(53) احترام كردن امام حسن عسگرى عليه السلام به زوار كربلا و خراسان
(55) نجات دادن حضرت عباس عليه السلام زن عجوزه اى را از آب فرات منقول است كه كه يكى از خلفاى بنى عباس قرار گذاشته بود كه هر كس به زيارت امامحسين عليه السلام برود صد اشرفى پول به ديوان بدهد و با اين قرار شيعيان جاننثار فرزند مظلوم حيدر كرار در هر سال با جمعيت بسيار به زيارت مى رفتند. يك روز خليفه بغداد در قصر خود نشسته بود و قصرش مشرف به بيرون بود ديد كهزوار مى آيند و هر يك اشرفى مى دهند به بيرون بود ديد كه زوار مى آيند و هر يك صداشرفى مى دهند و مى روند ناگاه پيرزنى از عقب زوار با پاى برهنه و پياده و انبانىدر پشت رسيد و از بغل خود كيسه اى بيرون آورده صد اشرفى شمرد و به موكلان خليفهداد خواست كه از عقب زوار برود خليفه حكم كرد او را گرفته پيش خليفه بردند خليفهگفت اى پير زن تو كه اينقدر پول داشتى پس چرا بپاى پياده آمده اى گفت به جهت ثواببسيار و تاسى به اهلبيت سيدالشهدا عليه السلام كه سرگردان لشگر يزيد باحالت اسير بعضى از ايشان را پياده مى بردند خليفه گفت به زيارت چه كسى مى روى؟ گفت به زيارت مولاى خودم حضرت سيدالشهدا عليه السلام و حضرت عباس مى روم .گفت : از ايشان چه منفعتى ديده اى كه اينقدر پول را در راه ايشان صرف مى كنى ؟ گفت اصلاحجميع كارهاى دنيا و آخرت من منوط به شفاعت ايشان است و در هر تنگى و عسرتى دستگيردوستان و زائران خود مى باشند خليفه گفت اگر من به تو ظلم كنم آقايان تو بهفرياد مى رسند؟ گفت آرى . پس آن ملعون حكم كرد كه دست و پاى آن عجوزه ضعيفه را بستند و به فرات انداختند ونگاه مى كردند كه آيا از اين مهلكه چه كسى او را نجات تواند داد آن ضعيفه بيچاره بهآن غوطه زده او را بالا برداشت در آن حال رو به طرف روضه حضرت عباس كرد يكمرتبه گفت يا اباالفضل العباس به فريادم برس باز غوطه ور شد دفعه ديگر نيزآب او را بالا برداشت باز حضرت عباس را ندا كرد در آنحاتل ديدند سواره اى چون برق رسيد خود را به ضعيفه رسانيده ، ضعيفه را برداشتهرديف ساخته از آب نجاتش داد ضعيفه رو به گماشتگان خليفه كرده گفت به خليفهبگوئيد كه مولاى من مرا در شماتت نگذاشته چطور مرا نجات داد پس آن ضعيفه به سوارهگفت اى بنده خدا تو چه كسى هستى كه مرا از ورطه هلاكت نجات دادى گفت در وقت افتادندر آب نام چه كسى را فرياد مى زدى گفت مولاى خودماباالفضل العباس را صدا مى زدم فرمود من اباالفضل العباس هستم چون خليفه از نجاتيافتن ضعيفه باخبر شد آن قرار صد اشرفى را از زوار روا داشت حكم كرد كه هيچ كسمتعرض زوار نشود كه اين را نتوان بست . (58) (56) در شهادت على اكبر (ع )
(57) در شهادت على اصغر (ع ) جناب ام كلثوم مى گويد: شب سوم كوچ جناب امام حسين عليه السلام از مدينه در خواب شهربانو را ديدم كه علىاصغر در كنارش گريه مى كرد و به من گفت : اى مادر! فاطمه را به تو سپردم خوب متوجه باش و در وقت خواب لحافش را ملاحظه كنكه كنار نرود من از خواب بيدار شدم خواستم لحاف فاطمه را ملاحظه كنم ديدم فاطمه دررختخوابش نيست و در گوشه اى گهواره خالى على اصغر را مى جنباند و لاى لاى مىگويد و مى گريد گفتم نور ديده چرا گريه مى كنى اين چه اوضاعيست ؟ گفت جده جان الان در خواب مادم شهربانو را ديدم به من گفت يا فاطمه قدر تو راندانستم على اصغر بى تو خواب نمى كند و گريه مى كند بيا برادر را در آغوش بگيرو لاى لاى بگو بخوابان و پسرم على اصغر را راحت كن پس من على اصغر را به كنارگرفتم ، بيدار شدم اثرى از ايشان نديدم چنين گريان نالان شده ام . (60) (58) مكالمه بين گرگ و حضرت يعقوب عليه السلام
(59) داخل شدن حضرت يوسف صديق بهرودنيل براى تغسيل در بكى العيون مسطور است وقتى كه حضرت يوسف على نبينا و آله و عليه السلام رانزديك مصر رسانيدند، مالك گفت اى غلام عبرانى برو و در رودنيل غسل كن و بدن خود را از گرد و غبار راه پاك كن و لباسهاى پاكيزه و فاخر بپوش ونزديك مصر شده ايم . آن حضرت با بدن عريان دخل آب رود نيل شد در آنحال يكى ازماهيان فرياد كرد و با زبان خود خطاب به ماهيان ديگر نموده گفت كه اىماهيان اين جوان ، حضرت يوسف صديق است به جهت احترام و اكرام او چشمهايتان رابپوشانيد مبادا نظر شما به بدن بى پوشش او بيفتد پس ماهيان با شنيدن اين سخن بهآن حضرت اعزاز و اكرام و احترام ملاحظه كرده تماما چشمهات را بپوشانيدند و ابدا بهطرف آن حضرت نگاه نكردند و حال آنكه ماهيان به آدميان نامحرم نيستند. حضرت يوسف على نبينا و آله و عليه السلام تبسم نمود نورى از دندانهاى مباركش ساطعشد كه دروازه هزار نفر از نور او مدهوش شدند و چون جناب يوسغ را به كار رودنيل آوردند عكس جمال حضرت يوسف به آب نيل افتاد يك ماهى سر بيرون كرده اندام لطيفحضت يوسف را ديد و غوطه به آب زده ماهيان ديگر را خبر كرد كه اى ماهيان حضر يوسفكنار رود نيل آمده زود خود را برسانيد و او را زيارت كنيد پس ماهيان فوج فوج از قعر وته دريا به روى آب آمدند و به حضرت يوسف تعظيم و تكريم نموده و او را زيارتكردند و خداوند به همان ماهى دو فرزند عطا كرد يكىحامل خاتم حضرت سليمان گرديد وديگرى معراج حضرت يونس كه او را در شكم خودسير داد تا وقتى كه به حكم خدا او را به كنارى انداخت چنان بدن مبارك يوسف لطيف ونازك شده بود كه به حرارت آفتاب دوام نداشت فىالحال به حكم خداوند قادر متعال درخت كدويى روئيده به بدن لطيف و نازك جناب يونسسايه انداخت و يك بز كوهى فرستاد كه از شير بخورد و چشمه اى برايش جارى نمود وحال آن كه بدن جناب يونس نه زخم شمشير و نه زخم خنجر و تيرداشت . اما يوسف عريان كربلا امام بيمار با اهل بيت اطهار وقتى كهداخل شهر كوفه خراب گرديدند الخ .... (62). اما يونس كربلا كه آن يوسن كه به طفيل وجود مبارك اين خلق شده بود با اين بدنمجروح و عريان در پيش سواران افتاده بود سايه بانى نداشت مگر مرغان با پرهاىخودشان سايه به آن بدن عريان و بريان انداخته بودند. (60) در بيان وفات جناب سليمان رضى الله عنه
(61) كرامت حضرت سلمان عليه الرحمة در بعضى از كتب اخبار روايت شده كه : روزى ابوذر به منزل سلمان آمد و ديد كه ديگ پر بارى در بالاى سه سنگ گذاشته بودكه ناگاه ديگ سرنگون شد اما نه از گوشت و نه از آبش قطره اى ريخته شد پس ديگ رادرست كرد و مشغول صحبت شدند كه ناگاه دوباره سرنگون شد ولى از گوشت و آبشچيزى ريخته نشد و مرتبه سوم ابوذر خيلى متعجب شد. سلمان برخاست و سه عدد سنگ كوچك به زير ديگ گذشت سنگها مشتعل شد و ديگ را جوشانيد بيتشر تعجب نمود تا اين كه آن گوشت را با آبش خوردندابوذر بيرون آمد و در تعجب كه ناگاه به حضرت اميرالمؤ منين على عليه السلامبرخورد كرد. آن بزرگوار از تعجب ابوذر سوال نمود ابوذردليل تعجبش را براى حضرت تعريف كرد حضرت فرمود تعجب مكن كه در نزد سلمان علوماولين و آخرين و اسم اعظم خداى تعالى است كسى كه صاحب اين درجه باشد اين قسمكارها از او عجيب و بعيد نيست (64). (62) ايضا كرامت حضرت سلمان عليه الرحمة
|