5 ـ امام محمد غزالى : قبلاً كلام او را از كتاب «إحياء علوم الدين» نقل كرديم ، واز تكرار آن خوددارى كرده خواننده محترم را به آن ارجاع مىدهيم . ودر كتاب «الأدب فى الدين» ضمن آداب دخول مدينه منوره گويد : «يكى از آداب مسجد النبى (صلى الله عليه وآله وسلم) آنست كه نزد قبر آن حضرت برود گويا كه آن حضرت را مىبيند و آهسته با او تكلم نمايد . وابتدا به سلام نمايد ... وهنگام بيرون رفتن پشت خود را به قبر نكند»(1).
ــــــــــــــــــــــــــــ
(1) «المطالب العالية من العلم الإلهى» ج7 ، ص228 .
6 ـ شيخ سيد حيدر آملى : وى پس از آنكه مىگويد تمام قوانين الهى مبتنى بر رعايت زمان و مكان و برادران است فرموده است : «وعند التحقيق ما وضعت صلاة الجماعة والجمعة والحج والاعياد وزيارة الأنبياء والرسل والأئمة (عليهم السلام) إلاّ لأجل اجتماع هذه الثلاثة ، لأنّ الصلاة فى الجماعة مثلاً مشتملة على هذه الثلاثة ، لأنّ المكان الذى يصلون فيه الجماعة هو مكان مخصوص موسوم ببيت الله تعالى . والزمان هو الوقت المعيّن الذى لا تحصل الصلاة بدونه . والإخوان هم المسلمون المجتمعون فى هذا المكان . وإذا حصلت هذه الثلاثة فلابدّ من إجابة دعائهم وقبول طاعتهم ، وقس على ذلك الحج والأعياد والزيارات وجميع العبادات»(2).
7 ـ ميرداماد : ايشان معتقدند كه نفس ناطقة از دو جهت علاقه تدبيرى با بدن دارد ، يكى از جهت ماده بدن و ديگرى از جهت صورت جوهريه آن ، وبا مرگ ارتباط تدبيرى روح با بدن از جهت صورت جوهرى آن قطع مىشود به همين جهت صورت آن بدن عوض مىشود . اما ارتباط روح با ماده آن محفوظ مىماند . وبه همين جهت روح بوسيله همين بدنى كه متلاشى شده است مىتواند كسب خير نمايد ، وروح زوّار هنگام زيارت قبور مثل آينه صيقلى داده شده
ــــــــــــــــــــــــــــ
(1) «الأدب فى الدين» چاپ شده همراه كتاب «المنقذ من الضلال» ص172 .
(2) «جامع الأسرار ومنبع الأنوار» ص284 ، 285 .
است كه نور از هر كدام به ديگرى منعكس خواهد شد .
عبارت ميرداماد چنين است : «فأمّا أمر الزيارات وإتيان قبور الأصفياء ومراقد الصالحين والاستمداد من أرواحهم الأمرية ونفوسهم النورية ، والاستضاءة بالإشراقات العقلية فى مشاهدهم القدسية فمنفرع عن أصل آخر .
وهو أنّ النفس الناطقة معدن سنخ جوهرها مدْينُ عالم العقل ، وموطن جوهر ذاتها أرض قدس الملكوت ، وسلطانها على البدن الهيولانى بالعلاقة التدبيرية من سبيلين : أحدهما من حيث المادة الشخصية المنحفظة البقاء بشخصيتها ، مادامت السموات والأرض . والآخر من حيث شخص الصورة الجوهرية البدنية الكاينة الفاسدة . فبالموت تبطل العلاقة التدبيرية ، بالقياس إلى بدنها الشخصى من حيث الصورة . فأمّا علاقتها بالقياس إليه من حيث مادته الباقية فى انقلابات الصور المتواردة عليها فغير فاسدة البقاء أبداً . وتلك العلاقة الباقية من حيث المادة مرجّحة ارتجاع وكر البدن واستيناف التعلق بالصورة المماثلة لهذه الصورة عند الحشر الجسدانى بإذن الله سبحانه. فإذن تلك العلاقة الباقية بهذا البدن الشخصى من حيث المادة ملاكُ احتلاب الفيض واصطياد الخير بزيارة القبور وإتيان المشاهد .
ثمّ اجتماع أنفس الزائرين المشرقة بالأنوار الإلهية والأضواء الملكوتية له فوائد جمّة فى هذا الباب ، كالمرايا الصقيلة المستنيرة التي تتعاكس أشعة الأضواء منها ويتضاعف شروق الأنوار عليها ،
حيث لا تطيقها العيون العمشة الضعيفة . قال علامة المتشككين وإمامهم فى كتاب المطالب العالية ...»(1).
سپس كلام فخر رازى را نقل كرده است كه قبلاً آنرا ملاحظه نموديد، به همين جهت از نقل دوباره آن خوددارى شد .
7 ـ صدر المتألّهين : ملا صدرا كه به حق بزرگترين فيلسوف جهان اسلام بشمار مىرود ابتكارات زيادى در فلسفه دارد ، وهركدام از آن نظرات منشأ تحول ونقطه عطفى در فلسفه اسلامى بشمار مىروند . يكى از اين نظرات جديد او اثبات اتحاد عاقل به معقول است . وى روز جمعه هفتم جمادى الاولى سال 1037 قمرى از روستاى كهك قم به زيارت حضرت فاطمه معصومه (عليها السلام) مشرف مىشود و اين مسأله براى او روشن مىگردد .
وى در حاشيه كتاب اسفار گويد : «كنت حين تسويدى هذا المقام بكهك من قرى قم ، فجئت إلى قم زائراً لبنت موسى بن جعفر سلام الله عليهما مستمداً منها وكان يوم جمعة فانكشف لى هذا الأمر بعون الله تعالى»(2).
9 ـ ملا هادى سبزوارى : صدر المتألّهين در فصل سوم باب اول سفر نفس مىفرمايد : «وقتى نفس از بدن مفارقت نمود گاهى آن بدن باطل و مضمحل شده و گاهى نفس يك صورتى در آن باقى مىگذارد كه طبيعت آن ماده را حفظ مىنمايد» . حاج ملا هادى سبزوارى در
ــــــــــــــــــــــــــــ
(1) «القبسات» ص455 ، ص456 .
(2) «دروس اتحاد عاقل به معقول» ، ص108 .
تعليقات خود بر اسفار گويد : «حق آنست كه نفس چنين صورتى را در بدن باقى مىگذارد و علت زيارت قبور نيز چيزى جز اين نيست»(1).
وشاهدى كه براى كلام اين دو فيلسوف مىتوان آورد بدن برخى از اولياء خداست كه پس از گذشت چند قرن از وفات آنان هنوز بدنشان سالم است مثل آنچه كه درباره اصحاب كهف ، بدن مطهّر حرّ بن زياد رياحى ، شيخ صدوق ، علامه مجلسى و... رضوان الله تعالى عليهم ـ نقل شده است .
10 ـ امام خمينى : ايشان در تعليقات خود بر شرح فصوص الحكم قيصرى مىفرمايند : «استادم عارف كامل شاه آبادى مدّ ظلّه فرمود : مىتوان گفت پس از مرگ علاقه روح به بدن هنوز باقى است زيرا بدن خانه و محلّ نشو و نموّ آن بوده است و به همين جهت مردگان را در همين دنيا نيز مىتوان زنده نمود مثل داستان عُزير كه در قرآن مجيد آمده است ، گر چه مىتوان ادعا نمود كه زنده كردن به معناى تمثّل به بدن حسى يا مثالى نيز مىباشد» ، سپس امام خمينى مىفرمايد : «آنچه را ايشان ابتداءً بيان كردند مرحوم ميرداماد در رساله فارسى كه منسوب به ايشان است نيز اشاره نموده است ، و سر زيارت اموات در آن نهفته است ، وى آنگونه كه به . دهنم است فرموده : نفس داراى دو علاقه و ارتباط با بدن است : ارتباطى صورى ، وارتباطى مادى . ومرگ باعث مىشود كه ارتباط صورى آن قطع شود اما ارتباط مادى آن محفوظ مىماند و به همين جهت زيارت اموات تشريع شده است»(1).
ــــــــــــــــــــــــــــ
(1) «الحكمة المتعالية» معروف به اسفار ، ج8 ، ص49 .
آنچه را امام خمينى به عنوان «رساله فارسى» نقل كرده وآنرا منسوب به ميرداماد دانسته است عليرغم تفحص زياد پيدا نكردم ، واحتمال قوى آنست كه همان كلام «قبسات» ميرداماد باشد كه در خاطر شريف ايشان با رساله فارسى اشتباه شده باشد وما قبلاً كلام قبسات را نقل كرديم . بهرحال آنچه را كه امام خمينى رضوان الله عليه از ميرداماد نقل كرده است آنرا قبول داشته است ولذا هيچگونه نقد يا اشكالى متوجه آن نساخته است .
ضمناً در كتابهاى عرفان نظرى نيز بحث زيارت قبور عنوان شده و مورد تأييد همه عرفاى بزرگ است مثلاً محى الدين ابن عربى زيارت قبر رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) را لازم شمرده و گويد ايمان بدون آن كامل نيست(2) . ودر جاى ديگر اين شعر را نقل كرده است كه :
ولولا زيارة قبر النبىّ***لكنتم كسائر من قد ترا(3)
اين شعر داستانى زيبا و خواندنى دارد درباره توليت داود بن عيسى بن موسى و مقايسه بين دو شهر مدينه منوره و مكه مكرمه ، وگوينده شعر عيسى بن عبد العزيز سعلبوس است براى اطلاع از آن به فتوحات رجوع شود(4).
ــــــــــــــــــــــــــــ
(1) «تعليقات على شرح فصوص الحكم» ، ص175 .
(2) «الفتوحات المكية» ج11 ، ص230 ، باب 72 .
(3) همان مدرك ص241 .
(4) همان مدرك از ص232 الى 246 .
تعليقات بررساله «زيارت قبور» - الفصل الأوّل : فى ...
فخر رازى عنوان اين فصل را «برهانهاى اثبات نفس ناطقه» قرار داده است . ظاهر اين عنوان آنست كه تنها مىخواهد اثبات نفس ناطقة نمايد ، ولكن با توجه به آنكه تمام برهانهائى كه در اين فصل ذكر شدهاند تجرّد نفس را نيز اثبات مىكنند مىتوان ادعا نمود كه مؤلّف در اين فصل دو چيز را درنظر داشته است :
اثبات وجود روح .
اثبات تجرّد آن .
وهيچكدام از اين دو بحث كفايت از ديگرى نمىكند . به همين جهت رازى برهانهائى را انتخاب كرده است كه هر دو مدّعا را اثبات نمايند .
ضمناً نفس اسمهاى مختلفى دارد كه به برخى از آنها اشاره مىشود : معمولاً در كتابهاى اخلاقى و فلسفى از آن به «نفس» ياد مىشود ، وگاهى آنرا «روح» مىنامند زيرا حيات بدن بر آن توقف دارد. وگاهى آنرا «عقل» مىگويند زيرا معقولات را درك مىكند گرچه در واقع ادراك كار و عمل نفس است نه خود آن . وگاهى آنرا «قلب» گويند زيرا داراى تحول و دگرگونى و حالات مختلف مىباشد . گرچه گاهى اين كلمات در بعضى كتابها در معناهاى ديگرى نيز بكار رفتهاند.
لازم بود فخر رازى پيش از شروع در بيان دليل بر اثبات نفس ناطقه تعريف آنرا ذكر مىنمود .
تعريف نفس : خواجه نصير در شرح اشارات نفس را اينگونه تعريف كرده است : «كمال اوّل لجسم طبيعى آلى ذى حياة بالقوة»(1)يعنى نفس كمال اول جسم طبيعى است و آن جسم طبيعى آلت و وسيله صدور افعال او باشد و صاحب حيات بالقوه باشد . فخر رازى نيز در كتاب «النفس والروح»(2) و نيز «المباحث المشرقية»(3)تعريفهائى براى نفس ذكر كرده است كه بسيار شبيه به تعريف خواجه مىباشد .
مرحوم نراقى در تعريف نفس فرموده : «نفس جوهرى ملكوتى است كه براى كارهاى خود بدن را به خدمت مىگيرد و حقيقت و ذات انسان به اوست و بدن با همه اعضاى خود وسيلهاى براى اوست»(4) . بهرحال نفس همان چيزى است كه از آن به «من» يا «جان» تعبير مىشود و تعريف و شناخت دقيق آن متعسّر است .
نكته ديگر آنست كه فخر رازى عنوان بحث را «برهانهاى اثبات نفس ناطقه» قرارداد ، صفت «ناطقه» براى نفس گاهى قيد توضيحى است و گاهى احترازى . در كتابهاى اخلاق «نفس ناطقه» را در مقابل «نفس غضبيه» و «نفس شهويه» قرار مىدهند و مقصودشان از «ناطقه»
ــــــــــــــــــــــــــــ
(1) «شرح الاشارات والتنبيهات» ج2 ، ص290 .
(2) «كتاب النفس والروح و شرح قواهما» ص27 .
(3) «المباحث المشرقية» ج2 ، ص231 الى 237 . در پاورقى اين كتاب نكات بسيار جالبى در تعريف نفس آمده است .
(4) «جامع السعادات» ج1 ، ص28 .
قيد احترازى است . در كتابهاى اخلاق از قواى نفس به «نفس» تعبير مىشود مثلاً مىگويند انسان داراى سه نفس مطمئنه ولوامه واماره است، در حاليكه اينها قواى وافعال نفس مىباشند نه نفسهاى مختلف . مقصود فخر رازى از «نفس ناطقه» معناى منطقى و فلسفى است يعنى ناطق در اينجا به معناى فصل انسان بكار رفته است و اصلاً توجه به معناى اخلاقى آن نمىباشد .
بله اشكالى ندارد كه مقصود او از «نفس ناطقه» احتراز از «نفس فلكى» يا «نفس نباتى» و «نفس حيوانى» باشد . بهرحال او كارى به جنبه اخلاقى نفس و نيز نفس سماوى و نباتى وارضى در اين رساله ندارد .
نكته ديگر آنكه رازى در اين رساله ده دليل بر اثبات نفس ناطقه ذكر كرده است ، اما هرگز مقصود او انحصار ادله اثبات نفس به اين ده دليل نمىباشد ، زيرا در كتابهاى ديگر خود دليلهاى ديگرى نيز ذكر كرده است كه در اينجا نياورده است . وشايد بتوان گفت ادله و براهين اثبات وجود نفس انسانى و نيز ادله تجرد آن از صد دليل عقلى تجاوز نمايد . مخصوصاً اگر كتابهاى فلسفى و كلامى و اخلاقى مورد تفحص قرار گرفته واستدلالهاى آنها بر اين دو مسأله جمع شود . واما ادله نقلى و آيات و روايات و خوابها و مكاشفات و... در مورد اين مسأله واقعاً غير قابل احصاء و شمارش است .
فخر رازى در اين رساله براى اثبات وجود يا تجرد نفس از دليلهاى نقلى استفاده نكرده است ، اما در مسأله بقاء نفس پس از هلاك بدن به
سراغ ادله نقلى رفته است . وهمان ادله نقلى ، وجود و تجرد نفس را نيز اثبات مىكنند . بهرحال عذر فخر رازى نيز روشن است زيرا او بناء بر اختصار داشته و نخواسته كه تمام جوانب مسأله را بصورت گسترده مورد بحث قرار دهد . وتنها براى آنكه بتواند مسأله زيارت قبور را بصورت فلسفى تفسير نمايد به اين مباحث به قدر ضرورت پرداخته است .
براى پىبردن به اهميت مسأله وجود و تجرد نفس همين نكته كافى است كه صدر المتألّهين رأس تمام منكرات و گناهان و انحرافات را در انكار تجرد نفس دانسته است(1).
الشخص من حيث هو هو باق .
اولين دليلى را كه رازى براى اثبات نفس ذكر كرده است از طريق شكل دوم منطق مىباشد ، صورت قياس چنين است :
الشخص من حيث هو هو باق .
لاشيء من اجزاء البدن بباق .
فالشخص من حيث هو هو غير البدن .
البته بهتر بود كه فخر رازى نتيجه قياس را اينگونه بيان كند :
فالشخص من حيث هو هو ليس من اجزاء البدن .
زيرا اولاً نتيجهاى را كه رازى بيان كرده است موجبه معدولة المحمول است ، در حاليكه بايد نتيجه شكل ثانى سالبه محصله
ــــــــــــــــــــــــــــ
(1) «مفاتيح الغيب» از ملا صدرا ، ص604 .
باشد. وثانياً موضوع كبرى را بصورت دقيق محمول در نتيجه قرار نداده است .
اثبات صغرى . شايد كسى ادعا كند كه بقاء انسان بديهى است و در اينصورت صغرى احتياج به اثبات ندارد ، و فخر رازى نيز چون معتقد بوده است كه اين مقدمه بديهى است ديگر نيازى به اثبات آن نداشته و لذا در توضيح دليل تنها به اثبات كبرى پرداخته است . بهرحال اين مسأله كه : هر انسانى خودش خودش است و اين تغيير نمىكند و هميشه خود را ثابت و باقى مىداند ، بديهى است و فكر نمىكنم كسى در آن ترديد داشته باشد تا احتياج به اثبات داشته باشد. و بر فرض كه نظرى باشد به آسانى مىتوان آنرا اثبات نمود مثلاً هر انسانى گذشته خود را بياد مىآورد و مىداند كه آنچه كه الآن است همان شخص سابق است . پس انسان از آن جهت كه اوست هميشه باقى است .
واما اثبات كبرى : بدن انسان از منى و خون پديد آمده است و اين دو گرم و مرطوب هستند ، وهميشه شىء گرم باعث مىشود كه اجزاء شىء مرطوب تبديل به بخار شده و نابود شود ، به اين جهت بدن انسان هميشه در حال تحليل و ضعف است و احتياج به غذائى دارد كه بدل ما يتحلل يا جايگزين آنچه نابود مىشود گردد . پس اجزاء بدن باقى نيستند . از طرف ديگر گاهى يك انسان چاق و سپس لاغر مىشود پس معلوم مىشود كه بدن بقاء و ثبات ندارد . پس چون انسان باقى است و بدن باقى نيست معلوم مىشود انسان غير از بدن
است(1).
الثانى قد يعلم نفسه ...
توضيح اين دليل آنست كه هنگام صحبت يا فكر كردن درباره چيزى كه براى ما مهم است مىگوئيم : «شنيدم ...» يا «فكر مىكنم ...» و در اين موقع از هر چيز مادى غفلت داريم ، حتى از بدن و تمام اعضاى ظاهرى و باطنى آن غافل هستيم ، بطورى كه هيچ گونه توجهى به دست يا مغز يا قلب خود نداريم اما در عين حال از خود غفلت نداريم . وامكان ندارد كه يك چيز در آن واحد هم مورد توجه باشد و هم مورد غفلت ، زيرا تناقض پيش مىآيد . بنابر اين خود انسان چيزى غير از بدن و قلب و مغز مىباشد(2).
ضمناً برهان تجربى ابن سينا درباره كسيكه گويا دفعةً در هواى آزاد آفريده شده و از همه چيز غافل است ولى از خود غفلت ندارد(3)، اصل ومنشأ اين دليل فخر رازى مىباشد .
ــــــــــــــــــــــــــــ
(1) براى توضيح بيشتر اين دليل رجوع شود به «كتاب النفس والروح وشرح قواهما» ص37 ; «المباحث المشرقية» ج2 ، ص239 ; «سرح العيون فى شرح العيون» ص198 ; «التفسير الكبير» ج9 ، ص91 ; «المطالب العالية» ج7 ، ص101 .
(2) به «كتاب النفس والروح وشرح قواهما» ص40 و «التفسير الكبير» ج9 ، ص91 و «المطالب العالية» ج7 ، ص105 . رجوع شود .
(3) توضيح اين دليل در «المباحث المشرقية» ج2 ، ص238 آمده است .
الثالث : القوة العاقلة ...
بدن وقواى آن بر عكس نفس و قواى آن مىباشند ، مثلاً در كهولت سن بدن و قواى آن رو به ضعف مىروند ، اما فهم وادراك كه از قواى نفس است قوى مىشود . و در سن نوجوانى بدن قوى و ادراك او ضعيف است . پس اگر نفس مادى بود بايد در قوت و ضعف تابع بدن باشد(1).
در اينجا اين سؤال پيش مىآيد كه : چرا برخى از افراد پير يا مريض وقتى بدن آنان ضعيف شده است ادراكات آنان نيز ضعيف مىشود . در پاسخ آن بايد به فرق بين كارها و ادراكاتى كه در نفس است اما وابسته به جسم است و افعال خود نفس كه براى انجام آنها احتياج به جسم ندارد توجه داشت . براى توضيح بيشتر به كتابهاى مفصل رجوع شود(2).
الرابع : الأفكار والأنظار توجب ...
فخر رازى در اين دليل چهارم مىگويد يك چيز در آن واحد نمىتواند هم سبب كمال و هم سبب نقصان يك چيز باشد . از طرف ديگر فكر باعث حرارت و خشك شدن مغز مىگردد و در نتيجه بدن ــــــــــــــــــــــــــــ
(1) رجوع شود به «جامع السعادات» ج1 ، ص8 ; و نيز «مفاتيح الغيب» ملا صدرا ، ص526 .
(2) مثل «المباحث المشرقية» ج2 ، ص378 . در آنجا اين دليل را به شكل سوم منطق ارجاع داده است .
را فاسد مىكند و در عين حال فكر سبب كمال نفس مىشود زيرا با فكر نفس در تعقلات خود از قوه به فعليت مىرسد و علوم كسبى را بدست مىآورد ، ونفس كامل مىگردد ، پس معلوم مىشود نفس غير از بدن است(1).
الخامس : النفس تُدرك ...
اين دليل را معمولاً در كتابهاى فلسفى براى اثبات وجود ذهنى ذكر مىكنند ، ودر غير از اين رساله نديدهام كسى آنرا دليل بر اثبات نفس ناطقه و تجرد آن قرار دهد ، و اين از ابداعات و نوآوريهاى فخر رازى است .
در اين دليل گفته مىشود كه نفس انسان صورت كوهها و درياها را مىتواند تصور كند ، واين صورتها احتياج به محلّى دارند كه در آن نقش بندند . از طرف ديگر وقتى اين صورتها به ذهن انسان مىآيند هرگز كوچك نمىشوند بلكه با همان وسعت وبزرگى كه دارند به ذهن مىآيند . واين روشن است كه شىء بزرگ نمىتواند بر شىء كوچك نقش بندد . پس بايد يك محل ديگرى وجود داشته باشد كه غير مادى بوده و اين صورتها بر آن نقش بندند ، تا انطباع كبير در صغير لازم نيايد .
ــــــــــــــــــــــــــــ
(1) «المباحث المشرقية» ج2 ، ص381 ; «المطالب العالية» ج7 ، ص119 ; «التفسير الكبير» ج9 ، ص92 .
السادس : كل جسم إذا ...
توضيح دليل ششم آنست كه : يك جسم نمىتواند شكلها و صورتهاى مختلف را بپذيرد ، زيرا هر صورتى كه بر آن نقش بسته است بايد زايل گردد تا بتواند شكل ديگرى را قبول كند . مثلاً جسمى كه شكل مثلث دارد نمىتواند مربع گردد مگر آنكه شكل مثلث بودن را از دست بدهد تا مربع گردد ، ويا وقتى كه يك تصوير بر كاغذى نقش بسته است آن كاغذ عكس ديگرى را نمىتواند بپذيرد مگر با از دست دادن تصوير قبلى .
از طرف ديگر نفس انسانى صورتهاى مختلفى از محسوسات و معقولات را در يك لحظه مىپذيرد ، بدون آنكه لازم باشد صورتى از آن زايل شود تا صورت ديگر را بپذيرد . بلكه هر صورتى را كه پذيرفت آمادگى و قدرت وقوت بيشترى براى پذيرش صورت ديگر پيدا مىكند . ولذا هر چه انسان رياضت فكرى و مطالعه بيشتر داشته باشد قدرت او براى فراگيرى نيز بيشتر مىگردد . بنابر اين معلوم شد كه نفس انسانى مادى نيست .
ابن مسكويه در كتاب اخلاقى خود «تهذيب الاخلاق» اين دليل را بخوبى شرح داده است(1) ومرحوم نراقى نيز از او پيروى نموده است(1).
ــــــــــــــــــــــــــــ
(1) «تهذيب الاخلاق وتطهير الاعراق» ص29 .
ضمناً اين نكته قابل توجه است كه دليل سوم ، چهارم ، پنجم و ششم كه فخر رازى آنها را به عنوان چهار دليل مستقل مطرح نموده است قابل ارجاع به يك دليل مىباشند . به اين بيان كه :
وقتى نفس را با هر جسمى مقايسه مىكنيم معلوم مىشود كه احوال هر كدام ضد ديگرى است مثلاً جسم نمىتواند دو صورت مختلف را بپذيرد و مگر آنكه يكى را از دست بدهد تا ديگرى را بپذيرد ، اما نفس چند صورت را مىتواند بپذيرد . ونيز بدن تصوير جسمهاى بزرگ را نمىتواند بپذيرد اما نفس آنها را مىپذيرد ، ونيز فكر باعث كمال نفس وضعف بدن مىگردد يعنى اثرش بر نفس و بدن متضاد مىباشد . وهمچنين انسان پس از چهل سالگى بدنش رو به ضعف و نفس او رو به كمال مىرود . از طرف ديگر برخى از انسانهائى كه از نظر ظاهرى ضعيف و لاغر هستند داراى روح و نفس بزرگى هستند كه هيچ حادثهاى نمىتواند آنان را زمين زند ، و بعضى انسانها بر عكس آنان بوده از نظر ظاهرى قوى ولى از نظر روحى و نفسانى بسيار ضعيف النفساند . همچنين اكل و شرب زياد باعث كم شدن عقل و معرفت ، ورياضت و جهاد نفس باعث رشد عقل و معرفت مىشود . و نيز موقع خواب بدن انسان ضعيف ولى نفس او قوى مىباشد .
ــــــــــــــــــــــــــــ
(1) «جامع السعادات» ج1 ، ص5 .
با توجه به آنچه گذشت معلوم مىشود كه احكام نفس كاملاً بر عكس احكام بدن و ساير اجسام است ، پس معلوم مىشود كه نفس چيزى است غير مادى ، وبه همين جهت هيچكدام از احكام ماده را نمىپذيرد(1).
السابع : الإنسان يضيف جميع ...
اين دليل يكى از معروفترين دليلهاى اثبات نفس ناطقه انسانى است . توضيح دليل : هر انسانى مىگويد : «با دستم گرفتم» ، «با پايم رفتم» ، «با زبان خودم گفتم» ، «به گوش خودم شنيدم» ، «فكرم» ، «خيالم» ، «مغزم» ، «قلب من» و... در تمام اين موارد دست ، پا ، زبان ، گوش ، فكر ، خيال ، مغز و قلب را به خود نسبت داده است . پس معلوم مىشود در انسان چيزى است كه جامع همه اين اعضا و ادراكات آنهاست . وهيچكدام از اعضاى بدن جامع چنين ادراكاتى نيست . مثلاً كار گوش فقط شنيدن است نه گفتن ، و كار زبان تكلم است نه ديدن و... بنابر اين انسان كه از آن به «من» تعبير مىشود چيزى ما وراى بدن مىباشد .
شيخ رئيس اين دليل را در رساله معرفة النفس خود ذكر كرده است، وحضرت استاد آية الله حسن زاده آملى ادام الله بركات
ــــــــــــــــــــــــــــ
(1) براى توضيح بيشتر رجوع شود به «كتاب النفس و الروح وشرح قواهما» ص40 ; «التفسير الكبير» ج9 ، ص92 .
وجوده الشريف آن رساله را در كتاب «سرح العيون» بصورت كامل نقل فرموده است(1).
الثامن : لوكان محلّ الحياة والعلم و...
فخر رازى در اين دليل مىگويد : علم و حيات و قدرت صفاتى هستند كه احتياج به محل دارند و خود بخود و مستقلاً وجود ندارند ، ومحل اين صفات نمىتواند جسم يا جسمانى باشد ، پس بايد يك محلّى وجود داشته باشد كه غير جسم و جسمانى بوده و محل اين صفات باشد .
سپس براى توضيح و اثبات آنكه محلّ اين صفات نمىتواند جسم و جسمانى باشد مىگويد : اگر همين بدن جسمانى محلّ اين صفات باشد يا آنكه به تك تك اجزاء بدن علم و حيات و قدرت تعلق مىگيرد يا به بعض آنها تعلق مىگيرند . وهر دو قسم باطل است . پس بدن نمىتواند محل اين صفات باشد .
اما بطلان قسم اول : اگر اين صفات به تمام اجزاء بدن تعلق گيرند لازم مىآيد كه تك تك اجزاى بدن داراى علم و حيات و قدرت باشند، ودر اين صورت يك انسانى كه داراى يك علم و يك حيات و يك قدرت بود بايد داراى چند حيات و چند علم و چند قدرت بشود و به يك انسان نگوئيم عالم ، جاندار ، قدرتمند . بلكه به يك نفر بايد
ــــــــــــــــــــــــــــ
(1) «سرح العيون فى شرح العيون» ، ص199 .
بگوئيم : عالمان ، جانداران ، قدرتمندان . وبطلان اين كلام روشن است . واگر كسى تصور كند كه وقتى انسان يك علم و حيات دارد آن علم يا حيات به تمام اجزاى بدن تعلق مىگيرد در اين صورت لازم مىآيد كه يك صفت واحد به محلهاى زياد و مختلف تعلق گيرد . واين نيز باطل و محال است .
اما بطلان قسم دوم : اگر اين صفات به بعضى از اجزاى بدن تعلق گيرند نه به تمام اجزا ، در اين صورت يك انسان را نسبت به يك چيز مىتوان هم عالِم و هم جاهل دانست ، و همچنين يك انسان را در آن واحد و نسبت به يك چيز هم قادر و هم عاجز بشمار آورد ، و تضاد بلكه تناقض داشتن اين جملات بر كسى پوشيده نيست .
(1) «المطالب العالية من العلم الإلهى» ج7 ، ص228 .
(1) «الأدب فى الدين» چاپ شده همراه كتاب «المنقذ من الضلال» ص172 .
(2) «جامع الأسرار ومنبع الأنوار» ص284 ، 285 .
(1) «القبسات» ص455 ، ص456 .
(2) «دروس اتحاد عاقل به معقول» ، ص108 .
(1) «الحكمة المتعالية» معروف به اسفار ، ج8 ، ص49 .
(1) «تعليقات على شرح فصوص الحكم» ، ص175 .
(2) «الفتوحات المكية» ج11 ، ص230 ، باب 72 .
(3) همان مدرك ص241 .
(4) همان مدرك از ص232 الى 246 .
(1) «شرح الاشارات والتنبيهات» ج2 ، ص290 .
(2) «كتاب النفس والروح و شرح قواهما» ص27 .
(3) «المباحث المشرقية» ج2 ، ص231 الى 237 . در پاورقى اين كتاب نكات بسيار جالبى در تعريف نفس آمده است .
(4) «جامع السعادات» ج1 ، ص28 .
(1) «مفاتيح الغيب» از ملا صدرا ، ص604 .
(1) براى توضيح بيشتر اين دليل رجوع شود به «كتاب النفس والروح وشرح قواهما» ص37 ; «المباحث المشرقية» ج2 ، ص239 ; «سرح العيون فى شرح العيون» ص198 ; «التفسير الكبير» ج9 ، ص91 ; «المطالب العالية» ج7 ، ص101 .
(2) به «كتاب النفس والروح وشرح قواهما» ص40 و «التفسير الكبير» ج9 ، ص91 و «المطالب العالية» ج7 ، ص105 . رجوع شود .
(3) توضيح اين دليل در «المباحث المشرقية» ج2 ، ص238 آمده است .
(1) رجوع شود به «جامع السعادات» ج1 ، ص8 ; و نيز «مفاتيح الغيب» ملا صدرا ، ص526 .
(2) مثل «المباحث المشرقية» ج2 ، ص378 . در آنجا اين دليل را به شكل سوم منطق ارجاع داده است .
(1) «المباحث المشرقية» ج2 ، ص381 ; «المطالب العالية» ج7 ، ص119 ; «التفسير الكبير» ج9 ، ص92 .
(1) «تهذيب الاخلاق وتطهير الاعراق» ص29 .
(1) «جامع السعادات» ج1 ، ص5 .
(1) براى توضيح بيشتر رجوع شود به «كتاب النفس و الروح وشرح قواهما» ص40 ; «التفسير الكبير» ج9 ، ص92 .
(1) «سرح العيون فى شرح العيون» ، ص199 .