بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب چهره درخشان قمر بنی هاشم جلد 3, حجت الاسلام شیخ على ربانى خلخالى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ABA00001 -
     ABA00002 -
     ABA00003 -
     ABA00004 -
     ABA00005 -
     ABA00006 -
     ABA00007 -
     ABA00008 -
     ABA00009 -
     ABA00010 -
     ABA00011 -
     ABA00012 -
     ABA00013 -
     ABA00014 -
     ABA00015 -
     ABA00016 -
     ABA00017 -
     ABA00018 -
     ABA00019 -
     ABA00020 -
     ABA00021 -
     ABA00022 -
     ABA00023 -
     ABA00024 -
     ABA00025 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

تاريخچه مسجد مقدس جمكران
بسم الله الرحمن الرحيم
(بقيت الله خير لكن ان كنتم مومنين ) (190)
(آنچه خداوند براى شما باقى گذارده ، برايتان بهتر است اگر ايمان داشتهباشيد).
(به مردم بگو: به اين مكان - مسجد مقدس جمكران - رغبت كنند و آن را عزيز دارند).
آشنايى با مسجد مقدس جمكران
مسجد مقدس جمكران در 6 كيلومترى شهر مقدس قم واقع شده و همواره پذيراى زائرانى ازنقاط مختلف ايران و جهان مى باشد. اين مكان مقدس ، تحت توجهات و عنايات خاصهحضرت بقيه الله الاعظم - ارواحنا فداه - قرار دارد و آن حضرت از شيعيانشان خواسته اندكه به اين مكان مقدس ‍ روى آورند؛ چرا كه اين مكان داراى زمين شريفى است و حق تعالى آنرا از زمين هاى ديگر برگزيده است .
لذا سزاوار است كه زائران عزيز، از بركات اين مكان مقدس ، حداكثر استفاده را ببرند ومراقب باشند كه مسائل فرعى توجهشان را به خود جلب نكند و خود را در برابر حضرتمهدى (ارواحنا فداه ) حاضر بيننند و از انجام اعمالى كه قلب مبارك آن حضرت را آزرده مىسازد خود دارى كنند.
شايان توجه است كه علما و شيفتگان آن حضرت استفاده هاى فراوان از اين مسجد مقدسبرده اند. بنابراين ، سعى كنيد در اين مكان مقدس ، لحظاتى را با آن عزيز خلوت كرده وخالصانه براى ظهور مقدس حضرتش دعا كنيد؛ چرا كه برطرف شدن گرفتارى ها تنهابا ظهور آقا امكان پذير است .
الف : تاريخچه مسجد مقدس جمكران
شيخ حسن بن مثله جمكرانى مى گويد: من شب سه شنبه ، 17 ماه مبارك رمضانسال 1373 هجرى قمرى در خانه خود خوابيده بودم كه ناگاه جماعتى از مردم به درخانه من آمدند و مرا از خواب بيدار كردند و گفتند:
(برخيز و مولاى خود حضرت مهدى عليه السلام را اجابت كن كه تو را طلب نموده است).
آنها مرا به محلى كه اكنون مسجد جمكران است آوردند. چون نيك نگاه كردم ، تختى ديدم كهفرشى نيكو بر آن تخت گسترده شده و جوانى سى ساله بر آن تخت ، تكيه بر بالشكرده و پير مردى هم نزد او نشسته است . آن پير، حضرت خضر عليه السلام بود كه مراامر به نشستن نمود. حضرت مهدى عليه السلام مرا به نام خودم خواند و فرمود:
(برو به حسن مسلم - كه در اين زمين كشاورزى مى كند - بگو: اين زمين شريفى است و حقتعالى آن را از زمين هاى ديگر برگزيده است ، و از اين پس نبايد در آن كشاورزى كند).
عرض كردم : يا سيدى و مولاى ! لازم است كه مندليل و نشانه اى داشته باشم و گرنه مردم سخن مراقبول نمى كنند!
آقا فرمودند:
(تو برو و آن رسالت را انجام بده ، ما نشانه هايى براى آن قرار مى دهيم ، و همچنيننزد سيد ابوالحسن - يكى از علماى قم - برو و به او بگو: حسن مسلم را احضار كند و سودچند ساله را كه از زمين به دست آورده است ،وصول كند و با آن پول در اين زمين مسجدى بنا نمايد.
به مردم بگو: به اين مكان رغبت كنند و آن را عزيز دارند و چهار ركعت نماز در آنبگزارند.
دو ركعت اول : به نيت نماز تحيت مسجد است ، در هر ركعت آن يك حمد و هفت بار(قل هو الله احد) خوانده مى شود و در حالت ركو و سجود هم هفت مرتبه ذكر را تكراركنند .
ب : نماز حضرت صاحب الزمان عليه السلام
دو ركعت دوم : به نيت نماز امام صاحب الزمان(عجل الله تعالى فرجه الشريف ) خوانده مى شود، بدين صورت كه سوره حمد راشروع كرده و آيه (اياك نعبد و اياك نستعين ) صد مرتبه تكرار مى شود و بعد از آنبقيه سوره حمد خوانده مى شود، و سپس سوره(قل هو الله احد) را فقط يك بار خوانده و به ركوع رفته و ذكر (سبحان ربىالعظيم و بحمده ) نيز هفت مرتبه ، پشت سر هم تكرار مى شود.
ركعت دوم را نيز به همين ترتيب مى خواند. چون نماز به پايان برسد سلام داده شود،يك بار گفته مى شود (لا اله الا الله ) و بهدنبال آن تسبيحات حضرت زهرا عليهاالسلام خوانده شود و سپس به سجده رفته وصدبار بگويند: (اللهم صل على محمد و آل محمد).
آن گاه امام عليه السلام فرمودند: (هر كه اين دو ركعت نماز را در اين مكان - مسجدجمكران - بخواند، مانند آن است كه دو ركعت نماز در كعبه خوانده باشد).
چون به راه افتادم ، چند قدمى هنوز نرفته بودم كه امام عليه السلام دوباره مرافراخواندند و فرمودند:
(بزى در گله جعفر كاشى است ، آن را خريدارى كن و بدين مكان بيا و آن را بكش و بينبيماران انفاق كن ؛ هر بيمارى كه از گوشت آن بخورد، حق تعالى او را شفا دهد).
حسن به مثله مى گويد: من به خانه برگشتم و تمام شب را در انديشه بودم ، تا اين كهنماز صبح را خوانده و به سراغ (على المنذر) رفتم و ماجراى شب گذشته را براى اونقل كردم و با او به همان مكان شب گذشته رفتيم . در آن جا زنجيره هاى را ديديم كه طبقفرموده امام عليه السلام حدود بناى مسجد را نشان مى داد.
سپس به قم نزد (سيد ابوالحسن رضا) رفتيم و چون به در خانه او رسيديم ، خادم اوگفت : آيا تو از جمكران هستى ؟ بلى ! خادم گفت : سيد از سحر در انتظار تو است . آنگاه به درون خانه رفتيم و سيد مرا گرامى داشت و گفت : اى حسن بن مثله ! من در خواببودم كه شخصى به من گفت :
(حسن بن مثله ، از جمكران نزد تو مى آيد، هر چه او گويد تصديق كن و برقول او اعتماد نما، كه سخن او سخن ماست و قول او را رد نكن ).
از هنگام بيدار شدن تا اين ساعت منتظر تو بودم . آن گاه من ماجراى شب گذشته را براىوى تعريف كردم .
سيد بلافاصله فرمود تا اسب ها را زين نهادند و بيرون آوردند و سوار شديم . چون بهنزديك روستاى جمكران رسيديم ، گله جعفر كاشانى را ديديم ، آن بز از پس همهگوسفندان مى آمد، به ميان گله رفتم ، همين كه بز مرا ديد به طرف من دويد، جعفرسوگند ياد كرد كه اين بز در گله من نبود و تاكنون آن را نديده بودم . به هرحال ، آن بز را به محل مسجد آورده و آن را ذبح كردم و هر بيمارى كه از گوشت آنتناول كرد، با عنايت خداوند تبارك و تعالى و حضرت بقيه الله (ارواحنا فداه ) شفايافت .
ابوالحسن رضا، حسن مسلم را احضار كرده و منافع زمين را از او گرفت و مسجد جمكران رابنا كرد و آن را با چوب پوشانيد. سيد زنجيرها و ميخ ‌ها را با خود به قم برد و درخانه خود گذاشت . هر بيمار و دردمندى كه خود را به آن زنجيرها مى ماليد، خداى تعالىاو را شفاى عاجل عنايت مى فرمود. پس ‍ از فوت سيد ابوالحسن ، آن زنجيرها ناپديد شد وديگر كسى آنها را نديد. (191)
از سخنان امام زمان عجل الله تعالى فرجه الشريف
ما در رسيدگى و سرپرستى شما كوتاهى نكرده و ياد شما را از خاطر نمى بريم كهاگر جز اين بود دشوارى ها و مصيبت ها بر شما فرود مى آمد و دشمنان ، شما را ريشه كنمى كردند. پس تقواى خدا پيشه كنيد و ما را بر رهايى بخشيدن تان از فتنه اى كه بهشما روى آورده يارى دهيد. (192)
120. توسل به حضرت عباس عليه السلام در طلب باران  
مرحوم حاج شيخ جمال الدين مجتهدى كه در سال 1377 شمسى بدرود حيات گفت درشهرستان قره ضياء الدين كه در حدود 70 كيلومترى شهرستان ماكو قرار دارد به منبرمى رفت .
سال 1409 قمرى در آن منطقه كه به چايپاژ معروف است خشك سالى شد و قطره اىباران نيامد، تمام رودخانه ها خشك شد و از شدت خشك سالى و كم آبى مزارع و درختانميوه از بين رفت و حتى شمار زيادى از وحوش ‍ بيابان نيز از بى آبى تلف شدند.
عصر روز تاسوعاى سال1409 قمرى مرحوم حاج شيخ جمال الدين مجتهدى در مسجدى جامع قره ضياء الدين روضهاى از حضرت ابوالفضل عليه السلام خواند و در منبر گفت : يا باب الحوائج و يا سقاىكربلا، اگر آن روز فرزندان امام حسين عليه السلام از تو آب خواستند امروز همفرزندان كوچك ما و حتى حيوانات وحشى بيابان از تو باران مى خواهند، تا وقتى كهباران نيامده من از اين مسجد بيرون نخواهم رفت .
بعد از منبر پايين آمد و در محراب مسجد رو به قبله نشست ومشغول دعا و استغاثه شد به درگاه خداوند متعالى گرديد و حضرتابوالفضل عليه السلام را واسطه قرار داد.
هنوز دست هاى ايشان از دعا به پايين نيامده بود كه مردم ديدند آسمان را ابر پوشانيد،در صورتى كه قبلا حتى يك قطعه اى ابر در آسمان نبود چند دقيقه بعد (كمتر از پنجدقيقه ) باران شديدى باريد.
باران رحمتى كه تمام رودخانه ها را پر آب كرد و دشت و بيابان و مزارع را به نحواحسن سيراب نمود و مردم معتقد و متعهد آن منطقه اين كرامت بزرگ حضرت قمر بنى هاشمعليه السلام را كه در حدود كمتر از پنج دقيقه صورت گرفت با چشم خود ديدند وصداى (جان ها به فدايت يا عباس ) همه جا را پر كرد.
121. آقا جان من همشيره ام را از شما مى خواهم  
عالمى متقى مروج مكتب اهل بيت عليهم السلام آقاى حاج شيخ حسن مؤ من كربلايى مقيم حوزهعلميه قم و در جلد اول چهره درخشان قمر بنى هاشمابوالفضل العباس عليه السلام ، ص 401 نيز كرامتى از ايشاننقل شده است .
مى فرمايد: زمانى كه در كربلا بوديم ، يك روز سه ساعت بعد از غروب به ما خبردادند كه همشيره ام سكته كرده است . بنده از منزل به قصدمنزل همشيره حركت كردم و در خيابان به طرف حرم مطهر حضرت باب الحوائجابوالفضل العباس عليه السلام ايستادم . با التماس به محضر آقا عرض كردم : آقا جان، من همشيره ام را از شما مى خواهم . دكتر آوردند، يكآمپول تزريق كردند، به عنايت حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام همشيره شفا يافت.
122. علم را در آغوش گرفتم  
جناب مستطاب حجت الاسلام و المسلمين حاج شيخ محمد سعادتى ، امام جماعت مسجد صاحبالزمان عليه السلام طى مكتوبى به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام ، كرامتى راچنين نقل مى كند:
محضر مبارك حضرت مستطاب جناب آقاى شيخ على ربانى خلخالى (دامت بركاته ) سلامعليكم . سلامتى حضرت عالى را در پناه حضرت صاحب الامر حجة ابن الحسن المهدى(عجل الله تعالى فرجه الشريف ) از درگاه پروردگارمتعال مسالت دارم و اميدوارم كه آن وجود شريف جهت ترويج و نشر كرامات حضرتابوالفضل العباس قمر بنى هاشم عليه السلام موفق باشند. از آن جا كه توفيقمطالعه كتاب محترم چهره درخشان قمر بنى هاشم عليه السلام تاليف آن جناب برايمحاصل شد و در خاتمه متذكر شده ايد كه اگر شخصى كرامتى ديده است مرقوم فرمايد،لذا اطاعت امر شد و يكى از كرامات آقا قمر بنى هاشم كه برايمحاصل شده به محضرتان تقديم مى دارم :
در تيرماه سال 1373 شمسى كه براى تبليغ ايام محرم درآمل بودم با اظهار و علاقه خواهران و برادران دينىقول دادم كه از اول ماه صفر با خانواده به آن جا بروم . به كرج آمدم . در اين ايام براىدختر سه ساله ام به نام زهرا اتفاق ناگوارى رخ داد. به اين صورت كه ميهمان شخصىبوديم . فرزند سه ساله ميزبان در حدود ساعت دوازده شب سنجاق نسبتا بزرگى را بهچشم دخترم از ناحيه سياهى چشم فرو كرد. او را در بيمارستان فارابى تهران بسترىنموديم . از آن جايى كه هميشه مادرش همراهش بود، من يك شب مادر را بهمنزل آوردم و خاله اش جهت مراقبت مصدوم در بيمارستان ماند. لحظات سخت و دشوارى داشتمو نگرانى مادر و گريه هايش مرا وادار كرد كه سوالاتى (از دكتر) بنمايم ايشان جوابگفتند كه آن سنجاق آلوده بوده است . نظر پزشكان اين بود كه بايد چشم تخليه شودتا به چشم ديگرش ‍ آسب نرسد. آن شب را تا صبح به گريه و زارى گذرانديم .فردا مادر را به بيمارستان بردم شب كه براى استراحت به روستاى مشكين آباد كرج بهمنزل يكى از بستگان رفتم . صداى اذان مغرب بلند شد، چونمنزل نزديك مسجد بود بنده ديگر لباس روحانى ام را نپوشيدم و روانه مسجد شدم درحالى كه وضو مى گرفتم منقلب شدم . اين مسجد به نام قمر بنى هاشم عليه السلامبود. داخل مسجد شدم ، و چشمم به علمى كه در گوشه مسجد بود افتاد، خود را به آنرساندم و علم را در آغوش گرفتم و با بوسه و زارى آقا را قسم دادم . اى مولا، تاكنونبيست سال است كه در آستانه اين خاندان توفيق منبر و روضه خوانى برايمحاصل شده است ، اگر يك منبر من در نزد شما قرب دارد چشم فرزندم را از شما مى خواهم ولا غير.
دو نماز را با گريه و زارى با امام جماعت آن جا اقامه نمودم . شب كه خوابيدم در عالمرويا ملاحظه كردم كه كتابى در دست دارم و نشسته ام و از مقابلم سوارى با اسبى سفيدنزديك شد و برايم مشخص بود كه آقا قمر بنى هاشم عليه السلام است بدون آن كهسخنى بگويم ديدم آقا از روى اسب به سمت راستش با چشم اشاره فرمود: بگير يابردار. صبح كه از خواب بيدار شدم اين خواب را يك جواب دانستم و زمانى كه بهبيمارستان مراجعه كردم ديدم كه مادر فرزندم اولين روزى است كه تبسم بر لب دارد.سوال كردم : حال فرزندمان چطور است ؟ گفت : خدا را شكر، امروز كه دكتر (تبريزى )آمد گفت : خانم ، طبق معاينات به عمل آمده ما مى توانيم عفونت را بر طرف نماييم . امانورى در چشم نخواهد بود و فرزند شما با يك چشم بايد به زندگى ادامه دهد. چشمبيمار را تخليه نمى كنيم .
مى خواهم به عرض عالى برسانم كه كرامت آقاشامل حال فرزندم شده كه صد در صد بينايى خود را باز يافت و حتى به عينك هم نيازپيدا نكرد.
شبى در آبان ماه سال 1376 شمسى با حجة الاسلام شيخ محمد ظهيرى جايى مهمان بوديمساعت سه نيمه شب بود كه ايشان به سراغ من آمد و گفت : فلانى ، الان در خواب ديدمكه من و شما و عده اى ديگر در كربلا هستيم و من شما را در سه راه سدر كه از آن جا حرمامام حسين عليه السلام و هم قمر بنى هاشم عليه السلام مشاهده مى شود نگران مى ديدم ،شما مى گفتيد خوب بود در اين زمين تكيه اى بسازيم و حالا كه نشد. من در جواب مى گفتم: آن زمين كه در آخر خيابان سدر است را بسازيم . حجة الاسلام ظهيرى گفت : چه عهد وپيمانى با آقا قمر بنى هاشم و امام حسين عليهماالسلام دارى ؟ كه مرا گريه گرفت وگفتم : من زمينى را در شهر بزغان نيشابور وقف تكيه كرده ام كه از آن زمين حرم امام زادهكه در آن جا هست ديده مى شود. تاكنون نتوانسته ام جهت ايجاد ساختمان تكيه اقدام كنم .
خلاصه كلام ، بعد از مطالعه و مشاهده معجزات و كرامات آن حضرت بر آن شدم كه مطالبرا خدمت آن سرور مكرم ارسال دارم و جهت ايجاد ساختمان تكيه ابوالفضلى مشهد بزغانشهرستان نيشابور هم توان خود را به كار بندم .
دعا گوى شما شيخ محمد سعادتى فرزند مرحوم حجه الاسلام و المسلمين كربلايى شيخمحمد حسن سعادتى و اكنون در شهر وحيديه شهريار در مسجد صاحب الزمان به اقامه نمازجماعت و امر تبليغ مشغول هستم .
در خاتمه سلامتى حضرت عالى را از درگاه پروردگارمتعال خواهانم .
الاحقر شيخ محمد سعادتى
امام جماعت مسجد صاحب الزمان عليه السلام
شهرك اسماعيل آباد و حيديه شهريار
123. به عنايت قمر بنى هاشم عليه السلام كورى شفا پيدا كرد
يكى از اعاظم نقل مى كرد: كسى را در حرم ياصحن مطهر حضرتابوالفضل العباس قمر بنى هاشم عليه السلام ديدم كه لباس هايش را پاره مى كنند وكاغذى هم در دستش بوده كه يك نفر هندى مى گويد: سى اشرفى مى دهم بده به من و اوهم قبول نمى كند. مرد هندى اصرار مى كند و او هم مى گويد: وصيت مى كنم درداخل كفنم بگذارند. از ماجرا پرسيدم ، گفتند: كورى بوده و سه روز به حضرت عباسعليه الصلاه والسلام متوسل شده ، نتيجه حاصل نمى شود، پولى داده تا او را به حرمحضرت ابى عبدالله عليه الصلاه والسلام مى برند (البته به قصد شكايت ). تا آن جاوارد مى شود كاغذى به دستش داده باز به حضرت عباس عليه السلام حواله مى دهند. مىگويد: چشمم راه را نمى بيند و پول هم ندارم كه به راهنما بدهم . مى فرمايند: بهقدرى كه اين راه را بروى چشمت مى بيند. بالاخره مرد نابينا آمده تاداخل حرم مطهر حضرت عباس عليه الصلاه والسلام شد. در آن جا دستى به سينه اش زده ،و مى گويند: حضرت عباس عليه السلام شفايت داد كه يك دفعه چشمانش باز و بينا مىشود.
124. تو را به جدت مرا شفا بده  
اين جانب سيد مرتضى موسوى كربلايى درسال 1370 شمسى به سرطان خون دچار شدم . تمام دكترها از بهبودى من قطع اميد كردهبودند و پدر و مادرم هم ديگر به من اهميت نمى دادند و همسايه ها با نگاهى تحقيرآميز بهمن نگاه مى كردند. تا اين كه خودم به خواندن زيارت عاشورامشغول شدم . در سال 71 بود كه شب تولد آقا قمر بنى هاشم عليه السلام ، موقع نمازمغرب فردى آمد و گفت : كه شما فردا ظهر ساعت 30:12 در حرم حضرت شاه عبدالعظيمعليه السلام باشيد تا من بيايم . من روز بعد همان موقع در حرم بودم كه ديدم اين آقاتشريف آوردند و به من گفتند: بيمارى ات چيست ؟ گفتم : سرطان ، بعد به من گفتند:اگر مى خواهى شفا پيدا كنى چيزى نذر حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام كن و دعا كنما ظهور كنيم ، من اصلا در آن موقع متوجه نبودم كه ايشان آقا امام زمانعجل الله تعالى فرجه الشريف هستند و بعد كه از ايشان جدا شدم متوجه شدم كه ايشانحضرت بقيه الله الاعظم هستند. خيلى گريه كردم و همان روز بعد از ظهر يك گوسفند ومقدار پنج هزار تومان نذر حضرت ابوالفضل عليه السلام كردم .سال 1373 شمسى روز تولد آن حضرت موقع نماز ظهر و عصر بود كه خود ايشان راديدم ، آقا تشريف آوردند و به من گفتند: دوست دارى شفا بگيرى ؟ من گفتم : آرى آقا، چونمردم مرا خيلى سرزنش و تحقيرم مى كنند. و گفتم : آقا شما سيد هستيد؟ گفتند: بله گفتم :تو را به جدت مرا شفا بده . ايشان با پايشان به پهلو ودل من ماليدند و من روز بعد به دكتر رفتم ، دكتر گفت : شما چكار كردى كه شفاگرفتى ؟ من جريان را برايش تعريف كردم و ايشان خيلى گريه كردند و به من كرامت وبزرگوارى حضرت شفا گرفتم و اميدوارم كه خدا تمامى بيماران مسلمان را شفا بدهد.
سيد مرتضى (محمد مهدى ) موسوى كربلايى
125. تو حافظ و نگهبان ماشين من باش  
ايام اربعين ابا عبدالله عليه السلام بود، و از دهى به نام قره جاقيه از قراى تفرشعازم قم بودم . سوار يك نيسان بار شدم . راننده ماشين فردى به نام ولى اللهقزلقاشى از اهالى تفرش بود. در راه از كرامات حضرتابوالفضل عليه السلام سخن به ميان آمد، داستانى عجيب را كه خود گوينده بعينه ديدهبود برايم نقل كرد و گفت :
روزى كه من اين ماشين را خريدم ، بين خود و حضرتابوالفضل عليه السلام قرار دادى بستم و گفتم : اى پسر حضرت على عليه السلام ،تو يار و ياور من باش و من و ماشين را از خطرات حفظ كن ، من هم از اين ماشين هر چه در آمدداشتم يك در صد آن را در راه تو خرج مى كنم . پس از آن ، با اين عقيده كار مى كردم وبه قول خودم وفا مى نمودم . ده سال بود كه اتفاقى براى من نيفتاده بود، يك روز ازروستاى قره جاقيه و قز لقاشى رودبار تفرش به حصارك كرج مى آمدم - كه فعلا همدر جا ساكن هستم - شب بود، ماشين را جلو خانه ام پارك كردم و خوابيدم صبحاول وقت ديدم در مى زنند گفتم : كيست ؟ گفتند: آقا، لطفا در را باز كنيد در را باز كردم وگفتم : بفرمايد، گفت : آقا اين ماشين مال شماست ؟ گفتم : بلى چطور مگر؟ گفت :به زيرماشين يك نگاه كن نگاه كردم ، ديدم يك جوان تقريبا بيست ساله در زير ماشين من جان دادهاست ، چشمهايش از حدقه در آمده و خون از بينى اش ‍ جارى است . خوب كه نگاه كردم ، اينجوان بدبخت سه حلقه از لاستيك هاى ماشين مرا در آورده است و به جاى آنها آجر چيده است ،مى خواسته لاستيك چهارم را هم در بياورد، كه آجرها در رفته واين جوان بدبخت در زيرماشين جان داده است !
راننده مزبور مى گفت : حاج آقا من صد در صد عقيده دارم اين حادثه از كرامات حضرتابوالفضل باب الحوائج عليه السلام است ، چون همان طور كه گفتم ، من با آقا قراردادبسته بودم كه آقا تو حافظ و نگهبان ماشين من باش ، من هم به عهد خود وفا مى كنم .
اين داستان را اين جانب رحيم مجموعى بخشايشى مستقيما از گوينده شنيده و او عكسى را كهاز ماشين و جوان مرده انداخته بود، به من نشان داد.
4/1/1378 شمسى
رحيم مجموعى بخشايشى
126. يا كاشف الكرب را بسيار بگو  
عالم فرزانه مروج و حامى مكتب اهل بيت عصمت عليهم السلام جناب آقاى شيخ حسن بصيرى(دامت توفيقانه ) چند كرامت به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلامارسال داشته اند كه ذيلا مى خوانيد.
1. ايشان از جناب آقاى حاج ملا على بكائى نقل مى كند كه مى گفت : من اذكار و اورادىداشتم از جمله يا كاشف الكرب عن وجه الحسين عليه السلام ... بود كه در عالم رويا به منفرمودند اين ذكر را بسيار بگو: نيز نقل مى كرد: شباول صفر 1420 قمرى بين خواب و بيدارى بود كه گوينده را كاملا مى ديدم . به منفرمود: اين ورد (يا كاشف الكرب ) را بسيار بگو. همچنين اين آقانقل مى كرد: از اجاره نشينى سخت ناراحت بودم ، به حضرت عباس عليه السلاممتوسل شدم . در آن روزها خانه اى را در همسايگى ما به چهار هزار تومان فروخته بودند.بالاخره در عالم رويا آن بزرگوار عليه السلام را زيارت كردم كه دست مبارك را بهشانه راست من نهاده سه مرتبه فرمودند: آن خانهمال تو شد و بعد از چند روزى از مقابل دكان فروشنده مى گذشتم مرا صدا كرده و گفت :آن معامله بيجا فسخ شد، بيا من آن خانه را به تو بدهم . گفتم من دو هزار تومان دارم ،چگونه به نصف قيمت معامله مى شود؟ در اين اثنا همسايگان دكان جمع شده به مبلغ دو هزارو چهار صد تومان معامله را قطع كردند و خانهمال من شد. آرى ، اين است نتيجه توسل به حضرت قمر بنى هاشمابوالفضل العباس عليه السلام .
127. قاتل را در راه تبريز مى كشند  
2. در قريه سيد تاج الدين چند صد خانواده از سادات موسوى عليه السلام زندگى مىكنند. قريه مزبور در نزديكى شهر خوى واقع است .
در آن جا قتلى صورت مى گيرد. زن برادر مقتول ، برادرمقتول را به شكايت وادار مى كند. آن مرد هم پس از آن كه جوراب و چارق را به پا مى كنداز شكايت منصرف شده رو به قبله ايستاده ، عرض مى كند: خدايا، اگر برادر من مجرمبوده به جزاى خود رسيده ، و الا تو خود حاكم باش ، من شكايت خود را به درگاه توكرده و حضرت اباالفضل العباس عليه السلام را هم مامور مى خواهم و سپس برگشتهجوراب و چارق را بيرون مى آورد، اما به فاصله چند روزقاتل را در راه تبريز مى كشند و قاتلش هم معلوم نشده و خونش هم به هدر مى رود. ومقتول سه زن نكاحى داشته كه نزد زن مقتولاول آمده ، مى گويند: بيا با دست خود بر سر ماشال عزا بينداز تا قلبت آرام گيرد.

جان فداى آن كه لطفش بى حساب
قهر او هم افكند در تاب و تب
حاجت عهر مستمند آرد يقين
ظلم ظالم را كند نقش زمين (193)
128. دست هاى مرا به كربلا از تن جدا كرده اند  
3. مطابق معمول در كرمانشاه آخرين روضه خوان كه روضه اش را تمام كرد. عموماهل مجلس به پا خاسته يا اباالفضل گويان به سر و سينه زنانمتوسل مى كنند. تاجر محترم و متدينى كه چندسال فلج بوده كسانش او را آورده جلوى منبر جايش داده بودند. در حالى كه آخرين روضهخوان روضه خود را تمام كرده و اهل مجلس برخاسته ومتوسل به حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام بودند و شيون و شورى تمامىمجلس را گرفته و آن آقاى معلول در جاى خود متاثر و ناراحت بوده و فرياد يااباالفضل سر داده بود، آقايى بزرگوار ظاهر شده مى فرمايد: تو چرا نشسته اى ؟برخيز، عرض مى كند: من فلجم و قادر به ايستادن نيستم . باز فرموده : برخيز، عرضمى كند: دستم را بگير تا برخيزم . فرموده بود: مگر نگفته اند كه دست هاى مرا دركربلا از تن جدا كرده اند؟! فريادى كشيده و بى هوش شده و بالاخره چشم را باز كرده وخود را سالم در مى يابد.
129. شخص بزرگوارى مرا نجات داد  
4. مرحوم مغفور، واعظ مشهور آقاى تربتى (رحمه الله )نقل مى كرد:
زنى با داماد و دخترش پيش من آمدند و آن زن چون گذرنامه نداشت در خرمشهر به مانعىبرخورد كرده بود. بالاخره كمك هاى مقدور نموده و به كربلا رفتيم ، باب حرم حضرتعباس عليه السلام پيش من آمده مى گفت : به اين حضرت عباس قسم كه بلم سوارى منسرنگون شد و من به شط افتاده و مشرف به هلاك بودم ، به اين حضرتمتوسل شده ناگه شخص بزرگوارى مرا نجات داد و به بلم ديگر نشاند و از نظر غايبشد.
130. بدون ذكر نام ابوالفضل از منبر پايين نيا  
5. جناب آقاى حاج ملا على ملا زاده يكانى - كه فعلادرحال حيات است و همشهرى و رفيق بسيار عزيز ما و روحانى صاف وپاكدل است - مى فرمود: حضرت زهرا (سلام الله عليها) را درخواب زيارت كردم و بهمن امر فرمودند: هرگز بدون ذكر نام ابوالفضل العباس (عليه الصلاه والسلام ) ازمنبر پايين نيا.
اين آقا بسيار روياهاى عجيب دارد كه محل ذكر آنها نيست .
131. نجات من به وسيله حضرت عباس عليه السلام  
6. در زمان ما روضه خوانى مشهور و معروف به ملا عباس (رحمه الله ) بود. من در تمامهشتاد سال عمر خود در هيچ محلى مانند او را در روضه خوانى نديده ام و مشهور است كه وىاز مجلس و مسجد مى روند و مردم هنوز از گريه و زارى فارغ نشده اند. خدا را (جلت عظمته) شاهد مى گيرم كه اين حقيقت راخودم مشاهده نمودم و در وقفات عزادارى بعضا فقط دوسطر شعر مى خواند.
بعد از وفات وى ، حضرت آيه الله آقاى حاج سيد على اصغر آقا صادقى (رحمه اللهعليه ) او را درخواب ديده و احوال پرسيده بود و او چنين جواب داده بود كه : هرگاهحضرت عباس عليه السلام دستم را نمى گرفت من نجات نمى يافتم (رحمه اللهعليهما).
132. خانه فرزندم تاريك است  
7. در شهر سلطان پور يك يادگارى به نام درگاه حضرتابوالفضل العباس ‍ عليه السلام بنا شده است . اين مقام ملكوتى بيرون از آبادى قراردارد. رئيس ‍ نيروگاه برق منطقه ، يك شب به خانه رفت ، ديد برق خانه اش خراب شدهاست . هر چه تلاش كرد برق را روشن كند روشن نشد و بالاخره مجبور شد همان طور درتاريكى بخوابد.
در عالم رويا ديد يك شخصيت بزرگى به ايشان فرمود: تو به فكر خانه خودت هستى، ولى خانه فرزندم تاريك است . پرسيد شما كه هستيد و خانه فرزندتان كجاست ؟ آنشخصيت بزرگوار فرمود: خانه فرزندم در اين شهر و در فلانمحل قرار دارد. رئيس نيروگاه برق از خواب بيدار شد و به آنمحل رفت ، ديد شب تاريك است و هيچ كس در آنجا نيست .
به نظرش آمد كه خواب مزبور حقيقت ندارد. دوباره بهمنزل برگشت ولى از رويايى كه ديده بود آرامش نداشت و خوابش نبرد. صبح فردادستور داد به اين يادگار برق كشيده شود.
مامورين آمدند و به آنجا برق كشيدند. مردم محلسوال كردند: چه خبر است و ماجرا از چه قرار است ؟! رئيس نيروگاه خواب خود را تعريفكرد و مردم فهميدند اين يك بشارت است .
از آن زمان تاكنون چندين هزار نفر از اين مقام شفا گرفته اند و بيست و چهار ساعته جمعيتزيادى در آنجا حضور دارند و به عنايت حضرت ، از خداوندمتعال شفا مى گيرند. تعداد زيادى نيز شيعه اثنى عشرى شده اند و اين مقام درحال حاضر مقبول خاص و عام قرار دارد.
133. به بركت حضرت عباس عليه السلام صاحب فرزند شدند
جناب مستطاب مروج الاحكام و مبلغ الاسلام آقاى حاج شيخ عباس آزرم (زيدت توفيقانه ) كهاز وعاظ محترم و كم نظير بود الحمدلله فعلا درحال حيات و ساكن و اهل اين شهر است و مدتى قبل از انقلاب در مهاباد به عنوان روحانىمحل سكنا داشت ، نقل مى كرد:
8. يك نفر مرد سنى كه رياست سد مهاباد به عهده او بود و به حضرتابوالفضل العباس عليه السلام اخلاص و ارادتىكامل داشت و به وسيله آن بزرگوار به خواسته هاى خود رسيده بود، مجلس بزرگىتشكيل داده و سفره اطعامى گسترده و ششصد نفر را دعوت كرده بود. از آن جمله يك مهندس ‍اتريشى و همسر او كه مسيحى بودند. و از بانيان سد. ايشان بعد از حضور در آن مجلساستفسار كرده و فهميده بودن كه شيعيان شخصى به نام حضرت عباس عليه السلامدارند كه باب الحوائج است و حاجات خود را به وسيله آن بزرگوار از درگاه الوهيتخواستارند و آنهاهم اولادى نداشته ، نذر مى كنند كه اگر به بركت آن بزرگوار عليهالسلام صاحب فرزند شدند مثل همين سفره را بگسترانند. خداوندمتعال هم به بركت حضرت ابى الفضل العباس عليه السلام عنايت فرموده ، در حضورجناب محترم آقاى آزرم و چند نفر ديگر از روحانيون مهاباد و مياندو آب به دين اسلاممشرف شده و سفره هزار نفرى گسترده و اطعام مى نمايند. براى اين كه زنش حامله وفرزند پسرى زيبا متولد مى گردد. اين قضيه در مجله مكتب اسلام هم منتشر شده است .
134. چه بود؟! چه شد؟! و گريه مى كند  
جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى شيخ محمد رضا خورشيدى مازندرانى در تاريخ 12جمادى الثانى 1418 هجرى قمرى طى مكتوبى كرامت زيرا به دفتر انتشارات مكتبالحسين عليه السلام ارسال داشته اند كه با هم مى خوانيم . ايشان مقدمتا اظهار داشته اند:
9. مناسب است براى اداى حق و قدردانى از مقام نوكران بارگاه عرش ‍ آشيان قمر بنىهاشم عليه السلام ، و همچنين براى يادآورى بزرگى مصيبت سالار شهيدان ابى عبداللهالحسين عليه السلام ، اين جريان جالب را كه از مرحومابوفاضل سيد محمد تقى مستجاب الدعوه ، درباره پدرشان شنيده ام براى خوانندگانگرامى نقل كنم . ايشان مى فرمود:
پدرم ، سيد رضا مستجاب الدعوه ، سمت كفشدارى حرم حضرتابوالفضل عليه السلام را بر عهده داشت . در ميان خدام حرمين شريفين آقا اباعبداللهالحسين و قمر بنى هاشم عليهماالسلام به خير و صلاح معروف بود. لذا در يك وقتى ازاوقات كه قرار شد سرداب اصلى قبر عزيز زهرا سيد الشهداء عليه السلام را غباروبىكنند (خوانندگان محترم توجه دارند كه قبر مطهر سيد الشهداء و همچنين قبر شريف قمربنى هاشم عليهماالسلام در سردابى درست زير همين ضريح قرار دارد) براى اين كارسراغ پدرم (سيد رضا) آمدند و ايشان پس از تشرف به حرم سيدالشهداء عليه السلام وبه جا آوردن تشريفات مرسوم و پس از آنكه درب مخصوص سرداب مطهر را به روىايشان باز كردند (دربى كه ممكن است در چندسال يكبار براى شخصيتهاى بزرگى مانند مراجع عظام باز گردد) جارويى دردستگرفت و تنها وارد سرداب شد.
خدام درب را از پشت بستند و منتظر ماندند تا طبق عادت ، مرحوم سيد رضا پس از اتمامغبارروبى بيرون بيايد، ولى هر چه منتظر ماندند از وى خبرى نشد. خيلى مدت طولانىشد دلهره و اضطراب خدام زياد شد كه خدايا نكند صحنه اى يا اتفاقى براى سيد رضاپيش آمده باشد. ناگزير براى روشن شدن وضعيت ، درب سرداب را باز كردند كهبلافاصله چشم آنها به بدن بيهوش سيد رضا خورد كه نزديك درب روى پله دوم و سومافتاده بود او را بلند كرده ، به وسط صحن آوردند و با زحمت تمام به هوش آوردند. امابا كمال تعجب ديدند وقتى كه به هوش آمد مرتب به اطراف نگاه تند و تيزى مى كند ومى گويد: چه شد؟! چه بود؟! چه شد؟! و گريه مى كند و بيقرار است . هر چه هم علتامر را مى پرسند، نمى تواند جواب بدهد. حدود يك ساعت از اين قضيه گذشت تا قدرتبر تكلم يافت و سپس ‍ ماجرا را چنين تعريف كرد:
زمانى كه براى غبارروبى از پله هاى سرداب به پايين مى رفتم ، به محض آنكه قدمبه پله دوم و سوم گذاشتم دو صداى زنانه را شنيدم كه با سوز عجيبى ناله مى زدند.خوب كه توجه كردم ، ديدم صداى زنانه اى مى گويد: پسرم حسين ! و صداى زنانهديگرى مى گويد: برادرم حسين !
بى اختيار شدم پاهايم سست شد و بيهوش بر زمين افتادم ديگر هيچ نفهميدم تا اينكه خودمرا در اينجا ديدم (يعنى شما مرا به هوش آورديد).
حقير گويد: در روايات هم وارد شده كه از هنگام شهادت سرور آزادگان امام حسين عليهالسلام تا دامنه قيامت ، هر روز حضرت زهراى اطهر سلام الله عليها از عرش به قتلگاهحسين عليه السلام نگاه مى كند و مصائب وى را از نظر مى گذراند. و ناگاه فريادشيونى سر مى دهد كه همه انبيا و ملائكه را به گريه در مى آورد و... (روايت طولانىاست ). جان عالم ، فداى لب تشنه ات اى حسين فاطمه عليهماالسلام !
135. حضرت عباس عليه السلام شفايم داد  
10. آقاى احمدى كه معاصر و از آشنايان و از خوانين و ملاكين محترم شهر ماكو و مردىروشن فكر و مدتى مريض و بسترى بود، نقل مى كرد:
وقت صباحى چوپان ما آمده گفت : آقا، در خواب ديدم كه شما از طرفمقابل مى آييد و من گفتم : اى واى آقا چرا ايستاده ايد، مى افتيد، گفتيد: نه ، حضرت قمربنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام شفايم عطا فرموده و من هم در آنحال گوسفند معينى را نذر آن حضرت كردم و الان همان گوسفند را آورده ام تا ذبح كرده وتقسيم كنيم . آقاى احمدى مى گفت : همان روز همان گوسفند را ذبح و تقسيم كرديم و من همبعد از مدت ها بسترى بودن از جا برخاستم .
136. اظهار ندامت  
آقاى حاج حسن چوب فروش كه از محترمين و متدينين شهرستان خوى مى باشندنقل كردند:
11. به قصد زيارت در كربلاى معلا بودم كه سخت بيمار شده از خوردن و خوابيدنبمانده و به دكتر مراجعه كردم . سپس خود به خود متنبه شده به حرم حضرت ابىالفضل العباس عليه السلام مشرف شده ، ابتدا اظهار ندامت و عذر خواهى كردم از اين كهبه دكتر مراجعه كرده ام و سپس استشفا نموده گريه كردم . يكى از همسفران كه در حرمبوده و متوجه حال من بوده ، پيش آمد و مرا به خوردن غذا دعوت كرد و با اشتهاىكامل غذا خوردم و در همان حال شفا يافتم .
137. تمام مشكلحل شد
آقاى حاج تيمور ترك نقل مى كرد:
12. به قصد زيارت عتبات عاليات وارد كربلاى معلا شديم و رفيق ما از ملت تركمنمرد صاف و ساده اى بود كه پول هاى اسكناس اوداخل روغن افتاده بود و خراب شده بود و بىپول و بيچاره شده بود و هيچ يك از صرافان بازار به كمترين قيمت از اوقبول و خريد مى كردند. آن مرد به حرم حضرت ابىالفضل العباس عليه السلام مشرف و متوسل شد. تا برگشته بهمنزل وارد شد، عربى آمده پول خارجى خواسته و تمامى اسكناس هاى روغن كشيده او را بهقيمت و ارزش خود خريده و برد. در نتيجه تماممشكل آن مرد ساده لوح غريب حل شد.
138. عريضه به حضرت عباس عليه السلام  
13. علويه شوكت دختر آقا مير محمد راثى گردن بندى كهشامل سيزده عدد نيم پهلوى بوده گم كرده بود و بسيار جست و جو كرده و نتيجهحاصل نشده بود. سرانجام ، عريضه اى به حضرت عباس عليه السلام مى نويسد. بعداز سه ماه همان گردن بند را آورده و به خانه شانتحويل داده اند.
139. مرا شرمنده نفرماييد  
14. در اطراف بغداد مردى پسرى معلول داشته كه اطبا به او جواب رد و ياس داده بودند.پدر بچه گفته بود: اما من مايوس نيستم و او را به كربلا آورده حرم مطهر حضرتاباعبدالله الحسين عليه السلام رفته و زيارت كرده و از آقا اجازه خواسته به آستاممقدس حضرت ابى الفضل العباس ‍ عليه السلام آورده در كنار ضريح مقدس او را قرارمى دهد و عرض مى كند: فدايت شوم ، من به قبيله وعده داده ام ، مرا شرمنده نفرماييد.
بعد از ساعتى پسر معلول پدر را صدا مى كند و مى گويد: مرا بلند كن . پدر مىگويد: فرزندم ، قادر نيستى . پسر جواب مى دهد: نه ، مرا شفا دادند و گرسنه هستم .پدر دستش را گرفته و به ايوان منزل آورده و مى پرسد: چه شد؟ عرض مى كند: آقايىبزرگوار عليه السلام كه بدنش پر از زخم بود و بى دست بود بر من ظاهر شد وفرمود: برخيز كه شفا يافتى .
140. به حضرت ابوالفضل عليهالسلام متوسل مى شود
15. مرحوم كربلايى مجيد رحيميان كه از اهالى تازه محله خوى بود و او مردىپاكدل بود، وقتى زوار كربلا دسته جمعى يا پياده حركت مى كردند به هيجان آمده و بازوار بدون تدارك قبلى رهسپار شده و پولش تمام شده و به حضرت قمر بنى هاشمابوالفضل العباس عليه السلام متوسل مى شود و به حرم مطهر مى رود و درددل خود را به حضرت مى گويد و بر مى گردد. دو نفر از همراهان وى او را ديده مىپرسند: كجا بودى ؟ مرحوم مشهدى قاسم شهانق (شهانق منطقه بسيار بزرگى از شهرخوى است ) و در همان حال باز مشهدى قاسم البته مردى ناشناس بوده و به كربلايىمجيد پيشنهاد پول مى كند. چون اين شخص ناشناس بوده ، كربلايى مجيدپول را قبول نمى كند و بالاخره اصرار از حد گذشته و مى گويد: حواله اى به تو ودر خوى محله شهانق ، كوچه فلانى آورده پس مى دهى . كربلايى مجيدپول ها را گرفته سفر خود را به آخر رسانيده و برگشته و هر چه او را جسته پيدانكرده است .
141. اگر غير از اسم ابوالفضل صدايش بزنيد ما اين بچه را فورا ازشمامى گيريم
اين جانب حسين حاجى آقا بزرگى ، ساكن قم ، 45 مترى صدوق كوچه 21، پلاك 64،كارمند بانك ، از كرامت و لطف حضرت ابوالفضل عليه السلام براى شما مى نويسم .شايان ذكر است كه بنده مسايل را قدرى مفصل توضيح مى دهم ، اما شما خلاصه و يا بهصورت محرمانه بدون ذكر نام چاپ كنيد. درسال 1374 همسر بنده كه از سادات است در يكى از شب ها ناگهان دچار خونريزىشديدى گرديد و ما او را به بيمارستان ايزدى برديم و آن جا او را بسترى نموديم .پس از گذشت پنج روز و انجام آزمايش هاى لازم اعلام نمودند كه باردار است . ليكن بهلحاظ خونريزى شديد بايد استراحت مطلق كند. و نبايد هرگز ازمنزل خارج شود.
به همين دليل زير نظر دو پزشك در منزل استراحت مطلق مى نمود و بنده به طور مرتب وماهيانه شخصا به دكتر مراجعه كرده وضعيت ايشان را به دكتر اطلاع مى دادم . او هم موكدامى گفت : اميدى به بچه نداشته باشد، و فقط مواظب همسرت باش . حدود شش ماه به همينصورت گذشت . در يك شب چهار شنبه شخصا به مسجد جمكران رفته بودم . در خاتمهدعاى توسل از آقا خواستم كه تكليف من را يكسره كند. پس بهمنزل آمدم و خوابيدم و پس از نماز صبح در خواب ديدم كه يك آقاى سيد قد بلند و رشيد ونورانى به طرف من آمد و يك بچه بسيار زيبا را به دست من داد و گفت : اين را براى توآورده ايم . من امتناع كردم ، اما ايشان تاكيد كرد اين پسر است و متعلق به تو است و بايداو را از من بگيرى . من بچه را گرفتم ، بسيار زيبا بود. غرقجمال بچه بودم كه ديدم از آن آقا خبرى نيست . از خواب بيدار شدم و همسرم را از خواببيدار كردم و خواب خود را براى او تعريف كردم . همسرم نيز گفت : من هم امشب خواب ديدمخانمى بسيار با وقار و با حجاب ، پسر بچه اى را به من داد و گفت : ما دوست داريم اينبچه را به تو بدهيم ، اما تو بايد اسم اين بچه راابوالفضل بگذارى ؛ زيرا ما اسم ابوالفضل را روى آن گذاشته ايم . بنا به اظهارهمسرم ، من در عالم خواب ناراحت شدم و گفتم كه بچه اگرمال من است اسم آن را من انتخاب مى كنم كه آن خانم گفت : در اين صورت از بچه خبرىنيست و رفت و بچه را پيش من گذاشت . وقتى از خواب بيدار شدم كه درد از بدنم خارجشده و با وجود هفت ماه باردارى و بسترى بودن احساس سلامت و شادابى مى كنم . به همينمنوال تا ماه نهم گذشت . روزى به مطب دكتر مراجعه كرديم و دكتر به ما گفت : جهتمعاينه به بيمارستان ايزدى برويم . به آن جا رفتيم ، همسرم بهداخل رفت تامعاينه شود و برگردد. درحالى كه اصلا درد زايمان نداشت ، ناگهان ديدمپس از پنج دقيقه پرستار بيمارستان در حالى كه لباسهاى همسرم را به من مى دادتبريك گفت و گفت كه فرزند شما پسر است . من به او گفتم : شما اشتباه مى كنيد، همسرمن بنا به گفته دكتر سزارين مى شود. او گفت : فقط خدا خيلى با شما بوده و ايشانبلافاصله در حالى كه درد نداشت زايمان طبيعى نمود.
پس از مرخصى از بيمارستان ، من پس از ديدن بچه مشاهده كردم كه اين بچه دقيقا شبيههمان است كه آن آقا در خواب به من داده بود. بالاخره ، قضيه نام بچه مطرح شد. و مناصرار داشتم اسم بچه سجاد باشد، زيرا فرزند اولم را سعيد نام گذاشتم ، ولىهمسرم مى گفت كه اسم او را محمد مى گذاريم زيرا نام برادرش كه شهيد شده محمد بودومختصر مشاجره اى بين ما بر سر نام سجاد و محمد براى بچه بود كه در روز هشتمتولد بچه مجددا همسرم در عالم خواب ديده بود كه آن خانم مجددا آمده و دارد بچه را بهزور از ما مى گيرد، ولى خانم من امتناع مى كند. لذا آن خانم اظهار مى كند كه اين بچه را مابه شما داديم و اسم آن را هم ما انتخاب مى كنيم ، اگر غير از اسمابوالفضل صدايش بزنيد ما اين بچه را فورا از شما مى گيريم .
همسرم از خواب بيدار شده و با هيجان من را بيدار كرد و گفت : ديگر اسم بچه من نه محمداست ، نه سجاد، اسم او ابوالفضل است و همين امروز برو به همين نام براى او شناسنامهبگير و سپس خواب خود را تعريف كرد.
نكته ديگر اين كه وقتى براى تاييد صورت حساب هزينه بيمارستان نزد دكتر رفتم ،ايشان گفت : اشتباهى صورت گرفته ، هزينه بيمارستان كم محاسبه شده ؛ زيراعمل سزارين هزينه بيشترى دارد. من به او گفتم :عمل زايمان طبيعى بوده و سزارين نبوده و ايشان گفت : شما و بيمارستان هر دو اشتباه مىكنيد. سپس از مطب خود به بيمارستان تلفن كرد و پس از گفت و گو با بيمارستان گفت :يا تو يا خانم تو پيش خدا خيلى اجر و قرب داريد، برويد و خدا را شكر بكنيد؛ زيرا علمپزشكى گواهى مى دهد كه در اين مورد باردارى اولا بچه زنده نمى ماند و اگر بماندناقص العضو مى شود و ثانيا، حتما از طريقعمل سزارين اين كار امكان پذير است .
نكته ديگر اين كه اين بچه فوق العاده عجيب و مهربان و خوش زبان و دوست داشتنى دربين فاميل و همسايگان و خودمان مى باشد. اميدوارم كه آقا حضرتابوالفضل عليه السلام هميشه وهمه جا يار و كمك كار مسلمين باشد و به شما كه درتهيه و چاپ كتاب فعاليت داريد توفيق سلامت وخدمت بيشتر عطا كند.
21/5/77 شمسى

next page

fehrest page

back page