بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب عرفان اسلامی جلد 4, استاد حسین انصاریان ( )
 
 

بخش های کتاب

     01 - قالَ الصَّادِقُ
     02 - عرفان اسلامى / ج3
     03 - لباس در قرآن
     04 - لباس در روايات
     05 - لباس زنان
     06 - بدترين لباس
     07 - ستر عيب و كشف سر
     08 - باب هشتم
     09 - در آداب مسواك كردن
     10 - خشوع
     11 - در بيان مبرز
     12 - در بيان لباس
     13 - بهداشت روان
     14 - غسل معنوى
     15 - باب يازدهم
     16 - در راه خدمت به خلق
     17 - باب دوازدهم
     18 - پاكان و صديقان
     19 - كمالات على
     20 - رحمت و فضل الهى
     21 - علم حق
     22 - شقاوت ابدى
     FEHREST - عرفان اسلامي جلد چهارم
 

 

 
 

شقاوت ابدى

صاحب كتاب با عظمت«مكاتيب الائمه» ، عالم خبير ، دانشمند بصير ، علم الهدى فرزند عارف عظيم ، محدث كبير ، مفسر بصير مرحوم فيض كاشانى در جلد اول صفحه دويست و چهل داستانى را نقل مى كند ، كه هر انسانى نسبت به آن مات و مبهوت مى شود :

مى نويسد زمانى كه عثمان كشته شد و از دار دنيا به عالم بقا منتقل گشت ، مردم با اميرالمؤمنين (عليه السلام) بيعت كردند .

مردى بود به نام حبيب بن منتجب كه از طرف عثمان فرماندار قسمتى از نواحى يمن بود ، امام (عليه السلام) او را بر مقامش ابقا كرد و نامه اى به اين مضمون به او نوشت :

به نام خداوند بخشاينده مهربان ، از بنده خدا اميرمؤمنان على بن ابى طالب به حبيب بن منتجب :

درود بر تو ، من خدائى را كه جز او خدائى نيست سپاس مى گويم و بر عبد و فرستاده اش محمد صلوات مى فرستم .

اى حبيب بن منتجب تو را بر كارى كه دارى ابقا مى كنم ، بر عمل و برنامه ات پابرجا باش ، و سفارشم به تو اين است كه با رعيت به عدالت رفتار كن ، و اهل مرز و بومت را زير پوشش احسان بگير ، و بدان كه اگر كسى سرپرست ده مسلمان شود و عدالت را در ميان آنان رعايت نكند ، در قيامت در حالى كه دو دستش به گردنش بسته محشور مى شود ، و تنها راه نجات در اين مهلكه عدالت است ، چون نامه ام به تو رسد بر كسانى كه از اهل يمن مى پذيرند بخوان ، و از آنان براى من بيعت بگير ، اگر همانند بيعت رضوان با تو عمل شد ، بر فرمانداريت پابرجا باش ، دو ده نفر از عقلا و فصحا و افراد مورد اطمينان ، و آنان كه در فهم و شجاعت بهترين كمك مردمند ، و عارف به حق و عالم به دين و آگاه به نفع و ضرر و خوش رأى ترين آنان است به سوى من گسيل كن بر تو و بر ايشان سلام .

نامه را بست و مهر كرد و به دست عربى داد تا به والى يمن برساند ، عرب نامه را رساند ، حبيب نامه را گرفت ، و آن را بوسيد و بر چشم و سرش گذاشت ، آنگاه بر فراز منبر قرار گرفت ، پس از حمد و ثناى حضرت حق و درود بر پيامبر و آلش گفت :

اى مردم عثمان از دار دنيا درگذشت ، مردم پس از او با عبد صالح ، امام ناصح ، برادر و خليفه رسول اكرم كه از همه سزاوارتر به خلافت بود ، آن كسى كه پيامبر با او عقد اخوت بست ، آن مردى كه غم و رنج از چهره پيامبر دور كرد ، شوهر دخترش و وصيش ، و پدر دو سبطش اميرالمؤمنين على بن ابى طالب بيعت كردند ، اكنون شما مردم يمن نسبت به اين بيعت چه مى گوئيد و چه نظر داريد ؟

راوى مى گويد صداى ناله مردم برخاست ، اشك شوِ بر چشمشان دويد ، از شدت خوشحالى به صداى بلند گريه كردند و گفتند :سمعاً و طاعة و حباً و كرامة لله و لرسوله و لاخى رسوله !!

مردم به عنوان على (عليه السلام) با حبيب بيعت كردند ، پس از بيعت از آنان خواست طبق شرايط اميرالمؤمنين ده نفر را انتخاب كنند ، شرايط اين چنين بود :

عاقل ، فصيح ، ثقه ، فهيم ، شجاع ، عارف بالله ، عالم به دين ، آگاه به نفع و ضرر ، تيز رأى تا پس زا انتخاب از يمن به مدينه روند و محضر مقدس مولاى عاشقان را جهت دستور گرفتن براى اوضاع يمن درك كنند .

انتخابات شروع شد ، از ميان مردم صد نفر واجد شرايط انتخاب شدند ، از صد نفر هفتاد نفر ، از هفتاد نفر سى نفر ، از سى نفر ده نفر كه در ميان آن ده نفر يكى از چهره هاى شاخص عبدالرحمن بن ملجم مرادى بود !!!

و او هم به عنوان سخنگوى هيئت ده نفره شناخته شد ، از يمن حركت كردند ، و در مدينه به حضور پيشواى پرهيزكاران رسيدند و بر او به خلافت و حكومت سلام كرده و تهنيت گفتند ، حضرت جواب آنان را داد و به همه خوش آمد گفت ، آنگاه پسر مرادى از جاى برخاست و به عنوان سخنگوى هيئت چنين گفت :

سلام بر تو اى امام عدالت پيشه ، و چهره نورانى كامل ، و شير بيشه شجاعت و سخاوت ، و اى قهرمان نيرومند ، و اى سوار دريادل ، و اى كسى كه خداوند بزرگ او را بر تمام مردم برترى داده ، درود خدا بر تو و آل بزرگوارت ، به صدِ و حقيقت شهادت مى دهم كه تو پيشواى تمام مؤمنانى ، و تو جانشين پيامبرى ، و خليفه پس از اوئى ، و وارث علم رسول اسلامى ، خدا لعنت كند كسى كه حق تو را انكار كند ، و مقامت را منكر باشد ، چه نيكوست كه امروز امير مردم و پايه حيات و زندگى هستى ، عدلت در ميان مردم چون خورشيد مى درخشد ، و فضل و عنايتت چون باران پى در پى بر مردم مى بارد ، ابر رحمت و رأفتت بر سر مردم سايه افكنده ، حبيب بن منتجب ما را به سوى تو فرستاده ، و ما از اين آمدن سخت خوشحاليم و اميد است در اين ديدار براى ما و تو مبارك باشد .

اميرالمؤمنين پس از شنيدن اين سخنرانى و بيانات جالب و فصيح دو چشم بر پسر مرادى دوخت ، آنگاه نظرى به هيئت انداخت ، سپس به آنان خيلى نزديك شد ، و نامه فرماندار خود را از آنان گرفت و باز كرد و خواند و خوشحال شد ، آنگاه امر كرد به هريك از آن ده نفر يك حله يمانى و رداء عدنى عنايت شود ، و دستور داد آن ده نفر را با كمال محبت پذيرائى كنند ، وقتى هيئت از نزد امام برخاست ابن ملجم بلافاصله سه خط شعر عالى در مدح حضرت سرود كه مضمونش اين است :

تو بزرگوار و پاكيزه و صاحب بخششى ، و فرزند شيران نر در مرحله عالى و بلند شجاعتى ، اى وصى محمد خداوند تو را به واقعيات مختص فرموده ، و فضل و مقام تو را در قرآن مجيدش ستوده ، زهرا آن بلند مرتبه عالى همت و دختر نبى گرامى را خداوند بزرگ جهت همسرى تو قرار داده .

سپس گفت : يا على ، آنچه از برنامه هاى الهى و اجتماعى از ما مى خواهى بخواه ، تا ببينى كه چگونه اطاعت ما از تو باعث خوشحالى تو خواهد شد ، به خدا قسم در بين ما نيست مگر قهرمان پر قوت ، و با انديشه زرنگ ، و رزم جوى پيكارگر ، ما اين صفات را از آباء و اجداد خود به ارث برده و به فرزندان شايسته خويش به ارث داده ايم ، امام در ميان آن هيئت ده نفره از سخنرانى او بسى خشنود شد و كلام او را در تمام زمينه ها پسنديد ، سپس به او فرمود : نامت چيست ؟ گفت : نامم عبدالرحمن است ، فرمود : فرزند كيستى ؟ گفت : پسر ملجم مرادى هستم ، حضرت فرمود : تو مرادى هستى ؟ عرض كرد : آرى يا اميرالمؤمنين ، امام فرمود :

إِنّا للهِِ وَإنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ ، وَلا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ إلاّ بِالله الْعَلِيِّ الْعَظيم .

حضرت مرتب چهره او را نگريست و دست روى دست زد ، و كلمه استرجاع بر زبان جارى كرد ، سپس فرمود : آه تو مرادى هست ، عرضه داشت : آرى !!

راستى چه اندازه عجيب است ، فردى از اهل يمن ، اين گونه نسبت به على (عليه السلام)داراى معرفت باشد ، و از اين طريق تمام وسائل سعادت و هدايت در اختيارش باشد ، ولى در عاقبت كار نام نجس و كثيفش در ديوان اشقيا آن هم تحت عنوان اشقى الاشقيا ثبت شود ، و براى او شقاوت ابدى ، و ننگ هميشگى بماند !!

بلاهاى عجيب و غريبى كه هواى نفس بر سر انسان مى آورد قابل شمردن نيست ، چاه نفس چاهى است كه هركس در آن افتاد ، نجاتش مشكل يا غيرممكن شد .

هواى نفس وقتى بر انسان غلبه كند ، تمام حقايق را از انسان مى پوشاند ، و خودش به تنهائى يكه تاز ميدان حيات آدمى مى گردد !

عطار نيشابورى در كتاب«مفتاح الاراده»درباره نفس مى فرمايد :

نبايد بود از او غافل زمانى  ***  اگر غافل شوى يابى زيانى
بصورت گرچه او بيگانه تست  ***  به معنا در ميان خانه تست
چو خصم اندر ميان خانه باشد  ***  از او غافل مگر ديوانه باشد
هزاران مر و تلبيس آورد پيش  ***  كه گرداند تو را از صورت خويش
مخالف باش و با او جنگ مى كن  ***  بجنگش هر نفس آهنگ مى كن
مگر با وبه راه تو درآيد  ***  مسلمان گردد و كارت برآيد
اگر از خواب غفلت گردد آگاه  ***  بسا يارى كز او يابى درين راه
اگر از طبع تو ميلش بگردد  ***  بسا منزل كه با تو در نوردد
بضرب چوب تقوايش ادب كن  ***  پس آنگاهى از او يارى طلب كن
بسا زحمت كز اول رو نمايد  ***  به آخر چون درآيد خوش برآيد
ولى تا گردد او مرتاض در راه  ***  بسى زحمت نمايد گاه و بيگاه
نشايد از خود او را دور كردن  ***  صفت هاى ورا نتوان شمردن
ولكن اصل آن اوصاف بسيار  ***  بصر باشد برادر گوش مى دار
چو باشد دشمنت اماره باشد  ***  زدستش هركسى بيچاره باشد
خلاف او همى كن در همه كار  ***  ولكن بر طريق شرع زنهار
تو تقوا با شريعت يار مى كن  ***  بر اين تقوا تو با او كار مى كن
مخالف چون شدى ميلش بگردد  ***  بساط دشمنى اندر نوردد
بگيرد بر تو هر دم صد غرامت  ***  كند گاهيت جنگ و گه ملامت
بود لوامه نامش اندرين وقت  ***  برى خواهد شدن از كبر و از مقت
لجام تقويش دركش تو اى دوست  ***  كه دراصل اوست تند وسركش اى دوست
به دست دل عنانش سخت ميدار  ***  مبادا روى برگرداند از كار
در اين منزل بماند مدت دير  ***  بكلى گردد او از طبع خود سير
زتقوا و شريعت كار گيرد  ***  وزين هر دو به تن او بار گيرد
مسلمان گردد او بر دست جانت  ***  رساند او به كام دوستانت
پس آنگه مطمئن و رام گردد  ***  به كام قلب تو خوش كام گردد
تو او را مطمئن مى خوان درين حال  ***  كه گرديدست بر وى يكسر احوال
بود هم يار و هم پشتت درين راه  ***  شوى از خاصگان حضرت شاه
مقامات آورد در زير معراج  ***  نهد پاى اضافت بر سر تاج
نداى خاص حضرت را بشايد  ***  چو بشنيد اين نداى يك دم نپايد

سعادت ابدى

دنيا محيط بسيار عجيبى است ، وقايع فوِ العاده مهمى كه در آن اتفاِ افتاده براى اهل دل بهترين عبرت و پند است ، گاهى افرادى بسيار نيك و آراسته به صلاح و سداد و عفت و تقوا دچار شقاوت ابدى و ننگ هميشگى شدند ، و گاهى افراد شقى و آلوده به فساد و افساد ، اتصال به سعادت ابدى و آبروى دنيا و آخرت پيدا كردند !

در داستان بهت انگيز و حيرت آور كربلا با وضوحى چون روز روشن اين دو نوع چهره را مى بينيم .

افرادى كه مرغ سعادت ابدى بر بالاى سرشان پرواز مى كرد ، و درهاى بهشت به روى آنان باز بود ، و بلكه در يك قدمى بهشت بودند ، ولى با سر به دركات جهنم درافتادند !

و افرادى كه باز شكارى و پر قدرت شقاوت براى ربودن آنان آماده بود ، ولى با نهيب عشق و ايمان و بيدارى و بصيرت از خطر آن جستند و براى ابد نامى پاك و جاويدان از خود باقى گذاشتند ، به داستان زير بنا به نقل پيشواى شهيدان صفحه دويست و هفده با دقت توجه كنيد :

حسين (عليه السلام) پس از تنها شدن ، و از دست دادن بهترين ياران و عزيزانش يك تنه بر سپاه دشمن زد و جناح راست كوفيان را مورد حمله قرار داد و فرياد زد :

مرگ از زندگى ننگين بهتر است و ننگ از دوزخى شدن برتر ... چون شير ژيان مى غريد و شمشير مى زد .

سربازان دشمن چون مور و ملخ از پيش تيغش مى گريختند ، ابن عمار مى گويد :حسين را ديدم وقتى كه يكه و تنها شده بود و كوفيان گردش را گرفته بودند ، چنان سخت بر جناح راست سپاه كوفه بتاخت كه همگى گريختند ، به خدا سوگند رنج كشيده و مصيبت چشيده اى چون حسين نديدم كه فرزندانش جلو رويش كشته شده باشند و يارانش همگى كشته شده باشند و اينقدر نيرومند و قوى قلب باشد !!

حسين دگرباره حمله كرد و اين بار بر جناح چپ دشمن بتاخت ، در جنگ هم عدالت را پيشه ساخت ، دوباره به جناح راست حمله نكرد ، حضرت رجز مى خواند و فرياد مى كرد :

من حسين هستم پسر على ، سوگند مى خورم كه راه خود را ادامه خواهم داد ، سپاه دشمن بر وى حمله كرد ، همه را با شمشير پراكنده گردانيد ، و گروهشان را تار و مار كرد و به جاى خود برگشت و گفت :

لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ إِلاّ بِاللهِ الْعَلِيِّ الْعَظيمِ .

حسين كه تنها ماند ، ندا در داد : آيا كسى هست مرا يارى كند ؟ آيا كسى هست از حرم رسول خدا دفاع كند ؟

اين ندا ابوالحتوف و برادرش سعد را به خود آورد ، آن دو از فرقه خوارج بودند و دشمن على پدر حسين ، با سپاه يزيد براى كشتن حسين به كربلا آمده بودند .

با خود گفتند : شعاد ما اين است :لا حكم الا لله و لا طاعة لمن عصى الله ، اين حسين است پسر پيغمبر ، در قيامت اميد شفاعت جدش داريم چرا با او بجنگيم ؟

آيا شايسته است يكه و تنها در برابر دشمنش قرار دهيم به حضور حسين شرفياب شده اجازه جهاد گرفتند ، پس شمشير كشيده به جهاد پرداختند ، عده اى را كشتند و عده را زخمى كردند ، تا به شهادت رسيدند !!

آرى اين است سعادت ابدى كه گاهى در لحظات آخر عمر انسان نصيب فرزندان آدم مى شود .

در همان كتاب صفحه سيصد و هفتاد و پنج مى خوانيم :

مسعود تيمى از شيعيان بنام بود ، پسرش عبدالرحمن نيز ، پدر و پسر از شخصيت هاى برجسته كوفه بودند ، هر دو شجاع ، هر دو دلير و در جنگ هاى مسلمانان از خود نامى به يادگار گذارده بودند ، خواستند به سوى حسين شتابند راه را بسته يافتند ، نقشه اى طرح كرده و آن را خوب پياده كردند ، و خود را به حسين رسانيدند ، ياران حسين زيرك بودند و هشيار و مردم با ايمان چنين بوده و هستند .

خود را در زمره سپاه يزيد قرار دادند ، از كوفه با سپاه بيرون شدند ، به كربلا رسيدند و در برابر حسين قرار گرفتند و منتظر فرصت بودند و غفلت همكاران را خواهان ، تا آن ساعت فرا رسيد و فرصت پيدا شد و آن سه روز قبل از شهادت بود ، فرصت را مغتنم شمرده به سوى حسين دويدند و به خدمتش رسيدند .

فرصت را مغتنم شمردن از شايستگى هاى عالى انسانيت است ، بيشتر موفقيت كسان در اثر بهره بردارى از فرصت است ، بسيارى از شكست ها در اثر غفلت از فرصت مى باشد .

وقتى كه پسر و پدر شرفياب شدند ، سلام كردند ، حسين جواب داد ، اين سلام و جواب نشانه موفقيت در نقشه بود ، آمادگى خود را براى شهادت عرضه داشتند ، و در خدمت حسين بماندند .

روز شهادت به جانبازى پرداختند ، آن دو در زمره مدافعان نخستين حمله سپاه يزيد قرار داشتند ، سخت كوشيدند ، پايدارى كردند ، تا هر دو شربت شهادت نوشيدند .

جابر بن حجاج تيمى نيز چنين كرد ، از كوفه به كربلا آمد ، در زمره سپاه يزيد قرار گرفت ، و به كوى شهادت رهسپار شد ، در ساعت فرصت خود را به حسين رسانيد و در خدمتش بماند تا شهيد گرديد !!

از دو نفر ديگر بشنويد ، كه يكى نامش را در دفتر نيك بختان براى ابد ثبت كرد و ديگرى اسمش را با ننگى بزرگ در دفتر اشقيا در حالى كه هر دو برادر بودند آن هم از يك پدر و مادر !

يكى به نام عمرو و ديگرى به نام على ، پدرشان قرظه انصارى از ياران رسول خدا بود ، و پس از وفات آن حضرت در زمره ياران اميرالمؤمنين شد و در ركاب على جهادها كرد ، و از طرف آن حضرت به فرمانفرمائى فارس منصوب گرديد ، هر دو برادر از كوفه به كربلا آمدند ، راه هر دو يكى بود ولى هدف آنها دو تا !!

عمرو به سوى حسين آمد و على به سوى يزيد ! آن براخى خدا گام برداشت و اين براى خرما !

عمرو تحت فرماندهى عباس قرار گرفت و على تحت فرماندهى عمرو ! آن بهشت را برگزيد و اين به دوزخ رفت !!

برادرى دوستى متقابل است ، از شدت دوستى دو تن كه بخواهند خبر دهند ، گويند : برادرند ، برادرها از يك ريشه هستند و جدائى پذير نيستند و هر كدام يار ديگرى است .

عرب به نژاد و تابر پاى بند است و تعصب نژادى در وى قوى است ، و برادرى در ميان عرب استحكامى بيشتر و نفوذى عميق تر دارد .

عمرو ، و على از اين قانون جدا بودند و تبصره استثنائى آن هستند ، هر دو برادر برودند ولى در دو صف قرار گرفتند ، صف حق و صف باطل .

شهادت راه كربلا نمونه اى از اجتماع بزرگ بشرى است و الگوئى است از آزادى مذهب ، و راهنمائى است براى نشان دادن آنكه سعادت و شقاوت هركس در دست خود اوست تا كدام را بخواهد ، و ميلش به چه باشد و مذهب جبر باطل است .

عمرو به سپاه حسين ملحق شد ، و در خدمتش بماند تا به شهادت رسيد ، در آغاز از طرف آن حضرت به مأموريت سياسى رفت و پيامبر حسين به سوى عمر سعد بود و چند بار ميان دو لشكر كوفه و حجاز رفت و آمد داشت و وظيفه سياسى انجام مى داد .

روز شهادت اجازت گرفت و به ميدان شتافت و ساعتى بجنگيد پس به سوى حسين بازگشت و خود را در برابر تيرها سپر حسين قرار داد و نگذاشت تيرى به پيشواى شهيدان اصابت كند .

عمرو سراپا سپر حسين بود ، سپر زنده ، سپر به پاى خود ايستاده ، سپر با اراده ، چهره اش سپر بود ، دستش سپر بود ، تنش سپر بود ، جانش سپر بود ، تير مى خورد ولى شمشير نمى زد ، زخمى فراوان برداشت ، مقاومتش كه پايان يافت بر زمين افتاد ، و عرض كرد : اى فرزند رسول خدا آيا من وفا كردم ؟!!

حسين فرمود : آرى تو در بهشت پيش روى من خواهى بود ، سلام مرا به جدم رسول خدا برسان و بگوى من از پى تو خواهم آمد ، عمرو به زودى جان داد تا سلام حسين و پيام حسين را به نياى حسين برساند .

اينجا نيز پيامبر حسين بود ، پيامبرى كه رفت و برنگشت ، چقدر زود ترفيع درجه يافت !و يكشبه ره صد ساله رفت ، نخست پيامبر حسين به سوى عمر بود به سوى جهنم بود ، پس پيامبر حسين به سوى رسول خدا به سوى بهشت شد ، سرعت سيرى از سرعت نور بيشتر از آخرين نقطه بى نهايت به اولين نقطه بى نهايت !!

برادرش على از شهادت برادر آگاهى يافت به ميدان آمد و فرياد زد : حسين اى كذاب برادرم را گول زدى و كشتى !!

پاسخ حسين چنين بود : من برادرت را گول نزدم ، خداى او را هدايت كرد ، و تو را گمراه ساخت .

على گفت : خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم و يا كشته شوم و سوى حسين تاخت آورد ، يكى از ياران حسين راه بر او گرفت و با نيزه به او حمله كرد و بر زمنيش انداخت كوفيان رسيدند و از مرگ نجاتش دادند و بردند ، و زخمش را درمان كردند .

آن برادر زخمى برداشت و اين برادر زخمى ، درمان آن برادر گونه اى بود و درمان اين برادر گونه اى ، صدها سال از هر دو مى گذرد .آن در خوشبختى به سر مى برد ، خوشبختى ابدى و جاويدان ، اين در بدبختى به سر مى برد بدبختى پايدار و هميشگى .

هر دو برادر بودند ، هر دو از يك پستان شير خورده بودند ، هر دو نام اسلام بر خود نهاده بودند ، هر دو كربلا آمده بودند ، هر دو با حسين سخن گفته بودند ، ولى اين كجا ؟ و آن كجا !!

عقل و عشق و دين و معرفت و بينائى وقتى به هم درآميزند ، انسان را از حضيض عالم خاك تا آخرين مرحله عالم پاك مى برند ، و وقتى حماقت بر انسان مسلط شود ، و بند هوا و هوس و لذت گرائى بر گردن جان بيفتد آدمى را از عالم پاك به آخرين مرحله دركات جهنم مى كشاند .

عارف نيشابورى درباره ايمان و اسلام مى فرمايد :

از ايمان است اصل جمله اى يار  ***  تو او را هم چو جان در دل نگهدار
بسان بيخ باشد اصل ايمان  ***  بود اسلام شاخش ميوه احسان
از آن بيخ قوى شاخى كشد سر  ***  كه اسلامش بود نام اى برادر
زجوى شرع آبش ده تو زنهار  ***  كه تا مى رويد و مى آورد بار
فرو گيرد تمامت سينه ات ر  ***  دهد شادى غم ديرينه ات را
درخت بارور گردد به ايام  ***  كه از بارش تو را شيرين شود كام
مزين كن به اقرارش زبان ر  ***  مسجل كن بدان اقرار جان را
چو خواهى ميوه ات بى بر نگردد  ***  جدا بايد زيكديگر نگردد
اگر اسلامت از ايمان شود دور  ***  نماند هيچ ايمان تو را نور
چو اميان تو بى اسلام باشد  ***  حقيقت دان كه كارت خام باشد
در اسلامت چو ايمان نيست ياور  ***  سيه رو باشى اندر پيش داور
نه هرگز شاخ بى برگى كشد سر  ***  نه هرگز بيخ بى شاخى دهد بر
مقارن باشدت اسلام و ايمان  ***  كه تا پيدا شود از هر دو احسان
چو حاصل گشت احسان دوگانه  ***  توان گفتن تو را مرد يگانه

و درباره حقيقت و نتيجه عقل فرمايد :

خرد شد كاشف سر الهى  ***  به نور او شود روشن سياهى
خرد شد پيشواى اهل ايمان  ***  هم او شد رهنماى جمله نيكان
خرد شد قهرمان خانه تن  ***  اگرچه هست او بيگانه تن
از او گر نور نبود در دماغت  ***  زنادانى خلل گيرد چراغت
ندانى خالق خود را نه خود ر  ***  شناسا مى نگردى نيك و بد را
دليل و رهبر آمد مرد ره ر  ***  به نور او توانى ديد ره را
نگردد هيچ چيزش مانع نور  ***  بود روشن برو نزديك و هم دور
گهى شعله زند بالاى افلاك  ***  گهى گردد به گرد توده خاك
نهايت ها به نور خود ببيند  ***  سعادتهاى هريك برگزيند
بپاى خود بپويد گرد عالم  ***  گشايد مشكلاتش را به يك دم
كند معلوم اسرار معانى  ***  شود روشن بر او راز نهانى
بود محكوم احكام شريعت  ***  شود منعم به انعام شريعت
به نور علم و عقل آگاه باشى  ***  اگرنه تا ابد گمراه باشى
تو با روحانيان همره به عقلى  ***  مرايشان را تو اندر خور به عقلى
بدان جوهر هر آنكو نيست قائم  ***  بود اندر صف جمع بهائم
تو محكوم شريعت بهر آنى  ***  كه دارى در دماغ از در كانى
جدا گر مانى زا وى روزگارى  ***  شريعت را نباشد با تو كارى
زهى گو هركه او محكوم شرع است  ***  اساس بندگى زان اصل و فرع است
سزاى معرفت از بهر آنى  ***  كه آن جوهر تو دارى در نهانى
همان جوهر اگر يارت نبودى  ***  بدرگاه خدا بارت نبودى
عجب نوريست نور عقل اى جان  ***  شود پيدا زنورش جمله پنهان
همه چيزى به نور خود بداند  ***  دگر در راه عشق او خيره ماند
خوشا مرغى كه اصل كيميا شد  ***  بصورت درد و در معنى دوا شد
نشايد زندگى بى عشق كردن  ***  نه هرگز بندگى بى عشق كردن

و همان عارف در شرح عشق كه قوه محرك انسان و شئون او به سوى هدف است مى فرمايد :

عجب مرغيست مرغ عشق جان  ***  زبان او نداند هيچ دانا
هميشه او هواى جان نوردد  ***  به جز اندر فضاى دل نگردد
به هر جان و دلى گر گوشه گيرد  ***  دو اسبه نفس از آنجا گوشه گيرد
نجويد از تو هرگز آب و گل ر  ***  ولى قوت از تو خواهد جان و دل را
فرو هرگز نيايد از عمارت  ***  نگنجد شرح وصفش در عبارت
نگردد هرگز او گرد علايق  ***  به جز نامى ندانند زو خلايق
بود او طالب مرد مجرد  ***  پسندش نيست جز فرد مجرد
نصيب خويش را از خويش جويد  ***  هميشه راز خود با خود بگويد
به گوش او توان رازش شنيدن  ***  بدوش او توان بارش كشيدن
گهى درمان و گاهى درد باشد  ***  گهى چون خار و گاهى ورد باشد
گهى شادى و گاهى غم بود عشق  ***  گهى ريش و گهى مرهم بود عشق
به خودهم دانه ودام است وهم صيد  ***  به خود صياد و هم مساح و هم قيد
به بويش جمله خودمدهوش گشتند  ***  همه بى طافت و بيهوش گشتند
بشر گردد ملك از بهر آن بوى  ***  به عشق عشق باشد در تك و پوى
همه با طالب خود مى ستيزد  ***  به تيغ شوِ خون او بريزد
بود مفتون راه عشق زنده  ***  حقيقت شايد او را خواند بنده
چو باز عشق در پرواز آيد  ***  همه صيدى به پيشش باز آيد
به جز خونين دلى و جان درويش  ***  نه بيند هيچ صيدى لايق خويش

آرى چون ايمان و اسلام و عقل و عشق تمام هستى آدمى را مسخر كنند ، انسان براى ثبت نام خويش در دفتر سعدا به جهد و كوشش خواهد آمد .

در هر صورت به قول حضرت صادِ (عليه السلام) به هنگام ورود به مسجد فكر كن و دقت به خرج بده و انديشه نما و با بصيرت تام نظر كن كه نامت از كدام ديوان بيرون خواهد آمد ؟ از ديوان سعدا يا العياذ بالله از ديوان اشقيا !!

بدون شك وقتى با توسن انديشه در ميدان حيات به حركت آمدى ، و در خود نيك نظر كردى به خود واقف شده و به نقص و عيب پى مى برى ، در اين حال به خاطر تأمين سعادت دنيا و آخرتت به رفع عيب برخواهى خاست ، و به حسنات آراسته خواهى شد و بدين صورت از دفتر اشقيا درآمده و به ديوان اهل سعادت اسم و رسمت با عظمت ثبت خواهد شد .

فَإِنْ ذُقْتَ مِنْ حَلاوَةِ مُناجاتِهِ وَلَذيذِ مُخاطِباتِهِ وَشَرِبْتَ بِكَأْسِ رَحْمَتِهِ وَكَرامَتِهِ مِنْ حُسْنِ إِقْبالِهِ وَإِجابَتِهِ فَقَدْ صَلُحَتْ لِخِدْمَتِهِ فَادْخُلْ فَلَكَ الإِذْنُ وَالأَمانُ .

امام ششم (عليه السلام) در دنباله روايت مى فرمايد :

پس از آراستن وجودت به طهارت و صداقت ، و اعتراف به عجز و قصور و تقصير و ارائه اسرار به حضرت دوست و توجه به اينكه آن جناب به ظاهر و باطن تمام هستى آگاه است ، و نظر به اينكه نامت از كدام ديوان بيرون خواهد آمد ، اكنون در جنب درب ورودى مسجد اگر در دل خويش شيرينى مناجات با او را درك مى كنى ، و از مخاطبات حضرت او به نحو حقيقى احساس لذت مى كنى ، و مى يابى كه در حال چشيدن از شربت رحمت او هستى و صاحب بيت با اين همه كوچكى و ناتوانى و عيب تو به جانب تو اقبال دارد ، و آماده پاسخ گفتن به خواسته تو است ، پس در تو صلاحيت خدمت به پيشگاه آن جناب هست ، اكنون داخل مسجد شو و پاى بر بساط قرب گذار كه همه اينها علامت رخصت و اجازه ورود به محضر اوست ، و بدان كه به هنگام دخول به مسجد پس از تحقق آن همه واقعيت از سخط او در دنيا و آخرت در امان خواهى بود .

انسان اگر از مناجات با او ، در كام خود شيرينى حس نكند ، و از خطابات حضرت دوست لذت نبرد ، بايد گفت به وادى معرفت نرسيده و در نتيجه عاشق آن جناب نگشته ، كه درك شيرينى و حلاوت مناجات و لذت مخاطبات مخصوص عاشقان است ، و بدون شك بدون اتصال به عشق ، چشيدن حلاوت مناجات و لذت بردن از مخاطبات امكان ندارد .

البته براى تحقق عشق معشوِ حقيقى طى مراحل و قطع منازل و مقدماتى لازم است كه اهم آن تزكيه نفس از رذائل و آراستن آن به حسنات است ، و براى اين مسأله هيچ راهى جز رجوع به شرع مطهر نيست ، و شرع مطهر مجموعه آيات قرآن و روايات و اراده از معصومين (عليهم السلام) است .

در رساله شريفه لقاء الله در صفحه چهل وهشت در مسأله تحليه و صفات روحانى مى خوانيم :

چون سالك در اثر مجاهدت و توفيق ربانى از قسمت اول كه تنزيه و تطهير باطن از صفات خبيثه و مكروهه بود ، فراغت پيدا كرد ، و توانست در اين جهت تسلط و حكومت خود را بر جنود شيطانى و قواى او بدست آورد ، اتصاف به صفات روحانى شروع مى شود .

به طورى كه معلوم گرديد : صفات رذيله خبيثه ، به مناسبت و به اقتضاى زندگى مادى محدود تاريك صورت مى گرفت ، و هرچه سالك از تعلق و وابستگى و محبت حيات دنيا منقطع گرديد ، زمينه براى حيات آخرت روحانى ونورانى فراهم مى شود .

در اينجا سالك از مضيقه و محدوديت عالم مادى تخلص پيدا كرده ، و وارد مى شود به جهان وسيع روشن روحانى .

اينجا منزل منور و آزاد و دور از ابتلائات و قيود جهان مادى بوده ، و مسافر آن با كمال انبساط روحى و آزادى در عمل و روشنائى محيط و امن خاطر و دور از اضطراب و وحشت وناملائمات وابتلائات عالم ماده زندگى كرده و مهياى آموزش و شناسائى معارف الهى و حقايق غيبى و جذبات روحانى خواهد شد .

پس به مقتضاى خصوصيات و صفاتى كه براى عالم روحانى هست ، صفاتى در قلب انسان پديد و آشكار مى شود .

در اينجا مقام فتح و ظفر به جنود كفر و ابليس ظاهر شده و آغاز مرتبه عين اليقين در ايمان خواهد بود .

( تِلْكَ الدَّارُ الآخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِينَ لاَ يُرِيدُونَ عُلُوّاً فِي الأَرْضِ وَلاَ فَسَاداً وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ ) .

عالم آخرت براى كسانى است كه در زندگى دنيا خودپسندى نداشته و در پى فساد نباشند و عاقبت امر براى اهل تقوا است .

( إِنَّمَا هذهِ الْحَيَاةُ الدُّنْيَا مَتَاعٌ وَإِنَّ الآخِرَةَ هِيَ دَارُ الْقَرَارِ ) .

اين زندگى دنيا لذت اندكى بيش نيست ، عالم آخرت محل دائم و قرار است .

( وَجَعَلْنَا فِي قُلُوبِ الَّذِينَ اتَّبَعُوهُ رَأْفَةً وَرَحْمَةً ) .

در دل پيروان او رأفنت و رحمت قرار داديم .

( وَاللّهُ يَدْعُوا إِلَى الْجَنَّةِ وَالْمَغْفِرَةِ بِإِذْنِهِ ) .

خداوند شما را به سوى بهشت و مغفرت كه با اذن و نظر او صورت مى گيرد دعوت مى كند .

( وَاللَّهُ يَدْعُوا إِلَى دَارِ السَّلاَمِ ) .

خداوند شما را به سوى دار سلامت مى خواند .

آرى در عالم آخرت اثرى از خودبينى و بزرگ منشى و تكبر نيست ، در آنجا سوء نيت و قصد فساد و خرابكارى نباشد ، آنجا جاى برقرار شدن و پاينده بودن و مقام گرفتن است ، در آنجا قلوب و دلها با همديگر با كمال مهربانى و عطوفت و محبت خالص رفتار كرده و اثرى از كدورت و اختلاف و نفاِ نباشد ، در آنجا خطاها و لغزش هاى گذشته آمرزيده شده ، و از عصيان و تمرد و خلاف اثرى نيست ، آنجا محيط سلامتى و صفا بوده و هرگز كدورت و گرفتگى و ناراحتى ديده نخواهد شد .

پس به اقتضاى اين چنين محيط روحانى ، قهراً صفات و حالات هر انسانى نيز لازم است با وضع آن محيط سازش داشته باشد .

مالكيت مطلق و حكومت و بزرگوارى تمام ذاتى پروردگار متعال در عالم آخرت ظاهر و هويدا مى شود ، و قهراً كسى به مقام خودبينى و خودنمائى و خودستائى و مباهات كردن و افتخار نمودن و خود را بالا گرفتن برنيامده و بالطبع صفات فروتنى و خضوع و خشوع و تعظيم و تجليل پروردگار متعال و حقيقت و خوف و خشيت در وجود او ظاهر مى شود .

اين همه نمونه اى بسيار اندك از اوضاع عالى روز قيامت است كه در ارتباط با اهل بهشت است و در اين دنيا به صورت صفات الهى در باطن انسان كه آخرت وجود انسان است ظهور مى كند ، و در آن عالم به صورت جامع و كامل آشكار گشته و آدمى به خاطر آن در نعمت ابدى حق قرار مى گيرد .

چون آلودگيها از نفس شسته شود ، و صفات الهى به جايش نقش بندد ، آدمى حلاوت مناجات را چشيده و لذت مخاطبات را درك مى كند ، و شربت رحمت و كرامت از دست دوست مى نوشد و حضرت يار به انسان اقبال كرده و آغوش قبول باز مى كند ، و انسان را در بساط خدمت پذيرفته و اذن و امان مى دهد .

اين فقير دل شكسته و مسكين دست و پا بسته در اين زمينه از قول عاشقان حضرت دوست گفته ام :

شراب عشق او در كام كردم  ***  خود و جان و دلم بى نام كردم
گرفتم جا در آغوش خوش يار  ***  سراپا خويش را گمنام كردم
من از خم خانه عشق و ولايش  ***  چه شيرين جرعه ها در كام كردم
دل وحشى تر از وحش بيابان  ***  به عشق حضرتش در دام كردم
پيام وصل جانان چون شنيدم  ***  دل گريان خود آرام كردم
زدم بر سينه نامحرمان دست  ***  جدائى من زخاص و عام كردم
زغير او بريدم دل به عالم  ***  همين يك كار را اتمام كردم
چو مسكين در ره عشقش فتادم  ***  پس آنگه ترك كام و نام كردم

وَإلاّ فَقِفْ وُقُوفَ مُضْطَرٍّ قَدِ انْقَطَعَ عَنْهُ الْحِيَلُ وَقَصُرَ عَنْهُ الأَمَلُ وَقُضِيَ الأَجَلُ ، فَإِذا عَلِمَ اللهُ عَزَّ وَجَلَّ مِنْ قَلْبِكَ صِدَِْ الإِلْتِجاءِ إِلَيْهِ نَظَرَ إلَيْكَ بِعَيْنِ الرَّأْفَةِ وَالرَّحْمَةِ وَاللُّطْفِ وَوَفَّقَكَ لِما يُحِبُّ وَيَرْضى فَإِنَّهُ كَريمٌ يُحِبُّ الْكَرامَةَ لِعِبادِهِ الْمُضْطَرّينَ إِلَيْهِ الْمُحْدِقينَ عَلى بابِهِ لِطَلَبِ مَرْضاتِهِ قَالَ اللهُ تَعالى ( أَمَّن يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَيَكْشِفُ السُّوءَ ) .

در پايان روايت امام صادِ (عليه السلام) مى فرمايد :

اگر شيرينى مناجات را نچشيدى ، و لذت مخاطبات را نيافتى ، و شربت رحمت و كرامت از دست حضرت محبوب ننوشيدى ، و آن جناب را حس كردى به تو اقبال ندارد ، كنار در مسجد بايست كه تو لايق دخول به آن محيط مقدس و مبارك نيستى ، در جنب در مانند متحير و مضطر باش و همانند كسى كه چاره كار نداند ، و اميدش از همه جا قطع شده باشد ، و مدت عمرش رو به اتمام است ، در اين حالت اگر صاحب خانه بر دلت نظر كند و ببيند كه تو از دل و جان و با كمال اخلاص و تضرع و زارى و توبه و انابه به او ملتجى شده اى از باب آقائى و بزرگواريش با چشم مهربانى و رحمت و لطف به تو نظر خواهد كرد و تو را به آنچه دوست دارى و راضى هستى ، موفق خواهد كرد ، چرا كه حضرت حق كريم و بزرگوار است ، و كرامت نسبت به بيچارگان و آويختگان به بابش را دوست دارد در قرآن مجيد فرموده :اجابت كنيد خواسته مضطر و برطرف كننده سوء از بنده غم ديده كسى غير او نيست .

اين مضطر شكسته بال و ضعيف پريشان احوال در مقام مناجات با حضرت محبوب عرضه داشته :

اى لطف تو سايه بر سر من  ***  مهرت به سر من افسر من
اى مزرع جانم از تو گلشن  ***  وى ديده قلبم از تو روشن
اى نور چراغ آفرينش  ***  بالاتر از عقل و فكر و بينش
اى نور اميد تيره بختان  ***  اى عشق وجود نيك بختان
هستى وجود از دم تست  ***  امنيت خاطر از غم تست
آنان كه اميد بر تو بستند  ***  از غير تو جان و دل گسستند
يا رب به صفاى بزم رندان  ***  يا رب به قلوب اهل ايمان
يا رب به شرار جان عاشق  ***  يا رب به سحر به صبح صادِ
يا رب به نواى ناى مستان  ***  يا رب به وجود حق پرستان
يا رب به غم شكسته بالان  ***  يا رب به درون خسته حالان
يا رب به نبوّت و ولايت  ***  بنما تو به عاصيان عنايت
بخشاى زبندگان معاصى  ***  اى داروى درد قلب عاصى
مسكين كه اسير كوى يار است  ***  جز يار به ديگرش چه كار است

خداوندا ما را از غوغاى ماديت نجات بخش ، و ما را از ظلمات وساوس و خيالات رهايى ده ، آلودگى ها را از جان ما بشوى ، و روان ما را به حسنات اخلاقى بياراى ، كه اگر لطف و كرامت تو نباشد در بساط ما چيزى نخواهد بود و چيزى نخواهد ماند ، خداوندا ، توفيق ادامه شرح كتاب«مصباح الشريعه»را از اين گداى درگاه دريغ مدار . آمين يا ربّ العالمين .