تاريخ نشان مى دهد افراد عالمى كه مخصوصا بعد از دوران پختگى به مسافرتپرداخته و برگشته اند، كمال و پختگى ديگرى داشته اند. شيخ بهايى در ميان علماامتياز خاصى دارد، مردمى جامع الاطراف و ذى فنون است . در ميان شعرا نيز سعدى شاعرىاست همه جانبه كه در قسمتهاى مختلف شعر گفته است ، يعنى دايره فهم سعدى دايرهوسيعى است . شعر او به حماسه و غزل عرفانى و اندرز و نوع ديگر اختصاص ندارد؛ درهمه قسمتها هم در سطح عالى است . سعدى مردى است كه مدت سىسال در عمرش مسافرت كرده است . اين مرد يك عمر نود ساله كرده كه سىسال آن به تحصيل گذشته ، بعد از آن در حدود سىسال در دنيا مسافرت كرده است و سى سال ديگر دورهكمال و پختگى او بوده كه به تاليف كتابهايش پرداخته است .گلستان و بوستان همهبعد از دوران پختگى اوست . به همين دليل سعدى يك مرد نسبتاكامل و پخته اى است . در بوستان مى گويد:
ز هر گوشه اى توشه ام يافتم
|
در داستانها گلستان و بوستان جملاتى از اينقبيل مى گويد كه در جامع بعلبك بودم چنين شد، در كاشغر بودم چنان شد (بعلبك كجاو كاشغر كجا!) در كاشغر با كودكى مصادف شدم كه نحو مى خواند، به او گفتم :
طبع تو را تا هوس نحو شد طاقت و صبر از دل ما محو شد
يا گاهى مى گويد در هندوستان در سومنات بودم ، چنين شد، چه ديدم و چنان شد؛ در سفرحجاز كه مى رفتم كسى همراه ما بود كه چنان كرد. همه اينها را منعكس كرده است . شك نيستكه روح شاعر با اينها كمال مى يابد.
اين است كه شما در شعر سعدى يك نوع همه جانبگى مى بينيد، ولى در شعر حافظ چنينچيزى نيست . در اشعار مولوى نيز نوعى همه جانبگى مى توان ديد چون مولوى هم بسيارسفر كرده است ، با ملتهاى مختلف بسر برده و لذا با زبانهاى مختلف آشناست و لغاتمختلف به كار برده است ، با فرهنگهاى مختلف آشنا بوده . ولى حافظ (با همه ارادتىكه ما به او داريم و واقعا مرد عارف فوق العاده اى بوده است و در غزلهاى عرفانى ،سعدى به گرد او هم نمى رسد و در اين زمينه بسيار عميق است ) يك بعدى است ، يك بعدبيشتر ندارد. او از شيراز نمى توانسته دل بكند. مى گويد:
اگر چه اصفهان آب حيات است
|
ولى شيراز ما از اصفهان به
|
يا مى گويد:
خوشا شيراز و وصف بى مثالش
|
او آب مصلى و گلگشت مصلى و همان جايى را كه بود چسبيد و ماند، مى گويد يك بارسفر كرد و تا يزد آمد ولى آنچنان ناراحت شد كه مرتب آرزو مى كرد كه به شيرازبرگردد:
اى دل خوش آن روز كزين منزل ويران بروم
|
راحت جان طلبم و ز پى جانان بروم
|
دلم از وحشت زندان سكندر بگرفت
|
رخت بر بندم و تا ملك سليمان بروم
|
اين شعر در عين حال كه عرفانى است ، بيانحال او نيز هست . توضيح بيت دوم اينكه در تاريخ و افسانه هاى قديم آمده است كهاسكندر كه به ايران آمده ، يزد را محبس خود كرد يعنى هر كسى را كه مى خواست زندانىكند، به زندان يزد مى برد و از طرفى در قديم شيراز و تخت جمشيد را ملك سليمان مىناميدند:
دلم از وحشت زندان سكندر بگرفت
|
رخت بر بندم و تا ملك سليمان بروم
|
اگر معنى عرفانى آن را در نظر بگيريم ، مقصود از زندان سكندر، تن به عالم طبيعت وماده ، و مقصد از ملك سليمان ، عالم معناست ، ولى در عينحال ايهام به اين معنا (آرزوى بازگشت به شيراز) هم هست .
بعد براى اينكه به يزديها برنخورد و آنها را مردم حق ناشناس جلوه نداده و خود هم مردحق ناشناسى نباشد و همچنين اعتراف كرده باشد كه مردم يزد با او خوشرفتارى كردهاند، در شعر ديگرى از آنها ستايش مى كند:
اى صبا از ما بگو با ساكنان شهر يزد
|
اى سر ما حق شناسان گوى چوگان شما
|
و قرار بود سفرى هم به هندوستان بكند. تا كنار دريا رفت ولى آنجا گفت نه ، مااهل دريا نيستيم . از همان جا دو مرتبه به شيراز برگشت . در همان گلگشت مصلى ماند وديگر حاضر نشد آنجا را رها كند.
مسلما شيخ بهايى كه دنيا را گشته ، با ملايى كه پنجاهسال از دروازه نجف بيرون نيامده است خيلى فرق مى كند. او مردى است كه با همه گروههاو طوايف در دنيا سر و كار داشته است . بسيار علماى ديگر كه ما داريم همين طور بوده اند،وقتى ما تاريخ را نگاه مى كنيم مى بينيم علمايى كه زياد مسافرت كرده و با طبقاتگوناگون سرو و كار داشته اند و استادهاى متنوعى در رشته هاى مختلف ديده (نظيرشهيد ثانى )و در هر شهرى با مردم بوده اند، فكر بازتر و وسيعترى دارند نسبت بهافرادى كه به اندازه آنها نابغه بوده اند، نبوغشان كمتر از آنها نبوده ، اخلاصشان كمتراز آنها نبوده ولى هميشه در يك محيط زيسته و از محيط خود خارج نشده اند، قهرا پختگىروح اينها برابر آنها نخواهد بود.
عرض كردم از هجرت ، تعبير معنوى هم در احاديث شده است : امهاجر من هجر السيئات ولى گفتيم بر خلاف توهم بعضيها، اين تعبير معنايش نفى هجرت ظاهرى وجسمانى نيست ، بلكه اثبات يك هجرت در سطح روحى و معنوى است . يعنى هجرت اسلامىمنحصر به اين نيست كه انسان از شهر و ديار و ده و منطقه خود هجرت كند، زبون منطقهاش نباشد، اسير شهر و ده خود نباشد، اسير آب و هوايى كه در آن زيست كرده است نباشد،اسير عوامل جغرافيايى محيط خود نباشد كه خود يك نوع آزادى و نفى اسارت است ، بلكههمچنين انسان نبايد اسير خصلتها و عادتهاى روحى كه به او چسپيده است و اسير منطقهروحى كه در آن زندگى مى كند و اسير جو روحى خود باشد.
مهاجرت از عادات
انسان به يك چيزهايى عادت پيدا مى كند؛ عرف جامعه براى او يكاصل مى شود و يك عادت جسمى يا روحى براى او پيدا مى شود. عادتمثل عادت سيگار كشيدن . خيلى از افراد كه سيگار مى كشند، وقتى پزشك به آنها مىگويد: سيگار نكش ، جواب مى دهند: عادت كرده ام ، نمى توانم عادتم را ترك كنم ، تركعادت موجب مرض است ! كه حرف مفت است . المهاجر من هجر السيئات . مرد آن است كهبتواند از آنچه كه به او چسبيده است جدا شود و هجرت كند. تو اگر از يك سيگاركشيدنى نتوانى هجرت كنى ، انسان نيستى .
مرحوم آيت الله حجت (على الله مقامه ) يك سيگارى بود كه من واقعا هنوز نظير او را نديدهام ، گاهى سيگار از سيگار قطع نمى شد، گاهى هم كه قطع مى شد طولى نمى كشيد.ايشان اكثر اوقات سيگار مى كشيد. وقتى مريض شدند، براى معالجه به تهران آمدند ودر تهران اطباء گفتند چون بيمارى ريوى هم داريد بايد سيگار را ترك كنيد، ايشان ابتدابه شوخى گفته بود: من اين سينه را براى سيگار مى خواهم ؛ اگر سيگار نباشد، سينهرا مى خواهم چه كنم ؟ گفتند: به هر حال برايتان خطر دارد و واقعا مضر است . فرمود:مضر است ؟ گفتند: بله ، گفت : نمى كشم . يك نمى كشم كار را تمام كرد. يك عزمو يك تصميم ، اين مرا را به صورت يك مهاجر از يك عادت قرار داد.
مى گويند مامون عادت به خاك خوردن داشت ، اطباء و ديگران را جمع كرد تا كارى كنندكه خاك خوردن را ترك كند. معجون دادند گفتند: چنين كن ، چنان كن و هر كس چيزى گفت ،فايده نبخشيد. روزى در اين زمينه صحبت مى كردند. ژنده پوشى كه دم در نشسته بودگفت : دواى اين درد نزد من است . پرسيدند: چيست ؟ گفت : عزمة من عزمات الملوك يكتصميم شاهان . به رگ غيرت مامون برخورد، گفت : راست مى گويد، و همان شد.
انسان نبايد اينقدر اسير عادات باشد. متاسفانه بايد عرض كنم كه عادات اجتماعى ،بيشتر در ميان خانمها رايج است تا آقايان ، مثلا رسم اين است كه در روز سوم و هفتم وچهلم ميت ، چنين و چنان كنند و يا در عروسى رسم اين است كه روى سر عروس قند بسايند وامثال اينها. مى گويند: رسم است ، چه مى شود كرد؟ مگر مى شود آن را زير پا گذاشت ؟!حال چه فلسفه اى دارد و چرا؟ جواب مى دهند: رسم است ديگر، رسم را كه نمى شود انجامنداد اين زبونى ، حقارت و بيچارگى . انسان نبايد اينقدر اسير عرفها باشد، آدم بايدتابع منطق باشد. البته مثل امروزيها هم نبايد اينقدر اسير عرفها باشد. آدم بايد تابعمنطق باشد. البته مثل امروزيها نبايد بى جهت سنت شكن بود و گفت : من با هر چه سنت استمخالفم ! خير، من با هر چه سنت است مخالفم ! خير من با هر چه سنت است مخالفم نيستم ؛با هر چيزى كه منطق دارد موافق و با هر چه كه منطق ندارد مخالفم . آن هم از آن طرفافتادن است .
بنابراين اسلام هجرت را در زندگى انسانها يكاصل مى داند. معنايش چيست ؟ احيا و پرورش شخصيت انسان ، مبارزه با يكى از اساسىترين عوامل زبونى و اسارت انسان : اى انسان ! اسير محيطى كه در آن متولد شده اىنباش . اسير خشت و گل نباش . (141) انسان بايد براى خود اين مقدار آزادى و حريت واستقلال قائل باشد كه نه خود را اسير و زبون منطقه و آب وگل كند و نه اسير و زبون عادات و عرفيان و اخلاق زشتى كه محيط به اوتحميل كرده است باشد. المهاجر من هجر السيئات مهاجر كسى است كه بتواند ازسيدات ، بديها، پليديها، زشتيها و صفات بد جدا شود. هجرت يعنى جدا شدن اززشتيهايى كه بر انسان احاطه پيدا كرده ، آزاد كردن خود را پليديهاى مادى و معنوى كهبر انسان احاطه پيدا كرده است . پس نتيجه مى گيريم كه هجرت ، خود يكعامل تربيتى است . برويم سراغ جهاد.
درگيرى با موانع
جهاد يعنى درگيرى ، حتى در تعبير معنوى آن كه جهاد با نفس است . انسان با موانع ومشكلات روبرو مى شود. آيا انسان بايد هميشه اسير و زبون موانع باشد؟ نه ، همين طوركه انسان نبايد اسير و زبون موانع باشد؟ نه ، همين طور كه انسان نبايد اسير و زبونمحيط خود باشد، اسير و زبون موانع نيز نبايد باشد: اى انسان ! تو براى اين آفريدهشده اى كه به دست خود موانع را از سر راه خويش بردارى .
قبل از عبارت و من يخرج من بيته مهاجرا الى الله و رسوله مىفرمايد: و من يهاجر فى سبيل الله يجد فى الارض مراغما كثيرا و سعة هجرت كنيد؛ هر كس هجرت كند، در روى زمين مراغمها و سعه ها خواهد ديد. (142).
قرآن در اينجا تعبير عجيبى دارد. دو آيه قبل از و من يهاجر فىسبيل الله آيه مستضعفين است : ان الذين توفيهم الملائكة ظالمى انفسهمقالوا فيم كنتم قالوا كنا مستضعفين فى الارض قالو الم تكن ارض الله واسعة فتهاجرفيها (143)وقتى ملائكه عده اى را قبض روح مى كنند. مى بينند پرونده آنهابسيار تاريك و سياه و پليد است . مى پرسند: چرا اين طور است ؟ جواب مى دهند: ما عده اىمردم بيچاره بوديم ، در محيطى زندگى مى كرديم كه دستمان به جايى نمى رسيد، جبرمحيط اجازه نمى داد، و از اين مهملات مى بافند. ملائكه مى گويند: اينها براى انسان عذرنيست . اينها عذر يك درخت است . درخت است كه نمى تواند از جاى خود حركت كند. اگر بهدرختى بگوييم : چرا در كنار خيابانهاى تهران پژمرده شده اى و صورت برگهايتمثل آدمهاى ترياكى اينقدر سياه شده است ؟ مى گويد: مگر اتوبوسهاى شركت واحد رانمى بينيد كه چقدر دود مى كنند؟ تقصير اين درخت چيست ؟ واقعا تقصير درخت چيست ؟ درختكه نمى تواند جايش را عوض كند و مثلا به بيابان برود تا برگهايش سبز و خرمشوند! اين درخت ، اين موجود، ريشه هايش به زمينوصل است ، نمى تواند خود را جدا كند.
حتى حيوانات چنين اسارتى را ندارند. ما در ميان حيوانات ، مهاجر زياد داريم : كبوترهاىمهاجر، غير كبوترهاى مهاجر، پرستوها و خيلى از حيوانات ديگر. ماهيهاى دريا مهاجرت مىكنند، مهاجرت تابستانى و زمستانى دارند. پرستوها در تابستان كه هوا گرم مى شود،به مناطق سرد مى روند و يك مهاجرت چند فرسخى مى كنند و بالعكس .
بسيارى از ماهيها در فصلهاى مختلف از يك قسمت دريا به قسمت ديگر مهاجرت مى كنند بهطورى كه منطقه اى را سياه مى كنند. حيوان خود را به خاك وگل و سنگ نمى بندد. در چنين صورتى ، انسان چنين عذرى براى خود مى آورد كه وقتى ازاو مى پرسند: فيم كنتم چرا اينقدر كثيفى ، چرا اينقدر پليد و آلوده هستى ؟ جوابمى دهد: محيط ما فاسد بود! اينهمه سينما، زن مينى ژوپ پوش ، دكان مشروب فروشىو... جبر محيط است ! مى گويند: اين مهملات چيست ؟ آيا نمى شد از اين محيط برويد دو قدمآنطرف تر، محيط بهتر؟ (قالوا الم تكن ارض الله واسعة فتهاجروا فيها) اينهامى گويند: ما در اينجا مرغم بوديم . مى خواهند بگويند ما مسلمان بوديم ، شهادتين راقبول داشتيم ولى زير دست و اسير و زبون بوديم ، محيط ما بد بود، هميشه دشمن بينىما را به خاك مى ماليد. مى گويند: اينجا اين طور بوديد، و من يهاجر فىسبيل الله يجد فى الارض مراغما كثيرا وسعة هر كسى كه در راه خدا مهاجرتكند، به سرزمينى مى رسد كه آنجا سرزمين مراغمه است يعنى در آنجا با دشمن درگير مىشود؛ اگر يك دفعه دشمن بينى ات را به خاك ماليد، يك دفعه هم تو بينى دشمن را بهخاك بمال ؛ يعنى درگيرى ، جهاد. و من يهاجر فىسبيل الله يجد فى الارض مراغما كثيرا وسعة و من يخرج من بيته مهاجرا الى الله ورسوله ثم يدركه الموت فقد وقع اجره على الله .
در تعبير معنوى مطلب هم همينطور است . بعضى عادت كرده اند كه وقتى راجع بهمسائل اخلاقى به آنها تذكر داده مى شود، مى گويند: نمى شود، دروغ نگو! بالاخرهانسان مجبور مى شود دروغ بگويد! به زن نامحرم نگاه نكن ! مگر مى شود آدم نگاه نكند؟در جلسه اى گفتم : اين شعر خيام نفى انسان است ؛ افتخار نيست ، ننگ ادبيات ماست :
يارب تو جمال آن مه مهرانگيز
|
آراسته اى به سنبل عنبربيز
|
پس حكم همى كنى كه در وى منگر
|
اين حكم چنين بود كه كج دار و مريز
|
جبر است ، نمى توانم ! جبر نيست ، تو انسانيت انسان را نفى كردى ، مى گوييم : آقا درنماز حضور ذهن داشته باش . مى گويد: نمى شود! اگر نمى شد، نمى گفتند داشتهباش . مراقبه ندارى ؛ اگر مراقبه كنى مى توانى در نماز حضور قلب داشته باشى .مراقبه كن ، خيال تو نيز در اختيارت قرار مى گيرد، يعنى خاطره ذهنى بدون اجازه توذهنت نمى آيد تا چه رسد به قسمتهاى ديگر.
چون كه بنا حاكم آمد بر نبى
|
جمله خلقان سخره انديشه اند
|
زين سبب خسته دل و غم پيشه اند
|
چرا انسان بايد مسخر باشد؟ خدا انسان را مسخر هيچ موجودى قرار نداده است ؛ آنچنانآزادى و حريتى به انسان داده كه اگر بخواهد، مى تواند خود را از همه چيز آزاد كند وبر همه چيز مسلط باشد ولى درگيرى مى خواهد، انسان با خود بايد درگيرى داشتهباشد؛ با هواى نفس خود، با لذت پرستى و راحت طلبى خود درگيرى داشته باشد. مسلمااگر درگيرى نداشته باشد، محكوم است . امر داير است ميان يكى از اين دو: يا درگيرىبا نفس اماره و برده كردن و در اطاعت خود در آوردن آن ، يا درگير نشدن و اسير و زبونآن گرديدن . النفس آن لم تشغله شغلتك خاصيت نفس اماره اين است كه اگر تواو را وادار و مطيع خود نكنى ، او تو را مشغول و مطيع خود خواهد ساخت .
فلسفه زهد حضرت على و منطق او در فلسفه ترك دنياى خود چه بود؟ آزادى : من مغلوبباشم ؟ على عليه السلام همان طور كه نمى پسنديد در ميدان جنگ مغلوب عمرو بن عبدودهاو مرحبها باشد، به طريق اولى و صد چندان بيشتر هرگز بر خود نمى پسنديد كهمغلوب يك ميل و هواى نفس باشد. روزى حضرت از كنار دكان قصابى مى گذشت . قصابگفت : يا اميرالمؤ منين ! (ظاهرا در دوران خلافت ايشان بوده است ) گوشتهاى بسيار خوبىآورده ام ، اگر مى خواهيد ببريد. فرمود: الانپول ندارم گفت : من صبر مى كنم . حضرت فرمود: من به شكم مى گويم صبر كند. اگرمن نمى توانستم به شكم خود بگويم كه صبر كند، از تو مى خواستم كه صبر كنى !ولى من به شكم خود مى گويم كه صبر كند، همين داستان را سعدى به شعر درآوره ، منتهااز زبان يك عارف مى گويد:
ولو سئت لا هتديت الطريق الى مصفى هذاالعسل و لباب هذا القمح و نسائج هذا القز من اگر بخواهم بلدم نه اينكهعقل و شعورم نمى رسد؛ مى دانم كه چگونه مى توان عاليترين لباسها، عاليترينخوراكها، آنچه را كه سلاطين دنيا براى خودشان تهيه مى كنند تهيه كرد ولكن هيهاتان يغلبنى هواى معنى اين كار اين است كه من خود را در اسارت هواى نفس خود قراردهم ؛ نمى كنم . خطاب به دنيا مى كند در تعبيرهاى بسيار زيبايى : اليك عنى يادنيا فحبلك على غاربك يعنى برو گم شو، قد انسللت من مخالبك وافلت من حبائلك (144) من در برابر تو آزادم ، تو چنگالهايت را به طرفمن انداختى ولى من خود را از چنگالهاى تو رها كردم . تو دامهاى خود را در راه من گستردى ،ولى من خود را از اين دامها نجات دادم . من آزادم و درمقابل اين فلك و آنچه در زير قبه اين فلك است ، خود را اسير وذليل و زبون هيچ موجودى نمى كنم . به اين مى گويند درگيرى واقعى ، جهاد با نفس .
روز يازدهم محرم يكى از سخت ترين روزهايى است كه براهل بيت پيغمبر گذشته است . اگر صحنه كربلا را از دو طرف يعنى از صفحه نورانى واز صفحه ظلمانى آن بنگريم . مى بينيم مثل اينكه صحنه اى است نشان دهنده سخنان آن روزملائكه و پاسخ خداوند درباره آفرينش انسان كه اتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء و نحن نسبح بحمدك و نقدس لكقال انى اعلم ما لا تعلمون (145) هر چه ملائكه در سرشت بشر از بديهاديدند، در كربلا ظاهر شد. و نيز آنچه خداى متعال به آنها گفت كه شما يك طرف قضيهرا ديدند و طرف ديگر آن يعنى صفحه نورانى و فضيلت بشر را نديدند (تمامفضيلتهاى بشرى ) در حادثه كربلا ظاهر شد. يك چنين صحنه آزمايش عجيبى است .
اينها انواعى قساوتها كردند كه در نوع خود در دنيا يا بى نظير است يا كم نظير؛ درمجموع شايد بشود گفت بى نظير است . يكى از آنها اين است كه جوانى يا طفلى را درمقابل چشم مادرش گشتند، سر بريدند. احصاء كرده اند؛ در اين واقعه هشت نفر را به اينشكل كشتند كه سه نفر آنها بالغ و مرده ، و پنج نفر ديگر كودكانى بوده اند كه جلوىچشم مادرانشان يا سر بريده و يا قطعه قطعه شده اند، يكى از اين هشت نفر كه مادرانشاندر كربلا بوده اند جناب عبدالله بن الحسين بن على بن ابى طالب است كه در ميان ما بهعلى اصغر معروف است ، طفل شيرخواره اباعبدالله . بنابر آنچه درمقاتل معتبر هست ، شهادت اين طفل در مقابل خيمه صورت گرفته است . آقا اباعبداللهطفل را براى بوسيدن و خداحافظى در بغل گرفتند: يا اختاه ايتنى بولدىالرضيع حتى اودعه . نوشته اند در همان حالى كه اباعبداللهطفل را مى بوسيدند و مادرش نيز همان جا ايستاده بود، با اشاره پسر سعد تيرى مى آيد وگلوى اين طفل را پاره مى كند.
يكى ديگر جناب قاسم بن الحسن فرزند امام حسن است كه مادرش در كربلا شاهد شهادتفجيع او بود. ولى مادر حضرت على اكبر در كربلا نبوده است . عليرغم شهرتى كه مىگويند ليلا در كربلا بوده ، ليلا در كربلا نبوده است .
يكى ديگر از جوانانى كه در كربلا شهيد شده است و مادرش حضور داشت ، عون بنعبدالله بن جعفر فرزند جناب زينب كبرى (سلام الله عليها)است ، يعنى زينب عليهماالسلام شاهد شهادت پسر بزرگوارش بود. از عبدالله بن جعفر دو پسر در كربلابودند كه يكى از زينب و ديگرى از زن ديگر بود و هر دو شهيد شدند. بنابراين پسرزينب نيز در كربلا شهيد شده است . و يكى از آن عجايبى كه تربت بسيار بسيار عالىاين بانوى مجلله را مى رساند، اين است كه در هيچ مقتلى ننوشته اند كه زينب چهقبل و چه بعد از شهادت پسرش نامى از او برده باشد. گويى اگر مى خواست اين نام راببرد، فكر مى كرد نوعى بى ادبى است ؛ يعنى يا اباعبدالله ! فرزند منقابل اين نيست كه فداى تو شود. مثلا در شهادت على اكبر، زينب از خيمه بيرون دويد وفرياد زد: يا اخيه و اين اخيه ! كه فريادش فضا را پر كرد، ولى هيچ ننوشتهاند كه در شهادت فرزندش چنين كارى كرده باشد.
جوان ديگرى كه در كربلا شهيد شد يكى از فرزندان جناب مسلم بنعقيل و مادرش رقيه دختر على بن ابى طالب عليه السلام است . اين جوان هم درمقابل چشم مادرش شهيد شد. دو سه نفر هم از اصحاب هستند: يكى عبدالله بن عمير كلبى وديگر آن جوانى است كه شناخته نشده كه پسر كداميك از اصحاب بوده است . اين دو هم درمقابل چشم مادرشان شهيد شدند كه در جلسه پيش درباره شان صحبت كرديم .
ديگر، يكى از جوانان اهل بيت است كه بعد از اباعبدالله به شهادت رسيد، اينطفل كه ده سال داشت در خيمه بود. وقتى ديد اوضاع دگرگون شد، از خيمه بيرون دويد.اينجا درباره او نوشته اند: خرج مذعورا حالت بهت زده اى داشت ،مثل بهت زده ها نگاه مى كرد و متحير بود كه چه شده است .ناقل نقل مى كند كه فراموش نمى كنم كه در دو گوش اينطفل گوشواره بود و مادرش نيز ايستاده بود كه يك نفر آمد و سر او را بريد.
يكى ديگر كه خيلى براى اباعبدالله جانسوز و عجيب است اينكه اباعبدالله دستور دادهبودند كه اهل بيت از خيمه ها بيرون نيايند و اين دستور اطاعت مى شد. فرزندى دارد امامحسن مجتبى به نام عبدالله بن الحسن كه مادر او هم در كربلا حاضر بوده . ده ساله بود(وقتى اين طفل متولد شد پدر نداشت او در رحم مادر يا شيرخواره بود كه پدرش شهيدشد.به هر حال او پدر خود را نديده بود) و در دامن اباعبدالله بزرگ شده بودند. اينطفل در آخرين لحظات عمر اباعبدالله - كه درگودال قتلگاه افتاده و توانايى حركت نداشتند - يكمرتبه از خيمه بيرون آمد. زينب دويدو او را گرفت ولى او قوى بود، خود را از دست زينب بيرون آورد و گفت : ولله لاافارق عمى به خدا از عمويم از جدا نمى شوم . دويد و خود را در آغوش اباعبداللهانداخت . سبحان الله ! حسين چه صبر و چه قلبى دارد! اباعبدالله اينطفل را در آغوش گرفت . در همان حال مردى آمد براى اينكه به اباعبدالله شمشيرى بزند.اين طفل گفت : يا بن اللخناء تو مى خواهى عموى مرا بزنى ؟ تا شمشير را حوالهكرد، اين طفل دست خود را جلو آورد و دستش بريده شد. فرياد يا عماه او بلند شد. حسين اورا در آغوش گرفت و فرمود: فرزند برادر! صبر كن ، عن قريب به جد پدرت ملحقخواهى شد.
لا حول و لا قوة الا باالله و صلى الله على محمد و اله الطاهرين . باسمك العظيم الاعظمالاعز الاجل الاكرم يا الله ...
خدايا! دلهاى ما را به نور ايمان منور بگردان . قلبهاى ما را به حقايق مقدس اسلام آشنابفرما. ما را قدردان نعمت قرآن قرار بده . قدردان نعمت اسلام قرار بده ، قدردان پيغمبر وآل او قرار بده . نيتها ما را خالص بفرما. اموات مامشمول عنايت و رحمت خود بفرما.
رحم الله من قراء الفاتحة مع الصلوات