21 - داستان حاج على بغدادى اين روايت را محدث عالى مقام همانند علامه شيخ حسين نورى طبرسى ره در جنة الماوى ومرحوم شيخ عباس قمى از النجم الثاقب و مفاتيح الجنان و سيد محمد كاظم قزوينى درالامام المهدى من المهد الى الظهور با اندك تفاوتىنقل فرموده اند. و در النجم الثاقب فرموده است كه اگر نبود در اين كتاب شريف مگر اين حكايت متقنهصحيحه كه در آن فوائد بسيارى است و در اين نزديكيها واقع شده است هر آئينه كافىبود در شرافت و نفاست آن پس بعد از بيان مقدماتى فرموده است كه حاجى مذكور ايدهالله نقل كرد كه در ذمه هشتاد تومان مال امام عليه السلام جمع شد پس رفتم به نجفاشرف بيست تومان از آنرا به جناب علم الهدى و التقى شيخ مرتضى اعلى الله مقامهدادم و بيست تومان به جناب شيخ محمد حسين مجتهد كاظمينى و بيست تومان به جناب شيخمحمد حسن شروقى و باقى ماند در ذمه من بيست تومان كه قصد داشتم در مراجعت بدهم بهجناب شيخ محمد حسن كاظمين آل ياسين ايده الله پس چون مراجعت كردم به بغداد خوشداشتم كه تعجيل كنم در اداى آنچه باقى مانده بود در ذمه ام روز پنجشنبه بود كه مشرفشدم به زيارت امامين همامين كاظمين عليهما السلام و پس از آن رفتم خدمت جناب شيخ سلمهالله و قدرى از آن بيست تومان را دادم و باقى را وعده كردم كه بعد از فروش بعضى ازاجناس به تدريج بر من حواله كنند كه به اهلش برسانم و عزم كردم بر مراجعت بهبغداد در عصر آن روز و جناب شيخ خواهش كرد كه بمانم متعذر شدم كه بايد مزد عملهكارخانه شعربافى را كه دارم بدهم چون رسم چنين بود كه مزد هفته را در عصرپنجشنبه ميدادم پس برگشتم چون ثلث از راه را طى كرده بودم سيد جليلى را ديدم كه ازطرف بغداد رو به من مى آيد چون نزديك شد سلام كرد و دستهاى خود را گشود براىمصافحه و معانقه و فرمود اهلا و سهلا و مرا دربغل گرفت و معانقه كرديم و هر دو يكديگر را بوسيديم و بر سر عمامه سبز روشنىداشت و بر رخسار مباركش خال بزرگ سياهى بود پس ايستاد و فرمود حاجى على خير استبه كجا مى روى گفتم كاظمين عليهما السلام را زيارت كردم و بر مى گردم به بغدادفرمود امشب شب جمعه است برگرد گفتم يا سيدى متمكن نيستم فرمود هستى برگرد تاشهادت دهم براى تو كه از مواليان جد من اميرالمومنين و از مواليان مائى و شيخ شهادتدهد زيرا كه خداى تعالى امر فرموده دو شاهد بگيريد، ( و استشهدوا شهيدين منرجالكم ) (163) و دو نفر مردان عادل خود را بر اين حق شاهد بگيريد). و اين اشاره بود به مطلبى كه درخاطر داشتم كه از جناب شيخ خواهش كنم نوشته اى به من دهد كه من از مواليان اهلبيتعليهم السلامم و آن را در كفن خود بگذارم پس گفتم تو چه مى دانى و چگونه شهادت مىدهى فرمود كسى كه حق او را به من مى رسانند چگونه آن رساننده را نمى شناسند گفتمحقى فرمود آنچه رساندى به وكيل من گفتم وكيل تو كيست فرمود شيخ محمد حسن گفتموكيل تو كيست فرمود وكيل تو وكيل من است و به جناب آقا سيد محمد گفته بود كه درخاطرم خطور كرد كه اين سيد جليل مرا به اسم خواند با آنكه او را نمى شناسم پس بهخود گفتم شايد او مرا مى شناسد و من او را فراموش كرده ام باز در نفس خود گفتم كه اينسيد از حق سادات از من چيزى مى خواهد و خوش دارم كه ازمال امام عليه السلام چيزى به او برسانم پس گفتم كه اى سيد در نزد من از حق شماچيزى مانده بود رجوع كردم در امر آن به جناب شيخ محمد حسن براى آنكه ادا كنم حق شمايعنى سادات را به اذن او پس در روى من تبسمى كرد و فرمود آرى رساندى بعضى ازحقوق ما را به سوى وكلاى ما در نجف اشرف پس گفتم آنچه ادا كردمقبول شد فرمود آرى پس در خاطرم گذشت كه اين سيد مى گويد: بالنسبه به علماءاعلام وكلاى مايند و اين در نظرم بزرگ آمد پس گفتم علماء وكلايند در قبض حقوق ساداتو مرا غفلت گرفت انتهى ... آنگاه فرمود برگرد جدم را زيارت كن پس برگشتم و دست راست او در دست چپ من بودچون به راه افتاديم ديدم در طرف راست ما نهر آب سفيد و صاف جارى است و درختانليمو و نارنج و انار و انگور و غير آن همه با ميوه در يك وقت با آنكه موسم آنها نبود بربالاى سر ما سايه انداخته اند گفتم اين نهر و اين درختها چيست ؟ فرمود هر كس ازمواليان ما كه زيارت كند جد ما را و زيارت كند ما را اينها با هست پس گفتم مى خواهمسوالى كنم فرمود سوال كن گفتم شيخ عبدالرزاق مرحوم مردى بود مدرس روزى نزد اورفتم شنيدم كه مى گفت كسى كه در طول عمر خود روزها روزه باشد و شبها به عبادتبه سر برد و چهل حج و چهل عمره بجاى آورد و در ميان صفا و مروه بميرد و از موالياناميرالمومنين نباشد براى او چيزى نيست فرمود آرى والله براى او چيزى نيست پس ازحال يكى از خويشان خود پرسيدم كه از مواليان اميرالمومنين است فرمود آرى او و هر كهمتعلق به تو پس گفتم سيدنا براى من مسئله اى است فرمود بپرس گفتم روضه خوانانتعزيه امام حسين عليه السلام مى خوانند كه سليمان اعمش آمد نزد شخصى و از زيارتسيد الشهداء عليه السلام پرسيد گفت بدعت است پس در خواب ديد سودجى را ميان آسمانو زمين پس سوال كرد كه كيست در آن سودج گفتند به او فاطمه زهرا عليهما السلام وخديجه كبرى عليهما السلام پس گفت به كجا مى روند گفتند به زيارت امام حسين عليهالسلام در امشب كه شب جمعه است و ديد رقعه هائى را كه از هودج مى ريزد و در آنمكتوبست : امان من النار لزوار الحسين عليه السلام فى ليلة الجمعة امان من النار يومالقيامة ) اين حديث صحيح است ؟ فرمود آرى راست و تمام است . گفتم سيدنا صحيح است كه مى گويند هر كس زيارت كند حسين عليه السلام را در شبجمعه پس براى او امان است فرمود آرى والله و اشك از چشمان مباركش جارى شد و گريستگفتم سيدنا مسئله اى دارم فرمود بپرس گفتم سنه هزار دويست و شصت و نه حضرت رضارا زيارت كرديم و در درود يكى از عربهاى شروقيه را كه از باديه نشينان شرقى نجفاشرفند ملاقات كرديم و او را ضيافت كرديم و از او پرسيديم كه چگونه است ولايت امامرضا عليه السلام گفت بهشت است امروز پانزده روز است كه من ازمال خود حضرت رضا عليه السلام خورده ام چه حق دارد منكر و نكير كه در قبر نزد منبيايند گوشت و خون من از طعام آن حضرت روئيده در مهمان خانه آن جناب اين صحيح استعلى بن موسى الرضا عليه السلام مى آيد و او را از منكر و نكير خلاص مى كند؟فرمودآرى والله جد من ضامن است گفتم يا سيدنا مسئله كوچكى است فرمود آرى والله جد من ضامناست گفتم سيدنا مسئله كوچكى است مى خواهم بپرسم فرمود بپرس گفتم زيارت منحضرت رضا عليه السلام را مقبولست فرمودقبول است انشاء الله گفتم سيدنا سوال ديگر دارم فرمود بسم الله گفتم حاجى محمدحسين بزاز باشى پسر مرحوم حاجى احمد بزاز باشى زيارتشقبول است يا نه ؟ و او با من رفيق و شريك در مخارج بود در راه مشهد امام رضا عليهالسلام فرمود عبد صالح زيارتش قبول است گفتم سيدناسوال ديگرى دارم فرمود بسم الله گفتم فلانى كه ازاهل بغداد و همسفر ما بود زيارتش قبول است ؟ پس ساكت شد گفتم سيدنا مسئلة فرمود بسمالله گفتم اين كلمه را شنيدى يا نه زيارت اوقبول است يا نه جوابى نداد حاجى مذكور نقل كرد كه ايشان چند نفر بودند ازاهل مترفين بغداد كه در اين سفر پيوسته به لهو و لعبمشغول بودند و آن شخص مادر خود را نيز كشته بود پس رسيديم در راه به موضعى ازجاده وسيع كه دو طرف آن بساتين و مواجه بلده شريفه كاظمين است و موضعى از آن جادهكه متصل است به بساتين از طرف راست آن كه از بغداد مى آيد و آنمال بعضى از ايتام سادات بود كه حكومت به ستم آن راداخل در جاده كرد و اهل تقوى و ورع سكنه اين دو بلد هميشه كناره مى كردند از راه رفتن درآن قطعه از زمين پس ديدم آن جناب را كه در آن قطعه راه مى رود پس گفتم اى سيد من اينموضع مال بعضى از ايتام سادات است تصرف در آن روا نيست فرمود اين موضعمال جد ما اميرالمومنين و ذريه او و اولاد ماست حلال است براى مواليان ما تصرف در آن و درقرب آن مكان در طرف راست باغى است مال شخصى كه او را حاجى ميرزا هادى مى گفتند واز متولين معروف عجم بود كه در بغداد سكونت مى ورزيد گفتم : سيدنا راست است كه مىگويند زمين باغ حاجى ميرزا هادى مال حضرت موسى بن جعفر عليه السلام است فرمود چهكار دارى به اين ؟ و از جواب اعراض نمود پس رسيديم به ساقيه آب كه از شط دجله مىكشند براى مزارع و بساتين آن حدود، و از جاده مى گذرد و آنجا دو راه مى شود به سمتشهر يكى راه سلطانى است و ديگرى راه سادات و آن جنابميل كرد به راه سادات پس گفتم بيا از اين راه يعنى راه سلطانى برويم فرمود نه از اينراه خود مى رويم پس آمديم و چند قدمى نرفتيم كه خود را در صحن مقدس و در نزدكفشدارى ديديم و هيچ كوچه و بازارى را نديديم پسداخل ايوان شديم از طرف باب المراد كه از سمت شرقى و طرف پائين پا است و در رواقمكث نفرمود و اذن دخول نخواند و داخل شد و در درب حرم ايستاد پس فرمود زيارت بكن ،گفتم من قادر نيستم فرمود براى تو بخوانم گفتم آرى پس فرمود، ءادخل يا الله السلام عليك يا رسول الله السلام عليك يا اميرالمومنين . همچنين سلام كردند بر هر يك از ائمه عليهم السلام تا رسيدند در سلام به حضرتعسكرى عليه السلام و فرمود: السلام عليك يا ابا محمد الحسن العسكرى آنگاه فرمود امامزمان خود را مى شناسى گفتم چرا نمى شناسم ، فرمود سلام كن بر امام زمان خود گفتم :السلام عليك يا حجت الله يا صاحب الزمان يا بن الحسن پس تبسم نمود و فرمود عليكالسلام و رحمة الله و بركاتة پس داخل شديم در حرم مطهر و ضريح مقدس را چسبيديم وبوسيديم پس فرمود به من زيارت كن گفتم من قارى نيستم فرمود زيارت بخوانم براىتو؟گفتم آرى فرمود كدام زيارت را مى خواهى گفتم هر زيارت كهافضل است مرا به آن زيارت ده فرمود زيارت امين اللهافضل است آنگاه مشغول شد به خواندن و فرمود: السلام علسكما يا امين الله فىارضه و حجته على عباده الخ و چراغهاى حرم را در اينحال روشن كردند پس شمعها را ديدم روشن است ولكن حرم روشن و منور است به نورىديگر مانند نور آفتاب و شمعها مانند چراغى بودند كه روز در آفتاب روشن نمايند و مراچنين غفلت گرفته بود كه هيچ ملتفت اين آيات بينات نمى شدم چون از ريارت فارغ شداز سمت پائين پا آمدند به پشت سر و در طرف شرقى ايستادند و فرمودند: آيا زيارتمى كنى جدم حسين را گفتم آرى زيارت مى كنم شب جمعه است پس پس زيارت وارث راخواندند و موذنها از اذان مغرب فارغ شدند پس به من فرمود نماز كن و ملحق شو به جماعتپس تشريف آوردند در مسجد پشت حرم مطهر و جماعت در آنجا منعقد بود و خود به انفرادايستادند در طرف راست امام جماعت محاذى او و منداخل شدم در صف اول و برايم مكانى پيدا شد چون فارغ شدم او را نديدم پس از مسجدبيرون آمدم و در حرم تفحص كردم او را نديدم و قصد داشتم او را ملاقات كنم و چند قرانىبه او بدهم و شب او را نگاه دارم كه مهمان من باشد آنگاه به خاطرم آمد كه آن سيد كهبود و آيات و بينات گذشته را ملتفت شدم از انقياد من امر او را در مراجعت به آنشغل مهم كه در بغداد داشتم و خواندن مرا به اسم با آنكه او را نديده بودم و گفتن اومواليان ما و اينكه من شهادت مى دهم و ديدن نهر جارى و درختان ميوه دار در غير موسم وغير از اينها از آنچه گذشت كه سبب شد براى من يقينحاصل شود به اينكه او حضرت مهدى عليه السلام است خصوص در فقره اذندخول و پرسيدن از من بعد از سلام بر حضرت حسن عسكرى عليه السلام كه امام زمان خودرا مى شناسى چون گفتم مى شناسم فرمود سلام كن چون سلام كردم تبسم كرد و جوابداد پس آمدم در نزد كفشدار و از حال جنابش سوال كردم گفت بيرون رفت و پرسيد كه اينسيد رفيق تو بود؟گفتم بلى پس آمدم به خانه مهماندار خود و شب را به سر بردم چونصبح شد رفتم به نزد جناب شيخ محمد حسن و آنچه ديده بودمنقل كردم پس دست خود را بر دهان گذاشت و نهى نمود از اظهار اين قصه و افشاء اين سرو راز و فرمود خداوند تو را موفق كند پس آن را مخفى مى داشتم و به احدى اظهار ننمودمتا آنكه يك ماه از اين قضيه گذشت روزى در حرم مطهر بودم سيد جليلى را ديدم كه آمدنزديك من و پرسيد كه چه ديدى و اشاره كرد به قصه آن روز گفتم چيزى نديدم بازاعاده كرد آن كلام را به شدت انكار كردم پس از نظرم ناپديد شد و ديگر او را نديدم .(164) 22 - كلام امام باقر عليه السلام در پيوند بااهل بيت (ع ) ميسر مى گويد در خدمت امام باقر عليه السلام بودم و در خيمه آن حضرت حدود پنجاه نفرمرد بودند بعد از سكوت طولانى ما امام عليه السلام فرمودند چرا حرف نمى زنيد؟شايد گمان مى كنيد كه من پيامبر شما هستم به خدا سوگند من پيامبر نيستم ولكن منفرزند و خويشاوند رسول خدا هستم كسى كه با ما پيوند برقرار كند خدا با او پيوندمى كند و كسى كه ما را دوست بدارد خداوند او را دوست مى دارد و كسى كه از ما احترام كندخداوند حرمت او را نگه مى دارد آنگاه حضرت فرمودند آيا مى دانيد كدام زمين پيش خداوندافضل است ؟ راوى مى گويد كسى از ما نتوانست جواب گويد حضرت خودشان فرمودند:اين مكه است كه خداوند آن را براى خودش حرم انتخاب فرمود و بيتش را در آنجا قرار دادسپس فرمودند آيا مى دانيد كدام زمين در مكه افضل است ؟ پيش خداوند از جهت احترام بازكسى از ما حرف نزد و حضرت خودشان جواب فرمودند كه اين مسجدالاحرام است سپسفرمودند آيا مى دانيد كدام قسمت مسجدالحرامافضل است در پيشگاه الهى ؟ از نظر احترام باز كسى از ما جواب نداد حضرت فرمودنداين محل بين ركن و مقام در كعبه است و حضرتاسماعيل آنجا نماز خواند به خدا سوگند اگر بنده اى از بندگان خدا در اين مكان شب رابه روز با عبادت بياورد و روز را به شب با روزه گرفتن برساند در حالى كه حقحرمت ما اهل بيت عليهم السلام را نشناسد خداوند چيزى را از اوقبول نخواهد فرمود. (165) 23 - پيوند با فرزندان امام حسين عليه السلام . محدث عالى مقام مرحوم (نورى طبرسى ) در (مستدركالوسائل ) نقل فرموده است كه يكى از اعيان مغرب به مقصد زيارت بيت الله الحرام ازشهر خودش عازم مكه معظمه شد مردى از اهل خير و صلاح يكصد دينار به او داد و گفت اينصد دينار را به مدينه منوره برسان و در آنجا به يكى از سادات صحيح النسب حسينىاز فرزندان امام حسين عليه السلام برسان تا به دين وسيله با جد بزرگوارشان صلهو پيوند برقرار كرده باشيم و در روزى كه نهمال و نه اولاد سودى نخواهد داشت مگر كسى كه قلب سليم داشته باشد بدين وسيله بهآن حضرت نزديك باشم . آن مرد مغربى پول را گرفت وقتى كه وارد مدينه منوره شدسئوال كرد از سادات صحيح النسب حسينى به او گفتند شبهه اى در صحت نسب اينها(سادات مدينه منوره ) نيست مگر اينكه اينها اهل سنت و مخالفين (سنيها) را دشمن مى دارندو آنها را سب و دشنام مى دهند دشنام دادنشان را هم علنى و آشكار انجام مى دهند. و قضاوت و ايراد خطبه هاى نماز جمعه و سخنرانيها و رهبريت مسلمانها هم در دست آنهاست واحدى غير از آنها دخالتى در امور ندارد مرد مغربى مى گويد متحير و به فكر فرورفتم و به ياد سفارشى افتادم كه صاحب مال كرده بود كه بايد به يك سيد صحيحالنسب حسينى بدهم با يكى از آنها يك جا خلوت كردم و از مذهب او پرسيدم گفت به شمادرست گفته اند كه ما شيعه على عليه السلام هستيم و اين مذهب پدران و اجداد ما است اززمان رسول خدا صلى الله عليه و آله . مرد مغربى مى گويد براى من ثابت شد و يقينحاصل كردم كه او شيعه است و مخالفين را سب مى كند و من متحير و مبهوت و با حالت فكرماندم كه چه كار كنم پول را به او بدهم يا نه ؟ گفتم اى سيد اگر شما از اهل سنت (يعنى سنى مذهب ) بودىپول را به شما مى دادم و مقدار پول هم اين قدر است آن سيد بزرگوار شكايت از مستمندىو نياز شديد خودش را به من كرد و از من التماس كرد مقدارى ازپول را به او بدهم گفتم امكان ندارد به تو اينپول را بدهم سيد گفت ممكن نيست كه من هم دين و مذهب حق و صحيح خود را به چند دينارپول دنياى پست بفروشم من هم خدائى دارم . مرد مغربى مى گويد از هم جدا شديم و من در همان شب در خواب ديدم گويا قيامت بر پاشده است و مردم از پل صراط رد مى شوند من هم خواستم عبور كنم فاطمه زهرا عليهماالسلام امر فرمودند و جلوى مرا گرفتند و مانع شدند كه عبور نمايم استغاثه كردمكسى پيدا نشد كه از من حمايت و شفاعت كند ناگاه ديدمرسول خدا صلى الله عليه و آله تشريف مى آوردند به آن حضرت استغاثه نمودم و گفتميا رسول الله : من از امت تو هستم و دختر بزرگوارتان امر فرموده است كه مانع شوند ازعبور من رسول خدا صلى الله عليه و آله به حضرت فاطمه زهرا عليهما السلامفرمودند: چرا دستور داديد از اين مرد جلوگيرى كنند حضرت فاطمه عليهما السلام عرضكرد يا رسول الله اين مرد جلوى روزى فرزند مرا گرفترسول خدا به طرف من التفات كردند و فرمودند چرا مانع روزى فرزند فاطمه عليهماالسلام شدى ؟ گفتم يا رسول الله چون او شيعه مذهب بود و دشمناهل سنت را و دشنام مى داد به صحابه تو، رسول خدا فرمودند به تو چه ربطى داردكه در ميان فرزندان و اصحاب من دخالت مى كنى ناگاه از خواب بيدار شدم با حالتاضطراب و تشويش كننده تمام پول را برداشتم و ازمال خودم هم يكصد دينار به او افزودم و با اينپول ، خدمت آن سيد بزرگوار (مهنا بن سنان ) رسيدم دست او را بوسيدم ديدم سيد حمدخدا را گفت و از خداوند تشكر كرد و ثنا گفت آن طورى كه سزاوار خداوند بود سپس بهمن فرمود تعجب از شماست كه من ديروز از شما التماس كردم مقدار كمى از اينپول را و شما نداديد و اما الان تمام پول را به اضافه پولى كه از خودت به آناضافه كردى آورده اى ؟ اين امر خيلى عجيب است ، از شما مى پرسم آيا جدمرسول خدا صلى الله عليه و آله را در خواب ديدى ؟ و جده ام فاطمه زهرا عليهما السلامشما را امر كرده است كه اين پول را به من بدهى بعد از آنكه شما را منع فرمود از عبوركردن بر پل صراط مرد مغربى مى گويد گفتم بلى به خدا سوگند اى فرزندرسول خدا صلى الله عليه و آله مطلب همان است كه فرمودى آن وقت آن سيد بزرگوارفرمودند: اگر شما آن بزرگواران و رسول خدا صلى الله عليه و آله و فاطمه زهراعليهما السلام را در خواب نمى ديدى پيش من نمى آمدى و اگر شما پيش من نمى آمدى من درصحت نسبم با آنها (رسول خدا و فاطمه زهرا) شك مى كردم و در اينكه مذهب من مانند آنهاستنيز به شك مى افتادم اكنون اين شك و ترديد من برطرف شد.(166)
|