بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب آشنایی با نهج البلاغه امام علی (ع), سید جعفر حسینى ( )
 
 

بخش های کتاب

     Fehrest -
     88189700 -
     88189701 -
     88189702 -
     88189703 -
     88189704 -
 

 

 
 


next page

fehrest page

back page


شبهه اول :

در نهج البلاغه برخى از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله مورد اعتراض واقع شده‏اند، رو به آنان توهين و نسبت غصب خلافت داده شده است، و از آنجا كه تمام صحابه پيامبر صلى الله عليه و آله عادل مى‏باشند لذا به نظر نمى‏رسد كه اينگونه خطبه‏ها از سخنان امير المومنين على بن ابى طالب عليه‏السلام بوده باشد. - نقل از مقدمه شيخ محى الدين عبدالحميد بر شرح نهج البلاغه شيخ محمد عبده. ?
پاسخ :

چنانچه با دليل و برهان قطعى فاسق بودن و حتى منافق بودن برخى از صحابه ثابت شود، اين شبهه ساقط خواهد شد.
پس مى‏گوئيم:

* ((صحبه)) در لغت به معناى معاشرت است خواه كوتاه مدت باشد يا دراز مدت، خواه بيان دو نفر مسلمان باشد يا ميان كافر و مسلمان. (اسد الغايه تاليف ابن اثير، ج 1 ص 3).
* و تمام فرق اسلامى بر اين نكته اتفاق نظر دارند كه لفظ ((صحابه)) بر حسب اصطلاح تمام كسانى را كه اسلام آورده‏اند يا تظاهر به اسلام كرده‏اند، شامل مى‏گردد.
* بسيارى از اهل سنت تمام صحابه را با همين معناى وسيع عادل مى‏دانند ولى ديگر فرق اسلامى اين نظريه را قبول ندارند زيرا هيچ دليلى بر عدالت تمام صحابه وجود ندارد بلكه در ميان صحابه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله همچون ياران تمام پيامبران و ديگر ملل و اقوام، افرادى صالح و شايسته و افرادى فاسق و تبهكار و حتى منافق وجود داشته است و در قرآن كريم به هر سه گروه اشاره شده است و حتى يكى از سوره‏هاى قرآن به نام ((منافقين)) نام گذارى شده است.
بنابراين اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله به سه گروه (عادل، فاسق و منافق) تقسيم مى‏شوند.
و نظريه عدالت تمام صحابه صحت ندارد زيرا:
اولا: اين نظريه بر خلاف قرآن كريم است و با برخى از آيات قرآن در تعارض است و از باب نمونه و مثال سه مورد از آن را يادآورى مى‏كنيم:
(مثال اول) خداوند متعال در (سوره صف آيه 7) مى‏فرمايد:
و من اظلم ممن افترى على الله الكذب و هو يدعى الى الاسلام و الله لا يهدى القوم الظالمين

((و چه كسى در جهان ستمگرتر از آن كس است كه با وجود آنكه به سوى اسلام فراخوانده مى‏شود، او بر خدا افترا و دروغ مى‏بندد؟ و خدا هيچ قوم ستمگرى را هدايت نخواهد كرد.
اين آيه درباره عبدالله بن ابى سرح نازل شده (كه بعدها از طرف عثمان والى مصر گرديد) او همان كسى است كه بر خدا افترا بست و پيامبر خونش را هدر ساخت و فرمود كشتن او مباح است حتى اگر به پرده‏هاى كعبه چسبيده باشد.
مولف سيره خلبيه (در باب فتح مكه) مى‏نويسد: عثمان او را در روز فتح مكه نزد رسول خدا آورد و برايش طلب امان كرد رسول خدا مدتى سكوت كرد تا شايد در اين فاصله كسى او را بكشد - چنانكه خود آن حضرت بعدا بيان فرمود - ولى كسى به اين كار اقدام نكرد و پيامبر مصلحت دانست كه به او امان دهد)).
(مثال دوم) خداوند متعال در سوره توبه (آيه‏هاى 75 - 77) مى‏فرمايد
و منهم من عاهد الله لئن اتانا من فضله لنصدقن و لنكونن الصالحين * فلما آتاهم من فضله بخلوا به و تولوا و هم معرضون * فاعقبهم نفاقا فى قلوبهم الى يوم يلقونه بما اخلقوا الله ما وعدوه و بما كانوا يكذبون:

((و از آنان كسانى هستند كه با خدا عهد كرده‏اند كه اگر از كرم خويش با ما عطا كند، قطعا صدقه خواهيم داد و از شايستگان خواهيم شد * پس چون از فضل خويش به آنان بخشيد بدان بخل ورزيدند، و به حال اعراض رو بر تافتند * در نتيجه به سزاى آنكه با خدا خلف وعده كردند و از آن روى كه دروغ مى‏گفتند در دلهايشان تا روزى كه او را ديدار مى‏كنند - پيامدهاى نفاق را باقى گذارد)).
اين آيات اشاره به داستان ثعلبه است او از رسول خدا خواست تا از خداوند متعال بخواهد به او مالى عطا كند.
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به او فرمود: واى بر تو اى ثعلبه مال اندكى كه شكرش را به جا آورى، بهتر است از مال زيادى كه طاقت شكرش را نداشته باشى.
ثعلبه گفت: به خدائى كه تو را مبعوث فرموده سوگند، اگر خدا به من مال و ثروتى عطا كند، حتما حق هر صاحب حقى را به او خواهم پرداخت.
آنگاه پيامبر صلى الله عليه و آله دعا كرد و خداوند به وى ثروت زيادى روزى فرمود و رفته رفته ثروتش بسيار شد و چون رسول خدا صلى الله عليه و آله زكات اموالش را طلب كرد ثعلبه بخل ورزيد و گفت زكات نوعى جزيه است و من مسلمانم و نبايد جزيه بدهم و زكات مالش را نپرداخت.
پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله ثعلبه زكات مالش را نزد ابوبكر فرستاد، لكن ابوبكر آن را نپذيرفت و در زمان عمر براى او فرستاد عمر نيز آن را نپذيرفت تا آنكه ثعلبه در زمان عثمان به هلاكت رسيد. - تفسير فتح الغدير شوكانى، ج 3، ص 185، و تفسير ابن كثير دمشقى، ج 2، ص 273، و تفسير خان، ج 2، ص 125 و در حاشيه آن تفسير بغوى، و تفسير طبرى، ج 6، ص 131. ?
(مثال سوم) خداوند متعال در سوره سجده آيه 18 مى‏فرمايد:
افمن كان مومنا كمن فاسقا لا يستوون

آيا كسى كه مومن است همچون كسى كه نافرمان است؟ يكسان نيستند.
به اجماع مفسران و محدثان شيعه و اهل سنت مقصود از مومن در اين آيه على بن ابى طالب عليه‏السلام است و مراد از فاسق، وليد بن عقبه است (البته همين وليد فاسق از طرف عثمان والى كوفه شد و سپس از طرف معاويه و يزيد والى مدينه گرديد.) - شواهد التنزيل حسكانى حنفى ص 445 - 453، و 610 - 626 و مناقب مغازلى ص 324 و 370 و الكشاف زمحشرى ج 3 ص 514 و ... ?
آيا مى‏شود عدالت تمام صحابه را پذيرا شويم و حال آنكه:
در مثال اول بيان شده كه عبدالله بن ابى سرح بر خدا افترا زده و قصد تحريف كتاب خدا را داشته و او از تمام خلق ستمكارتر است، و محال است كه هدايت شود زيرا كه خداوند گروه ستمكاران را هدايت نخواهد كرد؟
و در مثال دوم خداوند بر نفاق درونى ثعلبه حكم كرده و فرموده كه او از دروغگويان است.
و در مثال سوم بيان فرموده كه وليد بن عقبه فاسق و اهل آتش است و براى او نجاتى از آتش جهنم نيست. ((او كسى است كه در زمان استانداريش در كوفه نماز صبح را (در اثر مستى) چهار ركعت خواند و گفت اگر بخواهيد بيشتر مى‏خوانم، ولى در عين حال برخى از اهل سنت، معتقدند كه اين هر سه نفر (عبدالله بن ابى سرح، ثعلبه و وليد بن عقبه) چونكه از صحابه مى‏باشند پس عادلند و تكذيب آنان جايز نيست، بلكه محكوم به پاكى و نزاهت بوده و اهل بهشتند و هيچ كدام داخل جهنم نخواهند رفت.
آيا پذيرفتن حكم خدا سزاوارتر است يا تقليد كوركورانه و قول بدون ذليل؟
و ثانيا: اين نظريه بر خلاف سنت نبوى است و با برخى از احاديث در تعارض است از جمله:
* 1 -) ((ذوالئديه)) كه از صحابه به ظاهر زاهد و عابد بود و مردم از كثرت عبادت او در شگفت بودند نمونه جالبى براى تعارض نظريه عدالت تمام صحابه يا سنت نبوى است زيرا رسول خدا صلى الله عليه و آله همواره مى‏فرمود: او مردى است كه در چهره‏اش اثرى از شيطان است.
ابن حجر عسقلانى در ((لاصابه فى تمييز الصحابه)) ج 1 ص 439. نقل مى‏كند كه روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله ابوبكر را فرستاد تا او را بكشد، ولى ابوبكر او را در حال نماز ديد و او را نكشت و برگشت. سپس آن حضرت عمر را فرستاد تا او را بكشد و او هم نافرمانى كرد و او را نكشت، سپس على بن ابى طالب عليه‏السلام را فرستاد، لكن على عليه‏السلام او را نيافت چون از مسجد بيرون رفته بود آيا مگر مى‏شود رسول خدا صلى الله عليه و آله بفرمايد در چهره يك (صحابى عادل) اثرى از شيطان است و دستور دهد كه او را به قتل رسانند؟
البته همين ((ذوالئديه)) از دشمنان سرسخت على بن ابى طالب عليه‏السلام بود و رهبر خوارج گشت و در جنگ نهروان كشته شد (به همان گونه‏اى كه قبلا رسول خدا صلى الله عليه و آله به على بن ابى طالب عليه‏السلام خبر داده بود).
* 2 -) احمد بن شعيب نسائى در خصائص امير المومنين على بن ابى طالب - كرم الله وجهه - ص 238 (باب 59 حديث 179) از ابو سعيد روايت كرده كه گفت ما نزد پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بوديم و آن حضرت غنائمى را تقسيم مى‏كرد، در اين حال ذوالخويصره كه مردى از بنى تميم بود وارد شد و گفت: يا رسول الله به عدالت رفتار كن! آن حضرت فرمود: اگر من به عدالت رفتار نكنم پس چه كسى به عدالت رفتار مى‏كند؟ اگر من عدالت نكنم بد عمل كرده‏ام و زيانكار خواهم بود عمر اجازه خواست او را بكشد، پيامبر اجازه نداد، و فرمود: او يارانى دارد كه نماز و روزه آنان بگونه ايست كه شما نماز و روزه خود را در مقابل آنان ناچيز مى‏دانيد، اينان قرآن مى‏خوانند ولى از حنجره و گلويشان تجاوز نمى‏كند. از اسلام خارج مى‏شوند همان طورى كه تير از بدن شكار خارج شود و هيچگونه آلايش پيدا نكند و اگر تير انداز به نوك و سرتاسر تير خود نگاه كند چيزى بر آن نبيند، نشانه آنان مرد سياه چهره‏اى است كه يكى از بازوانش همانند پستان زنان و يا قطعه گوشتى در حركت است (همان ذوالئديه) اينان بر بهترين مردم خروج مى‏كنند.
ابو سعيد گويد: شهادت مى‏دهم كه اين حديث را از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم و همچنين شهادت مى‏دهم كه على بن ابى طالب عليه‏السلام با آنان جنگ نمود و من همراه او بودم (بعد از پايان جنگ) آن حضرت دستور داد در جمع كشته شدگان آن مرد را پيدا كنند، او را پيدا كردند و آوردند، من نگاه كردم او را به همان گونه‏اى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله توصيف كرده بود يافتم.
(مثال سوم) در سيره ابن هشام (ج 3 ص 235) آمده است كه گروهى از صحابه در خانه‏اى گرد آمده بودند و مردم را از رسول خدا صلى الله عليه و آله باز مى‏داشتند، پس رسول خدا صلى الله عليه و آله دستور دادند كه آن خانه را به آتش كشيدند.
(مثال چهارم) ((متقى هندى)) در ((كنز العمال)) گويد: ((حكم بن عاص بن اميه عموى عثمان بن عفان و پدر مروان بن الحكم كسى است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله او را و آنكه در صلب او بود لعن كرد)) و فرمود:
واى بر امت من از كسانى كه در صلب حكم بن عاص مى‏باشند.
و در حديث ام المومنين ((عائشه)) آمده است كه به مروان گفت:
گواهى مى‏دهم كه رسول خدا پدرت تو را كه در صلب او بودى لعنت كرد.
حكم بن عاص را رسول خدا از مدينه منوره به ((مرج)) در نزديكى طايف تبعيد كرد و ورود او را به مدينه تحريم فرمود.
عثمان بن عفان بعد از رحلت رسول خدا نزد ابوبكر براى عمويش ((حكم بن عاص)) شفاعت كرد تا اجازه دهد به مدينه برگردد، لكن او نپذيرفت، پس از او نزد عمر شفاعت كرد، او نيز نپذيرفت ولى چون عثمان خودش بر اريكه قدرت نشست و به خلافت رسيد، عمويش حكم بن عاص را با عزت و احترام - بر خلاف فرمان پيامبر و سيره شيخين - به مدينه آورد، يكصد هزار درهم نيز به او بخشيد و فرزندش مروان را مشاور خود قرار داد سرانجام همين مروان با عملكرد خود اسباب كشته شدن خليفه را فراهم ساخت، مردم به مروان لقب ((خيط باطل)) يعنى نخ باطل داده بودند و همين مروان بعدها به عنوان خليفه مسلمين در شام قدرت را در دست گرفت.
(مثال پنجم) در سيره ابن هشام آمده است ((دوازده نفر از صحابه كه منافق بودند براى تفرقه در ميان مسلمانان مسجد ضرار را ساختند، و گفتند كه اين مسجد را براى رضا و خشنودى خدا ساخته‏ايم، و به دستور پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله آن مركز توطئه عليه‏السلام و مسلمين تخريب شد.
موارد گذشته كه از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل كرديم و دهها مثال ديگر به خوبى بر (نظريه عدالت در تمام صحابه) خط بطلان مى‏كشد زيرا قطعا كسانى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله دستور قتل آنان را صادر مى‏فرمايد و يا خانه آنها را بر سرشان تخريب و آتش مى‏زند عادل نيستند و همچنين كسانى كه به گواهى قرآن كريم مسجد ضرار را مى‏سازند و قصد ايجاد تفرقه ميان مسلمانان را دارند با اينكه منافق مى‏باشند چگونه مى‏توان گفت عادلند عدالت آنان با سنت نبوى مخالف است.
حال كدام يك را بايد پذيرفت سنت پيامبر صلى الله عليه و آله يا تقليد كوركورانه مقلدين.
خلاصه: با توجه به آنچه گذشت و ثبوت بطلان نظريه عدالت تمام صحابه شبهه گذشته بر نهج البلاغه نيز ساقط مى‏شود زيرا چه مانعى دارد كه امير المومنين عليه‏السلام بنا به دلايلى از برخى صحابه پيامبر انتقاد كند و از عملكرد آنان ناراضى باشد.
و در عين حال آن حضرت از صحابه باوفاى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله تجليل شايانى كرده و عالى‏ترين توصيف را براى آنان ذكر نموده است.
آنجا كه مى‏فرمايد:
لقد رايت اصحاب محمد صلى الله عليه و آله فما ارى احدا يشبههم ...- نهج البلاغه، خطبه 97، ص 143 - 145، چاپ دارالثقلين - قم. ?

((همانا ياران محمد صلى الله عليه و آله را بگونه‏اى ديدم كه هيچ كس را همانند آن نمى‏نگرم، آنها صبح مى‏كردند، در حالى كه موهاى ژوليده و چهره‏هاى غبار آلود داشتند، شب را تا صبح در حال سجده و قيام به عبادت مى‏گذراندند، و پيشانى و صورت خود را - به نوبت - در پيشگاه خدا بر خاك مى‏ساييدند، (گاهى پيشانى و گاهى رخسار خود را روى خاك مى‏نهادند) از ياد معاد چنان مضطرب و ناآرام بودند كه گويا بر آتش ايستاده‏اند پيشانى آنان از طول سجده مانند زانوى بزان پينه بسته بود، اگر نام خدا بود، مى‏شد چنان مى‏گريستند كه گريبانهاى آنان تر مى‏شد، و همچون درخت در روز تندباد مى‏لرزيدند از كيفرى كه از آن بيم داشتند، و پاداشى كه به آن اميدوار بودند)).
شبهه دوم:

طولانى بودن برخى از خطبه‏ها و نامه‏هاى نهج البلاغه مانند خطبه اشباح و خطبه قاصعه و عهدنامه مالك اشتر و ... و چونكه چنين سخنرانيها و نامه نگاريهاى طولانى در صدر اسلام موسوم نبوده بنابراين در انتساب آن به امير المومنين عليه‏السلام تشكيك مى‏شود. - نقل از ((اثر التشييع فى الادب العربى))، ص 66. ?
پاسخ:

طولانى بودن سخنرانى و يا كوتاه بودن آن و همچنين هميشه يكنواخت صحبت كردن، چيزى نيست كه نياز به حديث و دستورالعمل داشته باشد، و در صدر اسلام سخنرانان همه رقم سخن مى‏گفتند برخى بيشتر طولانى و كمتر كوتاه و برخى بر عكس آن و اين شخص سخنران بوده كه بر اطاله سخن يا كوتاه سخن گفتن بر حسب شرايط تصميم مى‏گرفته است.
و حتى خود كسانى كه اين شبهه را مطرح كرده‏اند به اين حقيقت معترفند كه هيچ دليلى بر نفى خطبه‏هاى طولانى ندارند، و مى‏گويند:
((ما هيچ وقت نمى‏گوئيم كه طولانى بودن خطبه به اين اندازه از نظر عقلى ممنوع است ...))
بلكه ((جاحظ)) در (البيان و التبيين ج 1 ص 50) مى‏گويد: ((روايت كرده‏اند كه قيس بن خارجه بن سنان روزى از صبح تا شب خطبه خواند و هيچ يك از سخنانش تكرارى نبود نه در لفظ و نه در معنى)).
زكى مبارك در ((النثر الفنى)) جلد 1 ص 59 مى‏گويد: سحبان وائل - يكى از سخنرانان معروف زمان معاويه كه در شام مى‏زيست. ? همان سخنرانى كه طولانى بودن سخنرانيهايش معروف بوده و گاهى نصف روز سخنرانى مى‏كرده و در عين حال خطبه‏هاى كوتاهى نيز از او نقل شده است.
بنابراين خطيبان - در صدر اسلام و پس از آن تا زمان حاضر - طبق فطرت و بر اساس شرايط زمانى و مكانى بر اطاله سخن يا كوتاهى آن تصميم مى‏گرفتند.
خطبه‏ها و نامه‏هاى على بن ابى طالب عليه‏السلام نيز همين گونه بوده است گاهى همچون عهدنامه مالك اشتر در اثر شرايط حاكم بر مصر مصلحت بر اطاله سخن است و گاهى شرايط اقتضا مى‏كند كه كوتاه سخن گويد.
و جاحظ مى‏گويد: ((عمر اهل خطبه‏هاى طولانى نبود، و صاحب خطبه‏هاى طولانى على بن ابى طالب است)) پس اين شبهه و اشكال نيز نادرست است.
شبهه سوم:

نهج البلاغه داراى سجع و قافيه خاصى است و مشتمل بر تقسيمات عددى است نظير ((الاستغفار على سنه معان)) (استغفار بر شش معنى است) و همچنين الايمان على اربع دعائم ... ايمان بر چهار پايه استوار است، و مانند آن و كسى در صدر اسلام با آن آشنائى نداشته و پس از سپرى شدن دوران جاهليت و شكوفائى ادبيات عربى جديد در دوران عباسى و شهرت آن ميان مردم سيد رضى كتاب نهج البلاغه را بر اين منوال تاليف كرده است. - اثر التستيع فى الادب العربى ص 56 و الاسام على تاليف احمد زكى صفوت ص 131. ?
پاسخ:

يا سجع و قافيه سخن گفتن اگر طبيعى و بدون تكلف باشد و روان و سليس بوده و بر مستمع گران نبايد دليل بر فصاحت و بلاغت و از محسنات كلام به شمار مى‏آيد و اگر با سجع و قافيه سخن گفتن عيب و نقص كلام مى‏بود پس چرا قرآن كريم و احاديث نبوى و كلمات بسيارى از فصيحان و بليغان عرب مشتمل بر آن است.
در قرآن كريم، برخى از سوره‏ها داراى آهنگ و وزن عجيبى است نظير سوره والشمس و الذاريات، و الطور، و النجم و ...
و همچنين بسيارى از سخنان رسول اكرم صلى الله عليه و آله داراى سجع و قيافه خاصى است.
نظير فرموده آن حضرت:
الا ادلكم على خير اخلاق الدنيا و الاخره؟ تصل من قطعك و تعلى من حرمك و تعفو عمن ظلمك (تحف العقول ص 45).

و نيز فرموده:
افشوا السلام و اطعموا الطعام وصلوا الارحام و صلوا باليل و الناس نيام .

و از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل شده كه فرموده: قيس بن ساعد الايادى گفته است:
ايها الناس اسمعوا وعوا من عاش مات، و من مات فات، و كل ما هو آت آت ليل داج زنهار ساج و سماء ذات ابراج ....

بنابراين با سجع و قافيه بودن نهج البلاغه دليل قوت اسناد آن است و نه دليل ضعف آن.
و همچنين وجود تقسيمهاى عددى در نهج البلاغه موجب هيچ اشكالى نيست زيرا در صدر اسلام اينگونه تقسيمها در سخنان فصيحان و بليغان متعارف بوده و بسيارى از احاديث نبوى نظير آن نقل شده است از آن جمله:
* در ارشاد القلوب ديلمى ص 233، آمده است: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده:
سنه اشياء حسنه ولكتها من سنه احسن، العدل حسن و هو من الامراء احسن و الصبر حسن و هو من الفقراء احسن ...

((شش چيز خوب است ولى آنها از شش گروه بهتر است:
عدالت خوب است و آن از حاكمان بهتر است و صبر خوب است و آن از مستمندان بهتر است، و پرهيزگارى خوب است و آن از دانشمندان بهتر است و سخاوتمندى خوب است و آن از ثروتمندان بهتر است، و توبه خوب است و آن از جوانان بهتر است، و حيا (عفت) خوب است و آن از زنان خوبتر است)).
* و در حديث ديگرى آمده است:
معشر المسلمين اياكم و الزنا فقيه ست خصال ....

اى مسلمانان از زنا بپرهيزيد همانا در آن شش خصلت است، سه خصلت آن در دنيا و سه خصلت در آخرت در آخرت، اما آنچه در دنيا است:
1 - آبرو را مى‏ريزد 2 - فقر مى‏آورد (موجب تهيدستى مى‏شود) 3 - عمر را كوتاه مى‏كند و اما آنچه در آخرت است:
1 - موجب خشم و غضب الهى است. 2 - باعث سختگيرى در حساب روز قيامت است. 3 - عذاب آتش ابدى را در پى دارد.
* در تحف العقول نيز حديثى را مى‏خوانيم كه در بيان بيست و چهار خصلت آمده كه در آن براى هر خصلت چندين ويژگى و علامت ذكر شده است.
در احاديث بسيار ديگرى اينگونه تقسيمهاى عددى آمده است كسانى كه طالب آنها مى‏باشند به كتاب ((الخصال)) تاليف شيخ صدوق رحمه الله و ((المواعظ المدديه)) مراجعه كنند.
لازم به ذكر است آنچه از اين قبيل تقسيمها در نهج البلاغه آمده داراى سند معتبر و متواتر است، بنابراين، اين شبهه نيز ناتمام است.
شبهه چهارم:

در نهج البلاغه سخن از - وصايت و وصيت - و وصى بودن على بن ابى طالب عليه‏السلام آمده است و اين گونه واژه‏ها تنها در سخنان سيد رضى است و قبل از او به كار نمى‏رفته و اين خود دليل آن است كه نهج البلاغه به على بن ابى طالب عليه‏السلام نسبت داده شده است و از سخنان او نمى‏باشد. - اثر التشيع فى الادب العربى ص 56 و الاسام على تاليف احمد زكى صفوت ص 131. ?
پاسخ:

موضوع وصيت كردن پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و وصى بودن امير المومنين على بن ابى طالب عليه‏السلام مشهورى است ميان مردم قبل از زمان سيد رضى رحمه الله و پس از آن زمان.
و در اغلب كتب تفسير و حديث و تاريخ و كلام و شعر از آن نام برده شده است و موضوعى نيست كه بر كسى پوشيده باشد.
علامه امينى قدس سره در يازده جلد كتاب الغدير شعراء را از زمان خود رسول اكرم صلى الله عليه و آله تا اين زمان گردآورى كرده و حديث غدير متواتر ميان شيعه و اهل سنت - و مورد قبول تمام مسلمانان - يكى از قوى‏ترين ادله وصى بودن على عليه‏السلام است.
اگر در اسلام بر هر مسلمان لازم است، نسبت به مال و ثروت و ديون خود وصيت كند و وصى تعيين نمايد - تا آنجا كه در صحيح بخارى (ج 3 ص 2) و صحيم مسلم (ج 4 ص 10) آمده است كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: ((هيچ مسلمانى - اگر ثروتى داشته باشد - حق ندارد دو شب بر او بگذرد مگر آنكه وصيتش را نوشته و نزدش باشد)).
و در صحيح مسلم افزود: ابن عمر گفت: از آن زمانى كه اين حديث را از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيدم شبى بر من نگذشت مگر آنكه وصيتم نزدم بود.
- پس چرا وصيت را نسبت به خلافت پيامبر صلى الله عليه و آله و شريعت ماندگار اسلام و آنچه موجب تامين سعادت دنيا و آخرت مسلمانان است انكار كنيم بويژه آنكه مردم قدرت تشخيص و انتخاب آن فرد صالح و شايسته‏ى جانشينى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و زعامت مسلمين را ندارند. پس بناچار بايد رسول الله صلى الله عليه و آله با انتخاب خداى متعال كه ((علام الغيوب)) است جانشين و خليفه پس از خود را تعيين كند و امامانى (همچون خود پيامبر اسلام) معصوم از هرگونه گناه و خط تا روز قيامت پرچمداران اسلام و مفسران قرآن و مبينان احكام الهى و شريعت آسمانى بوده باشند.
آيا معقول است گفته شود ابوبكر از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به مصالح امت اسلامى آگاه‏تر بوده لذا وصيت كرد كه عمر پس از او خليفه مسلمانان باشد؟
آيا ممكن است بگوئيم ((عائشه)) ام المومنين از رسول خدا صلى الله عليه و آله نسبت به مصالح مسلمانان دلسوزتر بوده لذا به عبدالله بن عمر مى‏گويد: فرزندم سلام مرا به پدرت برسان و به او بگو امت محمد را بدون سرپرست نگذارد و كسى را به جانشينى خود تعيين كند چونكه من مى‏ترسم اگر آنها را به حال خود رها سازد، دچار فتنه و آشوب شوند.
((الامامه و السباسه)) تاليف اين قتيبه دينورى، ج 1 ص 22.
آيا عبدالله بن عمر مثل ترك جانشين را بهتر از رسول خدا صلى الله عليه و آله مى‏داند. ابن سعد در (طبقات ج 3 ص 249) از عبدالله بن عمر نقل مى‏كند كه به پدرش گفت: كسى را به جانشينى خود تعيين كن، عمر گفت: چه كسى را خليفه خود بگردانيم؟ عبدالله گفت: تلاش كن كسى را پيدا كنى تو كه خداى آنها نيستى؟ آيا اين چنين نيست كه اگر تو سرپرست زمينهاى كشاورزى خود را فرا خوانى، آيا دوست ندارى كسى را به جانشينى خود بگمارد تا زمانى كه به آنجا بازگردد؟ لذا عمر تصميم گرفت شوراى شش نفرى جهت انتخاب رهبر تشكيل دهد.
آيا معاويه بن ابى سفيان ترس آن را دارد كه امت محمد را همچون گوسفندان بدون شبان رها كند، و لذا به جانشينى يزيد وصيت مى‏كند؟ ولى رسول خدا صلى الله عليه و آله نسبت به آينده امت خود بى تفاوت بود و اين ترس را نداشت؟ ((تاريخ طبرى، ج 6، ص 170)).
آيا ممكن است، رسول خدا صلى الله عليه و آله اسلام نوپا و امت مسلمان را رها ساخته باشد و آنان را همچون گوسفندان بودن شبان به حال خود واگذاشته باشد؟ هرگز بلكه او به فرمان خدا وصيت كرده و جانشين خود را تععين نموده.
خداوند متعال به رسولش مى‏فرمايد:
و ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته....

((اى پيامبر آنچه از جانب پروردگار به سوى تو نازل شده ابلاغ كن و اگر نكنى پيامش را نرسانده‏اى و خدا تو را از گزند مردم نگاه مى‏دارد ...)) - سوره مائده، آيه 67. ?
اگر بخواهيم در اينجا احاديثى را كه در مورد وصيت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به على بن ابى طالب عليه‏السلام آمده است ذكر كنيم و در اين باره به تفصيل سخن گوئيم دهها جلد كتاب خواهد شد ولى به عنوان نمونه به ذكر يك حديث و به قطره‏اى از دريا اكتفا مى‏كنيم:
ابن شهر آشوب در ((مناقب آل ابى طالب)) ج 3 ص 47 به نقل از كتاب ((الولايه)) تاليف محمد بن جرير طبرى روايت مى‏كند كه سلمان فارسى گفت: به رسول خدا صلى الله عليه و آله گفتم يا رسول الله هيچ پيامبرى نبوده جز آنكه وصى و جانشين داشته، پس وصى و جانشين شما كيست؟ فرمود: وصى و خليفه من و بهترين كسى كه من پس از خود به جا مى‏گذارم آنكه ديون مرا مى‏پردازد و به وعده‏هاى من عمل مى‏كند (اگر به كسى وعده داده‏ام كه به او چيزى را بدهم او آن را خواهد داد) على بن ابى طالب است.
محقق ارجمند جناب آقاى سيد عبدالزهراء حسينى خطيب در كتاب ارزشمند ((مصادر نهج البلاغه و اسنانيده)) (ج 1 ص 142 - 162) بيش از هفتاد حديث از كتابهاى اهل سنت نقل كرده كه در آن لفظ وصى و وصايت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به على بن ابى طالب عليه‏السلام آمده است:
و همچنين علامه امينى قدس سره در كتاب معتبر ((الغدير)) نام دهها كتاب را كه تاليف برخى از آنها پيش از تولد سيد رضى رحمه الله بود، از قرن اول هجرى تاكنون به نام ((الوصيه)) و ((الولايه)) تاليف شده ذكر نموده است.
آيا بعد از اين همه احاديث اشعار و كتابهايى كه قبل از زمان سيد رضى رحمه الله و پس از آن پيرامون وصيت پيامبر صلى الله عليه و آله آمده است هيچ عاقلى به خود اجازه مى‏دهد كه چنين شبهه‏اى را مطرح كند و بگويد: نهج البلاغه سخنان سيد رضى است چونكه او اول كسى است كه از وصيت پيامبر صلى الله عليه و آله به على بن ابى طالب عليه‏السلام سخن گفت)). بنابراين اين شبهه نيز ناتمام است. - البته پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله با وصى و جانشين خود اين عهد و پيمان را بسته بود كه آماده پيمان شكنى و خيانت امت باشد و اينكه امامت او را نخواهند پذيرفت.
خطيب بغدادى در تاريخ بغداد (ج 11 ص 216) به سند خود از امير المومنين عليه‏السلام نقل كرده كه فرمود: ((از آنچه پيامبر با من عهد كرده است كه پس از من به تو خيانت خواهد شد مما عهد ان النبى صلى الله عليه و آله ان الامه ستغدر بك من بعدى حاكم و مستدرك ج 3 ص 140 - 143 پس از نقل اين حديث آن را صحيح شمرده است و حديث آن را صحيح شمرده است و حديث ديگرى را نقل كرده‏اند كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به على عليه‏السلام فرمود: ((پس از من مشكلات فراوانى خواهى داشت على عليه‏السلام گفت آيا دينم سالم خواهد بود؟ فرمود: ((آرى همراه با سلامت دينت مى‏باشد)) حاكم و ذهبى اين حديث را صحيح شمرده‏اند.
علامه امينى رحمه الله و ((الغذير)) ج 7 ص 73، از ((كنوز الدقائق)) تاليف مناوى ص 188 نقل كرده كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به على عليه‏السلام فرمود: يا على پس از من تو گرفتار خواهى شد ولى با آنان نجنگ.
براى اطلاع بيشتر به كتابهاى ذيل مراجعه شود: ((المراجعات)) تاليف سيد شريف الدين ((اصل الشيعه و اصولها)) تاليف كاشف العظاء ((عقاك الاماميه)) تاليف محمد رضا مظفر، ((ثم اهتديت)) تاليف تيجانى و ...
?

شبهه پنجم

در نهج البلاغه با دقت تمام اوصاف طاووس، مورچه، خفاش و ... بيان شده و اصطلاحات فلسفى همچون (اين) و (كيف) و مانند آن به كار رفته و علما و ادبا و شعراى صدر اسلام از اين معانى دقيق و اصطلاحات جديد چيزى نمى‏دانستند و مسلمانان پس از ترجمه كتابهاى حكمت و داستانهاى يونان و فارس - در دوران عباسى - آنها را آموختند و اينگونه خطبه‏ها به زمان سيد رضى رحمه الله بيشتر متناسب است تا زمان امير المومنين عليه‏السلام. - مقدمه شيخ محى الدين عبدالحميد بر شرح نهج البلاغه شيخ محمد عبده. ?
پاسخ:

كسانى كه اين شبهه را مطرح كرده‏اند هيچ دليل علمى بر آن ندارند آيا مى‏توان گفت كه دقت تخيل و زيبائى توصيف منحصر به اين قوم و يا آن قوم است؟ آيا اشعار عرب جاهلى و صدر اسلام مملو از اينگونه دقتها و تخيلات نيست؟ آيا كسى كه از كودكى ملازم پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بوده و در هر زمان و هر مكانى هر آيه‏اى كه بر رسول خدا صلى الله عليه و آله نازل مى‏شد آن را به خوبى فرا مى‏گرفته و تفسير آن را از آن حضرت مى‏آموخته و كلمات حكيمانه پيامبر را مى‏شنيده، بر ديگران برترى ندارد؟ آيا كسى كه همه روزه سحرگاهان يك ساعت اختصاصى داشته كه رسول خدا صلى الله عليه و آله اسرار الهى را به او مى‏آموخته، همانند ديگران است؟ - خصائص امير المومنين على بن ابى طالب - كرم الله وجهه -، ص 168، باب 37 حديث 1 و (چاپ دارالثقلين - قم). ?
البته ممكن است گفته شود ما مى‏پذيريم كه خطبا و شعراى جاهليت و صدر اسلام در اثر ذوق سرشار توان توصيف اسب و شتر و حتى مورچه و ملخ را داشتند، ولى از كجا مى‏توانستند طاووس را توصيف كنند، يا اينكه در مدينه طاووسى وجود نداشت و چگونه امير المومنين عليه‏السلام در خطبه 165 در توصيف طاووس و كيفيت جفت‏گيرى آن مى‏فرمايد:
احيلك من ذلك على معاينه ...

من تو را از چيزى كه بالعيان ديده‏ام خبر مى‏دهم و بر شنيده‏ها حواله نمى‏دهم.
ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه ص 270 در پاسخ به اين اشكال مى‏گويد: ((اگر چه در مدينه طاووس نبوده، ولى در كوفه كه پايتخت اسلام شده بود و از تمام نقاط جهان همه چيز به آنجا آورده مى‏شد، چرا در آنجا طاووس نباشد، و با بودن يك جفت نر و ماده مشاهده جفت‏گيرى آنها كار دشوارى نيست)).
با كه همچنانكه كه خداوند متعال به اولين پيامبر آدم ابوالبشر اسماء و خواص اشياء را آموخت به آخرين پيامبر نيز حقائق امور و علوم اولين و آخرين را تعليم داد و آن حضرت آنها را به وصى خود منتقل ساخت و او را به عنوان دروازه شهر علم خويش به مردم معرفى كرد و فرمود
انا مدينه العلم و على بابها

بنابراين هيچ مانعى ندارد كه امير المومنين على عليه‏السلام از چيزهايى همچون كسى كه با چشم خود ديد، خبر دهد و از آن به تفصيل سخن گويد در حالى كه ديگران هيچ اطلاعى از آن ندارند.
بنابراين، اين شبهه نيز ناتمام است.
شبهه ششم:

برخى از خطبه‏هاى نهج البلاغه مشتمل بر اخبار گذشتگان و امم سابقه است و همچنين مشتمل بر پيش گوئى و خبر از اتفاقات آينده است نظير (تسلط حجاج بر كوفه و احداث شهر بغداد و هجوم چنگيز خان و تسلط تاتار و مغولها بر شهر بغداد و ...) و از شخصيتى همچون على بن ابى طالب عليه‏السلام بعيد به نظر مى‏آيد كه ادعاى علم غيب كند چونكه علم غيب مخصوص خدا است چنانچه در قرآن كريم مى‏فرمايد
و عنده مفاتح الغيب لا بعلمها الا هو ... (سوره انعام، آيه 59)

نزد او است كليدهاى غيب و جز او هيچ كس به آنها آگاهى ندارد. و احتمالا اين خبرها (اخبار الملاحم) را پس از وقوع سيد رضى و يا ديگرى به نهج البلاغه اضافه كرده است و به امير المومنين عليه‏السلام نسبت داده شده است.
پاسخ:

(اولا): با توجه به آنچه در پاسخ از شبهه پنجم گفته شد بدون شك امير المومنين عليه‏السلام از مسائل پنهان گذشته و اتفاقات آينده اطلاع دقيق و صحيح داشته است، آن هم نه از روى نتيجه‏گيرى از مقدمات و علل ظاهرى بلكه در اثر آموزشهاى ربانى و بهره‏گيرى از علوم نبوى كه علمه شديد القوى و براى مردم بر حسب اقتضاى مصلحت گوشه‏اى از آن علوم را بيان مى‏كرد و قضاوتهاى محير العقول آن حضرت نمونه‏اى از آن است.
علامه امينى قدس سره در (الغدير ج 5 ص 52 - 59) بهترين پاسخ را به اين شبهه داده است كه ما در اينجا خلاصه‏اى از آن را نقل مى‏نمائيم:
((علم به غيب و آنچه در پس بوده است و دانستن اتفاقات گذشته و آينده براى تمام انسانها همچون علم به شهود امكان‏پذير است. مشروط به اينكه آن را از عالمى كه خداوند متعال به او حقائق را آموخته اقتباس نمايند و هيچگونه مانعى در آن نيست.
آيا مگر آنچه را كه مومنين به آن اعتقاد دارند از قبيل: ايمان به خدا و فرشتگان و كتابهاى آسمانى و پيامبران الهى و روز قيامت و بهشت و دوزخ و زندگانى پس از مرگ و لقاء پروردگار و محاسبه در روز رستاخيز و ثواب و عقاب و حور و قصور و تمام اينها از مصاديق ايمان و علم به غيب نيست؟ بلكه خداوند در وصف متقين مى‏فرمايد ... الذين يومنون بالغيب ... . - سوره بقره آيه 3. ?
و نيز فرموده:
جنات عدن التى وعد الرحمن عباده بالغيب . - سوره مريم، آيه 61. ?

البته از آنجا كه مقام نبوت و منصب رسالت الهى اقتضا دارد كه شخص نبى بيش از ديگران از ماجراهاى گذشته و اتفاقات آينده آگاه باشد خداوند انبياء و اولياء خاصش را از اسرار بيشترى آگاه مى‏سازد لذا مى‏فرمايد:
و كلا نقص عليك من انباء الرسل ما نبئت به فوادك ... : - سوره هود، آيه 120. ?

((و هر يك از سرگذشتهاى پيامبران خود را كه بر تو حكايت مى‏كنيم چيزى است كه دلت را بدان استوار مى‏گردانيم ...)) و از اين رو داستانهاى پيامبران گذشته را براى پيامبرش بازگو كرده و پس از بيان داستان مريم در سوره آل عمران آيه 44 و داستان برادران يوسف در سوره يوسف آيه 103 مى‏فرمايد
ذلك من انباء الغيب نوحيه اليك

((اين ماجرا از خبرهاى غيب است كه به تو وحى مى‏كنيم)) و همچنين پس از نقل داستان نوح در سوره هود آيه 49 مى‏فرمايد: تلك من انباء الغيب نوحيه اليك ((اين از خبرهاى غيب است كه به تو وحى مى‏كنيم)).
بديهى است كه خداوند متعال اينگونه علم غيب را فقط به انبياء و اولياء خاصش عنايت مى‏فرمايد و دو آيه شريفه (26 و 27 سوره جن) گواه اين مدعا است
عالم الغيب فلا يظهر على غيبه احدا * الا من ارتضى من رسول ...

داناى نهان غيب است، و كسى را بر غيب خود آگاه نمى‏كند مگر رسولانى كه مورد رضايت او هستند.
و همچنين در سوره بقره، آيه 255 مى‏فرمايد: ...
يعلم ما بين ايديهم و ما خلفهم و لا يحيطون بشى‏ء و من عليه ...:

((خدا آنچه در پيش روى آنان و آنچه در پشت سرشان است مى‏داند، و به چيزى از علم او، جز به آنچه بخواهد احاطه نمى‏يابند ...)).
نتيجه:

گرچه آيه شريف و عنده مفاتح الغيب كه در بيان اصل شبهه به آن استدلال شده است دلالت دارد كه علم غيب مخصوص خدا است و كسى از آن اطلاعى ندارد، ولى در آيات ديگر قرآن برگزيدگان خدا و كسانى كه مشيت الهى به آگاهى آنان به علم غيب تعلق گرفته استثنا شده‏اند. بنابراين (انبياء اولياء و مومنين) به گواهى قرآن كريم داراى علم غيب مى‏باشند ولى بهره انبياء و اولياء بيش از ساير مومنين است.
و در عين حال علم غيب آنان داراى چند ويژگى است:
* 1 - به هر اندازه‏اى كه باشد باز هم به لحاظ (كمى و كيفى) محدود به حدود خاصى است.
* 2 - اكتسابى و عارضى است و ذاتى نيست.
* 3 - مسبوق به عدم است و ازلى نيست، و داراى انتها است، و سرمدى نمى‏باشد. (داراى ابتدا و انتها است و ازلى و سرمدى نيست).
* 4 - نشات گرفته از فيض خود الهى است و مطابق واقع و حقيقت است.
البته پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و وارثان علمش (ائمه معصومين عليهم السلام) در عمل كردن بر طبق آنچه را كه مى‏دانند و حتى آگاه ساختن ديگران به بخشى از آن نياز به دستور خداى متعال دارند و هر يك از اين سه مرحله (1- علم به غيبت، 2 عمل بر طبق آن، 3- اعلام به ديگران) جداى از هم مى‏باشد و علم به غيبت هيچگاه مستلزم عمل بر طبق آن نيست و همچنين اعلام تمام يا بخشى از آن به مردم هيچ ضرورتى ندارد و منوط به تشخيص مصلحت است.
لازم به ذكر است چونكه مسأله علم غيبت داشتن پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و ائمه معصومين عليه‏السلام يكى از مسائل اعتقادى بسيار مهم است لذا نياز به توضيح بيشترى دارد پس مى‏گوئيم:
* كسى از همه چيز با خبر است كه در هر زمان و هر مكان حاضر و ناظر باشد و بر تمام اشياء احاطه كامل داشته باشد و او تنها ذات پاك خداوند متعال است، او است كه استقلالا و به صورت نامحدود از آنچه بوده و خواهد بود آگاه است.
اما غير او كه وجودش محدود به زمان و مكان معينى است طبعا نمى‏تواند از همه چيز باخبر باشد خداوند در سوره نمل آيه 65 مى‏فرمايد:
فان لا يعلم من فى السماوات و الارض الغيب الا الله و ما يشعرون ايان يبعثون‏

((اى پيامبر بگو كسانى كه در آسمانها و زمين هستند از غيب آگاهى ندارند جز خدا، و نمى‏دانند چه هنگام برانگيخته خواهند شد)).
ولى اين منافات ندارد كه خدا بخشى از علم غيب را - كه مصلحت مى‏داند و براى تكميل رهبرى رهبران الهى لازم است در اختيار آنان بگذارد، و اين علم غيب مستقل و بالذات نيست بلكه علم غيب بالعوض است يعنى يادگيرى و تعلم از علام الغيوب آياتى از قرآن نيز بر اين معنى دلالت دارد كه قبلا به آنها اشاره شد الا من ارتضى من رسول ((كسى علم غيب ندارد جز رسولانى كه مورد رضايت او هستند)).
جالب اينكه اصل اين شبهه و اشكال بر علم غيب داشتن على بن ابى طالب عليه‏السلام و پاسخ آن ذيل ((خطبه 128)) در نهج البلاغه آمده است.- نهج البلاغه، خطبه 128 ص 199، چاپ دارالثقلين قم. ?
امير المومنين عليه‏السلام در سال 36 هجرى پس از پايان يافتن جنگ جمل در شهر بصره به ((احنف بن قيس)) فرمود: - ((احنف بن قيس)) و يكى از ياران رسول خدا صلى الله عليه و آله است كه پيامبر در حق او دعا كرد، مردى باهوش و عقل بود و در هنگامه جنگ جمل به امير المومنين عليه‏السلام گفت: دوست دارى با (200) سوار براى يارى شما به لشكريانت ملحق گردم يا با جمعيت ((بنى سعيد)) از جنگ كناره‏گيرى كنم؟ كه آنكه (6000) شمشير را از تو باز مى‏دارم، امام عليه‏السلام فرمود از جنگ كناره بگير، احنف پس از جنگ و فتح بصره خود را به امام عليه‏السلام رساند و به ياران آن حضرت ملحق شده)) (السد الغايه ((ابن اثير)) ج 1 ص 55).
?

يا احنف كانى بن وقد سار بالجيش ...

((اى احنف گويا من او را مى‏بينم كه با لشكرى بدون غبار و بى سر و صدإ؛44ي به شهر بصره حمله ور مى‏شود)) و نسبت به حوادث و وقايع مهم آينده و كشتار و خونريزى‏هاى فراوانى كه بعدها در شهر بصره توسط ((صاحب الزنج)) و تركهاى مغول اتفاق خواهد افتاد خبر مى‏دهد.
در اين ميان يكى از اصحاب كه اين پيشگوئيها را شنيد گفت: اى امير مومنان از غيب سخن مى‏گوئى؟ و به علم غيب آشنائى؟
امام عليه‏السلام خنديد و به آن مرد كه از طايفه ((بنى كلب)) بود فرمود: اى برادر كلبى اين علم غيب نيست اين فراگرفته‏اى است از عالمى يعنى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله علم غيب تنها علم قيامت است و آنچه خداوند سبحان در اين آيه برشمرده است:
ان الله عنده علم الساعه و ينزل العبد و يعلم ما فى الارحام و ما تدرى نفس ماذا تكسب غدا و ما تدرى نفس باى ارض تموت ان الله عليم خبير- سوره لقمان، آيه 34. ?

((در حقيقت خدا است كه علم به قيامت نزد او است و ياران را فرو مى‏فرستد و آنچه را كه در رحمها است مى‏داند، و چه كسى نمى‏داند فردا چه به دست مى‏آورد و كسى نمى‏داند در كدامين سرزمين مى‏ميرد، در حقيقت خدا است كه داناى آگاه است)).
سپس فرمود: خداوند سبحان از آنچه در رحمها قرار داد آگاه است، پسر است يا دختر؟ زشت است يا زيبا، سخاوتمند است يا بخيل، سعادتمند، (نيك بخت) است يا شقى (بدبخت) و چه كسى آتش گيره جهنم است و چه كسى در بهشت همراه پيامبران؟.
اين است كه علم غيبى كه جز خدا كسى ذاتا آن را نمى‏داند و غير از آن علمى است كه خداوند به پيامبرش تعليم كرده و او به من آموخته است (علم غيب اكتسابى) و برايم دعا نمود كه سينه‏ام آن را فرا گيرد و دلم آن علم را در خود بپذيرد اعضاى پيكرم را از آن مالامال سازد.
خلاصه يك رهبرى جهانى و همگانى آن هم در تمام زمينه‏هاى مادى و معنوى، نياز به آگاهى بر بسيارى از مسائل دارد كه از ساير مردم پوشيده است، نه تنها آگاهى از قوانين الهى بلكه آگاهى بر اسرار جهان هستى و ساختمان بشر و آنچه را انجام مى‏دهند، و ذخيره مى‏سازند و برخى از حوادث گذشته و آينده، اين بخش از علم غيب را خداوند در اختيار رسولان و اوصياء آنان مى‏گذارد، و اگر نگذارد رهبرى آنان ناقص خواهد بود.
(ثانيا) اگر علم غيب مخصوص خدا است، و محال است ديگران داراى علم غيب باشند پس چگونه در بسيارى از آيات قرآن تصريح شده كه برخى از پيامبران الهى داراى علم غيب بوده‏اند از آن جمله:
* عيسى بن مريم عليه‏السلام به پيروانش مى‏گفت:
و انبوكم بما تاكلون و ما تدخرون فى يوتكم ... : - سوره آل عمران، آيه 49. ?

((من به شما از آنچه مى‏خوريد و آنچه در خانه هايتان ذخيره مى‏سازيد خبر مى‏دهم)).
* و همچنين عيسى بن مريم عليه‏السلام به امت خود از آينده خبر مى‏داد و مى‏گفت:
و مبثرا بنى ياتى من بعدى اسمه احمد : - سوره صف، آيه 6. ?

((و به فرستاده‏اى كه پس از من مى‏آيد و نام او احمد است بشارتگرم)).
* مورد ديگر هنگامى كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله يك راز را به يكى از همسرانش گفت و او آن راز را فاش كرد، آن حضرت به او خبر داد كه آن راز را فاش ساخته است
قالت من انباك هذا قال نبانى العليم الخير

(سوره مريم آيه 3) ((آن زن گفت چه كسى اين را به تو خبر داده؟ گفت: مرا آن داناى آگاه به دقايق امور خبر داده است)).
از آنچه گذشت به خوبى روشن شد كه خداوند متعال در صورت مصلحت برخى از انسانها (انبياء و اوصيا) را بر علم غيب مطلع مى‏سازد، و اين شبهه نيز ناتمام است و در پيشگوئيهاى موجود در نهج البلاغه ((اخبار الملاحم)) هيچگونه اشكال عقلى و يا شرعى وجود ندارد، بلكه موافق عقل و صريح آيات قرآن است، و دليل ژرفائى علم و دانش دروازه علم رسول خدا صلى الله عليه و آله است.
جهت تكميل بحث در اينجا به يكى از آيات قرآن و چند حديث اشاره مى‏نمائيم: در قرآن كريم تاكيد شده كه هر كارى را انسان انجام مى‏دهد گذشته از اينكه در مشهد و محضر خدا است و او به همه چيز احاطه دارد و شاهد و ناظر بر اعمال ما است، رسول خدا صلى الله عليه و آله و ائمه معصومين عليهم السلام نيز از تمامى اعمال ما آگاه مى‏شوند، خداوند متعال در (سوره توبه آيه 105) مى‏فرمايد:
و قل اعملوا فسيرى الله عملكم و رسوله و المومنون

(اى رسول ما) بگو عمل كنيد كه به زودى خدا و پيامبر او و مومنان (خالص ائمه معصوم عليهم السلام) كردار شما را خواهند ديد)).
مرحوم كلينى از يعقوب بن شعيب روايت مى‏كنند كه گفت: از امام صادق عليه‏السلام پرسيدم مقصود از ((والمومنون)) در اين آيه كيانند؟ فرمود: هم الائمه (اصول كافى ج 1 ص 219) حديث 2 يعنى مقصود، ائمه معصوم مى‏باشند.
مرحوم مجلسى نيز روايت كرده مردى به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله عرض كرد دو روز است كه غذا نخورده‏ام آن حضرت فرمود: برو به بازار چون روز ديگر شد آن مرد گفت يا رسول‏الله ديروز رفتم به بازار، او به بازار رفت ديد كاروانى آمده و همراه خود كالا آورده است از آن كالا خريد و با يك دينار سود آن را فروخت دينار را گرفت و به خانه بازگشت روز ديگر به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله گفت: در بازار چيزى نيافتم.
سود كردى، عرض كرد: آرى!
حضرت فرمود: پس چرا دروغ گفتى، گفت: گواهى مى‏دهم كه تو صادقى و منظورم از خلاف واقع گفتن اين بود كه بدانم آيا شما از كارهاى مردم آگاهى داريد يا خير؟ و يقين من به پيامبرى شما زياده گردد، سپس حضرت فرمود: هر كس از مردم بى نيازى كند و از آنها چيزى نخواهد خداوند او را بى نياز مى‏سازد، و هر كس بر خود در سوالى را بگشايد و از مردم چيزى بخواهد خدا بر او هفتاد در فقر و مستمندى را مى‏گشايد كه هيچ چيز آن را برطرف نمى‏كند، از آن پس تمام مردم به دنبال كار و كوشش رفتند و ديگر در مدينه سائلى ديده نشد. (بحار الانوار: ج 18 ص 114)
مرحوم مجلسى روايت ديگرى را از ابو الصباح كنانى نقل كرده كه گفت: روزى به خانه امام باقر عليه‏السلام رفتم در خانه را كوبيدم، كنيزى كه نوجوان و سينه برجسته‏اى داشت در را باز كرد، دستم را بر روى سينه‏اش گذاشتم و گفتم از آقايت برايم اجازه ملاقات بگير، ناگهان امام باقر عليه‏السلام از اندرون خانه فرياد زد: ادخل لا ام لك داخل شو اى كاش بى مادر شوى من وارد شدم و عرض كردم به خدا سوگند من به قصد شهوترانى اين كار را نكردم بلكه مقصودم تقويت و تكميل يقينم بود (مى‏خواستم ببينم آيا شما متوجه اين كار مى‏شويد يا نه؟ و بدين وسيله معرفتم بيشتر شود).
حضرت فرمود: ((صداقت)) راست گفتى اگر گمان كنيد كه اين ديوارها همچنان كه مانع ديد شما است، مانع ديد ما نيز مى‏باشد و ما توان ديدن پشت آنها را نداريم پس چه فرقى ميان ما و شما است، و مبادا ديگر اين كار را تكرار كنى (حتى اگر براى آزمايش و تكامل يافتن معرفتت باشد). - بحار الانوار، ج 46، ص 148، حديث 40. ?
ابن ابى الحديد معتزلى در پاسخ از شبهه چگونگى خبر دادن امير المومنين عليه‏السلام از حوادثى كه بيش از شش قرن بعد اتفاق افتاده - نظير هجوم تاتار به شهر بغداد - گويد: ((بدان آنچه را كه امير المومنين از غيب گفته در زمان ما اتفاق افتاده و ما آن را چشمان خود ديديم، و مردم از صدر اسلام به انتظار آن بودند (چونكه امير المومنين عليه‏السلام از آن خبر داده بود) تا اينكه قضا و قدر الهى آن را در عصر و زمان ما تحقق بخشيد اينان قوم تاتار بودند كه با هجوم چنگيز خان به سرزمينهاى شرقى اسلام شروع شد و با سقوط بغداد و تصرف آن توسط هلاكو خان - در اوائل قرن هفتم هجرى - خاتمه يافت)). - شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديدت ج 8، ص 218. ?
شبهه هفتم:

در نهج البلاغه از ((دنيا)) بسيار مذمت شده و در بسيارى از خطبه‏ها و كلمات قصار آن، مردم به زهد و پارسائى و پشت كردن به لذتهاى مادى و ترك دنياى فانى به همان شيوه‏اى دعوت شده‏اند كه عيسى بن مريم عليه‏السلام پيروانش را به رهبانيت و ترك دنيا ترغيب مى‏نمود و آنان را از اقبال و توجه به دنيا برحذر مى‏داشت و حال آنكه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرموده است: لا رهبانيه فى الاسلام يعنى در اسلام رهبانيت نيست و كسى حق ندارد به كلى ترك دنيا كند و گوشه عزلت انتخاب نمايد و از اجتماع فاصله گيرد بنابراين نمى‏توان اينگونه سخنان را به على بن ابى طالب عليه‏السلام نسبت داد. - اثر التشيع فى الادب العربى، ص 60. ?
پاسخ:

(اولا): پستى و بى ارزشى دنيا چيزى نيست كه بيان آن به يكى از شريعتهاى الهى نظير (شريعت عيسى) اختصاص داشته باشد بلكه در تمام شرايع انبياء الهى امتها را از گرايش و اقبال به دنيا و لذتهاى فانى و پشت كردن به آخرت و جهان ابدى برحذر داشته‏اند و بر اين واقعيت كه
حب الدنيا راس كار خطيئه

محبت و علاقه به دنيا سرچشمه و در راس تمام گناهان است - تاكيد كرده‏اند.
و در دين مبين اسلام (كه كاملترين اديان الهى است) نيز بر بى اعتبارى ((دنيا)) و فناپذيرى و بى ارزشى آن تاكيد فراوانى شده است.
و در بسيارى از آيات قرآن كريم و احاديث نبوى و روايات اهل بيت عليهم السلام و همچنين در نهج البلاغه با ذكر مثلهاى جالبى اين مطلب بيان شده است از جمله:
* 1 - در قرآن كريم سوره حديد آيه 30 خداوند متعال مى‏فرمايد:
اعلموا انما الحياه الدنيا لعب و لهو و زينه و تفاخر بينكم و تكاثر فى الاموال و الاولاد كمثل غيث اعجب الكفار نباته ثم يهيج فتراه مصفرا ثم يكون حطاما و فى الاخره عذاب شديد و مغفره من الله و رضوان و ما الحياه الدنيا الا متاع الغرور :

((بدانيد كه زندگى دنيا در حقيقت، بازى و سرگرمى و آرايش فروشى شما به يكديگر و فزون جويى در اموال و فرزندان است (مثل آنها) چون مثل بارانى است كه كفار (كشاورزان) را رستنى آن (باران) به شگفتى اندازد سپس (آن كشت) خشك شود و آن را زرد بينى آنگاه خاشاك شود و در آخرت دنيا پرستان عذابى سخت است و (مومنان را) از جانب خدا آمرزش و خشنودى است و زندگانى دنيا جز كالاى فريبنده نيست)).
* 2 - احاديث بسيارى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در بى ارزشى و بى اعتبارى دنيا نقل شده است از جمله در وصايا و سفارشات آن حضرت به ابوذر مى‏فرمايد:
يا اباذر والذى نفس محمد بيده لو ان الدنيا كانت تعدل عند الله جناح بعرضه او ذباب ما سقى الكافر منها شربه من ماء : - مكارم الاخلاق، ج 2 ص 368. ?

((اى ابوذر سوگند به آن كسى كه جان محمد به دست قدرت او است اگر دنيا به اندازه بال پشه يا مگسى ارزش داشت هر آينه خداوند حتى يك جرعه آب نصيب كافر نمى‏كرد اى ابوذر دنيا و آنچه در او است نفرين شده است، جز آنچه در راه رضاى خدا به كار رود، و هيچ چيزى نزد خدا مبغوض‏تر از دنيا نيست.
اى ابوذر خداوند تبارك و تعالى به برادرم عيسى وحى نمود كه ((دنيا را دوست نداشته باش زيرا من آن را دوست ندارم، و آخرت را دوست داشته باش زيرا آن جاى بازگشت و خانه هميشگى است )).
* 3 - در نهج البلاغه به همين شيوه از دنيا مذمت شده و بى ارزشى و بى اعتبارى آن ضمن مثلهاى جالبى تبيين گرديده است، فرموده:
*
مثل الدنيا كمثل الحيه لين مسها، و السم النافع فى جوفها، يهوى اليها الغر الجاهل و يحذرها ذو اللب العاقل - نهج البلاغه، حكمت 114، ص 520 چاپ دارالثقلين - قم. ?

((مثل دنيا همچون مار است، پوست آن نرم و درونش زهر مرگبار است، فريفته نادان به آن عشق مى‏ورزد (به آن مى‏گرايد) و خردمند دانا از آن برحذر مى‏باشد (از آن دورى گزيند)
* و نيز فرموده: ...
دنياكم هذه ازهد عندى من عفطه عنز : - نهج البلاغه، خطبه 3، ص 270، چاپ دارالثقلين - قم. ?

((دنياى شما نزد من خوارتر است از عطسه (آب بينى) بز ماده)).
* و نيز فرموده:
والله لدنياكم هذه اهون فى عينى من عراق خنزير فى يد مجذوم : - نهج البلاغه ، حكمت 234 ، ص 540 ، چاپ دارالثقلين - قم. ?

((به خدا سوگند اين دنياى شما در چشم من خوارتر (و بى ارزش‏تر) از استخوان بى گوشت خوكى است كه در دست بيمارى جذامى باشد)).
* و نيز فرموده: ...
و ان دنياكم عندى لاهون من ورقه فى فم جواده تغضمها ... : - نهج البلاغه ، خطبه 224 ، ص 538 ، چاپ دارالثقلين - قم. ?

(( ... و همانا اين دنياى شما نزد من خوارتر و پست‏تر است از برگى كه در دهان ملخى باشد كه آن را مى‏جود ... )).
* و نيز فرموده: الاحر يدع هذه اللماظه لاهلها ... : - نهج البلاغه، حكمت 454، ص 515، چاپ دارالثقلين - قم. ?
((آيا آزاد مردى نيست كه اين خرده طعام باقى مانده در ميان دندان (دنياى پست) را براى اهلش واگذارد؟ (از آن اجتناب و دورى كند).
* و نيز فرموده:
اهل الدنيا كركب يسار بهم و هم نيام : - نهج البلاغه، حكمت 64، ص 509، چاپ دارالثقلين - قم. ?

((اهل دنيا مانند كاروانى هستند كه ايشان را مى‏برند در حالى كه آنان خوابند)) (و آگاه نيستند كه ناگهان راه طى شده به جايگاه ابدى مى‏رسند).
* و نيز فرموده:
فانها الدنيا عند ذوى العقول كفى الظل بينا تراه شابغا حتى قلص و زائدا حتى نقص : - نهج البلاغه ، خطبه 63، ص 83، چاپ دارالثقلين - قم. ?

((دنيا در نظر خردمندان مانند برگشتن سايه است كه تا آن را گسترش يافته ببينى، كوتاه مى‏گردد و از بين مى‏رود و تا آن را زياد ببينى كاهش يابد (دنيإ؛غؤ همچون سايه زودگذر است و براى اهلش باقى نمى‏ماند)

next page

fehrest page

back page