بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب زنان نمونه,   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     fehrest -
     zan-nm01 -
     zan-nm02 -
     zan-nm03 -
     zan-nm04 -
     zan-nm05 -
     zan-nm06 -
 

 

 
 

 

من مى خواهم اولين مادرى باشم كه بدون صدا و ناله و اشك , پشت تابوت فرزندش راه مى رود.
سرانجام عده اى را واداشت كه در آن روز ـكه از روزهاى نخستين جنگ تحميلى عراق عليه ايران بودـ سرود بخوانند و حجله فرزندش راتزيين كنند تا مراسم عروسى فرزندش , زيبا برپا شود.

مادر عمروبن جناده .

امعمرو, زنى دلير, مجاهد و باغيرت بود.
وى بـه هـمـراه شوهر فداكارش , جناده بن حارث انصارى , روانه كربلا شد تا آمادگى خود را براى يارى حضرت اباعبداللّه (ع ) اعلام كند.
ابتدا جناده به شرف شهادت نايل آمد.
بـا شـهادت وى , ام عمرو, فرزندش را براى يارى حضرت سيدالشهدا(ع ) و ادامه راه پدر شهيدش , راهى ميدان كرد.
عـمرو ـبه تشويق مادرش ـ به خدمت فرزند پيغمبر(ص ) شرفياب شد و با مشاهده جمال ملكوتى و جـذاب امام حسين (ع ), آتش شوق در نهادش افروخته شد و با چهره اى باز و شكفته , اجازه رفتن به ميدان خواست .
امـام (ع ) فرمودند: چون پدر اين جوان به شهادت رسيده است , شايد مادرش به شركت فرزند رضا ندهد.
عـمـرو گـفت : من با تشويق و ترغيب مادرم به حضور شما شرفياب شده ام تا مرا به ميدان جنگ بفرستيد.
سرانجام , حضرت به وى اجازه نبرد دادند.
عـمـرو بـا شـور و اخلاص به نبرد پرداخت , حماسه ها آفريد و بالاخره به دست كوفيان به شهادت رسيد.
كفار, سر او را از تن جدا كردند و به سوى سپاه حضرت سيدالشهدا(ع ) پرتاب كردند.
مـادر شـهـيـد كـه با قلبى مطمئن و دلى آرام و زبانى شاكر به اين صحنه مى نگريست , گفت : با شهادت همسر و فرزندم , خود را نزد خداوند سرافرازمى بينم .
سپس سر بريده عمرو را در آغوش گرفت و گفت : آفرين بر تو پسرم !.
مرحبا به اين همت والا و ايثار و جانبازى تو.
آن گـاه , ايـن بـانـوى قـهرمان سر را با تمام خشم به سوى دشمن افكند و به وسيله آن يك نفر را كشت .
سپس عمود خيمه را برداشته , به مبارزه با كفار پرداخت و دو نفر از آنان را به قتل رساند.
سرانجام , امام حسين (ع ) او را به خيمه برگرداندند و در حق وى دعاى خير كردند.
مريم مريم , دختر حنه و عمران بن ماثان است .
خداوند, وى را در سن پيرى مادرش , به آنان هديه كرد.
حـنـه در يـكى از روزهاى كهولتش , به خداوند پناه برد و با كمال فروتنى و زارى از پروردگارش خـواست تا فرزندى به وى و عمران عنايت كند و او درعوض فرزند را به بيت المقدس تقديم كند تا در آن جا به خدمت خانه خدا درآيد.
خداوند خواسته اش را اجابت كرد, روزگار باردارى فرا رسيد و سرانجام مريم , چشم حق بين خود, به حقايق جهان گشود.
مادر مريم چون چشمش به نوزاد دختر افتاد, كاخ آرزويش واژگون شد, زيرا او پسرى مى خواست تا او را در خدمت بيت المقدس بگمارد.
آن روز, رسم چنان بود كه جز مردان , كسى حق بعهده گرفتن اين سمت را نداشت , از اين رو, حنه با تاثر فراوان گفت : خدايا!.
اين كه دختر است !.
خداوند به او فرمود: وليس الذكر كالانثى , هرگز پسر, نمى تواند نقش اين دختر را ايفاكند.
بـا ايـن سخن , پروردگار جهانيان به او اطمينان داد كه مقام مريم از مردانى كه حنه حسرتشان را مى خورد, بالاتر است .
دل حنه , با اين وحى آرام گرفت و دريافت كه خداوند اين دختر را به اكرام خود, ويژه كرده است .
از اين رو به پروردگار گفت : خدايا!.
من اين دختر را و ذريه او را به تو پناه دادم !.
خدا هم فرمود: خداوند او را به طرز نيكويى پذيرفت .
سپس مادر مريم , كودك را در پارچه اى پيچيد و روانه بيت المقدس شد.
كودك را به دست احبار سپرد و به منزل بازگشت .
در بيت المقدس , درباره سرپرستى نوزاد, گفتگو شد.
هر كدام از كارگزاران براى برترى خود, دليلى آوردند.
سرانجام كار به قرعه كشيد و زكريا عهده دار نگهدارى از مريم شد.
زكـريـا بـه شـكرانه اين نعمت بزرگ , وسايل آسايش طفل را فراهم كرد و وى را در نقطه دورى از مردم سكنى داد.
هـمچنين ديگران را از ملاقات او برحذر داشت و براى او غرفه اى بلند و عالى تدارك ديد كه جز با نردبان كسى نمى توانست به آن جا برود.
كم كم مريم بزرگ شد و همچنان زكريا, عهده دار پاسدارى از او بود.
قرآن مى فرمايد: هرگاه زكريا, در محراب عبادت بر او وارد مى شد, غذايى در كنارش مى ديد.
روزى زكريا, از مريم پرسيد: اى مريم !.
اين غذاها را از كجا آورده اى ؟!.
مريم گفت : اين از ناحيه خداست , خداوند هركس را بخواهد بى حساب روزى مى دهد.
عنايت خداوند به مريم , محبتش را در دل زكريا بيشتر كرد.
هرچه مريم بزرگ تر مى شد, خداوند دل او را باتقوا, نورانى مى ساخت .
وى در سن نه سالگى در روزه و نماز و پارسايى , از همه عبادت كنندگان زمانش پيشى گرفت و در صبر و مقاومت در برابر حوادث , يگانه زمان خودشد و نام مقدسش در پهناى گيتى پيچيد.
وقـتى پا به سن بالاترى گذاشت , به طرف شرق بيت المقدس رفت , از خلق دورى گزيد و در آن مكان پرده اى كشيد تا بهتر بتواند به عبادت پروردگارش بپردازد.
در آن هـنـگـام , خـداونـد فـرشـتـه اى را فـرستاد و او را به شكل انسانى كامل , بى عيب و نقص و خوش قيافه بر مريم ظاهرساخت .
مريم سخت ترسيد و گفت : من از تو, به خداوند رحمان پناه مى برم !.
مـريـم در انـتـظـار عـكس العمل آن مرد ناشناس بود كه وى زبان به سخن گشود و گفت : من فرستاده پروردگار توام !آمده ام تا پسر پاكيزه اى به تو ببخشم !.
از شـنـيـدن ايـن سـخن , لرزش شديدى وجود مريم را فراگرفت و بار ديگر او در نگرانى عميقى فـرورفـت و گـفت : چگونه ممكن است من صاحب پسرى شوم , در حالى كه تاكنون انسانى با من تماس نداشته است و هرگز زن آلوده اى نبوده ام ؟!.
مرد ناشناس گفت : مطلب همين است كه پروردگارت فرموده , اين كار بر من سهل و آسان است .
با شنيدن اين سخن , طوفان نگرانى مريم فرونشست .
سـرانـجـام وى بـاردار شـد و تـا مـدتـى در حالت افسردگى توام با سرور به سر مى برد و با خود مى گفت : چه كسى از من قبول مى كند كه زنى بدون داشتن شوهر, باردار شود؟!!.
از طرفى احساس مى كرد كه اين فرزند, پيامبر الهى و يك تحفه بزرگ آسمانى است .
بالاخره , دوران حمل پايان يافت .
نـوزاد در بـيـابـانى بى آب و علف پا به جهان هستى گذاشت و ديگربار معجزه هايى در كنار مريم پديدار شد.
چشمه آب گوارايى در زير پايش جارى و در آن زيبايى , چشم مريم به ديدار عيسى روشن شد.
مادر, كودك را در آغوش گرفت و به سوى قومش آمد.
مردم به وى گفتند: اى مريم !كار بسيار عجيب و بدى انجام دادى !.
او بـه فـرمـان خداوند, كودك را به يارى طلبيد و عيسى (ع ) در گهواره گفت : انى عبداللّه آتانى الكتاب وجعلنى نبيا , من بنده خدايم !.
او به من كتاب آسمانى داده و مرا پيامبر قرار داده است .
مـقـام مـعنوى مريم , آن قدر بالا بود كه فرزندش پس از مرگ مادر, ناله سر داد و گفت : ديگر چه كسى مونس وحشت و غربت من است و چه كسى مرا در اطاعت خداوند كمك مى كند؟!.

معصومه آبادى .

معصومه آبادى كه از اهالى آبادانى است , در آغاز جنگ تحميلى عراق عليه ايران اسلامى ,به عنوان نـمـايـنـده فرماندار در پرورشگاه و بيمارستان هاى آبادان , مسئوليت خروج بچه ها از منطقه را به عـهـده مـى گـيـرد و در راسـتـاى همان ماموريت و به منظور امدادرسانى به نيروهاى رزمنده , درتـاريخ 23 مهر ماه سال 1359, از سربندر عازم آبادان مى شود, اما به همراه چندتن از پزشكان و پـزشـكـيـاران , در ده كـيـلومترى آبادان , به دست نيروهاى بعثى كه خود را با لباس سپاه مخفى كرده بودند, به اسارت درمى آيد.
نـيـروهـاى عراقى با او و آذرـخواهر ديگرى كه همراه معصومه است ـمانند دو ژنرال اسير برخورد مـى كـنـند, از اين رو دست هاى معصومه و آذر رامى بندند وبا دو سرباز مسلح , آنها را راهى زندان مى كنند.
ايـن در حـالى است كه دست اسيران مرد ايرانى باز بود و هر سى نفر را يك سرباز عراقى به طرف بازداشتگاه مى برد!.
ايـن خـواهر اسير, به مدت يك هفته در بازداشتگاه تنومه , زندانى مى شود و از آنجا وى را به همراه آذر و فاطمه ناهيدى به زندان بصره منتقل مى كنند, زندانى به مراتب بدتر از سلول تنومه !!.
خودش مى گويد:زندان بصره مثل دخمه بود, دخمه هايى از سيمان .
و اما مسير عبورمان !مى دانى مسير عبورمان كجا بود؟فاضلاب !.
يعنى تا زانو توى فاضلاب فرو مى رفتيم .
پاهايم را كه بلند مى كردم , شالاپ , شالاپ صدا مى دادبوى فاضلاب كشنده بود.
از آن جا, معصومه و همراهان را به زندان الرشيد بغداد برده , در سلولى زندانى كردند.
شكنجه شديد آنان , در بغداد شروع شد.
اولين بار به صورت انفرادى آنها را به اتاق پذيرايى !!بردند.
شانس معصومه هم بد نبودشايد به خاطر سنش بود كه هفده سال بيشتر نداشت , براى همين , اول او را براى شكنجه بيرون بردند.
وى را بر صندلى چرخدارى نشاندند و با سرعت چرخاندند.
عينكى سياه , چشم هاى معصومه را پوشاند و سرش به شدت گيج رفت , ولى اين شكنجه هرگز از مـقـاومـت او نـكاست و حقيقتا مقاومت يك زن قهرمان و نمونه ايرانى را در مقابل كفار به نمايش گذاشت !.
هـرچـه بـر صـورتـش سـيـلـى زدنـد, به ياد فاطمه زهراى , آرام بود و هرگز ترسى به دلش راه نيافت خودش مى گويد:نمى دانم چرا وحشت نداشتم .
آن لحظه و آن روزها نه ترسى داشتم و نه به اين شكنجه ها اهميت مى دادم !.
او يافته بود كه ميهمان زندان است , ازاين رو براى خودش برنامه ريزى كرده بود.
روزى سه تا چهار ساعت قرآن تلاوت مى كرد و شش تا هفت ساعت , نمازقضا مى خواند و در همان زندان , به فراگيرى زبان انگليسى و عربى مشغول بود.
مـعـصـومـه ,از سـياه چالهاى بغداد و بانامه هاى زيبايش , برادران , خواهر و افراد خانواده اش را به درس خـوانـدن , تلاوت قرآن و دعا ترغيب و به آنان سفارش مى كرد تا سوره يوسف را قرائت كنند, چون براى او و افراد خانه اش , تداعى زيبايى به همراه داشت و به آنها اميد مى داد.
ايـن در حـالى بود كه معصومه آبادى , در سلولى به سر مى برد كه حصير, جلوى در و پنجره اش را پوشانده بود.
آسـمـان بـه سـخـتـى خود را به او و همراهانش نشان مى داد و زندانبان ها, آن سلول را مرغدانى مى خواندند.
سلول معصومه خيلى كوچك بود,لكن قلب بزرگ معصومه به آن , وسعت يك خانه را داده بود.
گـاه در هـمـان سلول اشك عشق مى ريخت و گهگاه با سنجاقى بر ديوار سيمانى آن , شعارهاى انقلاب را حك مى كرد و يا بر آن گل هاى زيبا مى كشيدتا محيط زندگى را زيباتر سازد.
بـارهـا در مـحـيط آرام زندان , صداى ملكوتى قرآن معصومه و يا خواندن دسته جمعى سرودهاى انـقـلابـى خـواهـران , حركتى براى فرياد برادران آزاده مى شد كه همصدا با معصومه , آذر, فاطمه ناهيدى و بهرامى , تكبير مى گفتند و صلوات مى فرستادند.
هـمين مساله , روزنه اى شد تا خواهران آزاده دست به اعتصاب غذا بزنند و خواستار آن شوند كه از سلول به اردوگاه بيايند, از تاريكى رها شوند ودر جمع آزادگان ايرانى , حماسه آفرينند و زندگى آرام ترى را شروع كنند.
پـس از يـك هـفته اعتصاب غذا,عراقى ها اين چهار زن قهرمان را از هم جدا كردند, ولى هرگز در اراده شكست ناپذيرشان خللى واردنشد.
دشـمـن از خـود ضـعف نشان داد و پذيرفت كه در همان سلول , به آنها از نظر غذايى و بهداشتى رسيدگى شود,ولى هرگز معصومه و همراهانش زيربار نرفتند.
اعتصاب غذاى معصومه ,بيست روز طول كشيد.
سرانجام , وى را به همراه ديگر خواهران , به بيمارستان منتقل و به آنان سرم وصل كردند, ولى آنها سرم ها را از رگ هايشان خارج كردند تا موادغذايى به بدنشان نرسد!.
عـراقـى هـا دست به دامان صليب سرخ شدند و معصومه و يارانش به آنها گفتند:نامه هاى ما را از طريق پست , 24 ساعته به خانواده هايمان بفرستيد وجواب آنها را بگيريد و به ما بدهيد.
جواب كه آمد غذا مى خوريم .
در روز بيست و سوم اعتصاب غذا, هر يك از آنها از خانواده اش نامه اى دريافت كرد!.
پس از آن , همه خواهران ايرانى راهى بيمارستان و سپس اردوگاه شدند.
پـس از روزهـايى چند و گذشت چهل ماه از اسارت معصومه , در تاريخ دهم بهمن ماه 1362,وى تـوسـط صليب سرخ از چنگال بعثيون عراقى رهاشد و از طريق فرودگاه تركيه , به ايران اسلامى بازگشت .

نجمه .

نجمه , مادر بزرگوار امام رضا(ع ) و از زنان مومنه , پارسا, نجيب و پاكيزه بود.
حميده , همسر امام صادق (ع ), او را كه كنيزى از اهالى مغرب بود, خريد و به منزل برد.
نجمه در خانه امام صادق (ع ), حميده خاتون را بسيار احترام مى كرد و به خاطر جلال و عظمت او, هيچ گاه نزدش نمى نشست !.
روزى حميده در عالم رويا, رسول گرامى اسلام (ص )را ديد كه به او فرمودند:اى حميده !.
نـجـمـه را به ازدواج فرزند خودموسى درآور زيرا از او فرزندى به دنيا خواهد آمد كه بهترين فرد روى زمين باشد.
پس از اين پيام , حميده به فرزندش امام كاظم (ع ) فرمود: پسرم !.
نـجـمـه بانويى است كه من هرگز بهتر از او را نديده ام , زيرا در زيركى و محاسن اخلاق , مانندى ندارد.
من او را به تو مى بخشم , تو نيز در حق او نيكى كن .
ثـمـره ازدواج امـام مـوسـى بـن جعفر(ع ) و نجمه , نورى شد كه در شكم مادر به تسبيح و تهليل مـشـغـول بـود و مـادر از آن , احـسـاس سنگينى نمى كرد وچون به دنيا آمد, دست ها را بر زمين گذاشت , سر را به سوى آسمان بلندكرد و لب هاى مباركش را به حركت درآورد: گويا با خدايش رازو نيازمى كرد.
پس از تولد امام هشتم (ع ), اين بانوى مكرمه با تربيت گوهرى تابناك , ارزشى فراتر يافت .
مـادر بـر آن بـود تـا تربيت و پرورش فرزندش , وى را از عبادات و مناجاتش باز ندارد, از اين رو به بستگانش گفت :دايه اى پيدا كنيد تا مرا در امر شيردادن كمك كند.
از وى پرسيدند:مگر شير تو كم شده است ؟.
نـجمه گفت :خير, ولى نوافل و ذكرهايى كه قبل از تولد حضرت رضا(ع ) داشته ام و به آنها عادت كرده بودم , به خاطر شيردادن كم شده است , ازاين رو مى خواهم كسى من را در امر شيردادن يارى كند تا بتوانم دوباره آن عبادات ومناجاتم را شروع كنم !.

نرجس .

نرجس , دختر يشوعا(پسر قيصر روم ) و مادر حضرت مهدى (عج ) است .
ميزان فضيلت و معنويت وى , تا آن جا بود كه حكيمه خاتون , دختر امام جواد(ع ) و بانويى عالى قدر از خاندان امامت , او را سرآمد و سرور خاندان خويش , و خود را خدمتگزار او مى ناميد.
نـرجـس در عـالـم رويـا, توسط نبى گرامى اسلام , حضرت محمدبن عبداللهر به عقد امام حسن عسكرى (ع ) درآمد.
وامام هادى (ع ) در اولين ديدار به وى فرمودند:بشارت مى دهم تو را به فرزندى كه پادشاه مشرق و مغرب مى شود و زمين را از عدل وداد, آكنده مى سازد.
آرى , به درستى كه دست تقدير الهى نرجس را از روم به عراق آورد و مادر امامى قرارداد كه امروز دنياى اسلام به وجود او مباهات مى كند.
حكيمه خاتون در خصوص تولد حضرت مهدى (عج ) مى گويد: امام حسن عسكرى (ع )به سراغ من فرستادند و فرمودند:عمه جان !.
امـروز افطار خود را در خانه ما انجام بده , زيراامشب شب نيمه شعبان است وخداوند, به زودى در همين شب , حجت خويش را براى خلق روى زمين به وجودمى آورد.
گفتم : مادر او كيست ؟.
فرمود:نرجس .
گفتم :فدايت شوم , من اثر باردارى در او نمى بينم !.
فرمود:مطلب همان است كه گفتم , امشب مهدى موعود(ع ) به دنيا مى آيد.
آن گـاه نـزد نرجس رفته , پس از سلام و احوالپرسى به وى گفتم :تو سرور من و سالار خانواده ام هستى !.
امشب خداوند به تو فرزندى عطا خواهدكرد, كه سيد دنيا و آخرت خواهد بودو مهدى از نرجس به دنيا آمد.
مـولـودى كـه سر به سجده گذاشته بود و پروردگارش را حمد مى گفت و نرجس بر آن كودك لبخند مى زد.
نرجس خاتون , مادر امام زمان (ع ) در سال 261هـق وفات يافت و در سامراء, در كنار قبر امام حسن عسكرى (ع ), به خاك سپرده شد.

نسيبه .

نـسـيـبـه , دختر كعب بن عمرو, از بانوان نمونه اسلام بود كه به همراه شوهرش زيد و دو فرزندش عبداللّه و حبيب در نبرداحد شركت كرد و بااستقامت و شجاعت خويش , حماسه ها آفريد.
وى در آغاز درگيرى , مشك آب را برداشته , به مجروحان آب مى داد.
در اين ميان ,چشمش به فرزندش افتاد كه زخمى شده است .
بـا دسـت خـود, فـرزندش را مداوا كرد و براى شركت مجدد در جنگ به او گفت :پسرم !بپاخيز و جنگ كن !.
نسيبه , همچنان به يارى رزمندگان مى شتافت .
ناگهان متوجه شد عده اى از مسلمانان , پيامبر(ص ) را تنها گذارده و پا به فرار نهاده اند,لذا براى حـفـاظت از جان پيغمبر اسلام (ص ), مشك آب را به كنارى انداخت و با دشمن به نبرد پرداخت و دوازده زخم شمشير ونيزه را به جان خريد.
نسيبه در هنگامه نبرد متوجه شد كه پسرش عبداللّه نيز مى خواهد فرار كند.
جلوى او را گرفت و گفت :پسرم !به كجا مى گريزى ؟آيا از خدا و رسولش فرار مى كنى ؟.
در همان حال , يكى از سپاهيان اسلام ,سپرش را بر شانه گذاشته بود و قصد فرارداشت .
پيامبر اكرم (ص ) به وى فرمودند:حال كه فرار مى كنى , سپرت را بينداز!.
او سـپـر را انـداخت , نسيبه آن را برداشت , كافرى رسيد و شمشيرى به سوى او فرو آورد, نسيبه با سپر, شمشير را برگردانيد و با يك ضربت ,اسبش را از پا درآورد.
پيغمبر(ص ) به عبداللّه بن زيد فرمودند:مادرت را كمك كن .
عبداللّه با سرعت به كمك مادر شتافت و به همراه مادرش , آن كافر را كشتند.
نـسـيـبه همچنين در جنگ حنين شركت كرد و زمانى كه فرار مسلمانان ضعيف الايمان را در آن جـنـگ ديـد, خـاك از زمـيـن بـرمى داشت و بر سروروى فراريان مى ريخت و مى گفت :كجا فرار مى كنيد؟آيا از خدا و رسولش مى گريزيد؟.
پس از رحلت پيامبر(ص ), در نبردى كه بين قواى اسلام و سپاه مسيلمه كذاب (قاتل حبيب بن زيد) در يمامه به وقوع پيوست , وى همراه ديگرجنگاوران دلير اسلام , به نبرد پرداخت و انتقام فرزندش را از مسيلمه گرفت و خود نيز در آن جنگ , يك دستش قطع شد.

هاجر.

هـاجـر, كـنـيزى با كرامت , باوفا, مطيع و امين بود كه پادشاه مصر, او را به ساره , همسر ابراهيم , بـخـشيدچون سن ساره رو به پيرى گذاشته و فرزندى براى ابراهيم خليل (ع ) نياورده بود, به آن حضرت پيشنهاد كرد كه با هاجر ازدواج كند.
ثـمـره آن ازدواج , پـسـرى پـاكـيزه به نام اسماعيل بودساره از اين پيشامد ناراحت شد و حسرت و اندوهش , ناراحتى ابراهيم (ع )را نيز به دنبال داشت .
حضرت ابراهيم (ع ) از خداوند بزرگ خواست كه اين مشكل را حل كند.
پروردگار به او وحى كرد كه هاجر و اسماعيل را به جاى ديگرى ببر.
ابراهيم پرسيد:خداوندا!.
آنها را به كجا ببرم ؟.
خداوند فرمود: نخستين بقعه اى كه آن را آفريده ام .
جبرئيل مامور همراهى و هدايت ابراهيم شد.
او نـيـز اسماعيل وهاجر را برداشت و به بيابان بئرشيع كه سرزمينى بى آب و علف وخشك و سوزان بود, برد و با مشكى آب و اندكى غذا درآن جاگذاشت .
تـنـهـا درخـتـى كـه ميهمان بيابان بود و هاجر چادرش را بر روى آن انداخت , سايبانى شد تا او و فرزندش اسماعيل از تابش آفتاب سوزان درامان باشند.
پس از استقرار هاجر و اسماعيل , ابراهيم آهنگ رفتن كرد.
هاجر دامنش را گرفت , سيل اشك خود را به پايش ريخت و تلاش كرد تا عواطفش را تحريك كند.
پس همراه با سوز گفت : اى ابراهيم به كجا مى روى ؟.
چگونه ما را در اين بيابان بى آب و علف تنها مى گذارى و مى روى ؟.
نـالـه و تـضـرع هاجر, خدشه اى در اراده مصمم ابراهيم واردنكرد و گفت : آن كسى كه مرا مامور كرده تا شما را در اين جايگاه بگذارم , سرپرستى شمارا هم بعهده دارد.
اين جواب گويا آبى سرد بر آتش دل هاجر بود.
وجـودش آرام شـد و بـه هـمسرش گفت :اگر اين كار به امر و اراده خداوند است , به هر كجا كه مى خواهى برو,من ترديد ندارم كه در اين صورت ,خدا هرگز ما را خوار و تباه نخواهدكرد!.
ابـراهـيم به راه افتاد و رفت و چون به كوه كدى ـكه در ذى طوى بودـرسيد,برگشت و نگاهى به هاجر و اسماعيل انداخت و گفت : پروردگارا!.
من بعضى از فرزندانم را در بيابانى بى آب و علف , در كنار خانه اى كه حرم تو است , ساكن ساختم , تا نماز را برپاى دارند.
تو قلب هاى مردم را متوجه آنها ساز و از ثمرات و ميوه ها روزيشان كن .
شايد آنان شكر تو را بجاى آورند.
هاجر و فرزندش در بيابان بئرشيع كه بعدها به كعبه و قبله گاه مسلمين مشهورشد, باقى ماندند و با صبر و استقامت به زندگى ادامه دادند, تا اين كه آب و غذاى آنها تمام شد.
تشنگى بر اسماعيل غالب شد و آن كودك از شدت و سوز تشنگى فريادمى زد.
دل مادر از آن صحنه به درد آمد و كوشيد تا براى رفع آن گرفتارى , راهى بجويد.
هر لحظه بر تشنگى كودك افزوده مى شد و نزديك بود كه مرغ جانش پروازكند.
مادر بچه را تنها گذاشت و به گوشه اى رفت تا منظره جان كندن اسماعيل را نبيند!.
ناله كودك از دور هم به گوش هاجر مى رسيد و او را وادار مى كرد تا سراسيمه به د نبال آب برود.
بـر بـلـنـدى صـفـا قرارگرفت و چون چشم گرداند, سرابى در آن بيابان نظرش را جلب كرد و تا مروه او را جلوبرد.
از مروه نيز در طلب آب و به دنبال سراب , تا صفا برگشت و تا هفت بار اين كار را ادامه داد.
در تـمام اين مدت اسماعيل مى گريست و پاهاى كوچكش را به زمين مى كشيد و با ناله هاى خود قلب مادر را پاره پاره مى كرد.
هـاجـر از بالاى مروه نگاهى به فرزندش انداخت و ديد آب از زير پاهاى اسماعيل جارى شده است , چشمه آبى جوشيدن گرفته بود و از آن , آب زلالى جريان داشت .
هاجر با تنى خسته و رنجور, به بالين فرزندش آمد, كودكش را در آغوش كشيد و لبان اسماعيل را از آب , ترساخت و از اين كه فرزندش كم كم جانى به خود مى گرفت , لذت مى برد.
بعد از آن كه از نجات فرزندش اطمينان يافت , خود نيز از آن آب نوشيد و سيراب شد.
آن چشمه , امروز نيز جريان دارد وبنام چاه زمزم مشهور است .
هاجر, پس از ازدواج اسماعيل به ديار حق شتافت و در كنار خانه خدا به خاك سپرده شد.
قـبـر او و فـرزنـدش اسماعيل , امروز محل زيارت ميليون ها زائرى است كه در طواف كعبه , روبه سوى معبود نهاده اند.

همسر استاد اشرف آهنگر.

همسر استاد اشرف آهنگر از دنيا رفت و وى را در قبرستان يزد دفن كردند.
عـالـم صـالح و فاضلى در همان شب , همسايه اش را كه يك ماه قبل از دنيا رفته بود, در عالم رويا ملاقات كرد.
بـا ايـن كـه هـمـسـايه وى مردى گناهكار بود, او را در وضع بسيار خوب و زيبايى يافت و به وى گفت :چگونه به اين بارگاه راه يافتى ؟!.
او گفت :ديروز همسر استاد اشرف آهنگر رحلت كرد.
او را در اين قبرستان دفن كردند, پس از آن امام حسين (ع ) سه بار به ديدن وى آمدند و در سومين بار, دستور دادند كه عذاب از قبرستان برداشته شود.
پس از آن , ما در نعمت واردشديم و عذاب از ما جدا شد.
عالم , متحيرانه از خواب برخاست .
با جستجو خانه استاد اشرف را پيدا كرد و به وى گفت : ـيا همسرت از دنيا رفته است ؟.
ـبلى !.
ـچه موقع ؟.
ـديروز ـكار اين زن چه بود كه امام حسين (ع )سه مرتبه به ديدنش آمدند؟!.
ـ موضوع چيست ؟!.
عـالـم صـالـح و فـاضـل يـزدى جـريـان خـواب را براى استاد اشرف آهنگر شرح داد وپاسخ شنيد كه :همسرم !.
زيارت عاشورايش ترك نمى شد.

همسر حبيب بن مظاهر.

امام حسين (ع ) در بين راه مكه به كوفه , دعوتنامه اى براى حبيب بن مظاهر فرستادند.
وقتى نامه رسان حضرت به خانه حبيب رسيد, وى و همسرش مشغول غذاخوردن بودند.
ناگهان غذا در گلوى حبيب بن مظاهر گير كرد.
همسر او, اين پيشامد را به فال نيك گرفت و گفت :اى حبيب !.
اكنون نامه اى ارزنده از شخصى بزرگوار به دست ما خواهدرسيد!!.
در اين هنگام , صداى درب منزل شنيده شد.
حـبـيـب از جـاى بـرخـاست و گفت :كيستى ؟نامه رسان گفت :من پيام رسان حضرت حسين بن على (ع ) هستم .
حبيب رو به همسرش كرد و گفت :اللّه اكبر!راست گفتى اى آزاده زن !.
و بعد نامه را از نامه رسان گرفت و شروع به خواندن كرد.
همسر حبيب از مضمون نامه پرسيد.
حبيب بن مظاهر وى را از مضمون آن آگاه ساخت .
هـمـسـرش بـا شـنـيدن پيام نامه به گريه افتاد و گفت :اى حبيب !تو را به خدا در يارى حسين كوتاهى نكن !.
حبيب گفت :آرى !مى روم تا كشته شوم و محاسنم از خون گلويم رنگين شود.
كوفه در وضعيت حساسى به سر مى برد.
حـبـيـب بـن مـظـاهر نمى توانست به طور علنى از كوفه خارج شود, از اين رو در فكر راهى براى پيوستن به حضرت ابى عبداللّه بود.
در همان هنگام , عمو زادگانش به نزد وى آمدند و گفتند:اى حبيب !شنيده ايم كه قصد دارى به حسين ملحق شوى و او را يارى كنى ؟.
ما نخواهيم گذاشت كه به چنين كارى دست يازى .
حبيب بن مظاهر قصد خود را مخفى داشت و منكر چنين اقدامى شد.
آنان نيز با اطمينان خاطر به سوى خانه هايشان روانه شدند.
هـمسر وى , با شنيدن اين كلمات , نزد وى آمد و گفت : اى حبيب !گويا كراهت دارى كه به يارى حسين بن على (ع )برخيزى ؟.
شوهرش براى آزمايش وى گفت :آرى !كراهت دارم !.
زن دوباره به گريه افتاد و گفت :اى حبيب !آياسخن رسول خدا(ص )در حق حسين بن على (ع ) و برادرش را فراموش كرده اى كه مى فرمود:اين دو فرزندم !دو سيد جوانان بهشتند.
اين دو امام هستند, چه قيام كنند و چه سكوت نمايند, و اين پيام رسان و نامه اوست كه به سوى تو آمده است و از تو يارى مى طلبد, آيا تو او را بدون جواب و پاسخ مى گذارى ؟!.
حبيب بن مظاهر گفت :از يتيم شدن فرزندانم بعد از خود و بيوه شدن تو مى ترسم !.
هـمسرش پاسخ داد:ما نيز به زنان هاشمى و دختران و ايتام خاندان رسول اللّه تاسى خواهيم كرد و خداوند كفيل و سرپرست ماست و بهترين وكيل خواهدبود.
حبيب با مشاهده اين صداقت و حقيقت , در حق او دعاى خير كرد و او را از قصد خود آگاه ساخت .
همسرش گفت : ـاز تو خواسته اى دارم !.
ـ آن چيست ؟.
ـاى حبيب !تو را به خدا قسم !.
اگـر بـه خـدمت حسين (ع ) شرفياب شدى , به نيابت از من , دست و پايش را ببوس و سلام مرا به حضورش برسان .

همسر حزبيل .

حزبيل , از مومنان زمان فرعون , پس از پيروزى حضرت موسى بر جادوگران , تحت تاثير احساسات خويش قرار گرفت و ايمان خود راآشكاركرد.
به همين علت , فرعون به اعتقاد عميق وى به خداوند پى برد و او را به قتل رساند.
همسر حزبيل نيز كه آرايشگر دختر فرعون بود, همواره ايمانش را مخفى كرد تا اين كه يك روز كه دخـتـر فرعون را آرايش مى كرد و گيسوانش راشانه مى زد, شانه از دستش بر زمين افتاد,شانه را برداشت و براى ادامه كار گفت :بسم اللّه الرحمن الرحيم !.
دختر كه تا آن روز چنين عبارتى به گوشش نخورده بود, پرسيد:اين كلمه چيست ؟.
هـمـسـر حـزبـيـل گفت :حقيقت اين است كه پدر تو متقلب و حقه بازى است كه ادعاى خدايى مى كند.
خدا حقيقت ديگرى دارد.
خدا آن است كه موسى (ع ) مى گويد.
من كارم را با نام آن خدا شروع مى كنم !.
دختر فرعون جريان را به پدرش خبر داد.
فـرعـون , او و بـچـه هـايـش را حـاضـر سـاخت و گفت : دست از عقايدت بردار وگرنه تو را رها نخواهم كرد.
همسر حزبيل گفت :خدا, خداى موسى است و تو دروغ مى گويى !.
فرعون دستورداد تنورى را كه از مس ساخته بود, بيفروزند و او و بچه هايش را در آتش بيندازند.
همسر حزبيل همچنان احد, احد مى گفت و تسليم زور و ستمگرى فرعون نمى شد.
فرزندانش را يكى يكى در آتش افكندند تا نوبت به طفل شيرخوارش رسيد.
اين صحنه برايش ناگوار آمد.
ناگهان كودكش به قدرت خدا, فريادزد: مادرجان !.
شكيبا باش , مبادا از عقيده خود بازگردى كه اعتقاد تو برحق است !.
آن گاه مادر و كودك را با هم در آتش انداختند و مادر همچنان فرياد مى كرد: احد, احدب .
در دم آخر, همسر حزبيل وصيتى كرد و گفت : خاكستر من و فرزندانم را در يك مكان دفن كنيد!.
گويا مى خواهد بگويد: عاطفه دارم , ولى عشق به خدا بالاترين عشق هاست !.
پـيـامـبـر گرامى اسلام (ص ) در مورد وى مى فرمايند: شب معراج در آسمان چهارم بوى عطرى استشمام كردم كه تمام آسمان را فراگرفته بود, پرسيدم بوى چيست ؟.
جبرئيل گفت : يا رسول اللّه !.
بوى عطر همسر حزبيل و فرزندان اوست كه همه جا را در بر گرفته است .

همسر خوش اخلاق .

يكى از ثروتمندان بنى اسرائيل , از زنى پاكدامن , فرزندى داشت كه بسيار شبيه پدر بود.
خداوند, دو پسر ديگر نيز از همسر بعدى به وى ارزانى كرده بود.
وى هنگام مرگ وصيت كرد تا تمام دارائيش به يكى از پسرانش واگذار شود.
فرزندان , پس از مرگ پدر, بر سر ارث با هم به مجادله پرداختند و سرانجام جهت حل اين مشكل به نزد قاضى رفتند.
او مدعيان ارث را نزد برادرانى از آل غانم فرستاد.
چـون بـه نـزد, يـكـى از آنـان رسـيـدند, وى را مردى پير و ضعيف و افتاده ديدند, مطلب را با او مطرح كردند.
گفت : برويد خدمت برادرى كه از من بزرگ تر است .
وقـتـى كـه پسرها به نزد برادر دوم از آل غانم رسيدند, او نيز آنها را به سوى برادر بزرگ تر از خود راهنمايى كرد!.
آن گاه كه برادران به نزد برادر سوم از آل غانم آمدند, او به نظر آنان از دو برادر ديگرش , كوچك تر بود.
بـا تـعـجـب پـرسـيـدنـد: برادرانتان , شما را بزرگ تر از خود معرفى كرده بودند و حال آن كه شما كوچك تر به نظر مى رسيد!.
وى گفت : بلى !.
امـا بـرادر اول كـه بـه نزدش رفتيد, از هر دوى ما كوچك تر است , ولى همسرى بداخلاق دارد كه همان خلق بد عيالش , او را پير كرده است .
اما برادر دوم , همسرى دارد كه گاه او را اذيت و گاه مسرور و شادش مى سازد, ولى من همسرى خوش اخلاق دارم كه هميشه مرا مسرور مى كند,لذا جوانى و نشاط من محفوظ مانده است .

همسر صابر.

اصمعى كه مردى متمكن و وزير مامون بود, براى شكار به بيابانى رفت و در تعقيب صيد, از قافله عقب ماند و گم شد.
هوا بسيار گرم بود و تشنگى او را از پاى درآورده بود.
نگاهش به خيمه اى در وسط آن بيابان بى آب و علف افتاد.
به طرف آن رفت و در خيمه , زن جوان و زيبايى را ديد كه تنها نشسته است .
مى گويد: تا چشم آن زن به من افتاد, سلام كرد و گفت : بفرماييد داخل !.
من هم به خيمه او وارد شدم و از وى تقاضاى آب كردم .
رنگ از رخسارش پريد و گفت : در خيمه آب هست , ولى اجازه ندارم از آن به تو بدهم .
ولى مقدارى شير براى ناهار دارم , اين را به تو مى دهم و خود ناهار نمى خورم !.
شير را به من داد و من آن را خوردم .
آن زن با من حرف نمى زد.
يك مرتبه ديدم كه حالش دگرگون شد.
نگاه كردم , ديدم يك سياهى از دور مى آيد.
زن ظرف آب را برداشت و بيرون خيمه منتظر ماند.
پيرمردى سياه و لنگ كه شوهر اين زن بود, با شترش آمد.
زن كـه به استقبال شوهر رفته بود, او را از شتر پياده كرد و روى زمين نشاند, پاها و دست و رويش را شست و بسيار احترامش كرد تا به درون خيمه آمد.
هـرچه زن ملاطفت , محبت و خوش اخلاقى مى كرد, مرد بدخلق و خشن بود و خستگى اش را سر آن زن بيچاره تلافى مى كرد!.
از اخلاق آن مرد بدم آمد و اين منظره عجيب را نتوانستم تحمل كنم .
از جا بلندشدم و ترجيح دادم از زير سايه خيمه به زيرآفتاب سوزان بروم .
از خيمه كه بيرون رفتم , زن مرا مشايعت كرد.
وقتى اين احترام را از آن زن جوان ديدم , به او گفتم : اى خانم !.
حيف از جوانى و جمالت نيست ؟!.
جوانى و جمال و اخلاق خود را در ازاى چه چيزى در اختيار اين مرد گذاشته اى ؟!.
او نه جوان است و نه جمال و ثروتى دارد.
پس چرا اين قدر در مقابل وى تواضع مى كنى و به او احترام مى گذارى ؟!.
زن با شنيدن اين حرف ها, رنگش پريد, سخت برآشفت و گفت : افسوس بر تو!.
من تصور نمى كردم , تو كه وزير مملكت اسلامى هستى , بخواهى سخن چينى كنى و با اين سخنان پوچ , محبت همسرم را از دلم بيرون ببرى !.
سپس به من گفت : اصمعى !.
مى دانى چرا اين چنين مى كنم ؟.
من مى خواهم به اين روايت پيغمبر اسلام (ص ) عمل كنم كه مى فرمود: الايمان نصفه الشكر ونصفه الصبر ايمان دو بال دارد, يكى , صفت صبر وديگرى , صفت شكر است .
من بايد خداوند را به واسطه اين كه به من جمال , جوانى و اخلاق خوب داد, شكركنم و شكر آن اين است كه با شوهرم بسازم .
سپس افزود: دنيا!.
چـه خـوب و چـه بد, چه تلخ و چه شيرين مى گذرد, ولى مهم اين است كه انسان باايمان از دنيا برود!.

همسر كميت .

كـمـيـت بن زيد اسدى از شعراى بزرگ و از حماسه سرايان سلحشور شيعه بود كه همواره با اشعار وزيـن خـود, بـه حـمـايـت از اسلام و ائمه برمى خاست و در هنگامه خفقان طاغوت هاى اموى , از امام باقر(ع ) و امام صادق (ع ) جانبدارى مى كرد.
دژخـيـمـان خـالدبن عبداللّه قسرى , استاندار هشام بن عبدالملك در كوفه , وى را به همين علت دستگير كردند و به زندان افكندند.
كميت در زندان دريافت كه او را اعدام خواهندكرد, لذا مخفيانه براى همسرش پيام داد و وى را از جريان مطلع ساخت .
در يكى از روزهاى ملاقات , همسر كميت , لباس هاى شوهرش را به تن كرد و لباس ها و نقاب خود را بـه كـمـيـت پـوشـانـد, يكى دو بار او را برانداز كردو گفت : هيچ معلوم نيست , فقط مردانگى شانه هايت پيداست , آنهم عيبى ندارد, به نام خداوند خارج شو!.
كـميت بن زيد اسدى به همراه دو زن ديگر از زندان خارج شد وكسى از مامورين متوجه خروجش نشد.
جـمـعـى از جوانان بنى اسد كه دورادور مراقب كميت بودند, او را از محل دور كردند و به يكى از نقاط كوفه كه از قبل مشخص شده بود, بردند.
امـا در زنـدان , وقتى مامورين , كميت را صدازدند, جوابى نشنيدند, وارد زندان شدند تا از او خبر بگيرند, ناگهان با زنى روبروشدند كه لباس هاى كميت را بر تن كرده و كميت را فرارى داده است .
زنـدانبان ها با كمال ناراحتى , جريان را به استاندار كوفه خبر دادند, خالدبن عبداللّه قسرى , همسر شجاع كميت را احضاركرد و او را سخت تهديدكرد و گفت : بايد شوهرت را تحويل زندان بدهى !!.
در ايـن كـشـمكش , جمعى از جوانان دلاور بنى اسد نزد خالد آمدند و به حمايت از همسر قهرمان كميت پرداختند.
سرانجام , استاندار كوفه احساس خطر كرد و اين بانوى شجاع را آزادساخت .

همسر مهربان .

مـردى خـدمت پيامبر اكرم (ص ) رسيد و عرض كرد: همسرى بسيار مهربان دارم , هرگاه به منزل مى روم از من استقبال و هر وقت از منزل خارج مى شوم ,مرا بدرقه مى كند.
هـر زمـان كـه غمگين مى شوم , مى گويد: از دو حال خارج نيست , يا براى دنيا غمگين هستى و يا براى آخرت !.
اگـر بـراى مال دنيا اندوهناكى , خداوند ضامن روزى بندگان است و اگر غمت براى امر آخرت است , خداوند ناراحتى ات را زياد گرداند تا از آتش جهنم نجات يابى !.
پـيـامـبر گرامى اسلام (ص ) فرمودند: خداوند كارگرانى دارد و اين زن از كارگران و فرمانبران خداوند است و نصف اجر شهيد را دارد.

همسر هيثم .

هـمـسـر هـيثم بن الاسود كه همراه شوهرش در زمره ياران معاويه درآمده بود و در جنگ صفين حـضـور داشـت , اخـبـار و اطـلاعـات لشكر معاويه رايادداشت مى كرد و در پارچه اى مى پيچيد و مـخـفـيـانـه بـه گـردن اسـب هـا مـى آويـخـت و جـهـت فـروش , آنها را به سوى لشكر حضرت اميرالمومنين على (ع ) روانه مى كرد.
روزى مـعـاويه از هيثم بن الاسود پرسيد: آيا همسر تو بود كه اطلاعات ما را مى نوشت و به گردن اسبان مى انداخت و با فروش اسب ها به لشكر على ,اسرار ما را به وى گزارش مى كرد؟.
هيثم پاسخ ‌داد: آرى .

يوكابد.

يـوكـابـد, مادر حضرت موسى (ع ), در تدبير, زيركى , ايمان و همچنين راى و فراست , سرآمد همه زنان روزگار خود بود.
پـس از اين كه درد زايمان را در خود احساس كرد, با توجه به دستور دستگاه طاغوتى فرعون براى قـتـل نـوزادان پـسـر و جـلـوگـيـرى از زيان احتمالى آينده , دل به خدا سپرد و قابله اى به خانه دعوت كرد تا مقدمات وضع حمل را آماده كند.
بـه مـحـض ايـن كه موسى (ع ) تولديافت , قابله نورى در پيشانى نوزاد مشاهده و محبت و دوستى حضرت موسى (ع ) را در دل خود احساس كرد.
از اين رو تصميم گرفت موضوع را به هيچ كس خبر ندهد و سر ولادت كودك را پنهان داشت .

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation