بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب برگی از آسمان, حجت الاسلام میرزا على بابائى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     fehrest01 -
     FOOTNT01 -
     MAHDI001 -
     MAHDI002 -
     MAHDI003 -
     MAHDI004 -
     MAHDI005 -
     MAHDI006 -
     MAHDI007 -
     MAHDI008 -
     MAHDI009 -
 

 

 
 

 

fehrest page

back page

ائمه اطهار عليهم السلام در تمام اعمالو افعال شيعيان اطلاع دارند
14 در اطلاع حضرت صادق عليه السلام بر غيب شيخ طوسى از داود بن كثير رقى روايتكرده كه گفت نشسته بودم خدمت حضرت صادق عليه السلام كه ناگاه ايشان از پيش ‍ خودبه من فرمود اى داود به تحقيق كه عرضه شد بر من علماى شما روز پنجشنبه پس ديدمبين اعمال تو صله و احسان تو را به پسر عمت فلان پس اين مطلب مرا خشنود گردانيد.همانا صله تو او را سبب مى شود كه عمر او زود فانى واجل او منقطع شود. داود گفت مرا پسر عمى بود معاند و دشمن اهلبيت و مردى خبيث خبر به منرسيد كه او و عيالش بد مى گذرانند. پس براى نفقه او براتى نوشتم و نزد اوفرستادم .پيش از آنكه به سوى مكه توجه كنم چون به مدينه رسيدم خبر داد مرا بدينمطلب حضرت امام صادق عليه السلام .
صله ارحام و احسان به برادران نعمت و عمر انسان را زياد مى كند عبدالرحمن بن حجاج ازامام موسى بن جعفر عليه السلام روايت كرده كه فرمود در بنىاسرائيل مردى صالح بود همسرى مانند خود صالحه داشت . مرد مذبور شبى در خواب ديدكه شخصى به نزد او آمده و بدو گفت خداى تعالى عمر تو را فلان مقدار مقدر فرمود ومقرر داشته كه نيمى از عمر تو در وسعت و فراخى بگذرد و نيم ديگر آن به سختى وفشار و فقر اكنون تو مخيرى هر كدام را مقدم دارى (اگر مى خواهى آن نيمى كه درفراخى و ثروتى است مقدم بدار و نيم دوم زندگى را در سختى بگذران و اگر خواهىسختى و فقرى را مقدم بدار و نيمه دوم زندگى را در فراخى و وسعت و ثروت بگذران )مرد صالح گفت من زنى صالحه دارم كه با من در زندگى شريك است من با وى مشورتمى كنم و اطلاع مى دهم چون صبح شد به زن گفت من چنين خوابى ديده ام زن بدو گفت همانفراخى و ثروت و وسعت را در نيمه اول زندگى اختيار كن شايد خدا به ما رحم كند ونعمت را بر ما تمام گرداند چون شب دوم شد همان شخص به نزد وى آمد و بدو گفت كدامرا اختيار كردى مرد صالح گفت من همان فراخى را در نيمهاول انتخاب كردم او هم پذيرفت و رفت و از روز ديگر دنيا از هر طرف بدو رو آور شد ونعمت او زياد گشت زن كه چنان ديديد و گفت بوسيله ايناموال به خويشان خود و نيازمندان ديگر رسيدگى كن و به همسايگان و برادرانت از ايناموال بده (و همچنان پيوسته او را به صله رحم و احسان و كارهاى نيك وادار مى كرد) تاچون نيمى از عمر او گذشت همان مرد را در خواب ديد كه به نزد وى آمده گفت خداى تعالىبه خاطر قدردانى از رفتارى كه تو در اين مدت انجام دادى (و احسانى كه كردى ) همهعمر را در فراخى و نعمت مقرر فرمود تا پايان عمر مقرر داشت كه به همين وضع به سربرى (363).
قطع رحم عمر را كوتاه مى كند  
امير المؤ منين عليه السلام فرمود در حديثى ان اليمين الكاذبة و قطيعة الرحم تذرانالديار بلاقع من اهلهاقسم دروغ و قطع رحم خانه ها را ويران (و بى صاحب ) و خالى ازاهل و خانمان گرداند(364).
در حديث ديگرى از ابى حمزه ثمالى روايت كرده كه اميرمؤ منان عليه السلام در خطبه اىفرمود اعوذ بالله من الذنوب التى تعجل الفناء پناه مى برم به خدا ازگناهانى كه در نابودى شتاب كند. ابن كوا كه در زمره دشمنان آن حضرت و از خوارجبود و هميشه مترصد و منتظر بود تا ايراد بر كردار و گفتار آن حضرت بگيردبرخاسته گفت يا على مگر گناهى هم هست كه در نابودى شتاب كند.فقال عليه السلام نعم ويلك قطيعة الرحم فرمود بلى قطع رحم است (365).
امام صادق عليه السلام با منصور دوانيقى  
روزى منصور دوانيقى كسى را به سراغ امام صادق عليه السلام فرستاد و چون آنحضرت نزد وى آمد دستور داد در پهلوى خودش توشكى گستردند امام عليه السلام را دركنار خود نشاند آنگاه چند بار صدا زد محمد (محمد نام پسر منصور و لقبش مهدى بود) رانزد من آريد. مهدى را پيش من آريد و هم چنين پشت سر هم تكرار مى كرد بدو گفتند هماكنون مى آيد و چون آمد منصور رو به امام صادق عليه السلام كرده گفت آن حديثى كهدرباره صله رحم نقل كردى تكرار كن تا مهدى هم بشنود. امام عليه السلام فرمود آرىپدرم از پدرش از جدش اميرالمؤ منين عليه السلام ازرسول خدا صلى الله عليه و آله روايت كرد كه آن حضرت فرمودانالرجل ليصل رحمه و قد بقى من عمره ثلاث سنين فيصبرها اللهعزوجل ثلاثين سنة و يقطعها و قد بقى من عمره ثلاثون سنة فيصبرها الله ثلاث سنينبراستى كه مرد صله رحم مى كند و از عمرش سهسال بيش نمانده ولى خدا بواسطه همان صله رحم عمر سهسال را سى سال مى كند و از عمرش سى سال ماند ولى خدا(به همان واسطه ) عمر سىسال را سه سال مى كند منصور گفت اين حديث نيكو است ولى منظورم اين حديث نيست . امامعليه السلام فرمود آرى پدرم از پدرش از جدش از اميرالمؤ منين عليه السلام ازرسول خدا صلى الله عليه و آله روايت كرد كه فرمودصلة الرحم تعمر الديار و تزيدفى الاعمار و ان كان اهلها غير اخيارصله رحم خانه ها را آباد گرداند و بر عمرهابيفزايد و گرچه انجام دهندگان آن مردمان خوبى نباشند. منصور گفت اين هم نيكو حديثىاست ولى منظور من اين حديث هم نيست . امام عليه السلام فرمود آرى پدرم از پدرش از جدشاز اميرالمؤ منين عليه السلام از رسول خدا صلى الله عليه و آله روايت كرد كه آن حضرتفرمودان الرجل صلة الرحم تهون الحساب و تقى ميتة السوءصله رحم حساب ها را درروز قيامت آسان و از مرگ بد حفظ كند. منصور گفت آرى منظور من همين حديث بود(366).
قطع رحم در رديف شرك  
مردى خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد عرض كرد مبغوض تريناعمال نزد خداى عزوجل كدام عمل مى باشد. فقال الشرك بالله فرمود شرك بهخدا قال ثم ماذا قال الامر بالمنكر و النهى عن المعروف پرسيد پس از آن چهفرمود امر به كار زشت و نهى از كار نيك (367).
داستانى از كتاب كافى  
يكى از اصحاب امام صادق عليه السلام گويد به امام صادق عليه السلام عرض كردمبرادران و عموزادگان من خانه را بر من تنگ كرده اند و از همه خانه يك اطاق براى منگذارده اند و من اگر در اين باره اقدام كنم مى توانم خانه را از آنها بگيرم امام فرمودصبر كن خداوند براى تو گشايش فراهم خواهد كرد. راوى مى گويد من خوددارى كردم تادر سال صد و سى و يك وبائى آمد و به خدا سوگند همه آنها مردند و يك نفر ازاهل آنها باقى نماند. فرمود اين به واسطه آن رفتارى است كه با تو كردند و آزارى كهبو تو رساندند و قطع رحم كردند آيا دلت مى خواست كه زنده باشند و بر تو ننگگيرند؟ عرض كردم آرى به خدا سوگند(368).
مرحوم نهاوندى در كتاب عبقرى الحسان از عالمجليل سيد بزرگوار آقاى سيد عبدالله قزوينىنقل مى كند كه فرمود من در سال 1327 هجرى قمرى با زن و فرزندم براى زيارت بهعتبات عاليات مشرف شديم روز سه شنبه اى بود كه از نجف اشرف به مسجد كوفهرفتيم رفقا خواستند همان روز به نجف برگردند. من گفتم خوب است امشب كه شب چهارشنبه است به مسجد سهله برويم و اعمال شب چهار شنبه مسجد سهله را بجا آوريم .اول رفقا قبول كردند ولى بعد پشيمان شدند و گفتند ما شبانه در اين بيابان حركتنمى كنيم ولى من با سه نفر زن كه همراهم بودند سوار مركب شديم و به طرف مسجدسهله رفتيم و نماز مغرب و عشاء را با جماعت خوانديم و بعدمشغول دعا و اعمال مسجد گرديديم ناگهان متوجه شديم كه از شب خيلى گذشته و ما بايدحتما به طرف كوفه برگرديم ترس عجيبى بر من غالب شده بود با خود مى گفتم منچگونه با سه نفر زن به تنهايى با يك عرب چهاروادار در بيابان تاريك به كوفهبرگردم . علاوه بر آن سال عطيه تامى با دولت عراق ياقى شده بود و براى آذوقهبه مسافرين شبيخون مى زد و اين موضوع بيشتر سبب ترس من شده بود. لذا با نهايتاضطراب در قلب به حضرت ولى عصر ارواحنا فداهمتوسل شدم و از آن وجود مقدس كمك خواستم ناگهان چشمم به مقام حضرت ولى عصر عليهالسلام كه در وسط مسجد است افتاد در آنجا روشنايى عجيبى كه چشم را خيره مى كرد ومثل آن بود كه خورشيد تمام نورش را در آن محوطه كوچك متمركز كرده است مشاهده مىشود. فورا به طرف مقام رفتيم ديدم سيد بزرگوار باكمال عظمت و جلال و بزرگوارى در ميان محراب نشسته و عبادت مى كند خدمت دو زانونشستم و دست مباركش را بوسيدم خواستم پيشانى او را هم ببوسم خود را عقب كشيد ونگذاشت و من كنار او نشستم و مشغول دعا و زيارت شدم او هممشغول دعا و اذكار خودش بود ولى وقتى من به وجود مقدس حضرت بقية الله ارواحنافداهسلام مى كردم او جواب مى فرمود و مى گفت عليكم السلام من دردل مقدارى ناراحت شدم با خود گفتم من به امام زمان سلام مى كنم او جواب مى دهد آن وجودمقدس رو به من كرد و فرمود با اطمينان دعا و عبادت كنيد من به اكبر كبابيان سفارش كردهام كه شما را به مسجد كوفه برساند و شام بدهد من وقتى اين را از آن وجود مقدس شنيدمبا او ماءنوس شدم و از آن حضرت سه حاجت خواستماول وسعت رزق و رفع تنگدستى كه قبول فرمودند دوم اينكه قبر من وقتى مردم دركربلا باشد اين را هم قبول فرمودند سوم از آن حضرت فرزند صالحى خواستم كهفرمودند اين در دست ما نيست من ديگر ساكت شدم و احراز نكردم (زيرا دراول جوانى زن پدرى داشتم دختر خوبى داشت و او را به من نمى دادند و من در حرم حضرتعلى بن موسى الرضا عليه السلام از خدا خواسته بودم كه آن دختر را به من بدهند ديگراز خدا اولاد نمى خواهم بعدها او را به من داده بودند لذا اصرار نداشتم كه داراى فرزندباشم بعد از من زنم خدمت حضرت ولى عصر سلام الله عليه و او هم از آن حضرت سهحاجت خواست يكى آنكه قبل از من بميرد و من او را كفن و دفن كنم دوم وسعت رزق خواست سومآنكه يا در كربلا يا در مشهد دفن شود كه آن حضرت هر سه آن راقبول فرمودند (بعدها هر سه اين حوائج برآورده شد و زنم در مشهد از دنيا رفت و من خودماو را به خاك سپردم ) زن ديگرى كه همراه من بود او هم جلو آمد و او هم سه حاجت از آنحضرت خواست يكى شفاى زن پسرش بود كه آن حضرت فرمودند آن را جدم حضرتموسى بن جعفر عليه السلام شفا خواهد داد دوم ثروت و مكنت براى پسرش خواست كه آنرا هم قبول فرمودند. سوم طول عمر براى خودش خواست كه آن را همقبول فرمودند و من خودم ديدم كه عروسش در كاظمين شفا يافت و پسرش از ثروتمندانگرديد و خودش نود و پنج سال عمر كرد. سيد عبدالله قزوينى مى گويد بعد از دعا وزيارت و اين گفتگوها من از مقام بيرون آمدم زنم به من گفت فهميدى آن آقا كه بود گفتمنه . گفت اين آقا حضرت ولى عصر عليه السلام بودند من وقتى برگشتم و بهداخل مقام نگاه كردم نه نورى وجود داشت و نه آن آقا كه تا بهحال اينجا بودند فقط يك فانوس در وسط مقام آويزان است و چيز ديگرى نيست ظلمت وتاريكى تمام مسجد و همه جا را فرا گرفته است اينجا متوجه شدم كه آن نور از وجودمقدس حضرت بقية الله ارواحنافداه بوده است وقتى به كنار مسجد آمدم جوانى نزد من آمد وگفت هر وقت مايل باشيد من شما را به مسجد كوفه مى رسانم گفتم تو كيستى گفت مناكبر بهارى هستم وقتى نام او را شنيدم ياد آمد كه حضرت ولى عصر ارواحنافداه فرمودهاند كه من به اكبر كبابيان مى گويم شما را به مسجد كوفه برساند و از طرفى منفكر كردم او مى گويد اسم من اكبر بهايى است و لذا ناراحت شدم گفتم چه مى گويىگفت اسم من اكبر بهارى است و من در محله كبابيان همدان مى نشينم و چوناهل قريه بهار كه در اطراف همدان است مى باشم مرا اكبر بهارى مى گويند. آن آقا به منامر فرموده كه شما را به مسجد كوفه برسانم . بالاخره آن جوان يعنى اكبر بهارى باچهار نفر كه همراه او بودند ما را همراهى كردند ومثل خدمت گذار پروانه وار دور ما مى گشتند و ما را باكمال محبت به مسجد كوفه رساندند(369).
از ملاقات مذبور ملاحظه شد كه سيد بزرگوار سيد عبدالله قزوينى رحمه الله و آن دونفر زن كه همراه ايشان بودند از حضرت ولى عصر عليه السلام حوائج دنيا و آخرت ووسعت رزق و ثروت خواستند آن حضرت قبول فرمودند و برآورده شد از اين مطلب معلومشد كه مال دنيا از راه حلال كسب كردن واجب و لازم است در آيه 32 سوره اعراف با لحنتندترى با پاسخ آنها كه گمان مى برند تحريم زينتها و پرهيز از غذاها و روزيهاىپاك و حلال نشانه زهد و پارسايى و مايه قرب به پروردگار است مى پردازند و مىفرمايدقل من حرم زينة الله التى اخرج لعباده و الطيبات من الرزق يعنى اى پيامبربگو چه كسى زينتهاى الهى را كه براى بندگانش آفريده و همچنين مواهب و روزى هاىپاكيزه را تحريم كرده است . در حديث است كه يكى از زاهدان ريائى به نام عبادبن كثيربا امام صادق عليه السلام روبرو شد در حالى كه امام عليه السلام لباس نسبتازيبايى بر تن داشت به امام صادق عليه السلام گفت از خاندان نبوتى و پدرت (علىعليه السلام ) لباس بسيار ساده مى پوشيد چرا چنين لباس جالبى بر تن تو است آيابهتر نبود كه لباسى كم اهميت تر از اين مى پوشيدى امام فرمود واى بر تو اى عبادمنحرم زينة الله التى اخرج لعباده و الطيبات من الرزق .چه كسى حرام كرده استزينتهايى را كه خداوند براى بندگانش آفريده و روزيهاى پاكيزه را(370).
و به عنوان نمونه در تاريخ زندگى امام حسن مجتبى عليه السلام مى خوانيم هنگامى كهبه نماز مى خواست بهترين لباسهاى خود را مى پوشيد. سؤال كردند چرا بهترين لباس خود را مى پوشيد. فرمودان اللهجميل يحب الجمال فاتحمل لربى و هو يقول خذوا زينتكم عندكل مسجدخداوند زيبا است و زيبايى را دوست دارد.به همين جهت من لباس زيبا براى رازو نياز با پروردگارم مى پوشم و هم او دستور داده است كه زينت خود را به هنگام رفتنبه مسجد برگيريد(371).
على عليه السلام در حديثى مى فرمايداعلموا عباد الله ان المتقين ذهبوابعاجل الخير و اجله شاركوا اهل الدنيا فى دنياهم و لم يشاركهماهل الدنيا فى اخرتهم قال الله عزوجل قل من حرم زينة الله التى اخرج لعباده و الطيبات منالرزق (372) الايه سكنوا باحسن ما سكنت و اكلوها باحسن ما اكلت بندگان خدابدانيد كه پرهيزكاران دنياپرستان با آنها شريك نيستند خداىعزوجل فرمايد بگو زيورى كه خدا به بندگانش فراهم كرده روزيهاى پاك را چه كسىحرام كرده اهل تقوى در دنيا به نيكوترين وجه سكونت كردند به بهترين وجه خوردند(شرف و حيثيت خود را نگه داشتند تن به ذلت و خيانت و پستى ندادند و در عينحال گوشه اى مسكن گرفتند رزقى پاك خوردند و عمرى به آبرومندى گذراندند(373).
مقصود امام عليه السلام با توجه به آيه شريفه آن است كه مردمان با تقوى وپرهيزكار آنهايى هستند كه اگر دنياى مشروعى به دستشان رسيد چنان نيست كه از آناستفاده نكنند بلكه به بهترين وجه از آن بهره مند مى گردند و از نعمتهاى آخرت آناننيز چيزى كاسته نگردد و در نتيجه از نعمتهاى دنيا و آخرت از هر دو بهره مند گردند...
علاءبن زياد و عاصم برادرش  
در حديث است كه دو برادر علاقه مندان على بن ابيطالب عليه السلام به نامهاى علاء ياربيع و عاصم بن زياد در بصره زندگى مى كردند اين دو برادر در توجه به دنيا وبى اعتنايى بدان راه افراط و تفريط راه پيموده بود علاء زندگى عريض و طويلىتهيه ديده بود و بيش از اندازه به دنيا توجه پيدا كرده بود عاصم به عكس وى به دنياو مور مادى پشت پا زده بيشتر وقت خود را در عبادت صرف مى كرد علاء در اثر تيرى كهدر جنگ به پيشانيش خورده بود سالى يك بار چند روزى در خانه بسترى مى شد در يكىاز اين سالها على عليه السلام به عيادتش آمد و چون زندگى عريض وطويل او را مشاهده كرد بدو فرمودما كنت تصنع بسعة هذه الدار فى الدنيااما انت اليهافى الاخرة كنت احوج به اين زندگى و خانه وسيع چه احتياجى دارى در صورتى كهتو در آخرت بدان محتاج ترى سپس به دنبال اين جمله فرمود آرى اگر منظور تو از اينزندگى رسيدن به سعادت معنوى و آخرت باشد و بخواهى بوسيله اينها مهمان نوازى وپذيرائى از مهمان كنى و صله رحم به جا آورى و حقوق خدا را به محلهاى تعيين شده اشبرسانى حرفى نيست و با همين وسيله به سعادت آخرتنائل شده اى علاء در پاسخ آن حضرت بدون آنكه از وضع و هدف خودش چيزى بگويدعرض كرديا اميرالمؤ منين اشكو اليك اخى عاصم ابن زيادقال و ماله قال لبس ‍ العباء و تخلى من الدنيااى اميرالمؤ منين من شكوه برادرم عاصمبن زياد را به شما مى كنم فرمود چه كرده عرض كرد عباء (جامه پشمينى ) پوشيده و يكسره از دنيا دست كشيده حضرت فرمود او را به نزد من آوريد و چون عاصم را به نزد آنحضرت آوردند بدو فرموديا عدى نفسه لقد استهام بك الخبيث اما رحمت اهلك و ولدك اللهاحل لك الطيبات و هو يكره ان تاءخذهااى دشمنك جان خود به افكار شيطانى دچارگشته اى چرا به زن و بچه خود ترحم نمى كنى تو گمان مى كنى خداوند نعمتهاىپاكيزه خود را بر تو حلال كرده و با اين حال خوش ندارد تو از آنها استفاده كنى توكوته فكرتر و كوچكتر از اين هستى . عاصم كه از سخن على عليه السلام دچار شگفتشده بود عرض كرديا اميرالمؤ منين هذا انت فى خشونة ملبسك و خشونة ما يملك ...پسچرا خودت اى اميرالمؤ منين با لباس خشن و نان جوين زندگى مى كنى حضرت على عليهالسلام در جوابش فرمودويحك انى لست كانت ان الله فرض على ائمة الحق ان يقدرواعلى انفسهم بضعفة الناس كى لا يتبيع بالفقير فقره واى بر تو منمثل تو نيستم خداوند بر زمامداران الهى و پيشوايان بحق واجب كرده كه زندگى خود را بازندگى ضعفا و فقرا مردم اندازه گيرى كنند (زندگى خود را با زندگى آنها تطبيقدهند) تا فقر و تهيدستى موجب ناراحتى و سركشى آنها نگردد (374).
داستان 
يكى از شيعيان خالص مولاى متقيان حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام به نام حاج محمدحسن در زمان مرحوم آية الله سيد مهدى بحرالعلوم رحمه الله كنار دجله در شهر بغداد قهوهخانه اى داشت كه از آن امرار معاش مى كرد يك روز صبح كه باران مختصرى آمده و هواىلطيفى به وجود آورده بود و حاج محمد حسن تازه مغازه را باز كرده و هنوز كسى ازمشتريان به مغازه او نيامده بود سرو كله يك افسر سنى ناصبى پيدا شد او هنوز براىچاى خوردن نشسته بود كه شروع به فحاشى و جسارت به خاندان عصمت عليهم السلامبه خصوص على بن ابيطالب و فاطمه زهرا عليها السلاممثل آنكه نمى توانست خود را كنترل كند با خود حرف مى زد و به آن حضرت جسارت مىكرد حاج محمد حسن كه خونش به جوش آمده بود و از خود بى خود شده بود اطراف خود راخلوت مى ديد تصميم گرفت افسر ناصبى را بكشد ولى چطور، او مسلح است و حاج محمدحسن اسلحه اى ندارد. ناگهان فكرى به نظرش رسيد با خود گفت خوب است از راهدوستى نزد او بروم اسلحه اش را از دستش بگيرم و بعد او را با همان اسلحه بكشم لذانزد او رفت و به او يكى دو تا چايى داغ و تازه دم داد و به او اظهار محبت كرد و گفتسركار اين خنجرى كه در كمر بسته اى خيلى زيبا به نظر مى رسد آن را چند خريده اى وكجا آن را درست كرده اند آن احمق نادان هم مغرورانه خنجر را از كمر باز كرد و به دستحاج محمد حسن داد و گفت بلى خنجر خوبى است من آن را گران خريده ام حتى نگاه كن دردسته خنجر نامم را حكاكى كرده اند حاج محمد حسن خنجر را از او مى گيرد و با خونسردىغير قابل وصفى آنرا نگاه مى كند و ضمنا منتظر است كه آن افسر ناصبى غفلت كند تاكار خود را انجام دهد در اين بين افسر ناصبى صورت را به طرف دجله برمى گرداندناگهان حاج محمد حسن با يك حركت فورى خنجر را تا دسته در قلب او فرو مى برد وشكم او را مى شكافد تا هنوز كسى به قهوه خانه وارد نشده آن را ترك مى كند و بهطرف بصره فرار مى نمايد.حاج محمد حسن مى گويد من با ترس و لرز راه بغداد تابصره را پيمودم اول شب بود كه وارد بصره شدم نمى دانستم چه به سرم خواهد آمد مگرممكن است كسى افسر عراقى را در ميان مغازه اش بكشد و او را همان جا بيندازد و خنجرش رابر دارد و فرار كند ولى در عين حال از او دست بكشند و او را تعقيب نكنند.به هرحال خود را به امام زمان عليه السلام سپردم و گفتم آقا من اين كار را براى شما انجام دادمو سپس به طرف مسجدى رفتم كه شب را در آن بيتوته نمايم آخر شب خادم مسجد كه مردفقير نابينايى بود وارد مسجد شد و با صداى بلند فرياد زد كه هر كه در مسجد استبيرون برود چون مى خواهم در مسجد را ببندم . كسى جز من در مسجد نبود من هم كه نمىخواستم از مسجد بيرون بروم لذا چيزى نگفتم او مطمئن نشد كسى در مسجد نباشد شايد همبا خود فكر مى كرد كه ممكن است كسى در مسجد خوابش برده باشد به همين جهت با عصادور مسجد به تجسس برخواست و با فريادى كه هر خوابى را بيدار مى كند دور مسجد مىگشت ولى من از مقابل او به طورى كه او صداى پاى مرا نشنود فرار مى كردم بالاخرهمطمئن شد كه كسى در مسجد نيست لذا در مسجد را ازداخل بست از پنجره مسجد نور مهتاب به داخل مسجد تابيده بود تا حدودى تشخيص داده مىشد او چه مى كند. او پس از آنكه در مسجد را ازداخل بست و لباسش را كند تشك كوچكى كنار محراب انداخت خودش دو زانومقابل آن تشك نشست و با عصا به ديوار محراب زد و خودش جواب داد كيه(مثل اينكه ميهمانى برايش آمده و او در مى زند و اين جواب مى دهد) بعد خودش گفت به بهرسول اكرم صلى الله عليه و آله تشريف آوردند و از جا بر خواست و در عالمخيال آن حضرت را وارد مسجد كرد و روى آن تشك نشاند و به آن حضرت عرض ارادت كردو پس از چند لحظه باز به همان ترتيب با عصا به ديوار مسجد كوبيد و گفت كيه باخودش با صداى متين و سنگين جواب داد ابوبكر صديق گفت به به حضرت ابوبكرصديق بفرماييد و او را در عالم خيال خود وارد مسجد كرد و نزدرسول اكرم صلى الله عليه و آله نشاند و به او عرض ارادت نمود پس از آن عمر و عثمانرا به همان ترتيب جداگانه وارد كرد ولى براى عمر احترام بيشترىقائل بود و به آنها هم اظهار ارادت مى نمود.پس از آنها عصاى خود را آهسته به ديوارمحراب زد مثل كسى كه با ترس در مى زند سپس گفت كيه خودش با صداى ضعيفى جوابداد من على بن ابيطالب عليه السلام هستم او با بى اعتنايى عجيبى گفت شما را من بهعنوان خليفه قبول ندارم و شروع كرد به جسارت و بى ادبى به اميرالمؤ منين عليهالسلام . بالاخره آن حضرت را راه نداد و از آن حضرت تبرى كرد منكه خنجر افسرناصبى را همراه آورده بودم با خود گفتم كه بد نيست اين سگ خبيث ناصبى را هم بكشم وبالاخره من كه از نظر دشمنان حضرت اميرالمؤ منين و فاطمه زهرا عليها السلام مجرمشناخته شده ام و آب از سرم گذشته است چه يك متر باشد يا صد متر فرقى نمى كندلذا از جا برخاستم و او را هم كشتم و در همان نيمه شب در مسجد را كه ازداخل بسته بود باز كردم و به طرف كوفه فرار كردم و يك سره به مسجد كوفه رفتمو در يكى از حجرات مسجد اعتكاف كردم .دائمامتوسل به حضرت بقية الله ارواحنافداه بودم و عرض مى كردم آقا من ايناعمال را به خاطر محبت به على بن ابيطالب عليه السلام و فاطمه زهرا عليها السلامانجام داده ام و الان چندين روز است كه زن و بچه ام را نديده ام بالاخره سه روز از ماندن مندر مسجد كوفه نگذشته بود كه ديدم در اطاق مرا مى زنند در را باز كردم شخصى مرابه خدمت سيد بحرالعلوم ، دعوت مى كرد و مى گفت آقا شما را مى خواهند ببينند من بهخدمت سيد بحرالعلوم كه در مسجد كوفه در محراب حضرت اميرالمؤ منين عليه السلامنشسته بودند رسيدم ايشان به من فرمودند حضرت ولى عصر عليه السلام فرموده اندكه ما آن خون را از دكان تو برداشتيم تو باكمال اطمينان به مغازه ات برو و به زندگيت ادامه بده كس مزاحمت نخواهد شد.گفتم چشمقربان و دست سيد بحرالعلوم را بوسيدم و يكسره با اطمينانى كه از كلام سيد در قلبمپيدا شده بود به طرف بغداد رفتم وقتى به بغداد رسيدم ديدم قهوه خانه باز است وجمعيت هم به عنوان مشترى روى صندلى ها براى خوردن چاى نشسته اند و شخصى بسيارشبيه به من كه حتى براى چند لحظه فكر مى كردم كه در آينه نگاه مى كنم و خود را مىبينم مشغول پذيرايى از مشتريان است مردم متوجه من نبودند و من آرام آرام به طرف قهوهخانه رفتم تا آنكه به قهوه خانه رسيدم ديدم آن فردى كه شبيه به من بود به طرفمن آمد و سينى چاى را به من داد و ناپديد شد من هم با آنكه لرزش عجيبى در بدنم پيداشده بود به روى خودم نياورده و به كارها ادامه دادم و تا شب در قهوه خانه بودم ضمنابه يادم آمد روزى كه مى خواستم از منزل بيرون بيايم زنم به من گفته بود مقدارىشكر براى منزل بخر. لذا آن شب من چند كيلو شكر خريدم و بهمنزل رفتم وقتى در زدم زنم در را باز كرد و من كيسه شكر را به او دادم او گفت باز چراشكر خريدى گفتم تو چند روز قبل گفته بودى كه شكر بخرم گفت تو كه همان شبخريدى چرا فراموش مى كنى و بدون آنكه زنم از نبودن چند روزه من اظهار اطلاع كند واردمنزل شدم و فهميدم آن كسى كه به شكى و قيافه من در دكان بود شبها هم بهمنزل مى آمده . تا آنكه موقع خوابيدن شد ديدم زنم رختخواب مرا در اطاق ديگر انداختگفتم چرا جاى مرا آنجا مى اندازى گفت خودت چند شب است كه كمتر با من حرف مى زنى وگفته اى كه جاى مرا در آن اطاق بينداز من به او گفتم درست است ولى امشب ديگر با تودر يك اطاق مى خوابم (375).
به فرياد مى رسد  
اگر كسى به حضرت بقية الله روحى الفداء از روى اخلاص و يقينمتوسل شود آن حضرت به فرياد مى رسد آقاى حاج عبدالرحيم سرافراز كه يكى ازمتدينين و دانشمند معاصرند و كتابهاى علمى و تاريخى نوشته اند كه من جمله كتاب مسجدجمكران است نقل مى كردند كه در روز عيد قربان 1400 هجرى قمرى آقاى حاج على اصغرسيف نقل كردند كه يكى از اطباى شيراز زنى از خارج گرفته بود و او را مسلمان كردهبود و براى اولين بار به سفر حج برده بود ضمنا به او گفته بود كه حضرت ولىعصر عليه السلام در برنامه اعمال حج شركت مى كنند و اگر ما يا كاروان را گم كردىمتوسل به آن حضرت بشو تا تو را راهنمايى بفرمايند و به كاروان مراجعت كنند. اتفاقاآن خانم در صحراى عرفات گم مى شود. جمعيت كاروان و خود آقاى دكتر، شوهر آن خانمساعتها به جستجوى او برخواستند ولى او را پيدا نكردند پس از دو ساعت كه همه خستهدر ميان خيمه جمع شده بودند و نمى دانستند چه بايد بكنند ناگهان ديدند آن زن واردخيمه شد. از او پرسيديم كجا بودى . گفت گم شده بودم و همان گونه كه دكتر گفتهبود متوسل به حضرت بقية الله عجل الله تعالى فرجه شدم اين آقا آمدند با آنكه من نهزبان فارسى بلد بودم و نه زبان عربى در عينحال با من به زبان خودم حرف زدند و مرا به خيمه رساندند و لذا از اين آقا تشكر كنيداهل كاروان هر چه به آن طرفى كه آن زن اشاره مى كرد نگاه كردند كسى را نديدندبالاخره معلوم شد كه حضرت ولى عصر عليه السلام را فقط آن زن مى بيند ولىسايرين نمى بينند(376).

fehrest page

back page