باب پنجم :در بيان ذكر
قَالَ الصَّادِقُ (عليه السلام) : مَنْ كَانَ ذَاكِراً للهِِ عَلَى الْحَقيقَةِ فَهُوَ مُطيعٌ وَمَنْ كانَ غافِلا فَهُوَ عاص .وَالطَّاعَةُ عَلامَةُ الْهِدايَةِ وَالْمَعْصِيَةُ عَلامَةُ الضَّلالَةِ وَأَصْلُهُما مِنَ الذِّكْرِ وَالْغَفْلَةِ .
فَاجْعَلْ قَلْبَكَ قِبْلَةً لِلِسانِكَ لا تُحَرِّكْهُ إِلاّ بِإِشارَةِ الْقَلْبِ وَمُوافَقَةِ الْعَقْلِ وَرِضَى الاْيمانِ فَإِنَّ اللهَ عالِمٌ بِسِرِّكَ وَجَهْرِكَ وَهُوَ عالِمٌ بِما فِي الصُّدورِ فَضْلا عَنْ غَيْرِهِ .وَكُنْ كَالنَّازِعِ رُوحَهُ أَوْ كَالْواقِفِ فِي الْعَرَضِ الاَْكْبَرِ غَيْرَ شاغِل نَفْسَكَ عَمَّا عَناكَ مِمَّا كَلَّفَكَ بِهِ رَبُّكَ في أَمْرِهِ وَنَهْيِهِ وَوَعْدِهِ وَوَعيدِهِ .
وَاغْسِلْ قَلْبَكَ بِماءِ الْحُزْنِ وَلا تَشْغَلْها بِدُونِ ما كَلَّفَكَ وَاجْعَلْ ذِكْرَ اللهِ مِنْ أَجْلِ ذِكْرِهِ لَكَ فَإِنَّهُ ذِكْرُكَ وَهُوَ غَنِىٌّ عَنْكَ فَذِكْرُهُ لَكَ أَجَلُّ وَأَشْهى وَأَتَمُّ مِنْ ذِكْرِكَ لَهُ وَأَسْبَقَ .وَمَعْرِفَتِكَ بِذِكْرِهِ لَكَ يُورِثُكَ الْخُضُوعَ وَالاِْسْتِحْياءَ وَالاِْنْكِسارَ وَيَتَوَلَّدُ مِنْ ذلِكَ رُؤْيَةُ كَرَمِهِ وَفَضْلِهِ السَّابِقِ وَتَخْلُصُ لِوَجْهِهِ وَتَصْغُرُ عِنْدَ ذلِكَ طاعاتِكَ وَإِنْ كَثُرَتْ في جَنْبِ مِنَنِهِ .
وَرُؤْيَتُكَ ذِكْرَكَ لَهُ تُورِثُكَ الرِّيا وَالْعُجْبَ وَالسَّفَهَ والْغِلْظَةَ في خَلْقِهِ وَاسْتِكْثارَ الطَّاعَةِ وَنِسْيانَ كَرَمِهِ وَفَضْلِهِ .وَلا يَزْدادُ بِذلِكَ مِنَ اللهِ إِلاّ بُعْداً وَلا يَسْتَجْلِبُ بِهِ عَلى مُضِىِّ الاَْيَّامِ إِلاّ وَحْشَةً . وَالذِّكْرُ ذِكْرانِ : ذِكْرٌ خالِصٌ بِمُوافَقَةِ الْقَلْبِ ، وَذِكْرٌ صادِقٌ
يَنْفي ذِكْرَ غَيْرِهِ كَما قَالَ رَسُولُ اللهِ (صلى الله عليه وآله) إِنّي لا أُحْصي ثَناءً عَلَيْكَ أَنْتَ كَما أَثْنَيْتَ عَلى نَفْسِكَ .فَرَسُولُ اللهِ (صلى الله عليه وآله) لَمْ يَجْعَلْ لِذِكْرِهِ مِقْداراً عِنْدَ عِلْمِهِ بِحَقيقَةِ سابِقَةِ ذِكْرِ اللهِ عَزَّ وَجَلَّ لَهُ مِنْ قَبْلِ ذِكْرِهِ لَهُ فَمِنْ دُونِهِ أَوْلى .
فَمَنْ أَرادَ أَنْ يَذْكُرَ اللهَ فَلْيَعْلَمْ أَنَّهُ ما لَمْ يَذْكُرِ اللهُ الْعَبْدَ بِالتَّوْفيقِ لِذِكْرِهِ لا يَقْدِرُ الْعَبْدُ عَلى ذِكْرِهِ .
قَالَ الصَّادِقُ (عليه السلام) : مَنْ كَانَ ذَاكِراً للهِِ عَلَى الْحَقيقَةِ فَهُوَ مُطيعٌ وَمَنْ كانَ غافِلا فَهُوَ عاص .ذكر به حقيقت
امام ششم (عليه السلام) مى فرمايد : كسى كه به حقيقت ياد خداست ، بنده اى است مطيع و عبدى است فرمانبردار ، و انسانى است كه در مدار اطاعت از حق قرار گرفته ، و جان و قلبش به نور هدايت روشن است ، زيرا ياد حقيقى حق ، اين معنا را به انسان توجه مى دهد ، كه انسان در محضر خداست ، و خداوند تبارك و تعالى به تمام شئون ظاهر و باطن او آگاه است ، و هيچ چيز از نظر حضرتش پنهان و پوشيده نيست ، در اينصورت و در اين حال و با اين چنين ذكر و ياد ، حياء انسان ، كه از مايه هاى پر بركت الهى است تجلى كرده ، و بر مملكت ظاهر و باطن آدمى حاكم مى گردد ، و انسان را در ميدان اطاعت و ترك گناه قرار مى دهد .
ذكر به حقيقت است ، كه آدمى را مؤدب به آداب دوست نموده ، و از انسان ، موجودى خدائى ، و عنصرى الهى مى سازد .
ذكر به حقيقت است كه انسان را با شئون حق آشنا ساخته و او را وادار به پرواز در ملكوت عالم مى كند .
ذكر به حقيقت است ، كه باب توبه را به روى انسان باز كرده ، و آدمى را در گروه تائبين كه سخت مورد محبت و عشق دوستند قرار مى دهد .
ذكر به حقيقت است ، كه در تمام گناهان را به روى انسان مى بندد ، و راه نفوذ شيطان هاى داخلى وخارجى ودرونى وبرونى را به روى انسان مسدود مى نمايد .
ذكر به حقيقت است ، كه زمينه پديد شدن كرامت ، شرافت ، اصالت ، معرفت ، حقيقت ، واقعيت ، درستى ، راستى ، و صفات حسنه ، و اخلاق الهى را در صفحه وجود و هستى آدمى فراهم مى كند .
ذكر به حقيقت است ، كه آدمى را از بيماريهاى مهلك قلب و نفس مى رهاند ، و ظرف وجود انسان را منبع تجلى كمالات و حسنات مى سازد .
ذكر به حقيقت است ، كه آدمى را در راه علم و معرفت ، و بينائى و آگاهى ، قرار داده ، و از اين راه وسيله آشنا شدن انسان را ، با انبيا و امامان ، و اوليا و عارفان فراهم آورده ، و آدمى را در مجمع روحانيان قرار داده ، و به سرچشمه هاى فضيلت رسانده ، و عطش انسان را براى يافتن حقايق تا سرحد بى نهايت بالا مى برد .
ذكر به حقيقت است ، كه قلب را از قساوت و تاريكى در آورده ، و اين عضو پر ارزش را عرش الهى كرده ، و از رقت و عطوفت و مهربانى ، نسبت به بندگان حق مالامال مى كندآ
ذكر به حقيقت است ، كه مشعلى از نور حق در دل ، روشن مى كند ، و در سايه اين روشنى است ، كه انسان گذشته بين و آينده نگر مى گردد ، و به تدريج ، حجابهاى ظلمانى از جلوى ديدگان قلب دور شده ، و سرانجام از انسان يك پارچه نور و گوهرى تابناك مى سازد .
ذكر به حقيقت است ، كه ايمان را در دل استوار ساخته ، و جان را براى پرواز در فضاى قدس سبكبال كرده ، و باعث پديد آمدن شرح صدر كه از اعظم نعمت هاى الهى است مى گردد .
ذكر به حقيقت است ، كه انسان را به وادى محبت دوست كشانده ، و با به يكسو زدن پرده كدورت ها ، زمينه كشف و شهود را براى انسان فراهم مى كند ، و در اين صورت آدمى با نور قلب ، به مشاهده انوار عظمت و جلال و زيبائى مطلق موفق مى گردد ، و سراپاى وجودش از ديدن جمال معنوى يار غرق در عشق آتشين شده از كل عالم چشم مى پوشد ، و تنها به تماشاى شاهد بزم انس مشغول مى گردد ، و وجود همين عشق و محبت برخاسته از ذكر به حقيقت است كه علاج تمام دردهاى معنوى انسان است !!
عارف منصف ، فرزانه به اخلاق اسلامى متصف ، محو ديدار دوست ، عاشق مبتلا به عشق محبوب ، علاء الدوله سمنانى در اين زمينه مى فرمايد :
اى عشق طبيب درد مائى *** ديوانه عشق را دوائى
تو آب حيات جاودانى *** از كوثر لطف ايزد آئى
سيمرغ هواى لامكانى *** ز آشانه خاص كبريائى
در ديده عقل و چشم ايمان *** ماننده كحل توتيائى
جوهر چو صدف تو هم چو درى *** وين جسم چو مس تو كيميائى
هم چون عرضند جوهر و جسم *** قائم به تو چون توان مائى
تو همدم خاص اصدقائى *** تو محرم راز انبيائى
تو شهپر مرغ جبرئيلى *** تو زين براق مصطفائى
تو مصدر عالم وجودى *** تو مسطر خط استوائى
مفتاح كنوز علم غيبى *** كشاف رموز اوليائى
تو جان جهان ذاكرانى *** مجموعه رحمت هدائى
تو چشم چراغ اوليائى *** سر دفتر صدقى و صفائى
تو گوهر كان قبض و بسطى *** سرمايه خوفى و رجائى
تو قوت جميع عارفانى *** قوت فرق بلا و لائى
در مجلس انس بى دلانش *** ماننده شمع با ضيائى
در ظلمت عشق عاشقان را *** از نور وصال ره نمائى
بر گلبن جان صادقانش *** تو بلبل مست خوش نوائى
اندوه دل و بلاى جانى *** شيرين اندوه و خوش بلائى
در عالم راستى به تحقيق *** تو عين عنايت خدائى
اى عشق تو محض لطف حقى *** وى عقل به نفس مبتلائى
با چون و چرا و قال و قيلى *** پيوسته از آن در ابتلائى
اى عقل خرف برون رو اى عشق *** در خانه دل تو كدخدائى
بنشين به مراد و حكم ميران *** در ملكت جان تو پادشائى
دل خانه تست خوش فرود آى *** بيگانه نه اى تو آشنائى
فرزين خرد پياده شد تا *** تو شاه بساط اين گدائى
شك نيست كه ما توئيم تو ما *** گه گاه ز ما چرا جدائى
من ترك هواى خود گرفتم *** گرزان كه تو بر سر رضائى
شادى دلم توئى نگارا *** هرچند كه بيش غم فزائى
مرآت مرا كه زنگ خوردست *** از غايت لطف مى زدائى
ذكر به حقيقت است ، كه انسان را به ياد عنايات و الطاف و محبت هاى حضرت حق انداخته ، الطاف و عناياتى كه پر توش از صلب پدر نسبت به آدمى تجلى كرده ، و كران تا كران حيات انسان را در آغوش گرفته ، الطاف و عناياتى كه آثارش ، در روزى انسان ، در سلامت و عافيت جسم و جان ، در محفوظ ماندن آدمى از انواع شرور و خطرات ظهور دارد .
توجه حقيقى به اين الطاف و عنايات بدون چون و چرا انسان را در برابر حضرت يار وادار به تسليم كرده ، و موجوديت انسان را از انوار عبادت و بندگى روشن نموده ، و نمى گذارد آدمى از خواسته هاى به حق محبوبش تخلف كرده ، دچار گناه و عصيان گردد .
آرى ذكر اگر بر پايه حقيقت و درستى باشد ، و رنگ صدق و صفا در آن يافت شود علت مطيع بودن انسان خواهد بود ، طهارت جان و پاكى فكر ، و خلوص نيّت ، و آراستگى در عمل ، محصول ذكر به حقيقت است .
ذاكر واقعى ، هم عامل به دستورات مولاست ، هم پاك از آلودگيها و معاصى ، ذاكر واقعى علاوه بر مطيع بودن خودش نسبت به حضرت حق ، حرارت و جذبه ذكرش غافلان را نيز بيدار كرده ، و گم شدگان راه را به راه الهى هدايت مى كند . عارف پاك باخته ، نكته سنج جان سوخته ، شيداى شوريده ، مجنون صحراى عشق ، شب زنده دار دل آگاه ، بيناى راه ، آزاد از هوا حضرت الهى قمشه اى ، آن نغمه سراى گلستان جان ، و هزار دستان بوستان مهر و وفا در اين زمينه كه ذكر به حقيقت ذاكران ، خفتگان را نيز بيدار مى كند در كتاب «نغمه الهى» داستانى را بدين مضمون در شرح اين جمله از خطبه متقين كه حضرت مولى الموالى مى فرمايد :
أَنْفُسُهُمْ عَفيفَةٌ .به نظم كشيده :
شنيدستم زنى صاحب جمالى *** فقيرى بى نوا در قحط سالى
به دامان كودكانى داشت مضطر *** كه نانشان بود از آب ديده تر
ز بهرِ كودكان با فكر و تشويش *** روان شد بر درِ همسايه خويش
مگر همسايه اش آهنگرِ راد *** به بخشد قوت و از غم گردد آزاد
كز آن دارا برآيد آرزويش *** شود نانِ يتيمان آبرويش
قضا را چشم آن همسايه ناگاه *** به هنگام حديث افتاد بر ماه
چه آهنگر به رخسارش نظر كرد *** طمع بر حسنِ آن رشك قمر كرد
به جانش آتشِ شهوت بر افروخت *** كه اين آتش هزاران خانمان سوخت
دلش در دام زلف آن گل اندام *** مسخر شد چو مرغ خسته در دام
شده شيرى شكار آهوى چشم *** معاذ الله ز دست شهوت و خشم
بسا دل كز نگاهى رفته از دست *** سپرلطف حق است ازتير اين شست
نگاه ديده جانها داده بر باد *** ز جور ديده دلها گشته ناشاد
غرض مرغ خرد صيد هوس گشت *** عجب عنقاى جان صيدمگس گشت
دلش شد پاى بند آن پرى چهر *** تعالى الله چه زنجيرى بود مهر
بداد از كف همه دين و دلش را *** كه سوزد برق شهوت حاصلش را
چه حاجات زن غمديده بشنيد *** به پاسخ با نويد و وجد و اميد
بگفت اى جان اگر كامم برآرى *** تو را بخشم هر آن حاجت كه دارى
بگفتا شرمى اى منعم خدا را *** بگفت ايزد ببخشد جرم ما را
بگفت از شرع و آئين ياد كن ياد *** بگفت اين دل به وصلت شاد كن شاد
بگفت از راه شيطان باز شو باز *** بگفت اى نازنين كم ناز شو ناز
بگفتا پند قرآن گوش كن گوش *** بگفت از جام غفران نوش كن نوش
بگفت از آب چشمانم بينديش *** بگفت آتش مزن بر اين دل ريش
بگفت آهنگرا آهندلى چند *** بترس از آتش قهر خداوند
صفا كن دامن پاكم به يزدان *** گناه آلوده شهوت مگردان
جوانمردا جوانمردى كن امروز *** بكش نفس آتش عصيان ميفروز
جوابش داد كى ماهِ گل اندام *** گنه را توبه عذر آمد سرانجام
به آب توبه چشم اى يار مهوش *** نشاند شعله صد دوزخ آتش
چو ديد از پند و استعفاف و زارى *** نپوشد خيره چشم از نابكارى
زن از بيم هلاك كودكانش *** مهيا شد و ليك افسرد جانش
بگفتا حاضرم لكن بدين عهد *** كه در خلوت تو با من گسترى عهد
بجز ما هيچ كس ديگر نباشد *** كه چشم ناظرى بر در نباشد
بگفت اى جان يقين دار كين چنين كار *** بخلوت بايد از هر يار و اغيار
بساط عيش چو كرد او مهيا *** بخلوت خانه با آن يار زيبا
بگفت آن ماه كى مرد وفادار *** تو گفتى نيست جز ما و تو ديار
در اين محفل كنون الا تو و من *** بود ناظر خداى پاك ذو المن
در آن خلوت كه حاضر باشد آن شاه *** نشايد اين عمل اى مرد آگاه
چه بشنيداين سخن زود آن جوانمرد *** برآورد آتشين آه از دل سرد
چنان اين پند بر جانش اثر كرد *** كه آن مشتاق را زير و زبر كرد
پشيمان گشت و افغان كرد و احسان *** بر آن نيكو زن پاكيزه دامان
خدايش هم جزاى مخلصان داد *** به رويش در ز لطف خاص بگشاد
هم آتش رابه دستش سردو خوش كرد *** هم آهن برد فرمان در كف مرد
كرامت را وى از ترك هوا يافت *** ز بيم آتش قهر خدا يافت
آرى ، انسانى كه در مدار نورانى ذكر به حقيقت است ، در برخورد به اوامر الهى ، مجرى امر است ، و در برخورد به گناه حافظ پاكى و ورع خويش ، و نيز حافظ ديگران از افتادن به چاه تباهى و ضلالت است .
براى بدست آوردن معرفت حق ، و شناخت انبيا و اولياء و آشنائى با ائمه طاهرين و فراگيرى محتويات وحى بكوشيم ، كه حاصل اين معرفت و شناخت ، و اين آشنائى و آگاهى ذكر به حقيقت است ، و همين گونه ذكر است ، كه انسان را در گروه مطيعين قرار داده ، و از جمع آلودگان و عاصيان دور نگاه مى دارد .
ذكر اگر محرك انسان به سوى واقعيات نباشد ، عين غفلت است ، و از غفلت جز معصيت نخيزد !! و به قول حضرت صادق (عليه السلام) :
مَنْ كانَ ذاكِراً للهِِ عَلَى الْحَقيقَةِ فَهُوَ مُطيعٌ وَمَنْ كانَ غافِلا عَنْهُ فَهُوَ عاص .توضيح ذكر از زبان عارفان
اهل دل ، يعنى آن عاشقانى كه در صراط مستقيم حق به دريافت واقعيات نائل شدند ، و محبوب حقيقى را بر ماسوا برگزيدند ، و تنها قبله آنان وجه جانان بود ، و تا زنده بودند دائم الذكر بودند ، به اين معنى كه قلب و جانشان تجلى گاه انوار حضرت يار بود ، و سراسر عمر را به مبارزه با هوس ها گذراندند ، و غير طاعت دوست از آنان ديده نشد ، مسائل مهمى را تحت عنوان ذكر بيان فرموده اند ، كه اين وجيزه گنجايش بازگو كردن تمام مطالب آنان و توضيحش را ندارد ، و تنها بايد به دور نمائى از گفتار آنان كه بر اساس آيات و روايات تنظيم شده اشاره رود !
در صفحه پنجاهم مناقب آورده : بدان كه حق تعالى اهل حقيقت را به هيچ كار چندان نفرمود كه بر ذكر خود كه :
( يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْكُرُوا اللَّهَ ذِكْراً كَثِيراً )(1) .ذكر بسيار حضور و دوستى است ، كسى كه چيزى را دوست دارد ، همگى خود بدو دهد ، قال رسول الله (صلى الله عليه وآله) :
مَنْ أَحَبَّ شَيْئاً أَكْثَرَ ذِكْرَهُ .كسى كه عاشق چيزى است از او زياد ياد كند .
تا در دل محبت حق تعالى پديد نيايد زبان به ذكر او حركت نكند ، پس ذكر تبع محبت است ، و محبت كار دل است ، حق تعالى چون خواهد كه ظاهرى را با باطن در دوستى شركت دهد ، دوستى در باطن بنده نهد ، و ذكر در ظاهر پيدا كند ، تا ظاهر به زبان ياد مى كند ، و باطن به دل دوست مى دارد ، و چندان كه ذكر مى افزايد دولت قربت بر درگاه حق مى افزايد .
جابر بن عبدالله الانصارى روايت كند كه : وقتى نشسته بوديم رسول (صلى الله عليه وآله)بيرون آمد و گفت : اى قوم بر شما باد كه در روضه هاى بهشت بخراميد و تماشا كنيد ، گفتيم : يا رسول الله روضه هاى بهشت كدام است ؟
گفت : مجالس ذكر ، بر شما باد كه پيوسته ياد كننده حق باشيد ، بامداد و شبانگاه زبان را جز به ذكر خداوند مرانيد .
هركه مى خواهد تا بداند كه منزلت او به درگاه حق تعالى چگونه است گو : بنگر تا منزلت حق تعالى در دل او چگونه است ، كه حق تعالى بندگان را چندان قدر نهد در درگاه خود ، كه بنده عظمت حق را دل خود نهد ، و آن قدر در دل به كثرت ذكر پديد آيد . و براى اين بود كه استاد ابو على دقاق (رحمه الله) گفت :
ذكر منشور ولايت است ، هركه را توقيع ذكر دادند ، منشور بدو دادند ، و هركه را در ذكر كاهل گردانيدند وى را معزول كردند .
و چون كسى به راه ذكر حق سبحانه و تعالى در آمد ، همه علايق از او منقطع گردد ، حق سبحانه و تعالى مى فرمايد : انا جليس من ذكرنى و در مجلس او جز او را راه نبود .
ذوالنون مصرى (رحمه الله) گويد : هركه حق را ياد كند ، چنان كه حقيقت ذكر است ، همه چيز در ضمن آن ذكر فراموش كند ، و شرفى است ذكر را كه هيچ عبادتى ديگر را نيست و آن شرف آن است كه ذكر موقت نيست ، و عبادات ديگر موقت است .
جبرئيل به نزديك رسول (صلى الله عليه وآله) آمد و گفت حق تعالى سلام مى گويد و مى فرمايد كه : امت تو را عطائى دادم كه هيچ امت را ندادم ، گفت : اين چيست ؟ گفت ذكر حق تعالى در همه اوقات و در همه احوال .
ذكر بر سه نوع است : ذكر زبان ، ذكر دل ذكر سرّ ، اما ذكر زبان يكى به ده است ، و ذكر دل را ثواب و جزا معين است ، اما ذكر سر را جزا معدود نيست .
ذكر زبان را منشور اين است كه :
( فَاذْكُرُوا اللّهَ كَذِكْرِكُمْ آبَاءَكُمْ أَوْ أَشَدَّ ذِكْراً )(2) .ياد كنيد خداى را هم چون كه پدرانتان را ياد مى كنيد يا شديدتر .
ذكر سر را طراز اين است كه :
( فَاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُمْ )(3) .يادم كنيد تا يادتان كنم .
ذكر به زبان هركس را باشد ، اما ذكر به دل خاص است ، جز به خاصگى ندهد . اولياء الهى دائم با هر سه ذكر همراه اند ، آنچه از زبان آنان جارى شود ، حتى در سخن گفتن با مردم عين ذكر است ، زيرا آنان سخن جز به حق نگويند ، و اينگونه ذكر زبان شعاعى از ذكر دل است و ذكر دل هم چون تبعى از ذكر سر .
ذكر دل كه به دنباله ذكر سر است عزى عظيم دارد ، پيامبر بزرگ اسلام مى فرمود :
خَيْرُ الذِّكْرِ الْخَفِيّ وَخَيْرُ الرِّزْقِ ما يَكْفى .بهترين ذكرها ، ذكر پنهان است ، و بهترين رزق ها رزقى است كه انسان را از هر جهت كفايت كند .
و ذكر پنهان ذكر به دل است ، و دل ذاكر دلى است كه به حقيقت تجلى گاه انوار اوست ، و از هر آلودگى پاك است .
اما در ذكر سر كه بالاترين ذكر است ، ذاكر با تمام وجود فانى در مفهوم و مصداق ذكر است ، ابن العطار را پرسيدند كه ذكر با اسرار چه كند ؟ گفت : ذكر آفتابى است كه چون از برج سرى برآيد آثار بشريت را در ذاكر بسوزد ، تا همه عظمت و جلال مذكور ماند .
عارف سوخته جان ، عاشق افروخته دل ، عالم كم نظير ، يگانه دوران ، حاج ميرزا حبيب الله شهيدى خراسانى در توجه دادن انسان به اين معنى چنين فرمايد :
بالله كه يكى از خود به خود آ *** بگذر ز خودى بنگر به خدا
جز ما و توئى كى بوده دوئى *** از قول الست تا حرف بلى
من جز تو كيم من جز تو نيم *** تو صوت ندا من رجع صدا
با خويشتنم بى خويشتنم *** هم با تو منم هم از تو جدا
هر لحظه زند نائى دو نوا *** يك نغمه الست يك نغمه بلى
دارد دل من هر لحظه دو عيد *** يك عيد فنا يك عيد بقا
عيديست سعيد لبسى است جديد *** هر لحظه مرا هر لحظه تو را
از راه نهان در محفل جان *** گويند برو گويند بيا
از دولت روح داريم فتوح *** شد وقت صبوح زد حى علا
يا من هولى سر و سرور *** يا من هولى نور و سنا
يا من هولى موت و نشور *** يا من هولى روح و بقا
انسان زبون با اين رگ و خون *** بيرون و درون دارد دو سرا
اين عالم تن آن عالم جان *** اين عين فراق آن عين لقا
اين دام غرور آن بزم سرور *** اين كوى نفاق آن بزم صفا
تداوم بر ذكر ، يعنى ياد حق در همه شئون حيات ، و توجه علمى و عملى به دستورات حضرت رب الارباب ، و هم آهنگى با حقايق اصيل عالم ، آن چنان انسان را از خود بى خود مى كند ، كه با سرا پاى وجود تسليم حضرت دوست گشته ، و تمام جذبه هاى غير محبوب را خنثى كرده ، و در حوزه حيات آدمى جذبه اى جز جذبه يار باقى نمى گذارد ، در اين حال است كه انسان موجود ديگرى مى شود ، و نسبت به ملكوت عالم رسانده ، از گردونه كشش هاى مادى خارج گشته به اعلا عليين حقايق متصل مى شود .
در اين حال است كه انسان تحرك عجيبى به سوى واقعيات پيدا مى كند ، و براى پياده كردن انواع برنامه هاى الهى سر از پا نمى شناسد .
در اين حال است كه سخت از معصيت بيزار شده ، و در انجام اعمال صالحه عاشقانه مى دود .
در اين حال است كه از خود فانى گشته و باقى به بقاء دوست مى گردد ، و جز او در وجهه همت انسان نمى ماند .
در اين حال است كه زن و فرزند ، اهل و عيال ، مال و منال ، جاه و مقام ، و هرچه كه در ارتباط با اوست همه را چون ابزارى براى كمك دادن به انسان جهت رسيدن به مولا مى بيند .
در اين حال است كه لحظه اى از فقيران و مسكينان ، و تهيدستان و بينوايان ، و دل شكستگان و اهل حال غافل نگشته ، و نمى گذارد دقيقه اى از عمرش به هدر رود .
در اين حال است كه از شنيدن گناه ديگران بر خود مى لرزد ، چه رسد به اين كه خود آلوده به گناه گردد ، و از عباداتش لذتى مافوق تمام لذات مى برد ، و چون وقت اجراى واجبات رسد از همه كس و همه چيز دست برداشته به پيشگاه حضرت دوست مى شتابد .
در اين حال است كه آثار صفات يار از او پديدار گشته ، و چون چشمه نوبهارى از همه جوانب وجودش خير و نيكى مى بارد .
در اين حال است كه ذاكر از ذكر و به تعبير گسترده تر عابد از عبادت مفهومى غير آنچه توده مردم به آن توجه دارند مى فهمد .
در اين حال است كه محبوب در دل تجلى كرده ، و انسان در ضمير خود و در خانه پر ارزش قلب خود عشقى آتشين و سوزنده نسبت به معشوق واقعى خلقت حس مى كند .
در اين حال است كه انسان شب و روز ، هفته و ماه ، سال و روزگار نمى شناسد ، آنچه براى او مهم است ، اين است كه ظرف عمر گرچه يك لحظه از آن باشد ، از رضاى محبوب و انس با حضرت او پر شود .
در اين حال است كه مى فهمد ، ذكر براى عبادت به منزله روح است ، و اين ذكر است كه خلوص در عمل آورده ، و بدون ذكر عبادت فاقد ارزش است .
در اين حال است كه عبادت فقط به شوق حبيب از انسان سرزده ، و مكلف از عبادت جز اداى شكر و جلب رضاى محبوب نظرى ندارد ، و تنها اين گونه عبادت است كه از والاترين ارزش برخوردار است ، و در مسير اين نوع عبادت است ، كه تمام استعدادهاى الهى نهفته در كارگاه وجود انسان شكوفا مى گردد .
عبادت عارفانه
راستى عبادت اگر بر پايه عشق عبد به مولا صورت بگيرد ، عبادت است ، و از راه اينگونه بندگى است ، كه تمام درهاى خير دنيا و آخرت به روى انسان باز مى شود و تمام درهاى شر در دنيا به روى انسان بسته مى گردد .
شهيد عارف مرحوم مطهرى در اين زميه در مقاله بسيار مختصرى مى فرمايد : تلقى افراد از عبادت يكسان نيست متفاوت است ، از نظر برخى افراد عبادت نوعى معامله و معاوضه كار و مزد است ، كار فروشى و مزد بگيرى است . همانطور كه يك كارگر ، روزانه نيروى كار خود را براى يك كارفرما مصرف مى كند و مزد مى گيرد ، عابد نيز براى خدا زحمت مى كشد و خم و راست مى شود و طبعاً مزدى طلب مى كند ، كه البته آن مزد در جهان ديگر به او داده مى شود .
و همانطور كه فائده كار براى كارگر در مزدى كه از كارفرما مى گيرد خلاصه مى شود و اگر مزدى در كار نباشد نيرويش به هدر رفته است فائده عبادت عابد نيز از نظر اين گروه ، همان مزد و اجرى است كه در جهان ديگر به او به صورت يك سلسله كالاهاى مادى پرداخت مى شود .
و اما اين كه هر كار فرما كه مزدى مى دهد ، به خاطر بهره اى است كه از كار كارگر مى برد ، و كار فرماى ملك و ملكوت چه بهره اى مى تواند از كار بنده ضعيف ناتوان خود ببرد و هم اين كه فرضاً اجر و مزد از جانب آن كار فرماى بزرگ به صورت تفضل و بخشش انجام گيرد ، پس چرا اين تفضل بدون صرف مقدارى انرژى كار به او داده مى شود ، مسئله اى است كه براى اين چنين عابدهائى هرگز مطرح نيست .
از نظر اين گونه افراد تار و پود عبادت همين اعمال بدنى و حركات محسوس ظاهرى است كه به وسيله زبان و ساير اعضاء بدن صورت مى گيرد .
اين يك نوع تلقى است از عبادت كه البته عاميانه و جاهلانه است ، و به تعبير بوعلى در نمط نهم اشارات : خدانشناسانه است و تنها از مردم عامى و قاصر پذيرفته است .
تلقى ديگر از عبادت ، تلقى عارفانه است ، بر حسب اين تلقى مسئله كارگر و كارفرما و مزد به شكلى كه ميان كارگر و كارفرما متداول است مطرح نيست و نمى تواند مطرح باشد ، برحسب اين تلقى عبادت نردبا قرب است ، معراج انسان است ، تعالى روان است ، پرواز روح است به سوى كانون نامرئى هستى ، پرورش استعدادهاى روحى و وزش نيروهاى ملكوتى انسانى است ، پيروزى روح بر بدن است ، عالى ترين عكس العمل سپاس گزارانه انسان است از پديد آورنده خلقت ، اظهار شيفتگى و عشق انسان است به كمال مطلق و جميل على الاطلاق ، و بالاخره سلوك و سير الى الله است .
بر حسب اين تلقى ، عبادت پيكرى دارد و روحى ، ظاهرى دارد و معنائى ، آنچه بوسيله زبان و ساير اعضاء بدن انجام مى شود پيكره و قالب و ظاهر عبادت است ، روح و معنى عبادت چيز ديگر است ، روح عبادت وابستگى كامل دارد به مفهومى كه عابد از عبادت دارد و به نوع تلقى او از عبادت و به انگيزه اى كه او را به عبادت بر انگيخته است و به بهره و حظى كه از عبادت عملا مى برد و اين كه عبادت تا چه اندازه سلوك الى الله و گام برداشتن در بساط قرب باشد .
ما وقتى در آيات و روايات و به خصوص در نهج البلاغه دقت مى كنيم مى بينيم ، تلقى نهج البلاغه از عبادت ، تلقى عارفانه است ، بلكه سرچشمه و الهام بخش تلقى هاى عارفانه از عبادت ها در جهان اسلام پس از قرآن مجيد و سنت رسول اكرم كلمات على و عبادت هاى عارفانه على است .
چنان كه مى دانيم ، يكى از وجهه هاى عالى و دور پرواز ادبيات اسلامى چه در عربى و چه در فارسى ، وجهها روابط عابدانه و عاشقانه انسان است با ذات احديت .
انديشه هاى نازك و ظريفى به عنوان خطابه ، دعا ، تمثيل ، كنايه ، به صورت نثر يا نظم در اين زمينه بوجود آمده است كه راستى تحسين آميز و اعجاب انگيز است .
با مقايسه با انديشه هاى ماقبل اسلام در قلمرو كشورهاى اسلامى ، مى توان فهميد كه اسلام چه جهش عظيمى در انديشه ها در جهت عمق و وسعت و لطف و رقت بوجود آورده است ، اسلام از مردمى كه بت يا انسان يا آتش را مى پرستيدند و بر اثر كوتاهى انديشه مجسمه هاى ساخته دست خود را معبود خود قرار مى دادند ، و يا خداى لايزال را در حد پدر يك انسان تنزل مى دادند و احياناً پدر و پسر را يكى مى دانستند ، و يا رسماً اهورامزدا را مجسم مى دانستند و مجسمه اش را همه جا نصب مى كردند ، مردمى ساخت كه مجردترين معانى و رفيق ترين انديشه ها و لطيف ترين افكار و عالى ترين تصورات را در مغز خود جاى دادند !!
اكنون براى اين كه نوع تلقى نهج البلاغه از عبادت روشن شود به ذكر نمونه هائى از كلمات على مى پردازيم و سخن خود را با جمله اى آغاز مى كنيم كه درباره تفاوت تلقى هاى مردم از عبادت گفته شده است .
إِنَّ قَوْماً عَبَدُوا اللهَ رَغْبَةً فَتِلْكَ عِبَادَةُ التُّجّارِ ، وَإِنَّ قَوْماً عَبَدُوا اللهَ رَهْبَةً فَتِلْكَ عِبادَةُ الْعَبيدِ ، وَإِنَّ قَوْماً عَبَدُوا اللهَ شُكْراً فَتِلْكَ عِبَادَةُ الاَْحْرارِ(4) .همانا گروهى خداى را به انگيزه پاداش مى پرستند ، اين عبادت تجارت پيشگان است ، و گروهى او را از ترس مى پرستند ، اين عبادت برده صفتان است ، و گروهى او را براى آن كه از او سپاس گزارى كرده باشند مى پرسند ، اين عبادت آزادگان است .
لَوْ لَمْ يَتَوَعَّدِ اللهُ عَلى مَعْصِيَتِهِ لَكَانَ يَجِبُ أَنْ لا يُعْصى شُكْراً لِنِعَمَتِهِ .فرضاً خداوند كيفرى براى نافرمانى معين كرده بود ، سپاس گزارى ايجاب مى كرد كه فرمانش تمرد نشود .
از كلمات آن حضرت است :
إلـهي مَا عَبَدْتُكَ خَوْفاً مِنْ نَارِكَ وَلا طَمَعاً في جَنَّتِكَ بَلْ وَجَدْتُكَ أَهْلا لِلْعِبادَةِ فَعَبَدْتُكَ .من تو را به خاطر بيم از كيفرت و يا به خاطر طمع در بهشتت پرستش نكرده ام من تو را بدان جهت پرستش كردم كه شايسته پرستش يافتم .
آرى وقتى هستى انسان ، تجلى گاه عشق او باشد ، عبادت آدمى جز عبادت عاشقانه و عارفانه نخواهد بود .
بر پايه اين عشق است ، كه تمام وجود انسان ، همه ذرات هستى آدمى ديوانه وار در طلب اوست ، و در تمام نواحى وجود انسان جز خدا ديده نمى شود .
با توجه به اين حقيقت ، انسان در حصن حصين توحيد است ، و هيچ دشمنى نمى تواند در هيچ زمينه اى به او ضربه بزند ، زيرا انسان غرق در عشق و ياد اوست ، و دشمن هرچه را بخواهد از انسان بگيرد ، انسان چون آن را از محبوب و معشوقش مى بيند ، با تمام وجود براى حفظ آن چيز ايستادگى و مقاومت مى كند .
در اين حالت از انسان جز محبت به حق و ياد حق و ذكر حق و عبادت براى حق ديده نمى شود ، و هر زخمه اى به هر تارى از تارهاى وجود انسان اصابت كند جز صداى يا رب از جسم و جان آدمى شنيده نمى شود ، داستان انسان نسبت به حضرت دوست همانند داستان مجنون مى شود كه از عشق ليلى تب كرده بود ، طبيب گفت بايد رگ زنى بيايد و يك رگ او را بزند تا پس از گرفته شدن مقدارى از خون او ، از حرارت تب راحت شود ، ولى مجنون اجازه زدن هيچ رگى از رگهاى خود را نداد ، زيرا رگ زن به هر رگى متوجه مى شد مى گفت اين رگ را نزن ، زيرا اين رگ از عشق ليلى پر است !!
فقيه عارف ، فيلسوف عاشق مرحوم ملا احمد نراقى اين داستان جالب و پندآموز را اين چنين سروده :
از قضا مجنون ز تب شد ناتوان *** قصد فرمودى طبيب مهربان
آمد آن فصاد و پهلويش نشست *** نشترى بگرفت و بازويش به بست
گفت مجنون با دو چشم خونفشان *** بر كدامين رگ زنى تيغ اى فلان
گفت اين رگ ، گفت از ليلى پر است *** اين رگم پر گوهر است و پر در است
تيغ بر ليلى كجا باشد روا *** جان مجنون باد ليلى را فدا
گفت فصاد آن رگ ديگر زنم *** جانت از رنج و عنا فارغ كنم
گفت آن هم جاى ليلاى من است *** منزل آن سرو بالاى من است
مى گشايم گفت ز آن دست دگر *** گفت ليلى را در آن باشد مقر
درهمى آن گه بهآن فصاد داد *** گفت اينك مزدت اى استاد راد
دارد اندر هر رگم ليلى مقام *** هر بن مويم بود او را كنام(5)
من چه گويم رگ چه و پى چيست آن *** سرچه و جان چيست مجنون كيست آن
من خود اى فصاد مجنون نيستم *** هرچه هستم من نيم ليليستم
از تن من رگ چو بگشائى ز تيغ *** تيغ تو بر ليلى آيد بى دريغ
گو تن من خسته و رنجور باد *** چشم بد از روى ليلى دور باد
گو بسوز از تاب و تن اى جان من *** تب مبادا بر تن جانان من
گر من و صد هم چو من گردد هلاك *** چون كه ليلى را بقا باشد چه باك
من اگر مردم از اين ضيق النفس *** گو سر ليلى سلامت باش و بس
ساختم من جان خود قربان او *** جان صد مجنون فداى جان او
ياد حق
ريشه همه آثار معنوى اخلاقى و اجتماعى كه در عبادت است در يك چيز است : ياد حق و غير او را از ياد بردن ، قرآن كريم در يك جا به اثر تربتى و جنبه تقويتى روحى عبادت اشاره مى كند و مى گويد : نماز از كار بد و زشت باز مى دارد ، و در جاى ديگر مى گويد : نماز را براى اين كه ياد من باشى به پا دار . اشاره به اين كه انسان كه نماز مى خواند و در ياد خدا است همواره در ياد دارد كه ذات دانا و بينائى مراقب اوست و فراموش نمى كند كه خودش بنده است .
ذكر خدا و ياد خدا كه هدف عبادت است ، دل را جلا مى دهد ، و صفا مى بخشد و آن را آماده تجليات الهى قرار مى دهد ، على درباره ياد حق كه روح عبادت است در خطبه 220 چنين مى فرمايد :
إِنَّ اللهَ تَعالى جَعَلَ الذِّكْرَ جَلاءً لِلْقُلُوبِ تَسْمَعُ بِهِ بَعْدَ الْوَقْرَةِ وَتُبْصِرُ بِهِ بَعْدَ الْعَشْوَةِ وَتَنْقَادُ بِهِ الْمُعانَدَةِ وَما بَرَحَ للهِِ عَزَّتْ آلائُهُ في الْبُرْهَةِ بَعْدَ الْبُرْهَةِ وَفي أَزْمانِ الْفَتَراتِ رِجالٌ ناجاهُمْ في فِكْرِهِمْ وَكَلَّمَهُمْ في ذاتِ عُقُولِهِمْ .خداوند ياد خود را صيقل دلها قرار داده ، بدين وسيله دلها از پس كرى شنوا و از پس نابينائى بينا و از پس سركشى و طغيان رام مى گردند ، همواره چنين بوده و هست كه خداوند متعال در هر برهه اى از زمان و در زمانهائى كه پيامبرى در ميان مردم نبوده است بندگانى داشته و دارد كه در سر ضمير آنها با آنها راز مى گويد و از راه عقل هايشان با آنها تكلم مى كند .
در اين جملات ، خاصيت عجيب و تأثير شگرف ياد حق در دلها بيان شده است ، تا جائى كه دل قابل الهام گيرى و مكالمه با خدا مى گردد .
در دنباله همين خطبه حالات و مقامات و كرامت هائى كه براى اهل معنى در پرتو عبادت رخ مى دهد توضيح داده شده است از جمله مى فرمايد :
فرشتگان آنان را در ميان گرفته اند ، آرامش بر دلهاشان فرود آمده است ، درهاى ملوكت بر روى آنان گشوده شده است ، جايگاه الطاف بى پايان الهى براى آنها آماده گشته است ، خداوند متعال مقام و درجه آنان را كه بوسيله بندگى بدست آورده اند ديده و عملشان را پسنديده و مقامشان را ستوده است .
آنگاه كه خداوند را مى خوانند بوى مغفرت و گذشت الهى را استشمام و كنار رفتن پرده هاى تاريك گناه را احساس مى كنند .
آرى ياد حق اقتضا دارد ، تجيات و فيوضات ربانى را در آئينه قلب منعكس كند ، و حالى ديگر به انسان ببخشد ، و تغيير كلى و تحولى جامع در تمام زواياى وجود انسان بوجود بياورد .
ياد حق با دل كارى مى كند ، كه دل از تمام گناهان به سختى متنفر شود ، و از اطاعت و عبادت حق لذتى فوق العاده ببرد .
از ديدگاه مولاى عاشقان اميرمؤمنان ، محور عارفان ، قطب آگاهان ، على (عليه السلام) ، دنياى عبادت دنياى ديگرى است ، دنياى عبادت آكنده از لذت است ، لذتى كه با لذت دنياى مادى قابل مقايسه نيست .
دنياى عبادت پر از جوشش و جنبش و سير و سفر است ، اما سير و سفرى كه به مصر و عراق و شام و يا هر شهر ديگر زمينى منتهى نمى شود ، به شهرى منتهى مى گردد كه او را نام نيست ، دنياى عبادت شب و روز ندارد ، زيرا همه روشنائى است ، تيرگى و اندوه و كدورت ندارد ، يكسره صفا و خلوص است ، از نظر على (عليه السلام) چه خوشبخت وسعادتمند است كسى كه در اين دنياى پرعظمت عبادت پا گذارد ، و نسيم جان بخش اين دنيا او را نوازش دهد ، آن كس كه به اين دنيا گام نهد ديگر اهميت نمى دهد كه در دنياى ماده و جسم بر ديبا سر نهد يا بر خشت خام .
در اين زمينه حضرت مى فرمايد : چه خوشبخت و سعادتمند است آن كه فرائض پروردگار خويش را انجام مى دهد الله يار و حمد و قل هو الله كار اوست .
رنج ها و ناراحتى ها را مانند سنگ آسا نسبت به دانه در زير پهلوى خود خورد مى كند ، به هنگام شب از خواب دورى مى گزيند و شب زنده دارى مى نمايد ، آنگاه كه سپاه خواب حمله مى آورد زمين را فرش و دست خود را بالش قرار مى دهد ، در گروهى است كه نگرانى روز بازگشت خواب از چشمشان ربوده ، پهلوهاشان از خواب گاهشان جا خالى مى كند ، لب هايشان به ذكر پروردگارشان آهسته حركت مى كنند ، ابر مظلم گناهشان بر اثر استغفارهاى مداوم پس مى رود ، آنانند حزب خدا ، همانا آنان رستگارانند .
به قول شيداى سوخته مرحوم روشن :
باديه گردان عشق فخر بنى آدمند *** تا شده جوياى عشق بى خبر از عالمند
مرحله شوق را نفس نباشد دليل *** گم شدگان رهند راهنماى همند
در بر دردى كشان راز نبايد نهفت *** زان كه به روشندلى معنى جام جمند
با همه آلودگى پاك تر از گوهرند *** با همه پژمردگى تازه تر از شبنمند
تيغ ببارد اگر بر سرشان شاكرند *** برق بسوزد اگر خرمنشان خرمند
انجمنى كرده اند خيل سماواتيان *** بى لب و كام و زبان هم نفس و همدمند
روشن از اين در متاب رخ كه گدايان او *** رنج تو را راحتند زخم تو را مرهمند
اگر گفته شود ، ياد حق و ذكر دوست آن هم ياد به قلب و ذكر به دل اساس تمام واقعيت ها و ريشه تمام كمالات ، و علت العلل حركت انسان در قوس صعود است ، چيزى به گزاف گفته نشده ، و سخنى خارج از حد حقيقت بيان نگرديده .
ياد حق ، نوريست كه در سايه آن نور ، انسان به اين معنى مى رسد ، كه در اين عالم آزاد نيست ، و عبث و بيهوده آفريده نشده ، و تنها براى مصرف كردن نعمت ها و لذت بردن و تمام كردن عمر و مردن به دنيا نيامده .
ياد حق نوريست كه مبدء و منتها را به انسان مى شناساند ، و عظمت روح انسانى را به انسان نشان مى دهد ، و اهداف را روشن مى كند ، و آدمى را به بارگاه پر فيض نبوت و امامت و پس از آن به بساط پر بركت عبادت و اطاعت از مولاى عالم و آدم مى كشاند .
اگر خود را وادار به ياد حق كنيد ، و از طريق دل ، غرق در درياى ذكر شويد ، حال ديگرى غير آنچه داريد به شما دست مى دهد ، و به راه و روشى غير آنچه داريد ، قرار خواهيد گرفت .
شما براى ايجاد ياد الله در خانه قلب و بهره گرفتن از اين ياد و از اين ذكر ذكرى كه به قول قرآن از همه عبدات حتى نماز بزرگ تر است (ولذكر الله اكبر) احتياج به مقدماتى داريد و در رأس آن مقدمات ترك گناهان صغيره و كبيره است .
زيرا گناه تيرگى و آلودگى و ظلمت و سياهى است ، و چون اين تيره رنگ ، و اين پرده ظلمت و تاريكى بر روى آئينه دل باشد انعكاس ياد دوست در خانه دل و بر صفحه پر عظمت آينه قلب غير ممكن است ، و تا انسان در انى حال ظلمانى است عبادات و افعالش همراه با سردى و هستى و كسالت و بى رغبتى است ، و اين نوع عبادت از ارزش الهى خالى است .
ابتداى امر بايد سعى شود ، با ترك گناه و تسلط بر نفس اماره ، به آئينه دل جلا داد ، و دل را آماده ظهور تجليات الهى كرد ، چون دل جلا گرفت ، توفيق رفيق راه مى شود ، و انسان در قلب خود احساس عشق به دوست كرده ، و جذبه اى سنگين و روحانى آدمى را از عالم ماده به عالم ملكوت و از عالم خاك به عالم پاك مى كشد ، و از همين جاست كه به آخرين نقطه قوس نزول كه غرق بودن در ماديات صرف است خاتمه داده مى شود و نقطه حركت در قوس صعود كه ابتداى آن ترك گناه و ورود به جهان عبادت و اطاعت است ، ظهور كرده و آدمى را به آخرين درجه قوس صعود كه آخرين نقطه معراج روحى است يعنى فناء فى الله و بقاء بالله مى رساند .
به عقيده سالكان راه منبع معرفت واقعى قلب پاك است و بس ، و بدست آوردن قلب پاك كه جايگاه پر قيمت ترين گوهر درياى خلقت يعنى معرفت است در سايه ذكر واقعى ميسر است و بس ، آرى اگر انسان در تمام شئون ياد خدا كند ، خدا هم در تمام شئون به او نظر لطف كرده و از او ياد مى كند (اذكرونى اذكركم) و ياد خدا از انسان عبارت تجلى همان جذبه الهى در قلب است ، كه آن تجلى با قدرت بى نهايت خود انسان را از بند تمام اسارت هاى مادى و روحى و نفسى و اخلاقى رهانيده به اوج قدس انسانى مى رساند .
قلب انسان آئينه اى است كه جميع صفات الهى بايد در آن جلوه گر شود ، اگر ديديد صفات ملكوتى در آن جلوه گر نيست ، بدون شك بدانيد كه علتش آلودگى آئينه است و بايد كوشيد تا زنگ و غبار از صفحه آن زدوده شود ، و بدانيد كه تنها صيقلى كه اين صفحه پر ارزش را از غبار و زنگ پاك مى كند ياد خداست ، زيرا او و نعمت ها و محبت هاى او آدمى را وادار مى كند از گناهان گذشته توبه كند ، و در آينده در مقام ترك گناه قرار بگيرد ، و نيز وادار مى كند كه فرائض الهى را به جاى آورد ، و دائم در راه خدمت به حق و بندگان حق باشد ، همانطور كه در ابتداى روايت مورد شرح درباره اثر ياد و ذكر حق حضرت صادق (عليه السلام) مى فرمايد :
مَنْ كَانَ ذَاكِراً للهِِ عَلَى الْحَقيقَةِ فَهُوَ مُطيعٌ وَمَنْ كانَ غافِلا فَهُوَ عاص .كسى كه به حقيقت ياد خداست ، در گردونه اطاعت از اوامر اوست ، و كسى كه از حضرتش غافل است غرق معاصى است .
هنرمند واقعى آن نيست كه در مقام تكرار كتب و علوم باشد ، هنرمند و مجاهد واقعى كسى است كه پس از فراگيرى علوم به خصوص علم دين ، در مقام تزكيه نفس و پاكى جان و صاف كردن آئينه دل از سياهى گناهان و جهل برايد ، تا صفات حق در آن منعكس شود .
قصه پندآموز مجادله نقاشان رومى و چنين را نشنيده ايد ، كه هر دسته مدعى شدند كه ما نقاش تر و هنرمند تريم .
امير مملكت براى امتحان به هر دسته اطاقى داد كه نقاشى كنند ، تا از روى كار آنها قضاوت شود .
اين دو اطاق مقابل و رو به روى يك ديگر بودند ، دو دسته مزبور مشغول كار شدند .
نقاشان چينى هر روز انواع و اقسام رنگها از امير مى گرفتند و نقاشى مى كردند ، ولى نقاشان رومى در به روى خود بسته بودند و به هيچ رنگى توسل نجستند و فقط ديوار را صيقل مى زدند . چون روز موعود و زمان امتحان فرا رسيد امير حاضر شد ، نقاشى چينى ها را ديد ، ولى بهتر از آن عكس هاى تصاويرى بود كه روميها بر ديوارهاى صيقل خورده و صاف شده پديدار ساخته بودند مولانا در اين زمينه مى گويد :
روميان آن عارفانند اى پسر *** نى ز تكرار و كتاب و نى هنر
ليك صيقل كرده اند آن سينه ها *** پاك ز آز و حرص و بخل و كينه ها
اهل صيقل رسته انداز بوى و رنگ *** ه ردمى بينند خوبى بى درنگ
نقش و قشر و علم را بگذاشتند *** رايت عين اليقين افراشتند
آرى ، همانطور كه آينه فلزى چون زنگ بگيرد و غبار آلود شود قوه انعكاس آن از ميان مى رود ، حس روحانى باطنى هم كه عرفا «ديده دل» و «عين الفؤاد» و «ديده بصيرت» مى نامند چون به تعينات و مفاسد مادى آلوده شود ديگر نمى تواند از نور احديت حكايت كند ، مگر آن كه آن غبار و آلودگى به كلى از ميان برود .
و از ميان رفتن غبار و زنگ بنابر آيات قرآن ، و روايات بسيار مهم موقوف بر ياد خداست ، آن هم يادى كه علت ترك گناه و انجام فرائض الهى است .
اين فقير در مقام مناجات با قاضى الحاجات در اين زمينه گفته ام :