3 ـ در پـاورقـى آدرس مـطـالب تلخيص شده آمده است كه جهت توضيح بيشتر مى توان به اصل كتاب ايشان مراجعه نمود. 4 ـ آن مطالبى كه در پاورقى آمده توضيحات تلخيص كننده است . به اميد آن روزى كه تمامى پرده ها از چهره حق برداشته شود, تاهمگان از آن بهره مند گردد. حسين غفارى ساروى . شهر مقدس قم . خرداد ماه 1377 برابر با محرم الحرام1419 . خـداى جـهانيان را سپاس كه به انسان عقلى بخشيد تا گمانش را به يقين تبديل كند,ورسولانى فرستاد تا اورا از خواب غفلت بيدار نمايند وهرگز در عقيده اش ياران وخويشان وپدرانى كه بدون دليل وبرهان از گذشتگان پيروى مى كردند را تقليد ننمايد. ودرود وسـلام بر آقاى ما ((محمد بن عبداللّه )) و((اهل بيت پاكش )) وبر ياران گرامش ,آن يارانى كه اورا يارى وكمك نمودند ودين را تغيير ندادند, ودرود بر پيروان آنها تا روزرستاخيز. خدايا از من بپذير كه تو شنوا ودانائى . محمد تيجانى تونسى . فصل اول : گذرى كوتاه بر زندگى ام ده سـالـه بـودم كـه زيـر نـظر معلم قرآن نيمى از كتاب خدارا حفظ كرده بودم , پدرم در شبهاى مـاه مـبـارك رمـضان مرا به مسجد برد وبه نمازگزاران معرفى كرد واستادم دو يا سه شب امامت جماعت را برعهده من گذاشت . آن روزهـا وشهرتها كه آوازه اش به كل شهر رسيد هرگز فراموش نمى شود, به اضافه افتخار به نام ((تـيـجـانـى )) كـه مـادرم به بركت سفر يكى ازفرزندان ((شيخ احمد تيجانى )) از ((الجزائر)) به ((قـفـصـه )) ((2)) واقامت در ميان خاندان ((سماوى )) بر من نهاده بود, چرا كه بيشتر اهالى شهر روش صـوفـيـگـرى ((تيجانى ))را براى خود اختيار نموده بودند, بسا پيرمردانى كه دست وسرم را مى بوسيدند ومرا از فيض بركات سرور ما ((شيخ احمد تيجانى )) مى شمردند ((3)). حج بيت اللّه هـجده ساله بودم كه جهت شركت در ((نخستين كنفرانس پيشاهنگى عربى واسلامى )) در ((مكه مـكـرمـه )) بـر گـزيـده شدم , احساس درونى ام قابل توصيف نيست , به هنگام ورود به خانه خدا اشـكـهايم سيل آسا مى ريخت , خودرا مشمول عنايات خاص الهى مى شمردم وبسيار نماز وسعى به جاى مى آوردم , آه چه منظره هائى كه هرگز زدوده نخواهد شد. بـسيارى از هيئتها آدرس مرا براى مكاتبه در خواست مى كردندوچه جوائز زيادى كه در مسابقات به دست آورده بودم !. در طى بيست وپنج روز اقامت در عربستان به عقايد ((وهابيت ))تمايل پيدا كردم وآرزو مى نمودم كه همه مسلمانان اين عقيده را داشته باشند. هـنـگـام بازگشت , لباس وعقال سعودى بر تن , با استقبال عظيمى در فرودگاه از جمله رهبران طريقت ((عيساوى )) و((تيجانى )) و((قادريان ))مواجه شدم كه با هلهله وتكبير مرا در خيابانهاى شهر مى گرداندند, چراكه تا آن روز هيچ حاجى به سن من نديده بودند. آن ايـام شـيرين ترين روزهاى عمرم بود كه همواره شخصيتهاوبزرگان به منزل ما مى آمدند, من هم بر اساس تعليم ((وهابيون )) مردم رااز بوسيدن ضريح ها ودست كشيدن بر چوبها منع مى كردم , واين كارراشرك مى شمردم . پـس از اين به مساجد مختلف جهت سخنرانى دعوت مى شدم وكلاسهاى درسم رونقى پيدا كرده , آوازه ام از شـهـر خـودم فراتر رفته بود, در اين ميان برخى طريقتهاى صوفيانه سعى در جذب من نمودندومرا به جلسات خود كشاندند. اينجا بود كه ميان دو خط متناقض متحير وگرفتار شده بودم :. يكى آئين ((صوفيان )) وتوسل به ((شيخ )). وديگرى آئين ((وهابيت )) كه اين توسلهارا شرك مى داند. سفر موفقيت آميز در يـك تعطيلات تابستانى جهت ملاقاتى با برخى دوستان سفرى طولانى به ((ليبى )) و((مصر)) و((لبنان )) و((سوريه )) و((اردن ))و((عربستان ))را آغاز كردم , پس از چند روز اقامت در ((ليبى )) به ((مصر))رفتم وبا ((شيخ عبدالباسط عبدالصمد)) وبرخى علماى ((الازهر)) ملاقات نمودم , آنها از هـوش مـن وتوانم در حفظ آيات وروايات تعجب مى كردند وبه سخنرانى دعوتم نمودند وبه من پـيشنهاد اقامت در((الازهر)) را دادند, به علاوه موفق به ديدار پيراهن وآثار ديگرى ازپيامبر(ص ) گشتم كه آنهارا به هر كس نشان نمى دهند. آنـگـاه براى رفتن به ((بيروت )) سوار كشتى شدم , در درون كشتى بايك استاد دانشگاه عراقى به نـام ((مـنـعـم )) آشـنا شدم , با هم از وضعيت مسلمانان صحبت كرديم واز تفرق آنان كه منجر به شكست اعراب وپيروزى صهيونيستها شد ناليديم ,. من اضافه كردم كه جدا با اين تقسيم بنديهائى كه استعمار درميان ما ايجاد كرد تا به آسانى مارا به ذلـت واسـارت وا دارد مـخـالـفـم , حـتـى در ((قـاهـره )) وقتى در مسجد حنفى ها نماز خواندم ودسـتـهـايـم را روى هـم نـگـذاشـتـم چـون مـالكى ها به آن قائل نيستند به من گفتند: پس به مـسـجـدمـالـكـى ها برو, ناگهان استاد لبخندى زد وبه من گفت شيعه است , باشنيدن اين خبر سراسيمه به او گفتم : اگر مى دانستم شيعه اى هرگز با توصبحت نمى كردم . گفت : چرا؟. گـفتم : چون شما على را مى پرستيد وخداپرستانتان ((جبرئيل )) راخيانتكار مى دانند كه به جاى رساندن رسالت الهى به على آن را به محمدرسانده است . او بـا آرامـش بـراى مـن بـيـان كـرد كـه ايـن تهمتى بيش نيست وآنان معتقد به رسالت حضرت محمد(ص ) مى باشند, آنگاه از من دعوت كرد كه به ((عراق )) بروم تا بيشتر با شيعه آشنا شوم . گفتم : نه پول دارم نه ويزا. ((منعم )) هزينه سفر وتهيه ويزاى مرا بر عهده گرفت ومن بعد ازيك شب تفكر وهيجان به عشق زيارت سرورم ((عبدالقادر گيلانى )) دربغداد ونيز ديدن آثار تمدن دوره ((هارون )) و((مامون )) به او جواب مثبت دادم . در طـول سـفـر بـه هنگام نماز اورا جلو انداختم تا ببينم چگونه نماز مى خواند, آنگاه خودم دوباره بـخـوانم , ولى او طورى آرام نمازخواند ودعا نمود كه نظرم برگشت , تا آنجا كه خيال كردم پشت سـر يـكـى از اصحاب با تقواى پيامبر(ص ) نماز خواندم , بعد از نماز آنقدر دعاكرد وبر پيامبر وآلش درود فرستاد واشك ريخت كه من تاكنون مانندآن را نديده بودم . به سوى ((عراق )) از ((لـبـنـان )) به ((دمشق )) واز آنجا به سوى ((بغداد)) حركت كرديم , درآنجا به منزلش رفتيم , خـانـواده اش بـه گـرمـى از من استقبال واحوالپرسى كردند, در طول سفر عزت نفس وپارسائى وكرامتى را در او ديدم كه قبلا از كسى نديده بودم واحساس كردم كه در منزل خودم مى باشم . دوسـتـم از ((عبدالقادر گيلانى )) پرسيد, گفتم : او مى گويد: ((مردم همه هفت بار گرداگرد خانه طواف مى كنند اما خانه گرداگرد خيمه من طواف مى نمايد)). شـب را خـوابـيدم وصبح با هم به حرم ((شيخ )) رفتيم , دوان دوان وارد حرم شدم وخرسند از اين افتخار بر دوستان وفاميلهايم در تونس كه من به آن درجه از مقام ومنزلت رسيده ام كه به بارگاه ((شيخ )) مشرف شده ام . از آنجا خارج شده پس از صرف ناهار دوستم مرا به سمت ((كاظمين )) برد, با تنف ر به آنها كه دور ضريح گشته , گريه وزارى مى كردند وبوسه مى زدند نگريستم , پس از خواندن فاتحه براى صاحب قبر گفتم :. ((خدايا اگر اين ميت از مسلمين است پس تو اورا رحم كن )). پـيـرمردانى با عمامه هاى سياه وسفيد ومحاسن بلند كه آثارسجود بر پيشانى شان پيدا بود, تا وارد مى شدند بى اختيارمى گريستند. از خود پرسيدم : آيا اين همه اشكها دروغين است واينها خطاكارند؟!. دوستم از جهالت من نسبت به صاحب قبر, اما آشنائى وشيفتگى ام به ((عبدالقادر)) كه اورا ((ذريه رسول اللّه )) مى دانستم تعجب كرد وپس از فهماندن اين نكته كه ((عبدالقادر)) در قرنهاى ششم يا هفتم مى زيست ولى صاحب اين قبر در قرن دوم كه پس از چهار نيا نسبتش به پيامبر(ص ) مى رسد گفت : كداميك به رسول خدا نزديكترند, موسى بن جعفر يا ((عبدالقادر))؟!. آنـگاه با راهنمائى يك استاد تاريخ در دانشگاه به من فهماند كه ((عبدالقادر)) انسان پارسائى اهل ((گيلان )) منطقه اى در ايران است واصلاعرب نمى باشد ((4)). ترديد از ايـنـهـا شگفت زده شدم , چرا بدون اينكه اينان را بشناسم كينه شان را به دل دارم , من به قدرى مـجـذوب عـبـادتها, اخلاق واحترام آنها نسبت به علمايشان شدم كه آرزو مى كنم اى كاش مانند آنهابودم . هـرگـاه نام پيامبررا مى آورم با تمام وجود فرياد مى زنند ((اللهم صل على محمد وآل محمد)), با خـود مـى گـويـم : شـايـد ظـاهـر بـاشد, اماوقتى كتابهايشان را ورق زدم آنقدر احترام نسبت به پـيـامـبر(ص ) ديدم كه در كتابهاى خودمان نديدم , چرا كه آنها معتقد به عصمت آن حضرت حتى قبل از بعثت هستند اما ما خير, بلكه اشتباهات فراوانى را براى اوثابت مى كنيم . روزى بـه دوسـتـم اعـتـراض كـردم كـه چـرا شـما بر حضرت على كرم اللّه وجهه سلام وصلوات مى فرستيد؟. او در پـاسـخ گـفـت : اولا مـفـسرين شيعه وسنى متفق القولند كه پس از نزول آيه صلوات ((5)) اصحاب از كيفيت آن سؤال كردند, حضرت فرمود:. ((بـگوئيد: اللهم صل على محمد ؤال محمد كما صليت على ابراهيم ؤال ابراهيم في العالمين انك حميد مجيد ((6)) , وهرگز بر من صلوات ناقص نفرستيد)). ثانيا ((امام شافعى )) در مورد صلوات بر اهل بيت شعرسروده است ((7)). وثـالـثـا ((امـام بـخـارى )) در صحيحش مى گويد: ((على (ع ))) ((8)) ونيزمى گويد: ((على بن الحسين (ع ) مارا حديث كرد)) ((9)). كـتـاب صـحـيـح ((بـخـارى ))را نـگاه كردم ديدم سخنانش صحيح است واتفاقا در مصر به چاپ رسيده است . مسافرت به ((نجف )) دوسـتـم روزى مـارا به ((كوفه )) واز آنجا به ((نجف )) آرامگاه امام على بن ابى طالب برد, حرمى شـبـيـه حـرم مـوسـى كاظم داشت , او مرا به مسجدى در گوشه حرم برد كه كودكانى سيزده تا شانزده ساله عمامه برسر مشغول مباحثه بودند, يكى از آنها از من پرسيد: تو اهل كجا هستى ؟. گفتم : ((تونس )). گفت : مذهب تو چيست ؟. گفتم : ((مالكى )). گفت : آيا مذهب ((جعفرى )) را مى شناسى ؟. گفتم : اين اسم جديد ديگر چيست ؟! نه جانم !. گـفـت : مـذهـب ((جـعـفـرى )) حقيقت اسلام است , آيا نمى دانى كه ((ابوحنيفه )) شاگرد امام صادق است ومى گويد: ((اگر آن دو سال (شاگردى )نبود نعمان هلاك مى شد)). خـدارا شـكـر كـردم كه او استاد ((امام مالك )) نبود لذا گفتم : ما((مالكى )) هستيم و((حنفى )) نمى باشيم . گـفـت : ((احـمـد بـن حنبل )) از ((شافعى )) گرفته , ((شافعى )) از ((مالك )),((مالك )) از ((ابو حنيفه )) و((ابو حنيفه )) هم از امام صادق (ع ), بنابر اين همه شاگردان جعفر بن محمد(ع ) هستند. از ايـن كـودك تـعـجب كردم كه مانند يك استاد با شاگردش سخن مى گويد, خودرا در برابرش ناتوان يافتم , هر سؤالى كه كرد در برابرش عاجز شدم , پرسيد: از كه تقليد مى كنى ؟. گفتم : ((امام مالك )). گفت : چگونه از مرده تقليد مى كنى ؟ اگر سؤالى داشته باشى اوپاسخت مى دهد؟!. گفتم : امام شما هم كه چهارده قرن قبل مرده است !. آنها همه با هم گفتند: ما از ((آقاى خوئى )) تقليد مى كنيم . اينجا بود كه براى خلاصى از آنان بحث را عوض كرده ازجمعيت ((نجف )), فاصله اش با ((بغداد)) و پـرسـيـدم ولى در درون احساس شكست نمودم واقرار داشتم كه آن همه شخصيت وعزت كه در ((مصر))بر آن سوار شدم در اينجا در اثر ملاقات با اين كودكان دود شد واز بين رفت . ديدار با آقاى ((خوئى )) بـه هـمـراه دوستم به ملاقات آقاى ((خوئى )) رفتيم , پس ازاحوالپرسى با ايشان تفكرات خويش را نسبت به شيعيان ابرازداشتم . ((سـيد)) گفت : ما شهادت مى دهيم كه جز ((اللّه )) خدائى نيست و((محمد)) رسول خداست كه درود خدا بر او وآل پاكش وشهادت مى دهيم به اينكه ((على )) بنده اى از بندگان خداست آن روز كـه جـبرئيل برمحمد نازل شد او چهل ساله بود اما على كودك شش يا هفت ساله ,چگونه جبرئيل اشتباه مى كند وبين آن دو فرق نمى گذارد؟. من اظهار نياز به كتاب كردم ولى با توجه به سفر طولانى خصوصا ((عربستان )) نمى توانستم آنهارا باخود حمل كنم , ((سيد)) آدرس مرا گرفت تا كتابهاى مورد نيازم را برايم تهيه وارسال كند, آنگاه بابوسيدن دستش از او خدا حافظى كردم . ملاقات با ((سيدمحمد باقر صدر)) بـه مـلاقات ((سيد محمد باقر صدر)) هم رفتيم كه خيلى خوش آمدگفت ومرا كنار خود نشاند, نـمـاز ظـهر وعصررا به امامت او خوانديم ,احساس مى كردم در كنار اصحاب بزرگوار پيامبر قرار گـرفـتـه ام , چـرا كـه نـمـاز هـمراه با دعا وحمد وثناى پروردگار وصلوات وسلام بر محمدوآل طاهرينش بود. بـعـد از نـماز مردم عادى از ((سيد)) سؤالاتى مى كردند وعلماى شيعه از ((حجاز)), ((بحرين )), ((قـطـر)), ((امـارات )), ((لبنان )), ((سوريه )),((ايران )), ((افغانستان )), ((تركيه )) و((افريقا)) با ((سيد)) سخن مى گفتند. من چهار روز با ((سيد)) بودم وگفتگوهائى با او كردم , از جمله :. درباره شهادت به ولى خدا بودن على , در نماز پرسيدم ,گفت :. ((اين شهادت جز نماز نيست ولى براى مقابله با كسانى كه حضرت را سالهاى سال لعنت مى كردند مستحب است گفته شود,همچنانكه شهادت به بهشت وجهنم ومعاد نيز مستحب مى باشد)). از عزادارى وگريه شيعيان بر حسين بن على رضى اللّه عنه پرسيدم , گفت :. ((ايـنها كه بر سيدالشهدا گريه مى كنند مصيبت امام حسين را بادل وجان ديده اند, وانگهى خود حضرت رسول بر فرزندش حسين گريه كرد و((جبرئيل )) از گريه آن حضرت گريه كرد)). ـ از روش ((صوفيان )) پرسيدم , به اختصار پاسخ داد:. ((تـربيت نفس وزهد در لذتهاى دنيائى از مزاياى آنهاست , اماكناره گيرى از زندگى , از كارهاى منفى آنان مى باشد)). شك وسرگردانى از روزى كـه مـن وارد عـراق شـدم هـرگـز نامى از سرورمان ((ابوبكرصديق )) و((عمر فاروق )) نشنيده ام حال آنكه نامهائى به گوشم مى خوردكه از نظر من كاملا بيگانه اند, مثل دوازده امام . ايـنـهـا مـى گـويـنـد رسـول خدا قبل از رحلت , امام على را جانشين خود قرار داده است , ولى آيا مـمـكن است مسلمانان واصحاب گرامى پيامبر كه پس از او از تمامى مردم برترند با هم توطئه اى ضد امام على كرم اللّه وجهه بكنند؟!. هـمان اصحابى كه در يارى اسلام از فرزندان وپدران وخانواده هاى خويش گذشتند وبراى اجراى دسـتـورات پـيـامـبـر از هـم پـيـشـى مـى گرفتند, چگونه وقتى خود به جايگاه خلافت رسيدند فرمان رسول اللّه را ناديده گرفتند وطمع مقام ديدگانشان را پوشاند. ايـن بود كه در شك وسرگردانى ماندم , شكى كه علماى شيعه درذهنم ايجاد كردند, شك نسبت بـه صـحابه رسول اللّه (ص ) كه نزد شيعيان در اين سطح پائين قرار دارند, اين شك آغاز سستى در عـقـايـد گـذشـتـه واقرار به اين بود كه در پشت پرده امورى هست كه تا آنهارا بر طرف نكنيم به حقيقت دست نمى يابيم . سفر به ((كربلا)) با دوستم ((منعم )) به ((كربلا)) مسافرت كرديم , در آنجا به مصيبت سرورمان حسين پى بردم . سـخنرانان را ديدم كه با بازگو كردن فاجعه ((كربلا)) احساسات مردم را بر مى انگيزند وآنان را به نـالـه وشـيون وا مى دارند, من هم گريستم وگريستم , آنقدر گريستم كه گوئى سالها غصه در گلويم مانده بود واكنون منفجر شد. احساس كردم كه پيش از اين در صف دشمنان حسين بودم واكنون منقلب شده در گروه يارانش قرار گرفتم , در همان لحظات سخنران داستان ((حر))را بررسى كرد:. اسب خودرا به سوى حسين حركت داد وگريه كنان عرض كرد:. ((اى فرزند رسول خدا آيا توبه اى برايم هست ؟)). ديـگـر نـتوانستم طاقت بياورم , شيون كنان خودرا بر زمين افكندم , گويا خود ((حر)) هستم واز حسين مى خواهيم كه :. ((اى فرزند رسول خدا آيا توبه اى برايم هست ؟ يابن رسول اللّه ,از من درگذر ومرا ببخش )). بر اثر صداى واعظ, گريه وشيون مردم بلند شد, دوستم همچون مادرى مرا در بغل گرفت و ((يا حسين , يا حسين )) مى گفت :. از او خـواسـتم كه داستان شهادت امام حسين (ع ) را برايم تكراركند, چرا كه پيرمردانمان تاكنون مـى گـفـتـنـد: منافقين ودشمنان اسلام ,همانهائى كه ((عمر)) و((عثمان )) و((على ))را به قتل رساندند ((حسين ))را نيزكشتند. مـا تـا كنون ((عاشورا))را عيد مى دانستيم وجشن مى گرفتيم غذاهاى خوشمزه مى پختيم وبراى كودكان شيرينى واسباب بازى مى خريديم . وعـلـمـاى مـا روايـتـهايى را در فضليت روز عاشورا وبركات آن نقل مى كردند, راستى كه شگفت آوراست . خداحافظى از ((عراق )) پـس از ملاقات با شيعيان شك ودودلى بر من مستولى شد, شايدحرف اينها حق باشد, چرا تحقيق نكنم , خداوند مى فرمايد:. (الذين يستمعون القول فيتبعون احسنه اولئك الذين هداهم اللّه واولئك هم اولوا الا لب اب ) ((10)). يـعـنـى : ((آنـهـا كـه سـخن را مى شنوند وبهترينش را بر مى گزينند, آنهاكسانى هستند كه خدا هدايتشان كرده وآنها همان اهل خرد هستند)). با اين قصد, خود ودوستان شيعه عراقى را وعده ديدار ديگردارم وبوسه زنان از آنها جدا شدم . ((عـراق ))را بعد از بيست روز ترك كردم در حالى كه از فراق دلهائى كه شيفته شان شدم , دلهائى كه به محبت ((اهل بيت )) مى تپد,اندوهگين گشتم وروبه سوى ((حجاز)) كردم . سفر به ((حجاز)) در ((جـده )) دوسـتم ((بشير))را ملاقات كرده , داستان كشف جديدم در ((عراق ))را با او در ميان گذاشتم . او گفت : اينها پيرامون قبرها نماز مى خوانند, در ((بقيع )) گريه ونوحه سرائى مى كنند, بر قطعه سنگى سجده مى نمايند, بر سر قبر((حمزه )) گريه وزارى راه مى اندازند و. از خـود پـرسـيـدم : آيـا ايـن اسـتدلال براى تكفير كسى كه شهادتين بر زبان جارى مى كند, نماز مى خواند, روزه مى گيرد, زكات مى دهدوحج مى رود كافى است ؟. در ((مـكه )) با حضرت ((ابراهيم ))(ع ) درد دلها كردم , به ((مدينه ))آمدم , مامور سعودى در كنار قـبر پيامبر(ص ) و((ابوبكر)) و((عمر)) بر من نهيبى زد ومرا راند, به خود گفتم : مگر ممكن است پيامبر مثل سايرمردگان مرده باشد؟ پس چرا در نمازهايمان خطاب به اومى گوئيم :. ((السلام عليك ايها النبي ورحمة اللّه وبركاته ))؟. بـه ((بقيع )) رفتم , پيرمردى شروع به نماز كرد, به سجده رفت ,ناگهان سربازى با پوتينش چنان لگدى به او زد كه وارونه شد واز هوش رفت , به اين كار اعتراض كردم , ديدم زائران مى گويند: چرا كنار قبرهانماز مى خواند؟. گـفـتم : اگر اين عمل حرام است , چرا ميليونها حاجى وزائر كنارقبر پيامبر و((ابوبكر)) و((عمر)) نماز مى خوانند؟ وآيا با اين خشونت بايداز آن جلوگيرى كنيم يا با نرمى وملاطفت ؟. كـيـنه وخشمم نسبت به آنها خيلى بيشتر شد, به خانه رفتم وداستان را براى ميزبان تعريف كرده , گفتم : من دارم از ((وهابيت )) بيزارمى شوم وبه ((شيعيان )) تمايل پيدا مى كنم , چهره اش درهم شد وگفت :ديگر چنين سخنى را تكرار نكن . صبح كه شد ترسيدم او از سازمان امنيت باشد لذا از خانه بيرون رفتم وديگر بازنگشتم . در حـرم شـريـف نـبـوى قاضى ((مدينه )) مشغول تفسير قرآن بود,پس از پايان درس از او درباره ((اهل البيت )) در آيه تطهير ((11)) پرسيدم ,گفت : مقصود زنان پيامبراست , گفتم : علماى شيعه مى گويند: آيه به على وفاطمه وحسن وحسين اختصاص دارد, چون اول آيه كه خطاب به همسران پيامبراست با صيغه هاى مؤنث آمده ولى آيه تطهير با صيغه مذكر. عـينكش را بالا زد وگفت : از اين افكار زهر آلود بترس , شيعيان طبق هواى خودشان آيات قرآن را تاويل مى كنند!!. بازگشت به وطن از ((مـديـنه )) به ((اردن )) از آنجا به ((سوريه )) وسپس به ((لبنان )) رفتم ,در طول سفر ديدم به هـمـان مقدار كه نسبت به ((وهابيت )) تنفر وانزجارپيدا مى كنم نسبت به ((شيعه )) ميل ومحبت وعلاقه دارم , خداى سبحان را سپاس گفتم واز او خواستم راه حق را به من بنماياند. بـه وطـن بـازگشتم , ديدم قبل از من كتابهاى زيادى از ((نجف )) به آنجا رسيده است , خوشحال شـدم وبـعـد از استراحت شروع به خواندن آنها كردم , خصوصا كتاب ((المراجعات )) كه گمشده خـودرا در آن يـافـتم ,چرا كه گفتگوئى است بين دو روحانى از دو مذهب , تا رسيدم به حادثه روز ((پـنـج شـنبه )) ((12)) , باور نمى كردم كه سرورمان ((عمر)) به پيامبر اعتراض كند ولى روايت از ((بـخـارى )) و((مـسـلـم )) بـود, بـه پـايتخت رفته آن دو كتاب وكتابهاى ديگرى خريدم , در راه صفحاتش را ورق زدم با تعجب ديدم صحيح است !. در طـول تـحـقـيـق با خود پيمان بستم كه احاديث مورد اتفاق شيعه وسنى را بپذيرم وبا اين مبنا پژوهش را آغاز كردم ((13)). فصل دوم :عقايـد عقايد. الف : خدا اهـل سـنـت عموما معتقد به رؤيت خداوند متعال هستند,واحاديثى در كتابهاى روائى خود نظير ((بخارى )) و((مسلم )) در اين رابطه مى آورند, مانند:. 1 ((خـداونـد سـبـحـان در بـرابـر بندگانش نمايان مى شود واورامى بينند, چنانكه ماه را در شب چهاردهم مى بينند)) ((14)). 2 ((خداوند هر شب به آسمان دنيا فرود مى آيد)) ((15)). 3 ـ ((پايش را نمايش مى دهد تا مؤمنين اورا بشناسند)) ((16)). 4 (( خداوند پايش را در جهنم مى گذارد پس جهنم پر مى شود)) ((17)). 5 ((خـداونـد مى خندد ((18)) وتعجب مى كند, دو دست ودو پا وپنج انگشت دارد كه آسمانهارا بر انـگـشـت اول , زمـيـنـهـارا بـر انـگـشـت دوم ,درخـتان را بر سوم , آب وخاك را بر چهارم وساير آفريدگان رابرانگشت پنجم مى گذارد)) ((19)). 6 ((داراى مـنـزلى است كه در آن سكونت دارد, ومحمد براى دخول بر او در منزلش سه بار اجازه مى گيرد)) ((20)). اما شيعيان بر اساس آيات وروايات ((21)) اين مساله را ممنوع مى دانند:. 1 (لا تدركه الا بصار) ((22)). يعنى : ((ديدگان توان ادراك اورا ندارند)). 2 (ليس كمثله شى ) ((23)). يعنى : ((چيزى مانند او نيست )). 3 ـ امام على (ع ) مى فرمايد:. ـ (( لا يدركه بعد الهمم ولا يناله غوص الفطن )) ((24)). يعنى : ((بلند همتان اورا ادرك نتوانند كرد وزير كان به حقيقتش پى نمى برند)). راز ايـن اخـتلاف در اين است كه روايات فوق ساخته ((كعب الاحبار)) يهودى است , كه توسط ((ابو هـريـرة )) و((وهب بن منبه )) نقل شده است و((ابو هريره )) هم فرقى بين احاديث پيامبر و((كعب الاحـبـار))نـمـى گذارد, تا جائى كه ((عمر بن خطاب )) اورا مى زند واز نقل برخى روايات منعش مى نمايد ((25)). ب : قضا وقدر (جبرو اختيار) اكـثـر اهل سنت معتقدند كه انسان در تمامى كارهايش مجبوراست واختيارى ندارد, سرنوشت او, حـتـى سـعـادت يا شقاوتش درشكم ما در برايش نوشته شده است ((26)) ووقتى سؤال شود: پس چـرابايد انسانها اعمال داشته باشند وكار كنند از قول پيامبر اكرم (ص ) نقل مى كنند كه فرمود: هر كس كار مى كند براى همان كه آفريده يا مجبورشده است ((27)) !. بـر اين اساس انسان چون ماشينى بى اختيار حركت مى كند, لذاممكن است كسى بى اختيار شراب بخورد ويا حتى قتل نفس نمايد. آنـهـا مـى گـويند: تمامى پادشاهان ورؤساى جمهوررا خدا نصب كرده , حتى استعمار ((تونس )), ((الجزاير)) و((مغرب )) توسط ((فرانسه )) نيزبا نصب الهى بوده است . مـن هيچ شرح وتفسيرى براى اين تناقض صريح نمى يافتم كه ازطرفى او فعال ما يشا است ((28)) اهـل جـهنم واهل بهشت را از قبل تعيين فرموده , ولى از طرف ديگر او به اندازه يك ذره بى مقدار هم ظلم نمى كند ((29)) واز مادر هم به فرزندش مهربانتراست ((30)). در مقابل گروهى ديگر از اهل سنت قائل به تفويض شدند ((31)). اما شيعيان قائل به اختياراند, يعنى نه انسان مجبوراست ونه خداوند متعال نعوذ باللّه هيچ كاره , به دلايل زير:. 1 ـ قـول به جبر با حكمت ارسال انبيا وامر ونهى الهى منافات دارد, يعنى اگر انسان در كارهايش مجبوراست واختيارى ندارد پس انبيا براى چه آمده اند؟. 2 ـ ايـن عـقـيـده نتيجه اش نسبت دادن ظلم به خداست كه افرادى رابى اختيار مجبور به اعمال ناشايست كند وآنگاه آنهارا در جهنم عذاب نمايد, وظلم هم از خدا دور است :. (ان اللّه لا يظلم الناس شيئا ولكن الناس انفسهم يظلمون ) ((32)). يعنى : ((خداوند هيچ ظلمى به مردم نمى كند اما مردم خود به خويشتن ظلم مى نمايند)). 3 ـ آيات الهى دلالت بر وجود اختيار در انسان دارند مثلا:. (وقل الحق من ربكم فمن شا فليؤمن ومن شا فليكفر) ((33)). يـعـنـى : ((بـگـو: حق از آن پرورگار شماست , پس هر كه خواهدايمان بياورد وهر كه خواهد كافر گردد)). 4 ـ فردى از حضرت على (ع ) پرسيد: آيا رفتن ما به ((شام )) قضاوقدر الهى بود؟ حضرت فرمود:. ((واى بر تو, گويا قضائى لازم وقدرى حتمى را گمان برده اى )). اگر چنين بود ثواب وعقاب از بين مى رفت ووعد ووعيد ساقطمى گشت , همانا خداوند سبحان با دادن اختيار, مردم را فرمان داد, وباقدرت بر پرهيز, آنهارا نهى فرمود, تكاليف او آسان بوده , هرگز تكليف سنگين قرار نداده است , وطاعت كم را پاداش زياد عطا مى فرمايد. نا فرمانى خلق نشانه مغلوب شدن او نيست , واطاعت آنان نيزعلامت اجبار واكراه الهى نمى باشد. پـيامبران را بازيچه نفرستاد وكتاب را بيهوده بر مردم نازل نكردوآسمانها وزمين وموجودات ميان آن دورا باطل نيافريد: (ذالك ظن الذين كفروا فويل للذين كفروا من النار) ((34)). ((اين گمان اهل كفراست كه واى بر آنها از آتش )) ((35)). در واقـع مـروج چنين فكرى ((امويان )) بودند تا خلافت خويش راقضاى الهى جلوه دهند وجلوى هرگونه مبارزه با آن را بگيرند به عنوان نمونه :. 1 ـ وقـتـى از ((عـثـمـان )) خواستند از خلافت كناره بگيرد پاسخ داد:((پيراهنى را كه خدا بر من پوشاند, بيرون نمى آورم )) ((36)). 2 ((مـعـاويـه )) مـى گـفـت : ((خـداونـد ايـن حـكـومت را به من داده است هر چند شمارا خوش نيايد)) ((37)). 3 ـ ((ابـن زيـاد)) خـطـاب به ((زينب كبرى )) سلام اللّه عليها گفت :((رفتار خدا با اهل بيتت را چگونه ديدى ؟)) ((38)). وبسيار روشن است كه اگر عقيده مردم اينچنين باشد هرگز قيام واعتراضى در برابر حكومتهاى خودكامه وحتى استعمارگران نخواهندداشت . بـا ايـن وصـف اهـل سـنـت مـى گـويـنـد كـه خداوند مردم را مخير كردكه خودشان خليفه اى برگزينند ((39)). ج : نبوت اهـل سـنـت معتقدند كه پيامبران فقط در بازگو كردن كلام الهى معصوم اند ودر غير اين صورت مـانـنـد ديـگـر افراد بشر اشتباه دارند,بنابراين خطاهائى را چه در كارهاى معمولى وچه در امور شرعى به آن حضرت نسبت مى دهند ((40)) , مثلا:. 1 ـ به هنگام ورود به مدينه مردم را از گرد افشانى درخت خرمامنع كرد, در نتيجه درختها خرما ندادند, وقتى مردم شكايت نزدحضرت بردند, فرمود:. ((من هم انسانى مانند شما هستم )) ((41)). 2 ـ پـيـامـبـر(ص ) سـحـر زده شـد وچـنـدين روز را به همين حال گذراند ونمى توانست كارى كند ((42)). 3 ـ در نماز به آن حضرت فراموشى دست داد ونفهميد چندركعت خواند ((43)). 4 ـ در ماه رمضان جنب مى شد ونماز صبحش فوت مى گشت ((44)). 5 ـ روايـت مـى كنند كه روزى آن حضرت در منزل ((عايشه )) درازكشيده بود ورانش نمايان بود كـه ((ابوبكر)) بر او وارد شد واو در همان حال با وى گفتگو كرد, پس از آن ((عمر)) وارد شد ودر هـمـان حـال بـا اوسـخن گفت ولى هنگامى كه ((عثمان )) اجازه ورود خواست , حضرت نشست ولباس خودرا جمع كرد, ((عايشه )) سبب اين كاررا پرسيد,فرمود:. ((آيا نبايد خجالت بكشم از كسى كه فرشتگان از او خجالت مى كشند)) ((45)). 6 ـ ((عـمر)) به پيامبر دستور مى داد كه بانوانش را با حجاب كند واونمى پذيرفت , تا اينكه قرآن به تاييد ((عمر))نازل شد وبه پيامبر(ص )دستور داد كه همسرانش را با حجاب نمايد ((46)). 7 ـ حـتـى در مـورد وحى الهى نيز نقل مى كنند كه روزى آن حضرت در مسجد آياتى را از فردى شنيد وگفت :. ((خـدايـش رحـمـت كند, من را به ياد آيه هائى انداخت كه آنهارا ازفلان سوره وفلان سوره حذف كرده بودم )) ((47)). بنابراين اعتقاد, در ابلاغ وحى نيز نعوذ باللّه نمى توان به آن حضرت اعتماد كرد, واساسا هيچ دليلى هـم بـر عـصـمـت در ابـلاغ وحـى نـدارنـد, به چه دليل در كلماتى كه به عنوان وحى مى گويد معصوم است ولى در ساير كلماتش خير؟. نـتـيـجه اين مى شود كه چون پيامبر(ص ) معصوم نيست پس كسى كه به سنت او عمل مى كند از گمراهى بدور نيست , لذا در برابر سخنان پيامبر(ص ) اجتهادهاى ديگران را قرار مى دهند وبا سنت آن حـضرت مخالفت مى كنند, بر اين اساس بايد تنها شيعه را پيرو سنت پيامبر(ص )دانست , چرا كه آن حضرت را معصوم دانسته , وتمامى فرامينش رابدون چون وچرا مى پذيرند. آنها به عصمت پيامبران قبل از بعثت وبعد از آن معتقد هستندوبه آيات فراوانى از قرآن كريم براى اين ادعايشان استدلال مى كنند, ازجمله :. 1 ـ (وما ينطق عن الهوى ان هو الا وحى يوحى ) ((48)). يعنى : ((پيامبر از روى هواى نفس سخن مى گويد, آن (سخن )نيست مگر وحى الهى )). 2 ـ (ما اتاكم الرسول فخذوه وما نهاكم عنه فانتهوا) ((49)). يعنى : ((آنچه پيامبر برايتان آورده را بگيريد, وآنچه كه نهيتان كرده را رها سازيد)). 3 ـ (قل ان كنتم تحبون اللّه فاتبعونى يحببكم اللّه ) ((50)). يعنى : ((بگو: اگر خداى را دوست مى داريد, از من پيروى كنيد تاخدا نيز شمارا دوست بدارد)). 4 ـ (اطيعوا اللّه والرسول ) ((51)). يعنى : ((از خدا ورسولش اطاعت كنيد)).
|
|
|
|
|
|
|