بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب آزادی معنوی, استاد شهید آیت الله مطهرى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     AZADIM01 -
     AZADIM02 -
     AZADIM03 -
     AZADIM04 -
     AZADIM05 -
     AZADIM06 -
     AZADIM07 -
     AZADIM08 -
     AZADIM09 -
     AZADIM10 -
     AZADIM11 -
     AZADIM12 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

next page

fehrest page

back page

تفسير انحرافى 
پس ، تعبير ديگر از هجرت ، دورى گزيدن از شهر گناه و تعبير ديگر از جهاد، مبارزهبا غول نفس است . آيا اين تعبير درست است يا نه ؟ اين تعبير به نوعى درست است ، اماتفسير انحرافى هم شده است . جمله المهاجر من هجر السيئات و نيز جملهالمجاهد من جاهد نفسه را اولياء دين گفته اند، بلكه پيغمبر اكرم فرمود جهاداكبر جهاد با نفس است . ولى اشتباه و انحراف در اين است كه بعضى به بهانه اينكههجرت همان هجرت از گناهان و جهاد همان جهاد با نفس است ، هجرت جسمانى و ظاهرى و جهادبا دشمن خارجى را بوسيدند و كنار گذاشتند (و گفتند) به جاى آنكه در مواقعى كه لازممى شود، خانه و زن و بچه را رها كنيم ، خويشاوندان و پدر و مادر را رها كنيم ، شهر وديار را رها كنيم و آواره شهرهاى شويم ، در خانه مى نشينيم و گناهان را رها مى كنيم ،پى ما هم مهاجر مى شويم . ديگرى گفت : ما هم به جاى آنكه زحمت مجاهده در راه خدا بادشمنان دين را متحمل شويم ، در خانه مى نشينيم ، سر به جيب مراقبت فرو برده با نفس ‍خود جهاد مى كنيم و از آنها هم بالاتريم ! هجرت به معنى هجرت از سيئات و جهاد به معنىجهاد با نفس را بهانه اى براى نفى هجرت و جهاد ديگر قرار دادند. اشتباه است .
اسلام دو هجرت دارد نه يك هجرت ، اسلام دو جهاد دارد نه يك جهاد. هر وقت يكى را بهبهانه ديگرى نفى كرديم . از تعليمات اسلام منحرف شده ايم . اولياء دين ما(رسول اكرم ، على عليه السلام ، ائمه اطهار) مهاجر بودند به هر دو جنبه مهاجرت ، ومجاهده بودند، به هر دو جنبه مجاهدت . اساسا از نظر معنوى و روحانى هم يك درجاتى هستكه آن درجات را جز از همين پلكان نمى شود بالا رفت . امكان ندارد كه انسانى ميدان جهادرا نديده باشد ولى درجه مجاهده را پيدا كند و يا انسانى هجرت نكرده باشد ولى درجهمهاجر را پيدا كند.
روان انسان اين طور است ؛ بعضى عوامل هستند كه تا انسان كلاس آن را طى نكند آنپختگى مخصوصى را كه بايد پيدا كند، پيدا نمى كند، مثلا ازدواج از نظر اسلام از چندجنبه مقدس است . برخلاف مسيحيت كه تجرد در آن تقدس دارد، در اسلامتاهل تقدس دارد. چرا اسلام براى تاهل تقدس ‍قائل است ؟ يكى از موارد تقدسش جنبه تربيتى روح انسان است . يك نوع پختگى و يكنوع كمال براى روح انسان هست كه جز به وسيلهتاهل پيدا نمى شود. يعنى اگر يك مرد يا يك زن تا آخر عمر مجرد بماند ولو اينكه تمامعمرش را رياضت بكشد، نماز بخواند، روزه بگيرد، به مراقبه و مجاهده با نفسبگذراند، در عين حال يك نوع خامى در روح اين آدم مجرد هست و علتش اين است كهمتاهل نشده است ؛ چه زن مجرد باشد چه مرد مجرد. اين است كه اسلامتاهل را سنت مى داند و يكى از جهات آن را تاثير در تربيت و پختگى روح انسان است .ممكن است بعضى اشخاص بگويند ما اگر متاهل نيستيم ولى بالاخره بهحال عزوبت باقى نمى مانيم . نه ، مساله تاهل ، اختيار همسر كردن ، متعهد شدن درمقابل يك همسر و بعد متعهد بودن در مقابل فرزندان است كه روح انسان را پخته وكامل مى كند. چيز ديگر جانشينش نمى شود. عواملى كه در تربيت انسان مؤ ثر است ، هركدام به جاى خود موثر است ؛ هيچ كدام جاى ديگرى را نمى گيرد. جهاد بانفس ‍ در جاىخود محفوظ است ، هجرت از سيئات همچنين . اما هجرت عملى چيزى است كه هجرت از سيئاتجاى آن را پر نمى كند و جهاد با دشمن هم جاى جهاد با نفس را پر نمى كند.و جهاد بادشمن هم جاى جهاد با نفس ‍ را پر نمى كند. اين است كه اسلام هر دو را در كنار يكديگرقرار مى دهد.
نيت جدى بر هجرت و جهاد 
اما تكليف افراد در شرايط مختلف چيست ؟ چون همه شرايط، شرايط جهاد نيست و همهشرايط، شرايط هجرت نيست . پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم تكليف اشخاصرا معين كرده است . فرموده است تكليف يك نفر مسلمان اين است كه در نيت جدى و قصد واقعىاو هميشه چنين چيزى باشد كه اگر وظيفه اى ايجاب كرد هجرت كند، اگر وظيفه اى ايجابكرد جهاد كند: من لم يغز و لم يحدث نفسه بغزو مات على شعبة من النفاق آن كسكه جنگ نكرده يا فكر جنگ را در مغز خود نپرورانده است ، وقتى بميرد در شعبه اى از نفاقمرده است . افرادى كه نيتشان چنين نيتى است كه اگر وظيفه ايجاب كرد هجرت و جهاد كنند،ممكن است به پايه مهاجرين و مجاهدين واقعى برسند، قرآن مى فرمايد: لايستوىالقاعدون من المومنين غير اولى الضرر و المجاهدون فىسبيل الله باموالهم و انفسهم فضل الله المجاهدين باموالهم و انفسهم على القاعدين درجة وكلا وعدالله الحسنى و فضل الله المجاهدين على القاعدين اجرا عظيما (131)مسلمانان ، آنها كه در راه خدا مجاهدند به مال و جانشان ، و خانه نشينانى كه (خانه نشينانمتخلف را نمى گويد. آنها اصلا به حساب نمى آيند.) فقط بهدليل اينكه من به الكفاية وجود دارد در خانه نشسته اند، هرگز با يكديگر برابرنيستند. قرآن ، خانه نشينانى را كه معذورند (كورند و شلند و بيمارند) ولى در نيتشانهست كه اگر اين نقص در آنها نمى بود و اين عذر را نمى داشتند، از ديگران در اين جهادفى سبيل الله سبقت مى گرفتند، نفى نمى كند كه هم درجه مجاهدين فىسبيل الله باشند. اين مساله در جاى خود درست است .
وقتى اميرالمومنين از صفين مراجعت مى كرد، شخصى خدمت ايشان عرض كرد: يا اميرالمؤ منين! دوست داشتم برادرم هم همراه ما و در ركاب شما بود و به فيض درك ركاب شمانائل مى شد. حضرت فرمود: بگو نيتش ‍ چيست ؟ در دلش چيست ؟ تصميمش چيست ؟ آيا اينبرادر تو معذور بود و نتوانست بيايد يا نه ، معذور بود و نيامد؟ اگر معذور بود ونيامد، بهتر همان كه نيامد و اگر معذور بود و نيامد ولى دلش با ما بود، ميلش با ما بودو تصميم او اين بود كه با ما باشد، پس با ما بوده ، گفت : بله يا اميرالمؤ منين ! اينطور بود، فرمود: نه تنها برادر تو با ما بوده ، بلكه با ما بوده اند افرادى كه هنوزدر رحمهاى مادرانند. بلكه با ما بوده اند افرادى كه هنوز در اصلاب پدرانند، تا دامنهقيامت اگر افرادى پيدا شوند كه واقعا از صميم قلب ، نيت و آرزويشان اين باشد كه اىكاش على را درك مى كردم و در ركاب او مى جنگيدم ، ما آنها را جزء اصحاب صفين مىشماريم .
انتظار ظهور يعنى چه ؟ افضل الاعمال انتظار الفرج (132) يعنى چه ؟بعضى خيال مى كنند اينكه افضل اعمال انتظار فرج است ، به اين معناست كه انتظارداشته باشيم امام زمان (عجل الله تعالى فرجه ) با عده اى كه خواص ‍ اصحابش هستنديعنى سيصد و سيزده نفر و عده اى غير خواص ظهور كنند، بعد دشمنان اسلام را از روىزمين بردارند، امنيت و رفاه و آزادى كامل را برقرار كنند، آن وقت به ما بگويند بفرماييد!ما انتظار چنين فرجى را داريم و مى گوييمافضل اعمال هم انتظار فرج است ! (يعنى بگير و ببند، بده به دست من پهلوان !) نه ،انتظار فرج داشتن يعنى انتظار در ركاب امام بودن و جنگيدن و احيانا شهيد شدن ، يعنىآرزوى واقعى و حقيقى مجاهد بودن در راه حق ، نه آرزوى اينكه تو برو كارها را انجام بده، بعد كه همه كارها انجام شد و نوبت استفاده و بهره گيرى شد آن وقت من مى آيم ! مانندقوم موسى كه اصحاب پيغمبر گفتند: يا رسول الله ! ما مانند قوم موسى نيستيم . وقتىبه نزديك فلسطين كه عمالقه در آنجا بود رسيدند و ديدند يك عده مردان جنگى در آنجاهستند، گفتند: موسى ! فاذهب انت و ربك فقاتلا انا هيهنا قاعدون (133) ما اينجا نشسته ايم ، تو و خدا برويد بجنگيد، آنجا را تصفيه و از دشمن خالىكنيد، خانه را آب و جارو بزنيد؛ وقتى براى ما خبر آورديد كه هيچ خطرى نيست ، فقطبايد برويم راحت بنشينيم و از نعمتها استفاده كنيم . ما به آنجا مى آييم ! موسى گفت :پس شما چى ؟ شما هم وظيفه داريد كه دشمن را كه خانه شما رااشغال كرده است ، از خانه تان بيرون كنيد، اصحاب پيغمبر (مانند مقداد)گفتند: يارسول الله ! ما آن حرف را نمى زنيم كه بيناسرائيل گفتند. ما مى گوييم : يا رسول الله ! شما اگر فرمان بدهيد كه خودتان را بهدريا بريزيد به دريا مى ريزيم ، به آتش بزنيد به آتش مى زنيم .
انتظار فرج داشتن يعنى واقعا در نيت ما اين باشد كه در ركاب امام زمان و در خدمت ايشاندنيا را اصلاح كنيم . در زيارت اباعبدالله عليه السلام مى گوييم : يا ليتنا كنامعك فنفوز فوزا عظيما (كه براى ما يك ورد شده و به معناى آن هم توجه نمىكنيم ) يا اباعبدالله ! اى كاش ما با تو بوديم و رستگارى عظيم پيدا مى كرديم . معنايشاين است كه اى كاش ما در خدمت ، بوديم و شهيد مى شديم و از راه شهادت ، رستگارى عظيمپيدا مى كرديم . آيا اين دعاى ما از روى حقيقت است ؟ افرادى هستند كه از روى حقيقت ادعا مىكنند ولى اكثر ما كه در زيارتنامه مى خوانيم . لقلقه زبان است .
رؤياى يكى از علماى بزرگ  
ابا عبدالله عليه السلام در شب عاشورا فرمود: من اصحابى بهتر و باوفاتر ازاصحاب خودم سراغ ندارم . يكى از علماى بزرگ شيعه گفته بود: من باور نداشتم كهاين جمله را اباعبدالله فرموده باشد به ايندليل كه با خودم فكر مى كردم اصحاب امام حسين خيلى هنر نكردند. دشمن خيلى شقاوت بهخرج داد. امام حسين است ، ريحانه پيغمبر است ، امام زمان است ، فرزند على است ، فرزندزهرا است ؛ هر مسلمان عادى هم اگر امام حسين عليه السلام را در آن وضع مى ديد، او رايارى مى كرد. آنها كه يارى كردند خيلى قهرمانى به خرج ندادند، آن ها كه يارىنكردند خيلى مردم بدى بودند، اين عالم مى گويد:مثل اينكه خداى متعال مى خواست مرا از اين غفلت و جهالت و اشتباه بيرون بياورد. شبى درعالم رؤ يا ديدم كه صحنه كربلاست و من هم در خدمت اباعبدالله آمده ام اعلام آمادگى مىكنم . خدمت حضرت رفتم ، سلام كردم . گفتم : يابنرسول الله ! من براى يارى شما آمده ام ، من آمده ام جزء اصحاب شما باشم . فرمود: بهموقع به تو دستور مى دهيم . وقت نماز شد (ما در كتبمقتل خوانده بوديم كه سعيد بن عبدالله حنفى و افراد ديگرى آمدند خود را سپر اباعبداللهقرار دادند تا ايشان نماز بخواند) فرمود: ما مى خواهيم نماز بخوانيم ، تو در اينجابايست تا وقتى دشمن تير اندازى مى كند، مانع از رسيدن تير دشمن شوى . گفتم : چشم، مى ايستم . من جلوى حضرت ايستادم . حضرتمشغول نماز شدند، يديم يك تير دارد به سرعت به طرف حضرت مى آيد. تا نزديك منشد، بى اختيار خود را خم كردم . ناگاه ديدم تير به بدن مقدس اباعبدالله اصابت كرد.در عالم رويا گفتم : استغفر الله ربى و اتوب اليه عجب كار بدى شد! ديگرنمى گذارم . دفعه دوم تيرى آمد. تا نزديك من شد خم شدم . باز به حضرت خورد! دفعهسوم و چهارم هم به همين صورت خود را خم كرد و تير به حضرت خورد! ناگهان نگاهكردم ديدم حضرت تبسمى كرد و فرمود: ما رايت اصحابا ابر و افى من اصحابى (134)اصحابى بهتر و باوفاتر از اصحاب خودم پيدا نكردم . در خانه خودنشسته و مرتب مى گويد: يا ليتنا كنا معك فنفوزا فوزا عظيما اى كاش ما هم مىبوديم ، اى كاش ما هم به اين رستگارى نائل مى شديم . پاىعمل به ميان نيامده است تا معلوم شود كه در عمل هم اينچنين هستيد يا نه . اصحاب من مردعمل بودند نه مرد حرف و زبان .
سخنم خود به خود به اينجا كشيده شد. تقريبا نزديك ظهر هم هست ، نزديك نمازاباعبدالله . در روز عاشورا بيشتر اصحاب قبل از ظهر شهيد شدند، يعنى تا ظهرعاشورا هنوز عده اى از اصحاب و همه اهل بيت و وجود مقدس اباعبدالله در قيد حيات بودند.مرحله اول شهادت اصحاب در آن تيراندازى بود كه دو صف درمقابل يكديگرى ايستادند. صف كوچك اباعبدالله با هفتاد و دو نفر بود ولى با يك روحيهشجاعانه و پرحماسه بى نظير. اباعبدالله حاضر نشد يك ذره قيافه شكست به خودبگيرد. براى هفتاد و دو نفر ميمنه و ميسره و قلب قرارداد، فرمانده قرار داد. منظم و مرتب .جناب زهير بن القين را در ميمنه اصحابش قرار مى دهد كه از آن روز به نام پرچمدار وعلمدار حسين و صاحب رايت حسين بن على معروف شد. اصحاب اجازه مى خواهند جنگ را شروعكنند. مى فرمايد: نه ، تا دشمن شروع نكرده ما شروع نمى كنيم . عمر سعد در ابتداتعللهايى كرده بود. او دلش مى خواست دين و دنيا را، خدا و خرما را با هم داشته باشد.مرتب نامه هاى مصلحتى مى نوشت تا بلكه جنگ نشود. ابن زياد جريان را نمى فهميد.نامه شديدى به او نوشت كه كار بايد يكسره شود، اگر نمى خواهى انجام دهى . به كسديگرى كه ماموريت را به او داده ايم واگذار كن . از دنيا نمى توانست بگذرد. در امرى كهداير بين دين و دنيا بود، از دينش گذشت ! گفت : مى جنگم و امر امير را اطاعت مى كنم . درروز عاشورا مقدارى از رذالتهاى عمر سعد معلول اين بود كه فكر مى كرد ممكن استگزارشهاى گذشته به ابن زياد رسيده باشد كه عمر سعدتعلل مى ورزد و يك مقدار هواخواه حسين بوده است . لذا براى اينكه خودش را از روسياهىنزد ابن زياد بيرون بياورد، يك سلسله زذالتها كرد براى اينكه آنها را براى ابن زيادنقل كنند؛ وقتى كه دو طرف مقابل يكديگر ايستادند، به تيراندازهاى خود گفت : آمادهباشيد، همه آماده شدند، اولين كسى كه تير را به كمان كرد و به طرف خيام حسينىانداخت خود او بود. (135) بعد فرياد زد: ايهاالناس ! همه نزد عبيدالله زياد شهادتبدهيد كه اول كسى كه به طرف حسين تير انداخت . من بودم .
من هر وقت به اينجا مى رسم روضه اى كه از مرحوم عالم بزرگوار، دوست بسيار عزيزو گرانبهاى ما و شما نارمكيها(136) كه حدود دهسال پيش از دست ما رفت . مرحوم آيتى (رضوان الله عليه ) شنيدم يا در كتابش خواندم ،به يادم مى آيد. اين مرد مى گفت : جنگ كربلا با يك تير شروع شد و با يك تير خاتمهيافت . با تيرى كه عمر سعد انداخت ، شروع شد، آيا مى دانيد با چه تيرى خاتمه پيداكرد، يعنى از جنبه دو طرفى خارج شد و بعد از آن يكطرفه شد؟ اباعبدالله در وسطصحنه ايستاده بود، پس از آنكه كر و فرهاى زيادى كرده و خسته شده بود. ناگهانسنگى به پيشانى مباركش اصابت كرد. پيراهنش را بالا زد تا خون را از جبينش پاك كندكه در همان حال تير زهرآلود و سه شعبه اى به سينه مباركش وارد شد. كار مبارزه حسينعليه السلام در آنجا پايان يافت ، و ديدند حسين عليه السلام ديگر شعار جنگى نمى دهدو مخاطب او فقط خدايش است : بسم الله و بالله و على ملةرسول الله .
غرض اين است كه اولين تيرى كه رها شد، وسيله عمر سعد بود. بعد هم ديگر تير مانندباران به طرف اصحاب اباعبدالله آمد. اينها هم مردانگى كردند، يك پا را خواباندندروى زمين و پاى ديگر را بلند كردند و هر چه تير در چله داشتند انداختند و تعداد زيادىاز دشمن را به خاك افكندند. عده اى از اصحاب اباعبدالله در اين تيراندازى عمومى شهيدشدند. بعد جنگ تن به تن شروع شد كه احتياج به زمان داشت . دو طرف براى جنگ تنبه تن حاضر شدند. مردى از اصحاب اباعبدالله به ميدان مى رفت ، از آنها هم مى آمدندو در همه موارد هم آن روح ايمان اصحاب اباعبدالله به ميدان مى رفت ، از آنها هم مى آمدندو در همه موارد هم آن روح ايمان اصحاب اباعبدالله پيروزى مى داد. پيرمردشان اگر بايكى از آنها مى جنگيد پيروز مى شد و گاهى پنج نفر ده نفر را از ميان مى برد.
مردى از اصحاب اباعبدالله به نام عابس بن ابى شبيب شاكرى - كه خيلى شجاع بود وآن حماسه حسينى هم در روحش بود - آمد وسط ميدان ايستاد و هماورد طلبيد. كسى جرات نكردبيايد. اين مرد ناراحت و عصبانى شد و برگشت . خود را از سر برداشت ، زره را از بدنبيرون آورد، چكمه را از پا بيرون كرد و لخت به ميدان آمد و گفت : حالا بياييد با عابسبجنگيد! باز هم جرات نكردند. بعد دست به يكعمل ناجوانمردانه زدند؛ سنگ و كلوخ و شمشير شكسته ها را به سوى اين مرد پرتابكردند و به اين وسيله او را شهيد نمودند. جوشن ز بر گرفت كه ماهم نه ماهيم (137)
اصحاب اباعبدالله در روز عاشورا خيلى مردانگى نشان دادند، خيلى صفا و وفا نشاندادند (هم زنان و هم مردان آنها) واقعا تابلوهايى در تاريخ بشريت ساختند كه بى نظيراست . اگر اين تابلوها در تاريخ فرنگيها مى بود آن وقت مى ديدند از آنها چه مىساختند. جناب عبدالله بن عمير كلبى يكى از افرادى است كه در كربلا، هم زنش همراهشبود و هم مادرش . مرد خيلى قوى و شجاعى بود. وقتى مى خواهد به ميدان برود، زن اومانع مى شود: كجا مى روى ، من را به كى مى سپارى ؟ (تازه زفاف كرده بود) پس من چهكنم ؟ فورا مادرش آمد و گفت : پسرم ! مبادا حرف زنت را بشنوى . امروز روز امتحان توست. اگر امروز خودت را فداى حسين نكنى ، شير پستانم را به توحلال نخواهم كرد. اين مرد بزرگ مى رود مى جنگد تا شهيد مى شود. بعد همين زن ، عمودخيمه اى را بر مى دارد و به دشمن حمله مى كند، ابا عبدالله فرياد مى كند: اين زنبرگرد! خدا بر زنان جهاد را واجب نكرده است . امر آقا را اطاعت مى كند. ولى دشمن رذالتمى كند، سر اين مرد بزرگ را از بدن جدا مى كند و براى مادرش پرتاب مى كنند: بيابچه ات را تحويل بگير! سر جوانش را بغل مى گيرد، به سينه مى چسپاند، مى بوسد:مرحبا پسرم ، آفرين پسرم ، حالا ديگر من از تو راضى شدم و شيرم را به توحلال كردم . بعد آن را به طرف لشكر دشمن مى اندازد و مى گويد: ما چيزى را كه در راهخدا داده ايم پس نمى گيريم .
اباعبدلله يك وقت مى بيند در اين صحنه جز افرادى كه آمده اند و از او اجازه مى خواهند،يك بچه دوازه ساله است كه شمشير به كمرش بسته است ؛ آمد خدمت آقا عرض كرد، اجازهدهيد من به ميدان جنگ بروم (و خرج شاب قتل ابوه فى المعركة . اينطفل كسى است كه قبلا پدرش شهيد شده است ) فرمود: تو كودكى ، نرو، عرض كرد:اجازه دهيد ، من مى خواهم بروم ، فرمود: من مى ترسم مادرت راضى نباشد. گفت : يااباعبدالله !امى امرتنى مادرم به من فرمان داده و گفته است بايد بروى . اگرخودت را فداى حسين نكنى از تو راضى نيستم . اينطفل آنچنان با ادب است ، آنچنان با تربيت است كه افتخارى درست كرد كه احدى درستنكرد بود. هر كسى كه به ميدان مى رفت . خودش را معرفى مى كرد. در عرب رسم خوبىبود كه افراد، خود را معرفى مى كردند و به همين جهت كه اينطفل خود را معرفى نكرد، در تاريخ مجهول مانده كه پس كداميك از اصحاب بوده است .مقاتل ، او را نشناخته اند، فقط نوشته اند: و خرج شابقتل ابوه فى المعركة . چرا؟ آيا رجز نخواند؟ رجز خواند اما ابتكارى به خرجداد و رجز را طورى ديگر خواند؛ ابتكارى كه هيچ كسى به خرج نداده بود. اينطفل وقتى به ميدان رفت . شروع كرد به رجز خواندن ، گفت : اميرى حسين و نعمالامير ايها الناس ! من آن كسى هستم كه آقايش ‍ حسين است و براى معرفى من همينكافى است .

اميرى حسين و نعم الامير
سرور فؤ اد البشير النذير
اللهم ارزقنا توفيق الطاعة و بعد المعصية و صدق النية و عرفان الحرمة و اكرمنابالهدى و الاستقامة و سدد السنتنا بالصواب و الحكمة و املا قلوبنا بالعلم و المعرفة .
خدايا دلهاى ما را به نور ايمان منور بگردان . ما را از مهاجرين و مجاهدين واقعى دين اسلامقرار بده ، مسلمانان را بر دشمنانشان در همه جبهه ها پيروز بگردان ، شر يهود عنود رابر خودشان برگردان .
خدايا مرضاى مسلمين ، مريض منظور را عاجلا شفا عنايت بفرما، اموات ما را غريق رحمت خودبفرما.
لا حول و لا قوة الا بالله و صلى الله على محمد و آله الطاهرين .
هجرت و جهاد(3) 
در دو جلسه گذشته درباره دو اصل هجرت و جهاد - كه در اسلام وجود دارد و در قرآنكريم مكرر اين دو و توام با يكديگر ذكر شده اند - بحثهايى ايراد شد. بحث امروز مامتمم بحثهاى قبلى است و درباره ارزش اين دو در تربيت وتكميل روح انسان از جنبه اخلاقى و احيانا از جنبه اجتماعى صحبت مى كنيم . قبلا تعبيرخاصى را كه در شكل افراطى ، از هجرت و جهاد شده است بيان كرديم و حقيقت را توضيحداديم .
ما اگر بخواهيم روح هجرت و جهاد را در همه جبهه ها، اعم از مادى و معنوى به دست مىآوريم مى بينيم هجرت يعنى جدا شدن ، خود را جدا كردن از آنچه به انسان چسپيده ياانسان خود را به آن چسپانده است ، و جهاد يعنى درگيرى ، چه جهاد با دشمن و چه جهاد بانفس .
هجرت و جهاد دو چيزى هستند كه اگر نباشند، براى انسان جز زبونى و اسارت چيزىباقى نمى ماند. يعنى انسان آن وقت به معنى حقيقى انسان است كه زبون آنچه به واحاطه پيدا كرده و به او چسپيده است يا خودش را به آن چسپانده ، نباشد و الا اگر انسان، زبون محيط مادى و يا زبون محيط معنوى اى باشد كه در آن زيست مى كند، انسان آزادبه معنى واقعى نيست ، انسانى اسير و زبون و بيچاره است .
ستايش سفر در اسلام 
اگر ما هجرتهاى ظاهرى را در نظر بگيريم . اين خود مساله اى است كه آيا براى انسانسفر بهتر است يا حضر؟ (البته مقصود اين نيست كه انسان دائم السفر باشد و هيچ وقتحضر نداشته باشد، وطن نداشته باشد) آيا براى انسان بهتر است كه هميشه در يك وطنزندگى كند و سفرى در دنيا برايش ‍ رخ ندهد يا سفر براى انسان مفيد است و سفر، خودهجرتى است ؟
در اسلام به طور كلى سفر ستوده است . اگر چه سياحت به آن معنا كه در دوران گذشتهبوده به طورى كه افرادى اساسا مقر و جايگاهى نداشته از اينجا به آنجا مسافرت مىكردند (اگر تشبيه درستى باشد به اصطلاح ما نظير كولى ها) امر مطلوبى نيست ،ولى اينكه انسان در همه عمر در يك ده زندگى كند و از ده خود بيرون نيايد و يا در يكشهر زندگى كند و از آن شهر خارج نشود، در كشورى زندگى كند و به كشورهاى ديگرسفر نكند نيز روح انسان را ضعيف و زبون بار مى آورد.
اگر انسان توفيق پيدا كند كه به مسافرت برود، خصوصا با سرمايه اى علمى كه درحضر كسب كرده است (زيرا اگر انسان ، خام به سفر برود استفاده اى نخواهد كرد) وناديده ها را ببيند و برگردد، بسيار مؤ ثر خواهد بود. آن اثرى كه سفر روى روحانسان مى گذارد، آن پختگى اى كه مسافرت و هجرت از وطن در روح انسان ايجاد مى كند،هيچ عامل ديگرى ايجاد نمى كند حتى كتاب خواندن ، اگر انسان مثلا در كشورهاى اسلامىنرود و بگويد به جاى اينكه به اينهمه كشور بروم و مطالعه كنم ، كتاب مى خوانم .به نتيجه مطلوب نخواهد رسيد. شك نيست كه كتاب خواندن خيلى مفيد است ولى كتابخواندن هرگز جاى مسافرت را - كه تغيير جو و محيط دادن واز نزديك مشاهده كردن است -نمى گيرد. در قرآن آياتى داريم كه امر به سير در ارض ‍ كرده است :قل سيروا فى الارض (138) يا اولم يسيروا فى الارض (139)مفسرين تقريبا اتفاق نظر دارند كه مقصود، مطالعه تاريخ است ولى قرآن براى مطالعهتاريخ ، به خواندن كتابهاى تاريخى توصيه نمى كند بلكه دعوت به مطالعه آثارتاريخى مى كند كه اين صادقتر از مطالعه كتب تاريخ است ، چون سفر است و فايده سفررا همراه خود دارد. سفر چيزى است كه غير سفر جاى آن را نمى گيرد. شعرى در ديوانمنسوب به اميرالمومنين على عليه السلام هست كه مى گويد:
تغرب عن الاوطان فى طلب لعلى
و سافر ففى الاسفار خمس فوائد
تفرج هم و اكتساب معيشة
و علم و آداب و صحبة ماجد (140)
سفر كن ، مثل مرغ پابسته نباش كه وقتى به پايش يك لنگه كفش مى بندند ديگر نمىتواند تكان بخورد. سفر كن ولى هدف تو از سفر، طلب علوها و برتريها يعنى طلبفضيلتها و كسب كمالها باشد. و در سفر پنج فايده نهفته است :
1 - تفرج هم و غم ، اندوهها از دلت برطرف مى شود، تفرج پيدا مى كنى . انسان تاوقتى كه در محيط است . با سوابقى كه در زندگى دارد، خاطرات هميشه براى او يادآورغم و اندوه و غصه و گرفتاريهاست . مسافرت كردن و از دروازه شهر بيرون رفتن ، بهطور طبيعى همان است و غم و غصه ها در شهر ماندن همان . پس اولين فايده اش اين است كهاز هم و غم ها نجات پيدا مى كنيد؛ لااقل روح انسان كه زير سنگينى غم و غصه هالگدمال مى شود، براى مدتى آزاد مى گردد.
2 - و اكتساب معيشة . اگر باهوش باشيد مى توانيد با مسافرت كت كسب معيشت كنيد.انسان نبايد در معيشتها، در كسب درآمدها، فكرش محدود باشد به آنچه كه در محيطش وجوددارد. چه بسا كه انسان با لياقتى كه دارد، اگر پايش را از محيط خود بيرون گذاشتهو به محيط برود برايش بهتر باشد، زندگى اش خيلى بهتر شود و رونق بيشترى پيداكند.
3 - و علم . غير از كسب معيشت ، كسب علم كنيد. هر عالمى يك دنيايى است . ممكن است در شهرشما عالمهاى بزرگ و درجه اولى باشند ولى هر گلى بويى دارد. عالمى كه در شهرديگر است ، ممكن است از يك نظر در حد عالم شهر شما نباشد ولى او هم براى خود دنيايىدارد. وقتى با دنياى او روبرو شديد، غير از دنيايى كه داشتيد با دنياى علم ديگرى نيزآشنا خواهيد شد و علوم ديگرى به دست خواهيد آورد.
4 - و آداب . همه آداب و اخلاقها آداب و اخلاقى نيست كه مردم شهر يا كشور تو مى دانند.وقتى به جاى ديگر سفر مى كنيد، با يك سلسله آداب ديگر برخورد مى كنيد و احيانامتوجه مى شويد كه برخورد و عادتهاى آنها بهتر از عادات مردم شماست ، آدابى كه مردمآنجا رعايت مى كنند بهتر از آداب مردم شماست . ممكن است يك سلسله آداب و اخلاق درمسافرت بياموزيد. لااقل مى توانيد آداب آنها را با آداب خود،مقابل يكديگر بگذاريد و مقايسه كنيد، قضاوت كنيد و آداب خوبتر را انتخاب كنيد.
5 - و صحبة ماجد. غير از مساله كسب علم ، صحبت است . صحبت يعنى همنشينى در سفر، بههمنشينى با مردمان بزرگ توفيق پيدا مى كنيد. گاهى صحبت با افراد بزرگ به روحشما كمال مى دهد (نه صحبت تعليم و تعلم است بلكه منظور همنشينى با آنهاست ).
فى طلب العلى معنايش اين است كه مسافرت كنيد و هدفتان از مسافرت ايننباشد كه برويم ببينيم گرانترين هتلها را كجا مى توان پيدا كرد، بهترين غذاها را كجامى توان خورد، فلان عياشى را كجا مى توان انجام داد و از اينقبيل . تغرب عن الاوطان فى طلب العلى در طلب فضيلتها و علوها ورقاءها و كمالها از وطن دورى كن ، و اينهاست كه در اثر هجرت از وطن نصيب شما مى شود.
برترى علماى سفر كرده 
تاريخ نشان مى دهد افراد عالمى كه مخصوصا بعد از دوران پختگى به مسافرتپرداخته و برگشته اند، كمال و پختگى ديگرى داشته اند. شيخ بهايى در ميان علماامتياز خاصى دارد، مردمى جامع الاطراف و ذى فنون است . در ميان شعرا نيز سعدى شاعرىاست همه جانبه كه در قسمتهاى مختلف شعر گفته است ، يعنى دايره فهم سعدى دايرهوسيعى است . شعر او به حماسه و غزل عرفانى و اندرز و نوع ديگر اختصاص ندارد؛ درهمه قسمتها هم در سطح عالى است . سعدى مردى است كه مدت سىسال در عمرش مسافرت كرده است . اين مرد يك عمر نود ساله كرده كه سىسال آن به تحصيل گذشته ، بعد از آن در حدود سىسال در دنيا مسافرت كرده است و سى سال ديگر دورهكمال و پختگى او بوده كه به تاليف كتابهايش پرداخته است .گلستان و بوستان همهبعد از دوران پختگى اوست . به همين دليل سعدى يك مرد نسبتاكامل و پخته اى است . در بوستان مى گويد:
در اقصاى عالم بگشتم بسى
بسر بردم ايام با هر كسى
ز هر گوشه اى توشه ام يافتم
ز هر خرمنى خوشه اى يافتم
در داستانها گلستان و بوستان جملاتى از اينقبيل مى گويد كه در جامع بعلبك بودم چنين شد، در كاشغر بودم چنان شد (بعلبك كجاو كاشغر كجا!) در كاشغر با كودكى مصادف شدم كه نحو مى خواند، به او گفتم :
طبع تو را تا هوس نحو شد طاقت و صبر از دل ما محو شد
يا گاهى مى گويد در هندوستان در سومنات بودم ، چنين شد، چه ديدم و چنان شد؛ در سفرحجاز كه مى رفتم كسى همراه ما بود كه چنان كرد. همه اينها را منعكس كرده است . شك نيستكه روح شاعر با اينها كمال مى يابد.
اين است كه شما در شعر سعدى يك نوع همه جانبگى مى بينيد، ولى در شعر حافظ چنينچيزى نيست . در اشعار مولوى نيز نوعى همه جانبگى مى توان ديد چون مولوى هم بسيارسفر كرده است ، با ملتهاى مختلف بسر برده و لذا با زبانهاى مختلف آشناست و لغاتمختلف به كار برده است ، با فرهنگهاى مختلف آشنا بوده . ولى حافظ (با همه ارادتىكه ما به او داريم و واقعا مرد عارف فوق العاده اى بوده است و در غزلهاى عرفانى ،سعدى به گرد او هم نمى رسد و در اين زمينه بسيار عميق است ) يك بعدى است ، يك بعدبيشتر ندارد. او از شيراز نمى توانسته دل بكند. مى گويد:
اگر چه اصفهان آب حيات است
ولى شيراز ما از اصفهان به
يا مى گويد:
خوشا شيراز و وصف بى مثالش
خداوندا نگه دار از زوالش
او آب مصلى و گلگشت مصلى و همان جايى را كه بود چسبيد و ماند، مى گويد يك بارسفر كرد و تا يزد آمد ولى آنچنان ناراحت شد كه مرتب آرزو مى كرد كه به شيرازبرگردد:
اى دل خوش آن روز كزين منزل ويران بروم
راحت جان طلبم و ز پى جانان بروم
دلم از وحشت زندان سكندر بگرفت
رخت بر بندم و تا ملك سليمان بروم
اين شعر در عين حال كه عرفانى است ، بيانحال او نيز هست . توضيح بيت دوم اينكه در تاريخ و افسانه هاى قديم آمده است كهاسكندر كه به ايران آمده ، يزد را محبس خود كرد يعنى هر كسى را كه مى خواست زندانىكند، به زندان يزد مى برد و از طرفى در قديم شيراز و تخت جمشيد را ملك سليمان مىناميدند:
دلم از وحشت زندان سكندر بگرفت
رخت بر بندم و تا ملك سليمان بروم
اگر معنى عرفانى آن را در نظر بگيريم ، مقصود از زندان سكندر، تن به عالم طبيعت وماده ، و مقصد از ملك سليمان ، عالم معناست ، ولى در عينحال ايهام به اين معنا (آرزوى بازگشت به شيراز) هم هست .
بعد براى اينكه به يزديها برنخورد و آنها را مردم حق ناشناس جلوه نداده و خود هم مردحق ناشناسى نباشد و همچنين اعتراف كرده باشد كه مردم يزد با او خوشرفتارى كردهاند، در شعر ديگرى از آنها ستايش مى كند:
اى صبا از ما بگو با ساكنان شهر يزد
اى سر ما حق شناسان گوى چوگان شما
و قرار بود سفرى هم به هندوستان بكند. تا كنار دريا رفت ولى آنجا گفت نه ، مااهل دريا نيستيم . از همان جا دو مرتبه به شيراز برگشت . در همان گلگشت مصلى ماند وديگر حاضر نشد آنجا را رها كند.
مسلما شيخ بهايى كه دنيا را گشته ، با ملايى كه پنجاهسال از دروازه نجف بيرون نيامده است خيلى فرق مى كند. او مردى است كه با همه گروههاو طوايف در دنيا سر و كار داشته است . بسيار علماى ديگر كه ما داريم همين طور بوده اند،وقتى ما تاريخ را نگاه مى كنيم مى بينيم علمايى كه زياد مسافرت كرده و با طبقاتگوناگون سرو و كار داشته اند و استادهاى متنوعى در رشته هاى مختلف ديده (نظيرشهيد ثانى )و در هر شهرى با مردم بوده اند، فكر بازتر و وسيعترى دارند نسبت بهافرادى كه به اندازه آنها نابغه بوده اند، نبوغشان كمتر از آنها نبوده ، اخلاصشان كمتراز آنها نبوده ولى هميشه در يك محيط زيسته و از محيط خود خارج نشده اند، قهرا پختگىروح اينها برابر آنها نخواهد بود.
عرض كردم از هجرت ، تعبير معنوى هم در احاديث شده است : امهاجر من هجر السيئات ولى گفتيم بر خلاف توهم بعضيها، اين تعبير معنايش نفى هجرت ظاهرى وجسمانى نيست ، بلكه اثبات يك هجرت در سطح روحى و معنوى است . يعنى هجرت اسلامىمنحصر به اين نيست كه انسان از شهر و ديار و ده و منطقه خود هجرت كند، زبون منطقهاش نباشد، اسير شهر و ده خود نباشد، اسير آب و هوايى كه در آن زيست كرده است نباشد،اسير عوامل جغرافيايى محيط خود نباشد كه خود يك نوع آزادى و نفى اسارت است ، بلكههمچنين انسان نبايد اسير خصلتها و عادتهاى روحى كه به او چسپيده است و اسير منطقهروحى كه در آن زندگى مى كند و اسير جو روحى خود باشد.
مهاجرت از عادات  
انسان به يك چيزهايى عادت پيدا مى كند؛ عرف جامعه براى او يكاصل مى شود و يك عادت جسمى يا روحى براى او پيدا مى شود. عادتمثل عادت سيگار كشيدن . خيلى از افراد كه سيگار مى كشند، وقتى پزشك به آنها مىگويد: سيگار نكش ، جواب مى دهند: عادت كرده ام ، نمى توانم عادتم را ترك كنم ، تركعادت موجب مرض است ! كه حرف مفت است . المهاجر من هجر السيئات . مرد آن است كهبتواند از آنچه كه به او چسبيده است جدا شود و هجرت كند. تو اگر از يك سيگاركشيدنى نتوانى هجرت كنى ، انسان نيستى .
مرحوم آيت الله حجت (على الله مقامه ) يك سيگارى بود كه من واقعا هنوز نظير او را نديدهام ، گاهى سيگار از سيگار قطع نمى شد، گاهى هم كه قطع مى شد طولى نمى كشيد.ايشان اكثر اوقات سيگار مى كشيد. وقتى مريض شدند، براى معالجه به تهران آمدند ودر تهران اطباء گفتند چون بيمارى ريوى هم داريد بايد سيگار را ترك كنيد، ايشان ابتدابه شوخى گفته بود: من اين سينه را براى سيگار مى خواهم ؛ اگر سيگار نباشد، سينهرا مى خواهم چه كنم ؟ گفتند: به هر حال برايتان خطر دارد و واقعا مضر است . فرمود:مضر است ؟ گفتند: بله ، گفت : نمى كشم . يك نمى كشم كار را تمام كرد. يك عزمو يك تصميم ، اين مرا را به صورت يك مهاجر از يك عادت قرار داد.
مى گويند مامون عادت به خاك خوردن داشت ، اطباء و ديگران را جمع كرد تا كارى كنندكه خاك خوردن را ترك كند. معجون دادند گفتند: چنين كن ، چنان كن و هر كس چيزى گفت ،فايده نبخشيد. روزى در اين زمينه صحبت مى كردند. ژنده پوشى كه دم در نشسته بودگفت : دواى اين درد نزد من است . پرسيدند: چيست ؟ گفت : عزمة من عزمات الملوك يكتصميم شاهان . به رگ غيرت مامون برخورد، گفت : راست مى گويد، و همان شد.
انسان نبايد اينقدر اسير عادات باشد. متاسفانه بايد عرض كنم كه عادات اجتماعى ،بيشتر در ميان خانمها رايج است تا آقايان ، مثلا رسم اين است كه در روز سوم و هفتم وچهلم ميت ، چنين و چنان كنند و يا در عروسى رسم اين است كه روى سر عروس قند بسايند وامثال اينها. مى گويند: رسم است ، چه مى شود كرد؟ مگر مى شود آن را زير پا گذاشت ؟!حال چه فلسفه اى دارد و چرا؟ جواب مى دهند: رسم است ديگر، رسم را كه نمى شود انجامنداد اين زبونى ، حقارت و بيچارگى . انسان نبايد اينقدر اسير عرفها باشد، آدم بايدتابع منطق باشد. البته مثل امروزيها هم نبايد اينقدر اسير عرفها باشد. آدم بايد تابعمنطق باشد. البته مثل امروزيها نبايد بى جهت سنت شكن بود و گفت : من با هر چه سنت استمخالفم ! خير، من با هر چه سنت است مخالفم ! خير من با هر چه سنت است مخالفم نيستم ؛با هر چيزى كه منطق دارد موافق و با هر چه كه منطق ندارد مخالفم . آن هم از آن طرفافتادن است .
بنابراين اسلام هجرت را در زندگى انسانها يكاصل مى داند. معنايش ‍ چيست ؟ احيا و پرورش شخصيت انسان ، مبارزه با يكى از اساسىترين عوامل زبونى و اسارت انسان : اى انسان ! اسير محيطى كه در آن متولد شده اىنباش . اسير خشت و گل نباش . (141) انسان بايد براى خود اين مقدار آزادى و حريت واستقلال قائل باشد كه نه خود را اسير و زبون منطقه و آب وگل كند و نه اسير و زبون عادات و عرفيان و اخلاق زشتى كه محيط به اوتحميل كرده است باشد. المهاجر من هجر السيئات مهاجر كسى است كه بتواند ازسيدات ، بديها، پليديها، زشتيها و صفات بد جدا شود. هجرت يعنى جدا شدن اززشتيهايى كه بر انسان احاطه پيدا كرده ، آزاد كردن خود را پليديهاى مادى و معنوى كهبر انسان احاطه پيدا كرده است . پس نتيجه مى گيريم كه هجرت ، خود يكعامل تربيتى است . برويم سراغ جهاد.
درگيرى با موانع 
جهاد يعنى درگيرى ، حتى در تعبير معنوى آن كه جهاد با نفس است . انسان با موانع ومشكلات روبرو مى شود. آيا انسان بايد هميشه اسير و زبون موانع باشد؟ نه ، همين طوركه انسان نبايد اسير و زبون موانع باشد؟ نه ، همين طور كه انسان نبايد اسير و زبونمحيط خود باشد، اسير و زبون موانع نيز نبايد باشد: اى انسان ! تو براى اين آفريدهشده اى كه به دست خود موانع را از سر راه خويش بردارى .
قبل از عبارت و من يخرج من بيته مهاجرا الى الله و رسوله مىفرمايد: و من يهاجر فى سبيل الله يجد فى الارض مراغما كثيرا و سعة هجرت كنيد؛ هر كس هجرت كند، در روى زمين مراغمها و سعه ها خواهد ديد. (142).
قرآن در اينجا تعبير عجيبى دارد. دو آيه قبل از و من يهاجر فىسبيل الله آيه مستضعفين است : ان الذين توفيهم الملائكة ظالمى انفسهمقالوا فيم كنتم قالوا كنا مستضعفين فى الارض قالو الم تكن ارض الله واسعة فتهاجرفيها (143)وقتى ملائكه عده اى را قبض روح مى كنند. مى بينند پرونده آنهابسيار تاريك و سياه و پليد است . مى پرسند: چرا اين طور است ؟ جواب مى دهند: ما عده اىمردم بيچاره بوديم ، در محيطى زندگى مى كرديم كه دستمان به جايى نمى رسيد، جبرمحيط اجازه نمى داد، و از اين مهملات مى بافند. ملائكه مى گويند: اينها براى انسان عذرنيست . اينها عذر يك درخت است . درخت است كه نمى تواند از جاى خود حركت كند. اگر بهدرختى بگوييم : چرا در كنار خيابانهاى تهران پژمرده شده اى و صورت برگهايتمثل آدمهاى ترياكى اينقدر سياه شده است ؟ مى گويد: مگر اتوبوسهاى شركت واحد رانمى بينيد كه چقدر دود مى كنند؟ تقصير اين درخت چيست ؟ واقعا تقصير درخت چيست ؟ درختكه نمى تواند جايش ‍ را عوض كند و مثلا به بيابان برود تا برگهايش سبز و خرمشوند! اين درخت ، اين موجود، ريشه هايش به زمينوصل است ، نمى تواند خود را جدا كند.
حتى حيوانات چنين اسارتى را ندارند. ما در ميان حيوانات ، مهاجر زياد داريم : كبوترهاىمهاجر، غير كبوترهاى مهاجر، پرستوها و خيلى از حيوانات ديگر. ماهيهاى دريا مهاجرت مىكنند، مهاجرت تابستانى و زمستانى دارند. پرستوها در تابستان كه هوا گرم مى شود،به مناطق سرد مى روند و يك مهاجرت چند فرسخى مى كنند و بالعكس .
بسيارى از ماهيها در فصلهاى مختلف از يك قسمت دريا به قسمت ديگر مهاجرت مى كنند بهطورى كه منطقه اى را سياه مى كنند. حيوان خود را به خاك وگل و سنگ نمى بندد. در چنين صورتى ، انسان چنين عذرى براى خود مى آورد كه وقتى ازاو مى پرسند: فيم كنتم چرا اينقدر كثيفى ، چرا اينقدر پليد و آلوده هستى ؟ جوابمى دهد: محيط ما فاسد بود! اينهمه سينما، زن مينى ژوپ پوش ، دكان مشروب فروشىو... جبر محيط است ! مى گويند: اين مهملات چيست ؟ آيا نمى شد از اين محيط برويد دو قدمآنطرف تر، محيط بهتر؟ (قالوا الم تكن ارض الله واسعة فتهاجروا فيها) اينهامى گويند: ما در اينجا مرغم بوديم . مى خواهند بگويند ما مسلمان بوديم ، شهادتين راقبول داشتيم ولى زير دست و اسير و زبون بوديم ، محيط ما بد بود، هميشه دشمن بينىما را به خاك مى ماليد. مى گويند: اينجا اين طور بوديد، و من يهاجر فىسبيل الله يجد فى الارض مراغما كثيرا وسعة هر كسى كه در راه خدا مهاجرتكند، به سرزمينى مى رسد كه آنجا سرزمين مراغمه است يعنى در آنجا با دشمن درگير مىشود؛ اگر يك دفعه دشمن بينى ات را به خاك ماليد، يك دفعه هم تو بينى دشمن را بهخاك بمال ؛ يعنى درگيرى ، جهاد. و من يهاجر فىسبيل الله يجد فى الارض مراغما كثيرا وسعة و من يخرج من بيته مهاجرا الى الله ورسوله ثم يدركه الموت فقد وقع اجره على الله .
در تعبير معنوى مطلب هم همينطور است . بعضى عادت كرده اند كه وقتى راجع بهمسائل اخلاقى به آنها تذكر داده مى شود، مى گويند: نمى شود، دروغ نگو! بالاخرهانسان مجبور مى شود دروغ بگويد! به زن نامحرم نگاه نكن ! مگر مى شود آدم نگاه نكند؟در جلسه اى گفتم : اين شعر خيام نفى انسان است ؛ افتخار نيست ، ننگ ادبيات ماست :
يارب تو جمال آن مه مهرانگيز
آراسته اى به سنبل عنبربيز
پس حكم همى كنى كه در وى منگر
اين حكم چنين بود كه كج دار و مريز
جبر است ، نمى توانم ! جبر نيست ، تو انسانيت انسان را نفى كردى ، مى گوييم : آقا درنماز حضور ذهن داشته باش . مى گويد: نمى شود! اگر نمى شد، نمى گفتند داشتهباش . مراقبه ندارى ؛ اگر مراقبه كنى مى توانى در نماز حضور قلب داشته باشى .مراقبه كن ، خيال تو نيز در اختيارت قرار مى گيرد، يعنى خاطره ذهنى بدون اجازه توذهنت نمى آيد تا چه رسد به قسمتهاى ديگر.
حاكم انديشه ام محكوم نى
چون كه بنا حاكم آمد بر نبى
جمله خلقان سخره انديشه اند
زين سبب خسته دل و غم پيشه اند
چرا انسان بايد مسخر باشد؟ خدا انسان را مسخر هيچ موجودى قرار نداده است ؛ آنچنانآزادى و حريتى به انسان داده كه اگر بخواهد، مى تواند خود را از همه چيز آزاد كند وبر همه چيز مسلط باشد ولى درگيرى مى خواهد، انسان با خود بايد درگيرى داشتهباشد؛ با هواى نفس خود، با لذت پرستى و راحت طلبى خود درگيرى داشته باشد. مسلمااگر درگيرى نداشته باشد، محكوم است . امر داير است ميان يكى از اين دو: يا درگيرىبا نفس اماره و برده كردن و در اطاعت خود در آوردن آن ، يا درگير نشدن و اسير و زبونآن گرديدن . النفس آن لم تشغله شغلتك خاصيت نفس اماره اين است كه اگر تواو را وادار و مطيع خود نكنى ، او تو را مشغول و مطيع خود خواهد ساخت .
فلسفه زهد حضرت على و منطق او در فلسفه ترك دنياى خود چه بود؟ آزادى : من مغلوبباشم ؟ على عليه السلام همان طور كه نمى پسنديد در ميدان جنگ مغلوب عمرو بن عبدودهاو مرحبها باشد، به طريق اولى و صد چندان بيشتر هرگز بر خود نمى پسنديد كهمغلوب يك ميل و هواى نفس باشد. روزى حضرت از كنار دكان قصابى مى گذشت . قصابگفت : يا اميرالمؤ منين ! (ظاهرا در دوران خلافت ايشان بوده است ) گوشتهاى بسيار خوبىآورده ام ، اگر مى خواهيد ببريد. فرمود: الانپول ندارم گفت : من صبر مى كنم . حضرت فرمود: من به شكم مى گويم صبر كند. اگرمن نمى توانستم به شكم خود بگويم كه صبر كند، از تو مى خواستم كه صبر كنى !ولى من به شكم خود مى گويم كه صبر كند، همين داستان را سعدى به شعر درآوره ، منتهااز زبان يك عارف مى گويد:
ولو سئت لا هتديت الطريق الى مصفى هذاالعسل و لباب هذا القمح و نسائج هذا القز من اگر بخواهم بلدم نه اينكهعقل و شعورم نمى رسد؛ مى دانم كه چگونه مى توان عاليترين لباسها، عاليترينخوراكها، آنچه را كه سلاطين دنيا براى خودشان تهيه مى كنند تهيه كرد ولكن هيهاتان يغلبنى هواى معنى اين كار اين است كه من خود را در اسارت هواى نفس خود قراردهم ؛ نمى كنم . خطاب به دنيا مى كند در تعبيرهاى بسيار زيبايى : اليك عنى يادنيا فحبلك على غاربك يعنى برو گم شو، قد انسللت من مخالبك وافلت من حبائلك (144) من در برابر تو آزادم ، تو چنگالهايت را به طرفمن انداختى ولى من خود را از چنگالهاى تو رها كردم . تو دامهاى خود را در راه من گستردى ،ولى من خود را از اين دامها نجات دادم . من آزادم و درمقابل اين فلك و آنچه در زير قبه اين فلك است ، خود را اسير وذليل و زبون هيچ موجودى نمى كنم . به اين مى گويند درگيرى واقعى ، جهاد با نفس .
روز يازدهم محرم يكى از سخت ترين روزهايى است كه براهل بيت پيغمبر گذشته است . اگر صحنه كربلا را از دو طرف يعنى از صفحه نورانى واز صفحه ظلمانى آن بنگريم . مى بينيم مثل اينكه صحنه اى است نشان دهنده سخنان آن روزملائكه و پاسخ خداوند درباره آفرينش انسان كه اتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء و نحن نسبح بحمدك و نقدس ‍ لكقال انى اعلم ما لا تعلمون (145) هر چه ملائكه در سرشت بشر از بديهاديدند، در كربلا ظاهر شد. و نيز آنچه خداى متعال به آنها گفت كه شما يك طرف قضيهرا ديدند و طرف ديگر آن يعنى صفحه نورانى و فضيلت بشر را نديدند (تمامفضيلتهاى بشرى ) در حادثه كربلا ظاهر شد. يك چنين صحنه آزمايش عجيبى است .
اينها انواعى قساوتها كردند كه در نوع خود در دنيا يا بى نظير است يا كم نظير؛ درمجموع شايد بشود گفت بى نظير است . يكى از آنها اين است كه جوانى يا طفلى را درمقابل چشم مادرش گشتند، سر بريدند. احصاء كرده اند؛ در اين واقعه هشت نفر را به اينشكل كشتند كه سه نفر آنها بالغ و مرده ، و پنج نفر ديگر كودكانى بوده اند كه جلوىچشم مادرانشان يا سر بريده و يا قطعه قطعه شده اند، يكى از اين هشت نفر كه مادرانشاندر كربلا بوده اند جناب عبدالله بن الحسين بن على بن ابى طالب است كه در ميان ما بهعلى اصغر معروف است ، طفل شيرخواره اباعبدالله . بنابر آنچه درمقاتل معتبر هست ، شهادت اين طفل در مقابل خيمه صورت گرفته است . آقا اباعبداللهطفل را براى بوسيدن و خداحافظى در بغل گرفتند: يا اختاه ايتنى بولدىالرضيع حتى اودعه . نوشته اند در همان حالى كه اباعبداللهطفل را مى بوسيدند و مادرش نيز همان جا ايستاده بود، با اشاره پسر سعد تيرى مى آيد وگلوى اين طفل را پاره مى كند.
يكى ديگر جناب قاسم بن الحسن فرزند امام حسن است كه مادرش در كربلا شاهد شهادتفجيع او بود. ولى مادر حضرت على اكبر در كربلا نبوده است . عليرغم شهرتى كه مىگويند ليلا در كربلا بوده ، ليلا در كربلا نبوده است .
يكى ديگر از جوانانى كه در كربلا شهيد شده است و مادرش حضور داشت ، عون بنعبدالله بن جعفر فرزند جناب زينب كبرى (سلام الله عليها)است ، يعنى زينب عليهماالسلام شاهد شهادت پسر بزرگوارش بود. از عبدالله بن جعفر دو پسر در كربلابودند كه يكى از زينب و ديگرى از زن ديگر بود و هر دو شهيد شدند. بنابراين پسرزينب نيز در كربلا شهيد شده است . و يكى از آن عجايبى كه تربت بسيار بسيار عالىاين بانوى مجلله را مى رساند، اين است كه در هيچ مقتلى ننوشته اند كه زينب چهقبل و چه بعد از شهادت پسرش نامى از او برده باشد. گويى اگر مى خواست اين نام راببرد، فكر مى كرد نوعى بى ادبى است ؛ يعنى يا اباعبدالله ! فرزند منقابل اين نيست كه فداى تو شود. مثلا در شهادت على اكبر، زينب از خيمه بيرون دويد وفرياد زد: يا اخيه و اين اخيه ! كه فريادش فضا را پر كرد، ولى هيچ ننوشتهاند كه در شهادت فرزندش چنين كارى كرده باشد.
جوان ديگرى كه در كربلا شهيد شد يكى از فرزندان جناب مسلم بنعقيل و مادرش رقيه دختر على بن ابى طالب عليه السلام است . اين جوان هم درمقابل چشم مادرش شهيد شد. دو سه نفر هم از اصحاب هستند: يكى عبدالله بن عمير كلبى وديگر آن جوانى است كه شناخته نشده كه پسر كداميك از اصحاب بوده است . اين دو هم درمقابل چشم مادرشان شهيد شدند كه در جلسه پيش درباره شان صحبت كرديم .
ديگر، يكى از جوانان اهل بيت است كه بعد از اباعبدالله به شهادت رسيد، اينطفل كه ده سال داشت در خيمه بود. وقتى ديد اوضاع دگرگون شد، از خيمه بيرون دويد.اينجا درباره او نوشته اند: خرج مذعورا حالت بهت زده اى داشت ،مثل بهت زده ها نگاه مى كرد و متحير بود كه چه شده است .ناقل نقل مى كند كه فراموش نمى كنم كه در دو گوش اينطفل گوشواره بود و مادرش نيز ايستاده بود كه يك نفر آمد و سر او را بريد.
يكى ديگر كه خيلى براى اباعبدالله جانسوز و عجيب است اينكه اباعبدالله دستور دادهبودند كه اهل بيت از خيمه ها بيرون نيايند و اين دستور اطاعت مى شد. فرزندى دارد امامحسن مجتبى به نام عبدالله بن الحسن كه مادر او هم در كربلا حاضر بوده . ده ساله بود(وقتى اين طفل متولد شد پدر نداشت او در رحم مادر يا شيرخواره بود كه پدرش شهيدشد.به هر حال او پدر خود را نديده بود) و در دامن اباعبدالله بزرگ شده بودند. اينطفل در آخرين لحظات عمر اباعبدالله - كه درگودال قتلگاه افتاده و توانايى حركت نداشتند - يكمرتبه از خيمه بيرون آمد. زينب دويدو او را گرفت ولى او قوى بود، خود را از دست زينب بيرون آورد و گفت : ولله لاافارق عمى به خدا از عمويم از جدا نمى شوم . دويد و خود را در آغوش اباعبداللهانداخت . سبحان الله ! حسين چه صبر و چه قلبى دارد! اباعبدالله اينطفل را در آغوش گرفت . در همان حال مردى آمد براى اينكه به اباعبدالله شمشيرى بزند.اين طفل گفت : يا بن اللخناء تو مى خواهى عموى مرا بزنى ؟ تا شمشير را حوالهكرد، اين طفل دست خود را جلو آورد و دستش ‍ بريده شد. فرياد يا عماه او بلند شد. حسين اورا در آغوش گرفت و فرمود: فرزند برادر! صبر كن ، عن قريب به جد پدرت ملحقخواهى شد.

لا حول و لا قوة الا باالله و صلى الله على محمد و اله الطاهرين . باسمك العظيم الاعظمالاعز الاجل الاكرم يا الله ...

خدايا! دلهاى ما را به نور ايمان منور بگردان . قلبهاى ما را به حقايق مقدس ‍ اسلام آشنابفرما. ما را قدردان نعمت قرآن قرار بده . قدردان نعمت اسلام قرار بده ، قدردان پيغمبر وآل او قرار بده . نيتها ما را خالص بفرما. اموات مامشمول عنايت و رحمت خود بفرما.
رحم الله من قراء الفاتحة مع الصلوات

next page

fehrest page

back page

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation