|
|
|
|
|
|
استمرار و توالى آفرينش اين جهان آفرينش كه مشهود ماست ، عمر بى پايان ندارد و روزى خواهد رسيد كه بساطاين جهان و جهانيان برچيده شود چنانكه قرآن همين معنا را تاءييد مى كند، خداىمتعال مى فرمايد: (ما خَلَقْنَا السَّمواتِ وَاْلاَرْضَ وَما بَيْنَهُما اِلاّ بِالْحَقِّ وَاَجَلٍ مُسَمّىً ) (223) . يعنى :((نيافريدم آسمانها و زمين و آنچه را كه در ميان آنهاست مگر بحق واجل معين (براى مدت محدود و معينى كه نام برده شده است ) )). و آيا پيش از پيدايش اين جهان فعلى و نسل موجود انسانى ، جهان ديگرى آفريده شده وانسانى بوده است ؟ آيا پس از برچيده شدن بساط جهان و جهانيان كه قرآن كريم نيز ازآن خبر مى دهد، جهان ديگرى به وجود خواهد آمد و انسانى آفريده خواهد شد، پرسشهايىاست كه پاسخ صريح آنها را در قرآن كريم نمى توان يافت ، جز اشاراتى ، ولى دررواياتى كه از ائمه اهل بيت نقل شده ، به اين پرسشها پاسخ مثبت داده شده است (224) 4 - امام شناسى معناى امام امام و پيشوا به كسى گفته مى شود كه پيش جماعتى افتاده رهبرى ايشان را در يك مسيراجتماعى يا مرام سياسى يا مسلك علمى يا دينى به عهده گيرد و البته به واسطهارتباطى كه با زمينه خود دارد در وسعت و ضيق ، تابع زمينه خود خواهد بود. آيين مقدس اسلام (چنانكه از فصلهاى گذشته روشن شد) زندگانى عموم بشر را از هرجهت در نظر گرفته ، دستور مى دهد؛ از جهت حيات معنوى مورد بررسى قرار داده وراهنمايى مى كند و در حيات صورى نيز از جهت زندگى فردى و اداره آن مداخله مى نمايدچنانكه از جهت زندگى اجتماعى و زمامدارى آن (حكومت ) مداخله مى نمايد. بنابر جهاتى كه شمرده شد، اما و پيشوائى دينى در اسلام از سه جهت ممكن است موردتوجه قرار گيرد: از جهت حكومت اسلامى و از جهت بيان معارف و احكام اسلام و از جهت رهبرىو ارشاد حيات معنوى . شيعه معتقد است كه چنانكه جامعه اسلامى به هر سه جهت نامبرده نيازمندى ضرورى دارد،كسى كه متصدى اداره جهات نامبرده است و پيشوائى جماعت را در آن جهات به عهده دارد، ازناحيه خدا و رسول بايد تعيين شود و البته پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّمنيز به امر خدا تعيين فرموده است . امامت و جانشينى پيغمبراكرم (ص ) و حكومت اسلامى انسان با نهاد خدادادى خود بدون هيچگونه ترديد، درك مى كند كه هرگز جامعه متشكلىمانند يك كشور يا يك شهر يا ده يا قبيله و حتى يك خانه كه از چند تن انسانتشكيل يابد، بدون سرپرست و زمامدارى كه چرخ جامعه را به كار اندازد و اراده او بهاراده هاى جزو حكومت كند و هر يك از اجزاى جامعه را به وظيفه اجتماعى خود وادارد، نمىتواند به بقاى خود ادامه دهد و در كمترين وقتى اجزاى آن جامعه متلاشى شده وضععموميش به هرج و مرج گرفتار خواهد شد. به همين دليل كسى كه زمامدار و فرمانرواى جامعه اى است (اعم از جامعه بزرگ يا كوچك )و به سمت خود و بقاى جامعه عنايت دارد، اگر بخواهد به طور موقت يا غير موقت از سركار خود غيبت كند البته جانشينى به جاى خود مى گذارد و هرگز حاضر نمى شود كهقلمرو فرمانروايى و زمامدارى خود را سر خود رها كرده از بقا وزوال آن چشم پوشد. رئيس خانواده اى كه براى سفر چند روزه يا چند ماهه مى خواهد خانه واهل خانه را وداع كند، يكى از آنان را (يا كسى ديگر را) براى خود جانشين معرفى كردهامورات منزل را به وى مى سپارد. رئيس مؤ سسه يا مدير مدرسه يا صاحب دكانى كهكارمندان يا شاگردان چندى زير دست دارد، حتى براى چند ساعت غيبت ، يكى از آنان را بهجاى خود نشانيده ديگران را به وى ارجاع مى كند و به همين ترتيب . اسلام دينى است كه به نص كتاب و سنت بر اساس فطرت استوار است و آيينى استاجتماعى كه هر آشنا و بيگانه اين نشانى را از سيماى آن مشاهده مى كند و عنايتى كه خدا وپيغمبر به اجتماعيت اين دين مبذول داشته اند هرگزقابل انكار نبوده و با هيچ چيز ديگر قابل مقايسه نيست . پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نيز مسئله عقد اجتماع را در هر جايى كه اسلام درآن نفوذ پيدا مى كرد، ترك نمى كرد و هر شهر يا دهكده اى كه به دست مسلمين مى افتاد،در اقرب وقت والى و عاملى در آنجا نصب و زمام اداره امور مسلمين را به دست وى مى سپردحتى در لشگرهايى كه به جهاد اعزام مى فرمود، گاهى براى اهميت مورد، بيش از يكرئيس و فرمانده به نحو ترتب براى ايشان نصب مى نمود حتى در ((جنگ موته )) چهارنفر رئيس تعيين فرمود كه اگر اولى كشته شد دومى را، و اگر دومى كشته شد سومى راو همچنين ... به رياست و فرماندهى بشناسند. و همچنين به مسئله جانشينى عنايت كامل داشت و هرگز در مورد لزوم ، از نصب جانشينفروگذارى نمى نمود و هر وقت از مدينه غيبت مى فرمود، والى به جاى خود معين مى كردحتى در موقعى كه از مكه به مدينه هجرت مى نمود و هنوز خبرى نبود، براى اداره چندروزه امور شخصى خود در مكه و پس دادن امانتهايى كه از مردم پيشش بود، على عليهالسّلام را جانشين خود قرار داد و همچنين پس از رحلت نسبت به ديون و كارهاى شخصيشعلى عليه السّلام را جانشين خود نمود. شيعه مى گويد: به همين دليل ، هرگز متصور نيست پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله وسلّم رحلت فرمايد و كسى را جانشين خود قرار ندهد و سرپرستى براى اداره امور مسلمينو گردانيدن چرخ جامعه اسلامى ، نشان ندهد. اينكه پيدايش جامعه اى بستگى دارد به يكسلسله مقررات و رسوم مشتركى كه اكثريت اجزاى جامعه آنها را عملاً بپذيرند، و بقا وپايدارى آن بستگى كامل دارد به يك حكومت عادله اى كه اجراىكامل آنها را به عهده بگيرد، مسئله اى نيست كه فطرت انسانى در ارزش و اهميت آن شكداشته باشد يا براى عاقلى پوشيده بماند يا فراموشش كند در حالى كه نه در وسعت ودقت شريعت اسلامى مى توان شك نمود و نه در اهميت و ارزشى كه پيغمبراكرم صلّى اللّهعليه و آله و سلّم براى آن قائل بود و در راه آن فداكارى و از خودگذشتگى مى نمود مىتوان ترديد نمود و نه در نبوغ فكر و كمالعقل و اصابت نظر و قدرت تدبير پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم (گذشته ازتاءييد وحى ونبوت ) مى توان مناقشه كرد. پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به موجب اخبار متواترى كه عامه و خاصه درجوامع حديث (در باب فتن و غير آن ) نقل كرده اند، از فتن و گرفتاريهايى كه پس ازرحلتش دامنگير جامعه اسلامى شد. و فسادهايى كه در پيكره اسلام رخنه كرد، مانند حكومتآل مروان و غير ايشان كه آيين پاك را فداى ناپاكيها و بى بندوباريهاى خود ساختند،تفصيلاً خبر داده است و چگونه ممكن است كه از جزئيات حوادث و گرفتاريهاى سالها وهزاران سالهاى پس از خود غفلت نكند، و سخن گويد، ولى از مهمترين وضعى كه بايد دراولين لحظات پس از مرگش گويد، به وجود آيد غفلت كند! يااهمال ورزد و امرى به اين سادگى (از يك طرف ) و به اين اهميت (از طرف ديگر) بهناچيز گيرد و با اينكه به طبيعى ترين و عادى ترين كارها مانند خوردن و نوشيدن وخوابيدن ، مداخله و صدها دستور صادر نموده و از چنين مسئله با ارزشى بكلى سكوتورزيده كسى را به جاى خود تعيين نفرمايد؟ و اگر به فرض محال تعيين زمامدار جامعه اسلامى در شرع اسلام به خود مردم مسلمانواگذار شده بود باز لازم بود پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيانات شافىدر اين خصوص كرده باشد و دستورات كافى بايست بدهد تا مردم در مسئله اى كه اساسابقا و رشد جامعه اسلامى و حيات شعائر دين به آن متوقف و استوار است ، بيدار و هشيارباشند. و حال آنكه از چنين بيان نبوى و دستور دينى خبرى نيست و اگر بود كسانى كه پس ازپيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زمام امور را به دست گرفتند مخالفتش نمىكردند در صورتى كه خليفه اول خلافت را به خليفه دوم با وصيتمنتقل ساخت و همچنين خليفه چهارم به فرزندش وصيت نمود و خليفه دوم خليفه سوم را بايك شوراى شش نفرى كه خودش اعضاى آن و آيين نامه آن را تعيين و تنظيم كرده بود،روى كار آورد و معاويه امام حسن را به زور به صلح وادار نموده خلافت را به اين طريقبرد و پس از آن خلافت به سلطنت موروثى تبديل شد و تدريجا شعائر دينى از جهاد وامر به معروف و نهى از منكر و اقامه حدود و غير آنها يكى پس از ديگرى از جامعه هجرتكرد و مساعى شارع اسلام نقش برآب گرديد (225) . شيعه از راه بحث و كنجكاوى در درك فطرى بشر و سيره مستمره عقلاى انسان و تعمق درنظر اساسى آيين اسلام كه احياى فطرت مى باشد، و روش اجتماعى پيغمبراكرم ومطالعه حوادث اسف آورى كه پس از رحلت به وقوع پيوسته و گرفتاريهايى كهدامنگير اسلام و مسلمين گشته و به تجزيه وتحليل در كوتاهى و سهل انگارى حكومتهاى اسلامى قرون اوليه هجرت برمى گردد، بهاين نتيجه مى رسد كه از ناحيه پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نص كافى درخصوص تعيين امام و جانشين پيغمبر رسيده است آيات و اخبار متواتر قطعى مانند آيهولايت و حديث غدير (226) و حديث سفينه و حديث ثقلين و حديث حق و حديث منزلت و حديثدعوت عشيره اقربين و غير آنها به اين معنا دلالت داشته و دارند ولى نظر به پاره اىدواعى تاءويل شده و سرپوشى روى آنها گذاشته شده است . در تاءييد سخنان گذشته آخرين روزهاى بيمارى پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود و جمعى از صحابهحضور داشتند آن حضرت فرمود: دوات و كاغذى براى من بياوريد تا براى شما چيزىبنويسم كه پس از من (با رعايت آن ) هرگز گمراه نشويد، بعضى از حاضرين گفتند:اين مرد هذيان مى گويد كتاب خدا براى ما بس است !! آنگاه هياهوى حضار بلند شد.پيغمبراكرم فرمود:((برخيزيد و از پيش من بيرون رويد؛ زيرا پيش پيغمبرى نبايد هياهوكنند (227) )). با توجه به مطالب فصل گذشته و توجه به اينكه كسانى كه در اين قضيه از عملىشدن تصميم پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جلوگيرى كردند همان اشخاصىبودند كه فرداى همان روز از خلافت انتخابى بهره مند شدند و بويژه اينكه انتخابخليفه را بى اطلاع على عليه السّلام و نزديكانش نموده ، آنان را در برابر كار انجاميافته قرار دادند آيا مى توان شك نمود كه مقصود پيغمبراكرم در حديث بالا تعيين شخصجانشين خود و معرفى على عليه السّلام بود؟ و مقصود از اين سخن ايجاد قيل و قال بود كه در اثر آن پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آلهو سلّم از تصميم خود منصرف شود نه اينكه معناى جدى آن (سخن نابجاى گفتن از راهغلبه مرض ) منظور باشد؛ زيرا اولاً: گذشته از اينكه در تمام مدت بيمارى ازپيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حتّى يك حرف نابجا شنيده نشده و كسى همنقل نكرده است ، روى موازين دينى ، مسلمانى مى تواند پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آلهو سلّم را كه با عصمت الهى مصون است به هذيان و بيهوده گويى نسبت دهد. ثانيا: اگر منظور از اين سخن معناى جديش بود، محلى براى جمله بعدى (كتاب خدا براىما بس است ) نبود و براى اثبات نابجا بودن سخن پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله وسلّم با بيماريش استدلال مى شد نه با اينكه با وجود قرآن نيازى به سخن پيغمبر نيست؛ زيرا براى يك نفر صحابى نبايست پوشيده بماند كه همان كتاب خدا، پيغمبراكرمصلّى اللّه عليه و آله و سلّم را مفترض الطاعه و سخنش را سخن خدا قرار داده و به نصقرآن كريم مردم در برابر حكم خدا و رسول ، هيچگونه اختيار و آزادىعمل ندارند. ثالثا: اين اتفاق در مرض موت خليفه اول تكرار يافت و وى به خلافت خليفه دوم وصيتكرد وقتى كه عثمان به امر خليفه ، وصيتنامه را مى نوشت ، خليفه بيهوش شد با اينحال خليفه دوم سخنى را كه در باره پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفته بوددر باره خليفه اول تكرار نكرد (228) . گذشته از اينها خليفه دوم در حديث ابن عباس (229) به اين حقيقت اعتراف مى نمايد، وىمى گويد: من فهميدم كه پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى خواهد خلافت على راتسجيل كند، ولى براى رعايت مصلحت به هم زدم . مى گويد: خلافت از آن علىبود (230) ولى اگر به خلافت مى نشست مردم را به حق و راه راست وادار مى كرد وقريش زير بار آن نمى رفتند از اين روى وى را از خلافت كنار زديم [!!!] با اينكه طبق موازين دينى بايد متخلف از حق را به حق وادار نمود نه حق را براى خاطرمتخلف ترك نمود، موقعى كه براى خليفه اول خبر آوردند كه جمعى ازقبايل مسلمان از دادن زكات امتناع مى ورزند، دستور جنگ داد و گفت : اگر عقالى را كه بهپيغمبر خدا مى دادند به من ندهند با ايشان مى جنگم (231) و البته مراد از اين سخن اينبود كه به هر قيمت تمام شود بايد حق احيا شود البته موضوع خلافت حقه از يكعقال مهمتر و با ارزش تر بود. امامت در بيان معارف الهيّه در بحثهاى پيغمبرشناسى گذشت كه طبق قانون ثابت و ضرورى هدايت عمومى ، هر نوعاز انواع آفرينش از راه تكوين و آفرينش به سوىكمال و سعادت نوعى خود هدايت و رهبرى مى شود. نوع انسان نيز كه يكى از انواع آفرينش است از كليت اين قانون عمومى مستثنا نيست و ازراه غريزه واقع بينى و تفكر اجتماعى ، در زندگى خود به روش خاصى بايد هدايت شودكه سعادت دنيا وآخرتش را تاءمين نمايد و به عبارت ديگر: بايد يك سلسله اعتقادات ووظايف عملى را درك نموده روش زندگى خود را به آنها تطبيق كند تا سعادت وكمال انسانى خود را به دست آورد و گفته شد كه راه درك اين برنامه زندگى كه بهنام ((دين )) ناميده مى شود راه عقل نيست بلكه راه ديگرى است به نام ((وحى و نبوت )) كهدر برخى از پاكان جهان بشريت به نام انبيا (پيغمبران خدا) يافت مى شود! پيغمبرانند كه وظايف انسانى مردم را به وسيله وحى از جانب خدا دريافت داشته به مردممى رسانند، تا در اثر به كار بستن آنها تاءمين سعادت كنند. روشن است كه ايندليل چنانكه لزوم و ضرورت چنين دركى را در ميان افراد بشر به ثبوت مى رساند،همچنين لزوم و ضرورت پيدايش افرادى را كه پيكره دست نخورده اين برنامه را حفظ كنندو در صورت لزوم به مردم برسانند، به ثبوت مى رساند. چنانكه از راه عنايت خدايى لازم است اشخاصى پيدا شوند كه وظايف انسانى را از راه وحىدرك نموده به مردم تعليم كنند، همچنان لازم است كه اين وظايف انسانى آسمانى براىهميشه در جهان انسانى محفوظ بماند و در صورت لزوم به مردم عرضه و تعليم شوديعنى پيوسته اشخاصى وجود داشته باشند كه دين خدا نزدشان محفوظ باشد و در وقتلزوم به مصرف برسد. كسى كه متصدى حفظ و نگهدارى دين آسمانى است و از جانب خدا به اين سمت اختصاصيافته ((امام )) ناميده مى شود چنانكه كسى كهحامل روح وحى و نبوت و متصدى اخذ و دريافت احكام و شرايع آسمانى از جانب خدا مىباشد ((نبى )) نام دارد و ممكن است نبوت و امامت در يكجا جمع شوند و ممكن است از هم جداباشند و چنانكه دليل نامبرده عصمت پيغمبران را اثبات مى كرد، عصمت ائمه و پيشوايانرا نيز اثبات مى كند؛ زيرا بايد خدا براى هميشه دين واقعى دست نخورده وقابل تبليغى در ميان بشر داشته باشد و اين معنا بدون عصمت و مصونيت خدايى صورتنبندد. فرق ميان نبى و امام دليل گذشته در مورد دريافت داشتن احكام و شرايع آسمانى كه به واسطه پيغمبرانانجام مى گيرد، همينقدر اصل وحى يعنى گرفتن احكام آسمانى را اثبات مى كند نهاستمرار و هميشگى آن را به خلاف حفظ و نگهدارى آن كه طبعا امرى است استمرارى و مداوم، و از اينجاست كه لزوم ندارد پيوسته پيغمبرى در ميان بشر وجود داشته باشد ولىوجود امام كه نگهدارنده دين آسمانى است ، پيوسته در ميان بشر لازم است و هرگز جامعهبشرى از وجود امام خالى نمى شود، بشناسند يا نشناسند و خداىمتعال در كتاب خود مى فرمايد: (فَاِنْ يَكْفُرْ بِها هؤُلاءِ فَقَدْ وَكَّلْنا بِها قَوْماً لَيْسُوابِها بِكافِرينَ) (232) . يعنى :((و اگر به هدايت ما - كه هرگز تخلف نمى كند - كافران ايمان نياوردند ماگروهى را به آن موكل كرده ايم كه هرگز به آن كافر نخواهند شد)). و چنانكه اشاره شد، نبوت و امامت گاهى جمع مى شود و يك فرد داراى هر دو منصبپيغمبرى و پيشوايى (اخذ شريعت آسمانى و حفظ بيان آن ) مى شود و گاهى از هم جدا مىشوند چنانكه در ازمنه اى كه از پيغمبران خالى است در هر عصر امام حقى وجود دارد وبديهى است عدد پيغمبران خدا محدود و هميشه وجود نداشته اند. خداى متعال در كتاب خود جمعى از پيغمبران را به امامت معرفى فرموده است چنانكه در بارهحضرت ابراهيم مى فرمايد: (وَاِذِ ابْتَلى اِبْرهيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَاَتَمَّهُنَّ قالَ اِنّى جاعِلُكَ لِلنّاسِ اِماماً قالَ وَمِنْ ذُرِّيَّتى قالَ لا يَنالُ عَهْدِى الظّالِمينَ ) (233) . يعنى :((وقتى كه خداى ابراهيم او را به كلمه هايى امتحان كرد پس آنها را تمام كرده وبه آخر رسانيد، فرمود: من تو را براى مردم امام و پيشوا قرار مى دهم ، ابراهيم گفت و ازفرزندان من ، فرمود عهد و فرمان من به ستمكاران نمى رسد)). و مى فرمايد: (وَجَعَلْناهُمْ اَئِمَّةً يَهْدُونَ بِاَمْرِنا ) (234) . يعنى :((و ما ايشان را پيشوايانى قرار داديم كه به امر ما هدايت و رهبرى مى كردند)). امامت در باطن اعمال امام چنانكه نسبت به ظاهر اعمال مردم ، پيشوا و راهنماست ، همچنان در باطن نيز سمتپيشوايى و رهبرى دارد و اوست قافله سالار كاروان انسانيت كه از راه باطن به سوى خداسير مى كند. براى روشن شدن اين حقيقت بدو مقدمه زيرين بايد توجه نمود. اوّل : جاى ترديد نيست كه به نظر اسلام و ساير اديان آسمانى يگانه وسيله سعادت وشقاوت (خوشبختى و بدبختى ) واقعى و ابدى انسان ، همانااعمال نيك و بد اوست كه دين آسمانى تعليمش مى كند و هم از راه فطرت و نهاد خدادادىنيكى و بدى آنها را درك مى نمايد. و خداى متعال از راه وحى و نبوت اين اعمال را مناسب طرز تفكر ما گروه بشر با زباناجتماعى خودمان ، در صورت امر و نهى و تحسين و تقبيع بيان فرموده و درمقابل طاعت و تمرد آنها، براى نيكوكاران و فرمانبرداران ، زندگى جاويد شيرينى كهمشتمل بر همه خواستهاى كمالى انسان مى باشد، نويد داده و براى بدكاران و ستمگرانزندگى جاويد تلخى كه متضمن هرگونه بدبختى و ناكامى مى باشد خبر داده است . و جاى شك و ترديد نيست كه خداى آفرينش كه از هر جهت بالاتر از تصور ماست ، مانند ماتفكر اجتماعى ندارد و اين سازمان قراردادى آقايى و بندگى و فرمانروايى و فرمانبرىو امر و نهى و مزد و پاداش در بيرون از زندگى اجتماعى ما وجود ندارد و دستگاه خدايىهمانا دستگاه آفرينش است كه در آن هستى و پيدايش هر چيز به آفرينش خدا طبق روابطواقعى بستگى دارد و بس . و چنانكه در قرآن كريم (235) و بيانات پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّماشاره شده دين مشتمل به حقايق و معارفى است بالاتر از فهم عادى ما كه خداىمتعال آنها را با بيانى كه با سطح فكر ما مناسب و با زبانى كه نسبت به ماقابل فهم است ، براى ما نازل فرموده است . از اين بيان بايد نتيجه گرفت كه ميان اعمال نيك و بد و ميان آنچه در جهان ابديت اززندگى و خصوصيات زندگى هست ، رابطه واقعى برقرار است كه خوشى و ناخوشىزندگى آينده به خواست خدا مولود آن است . و به عبارت ساده تر: در هر يك از اعمال نيك و بد، در درون انسان واقعيتى به وجود مىآيد كه چگونگى زندگى آينده او مرهون آن است . انسان بفهمد يا نفهمد، درست مانند كودكى است كه تحت تربيت قرار مى گيرد، وى جزدستورهايى كه از مربى با لفظ ((بكن و نكن )) مى شنود و پيكر كارهايى كه انجام مىدهد، چيزى نمى فهمد ولى پس از بزرگ شدن و گذرانيدن ايام تربيت به واسطه ملكاتروحى ارزنده اى كه در باطن خود مهيّا كرده در اجتماع به زندگى سعادتمندىنايل خواهد شد و اگر از انجام دستورهاى مربى نيكخواه خود سر باز زده باشد، جزبدبختى بهره اى نخواهد داشت . يا مانند كسى كه طبق دستور پزشك به دوا و غذا و ورزش مخصوصى مداومت مى نمايد وىجز گرفتن و به كار بستن دستور پزشك با چيزى سر و كار ندارد ولى با انجامدستور، نظم و حالت خاصى در ساختمان داخلى خود پيدا مى كند كه مبداء تندرستى و هرگونه خوشى و كاميابى است . خلاصه انسان در باطن اين حيات ظاهرى ، حيات ديگرى باطنى (حيات معنوى ) دارد كه ازاعمال وى سرچشمه مى گيرد و رشد مى كند و خوشبختى و بدبختى وى در زندگى آنسرا، بستگى كامل به آن دارد. قرآن كريم نيز اين بيان عقلى را تاءييد مى كند و در آيات (236) بسيارى براىنيكوكاران و اهل ايمان حيات ديگر و روح ديگرى بالاتر از اين حيات و روشن تر از اينروح اثبات مى نمايد و نتايج باطنى اعمال را پيوسته همراه انسان مى داند و در بياناتنبوى نيز به همين معنا بسيار اشاره شده است (237) . دوم : اينكه بسيار اتفاق مى افتد كه يكى از ما كسى را به امرى نيك يا بد راهنمايى كنددر حالى كه خودش به گفته خود عامل نباشد ولى هرگز در پيغمبران و امامان كه هدايت ورهبريشان به امر خداست ، اين حال تحقق پيدا نمى كند ايشان به دينى كه هدايت مى كنند ورهبرى آن را به عهده گرفته اند، خودشان نيز عاملند و به سوى حيات معنوى كه مردم راسوق مى دهند، خودشان نيز داراى همان حيات معنوى مى باشند؛ زيرا خدا تا كسى را خودهدايت نكند هدايت ديگران را به دستش نمى سپارد و هدايت خاص خدايى هرگز تخلفبردار نيست . از اين بيان مى توان نتايج ذيل را به دست آورد: 1 - در هر امتى ، پيغمبر و امام آن امت در كمال حيات معنوى دينى كه به سوى آن دعوت وهدايت مى كنند، مقام اول را حايز مى باشند؛ زيرا چنانكه شايد و بايد به دعوت خودشانعامل بوده و حيات معنوى آن را واجدند. 2 - چون اولند و پيشرو و راهبر همه هستند از همه افضلند. 3 - كسى كه رهبرى امتى را به امر خدا به عهده دارد چنانكه در مرحلهاعمال ظاهرى رهبر و راهنماست در مرحله حيات معنوى نيز رهبر و حقايقاعمال با رهبرى او سير مى كند (238) . ائمه و پيشوايان اسلام به حسب آنكه از فصلهاى گذشته نتيجه گرفته مى شود، در اسلام پس از رحلتپيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در ميان امت اسلامى پيوسته امامى (پيشواىمنصوب ) از جانب خدا بوده و خواهد بود. و احاديث انبوهى (239) از پيغمبراكرم صلّىاللّه عليه و آله و سلّم در توصيف ايشان و در عدد ايشان و در اينكه همه شان از قريشند واز اهل بيت پيغمبرند و در اينكه ((مهدى موعود)) از ايشان و آخرينشان خواهد بود،نقل شده است . و همچنين نصوص (240) از پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در امامت على عليهالسّلام كه امام اول است وارد شده است و همچنين نصوص قطعى از پيغمبراكرم صلّى اللّهعليه و آله و سلّم و على عليه السّلام در امامت امام دوم و به همين ترتيب گذشتگان ائمهبه امامت آيندگانشان نص قطعى نموده اند. به مقتضاى اين نصوص ، ائمه اسلام دوازده تن مى باشند و نامهاى مقدسشان به اينترتيب است : 1 - على بن ابى طالب 2 - حسن بن على 3 - حسين بن على 4 - على بن حسين 5 - محمد بن على 6 - جعفر بن محمد 7 - موسى بن جعفر8 - على بن موسى 9 - محمد بن على 10 - على بن محمد 11 - حسن بن على 12 - مهدى عليهم السّلام اجمالى از تاريخ زندگى دوازده امام (ع ) امام اوّل حضرت اميرالمؤ منين على عليه السّلام وى فرزند ابوطالب شيخ بنى هاشم ، عموىپيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود كه پيغمبر اكرم را سرپرستى نموده و درخانه خود جاى داده و بزرگ كرده بود و پس از بعثت نيز تا زنده بود از آن حضرت حمايتكرد و شرّ كفار عرب و خاصه قريش را از وى دفع نمود. على عليه السّلام (بنا به نقل مشهور) ده سال پيش از بعثت متولد شد و پس از شش سال در اثر قحطى كه در مكه و حوالى آن اتفاق افتاد، بنا به درخواست پيغمبراكرمصلّى اللّه عليه و آله و سلّم از خانه پدر به خانه پسر عموى خود پيغمبراكرم صلّىاللّه عليه و آله و سلّم منتقل گرديد و تحت سرپرستى و پرورش مستقيم آن حضرتدرآمد (241) . پس از چند سال كه پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به موهبت نبوتنايل شد و براى نخستين بار در ((غار حرا)) وحى آسمانى به وى رسيد وقتى كه از غاررهسپار شهر و خانه خود شد، شرح حال را فرمود، على عليه السّلام به آن حضرت ايمانآورد (242) و باز در مجلسى كه پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خويشاونداننزديك خود را جمع و به دين خود دعوت نموده فرمود: نخستين كسى كه از شما دعوت مرا بپذيرد خليفه و وصى و وزير من خواهد بود، تنهاكسى كه از جاى خود بلند شد و ايمان آورد على عليه السّلام بود و پيغمبراكرم صلّىاللّه عليه و آله و سلّم ايمان او را پذيرفت و وعده هاى خود را در باره اش امضانمود (243) و از اين روى على عليه السّلام نخستين كسى است در اسلام كه ايمان آورد ونخستين كسى است كه هرگز غير خداى يگانه را نپرستيد. على عليه السّلام پيوسته ملازم پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود تا آنحضرت از مكه به مدينه هجرت نمود و در شب هجرت نيز كه كفار خانه آن حضرت رامحاصره كرده بودند و تصميم داشتند آخر شب به خانه و آن حضرت را در بستر خوابقطعه قطعه نمايند، على عليه السّلام در بستر پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّمخوابيده و آن حضرت از خانه بيرون آمده رهسپار مدينه گرديد (244) . و پس از آنحضرت مطابق وصيتى كه كرده بود، امانتهاى مردم را به صاحبانش رد كرده ، مادر خود ودختر پيغمبر را با دو زن ديگر برداشته به مدينه حركت نمود (245) . در مدينه نيز ملازم پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود و آن حضرت در هيچخلوت وجلوتى على عليه السّلام را كنار نزد و يگانه دختر محبوبه خود فاطمه را بهوى تزويج نمود. و در موقعى كه ميان اصحاب خود عقد اخوت مى بست او را برادر خودقرار داد (246) . على عليه السّلام در همه جنگهاكه پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شركت فرمودهبود حاضر شد جز جنگ تبوك كه آن حضرت او را در مدينه به جاى خود نشانيدهبود (247) و در هيچ جنگى پاى به عقب نگذاشت و از هيچ حريفى روى نگردانيد و در هيچامرى مخالفت پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نكرد چنانكه آن حضرتفرمود:((هرگز على از حق و حق از على جدا نمى شوند (248) .)) على عليه السّلام روز رحلت پيغمبراكرم 33سال داشت و با اينكه در همه فضائل دينى سرآمد و در ميان اصحاب پيغمبر ممتاز بود،به عنوان اينكه وى جوان است و مردم به واسطه خونهايى كه در جنگها پيشاپيشپيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ريخته با وى دشمنند از خلافت كنارش زدند وبه اين ترتيب دست آن حضرت از شؤ ونات عمومى بكلى قطع شد. وى نيز گوشه خانهرا گرفت به تربيت افراد پرادخت و 25 سال كه زمان سه خليفه پس از رحلتپيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود، گذرانيد و پس از كشته شدن خليفه سوم ،مردم با آن حضرت بيعت نموده و به خلافتش برگزيدند. آن حضرت در خلافت خود كه تقريبا چهار سال و نه ماهطول كشيد، سيرت پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را داشت و به خلافت خودصورت نهضت و انقلاب داده به اصلاحات پرداخت والبته اين اصلاحات به ضرر برخىاز سودجويان تمام مى شد و از اين روى عده اى از صحابه كه پيشاپيش آنها ام المؤ منين((عايشه و طلحه و زبير و معاويه )) بودند، خون خليفه سوم را دستاويز قرار داده سربه مخالفت برافراشتند و بناى شورش و آشوبگرى گذاشتند. آن حضرت براى خوابانيدن فتنه ، جنگى با ام المؤ منين عايشه و طلحه و زبير درنزديكى بصره كرد كه به ((جنگ جمل )) معروف است و جنگى ديگر با معاويه در مرزعراق و شام كرد كه به جنگ ((صفين )) معروف است و يكسال و نيم ادامه يافت و جنگى ديگر با خوارج در نهروان كرد كه به جنگ ((نهروان ))معروف است و به اين ترتيب ، بيشتر مساعى آن حضرت در ايام خلافت خود، صرف رفعاختلاف داخلى بود و پس از گذشت زمان كوتاه ، صبح روز نوزدهم ماه رمضانسال چهلم هجرى در مسجد كوفه در سر نماز به دست بعضى از خوارج ضربتى خورده ودر شب 21 همان ماه شهيد شد (249) . اميرالمؤ منين على عليه السّلام به شهادت تاريخ و اعتراف دوست و دشمن در كمالاتانسانى نقيصه اى نداشت و در فضائل اسلامى نمونه كاملى از تربيت پيغمبراكرم صلّىاللّه عليه و آله و سلّم بود. بحثهايى كه در اطراف شخصيت او شده و كتابهايى كه در اين باره شيعه و سنى وساير مطلعين و كنجكاوان نوشته اند، در باره هيچيك از شخصيت هاى تاريخ اتفاق نيفتادهاست . على عليه السّلام در علم و دانش ، داناترين ياران پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله وسلّم و ساير اهل اسلام بود و نخستين كسى است در اسلام كه در بيانات علمى خود، دراستدلال و برهان را باز كرد و در معارف الهيّه بحث فلسفى نمود و در باطن قرآن سخنگفت و براى نگهدارى لفظش دستور زبان عربى را وضع فرمود و تواناترين عرببود در سخنرانى (چنانكه در بخش اوّل كتاب نيز اشاره شد). على عليه السّلام در شجاعت ضرب المثل بود و در آن همه جنگها كه در زمان پيغمبراكرمصلّى اللّه عليه و آله و سلّم و پس از آن شركت كرد، هرگز ترس و اضطراب از خودنشان نداد و با اينكه بارها و ضمن حوادثى مانند جنگ احد و جنگ حنين و جنگ خيبر و جنگ خندق، ياران پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و لشكريان اسلام لرزيدند و ياپراكنده شده فرار نمودند، هرگز پشت به دشمن نكرد و هرگز نشده كه كسى ازابطال و مردان جنگى با وى درآويزد و جان به سلامت برد و در عينحال با كمال توانايى ، ناتوانى را نمى كشت و فرارى رادنبال نمى كرد و شبيخون نمى زد و آب به روى دشمن نمى بست . از مسلمات تاريخ است كه آن حضرت در جنگ خيبر در حمله اى كه به قلعه نمود، دست بهحلقه در رسانيده با تكانى در قلعه را كنده به دور انداخت (250) . و همچين روز فتح مكه كه پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امر به شكستن بتهانمود، بت ((هبل )) كه بزرگترين بتهاى مكه و مجسمه عظيم الجثه اى از سنگ بود كه بربالاى كعبه نصب كرده بودند، على عليه السّلام به امر پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه وآله و سلّم پاى روى دوش آن حضرت گذاشته بالاى كعبه رفت و((هبل )) را از جاى خود كند و پايين انداخت (251) . على عليه السّلام در تقواى دينى و عبادت حق نيز يگانه بود، پيغمبراكرم صلّى اللّهعليه و آله و سلّم در پاسخ كسانى كه نزد وى از تندى على عليه السّلام گله مى كردندمى فرمايد:((على را سرزنش نكنيد؛ زيرا وى شيفته خداست (252) )). ابودرداى صحابى پيكر آن حضرت را در يكى از نخلستهانهاى مدينه ديد كه مانند چوبخشك افتاده است ، براى اطلاع ، به خانه آن حضرت آمد و به همسر گرامى وى كه دخترپيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود، درگذشت همسرش را تسليت گفت ، دخترپيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:((پسر عم من نمرده است بلكه در عبادت ازخوف خدا غش نموده است و اين حال براى وى بسيار اتفاق مى افتد)). على عليه السّلام در مهربانى به زيردستان و دلسوزى به بينوايان و بيچارگان وكرم و سخا به فقرا و مستمندان ، قصص و حكايات بسيار دارد. آن حضرت هر چه را بهدستش مى رسيد در راه خدا به مستمندان و بيچارگان مى داد و خود با سخت ترين و سادهترين وضعى زندگى مى كرد. آن حضرت كشاورزى را دوست مى داشت و غالبا بهاستخراج قنوات و درختكارى و آباد كردن زمينهاى باير مى پرداخت ولى از اين راه هر ملكىرا كه آباد مى كرد و يا هر قناتى را كه بيرون مى آرود وقف فقرا مى فرمود و اوقاف آنحضرت كه به صدقه على معروف بود در اواخر عهد وى ، عوايد ساليانهقابل توجهى (24 هزار دينار طلا) داشت (253) . امام دوّم امام حسن مجتبى عليه السّلام آن حضرت و برادرش امام حسين عليه السّلام دو فرزنداميرالمؤ منين على عليه السّلام بودند از حضرت فاطمه عليهاالسّلام دختر پيغمبراكرمصلّى اللّه عليه و آله و سلّم و پيغمبراكرم بارها مى فرمود كه :((حسن و حسين فرزندانمنند)) و به پاس همين كلمه ، على عليه السّلام به ساير فرزندن خود مى فرمود:((شمافرزندان من هستيد و حسن و حسين فرزندان پيغمبر خدايند (254) )). امام حسن عليه السّلام سال سوم هجرت در مدينه متولد شد (255) و هفتسال و خرده اى جد خود را درك نمود و در آغوش مهر آن حضرت بسر برد و پس از رحلتپيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه با رحلت حضرت فاطمه ، سه ماه يا شش ماه بيشتر فاصله نداشت ، تحت تربيت پدر بزرگوار خود قرار گرفت . امام حسن عليه السّلام پس از شهادت پدر بزرگوار خود به امر خدا و طبق وصيت آنحضرت ، به امامت رسيد و مقام خلافت ظاهرى را نيزاشغال كرد نزديك به شش ماه به اداره امور مسلمين پرداخت و در اين مدت معاويه كه دشمنسرسخت على عليه السّلام و خاندان او بود و سالها به طمع خلافت (در ابتدا به نامخونخواهى خليفه سوم و اخيرا به دعوى صريح خلافت ) جنگيده بود به عراق كه مقرخلافت امام حسن عليه السّلام بود لشكر كشيد و جنگ آغاز كرد و از سوى ديگر سردارانلشكريان امام حسن عليه السّلام را تدريجا با پولهاى گزاف و نويدهاى فريبنده اغوانمود و لشكريان را بر آن حضرت شورانيد (256) . بالا خره آن حضرت به صلح مجبور شده ، خلافت ظاهرى را با شرايطى (به شرط اينكهپس از درگذشت معاويه دوباره خلافت به امام حسن عليه السّلام برگردد و خاندان وشيعيانش از تعرض مصون باشند) به معاويه واگذار نمود (257) معاويه به اينترتيب خلافت اسلامى را قبضه كرد و وارد عراق شد و در سخنرانى عمومى رسمىشرايط صلح را الغاء نمود (258) و از هر راه ممكن استفاده كرده سخت ترين فشار وشكنجه را به اهل بيت و شيعيان ايشان روا داشت . امام حسن عليه السّلام در تمام مدت امامت خود كه دهسال طول كشيد در نهايت شدت و اختناق زندگى كرد و هيچگونه امنيتى حتى درداخل خانه خود نداشت و بالا خره در سال پنجاه هجرى به تحريك معاويه به دست همسرخود مسموم وشهيد شد (259) . امام حسن عليه السّلام در كمالات انسانى يادگار پدر و نمونهكامل جدّ بزرگوار خود بود و تا پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در قيد حياتبود، او و برادرش در كنار آن حضرت جاى داشتند و گاهى آنان را بر دوش خود سوار مىكرد. عامه و خاصه از پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كرده اند كه در باره حسنو حسين عليهماالسّلام فرمود: اين دو فرزند من امام مى باشند خواه برخيزند و خواه بنشينند(كنايه است از تصدى مقام خلافت ظاهرى و عدم تصدى آن (260) ) )). و روايات بسيار ازپيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اميرالمؤ منين على عليه السّلام در امامت آنحضرت بعد از پدر بزرگوارش ، وارد شده است . امام سوم امام حسين (سيدالشهداء) فرزند دوم على عليه السّلام از فاطمه عليهاالسّلام دخترپيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه درسال چهارم هجرى متولد شده است . آن حضرت پس از شهادت برادر بزرگوار خود امام حسنمجتبى عليه السّلام به امر خدا و طبق وصيت وى ، به امامت رسيد (261) . امام حسين عليه السّلام ده سال امامت نمود و تمام اين مدت را به استثناى (تقريبا) شش ماهآخر در خلافت معاويه واقع بود و در سخت ترين اوضاع و ناگوارتريناحوال با نهايت اختناق زندگى مى فرمود زيرا گذشته از اينكه مقررات و قوانين دينىاعتبار خود را از دست داده بود و خواسته هاى حكومت جايگزين خواسته هاى خدا ورسول شده بود و گذشته از اينكه معاويه و دستياران او از هر امكانى براى خرد كردن واز ميان بردن اهل بيت و شيعيانشان و محو نمودن نام على وآل على استفاده مى كردند، معاويه در صدد تحكيم اساس خلافت فرزند خود يزيد برآمدهبود و گروهى از مردم به واسطه بى بندوبارى يزيد، از اين امر خشنود نبودند، معاويهبراى جلوگيرى از ظهور مخالفت ، به سخت گيريهاى بيشتر و تازه ترى دست زده بود. امام حسين خواه ناخواه اين روزگار تاريك را مى گذرانيد و هرگونه شكنجه و آزار روحىرا از معاويه و دستياران وى تحمل مى كرد تا در اواسطسال شصت هجرى ، معاويه درگذشت و پسرش يزيد به جاى پدر نشست (262) . بيعت يك سنت عربى بود كه در كارهاى مهم مانند سلطنت و امارت ، اجرا مى شد وزيردستان بويژه سرشناسان دست بيعت و موافقت و طاعت به سلطان يا امير مثلاً مى دادندو مخالف بعد از بيعت ، عار و ننگ قومى بود و مانند تخلف از امضاى قطعى ، جرمى مسلمشمرده مى شد و در سيره پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فى الجمله يعنى درجايى كه به اختيار و بدون اجبار انجام مى يافت ، اعتبار داشت . معاويه نيز از معاريف قوم براى يزيد بيعت گرفته بود ولى متعرضحال امام حسين عليه السّلام نشده و به آن حضرت تكليف بيعت ننموده بود و بالخصوصبه يزيد وصيت كرده بود (263) كه اگر حسين بن على از بيعت وى سر باز زندپيگيرى نكند و با سكوت و اغماض بگذراند؛ زيرا پشت و روى مسئله را درست تصوركرده عواقب وخيم آن را مى دانست . ولى يزيد در اثر خودبينى و بى باكى كه داشت ، وصيت پدر را فراموش كرد، بىدرنگ پس از درگذشت پدر به والى مدينه دستور داد كه از امام حسين براى وى بيعتگيرد و گرنه سرش را به شام فرستد (264) !! پس از آنكه والى مدينه درخواست يزيد را به امام حسين عليه السّلام ابلاغ كرد آنحضرت براى تفكر در اطراف قضيه مهلت گرفت و شبانه با خاندان خود به سوى مكهحركت فرمود و به حرم خدا كه در اسلام ماءمن رسمى مى باشد پناهده شد. اين واقعه در اواخر ماه رجب و اوايل ماه شعبان سال شصت هجرى بود و امام حسين عليهالسّلام تقريبا چهار ماه در شهر مكه در حال پناهندگى بسر برد و اين خبر تدريجا دراقطار بلاد اسلامى منتشر شد. از يك سوى بسيارى از مردم كه از بيدادگريهاى دورهمعاويه دلخور بودند و خلافت يزيد بر نارضايتيشان مى افزود با آن حضرت مراوده واظهار همدردى مى كردند و از يك سوى سيل نامه از عراق و بويژه از شهر كوفه به شهرمكه سرازير مى شد و از آن حضرت مى خواستند كه به عراق رفته و به پيشوايى ورهبرى جمعيت پرداخته براى برانداختن بيداد و ستم قيام كند. و البته اين جريان براىيزيد خطرناك بود. اقامت امام حسين عليه السّلام در مكه ، ادامه داشت تا موسم حج رسيد و مسلمانان جهان بهعنوان حج ، گروه گروه و دسته دسته وارد مكه و مهياى انجامعمل حج مى شدند، آن حضرت اطلاع پيدا كرد كه جمعى از كسان يزيد در زى حجاج واردمكه شده اند و ماءموريت دارند با سلاحى كه در زير لباس احرام بسته اند آن حضرت رادر اثناء عمل حج به قتل رسانند (265) . آن حضرت عمل خود را مخفف ساخته تصميم به حركت گرفت و در ميان گروه انبوه مردمسرپا ايستاده سخنرانى كوتاهى كرده (266) حركت خود بسوى عراق خبر داد. وى دراين سخنرانى كوتاه شهادت خود را گوشزد مى نمايد و از مسلمانان استمداد مى كند كه دراين هدف ياريش نمايند و خون خود را در راه خدابذل كنند و فرداى آن روز با خاندان و گروهى از ياران خود رهسپار عراق شد. امام حسين عليه السّلام تصميم قطعى گرفته بود كه بيعت نكند و به خوبى مى دانستكه كشته خواهد شد و نيروى جنگى شگرف و دهشتناك بنى اميه كه با فساد عمومى وانحطاط فكرى و بى ارادگى مردم و خاصه اهل عراق تاءييد مى شد، او را خرد و نابودخواهد كرد. جمعى از معاريف به عنوان خيرخواهى سر راه را بر وى گرفته و خطر اين حركت و نهضترا تذكر دادند، ولى آن حضرت در پاسخ فرمود كه من بيعت نمى كنم و حكومت ظلم و بيدادرا امضا نمى نمايم و مى دانم كه به هر جا روم و در هر جا باشم مرا خواهند كشت و اينكهمكه را ترك مى گويم براى رعايت حرمت خانه خداست كه با ريختن خون من هتكنشود (267) . امام حسين عليه السّلام راه كوفه را پيش گرفت ، در اثناى راه كه هنوز چند روز راه تاكوفه داشت ، خبر يافت كه والى يزيد در كوفه نماينده امام را با يك نفر از معاريفشهر كه طرفدارى جدى بود، كشته و به دستور وى ريسمان به پايشان بسته در كوچهو بازار كوفه كشيده اند (268) و شهر و نواحى آن تحت مراقبت شديد درآمده و سپاه بىشمار دشمن در انتظار وى بسر مى برند و راهى جز كشته شدن در پيش نيست . همينجا بودكه امام تصميم قطعى خود را به كشته شدن بى ترديد اظهار داشت و به سير خود ادامهداد (269) . در هفتاد كيلومترى كوفه (تقريبا) در بيابانى به نام كربلا، آن حضرت و كسانش بهمحاصره لشگريان يزيد درآمدند و هشت روز توقف داشتند كه هر روز حلقه محاصرهتنگتر و سپاه دشمن افزونتر مى شد و بالا خره آن حضرت و خاندان و كسانش با شمارهناچيز، در ميان حلقه هاى متشكل از سى هزار مرد جنگى قرار گرفتند (270) . در اين چند روز امام به تحكيم موضع خود پرداخته ياران خود را تصفيه نمود، شبانهعموم همراهان خود را احضار فرمود در ضمن سخنرانى كوتاهى اظهار داشت كه : ما جز مرگو شهادت در پيش نداريم و اينان با كسى جز من كار ندارند، من بيعت خود را از شمابرداشتم هر كه بخواهد مى تواند از تاريكى شب استفاده نموده جان خود را از اين ورطههولناك برهاند. پس از آن فرمود چراغها را خاموش كردند و اكثر همراهان كه براى مقاصد مادى همراهبودند پراكنده شدند و جز جماعت كمى از شيفتگان حق (نزديك بهچهل تن از ياران امام ) و عده اى از بنى هاشم كسى نماند. امام عليه السّلام بار ديگر بازماندگان را جمع كرده و به مقام آزمايش درآورده در خطابىكه به ياران و خويشاوندان هاشمى خود كرد، اظهار داشت كه : اين دشمنان تنها با من كاردارند، هر يك از شما مى توانيد از تاريكى شب استفاده كرده از خطر نجات يابد، ولى اينبار هر يك از ياران باوفاى امام با بيانهاى مختلف پاسخ دادند كه ما هرگز از ره حق كهتو پيشواى آنى روى نخواهيم تافت و دست از دامن پاك تو نخواهيم برداشت و تا رمقى درتن و قبضه شمشير به دست داريم از حريم تو دفاع خواهيم نمود (271) . آخر روز نهم ماه محرم ، آخرين تكليف (يا بيعت يا جنگ ) از جانب دشمن به امام رسيد و آنحضرت شب را براى عبادت مهلت گرفت و مصمم به جنگ فردا شد (272) . روز دهم محرم سال 61 هجرى ، امام با جمعيت كم خود (روى هم رفته كمتر از نود نفر كهچهل نفر از ايشان از همراهان سابق امام و سى و چند نفر در شب و روز جنگ از لشكر دشمنبه امام پيوسته بودند و مابقى خويشاوندان هاشمى امام ، از فرزندان و برادران وبرادرزداگان و خواهرزادگان و عموزادگان بودند) در برابر لشكر بى كران دشمنصف آرايى نمودند و جنگ در گرفت . آن روز از بامداد تا واپسين جنگيدند و امام عليه السّلام و ساير جوانان هاشمى و يارانوى تا آخرين نفر شهيد شدند (در ميان كشته شدگان دو فرزندخردسال امام حسن و يك كودك خرسال و يك فرزند شيرخوار امام حسين را نيز بايدشمرد (273) . لشكر دشمن پس از خاتمه يافتن جنگ ، حرمسراى امام را غارت كردند و خيمه و خرگاه راآتش زدند و سرهاى شهدا را بريده ، بدنهاى ايشان را لخت كرده ، بى اينكه به خاكبسپارند، به زمين انداختند. سپس اهل حرم را كه همه زن و دختر بى پناه بودند با سرهاىشهدا به سوى كوفه حركت دادند (در ميان اسيران از جنس ذكور تنى چند بيش نبود كه ازجمله آنان فرزند 22 ساله امام حسين - كه سخت بيمار بود - يعنى امام چهارم و ديگرفرزند چهار ساله وى محمد بن على كه امام پنجم باشد و ديگر حسن مثنى فرزند امام دومكه داماد امام حسين عليه السّلام بود و در جنگ زخم كارى خورده و در ميان كشتگان افتاده بوداو را نيز در آخرين رمق يافتند و به شفاعت يكى از سرداران ، سر نبريدند و با اسيرانبه كوفه بردند) و از كوفه نيز به سوى دمشق پيش يزيد بردند. واقعه كربلا و اسيرى زنان و دختران اهل بيت و شهر به شهر گردانيدن ايشان وسخنرانيهايى كه دختر اميرالمؤ مين عليه السّلام و امام چهارم - كه جزء اسيران بودند - دركوفه و شام نمودند بنى اميه را رسوا كرد و تبليغات چندين ساله معاويه را از كارانداخت و كار به جايى كشيد كه يزيد از عمل ماءمورين خود در ملا عام بيزارى جست و واقعهكربلا عامل مؤ ثرى بود كه با تاءثير مؤ جل خود، حكومت بنى اميه را برانداخت و ريشهشيعه را استوارتر ساخت و از آثار معجل آن ، انقلابات و شورشهايى بود كه به همراهجنگهاى خونين تا دوازده سال ادامه داشت و از كسانى كه درقتل امام شركت جسته بودند، حتى يك نفر از دست انتقام نجستند. كسى كه در تاريخ حيات امام حسين عليه السّلام و يزيد و اوضاع و احوالى كه آن روزحكومت مى كرد، دقيق شود و در اين بخش از تاريخ كنجكاوى نمايد، شك نمى كند كه آنروز در برابر امام حسين عليه السّلام يك راه بيشتر نبود و آن همان كشته شدن بود و بيعتيزيد كه نتيجه اى جز پايمال كردن علنى اسلام نداشت ، براى امام مقدور نبود؛ زيرايزيد با اينكه احترامى براى آيين اسلام و مقررات آنقائل نبود و بندوبارى نداشت ، به پايمال كردن مقدسات و قوانين اسلامى بى باكانهتظاهر نيز مى كرد. ولى گذشتگان وى اگر با مقررات دينى مخالفت مى كردند، آنچه مى كردند در لفافهدين مى كردند و صورت دين را محترم شمرده با يارى پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آلهو سلّم و ساير مقامات دينى كه مردم براى ايشان معتقد بودند، افتخار مى نمودند. و از اينجا روشن مى شود كه آنچه برخى از مفسرين حوادث گفته اند كه اين دو پيشوا(امام حسن و امام حسين ) دو سليقه مختلف داشتند و امام حسن مسلك صلح را مى پسنديد بهخلاف امام حسين كه جنگ را ترجيح مى داد چنانكه آن برادر با داشتنچهل هزار مرد جنگى با معاويه صلح كرد و اين برادر باچهل نفر به جنگ يزيد برخاست ، سخنى است نابجا؛ زيرا مى بينيم همين امام حسين كه يكروز زير بار بيعت يزيد نرفت ، ده سال در حكومت معاويه و مانند برادرش امام حسن (كه اونيز ده سال با معاويه به سر برده بود) به سر برد و هرگز سر به مخالفتبرنداشت و حقا اگر امام حسن يا امام حسين با معاويه مى جنگيدند كشته مى شدند و براىاسلام كمترين سودى نمى بخشيد و در برابر سياست حق به جانبى معاويه كه خود راصحابى و كاتب وحى و خال المؤ منين معرفى كرده و هر دسيسه را به كار مى برد،تاءثيرى نداشت . گذشته از اينكه با تمهيدى كه داشت مى توانست آنان را به دست كسان خودشان بكشد وخود به عزايشان نشسته به مقام خونخواهى بيايد چنانكه با خليفه سوم نظير همين معاملهرا كرد.
|
|
|
|
|
|
|
|