بسم الله الرحمن الرحیم |
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
(مرحوم سيّد محمد ابراهيم قزوينى رضوان الله تعالى عليه ) در صحن (حضرت ابوالفضل (ع )) امام جماعت بودند و مرحوم (شيخ محمد على خراسانى عليه الرحمه ) كه از واعظان بى نظير بود بعد از نماز ايشان منبر مى رفت ، يك شب مرحوم (واعظ خراسانى ) مصيبت (حضرت ابوالفضل (ع )) را مى خواند و از اصابت تير به چشم مقدس آن حضرت يادى مى كند. مرحوم قزوينى ، كه سخت متأ ثر شده و بسيار گريه كرده بود، به ايشان گفت : چنين مصيبتهاى سخت را كه سند خيلى قوى هم ندارد چرا مى خوانيد؟! شب در عالم رؤ يا محضر مقدس (حضرت اباالفضل العباس (ع )) مشرف ميشود. (آقا قمر بنى هاشم (ع )) خطاب به ايشان فرمود: (سيد ابراهيم ، آيا تو در كربلا بودى كه بدانى روز عاشورا با من چه كردند؟! پس از آنكه دو دستم را از بدن جدا كردند، سپاه دشمن مرا تيرباران نمود، در اين ميان تيرى به چشم من رسيد (شايد فرموده باشند چشم راست من ) هر چه سر را تكان دادم كه تير بيرون بيايد، تير بيرون نيامد و عمامه از سرم افتاد، زانوهايم را بالا آوردم و خم شدم كه به وسيله دو زانو تير را از چشمم بيرون بكشم ، ولى دشمن با عمود آهنين بر سرم زد.) (36)
سرباز اسلامم سردار عاشورا
|
دستم گره بگشود از كار عاشورا
|
با چشم و دست و سر نگهبان حسينم
|
عمرى بود كز جان ، كردم نگهدارى
|
تا در رهش امروز، سازم فداكارى
|
جان بر كف و قربانى جان حسينم
|
با چشم و دست و سر نگهبان حسينم
|
لب تشنه آبم امّا نه از دريا
|
آبى كه نوشاند در كام من زهرا
|
با چشم و دست و سر نگهبان حسينم
|
وقتى مرا ديگر بگذشت آب از سر
|
آب ارچه نوشيدم از دست پيغمبر
|
شرمنده باز از كام عطشان حسينم
|
با چشم و دست و سر نگهبان حسينم
|
من ماه و او خورشيد در چرخ توحيد است
|
ماهى كه سرگردان در گرد خورشيد است
|
يك قطره از درياى احسان حسينم
|
با چشم و دست و سر نگهبان حسينم
|
فرقم اگر بشكست شد خاك راه او
|
دستم اگر افتاد شد بوسه گاه او
|
سر تا قدم دست بدامان حسينم
|
با چشم و دست و سر نگهبان حسينم (37) |
|
حضرت حجة الاسلام والمسلين (حاج آقاى نمازى ) منبرى معروف (اصفهان ) از قول صديق شريفشان فرمود: دو چيز در حرم ديدم ، يكى : در صحن (آقا حضرت قمر بنى هاشم (ع )) و آن در شب جمعه اى بود كه من وعِدّه ديگرى مشغول كار بوديم ، ديدم يك دسته پرنده كه مثل مرغابى بودند آمدند دور گنبد (امام حسين (ع )) و دور گنبد (حضرت اباالفضل (ع )) دور زدند مثل اينكه مى خواستند تعظيم كنند سر فرود آوردند و رفتند، ما دست از كار كشيديم و به اين صحنه نگاه مى كرديم . دوم : شب كه آمديم حرم (آقا اباالفضل (ع ) )، جوانى را مشاهده كرديم كه به مرض روانى مبتلا بود و سه چهار نفر هم از عهده او برنمى آمدند، و با زنجير پايش را به ضريح بسته بودند. زيارت و كارهايمان را كرديم و به منزل رفتيم و صبح آمديم كه زيارت كنيم و به كار مشغول شويم ديديم اين جوانى كه هيچكس از عهده او بر نمى آمد، آرام شده ، ولى زنجير هنوز به پايش بسته است ، اما طرف ديگر زنجير كه به ضريح بسته بود باز شده است . خادم زنجير را هم از پايش باز كرد، و زوار نيز به جوان پول مى دادند. به پدرش گفتيم : (فرزند شما چه مرضى داشت ؟!) پدرش گفت : (اين فرزند يك قسم نا حق به حضرت خورده بود، و از آن ساعت حواس پرتى پيدا كرد، هر جا هم كه برديم نتيجه اى نگرفتيم ، آورديمش اينجا و متوسل به (حضرت ابوالفضل (ع )) شديم خلاصه حضرت شفايش دادند.) فردا شب هم كه او را ديديم داشت وضو مى گرفت كه به حرم (آقا حضرت امام حسين (ع )) برود.(38)
ماه بنى هاشم و خورشيد حقّ
|
باد سحر هردم از اين بوستان
|
مُشك بردتحفه به صحراى چين
|
حور برد سوى بهشت برين (39) |
| حضرت حجة الاسلام والمسلين حاج آقاى نمازى از قول (حاج آقاى مولانا) از مداحين بااخلاص اصفهان نقل فرمودند: هر سال ايام عاشورا براى تبليغ به آبادان مى رفتيم ، يكسال يك آقا سيدى كه ظاهراً اهل گلپايگان يا از شهر ديگرى بود، با ما همراه شد، تا اينكه دهه محرم تمام و وقت رفتن گرديد، ديدم خيلى ناراحت است . رفتم جلو و گفتم : آقا سيد چرا ناراحتى ؟! گفت : حقيقتش ما ايّام محرم توى شهرمان روضه خوانى داشتيم ، ولى امورات ما نمى گذشت ، امسال خانواده به ما پيشنهاد دادند كه به خوزستان بيايم تا شايد بتوانم از طريق تبليغ در شهرستان ديگر وضعمان را تغيير دهيم . اينجا هم چيزى برايمان نداشت و دست خالى دارم برمى گردم و نمى دانم جواب زن و بچّه هايم را چه بدهم . آقايى كه مسئول كار ما بود، فرمود: بليط برايتان مى گيرم و يك مقدار هم پول دادند، امّا اين جواب كار را نمى داد، آقا سيد ناراحت و سر در گريبان بود، كه يك وقت يك سيد عربى آمد و به او فرمود: آيا روضه مى خوانى ؟ گفت : بله ، ولى بليط برگشت دارم . فرمود: بليطت را عوض مى كنيم ، گفت : دست شما درد نكند. در اين هنگام سيد عرب دست او را گرفت و برد. بقيه داستان را از زبان خودش نقل ميكنم : گفت : مرا از اين طرف شط به طرف ديگر شط برد، و از روى پل كوچكى عبور كرديم به نخلستان رسيديم ، مرا وارد يك حسينيّه بزرگى كردند كه جمعيّت زيادى در آنجا آمده بودند، و آقا سيدى هم براى آنها نماز مى خواند، و همه افراد آنجا سيد بودند و به من گفتند: (فقط روضه اباالفضل (ع ) را بخوان ، من هم صبح و ظهر و شب براى اينها روضه حضرت اباالفضل مى خواندم ،) تا اينكه دهه تمام شد. وقتى كه مى خواستم بيايم ، جعبه اى با يك بسته پارچه برايم آوردند. و بعد فرمودند: (اين ها نذر آقا اباالفضل (ع ) است ) و كليدش را هم به من دادند، من با خودم گفتم : شايد مثلاً 100 تومان يا 200 تومان است ، ولى وقتى باز كردم ، ديدم جعبه پر از پول است . امّا به من گفتند: اينجا همين يك دفعه بود، ديگه اينجا را پيدا نمى كنى ، اين دو تا بقچه را هم ببر براى دو تا دخترهايت كه خانمت گفته بود: براى دخترهايمان چيز مى خواهيم . بعد كه به منزل آمدم ، خانمم به من گفت : همان آقايى كه بقچه ها و پولها را به تو داده بودند به من گفته بودند: مَرْدَتْ را اين طرف و آن طرف نفرست ما خودمان كارتان را سر و سامان مى دهيم . هم اكنون اين آقا وضع زندگانيش عالى است .(40)
تا جوران سوده به خاكش جبين
|
گو كه در اين آينه حق را ببين
|
هر كه شدازخرمن اوخوشه چين (41) |
| مداح بااخلاص اهلبيت عصمت و طهارت (عليهم السلام ) حضرت حاج آقا (محمد خبازى ) معروف به (مولانا) فرمود: يكى از اين سالها كه كربلا رفتم ايام عاشورا و تاسوعا بود. (عربها عادتشان اين است كه ايام عاشورا در كربلا عزادارى كنند و از نجف هم براى شركت در عزا به كربلا مى آيند، ولى آنان در موقع 28 صفر در نجف عزادارى مى كنند و از كربلا هم براى عزادارى به نجف مى روند.) صبح بيست و هفتم صفر از نجف به كربلا آمدم و چون خسته شده بودم به حسينيه رفتم و در آنجا خوابيدم ، بعد از ظهر كه به زيارت (حضرت اباالفضل (ع )) و (زيارت امام حسين (ع )) مشرف شدم ، ديدم خلوت است حتى خدام هم نيستند و مردم كم رفت و آمد مى كنند، گفتم : پس مردم كجا رفتند. گفتند: (امشب شب بيست هشتم صفر است اكثر مردم از كربلا به نجف مى روند و در عزادارى (پيغمبر (ص ) و امام حسن (ع )) شركت مى كنند.) من خيلى ناراحت شدم ، به حرم حضرت اباالفضل (ع ) آمدم و عرض كردم : (آقا من از عادت عربها خبر نداشتم و به كربلا آمده ام ، يك وسيله اى جور كنى تا به نجف برگردم .) آمدم سر جاده ايستادم ولى هر چه ايستادم وسيله اى نيامد، دوباره به حرم آمدم و به حضرت گفتم : آقا من مى خواهم به نجف بروم ، باز به اول جاده برگشتم ولى از وسيله نقليه خبرى نبود. بار سوم آمدم سر جاده ايستادم ، ديدم يك فولكس واگن كرمى رنگ جلوى پاى من ترمز كرد. گفت : محمد آقا، گفتم بله ، گفت نجف مى آيى . گفتم : بله گفت : تَفَضَّلْ، يعنى : بفرمائيد بالا. من عقب فولكس سوار شدم ، راننده مرد عرب متشخصى بود كه چپى و عقالى بر روى سرش بود. از آينه ماشين گريه كردن او را ديدم ، از او پرسيدم : حاجى قضيه چيه ؟ چرا گريه مى كنى ؟! گفت : نجف بشما مى گويم . آمديم نجف ، دَرِ يك مسافرخانه نگه داشت ، و مسافرخانچى را كه آشنايش بود صدا زد و گفت : اين محمد آقا چند روزى كه اينجاست مهمان ماست و هر چه خرجش شد از ايشان چيزى نگير. بعد به من آدرس داد كه هر وقت كربلا آمدى به اين آدرس به خانه ما بيا. گفتم : اسم شما چيست ؟ گفت : من (سيد تقى موسوى ) هستم . گفتم : از كجا مى دانستى كه من مى خواهم به نجف بيايم . گفت : بعداً برايت به طور كامل تعريف مى كنم اما اكنون به تو مى گويم . من عيالى داشتم كه سر زائيدن رفت ، بچه اش كه دختر بود زنده ماند، من دختر بچه را با مشكلات بزرگش كردم ، يكى دو سال بعد عيال ديگرى گرفتم ، مدتى با آن زندگى كردم ، و اين روزها پا به ماه بود، من ديدم كه ناراحت است و دكتر دم دست نداشتم ، به زن همسايه مان گفتم : برو خانه ما كه زنم حالش خوب نيست و خودم به حرم (حضرت اباالفضل (ع )) آمدم و گفتم : آقا من ديگه نمى توانم ، اگر اين زن هم از دستم برود زندگيم از هم مى پاشد، من نمى دانم ، و با دل شكسته و گريه زياد به خانه آمدم . ديدم عيالم دو قلو بچه دار شده و به من گفت : برو دم جاده نجف ، يك نفر بنام محمد آقاست او را به نجف برسان و بازگرد. گفتم : محمد آقا كيست ؟ گفت : من در حال درد بودم و حالم غير عادى شد در اين هنگام (حضرت اباالفضل (ع )) را ديدم . فرمودند: (ناراحت نباش خدا دو فرزند دختر به شما عنايت مى كند. به شوهرت بگو: اين زائر ما را به نجف ببرد.) خلاصه من مامور بودم شما را به نجف بياورم . من بعد از زيارت به كربلا آمدم ، منزل ايشان رفتم ، ديدم دو دختر دوقلوى او و عيالش بحمدالله همه صحيح و سالم هستند واز من پذيرائى گرمى كردند بخاطر آنكه زائر (حضرت قمر بنى هاشم (ع )) بودم .(42)
آمد آن ماه كه خوانند مه انجمنش
|
جلوه گر نور خدا از رخ پرتو فكنش
|
آيت صولت و مردانگى و شرم و وقار
|
روشن از چهره تابنده و وجه حسنش
|
ز جوانمردى و سقائى و پرچمدارى
|
جامه اى دوخته خياط ازل بر بدنش
|
آنكه آثار حيا جلوه گر از هر نگهش
|
وانكه الفاظ ادب تعبيه در هر سخنش
|
ميوه باغ ولايت به سخن لب چو گشود
|
هم فلك گشت كه تا بوسه زند بر دهنش
|
كوكب صبح جوانيش نتابيده هنوز
|
كه شد از خار اجل چاك چو گل پيرهنش
|
آنچنان تاخت به ميدان شهادت كه فلك
|
آفرين گفت بر آن بازوى لشكر شكنش
|
همچو پروانه دلباخته از شوق وصال
|
آنچنان سوخت كه شد بى خبر از خويشتنش
|
خواست دستش كه رسد زود بدامان وصال
|
شد جدا زودتر از ساير اعضا ز تنش
|
كوته از دامنت اى شاه مكن دست (رسا)
|
از كرم پاك كن از چهره غبار محنش (43) |
| حضرت حجّة الاسلام والمسلمين (حاج آقاى نمازى ) از قول مداح با اخلاص اهلبيت عصمت و طهارت حضرت (حاج آقا محمد خبازى معروف به مولانا) فرمود: سال آخرى كه كربلا رفتم با (آقاى دكتر ابن شهيديان و حاج اصغر شيشه بر) (مداح معروف ) و يك عده اى از مؤ منين بود. محل اقامتمان را در حسينيه اصفهانيهاى كربلا قرار داديم آن سال جمعيّت زيادى به آن حسينيه آمده بودند، خلاصه نمى دانم چطور شده بود كه در عراق حكومت نظامى شد، و هيچكس حق بيرون آمدن را نداشت . اتفاقا همان شب دو تا از خواهرها درد زائيدنشان گرفت ؛ خدايا توى حسينيه چكار كنيم ؟! فورى يكى از اطاقها را خالى كرديم ، زنها را داخل آن اطاق نموديم و چند تا از زنهاى ديگر را جهت پرستارى و كمك به آنجا فرستاديم ، به آقاى دكتر هم گفتيم : شما هم اينجا باشيد، يك وقت اضطرارى پيش آمد، از وجود شما جهت طبابت و درمان بهرمند گرديم . خلاصه به شوهرهايشان هم گفتيم : يكى يك گوسفند نذر حضرت اباالفضل (ع ) بكنيد، تا انشاء اللّه حضرت امداد و كمك فرمايند و مشكلات حل شود. گفتند: چشم . الحمدلله زنها بسلامتى زائيدند و پا سبك كردند. بعد كه حكومت نظامى تمام شد، يكى يك گوسفند و ديگرى دوتا گوسفند خريده بود گفتم : چرا دو تا گوسفند خريدارى كردى ؟! گفت : وقتى كه نذر كردم ، رفتم توى اطاق تكيه بدهم خوابم برد، خواب ديدم (حضرت قمربنى هاشم (ع )) تشريف آوردند، در حالى كه سر از بدنشان جدا بود اما زنده هستند، فرمودند: (چهار سال پيش در فلان جاى اصفهان كارَتْ گير كرده بود گوسفندى نذر من كردى و تا بحال نكشتى ، چون فراموش كرده بودى ، اكنون نذرت را اداء كن .(44)
چه عباس آنكه در حشمت امير راستين آمد
|
چه عباس آنكه از همّت پناه مسلمين آمد
|
چه عباس آنكه از اصل و نسب از دوره هاشم
|
چو جان مرتضى و حُسن خيرالمرسلين آمد
|
چه عباس آن هژ بر غالب و آن شبل شير حق
|
كه او را پرورش در دامن ام البنين آمد
|
چه عباس آنكه در صورت بُوَد ماه بنى هاشم
|
ز بس انوار يزدانش هويدا از جبين آمد
|
چه عباس آنكه در قامت مثال دوحه طوبى
|
و يا در گلشن توحيد سرو راستين آمد
|
چه عباس آنكه در صدق و وفا و غيرت و همت
|
ميان اصفيا ممتاز از راه يقين آمد(45)
|
| حضرت حجة الاسلام و المسلمين (حاج آقاى نمازى اصفهانى ) فرمودند: (آقا سيد مصطفى زنجانى ) از بچه هاى جهاد سازندگى است كه شيميايى شده بود تعريف كرد: وقتى كه در جهاد بودم توى فاو شيميايى زدند، خيلى از بچه ها شيميايى شدند، آنها كارى ازشان بر نمى آمد عراقى ها داشتند مى آمدند و ما هم نزديك بود اسير بشويم . دستم را بلند كردم گفتم : يارب يارب يارب و جِدّى ميگفتم : يارب . يك ماشين اى فا آن جلو بود، رفتم ببينم كليدش توش هست يا نه ، چون از ماشين هاى غنيمتى عراقيها بود كه قبلاً بچه ها گرفته بودند، ديدم كليد روى ماشين است . گفتم : يا فاطمه زهرا روشن شد، بچّه ها ريختند، بالاى ماشين ، از روى پل اروند آمديم . خلاصه بر اثر شيميايى چشمهايم ناراحتى پيدا كرد، اين بيمارستان و آن بيمارستان نتيجه اى نگرفتم ، كم كم چشمهايم نابينا شد ديگر چيزى را نمى ديدم ، دكترها جوابم دادند، گفتند: دوا ندارد، گفتم : خارج بروم خوب مى شوم ، گفتند: فايده ندارد. (سيد مصطفى ) گفت : يك مدت بود كه چشمهايم ديگر نمى ديد، يك روز داشتم جائى مى رفتم ، صداى (حاج آقا محمد بهشتى ) را شنيدم (چون ، با حاج آقا رفيق بودم ) سلام كرد، گفتم : آقا دكترها جوابم دادند و گفته اند چشمت خوب نمى شود. آقا فرمودند: (چهل روز زيارت عاشورا بخوان انشاالله خدا شفايت مى دهد،) من هم يك نوار زيارت عاشورا گرفتم و هر روز زيارت عاشورا گوش ميدادم و مى خواندم ، يك مقدارى را خوانده بودم كه يك شب يكى از قوم و خويشان به ديدنم آمد و يك دسته گلى آورد من كه نمى ديدم . گفت : آقاى (زنجانى ) يك دسته گل برايت آورده ام ، چشمهايت نمى بيند، امّا يك دسته گل مى خواهم برايت بخوانم ، گفتم : بفرمائيد، (حديث شريف كساء) را خواند، وقتى كه (حديث كساء) تمام شد، روضه (پنج تن (عليهم السلام )) را خواند و روضه (پنج تن ) تمام شد، روضه (حضرت اباالفضل (ع )) را داشت مى خواند كه حالم بهم خورد. گفتم : (يا اباالفضل ) و ديگر افتادم و از حال رفتم ، توى بى هوشى كه بودم در آن حالت ديدم پاى صندلى روضه هستم ، همانجا كه گاهى وقت ها پاى منبر (حاج آقا محمد بهشتى ) مى رفتم ، اما، هيچكس آنجا نبود و من تنها بودم ، يك آقايى آمدند دو تا بال داشتند با بالهايشان مرا بغل كردند بردند يك جاهاى خوب خوب باغها و گلستانها. از دور يك آتشى را بمن نشان دادند فرمودند: كفار و منافقين دارند توى آتش مى سوزند، اين ها هم مؤ منين و مؤ منات هستند كه در اين بوستان جايشان خوب است مرا همه جا گردانيدند. بعد مرا آوردند پاى صندلى كه بودم . گفتم : آقا خليى خوشحالم كردى ، تمام غصه هايم برطرف شد، بيائيد برويم منزل . فرمودند: چشم با هم به منزل آمديم ، گفتم : يك مقدار در منزل ما بنشينيد، فرمود: من خيلى كار دارم مى خواهم بروم گفتم : آقا شما را بخدا مى سپارم ، ولى خود را معرفى نفرموديد؟! فرمود: (من قمربنى هاشم اباالفضل هستم .) حضرت رفتند ولى من هى مى گفتم : (يا اباالفضل ،) چشمهايم را باز كردم ديدم چشمهايم مى بيند و هنوز هم مى بينم ، پشت ماشين هم مى نشينم (الحمد للّه اين به بركت حضرت اباالفضل (ع ) است .)(46)
نيست صاحب همّتى در نشأ تين
|
همقدم عباس را بعد از حسين
|
جمله را يك دست بود او را دو دست
|
آن قوى ، پشت خدا بينان به او
|
و آن مشوش ، حال بى دينان از او
|
از مريدان ، جمله كاملتر به جهد
|
طالبان راه حق را بُد دليل
|
تشنگان را ميرسانى با شتاب (47) |
|
(حضرت حاج آقاى هاشم زاده اصفهانى ) فرمود:
(مرحوم جنانى ) روح پدر (مرحوم صغير) را احضار مى كند، (آقاى صغير) مى فرمايد: (از روح پدرم سؤ ال كن كه اين شعرهايى كه من براى خانواده عصمت و طهارت (عليهم السلام ) گفتم ، آيا در عالم برزخ براى شما نتيجه اى داشته يا نه ؟)
روح پدر مرحوم صغير گفته بود: بله بابا. (يك ماده تاريخ براى حضرت اباالفضل (ع ) گفته بودى كه وقتى به اين عالم آوردند مرا توى تمام اموات سر فراز كردى .)
يك تكه شعر از آن شهرهاى ماده تاريخ كه بر در صحن و حرم (حضرت قمربنى هاشم اباالفضل العباس (ع ) )نوشته .(48)
(زد صغير اصفهانى بهر تاريخش رقم
|
دردها بر درگه ماه بنى هاشم دواست )
|
دستى بدامانت زنم اى مهربان ابوالفضل
|
از مرحمت لطفى نما بر شيعيان ابوالفضل
|
ما عاشقان كربلائيم اى مه تابان
|
جوئيم همه راهش ز تو با صد فغان ابوالفضل
|
دست جدا شد از بدن در راه مقصد ايدوست
|
آسان كنى هر كار سخت از دست جان ابوالفضل
|
از چشمه فيضت بسى سيراب گشتند اى عجب
|
ما هم بدين حسرت دمادم ناتوان ابوالفضل
|
تا حق خدائى مى كند روشن چراغ دين است
|
پروانه سان جمعى ز سوزش هر زمان ابوالفضل
|
نام حسين و كربلا آتش زند بجانم
|
سوزد اگر ريزم ز غم اشكى بجان ابوالفضل (49) |
در زمان (مرحوم علامه بحرالعلوم رضوان الله تعالى عليه ،) قبر مقدس حضرت ابوالفضل العباس (ع )) خراب شد. به (علامه بحرالعلوم ) خبر دادند كه قبر مقدّس (حضرت عباس (ع )) دارد خراب مى شود، (علامه بحرالعلوم ) دستور داد تا قبر شريف ترميم و تعمير شود.
بنا بر اين شد كه روز معين به اتفاق استاد بناء به سرداب مقدس بروند و قبر را تجديد عمارت كنند.
در روز مقرر علامه همراه استاد بنا وارد سرداب و زير زمين شدند.
معمار نگاهى بقبر و نگاهى به علامه كرد و گفت : آقا اجازه مى فرمائيد سؤ الى بكنم ؟
فرمود: بپرس ؟
استاد بناء گفت : (ما تا حالا خوانده و شنيده بوديم (مولاناالعباس (ع )) اندامى موزون و رشيد و قد بلند و چهارشانه داشته ، بطورى كه وقتى سوار بر اسب مى شده زانوهايش برابر گوشهاى اسب قرار مى گرفته .
پس بنابر اين بايد قبر مقدس هم بزرگ و طولانى باشد، ولى من مى بينم صورت قبر كوچك است ؟!)
آيا شنيده هاى من دروغ است ، يا كوچكى قبر علت خاصى دارد؟!
(علامه بحرالعلوم ) بجاى جواب سر بديوار گذاشت و سخت گريه كرد.
گريه طولانى علامه ، معمار را نگران و ناراحت و مضطرب نمود و عرضه داشت : آقاى من چرا گريان و اندوهناك شديد و سرشك غم از ديدگان فرو ميريزيد؟!
مگر من چه گفتم ، آيا از سؤ الى كه من كردم تاثرى بر شما روى آورده ؟
علامه فرمود: استاد بناء پرسش تو دل مرا بدرد آورد. چون شنيده هاى تو درست و صحيح است ،امّا من بياد مصائب و دردهاى وارده بر عمويم عباس (ع ) افتادم .
(آرى عباس بن على (ع ) اندامى رشيد و قد و قامتى بلند داشت ، و ليكن بقدرى ضربت شمشير و تبرهاى دلسوز و گرزها و نيزه ها بر بدن ، نازنين او وارد كردند كه بدنش را قطعه قطعه نمودند و آن اندام رشيد بقطعات خونين تبديل شد.
آيا انتظار دارى بدن پاره پاره (حضرت عباس (ع )) كه بوسيله (حضرت امام سجاد (ع )) جمع آورى و دفن شد قبرى بزرگتر از اين قبر داشته باشد؟!(50)
نيستم لايق كنم مدح و ثنايت يا ابوالفضل
|
از ازل مدح تو را گفته خدايت يا ابوالفضل
|
اى كه خورشيد لقايت كرده عالم را منوّر
|
ذرّه كى بتوان كند وصف ثنايت يا ابوالفضل
|
مصطفى را جان نثارى مرتضى را يادگارى
|
جان من جان جهان بادا فدايت يا ابوالفضل (51) |
يكى از آقايان كربلايى روزى دو يا سه مرتبه به زيارت (حضرت سيدالشهدا (ع ) مى رفت ، و روزى يك مرتبه بزيارت (حضرت قمربنى هاشم (ع )) مى آمد.
يك شب در عالم رؤ يا (حضرت بى بى عالم فاطمه زهرا سلام الله عليها) را زيارت مى كند و محضر مقدس آن حضرت شرفياب مى شود و سلام مى كند.
حضرت به او اعتنايى نمى كند.
عرض مى كند: اى سيده من ، تقصير من چيست ؟ از من چه قصورى سر زده كه مورد بى اعتنايى شما قرار گرفتم ؟!
حضرت فرمود: بخاطر اينكه تو به زيارت فرزندم بى اعتنايى كردى .
مى گويد: اتفاقاً من روزى دو سه مرتبه بزيارت فرزند گرامى شما مى روم .
حضرت فرموده بودند: بله ، (فرزندم حسين را زيارت مى كنى ، ولى فرزندم ابوالفضل العباس را يك مرتبه به زيارتش مى روى ، من مايلم اين فرزندم را مانند فرزندم حسين زيارت كنى .(52)
در كف زهرا (ع ) بس اين براى شفاعت
|
روز مكافات دست هاى اباالفضل
|
نيست دو عالم بهاى يكسر مويش
|
گر كه بسنجند خون بهاى اباالفضل
|
جمله شهيدان خورند غبطه چو بينند
|
روز جزا حشمت وعلاى اباالفضل
|
با لب خندان بباغ خلد خرامد
|
هر كه كند گريه در عزاى اباالفضل (53)
|
مرد صالح و اهل خيرى در كربلا زندگى ميكرد كه فرزندش مرض سختى مى گيرد، هر چه حكيم و دوا مى كند نتيجه اى نمى گيرد، آخرالامر متوسل به ساحت مقدس (حضرت قمربنى هاشم ابوالفضل العباس (ع )) مى شود.
فرزند مريض را به حرم مطهر آورده و به ضريح مى بندد و مى گويد: (يا ابوالفضل ) من ديگه از معالجه اش خسته شدم هر جا كه بردمش جوابم كردند، (تو باب الحوائجى و از خدا شفاى اين بچه را بخواه ...)
صبح روز بعد يكى از دوستانش پيش او ميآيد و ميگويد: براى شفاى بچه ات ديشب خواب ديدم ، گفت : چه خوابى ديدى ؟گفت : خواب ديدم كه (آقا قمر بنى هاشم (ع ) براى شفاى فرزندت دعا ميكرد و از خدا شفاى او را مى خواست .)
در اين بين ملكى از طرف (رسول خدا (ص )) خدمت آن حضرت مشرف شد و گفت : (حضرت رسول خدا (ص )) مى فرمايد: عباسم درباره شفاى اين جوان شفاعت نكن ، زيرا پيمانه عمر او تمام شده و مرگش رسيده .
حضرت به آن ملك فرمود: تشريف ببريد به حضرت رسول الله بفرمائيد: عباس بن على سلام مى رساند و مى گويد: به وسيله شما از خدا تقاضاى شفاى اين مريض را مى كنم و درخواست دارم كه او را مورد عنايت قرار دهيد.
ملك رفت و برگشت و همان سخن قبل را گفت .
كه اجل او رسيده .
باز (آقا قمربنى هاشم (ع )) سخنان خود را تكرار فرمود، اين گفتگو سه مرتبه تكرار شد. مرتبه چهارم كه ملك حرف قبليش را ميزد (آقا ابوالفضل (ع )) فرمود: برو سلام مرا به رسول الله برسانيد و بگوئيد مرا ابوالفضل مى گويند: مگر خداوند مرا باب الحوائج نخوانده است ؟ مگر مردم مرا به اين شهرت نمى شناسند؟
مردم بخاطر اين اسم به من متوسل مى شوند و بوسيله من شفاى مريض هايشان را از خدا مى خواهند حالا كه اينطور است پس اسم باب الحوائجى را از من بگيرد تا مردم ديگر مرا باب الحوائج نخوانند.
تا اين پيام به (حضرت پيغمبر (ص )) رسيد حضرت تبسمى نمود و فرمود: (برو به عباسم بگو خدا چشم ترا روشن كند تو هميشه باب الحوائجى و براى هركس كه ميخواهى شفاعت كن و خداوند متعال ببركت تو اين بچه را شفا فرمود.(54)
اى كه خورشيد زند بوسه به خاكت ز ادب
|
ز فروغ تو كند جلوه گرى ماه به شب
|
توئى آن گل كه ز پيدايش گلزار وجود
|
بلبلان يكسره خوانند به نام تو خطب
|
نيست در آينه ذات تو جز نور خدا
|
نيست در چهره تابان تو جز جلوه رب
|
آيت صولت و مردانگى و شرم و وقار
|
مظهر عزّت و آزادگى و فضل و ادب
|
نور حق ماه بنى هاشم و شمع شهداء
|
ميوه باغ على مير شجاعان عرب
|
منبع جود و عطا مظهر اخلاص و صفا
|
زاده شير خدا خسرو فرخنده نسب
|
نظر لطف و عنايت ز من اى شاه مپوش
|
كه مرا جان بهواى تو رسيده است بلب
|
نكند عاشق كوى تو تمنّاى بهشت
|
كز حريمت دل افسرده ما يافت طرب (55) |
عالم ربّانى ، محدّث بزرگوار و شخصيت مورد اعتماد (مرحوم حاج ملاّ محمود زنجانى ) كه به (حاج ملاّ آقا جان ) شهرت داشت ، پس از جنگ جهانى اول با پاى پياده به عراق و زيارت عتبات عاليات شتافت .
در مسير راه در شهر (خانقين ) براى نماز به مسجد رفت و در آنجا با يك نفر افسر سابق بلشويك كه به صورت عجيبى هدايت يافته بود، آشنا شد و جريانى را از او شنيده كه خواندنى است اين شما و اين هم داستان مورد اشاره ، او فرمود:
در شهر خانقين براى اداى نماز به مسجد رفتم و در آنجا مرد سفيد پوست درشت و فربهى را ديدم كه مثل شيعه ها نماز مى خواند از اين موضوع تعجب كردم خدايا او كه مال شمال روسيّه است .
نمازش تمام شد، نزديكش رفتم و پس از عرض سلام از لهجه اش يقين پيدا كردم كه او روسى است . با اين وصف از وطن و مذهبش پرسيدم ، گفت : دوست عزيز من اهل (لنينگراد شوروى ) هستم و در جنگ اول جهانى افسر و فرمانده دو هزار سرباز روسى بودم و ماموريتم تسخير (كربلا) بود.
بيرون شهر اردو زده و در اوج آمادگى در انتظار دريافت فرمان يورش به كربلا بوديم كه شبى در عالم رؤ يا شخصيّت گرانقدرى را ديدم كه نزدم آمد و با من به زبان روسى سخن گفت و خطاب به من فرمود: دولت روس در اين جنگ شكست خورده است و اين خبر فردا به عراق مى رسد و از پى انتشار خبر شكست روس ، همه سربازان روس كه در عراق مستقرّ هستند به دست مردم كشته مى شوند و تو براى نجات خويش از مرگ ! به دست مردم ، اسلام را برگزين .
گفتم : سرورم شما كيستيد؟
فرمود: (من عباس قمربنى هاشم هستم .)
شيفته جمال پرفروغ و كمال وصف ناپذير و بيان گرم و گيراى او شدم و همانجا به راهنمايى او اسلام آوردم .
آنگاه فرمود: برخيز و از نيروهاى ارتش روس فاصله بگير.
گفتم : آقا كجا بروم ؟
فرمود: (نزديك مقرّ فرماندهى ات اسبى است بر آن سوار شو كه تو را به نجف مى رساند و آنجا پيش وكيل و شخصيت مورد اعتماد خاندان ما سيدابوالحسن برو.)
گفتم : سرورم : من تنها ده نفر مامور مراقب دارم چگونه بروم ؟
فرمود: آنها همه مست افتاده اند و متوجّه رفتن تو نخواهند شد.
از خواب بيدار شدم و خيمه خويش را عطر آگين و نورانى احساس كردم ، با عجله لباس خود را پوشيدم و حركت كردم ، مراقبين و پاسداران من مست بودند.
من از ميان آنها گذشتم امّا گويى متوجّه نشدند.
در نزديك قرارگاه خويش اسبى آماده بود سوار شدم و آن مركب با شتاب پس از مدّتى كوتاه مرا در شهرى پياده كرد.
در بهت و حيرت بودم كه ديدم در خانه اى باز شد و مرد كهنسال و منوّرى بيرون آمد و به همراه او يك شيخ بود كه با من به زبان روسى سخن گفت : مرا به منزل دعوت كرد، از او پرسيدم : دوست عزيز آقا كيست ؟
پاسخ داد: همان مرد فرزانه و بزرگى كه (حضرت عباس (ع )) شما را به سوى او فرستاده و پيش از رسيدن شما، سفارشتان را به او نموده .
بار ديگر اسلام آوردم و آن مرد بزرگ ، به شيخ دستور داد كه دستورات اسلام را به من بياموزد و شگفت انگيزتر اينكه روز بعد هم خبر شكست دولت بلشوى روس در عراق انتشار يافت و عربهاى خشمگين و به جان آمده ، به سربازان روسى يورش بردند و همه را قتل عام كردند.
پرسيدم : شما اينك اينجا چه مى كنيد؟ گفت : هواى نجف بسيار گرم است به همين جهت (آيت الله اصفهانى ) در تابستان ها كه هواى اينجا بهتر است مرا به اينجا مى فرستد.
پرسيدم : آيا باز هم (حضرت عباس (ع )) را زيارت كرده اى ؟ گفت : گاهى ما را هم مورد عنايت قرار مى دهد.(56)
جنت و رضوان و حور و كوثر و غلمان
|
هست همه آيتى ز خوى ابوالفضل
|
نور دل حيدر است و شمع شهيدان
|
مظهر حق است نور روى ابوالفضل
|
شمس و قمر شد خجل ز نور جمالش
|
مشك ختن شمه اى ز بوى ابوالفضل
|
خالق اعظم گناه خلق دو عالم
|
جمله ببخشد به آبروى ابوالفضل (57) |
(حضرت آيت الله العظمى حكيم ) از علماى بزرگ و پَروا پيشه و از مراجع بنام تقليد بود.
كه سالها ز عامت حوزه كهنسال (نجف اشرف ) را به عهده داشت و در راه نگهبانى از دين خدا رنجها به جان خريد.
او در مورد (حضرت ابوالفضل (ع )) و سرداب مقدّس آن بزرگوار و قبر مطهرّش داستانى دارد كه شنيدنى است و آن را آيت اللّه (حاج سيّد عباس كاشانى حائرى ) در ماه ربيع الاول 1407 قمرى براى نگارنده و گروهى از فضلاى حوزه علميّه قم اينگونه نقل كرد:
روزى در بيت (آيت الله العظمى آقاى حكيم ) بودم كه كليدار آستان مقدس (حضرت ابوالفضل (ع )) تلفن كرد و گفت : سرداب مقدس (ابوالفضل (ع )) را آب گرفته و بيم آن مى رود كه ويران گردد و به حرم مطهّر و گنبد و مناره ها نيز آسيب كلّى وارد شود، شما كارى بكنيد.
(آيت الله حكيم ) فرمودند: من جمعه خواهم آمد و هر آنچه در توان دارم انجام خواهم داد. آنگاه گروهى از علماى نجف از جمله اينجانب به همراه ايشان به (كربلا) و به حرم مطهّر (حضرت ابوالفضل العباس (ع )) رفتيم ، آن مرجع بزرگ براى بازديد به طرف سرداب مقدس رفت و ما نيز از پى او آمديم ، اما همين كه چند پلّه پائين رفتند، ديدم نشستند و با صداى بسيار بلند كه تا آن روز نديده بودم ، شروع به گريه كرد. همه شگفت زده و هراسان شديم كه چه شده است ؟ من گردن كشيدم ديدم شگفتا منظره عجيبى است كه مرا هم گريان ساخت .
(منظره اين بود كه ديدم قبر شريف (حضرت ابوالفضل (ع )) در ميان آب مثل جايى كه از هر سو به وسيله ديوار بتونى بسيار محكم حفاظت شود، در وسط آب قرار دارد.
امّا آب آن را نمى گيرد درست همانند قبر سالارش حسين (ع ) كه متوكل بر آن آب بست امّا آب به سوى قبر پيش روى نكرد و آنجا را حاير حسينى ناميدند.) سلام خدا بر او و سالارش حسين (ع ).(58)
فرزند على حيدر كرار ابوالفضل
|
و ز حلم و ادب سَرْوَرِ اخيار ابوالفضل
|
اى ماه بنى هاشم و مصداق فتوت
|
گشتى پدر فضل به ادوار، ابوالفضل
|
از همت و ايمان و فداكارى ، و اخلاص
|
دارى تو نشان همه احرار، ابوالفضل
|
از بهر برادر، چو على بهر پيمبر
|
اى حامى حق ، در همه رفتار، ابوالفضل
|
در دست بلا خيز تو هر خصم هر آسان
|
و زهيبت تو لرزه بر اشرار، ابوالفضل
|
پشت سپه حق و عدالت ز تو شد گرم
|
از بهر حسين ياور و غمخوار، ابوالفضل
|
اى دشمن بيداد و طرفدار عدالت
|
اى همچو على در همه كردار، ابوالفضل
|
تو باب حسينى ، به همه بابِ حوائج
|
بنما نظرى سوى من زار، ابوالفضل (59)
|
عالم ربّانى (حاج شيخ مرتضى آشتيانى ) رضوان الله تعالى عليه فرمود: كه حجة الاسلام (حاج ميرزا حسين خليلى طهرانى ) اعلى الله مقاله فرمود: خبر داد ما را شيخ جليل و رفيق نبيل كه با همديگر سر درس (صاحب جواهر) رضوان الله تعالى عليه حاضر مى شديم .
يكى از تجار كه رئيس خانواده (الكبّه ) بود، پسر جوان و خوش صورت و مؤ دبى داشت ، والده اش علوّيه محترمه همين يك پسر را داشتند كه اين هم مريض مى شود، بقدرى مرضش سخت مى شود كه به حال مرگ و احتضار مى افتد.
چشم و پاى او را مى بندند. پدرش از اندرون خانه به بيرون مى رود، و به سر و سينه مى زند مادر علويه اش به حرم مطهر (حضرت ابوالفضل العباس (ع )) مشرف مى شود و از كليددار آن آستان خواهش و تمنا مى كند كه اجازه دهد شب را تا صبح توى حرم بماند.
كليددار اول قبول نمى كند، ولى وقتى خودش را معرفى مى كند و مى گويد: (پسرم محتضر است و چاره اى جز توسل به ساحت مقدس (حضرت باب الحوائج ) ندارم ) كليددار قبول مى كند و به مستخدمين دستور مى دهد كه علويه را در حرم شب بيتوته كند.
(شيخ جليل ) فرمود: بنده همان شب به كربلا مشرف شدم و اصلاً خبر از تاجر و مرض پسرش اطلاع نداشتم ، همان شب كه بخواب رفتم ، در عالم خواب به حرم مطهر (حضرت سيدالشهداء (ع )) مشرف شدم و از طرف مرقد مطهر (حضرت حبيب بن مظاهر(ع )) وارد شدم ، ديدم بالاى سر حرم ، زمين تا آسمان مملو از ملائكه هاست و در مسجد بالا سر (حضرت پيغمبر (ص ) و حضرت اميرالمؤ منين على (ع )) روى تخت نشسته اند. در همان موقع ملكى خدمت حضرت آمده فرمود: (السلام عليك يا رسول الله ) سپس فرمودند: (حضرت باب الحوائج اباالفضل العباس (ع )) فرمود: يا رسول الله پسر اين علويه عيال (حاجى الكبه ) مريض است و به من متوسل شده ، شما به درگاه خدا دعا كنيد كه پروردگار او را شفا عنايت فرمايد:
(حضرت رسول (ص )) دستها را به دعا بلند كردند و بعد از چند لحظه فرمودند: مرگ اين جوان رسيده و كارى نمى شود كرد. ملك رفت و بعد از چند لحظه ديگر آمد و پس از عرض سلام همان پيغام را آورد.
(حضرت رسول (ص )) باز دستها را به دعا بلند كرده باز همان جواب را فرمودند: ملك برگشت .
يك وقت ديدم ملائكه اى كه در حرم بودند، يك مرتبه مضطرب شدند، ولوله و زلزله اى در بين شان بوجود آمد، گفتم چه خبر شده ؟! خوب كه نگاه كردم ، ديدم خود (حضرت باب الحوائج (ع )) كه با همان حالى كه در كربلا به شهادت رسيده اند دارند تشريف مى آورند، به (حضرت رسول (ص )) سلام كردند و بعد فرمودند: (فلان علويه به من متوسل شده و شفاى جوانش را از من مى خواهد شما از حضرت حق سبحانه بخواهيد كه يا اين جوان را شفا دهد و يا اينكه ديگر مرا (باب الحوائج ) نگوئيد.)
تا پيغمبر اين حرف را شنيد چشمان مباركشان پر از اشك شد و رو به (حضرت امير (ع )) نمود و فرمودند: (يا على ) تو هم با من دعا كن هر دو بزرگوار دست ها را رو به آسمان كرده و دعا فرمودند، بعد از لحظه اى ملكى از آسمان نازل شد و به محضر مقدس (حضرت رسول اكرم (ص )) مشرف شده و سلام كرد و فرمود: حضرت حق سبحانه و تعالى سلام مى رساند و مى فرمايد: (ما لقب باب الحوائجى را از عباس نمى گيريم و جوان را هم شفا داديم .)
من فورا از خواب بيدار شدم و چون اصلاً خبرى از اين ماجرا نداشتم ، خيلى تعجب كردم . ولى گفتم : اين خواب صادقه است و در آن حتما سِرّى هست .
وقتى كه برخاستم ديدم سحر است و ساعتى به صبح نمانده چون تابستان هم بود، طرف خانه (حاجى الكبه ) براه افتادم .
وقتى وارد خانه شدم ، پدر آن جوان را در ميان خانه ديدم كه راه مى رود و به سر و صورت مى زند. به حاجى گفتم : چطور شده چرا ناراحتى ؟! گفت : ديگه مى خواهى چطور بشود. جوانم از دستم رفت .
دست او را گرفتم و گفتم آرام باش و ناراحتى نكن ، خدا پسرت را شفا داده و ترس و واهمه اى هم نداشته باش ، خطر رفع شده ، تعجب كنان مرا به اطاق جوان مريض و مرده اش برد، وقتى كه وارد شديم بقدرت كامله حق جوان نشست و چشم بند خود را باز كرد.
حاجى تا اين منظره را مشاهده كرد دويد و جوانش را بغل كرد.
جوان اظهار گرسنگى كرد، برايش غذا آوردند و خورد! گويا اصلاً مريض نبوده .(60)
به يكتايى قسم ، يكتاست عباس (ع )
|
چراغ روشن دلهاست عباس (ع )
|
امام خويش را مى خواست عباس (ع )
|
اگر چه زاده ام البنين است
|
وليكن مادرش زهراست عباس (ع )
|
بنازم غيرت و عشق و وفا را
|
از آن دم علقمه تنهاست عباس (ع )
|
كه در دنيا بُوَدْ باب الحوائج
|
شفيع عاصيان فرداست عباس (ع ) |
کلیه حقوق این
سایت محفوظ می باشد.
طراحی و پیاده
سازی:
GoogleA4.com | میزبانی:
DrHost.ir