درس سىام : از شرائط ولايت فقيه هجرت به دارالإسلام است
أعُوذُ بِاللَهِ مِنَ الشّيْطَانِ الرّجِيمِ
بِسْمِ اللَهِ الرّحْمَنِ الرّحِيمِ
وَ صَلّى اللَهُ عَلَى سَيّدِنَا مُحَمّدٍ وَ ءَالِهِ الطّيّبِينَ الطّاهِرِينَ
وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلَى أعْدَآئِهِمْ أجْمَعِينَ مِنَ الْأنَ إلَى قِيَامِ يَوْمِ الدّينِ
وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوّةَ إلّا بِاللَهِ الْعَلِىّ الْعَظِيمِ
يكى از شرائط ولايت فقيه ـ علاوه بر شرط إسلام و تشيّع ـ لزوم هجرت به دارالإسلام مىباشد . پس هر فقيهى كه هجرت به دارالإسلام نكرده و در دارالكفر زندگى ميكند نمىتواند ولايت مسلمين را در دست بگيرد .
إِنّ الّذِينَ ءَامَنُوا وَ هَاجَرُوا وَ جَهَدُوا بِأَمْوَ لِهِمْ وَ أَنفُسِهِمْ فِى سَبِيلِ اللَهِ وَ الّذِينَ ءَاوَوا وّ نَصَرُوا أُولَنِكَ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَآءُ بَعْضٍ وَ الّذِينَ ءَامَنُوا وَ لَمْ يُهَاجِرُوا مَا لَكُم مّن وَلَيَتِهِم مّن شَىْءٍ حَتّى يُهَاجِرُوا وَ إِنِ اسْتَنصَرُوكُمْ فِى الدّينِ فَعَلَيْكُمُ النّصْرُ إِلّا عَلَى قَوْمٍ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُم مّيثَقٌ وَ اللَهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ . (1)
«كسانيكه إيمان آوردهاند و هجرت كردهاند ، و با أموال و جانهاى خود در راه خدا جهاد نمودهاند ، و آن كسانيكه اينان را مَأوى دادهاند و نصرت كردهاند ، بعضى از آنها بر بعضى ديگر ولايت دارند . كُلّ واحِدٍ مِنْهُمْ وَلىّ لِلْأخَرِ . (مانند مهاجرين مكّه كه بعد از اينكه به خدا إيمان آوردند بسوى رسول خدا در مدينه هجرت نموده و با أموال خودشان در راه خدا جهاد كردند . و مانند أنصار مدينه كه آنها را مأوى و مسكن داده و در غذا و طعام خود سهيم نموده ، و آنان را در هر حالى يارى كرده و پذيرفتند) . مجموع اين أفراد أنصار و مهاجرين بَعْضُهُمْ أَوْلِيَآءُ بَعْضٍ .
أمّا آن كسانيكه إيمان آوردند ولى هجرت نكردند ، هيچگونه ولايتى نسبت به شما ندارند حَتّى يُهَاجِرُوا ، تا آن زمانيكه هجرت كنند (شرط ولايت إيمان و هجرت مىباشد) . أمّا اكنون كه اينها إيمان آوردند ولى هجرت نكردند ، اگر از شما در دين استنصار طلبيده و يارى و كمك خواستند ، بر شما واجب است كه آنها را يارى كنيد ؛ مگر اينكه آن دشمنى كه به آنان هجوم برده و آنها را در مضيقه گذاشته است ، دشمنى باشد كه بين شما و آن دشمن ، ميثاق و معاهدهاى وجود داشته باشد (معاهده ، ترك جنگ است) . در اين صورت شما نمىتوانيد برويد لَهِ آن مُسْتَنصِر (مؤمن غير مهاجر) كمك كنيد ، و دشمن آنرا دفع كنيد زيرا كه شما با آن دشمن ميثاق داريد .
و بهيچوجه من الوجوه شكستن ميثاق جائز نيست ، يعنى همانگونه كه نقض عهد و ميثاقى كه با مؤمن و مسلمان نمودهايد جائز نيست ، شكستن ميثاق با دشمن هم بهيچ وجه جائز نيست.»
اين آيه صراحت دارد بر اينكه : كسانيكه إيمان آوردند و مهاجرت نكردند ، مَا لَكُم مِّن وَلَيَتِهِم مّن شَىْءٍ .
شيخ طَبْرِسى (2) در «مجمع البيان» در تفسير اين آيه مىفرمايد : أىْ هَؤُلآء بَعْضُهُمْ أوْلَى بِبَعْضٍ فى النّصْرَةِ وَ إنْ لَمْ يَكُنْ بَيْنَهُمْ قَرابَةٌ مِنْ أقْرِبآئِهِمْ مِنَ الْكُفّار .
خلاصه مطلب اينكه : أُولَنِكَ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَآءُ بَعْضٍ ، يعنى أولى ببعض در نصرت ؛ و ولايت در اينجا به معنى نصرت است ؛ يعنى بايد هر كدام يكديگر را يارى كنند .
وَ قيلَ فى التّوارُث ؛ و بعضى گفتهاند : مراد ، ولايت در توارث است ؛ از جهت اينكه إرث ميبرند . (و اين از ابن عبّاس و حسن و مُجاهد و قُتاده و سُدىّ نقل شدهاست) (3) . چون در صدر إسلام رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلّم يكبار در مكّه بين مهاجرين ، و بار دوّم در مدينه بين مهاجر و أنصار عقد اُخوّت بستند . و مؤمنين بر أساس عقد اُخوّت از هم إرث ميبردند . إرث بر أساس اُخوّت إسلامى بود . هر كدام از دو نفر برادر مسلمان كه مىمرد ، ديگرى از او إرث ميبرد و أقوام و عشريه او مانند : فرزند و پدر و ... هيچ نمىبردند ، بلكه فقط برادران دينى از او إرث ميبردند . و اين حكم تا آخر زمان حيات رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلّم وجود داشت ، و به واسطه آيه شريفه : وَ أُولُوا الْأَرْحَامِ بَعْضُهُمْ أَوْلَى بِبَعْضٍ فِى كِتَبِ اللَهِ (4) نسخ شد ؛ و بنا شد كه توارث باز بر همان أساس قرابت باشد .
و لذا بعضى در اين آيه ولايت را بمعنى إرث تفسير كردهاند ؛ مَا لَكُمْ مّن وَلَيَتِهِم مّن شَىْءٍ ، يعنى يكى از شرائط إرث بردن اينست كه مؤمن هجرت كند ، ولو اينكه بين أفراد مسلمان عنوان إيمان و إسلام موجود باشد ؛ وليكن شرط توارث هجرت است ، و بدون آن اين حكم تحقّق پيدا نمىكند .
شاهد بر اين مدّعى روايتى است كه حضرت اُستاد ما آية الله علّامه طباطبائى رضوان الله عليه در تفسير خود از «معانى الأخبار» شيخ صدوق و از «اختصاص» شيخ مفيد از حضرت موسى بن جعفر عليهما السّلام در مباحثه و مكالمهاى كه بين آن حضرت و بين هرون الرّشيد اتّفاق افتاده است نقل ميكنند .
در اين مكالمه هرون ميگويد : وَ لِمَ ادّعَيْتُمْ أَنّكُمْ وَرِثْتُمْ رَسُولَ اللَهِ ، وَ الْعَمّ يَحْجُبُ ابْنَ الْعَمّ ؟ وَ قُبِضَ رَسُولُ اللَهِ وَ قَدْ تُوُفّىَ أَبُوطَالِبٍ قَبْلَهُ وَ الْعَبّاسُ عَمّهُ حَىّ ؟!
«به چه دليل شما ادّعا ميكنيد كه از رسول خدا إرث ميبريد ، و ميگوئيد : ما وارث رسول خدا هستيم در حالتى كه شما أولاد علىّ بن أبى طالب هستيد ، و ما أولاد عبّاس ؟! علىّ بن أبى طالب پسر عموى پيغمبر بود و عبّاس عموى ايشان محسوب مىشد ؛ و با وجود عمو ، نوبت به پسر عمو نمىرسد . زيرا عمو پسر عمو را حَجْب مىكند . و اين مطلب هم مسلّم است كه وقتى رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلّم رحلت كردند أبوطالب از دنيا رفته بود.»
بنابراين ، علىّ بن أبى طالب نمىتواند بعنوان اينكه أبوطالب وارث پيغمبر بوده و از ايشان إرث برده ، و بعد از او به پسرش علىّ منتقل شده باشد ، مدّعى وراثت از پيغمبر باشد ؛ بلكه از أعمام رسول أكرم فقط عبّاس زنده بود كه جدّ ماست ؛ و او بايد وارث رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلّم باشد . و با وجود عبّاس ، علىّ بن أبى طالب كه ابن عمّ است محجوب است ؛ زيرا عمّ ، حاجب و مانع إرث ابن عمّ است . و با وجود عمّ ، چرا ابن عمّ إرث ببرد ؟! و چرا شما چنين ادّعائى ميكنيد ؟!
روايت إدامه دارد تا ميرسد به اينجا كه حضرت موسى بن جعفر عليهما السّلام مىفرمايد :
فَقُلْتُ : إنّ النّبِىّ لَمْ يُوَرّثْ مَنْ لَمْ يُهَاجِرْ ؛ وَ لَا أَثْبَتَ لَهُ وَلَايَةً حَتّى يُهَاجِرَ . (5)
«به هرون گفتم : پيغمبر براى كسى كه مهاجرت نكرده است إرث قرار نداده است ؛ و ولايتى را براى او تا زمانيكه مهاجرت نكند ثابت نكرده است . و پدر ما علىّ بن أبى طالب عليه السّلام مهاجرت كرد در حاليكه عبّاس پدر شما مهاجرت ننمود . پس عبّاس چون عصيان داشت و غير مهاجر بود ، از إرث ممنوع شد ؛ ولى چون جدّ ما علىّ بن أبى طالب ، هم مسلمان بود و هم مهاجر ، از پيامبر إرث برد.»
و اين هم كه الآن ملاحظه ميكنيم در كتاب إرث ميگويند : اگر ابن عمّ پدر و مادرى باشد حاجب از عمّ پدرى است ، بر همين أساس است ؛ چون أميرالمؤمنين عليه السّلام ابن عمّ أبوينىِ رسول أكرم صلّى الله عليه و آله بودهاند ؛ و عبّاس عمّ أبىِ پيغمبر بود ؛ لذا اين حكم تا كنون ـ ولو اينكه ديگر عنوان هجرت از بين رفته است ـ بر همين ملاك باقى مانده است . و ما شيعه ، ابن عمّ أبى و اُمّى را بر عمّ أبى مقدّم ميداريم .
و أمّا آن علّتى كه أميرالمؤمنين عليه السّلام از رسول خدا إرث برد و عبّاس نبرد ، براى اين بود كه عبّاس مهاجرت نكرده بود .
تتمّه روايت :
فَقَالَ : مَا حُجّتُكَ فِيهِ ؟
«هرون گفت : دليل شما بر اين مطلب چيست؟!»
فَقُلْتُ : قَوْلُ اللَهِ تَبَارَكَ وَ تَعَالى : «وَ الّذِينَ ءَامَنُوا وَ لَمْ يُهَاجِرُوا مَا لَكُم مّن وَلَيَتِهِم مّن شَىْءٍ حَتّى يُهَاجِرُوا.» وَ إنّ عَمّىَ الْعَبّاسَ لَمْ يُهَاجِرْ !
«حضرت مىفرمايد من به هرون گفتم : گفتار خداوند تبارك و تعالى شاهد و حجّت بر اين مدّعى است كه مىفرمايد : كسانيكه إيمان آوردهاند و هجرت نكردهاند ، هيچگونه ولايتى بر شما ندارند تا اينكه هجرت كنند ؛ و عموى من عبّاس هجرت نكرد.»
فَقَالَ إنّى سَآئِلُكَ : هَلْ أَفْتَيْتَ بِذَلِكَ أَحَدًا مِنْ أَعْدَآئِنَا ؟ أَمْ أَخْبَرْتَ أَحَدًا مِنَ الْفُقَهَآَ فِى هَذِهِ الْمَسْأَلَةِ بِشَىْءٍ ؟!
«هرون به من گفت : من يك چيز از تو سؤال مىكنم : آيا اين مسألهاى را كه اكنون براى من بيان كردى ، تا بحال به كسى از دشمنان ما خبر دادهاى ؟! يا براى بعضى از فقهاء ، اين مسأله و اين مطلب را بازگو كردهاى ، و آنان را از دليل مسأله مطّلع نمودهاى؟!»
فَقُلْتُ : اللَهُمّ لَا ! وَ مَا سَأَلَنِى إلّا أَمِيرُالْمُؤْمِنِينَ ! الحديث . (6)
«گفتم : نه ! خدايا تو شاهدى كه من به كسى خبر ندادم ، و نگفتم ؛ و از اين مسأله كسى از من سؤال نكرده است مگر أميرالمؤمنين هرون الرّشيد!»
شاهد در اين است كه : حضرت موسى بن جعفر عليهما السّلام هم در اينجا بر أساس آيه مباركه : وَ الّذِينَ ءَامَنُوا وَ لَمْ يُهَاجِرُوا مَا لَكُم مّن وَلَيَتِهِم مِّن شَىْءٍ ، استدلال كردهاند بر عدم وارثيّت عبّاس از رسول خدا ؛ بجهت اينكه او هجرت نكرده بود . بنابراين ، ولايت در اينجا شامل معنى إرث هم ميشود .
در «مناقب» ابن شهر آشوب (7) ، در باب «ميراث رسول الله صلّى الله عليه و آله» از موسى بن عبدالله بن حسن بن حسن و مُعَتّب و مُصادف كه دو غلام حضرت إمام جعفر صادق عليه السّلام بودهاند در ضمن خبرى روايت مىكند كه : وقتى هشام بن الوليد به مدينه وارد شد ، بنى عبّاس نزد او آمدند و از إمام صادق عليه السّلام شكايت كردند كه : او ماتركِ ماهِرخِصّى را براى خود برداشته است ، و بما از آن چيزى نداده است . حضرت در اينجا خطبهاى خواندند و در آن از جمله آوردهاند كه :
إنّ اللَه تَعَالَى لَمّا بَعَثَ رَسُولَ اللَه صَلّىَ اللَهُ عَلَيهِ وَ ءَالِهِ ، كَانَ أَبُونَا أَبُوطَالِبٍ الْمُوَاسِىَ لَهُ بِنَفْسِهِ وَ النّاصِرَ لَهُ ؛ وَ أَبُوكُمُ الْعَبّاسُ وَ أَبُولَهَبٍ يُكَذّبَانِهِ وَ يُؤَلّبَانِ عَلَيهِ شَيَاطِينَ الْكُفْرِ ؛ وَ أَبُوكُمْ يَبْغِى لَهُ الْغَوَآئِلَ وَ يَقُودُ إلَيْهِ الْقَبَآئِلَ فِى بَدْرٍ ، وَ كَانَ فِى أَوّلِ رَعِيلِهَا وَ صَاحِبَ خَيْلِهَا وَ رَجِلِهَا الْمُطْعِمَ يَوْمَئذٍ وَ النّاصِبَ الْحَرْبِ لَهُ .
ثُمّ قَالَ : فَكَانَ أَبُوكُمْ طَلِيقَنَا وَ عَتِيقَنَا ؛ وَ أَسْلَمَ كَارِهًا تَحْتَ سُيُوفِنَا . لَمْ يُهَاجِرْ إلَى اللَهِ وَ رَسُولِهِ هِجْرَةً قَطّ ؛ فَقَطَعَ اللَهُ وَلَايَتَهُ مِنّا بِقَوْلِهِ : «الّذِينَ ءَامَنُوا وَ لَمْ يُهَاجِرُوا مَالَكُم مّن وَلَيَتِهِم مّن شَىْءٍ» فِى كَلاَمٍ لَهُ .
ثُمّ قَالَ : هَذَا مَولَى لَنَا مَاتَ فَحُزْنَا تُراثَهُ إذْ كَانَ مُولَانَا وَ لِأَنّا وَلَدُ رَسُولِ اللَهِ صَلّى اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ ، وَ أُمّنَا فَاطِمَةُ أَحْرَزْتُ مِيْرَاثَهُ .
علّامه مجلسى در «بحارالأنوار» (8) اين حديث را در أحوال إمام جعفر صادق عليه السّلام آورده است ، و در بيان خود گفته است : ألّبْتُ الْجَيْشَ : أىْ جَمَعْتُهُ ؛ وَ التّأْليب : التّحْريص ؛ وَ الرّعيل : الْقِطْعَةُ مِنَ الْخَيْل . و علّامه شيخ محمّد حسين مظفّر نيز در كتاب «الإمام الصّادق» عليه السّلام ، اين حديث را ضمن خطبههاى حضرت ذكر كرده است ، و در ذيلش گفته است : إمام صادق عليه السّلام شأنشان رفيعتر از آن بوده است كه بجهت مال ، هم موقف با بنىعبّاس شوند ؛ وليكن گمان من آنست كه حضرت مىخواهند از بعضى از أحوال عبّاس كه مجهول مانده بود پرده بردارند ؛ چون عنقريب سلطنت و إمارت بدانها مىرسيد و بايد مردم بدانند شأن مالكين رقابشان از اين به بعد چه مىباشد ؟ و اين كلمات با وجود اختصار آن ، براى تاريخ فوائد بسيارى را در بر دارد . و من گمان ندارم كه در تاريخ اين مواقف از عبّاس ذكر شده باشد ! (9)
صاحب «مجمع البيان» مطلب را إدامه داده ، ميفرمايد :
وَ قيلَ : فى التّناصُرِ وَ التّعاوُنِ وَ الْمُوالاةِ فى الدّينِ ؛ عَنِ الْأصَمّ.
«أصَمّ گفته است : مقصود از ولايت در اينجا تناصر و تعاون و موالات در دين است.» يعنى اينكه مؤمنين همديگر را دوست داشته باشند و در كارها به يكديگر كمك كنند . با هم تناصر كنند ؛ يعنى اين به او كمك كند ، و او به اين كمك نمايد ؛ اين يار او باشد ، و او معاون كار اين باشد ؛ پس مقصود از ولايت ، تعاون و تناصر است .
وَ قيلَ : فى نُفوذِ أمانِ بَعْضِهِمْ عَلَى بَعضٍ .
«بعضى گفتهاند : ولايت در اينجا به معنى نفوذ در أمان است.» أمان به چه معنى است ؟! يكى از أحكام إسلام اين است كه اگر يكى از أفراد مسلمان (چه زن باشد ، چه مرد) يك شخص كافر را أمان دهد ، بر تمام أفراد مسلمان واجب است كه أمان او را محترم بشمارند ؛ و حقّ تعرّض به آن كافر را ندارند .
پس اينكه مقصود از ولايت در اين آيه ، نفوذ أمان بعضى بر بعضى است ، بدين معنى است كه : آن كسانيكه إيمان آوردهاند و مهاجرت كردهاند ، اين حقّ را دارند كه اگر به كسى أمان بدهند ، بايد بقيّه مسلمين و مؤمنين أمان آنها را محترم بشمارند . فَإنّ واحِدًا مِنَ الْمُسْلمِينَ لَوْ ءَامَنَ إنْسانًا نَفَذَ أمانُهُ عَلَى سآئِرِ الْمُسْلمِين .
أمّا در صورتيكه أمان دهنده إيمان آورده ولى هجرت نكرده است نفوذ أمان ندارد . بنابراين اگر كافرى را هم پناه بدهد ، پناه او اعتبارى ندارد و مسلمانان مىتوانند به آن كافر تسلّط و غلبه پيدا كنند و شرائط أمانى را ناديده بگيرند .
و بعد شيخ طبرسى ميفرمايد : اختلاف كردهاند در اينكه آيا هجرت در زمان ما صحيح است يا نه ؟ يعضى گفتهاند : هجرت در اين زمان صحيح نيست ؛ زيرا كه رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلّم فرموده است : لَا هِجْرَةَ بَعْدَ الْفَتْحِ . «بعد از فتح مكّه هجرت نيست.»
چون قبل از فتح ، مكّه دارالشّرك و مدينه دارالإسلام و بيضه إسلام بود ؛ و لازم بود همه أفراد بسوى مدينه هجرت كنند . ولى بعد از اينكه مكّه فتح شد و آنجا هم دارالإسلام گرديد ، و به دنبال آن طائف و همچنين تمامى شهرهاى عربستان فتح گرديدند و همه دارالإسلام شدند ، ديگر لزوم هجرت به مدينه برداشته شد . بنابراين ، حكم وجوب هجرت تا قبل از فتح مكّه بود ؛ و بعد از فتح مكّه ديگر معنى ندارد كه إنسان از يك جاى مملكت إسلامى به مكانى ديگر از همانجا هجرت نمايد .
بلى ، هجرت از دارالكفر و دارالشّرك بسوى دارالإسلام واجب است ؛ و با فتح مكّه اين عنوان برداشته شد .
وَ لِأَنّ الْهِجْرَةَ ، الِانْتِقالُ مِنْ دارِالْكُفْرِ إلَى دارِالْإسْلامِ . وَ لَيْسَ يَقَعُ مِثْلُ هَذا فى هَذا الزّمانِ لِاتّساعِ بِلادِ الْإسْلام ؛ إلّا أنْ يَكونَ نادِرًا لايُعْتَدّ بِه .
مگر اينكه در موردى نادر ، در بعضى از بلاد كفر مسلمانى وجود داشته باشد ، يا اينكه تازه مسلمان شده باشد ، بر او واجب است كه بگوئيم : رجوع به دارالإسلام كند ؛ و إلّا با وجود اين اتّساع در بلاد إسلام كه هر جا مسلمان هست ، آنجا پرچم إسلام هست ؛ در اين صورت ديگر هجرت معنى ندارد .
وَ قيلَ : إنّ هِجْرَةَ الْأعْرابِ إلَى الْأمْصارِ باقِيَةٌ إلَى يَوْمِ الْقِيَمَة .
«بعضى گفتهاند : گر چه آن هجرت أساسى بسوى بيضه إسلام بواسطه فتح مكّه از بين رفته است ، وليكن هجرت أعراب بيابانى بسوى شهرها تا روز قيامت به قوّت خود باقيست.» چون همينكه رسول خدا هجرت را بر آنان واجب كردند ، بر تمام أفراد عربِ بدوىّ كه در بيابانها زندگى ميكردند واجب شد كه به شهرهائىكه پرچم إسلام در آنجا در اهتزاز است و بدست مسلمين گشوده شده است ، و أحكام إسلام در آنجا نافذ است بيايند ؛ و أحكام إسلام را فرا گرفته ، شعائر إسلام را ياد بگيرند .
فلهذا هجرت أعراب بسوى أمصار ، از أحكامى بود كه پيغمبر آنرا واجب فرموده است . بنابراين ميتوان گفت : وجوب هجرت از دارالكفر به سوى دارالإسلام بر أساس همان حكم أوّليّه است . منتهى در زمان خود رسول خدا در بَدو أمر ، دارالإسلام اختصاص به شهر مدينه داشت ، و بعد اتّساع پيدا كرد و شامل شهرهاى ديگر نيز شد . أمّا عربهاى بدوىّ چون در جائيكه تحت پرچم إسلام باشد نبودند ، بلكه فقط مسلمان شده و از شعائر دين خبر نداشتند ، بر آنها واجب بود كه به سوى شهرها و مُدُن هجرت كنند ، تا در آنجا تعاليم دين را ياد بگيرند .
و لذا بعضى گفتهاند : وجوب هجرت أعراب بسوى شهرها تا روز قيامت باقى خواهد بود ؛ زيرا بر همه آنها واجب است كه أحكام دين را بياموزند . و اين قول از حَسن وارد است .
وَ الْأقْوَى أنْ يَكونَ حُكْمُ الْهِجْرَةِ باقِيًا ؛ لِأَنّ مَنْ أسْلَمَ فى دارِالْحَرْبِ ثُمّ هاجَرَ إلَى دارِالْإسْلامِ كانَ مُهاجِرًا .
أقوى اين است كه اُصولاً حكم هجرت تا روز قيامت باقى باشد ؛ براى اينكه كسى كه در دارالحرب زندگى مىكند ، اگر اين شخص إسلام بياورد ، واجب است كه فوراً حركت كند و بسوى دارالإسلام بيايد .
در همان زمانى هم كه ايشان اين تفسير را نوشته ـ كه نه قرن پيش بوده است (10) ـ دنيا به دو قطب قسمت شده بود : دارالإسلام و دارالكفر . و اگر كسى در دارالكفر مسلمان بشود بر او واجب است كه به دارالإسلام هجرت كند ؛ بنابراين ، حكم هجرت هميشه باقى است .
سپس ميفرمايد : وَ كانَ الْحَسَنُ يَمْنَعُ أنْ يَتَزَوّجَ الْمُهاجِرُ إلَى أعْرَاِبيّة . وَ رُوِىَ عَنْ عُمَرَ بْنِ الْخَطّابِ أنّهُ قالَ : لا تَنْكِحوا أهْلَ مَكّةَ فَإنّهُمْ أعْرابٌ . (11)
«و حسن منع ميكرده است از اينكه شخص مهاجر ، با زن أعرابيّه (زن عربى بدوىّ كه هجرت نكرده است) ازدواج كند ، و گفته است : ازدواجش جائز نيست . و از عمر بن خطّاب هم روايت شده كه گفته است : با أهل مكّه ازدواج نكنيد ! چون كه آنها أعراب هستند ، و هجرت نكردهاند.»
مطلب تا اينجا از «مجمع البيان» نقل شد .
حضرت اُستاذنا الأعظم آية الله طباطبائى قدّس اللهُ سرّه در تفسير خود در ذيل آيه ميفرمايد :
وَ قَدْ جَعَلَ اللَهُ بَيْنَهُمْ وَلايَةً بِقَوْلِهِ : «أُولَنِكَ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَآءُ بَعْضٍ» . و ولايت ، أعمّ است از ولايت ميراث و ولايت نصرت و ولايت أمن ـ در مقابل كلام «مجمع البيان» كه فرمود : بعضى گفتهاند مراد از ولايت تعاون است ؛ و بعضى گفتهاند نصرت است ؛ و بعضى گفتهاند توارث است ؛ و بعضى گفتهاند مقصود أمن است ـ ايشان ميفرمايند : وجهى ندارد كه ما ولايت را به يكى از اينها اختصاص بدهيم ؛ بلكه ولايت أعمّ است ؛ مَا لَكُم مّن وَلَيَتِهِم مّن شَىْءٍ و عموم أُولَنِكَ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَآءُ بَعْضٍ ، تمام اين أقسام را ميگيرد .
فَمَنْ ءَامَنَ مِنْهُمْ كافِرًا ، كانَ نافِذًا عِنْدَ الْجَميع .
«هركسى از مسلمانان كافرى را در أمان خود در بياورد ، نافذ است نزد جميع مسلمين.» پس همه مسلمانها بايد أمان او را محترم بشمرند .
فَالْبَعْضُ مِنَ الْجَميعِ وَلىّ الْبَعْضِ مِنَ الْجَميعِ ؛ كَالْمُهاجِرِ هُوَ وَلىّ كُلّ مُهاجِرٍ وَ أنْصارىّ ، وَ الْأنْصارىّ وَلىّ كُلّ أنْصارىّ وَ مُهاجِرٍ . كُلّ ذَلِكَ بِدَليلِ إطْلاقِ الْوِلايَةِ فى الْأيَة .
ايشان ميفرمايد : اينكه ما ميگوئيم : معنى ولايت در تمامى اين موارد جارى و سارى است بدينجهت است كه آيه إطلاق دارد .
فَلا شاهِدَ عَلَى صَرْفِ الْأيَةِ إلَى وَلايَةِ الْإرْثِ بِالْمُؤَاخاةِ الّتى كانَ النّبىّ صَلّى اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ [ وَ سَلّمَ ] جَعَلَها فى بَدْءِ الْهِجْرَةِ بَيْنَ الْمُهاجِرينَ وَ الْأنْصارِ ، وَ كانوا يَتَوارَثونَ بِها زَمانًا حَتّى نُسِخَت . (12)
«بنابراين ، گفتار بعضى ، كه در اينجا ولايت حتماً به معنى توارث است ، به دليل آنكه پيغمبر در فتح مكّه در بدءِ هجرت بين مهاجر و أنصار مؤاخات و برادرى قرار دادند و بر همان أساس آنها از يكديگر إرث ميبردند و بعد منسوخ شد ، تمام نيست . زيرا كلام آنان نميتواند آيه را در خصوص معنى توارث مقيّد و منحصر كند ؛ بلكه آيه إطلاق دارد . و مورد توارث يكى از مصاديق انطباق عموم آيه بر آن است.»
ابن أثير جزرىّ در «نهاية» آورده است : وَ فيهِ «ثَلَاثٌ مِنَ الْكَبَآئِرِ ؛ مِنْهَا : التّعَرّبُ بَعْدَ الْهِجْرَةِ» ...
در روايتى از رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلّم آمده است كه : سه چيز است كه از گناهان كبيره است ؛ يكى از آنها تَعَرّبُ بَعْدَ الْهِجْرَةِ است . يعنى بعد از اينكه مسلمانى به دارالإسلام هجرت كرد ، نمىتواند دوباره به محيط شرك و كفر كه در آنجا زندگى مىكرده است ، يا هرجا كه أعرابيّت و بدويّت بر آن صادق باشد ، برگردد ؛ بلكه واجب است براى هميشه در دارالإسلام باقى بماند .
تَعَرّبُ بعدَ الْهِجرَة ، يعنى قبول نمودن آداب و سنن أعرابيّت بعد از هجرت ؛ و همچنين حركت كردن و برگشتن بسوى أعراب و باديه نشينان بعد از زندگى در بلاد إسلام ، كه جائز نبوده بلكه حرام است و از كبائر محسوب مىشود .
ابن أثير «تَعرّبُ بعدَ الْهِجرَة» را اينچنين معنى ميكند :
هُوَ أنْ يَعودَ إلَى الْباديَةِ وَ يُقيمَ مَعَ الْأعْرابِ بَعْدَ أنْ كانَ مُهاجِرًا . وَ كانَ مَنْ رَجَعَ بَعْدَ الْهِجْرَةِ إلَى مَوْضِعِهِ مِنْ غَيْرِ عُذْرٍ ، يَعُدّونَهُ كَالْمُرْتَدّ .
«تعرّبِ بعدَ الهجرة اين است كه : إنسان بعد از اينكه از بيابان به شهر هجرت نموده و در بلاد إسلام و بيضه إسلام زندگى كرده است ، دو مرتبه به همان باديه مراجعت نموده و با همان أعراب زندگى نمايد . و هر كسى را كه بعد از هجرت بدون عذر ، بسوى موضع أوّل خود بر ميگشت به منزله شخص مرتدّ ميدانستند.»
يَعُدّونَهُ كَالْمُرْتَدّ ، يعنى همانگونه كه اگر كسى إسلام بياورد ، و بعد از إسلام برگردد مرتدّ است ، همينطور هم كسى كه مهاجرت كند و بعد از هجرت بسوى همان موطن أوّليّه خودش باز گردد مرتدّ محسوب مىشود .
وَ مِنْهُ حَديثُ ابْنِ الْأكْوَع . ايشان ميگويد : حديث ابن أكوع از همين قبيل است ؛ كه چون عثمان كشته شد ، ابن أكوع از مدينه حركت كرد و به ربذه رفت و در آنجا زندگى ميكرد تا اينكه روزى بر حَجّاج بن يوسف ثقفى در أيّام إمارتش وارد شد ؛ حجّاج به او گفت : يابْنَ الْأكْوَعِ ! ارْتَدَدْتَ عَلَى عَقِبَيْكَ وَ تَعَرّبْتَ !
«اى ابن أكوع تو مرتدّ شدى ! ارْتَدَدْتَ عَلَى عَقِبَيْكَ ؛ تو روى پاشنه پاى خود به قهقرا برگشتى و مرتدّ شدى و تعرّب اختيار كردى!»
وَ مِنْهُ حَديثُهُ الْأخَرُ ، تَمَثّلَ فى خُطْبَتِهِ : «مُهاجِرٌ لَيْسَ بِأَعْرابىّ» . جَعَلَ الْمُهاجِرَ ضِدّ الْأَعْرابىّ .
و از اين قبيل است تمثّل حجّاج در خطبه خود كه ميگويد : «مُهاجِرٌ لَيْسَ بِأَعْرابىّ» . چون در اين حديث ، مهاجر را در مقابل أعرابىّ شمرده است.» پس هر كس كه مهاجر نيست ، حتماً عنوان أعرابىّ بر او صادق ميباشد .
وَ الْأعْرابُ ساكِنوا الْباديَةِ مِنَ الْعَرَبِ الّذينَ لا يُقيمونَ فى الْأمْصارِ ؛ وَ لايَدْخُلونَها إلّا لِحاجَةٍ .
«و أعراب بدوىّ ، به كسانى ميگويند كه در بيابان زندگى مىكنند و در شهرها توطّن نمىنمايند ؛ و هيچگاه به شهر نمىآيند مگر براى حاجتى از قبيل خريد و فروش و أمثال ذلك.» أمّا عرب ، غير از أعرابىّ و أعراب است .
وَ الْعَرَبُ اسْمٌ لِهَذا الْجِيلِ الْمَعْروفِ مِنَ النّاسِ ـ وَ لا واحِدَ لَهُ مِنْ لَفْظِهِ ـ وَ سَوآءٌ أقامَ بِالْبادْيَةِ أوِ الْمُدُنِ ؛ و النّسَبُ إلَيْهِما : أعْرابىّ وَ عَرَبىّ . (13)
«عرب اسم است براى همين طائفه معروف و گسترده از مردم ـ و عرب اسم جمع است و مفرد ندارد ـ حال ميخواهد در شهر زندگى كنند يا در بيابان ؛ به همه اين طائفه و جنس ، عَرَب ميگويند . و اگر بخواهيد براى أعراب نسبت بياوريد (يعنى منسوب به أعراب) بايد بگوئيد : أعرابىّ ؛ و اگر بخواهيد به عرب نسبت بدهيد بايد بگوئيد : عَرَبىّ.»
أيضاً ابن أثير جَزَرىّ گويد : در روايتى از رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلّم آمده است كه فرمود :
لَا هِجْرَةَ بَعْدَ الْفَتْحِ ؛ وَ لَكِنْ جِهَادٌ وَ نِيّةٌ . «بعد از فتح هجرتى نيست ؛ وليكن جهاد و نيّت هست . إعزام و إعلام أمر خداوند هست.»
و در حديث ديگر آمده است :
لَا تَنْقَطِعُ الْهِجْرَةُ حَتّى تَنْقَطِعَ التّوْبَةُ .
«رسول خدا صلّى الله عليه و آله فرمود : هجرت هيچگاه از بين نمىرود و هيچوقت منقطع نميشود تا زمانى كه توبه منقطع بشود.»
توبه چه وقت منقطع ميشود ؟ وقتى كه نَفَس إنسان به آخر رسيده ، ميخواهد پاى خود را از دنيا كشيده و به عالم ديگر بگذارد ؛ آنجاست كه ديگر توبه مورد قبول پروردگار نميباشد . چنانكه در آن آيه مباركه وارد شده است كه ميفرمايد :
وَ لَيْسَتِ التّوْبَةُ لِلّذِينَ يَعْمَلُونَ السّيِّئَاتِ حَتّى إِذَا حَضَرَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قَالَ إِنِّى تُبْتُ الْئَنَ . (14)
آن كسى كه مرگ را به چشم معاينه كرده ، مىبيند كه از دنيا بسوى عالم آخرت حركت كرده است و كار او يكسره شده ، ديگر توبهاش قبول نيست . زيرا توبه در آن وقتى است كه راه گرايش به دو طرفِ حقّ و باطل براى إنسان باز است ، و إنسان ميتواند يكطرف را اختيار كند . أمّا هنگاميكه نَفَس إنسان بند آمده و كار او يكسره شده ، هر چه هم توبه كند ديگر فائدهاى ندارد .
عليهذا اين حديث ميفرمايد : تا هنگامى كه إنسان حواسّ و اختيار دارد ، هجرت هم دارد . و هيچ موقع هجرت منقطع نميشود ، مگر اينكه مرگ إنسان برسد !
بارى ، ابن أثير سپس مىگويد :
الْهِجْرَةُ فى الْأصْلِ الْاسْمُ مِنَ الْهَجْرِ ضِدّ الْوَصْل . وَ قَدْ هَجَرَهُ هَجْرًا وَ هِجْرانًا . «هجرت در أصل اسم است از «هَجْر» ضدّ «وَصْل» . وَ قَدْ هَجَرَهُ هَجْرًا وَ هِجْرانًا ، يعنى دورى كرد و جدا شد.»
ثُمّ غَلَبَ عَلَى الْخُروجِ مِنْ أرْضٍ إلَى أرْضٍ ، وَ تَرْكِ الْاُولَى لِلثّانيَة . يُقالُ مِنْهُ : هاجَرَ مُهاجَرَةً . «هجرت در أصل به معنى دورى بوده است ، بعد غلبه پيدا كرده بر دورى خاصّى كه عبارت باشد از انتقال از زمينى به سوى زمين ديگرى . (ترك زمينى و إقامت در زمين ديگر) . و به اين (دورى) هاجَرَ ، يُهاجِرُ ، مُهَاجَرَةً گفته ميشود.»
بعد ميگويد : وَالْهِجْرَةُ هِجْرَتانِ . هجرت بر دو قسم است :
أوّل هجرتى است كه خداوند بر آن در قرآن وعده بهشت داده است : إِنّ اللَه اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوَ لَهُمْ بِأَنّ لَهُمُ الْجَنّةَ . (15)
در زمان رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلّم چه بسا مردى بود كه هميشه به سوى آن حضرت هجرت داشت ؛ و همه متعلّقات و أموال و خانه و كاشانه و سائر اعتبارات و شؤونات و نيز أقوام و خويشاوندان خود را كه مشرك بودند رها نموده و پاك و پاكيزه بدون هيچ آلايشى بسوى آنحضرت مهاجرت مينمود . لايَرْجِعُ فى شَىْءٍ مِنْهُ وَ يَنْقَطِعُ بِنَفْسِهِ إلَى مُهاجَرِهِ .
وَ كانَ النّبىّ صَلّى اللَهُ عَلَيْهِ [ وَ ءَالِهِ ] وَ سَلّمَ يَكْرَهُ أنْ يَموتَ الرّجُلُ بِالْأرْضِ الّتى هاجَرَ مِنْها . «و براى پيامبر هيچ خوش آيند نبود : كسى كه به سوى پيغمبر هجرت نموده است ، دو مرتبه به مَوطِن أصلى خود باز گردد و مرگش در آنجا اتّفاق بيفتد.»
فَمِنْ ثَمّ قالَ : «لَكِنّ الْبَآئِسَ سَعْدُبْنُ خَوْلَةَ» يَرْثى لَهُ رَسولُ اللَهِ صَلّى اللَهُ عَلَيْهِ [ وَ ءَالِهِ ] وَ سَلّمَ أنْ ماتَ بِمَكّة . «و از همين جهت پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلّم براى سعد بن خَوْلَه كه به مدينه هجرت كرده بود و سپس به مكّه مراجعت نمود و در مكّه از دنيا رفت ، متأثّر بودند و درباره او گفتند : اين شخص ، شخص بائس و بدبخت و بيچارهاى است ؛ زيرا بعد از اينكه به مدينه آمد ، بجانب مكّه بازگشت و در آنجا كه دارالشّرك بود از دنيا رفت!»
پس موضوع زمين و خاك أهمّيّت زيادى دارد ؛ تا جائيكه حضرت او را بائس خواندند . «بائس» يعنى كسى كه بَأس و شدّت و گرفتارى ، و خلاصه شقاوت دامنگير او شده است . بدبخت و شقاوتمند ، آن سعد بن خوله است كه به مدينه هجرت كرد و بعد به مكّه بازگشت !
وَ قالَ حينَ قَدِمَ مَكّةَ : «اللَهُمّ لَا تَجْعَلْ مَنَايَانَا بِهَا» . «وقتى حضرت داخل مكّه شدند (نه بعد از سنه فتح ، بلكه براى عمره يا براى حجّ ، بعد از قضيّه حُدَيْبيَة) در دعاى خود به پروردگار عرضه داشتند : خدايا مرگ ما را در اين زمين قرار مده ! چون دارالشّرك است.»
فَلَمّا فُتِحَتْ مَكّةُ صارَتْ دارَالْإسْلامِ كَالْمَدينَةِ ، وَ انْقَطَعَتِ الْهِجْرَة . «أمّا چون مكّه فتح گرديد ، مانند مدينه ، حكمش حكم دارالإسلام شد و عنوان حكم وجوب هجرت ، بعد از فتح مكّه برداشته شد.»
اين يك نوع هجرت . أمّا قسم دوّم هجرتى است كه مرتبه و فضل قسم أوّل را ندارد .
وَ الْهِجْرَةُ الثّانيَةِ : مَنْ هاجَرَ مِنَ الْأعْرابِ وَ غَزا مَعَ الْمُسْلِمينَ وَ لَمْ يَفْعَلْ كَما فَعَلَ أصْحابُ الْهِجْرَةِ الْاُولَى فَهُوَ مُهاجِرٌ ، وَ لَيْسَ بِداخِلٍ فى فَضْلِ مَنْ هاجَرَ تِلْكَ الْهِجْرَةَ . وَ هُوَ الْمُرادُ بِقَوْلِهِ : «لَا تَنْقَطِعُ الْهِجْرَةُ حَتّى تَنْقَطِعَ التّوْبَةُ».
ميگويد : «هجرت دوّم ، هجرت آن عدّه از أعراب بَدَوى است كه از محلّ سكونت خود حركت ميكنند ، و با مسلمين همراهى نموده و در راه خدا جهاد ميكنند . اين عدّه گرچه هجرتِ بسوى دارالإسلام و بسوى پيغمبر نكردهاند ، و آن فضل و شرفى كه آن دسته از مهاجرين دارند ، ندارند ؛ ولى چون بالأخره از جاى خود حركت كردهاند و همراه مسلمانان جنگ نموده و جهاد كردهاند ، اين هم هجرتى براى آنها محسوب ميشود . و مراد از اينكه پيغمبر فرمود : لَا تَنْقَطِعُ الْهِجْرَةُ حَتّى تَنْقَطِعَ التّوْبَةُ ، همين است.»
فَهَذا وَجْهُ الْجَمْعِ بَيْنَ الْحَديثَيْن . بنابراين ، وجه جمع بين اين دو حديث (كه پيغمبر در يك روايت فرمود : لَا هِجْرَةَ بَعْدَ الْفَتْحِ ، يعنى بعد از فتح مكّه هجرتى نيست ، و در اينجا كه مىفرمايد : لَا تَنْقَطِعُ الْهِجْرَةُ حَتّى تَنْقَطِعَ التّوْبَةُ ، يعنى براى همه أفراد در تمام طول مدّت حياتشان تا وقتى كه ميخواهند از دار دنيا بروند هجرت واجب است) بدين صورت است كه بگوئيم : مراد از هجرت در روايت أوّل ، هجرت به سوى رسول خداست كه خانه و كاشانه خود را رها نموده بسوى رسول خدا هجرت كنند ؛ و أمّا مقصود از هجرت در حديث دوّم ، عمل همين أفرادى است كه در خانههاى خود هستند و بسوى رسول خدا هجرت نميكنند ، وليكن با مجاهدين فى سبيل الله در راه خدا جنگ ميكنند ؛ كمك به إسلام كرده و كشته ميشوند يا ميكشند و در زمره سربازان إسلام هستند ؛ كه اين هجرت تا پايان زندگى باقى است .
بعد مىگويد : وَ إذا اُطْلِقَ فى الْحَديثِ ذِكْرُ الْهِجْرَتَيْنِ فَإنّما يُرادُ بِهِما هِجْرَةُ الْحَبَشَةِ وَ هِجْرَةُ الْمَدينَة (16) . «اگر در حديثى ذكر هجرتين به ميان آمد ـ هجرتين إشاره است ؛ زيرا ألف و لام ، ألف و لام عهد است ـ إشاره به دو هجرت خاصّ است : يكى هجرت أوّل مسلمانان به سوى حبشه ، و دوّم هجرت آنهاست از مكّه به سوى مدينه.»
اين بود مجموع معانىاى كه براى تَعَرّب و هجرت ذكر نمودهاند ؛ و رواياتى كه در توجيه آيه مباركه سوره أنفال لازم بود بيان شود .
اينك استشهاد ما از اين آيه مباركه چيست ؟
محلّ استشهاد ما ـ همانطور كه آية الله علّامه طباطبائى قدّس اللهُ تربَته الزّكيّة فرمودند ـ اين است كه : اين وَلايت ، انحصارى در خصوص إرث ندارد ، بلكه أعمّ است ؛ يعنى أعمّ از ولايت تعاون و تناصر و غيرهما . بنابراين شامل همه گونه أقسام ولايت است .
إِنّ الّذِينَ ءَامَنُوا وَ هَاجَرُوا وَ جَهَدُوا بِأَمْوَ لِهِمْ وَ أَنفُسِهِمْ فِى سَبِيلِ اللَهِ وَ الّذِينَ ءَاوَوا وّ نَصَرُوا أُولَنَكَ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَآءُ بَعْضٍ .
تمام أقسام ولايت در اينجا براى اين أفراد ثابت است (هر گونه ولايت) ؛ كه از آن جمله ولايت فقيه است . ولايت فقيه ، ولايت بر تمام اُمّت است .
از مجموع اين مباحث اُمورى بدست مىآيد :
أوّل اينكه : حتماً بايد شخص فقيه مهاجرت كرده باشد . و أفرادى كه هجرت نكرده باشند ، نمىتوانند ولايت فقيه داشته باشند .
أفرادى كه الآن در دارالكُفر هستند ، نميتوانند ولايت فقيه داشته باشند ؛ بلكه حتماً بايد بسوى بلد إسلام مهاجرت كنند !
و همچنين أفرادى كه در پُستهاى ولائى هستند ، مثل : رئيس الوزراء ، وزيران ، مدير كلّها ، أرباب ولايات ، استاندارها ، فرماندارها ، و مثل أفراد مجلس شورى (كه عرض شد : مجلس شورى مجلس ولائى است ، و مجلس وكالت نيست) تمام اين أفراد بايد هجرت به سوى دارالإسلام كردهباشند . يعنى در دارالإسلام ، و مهاجر بسوى بلاد إسلام ، و در زير پرچم إسلام باشند ؛ و إلّا ولايت ندارند ؛ به نصّ اين ذيل كه ميفرمايد :
وَالّذِينَ ءَامَنُوا وَ لَمْ يُهَاجِرُوا مَا لَكُم مّن وَلَيَتِهِم مّن شَىْءٍ .
آن كسانيكه إيمان آوردهاند ولى هجرت نكردهاند ، هيچ قسم ولايتى بر شما ندارند ؛ به هيچ قسم ! يعنى نمىتوانند نخست وزير باشند ، نمىتوانند مدير كلّ بشوند ، حتّى نمىتوانند رؤساى إدارات بشوند . بله ، آنها مىتوانند فرمانبر باشند و مأمور بشوند به أمرى ؛ وليكن نمىتوانند آمر و فرمانده گردند ؛ و در هيچ يك از سِمَتهاى ولائى ، و شؤون آمران حقّ دخالت ندارند .
در اينجا سؤالى مطرح است ؛ و آن اينكه مقصود از بلاد كفر چيست ؟ جواب اين است كه : مراد از بلاد كفر ، آن شهرهائى است كه پرچم كفر در آنجا در اهتزاز ، و قانون كفر در ميان مردمش حاكم باشد ؛ مثل بلاد يهود و نصارى ، كمونيستها ، سيكها ، مشركين ، گاوپرستها و ... و بر تمام مسلمين واجب است كه از اين بلاد بسوى دارالإسلام (يعنى بلده إسلام بعد از تشكيل حكومت إسلامى) بيايند ؛ زيرا حكومت إسلامى منحصر در اينجاست . پس بر أساس اين آيه واجب است تمام أفراد مسلمان كه امروزه در دنيا زندگى مىكنند بيايند در ايران زندگى كنند ؛ چون اينجا بلده إسلام مىباشد و پرچم آن ، پرچم إسلام است .
و أمّا اينكه آيا ميتوانند در بعضى از ممالك إسلامى ديگر زندگى كنند ؟ ممالكى مانند پاكستان كه ظاهراً حكومت آن حكومت إسلامى و قوانين آن قوانين إسلام است ؟
جواب اينست كه : در صورتيكه كفر در آنجا نفوذ نداشته باشد إشكالى ندارد ؛ و إلّا زندگى در آن كشورها هم محلّ إشكال است . و همچنين است أمكنهاى كه اسم إسلام بر روى آنهاست ، أمّا مسمّاى حكومت إسلام نيست . مثل عراق كه اسماً إسلامى است (بلكه عراق از نظر اسم هم إسلامى نيست ؛ مگر حكومت بعث و بعثىها ميگذارند حتّى اسم إسلام هم باشد ؟!) و مثل عربستان سعودىّ و يا مراكش يا اُردن كه حكومت در اينها به اسم إسلام است و مسمّاى إسلام نيست ، و نفوذ كفر در آنجا وجود دارد . زندگى در چنين ممالكى حرام ، و بر همه مسلمانها واجب است كه از آن أماكن هجرت كنند ، و بيايند بسوى دارالإسلام .
دوّم اينكه : عنوان هجرت به آن تنها متحقّق نمىشود كه مردى از بلاد خارجى با گذرنامه به مملكت إسلام مسافرت كند ، بلكه بايد خانه كوچ بيايد ، و لانه و آشيانه و كسب و مسكن و زندگى خود را به دارالإسلام منتقل كند ؛ و از آنجا بريده و منقطع گردد .
بنابراين ، كسانيكه در بلاد كفر علاقه دارند ؛ زن و بچّه و يا ملك و تجارت و يا شغل و كار همچون طبابت و مهندسى دارند و گهگاهى هم به دارالإسلام سرى مىزنند مهاجر محسوب نمىشوند ، و حقّ ولايت فقيه و پستهاى وزارتى و مجلس شوراى إسلامى و حكومتهاى استاندارى و فرماندارى و ماشابهها را ندارند . عجيب اينجاست كه جمعى از همين أفراد در بدو حكومت إسلامى به دارالإسلام آمده ؛ و همچون بنىصدر و قطبزاده و دكتر شايگان پستهاى ولائى را إشغال ، و يا ميخواستند إشغال كنند !
سوّم اينكه : حرام است بر قاطنين و ساكنين در بلاد إسلام كه تَعَرّب اختيار كنند ؛ يعنى از دارالإسلام حركت كنند و بسوى بلاد كفر رفته ، در آنجا زندگى كنند .
پس اين أفرادى كه به خارج ميروند و در آنجا زندگى مىكنند ، در انگلستان ، در آمريكا ، يا در هندوستان (نه پاكستان چون دولتش دولت إسلاميست) يا در چين ، يا در ژاپن ، يا در شوروى ، تمام آنها عملشان حرام و گناهشان هم ـ طبق كلام پيغمبر ـ گناه كبيره و لا يُغفَر است ؛ حتّى اگر كفّار با آنان بدرفتارى هم نكنند ، بلكه با كمال محبّت و دوستى رفتار كنند . در اينصورت اگر هجرت چنين أفرادى به دارالإسلام آزاد و ممكن بوده و مانعى هم در بين نباشد ، اينك واجب است هجرت كنند .
منظور از سكونت در بلاد كفر مجرّد إقامت است ، خواه تبعه آنجا بشود و يا بصورت مقيم جواز إقامت داشته باشد ؛ در هر صورت إقامه وى در بلاد كفر بوده است . إقامت در بلاد كفر جائز نيست مگر براى ضرورت ؛ و آن ضرورت هم بايد به نظر حاكم باشد . مثلاً حاكم يك نفر را براى سفارت يا براى كارهاى خاصّى ميفرستد ؛ يا من باب مثال ، او ضرورى ميداند كه چند نفر محصّل بروند و در آنجا تحصيل كنند ؛ يا يك مريضى كه بيماريش قابل علاج نيست و أطبّاء هم او را از اينكه بتوانند در اينجا معالجه كنند ، جواب كردهاند و ميگويند : حتماً بايد به آنجا بروى ! در عين حال حاكم بايد إمضاء كند ؛ و اگر إمضاء نكند و إجازه ندهد حقّ مسافرت ندارند . غاية الأمر مريض در همين جا ميميرد ، مثل سائر أفراد إنسان كه در كشور إسلام ميميرند ؛ زيرا إنسان يك مردن كه بيشتر ندارد ! در اينصورت چرا برود در آنجا بميرد ؟! و اتّفاقاً خيلىها هم ميروند و آنجا ميميرند .
رسول خدا صلّى الله عليه و آله مىفرمايد : بائس ، سَعدبن خَوْلَة است كه هجرت كرد أمّا دوباره رفت در مكّه . با اينكه خانه خدا مَطاف حضرت إبراهيم و إسمعيل است ، أمّا الآن كه در دست پيغمبر نيست دارالشّرك و دارالكفر است ؛ و پيغمبر ميفرمايد : خدايا مرگ ما را در اينجا قرار مده ، تا اينكه ما از آن بيرون برويم . أمّا بعد از اينكه پرچم إسلام در آنجا برافراشته شد ، آنجا دارالإسلام خواهد شد . بنابراين بر تمام مسلمين حرام است كه در غير ضرورت به بلاد كفر رفته در آنجا سكونت گزينند .
و واقعاً اگر مسلمين به اين دستورات عمل ميكردند و از ابتداى أمر كه حكومت ايران حكومت إسلامى شد ، تمام مسلمانهاى دنيا در ايران جمع مىشدند ، اينجا چه قدرتى بوجود مىآمد ! سرمايهها همه در اينجا جمع ميگرديد ، نيروهاى فكرى اينجا بود ، أمّا همه برخاستند و فرار كردند .
به متخصّصينى كه تديّن و تعهّد ندارند ، ميگويند متخصّص ! آن متخصّصى كه غيرت دينى نداشته باشد ، در أصل وجود و ذاتش خيانت باشد ، چه قيمتى دارد ؟! نتيجهاش هم اين است كه تمام ثروتهاى مالى و جانى را در زير پرچمهاى كفر ميبرند ـ كما اينكه بردند ـ و به آن هم دلخوش هستند . در حالتى كه اينها مىميرند ، و شكّى نيست كه به جهنّم ميروند و با يهود و نصارى محشور مىشوند .
پس اى مؤمنين ! شما نگوئيد : ما فرزندانمان را بدانجا مىفرستيم ، و آنها برايمان كاغذ مىنويسند كه : من اينطور نماز ميخوانم ، اينطور روزه ميگيرم ، اينطور در انجمن إسلامى شركت ميكنم ، و أمثال اين سخنان . آقايان گول اين حرفها را نخوريد ! خيلى از أفراد از اين گونه حرفها فريب خوردند ؛ و نتيجه آن مغرور شدنها هم بر آنها ظاهر شده ، ديدند ثمرات شوم و نتايج تربيت خارجيان را كه دين و شرف و إنسانيّت را بر باد فنا داده است .
إسلام براى ما مِنهاجى معيّن كرده است و ميگويد : ولىّ فقيه بايد مهاجر بسوى دارالإسلام باشد . بنابراين ، شخصى كه مجتهد أعلم است و مثلاً در آمريكا زندگى ميكند ، يا در همين حكومت إسلامى كه أفرادى به خارج رفته بودند و ساليان دراز از عمر خود را در آنجا بسر آورده بودند ، و تا نام حكومت آمد به ايران هجوم آوردند تا پستهاى حكومتى (وزارت ، وكالت و حتّى نخست وزيرى و رئيس جمهورى) را تصاحب كنند و خود را كانديداى اين مناصب نمودند ـ با آن وضع نا متناسب ! با ريشهاى تراشيده و با آن كراوات و زنّارى كه پنجاه سال به گردن بسته بودند ـ نمىشود آنها را براى ولايت انتخاب نمود . و خدا رحم كرد كه اين پستها را نگرفتند ، يا آنهائى كه گرفته بودند زود از دست دادند ؛ و إلّا اگر گرفته بودند كار خيلى خراب ميشد . و اين خلاف صريح آيه قرآن است كه مىفرمايد : «آن كسانيكه در تحت ولايت كفر هستند ، آنها حقّ ولايت ندارند» در تمام شؤون ولايت ؛ أعمّ از ولايت فقيه يا اُمور ولائيّه كه زير دست اوست ؛ مانند : مجلس شورى و أهل حلّ و عقد (اگر آنها را خصوصىتر از مجلس شورى بدانيم ، مانند شوراى نگهبان) و همچنين هيئت وزراء و سائر پستها .
اللَهُمّ صَلّ عَلَى مُحَمّدٍ وَ ءَالِ مُحَمّد
پىنوشتها:
1) آيه 72 ، از سوره 8 : الأنفال
2) در تعليقه كتاب «الفردوس الأعلى» كه از تأليفات مرحوم آية الله حاج شيخ محمّد حسين آل كاشف الغطاء مىباشد در ص 139 از مرحوم آية الله سيّد محمّد علىّ قاضى درباره صاحب كتاب «احتجاج» : أحمد بن علىّ بن أبى طالب طَبْرِسّى گويد :
وَ طَبْرِسىّ نِسْبَةٌ إلَى طَبْرِس ، وَ هِىَ رُسْتاقٌ بَيْنَ إصْفَهانَ وَ قاشانَ وَ قُمّ . و طَبْرِس بِالطّآءِ الْمُهْمَلَةِ الْمَفْتوحَةِ وَ الْبآءِ المُوَحّدَةِ السّاكِنَةِ وَ الرّآءِ الْمَكْسورَةِ وَ السّيْنِ الْمُهْمَلَةِ ، مُعَرّبُ تَفْرِشِ الحَاليّةِ بِإيران كَما عَنِ الْعَلّامَةِ الْمَجْلِسىّ (ره) . وَ الْقَوْلُ بِأَنّ الطّبْرِسىّ مَنْسوبٌ إلَى طَبَرِسْتان ـ كَما هُو الْمَشْهور ـ اشْتِباهٌ مِنْ بَعْضِ السّلَف ؛ وَ مِنْهُ تَسَرّبَ الْوَهْمُ إلَى أكْثَرِ الْخَلَفِ كَما حَقّقْنا ذَلِك تَفْصيلًا فى الْمَقالَةِ الّتى نَشَرْناها فى مَجَلّةِ «الْعِرْفان» ص 371 إلى 375 ، ج 3 ، مج 39 ، ط صَيْدا . و انْظُرْ أيْضًا إلَى «تاريخ بَيْهَق» ص 242 ، ط طهران ؛ وَ إلَى ذَيْلِ ذَلِك التّاريخ ، ص 347 ـ 353 ؛ وَ إلَى ما ذَكَرَهُ خَطيبُنا الْعَلّامَةُ الْواعِظُ الْجَرَنْدابىّ فى تَعْليقاتِهِ عَلَى «شَرْحِ عَقآئدِ الصّدوق» ص 59 ، ط 2 تبريز ايران . انتهى .
در تعليقه كتاب «جَنّةُ المَأْوَى» تأليف شيخ محمّد حسين آل كاشف الغطاء ، أيضاً مرحوم آقا سيّد محمّد علىّ قاضى در ص 267 گويد : الطّبْرِسىّ مَنْسوبٌ إلَى طَبْرِس (طبرش) مُعَرّبُ «تَفْرِش» الْحاليّةُ بِإيران ؛ و الشّيخُ صاحِبُ «الِاحْتِجاج» و الطّبْرِسىّ صاحِبُ «مَجْمَع البيان» و ابنه صاحِبُ «مَكارِم الأخلاق» وَ حَفيدُهُ صاحِبُ «مِشكَوُة الأنوار» مَنْسوبونَ إلَيْها ، لا إلَى «طبرستان» مازَندران كَما هُوَ الْمَشْهورُ شُهْرَةً لا أصْلَ لَها ؛ وَ قَدْ حَقّقْنا ذَلك فى بَعْضِ مَقالاتِنا الْمُنْتَشِرَةِ فى مَجَلّةِ «الْعرْفان» الصّادِرَةِ فى صَيْدا ـ لبنان .
أقول : يكوقت بحث در لفظ طَبَرْسِىّ و صحّت انتساب آن به طبرستان كه مازندران است مىباشد ؛ و يكوقت بحث در محلّ سكونت و إقامت صاحب كتاب «احتجاج» است كه آيا مازندران بوده و يا تفرش بوده است . و ما در هر دو موضوع بحث ميكنيم .
أمّا در صحّت صيغه نسبت از طَبَرستان به لفظ طَبَرْسِىّ ، اين با هيچيك از قواعد عربى مطابق نيست ؛ زيرا در ساختن صيغه نسبت از كلمات مركّبه همچون سيبويه و بعلبكّ قاعده آنست كه جزء دوّم را حذف مىكنند و ياء نسبت را در آخر كلمه أوّل در ميآورند و ميگويند : سيبِىّ و بَعْلِىّ . و گاه مىشود در صورتيكه كلمه سنگين نشود ، بالأخصّ در مركّبات فارسى كه عرب به تركيب آنها توجّه ندارد ، ياء نسبت را در آخر كلمه درمىآورند و مىگويند : اردستانىّ و خُجستانىّ ، در نسبت به اردستان و خجستان . و گاه ميشود كه از دو جزء كلمه ، لفظى چهار حرفى بر وزن جَعْفَر بنا ميكنند و آنرا منسوب قرار ميدهند ؛ مثل حَضْرَمِىّ در نسبت به حَضْرَمُوت . ليكن اين قسم سماعى است و بر آن قياس نمىتوان نمود .
و مطابق اين قاعده در نسبت به طبرستان ، يا بايد گفت : طَبَرِىّ ، يا طَبَرِسْتانىّ ، يا طَبْرَسِىّ بر وزن جَعْفَرِىّ . و أئمّه لغت از اين سه وجه ، وجه أوّل را اختيار كرده ، و در تواريخ و تراجم طَبَرىّ گويند .
و على كلّ تقدير ، در نسبت به طبرستان ، طَبَرْسِىّ صحيح نخواهد بود ؛ و روى همين نظر براى آنكه در نسبت به طَبَرِيّة كه قصبهايست در اُردُن و قاعدةً بايد طَبَرىّ استعمال كنند ،
3) «مجمع البيان» طبع صيدا ، ج 2 ، ص 561 براى آنكه با طَبَرىّ منسوب به طَبَرستان اشتباه نشود ، طَبَرَانِىّ استعمال كردهاند ، خلافًا للقياس فرقًا بينهما .
در «أعيان الشّيعة» طبع دوّم ، ج 9 ، ص 65 گويد : (الطّبْرِسىّ) نِسبةٌ إلى طَبَرِسْتان بفَتحِ أوّلِه و كَسْرِ ثانيه [ در «لغتنامه دهخدا» طَبَر (طَ بَ) معرّب تَبَر ، فأس است ؛ انتهى . فلهذا با فتحه ثانى است نه با كسره . و علّت زيادى طبر در مازندران اينست كه بواسطه انبوه درختان ، عبور جيش و سپاه ممكن نبود و مجبور بودند درختان را با طبر بيندازند.] (و آستان) النّاحية ؛ أى بلادُ الطّبر (و الطّبر) بالفارسيّة ما يُقْطَعُ بِه الْحَطَبُ و نَحوُهُ لِكَثرةِ ذَلِكَ عِنْدَهُم . والأكثر أن يُقالَ فىِ النّسبةِ إلى طَبَرِسْتان : طَبَرىّ و فى النّسبةِ إلى طَبَريّة فلسطين : طَبَرانىّ عَلَى غَيرِ قِياسٍ لِلفَرقِ بَينهما كما قالوا : صَنْعانىّ و بَهْرانىّ و بَحْرانىّ فى النّسبةِ إلى صَنعآء و بَهرآء و البَحْرين . و ما يُقال : إنّه لَمْ يُسْمَعْ فى النّسبَة إِلى طَبَرِسْتان طَبَرىّ غَيرُ صَحيحٍ ؛ بَلْ هُو الأكثر . و لَو قيل : إنّه لَم يُسمَعْ فى النّسبَةِ إلَيها طَبَرْسىّ ، لكانَ وَجْهًا لما فى «الرّياض» عَن صاحبِ «تاريخ قمّ» المُعاصر لِابنِ العميد من أنّ طبْرس ناحيةٌ معروفةٌ حَوالىَ قمّ مُشتملةٌ على قُرىًو مَزارَع كَثيرةٍ و أنّ هذا الطَبْرَسىّ و سآئرِ العُلمآء المَعْروفين بالطّبْرسى منسوبون إلَيها ؛ إلخ .
و أمّا بحث در محلّ إقامت و مواطن أفرادى كه به طَبَرْسِىّ معروف شدهاند ، پس ميگوئيم :
1 ـ طَبَرْسِىّ : أبومنصور أحمد بن علىّ بن أبى طالب طَبَرْسِىّ صاحب كتاب «احتجاج» از أهل سارى* كه يكى از شهرهاى مازندران است بوده است ، چنانكه شاگرد او : محمّد بن علىّ بن شَهْر آشوب سَرَوى مازندرانى متوفّاى 588 منسوب به سارى است ؛ او در أواسط قرن ششم از هجرت بوده ، و با أبوالفتوح رازى ، و با فَضْل بن حَسَن طَبْرِسِىّ صاحب كتاب «مجمع البيان» متوفّاى 548 معاصر بوده است ؛ خودش با دو واسطه از شيخ طوسىّ ، و با چند واسطه از شيخ صدوق روايت ميكند . شهيد أوّل در «غاية المراد» فتاوى و أقوال او را بسيار نقل مىكند . كتاب «الاحتجاج على أهل اللجاج» بسياركتاب معروف و معتمدٌ عليه و جليلى است ؛ و وى را بايد طبرىّ گفت .
2 ـ طَبَرِىّ يا طَبَرْسِىّ : الحسن بن علىّ بن محمّد بن الحسن ، عماد الدّين ، يا عماد طبرىّ ، صاحب كتاب «أسرار الإمامة» و «كامل بهائىّ» او نيز از مازندران بوده ، و تا سنه 698 حيات داشته است ، و وى را بايد طبرى گفت .
3 ـ طَبْرِسِىّ : أبوعلىّ فَضْل بن حَسَن بن فَضْل صاحب تفسير «مجمع البيان» و طَبْرِس ، معرّب تَفْرِش است كه شهرى است بين قم و كاشان و اصفهان . او از أهل تفرش بوده است ؛ سپس در مشهد سناباد طوس متوطّن بوده و پس از آن در سنه 520 به سبزوار رفته ، و در شب عيد أضحى در ماه ذوالحجّة الحرام از سنه 548 رحلت نموده ، و تابوت او را به مشهد مقدّس نقل و در قرب مسجد قتلگاه دفن كردند .
اين مرد از أعاظم رجال علم و أدب بوده ، و در علم نحو و عربيّت بىنظير بوده است ؛ كتب ديگرى غير از «مجمع البيان» دارد ؛ و او را و فرزند و نواده او را ـ كه خواهد آمد ـ بايد طَبْرِسِىّ گفت ؛ كه خطأً و اشتباهاً به طَبَرْسِىّ مشهور شدهاند . او را طَبْرِسِىّ بزرگ گويند .
4 ـ طَبْرِسِىّ : أبونَصْر رضىّ الدّين الحَسَن بن الفَضْل بن الحَسَن صاحب كتاب جليل و شريف «مكارم الأخلاق» است . او فرزند صاحب تفسير «مجمع البيان» است ؛ و مصادر رجال و تراجم تصريح كردهاند كه : كان فاضلا فقيهًا محدّثًا جليلًا . او غير از «مكارم الأخلاق» كتب ديگرى هم دارد .
5ـ طَبْرِسِىّ : أبوالفَضْل علىّبنالحَسَن بنالفَضْل بنالحَسَن صاحبكتاب «مشكوة الأنوار» است . او اين كتاب را در تتميم و تكمله كتاب پدرش «مكارم الأخلاق» نوشته است .
و از آنچه ذكر شد ، صاحب «مجمع البيان» : أبوعلىّ فَضْل بن حَسَن ، و فرزندش : أبونَصْر حَسَن بن فَضْل ، و نوادهاش : أبوالفَضْل علىّ بن حَسَن ، تفرشى بودهاند ؛ و همه آنان را در لقب بايد طَبْرِسِىّ گفت .
تراجم اين بزرگان در «روضات الجنّات» و «أعيان الشّيعة» و «الكنى و الألقاب» و «ريحانة الأدب» آمده است . و در «لغت نامه دهخدا» راجع به كلمه طبرسىّ و استناد و انتساب آنان بحث مشبعى كرده است .
6 ـ طَبَرْسِىّ : حاج ميرزا حسين نورىّ بن العلّامة شيخ محمّد تقىّ نورىّ صاحب كتاب «مستدرك الوسآئل» و «نجم ثاقب» و «دارالسّلام» و «لؤلؤ و مرجان» و كتب ديگر از أهل مازندران بوده است . و به همين مناسب خواهرزاده او شهيد مظلوم : آية الله حاج شيخ فضل الله نورى كه او نيز به طَبَرْسِىّ معروف است ؛ از أهل نورِ مازندران بودهاند . و اين دو نفر را بايد طَبَرىّ گفت ؛ و طَبَرْسِىّ غلط است .
أفراد ديگرى از رجال علم و أدب نيز به طَبَرسِىّ معروفند كه شرح آنان در كتب تراجم آمده است و ما بجهت اختصار و إيجاز بهمين قدر اكتفا كرديم .
دركتاب «علماء معاصرين» قسمت دوّم ، ص 278 و 279 ، از مرحوم آية الله آقا ميرزا دائى آقا ميرزا محمّد طهرانى عسكرى رضوان الله عليه (دائى پدر ما) در كتاب «مستدرك البحار» در ضمن إجازه شيخ عبدالله سماهيجى آورده است كه : چند نفر از علماء ما در مؤلّف «احتجاج» طبرسى كه أحمد بن أبى طالب است اشتباه كرده ، و آن كتاب را به أبوعلىّ صاحب تفسير «مجمع البيان» نسبت دادهاند . از جمله آنان ابن أبى جمهور أحْسَائىّ صاحب «غوالى اللئالى» است ؛ و از جمله صاحب «رساله مشايخ الشّيعة» و از جمله فاضل أمين أسترآبادى صاحب «فوائد المدنيّة» و از جمله سيّد هاشم بن سليمان بحرانى است . مؤلّف كتاب «علماء معاصرين» گويد : و از آنجمله سيّد عبدالمجيد حائرى معاصر صاحب كتاب «ذخيرة الدّارين» است ؛ انتهى.
و صاحب «أعيان الشّيعة» در ج 9 ، از طبع دوّم ، ص 67 تصريح به اين اشتباه از اين علماى أعلام نموده است ؛ و در ص 66 گويد : فى «رياض العلمآء» أنّ هذا الطّبَرْسىّ المُتَرجَمُ(يعنى أبومنصور : أحمد بن علىّ بن أبى طالب) غَيرُ صاحبِ «مَجمَع البَيان» لِكنّه مُعاصرٌ له و هُما شَيْخا ابنِ شَهْر آشوب و اُسْتاذاه . قالَ : و ظَنّى أنّ بَيْنهما قَرابةً و كذا بَيْنهما و بَيْن الشّيخ حَسنِ بنِ عَلىّ بنِ مُحمّدِ بنِ عَلىّ بنِ الحَسنِ الطّبَرْسىّ المُعاصِر للخواجةِ نَصير الدّين الطّوسىّ .
* در «لغت نامه دهخدا» مجلّد ط ، ص 139 در آخر ستون أوّل گويد : مؤلّف «روضات الجنّات» آرد (ص18) : أبومنصور أحمد بن علىّ بن أبى طالب الطّبرسى از مردم طبرستان بفتح طا و با و راء و إسكان سين چنانكه حازمى بر آن رفته و عامّه نيز همين عقيده را دارند ، يا بفتح دو حرف نخستين با سكون سين ، صاحب ترجمه ، أهل سارى كه يكى از شهرستانهاى مشهور مازندران است بوده ، چنانكه شاگرد مشهور او : محمّد بن علىّ بن شهر آشوب السّروى المازندرانى رحمه الله نيز منسوب به سارى مىباشد ؛ إلخ .
أمّا در «أعيان الشّيعة» طبع دوّم ، ج 9 ، ص 65 و 66 در ترجمه حال او چنانكه در متن ديديم ؛ بنابر قول ملّا عبدالله أفندى صاحب «رياض العلمآء» از صاحب «تاريخ قم» كه معاصر ابن عميد بوده است ، وى را از أهل تفرش كه از نواحى معروفه أطراف قم است ميداند .
4) قسمتى از آيه 75 ، از سوره 8 : الأنفال
5) الميزان فى تفسير القرءَان» ج 9 ، ص 147
6) الميزان فى تفسير القرءَان» ج 9 ، ص 147
7) مناقب» طبع سنگى ، ج 1 ، ص 183 و 184 ؛ و از طبع حروفى ، ج 1 ، ص 261
8) بحار الأنوار» طبع حروفى ، ج 47 ، ص 176
9) الإمام الصّادق» ج 2 ، ص 8
10) وفات شيخ أبوعلىّ فضل بن حسن بن فضل طبرسى صاحب «مجمع البيان» در سنه 548 هجريّه قمريّه بوده است ؛ و بنابراين ، دوران حيات او ، در أواخر قرن پنجم و نيمه أوّل قرن ششم بوده و تا اين زمان (1410 هجريّه قمريّه) نُه قرن ميگذرد .
11) مجمع البيان» طبع صيدا ، ج 2 ، ص 562
12) الميزان فى تفسير القرءَان» ج 9 ، ص 144 و 145
13) نهايه» ابن أثير ، ج 3 ، ص 202 ، مادّه عَرَبَ
14) صدر آيه 18 ، از سوره 4 : النّسآء
15) صدر آيه 111 ، از سوره 9 : التّوبة
16) نهايه» ابن أثير ، ج 5 ، ص 244 ، مادّه هَجَرَ