بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستانهای بحارالانوار جلد 1, محمود ناصرى ( )
 
 

بخش های کتاب

     BEHA1002 -
     BEHA1003 -
     BEHA1004 -
     FOOTNT01 -
     FEHREST -
     BEHA1001 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

(21) برترى علمى حضرت فاطمه عليهاالسلام و ارزش علم  

دو نفر زن ، كه يكى مؤ من و ديگرى از دشمنان اسلام بود، در مطلبى دينى با هم اختلافنظر داشتند.
براى حل اختلاف ، محضر حضرت فاطمه عليهاالسلام رسيدند و موضوع را طرح كردند.
چون حق با زن مؤ من بود، حضرت فاطمه عليهاالسلام گفتارش را بادليل و برهان تاءييد كرد و بدين وسيله زن مؤ من بر زن دشمن پيروز گشت و از اينپيروزى خوشحال شد.
حضرت فاطمه عليهاالسلام به زن مؤ من فرمود:
فرشتگان خدا بيشتر از تو شادمان گشتند و غم و اندوه شيطان و پيروانش ‍ نيز بيشتر ازغم و اندوه زن دشمن مى باشد.
امام حسن عسكرى عليه السلام مى فرمايد:
((در عوض خدمتى كه فاطمه به اين زن مؤ من كرد، بهشت و نعمت هاى بهشتى اش را هزارهزار برابر آنچه قبلا تعيين شده بود، قرار دهيد و همين روش را درباره هر دانشمندى كهبا علمش مؤ منى را تقويت كند - كه بر معاندى پيروز گردد - مراعات كنيد و ثوابش راهزار هزار برابر قرار دهيد!))(25)


(22) الجار ثم الدار! 

امام حسن عليه السلام مى فرمايد:
مادرم زهرا عليهاالسلام را در شب جمعه ديدم تا سپيده صبحمشغول عبادت و ركوع و سجود بود و مؤ منين را يك يك نام مى برد و دعا مى كرد، اما براىخودش دعا نكرد عرض كردم :
- مادر جان چرا براى خودتان دعا نمى كنيد؟
فرمودند:
- فرزندم اول همسايه ، بعد خويشتن ! (الجار ثم الدار!)(26)


(23) خنده و گريه فاطمه عليهاالسلام  

عايشه - همسر پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم - اظهار مى كند:
فاطمه شبيه تر از هر كسى به رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم بود. هنگامى كهبه حضور پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم مى رسيد، حضرت با آغوش باز از اواستقبال مى كرد و دست هايش را مى گرفت و در كنار خود مى نشاند، و هرگاه پيامبر صلىالله عليه و آله وسلم بر فاطمه عليهاالسلام وارد مى شد، ايشان برمى خاست و دست هاىحضرت را با اشتياق مى بوسيد.
آن زمان كه رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم در بستر مرگ آرميده بود، فاطمهعليهاالسلام را به طور خصوصى پيش خود خواند، و آهسته با وى سخن گفت ، كمى بعدفاطمه عليهاالسلام را ديدم كه گريه مى كرد! سپس پيامبر صلى الله عليه و آله وسلمبار ديگر با او آهسته صحبت كرد. اين بار، فاطمه عليهاالسلام خنديد! با خود گفتم :
اين نيز يكى از برترى هاى فاطمه عليهاالسلام بر ديگران است كه هنگام گريه وناراحتى توانست بخندد.
علت را از فاطمه عليهاالسلام پرسيدم ، فرمود:
- در اين صورت اسرار را فاش ساخته ام و فاش كردن اسرار ناپسند است .
پس از آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رحلت كرد، به فاطمه عليهاالسلامعرض كردم :
- علت گريه و سبب خنده شما در آن روز چه بود؟
در پاسخ فرمود:
- آن روز، پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم نخست به من خبر داد كه از دنيا مى رود،گريه كردم ! سپس به من فرمود: تو اولين كسى هستى كه ازاهل بيتم به من مى پيوندى ، لذا شاد شدم و خنديدم !(27)


(24) غلام تيزهوش  

يكى از غلامان امام حسن عليه السلام خلافى را مرتكب شد. حضرت قصد داشت او را مجازاتكند. غلام براى خلاصى از تنبيه ، اين آيه را خواند و گفت :
سرورم ! ((الكاظمين الغيظ.(28)))
حضرت فرمود:
- خشم خودم را فرو خوردم .
غلام گفت :
مولايم ! ((والعافين عن الناس .(29)))
حضرت فرمود:
- از گناه تو در گذشتم .
غلام در آخر گفت :
- ((والله يحب المحسنين .(30)))
حضرت فرمود: تو را آزاد كردم و دو برابر آنچه پيشتر از من مى گرفتى براى تومقرر مى سازم !(31)


(25) شجاع تر از پسر على عليه السلام !  

در جنگ جمل ، حضرت على عليه السلام فرزندش محمد حنفيه را طلبيد و نيزه خود را به اوداد و فرمود:
- با اين نيزه به سپاه دشمن حمله كن !
محمد حنيفه نيزه را گرفت و به دشمن حمله كرد، گروهى از سپاه دشمن جلوى او راگرفتند، او نتوانست پيش روى كند، به عقب برگشت و به خدمت پدر رسيد. در اين هنگام ،امام حسن عليه السلام نيزه را گرفت و به سوى دشمن شتافت . پس از مدتى ، با نيزه اىخون آلود نزد پدر آمد. هنگامى كه محمد حنفيه آن شجاعت را از امام عليه السلام مشاهده كرد،بر اثر احساس شكست ، سرخ و سرافكنده شد. حضرت على عليه السلام به او فرمود:
- ناراحت نباش ! او پسر پيامبر و تو پسر على هستى !(32)


(26) پاسخ منفى به خواستگارى معاويه  

پس از شهادت امير مؤ منان على عليه السلام ، معاويه بر اريكه قدرت تكيه زد و حكمرانسراسر سرزمين هاى اسلامى شد.
به مروان كه از طرف او فرماندار مدينه گشته بود، در ضمن نامه اى دستور داد دخترعبدالله بن جعفر (برادر زاده على عليه السلام ) را براى پسرش يزيد خواستگارى كند وتذكر داده بود كه هر اندازه پدرش مهريه خواست ، مى پذيرم و هر قدر قرض داشتهباشد مى پردازم ، به اضافه اينكه اين وصلت ، سبب صلح بين بنى هاشم و بنى اميهخواهد شد.
مروان پس از دريافت نامه براى خواستگارى نزد عبدالله بن جعفر آمد. عبدالله گفت :
- اختيار زنان ما با حسن بن على عليه السلام است ، دخترم را از او خواستگارى كن !
مروان به حضور امام حسن عليه السلام رسيد و دختر عبدالله را خواستگارى كرد.
امام حسن عليه السلام فرمود:
- هر كسى را در نظر دارى دعوت كن تا من نظرم را در آن جمع بگويم .
او نيز بزرگان طايفه بنى هاشم و بنى اميه را دعوت كرد و همه حاضر شدند.
مروان در ميان جمع برخاست و پس از حمد و ثناى خداوند چنين گفت :
- معاويه به من فرمان داده تا زينب دختر عبدالله بن جعفر(33) را براى يزيد بنمعاويه با اين شرايط خواستگارى كنم :
1- هر اندازه پدرش مهريه تعيين كند، مى پذيريم .
2- هر قدر پدرش قرض داشته باشد او را ادا مى كنيم .
3- اين وصلت موجب صلح بين دو طايفه بنى اميه و بنى هاشم مى گردد.
4- يزيد بن معاويه فردى است كه نظير ندارد! به جانم سوگند، افتخار شما به يزيدبيشتر از افتخار يزيد به شماست !
5- يزيد كسى است كه به بركت سيماى او از ابر طلب باران مى شود!
آن گاه سكوت نمود و كنار نشست .
امام حسن پس از اينكه حمد و ثناى خداى را بجاى آورد به مروان فرمود:
اما در مورد مهريه ، ما هرگز در تعين مهريه براى دختران و بستگان پيغمبر از سنت آنحضرت (34) تجاوز نمى كنيم .
و در مورد اداى قرض هاى پدرش ؛ چه وقت زن هاى ما قرض هاى پدرانشان را داده اند كهچنين مطلبى پيشنهاد شود!
درباره صلح دو طايفه بايد بگويم : ((فانا عاديناكم لله و فى الله فلانصالحكمللدنيا))
((دشمنى ما با شما، براى خدا و در راه خدا است ، بنابراين براى دنيا با شما صلحنمى كنيم .))
در مورد اينكه افتخار ما به وجود يزيد بيشتر از افتخار يزيد به ما است ، اگر مقامخلافت بالاتر از مقام نبوت است ، ما بايد بر يزيد افتخار كنيم و اگر مقام نبوتبالاتر از مقام خلافت است او بايد به وجود ما افتخار كند.
اما اينكه گفتى به بركت چهره يزيد، از ابر طلب باران مى شود، اين مقام فقط به محمدو خاندان محمد صلى الله عليه و آله وسلم منحصر است كه از بركت چهره نورانى آنانطلب باران مى شود.
صلاح ما اين است كه دختر عبدالله را به ازدواج پسر عمويش قاسم بن محمد بن جعفر درآوريم و من هم اكنون او را به ازدواج قاسم در آوردم ، و مهريه اش را زمين مزروعى كه درمدينه دارم قرار دادم ... همين زمين مزروعى زندگى آنان را تاءمين مى كند و ديگر نيازى بهديگران نيست .
مروان گفت :
- اى بنى هاشم ! آيا اين گونه با ما رو به رو مى شويد و به سخنان ما پاسخ مى دهيدو صريح كارشكنى مى كنيد؟
امام حسن عليه السلام فرمود:
- آرى ! هر يك از اين پاسخ ‌ها، در برابر هر يك از مواد سخنان شما است .
مروان از گرفتن جواب مثبت ، ماءيوس شد و ماجرا را در ضمن نامه اى براى معاويه ،نوشت .
معاويه گفت :
- ما از ايشان خواستگارى كرديم ، جواب منفى به ما دادند، ولى اگر آنان از ماخواستگارى كنند، جواب مثبت خواهيم داد!(35)


(27) حمايت از حيوانات ! 

روزى امام حسن عليه السلام حين غذا خوردن ، جلوى سگى كه در نزديكى ايشان ايستادهبود، چند لقمه غذا انداخت .
كسى پرسيد:
- يابن رسول الله ! اجازه مى دهيد سگ را دور كنم ؟
حضرت فرمود:
- به حيوان كارى نداشته باش !
من از خدايم حيا مى كنم كه جاندارى نگاه به غذاى من كند و من غذايش ندهم و برانمش!(36)


(28) چه كسى براى حسينم گريه مى كند؟ 

هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم شهادت حسين عليه السلام و ساير مصيبتهاى او را به دختر خود، خبر داد؛ فاطمه عليهاالسلام سخت گريه نمود و عرض كرد:
- پدر جان ! اين گرفتارى چه زمانى رخ مى دهد؟
رسول خدا فرمود:
- زمانى كه من و تو و على در دنيا نباشيم .
آن گاه گريه فاطمه شديدتر شد. عرض كرد:
- چه كسى بر حسينم گريه مى كند، و به عزادارى او قيام مى نمايد؟
پيامبر فرمود:
- فاطمه ! زنان امتم بر زنان اهل بيتم ، و مردان بر مردان گريه مى كنند و در هرسال ، عزادارى او را تجديد مى كنند. روز قيامت كه فرا رسد، تو براى زنان شفاعت مىكنى و من براى مردان ، و هر كه بر گرفتارى حسين گريه كند، دست او را مى گيريم وداخل بهشت مى كنيم . فاطمه جان ! تمام ديده ها روز قيامت گريان است ، مگر چشمى كه برمصيبت حسين گريه كند! آن چشم براى رسيدن به نعمت هاى بهشت خندان است !(37)


(29) نسخه اى براى گناه كردن ! 

مردى خدمت امام حسين عليه السلام رسيد، و عرض كرد كه شخص ‍ گنه كارى هستم و نمىتوانم خود را از معصيت نگهدارم ، لذا نيازمند نصايح آن حضرت مى باشم . امام عليهالسلام فرمودند:
پنج كار را انجام بده ، بعد هر گناهى مى خواهى بكن !
اول : روزى خدا را نخور، هر گناهى مايلى بكن !
دوم : از ولايت خدا خارج شو، هر گناهى مى خواهى بكن !
سوم : جايى را پيدا كن كه خدا تو را نبيند، سپس هر گناهى مى خواهى بكن !
چهارم : وقتى ملك الموت براى قبض روح تو آمد اگر توانستى او را از خودت دور كن وبعد هر گناهى مى خواهى بكن !
پنجم : وقتى مالك دوزخ تو را داخل جهنم كرد، اگر امكان داشتداخل نشو و آن گاه هر گناهى مايلى انجام بده !(38)


(30) وفادارى اصحاب امام حسين عليه السلام  

در شب عاشورا اصحاب باوفاى امام حسين عليه السلام هر كدام با زبانى ، وفادارى خودرا اعلام كردند. به محمد بن بشر خضرمى - يكى از ياران ايشان تازه خبر رسيد كهپسرش در مرز رى به دست كافران اسير شده است ، محمد گفت :
- اجر و ثواب خود و پسرم را از خداوند مى خواهم . من دوست ندارم كه پسرم گرفتارباشد و من بعد از او زنده بمانم !
امام حسين عليه السلام كه سخن او را شنيد، فرمود:
- بيعتم را از تو برداشتم . آزادى ، برو براى آزادى پسرت كوشش كن !
محمد بن بشر گفت :
- درندگان مرا بدرند و زنده بخورند، اگر از تو جدا گردم !
امام حسين عليه السلام پنج لباس برد يمانى - كه قيمت آنها هزار دينار بود - به او دادو فرمود:
- اينها را به پسرت ديگرت بده تا با دادن اين لباس ها به دشمن (به عنوان هديه )برادرش را از اسارت آزاد سازد.(39)


(31) عاقبت ابن زياد! 

ابراهيم (پسر مالك اشتر) سرهاى بريده ابن زياد و سران دشمن را براى مختار فرستاد.مختار در حال غذا خوردن بود كه سرهاى بريده دشمنان را در كنار وى به زمين ريختند.
مختار گفت :
- سر مقدس حسين عليه السلام را هنگامى كه ابن زياد غذا مى خورد نزدش آوردند، اكنونحمد و سپاس خداوند را كه سر نحس ابن زياد در هنگام غذا خوردن نزد من آورده شده است !
در اين هنگام ، مار سفيدى در ميان سرها پيدا شد و درون سوراخ بينى ابن زياد رفت و ازسوراخ گوش او بيرون آمد، و اين عمل چندين بار تكرار شد!
مختار پس از صرف غذا برخاست و با كفشى كه در پايش بود به صورت نحس ابن زيادزد، سپس كفشش را نزد غلامش انداخت و گفت :
- اين كفش را بشوى كه آن را بر صورت كافرى نجس نهادم !
مختار سرهاى نحس دشمنان را براى محمد حنفيه در حجاز فرستاد.
محمد حنفيه نيز سر ابن زياد را نزد امام سجاد عليه السلام فرستاد، امام عليه السلام درآن هنگام مشغول غذا خوردن بودند، فرمودند:
- روزى كه سر مقدس پدرم را نزد ابن زياد آوردند او غذا مى خورد. از خداوند خواستم ، مرازنده نگهدارد تا سر بريده ابن زياد را در كنار سفره غذا بنگرم . خداوند را سپاس كهاكنون دعايم مستجاب شد.(40)


(32) موعظه خام !  

روزى امام سجاد عليه السلام در منى به حسن بصرى برخورد كه مردم را موعظه مى كردامام عليه السلام فرمود:
- اى حسن ! ساكت باش تا من سؤ الى از تو بكنم !
آيا در سرانجام كار از اين حال كه بين خود و خدا دارى راضى خواهى بود؟
پاسخ داد:
- خير! راضى نخواهم بود.
- آيا در فكر تغيير اين وضع خود هستى تا به وضع وحال شايسته اى كه مورد رضايت تو باشد؟
حسن بصرى مدتى سر به زير انداخت ، سپس گفت :
- هر بار با خود عهد مى كنم كه اين حال را تغيير دهم ولى متاءسفانه چنين نمى شود وفقط در حد حرف باقى مى ماند.
حضرت فرمود:
- آيا اميدوارى بعد از محمد صلى الله عليه وآله پيغمبرى بيايد كه با تو سابقهآشنايى داشته باشد؟
- خير!
- آيا اميدوارى غير از اين ، جهان ديگرى باشد كه در آن كارهاى نيك انجام دهى ؟
- خير!
- آيا اگر كسى مختصر عقلى داشته باشد، به همين اندازه كه تو راضى هستى ، از خودراضى بود، تويى كه به طور جدى سعى در تغييرحال خود نمى كنى - و اميد هم ندارى پيامبر ديگرى بيايد و دنياى ديگرى باشد كه درآنجا به اعمال شايسته مشغول شوى ! - حال ، مردم را نيز موعظه مى كنى ؟
همين كه امام عليه السلام رد شد، حسن بصرى پرسيد:
- اين شخص كه بود؟
گفتند:
- على بن حسين عليه السلام
گفت :
- اينان (اهل بيت ) منبع علم و دانش اند.
از آن پس ديگر كسى نديد حسن بصرى موعظه اى بكند.(41)


(33) عاقبت كسى كه حديث پيامبر صلى الله عليه وآله را مسخره كرد! 

امام زين العابدين عليه السلام فرمود:
انسان نمى داند با مردم چه كند! اگر بعضى امور كه از پيامبر صلى الله عليه وآلهشنيده ايم به آنان بگوييم ممكن است مورد تمسخر قرار دهند، از طرفى طاقت هم نداريماين حقايق را ناگفته بگذاريم !
ضمرة بن معبد گفت :
- شما آنچه شنيده ايد بگوييد!
فرمود:
- مى دانيد وقتى دشمن خدا را در تابوت مى گذارند، و به گورستان مى برند، چه مىگويد؟
- خير!
- به كسانى كه او را مى برند مى گويد:
آيا نمى شنويد؟ از دشمن خدا به شما شكايت دارم كه مرا فريب داد و به اين روز سياهانداخت و نجاتم نداد. من شكايت دارم از دوستانى كه با من دوستى كردند و مرا خوار نمودندو از اولادى كه حمايتشان كردم ولى مرا ذليل كردند و از خانه اى كه ثروتم را در آبادىآن خرج كردم ولى سرانجام ، ديگران آنجا ساكن شدند. به من رحم كنيد! اين قدر عجلهنكنيد!
ضمرة گفت :
- اگر بتواند به اين خوبى صحبت كند ممكن است حتى حركت كند و روى شانه حاملينبنشيند!
امام عليه السلام فرمود:
- خدايا! اگر ضمرة سخنان پيغمبر صلى الله عليه وآله را مسخره مى كند از او انتقامبگير!
ضمرة چهل روز زنده بود و بعد فوت كرد. غلام وى كه در كنار جنازه اش ‍ بود، پس ازمراسم دفن محضر امام زين العابدين عليه السلام رسيد و در كنار وى نشست . امام فرمود:
- از كجا مى آيى ؟
عرض كرد:
- از دفن ضمرة . وقتى كه خاك بر او ريختند صدايش را شنيدم كه كاملا آن صدا را درزمان زندگى اش مى شناختم . مى گفت :
- واى بر تو ضمرة بن معبد! امروز هر دوستى كه داشتى خوارت كرد و عاقبت رهسپار جهنمشدى كه پناهگاه و خوابگاه ابدى توست .
امام زين العابدين فرمود:
- از خداوند عافيت مساءلت دارم ، زيرا سزاى كسى كه حديث پيغمبر صلى الله عليه وآلهرا مسخره كند، همين است . (42)


(34) طلب روزى حلال ، صدقه است !  

امام زين العابدين عليه السلام سحرگاه در طلب روزى ازمنزل خارج شد، عرض كردند:
- يابن رسول الله ! كجا مى رويد؟
فرمود:
- از منزل بيرون آمدم تا براى خانواده ام صدقه اى بدهم .
عرض كردند:
- چطور به خانواده تان صدقه مى دهيد؟
فرمود:
- هركس از راه حلال روزى را به دست آورد (و براى خانواده خود خرج نمايد) در پيشگاهخداوند براى او صدقه محسوب مى شود! (43)


(35) مناجات امام سجاد عليه السلام در كنار كعبه  

طاووس يمانى مى گويد:
على بن الحسين عليه السلام را ديدم كه از وقت عشا تا سحر به دور كعبه طواف مى كردو به عبادت پروردگار مشغول بود.
وقتى كه خلوت شد و حجاج به منازلشان رفتند، به آسمان نگاهى كرد و گفت :
خدايا! ستارگان در افق ناپديد شدند و چشم هاى مردم به خواب رفته و درهاى رحمت توبر روى همه نيازمندان درگاهت باز است .
به پيشگاه با عظمت تو رو آوردم تا بر من رحم نمايى و مرا مورد عفو و گذشت خود قراردهى و روز قيامت در صحراى محشر چهره جدم محمد صلى الله عليه وآله را به من بنمايانى.
سپس در حال ناله و گريه چنين دعا مى كردند:
((و بعزتك و جلالك ، ما اردت بمعصيتى مخالفتك و ما عصيتك و انا بك شاك ، و لابنكالك جاهل و لا لعقوبتك متعرض و لكن سولت بى نفسى و اعاننى على ذلك ستركالمرخى به على ))
خدايا! به عزت و جلالت سوگند با نافرمانى خود قصد مخالفت تو را نداشتم وتمردم از اين جهت نيست كه در حقانيت تو شك و ترديد دارم و يا از عذابت بى خبرم و يابه شكنجه تو اعتراض دارم بلكه از اين روست كه مرا هواى نفس فريفته و پرده پوشىتو بر اين امر كمك كرد، بارالهى ! اكنون چه كسى مرا از عذاب تو مى رهاند و چنگ بهدامان كه بزنم اگر دست مرا قطع بكنى ... واى بر من ! هرچه عمرم طولانى شود،گناهانم بيشتر مى گردد و توبه نمى كنم . آيا وقت آن نرسيده است كه حيا كنم ؟ سپسگريست و گفت :
اى منتهاى آمال و آرزوها! آيا با اين همه اميد و محبتى كه به تو دارم مرا در آتش مىسوزانى ؟ چقدر كارهاى زشت و شرم آورى نموده ام ! ميان مردم جنايتكارتر از من كسى نيست! باز اشك ريخت و گفت :
خدايا! تو از هر عيب و نقص منزهى ، مردم چنان تو را معصيت مى كنندمثل اينكه تو آنان را نمى بينى ، و چنان حلم مى ورزى كه گويا تو را نافرمانى نكردهاند و طورى به خلق محبت مى كنى ، مثل اينكه به آنان نيازمندى ، با اينكه خدايا تو ازهمه آنها بى نيازى .
آنگاه بر روى زمين افتاد و غش كرد. من نزديك رفتم سر او را بر زانو نهادم ، چنانگريه كردم كه قطرات اشكم بر صورت آن حضرت چكيد. برخواست و نشست و فرمود:
كيست مرا از مناجات با پروردگارم باز داشت ؟
عرض كردم :
فرزند رسول خدا! من طاووس يمانى ام . اين ناله و فغان چيست ؟ ما جنايتكاران سياه روهستيم كه بايد آه و ناله داشته باشيم نه شما! كه پدرت حسين عليه السلام و مادرتفاطمه عليهاالسلام و جدت رسول اكرم صلى الله عليه وآله است .
روى به من كرد و فرمود:
چه دور رفتى اى طاووس ! از پدر و مادر و جدم سخن مگو. خداوند بهشت را آفريده براىبنده مطيع و نيكوكار، گرچه غلام سياه حبشى باشد و جهنم را آفريده براى بنده معصيتكار، گرچه سيد قريشى باشد.(44) مگر نشنيده اى خداوند مى فرمايد:
((فاذا نفخ فى الصور فلاانساب بينهم يومئذ و لا يتسائلون .))(45)
به خدا سوگند! فردا جز عمل صالح چيزى برايت سودى نمى بخشد.(46)


(36) توشه بر دوش به سوى آخرت ! 

زهرى مى گويد:
در شبى تاريك و سرد، على بن حسين عليه السلام را ديدم كه مقدارى آذوقه به دوشگرفته ، مى رود. عرض كردم :
- يابن رسول الله ! اين چيست ، به كجا مى بريد؟
حضرت فرمودند:
- زهرى ! من مسافرم . اين توشه سفر من است . مى برم در جاى محفوظى بگذارم (تا هنگاممسافرت دست خالى و بى توشه نباشم !)
گفتم :
- يابن رسول الله ! اين غلام من است ، اجازه بفرما اين بار را به دوش ‍ بگيرد و هر جا مىخواهى ببرد.
فرمودند:
- تو را به خدا بگذار من خودم بار خود را ببرم ، تو راه خود را بگير و برو با من كارىنداشته باش !
زهرى بعد از چند روز حضرت را ديد، عرض كرد:
- يابن رسول الله ! من از آن سفرى كه آن شب درباره اش سخن مى گفتى ، اثرى نديدم !
فرمود:
- سفر آخرت را مى گفتم و سفر مرگ نظرم بود كه براى آن آماده مى شدم !
سپس آن حضرت هدف خود را از بردن آن توشه در شب به خانه هاى نيازمندان توضيح دادو فرمود:
- آمادگى براى مرگ با دورى جستن از حرام و خيرات دادن به دست مى آيد.(47)


(37) حرمت شوخى با زن نامحرم ! 

ابوبصير رحمة الله مى گويد:
در كوفه بودم ، به يكى از بانوان درس قرائت قرآن مى آموختم . روزى در يك موردى بااو شوخى كردم !
مدت ها گذشت تا اينكه در مدينه به حضور امام باقر عليه السلام رسيدم . آن حضرتمرا مورد سرزنش قرار داد و فرمود:
- كسى كه در حال خلوت گناه كند، خداوند نظر لطفش را از او برمى گرداند، اين چهسخنى بود كه به آن زن گفتى ؟
از شدت شرم ، سرم را پايين انداخته و توبه نمودم . امام باقر عليه السلام فرمود:
- مراقب باش كه تكرار نكنى .(48)


(38) سفارش هايى از امام باقر عليه السلام  

جابر جعفى نقل مى كند:
بعد از خاتمه اعمال حج ، با جمعى به خدمت امام محمد باقر عليه السلام رسيديم . هنگامىكه خواستيم با حضرت وداع كنيم ، عرض ‍ كرديم توصيه اى بفرمايند!
اظهار داشتند:
- اقوياى شما به ضعفا كمك كنند!
اغنيا از فقرا دلجويى نمايند!
هر يك از شما خير خواه برادر دينى اش باشد. و آنچه براى خود مى خواهد براى او نيزبخواهد!
اسرار ما را از نااهلان مخفى داريد، و مردم را بر ما مسلط نكنيد!
به گفته هاى ما و آنچه از ما به شما مى رسانند توجه كنيد؛ اگر ديديد موافق قرآناست ، آن را بپذيريد و چنانچه آن را موافق قرآن نيافتيد، بر زمين بياندازيد!
اگر مطلبى بر شما مشتبه شد، درباره آن تصميمى نگيريد و آن را به ما عرضه داريدتا آن طور كه لازم است براى شما تشريح كنيم .
اگر شما چنين بوديد كه توصيه شد و از اين حدود تجاوز نكرديد و پيش ‍ از زمان قائمما كسى از شما بميرد، شهيد از دنيا رفته است . هر كس قائم ما را درك كند و در ركاب اوكشته شود، ثواب دو شهيد دارد و هر كس در ركاب او يكى از دشمنان ما را بهقتل برساند، ثواب بيست شهيد خواهد داشت .(49)


(39) اگر پيش از ملاقات قائم (عج ) بميرم ! 

عبدالحميد واسطى نقل مى كند، به امام محمد باقر عليه السلام عرض ‍ كردم :
به خدا قسم دكان هاى خود را به انتظار ظهور امام زمان (عج ) رها كرديم ، تا جايى كهاكنون چيزى نمانده از فقر و بيچارگى ، دست گدايى پيش مردم دراز كنيم !
فرمود:
- اين عبدالحميد! آيا گمان مى كنى اگر كسى خود را وقف راه خدا كند، خداوند راه روزى رابه روى او نمى گشايد؟ والله ! خداوند در رحمت خود را به روى او خواهد گشود.
رحمت خدا بر كسى كه خود را در اختيار ما گذاشته و ما را و امر ما را زنده نگه مى دارد.
عرض كردم :
- اگر من پيش از آنكه به ملاقات قائم شما مشرف گردم ، بميرم ، چگونه خواهم بود؟
فرمود:
- هر كدام از شما كه مى گويد:
اگر قائم آل محمد (عج ) را ببينم به يارى او بر مى خيزم ، مانند كسى است كه در ركاباو شمشير بزند و كسى كه در ركاب وى شهيد گردد،مثل اين است كه دوبار شهيد شده است .
(در روايت ديگرى نقل شده :
مثل كسى است كه در ركاب او شمشير زند؛ بلكهمثل كسى است كه با وى شهيد شود.)(50)


(40) نوشته اى به خط سبز! 

مردى از بزرگان جبل هر سال به زيارت مكه مشرف مى شد و هنگام برگشت در مدينهمحضر امام صادق عليه السلام مى رسيد.
يك بار قبل از تشرف به حج ، خدمت امام عليه السلام رسيد و ده هزار درهم به ايشان داد وگفت :
- تقاضا دارم با اين مبلغ خانه اى برايم خريدارى نماييد.
سپس به قصد زيارت مكه معظمه از محضر امام عليه السلام خارج شد.
پس از انجام مراسم حج ، خدمت امام صادق عليه السلام رسيد و حضرت او را در خانه خودجاى داد و نوشته اى به او مرحمت نمود و فرمود:
- خانه اى در بهشت برايت خريدم كه حد اول آن به خانه محمد مصطفى صلى الله عليه وآله وسلم ، حد دومش به خانه على عليه السلام ، حد سوم به خانه حسن مجتبى عليهالسلام و حد چهارم آن به خانه حسين بن على عليه السلاممتصل است .
مرد كه اين سخن را از امام شنيد، قبول كرد.
حضرت آن مبلغ را ميان فقرا و نيازمندان از فرزندان امام حسن عليه السلام و امام حسين عليهالسلام تقسيم كردند و مرد جبلى به وطن خود بازگشت .
چون مدتى گذشت ، آن مرد مريض شد و بستگان خود را احضار نموده ، گفت :
- من مى دانم آنچه امام صادق عليه السلام فرمود، حقيقت دارد. خواهش مى كنم اين نوشته رابا من دفن كنيد!
پس از مدت كوتاهى از دنيا رفت و بنابر وصيتش آن نوشته را با او دفن كردند. روزديگر كه آمدند، ديدند مكتوبى با خط سبز روى قبر اوست كه در آن نوشته شده : ((بهخدا سوگند! جعفر بن محمد به آنچه وعده داده بود وفا نمود!))(51)


(41) پابرهنه در ميان آتش ! 

ماءمون رقى نقل مى كند:
روزى خدمت امام صادق عليه السلام بودم ، سهل بن حسن خراسانى وارد شد، سلام كرده ،نشست . آن گاه عرض كرد:
- يابن رسول الله ، امامت حق شماست زيرا شما خانواده راءفت و رحمتيد، از چه رو براىگرفتن حق قيام نمى كنيد، در حالى كه يكصدهزار تن از پيروانتان با شمشيرهاى برانحاضرند در كنار شما با دشمنان بجنگند!
امام فرمود:
- اى خراسانى ! بنشين تا حقيقت بر تو آشكار شود.
به كنيزى دستور دادند، تنور را آتش كند. بلافاصله آتش تنور افروخته شد، بهطورى كه شعله هاى آن ، قسمت بالاى تنور را سفيد كرد.
به سهل فرمود:
- اى خراسانى ! برخيز و در ميان اين تنور بنشين !
خراسانى شروع به عذر خواهى كرد و گفت :
- يابن رسول الله ! مرا به آتش نسوزان و از اين حقير بگذر!
امام فرمود:
- ناراحت نباش ! تو را بخشيدم .
در همين هنگام ، هارون مكى ، در حالى كه نعلين خود را به دست گرفته بود، با پاىبرهنه وارد شد و سلام كرد. امام پاسخ سلام او را داد و فرمود:
- نعلين را بيانداز و در تنور بنشين !
هارون نعلينش را انداخت و بى درنگ داخل تنور شد!
امام با خراسانى شروع به صحبت كرد و از اوضاع بازار و خصوصيات خراسان چنانسخن مى گفت كه گويا سال هاى دراز در آنجا بوده اند. سپس ازسهل خواستند تا ببيند وضع تنور چگونه است .سهل مى گويد، بر سر تنور كه رسيدم ، ديدم هارون در ميان خرمن آتش دو زانو نشستهاست . همين كه مرا ديد، از تنور بيرون آمد و به ما سلام كرد. امام بهسهل فرمود:
در خراسان چند نفر از اينان پيدا مى شود؟
عرض كرد:
- به خدا سوگند! يك نفر هم پيدا نمى شود.
آن جناب نيز فرمودند:
آرى ! به خدا سوگند! يك نفر هم پيدا نمى شود. اگر پنج نفر همدست و همداستان اين مرديافت مى شد، ما قيام مى كرديم .(52)


(42) چگونه به وضع يكديگر رسيدگى مى كنيد؟ 

امام موسى بن جعفر عليه السلام فرمود:
- اى عاصم ! چگونه به يكديگر رسيدگى و به هم كمك مى كنيد؟
عرض كرد:
- به بهترين وجهى كه ممكن است مردم به حال يكديگر برسند.
فرمود:
- اگر يكى از شما تنگدست شود و بيايد خانه برادر مؤ منش و او درمنزل نباشد، آيا مى تواند بدون اعتراض كسى دستور دهد كيسهپول ايشان را بياورند و سر كيسه را باز كند و هر چه لازم داشت بردارد؟
عرض كرد: - نه ! اين طور نيست .
فرمود: - پس آن طور كه من دوست دارم شما هنگام فقر و تنگدستى به هم رسيدگى و كمكنمى كنيد.(53)


(43) انفاق نان بدون نمك  

معلى بن خيس مى گويد:
در يكى از شب هاى بارانى ، امام صادق عليه السلام از تاريكى شب استفاده كردند و تنهااز منزل بيرون آمده ، به طرف ((ظله بنى ساعده ))(54) حركت كردند. من هم با كمىفاصله آهسته به دنبال امام روان شدم .
ناگاه ! متوجه شدم چيزى از دوش امام به زمين افتاد. در آن لحظه ، آهسته صداى امام راشنيدم كه فرمود: ((خدايا! آنچه را كه بر زمين افتاد به من بازگردان .))
جلو رفتم و سلام كردم . امام از صدايم ، مرا شناخت و فرمود:
- معلى تو هستى ؟
- بلى معلى هستم . فدايت شوم !
من پس از آنكه پاسخ امام عليه السلام را دادم ، دقت كردم تا ببينم چه چيز بود كه بهزمين افتاد. ديدم مقدارى نان بر روى زمين ريخته است . امام عليه السلام فرمود:
- معلى نانها را از روى زمين جمع كن و به من بده !
من آنها را جمع كردم و به امام دادم . كيسه بزرگى پر از نان بود طورى كه يك نفر بهسختى مى توانست آن را به دوش بكشد.
معلى مى گويد:
عرض كردم : اجازه بده اين كيسه را به دوش بگيرم .
فرمود:
نه ! خودم به اين كار از تو سزاوارترم ، ولى همراه من بيا.
امام كيسه نان را به دوش كشيد و راه افتاديم ، تا به ظله بنى ساعده رسيديم . گروهىاز فقرا و بيچارگان كه منزل و مسكن نداشتند در آنجا خوابيده بودند حتى يك نفر همبيدار نبود.
حضرت در بالين هر كدام از آنها يك يا دو قرص نان گذاشت به طوريكه حتى يك نفر همباقى نماند.
سپس برگشتيم ، عرض كردم :
فدايت شوم ! اينان كه تو در اين شب برايشان نان آوردى ، آيا شيعه هستند و امامت شما راقبول دارند؟
امام عليه السلام فرمود:
- نه ! ايشان معتقد به امامت من نيستند؛ اگر از شيعيان ما بودند بيشتر از اين رسيدگى مىكردم !(55)


(44) امام صادق عليه السلام و ترك مجلس شراب  

هارون پسر جهم نقل مى كند:
هنگامى كه حضرت صادق عليه السلام در ((حيره )) منصور دوانيقى را ملاقات نمود، مندر خدمت ايشان بودم .
يكى از سران سپاه منصور پسر خود را ختنه كرده بود. عده زيادى از اعيان و اشراف رابراى وليمه دعوت كرد. امام صادق عليه السلام نيز از جمله دعوت شدگان بودند. سفرهآماده شد و مهمانان بر سر سفره نشستند و مشغول غذا شدند. در اين ميان ، يكى از مهمانانآب خواست . به جاى آب ، جامى از شراب به دستش دادند. جام كه به دست او داده شد،فورا امام صادق عليه السلام نيمه كاره از سر سفره حركت كرد و از مجلس بيرون رفت .هر چه خواستند امام را دوباره برگردانند، برنگشت .
فرمود:
از رحمت الهى بدور و ملعون است آن كس كه بر كنار سفره اى بنشيند كه در آن شرابباشد.(56)


(45) شيعيان ائمه عليهماالسلام در بهشت  

زيد ابن اسامه نقل مى كند كه وقتى به زيارت امام صادق عليه السلام مشرف شدم ،حضرت فرمودند:
- اى زيد! چند سال از عمرت گذشته ؟
گفتم : فلان مقدار.
فرمودند:
- عبادت هاى خود را اعاده كن و توبه ات را نيز تجديد نما!
اين فرمايش حضرت مرا سخت متاءثر نمود، به گريه افتادم .
حضرت فرمودند:
- چرا گريه مى كنى ؟
عرض كردم :
- زيرا با فرمايش خود از مرگ من خبر داديد!
حضرت فرمودند:
- اى زيد! تو را بشارت باد كه از شيعيان مايى و جايت در بهشت خواهد بود. - زيرا كهشيعيان واقعى همه اهل بهشتند - (57)


(46) شمش طلا و معجزه امام صادق عليه السلام  

گروهى از اصحاب امام صادق عليه السلام خدمت حضرت نشسته بودند كه ايشانفرمودند:
- خزانه هاى زمين و كليدهايش در نزد ماست ، اگر با يكى از دو پاى خود به زمين اشارهكنم ، هر آينه زمين آنچه را از طلا و گنج ها در خود پنهان داشته ، بيرون خواهد ريخت !
بعد، با پايشان خطى بر زمين كشيدند. زمين شكافته شد، حضرت دست برده قطعهطلايى را كه يك وجب طول داشت ، بيرون آوردند!
سپس فرمودند:
- خوب در شكاف زمين بنگريد!
اصحاب چون نگريستند، قطعاتى از طلا را ديدند كه روى هم انباشته شده و مانندخورشيد مى درخشيدند.
يكى از اصحاب ايشان عرض كرد:
- يا بن رسول الله ! خداوند تبارك و تعالى اين گونه به شما ازمال دنيا عطا كرده ، و حال آنكه شيعيان و دوستان شما اين چنين تهيدست و نيازمند؟
حضرت در جواب فرمودند:
- براى ما و شيعيان ما خداوند دنيا و آخرت را جمع نموده است . ولايت ما خاندان اهلبيتبزرگترين سرمايه است ، ما و دوستانمان داخل بهشت خواهيم شد و دشمنانمان راهى دوزخخواهند گشت !(58)


(47) انسان هايى كه در باطن ، ميمون و خوكند! 

ابوبصير يكى از شيعيان پاك و مخلص امام صادق عليه السلام مى گويد:
من با آن حضرت در مراسم حج شركت نمودم .
هنگامى كه به همراه امام عليه السلام كعبه را طواف مى كرديم ، عرض ‍ كردم :
- فدايت شوم ، آيا خداوند اين جمعيت بسيار را كه در حج شركت نموده اند مى آمرزد؟
امام صادق عليه السلام فرمود:
- اى ابا بصير! بسيارى از اين جمعيت كه مى بينى ، ميمون و خوك هستند!
عرض كردم :
- آنها را به من نشان بده !
آن حضرت دستى بر چشمان من كشيد و كلماتى به زبان جارى نمود. ناگهان ! بسيارى ازآن جمعيت را ميمون و خوك ديدم ، وحشت كردم ! سپس بار ديگر دستش را بر چشمان من كشيد،آن گاه دوباره آنان را همان گونه كه در ظاهر بودند ديدم . سپس فرمود:
- اى ابا بصير! نگران مباش ! شما در بهشت ، شادمان هستيد و طبقات دوزخ جاى شما نيست .
سوگند به خدا! سه نفر، بلكه دو نفر، بلكه يك نفر از شما شيعيان حقيقى در آتش دوزخنخواهد بود.(59)


(48) آيه اى كه مسيحى را مسلمان كرد 

زكريا پسر ابراهيم مى گويد:
من مسيحى بودم و مسلمان شدم . سپس جهت مراسم حج به سوى مكه حركت كردم . در آنجامحضر امام صادق عليه السلام رسيدم ، عرض كردم :
- من مسيحى بودم و مسلمان شده ام .
فرمود:
- از اسلام چه ديدى كه به خاطر آن مسلمان شدى ؟
- اين آيه موجب هدايت من گرديد كه خداوند به پيامبر مى فرمايد: ((ما كنت تدرى ماالكتابو لا الايمان و لكن جعلناه نورا نهدى به من نشاء))(60)
از مضمون اين آيه دريافتم ، اسلام دين كاملى است و از كسى كه هيچ نوع مكتب و مدرسه اىنديده ، چنين سخنانى ممكن نيست و بنابراين بايد به محمد صلى الله عليه و آله وسلم ،وحى شده است .
حضرت فرمود:
- به راستى خدا تو را هدايت كرده .
بعد، سه مرتبه گفتند:
- ((اللهم اهده )) خدايا! او را به راه ايمان هدايت فرما!
سپس فرمودند:
- پسر خان ! هر چه مى خواهى سؤ ال كن !
گفتم :
- پدر مادر و خانواده ام همه نصرانى هستند و مادرم كور است ، آيا من كه مسلمان شده ام و باآنان زندگى مى كنم ، مى توانم در ظرف هايشان غذا بخورم ؟
فرمودند:
- آنان گوشت خوك مى خورند؟
گفتم :
- نه حتى دست به آن نمى زنند.
فرمودند:
- با آنان باش ! مانعى ندارد.
آن گاه تاءكيد نمودند نسبت به مادرت - بخصوص - خيلى مهربانى كن و اگر مرد او رابه ديگرى واگذار مكن (خودت او را كفن و دفن كن ) و به هيچ كس مگو كه پيش من آمده اى ،تا به خواست خدا در منى نزد من بيايى .
در منى خدمتشان رسيدم ، مردم مانند بچه هاى مكتب ، دور او را گرفته بودند و سؤال مى كردند!
وقتى به كوفه بازگشتم ، با مادرم بسيار مهربانى كردم ، به او غذا مى دادم و لباسو سرش را مى شستم .
روزى مادرم گفت :
پسر جان ! تو در موقعى كه به دين ما بودى اين طور با من مهربانى نمى كردى ، اكنونچه سبب شده كه اين گونه با من رفتار مى كنى ؟
گفتم :
- من مسلمان شده ام و مردى از فرزندان يكى از پيامبران خدا مرا به خوشرفتارى با مادردستور داده است .
گفت :
- نه ! او پسر پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم است .
- مادرم گفت :
خود او بايد پيامبر باشد، زيرا چنين سفارش هايى (در مورد احترام به مادر) روش خاصانبياست .
- نه مادر! بعد از پيغمبر ما پيغمبرى نخواهد آمد و او پسر پيغمبر است .
- دين تو بهترين اديان است ، آن را بر من عرضه كن !
من هم شهادتين را به او آموختم و او نيز مسلمان شد و نماز خواندن را نيز ياد گرفت و نمازظهر و عصر و مغرب و عشا را خواند.
بعد از مدتى مادرم مريض شد، رو به من گفت :
- نور ديده ! آنچه به من آموختى تكرار كن !
من شهادتين را برايش گفتم . شهادتين را گفت و در دم از دنيا رفت . صبحگاه ، مسلمانان اورا غسل دادند و من بر او نماز خواندم و در قبرش ‍ گذاشتم .(61)


(49) تجارت با هفتاد دينار حلال  

روزى جوانى به حضور امام صادق عليه السلام آمد و عرض كرد:
- سرمايه ندارم .
امام عليه السلام فرمود: درستكار باش ! خداوند روزى را مى رساند.
جوان بيرون آمد. در راه ، كيسه اى پيدا كرد. هفتصد دينار در آن بود. با خود گفت : بايدسفارش امام عليه السلام را عمل نمايم ، لذا من به همه اعلام مى كنم كه اگر هميانى گمكرده اند نزد من آيند.
با صداى بلند گفت :
هر كس كيسه اى گم كرده ، بيايد نشانه اش را بگويد و آن را ببرد.
فردى آمد و نشانه هاى كيسه را گفت ، كيسه اش را گرفت و هفتاد دينار به رضايت خودبه آن جوان داد.
جوان برگشت به حضور حضرت ، قضيه را گفت .
حضرت فرمود:
- اين هفتاد دينار حلال بهتر است از آن هفتصد دينار حرام و آن را خدا به تو رساند. جوانبا آن پول تجارت كرد و بسيار غنى شد.(62)


(50) زن بى گناه !  

بشار مكارى مى گويد:
در كوفه خدمت امام صادق عليه السلام مشرف شدم . حضرتمشغول خوردن خرما بودند. فرمود:
- بشار! بنشين با ما خرما بخور!
عرض كردم !
- فدايت شوم ! در راه كه مى آمدم منظره اى ديدم كه سخت دلم را به درد آورد و نمى توانماز ناراحتى چيزى بخورم !
فرمود:
- در راه چه مشاهده كردى ؟
- من از راه مى آمدم كه ديدم كه يكى از ماءمورين ، زنى را مى زند و او را به سوى زندانمى برد. هر قدر استغاثه نمود، كسى به فريادش نرسيد!
- مگر آن زن چه كرده بود؟
- مردم مى گفتند: وقتى آن زن پايش لغزيد و به زمين خورد، در آنحال ، گفت : لعن الله ظالميك يا فاطمة .(63)
امام عليه السلام به محض شنيدن اين قضيه شروع به گريه كرد، طورى كهدستمال و محاسن مبارك و سينه شريفش تر شد.
فرمود:
- بشار! برخيز برويم مسجد سهله براى نجات آن زن دعا كنيم . كسى را نيز فرستاد،تا از دربار سلطان خبرى از آن زن بياورد. بشار گويد:
وارد مسجد سهله شديم و دو ركعت نماز خوانديم . حضرت براى نجات آن زن دعا كرد و بهسجده رفت ، سر از سجده برداشت ، فرمود:
- حركت كن برويم ! او را آزاد كردند!
از مسجد خارج شديم ، مرد فرستاده شد، از دربار سلطان برگشت و در بين راه بهحضرت عرض كرد:
او را آزاد كردند. امام پرسيد:
- چگونه آزاد شد؟
مرد: نمى دانم ولى هنگامى كه رفتم به دربار، ديدم زن را از حبس خارج نموده ، پيشسلطان آوردند. وى از زن پرسيد:
چه كردى كه تو را ماءمور دستگير كرد؟ زن ماجرا را تعريف كرد.
حاكم دويست درهم به آن زن داد، ولى او قبول نكرد، حاكم گفت :
ما را حلال كن ، اين دراهم را بردار! آن زن دراهم را برنداشت ، ولى آزاد شد.
حضرت فرمود:
- آن دويست درهم را نگرفت ؟
عرض كردم :
- نه ، به خدا قسم ! امام صادق عليه السلام فرمود:
- بشار! اين هفت دينار را به او بدهيد زيرا سخت به اينپول نيازمند است . سلام مرا نيز به وى برسانيد.
وقتى كه هفت دينار را به زن دادم و سلام امام عليه السلام را به او رساندم ، باخوشحالى پرسيد:
- امام به من سلام رساند؟ گفتم :
- بلى !
زن از شادى افتاد و غش كرد. به هوش آمد دوباره گفت :
- آيا امام به من سلام رساند؟
- بلى !
و سه مرتبه اين سؤ ال و جواب تكرار شد. آن گاه زن درخواست نمود سلامش را به امامصادق عليه السلام برسانم و بگويم كه او كنيز ايشان است و محتاج دعاى حضرت .
پس از برگشت ، ماجرا را به عرض امام صادق عليه السلام رساندم ، آن حضرت بهسخنان ما گوش داده و در حالى كه مى گريستند برايش دعا كردند. (64)



next page

fehrest page

back page