بدترين لباس
امام صادق (عليه السلام) در اين قسمت از روايت مى فرمايد :لباست لباسى نباشد كه به گناه خودپسندى ، ريا ، آراسته نشان دادن ، مباهات بر ديگران ، فخر فروشى ، آلوده كند ، كه تمام اين پليديها آفت دين و موجب سنگدلى است .
عجب : عبارت از خود برتر ديدن ، خود پسنديدن ، از خود راضى بودن است ، و دارنده اين صفت فرديست احمق و موجوديست نادان ، زيرا انسان از خود چيزى ندارد ، و مالك ذره اى از ذرات نيست ، آنچه دارد از خدا است ، و در نار سفره اى كه نشسته از بركت عباد شايسته الهى نشسته ، به كدام برنامه خود را برتر مى داند ، به كدام ملكيت و كدام برنامه مستقل خود را پسنديده و با كدام عمل و مسئله از خود راضى است ، مملوك و عبد كه از خود چيزى ندارد ، موجودات نسبت به وجود حضرت او عدم محضند ، و هستى آنها تابع هستى اوست به اراده او زنده اند ، و به اراده او مالك وسائلى بسيار ناچيزند ، براى انسان چه جاى عجب و خودپسندى است ؟ خودپسند احمق و نادان و جاهل و نفهم است دو متر پارچه بى ارزش ، كه از لعاب دهان كرمى يا بوته گياهى ، يا پشم گرده حيوانى بدست آمده د رمقابل عظمت اشياء هستى چيست ؟ كه انسان با پوشيدن آن خود را به پسندد يا از خود راضى شود ، لباسى كه در غسال خانه از تن بيرون مى كنند و براى اينكه ديگران از پوشيدن آن آلوده نشوند آن را مى سوزانند !!
ريا : عبارت است از خودنمائى و جلب خوشنودى مردم به واسطه آن خودنمائى ، انسان مگر از خود خوديتى دارد تا خود را بنماياند ، ممكن در برابر واجب قابل حرف نيست ، موجودى كه ابتدايش نطفه و پس از آن مقدارى گوشت و پوست و استخوان و سپس در خانه قبر جيفه اى بيش نيست جاى خودنمائى و جلب خشنودى ديگران برايش وجود ندارد ، تو و ديگران كسى نيستيد كه خود را به يكديگر بنمايانيد و خوشنودى يكديگر را جلب كنيد ، مگر مردم كارگردان امور حيات تواند كه براى جلب نظر آنان لباس به تن كنى و خود را با لباس عالم و عابد و زاهد و سردار و قوى و دولتمرد جلوه دهى و دل آنان را به خود مايل نمائى ؟!
تزين : براى كه خود را مى آرائى ، براى كه خود را جلوه مى دهى ، با لباس براى كه آرايش مى كنى و آراسته مى شوى اگر براى غير محرم اين كار را مى كنى در حقيقت زمينه ارتباط نامشروع فراهم مى كنى ، و اگر نظرى ندارى پس كار بيهوده مى كنى ، در هر دو صورت وقت و عمر عزيز خود را به آلودذگى يا به بيهودگى صرف مى كنى ، و از تو انسان صاحب عقل و وجدان و صاحب قلب و روح زمينه سازى گناه ، يا عمل بيهوده بسيار بسيار قبيح است .
مفاخره : بزرگى به يكديگر فروختن دليل بر آلودگى باطن است ، مگر ما بزرگيم كه به يكديگر بزرگى بفروشيم ، ما نسبت به عظمت ظاهرى قابل گفتگو نيستيم و نسبت به عظمت معنوى عالم اصلا قابل حرف نيستيم ، اگر هم بزرگى در ما باشد فقط از جنبه معنا مى تواند باشد ، آن هم عنايت خداست ارتباطى به ما ندارد ، چون هرچه خير است از ناحيه او به ما مى رسد ما مالك خير نيستيم ،بِيَدِهِ الْخَيْرُ وَهُوَ عَلى كُلِّ شَيْئى قَديرٌ .
بنابراين جائى براى بزرگى فروشى به يكديگر نداريم ، و علتى براى مباهات بر يكديگر تا ابد در وجود ما نيست .
خيلاء : كبريائى و بزرگى مخصوص ذات مباركى است كه مستجمع جميع صفات كماليه است ، غير او از خود چيزى ندارد كه به آن كبر ورزند و بزرگى نشان دهند ، غير او فقير اويند و اين فقر نسبت به همه آنها ذاتى است و قابل جدائى از آنها نيست . ما سوى اللهفقر محضند ، تعلق و ربطند ، اثرى از خود ندارند ، اراده و خواسته اى براى آنان نيست .
روى اين حساب هركس گرفتار عجب ، ريا ، تزين ، مفاخره ، خيلاء شود در حقيقت گرفتار آفات دين شده و با دست خود براى درهم ريختن عاليترين ساختمان معنوى كه ايمان است وسيله فراهم كرده ، و اين گناهان باطنى چه خطرات سنگينى است كه اگر بر دوش جان بار شود كمر هستى انسان را خم كرده ، و با اين بارهاى سنگين به جهنم خواهد افتاد !!
كمال انسان و زينت او در معنويت و روحانيت و ملكوتى بودن اوست ، انسان با پوشيدن لباس معنى زينت مى شود ، و با پوشيدن لباس حق آراسته مى گردد ، بزرگى آدمى در لباس زهد و عفت و تقوا و حميت و غيرت و ايمان و سلامت ، صلاحيت و درستى و پاكى و اصالت و شرافت و معرفت و تواضع و خشوع است .
انسان با سالك شدن در راه حضرت حق عظمت پيدا مى كند و به بزرگى دست مى يابد ، قيمت و ارزش و اعتبار فقط منحصر به اهل سلوك است ، اهل سلوك از هر لباسى كه مورث آلودگى باطن يا آزار مردم ، يا تحقير ديگران است به سختى برحذرند ، اهل سلوك عاشق جمال و جلال حضرت يارند ، و هرگز به پايمال شدن حق حضرت حق و حقوق مردم ، اگرچه به قيمت جان آنان تمام شود راضى نخواهند شد .
به قول سعدى :
هركسى را نتوان گفت كه صاحب نظر است *** عشقبازى دگر و نفس پرستى دگر است
نه هر آن چشم كه بينى كه سياهست و سپيد *** يا سياهى و سفيدى بشناسند بصر است
هركه در آتش عشقش نبود طاقت سوز *** گو بنزديك مرو كآفت پروانه پر است
گر من از دوست بنالم نفسم صادق نيست *** خبر از دوست ندارد كه زخود با خبر است
آدمى صورت اگر دفع كند شهوت نفس *** آدمى خوى شود ورنه همان جانور است
شربت از دست دل آرام چه شيرين و چه تلخ *** بده اى دوست كه مستسقى از آن تشنه تر است
من خود از عشق لبت فهم سخن مى نكنم *** هرچه زان تلخ ترم گر تو بگوئى شكر است
گر بتيغم بزنى با تو مرا خصمى نيست *** خسم آنم كه ميان من و تيغت سپر است
من از اين بند نخواهم بدر آمد همه عمر *** بند پائى كه زدست تو بود تاج سر است
دست سعدى بجفا نگسلد از دامن تو *** ترك لؤلؤ نتوان گفت كه دريا خطر است
صاحب كشف الحقايق درباره سالكان الى الله و تشريح سلوك مى فرمايد :بدان كه سلوك در لغت عرب رفتن است على الاطلاق ، پس سالك رونده و سلوك رفتن بود مطلقا ، و به نزديك اهل شريعت و اهل طريقت و اهل حقيقت سلوك رفتن مخصوص است و همان رفتن است از جهل به علم ، و از اخلاق بد به اخلاق نيك و از هستى خود به هستى خداى .
پس به نزديك اهل شريعتت سالك محصل و سلوك تحصيل باشد . و به نزديك اهل طريقت سالك مجاهد و سلوك مجاهده باشد ، و به نزديك اهل حقيقت سالك فانى و مثبت و سلوك نفى و اثبات باشد ، يعنى نفى خود و اثبات حق تعالى ، اين است لا اله الا الله و آن عزيز از سر همين نظر گفته است :
يك قدم بر نفس خود نه ديگرى بر كوى دوست *** هرچه بينى نيك بين با اين وآنت كار نيست
آن عزيز ديگر گفته است :
تو خود را حجاب خويش مگذار *** حجاب خود توئى از پيش بردار
و لفظى كه هر سه معنا را شامل است طلب باشد كه تحصيل بى طلب نباشد ، و نفى و اثبات هم بى طلب نباشد ، پس سالك طالب و سلوك طلب باشد اگر فهم نكردى روشن تر بگويم :
بدان كه سلوك بر دو نوع است :يكى به طريق تحصيل و تكرار است و اين ها سالكان كوى ظاهرند ، و يكى به طريق رياضت و اذكار است و اينها سالكان كوى حقيقت و معنويت اند .
سالك آن است كه هر روز چيزى بگيرد ياد ، و يكى آن است كه هر روزى چيزى فراموش كند ، در يك طريق وظيفه آن است كه هر روز چيزى از كاغذ سپيد سياه كند ، و در يك طريق آن است ورد ايشان كه هر روز از دل سياه سپيد كنند .
و بعضى گفته اند حرفت كحال بياموزيم و چشم هاى خود را به كحل جواهر و شياف روشنائى علاج كنيم تا نور چشم ما تيزبين و دور بين گردد ، تا هرچه در عالم موجودات است ببيند ، و بعضى گفته اند كه صناعت صيقلى بياموزيم و آينه دل خود را به مصقل مجاهده و رياضت جلا دهيم تا دل ما شفاف و عكس پذير شود تا هرچه در عالم موجودات است ، عكس آن در وى پيدا آيد ، بعضى چشم دل را دوربين و تيزبين كردند تا نامه نانوشته را برخوانند ، و بعضى گوش دل را تيز شنو و دور شنو كردند تا سخن ناگفته را بشنوند .
در سلوك راه دوست چهار چيز بايد رعايت شود :
1ـ تجريد به اندرون و بيرون .
2ـ امتثال امر به اندرون و بيرون
3ـ ترك اعتراض به اندرون و بيرون .
4ـ ثبات به اندرون و بيرون .
سالك اول بايد مجرد شود و از هرچه هست و هركه هست جز حضرت دوست و اين تعليمى است كه همه انبياء و اولياء داده اند ، در حقيقت سالك بايد حقيقت لا اله الا الله را در قلب خود تحقق دهد و بيابد كه رب و مالك و خالق و بارىء و همه كاره عالم اوست .
چون مجرد شد فرمانبردار محض شود ، يعنى در فرمان بردن از حضرت يار چون مرده در دست غسال و همچون گوى در پاى چوگان باشد و هرگز به فكر و انديشه خود كارى نكند .
و چون مجرد گشت و فرمانبردار شد ، بر اقوال و افعال حضرت حق اعتراض نكند ، و در مقام رضاى مطلق نسبت به جناب حق قرار بگيرد .
و علامت ترك اعتراض آن است كه جمله گفتار و افعال مولا را نيك بيند و نيك داند . و چون مجرد شد و فرمانبردار گشت و ترك اعتراض نمود ، بر اين هر سه كار تا آخر عمر ثبات و مداومت داشته باشد و ملالتى برايش نيايد ، كه اگر بى ثباتى كند و ملول شود ، جمله كارهاى او بى ارزش شود .
اى عزيز با ارزش ترين لباس براى دنيا و آخرت تو لباس سلوك است ، اين لباس براى تو مورث ورع ، زهد ، تقوا ، ايمان ، و همه فضائل و حسنات است و ترا از بيرون آراسته به تواضع و از درون آراسته به خشوع مى كند ، و اين لباس لباسى است كه حضرت دوست بر تو مى پسندد .
فيض آن شوريده بزم قرب مى فرمايد :
خوشا آن سر كه سوداى تو دارد *** خوشا آن دل كه غوغاى تو دارد
ملك غيرت برد افلاك حسرت *** جنوبى را كه شيداى تو دارد
دلم در سر تمناى وصالت *** سرم در دل تماشاى تو دارد
فرود آيد بجز وصل تو هيهات *** سر شوريده سوداى تو دارد
دلم كى باز ماند چون به پرواز *** هواى قاف عنقاى تو دارد
چو مرغى مى طپم بر ساحل هجر *** ه جانم عشق درياى تو دارد
دل و جان را كنم مأواى آن كو *** دل و جان بهر مأواى تو دارد
نهم در پاى آن شوريده سر كو *** سر شوريده در پاى تو دارد
فدايت چون كنم بپذير جان *** چرا كين سر تمناى تو دارد
چگونه تن زند از گفت و گويت *** چو در سر فيض هيهاى تو دارد
لباسى براى وطن اصلى تهيه كنيد ، كه آن لباس شما را از عذاب جهنم حفظ كند ، و در بهشت ابدى سازد .
«اهل ظاهر ، وطن ، شهر مصور معين را مى دانند مثل قونيه و آقسرا و قيصريه ، غلط فهم كرده اند ، زيرا تمامت شهرها از مغرب تا مشرق يك زمين است ، اولياء و محققان ، وطن آن عالم را مى دانند كه ارواح پيش از اشباح به چندين هزار سال در آن رحمت بى زحمت آسوده بودند ، و از آنجا اينجا آمدند ، عاقبة الامر همه را باز رجوع بدان خواهد بودن ، آه و حسرت كه انسانها پس از هبوط به اين جهان مادى و ظلمانى ، وطن اصلى خود را از ياد برده و به نعمت هاى مادى و گذراى جهان خاك دل خوش كرده اند»() .
چون انسان گرفتار بند ماديات وطن اصلى را از ياد ببرد ، در مقام تهيه لباس براى وطن اصلى بر نخواهد آمد ، و فقط به لباس پارچه اى اين جهان كه تنها بدن را مى پوشاند ، دل خوش مى دارد و با آن لباس كه پس از چند روز كهنه مى شود به عجب و ريا و تزين و خيلاء آلوده مى گردد ، و از اثر اين آلودگى قلبش سياه و از رابطه خود با حضرت حق جدا گشته در اعمال و اخلاق چون حيوان پست و درنده اى خواهد شد !!
عارف رومى مى فرمايد :
اگر تو عاشق عشقى و عشق را جوي *** بگير خنجر تيز و ببر گلوى هوا
طريق عشق همه مستى آمد و پستى *** چو سيل پست رود كى رود سوى بالا
بگوش جان بشنو از غريو مشتاقان *** هزار غلغله در جو گنبد خضرا
دهل بزير گليم اى پسر نشايد زد *** علم بزن چو دليران ميانه صحرا
بدان كه صحبت جان را همى كند همرنگ *** زصحبت فلك آمد ستاره خوش سيما
پس الله الله زنهار ناز يار بكش *** كه ناز يار به از صد هزار من حلوا
اگر زمين به سراسر برويد از توبه *** به يك دم آن همه را عشق بدرود چو گيا
مرا بجمله جهان كار كس نيايد خوش *** كه كار عشق نديدم مناسب و همتا
كسى كه نوبت الفقر فخر زد جانش *** چه التفات نمايد به تاج و تخت و لوا
و نيز فرموده :
دلا نزد كسى بنشين كه او از دل خبر دارد *** بزير آن درختى رو كه آن گل هاى تر دارد
درين بازار عطاران مرو هر سو چو بيكاران *** بدكان كسى بنشين كه در دكان شكر دارد
ترازو گر ندارى پس ترازو ره زند هركس *** يكى قلبى بيارايد تو پندارى كه زر دارد
ترا بر در نشاند او به طرارى كه مى آيم *** تو منشين منتظر بر در كه آنخانه دو در دارد
نه هر كلكى شكر دارد نه هر زيرى زبر دارد *** نه هر چشمى نظر دارد نه هر بحرى گهر دارد
بنال اى بلبل دستان ازيرا ناله مستان *** درون صخره صما اثر دارد اثر دارد
بنه سر گر نمى گنجى كه اندر چشمه سوزن *** اگر رشته نمى گنجد از آن باشد كه سر دارد
فَإذا لَبِسْتَ ثِيابَكَ فَاذْكُرْ سَتْرَ اللهِ عَلَيْكَ ذُنُوبَكَ بِرَحْمَتِهِ وَأَلْبَسْ باطِنَكَ بِالصِّدْقِ كَما أَلْبَسْتَ ظاهِرَكَ بِثَوْبِكَ وَلْيَكُنْ باطِنُكَ في سَتْرِ الرَّهْبَةِ وَظاهِرُكَ في سَتْرِ الطّاعَةِ .
امام ششم (عليه السلام) در اين جمله مى فرمايد :هرگاه لباس ظاهر را پوشيدى و به وسيله آن عيوب و نقائص بدنت را از ديدگان همه پنهان كردى ، به يادآور كه در اين مدت عمرت ، خداوند مهربان با رحمتش گناهانت را مخفى داشت ، و اجازه نداد كسى از آنچه بر خلاف او انجام دادى آگاه شود ، كه اگر آگاه مى شد آبرويت مى رفت و كسى حاضر نبود كمترين احترامى به تو بگذارد ، ولى مولا و سيد تو بزرگ تر از آن است كه پرده از عيوب باطنت برگيرد ، و گناهان و خطاهايت را برملا كند ، بر توست كه در هر مرتبه اى كه لباس مى پوشى از اين عنايت و لطف خاص حضرت او ياد كنى ، و از اينكه در ظاهر غرق لباس مادى و در باطن غرق پوشش رحمت هستى شكر به حقيقت كنى و به راستى و درستى در مدار بندگى او قرار بگيرى ودر همين حال لباس پوشيدن ويادآورى پوشش رحمت حضرت او با خضوع و خشوع از جنابش بخواهى ، اى آقائى كه در دنيا بدنم را به لباس ظاهر پوشاندى و عيوب و گناهانم را از مردم با لباس رحمتت مخفى داشتى ، در قيامت هم عيوب باطنم و گناهانى كه از من صادر شده به كرم و لطف و رحمتت بپوشان ، و اجازه مده و مخواه كه اين عبد ذليل ، و وامانده از راه ، و ناتوان از هر در رانده و در مرز عشق تو مانده ، در ميان مردم و بخصوص در حضور انبياء و اولياء و وجود مقدس ائمه طاهرين رسوا شود و آبروى ناقابل او بريزد .
آنگاه در دنباله كلام خود ، حضرت صادق (عليه السلام) مى فرمايد :چنان كه ظاهر بدن را به لباس ظاهر پوشى ، باطن را نيز به لباس صدق و راستى بپوشان ، باطن صادق باطنى است كه از مكر و حيله و خدعه و تزوير و ريا و غل و غش و دغلى پاك باشد ، باطن صادق باطنى است كه از تخيلات رديه و اعتقادات سخيفه مخلى شده و به حليه آراء صحيحه و علوم حقه مزين و محلى باشد ، باطنت بايد با پرده خوف از خدا و ظاهرت بايد با پرده اطاعت از حضرت حق پوشيده باشد .
راستى چه دنياى پر بهائى است ، دنياى خوف از مقام حضرت او ، و دنياى اطاعت از فرامين حضرتش ، به حقيقت خودش قسم دنيائى براى انسان بهتر از اين دنيا نيست ، خوف از مقام او علت ترك گناه ، و شوق به وصال او علت اطاعت از حضرت اوست .
وقتى مقام خوف و حضرت شوق آمد ، همه جهان مادى براى انسان به اندازه يك بال مگس ارزش ندارد ، و آنچه در دست انسان است همان را آدمى فقط براى او مى خواهد و آنچه را نمى پسندد ، انسان ابداً خيال آن را هم نمى كند !!
به قول عارف عاشق جلال الدين رومى :
همه جمال تو بينم چو چشم باز كنم *** همه شراب تو نوشم چو لب فراز كنم
حرام دارم با مردمان سخن گفتن *** وگر حديث تو آيد سخن دراز كنم
هزارگونه بلنگم به هر رهم كه برند *** رهى كه آن بسوى تست تركتاز كنم
اگر بدست من افتد چو خضر آب حيات *** زخاك كوى تو آن آب را طراز كنم
زآفتاب و زمهتاب بگذرد نورم *** چو روى دل سوى آن شاه دلنواز كنم
چو آفتاب شوم آتش و زگرمى دل *** چو ذره ها همه را مست و عشق باز كنم
پرير عشق مرا گفت من همه نازم *** همه نياز شو آن لحظه اى كه ناز كنم
چو ناز را بگذارى همه نياز شوى *** من از براى تو خود را همه نياز كنم
آرى به عشق او دم زدن ، و به ذكر او زيستن ، و به ياد او بودن و ظاهر و باطن را براى او آراستن ، مقصد اعلا و هدف والا است ، و بعثت انبياء و زحمت امامان به همين خاطر بوده .
راهنمايان راه آمدند تا بشر اين جهان مادى را با همه دستگاهى كه دارد ، وسيله اى براى رسيدن به مقام قرب قرار دهند ، و تدريجاً مقام به مقام را طى كرده ، خيمه هجر از سرزمين دل بركنده و عمارت وصل بنا كنند ، و از دوئيت گذشته به مقام وحدت رسند ، و از بقاء خود دست برداشته به فنا افتند ، و به قول حضرت صادق (عليه السلام) بر درون خويش لباس صدق پوشند ، كه هركس لباس صدق بپوشد از همه چيز بگذرد و فانى در حضرت باقى شود .
عارف نامدار روزبهان بقلى شيرازى در اين مسئله با عظمت براساس آيات كتاب و روايات دقيق توضيحى بدين صورت دارد :
توحيد ذروه علياى احوال است و عروه وثقاى مقامات است ، و تيجان انبياء است ، و حليه اولياء است ، و حقايق توحيد نه هر رهروى كه راه يافت يافت ، كه سر توحيد لباس ربوبيت است كه «جان جان» بدان ملبس است ، تا واحد در واحد نشود سالك در عين عيان توحيد نرسد .اگر كسى به مقام فنا نرسد به جائى نرسيده ، مقامى كه خود و جهان را به حقيقت نفى كرده و در نفى خود و جهان ، جان خود و جهان را اثبات نمايد و در حقيقت واقعيت لا اله الا الله را در تجلى ببيند و بس به قول عارف شيدا و واله والا مرحوم حاج ميرزا حبيب الله شهيدى خراسانى :
ساقى بزم مجلس آرا شد *** مى گلگون زخم به مينا شد
نرگس دوست مى فروش آمد *** لعل دلدار باده پيما شد
مى كه در شيشه بودپرده نشين *** در قدح بى حجاب پيدا شد
پرده شرم را دريد شراب *** راز دل از زبان هويدا شد
غير را غيرت از ميان برداشت *** چون مسمى حجاب اسما شد
جسم گرديد جان و جان جانان *** خاك شد تاك و تاك صهبا شد
قطره شدجوى وجوى چشمه وباز *** چشمه را روى سوى دريا شد
نفى و اثبات از ميان برخاست *** هرچه لا بود عين الا شد
وحدت و كثرت از ميان برداشت *** ازل و لم يزل بيك جا شد
هرچه معنى نمود صورت بود *** هرچه صورت نمود معنا شد
ما سروديم وهو جواب آمد *** اين ندا باز خود منادا شد
گر نيابى تو سر اين اسرار *** يك سخن حل اين معما شد
گر نيابى تو سر اين اسرار *** يك سخن حل اين معما شد
كه سحرگه بكوى باده فروش *** ساقى و جام و باده گويا شد
كه همه هرچه بود و هست توئى *** شيخ مستور و رند و مست توئى
اصل توحيد سه قسم است ، قسمى توحيد عام است ، و قسمى توحيد خاص ، و قسمى توحيد خاص الخاص :
اما آن كه توحيد عام است ، بعد از ارشاد حق ، سير كردن در آيات و جستن حق بوسيلت عقل و نور ايمان و شواهد حدثان ، تا ساكن باشنداز اضطراب شك و يقين ، و در اثبات وحدانيت حق افتند و از خطرات نفس (با اجراى دستورات حضرت او) باز رهند و تقديس ذات قديمش بيابند ، و تنزيه صفات عزيزش بدانند ، و معلوم كنند كه حق سبحانه واحد است من كل الوجوه ، ذاتش در صفات يكتاست و صفاتش در ذات يكتاست ، قدمش از حدوث جدا كنند و دانند كه وجود جليلش متعلق نيست به شيئى از اشياء و از دل خيال محال بيرون كنند و حضرت الله را سبحانه و تعالى منزه دانند از جواهر و اعراض ، و زمان و مكان ، و تشبيه و تعطيل ، و كيف و حيث ، و قيل و بعد ، و جهات وحد ، و حدود و صورت ، و قرب و بعد و حلول و ضد و ند و مثل و جزء و كل و خردگى و بزرگى و جرم و جسم و اركان و جارحه و قدمش را اول ندانند و ابدش را آخر نشناسند و هرچه در وهم و فهم آيد از آن بيرون شوند ، و به قول حضرت صادق (عليه السلام) باطن را با لباس صدق (كه مصداق اتمش ايمان به وحدانيت حق و ذات حضرت او و صفات عليا و اسماء حسنايش هست) بپوشانند ، و صدق باطن در مرحله عالى و اعلايش جز اين نيست ، باطنى كه با او همراه نيست باطن نيست ، منبعى از تيرگى و ظلمت ، و ظرفى پر از وساوس و شك و ترديد است ، اين توحيد در حقيقت توحيد علمى و به عبارت ديگر توحيد معرفتى است كه بر دليل و برهان و استدلال استوار است و مرحله اول توحيد يا مرتبه دانى آن است .
به قول حكيم بزگوار سخن سنج شيرين بيان نظامى گنجوى :
اى نام تو بهترين سرآغاز *** بى نام تو نامه كى كنم باز
اى ياد تو مونس روانم *** جز نام تو نيست بر زبانم
اى كارگشاى هرچه هستند *** نام تو كليد هرچه بستند
اى هيچ خطى نگشته زاول *** بى حجت نام تو مسجل
اى هست كن اساس هستى *** كوته زدرت دراز دستى
اى خطبه تو تبارك الله *** فيض تو هميشه بارك الله
اى هفت عروس و نه عمارى *** بر درگه تو به پرده دارى
اى هرچه رميده و آرميده *** در كن فيكون تو آفريده
اى واهب عقل و باعث جان *** با حكم تو هست و نيست يكسان
اى تو به صفات خويش موصوف *** اى نهى تو منكر امر معروف
اى بر ورق تو درس ايام *** زآغاز رسيده تا به انجام
ترتيب جهان چنان كه بايست *** كردى بمثابتى كه شايست
خاكسترى ار زخاك سودى *** صد آينه را بدان زدودى
حرفى به غلط رها نكردى *** يك نكته در او خطا نكردى
در عالم عالم آفريدن *** به زين نتوان رقم كشيدن
اى عقل مرا كفايت از تو *** جستن زمن و هدايت از تو
تا در نفسم عنايتى هست *** فتراك تو كى گذارم از دست
احرام گرفته ام به كويت *** لبيك زنان به جستجويت
يك ذره زكيمياى اخلاص *** گر بر مس من زنى شوم خاص
از ظلمت خود رهائيم ده *** با نور خود آشنائيم ده
تا چند مرا زبيم و اميد *** پروانه دهى بماه و خورشيد
از خوان تو با نعيم تر چيست *** وز حضرت تو كريمتر كيست
از خرمن خويش ده زكاتم *** منويس به اين و آن براتم
اما توحيد خاص آن است كه تمام عوالم به جملگى نزد وجود عظمت حق محو بينند ، و موجودات را در ربوبيت الله تعالى معدوم يابند ، از غلبات انوار قدم ، و چنان كه در قدم حق تعالى موجود بود و موجودات معدوم ، اكنون همچنان دانند ، و در وجود ، هيچ چيز نبينند كه نه آن در امر حق مستغرق باشد ، به مشاهده بعد از علم كه علم عام راست و مشاهده خاص راست ، و عالم را چنان بينند كه گوئى نزد صولجان قدرت بارى تعالى در ميدان خدائى كه از ازل به ابد مى برد و از ابد به ازل .
و مبادى توحيد خاص سير كردن است در شواهد صورت و روح و عالم صغرى كه جند حق و باطل آنجايند ، چون لشگر عقل و لشگر جان و لشگر دل و لشگر نفس ، و حجاب قهر و لطف ، و غرايب اشكال مقدورات كه در آن عالم موجود است و ظهور حق عز و جل كه در اسرار حقايق ملكوت به چشم جان ببيند ، كه توحيد عام از عالم ملك و شهادت رفتن است به حق ، كه به صورت آن عالم كبرى است .
و توحيد خاص از خود رفتن است به حق كه به صورت آدم ، عالم معانى و سراى تجلى است و آن آيت كبرى است اگرچه در جنب جهان كوچك است .
و فرق ميان خاص و عام در توحيد آن است كه عام به شواهد و عقل باز مانند ، و خاص چون حق را بدانستند از شواهد عالم صغرى و كبرى فنا شوند ، و فناى خود در بقاى حق بيابند ، و پيوسته در وجود حق مضمحل باشند ، تا احكام قديمش برايشان مى گذرد ، و ايشان به طوع محكوم مى باشند .
به قول عارف رومى كه از قول فانيان در حق و مطيعان وارسته فرموده :
ما در ره عشق تو اسيران بلائيم *** كس نيست چنين عاشق بيچاره كه مائيم
بر ما نظرى كن كه در اين ملك غريبيم *** بر ما كرمى كن كه در اين شهر گدائيم
زهدى نه كه در كنج مناجات نشينيم *** وجدى نه كه بر گرد خرابات برآئيم
نه اهل صلاحيم و نه مستان خرابيم *** اينجا نه و آنجا نه چه قوميم و كجائيم
ترسيدن ما چون كه هم از بيم بلا بود *** اكنون زچه ترسيم كه در عين بلائيم
ما رابه تو سريست كه كس محرم آن نيست *** گر سر برود سر تو با كس نگشائيم
ما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت است *** بردار ز رخ پرده كه مشتاق لقائيم
بر رحمت خود بين و مبين بر گنه م *** ما غرق گناه از سر تا ناخن پائيم
اما توحيد خاص الخاص : آن است كه از حق به حق اسير كنند ، و آن اسر آنگه باشد كه روح مقدس از همه مراكب حدوث پياده شود ، و علوش سفل شود و سفلش علو گردد ، و جهات و مكان و سير و زمان نزد او معزول شود ، و حمر خيال از اصطبل مركب نور براند ، و فهم و وهم را ميل نايافت در ديده كشد ، و حس حواس و ضمير بى عقل را معطل كند ، و عقل را به مقراض تنزيه زبان فضول ببرد ، و نفس رعنا را در بازار غيرت توحيد سر بردارد ، و لشگرهوى و شهوت را كه حزب شيطانند به صدمه عشق بشكند ، و دل كه شهر خدايست عمارت عبوديت نگذارد ، و خانه طبايع كه مملو است از اخلاق انسانى به طوفان نيستى و معول هستى ويران كند ، و هستى صغرى و كبرى را با شواهد و دلايل در هم پيچد و در كتم عدم اندازد ، تا بى اثقال حدوث در قدم گامى چند بردارد ، و چون از ازدحام خلقيت بياسايد خود را به درياى نيستى دراندازد ، تا او از او فنا شود ، پس از بحر بقاى حق سر برآورد و بى خود حق را به حق بيند ، و بداند كه اين يك خطوت است از نيستى به هستى ، پس آن قدم بردارد ، و به قوت عبوديت به جناح ربوبيت در هواى هويت پرواز كند .
حكيم صفاى اصفهانى در زمينه فناى عاشق در معشوق گويد :
ما رهرو فقريم و فنا راهبر م *** بى خويشتنى كو كه شود هم سفر ما
اى آنكه زخود با خبرى در سفر عشق *** زنهار نيائى كه نيابى خبر ما
در پاى دلم پاى منه باك زجان كن *** كاين خانه بود فرش زخون جگر ما
در كشور فقر آمده مهمان فنائيم *** لخت گر و پاره دل ما حضر ما
رنج تن ما از تب عشق است چه حاصل *** از رنج طبيبى كه دهد دردسر ما
امشب گذر از گوش كند خون كه شب دوش *** از چشم روان گشت و گذشت از كمر ما
فاسد شود ار خون به رگ از طبع گرانبار *** خار ره تجريد بود نيشتر ما
ما خاك نشين در ميخانه عشقيم *** تاج سر خورشيد بود خاك در ما
موران ضعيفيم ولى ملك سليمان *** باد است درين باديه پيش نظر ما
ما خسرو فقريم و نپايد سر جمشيد *** گر سر كشد از خط سر تاجور ما
پى گم مكن اى سالك اگر طالب مائى *** كز اشك روان سرخ بود رهگذر ما
دنبال صفا گير كه گر بگذرى از چرخ *** تا نگذرى از خويش نبينى اثر ما
در آراستن باطن به صدق و رهبت و ظاهر به طاعت ، خواجه بزرگ نصير الملة و الدين خواجه طوسى در اخلاق ناصرى مى فرمايد :
قومى گفته اند كه بر اقرار به ربوبيت او و اعتراف به احسان و تمجيد او بر حسب استطاعت اقتصار نمايد .
و طايفه اى گفته اند :كه تقرب حضرت او به احسان بايد نمود ، اما با نفس خود به تزكيه، وحسن سياست، واما با اهل ونوع خود به مواسات وحكمت وموعظت.
و جماعتى گفته اند كه حرص بايد نمود بر تفكر و تدبر در الهيات و تصرف در محاولاتى كه موجب مزيد معرفت بارى سبحانه بود تا به واسطه آن معرفت به كمال رسد و توحيد او به حد تحقيق انجامد .
و طبقه اى از متأخرين حكما گفته اند كه عبادت خدايتعالى در سه نوع محصور تواند بود :
اول : آنچه تعلق به ابدان دارد مانند ، صلاة و صيام ، وقوف به مواقف شريفه از جهت دعا و مناجات .
دوم : آنچه تعلق به نفوس دارد مانند اعتقادات صحيح چون توحيد ، و تمجيد حق تعالى و تفكر در كيفيت افاضه وجود و حكمت او بر عالم و آنچه از اين باب بود .
سوم : آنچه واجب شود در مشاركات خلق مانند ، انصاف در معاملات و مضارعات و مناكحات و اداى امانات و نصيحت ابناى جنس و جهاد با اعداى دين و حمايت حريم .
و از ايشان گروهى كه به اهل تحقيق نزديك ترند گفته اند :كه عبادت خداى تعالى سه چيز است :
اول : اعتقاد حق .
دوم : قول صواب .
سوم : عمل صالح .
و ببايد دانست كه نوع انسان را در قرب به حضرت الهيت منازل و مقامات است و آن مقام چهار است :
مقام اول مقام اهل يقين است كه ايشان را موقنان خوانند و آن مرتبه حكماى بزرگ و علماى كبار باشد .
مقام دوم مقام اهل احسان است كه ايشان را محسنان گويند و اين مرتبه كسانى بود كه با كمال علم به حليه عمل متحلى باشند و به فضائلى كه بر شمرديم موصوف .
مقام سوم مقام ابرار بود ، و ايشان جماعتى باشند كه به اصلاح بلاد و عباد مشغول باشند و سعى ايشان بر تكميل خلق مقصور بود .
مقام چهارم مقام اهل فوز بود كه ايشان را فائزان و مخلصان گويند و نهايت اين مرتبه منزل اتحاد بود و وراى اين نوع انسان را هيچ مقام و منزلت صورت نبندد و استعداد اين منازل به چهار خصلت باشد :
اول : حرص و نشاط در طلب .
دوم : اقتناى علوم حقيقى و معارف يقينى .
سوم : حياد از جهل و نقصان قريحتى كه نتيجه اهمال بود .
چهارم : ملازمت سلوك طريق فضائل به حسب طاقت و اين اسباب را اسباب اتصال به حضرت حق خوانند .
و اما اسباب انقطاع از آن حضرت كه آن هم چهار بود :
اول : سقوطى كه موجب اعراض بود و استهانت به تبعيت لازم آيد .
دوم : سقوطى كه مقتضى حجاب بود و استخفاف به تبعيت لازم آيد .
سوم : سقوطى كه موجب طرد بود و مقت به تبعيت لازم آيد .
چهارم : سقوطى كه موجب خساست بود يعنى دورى از حضرت و بغض به تبعيت لازم آيد .
و اسباب شقاوت ابدى كه مؤدى بود بدينانقطاعات نيز چهار بود :
اول : كسل و بطالت و تضييع عمر تابع آن افتد .
دوم : جهل و عبادتى كه از ترك نظر و رياضت نفس به تعليم خيزد .
سوم : وقاحتى كه از اهمال نفس و خداعت و خلاعت غدار او در تتبع شهوات تولد كند .
چهارم : از خود راضى شدن به رذايلى كه از استمرار قبايح و ترك انابت لازم آيد و در الفاظ بهتنزيل ، زيغ و رين و غشاوه و ختم آمده است .
چون اين چهار رذيلت كسى از خود دور كند ، از آن چهار سقوط در امان بماند ، و چون آن چهار حقيقت به كار بندد به آن مقامات عالى برسد و چون به آن مقامات عالى برسد به صدق ظاهر و باطن رسيده است .
به قول عارف شوريده ، و عالم دل سوخته حاج ميرزا حبيب الله خراسانى :
از داغ غمت هركه دلش سوختنى نيست *** از شمع رخت محفلش افروختنى نيست
گرد آمده از نيستى اين مزرعه را برگ *** اى برق مزن خرمن ما سوختنى نيست
در طوف حريمش زفنا جامه احرام *** كرديم كه اين جامه بتن دوختنى نيست
يك دانه اشك است روان بر رخ زرين *** سيم و زر ما شكر كه اندوختنى نيست
در مدرسه آموخته اى گرچه بسى علم *** در ميكده علمى است كه آموختنى نيست
خود را چه فروشى بدگر كس ، بخود اى دل *** بفروش اگر چند كه بفروختنى نيست
گويند كه در خانه دل هست چراغى *** افروخته كاندر حرم افروختنى نيست
يك بار ديگر به جملات نورانى حضرت صادق درباره لباس پوشيدن دقت كنيد :
زمانى كه لباست را پوشيدى ، به يادآور كه خداوند بزرگ با لباس رحمت خود گناهان تو را پوشاند و آبروى تو را حفظ كرد ، به شكرانه حفظ آبرويت ، باطنت را با لباس صدق بپوشان ، چنانچه ظاهرت را با لباس مادى پوشاندى ، و بايد باطنت در پوشش خوف ، و ظاهرت در پوشش اطاعت و عبادت قرار بگيرد .
وَاعْتَبَرْ بِفَضْلِ اللهِ عَزَّ وَجَلَّ حَيْثُ خَلَقَ أَسْبابَ اللِّباسِ لِتَسْتُرَ الْعَوْراتِ الظّاهِرَةِ ، وَفَتَحَ أَبْوابَ التَّوْبَةِ وَالإِنابَةِ لِتَسْتُرَ بِها عَوْراتِ الْباطِنِ مِنَ الذُّنُوبِ وَأَخْلاقِ السُّوءِ .
امام ششم در دنباله بيانات سعادت آفرين خود مى فرمايد :با نظر عبرت ، و چشم بصيرت ، و ديده تحقيق به فضل حضرت حق بنگر ، كه وسائل پوشش را براى پوشاندن عيوب و نواقص ظاهره براى تو خلق كرده ، و درهاى توبه و بازگشت را براى پوشيده شدن عيوب باطن و گناهان و اخلاق ناپسند به روى تو باز كرده !!
بر تو لازم است از لباس ظاهر استفاده كنى و شكرش را به جاى آورى ، و شكر لباس ظاهر به اين است كه لباست لباس حرام و لباس ظلم و لباس ريا و لباس تزين و مفاخرت و مباهات نباشد ، بلكه اين لباس در بدن تو براى عبادت و خدمت به خلق قرار داشته باشد ، تا در سايه اين عبادت و خدمت به سعادت دو جهان برسى .
و بر تو واجب و لازم و ضرورى است كه براى علاج و پوشاندن گناهان و از بين بردن اخلاق سوء از در توبه و انابه به حضرت حق وارد شوى و تلخى درد هجر را به شيرينى قرب و وصال حضرت او تبديل كنى .
به قول حضرت فيض آن انسان والا و عارف مشتاق :
وصل با دلدار مى بايد مر *** فصل از اغيار مى بايد مرا
چون نى ام از اصل خود ببريده اند *** ناله هاى زار مى بايد مرا
من كجا و رسم عقل و دين كج *** مست يارم ، يار مى بايد مرا
بى وصال او نمى خواهم بهشت *** دار بعد از جار مى بايد مرا
عشق از نام نكو ننگ آيدش *** عاشقم من ، عار مى بايد مرا
عقل دادم بستدم ديوانگى *** شيوه اين كار مى بايد مرا
تا به كى اين راز را پنهان كنم *** مستى و اظهار مى بايد مرا
گفتگو بگذار فيض و كار كن *** در ره او كار مى بايد مرا
وَلا تَفْضَحْ أَحَداً حَيْثُ سَتَرَ اللهُ عَلَيْكَ أَعْظَمُ مِنْهُ وَاشْتَغِلْ بِعَيْبِ نَفْسِكَ وَاصْفَحْ عَمَّا لا يُعْنيكَ أَمْرُهُ وَحالُهُ وَاحْذَرْ أَنْ يَفْنى عُمْرُكَ بِعَمَلِ غَيْرِكَ وَيَتَّجِرُ بِرَأْسِ مالِكَ غَيْرُكَ وَتَهْلِكَ نَفْسُكَ ، فَإِنَّ نِسْيانَ الذَّنْبِ مِنْ أَعْظَمِ عُقُوبَةِ اللهِ فِى الْعاجِلِ وَأَوْفَرِ أَسْبابِ الْعُقُوبَةِ فِى الاْجِلِ وَاشْتَغِلْ بِعَيْبِ نَفْسِكَ .
امام ششم (عليه السلام) مى فرمايد :كسى را به بديهائى كه از او خبر دارى رسوا و بى آبرو مكن ، خود تو همان انسانى هستى كه خداوند غفار قبايحى بدتر از آنچه كه از ديگران خبر دارى بر تو پوشانده و نگذاشته آبرويت به باد رود !
آبرو و شخصيت ديگران را محترم بدان ، و سعى كن از اعتبار ديگران كم نكنى ، به عيب خود مشغول باش و براى آن بكوش كه رفع عيب از اعظم مسائل زندگى و از بهترين كارهاست ، و هرچه براى تو انجامش و برنامه اش سود ندارد از آن درگذر ، و بترس از اينكه با مشغول شدن به عيب ديگران از طريق غيبت و تهمت و افترا عمرت را فنا كنى و اين سرمايه گرانبهاى هستى را از دست بدهى ، در حديث است ، كه غيبت موجب عذاب غيبت كننده ، و كفاره گناهان غيبت شونده است ، آنچنان عمل مكن كه خوبيهاى تو سرمايه ديگران شود ، و ديگران به عمل تو از عذاب نجات پيدا كرده و تو به خاطر بديهائى كه در حق ديگران كردى به عذاب مبتلا شوى !
در اين جملات نورانى چهار موضوع بسيار مهم مطرح است :
1ـ حرمت اشتغال به عيوب ديگران .
2ـ وجوب اشتغال به عيوب خود .
3ـ چشم پوشى از آنچه سود براى دنيا و آخرت ندارد .
4ـ خسارت نسيان ذنوب .