ميثم تمار
ميثم، آيينه حق و اسوه مقاومت
مكتب امام على(ع) انسانساز و تربيتكننده بود. آن كس كه استعداد رشد و كمال داشت، در پرتو شخصيت والاىاميرالمؤمنين(ع) جان مىگرفت و زنده مىشد و راه تعالى و شكوفايى معنوى را پيش مىگرفت و به «معراج انسانيت» مىرسيد.چه بسيار، روحهايى كه در چشمه سار ولايت و هدايت آن امام، تطهير شدند و به وارستگى رسيدند و «خود» را فداى «خدا» كردند واين نشانه عظمت فكر و ايمان و دليل حقجويى و خداخواهى و اخلاص آنان بود.
و.... اينك «ميثم تمار» مردى از اين فرزانگان و چهرهاى آشنا براى طالبان ارزشهاى معنوى و راهيان مسير حق و شرف و جهاد وصبر و يقين!
اگر «ميثم»، شيفته على -عليه السلام بود به خاطر حق و عدل و اسلام و فضايل على(ع) بود; اگر «ميثم» عشقى سرشار و شگفت ومحبتى عميق و زلال به مولا داشتبه خاطر آن بود كه آن حضرت، كمال مجسم و تبلور اسلام و قرآن ناطق و عينيت دين بود. علىدوستى ميثم، به حقدوستى او برمىگشت; حقدوستىاش، به ايمان و عقيده و شناخت و بصيرت آن شهيد مصلوب، مربوط است.
شناخت چهره بارز ميثم، ما را با سيماى دين، آشناتر مىكند; و زندگينامه اين زبان راستين حق و يار وفادار اميرالمؤمنين، ما را بهمحتواى سازنده قرآن و مكتب، رهنمون مىگردد; و حيات پربار و شهادت پرافتخار اين پرورده مكتب علىبن ابىطالب و شاگردكلاس وحى و تعاليم انبيايى، براى ما نيز سراسر درس است و آموزش و الهام و اسوه و سرمشق.
شخصيت پرجاذبه اين شيعه على و پيرو حق و شهيد راه فضيلت و راستى، چنان تابناك و نورانى است كه در طول چندين قرن،همواره الهامبخش و درسآموز شيفتگان عدل و آزادى بوده است. كدام آزاده مكتبى و انسان شرافتمند و متعهد و باطلستيز وحقجوست كه نام «ميثم» را نشنيده باشد؟!
گرچه ميثم، پيشهورى ساده در كوفه بود، اما والايى ايمان وعظمت روح وجلالتشان و فداكارى بىنظير و استقامتسترگ او درراه حق از او انسانى جاويد ومسلمانى نمونه ساخته است، كه اوراق تاريخ اسلام را با نام خويش، مزين كرده و سندى افتخارآميزبراى آيين مقدس اسلام است كه چنين فرد مهذب و ارزشمندى به بشريت، تقديم داشته است.
و ... بالاخره، «ميثم» را بايد شناخت. به دنبال اين معرفت و شناخت است كه زمينه پيروى و تبعيت فراهم مىگردد. پس از اينمقدمه برويم سراغ او كه ما را مىخواند و طنين كلام بيداركننده او از زبان گويايش در گوش تاريخ پيچيده است.
ميثم تمار
ميثم، فرزند يحيى بود. از سرزمين «نهروان» كه منطقهاى ميان عراق و ايران است. بعضى او را ايرانى و از مردمان فارسدانستهاند; او را «ابو سالم» هم مىخواندند.
ابتدا، غلام زنى از طايفه «بنى اسد» بود. حضرت على(ع) او را از آن زن خريد و آزادش كرد (1) .ميثم، از اصحاب پيامبر به شمار آمدهاست (2) . هرچند از جزئيات زندگى او درسالهاى نخستين حياتش و در روزگار صدراسلام، اطلاعمبسوط در دست نيست. لقب«تمار» (خرما فروش) راهم ازآن جهتبه او مىگفتند، كه در كوفه خرمافروش بود.
ميثم تمار، علاوه بر آن كه خود، مسلمانى فداكار و پاك و شيعهاى وفادار و خالص بود، خاندانش نيز از رجال و بزرگانشيعه بودند.ميثم، شش پسر داشت و نوههايى بسياركه بطور عمده، آنان هم همچون پدر در صراط مستقيم حق و تبعيت از اهلبيت و اعتقادبه ولايت و رهبرى امامان معصوم بودند و بيشتر آنان در شمار راويان احاديث ائمه يادشدهاند. ائمه شيعه هم به ميثم و فرزندانشاظهار محبتوعلاقه كرده و از آنان تجليل مىكردند. پسران ميثم، عبارت بودند از: عمران، شعيب، صالح، محمد، حمزه و على.
شعيب از اصحاب امام صادق(ع) و صالح از اصحاب امام باقر و امام صادق(ع) بود. حتى امام باقر(ع) به صالح فرمود:«من به شما وپدرتان علاقه بسيار دارم.» (3) عمران هم، از اصحاب امام سجاد و امام باقر و امام صادق -عليهم السلامبود.اين گونه كلمات، همميزان اعتبار اين خانواده رانزد ائمه مىرساند و هم پيوستگى ورابطه و محبت و تبعيتخاندان ميثم و خود او را نسبتبه امامانشيعه نشان مىدهد.
آشنايى ميثم با على(ع)
حضرت على(ع) پيشتر، سرنوشت و سرگذشت ميثم تمار را از زبان رسول خدا شنيده بود. ميثم هم از پيش، شيفته اهلبيت وعلاقهمند به آن عترت پاك بود.
اما اولين برخورد حضورى و ديدار ميثم با آن حضرت در دوران خلافت امام انجام گرفت. به دنبال همين برخورد و ملاقات بود كهحضرت، تصميم گرفت ميثم را از صاحبش بخرد و سپس وى را آزاد كند بالاخره با تصميم آن حضرت، ميثم به آزادى رسيد.
در آن اولين ملاقات على(ع) با ميثم، چنين گفتگويى انجام گرفت:
على(ع) پرسيد: - نامت چيست؟
- سالم.
- از رسول خدا شنيدم كه پدرت نام تو را «ميثم» گذاشته است، به همان نام برگرد و كنيهات را «ابو سالم» قرار بده.
- خدا و رسول و اميرمؤمنان راست گفتند. (4)
آشنايى ميثم با مولايش على -عليه السلام براى او توفيقى بزرگ و سعادتى ارزشمند بود.از اين رو به شاگردى در مكتب على(ع)گردن نهاد و دريچه قلبش را به روى معارف علوى گشود و جان تشنهاش را از چشمه زلال علوم آن حضرت سيراب كرد. آن حضرتهم با مشاهده استعداد روحى و زمينه مناسب وى دانش و آگاهيهاى بسيارى را به او آموخت و ميثم را با اسرار و رازهاى نهانىآشنا ساخت و از اين رو ميثم از علومى بهرهمند و برخوردار بود كه فرشتگان مقرب و رسولان الهى از آن آگاه بودند. (5)
ميثم، علم تفسير قرآن را نزد على -عليه السلام فراگرفت و از معارفى كه از آن حضرت آموخته بود كتابى تدوين كرد كه كتابش راپسرش از او روايت كرد. به همين جهت، ميثم يكى از مؤلفان شيعه به حساب مىآيد.صاحب سر اميرالمؤمنين بود و آن حضرت،وى را به طريق فهميدن حوادثى كه در آينده، اتفاق خواهد افتاد، آشنا كرده بود و ميثم، گاهى برخى از آنها را براى مردم، بازگومىكرد و مايه اعجاب ديگران مىشد. اين دانش و آگاهى از عاقبت افراد و پيشگوييها در اصطلاح به «علم اجل» يا «علم منايا و بلايا»معروف است، كه امامان معصوم به كسانى كه آمادگى و استعداد و رازدارى و ظرفيت و كشش آن را داشتند، مىآموختند. ميثمتمار، دستپرورده اين مكتب بود. هرچند كه اشخاص فرومايه و مغرض، يا جاهل و نادان. او را به دروغگويى متهم مىكردند.
روزى «ابو بصير» به امام صادق - عليه السلام عرض كرد: شما چرا از ياد دادن علم به من مضايقه مىكنيد؟!
فرمود: چه علمى؟
- علمى كه اميرالمؤمنين -عليه السلام به ميثم ياد داده بود.
- تو ميثم نيستى. آيا شده است تا به حال من مطلبى به تو بگويم و تو افشا نكرده باشى؟
- نه يا ابن رسول الله!
- پس رازدار چنان علوم نمىباشى!
ديدگاه على(ع) و ائمه نسبتبه «ميثم»
جايگاه والاى ميثم را در چشم ائمه از سخنان آنان نسبتبه وى و نيز از برخوردشان با او در صحنه عمل، مىتوان دريافت. صفا وصميميتى كه ميان على(ع) و ميثم بود و ميزان رابطه مودت آميزشان را از انس و الفت اين دو نسبتبههم مىتوان شناخت.حضرت، حتى به مغازه خرمافروشى ميثم مىرفت و در آن جا با او صحبت مىكرد و قرآن و معارف دين را به او مىآموخت.
يك بار امام على(ع) ميثم را به دنبال كارى فرستاد و تا بازگشت او، خود، در مغازه ميثم ماند. يك مشترى براى خريدن خرمامراجعه كرد. حضرت فرمود: پول را بگذار و خرما بردار!... وقتى ميثم برگشت و از اين معامله با خبر شد، ديد كه پولهاى آن شخص،تقلبى است و به حضرت قضيه را گفت. على(ع) فرمود: «آنان هم خرما را تلخ خواهند يافت.»
در همين گفتگو بودند كه آن مشترى، خرماها را باز آورد و گفت: اين خرما تلخ است.... (6)
اين، نهايتخلوص بين آن دو و موقعيت ميثم را نزد امام مىرساند كه آن حضرت در حالى كه اميرمؤمنان و رهبر امت و عهدهدارحكومت اسلامى است، در دكان ميثم، خرمافروشى هم مىكند.
علاوه براين، نزديكى معنوى ميثم با على(ع) را در لحظهها و موقعيتهاى ديگر هم مىتوان ديد، از جمله اين كه ميثم، پابهپاىافراد زبدهاى چون «كميل» در مواقف نيايش و عبادت مولا حضور مىيافت و انيس شبهاى عرفانى آن حضرت و راز و نيازهاى امامبا پروردگار بود.
ميثم نقل مىكند: شبى از شبها مولايم اميرمؤمنان(ع) مرا با خود به صحراى بيرون كوفه برد تا اين كه به مسجد «جعفى» رسيد.روبه قبله كرد و چهار ركعت نماز خواند و پس از سلام، نماز و تسبيح، دستهايش را به دعا باز كرد و گفت:
«خدايا چگونه بخوانمت؟ در حالى كه نافرمانى كردهام و چگونه نخوانمت؟ كه تو را شناختهام و دلم خانه محبت تو است. دستىپرگناه و چشمى پراميد به سويت آوردهام...» و سپس. به سجده رفت و صورت بر خاك نهاده و صد بار گفت: «العفو! العفو!»برخاستو از آن مسجد بيرون رفت. من نيز در پى آن حضرت بودم تا به صحرا رسيديم. آن گاه پيش پاى من، خطى كشيد و فرمود: مبادا كهاز اين خط بگذرى!... و مرا همان جا گذاشت و خود رفت. شبى تاريك بود. پيش خود گفتم: مولايم را چرا تنها گذاشتم؟! او دشمنانبسيارى دارد، اگر مسالهاى پيش آيد، پيش خدا و پيامبر چه عذرى خواهم داشت؟ هرچند كه برخلاف دستور اوست، ولى در پى اوخواهم رفت تا ببينم چه مىشود.
رفتم و رفتم... تا او را برسر چاهى يافتم كه سر در داخل چاه كرده و با چاه، سخن مىگويد.
حضور مرا حس كرد و پرسيد: كيستى؟
- ميثم.
- مگر به تو دستور ندادم كه از آن خط، فراتر نيايى؟
- چرا، مولاى من، ليكن از دشمنان نسبتبه جانت ترسيدم و دلم طاقت نياورد.
آن گاه پرسيد: از آنچه گفتم، چيزى هم شنيدى؟
گفتم: نه، مولاى من.
و حضرت، اشعارى را خطاب به من خواند (به اين مضمون):
«در سينهام اسرارى است، كه هرگاه فراخناى سينهام احساس تنگى مىكند، زمين را با دست، كنده و راز خويش را با زمين درميان مىگذارم!
وقتى زمين مىرويد، آن گياه، از بذر و دانهاى است كهمن كاشتهام....» (7)
ميثم، محرم راز على(ع) بود، و انيس خلوتهاى او و آشنا با تجليات روح خدايى آن امام معصوم. هم در نظر آن پيشواى فرزانه وپاك، محبوب و مقرب بود و هم در چشم امام حسن و امام حسين(ع) مورد احترام بود و هم امامان ديگر از او با عظمت و تجليل،ياد مىكردند.
يك بار، ميثم در مدينه «امسلمه» - همسر پيامبر - را ديد.امسلمه به او گفت:اى ميثم! حسين(ع) همواره تو را يادمىكرد.
امام باقر(ع) مىفرمود: «من به ميثم بسيار علاقهمندم»، امام صادق(ع) به ميثم درود فرستاد و از شان والا و مقام بلند او سخنگفت.
صالح - فرزند ميثم - مىگويد: به امام باقر(ع) عرض كردم: برايم حديثبگوييد. پرسيد: مگر حديث را از پدرت نياموختهاى؟گفتم: آن هنگام من خرد سال بودم.... (8)
امام باقر(ع) با اين كلام، اشاره به مقام علمى و فضايل كلامى و دانش ميثم مىكند، به حدى كه پسر ميثم بودن را زمينهاىمىداند كه او را از شنيدن و آموختن حديث، بىنياز ساخته باشد.
خبر از شهادت
براى كسى كه مرگ را عبور به دنيايى وسيعتر كه رنگ ابديت و جاودانگى دارد مىشناسد، اگر كارش نيكو و ايمانش متعالى باشد،انتقال به آن دنياى خوب، سعادتى عظيم است; بخصوص اگر پايان عمرش در اين دنيا به صورت «شهادت» باشد، كه حيات طيبهجاويد را در كنار صالحان و پيامبران و در جوار رضايت پروردگار به ارمغان مىآورد.
ميثم، پيش از شهادت از آن با خبر بود و آن را از مولايش على(ع) شنيده بود.
امام به ميثم تمار گفت: چه خواهى كرد آن روز، كه فرزند ناپاك بنىاميه - عبيدالله زياد از تو بخواهد كه از من تبرى و بيزارىبجويى؟
ميثم گفت: نه، به خدا سوگند، هرگز چنين نخواهم كرد!
امام: در غير اين صورت، به دارت آويخته و تو را مىكشند.
ميثم گفت: صبر و بردبارى خواهم كرد، اين در راه خدا چيزى نيست...
نه يك بار، بلكه بارها، على -عليه السلام - سرنوشت «شهادت بر سر عقيده و ايمان» را كه در انتظار ميثم تمار بود، به او يادآورىمىكرد و ميثم نيز بدون وحشت و هراس، خود را براى آن «ميلاد سرخ» مهيا مىكرد.
اين كه ميثم، از شهادت خويش، خبر داشت و حتى جزئيات آن را هم از زبان مولايش شنيده بود، دليل ديگرى بر عظمت روح وظرفيتبالا و قدرت ايمان او بود.
«به «شهادت» سوگند!
ترس از مرگ كه در مردم هستوهمى پندارندمرگ را غول هراس انگيزىروى اين علت هستكه ندارند اميدى روشن... به پس از مردن خويش.
زين جهت، ترسانندورنه آن شيعه پاك انديشىكه زگفتار خداو زكردار علىگشته دريادل و غران و صبورچه هراسش از مرگ؟ مرگ در راه هدفيا كه از كشته شدن!
و جز اين نيست كه يك فرد شهيدزندهاى جاويد استزندهاى در دل اعصار و قرون....» (9)
ميثم، با اين روحيه بالا و شهادت طلب، مدافعى بزرگ از حريم حق و خط ولايتبود. پس از شهادت اميرالمؤمنين(ع) گاهى براىزيارت به مدينه مىآمد، و از امام حسن و امام حسين(ع) جدا مىماند. مردم كوفه و مدينه پذيراى سخنان ميثم بودند و زبانحقگو و فضيلتگستر ميثم، همواره در هرجا به نشر و بيان فضايل على(ع) گويا بود، تا كوشش دشمنان امام در پنهان ساختنفضيلتهاى آن حضرت، كمتر به نتيجه برسد. اين، سفارش خود امام به ميثم بود كه فضايلش را نشر دهد.
صالح - يكى از فرزندان ميثم - نقل كرده است كه: پدرم گفت: روزى در بازار بودم، «اصبغ بن نباته» يكى از ياران على(ع) نزد منآمد و با حالتى شگفتزده گفت: اى واى... ميثم! از اميرمؤمنان سخنى دشوار و عجيب شنيدم.
گفتم: چه شنيدى؟
گفت: شنيدم كه مىفرمود: «حديث و سخن اهلبيت، بسيار سنگين و دشوار است، و آن را جز فرشتهاى مقرب يا پيامبرى صاحبرسالتيا بنده مؤمنى كه خداوند، دلش را براى ايمان آزموده است، توان تحملش را ندارد و به درك عمق آن نمىرسد.»
فورى برخاسته، خدمتحضرت على(ع) رفتم و از او نسبتبه كلامى كه از «اصبغ» شنيده بودم، توضيح خواستم. حضرت، تبسمىكرد و فرمود: بنشين! اى ميثم! آيا هر صاحب دانشى مىتواند هرعلمى را حمل كند و بار آن را بكشد؟! خداوند وقتى به فرشتگانگفت كه مىخواهم در زمين، جانشينى قرار دهم، فرشتگان گفتند: خدايا آيا كسى را در آن قرار مىدهى كه فساد كند و خون بريزد؟ آن گاه با اشارهاى به داستان حضرت موسى و خضر و سوراخ كردن آن كشتى و كشتن آن غلام فرمود: پيامبر ما در روز غديرخمدست مرا گرفت و فرمود: «خدايا! هركه را من مولايش بودم، على مولاى اوست.» ولى جز اندكى كه خداوند، نگاهشان داشت، آياديگران اين كلام پيامبر را به دوش كشيدند و فهميده و عمل كردند؟ پس بشارتباد بر شما! كه با آنچه از گفته پيامبر حمل كرديدو به آن متعهد مانديد، خداوند به شما امتيازى بخشيد كه به فرشتگان و رسولان نداد. پس بدون پروا و گناه فضيلت ما و كار بزرگو شان والاى ما را به مردم بازگويى كنيد! (10)
در آن عصر خفقان كه نشر و پخش فضايل على(ع) جرم محسوب مىشد و ممنوع بود، ميثم، رهنمود ارزندهاى از آن حضرتفراگرفته، كوشيد تا پاى جان به آن عمل كند.
ميثم، با خبرى كه امام، به او داده بود، مىدانست كه پس از شهادت مولا او را گرفته و بر شاخه نخل به دار خواهند كشيد; حتى آندرخت را هم مىدانست.
گاهى هنگام عبور از كنار آن درخت، على(ع) به او مىفرمود: اى ميثم! تو بعدها با اين درخت، ماجراها خواهى داشت... اينرختخرما را به چهار قسمت، تقسيم كرده و تو را از قسمت چهارم به دار مىآويزند. از اين رو، ميثم، خيلى وقتها پيش درخت آمدهو در كنارش نماز مىخواند و مىگفت: مباركتباد اى نخل! مرا براى تو آفريدهاند و تو براى من روييدهاى و همواره به آن نخل نگاهمىكرد. (11)
روزى كه ابن زياد، حاكم كوفه شد، هنگام ورود به شهر، پرچمش به شاخهاى از آن درخت نخل، گير كرد و پاره شد. ابن زياد از اينپيش آمد، فال بد زد و دستور داد كه آن را بريدند. نجارى آن را خريد و به چهار قسمت درآورد. ميثم به فرزندش صالح گفت: ناممن و پدرم را بر چوب آن نخل، حك كن!
صالح مىگويد: نام پدرم را آن روز بر آن چوب، نوشتم. وقتى ابن زياد، پدرم را به دار آويخت، پس از چند روز، چوبه دار را ديدم،همان قسمتى از آن نخل بود كه نام پدرم را بر آن نوشته بودم!.... (12)
فضيلتها
بزرگترين فضيلتيك انسان، همان ايمان و علم و تقواست كه در ميثم نيز وجود داشت.اما اضافه بر اينها، گاهى برجستگيهاىخاصى در شخصيتيك مؤمن متقى وجود دارد كه او را نسبتبه ديگران، برتر مىسازد. در اين بخش، اشارهاى كوتاه به بعضى از اينصفات ارزنده و امتيازات و فضايل خاص ميثم مىشود:
1- سخنورى
ميثم، بيانى رسا داشت و در نطق و سخن، توانا و فصيح بود. سخنورى ميثم تمار را از اين واقعه كه نقل مىشود مىتوان دريافت:
در بازار، ميثم، رئيس صنف ميوهفروشان بود. هرگاه قرار بود در جايى و نزد كسى و يا موقعيت مهمى، سخنى گفته شود از ميثمتمار مىخواستند كه سخنگويشان باشد. گروهى از بازاريان نزد ميثم رفتند تا باهم به عنوان شكايت از حاكم و عامل بازار، پيش«ابن زياد» بروند كه والى شهر كوفه بود. در اين برخورد و ديدار با ابنزياد ميثم بود كه به نمايندگى از ديگران با رشادت به سزايىسخن گفت. خود ميثم در باره اين ديدار و سخنها مىگويد:
«ابن زياد، با شنيدن گفتارم به شگفتى افتاد و در سكوت فرورفت.» (13)
همين بيان صريح و حقگويى آشكار باعثشد كه از ميثم كينهاى در دل ابن زياد بماند.
2- مفسر قرآن
تفسير قرآن از علوم ارزشمند در اسلام است و اين علم، كه شناخت مفاهيم بلند آيات قرآن است، نزد پيامبر و امامان معصوم است.
گرچه قرآن، كتاب روشن حق و معجزهاى گويا از سوى خداوند براى عموم مردم است، ليكن اسرار و دقايق و نكات لطيف وظريف و اشارات پرمعناى فراوانى در آن است كه در علم تفسير، پرده از روى آن دقائق، برداشته مىشود و درك بهتر و بيشترى ازمضمون و محتواى آيات اين كتاب آسمانى كه وحى خداوند است، به دست مى آيد.
پيشوايان دين ما - كه درود خدا بر آنان باد - آشنايىشان با قرآن از علم الهى سرچشمه مىگرفت و از آن معارف والا به شاگردان واصحاب خويش به تناسب فهم و استعداد آنان مىآموختند. ميثم تمار، يكى از اين شاگردان والا مقام درمكتب تفسيرى على(ع)بود. ميثم علم تاويل معانى قرآن را از آن حضرت فرا گرفت و در قرآنشناسى، دانا و بصير گرديد.
روزى ميثم با «ابن عباس» - مفسر قرآن و شاگرد على(ع) - در مدينه ديدار كرد و به او گفت: آنچه از تفسير قرآن مىخواهى،بپرس! من تمام قرآن را نزد على(ع) فراگرفتم و آن حضرت تاويل قرآن را به من تعليم فرمود. ابنعباس كه مراتب فضل و علم وتقواى ميثم را مىدانست، كاغذ و دواتى طلبيد تا سخنان ميثم را در باره تفسير قرآن بنويسد. ميثم پيش از بيان تفسير، گفت: اىابن عباس! چگونه خواهى بود وقتى كه مرا مصلوب و به دار آويخته ببينى، نهمين نفرى كه چوبه دارش هم كوتاهتر از ديگران است؟....
ابن عباس گفت: كاهن هم كه هستى؟! و خواست كه كاغذ را پاره كند.
ابن عباس از علم به آينده بىبهره بود، و چون چنين خبر و پيشگويى را از ميثم شنيد كه از جزئيات شهادتش خبر مىدهد، برايشغير قابل هضم بود، از اين جهت. اين گونه برخورد كرد. اما ميثم گفت: آرامتر!...آنچه را از من مىشنوى بنويس و نگهدار! اگر آنچهمىگويم راستبود، نگاهشدار و اگر باطل بود، آن گاه پاره اش كن.... و ابنعباس پذيرفت كه چنان كند. (14)
3- راوى حديث در صدر اسلام
با آن استعداد خاص و موقعيتخوبى كه ميثم داشت، احاديث زيادى از على(ع) شنيده بود، و آن گونه كه از گفتههاى پسرش برمىآيد، حتى كتابى كه مجموعهاى از احاديثبود تاليف كرده است، ليكن متاسفانه از نوشتههاى او چيزى باقى نماند و راويان ديگرهم به خاطر درك نكردن موقعيت و اهميت آن به نقل از وى نپرداختند و بيشتر آنها از دسترس دور ماند. فقط اندكى از رواياتميثم در كتابهاى حديث نقل شده است. پسرانش يعقوب و صالح از نوشتههاى او روايت نقل مىكردند. (15)
4- داناى رازها
چنان كه قبلا هم اشاره شد، ميثم از بسيارى حوادث آينده،آگاهى داشت و گاهى آنها را پيشگويى مىكرد. داناىرازهاى نهان بود.نامه سربسته مىخواند و راز نشنيدهمىگفت.... اين را نيز از مولايش على(ع) فراگرفته بود. آگاهى از سرنوشتخود و افراد ديگر و باخبر بودن از وقايعى كه بعدا به وقوع خواهد پيوست، فتنههايى كه بعدا پيش خواهد آمد، تاريخ و نحوه شهادتها و وفاتها و... ازعلومى بود كه اميرمؤمنان، آن را به برخى از ياران برگزيده خويش كه روحى بزرگ و استعدادى بالا و دلى وسيع و ظرفيتى افزونداشتند، آموخته بود. اينان را «اصحاب سر» حضرت امير مىدانستند و ميثم هم يكى از اين اصحاب بود. (16)
و در موارد متعددى با استفاده از اين موهبت از حوادثى خبر مىداد و بعدا آن حادثه به همان صورت، تحقق مىپذيرفت. (17) به چندنمونه از اين پيشگوييها اشاره مىشود:
الف - پيشگويى شهادت خويش
ميثم، مىدانست كه چه زمانى و چگونه و به دست چه كسى كشته خواهد شد. قبلا بطور گسترده، اين نكته توضيح داده شد.
ب - خبر مرگ معاويه
ابو خالد، به صالح، فرزند ميثم خبر داد كه: روز جمعهاى با پدرت در شط فرات به كشتى نشسته بوديم كه ناگهان باد سختى
محفوظ بمانيد.اين باد، «عاصف» است و خبر مرگ معاويه را مىدهد كه هماكنون مرد.
يك هفته بعد، قاصدى از شام آمد. با او ملاقات كردم و اخبار را از او پرسيدم، گفت: مردم در امن و امان به سر مىبرند، معاويهفوت كرده ومردم با فرزندش يزيد، بيعت كردهاند.گفتم: مرگ معاويه در چه روزى واقع شد؟ گفت: روز جمعه گذشته. (18)
ج - قيام مختار پس از شهادت حضرت مسلم در كوفه، ابن زياد حاكمكوفه، ميثم و مختار و جمعى ديگر را دستگير و زندانى كرد.ميثم تمار به مختار گفت: تو از زندان رها مىشوى و بهخونخواهى حسينبن على(ع) قيام خواهى كرد و همين شخص را -ابن زياد- كه ما را مىكشد، خواهى كشت.
ابن زياد مختار را از زندان، طلبيد تا او را به قتل برساند كه در همين اثنا قاصدى از سوى يزيد همراه نامهاى فرارسيد كه در آننامه، دستور آزاد كردن مختار بود. او هم طبق دستور، مختار را رها كرد و ميثم را به دار آويخت. (19)
در تاريخ قيام مختار خواندهايد كه وى عاملان حادثهعاشورا را گرفت و به سزاى جنايتشان رساند. ابنزيادهم از كسانى بود كهگرفتار شد و سربريدهاش را نزد مختار آوردند.
د - واقعه كربلا
زنى به نام «جبله مكى» نقل مىكند كه از ميثم تمار شنيدم كه مىگفت: اين امت، پسر دختر پيامبرشان را در دهم محرممىكشند و دشمنان خدا اين روز را مبارك مىدانند. اين واقعه، قطعا انجام خواهد گرفت. اين، داستانى است كه مولايماميرمؤمنان مرا از آن آگاه كرده است. او به من خبر داده است كه بر حسين(ع) همه چيز خواهد گريست، حتى حيوانات بيابان ودريا و آسمان و خورشيد و ماه و ستارگان و آدميان و اجنه مؤمن و همه و همه....
آن گاه ميثم گفت: اى جبله! بدان كه حسينبن على(ع) سرور شهيدان در قيامت است و يارانش بر شهيدان ديگر برترى دارند. اىجبله! هرگاه به خورشيد نگاه كردى و ديدى كه چون خون تازه، قرمز است، بدان كه سيدالشهدا كشته شدهاست.
جبله مىگويد: يك روز از خانه بيرون آمدم. ديدم خورشيد بر ديوارها مىتابد، همچون پارچههاى رنگآميزى شده كه به سرخىمى زد. صيحه كشيده و گريه كردم و گفتم: به خدا سوگند، سرور ما حسينبن على(ع) كشته شد!.... (20)
شهادت، فصل سرخ زندگى
حمايت از حق، پيامدهايى چون «شهادت» هم دارد، ولى براى حاميان حق، لذتى بالاتر از آن نيست، چرا كه عشقشان به ارزشهاىمتعالى و ماندگار الهى، آنان را از تعلقات دنيوى آزاد ساخته است و براى سعادت ابدى به آسانى حاضرند تا نقد جان را در ميدانهاىايثار و فداكارى و مبارزه به خالق جان بفروشند و به لقاى او و بهشت جاويد برسند.
اسلام، عزيزتر از مسلمان است. و اگر مسلمان، عزتى دارد، در سايه ايمان و اسلام است. بنابراين، مسلمان كسى است كه درلحظههاى سرنوشتساز و در هنگام نياز با بذل مال و جان و هستى، اسلام را يارى كند.
ميثم يكى از اين جانبازان راه دين و فداكاران مخلص راه ولايت وحق و عدالتبود. جان را هم بر سر حمايت از فضيلتهايى كه دروجود على(ع) و در خط ولايت آن حضرت، تجسم يافته بود، فدا كرد. شهادت، ميلاد سرخ ميثم بود. برگى بود كه با خون، رقم بقابر آن زده شد و كتاب زندگىاش پس از مرگ، جاودانگى يافت. اينك با هم اين اوراق سرخ و خونين را كه سندى ديگر بر كمال وبرترى و برجستگى ميثم تمار استبخوانيم:
با «حبيب»
شهادت در راه خدا آرزوى بزرگ «ميثم تمار» و «حبيببن مظاهر» بود. و هردو به اين آرزو رسيدند; حبيب، در ركاب حسين(ع) وميثم در مبارزه با طغيان «ابن زياد».
روزى، ميثم در مجلس «بنى اسد» با حبيببن مظاهر ملاقات كرد. مدتى باهم گفتگو كردند. در پايان اين ديدار، حبيببن مظاهرگفت: گويا پير مرد خربزهفروشى (21) را مىبينم كه در راه دوستى فرزندان و خاندان پيامبر، او را به دار مىآويزند و بر چوبه دار،شكمش را مىدرند. (اشاره به شهادت ميثم در كوفه)
ميثم هم در پاسخ گفت: من هم گويا مردم سرخرويى را مىبينم و مىشناسم، با دو دسته موى بر سر كه براى يارى فرزند دخترپيامبرش قيام مىكند و كشته مىشود و سرش در كوفه گردانده مىشود. (اشاره به شهادت حبيب در كربلا) پس از اين گفتگو ازهم جدا شدند و رفتند.
اهل آن مجلس، كه آن دو را به دروغ متهم مىكردند، هنوز متفرق نشده بودند كه «رشيد هجرى» يكى از ياران على«ع» فرا رسيد وسراغ ميثم و حبيب را از آنان گرفت.گفتند: اين جا بودند و شنيديم كه چنين و چنان گفتند. گفت: خدا ميثم را رحمت كند!فراموش كرد اين را هم به گفتهاش بيفزايد كه: «به آن كس كه سربريده حبيب را به كوفه مىآورد، صد درهم بيشتر داده مىشود.» و... رفت. آنان گفتند: اين ديگر از آن دو هم دروغگوتر است! ولى چند روزى نگذشت كه ميثم را بردار آويخته ديديم و سر حبيب راهم پس از كشتنش آوردند و هرچه را كه آن دو گفته بودند به همان صورت اتفاق افتاد. (22)
به دنبال «حسين»(ع)
ميثم، خبر حركت امام حسين(ع) را به طرف مكه شنيد. در همان سال، تصميم گرفت كه به قصد حج عمره روى به مكه بنهد. درمكه به ديدار امام حسين(ع) موفق نشد. پس از حجبه مدينه رفت. در ديدارى كه با «ام سلمه» - همسر پيامبر - داشت، خود رامعرفى كرد. ام سلمه گفت: پيامبر، بارها تو را ياد مىكرد و در دل شبها، سفارش تو را به على(ع) مىنمود. ميثم از امسلمه،حسينبن على را پرسيد. امسلمه گفت: به اطراف مدينه رفته است، او نيز همواره تو را ياد مىكرد. ميثم گفت: من نيز همواره به يادآن بزرگوار هستم. امروز موفق به ديدار او نشدم. به او بگو كه دوست داشتم بر او سلام بگويم. من بر مىگردم و به خواستخدايكديگر را نزد پروردگار، ديدار خواهيم كرد. (اشاره به شهادت قريب الوقوع امام حسين(ع) بود، زيرا بيست روز پس از اين سخنبود كه امام حسين(ع) به شهادت رسيد.)
آن گاه امسلمه با عطرى محاسن ميثم را معطر ساخت. ميثم گفت: به زودى ريشم با خون، رنگين خواهد شد. امسلمه: چه كسىاين خبر را به تو داده است؟
ميثم: مولا و سرور من!
امسلمه، در حالى كه از اندوه، بغض گلويش را گرفته بود، گريست و گفت: على(ع) فقط مولاى تو نيست، بلكه سرور من و سالارهمه مسلمانان است. آن گاه امسلمه از او خداحافظى كرد. (23)
دستگير شدن ميثم
ميثم در كوفه، مورد احترام بود و شخصيت اجتماعىاش موقعيت او را از هرجهت، حساس كرده بود. از سفر حجبه سوى كوفهبرمىگشت كه «ابن زياد» دستور دستگيرى او را قبل از رسيدن به شهر، صادر كرد. اين در حالى بود كه مسلمبن عقيل در كوفه بهشهادت رسيده و تشنج و اضطراب، كوفه را فراگرفته و شيعيان سرشناس و چهرههاى برجسته هوادار اهلبيت، تحت تعقيب يا درزندان بودند و زمينه براى اعتراضها و شورشها فراهم بود.
«عريف» به همراه صد نفر از ماموران، برنامه دستگيرى ميثم را قبل از ورودش به كوفه، تدارك ديدند. ابنزياد او را تهديد كرده بودكه اگر ميثم را دستگير نكند، خودش به قتل خواهد رسيد. عريف به «حيره» آمد و با همراهانش در انتظار رسيدن ميثم بود. ميثمرا در همان جا، پيش از آن كه پايش به خانه برسد گرفتند. ميثم به ماموران حوادث آينده و چگونگى شهادت خويش را بازگو كرد.
ميثم گرچه در آن روز، پيرمردى سالخورده بود كه بر استخوانهايش جز پوستى باقى نمانده بود (24) و از نظر جسمى، تحليل رفتهبود، ليكن از نظر شهامت و قوت قلب و قدرت روحى و اراده استوار و زبان گويا و فصيح و ايمان راسخ در حدى بود كه ابنزياد را، باآن همه قدرت و مامور به وحشت افكنده بود; به همين جهت هم براى بازداشت اين پيرمرد جواندل و توانمند، صد مامور را گسيلساخته بود.
ماموران، ميثم را به كوفه وارد كردند. به عبيداللهبن زياد خبر دادند كه ميثم اسير و گرفتار شده است. در معرفي ميثم به ابنزيادگفتند كه: او از نزديكترين و برگزيدهترين ياران ابوتراب، على(ع) است.
ابن زياد گفت: واى بر شما! كار اين مرد عجمى به اين جا رسيده است؟! بياوريدش...! ميثم را از بازداشتگاه به حضور والى كوفهآوردند.
ابن زياد، براى آزمودن روحيه ميثم و گفتگو با او پرسيد: -پروردگارت در كجاست؟
- در كمين ستمگران ... كه تو يكى از آنانى.
- با اين كه عجم هستى با من اين گونه سخن مىگويى؟! به من خبر دادهاند كه تو با «ابوتراب» بسيار نزديك بودهاى!
- آرى، درست گفتهاند.
- بايد از على تبرى بجويى و با ابراز تنفر از او، او را به زشتى ياد كنى وگرنه دستها و پاهايت را بريده و بر دار مىآويزمت.
ميثم در مقابل اين تهديد گفت: على(ع) به من خبر داده است كه مرا به دار مىآويزى.
ابن زياد براى جبران اين وضع نامطلوب كه پيش آمده بود، گفت: واى بر تو! با سخنان على درخواهم افتاد. (عمل بر خلاف آنپيشگويى).
ميثم گفت: چگونه؟ در حالى كه اين خبر را على -عليه السلام از پيامبر و او از جبرئيل و جبرئيل هم از طرف خدا بيان كرده است.به خدا سوگند! از مكانى هم كه در آن به دار آويخته مىشوم به خوبى آگاهم كه در كجاى كوفه است و من نخستين مسلمانىهستم كه در راه اسلام بر دهانم لجام زده خواهد شد.
ابن زياد با شنيدن اين سخن، بيشتر برآشفت و گفت: به خدا قسم! دست و پايت را قطع كرده و زبانت را رها مىگذارم تا دروغمولايت و دروغ تو آشكار شود. و همان دم دستور داد كه دست و پايش را قطع كنند و بر دارش آويزند. (25)
و آن چنان كه خواهيم ديد، ابن زياد نتوانست زبان ميثم را رها و گويا ببيند، و به قطع آن هم دستور داد.
بر فراز دار
براى مردان خدا فراز دار، سكوى رفيع و افراشتهاى براى معراج است.
به دار آويختن فرزانگان و غيورمردان به همان اندازه كه براى قدرتهاى خودكامه باطل، دليل ضعف و هراس از آشكار شدن حق وتابش نور فضيلت و راستى است; براى شهيدان مصلوب، سرمايه عزت و سند افتخار است. ميثم را به جرم حقگويى و حمايت از خطراستين علوى و سازش نكردن با سلطه جبارانه يزيدى به طرف چوبه دار بردند.
ميثم را به دار آويختند. ميثم مرگ را به چيزى نمىگرفت و چنان عادى و بىاعتنا، آن را تلقى مىكرد كه بر خشم دشمن مىافزود.ميثم تمار بر فراز دار با صدايى رسا مردم را براى شنيدن حقايق اسلام و احاديثسرى على(ع) فرامىخواند. (26) ميثم مىگفت:هركس مىخواهد حديث مكنون و ارزشمند على(ع) را بشنود، پيش از آن كه كشته شوم بيايد. من شما را از حوادث آينده تا پايانجهان، خبر مىدهم. مردم مشتاق، پيرامون او جمع مىشدند. ميثم از فراز منبر «دار» براى انبوه جمعيت، سخن مىگفت. فضايل وشايستگيهاى اهلبيت پيامبر و دودمان على(ع) را بازگو مىكرد و خيانتها و فسادهاى بنىاميه را فاش مىساخت.
بيان حقايق و افشاگريهاى ميثم، در آن آخرين لحظههاى حيات و از بالاى دار، چنان مؤثر و تكاندهنده بود كه به «ابنزياد» خبردادند: اين بنده، شما را رسوا كرد. گفت: به دهانش لجام بزنيد. و ميثم، اولين كسى بود كه در راه اسلام بر دهانش لجام زده شد. (27)
پس از آن، زبان حقگوى او را، كه به صراحت روز و به برندگى شمشير بود، بريدند. آن كس كه مامور بريدن زبانش بود، به ميثمگفت: هرچه مىخواهى بگو! امير فرمان داده است كه زبانت را قطع كنم. ميثم گفت: فرزند زن تبهكار -عبيداللهبن زياد - خيالكرده است كه مىتواند من و مولايم را دروغگو معرفى كند! اين است زبان من.
و آن مزدور، زبان ميثم را از كامش برآورد.... (28)
ميثم به همان حالتبود، تا اين كه فردايش، از بينى و دهان او خون غليظ مىآمد و بدين صورت، طبق آن پيشگويى، موى سفيدصورتش با خون سرخ، رنگين شد.
روز سوم، مردى نزديك ميثم آمد و با نيزه به او اشاره كرد و گفت: به خدا قسم مىدانم كه اهل عبادت بودى و شبها را به مناجاتبهسرمىبردى. آن گاه با نيزه، چنان ضربتى بر پهلو يا شكم ميثم فرود آورد كه پيكرش دريده شد و جان پاك آن اسوه صبر ومقاومت و رشادت به افلاك شتافت و ميثم با روح بلندش معراجى والاتر را آغاز كرد; كه هماكنون هم، آن طيران معنوى ادامه داردو با هر درودى كه از سوى خداجويان پاكدل و وارسته، نثار آن شهيد راه فضيلت مى گردد، مقام و رتبهاش در فردوس اعلا و نزدپروردگار، بالاتر مىرود.
مزار شهيد
مدتى پيكر پاك و مطهر ميثم پس از شهادتش بر سر داربود. ابن زياد براى اهانتبيشتر به ميثم اجازه نداد كه بدنمقدس او رافرود آورده و به خاك بسپارند; به علاوه مىخواستبا استمرار اين صحنه، زهر چشم بيشترى از مردمبگيرد و به آنان بفهماند كهسزاى مدافعان و پيروانعلى(ع) چنين است، ولى غافل از آن بود كه شهيد، حتى پس از شهادتش هم، راه نشان مىدهد، الهاممىبخشد، اميد مىآفريند و مايه ترس و تزلزل حكومتهاى جور و ستم است.
هفت تن از مسلمانان غيور و متعهد كه از همكاران او و خرمافروش بودند، اين صحنه را نتوانستند تحمل كنند كه ميثم شهيد،همچنان بالاى دار بماند; با هم، همپيمان شدند تا پيكر شهيد را برداشته و به خاك بسپارند. براى غافل ساختن مامورانى كه بهمراقبت از جسد و دار مشغول بودند، تدبيرى انديشيدند و نقشه را به اين صورت عملى ساختند كه: شبانه در نزديكيهاى آن محل،آتشى افروختند و تعدادى از آنان بر سر آن آتش ايستادند.
نگهبانان، براى گرم شدن به طرف آتش آمدند، در حالى كه چند نفر ديگر از دوستان شهيد، براى نجات پيكر مقدس «ميثم» ازآتش دور شده بودند. طبيعتا، ماموران كه در روشنايى آتش ايستاده بودند، چشمشان صحنه تاريك محل دار را نمىديد. آن چندنفر، خود را به جسد رسانده و آن را از چوبه دار باز كردند و آن طرفتر در محل بركه آبى كه خشك شده بود دفن نمودند.
صبح شد. ماموران جنازه را بر دار نديدند; خبر به «ابنزياد» رسيد. ابن زياد مىدانست كه مدفن او مزار هواداران على(ع) خواهدشد. از اين رو جمع انبوهى را براى يافتن جنازه ميثم، مامور تفتيش و جستجوى وسيع منطقه ساخت، ولى آنان هرچه گشتند،اثرى از جنازه نيافتند و مايوس گشتند. (29)
اينك مزار شهيد يك مشهد است و به شهادت ايستاده است. گواه پيروزى حق و شاهد رسوايى و نابودى باطل است. در سرزمينعراق در محلى ميان نجف اشرف و كوفه، بارگاهى است كه مدفن «ميثم تمار» است. بر سنگ مزارش نام ميثم به عنوان يار ومصاحب على - عليه السلام نوشته شده است.
«ميثم» يكپارچه تلاش و اشتياق بود. در راه تثبيتحق و روشن نگاهداشتن مشعل حق و ارزشهاى اصيلى كه به خاموشىمىگراييد، جان بر كف و شهادتطلب بود. او با وارستگى و ايمانى استوار و جهادى پايدار، رهروى راستين در مسير حق بود;مجاهدى سرشار از اخلاص و تجسمى والا از عقيده و جهاد بود.
سزاوار است كه جويندگان حق و پويندگان راه پاكى كه ميثم به انجام رسانيد، به آن يگانه اقتدا كنند و در انديشه و كردار و در فكرو عمل، گام، جاى گام او بگذارند.كه او «اسوه» بود.
و پيروى از اسوههاى كمال، وظيفه كمال جويان است.
شهيدان، اينگونه در تداوم راهشان توسط پيروان وفادار، به حيات جاويد مىرسند.
سلام خدا و فرشتگان وپاكان بر «ميثم تمار»، كه هنوز هم چراغى روشن بر سر راه انسانيت است، نور مىدهد و «راه» مىنمايد.
«پايان»
منابع تحقيق
1. ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، بيست جلد، چاپ اول، دار احياء الكتب العربيه، بيروت.
2. الامين، سيد محسن، اعيان الشيعه، ده جلد، دارالتعارف، بيروت 1403ق.
3. ابن حجر عسقلانى، الاصابة في تمييز الصحابه، داراحياء التراث العربى، بيروت 1328ق.
4. قمى، شيخ عباس، منتهى الآمال، انتشارات جاويدان، تهران.
5. ، نفس المهموم، ترجمه شعرانى، كتابفروشى اسلاميه، تهران 1374.
6. ، سفينة البحار، انتشارات فراهانى.
7. مفيد، ابو عبدالله محمدبن نعمان، ارشاد،كنگره شيخ مفيد، قم1413ق.
8. كشى، رجال، انتشارات دانشگاه مشهد، مشهد.
9. مجلسى، محمدباقر، بحار الانوار، مؤسسة الوفاء، بيروت 1403ق.
پىنوشتها:
1. شرح ابن ابي الحديد، ج2، ص291.
2. ابن حجر عسقلانى، الاصابة في معرفة الصحابه،ج3، ص4.
3. شيخ عباس قمى، نفس المهموم، ترجمه شعرانى، ص59.
4. شيخ مفيد، ارشاد، ج1، ص323; شرح ابن ابى الحديد، ج2، ص291.
5. سفينة البحار، ج2، ص524.
6. سفينة البحار; ج2، ص525 ; بحار الانوار، ج41، ص268.
7. شيخ عباس قمى، نفس المهموم، ص60; شيخ عباس قمى، منتهى الآمال، ص276; بحار الانوار، ج40، ص200:
وفى الصدر لباناتاذا ضاق لها صدرىنكت الارض بالكفوابديت لها سرىفمهما تنبت الارضفذاك النبت من بذرى
8. بحار الانوار، ج53 ص112; سفينة البحار، ج2، ص524.
9. جواد محدثى، اسير آزادى بخش، ص46، قطعه «به شهادت سوگند».
10. بحار الانوار، ج20، ص383.
11. شرح ابن ابى الحديد، ج2، ص292; شيخ مفيد، ارشاد، ج1، ص324.
12. رجال كشى، ص85.
13. رجال كشى، ص86.
14. بحار الانوار، ج42، ص128; سفينة البحار، ج2، ص524.
15. سفينة البحار، ج2، ص524.
16. شيخ عباس قمى، نفس المهموم، ص59.
17. در اصطلاح علما اين آگاهى «علم بلايا و منايا» ناميده مىشود.
18. رجال كشى، ص80.
19. بحار الانوار، ج42، ص125.
20. بحار الانوار، ج45، ص202.
21. يكى از حرفهها و شغلهاى ميثم.
22. سفينة البحار، ج1، ص205; نفس المهموم، ص60.
23. شرح ابن ابى الحديد، ج2، ص292; اعيان الشيعه، ج10، ص198.
24. شيخ عباس قمى، نفس المهموم، ص59.
25. شرح ابن ابى الحديد، ج2، ص293; بحار الانوار، ج42، ص124.
26. در گذشته به دار آويختن، بيشتر به اين صورت بود كه شخص را با طناب از دار مىآويختند، ولى نه از گلو، بلكه از كتفها.مصلوب نه بر اثر خفه شدن، بلكه بر اثر فشار طناب و گرسنگى و ... پس از چندى به تدريج جان مىداد.
27. شرح ابن ابى الحديد، ج2، ص294; بحار الانوار ، ج42، ص125.
28. رجال كشى، ص87.
29. رجال كشى، ص83.