پيروى از امام رضا عليه السلام قبل از انقلاب براى تبليغ و كلاسدارى به شهرستان خوانسار رفتم ، از جلساتاستقبالى نشد. يك روز در حمّام عمومى بودم كه جوانى در زدن كيسه و صابون از من كمكخواست . (يك لحظه به ذهنم رسيد كه امام رضا عليه السلام هم در حمام چنين كارى كرد)بدون تاءمل كيسه و صابون را گرفته و كمك كردم . من زودتر از او از حمّام بيرون آمده ولباسهايم را پوشيدم ، او وقتى مرا با لباس روحانيت ديد جلو آمد و شروع به عذرخواهى كرد. گفتم : اشكالى ندارد، من به وظيفه امعمل كرده ام . پول حمام او را هم حساب كردم . از حمام كه بيرون آمديم گفت : حاج آقا! مرا خجالت داده ايد، من هم بايد براى شما كارىبكنم . گفتم : من احتياجى ندارم ، ولى داستان آمدنم به خوانسار واستقبال نكردن از كلاس را برايش تعريف كرده و از هم جدا شديم . از آن به بعد ديدم جلسه شلوغ شد و عدّه زيادى جوان آمدند، متوجّه شدم كه اين به بركتتقليد از امام رضا عليه السلام و پى گيرى آن جوان بوده است . قرائتى خطشكن در زمان رياست جمهورىِ مقام معظم رهبرى ، به عنوان هياءت همراه به چند كشور رفتهبوديم ، در يكى از كشورها در هتل محلّ اقامت ما استخرى بود، در حضور همه شخصيّت ها وحتّى آنها كه از آن كشور بودند، به استخر پريدم و بعد از من بقيّه نيز آمدند و به منگفتند: چه خوب شد شما خط شكنى كرديد، ما هم مى خواستيم ولى خجالت مى كشيديم . خانم بزرگ صدا وسيما الحمدلله بيش از بيست سال است كه به بركت خون شهدا، در صدا و سيما برنامه دارم وبه قولى جزو مادر بزرگ هاى صدا و سيما شده ام . شايد اكثر شخصيّت هاى جمهورىاسلامى به من گفته اند علّت عمده اينكه توانسته اى مدّت طولانى در ميدان صدا و سيمابمانيد و برنامه جذّابى داشته باشيد، اين است كه هيچ رنگى نگرفته ايد و هيچ تمبرىبه پيشانى شما نچسبيده است . تاءثير عمل يا سخنرانى در اهواز كلاسهاى زيادى داشتم ، در يكى از كلاسها عنوان درسم اين بود: خداوند چرا دردنيا ما را به جزاى اعمالمان نمى رساند؟ براى اين سؤ ال چند جواب آماده كرده بودم ، ولىقبل از پاسخ به سؤ ال به جوانها گفتم : شما نيز فكر كنيد و جواب بدهيد. يكى ازجوانها بلند شد و جوابى داد، ديدم جواب خوبى است و آن جواب در يادداشت هاى من نيست ،قلم و دفتر خود را برداشتم و همانجا يادداشت كرده و آن جوان را هم تشويق كردم و گفتم :من اين را بلد نبودم . روز آخرى كه خواستم از اهواز بيرون بيايم ، يكى از دبيران گفت : عكسالعمل شما در مقابل آن دانش آموز و قبول و يادداشت جواب او، از همه سخنرانى هاى شما اثرتربيتيش بيشتر بود. مطالعه بحارالانوار روزى در مسير راه به علامه طباطبائى قدّس سرّه برخورد كردم ، از ايشان خواستم مرانصيحت كند! فرمود: بحار را زياد مطالعه كنيد و از روايت هاى آن ساده نگذريد. (آيا اين بد نيست كه مطالعه روزنامه مؤ منى بيشتر از منابع دينى او باشد) دوستى بدون عمل بچه ام كوچولو بود از من بيسكويت خواست . گفتم : امروز مى خرم . وقتى به خانهبرگشتم فراموش كرده بودم . بچه دويد جلو و پرسيد: بابا بيسكويت كو؟ گفتم : يادمرفت . بچه تازه به زبان آمده گفت : بابا بَده ، بابا بَده . بچه را بغل كردم و گفتم : باباجان ! دوستت دارم . گفت : بيسكويت كو؟ دانستم كهدوستى بدون عمل را بچه سه ساله هم قبول ندارد. آرى چگونه ما مى گوئيم خدا و رسول و اهل بيت او را دوست داريم ، ولى درعمل كوتاهى مى كنيم ؟ بركت كلاس بچه ها قبل از انقلاب يكدوره روش كلاسدارى براى طلبه ها در قم گذاشته بودم ، مدّتى پس ازپايان كلاسها طلبه اى به در خانه ما آمد و گفت : من مى خواهم دست شما را ببوسم .گفتم : شما از من بهترى ، قصّه چيست ؟ گفت : پس از اتمام دوره ، به شمال رفتم و براى بچه ها كلاس دائر كردم ، يكى از جوانها درسايه قصه ها و مطالب كلاس ، نماز خوان شد. روزى پدرش آمد و به من گفت : من مىخواهم در مقابل اين كار بزرگ كه فرزند مرا با نماز آشنا كرده اى ، خدمتى به شما كردهباشم و اصرار كرد كه احتياج من در زندگى چيست ؟ بالاخره بعد از اصرار وقتى فهميدمن خانه ندارم ، به قم آمد و خانه اى براى من خريدارى كرد و امشب اوّلين شبى است كهبه خانه جديد مى رويم ، آمدم از شما تشكّر كنم . تحليل هاى مادّى زمانى كه در كاشان براى بچه ها كلاس داشتم ، شخصى به من گفت : تو خيلىسياستمدارى . گفتم : چطور؟ گفت : تو اين بچه ها را جمع مى كنى و برايشان كلاس مى گذارى تا چندسال ديگر كه بزرگ شدند، خمس وسهم امامشان را به تو بدهند!! شيوه هاى جذب زمان طاغوت براى تبليغ به اطراف زرّين شهر اصفهان رفته بودم . هرچه از مردم دعوتمى شد، كمتر كسى به مسجد مى آمد. در نزديكى مسجد جوانهاواليبال بازى مى كردند. از آنها خواستم تا همبازى آنان شوم . با ترديد پذيرفتند، عباو عمامه را كنار گذاشته و قدرى واليبال بازى كردم . هنگام اذان شد، از آنها تقاضا كردم كه با من به مسجد بيايند و 5 دقيقه نماز و ده دقيقهبه صحبت من گوش كنند. آنان پذيرفتند و از آن پس هرشب جوانها به مسجد مى آمدند. موسيقى در اتوبوس زمان طاغوت در اتوبوس عازم سفرى بودم . شخصى مى خواست مرا عصبانى كند گفت :آقاى راننده ! آقا در ماشين تشريف دارند، موسيقى را روشن كنيد. راننده هم نامردى نكرد و موسيقى را روشن كرد. من ماندم كه چه كنم ؟ پياده شوم يا بنشينم؟ همين طور كه فكر مى كردم آن آقا گفت : حاج آقا چطوره ؟ خوشت مى آيد؟ گفتم : صحبتخوش آمدن و نيامدن نيست . غير از اين است كه خواننده اى مى خواند؟ گفت : نه . گفتم : منحيفم مى آيد مغزم را در اختيار اين خواننده بگذارم . اگر شما هم يك نوار داشته باشيد، هرصدايى را روى آن ضبط نخواهيد كرد. آرامش در تنهايى در رژيم طاغوت ، شهيد محراب حضرت آيت الله مدنى در نورآباد كازرون تبعيد بود. منبه ديدنش رفتم ، ديدم اين عالم ربّانى در تنهايى به سر مى برد. گفتم : از تنهايىناراحت نيستيد؟ فرمود: من تنها نيستم ، در محضر خدا هستم . هرشبى كه مى خوابم ، يك قدمبخدا نزديك مى شوم و هر قدمى كه دشمنم (شاه ) برمى دارد، يك قدم از خدا دور مى شود. بلد نيستم ! جلسه پاسخ به سؤ الات بود و من مسئولپاسخگويى به سؤ الات . سؤ ال اوّل مطرح شد، گفتم : بلد نيستم . سؤال دوّم ؛ بلد نيستم . سؤ ال سوّم ؛ بلد نيستم . تا بيست سؤال كردند؛ بلد نبودم ، گفتم : بلد نيستم . گفتند: مگر اسم جلسه پاسخ به سؤ الاتنيست ؟ گفتم : پاسخ به سؤ الاتى كه بلدم . خوب اينها را بلد نيستم . خداحافظى كرده، سالن را ترك كردم . مردم بهم نگاه كردند و از سالن به خيابان ريختند و دور من جمع شدند و يكى يكى مرابوسيدند. مى گفتند: عجب شيخى ! صاف مى گويد بلد نيستم ! نه آقا! اين خبرها نيست استادى داشتم كه در درس اين جمله را زياد مى گفت : ((و هذا نهاية ما يتحقّق فيه كلّ محقّق)) يعنى اوج تحقيقات محققين روى زمين اين است . گفتم : نه آقا! اين خبرها هم نيست . سعى كنيم حرف و طرح خود را بهترين وكامل ترين حرف ها نپنداريم تا سبب غرور خود و تكبّر شاگردمان نشود. علم مفيد استاد ما مى گفت : افرادى بودند كه وقتى نزد آنها از كسى غيبت مى شد، حالشان بهم مىخورد و مثل اينكه برق آنها را گرفته باشد، به خود مى لرزيدند. مى فرمود: به راستى اينها عالم هستند، علم مفيد اين است . علم مفيد با خشيت خدا همراه است . برداشت هاى جديد يكى از كسانى كه اعدام شد روزى آمد قم و به من گفت : طلبه ها را جمع كن حرف هاىتازه اى دارم . جلسه تشكيل شد و او برداشت هاى جديد و تفسيرهاى امروزى پسند از قرآنداشت . من گفتم : شما اين حرفها را از كجا آورده اى ؟ گفت : اينها استنباط و برداشت هاى جديد من است . گفتم : اوّلاً شما سواد چندانى ندارى . ثانياً شما حق ندارى چنين برداشت كنى . بايدببينى امامان معصوم عليهم السلام از اين آيات چه فهميده اند؟ بايد با جوّ قرآن آشنابشوى . حالا براى اينكه مشكل حل شود، خوب است شب جمعه به مجلس استاد مطهرى برويمو شما مطالب خود را عرضه كنيد. ايشان گفت : اگر اين حرفها را به مطهرى بگوئيد، شما خائن هستيد. اين اسلام نابىاست كه من دوست دارم شما طلبه ها بدانيد. گفتم : اين چه اسلامى است كه گوينده مىخواهد طلبه بفهمد، اما نمى خواهد استادش بفهمد. صرفه جويى در درس يكى از علماى قم مى رفتم كه دويست شاگرد داشت . ايشان درسش را پشت پاكتنامه هايى كه برايش مى آمد مى نوشت . زندگى استاد روزى به شهيد مطهرى مطلبى را گفتم كه ايشان خنديد. گفتم : شما استاد ما هستىوعلامه طباطبايى استاد شماست . اگر شما چند روزى به مدرسه فيضيّه تشريف مىآورديد و طلبه ها سادگى زندگى شما، ظرف شستن ولباس شستن شما را از نزديك مىديدند، درس بزرگى براى آنان بود. اين صحنه ها مشكلات را برايشان آسان وبهزندگى دلگرم مى كند. الگوگيرى از استاد استادى داشتم كه كتاب هايش را در دستمالى مى گذاشت و به كلاس درس مى آمد. وقتى مااستاد را اين گونه مى ديديم ، از نداشتن كيف غصه نمى خورديم . قرائتى و رجائى روزى شهيد رجائى به من گفت : آقاى قرائتى ! شما قرائتى با همزه هستى يا با عين ؟گفتم : خوب معلوم است با همزه و از قرائت گرفته شده است . آقاى رجائى گفت : قرائتى با عين هم داريم . من در فكر بودم كه قرائتى با عين به چهمعناست . ايشان گفتند: از قارعه مى آيد، يعنى كوبندگى . بعد گفت : در فرازى از دعا،هم قرائتى با عين آمده هم رجائى . گفتم : كدام جمله ؟ گفت : ((الهى قَرَعتُ باب رحمتك بيدرجائى )) خدايا! دَرِ خانه رحمت تو را با دست اميدم كوبيدم . گفتم : آفرين بر اين معلّم ، چقدر با قرآن و دعا ماءنوس است !! استاد نمونه در قم استادى داشتم حضرت آيت الله ستوده روزى كه همسرش از دنيا رفته بود، در درسحاضر شد و فرمود: به خاطر اهميّتى كه براى درس شماقائل هستم ، اوّل به مجلس درس آمدم ، سپس به تشييع جنازه همسرم مى روم . گريه مرجع پليس مخفى رژيم گذشته (ساواك )، براى جذب طلاب ضعيف الايمان دفترى در قمتاءسيس كرده بود. روزى آيت الله العظمى گلپايگانى قدّس سرّهقبل از شروع درس قدرى گريه كردند. من هم آن روز در درس حاضر بودم . طلبه ها گيجشده بودند كه راز گريه آقا چيست ؟ آقا لب به سخن گشود و فرمودند: شنيده ام چندنفر آخوند پول گرفته و خود را به رژيم شاه فروخته اند! من اعلام مى كنم ، هر طلبهاى كه پول طاغوت را گرفت و رفت ، نگويد رفتم ، بلكه بگويد: منقابل نبودم و امام زمان عليه السلام مرا از حوزه بيرون انداخت . شهامت در تبليغ زمان طاغوت به شهرى رفته بودم . با شركت گروهى از فرهنگيان وطلاب و سرشناسهاى شهر، جلسه اى مخفيانه ، تشكيل شده بود. جلسه از ساعت 12 تا 3 نيمه شبطول كشيد. بحث اين بود كه با اين شاه و برنامه هايش چه بايد كرد؟ هركس چيزى گفت .من گفتم : ما بايد اين سد منيّت را بشكنيم . به جاى اينكه منتظر آمدن جوانها به مسجدباشيم ، عبا را كنار بگذاريم و پاى تخته سياه برويم ، بايد شهامت داشته باشيم ، آنوقت مثالى زدم . گفتم : حديث داريم نگهداشتنبول ، مضر و نمازخواندن در اين حالت مكروه است . اگر با وضو به مسجد رسيدى واحتياج به آب پيدا كردى ، در صورتى كهبول كنى و وضو بگيرى ، به نماز جماعت نمى رسى ، اسلام مى گويد: از نماز جماعتىكه آن قدر ثواب دارد، صرف نظر كن و بول را نگه ندار. اما ما گاهى ساعت ها در جلسه اى مى نشينيم در حالى كهبول خود را نگه داشته ايم و شهامت بيرون رفتن و ادرار كردن را نداريم و مى گوئيمزشت است . كسى كه شهامت اين كار را ندارد، نمى تواند مردم را براه بيندازد. تا من اين را گفتم ، جمعيّتى بلند شدند و راه افتادند. معلوم شد همه ادرار داشته اند. اشتباه در تبليغات گروهى از بازاريان شهرى براى ايام فاطميّه از من دعوت كردند تا در مسجد بازارسخنرانى كنم . گفتم : آقايان در اين ايام بايد از كسى دعوت كنيد كه درباره حضرتزهرا عليها السلام كتابى نوشته باشد. ثانياً بجاى مسجد، تمام دختران دانشجو و دانشآموز را در سالنى دعوت كنيد تا ايشان درباره زن نمونه صحبت كند. شما مرتكب چند اشتباه شده ايد: انتخاب گوينده ، انتخاب شنونده و انتخاب مكان . به جاىآية الله ابراهيم امينى نويسنده كتاب بانوى نمونه مرا انتخاب كرده ايد، به جاى دخترهاپيرمردها را و به جاى دبيرستان ، بازار را برگزيده ايد. دعوت كنندگان ساكت شدندو رفتند. به تو بودم ! در بازار كاشان ديوانه اى بود. وقت نماز وارد مسجد شد و با صداى بلند به مردم گفت: همه شما ديوانه هستيد. همه خنديدند. گفت : همه شما چه و چه هستيد. باز همه خنديدند.آنگاه آمد صف جلو و رو كرد به پيشنماز و گفت : آقا به تو بودم . بعد از صفاوّل شروع كرد و يكى يكى گفت : به تو بودم ، به تو بودم ، اين دفعه مردم عصبانىشده ديوانه را بغل كردند و از مسجد بيرون انداختند. از اين ديوانه ياد گرفتم كه گاهى بايد گفت : به تو بودم و سخنرانى عمومىتاثير ندارد. السلام عليك يا مظلوم از خاطرات جالبى كه از حوزه نجف بياد دارم ، زيارت آمدن مرحوم علامه امينى بود. وقتىآن مرد بزرگ به حرم حضرت امير عليه السلام مى آمد، كنار ضريح مى ايستاد و مى گفت: ((السلام عليك يا مظلوم )) و زار زار گريه مى كرد. نقش مدرسه در نجف بودم كه مرحوم شيخ عباسعلى اسلامى (بنيانگذار مدارس تعليمات اسلامى درايران ) به نجف آمدند و قصه اى را تعريف كردند بسيار آموزنده ، فرمودند: من مسئول مدرسه اسلامى هستم ، يك نفر غيرمسلمان به من مراجعه كرده و پولى را به من دادتا خرج مدرسه كنم . گفتم : مدرسه ما صدرصد دانش آموز مسلمان مى پذيرد و بچه هاىغيرمسلمان را راه نمى دهيم . انگيزه شما از كمك به اين مدرسه چيست ؟ گفت : درست است كه من غيرمسلمانم ، امّا بچه هايى كه در همسايگى ما زندگى مى كنند وبه مدرسه شما مى آيند به قدرى با تربيت و مؤ دّب هستند كه در بچه هاى من هم اثرگذاشته اند. عزادارى امام زمان عليه السلام توفيقى بود چند عاشورا كربلا بودم ، روز عاشورا مردم كربلا عزادارى را زود تمامكرده و به استقبال هيئت طويريج (20) مى روند. من علماى زيادى را ديدم كه پابرهنه در اين هيئت به سر و سينه مى زدند، از جمله شهيدمحراب آيت الله مدنى ، پرسيدم : راز اين قصه چيست ؟ فرمودند: سيدبحرالعلوم كه از علماى بزرگ نجف بود، براى زيارت به كربلا آمدهبودند. در مسير راه حرم ، به تماشاى هيئت عزاداراى طويريج مى ايستد. ناگهان مردم مىبينند سيد بحرالعلوم عبا و عمامه را به كنارى گذارده وبهداخل جمعيت رفته و ياحسين ! ياحسين مى كند. طلبه ها مى روند آقا را از داخل جمعيّت نجات دهند تا زير دست و پا له نشود؛ امّا اجازه نمىدهند. بعد از عزادارى مى بينند سيد در آستانه غش كردن است ، علّت اين حركت را مىپرسند؟ سيد مى گويد: همين كه مشغول تماشاى هيئت بودم ، حضرت مهدى عليه السلام راديدم كه با پاى برهنه و سر بدون عمامه ، در ميان عزاداران به سر و سينه مى زند، منشرم كردم كه تماشاچى باشم . يك امتحان پس از اينكه كتاب امامت را تاءليف كردم ، به حرم امام رضا عليه السلام رفتم و از امامخواستم تا مزد و پاداش مرا بدهد. وقتى كه از حرم بيرون مى آمدم درهاى طلايى رابوسيدم امّا درهاى چوبى را حال نداشتم ببوسم ، به خود گفتم : كتاب امامت نوشتى ، امّاامامت خودت با طلا مخلوط است !! سيّد جمال در اروپا سيّد جمال الدين اسدآبادى در اروپا به مجلس مهمانى دعوت شده بود همه قاشق وچنگال داشتند، امّا ايشان آستين را بالا زده دستهايش را خوب شست و شروع كرد با دست غذاخوردن . اروپائيان خنديدند. ايشان گفت : نخنديد، من مى دانم دستهايم را چگونه شسته ام، امّا نمى دانم اين قاشق ها چگونه شسته شده است ! دخترخاله قرائتى از قم به طرف تهران مى آمديم كه در پليس راه وقت نماز شد، گفتيم با بچه هاىپاسگاه نماز را بخوانيم و بعد وارد شهر شويم . همزمان با رسيدن ما به پليس راه درحين بازديد از مسافران اتوبوسى ، به خانمى مشكوك مى شوند، ايشان هم خودش را بهعنوان دختر خاله آقاى قرائتى معرّفى مى كند. امّا از شانس بد او ما از راه مى رسيم .دروغگو رسوا شد و اظهار شرمندگى و پشيمانى كرد. بازديد از هتل شاه عباسى اوائل انقلاب بود رفته بودم اصفهان ، خيلى دلم مى خواستهتل شاه عباس را ببينم كسى هم ما را نمى شناخت . پا به پا مى كردم ، آخر گفتم : بايدمحكم وارد شوم . وارد هتل شدم و گفتم : بگوئيد كليدها را بياورند مى خواهم بازديد كنم .كليدها را آوردند و از تمام قسمت ها بازديد كردم . از آن روز فهميدم بعضى مواقع لازم است محكم حرف بزنم تا كار پيش برود! حرف مردم در روزگار ناامنى و در يك روزِ راهپيمايى ، با ماشين به راهپيمايى رفتيم در راه ديدممردم نگاه مى كنند، يكى گفت : اين آخوندها ما را به راهپيمايى دعوت مى كنند امّا خودشان ازماشين پياده نمى شوند! ماشين را پارك كرديم و پياده با مردم همراه شديم ، يك نفر آمدگفت : آقاى قرائتى غيبت شما را كردم ، گفتم اين قرائتى هم حقّه بازه ، پياده راه مى رودتا بگويد من آخوند خوبى هستم !!! مزار شهدا از من دعوت شد در بهشت زهرا براى بزرگداشت شهدا سخنرانى كنم . گفتم : نگاه بهمزار شهدا، اثرش بيشتر از سخنرانى من است . نقش نيّت شخصى از جلوى من گذشت و سلام كرد، من جواب سلام او را دادم . وقتى از كنار من گذشت از كسى پرسيد: اين همان آقاى قرائتى تلويزيون نيست ؟ دوستشگفت : چرا. برگشت و اين دفعه محكم گفت : سلام عليكم . گفتم : سلام اوّلى ثواب داشت ،چون سلام دوّم به خاطر اينكه من در تلويزيون هستم و به خاطر شهرت من بود. روزى كه به تلويزيون رفتم خدا رحمت كند شهيد مطهرى را. چون مرا مى شناخت و برنامه هاى مرا ديده بود، مرا بهتلويزيون فرستاد. به سراغ رئيس وقت صدا و سيما رفتم . ايشان گفت : تلويزيونجاى آخوند نيست ، اينجا بازى نيست مسئله هنر است . گفتم : احتمال نمى دهى كه من معلّم هنرمندى باشم ؟ دستور داد مرا به اتاقى بردند كهعدّه اى از هنرمندان نشسته بودند. گفتند: حرف حساب تو چيست ؟ گفتم : من يك معلّم هستم و مى خواهم درس بدهم ، از اين لحظه تا دو ساعت مى توانم باحرف حق شما را چنان بخندانم كه نتوانيد لب هاى خود را جمع كنيد. ساعت گذاشتند و من برنامه بسيار شادى را اجرا كردم و بالاخره ورود من به تلويزيونمورد قبول آنان واقع شد. تماشاى برنامه خودم شخصى از من پرسيد: آقاى قرائتى ! آيا خودت هم از تلويزيون برنامه خودت را مىبينى ؟ گفتم : بله ، خوب هم گوش مى كنم . چون در آن وقت است كه نقاط ضعف و قوّت خود را مىفهمم . بخل فرهنگى منزل يكى از دوستان مهمان بودم . يادداشت هاى او را مطالعه كردم ، مطالب خوبى داشت ،از او خواستم از نوشته هايش استفاده كنم و در تلويزيون بگويم . گفت : نمى دهم . هرچهاصرار كردم گفت : راضى نيستم بنويسى . دفتر را پس دادم و از اينبخل فرهنگى غصه خوردم . تكبّر در صلوات تازه وارد تلويزيون شده بودم و با اتوبوس از قم به تهران مى آمدم و برمى گشتم .روزى بعداز ضبط برنامه ، با اتوبوس به سمت قم در حركت بودم . نزديك بهشت زهراكه رسيديم خواستم بگويم : براى شادى ارواح شهدا صلوات ، ديدم در شاءن من نيست ومن حجة الاسلام و... به خودم گفتم : بى انصاف ! تو خودت و تلويزيونت از شهدا است ، تكبّر نكن . بلندشدم و باز نشستم ، مسافران گفتند: آقا چته ؟ صندليت ميخ داره ؟ گفتم : نه . خودم گيردارم ! بالاخره از بهشت زهرا گذشته بوديم كه بلند شدم و گفتم : صلوات ختم كنيد. آنجا بودكه فهميدم كه علم و شخصيّت سبب تكبّر من شده است . در مَثَل ، مناقشه نيست ! در يكى از برنامه هاى تلويزيونى كه موضوع بحثم نگاه بود، در حين بحث مَثَلى زدمكه در طول هفته تلفن بارانم كردند؛ براى بيان اين مطلب كه نگاه به زن نامحرم اگرعميق و ادامه دار باشد، حرام است و اگر گذرا و سطحى باشد، اشكالى ندارد و اينكهزيرنظر گرفتن يك زن و نگاه كردن به او حرام است ، امّا نگاه گذرا و سطحى به جمعىاز زنان ، اشكال ندارد، اين گونه مثال زدم كه در خيابان يك ماشين هندوانه مى بينيد،گاهى به مجموعه هندوانه ها نگاه مى كنيد و گاهى يك هندوانه را زيرنظر مى گيريد. در طول هفته تلفن هاى زيادى زدند كه مگر خانم ها هندوانه هستند؟ در برنامه بعد سخنم را اصلاح كردم و جمع خانم ها را به گلستان گلى تشبيه كردم ودر پايان گفتم : در مَثَل ، مناقشه نيست . روضه ((حضرت ابوالفضل )) عليه السلام زمستان 57 بود و هوا بسيار سرد و نفت بسيار كم بود. شب عاشورا به مجلسى رفتم وخواستم روضه حضرت ابوالفضل را بخوانم ، با اينكه معمولا روضه نمى خوانمروضه را اينگونه بيان كردم و گفتم : شما سالهاست كه روضه ابوالفضل را شنيده ايد،ابوالفضل دستهايش را زير آب برد و خواست آب بنوشد، ديد ديگران عطش بيشترىدارند، آب نخورد و به ديگران داد. شما هم كه آمدى روضهابوالفضل ، اگر نفت دارى و همسايه ها از سرما مى لرزند، نفت را در بخارى همسايهبريز. مردم متحيّر بودند با اين روضه من بخندند يا گريه كنند! مبلّغ نوجوان در خانه به تماشاى تلويزيون نشسته بودم كه فيلم اسيران ايرانى را نشان مى داد.خبرنگار بى حجاب سازمان ملل مى خواست با نوجوان كم سن وسال ايرانى مصاحبه كند. نوجوان شوشترى به او گفت :
اى زن ! به تو از فاطمه اينگونه خطاب است
|
ارزنده ترين زينت زن ، حفظ حجاب است
| و به اوگفت : تا حجابت را درست نكنى ، من با تو مصاحبه نمى كنم . آن شب خيلى گريهكردم . باخود گفتم : آيا تبليغ چند ساله من در تلويزيون با ارزش تر بوده يا تبليغچند دقيقه اى اين نوجوان اسير؟ هشدار به مبلّغان قبل از انقلاب در سفرى كه به كرمان داشتم وارد دبيرستانى شدم . بچه ها درحال بازى بودند و رئيس دبيرستان زنگ را به صدا در آورد و ورزش راتعطيل و بچه ها را براى سخنرانى من جمع كرد. من هم گفتم : بسم اللّه الرّحمن الرّحيم . اسلام طرفدار ورزش است والسلام . اين بودسخنرانى من ، برويد سراغ ورزش . رئيس دبيرستان گفت : آقاى قرائتى شما مرا خراب كردى ! گفتم : تو خواستى مرا خرابكنى و بچه ها را از بازى شيرين جدا كنى وپاى سخن من بياورى . آنان تا قيامت نگاهشانبه هر آخوندى مى خورد مى گفتند: اينها ضد ورزش هستند. وبا اين حركت از آخوند يكقيافه ضد ورزش درست مى كردى . بچه ها دور من جمع شدند و گفتند: عجب آقاى خوبى . پرسيدند شبها كجا سخنرانىداريد. من هم آدرس مسجدى كه در آن برنامه داشتم را به بچه ها دادم . شب ديدم مسجد پراز جوان شد. اخلاص در عبادت كنار ضريح حضرت على بن موسى الرضا عليه السلاممشغول دعا بودم . حالى پيدا كرده بودم كه كسى آمد و سلام كرد و گفت : آقاى قرائتى !اين پول را بده به يك فقير. گفتم : آقاجان خودت بده . گفت : دلم مى خواهد تو بدهى . گفتم :حال دعا را از ما نگير، حالا فقير از كجا پيدا كنم . خودت بده . او در حالى كه اسكناسآبى رنگى را لوله كرده بود به من مى داد دوباره گفت : تو بده . آخر عصبانى شدم وگفتم : آقاجان ولم كن . بيست تومن به دست گرفتى و مزاحم شدى . گفت : حاج آقا! هزارتومانى است ، دلم مى خواهد شما به فقيرى بدهى . وقتى گفت : هزار تومانى است ، شل شدم و گفتم : خوب ، اينجا مؤ سسه خيريه اى هستممكن است به او بدهم . گفت : اختيار با شما. وقتىپول را داد و رفت ، من فكر كردم و بخودم گفتم : اگر براى خدا كار مى كنى ، چرا بينبيست تومانى و هزار تومانى فرق گذاشتى ؟! خيلى ناراحت شدم كه عبادت من خالص نيست و قاطى دارد. حج يا تبليغ در روستا يك سال مى خواستم به حج بروم ، با خود گفتم :امسال مى خواهم حجم حجى حساب شده باشد. لذا از يك هفتهقبل شروع كردم به مطالعه آيات و روايات حج و بعد به سراغ حسابرسى مالى ووصيت نامه رفتم ، از دوستان و بستگان حلاليت طلبيده و براى اينكه حج مقبولى باشد،نيت كردم به نيابت از امام زمان عليه السلام به حج بروم .غسل توبه كردم ، غسل حج كردم و به خيال خودم حج شسته رفته اى را شروع كردم . در پله هاى هواپيما ندايى مرا ميخ كوب كرد؛ آقاى فلانى تو كه قصدت را خالص كردهاى و به نيابت امام زمان عليه السلام راهى مكه هستى ، آيا اگر وظيفه ات انصراف از حجو اعزام به روستاى كوچكى در منطقه اى دور دست و حديث گفتن براى عده اى محدود باشد،انجام وظيفه مى كنى ؟ ديدم دلم به سمت مكه است ، نه وظيفه . گفتم : خدايا! از تو متشكرم كه در لحظه هاىحساس مرا به خودم مى شناسانى . گفتگو كنار ضريح پيامبر صلّلى اللّه عليه و آله به دنبال فرصتى بودم كه ضريح پيامبر صلّلى اللّه عليه و آله را ببوسم كه يكىاز وهابى ها گفت : اين آهن است و فايده اى ندارد! گفتم : ضريح پيامبر آهن است ولى آهنى كه در جوار پيامبر صلّلى اللّه عليه و آله است ،اثر خاصى دارد. مگر شما قرآن را قبول ندارى ؟ قرآن مى گويد: پيراهن يوسف چشمانيعقوب را شفا داد. پيراهن يوسف پنبه اى بود، امّا چون در جوار يوسف بود شفا داد. الصّلح خير در خيابان هاى مدينه قدم مى زدم كه يكى از ايرانى ها نظرم را به خود جلب كرد. او با يكى از كاسب هاى مدينه حرفش شده بود. بحث بر سر جنگ ايران و عراق بود. مردكاسب مى گفت : قرآن مى گويد: ((والصلح خير)) حالا كه صدام پيشنهاد صلح داده ، چراشما صلح را نمى پذيريد؟ زائر ايرانى نمى توانست او را قانع كند. زائران ايرانى نگاهشان كه به من افتاد گفتند: آقاى قرائتى ! بيا جواب اين آقا را بده . من به يكى از ايرانى ها گفتم : يكى از طاقه هاى پارچه را بردار و فرار كن . او همينكار را كرد. صاحب مغازه خواست فرياد بزند، گفتم : ((والصلح خير))! خواست ايرانى راتعقيب كند گفتم : ((والصلح خير))! گفت : پارچه ام را بردند. گفتم : حرف ما هم با صدامهمين است . دزدى كرده و خسارت زده ، مى گوئيم جبران كند، بعد صلح كنيم . گفت : حالافهميدم . عمق فاجعه در يكى از سال هايى كه حج مشرف شده بودم ، بنا شد برنامه هايى را در كنار اماكنمقدّسه براى تلويزيون ضبط كنيم . يكى از افراد اوقاف عربستان همراه ما بود. او مىگفت : ((مُسلِم مُخ ما فى )) مسلمان مخ ندارد! گفتم : فاجعه بزرگى است ! خيلى بايد كار كنند تا كسى خودش را بىعقل معرّفى كند! امان از قسمت ! همين كه در فرودگاه جدّه از هواپيما پياده شديم و در انتظار رفتن به مكه بوديم . يكىاز زائران ديوانه شد و به ناچار او را به ايران برگرداندند. گفتم : امان از قسمت ! با كاروان گم شدم ! روحانى كاروان بودم و براى انجام اعمال حج از مكه بيرون آمديم . شخصى را ديدممضطرب و نگران . گفتم : چى شده ؟ گفت : گمشده ام . گفتم : خوشا به حال تو كه تنها گمشده اى ، من با كاروانم گمشده ام ! با اين جملهنگرانيش كم شد. تنظيم باد در رمى جمرات ، بايد هفت سنگ پرتاب كرد. من شش سنگ زده بودم و يك سنگ باقيماندهبود. در اثر ازدحام جمعيّت داشتم خفه مى شدم و يك سنگ مى خواستم . به هركس گفتم :آقا! من قرائتى هستم ، يك سنگ به من بدهيد من اينجا گير افتاده ام . هيچ كس به من كمكنكرد. بالاخره با دست خالى و با هزار زحمت برگشتم ، ولى چقدر خوشمزه و شيرين بود، چوناحساس كردم تنظيم باد شده ام . بى كسى قيامت را در منى فهميدم در منى بند دمپايى ام پاره شد، هوا بسيار گرم و اسفالت خيابان خيلى داغ بود. با پاىبرهنه راه مى رفتم و از داغ بودن زمين به هوا مى پريدم . كاروان هاى ايرانى مرا مىديدند و مى گفتند: آقاى قرائتى سلام ، امّا هيچ كس به من دمپايى نداد! عشق به امام سرايدارى از شهر اصطهبانات به عنوان خدمه به حج آمده بود. به من گفت : شنيده اماوّلين بارى كه حاجيان خانه كعبه را مى بينند، سه دعاى مستجاب دارند. هنگامى كه واردمسجدالحرام شدم و چشمم به خانه كعبه افتاد، خيلى فكر كردم تا در بين دعاها چه دعايىرا انتخاب كنم ، تا اينكه در دعاى اوّل گفتم : خدايا! من سرايدارى فقير و عيالمند و داراى9 فرزند هستم و حقوقم اندك است كه مهمان تو هستم ، امّا دعايم سلامتى امام است . در دعاىدوّم گفتم : خدايا! خدايا! خمينى را نگهدار. باز هرچه فكر كردم ، دعايى بالاتر از اين دعا به فكرم نرسيد، در دعاى سوّم نيزگفتم : خدايا! امام را نگهدار. زيارت امام پدر شهيدى از حسينيه جماران بيرون آمد و سرى تكان داد و گفت : ارزش داشت پسرمشهيد شود و مرا به نام خانواده شهيد به جماران آورند و من امام را زيارت كنم . امام اميد دلهاى ماست ، او اسلام را زنده كرد. آوازه روح اللّه در آفريقا مردى آفريقايى كه پى در پى بچه هايش مى مردند، آرزو داشت صاحب فرزندى شود،تا اينكه خداوند به او فرزندى داد. روزى كه فرزندش به دنيا آمد اتّفاقاً راديو راروشن كرد نام روح اللّه خمينى را شنيد، گفت : نام بچه ام را روح اللّه خمينى گذاشتم .به لطف خدا، فرزند زنده ماند. او پس از چندى همه مرغ و خروس هاى خانه را جمع كرده به سفارت ايران آورد و به سفيرگفت : مى خواهم اينها را براى امام خمينى هديه بفرستم . نعمت هاى سياسى در سفرى كه به يكى از كشورهاى اسلامى داشتم ، جوانى به من گفت : ما در اينجا درمسجد فقط حق داريم اذان بگوئيم . اگر ممكن است دولت ايران از دولت ما بخواهد كه اجازهدهند ما مسلمانان ، بيرون از مسجد هم اللّه اكبر بگوئيم ! و از من پرسيد: راست است كه درايران در خيابان ها نمازجمعه مى خوانند؟ گفتم : بله . گفت : شما در نور هستيد و ما در ظلمت. آفريقا و فقر در سفر به آفريقا، از خيابانى گذر مى كردم كه ديدم استخوان چربى را درسطل زباله انداختند و بدنبال آن سگ ها و آدمها و گربه ها با هم به طرفش دويدند. آنجا بود كه جوان هفده ساله اى را ديدم كه از فرت گرسنگى چوب مى جويد. كوخ نشينان در جبهه در جبهه كردستان از جوانى پرسيدم : بابات چكاره است ؟ گفت : نابينا و خانه نشين .گفتم : برادرت چكار مى كند؟ گفت : 6ساله كه اسير است . گفتم : مادرت ؟ گفت : مريضاست . گفتم : خودت براى چه به جبهه آمده اى ؟ گفت : آمده ام تا از دين و مرز كشور اسلاميم حفاظت كنم . راستى ما چقدر به اين بچه ها مديون و بدهكاريم ! واليبالقبل از عمليات از صحنه هاى عجيبى كه در جبهه ديدم ، اين بود كه گروهى منتظر رفتن به خط مقدموانجام عمليات بودند. گفتند: 40 دقيقه ديگر ماشين مى آيد، مى توانيم يكدست بازىكنيم . توپ را برداشتند و بازى كردند و من متعجّب بودم كه اينها چه آرامش عجيبىدارند!! خنده شهيد ايام نوروزى خدا توفيق داد در جبهه بودم ، خاطره زيبائى را درباره پدر دو شهيد شنيدمكه مى گفتند: وقتى پسر دوّمش را در قبر گذاشته اند، شهيد خنديده است . تلفن كرده و به ملاقات او رفتيم او مى گفت : كه پسرم چهارسال در جبهه بود تا اينكه در عمليات والفجر 8 به شهادت رسيد، دوستانش از زمانشهادت تا سردخانه و قبل از دفن عكس هايى از او گرفته بودند (و او عكس ها را به مانشان داد) و ادامه داد: وقتى شهيد را در قبر گذاشتيم ، ديديم مى خندد اين هم عكسش ! مدّتى گذشت ، وصيت نامه او را پيدا كرديم ، نوشته بود، آرزو دارم وقتى مرا در قبرگذاشتند بخندم ! كارت شناسايى در جبهه كارت شناسايى نداشتم . به اطمينان اينكه فرد شناخته شده اى هستم ، بدونكارت در هر پادگانى وارد مى شدم ؛ تا اينكه در يك پادگان يكى از بچه هاى بسيجگفت : نمى گذارم بروى داخل . گفتند: ايشان آقاى قرائتى است . گفت : هركه مى خواهد باشد؛ ما هم برگشتيم ، گفتيم :حتمًا در روستايى زندگى مى كند كه برق نبوده و چون تلويزيون نداشته است مرا نمىشناسد. برگرديم تا از او بپرسيم . پرسيدم : اهل كجائى ؟ گفت : فلان روستا. گفتم : برق و تلويزيون دارى ؟ گفت : نه . گفتم من را مى شناسى ؟ گفت : نه . گفتم : امام خمينى را مى شناسى ؟ گفت : بله . گفتم : امام را ديده اى ؟ گفت : نه . پرسيدم : عكس او را ديده اى ؟ گفت : بله . گفتم : اگر امام الا ن به شما بگويد خودت را از هواپيما بينداز مى اندازى ؟ گفت :فورى مى اندازم . او گرچه امام را نديده بود؛ ولى خداوند مهر امام رادردل او انداخته بود و وجود امام او را به راه انداخته بود. مادرى قهرمان در سفرى به جزيره هرمز، زنى را ديدم كه هشت شهيد داده بود. از او پرسيدم : چهانتظارى دارى ؟ گفت : هيچى . الا ن هم اگر پسرى مى داشتم تقديم اسلام مى كردم . روابط يا ضوابط در مسافرتم به شهرى ، در خوابگاه عمومى خوابيده بودم . هنگام سحر بيدارباش زدندو مردم را بيدار كردند. پتو را به سرم كشيدم . يكنفر آمد بالاى سر من و گفت : آقا بيدارشو! گفتم : من جزو كادر اينجا نيستم ، من مهمان هستم گفت : هركى مى خواهى باش ، بيدارشو. گفتم : ديشب دير خوابيده ام ، خسته هستم ، اجازه بدهيد نيم ساعت بخوابم . گفت :نمى شود. پتو را كنار زدم تا نگاهش به عمامه ام افتاد، گفت : آقاى قرائتى شما هستيد؟! خيلىببخشيد! عذر مى خواهم ! گفتم : زنده باد روابط، مرگ بر ضوابط. چرا فرق مى گذارى ؟! اگر ضابطه چنيناست ، روابط را حاكم نكن . حساب مال از خون جداست يكى از بازارى ها به من گفت : با توجّه به خدمات بازارى ها، چرا شما كمتر از آنهاتجليل مى كنيد؟ گفتم : درست است كه شما پشتوانه انقلاب بوده ايد، امّا در جنگ اينجوانها هستند كه با خون خويش حرف اوّل را مى زنند. آنگاه مثالى زدم و گفتم : شكى نيستكه هم حضرت خديجه به اسلام خدمت كرده هم حضرت على اصغر، امّا شما تا بهحال براى على اصغر بيشتر گريه كرده اى يا حضرت خديجه ؟ حسابمال از خون جداست . عاشورا در هند ماه محرم در هند بودم . هند بيش از بيست ميليون شيعه دارد. در شهرى بودم كه هفتاد هزارشيعه داشت و متاءسّفانه يك طلبه هم نبود. آنان گودالى درست كرده بودند كه پر ازآتش گداخته بود و با پاى برهنه و با نام حسين عليه السلام از روى آتش مى گذشتند.وقت خوردن غذا كه رسيد، يك نان آوردند به اندازه نان سنگك ، براى 40 نفر و عاشقانحسينى با لقمه اى نان متبرّك صبح تا شام عاشورا بر سر و سينه مى زدند. در حالىكه در ايران در يك هيئت دهها ديگ غذا مى گذارند و چقدر حيف وميل مى شود. كار سه شيفته به كشور كره شمالى رفته بودم . كشورى كه آمريكا آن را با خاك يكسان كرده بود، امّادر مدّت كوتاهى به گونه اى كشور را بازسازى كرده اند كه انسان متعجّب مى شود. موفّقيت آنان بخاطر اين بوده كه زن ومرد، پير وجوان همگى سه شيفته كار مى كردند.يعنى يك گروه 8 ساعت كار مى كردند و مى رفتند، گروه دوّم مى آمد و بعد گروه سوّم واينگونه كشور خود را بازسازى كردند. هر ساعتى از شبانه روز كه به خيابان مىآمديم مردم مشغول كار بودند. جذب نسل نو مرا به مسجد بسيار شيكى در تهران كه هزينه هنگفتى براى آن شده بود، دعوت كردند.ديدم يك مشت پيرمرد در مسجد هستند. گفتم : خداقبول كند، امّا بهتر نبود بجاى اين هزينه بسيار بالا، مسجد را ساده تر مى ساختيد، امّابرنامه اى براى جذب نسل نو مى ريختيد. خدا خواب است ! در هندوستان به بتخانه اى رفتم ، كليددار بتخانه گفت : خدا الا ن خواب است . گفتم :تا كى مى خوابد؟ گفت : تا شش ساعت ديگر. خنده ام گرفت ، ولى مترجم گفت : لطفاًنخنديد، ناراحت مى شوند. بعد از بيدار شدن خدا، به ديدن او رفتيم . مجسمه اى بود كه برگى در دهان داشت . اينآيه بيادم آمد كه ((يَعْبُدُونَ مِنْ دُون الله ما لا يَضُّرُهُم وَلايَنْفَعْهُم ))(21) به جز خداوندچيزى را مى پرسند كه نه نفعى براى آنان دارد و نه ضررى . خريد كتاب با تغذيه رايگان در زمان رژيم طاغوت ، پسر بچه فقيرى به من نامه نوشت كه دلم مى خواهد كتاب قصهبخوانم ، امّا بابام پول ندارد. بنابراين تغذيه رايگانم را به بچه ها مى فروشم وپول آن را جمع مى كنم و براى شما مى فرستم ، لطفا شما برايم كتاب بفرستيد، منكتاب را خيلى دوست دارم . گاهى اوقات مى بينم امكانات هست ، ولى بهره بردارى صحيح نمى شود، امّا در مواردىعلى رغم نبود امكانات ، بهره بردارى خوبى مى شود، زيرا مدير و برنامه هست . هدايا را ساده نپنداريم براى سخنرانى به كارخانه اى رفته بودم . در آنجا كارگرى به من كتابى داد، معموًلاكتابى كه مجّانى به انسان مى دهند، مورد بى توجّهى قرار مى گيرد، كتاب را آوردممنزل و كنارى گذاشتم . بعد از چند روز تصادفا نگاهى به كتاب انداختم ، ديدم اللّهاكبر عجب كتاب پرمطلبى است ! آنگاه يك برنامه تلويزيونى از آن كتاب كه نوشتهيكى از علماى مشهد بود تهيه كردم . آرى ، گاهى يك كتاب عصاره عمر يك دانشمند است ، گاهى يك كادو درآمد ماهها زحمت يككارگر است و گاهى يك سخن نتيجه و رمز پيروزى يا شكست يك انسان است . چقدر بچه هامى فهمند مهمانى به خانه ما آمده بود و من بچه مهمان را بوسيدم . ديدم دختربچّه خودم نگاه مى كند،او را هم بوسيدم . وقتى فرزندم را بوسيدم ، نگاهى به من كرد و گفت : بابا تو منوالكى بوسيدى ! ديدم عجب ! بچه فهميد من او را الكى بوسيدم ، كمى دَمَق شدم و چشمانمخيره شد، رفتم توى آشپزخانه . بچه جلو آمد و گفت : بابا! گفتم : بله ، گفت : ديدىچى بهت گفتم چشمات اينطورى شد! پيش خود گفتم : چقدر بچه ها مى فهمند! آنها را دست كم نگيريم . قول ، قول است در منزل مهمان داشتم ، به آنان وعده داده بودم ساعت 6 خودم را مى رسانم ، ولى بهدليل مشكلات راه ساعت 5/6 رسيدم . مهمان پرسيد: چرا دير آمدى ؟ گفتم : در راه چنين وچنان شد. گفت : سؤ الى دارم ؛ گفتم : بفرماييد. گفت : اگر شما با مقام رهبرى ساعت 6ملاقات داشتى چه مى كردى ؟ گفتم : سر دقيقه مى رسيدم . گفت : پس پيداست تو به من اهميّت ندادى ، تو به من ظلمكرده اى . من و امام زمان عليه السلام از نظر حقوق اجتماعى مساوى هستيم ،قول ، قول است . شرمنده شده و معذرت خواهى كردم . اذيّت با ليموترش پايان ماءموريت يكى از محافظينم رسيده بود، به او گفتم : مدّتى باهم بوديم ، اگر ازمن عيب و ايرادى ديدى بگو. گفت : در سفرى شخصى ليموترشى به شما داد، شما همليموترش را سوراخ كردى و هنگام حركت مرتّب مِك مى زدى و من پشت فرمان مى لرزيدم .دو ساعت با اين ليموترش جان مرا در آوردى . اى كاش ليموترش را مى خوردى يا نصفشرا به من مى دادى . هركسى به قدر وسعش در يكى از برنامه هاى پخش مستقيم راديو شركت كرده بودم . مردم تلفن مى زدند و منپاسخ مى گفتم . خانمى سؤ ال كرد: ما در عروسى ها جشن بگيريم يا نه ؟ چون بعضى مى گويند: هيچىبه هيچى . مهريه يك جلد كلام اللّه مجيد و نيم كيلو نبات و خلاص . بعضى ها هم بريز وبپاش زياد دارند. گفتم : نظر اسلام اين است كه هركس بقدر وسعش . لكن سرمايه داران نبايد اسراف كنندو فقرا نبايد بخاطر زندگى و مراسم ساده ، دست از ازدواج بردارند. تشييع جنازه سوار ماشين بودم و از كنار جمعيّتى مى گذشتم كه جنازه اى را تشييع مى كردند. گفتم :اين مرحوم كيست ؟ كمالى را برايش تعريف كردند كه مرا به خضوع واداشت . از ماشين پياده شده و به تشييع كنندگان پيوستم . گفتند: ايشان هنرش اين بود كه خانهاى در مشهد خريده بود و به فقرايى كه از تهران به زيارت امام رضا عليه السلام مىرفتند نامه مى داد كه به منزل او بروند تا كرايه ندهند و اينگونه خودش را در زيارتعلى بن موسى الرضا عليهما السلام با ديگران سهيم مى كرد. ايجاد توقّع سال اوّل ورود طلبه اى به قم ، مرا به منزلش دعوت كرد و گفت : به زحمت منزلىنزديك حرم پيدا كرده ام . گفتم : دوست عزيز اين كارت اشتباه است ! گفت : چرا؟ گفتم : الان كه همسرت را آورده اى نزديك حرم ، توقّع ايجاد كرده اى وسال بعد رفتن به خانه اى دورتر برايش مشكل است .
|