مقدمه ناشر به نام حضرت دوست ، كه هر آن چه هست از اوست . انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلوة و يؤ تون الزكوة و همراكعون . مائده ، 55. معبودا، چون سر برآوردم ، دير زمانى بود كه نسيم عشق از ساحت كبريايى تو نشاءتگرفته و خورشيد ولايت درخشيدن آغازيده بود. دانه در خاك پوست شكافته و جوانه سراز خاك برآورده ، قد مى كشيد. شكوفه ها با شميم مصطفوى پلك گشوده بودندو گل هاى بوستان مرتضى پيرايه ريخته و بودن را در خود مى پروريدند. پرندگان عاشق چندين منزل پشت سر نهاده و رو به سوى تو داشتند. سى مرغابى كه سليمان و ابوذر را از عهدخليل تو و روح الله و... را از عصر خورشيد مستوراهل بيت را در ميان داشتند، به سوى قله ى سيمرغ تو پر گشوده بودند و من مى سوختمكه هلا، بلندى پرواز و اين بى بال و پرى ! و بر سجاده اى كه راه آسمان رامى جست بر تربت سيد و مولاى عاشقان استغاثه مى كردم . ... و طعم خوب بندگى پيكى است به شما تا شكوه پرواز عاشقان را نظاره گرباشيد و در اين استغاثه با هم نوا. مقدمه الحمد لله رب العالمين و صلى الله على سيدنا محمد و آله الطاهرين .
خوش تر آن باشد كه سر دلبران
| مولوى نشان دادن الگوها و شخصيتهاى بزرگ مذهبى و فرمايشات آنان ، خود نيز انسان سازاست . رفتار و گفتار آن فرزانگان ابتداء با نفس خود كه مقابله با شيطان درونى است وانقلاب را كه همان تزكيه نفس است از خود شروع كردند و حقيقتا هم پيروز گشتند وفاتح تمام و كمال گرديدند. اگر كلمه اى گفتند اثر خود را بر جان انسان گذاشت ومى گذارد! امت مسلمان ، براى تربيت اسلامى نيازمند به نشان دادن الگوى تربيتى و ارائه قهرمانو نمونه است . بر ما است كه خاطره و شرح حال مردان بزرگ و عالمان دين را كه راهيان كوى طريقتهستند پاس بداريم كه به قول قرآن كريم : لقد كان فى قصصهم عبرة لاءولىالاءلباب .(1) در سرگذشت و قصه هاى آنان عبرت و تجربه اى براى خردمندان است . افرادى در يك موقعيت ويژه زمانى ، قدم در راهى مى گذارند و خود را در صف مشخصى جاىمى دهند و به نفع مكتبى قدم بر مى دارند، و تبليغ مى كنند و ثابت قدم و استوار حتى تاپاى شهادت حاضر مى شوند كه همه هستى خود را فدا مى كنند. آنها مصداق فرمايش امامعلى عليه السلام در دعاى كميل هستند. به درگاه خداوند عرضه مى دارد: خدايا تو را به قداست و پاكيت و به بزرگترين نام ها و صفت هايت مى خوانم ومسئلت دارم كه لحظه هاى مرا در شب و روز به ياد خويش آباد سازى و به خدمت خودتپيوسته گردانى و عملهايم را پذيرا باش تا آن كه تمامى علمها و ذكرهايم يك ذكرشود و حال من همواره در خدمت تو باشد. در اين كتاب دو هدف دنبال مى شود: 1. آشنايى با بزرگان علم و دين 2. زندگى سازبودن فرمايشات آنان . به فرموده امام خمينى رحمه الله : آنان (روحانيت ) در هر عصرى از اعصار براى دفاع ازمقدسات دينى و ميهنى خود مرارت ها و تلخى هايىمتحمل شده اند و همراه با تحمل اسارت ها و تبعيدها، زندان ها و اذيت و آزارها و زخم زبانها، شهداى گرانقدرى را به پيشگاه مقدس حق تقديم نموده اند.(2) بارالها عنايت خود را از ما دريغ مدار و ناموس دهر و ولى عصر ارواحنا، فداه را از ماراضى فرما و ما را از نور هدايت خود هميشه بهره مند نما انك مجيب قريب .(3) بلال بن رياح (وفات 20 ق ) بعد از رحلت حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله 9 يا 10سال بيشتر در قيد حيات نبود. او مؤ ذن رسول اكرم صلى الله عليه و آله و از سابقين دراسلام است . وقتى ابوبكر با مردم نماز مى گذارد، انتظار داشت كهبلال كما فى السابق اذان بگويد، ولى اين آرزوى او هرگز برآورده نشد. وقتىابوبكر، بلال را ملاقات كرد گفت : اى بلال ، تو علاوه بر آنكه ترك ما كرده اى اذانگفتن را نيز ترك گفته هنگام نماز در مسجد ما را از بانك اذان خود بى بهره ساخته اى . اى مؤ ذن رسول خدا صلى الله عليه و آله آيا اين كناره گيرى تو دليلى داشته و علت وسببى را در بردارد؟ بلال گفت : اى ابوبكر هيچكارى بدون دليل و هيچ عملى بى برهان نيست . تو خود جوابسؤ الت را بهتر مى دانى . سپس بلال با يك قيافه جدى ادامه داد. آيا من براى امامت نماز تو اى ابوبكر چگونه مىتوانم اذان بگويم در حاليكه اين كار تو نيست و لباس اين امر برازنده اندام تو نمىباشد. ابوبكر گفت : اى بلال از اين مقوله سخن مگو و در اين مورد وارد بحث نشو ولى مىخواستم از تو خواهش كنم كه به مؤ ذنى خود ادامه دهى . بلال در پاسخ اظهار داشت : اى ابوبكر من خيلى صريح و روشن مطلب را گفتم . كه چشمان بلال نمى تواند كس ديگرى را جز آنكه خود تعيين فرمود. بر منبر پيامبراسلام و در محراب رسول خدا ملاحظه نمايد. ابوبكر كه تصميم داشت به هر طريقى استبلال را راضى نموده و به نفع خود باز بلال را مخاطب ساخته گفته : اىبلال من فكر مى كنم كه اگر در همين شهر باقى بمانى و مانند گذشته به فعاليت خودادامه دهى براى تو بهتر و نيكوتر است و زندگانيت صورت مطلوب ترى به خود خواهدگرفت . بلال اظهار داشت كه : اى ابوبكر تو از مطلوبيت زندگانى بحث مى كنى و آن را رخ منمى كشى . آخر بعد از محمد صلى الله عليه و آله زندگانى به چه درد من مى خورد و پساز رحلت آن وجود آن عزيز زندگى چه ثمرى در بر دارد كه مطلوب باشد. سلمان فارسى (وفات 36 ق ) پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: سلمان منااهل بيت . امام باقر عليه السلام مى فرمايد: عده اى با هم نشسته بودند و نسب خود را ياد مىنمودند و افتخار مى كردند كه سلمان نيز در ميان آنان حاضر بود. عمر به سلمان گفت :اى سلمان اصل و نسب تو چيست ؟ فقال سلمان انا سلمان بن عبدالله كنت ضالا فهد انى الله بمحمد صلى الله عليه وآله و كنت عائلا فاغنانى الله بمحمد صلى الله عليه و آله و كنت مملوكا فاعتقنى اللهتعالى بمحمد صلى الله عليه و آله فهذا حسبى و نسبى يا عمر.(4) سلمان فرمود: من سلمان پسر عبدالله ، گمراه بودم كه خداوند بوسيله حضرت محمدصلى الله عليه و آله مرا هدايت كرد و بنده بودم كه خداوند بوسيله حضرت محمد صلىالله عليه و آله مرا آزاد فرمود، پس اى عمر اين است حسب و نسب من ! در روايتى آمده وقتى امام امير مؤ منان عليه السلام بر سر جنازه سلمان حاضر شد پارچهاى كه بر صورت سلمان بود برداشت . سلمان به صورت آن حضرت تبسمى كرد، امامعليه السلام فرمود: مرحبا يا ابا عبدالله اذا لقيترسول الله صلى الله عليه و آله فقل له مامر على اخيك من قومك .(5) سلمان موعظه سودمند به جرير مى كند، مى فرمايد: اى جرير نسبت به خدا فروتن باش ، زيرا هر كس كه براى خدا تواضع كند، روز قيامتمقام بلندى دارد. اى جرير ميدانى علت تاريكى و ظلمات قيامت چيست ؟ جرير گفت : نه سلمان گفت : ظلم كردن به ديگران در دنيا سبب ظلمات روز قيامت است .(6) پس از وفات پيغمبر صلى الله عليه و آله گروهى از اصحاب آن حضرت مسئله خلافتپيامبر صلى الله عليه و آله را از سلمان سؤال كردند: آيا چه كسى لياقت جانشينى پيامبر اسلام را دارد؟ سلمان گفت : گمان نمى كنم اين مقام بغير از على عليه السلام زيبنده ديگرى باشد! مگرابوالحسن عليه السلام اول كسى نيست كه به قبله مسلمانان نماز خواند و احكام دين و سنتپيغمبر اسلام را از ديگران بهتر مى داند؟! در ميان بنى هاشم هر چه خوب و نيك شمرده شود، على عليه السلام كانون تمام خيراتاست و آنچه را على عليه السلام دارد ديگران ندارند! در زمان خليفه اول حذيقة بن يمان فرماندار مدائن بود، بعد از او سلمان به سمت رهبرىآن شهر انتخاب شد و در زمان خليفه دوم سلمان همچنان بر حكومت خويش برقرار بود. امارفتارش بر اساس عدل و انصاف بود، از اين جهت مورد انتقاد و يا سرزنش خليفه دومقرار گرفت . چرا همچون حذيقه رفتار نمى كند؟ سلمان در پاسخ نامه انتقاد آميز خليفه نوشت : بسم الله الرحمن الرحيم نامه سلمان غلام پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله به عمر بن خطاب : موضوع سخناينكه در جواب نامه خشن و ملامت آميزى كه به من نوشته و عتاب كرده اى كه چون امير مدائنهستم چرا به شيوه حذيقه رفتار نمى كنم ؟ آگاه باش : خداى متعال مرا از كار زشت باز داشته است ، و در قرآن كريم فرموده : هان مؤ منين ازگمان بد بردن سخت دورى جوئيد، بدرستى كه قسمتى از گمانها گناه و معصيت است ! وپيرامون ديگران تجسس نكنيد، و در غياب و نبود ديگران از آنها سخن نرانيد! آيا دوستداريد گوشت مرده برادر مسلمان خود را بخوريد؟! اينعمل پيش شما تنفر آميز است از خدا بترسيد.(7) من پيروى ترا نمى كنم و به دنبال اعمال زشت حذيقه و نافرمانى خدا نخواهم رفت ! نوشته اى كه چرا حصير مى بافم و نان جو مى خورم اين كار براى مؤ من عار نيست تاسبب ملامت شود! خدا بر من مبارك كند كه حصير ببافم و نان جو بخورم و از ديگران بى نياز باشم نهاينكه غذاى خوب بخورم و مؤ منى را غضبناك كرده و بنا حق حكم كنم ! اين كار به پارسائى نزديك تر و در پيشگاه پروردگار محبوب تر است ، خود بارهاديدم رسول خدا صلى الله عليه و آله هر گاه نان جو مى يافت مى خورد و سپاسگزارىمى كرد و از اين نحوه خوراك هيچگاه خشمناك نمى شد! مرا ملامت كرده اى كه چرا به مردمبخشش مى كنم ؟ اين عيبى نيست عطا را براى خدا و روز فقر و تهيدستى خويش انجام مىدهم . براى من فرقى ندارد غذائى كه جويده شد و در گلويم رسيد شيره گندم و مغز قلم ياسبوس جو باشد! در نامه نوشته اى من : چون تشكيلات و دم دستگاه ندارم سلطنت خدا را ضعيف كرده و سبكشمرده ام . و مردم مدائن هم براى مقام خلافت احترام قائل نمى شوند تا جائى كه در كارهاى شخصىاز من كمك مى گيرند و اين رفتار باعث ذلتى و سستى حكومت الهى است ! وه ، چه لغزشى اين طور كه تو فكر كرده اى نيست . مطمئن باش اين شيوه كه به نظرتو ذلت است در صورتى كه مطيع خدا باشم براى من از عزت و بزرگى كه در طغيان ومعصيت باشد محبوب تر است ؟ تو خود كردار رسول اكرم صلى الله عليه و آله سفير الهى را ديدى كه در عينحال همچون پدرى مهربان با مردم گرم و دمساز بود، با اين وصف لباس خشن مىپوشيد و غذاى نامطبوع مى خورد و قرشى و عربى ، سياه و سفيد و بالاخره همه افراد درنظرش يكسان بودند.(8) ابوذر: وفات (31 يا 32 ق ) به سندهاى زياد در كتابهاى سنى و شيعه روايت است كه حضرترسول اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: آسمان سايه نكرده بر سر كسى و زميننداشته كسى را كه راستگوتر از ابوذر باشد. از امام باقر عليه السلام منقول است : ابوذر از خوف خداوند آنقدر گريه كرد تا اينكهبه درد چشم آزرده شد، به او گفتند كه دعا كن تا خدا چشم ترا شفا بخشد، گفت : مرا ازآن غمى نيست . غم من دو چيز بزرگ و عظيم است كه در پيش دارم و آن بهشت و دوزخ است . از امام موسى بن جعفر عليه السلام منقول است : هنگام فوت ابوذر، از وى پرسيدند،ثروت تو چيست ؟ گفت : ثروت من ؛ عمل من است ، گفتند ما از طلا و نقره سؤال مى كنيم . ابوذر گفت : هرگز صبح و شام نكرده ام كه مرا خزانه اى بوده باشد كهمال خود را در آن جمع كرده باشم ؛ از حبيبم رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كهفرمود: كندو ج القمرء قبره خزانه و صندوق انسان قبر او است .(9) آزاد مردى ابوذر: روزى عثمان توسط يكى از غلامانش پولى براى ابوذر فرستاد و به عبد خود گفت :اگر ابوذر اين پول را قبول كند ترا آزاد خواهم كرد، برده عثمان كيسه را نزد ابوذرآورد، هر چه اصرار كرد ابوذر قبول نكرد، عرض كرد: اى ابوذر اين كيسه راقبول كن ، زيرا اگر به پذيرى عثمان مرا آزاد خواهد كرد، ابوذر گفت : ان كان فيهاعتقك فان فيها رقى درست است كه در پذيرفتن من تو آزاد مى شوى ولى من بنده مىشوم ، بالاخره قبول نكرد.(10) ابوذر در كوچه و بازار و مسجد؛ در هر جا كه اجتماعى مى ديد، با گفتار آتشين خود بديهاو خيانتهاى معاويه را مى گفت و مردم را بر ضد او مى شوراند، معاويه از راه نقشه واردشد كه ابوذر را ساكت كند و آن نقشه اين بود. سيصد دينار براى ابوذر فرستاد، ابوذرگفت : اگر اين حقوق من است كه مرا از آن محروم كرده اند، مى پذيرم ولى اگر به عنوانصله و انعام است ، آن را قبول نمى كنم و رد كرد. روزى معاويه گفت : ابوذر را نزد من بياوريد، ابوذر را به حضورش آوردند معاويه بهابوذر گفت : اى دشمن خدا واى دشمن رسول خدا، آيا هر روز نزد ما مى آئى و بر ضد ماسخن مى گوئى ، اگر من بى اجازه امير مؤ منان عثمان ، كسى را مى كشتم ، حتما ترابقتل مى رسانم ولى درباره قتل تو اجازه مى گيرم . ابوذر گفت : من دشمن خدا و دشمن رسول خدا صلى الله عليه و آله نيستم ، بلكه تو وپدر تو دشمن رسول خدا هستيد؛ در ظاهر دم از اسلام مى زنيد ولى باطن شما را كفرگرفته است رسول خدا ترا لعنت كرده و مكرر نفرين نموده كه خدا ترا سير نكند.(11) عبدالله بن مسعود (مشهور به ابن مسعود): (وفات 32 ق ) در جنگ بدر زمانى ابن مسعود با ابوجهل روبرو شد كه ديدابوجهل زخمهاى زيادى را متحمل شده و گوشه اى افتاده بود، ابن مسعود پاى خود را برروى سينه آن انسان مغرور گذاشت و فشارى داد، آن وقت به او گفت تو را مى كشم ! ابوجهل گفت : اولين غلامى نيستى كه ارباب خويش را كشته است . اما سخت ترين چيزىكه امروز مى بينم اين است كه تو مرا بكشى . آيا از جوانمردان و پاكان و صاحبانسوگند كسى نبود كه ماءمور كشتن من شود؟(12) ابوجهل كه ديد بايد سرش بريده شود از ابن مسعود خواهش كرد حالا كه سر مرا جدا مىكنى ، چنان جدا كن كه گردن من نيز روى سرم باشد تا وقتى به نيزه زده مى شود درميان سرهاى ديگر بزرگ تر ديده شوم . ابن مسعود برعكس خواسته هاى او سرش را آنچنان از بيخ بريد كه مقدارى از سرش نيزروى گردنش ماند. آنگاه سلاح و زره او را برگرفت و پيش پيامبر صلى الله عليه و آلهآورد و آن حضرت را به كشته شدن ابوجهل بشارت داد. وقتى خبر كشته شدن ابوجهل را ابن مسعود به پيامبر صلى الله عليه و آله داد پيامبرصلى الله عليه و آله داد پيامبر فرمود: آيا خودت او را كشتى ؟ عرض كرد: بله يارسول الله صلى الله عليه و آله فرمود: برويم جسدش را نشانم بده پيامبر جسد او راديد فرمود: خدا را سپاس كه تو را خوار ساخت ، اين فرعون امت من بود دستور داد تاجسدش را در چاه انداختند.(13) ابن مسعود مى گويد: اگر دانشمندان ، دانش خود را حفاظت و صيانت و پاسدارى مى كردند و دانش خود را در پيشاهلش مى نهادند مسلما سروران مردم زمان خويش مى شدند. ليكن آنها دانش و علم خود را بهپاى نااهلان ريختند و در خدمت دنيا پرستان نهادند تا از دنياى آنان بهره مند شوند و آنانهم ، اينان را خوار كردند و پستى و رسوائى نشاندند.(14) ابن مسعود يكى از آن دوازده نفرى بود كه هر كدام به پا خاستند و در مسجد سخنانى ايرادكردند و به گوش همه رساندند. عبارتند از: خالد بن سعيد، ابوذر غفارى ، سلمان فارسى ، مقداد، بريده اسمى ، عمارياسر، خزيمه ، ابو الهيثم ، سهل بن حنيف ، ابو ايوب انصارى ، و زيدبن وهب و ابنمسعود. ابن مسعود در برابر ابوبكر چنين سخن گفت : اى گروه قريش شما و نيكان شما خوب مى دانيد كه اهلبيت پيامبرتان به پيامبر از شمانزديكتر است و اگر اين خلافت و زمامدارى را با حساب خويشاوندى و نزديكى به پيامبرمى دانيد و مى گوئيد كه سابقه شما در اسلام زيادتر است ، پس بدانيد كه اهلبيتپيامبرتان به آن حضرت نزديكتر از شما هستند و نيز نسبت به اسلام با سابقه تر وپيش قدم ترند. و على بن ابى طالب عليه السلام بعد از پيامبرتان صاحب اين امر(خلافت ) است . پس آن چه را كه خداوند برايش قرار داده است به او باز گردانيد و به پشت برنگرديد و به جاهليت رجعت نكنيد كه در نتيجه دچار يك دگرگونى و انحراف زيان بارشويد.(15) ابن مسعود از طرف عثمان سرپرست بيت المال در شهر كوفه بود. وقتى وليد به كوفهآمد اين والى جديد كوفه روى محاسبات خودش مى خواست از اين خزانه دار دولت در كوفهاستفاده كند. از اين رو مقدارى مال از ابن مسعود قرض گرفت . بعد از مدتى كه گذشته بود ابن مسعود آن مقدار از وليد تقاضاى بازپرداخت و اداىقرض نمود. وليد از اين مسئله ناراحت شد و جريان را به عثمان گزارش داد. عثمان بن ابن مسعود نوشت ! تو خزانه دار ما هستى كارى به كار وليد نداشته باش و هرچه كه بيت المال گرفته است عيبى ندارد. ابن مسعود كليدهاى خزانه را پرتاب كرد و به وليد گفت : گمان مى كردم كه خزانه دارمسلمانان هستم ولى حالا مى بينم كه خزانه دار شما هستم . مرا به اين سمت و منصب نيازىنيست . ابن مسعود، سخنى داشت كه آن را زياد تكرار مى كرد و از آن دست بردار نبود و آن اينكههر روز جمعه با صداى بلند، به مردم مى گفت : راست ترين سخن ، قرآن است . بهترين هدايت و رهنمود، هدايت محمد صلى الله عليه وآله است . بدترين كارها، چيزهايى نو ساخته و تازه پيدا شده مى باشد و هر چيز تازهاى (كه در دين نبوده و پديد آورده اند) بدعت است و هر بدعتى گمراهى است و هر گمراهىدر آتش .(16) اويس قرنى (شهادت 37 ق ) در سال 37 هجرى در جنگ صفين و در ركاب امام امير المؤ منين عليه السلام بدستلشكريان معاويه به شهادت رسيد. از گفتار اويس است كه : به خدا سوگند درباره مرگ انديشيدن و ترس و بيم از روزرستاخيز براى مرد با ايمان در دنيا جاى شادمانى باز نمى گذارد، در برابر امر بهمعروف و نهى از منكر به ما دشنام مى دهند و تهمت مى زنند اما با اين همه ما به حق خدا قياممى كنيم و براى سربلندى جامعه اسلامى از پاى نمى نشينيم .(17)
آنان كه روى دنيا با چشم عقل ديدند
|
چون صيد تير خورده از دام وى رميدند
|
مرغان باغ جنت در كشتزار دنيا
|
از نيك و بد گذشته جز حق كسى نديدند
|
مردان حق زدنيا بستند ديده دل
|
از نيك و بد گذشته جز جق كسى نديدند
| اويس گفت : من محضر رسول خدا را درك نكرده ام ولى مطالبى بواسطه افرادى شنيده امكه آن حضرت : بر عمر اعتمادى نيست ، براى سراى آخرت بايد تدارك ديد و زاد و توشه تهيه كرد. و اويس بعد از تلاوت آياتى از قرآن كريم : و ما خلقنا السموات و الارض و ما بينهما لاعبين (18) ما آسمان و زمين و آن چه بين آنهاست ، بيهوده نيافريديم . ما خلقنا هما الا بالحق و لكن اكثرهم لايعلمون (19) خلق نكرديم آنها را مگر به حق و از روى حكمت ولى بسيار از مردم آگاه نيستند. ان يوم الفضل ميقاتهم اجمعين (20) روز قيامت روز جدائى كافر و مؤ من و وعده گاه تمام خلايق است . يوم لايغنى مولى عن مولى شيئا و لاهم ينصرون الارحم الله انه هو العزيز الرحيم(21) روزى است كه هيچ دوست و يار و ياورى دوستش را از عذاب نرهاند و بى نياز نگرداند،واحدى را يارى نكنند مگر اينكه خدا به او رحم كند و او است كه مقتدر و مهربان است . پس از آنكه آيات فوق را تلاوت كرد، آن چنان نعره اى زد، كه خوف آن بود كه از دنيابرود، بعد گفت : اى هرم بن حيان ، آيا اين موعظه ترا كافى نيست كه مى بينى انسانها يكى پس از ديگرىاز اين جهان رخت مى بندند، پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله كه اشرف مخلوقات است ،از اين دنياى ناپايدار رفت ، پدرت از دنيا رفت ، نزديك است تو هم بميرى ، آدم و حوامردند، ابراهيم خليل از دنيا رفت و من و تو هم فردا از مردگانيم فريفته دنيا مشو، خود رادرياب ، آماده مرگ باش ، براى اين سفر دور راحله تهيه كن كه سفرى بس دراز در پيش دارى ، وقتى كه برگشتى مردم را از عذاب الهى بترسان ، مبادا از دين خارج شوى.(22) در كتاب تذكرة الاولياء آمده است : در زمان خلافت عمر، به دستور امام على عليه السلام وعمر، لباس مخصوص از پيامبر صلى الله عليه و آله را براى اويس آوردند. اويستوانگرى دو عالم را به زير پا گذاشته بود و با گليم شتر خود را پوشانده بود،عمر او را ستود و اظهار زهد كرد و گفت : كيست كه اين خلافت را از من به يك قرص نانبخرد. اويس گفت : اى عمر! آن كس را كه عقل باشد چنين معامله اى نمى كند، اگر راست مى گوئىآن (خلافت ) را بينداز تا هر كه خواهد برگيرد. از سخن اويس دو چيز انسان مى فهمد: 1. خريد و فروش خلافت خلافعقل است . 2. سخن عمر مطابق با قلبش نبود و اگر چنين بودامثال معاويه ها را خلافت را به صدها جان مى فروخت . روزى عمر از اويس سؤ ال كرد: چرا نيامدى پيامبر صلى الله عليه و آله را ببينى ؟ اويس گفت : آيا تو پيامبر صلى الله عليه و آله را ديده اى ؟ عمر گفت : آرى ديده ام . اويس گفت : بلكه لباس پيغمبر صلى الله عليه و آله را ديده اى ، اگر خودش را ديدهاى بگو بدانم آبروى آن حضرت پيوسته بود يا باز و گشاده ؟ عمر نتوانست جواب بگويد. شايد از اين سؤ ال فهميده شود بيگانگى خليفه با پيامبر صلى الله عليه و آله چقدربوده است . در جنگ صفين اويس ندا داد: اى مردم ما كسانى هستيم كه روى از جنگ نمى گيريم تا بهشترا بنگريم ، مكرر اين جمله را مى گفت تا تيرى بر قلب مباركش خورد و به شهادترسيد. عمار بن ياسر (شهادت 37 ق ) مادرش سميه اولين شهيد در بين زنان اسلام كه بدستابوجهل به شهادت رسيد و او را آشفته نمود. پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در حق عمار مى فرمايد: عمار سر تا پا مملو از ايماناست . و نيز فرمود: عمار مع الحق و الحق مع عمار حيث كان عمار جلدة بين عينى وانفى تقتلهالفئة الباغية .(23) در مجالس المؤ منين آمده است كه نزديك به شهادتش گفت : بار خدايا! من هيچ كارى رانزديك تر به رضاى شما نمى بينم كه نزديكتر از محاربه و جنگ با اين گروه باشد. در هنگام شهادت عمار، امام امير المؤ منين عليه السلام بر بالين او آمد و سر او را بهزانوى مبارك نهاده فرمود: كشنده عمار و دشنام دهنده و رباينده سلاح او به آتش دوزخمعذب خواهد شد. آنگاه بر عمار نماز گذارد و او را بر خاك سپرد طوبى له و حسن مآب .
خوش دمى كز بهر يار مهربان ميرد كسى
|
چون ببايد مرد بارى اين چنين ميرد كسى
|
چون شهيد عشق را در كوى خود جا مى دهند
|
جاى آن دارد كه بهر آن زمين ميرد كسى
| جناب عمار در ايام خلافت عمر، والى كوفه شد و در كوفهفضائل امام على عليه السلام را نشر مى داد، خبر به خليفه رسيد او راعزل نمود، وقتى به مدينه آمد عمر گفت : آيا ازعزل شدن كوفه محزون شدى ؟ فرمود: به منصوب بودن از جانب تو مسرور نبودم تا ازعزل شدن محزون شوم . مالك بن نويرة مالك بن نويره به رسول خدا صلى الله عليه و آله عرض كرد: يارسول الله به من ايمان بياموز، آن حضرت فرمود: الايمان ان تشهد ان لا اله الا الله وانى رسول الله و تصلى الخمس و تصوم شهر رمضان و تؤ دى الزكوة و تحج البيت وتوالى وصيى . هذا و اشار الى على بن ابيطالب عليه السلام : و اين را كه بعد از من وصيم خواهد بود دوست دارى و اشاره به امام على عليه السلام كرد.بعد از گفتار حضرت رسول صلى الله عليه و آله مالك برخواست در حاليكهخوشحال و مسرور بود مى گفت : تعلمت الايمان و رب الكعبه يعنى به خدا كعبهقسم احكام دين را آموختم . مورخين آورده اند: بعد از وفات رسول اكرم صلى الله عليه و آله مالك به مدينه آمد سؤال كرد كه بعد پيامبر صلى الله عليه و آله چه كسى اين مقام را دارد؟ تا اينكه ديد ابوبكر روز جمعه بر بالاى منبر رفت و براى مردم خطبه خواند! مالك طاقت نياورد بعد سؤ ال كرد آيا تو همان برادر تيمى ما نيستى ؟ گفت هستم ، مالك گفت : چه علتى پيش آمد آن وصى حضرترسول را كه مرا به ولايت او ماءمور ساخته بود؟ گفتند: اى اعرابى بسيار است كه كارى بعد از كارى حادث مى شود! مالك گفت : والله هيچ كارى ديگر حادث نشد و بلكه شما در كار خدا و رسولش خيانتكرده ايد. بعد به ابوبكر گفت : چه كسى تو را به اين منبر بالا برده در حاليكه وصى پيامبرنشسته است ؟ ابوبكر با جمله زشت دستور داد كه او را از مسجد بيرون كنند؛ آنوقت قنفذ و خالد بنوليد او را از مسجد بيرون كردند. مالك با ذكر صلوات بيرون رفت . شيعه و سنى نقل كرده اند كه خالد بن وليد مالك بن نويره را بى تقصير به شهادترسانيد و سر او را از بدنش جدا كرد و با زوجه اش هم بستر شد و نيز طايفه مالك را همكشت و زنان آنها را اسير كرد.(24) سعد بن مالك سعد بن مالك از جوانان پرشور و انقلابى صدر اسلام بود. او در 17 سالگى به آيئننبى اكرم گرويد و در شرايط مشكل قبل از هجرت همه جا مراتب وفادارى خود را به ديناسلام و مخالفت خويش را با سنن نادرست جاهليت ابراز مى كرد. سعد مى گويد: من نسبت به مادرم خيلى مهربان و نيكوكار بودم . موقعى كهقبول اسلام كردم و مادرم آگاه شد روزى به من گفت فرزند، اين چه دينى است كهپذيرفته اى بايد از آن دست بردارى و به بت پرستى برگردى . و مرا در دين جديدمسرزنش و ملامت نمود. سعد كه به مادر علاقه زياد داشت با كمال مهربانى و ادب به وى گفت : من از دينم دستنمى كشم ، و از شما درخواست مى كنم كه از خوردن و آشاميدن خوددارى نكنى ، مادر بهگفته فرزند اعتنا نكرد، يك شبانه روز غذا بخورد و فرداى آن روز سخت ضعيف وناتوان شد. ما در تصور مى كرد كه سعد با آن همه علاقه و مهرى كه نسبت به وى دارد اگر او را باحال ضعف بيندازد از دين خود دست مى كشد. به همين جهت روز دوم ، وضع سخن گفتن سعد تغيير كرد. او با منطقى قاطع به مادر گفت :والله لو كانت لك الف نفس فخرجت نفسا نفسا ما تركت دينى به خدا قسم اگر هزارجان در تن كشته باشى و يك يك از بدنت خارج شود من از دينم دست بر نمى دارم . وقتى مادر از تصميم جدى فرزند آگاه شد و از تغيير عقيده سعد ماءيوس گرديد امساكخود را شكست و غذا بخورد.(25) حارث بن عبدالله همدانى حارث شبى به خدمت حضرت امير مؤ منان عليه السلام رسيد، آن حضرت پرسيد چه چيزىترا در اين شب به نزد ما آورده است ؟ حارث عرض كرد: به خدا قسم كه دوستى و محبت بر شما من را به نزدت آورده است ! امام عليه السلام فرمود: اى حارث بدان كسى كه مرا دوست دارد نمى ميرد مگر اينكه دروقت جان دادن مرا ببيند و به ديدن من اميدوار رحمت الهى گردد و نيز نمى ميرد كسى كه مرادشمن دارد مگر آنكه در آن وقت مرا به بيند و از ديدن من عرق خجالت بريزد و در نااميدىنشيند. در روايت آمده است كه حارث به امام على عليه السلام عرض كرد: دوست دارم كه به منزلمآئى تا مرا با اين كار گرامى دارى و از طعام ماميل فرمائى . امام فرمود: بشرط آنكه خود را به تكلف و سختى نيندازى . وقتى امام بهمنزل حارث رفت ، حارث پاره نانى براى آن حضرت آورد امام عليه السلام شروع بهخوردن كرد و حارث عرض كرد كه با من چند درهمى هست اگر اجازه بفرمائيد. تا چيزىبخرم ، امام فرمود: اين نيز از همان چيزى است كه در خانه است يعنى عيبى ندارد و تكليفنيست . زيد بن صوحان العبدى از فضل بن شاذان روايت است كه : كه زيد از رؤ ساى تابعين و زهاد ايشان بود و چونعايشه به بصره رسيد به او نامه اى نوشت : اين كتابتى است از عايشه زوجه پيامبر صلى الله عليه و آله به فرزندش زيد بنصوحان خالص الاعتقاد وقتى اين نامه بدست شما رسيد مردم كوفه را از نصرت و يارىعلى بن ابيطالب باز دار تا امر ديگرم به تو برسد. وقتى نامه بدست زيد رسيد جواب نوشت : ما را امر كرده اى به چيزى كه به غير آن راماءموريم و خود ترك چيزى كرده اى كه به آن ماءمور هستى و السلام . حجر بن عدى (وفات 60 ق ) در مروج الذهب مسعودى است : عدى بن حاتم به معاويه برخورد كرد و معاويه از او سؤال كرد كه فرزندانت را چه كردى ؟ گفت : آنها در ركاب امام على عليه السلام به شهادت رسيدند. معاويه گفت : آيا از انصاف است كه فرزندان على زنده بمانند اما فرزندان شما كشتهشوند؟ عدى جواب داد: اى معاويه من انصاف را درباره على عليه السلام رعايت نكردم . زيرا اوكشته شد و من زنده ماندم ، مى بايست جان خود را در زمان حيات فدايش مى كردم . معاويه گفت : هنوز از قصاص خون عثمان باقى مانده او را برطرف نمى كند مگر خونشريفى از اشرف يمن ، (غرض معاويه جناب عدى بود.) عدى فرمود: والله قلبهاى ما كه بغض تو را در سينه هاى ما است دارا مى باشد وشمشيرهاى ما كه با تو جنگ كرديم به شانه هاى ما مى باشد و بدرستى كه قطعحلقوم و رسيدن جان به سينه آسانتر است بر ما از شنيدن سخن سويى درباره مولاى مانحضرت على عليه السلام . زهير بن قين (شهادت 61 ق ) در سال 16 هجرى در كربلا در ركاب امام حسين عليه السلام به شهادت رسيد. بعد از بيانات شب عاشوراى امام حسين عليه السلام اصحاب يكى پس از ديگرى وفادارى خود را ابراز مى نمودند. زهير بن قين برخاسته عرضه داشت : به خدا سوگند كهمن دوست دارم كشته شوم آناه زنده گردم دوباره كشته شوم تا هزار مرتبه مرا بكشند وزنده شوم و در مقابل آن خداوند شما و فرزندان و اهلبيت شما را سالم نگه دارد. عبدالله بن جعفر طيار (وفات 80 ق ) ابن شهر آشوب روايت كرده است : روزى حضرترسول صلى الله عليه و آله با عبدالله بن جعفر كه كودك و درحال بازى بود برخورد نمود كه او خانه ازگل مى ساخت حضرت فرمود: چرا اين خانه را درست مى كنى ؟ گفت مى خواهم بفروشمفرمود كه قيمتش را مى خواهى چه كار كنى ؟ گفت : رطب مى خرم و مى خورم . حضرت دعاكرد؛ خداوندا در دستش بركت بگذار و سودش را سودمند گردان . بعد از آن وقتى بزرگ شد چيزى نخريد كه در آن سودى نكند ومال بسيار زيادى بدست آورد وجود بخشش وى كه زبان زد مردم بود بسيار زياد بود. در مرؤ ج الذهب آمده كه وقتى اموال عبدالله بن جعفر تمام شد از خدا طلب مرگ كرد و غرضكرد بارالها تو مرا عادت به جود و سخا دادى و من عادت نمودم كه مردم رابذل و بخشش عطا كنم پس اگر مال دنيا را از من قطع خواهى كرد مرا در دنيا باقى نگذارو بعد از چند روز ديگر از دنيا رحلت كرد. ابو همدان معروف به قنبر روزى حجاج بن يوسف ثقفى گفت : من ميل دارم كه يك نفر از محبين على را پيدا كنم و براىتقرب به خدا خون او را بريزم ، اصحاب حجاج گفتند: ما كسى را قديمى تر از قنبرغلام على عليه السلام سراغ نداريم . حجاج گفت او را حاضر كنيد. وقتى جناب قنبر حاضر شد، حجاج گفت : تو قنبر هستى فرمود: بلى . گفت كنيه ات ابوهمدان است ؟ فرمود: بلى گفت : تو بنده على بن ابيطالب هستى ؟ فرمود: من بنده خداهستم و على عليه السلام ولى نعم من است . گفت : از دين على عليه السلام تبرى و بىزارى بجو. فرمود: تو مرا راهنمايى به دينى كن كه افضل از دين على عليه السلام باشد. گفت : حال كه تبرى از دين او نمى جويى ، به هر قسمى كه بخواهى كشتن خود را اختياركن ، تا تو را به آن طريق به قتل برسانم . فرمود: اختيار با خود تو، به هر صورت كه تو مرا بهقتل برسانى من هم ترا به همان شكل به قتل مى رسانم و به تحقيق امير المؤ منين عليهالسلام به من فرمود: كه من با ذبح و سر بريدن به شهادت مى رسم . ذكوان غلام امام حسين عليه السلام ذكوان شاعرى توانا و زباندار و حاضر جواب ، شجاع وقويدل و مدافع اهل بيت عليهم السلام بود. روزى امام حسين عليه السلام بر معاويه وارد شد، ذكوان نيز در ركاب حضرت بود معاويهاز امام حسين عليه السلام احترام كرد و او را بر جاى خود نشانيد و براى اينكه كينهديرينه كه از جنگ جمل ميان على عليه السلام و زبيرحاصل شده بود ميان امام حين عليه السلام و عبدالله بن زبير بر انگيزد به امام حسينعليه السلام گفت : اين مرد را كه (نشسته اشاره به عبدالله بن زبير) مى بينى ؟ امامسكوت كرد، عبدالله بن زبير به معاويه گفت : ما منكر فضيلت حسين و قرابت و نزديكىاو به رسول خدا صلى الله عليه و آله نيستم ، اگر مى خواهى فضيلت زبير را برابوسفيان بيان كنم ؟ ذكوان غلام امام حسين عليه السلام به سخن آمد و گفت : بلكه اگر سخن بگويد با منطقسخن خواهد گفت و اگر سكوت مى كند از حلم و بردبارى است و قضاوت را به مردم وامىگذارد، و من اينك سخن مى گويم ، سپس اشعارى سرود كه خلاصه اش چنين است : چرا ازگذشته سخن مى گوييد كه در سخن از گذشته قضاوتها درست نيايد، زيرا بعضىاظهار حقايق كوتاهى مى كنند و برخى از درك قاطرند. آخر چه كسى مى تواند خود را بانور درخشان و ماه تابنده ، فرزند بهترين مردمان مقايسه كند؟ معاويه گفت : ذكوان : راست گفتى ، خدا امثال ترا در ميان موالى زياد گرداند. اين زبير گفت : اگر حسين عليه السلام سخن مى گفت جوابش را مى داديم يا احتراماسكوت مى كرديم ، ليكن سخن غلام ، جواب ندارد. ذكوان گفت : اين غلام بهتر از تو است كه من غلامرسول خدايم كه پيامبر فرمود: مولى القوم منهم ، غلام هر جمعيتى از ايشان است .(26) هشام بن حكم (وفات 179 ق ) به دستور هارون الرشيد مجلس مناظره اى را تشكيل مى دهند و متكلمين را جمع مى كنند همهمنتظرند، جناب هشام بن حكم وارد شد، به همهاهل مجلس سلام كرد و براى جعفر برمكى كه به دستور هارون الرشيد مجلس را بپا كردهبود امتيازى قائل نشد. در اين هنگام مردى از ميان جمعيت صدا زد: اى هشام ! چرا و به چهدليل ، على را بر ابوبكر فضيلت مى دهى ؟ در صورتيكه خداوند مى فرمايد: ...دومى از آن دو نفر پيامبر و ابوبكر كه شب هجرت در غار ثور پنهان بودند وقتيكه درغار بودند، به رفيقش گفت : اندوهگين مباش خدا با ما است ....(27) هشام : اى مرد بگو ببينم ، اندوه ابوبكر براى چه و چگونه بود، آيا خداوند از غم واندوه او خشنود بود يا ناراضى ؟ آن مرد ساكت ماند و از دادن پاسخ خوددارى كرد. هشام : اگر گمان مى كنى كه خداوند از اندوه ابوبكر خشنود بوده است ، پس چرا پيامبراسلام او را از اين غم و اندوه تهى كرد و فرمود: اندوهگين مباش .(28) آيا پيامبر او را از كارى كه اطاعت از خدا بود منع مى كرد؟ و اگر مى پندارى كهآفريدگار نسبت به اندوه ابوبكر رضايت نداشت ، پس چگونه افتخار مى دانى چيزى راكه برخلاف رضاى خدا بوده است ؟ اى مرد تو خود بهتر مى دانى كه خداوند در اين موردفرموده است پس آفريدگار از طرف خود آرامش و اطمينانى به پيغمبرش و به مؤ منانفرو فرستاد. آنگاه هشام رو به آن مرد كرد و گفت : شما روايت كرده ايد و ما نيز از پيامبرنقل كرده ايم كه بهشت مشتاق چهار نفر است : على بن ابيطالب ، مقداد بن اسود، عمارياسر و ابوذر غفارى ، در اين روايت نام مولاى ما على بن ابيطالب عليه السلام هست اماجاى بزرگ شما ابوبكر در آن ميان خالى است . بنابراين برترى على عليه السلام بر ابوبكر مسلم مى شود. نيز شما گفته ايد و ما نيز قائليم و توده مردم همه مى گويند: كسانيكه از حريم اسلامدفاع كردند چهار تن مى باشند: على بن ابيطالب عليه السلام زبير بن عواد، ابودجانه انصارى و سلمان فارسى . در اينجا نام امام ما در صدر قرار گرفته است و ليكن پيشواى شما از اين فضيلت نيزمحروم است و ما به اين جهت رهبر خود را از رهبر شما برتر مى دانيم . نيز شما قائليد و ما نيز گفته ايم و همه مردم مى گويند: كه قاريان (عهد پيامبر) چهار نفرند: على بن ابيطالب عليه السلام عبدالله بن مسعود،ابى بن كعب و زيد بن ثابت كه سرور ما على عليه السلام داراى فضيلت است ولىابوبكر از اين موقعيت نيز برخوردار نيست و همين لحاظ ما على را بر او مقدم مى داريم . ديگر اين كه هم شيعه و هم سنى نقل كرده اند كه : پاكان و پاكيزگان چهار تن مىباشند: على بن ابيطالب عليه السلام فاطمه ، حسن و حسين ، جايگاه بلند پيشواى ماعلى بن ابيطالب عليه السلام در ميان اين بزرگواران مشاهده مى شود ولى پيشواى شمااز اين فضيلت نيز بى بهره است . بدين جهت على عليه السلام بر ابى بكر برترىدارد. و بالاخره هم شيعه و هم سنى نقل كرده اند كه : شهيدان راه حق چهار تن مى باشند: على بنابيطالب عليه السلام جعفر بن ابيطالب ، حمزه و عبيدة بن حارث ، با توجه به اينكهنام پيشواى ما در سرلوحه نام شهيدان راه حق و حقيقت است ، از اين رو ما على را برتر ومقدم بر ديگران مى دانيم . هارون كه بطور مخفى سخنان هشام را گوش مى داد ناگهان طاقت نياورده پرده را به يكسو زد و جعفر برمكى به مردم دستور داد از خانه بيرون شوند، همگى رفتند در حاليكهسخت وحشت زده و بيمناك بودند، هارون نيز بر آشفته مجلس را ترك كرد در حاليكه مىگفت : اين كه بود؟ به خدا قسم او را خواهم كشت و در آتش خواهم سوزانيد!!(29) البته اين حديث از حضرت عبدالعظيم حسنى نقل شده است . حسين بن زيد، ذوالدمعة (وفات يا 191 ق ) حسين بن زيد بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب عليهم السلام مكنى به ابىعبدالله و ملقب به حسين ذوالدمعة يا ذوالعبرة نوه امام سجاد عليه السلام و پسر زيد شهيداست كه در سال 114 يا 115 در شام متولد و در سنه 190 يا 191 در سن 76 سالگىدر مدينه طبيه در گذشت و در همانجا بخاك سپرده شد. دمع و عبر، هر دو به معناى اشك ريختن است و ذوالدمعه و ذوالعبرة يعنى صاحب اشك .پسرش يحيى روايت مى كند كه مادرم به پدرم گفت : چرا اين قدر گريه مى كنى ؟ پدرمپاسخ داد: آيا دو تير و آتش ، سرور و شادى براى من باقى گذاشته است ؟! دو تيراشاره است به شهادت پدر و برادرش و آتش كنايه از آتش جهنم است .(30) جنيد و كشتن فارس قزوينى جنيد گويد: كسى از طرف امام هادى عليه السلام برايم خبر آورد كه امام ترا دستور دادهتا فارس را بكشى ، گفتم : تا وقتى از زبان امام نشنوم اقدام نمى كنم ، پس از آن كهپاسخ من به امام هادى عليه السلام رسيد مرا احضار كرد و فرمود: بايد فارس را بكشىو مبلغى به من داد و فرمود: با اين پول سلاحى تهيه كن و به من نشان ده ، رفتمشمشيرى خريدارى نمودم ، خدمت امام ارائه دادم ، فرمود: اين خوب نيست آن را برگردان وسلاح ديگرى بخر، بار دوم ساطور خريدم امام آن را پسنديد و فرمود: خوب است ، بهقصد كشتن فارس خارج شدم ، بين نماز مغرب و عشا از مسجد خارج شدم ، با ساطورضربتى بر سرش زدم كه فريادش بلند شد، با ضربه ام كارش تمام شد، ساطور رااز دست انداختم . در اثر صداى او جمعيت اجتماعى كردند، چون جز من كسى آنجا نبود مرا گرفتند و چونسلاحى نداشتم رهايم كردند و به بركت توجه امام ، ساطور مفقود شد مردم به جستجوپرداختند، حتى كوچه و خانه هاى نزديكى را جستجو كردند ليكن اثرى نيافتند.(31) حجاج بن عمرو بن غذيه انصارى او از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و از خواص ياران امير المؤ منين عليهالسلام و از كسانى است كه در تمام حالات باكمال جديت از آن حضرت پشتيبانى كرده است حجاج بن عمرو مردى با شهامت و دلير بود،وقتى از جانب امير المؤ منين عليه السلام ماءمور شد تا نامه اى براى معاويه ببرد، پس ازآن كه نامه را به معاويه رسانيد، گويا در مسجد بوده است ، زمينه را براى سخنرانىآماده ديد، جلو روى معاويه سر پا ايستاد، به مردم شام چنين خطاب كرد: اى مردم ، سه چيزرا با سه چيز مقايسه كنيد سپس خود قضاوت نمائيد: شام هرگز از نظر موقعيت دينى بهمدينه نمى رسد و معاويه با على هم طراز نيست ، شما مردم شام نيز با مهاجرين و انصاربرابر نيستند.(32) سيد رضى (وفات 406 ق ) سيد رضى روزى نزد الطايع بالله نشسته بود و بى اعتنا به جاه و جبروت ، خليفهمحاسن خود را به دست گرفت ، به طرف بينى بالا مى برد. خليفه خواست كه بر سيدطعنه بزند و قدرت پرزرق و برقش را به رخ او بكشد، رو به سيد كرد گفت : گمان مى كنم بوى خلافت را استشمام مى كنى ؟ سيد رضى با همان متانت و شجاعت هميشگى پاسخ داد: بلكه بوى نبوت را استشمام مىنمايم . (33) شيخ مفيد (وفات 413 ق ) نورانيت علم و دانش و اخلاص در وجود شيخ به درجاتى او را فرا گرفته كه وقتىفتوايى را به طور غير عمد و به اشتباه جواب داد حضرت ولى عصر (عج ) خود باپيغامى آن را اصلاح فرمود پس از مدتى كه مرحوم شيخ مفيد آگاه شد و در پى آن از دادنفتوا منصرف گرديد، آن حضرت طى نامه اى خطاب به مرحوم مفيد فرمود: بر شماست كه فتوا بدهيد و بر ماست كه شما را استوار كرده و نگذاريم در خطابيفتيد. نقل كرده اند كه : مساءله اى فقهى بين استاد و شاگردش سيد مرتضى بحث گرديد كهاستاد نظرى و شاگرد نظرى ديگرى داشت . با بحث و ارائهدليل مشكل حل نشد، هر دو راضى به قضاوت امام مؤ منان عليه السلام شدند، مساءله را بر كاغذى نوشته و بالاى ضريح مقدس حضرت گذاردند. صبح روز بعد كهكاغذ را برداشتند دست خطى مزين به چنين نوشته اى ديدند كه : اءنت شيخى و معتمدى و الحق مع ولدى علم الهدى (34) (اى شيخ مفيد) تو مورد اطمينان من هستى و حق با فرزندم سيد مرتضى ، علم الهدى است . برخى بر اين باورند كه در طول 30 سال ، 30 توقيع و نامه شريف از ناحيه مقدسحضرت ولى عصر (عج ) براى شيخ مفيد صادر شده كه در عنوان بسيارى اين جملهنورانى ديده مى شود: برادر گرامى و استوار؛ شيخ مفيد.(35) در اواخر ماه صفر 416 هجرى بود كه نامه اى از ناحيه مقدسه به شيخ مفيد فرستاده شد. للاخ السديد و الولى الرشيد الشيخ المفيد...برادر گرامى ، استوار و دوست راهيافته شيخ مفيد...(36) در نامه اى ديگر در 23 ذى حجه از طرف امام عصر (عج ) به شيخ مفيد رسيد كه چنين آمدهاست : بسم الله الرحمن الرحيم سلام الله عليك ايها الناصر للحق الداعى اليه بكلمةالصدق (37) بنام خداوند بخشنده بخشايشگر، سلام خدا بر تو اى يارى كننده حق و دعوت كننده و بهسوى او كسى كه با صدق و راستى به سوى خدا دعوت مى كنى ... سيد مرتضى (وفات 440 ق ) وصيت به نماز: سيد مرتضى در وصيت و سفارش خود چنين آورده است : تمام نمازهاى واجب مرا كه درطول عمرم خوانده ام به نيابت از من دوباره بخوانيد. وقتى اين سفارش ايشان نقل شد نزديكان و اطرافيان شگفت زده شدند و پرسيدند چرا؟شما كه فردى وارسته بوديد و اهميت فوق العاده اى به نماز مى داديد. سيد در پاسخ فرمود: آرى من علاقمند به نماز بلكه عاشق نماز و راز و نياز با خالقخود بودم و از اين راز و نياز هم لذت فراوان مى بردم ، از اين رو هميشهقبل از فرا رسيدن وقت نماز لحظه شمارى مى كردم تا وقت نماز برسد و اين تكليف الهىرا انجام دهم و به دليل همين علاقه شديد و لذت از نماز، وصيت مى كنم كه تمام نمازهاىمرا دوباره بخوانيد زيرا تصور من اين است كه شايد نمازهاى من صد در صد خالصبراى خدا انجام نگرفته باشد بلكه در صدى از آنها به خاطر لذت روحى و معنوى خودمبه انجام رسيده باشد! پس همه اينها را قضا كنيد چون اگر يك درصد از نماز هم براىغير خدا انجام گرفته باشد شايسته درگاه الهى نيست . و مى ترسم به همين سبباعمال و راز و نيازهاى من مورد پذيرش خداى منان قرار نگيرد. ابوريحان بيرونى (وفات 440 ق ) به هنگام احتضار ابوريحان ، مرد فقيهى به ملاقاتش رسيد سؤ الى از فقيه كرد آنفقيه بيان داشتند حال چه وقت پرسش است . ابوريحان گفت : من مى دانم كه درحال احتضارم . ولى آيا بميرم بهتر است يا بميرم و بدانم بهتر است يا بميرم و ندانم ؟بالاخره خواهم مرد، پس بدانم و بميرم بهتر است . آن فقيه جواب مساءله را داد و مى گويد: هنوز به خانه نرسيده بودم كه صداى گريه وناله از منزل ابوريحان برخاست و گفتند: ابوريحان وفات كرد.(38) سيد بن طاووس (وفات 664) فقيه پاك راءى حله در كتاب مهج الدعوات خاطره اى از سفر به سامراء را چنين بازگو مىكند: در شب چهارشنبه سيزدهم ذيقعده سال 638 در سامرا بودم . سحرگاهان صداى آخرينپيشواى معصوم حضرت قائم عليه السلام را شنيدم كه براى دوستانش دعا مى كرد و مىگفت : پروردگارا! آنها را در روزگار سرفرازى ، سلطنت ، چيرگى ، و دولت ما به زندگىباز گردان .(39) او سحرى ديگر در سرداب سامرا صداى مولايش را آشكارا شنيد كه براى پيروانش دعامى كرد و پروردگار خود را چنين مى خواند: پروردگارا! شيعيان از پرتو نور ما و باقيماندهگل وجود ما آفريده شده اند و گناهان فراوانى به پشتگرمى دوستى و ولايت ما انجام دادهاند. پس گر گناهانشان ميان تو و آنها فاصله اى پديد آورده ميان آنها را اصلاح كن وگناهانشان را از خمس ما جبران فرما. پروردگارا! آنها را از آتش دور كرده ، در بهشت جاىده و همراه دشمنان ما در خشم و عذاب خويش نيفكن .(40) شيخ شهاب الدين سهروردى (وفات 590 - 581 ق ) جهان هيچگاه ، از حكمت ، و از وجود كسى كه قائم به حكمت باشد، و حجج و بينات خدا نزداو باشد، خالى نبوده است . و اين چنين كسى ، خليفه خداست در زمين و تا زمين و آسمانبرپاست ، چنين خواهد بود.(41) مقدس اردبيلى (وفات 933 ق ) يكى از شاگردان مرحوم مقدس اردبيلى كه فردى دانشمند و پارسا بود مى گويد: من در مدرسه اى كه حجره هاى آن در صحن مطهر امير مؤ منان على عليه السلام قرار داشت ،سكونت كرده ، به فرا گرفتن علم اشتغال داشتم . در يكى از شبهاى تاريك پس از آنكه از مطالعه فارغ شدم از حجره برون آمدم و بهاطراف نگاه مى كردم كه ناگهان ديدم مردى با سرعت به طرف قبه مبارك مى رود. با خودگفتم شايد اين مرد مى خواهد به حرم دستبرد بزند و قنديلهاى حرم مطهر را به يغماببرد! به ناچار به طورى كه او متوجه نشود. تعقيبش كردم ديدم به طرف در حرم مباركرفت و اندكى توقف كرد. بلافاصله قفل در گشوده شد و بر زمين افتاد و در باز شد و اووارد گرديد و بعد در دوم و سوم نيز به همان صورت باز شد. ديدم آن مرد به كنارمرقد مطهر مشرف شد، سلام عرض كرد و از جانب قبر مطهر پاسخ داده شد. من صدايش راشناختم و متوجه شدم با امام عليه السلام درباره كسى يكى ازمسائل علمى گفتگو مى كند، پس از آنكه پاسخ خود را شنيد از آنجا بيرون آمد. من هم درتعقيب او حركت كردم . وقتى به دروازه شهر رسيد، هوا روشن شده بود. پس از آنكه ازدروازه خارج شد با صداى بلند او را مورد خطاب قرار داده ، گفتم : اى مولا ما، من از آغازتا انجام كار همراه شما بودم ، اينك بفرماييد آن دو بزرگ كه با آنها دربارهمسائل علمى صحبت مى كرديد چه كسانى بودند؟ مقدس وقتى اين درخواست را شنيد، پس ازآن كه تعهدات لازم را گرفت كه تا موقع حياتش به كسى اطلاع ندهم ، فرمود: اىفرزند من ! بسيارى از اوقات مسائل مختلفى براى من گنگ و مبهم مى ماند، پس در هنگامشب به مرقد مطهر امير مؤ منان عليه السلام مى روم و مساءله را براى حضرت مطرح وجوابش را دريافت مى كنم . امشب نيز بر طبق معمول به حضور انور شرفياب شدم وحضرت مرا به صاحب الزمان (عج ) حواله كرد و فرمود: فرزندم مهدى (عج ) در مسجد كوفه است ، به حضورش برس و پاسخمسائل خود را از آن استدعا كن . آن آقايى را كه در مسجد كوفه ديدى حضرت مهدى (عج )بود.(42) شهيد ثانى (شهادت 966 ق ) بايد دانست كه آموختن مسائلى كه در كتب فقهى آمده است در نزد خدا فقه نيست . فقه در نزدخداوند، درك جلال و عظمت خدا است و اين علم است كه خوف و هيبت خدا را دردل انسان حاضر مى كند، و شخص را اهل خشوع و تقوى مى سازد.(43) شيخ بهائى (وفات 1030 ق ) همكارى مجتهدان شيعه با پادشاهان صفوى فقط و فقط براى ترويج دين بود. امام خمينى رحمه الله در اين باره مى فرمايد: يك طايفه از علماء، اينها گذشت كرده اند از يك مقاماتى ومتصل شده اند به سلاطين ، ليكن براى ترويج ديانت و ترويج تشيع اسلامى ، (باسلاطين ) ترويج مذهب حق ، اينها متصل شده اند به يك سلاطين و اين سلاطين را وادار كردهاند، خواهى نخواهى براى ترويج مذهب تشيع . اينها آخوند دربارى نبودند. اين اشتباهى است كه بعضى نويسندگان ما مى كنند... اينهااغراض سياسى داشتند. اغراض دينى داشتند. نبايد تا يكى كس به گوشش خورد كه مثلاعلامه مجلسى محقق ثانى شيخ بهائى (رضوان الله عليهم ) با اينها روابط داشتند و مىرفتند سراغ اينها، همراهيشان مى كردند، خيال كند كه اينها مانده بودند براى جاه ... آنها گذشت كردند، گذشت . يك مجاهده نفسانى كرده اند براى اينكه مذهب را به وسيلهآنها، به دست آنها ترويج كنند.(44) نوشته اند: زمانى شيخ بهائى به همراه گروهى از شاگردانش براى خواندن فاتحهبه قبرستان رفت ، بر سر قبرها مى نشست و فاتحه اى نثار گذشتگان مى كرد، تااينكه به قبر بابا ركن الدين (45) رسيد. آوايى شنيد كه سخت او را تكان داد. ازشاگردانش پرسيد: شنيديد چه گفت ؟ گفتند: نه ، شيخ بعد از آن ،حال ديگرى داشت همواره در حال دعا و گريه و زارى بود. گرچه او هيچ گاه از عبادتغافل نبود ولى اكنون بيش از پيش به مناجات و دعا اهميت مى داد. مدتى بعد يكى ازشاگردانش از او پرسيدند آن روز چه شنيدى ؟ او گفت : به من گفتند آماده مرگ باشم.(46) ملاصدرا (وفات 1050 ق ) با گمنامى و شكسته حالى به گوشه اى خزيدم .دل از آرزوها بريدم و با خاطرى شكسته به اداى واجبات كمر بستم و كوتاهيهاى گذشتهرا در برابر خداى بزرگ به تلافى برخاستم . نه درسى گفتم و نه كتابى تاءليفنمودم زيرا اظهار نظر و تعريف در علوم و فنون و القاى درس و رفعاشكال و شبهات و... نيازمند تصفيه روح و انديشه و تهذيب خيال از نابسامانى واختلال ، پايدارى اوضاع و احوال و آسايش خاطر از كدورت وملال است و با اين همه رنج و ملالى كه گوش مى شنود و چشم مى بيند چگونه چنينفراغتى ممكن است ... ناچار از آميزش و همراهى با مردم دل كندم و از انس با آنان ماءيوس گشتم تا آنجا كهدشمنى روزگار و فرزندان زمانه بر من سهل شد و نسبت به انكار و اقرارشان و عزت واهانتشان بى اعتنا شدم . آنگاه روى فطرت به سوى سبب ساز حقيقى نموده ، با تماموجود در بارگاه قدسش به تضرع و زارى برخاستم و مدتى طولانى بر اينحال گذراندم .(47) صدرالمتاءلهين در طى نامه اى از كهك قم به استادش مرحوم مير داماد وضع روحى خود راچنين ترسيم مى كند: و اما احوال فقير بر حسب معيشت روزگار و اوضاع دنيا به موجبى است كه اگر خالى ازصعوبتى و شدتى نيست ... اما بحمدالله كه ايمان به سلامت است و در اشراقات علميه وافاضات قدسيه و ارادت الهيه ... خللى واقع نگشته ... از حرمان ملازمت كثير السعادة بىنهايت متحسر و محزون است . روى طالع سياه كه قريب هفت هشتسال است كه از ملازمت استاد الاماجد و رئيس محروم مانده ام و به هيچ روى ملازمت آن مفخراهل دانش و بينش ميسر نمى شود... به واسطه كثرت وحشت از صحبت مردم وقت و ملازمتخلوات و مداومت بر افكار و اذكار بسى از معانى لطيفه ومسائل شريفه مكشوف خاطر عليل و ذهن كليل گشته ...(48) صدرالمتاءلهين در كتاب اسفار چنين مى گويد: حاشا كه احكام و مقررات بر حق وتابناك شرعى با معارف بديهى و يقينى عقلانى ، ناهماهنگ باشد و نابود باد فلسفه وحكمتى كه قواعد و يافته هايش مطابق با كتاب الهى و سنت نبوى نباشد.(49) ملا محمد تقى مجلسى (وفات 1070 ق ) ملا محمد تقى مجلسى در اجازه نامه اى كه در سالهاى آخرين عمر برا فرزندش علامهمحمد باقر مجلسى نوشت راه او را كه ادامه راه خودش بود براى وى چنين ترسيم كرد:پس به درستى كه من ، او و نفس خطا كار خود را به تقواى خداى تبارك و تعالى وصيتمى كنم : كه آن وصيت خداى تعالى به انسانهاى اولين و آخرين است . و اينكه مراقبت خودرا بذل كند و اخلاص در علم و عمل داشته باشد كه : به درستى مردم همگى هلاك مىشوند. مگر عالمان و عالمان فرهنگى هلاك مى شوند، مگر عاملان به علم خود، و عاملان همگى هلاكمى شوند، مگر مخلصان و مخلصان نيز در معرض خطرى بزرگ قرار دارند. و اينكه درهر روز جزئى از قرآن عظيم را با تدبير و تفكر بخواند. در هر روز وصيت مولاى ما اميرمؤ منان عليه السلام به فرزندش امام حسن عليه السلام ، سرور جوانان بهشت ، را كه درنهج البلاغه ذكر شده (و در كتابهاى ديگر آمده ). ملاحظه نمايد و به آن و ديگر وصاياى آن حضرت و ائمه معصومين (صلوات الله عليهماجمعين ) عمل نمايد. رياضت و جهاد با نفس را ترك نكند كه خداى تعالى فرموده : و الذين جاهدوا فينالنهدينهم سبلنا و ان الله لمع المحسنين .(50) و كسانى كه در راه ما مجاهده كردند، به يقين ما آنان را به راههاى خود هدايت مى كنيم و بهدرستى كه خداوند با احسان كنندگان است . (51) فيض كاشانى (وفات 1091 ق ) فيض احسان بى پايان تو را چگونه شكرگزارم كه از من ناتوان نمى آيد و زبانثناى عظمت و كبرياى تو از كجا آرم ، چون اين زبان آن را نمى شايد. طوطى جان در هواىتو با شكر، شكر تو مى جويد و بلبل روح در گلزار فتوح به نواى عجز و انكسار،ثناى كبرياى تو مى گويد: خيال جمال رخسارت قهرمان عشق را بر قلوب مشتاقان ديدارتگماشته تا جز تو نبينند و كلك بدايع آثارت از قلم حقايق انجام الهام بر الواح ارواحاهل عرفان نگاشته تا با غير ننشينند... ... در اين مجموعه كه گلزارى است از عالم قدس ، گلهاى رنگارنگ شكفته و در آن گلها،مل هاى گوناگون نهفته ، از آن گلها نفخه هاى جانفزاى روحانى به مشاماهل دل مى وزد تا هزار دستان چمن انس را بر تو ترنم دارد و از آنمل ها طربهاى حيات بخش ربانى به روان مشتاقان مى رسد تا مى پرستان ميكده قرس رادر اهتزاز آرد.(52) علامه مجلسى (وفات 1111 ق ) فقيه در اخبار آل محمد صلى الله عليه و آله ، بيشتر به معناى عالمى است كهاهل عمل باشد، و عيوب و آفات نفس را بشناسد، ودل از دنيا بر گرفته و زهد پيشه كرده باشد و همواره شيفته نعمت جاويد قرب ووصال خدا باشد.(53) وحيد بهبهانى (وفات 1205 ق ) قرآنى به خط ميرزاى نيريزى ، كه جلد آن به ياقوت و الماس و زبر جد و سايرسنگهاى گرانبها آراسته بودند، از سوى آقا محمد خان قاجار براى آقا فرستاده شد.آورندگان قرآن به منزل آقا رفته ، در كوفتند آقا در را باز كرد و در حالى كه قلم بهدست مباركش بود به فرستادگان دربار نگريست و فرمود: چه كار داريد؟ گفتند: حضرت سلطان قرآنى برايتان فرستاده است . آن حضرت نگاهى به قرآنآراسته كرده و فرمود: اين زينتها چيست كه بر جلد آن قرار گرفته ؟ استاد فرمود: چرا كلام خدا را چنين كرده ، سبب حبس وتعطيل آن مى شويد: آنها را از جلد قرآن جدا كرده ، بفروشيد و قيمتش را ميان دانشجويانعلوم دينى و تهيدستان قسمت كنيد. فرستادگان دربار گفتند: قرآن را بپذيريد، به خط ميرزاى نيريزى است و بهاىبالايى دارد. استاد فرمود: هر كس قرآن را آورده ، آن را نزد خويش نگهدارد و پيوسته تلاوت كند.يگانه روزگار با اين سخن در را بست و پى كار خويش رفت .(54) ملا مهدى نراقى (وفات 1209 ق ) در ميان دانشمندان علم اخلاق ، نراقى نخستين شخصى است كه به اين موضوع اساسىتوجه خاصى نشان داده و ديگران نيز از وى الگو گرفته اند او در بخشى از اين بحثمهم چنين مى نويسد: براستى بدن انسان مادى و فناپذير، ولى روح او جاودانى است بههمين خاطر اگر اين روح با اخلاق خوب آراسته گردد، در سعادت ابدى از نعمتهاى الهىبهره مند مى شود و اگر خود را آلوده به پليديها كرد در عذاب هميشگى غوطه ور خواهدشد.(55) ملا مهدى در جاى ديگر بيان مى كند: آگاه به احوال روزگار مى داند، آداب درس خواندن و درس دادن در ميان مردم غريب ماندهو افراد خبره برآنند. روزگار و مردم اش فاسد شده اند و كسانى بر مسند تدريس تكيهزده اند كه دانش شان اندك و نادانى شان بيشتر است . جايگاه دانش و دانشمند سقوط كردهو آداب دانش آموزى در ميان جويندگان از ميان رفته است .(56) ملا احمد نراقى : شكى نيست كه حصول ملكه اجتهاد و فهم آيات و اخبار و كلمات علماى ابرار، موقوف استبه تكميل قوه نظريه و تشحيذ ذهن مى گردد. پستاءمل در اين امور از ابتداء از براى طالب فى الجمله مطلوب و سعى در آن ها مرغوب استو بسا باشد كه لازم باشد. بلكه مقصود آن است كه در اين امور به قدر ضرورت اكتفاكند. پس اگر تا ممكن باشد تشحيذ ذهن مطلوب و تقويت قوه نظر مستحسن باشد بايد آدمىهمه عمر خود را صرف آن كند.(57) مرحوم ملا احمد نراقى معلم در تعليم قصد تقرب به خدا داشته باشد و غرض او از درس گفتن جاه و رياستو بزرگى و شهرت و مقصودش مجمع آرايى و منظورش خودنمايى نباشد يا طمع وظيفهسلطان يا مال ديگران او را به تعليم وا نداشته باشد. بلكه منظور او به غير از ارشادو احياى دل هاى مرده و رسيدن به ثواب هاى پروردگار چيزى نباشد.(58) او مى گويد: از همراهى و همنشينى جاهلان و فرومايگان بپرهيز و از همنشينى كسانى كهدائما در پى نام و نانند بگريز كه دلت را سياه مى كند... بر تو باد به قناعت و كفافو دورى از اسراف كه قناعت ، گنجى پايان ناپذير است .(59) سيد بحرالعلوم (وفات 1212 ق ) شعر عربى را در رثاى سالار شهيدان عليه السلام سروده كه ما به معانى اش مىپردازيم . اين چه حادثه بزرگى است كه از بزرگى آن كوه و بيابانمتزلزل شده است . اين ناله ها از چه بلند است ! گويا ناله ها از سوز قلبها زبانه مى كشند. چه شده است كه چشمه هاى اشك ديده ها جارى است و جويبارى از آن ها بر روى بهوش اند و مست نيستند. (60) روزى مرحوم علامه بحرالعلوم وارد حرم مطهر امام امير مؤ منان عليه السلام شد و سپس اينشعر را زمزمه كرد: پس تز آن از بحرالعلوم سبب خواندن اين شعر را پرسيدند و فرمود: وقتى وارد حرمحضرت على عليه السلام شدم ديدم مولايم حضرت حجة بن الحسن (عج ) در بالاى سر بهآواز بلند قرآن تلاوت مى كند. وقتى صداى آن بزرگوار را شنيدم اين شعر را خواندم .(61) فقيه عالم بزرگ صاحب مفتاح الكرامة شبى از شبها در خانه خويشمشغول شام خوردن بوده است . كسى در خانه او را مى كوبد سيد مى شناسد كه كوبنده درخادم استادش علامه بحرالعلوم است بشتاب مى رود و در را باز مى كند. خادم مى گويد:شام بحرالعلوم را نزد او گذاشته اند او نمى خورد و منتظر شماست . سيد جواد عاملىبه تعجيل به خانه بحرالعلوم مى رود. همينكه وارد مى شود چشم بحرالعلوم به او مىافتد فرياد مى زند: آيا از خدا نمى ترسى ؟ آيا خدا را مراقب خود واعمال خود نمى دانى ، از خدا شرم نمى كنى ؟ آقا! چه روى داده است ؟ مى خواستى چه روى بدهد؟ مردى در همسايگى تو زندگى مى كند بى بضاعت ، اوتاكنون هر شبانه روز مقدارى خرماى زاهدى ازبقال محل نسيه مى گرفت و با عيال خود، با آن خرما، گذران مى كرد. و جز اين تمكينىنداشت . حالا يك هفته است كه خانواده او جز خرما چيزى نخورده اند. امروز مرد بهبقال رجوع مى كند تا از همان خرما براى خوراك شب خود و خانواده اش بگيرد،بقال مى گويد: قرض تو زياد شده است . مرد گرسنه و بى شام . با اينوضع تو سرگرم شام خوردن بودى ؟ در حالى كه اين مرد همسايه تو است و تو او رامى شناسى ، فلانى است . آقا! والله از حال او اطلاع نداشتم . بحرالعلوم مى گويد: اطلاع نداشتى ؟ چرا اطلاع نداشتى ؟ همه خشم من از همينجاست . چرا ازحال برادران و همسايگانت بيخبر بمانى و ازحال و روزگار آنان جويا نشوى و آگاه نگردى ؟ سيد جواد! اگر ازحال اين مرد بينوا مطلع بودى و اينگونه با خيال راحت ، خود را به خوردن شاممشغول شده بودى ، يهودى بودى ، بلكه كافر بودى ، ديگر تو را مسلمان به حسابنمى آوردم .(62) حاج ملا هادى سبزوارى (وفات 1289 ق ) نقل شده كه ناصر الدين شاه در سبزوار به خانه مرحوم ملا هادى سبزوارى رفت و برروى حصيرى كه فرش اطاق تدريس بود نشست . ازقول شاه نقل مى كنند كه : من گفتم ناهارى بياورند تا خدمت شما صرف طعام كرده باشيم. حاجى بدون اينكه از محل خود حركتى بكند، خادم خود را امر به آوردن ناهار كرد. خادم فورا يك طبق چوبين ، با نمك و دوغ با چند قاشق و چند قرص نان آورد، و پيش ماگذاشت . حاجى نخست آن قرص نانها را با كمال ادب بوسيد و بر روى پيشانى گذاشت و شكربسيار از ته دل بجا آورد، سپس نانها را توى دوغ ريخت ، يك قاشق پيش ناصر الدينشاه گذاشت و گفت : شاه بخور كه نان حلال است .(63) شيخ انصارى (وفات 1298) در سال 1266 مرد بزرگى كه در بستر آرميده بود و تاريخ او را به بزرگى ياد مىكند او استاد شيخ انصارى مرحوم صاحب جواهر بود كه پس از يك عمر 70 ساله موعودلقاء فرا رسيده بود، جماعتى از علماء و بزرگان شيعه براى تعيين تكليف مرجعيت وزعامت دينى جامعه اسلامى بحضورش رسيده بودند. مرحوم صاحب جواهر با لحنى شيرين پرسيد: بقيه علماء محترم كجا هستند؟ به عرضرسيد كه علماء حوزه همه در خدمت شما هستند، فرمود: عالمى در اين شهر نجف است كه در اينجمع نيست ! فرمود: او ملا مرتضى است . عده اى به فرمايش صاحب جواهر به جستجوى شيخ مرتضىپرداختند تا او را در حرم امام على عليه السلام يافتند، او به حرم رفته بود تا براىسلامتى استادش دعا كند و او را براى اسلام و مسلمين حفظ نمايد. جريان به شيخ انصارى رسيد، شيخ به حضور صاحب جواهر رسيدحال ايشان را پرسيد و به حضار سلام نمود و احترام گذاشت و سپس در گوشه اى ازمجلس نشست ، صاحب جواهر نفسى عميق كشيد و رو به حضار نمود و فرمود: اين مرجع شمابعد از من است و آنگاه رو به شيخ انصارى نمود، فرمود اى شيخ احتياط خويش را درمسائل كم نما شيخ انصارى گفت : اى استاد صلاحيت زعامت دينى را ندارم . علتش را پرسيدند: گفت از من كسى سزاوارتر و شايسته تر هست كه بايد امر زعامت ومرجعيت شيعه را بپذيرد، و آن استاد سعيد العلماء مازندرانى است . وقتى اصرار علماءبراى زعامت شيخ زياد شد او گفت من نامه اى براى سعيد العلماء مازندرانى مى نويسم وبعد تكليف را مشخص مى كنم ! شيخ انصارى نامه اى نوشت بدين مضمون : مسئله مرجعيت شيعه و زعامت دينى بعد از آيت الله صاحب جواهر مى خواهد به منمحول گردد اما شما را از خود اعلم مى يابم لذا بر شيعه واجب است كه از شما تقليدنمايند. نامه شيخ انصارى به سعيد العلماء رسيد، در جواب شيخ نوشت : ... آرى آنگونه كه نوشته بودى من در زمانيكه در محضر درس شريف العلماء بودم اعلم ازتو بودم اما اينك امتيازات شما بيشتر است زيرا من سالها است كه درس و بحث را رها نمودهو به حل و فصل امور مردم در ايران مشغولم نه تدريسى ، نه تاليفى و تصنيفى اما شماهم اهل تدريس و هم اهل تاءليف هستى ، پس شما اعلم از من هستى و بر شيعه واجب است از شماتقليد نمايد و امور زعامت و مرجعيت تسليم شما باشد. نامه بدست شيخ رسيد، با خواندن نامه شيخ شروع به گريستن نمود، به حرم حضرتامام على عليه السلام مشرف شد، و شروع به گريه و استغاثه نمود كه توان انجام اينامر عظيم و خطير را بيابد. و 15 سال زعامت دينى و مرجعيت را دارا بود. شيخ انصارى مثل فقيرترين مردم زندگى مى كرد. آن روزى كه مى ميرد با آن ساعتى كهبه صورت يك طلبه فقير دزفولى رفته نجف هيچ فرقى نكرده است . يك نفر به او مى گويد آقا تو خيلى هنر مى كنى . اين همه وجوهات به دست تو مى آيدهيچ دست به آن نمى زنى . مى گويد چه هنرى كرده ام ؟ مى گويند هزار اين بالاتر! مىگويد: حداكثر كار من كار خركچيهاى كاشان است كه مى روند اصفهان و بر مى گردند.آيا خركچيهاى كاشان كه پول به آنها مى دهند كه برويد از اصفهان كالا بخريد بياييدكاشان هيچ وقت شما ديده ايد كه به پول مردم خيانت كنند؟ من يك امينم ، حق ندارم (درمال مردم دست ببرم ).(64) سيد محمد حسن شيرازى (ميرزاى بزرگ ) (وفات 1312 ق ) پس از وفات شيخ انصارى در سال 1281 مردم به منظور تعيين تكليف در امر تقليدمرتبا به شاگردان او مراجعه مى كردند به همين جهت عده اى از علماء بزرگ درمنزل ميرزا حبيب رشتى جلسه اى تشكيل دادند: همگى بر آن ديدند كه ميرزاى شيرازىصلاحيت تقدم بر ديگران را دارد، وقتى به او اطلاع دادند چنين گفت : من آمادگى انى مهم را ندارم و به آنچه مردم نياز دارند مستحضر نيستم ، جناب آقاىشيخ حسن نجم آبادى فقيه زمانه و شايسته تر از من بدين كار است . مرحوم نجم آبادى در پاسخ ميرزا گفت : به قسم اين امر (پذيرفتن مرجعيت ) بر من حراماست ولى بالخصوص براى شما يك واجب عينى است ؛ زيرا مرجعيت و زعامت دينى شايستهجامع الشرايط، عاقل سياستمدار، آشنا به امور اجتماعى مى باشد و اين خصوص جز درشما در شخص ديگرى جمع نيست . سپس هر كدام از حاضرين همين نكته را تاءكيد كرده وبر وجوب تصدى اين امر از جانب ميرزا حكم كردند. ميرزا در مجاهدت معروف بود من جمله فتواى تحريم تنباكوى ايشان است . بسم الله الرحمن الرحيم اليوم استعمال تنباكو و توتون ، باى نحو كان ، در حكم محاربه با امام زمان (عج ) است. (65)
|