بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب با من حرف بزن,   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     1 - با من حرف بزن
     2 - با من حرف بزن
     fehrest - با من حرف بزن
 

 

 
 

تا به خود آمدم وسط جمعيتِ مردم بودم كه نگاه هاى پر از تعجّب همراه با اندوه به ما مى انداختند.ناگهان زنى از بالاى بام صدا زد:

ـ شما اسيران كدام طايفه و قبيله هستيد؟

يعنى نمى دانست ما كه هستيم، مگر شوهرانشان نامه براى كه نوشته بودند و كه را به يارى دعوت كرده بودند؟ يكى از ما ـ نمى دانم كه بود، زينب، ام كلثوم يا كس ديگر ـ به او جواب داد:

ـ ما اسيران خاندان پيامبريم.

آن زن تا اين جمله را شنيد از روى پشت بام ناپديد شد و پس از لحظاتى با تعدادى چادر، و روپوش و مقنعه از خانه بيرون آمد، در حالى كه از خجالت رنگ صورتش سرخ شده بود و دستانش مى لرزيد آنها را بين ما تقسيم كرد.

از اين عمل آن زن همه خوشحال شديم، امّا فكر نكنم كسى بيشتر از على خوشحال شد. از اين كه مى ديد حالا بيشتر از قبل


صفحه 55


پوشيده مى شويم دلشاد شد، امّا او چگونه به ما مى فهمانيد خوشحال شده در حالى كه حالش از همه ما بدتر بود; سوار بر شتر عريان در حالى كه غل و زنجير بر گردن و دست و پايش بود. فشار و سختى غل گردنش را زخم كرده بود و خون جارى شده بود، گاهى چند بيت شعر مى خواند كه درست يادم نيست امّا مضمونش چنين بود:

ـ اى امّت ظالم! خداوند خيرش را از شما بردارد كه رعايت حال ما را به خاطر جدّمان نكرديد، روز قيامت وقتى شما را نزد او حاضر مى كنند چه جوابى براى گفتن و پوزش داريد؟

ما را سوار بر شتران برهنه همچون اسيران مى بريد، گويى كه ما هرگز مسلمان نبوده ايم. ما را شايسته آنچه لايق خود و اميرتان هست مى دانيد و ناسزا مى گوييد. به خاطر كشتن ما شاديد و دست افشانى مى كنيد. واى به حال شما، مگر نمى دانيد كه پيامبر خدا محمد ـ درود و سلام خدا بر او و خاندان پاكش ـ جدّ من است.

اى حادثه كربلا! غمى را بر دل ما نشاندى كه هرگز آرام نخواهد شد ...  .

خيلى دلم براى برادرم غمگين بود; گاهى نگاه رنجورم بر نگاهش بوسه مى زد و گاهى كه چشمانم براى لحظاتى بر چشمانش مى نشست، با نگاه مهربانش به من مى گفت:

ـ خواهر عزيزم، سكينه!

من به حال تو نگرانم، تو ديگر براى من دلسوزى مكن، من حالم


صفحه 56


خوب است ...  .

و من نگاهم را باز مى گرفتم و آرام مى گريستم ...  .

مردم كوفه ما را كه بدين حال ديدند، متأثّر شده بودند،گاهى صداى گريه زنان مى آمد كه بر حال ما رقّت كرده، مى گريستند. برادرم كه از شنيدن صداى گريه ها تعجب كرده بود آرام گفت:

ـ اين زنان براى ما گريه مى كنند و ندبه مى خوانند؟ پس خاندان ما را چه كسى كشته است؟

پدر جان!

تو در آن بالا دل نگران همه بودى، نگران من، عمّه ام زينب، اُمّ كلثوم و ... گاهى براى آرامش دل طوفان زده ما قرآن مى خواندى، يادم هست زمانى به نزديك حجره اى در بازار كوفه رسيديم كه پيرمردى(1) در آن نشسته بود، لبان مباركت از هم باز شد و صوت دلنشين قرآن فضا را لبريز از عطر زيباى ياس كرد:

ـ آيا گمان مى كنيد داستان اصحاب كهف و رقيم از آيات ما عجيب است.(2)

و آن پيرمرد انگار كه با شنيدن صدايت موى بر بدنش راست شده باشد غرق تعجّب رو به تو كرد و گفت:

ـ يابن رسول الله به خدا قسم حكايت سر مقدس تو از داستان


ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . زيدبن ارقم.

2 . أم حسبتَ أنّ أصحابَ الكَهفِ وَ الرَّقيمِ كانوُا مِن آياتِنا عَجَباً «كهف (18) آيه 9 » .


صفحه 57


اصحاب كهف عجيب تر و بسيار شگفت آورتر است.

ما را آرام مى بردند و همراه با اين كاروان دل سوخته جمعيت زيادى راه مى پيمود، انگار ريسمان قلب مردم به دست اين قافله است و مى برد به جايى كه مى رود. كم كم به مكانى رسيديم كه جمعيت زيادى ايستاده بودند، شايد ميدان شهر كوفه بود. مردها گوشه و كنار با هم صحبت مى كردند، گاهى نگاهى تأسّف بار به ما مى انداختند و گاهى نگاهشان را  به زمين دوخته غرق در فكر مى شدند. صداى گريه زنان از گوشه  و  كنار مى آمد.

نگاهى به عمّه ام زينب كردم، نمى دانستم به چه فكر مى كند، به چه افسوس مى خورد و غم كدام خاطره بر سينه اش سنگينى مى كند و التهاب كدام بغض راه گلويش را سد كرده است؟ وجودش لبريز از حيا بود و شرم و وقارى وصف ناشدنى برسرش سايه انداخته بود. ناگهان رو به مردم كوفه كرد وگفت:

ـ ساكت شويد!

پدرجان!

تو خوب ديدى با فرياد عمّه ام همه ساكت شدند، مردان بر جايشان ميخكوب شده و زنان هق هقِ گريه شان را در گلو فرو خوردند، اسبان و شتران ديگر از جايشان حركت نكرده وصداى زنگى از كاروان به گوش نمى رسيد.

همه منتظر بودند تا ببينند زينب چه مى خواهد بگويد، من هم در


صفحه 58


انتظار باز شدن لب هاى عمّه ام بودم كه شروع به سخن كرد:

ـ حمد و ستايش مخصوص خداست، درود و سلام بر پدرم محمد و خاندان طاهر و برگزيده اش باد.

اما بعد، اى اهل كوفه، اى مردم نيرنگ باز و بى وفا!

براى ما گريه مى كنيد و افسوس مى خوريد؟ هرگز اشكتان خشك نشود و ناله شما پايان نپذيرد. شما مانند آن زنى هستيد كه رشته هاى خود را بعد از ريسيدن پنبه مى كرد، شما نيز رشته ايمانتان را تابيديد و بازگسستيد چه فضيلتى داريد به جز لاف زدن و خودپسندى. سينه اى پر از بغض و كينه و دلى لبريز از كثافت دشمنى و عداوت داريد. همانند كنيزان چاپلوس و متملّق هستيد و مانند دشمنان سخن چين و فتنه انگيز، يا مانند گياهى كه بر لجن و پليدى روييده باشد يا نقره اى كه با آن گورى را بيارايند، ظاهرى زيبا و باطنى نفرت آور داريد.

بدانيد بد چيزى براى خودتان از پيش فرستاديد، چرا كه خشم و غضب خداوند شامل حال شماست و در عذاب الهى هميشه زمان مى مانيد.

گريه مى كنيد؟ فرياد مى زنيد و ناله مى كنيد؟ آرى، به خدا بايد چنين حالى داشته باشيد، بسيار گريه كنيد و كم لبخند لب هاى شما را به چنگ آورد; چرا كه دامن خود را به گناه و پليدى آلوده كرديد; آن چنان گناهى كه با هيچ آبى پاك نخواهد شد. چگونه مى خواهيد پَلَشتى قتل فرزند رسول خدا را از دامن بشوييد؟ چگونه مى خواهيد از راهى كه به آخرش


صفحه 59


رسيده ايد، و آن دوزخ است، باز گرديد؟ چگونه كشتن سرور جوانان بهشت را جبران مى كنيد؟ به كجا مى خواهيد پناه ببريد بعد از ويرانى پناهگاه نيكان و بزرگان شما؟ نزد چه كسى مى خواهيد جزع پشيمانى و ندامت بزنيد شما كه مأمن خود در حوادث ناگوار را ويران و نور هدايت و حجّيت خدا را خاموش كرده و رهبر دين خود را در غربت و مظلومانه شهيد كرديد؟

بدانيد وِزر سنگينى بر گردن، حمايل كرديد. از رحمت و رأفت الهى دور باشيد كه از رحمت و انسانيت دور افتاديد. به سوى درّه نيستى و  هلاكت راهى شويد كه خون عزيزترين و صبورترين انسان راهبر را هدر داديد.

زحمات و تلاش شما هدر رفته، چون آبى ريخته بر شوره زار كه ديگر به كار شما نمى آيد و كارى از شما بر نمى آيد. در اين جريان ضرر كرديد و خشم خداوند شما را در چنگ خود اسير كرده، ذلّت و خوارى براى تمامى روزگار بر پيشانى شما نوشته شد.

واى بر شما اى مردم كوفه; مى دانيد جگر رسول خدا را پاره پاره كرديد؟ بدن عزيز دل و تمام وجود پيامبر را تكه تكه كرديد؟ مى دانيد نور پرده نشينان عصمت را از حرمش به ساحت چشم مردم آورديد؟ مى دانيد چه خونى از او ريختيد؟ مى دانيد چگونه حرمت او را هتك كرده، خودتان را خوار نموديد؟

زشتى بزرگى انجام داديد كه پليدى آن زمين را فرا گرفت و جنايتى


صفحه 60


مرتكب شديد كه عظمت و دردناكى آن آسمان را به خروش وا داشت. خونى را بر زمين ريختيد كه اگر از آسمان خون چو باران ببارد نبايد تعجّب كرد.

منتظر باشيد كه عذاب آخرت سخت و جانكاه است، شما تنها، زبون و خوار و حقير هستيد، كسى دست يارى به سوى شما نمى گشايد. به اين چند روزى كه زنده و سرمست هستيد خوشحال نباشيد و به اين پيروزى مغرور مگرديد كه اين مهلت خداوند است; چرا كه خدا عجله اى در عذاب شما ندارد و اگر زمان بگذرد بر او باكى نيست. خداوند در كمين گاه، مترصّد فرصتى است تا بهترين انتقام را از شما بگيرد...  .

سخن عمّه ام كه به اين جا رسيد گمان مى كنم تو از بالاى نيزه بر منزلِ نگاهش نشستى و تصوير تو در ذهنش بارش بغض بر حنجره خسته اش شد. ديگر ادامه نداد. اما مردم حيران و نابخرد به نظر مى آمدند، مى گريستند و سرگردان به ما نگاه هاى مشفقانه و لبريز از تعجّب مى كردند. زنان بر صورت مى زدند و مردانشان انگشت بر دهان گزيده، اشك مى ريختند.

گوشه اى پيرمردى ايستاده بود، آن چنان مى گريست كه پهنه صورتش چون دشت باران خورده شده بود. رو به عمّه ام كرد و گفت:

ـ پدر و مادرم فداى شما بشوند; سالخوردگان شما بهترين سالخوردگانند، جوانان شما برترين جوانانند، بانوان شما مهترِ بانوانند،و نسل شما والاترين نسل آفرينش كه نه به دست خباثت روزگار خوار


صفحه 61


مى شود و نه به دست جنايت آدميان شكست پذير است.

از يك سو گريه بر صورت مردم چنگ انداخته بود و از سوى ديگر تعجّب بر چهره آنها نقش ماتم مى زد. گاهى سر به گوش هم نزديك كرده مى گفتند:

ـ باور كن او على بود.

آنها پدربزرگ مرا خوب مى شناختند، گاهى وقت ها كه حكايت آن روزها را از بزرگ ترها مى شنيدم با خود مى گفتم يعنى مى شود پدر بزرگم در كوفه امير بوده باشد و غريب!

اما حالا كمى فهميدم. اينها با اين كه ما را خوب مى شناختند تنها گريه و اشك به ما تحويل مى دادند و آن هم شايد از ترس فرداى دنياى خودشان بود.

پدر جان!

خواهرِ بزرگم فاطمه از زبان تو زياد برايم تعريف كرده بود، از مردم كوفه و بى وفايى آنها، از چشمان پرطمعى كه با برق سكه ها پر نور مى شد و شكم هاى هواپرستى كه زود ارادتمند هر خوان رنگارنگى مى گشت. مى خواستم به خواهرم بگويم : فاطمه اين همان مردم هستند كه مى گفتى؟... راست گفتى!

به او نگاه كردم، در كنار عمّه ام زينب بود. خشم، چشمانش را بر افق دوخته بود. از جمعيت جز صداى گريه و هق هق شنيده نمى شد. خواهرم نگاهى به جمعيت كرد، نگاهى كه بر چهره همه نقاب خجالت


صفحه 62


انداخت; بعد گفت:

ـ حمد و ستايش خداى را به تعداد ريگ هاو سنگ هاى روى زمين، حمد و ستايش خداى را به سنگينى عرش تا فرش، سپاس مى گويم خدا را و به او ايمان دارم و تكيه گاهم در تمام زندگى اوست. به درگاهش شهادت مى دهم كه معبودى جز خداى يكتا و ربّى جز اله بى شريك نيست ، با تمام وجود شهادت مى دهم كه محمد بنده و فرستاده خداست و از ژرفاى درونم و با تمام قطرات خونم شهادت مى دهم كه فرزندان محمد(صلى الله عليه وآله) در كنار رود فرات بدون كينه و دشمنى ذبح شدند.

بار الها!

به پناهگاه تو پناه مى برم از اين كه بر تو دروغ ببندم يا حرفى بر زبانم جارى شود غير از آنچه بر محمّد در باره جانشينش على نازل كردى. على آن يگانه مردى كه نامردان حقّش را گرفتند، على آ ن شجاعِ دلاورى كه بى گناه او را به شهادت رساندند همان طورى كه ديروز فرزند بى گناهش را در خانه اى از خانه هاى الهى شهيد كردند، در سرزمينى كه مردمى به ظاهر و با زبان مسلمان آن جا بسيار بودند، خاك سياه بختى بر سر و روى آنها باد!

زمانى كه حسين زنده بود هرچه ظلم توانستيد بر او روا داشتيد و هيچ ستمى را از وجودش باز نداشتيد و آن گاه كه از دنيا رفت نيز جز ظلم و جنايت را شايسته او ندانستيد، ظلم و ستم تا اين كه خدايا تو مرغ روحش را به سوى خودت عروج دادى در حالى كه خوى و طبيعتى پاك


صفحه 63


داشت، وجودش طاهر بود و خوبى ها و زيبايى اخلاقش را همه مى شناختند، افكار و عقايد كمال بخش او در بين تمام مردم از هر طايفه و گروه معروف بود.

پروردگارا!

آن گاه كه در راه تو گام برمى داشت خار سرزنش هيچ كسى بر پايش زهر پشيمانى نچشاند،

خدايا!

تو از كودكى او را به سوى اسلام هدايت كردى و در بزرگسالى فضايل و خوبى هاى بسيار به او عطا فرمودى. هميشه در راه تو و پيامبرت خيرخواه ديگران بود تا اين كه او را به سوى خودت بردى، در دنيا زاهد بود و حرص و طمع بر چشم عقلش پرده غفلت نينداخت، براى آخرت قدم برمى داشت و در راه تو جهاد مى كرد. تو از او راضى بودى و او را براى خودت انتخاب كرده به راه راست هدايت فرمودى.

اما شما اى اهل كوفه، اى مردم نيرنگ باز و حيله گر و خود پسند!

ـ ما خانواده اى هستيم كه با دست جنايت شما آزمايش شديم و شما مردمى كه با وجود سراسر نور ما امتحان شديد، خداوند ما را خوب آزمايش كرد و علم و دانش را در سينه ما جاى داد، ما معدن علم و گنجينه حكمت خداوند و دليل و حجّت او روى زمين، در شهرهاى مختلف، بر بندگان خداييم. چه بزرگواريى كه خدا به كرامت خودش به ما عنايت فرموده و ما را كريم ساخت. ما را با محمّد، نبى رحمت و هدايت،


صفحه 64


بر بسيارى از مردم برترى داد، آن هم فضيلت و برترى آشكار و روشن، اما شما بزرگى ما را تكذيب كرده، چشم بر نور هدايت ما بستيد و به ما كافر شديد. ما را كافر دانستيد و نبرد با ما را حلال شمرده، ربودن اموال ما را مباح دانسته و دارايى ما را به يغما برديد، مثل اين كه ما خارج شدگان از دين و كافر هستيم. ما را كشتيد همان گونه كه روز ديگر پدربزرگ ما را شهيد نموديد.

از شمشيرتان خون خاندان ما مى چكد، خون اهل بيت پيامبر كه از كينه هاى گذشته است كه در دل خود نگاه داشته ايد. بر خدا دروغ بسته و خدعه كرديد و بدانيد خدا بهترينِ مكرسازان است، چشمتان روشن و دلتان شاد! از اين كه خون ما را ريخته و اموالمان را ربوديد خوشحال نباشيد. اين تقدير الهى بود ثبت شده در نزد پروردگار قبل از اين كه بر ما وارد شود. از آنچه از دست شما رفت دست حسرت بر هم نزنيد و از آنچه به دستتان آمد كف خوشحالى بر هم نكوبيد، خداوند متكبّرانِ فرحناك را دوست نمى دارد.

مرگ بر شما و دستتان بريده باد. به انتظار لعنت و عذاب الهى باشيد كه نزديك است بر شما فرود آيد، عذاب هاى آسمانى پى در پى بر شما نازل شود تا شما را به جان هم انداخته و نابود كند و باز در چنگال عذاب روز رستاخيز به واسطه ظلم و جورتان اسيريد.

لعنت خدا بر ستمگران و واى بر شما، مى دانيد با چه دستى شمشير طغيان را عليه ما از غلاف خارج كرديد؟ مى دانيد با پاى شيطانى خود قدم در مدار ظلم گذاشته با ما جنگيديد؟ به خدا قسم دل هاى شما چون


صفحه 65


سنگ سخت و قسى شده و سينه هاى كثيفتان پر از بغض و حسد گشته است.

واى بر شما اى مردم بىوفا و ظالم كوفه، چه بغضى از پيامبر خدا در قلب شما خانه كرده بود كه با برادرش و جدّم على بن ابى طالب و فرزندان و خاندان طاهر او چنين ظلمى را روا داشتيد و زندگى آنها را به خاكستر نشانديد. رو سياهى بر چهره كريه خود به بار آورده و افتخار كرده، و شعر سروديد:

ـ على و خانوداه او را با شمشيرهاى تيز و كمان هندى و نيزه كشتيم و زنانشان را چون اسيران ترك به اسارت برديم...  .(1)

خاك بر دهن تو اى گوينده شعر، به كشتن مردمى كه خداوند آنها را پاك و طاهر قرار داده و پليدى را از آنها دور داشته افتخار كردى. بر جاى آتشين خود بنشين... بدان كه خداوند فضيلت را به ما داد و آن فضيلتى است كه به هركسى داده نمى شود; خداوند صاحب فضل و با عظمت است و كسى كه نور هدايت الهى نداشته باشد بى نور است.

فاطمه چه زيبا و رسا با قامتى استوار سخن مى گفت، گاهى نگاهش بر تو مى افتاد كه آن بالا به تحسين با نگاهت گونه آفتاب خورده و رنج كشيده او را نوازش مى كردى و او با ديدن تو از شرم سرش را به زير مى انداخت، كمى مكث مى كرد ـ شايد بغض راه گلويش را مى بست ـ و


ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 .       نحن قتلنا علياً و بني علي *** بسيوف هندية و رماح

و سبينا نِساءهم سبي ترك *** و نطحناهم فأىّ نطاح


صفحه 66


بعد ادامه مى داد. مرد و زن مى گريستند و ناله مى كردند. يك نفر از بين جمعيت در حالى كه سخت مى گريست و دست بر سرگذاشته و بر زمين نشسته بود فرياد زد:

ـ كافى است، اى دختر پاكان، هرچه گفتى بس است، بس كن كه دل ما را آتش زدى و سينه ما را سوزاندى وجود ما سراسر آتش شد، ديگر مگو...  .

فاطمه ديگر چيزى نگفت، مى خواستم به او بگويم: فاطمه، تو بهتر از من اين مردم را مى شناسى، با آنها سخن نگو، بيا و از درد دلت، خستگى هايت و تنهايى هايت براى من حرف بزن. بيا و مثل زمانى كه در مدينه بوديم و تو شب ها براى اين كه به خواب بروم سرم را در دامنت مى گذاشتى و از هرچه و هركجا مى دانستى داستانى مى گفتى، بيا و برايم حرف بزن.

پدر جان!

تو ديگر چرا مى گريستى؟ براى چه، قطرات اشك محاسن تو را خيس كرده بود؟

نمى دانم چرا عمّه ام آن قدر مى گريست، زنان دور شترى را كه سوار بود گرفته بودند و با او مى گريستند. خواست شروع به صحبت كند امّا دهانش خشك شده و حنجره اش مى سوخت. ناخودآگاه به آن سوى ميدان نگاهى انداخت، آن جا كه سر عمويم بالاى نى بود، عمويى كه نام او همراه با طراوت آب بود و ياد آورد صبورى اش در كنار فرات. با ديدن


صفحه 67


عباس، اشك از چشمان عمّه ام چون سيل جارى گشت ... عمّه ام امّ كلثوم رو به مردان و زنان دور و برش كرد و گفت:

ـ اى مردم كوفه!

واى بر شما، تا قيامت حسرت بر شما، چرا حسين را تنها و غريب گذاشته او را كشتيد؟ دارايى او را حلال شمرده و تاراج كرديد و زنان و خانواده اش را اسير نموديد؟ چرا او را اين قدر آزار و شكنجه داديد؟

مرگ و هلاكت بر شما اى امت حيله گر. مى دانيد طناب چه بلايى برگردن شما آويخته شد؟ مى دانيد بار سنگين چه گناهى را بر دوش مى كشيد؟ مى دانيد خون چه كسانى را بر زمين ريختيد؟

بهترين مردمان بعد از پيامبر را كشتيد، رحمت ديگر نگاهى به خانه تاريك دل شما نمى اندازد ... برادر عزيز و پاره جان مرا كشتيد. به انتظار آتشى كه شعله هاى آن بر وجود شما زبانه مى كشد باشيد كه جزاى شماست. خون كسانى را بر زمين ريختيد كه خدا و پيامبر و قرآن حرمت آن را به شما گفته بودند، پس بگذرايد به شما وعده جايگاه پر از آتش را بدهم كه در آن هميشه مى مانيد. من اين خواهر عزا ديده و مصيبت زده، تنها و غريب بر برادرم، اين بهترين مرد بعد از رسول خدا، خواهم گريست و اشك همچون دو چشمه از چشمانم جارى مى شود، چشمه اى كه هرگز خشك نخواهد شد ...  .

مردم كه براى شنيدن حرف هاى عمّه ام كمى ساكت شده بودند باز


صفحه 68


شروع به گريه و ناله كردند، زنان در گوشه و كنار، بالاى پشت بام ها خاك بر سر مى ريختند، دست بر سر و صورت مى زدند. مردان روى خاك نشسته گريه مى كردند و دست بر پيشانى مى زدند. بعضى ها را مى ديدم دست بر صورت زده ريش خود را مى كندند از ترس اين كه به زودى ريشه كن خواهند شد.

كسى نبود كه ساكت باشد، همه گريه مى كردند، انگار بر همه مردم شهر مصيبتى بزرگ وارد شده بود، سربازان عبيدالله هم گريه مى كردند و از طرفى خود را در خطر مى ديدند كه نكند مردم بر آنها بشورند و آنها را از بين ببرند; لذا مرتب به ما مى گفتند كه حركت كنيد. مردم را به كنار مى زدند تا شترها را حركت دهند كه هرچه زودتر به كاخ عبيدالله برسيم. مردم بر سر و صورت مى زدند و گريه مى كردند. سر و صداى عجيبى بلند شده بود.

برادرم على را ديدم كه غل و زنجير سخت آزارش مى داد و درد و بيمارى سايه رنج و محنت بر چهره اش انداخته بود. رو به مردم كرد و با علامت دست نشان داد كه ساكت باشند. همه ساكت شدند و ديگر كسى حرفى نمى زد، صدايى به گوش نمى رسيد جز هق هق مردان و مويه فرو خورده زنان. همه مشتاق بودند تا ببينند على چه مى خواهد بگويد. برادرم شروع به صحبت كرد:

ـ سپاس و ستايش مى كنم خدا را و در سختى و راحتى او را ثنا مى گويم، درود بر پيامبر خدا و بر خاندان پاكش باد.


صفحه 69


اى مردم!

هركس مرا مى شناسد كه هيچ، اما كسانى كه مرا نمى شناسند من خودم را به آنها معرفى خواهم كرد; من على پسر حسين بن على بن ابى طالب هستم،

من فرزند كسى هستم كه حرمت او شكسته شد، هرچه داشت ربوده شد و اموالش به دست تاراج سپرده شد و خانواده اش دل به اسارت سپردند.

من فرزند آن تشنه لبى هستم كه كنار فرات بى گناه و معصوم به شهادت رسيد و با سختى اندك اندك جان داد و همين براى بزرگوارى او كافى است.

اى مردم! شما را به خدا قسم مى دهم، مگر شما نبوديد كه براى پدرم نامه نوشته و با خدعه و نيرنگ به او وعده بيعت و يارى داديد، اما وقتى به سوى شما آمد، شمشير جنگ به رويش كشيديد.

مرگ بر شما با اين بدكارى، نفرين بر شما با اين اعمالى كه براى خود از پيش فرستاديد. با چه چشمى مى خواهيد به صورت پيامبر نگاه كنيد؟ با چه رويى مقابل او مى ايستيد وقتى به شما مى فرمايد فرزندانم را كشتيد و آنها را هتك حرمت كرديد، شما از امّت من نيستيد؟

خستگى و بيمارى در چهره على نمايان بود، صداى گريه مردم بلند شد و فضا را پر كرد. مردم با حسرت و اندوه به هم نگاه كرده و مى گفتند: ريشه كن شديد و خبر نداريد به چه هلاكتى دچار شديد. اما گريه و


صفحه 70


حسرت آنها چه سودى براى ما داشت، چه فايده اى به حال تو داشت. آن روز كه در كربلا با شمشيرهاى كشيده و تيرهاى در كمان تو را دوره كرده بودند، بايد كمى فكر مى كردند. برادرم استوار و مقاوم انگار كه خار هيچ سختيى به پايش نخليده باشد ادامه داد:

خدا رحمت كند كسى را كه نصيحت مرا به گوش جان بشنود و وصيت مرا در ساحت خداوند و رسول و اهل بيت او عمل كند.

مردم كه انگار در پى بازيافتن آبروى رفته خود بودند از هر طرف رو به على گفتند:

ـ اى پسر رسول خدا!

ما همه سراپا گوشيم، با تمام وجود خواستت را به جا آورده، سفارشت را عمل مى كنيم. حرمت و حريم تو را پاس داشته و ديگر به تو پشت نخواهيم كرد. هر امرى دارى بفرما تا ببينى چگونه اطاعت مى كنيم.

خداوند تو را رحمت كند، ما با هر كه به جنگ تو شمشير از غلاف درآورد مى جنگيم و با هر كسى كه دست ارادت و دوستى برايت به سينه بگذارد دوست هستيم. ما حق تو را از يزيد ملعون مى گيريم، باور كن از هر كسى كه گرد ستم بر چهره ات نشانده و در واقع به ما ظلم كرده، بيزار و متنفّريم. باور كردنى نبود، يعنى اين مردم راست مى گويند؟ اگر راست مى گويند چرا تو را يارى نكردند؟ اگر به اين حرف ايمان داشتند سر تو الآن با چشمانى خمار و گيسوانى ريخته برشانه نسيم، بالاى نى نبود.


صفحه 71


برادرم بايد به آنها جواب مى داد. بايد به آنها مى گفت كه شما مردم مكّار و بىوفا ديگر چه نقشه اى در سر داريد، شما مردم ... . على لب به سخن گشود تا به پيشنهاد آنها پاسخ دهد:

ـ هرگز، هرگز. اى مردم فريبكار نيرنگ باز، دوباره چه نقشه اى در سر مى پرورانيد؟ باز مى خواهيد به هواهاى نفسانى پليد خود برسيد؟ هرگز به آنها نمى رسيد. مى خواهيد همان طورى كه پدرانم را فريب داديد مرا نيز در چاه مكر و نيرنگ خود بيندازيد؟ هرگز، قسم به خداى شتران راهوارى كه آرام در مسير حج گام مى نهند به آرزوى خود نمى رسيد. ديروز پدرم و خانواده اش را كشتيد، هنوز اين داغ در دلم تازه است. هنوز از داغ هجرت رسول خدا و فراق پدرم و فرزندانش تمام وجودم آتشين است. هنوز بغض و اندوه دورى آنها برگلويم چنگ مى اندازد و غم و غصّه وجودم را پركرده است. دلم از دست شما دردمند است و قلبم شكسته.

من تنها از شما مى خواهم كه نه دست ارادت به سوى ما دراز كرده و نه چشم عنايت به زر و زور دشمنان ما بدوزيد. ما به همين راضى هستيم، آن چنان نباشيد كه يك روز وعده هزار بيعت يارى داده و روز ديگر خنجر خيانت شما پشت ما را نشانه رود.

مردم كه فكر مى كردند برادرم فريب حرف هاى آنها را خواهد خورد و پيشنهاد آنها را مى پذيرد از شنيدن حرف هايش سخت در فكر فرو رفته، شرمسار و خجل به هم مى نگريستند. گريه و ناله آنها كم شد. سربازان عبيدالله زمان را براى خارج كردن ما از بين جمعيت مناسب ديده، شتران


صفحه 72


را حركت دادند. حلقه جمعيت مردم همچون دانه هاى تسبيحى كه ريسمانش گسسته باشد از هم جدا شده هر كدام به سويى مى رفتند. همان مردمى كه چند لحظه پيش گريه كرده بر سر و صورت مى زدند و از برادرم مى خواستند جلودار آن ها در مقابل يزيد باشد، همان ها كه چند لحظه پيش قول دوستى و بيعت مى دادند حالا چون دانه هاى ريگ بيابان كه با وزش تند بادى به هوا برخاسته باشد هر كدام در كوچه اى و بعد در خانه اى مى خزيدند.

پدر جان!

حالا مى فهمم وقتى از مدينه مى خواستيم خارج شويم براى چه ابن عباس آمد و مانع تو شد و گفت هركجا مى روى به كوفه مرو، مردم كوفه و بىوفايى و عهد شكنى آنها را من خوب مى شناسم. مرگ بر شما اى مردم فريبكار و نيرنگ باز.

پدر جان!

كجايى؟ تو كه از كنارم دور مى شوى من هم نمى توانم حرف بزنم، تنها زمانى كه كنارم هستى احساس مى كنم كسى هست تا با او از دردهايم بگويم، همان دردهايى كه لحظه به لحظه اش را او مشاهده كرد. ديگر پشت سر، سياهى ديوار و درخت هاى كوفه هم پيدا نيست; گرچه رو سياهى مردم آن براى هميشه زمان در پيش چشم من است.

نمى دانم ما را به كجا مى برند، يكى مى گفت عبيدالله براى يزيد نامه


صفحه 73


نوشته و كلّ قضاياى كربلا و كوفه را مو به مو برايش بيان كرده و يزيد در جوابش از او خواسته سرها را باكاروان اسيران راهى شام كند.

كوفه گذشت با تمام رنج هايش،لحظاتى كه سختى و غربت بر چهره همه ما سايه غم انداخته بود، لحظاتى كه هرگز فراموش نخواهم كرد.

پدر جان!

تو آن لحظه رويت به سوى ما نبود تا ببينى كه ما را چگونه وارد  كردند. زمانى كه در كاخ عبيدالله سرت در طشتى رو به روى او گذاشته شده بود و عبيدالله به همه مردم اجازه داده بود كه وارد قصرش بشوند. آن بالا در طرف راست و چپِ عبيدالله، بزرگان كوفه با لباس هاى  فاخر و گران قيمت كنار هم ايستاده بودند. وقتى كه وارد شديم من پشت سر عمّه ام زينب بودم. او با آرامى بى توجه به آنها بدون اين كه نظر كسى به سويش جلب شود به كنارى رفت و زنان ديگر عمّه ام را چون نگين در ميان خود جاى داده و حصارى از عفاف بر حلقه نورانى حضورش زدند.

يكى از نگهبانان خانه اى كه ما را بعد از مجلس عبيدالله در آن ساكن كردند ـ همان خانه اى كه در نزديكى مسجد بزرگ كوفه بود ـ مى گفت: قبل از اين كه شما را وارد قصر كنند، عبيدالله با چوبى كه به دست داشت بر لب حسين مى زد و با خوشحالى مى گفت:

ـ حسين چه لب و دندان زيبايى داشت.


صفحه 74


يا ابا عبدالله!

خيلى زود پير شدى، عاشورا ما تو و خاندانت را كشتيم همان طورى كه پدرت خاندان ما را روز بدر هلاك كرد.

در اين هنگام، زيد بن ارقم كه از اصحاب پيامبر بود و حال پيرمردى از كار افتاده شده بود از جا برخاست در حالى كه مى گريست، فرياد خشم آلودش بر سر عبيدالله سايه نفرت انداخت:

ـ دست نگه دار، به خدايى كه جز او پروردگارى نيست بارها ديدم كه پيامبر اين لب ها را مى بوسيد. عبيدالله از خشم صورتش سرخ شد، رو به زيد كرد و نعره زد:

ـ واى بر تو، هميشه گريه كنى اى مرد، براى چه مى گريى؟ به خاطر پيروزيى كه خداوند به ما عنايت كرد. به خدا قسم كه اگر تو پيرمرد فرتوت و از كار افتاده اى نبودى و عقل از سرت نپريده بود دستور مى دادم گردنت را بزنند.

زيد برخاست و در حالى كه اشك از چشمانش جارى بود از قصر خارج شد و مى گفت:

ـ مردم! از امروز شما بندگان شيطانيد، پسر فاطمه را كشتيد و حكومت را به دستان پليد فرزند مرجانه سپرديد; به خدا قسم، خون خوبان شما به خاك هلاكت مى ريزد و غل بردگى برگردنِ بدان شما مى آويزد. از رحمت دور باد كسانى كه مثل شما به ذلّت و خوارى راضى شدند.


صفحه 75


وقتى كه ما وارد قصر شديم هنوز آثار آن خشم در صورت عبيدالله پيدا بود، در پى بهانه اى بود تا با آتش خشم خود هستى ما را بسوزاند. در سوز و گداز بود امّا به روى خود نمى آورد و بى اعتنايى عمّه ام به حضور پركبكبه و از خود راضى او هنگام ورود، خشمش را دو چندان كرد. رو به عمّه ام زينب كرد و گفت:

ـ اين زن كه بود؟

يكى از زنان پاسخ داد:

ـ زينب دختر على.

انگار كه دنيايى را به عبيدالله بخشيده باشند، دستى به ريش هاى نامرتّب و در هم خود كشيد و با خنده هاى معنا دار گفت:

ـ شكر خدا را كه شما را رسوا كرد، خاندان شما را كشت و دروغتان را ثابت كرد.

زينب با شرم و عفاف خود و با متانت جواب داد:

ـ شكر خدا را كه با وجود مبارك محمّد به ما بزرگى بخشيد و ما را از گناه و لغزش پاك و طاهر ساخت. به درستى كه فاسق رسوا مى شود و انسان فاجر دروغ مى گويد و ما هيچ كدام از اين دو نيستيم.

ـ ديدى خدا با برادر و خاندانت چه كرد؟

با شنيدن اين جمله عمّه ام كمى متأثّر شد، امّا وقار او چون خورشيدى چشم ديگران را از ديدن غم او كور كرده بود;


صفحه 76


ـ جز زيبايى و خوبى من از خداوند چيزى نديدم. خداوند شهادت را براى آنها تعيين كرده بود و آنها گروهى بودند كه گردن به تقدير الهى نهاده به سوى سرنوشت خود بار بستند. امّا يك روز خداوند بين تو و آنها در يك جا جمع مى كند و آنها شكايت كرده و آنوقت خواهى ديد كه پيروز كيست; اى پسر مرجانه، مادرت در عزاى مرگت اشك ماتم بريزد.

از شنيدن اين حرفِ عمّه ام، عبيدالله برآشفت از روى تختش برخاست و دست به شمشير خود برد، انگار مى خواست عمّه ام را ... زبانم لال چه مى گويم، مردى از بزرگان كوفه(1) نيز همين فكر را كرد، رو به عبيدالله گفت:

ـ يا امير، او زن است و زنان را به خاطر گفتارشان نبايد سرزنش كرد.

عبيدالله كه انگار آبروى رفته خود را كمى باز يافته باشد خواست اين حقارت را با نيش و زخم زبان جبران كند، پس رو به عمّه ام كرد و گفت:

ـ برادر و خاندانت از فرمان من سرپيچى كرده راه طغيان در پيش گرفتند، و خداوند قلب مرا با كشته شدن آنها شاد كرد.

ـ به جان خودم سوگند كه تو پيران ما را كشتى. چون درخت تناورى بوديم كه ريشه آن را كندى و شاخه هاى آن را بريدى، اگر با اين شاد مى شوى، خُب، شاد شدى، ديگر با ما چه كار دارى؟

عبيدالله ديگر تاب پاسخ گفتن به عمّه ام را نداشت، هرچه مى گفت جواب محكمى چون مشت بر حيثيت او فرود مى آمد و او خوارتر مى شد.


ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 . عمرو بن حُرَيث.


صفحه 77


در آخر خواست دل ها را با نشان دادن شخصيتى با كرامت از خود به دست آورد:

ـ اين زن شاعر و نثرپرداز است، به جان خودم پدرش نيز اين چنين بود.

ـ اى پسر زياد! زن را چه كار به نثرپردازى.

سنگينى نگاه مردم را به روى خودم احساس مى كردم، همه به ما نگاه مى كردند تا ببينند عمّه ام چه مى گويد و چه مى كند، سرم را از خجالت به زير انداخته بودم. كنارم فاطمه بود، او هم ناراحت بود و خسته. در اين فكر بودم كه آخر چه خواهد شد و عبيدالله چه دستورى درباره ما مى دهد كه باز صدايش بلند شد:

ـ آن مرد كيست؟

اين حرف را وقتى زد كه نگاهش بر چهره برادرم على سايه تعجب انداخته بود.

ـ او على پسر حسين است.

تعجّب عبيدالله بيشتر شد.

ـ مگر خداوند على پسر حسين را نكشته است.

على كه انگار نه زخم مصيبتى بر قلبش نشسته باشد و نه گرد خستگى راه و سنگينى غل و زنجير بر چهره اش باشد رو به عبيدالله گفت:


صفحه 78


ـ من برادر ديگرى داشتم كه او هم على بود و سربازان تو او را كشتند.

ـ نخير، خداوند او را كشت.

ـ خداوند جان ها را هنگام مرگ مى گيرد و همچنين روح كسانى را كه هنوز نمرده اند امّا در بستر خواب هستند(1).

عبيدالله انگار تازه يادش آمده بود كه پدرم به خاطر علاقه اى كه به نام على داشت نام همه پسران خود را على مى نهاد تا كامش به تكرار نام على شيرين شود، از طرفى ديگر جواب برادرم او را سخت ناراحت كرده بود;

ـ تو جرأت جواب دادن به من را دارى؟ اين جوان را ببريد و گردنش را بزنيد.

با شنيدن اين حرف، جلوى چشمم سياهى رفت و دنيا برايم به اندازه يك غروب خونين، تنگ و دلگير شد. بغض گلويم را گرفت و اشك از چشمانم جارى شد. نمى دانستم چه كنم، اگر على را ... عمّه ام نزديك على رفت و رو به عبيدالله باخشم فرياد زد:

ـ ابن زياد!

هرچه خون خانواده ما را ريختى بس است، يك نفر را هم نمى خواهى از ما زنده بگذارى؟ اگر مى خواهى او را بكشى ابتدا مرا بكش


ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 . اللهُ يَتَوَفَّى الأنفُسَ حينَ موتِها والتِى لَم تَمُتْ فِى مَنامِها «زمر (39) آيه 42».


صفحه 79


سپس او را.

عبيدالله كه حاضر بود براى يك لحظه بيشتر زيستن تمام دودمان خود را به خاكستر تباهى بنشاند و براى ساعتى بيشتر حكومت كردن گردن تمام نزديكان خود را بزند، از ديدن اين صحنه وجودش سراسر تعجّب شده بود. دست بر سرش گرفت و گفت:

ـ واى ... واى ... اين چه رحم و عطوفتى است كه بين شماست؟

على عمّه ام را آرام كرد و با نگاهى تمام صبر را به چشمان او پل زد;

ـ عمّه جان! آرام باش تا با او حرف بزنم.

بعد رو به عبيدالله كرد و در چرخشى كه به جاى مهر و عطوفت چشمانش پر از خشم و نفرت شد، به او گفت:

ـ مرا به كشتن تهديد مى كنى؟ مگر نمى دانى كه كشته شدن عادت ماست و شهادت در راه خدا مايه كرامت و سرفرازى ما.

عبيدالله ديگر حرفى براى گفتن نداشت. تمام حقارت به يكباره كاخ كبر و غرور را بر سرش خراب كرد. چون موجودى زبون و شكست خورده بر تختش تكيه داده بود و از خشم قرار نداشت. زير لب به نزديكان خود گفت:

ـ اين اسرا را به خانه نزديك مسجد بزرگ ببريد و محصورشان كنيد. سر حسين را در كوچه ها و محلات و بازار كوفه بگردانيد و به همه مژده فتح و پيروزى بدهيد.


صفحه 80


فتح و پيروزى؟! كدام فتح؟ من با تمام كوچكى ام مى فهميدم كه چگونه از نگاه كردن به چشمان برادرم على هراس دارد و حيثيت بر باد رفته اش تاب تحمّل طوفان كلام عمّه ام را در خود نمى بيند.

پدر جان تو آن جا بودى و ديدى كه اگرچه اشك از چشمانم جارى بود، نگذاشتم صداى گريه ام را كسى بشنود، نگذاشتم كسى لرزش شانه هايم را ببيند. درست است كه من پنج سال بيشتر ندارم، امّا بايد با صبورى و متانت به آن مردم بىوفا نشان مى دادم كه پدر من مرد صبورى چون تو بود. بايد به آنها مى فهماندم كربلا و تمام حوادث آن را ديده ام و سينه پر درد و قلبى پر غصّه امّا روحى بزرگ و صبور دارم.

بايد به آنها نشان مى دادم سكينه دختر حسين هستم...  .


صفحه 83


سلام بر عشق

هميشه زندگى من در تنهايى بوده است;

در حياط خلوت خانه ساكت دلم، نشستن و با خدا حرف زدن،زيبايى دلنشينى براى من داشته است. نه اين كه از ديگران بگريزم و از جمع بيزار و منزوى باشم، نه، اما با خود بودن و در سايه آرام بخش ياد خدا، و كمى آن طرف تر از حضور غفلت آور ديگران زيستن، زندگى من است.

و الآن در اين كوهستان كه سر به بام آسمان گذاشته، و بر طاق فلك بوسه سرافرازى زده، زندگى شيرينى دارم; اگر قبل از اين تنها با خدا حرف مى زدم، اما هم اكنون با رؤياى دلنشين تو لحظات را به دره نيستى سپردن و با خيال تو سخن گفتن، گوشه اى از گوشه نشينى من است. حرف زدن با تو همان حلاوت و دلربايى حرف زدن با خدا را دارد.


صفحه 84


در خواب و بيدارى نام تو ورد زبان من است.

تو خداى سرزمين قلب من هستى كه يكشبه تمام هستى مرا به پاى خود ريختى. تو تنها معشوق سراسر زندگى من هستى كه بال هاى پروازم را به آتش فروزان عشقت سوزاندى... من بت پرست نيستم، تو را هم خدا نمى دانم، اما گمان نمى كنم از خدا هم جدا باشى. تو نور خدا در ظلمت شب گمراهى من بودى، شبى به پهناى تمام هستى گمراهان، و نورى به بلنداى خدا و به ارتفاع پرواز. شبى كه بعد از عمرى در حصار قفس زيستن، آخر به پرواز درآمدم و آزادى را به پر و بال خود نشاندم، يعنى نشاندى. شبى كه هرگز فراموش نخواهم كرد و چگونه از ياد ببرم؟ از ابتداى غروب آن شب قلبم در سينه سنگينى مى كرد، دلم چون مرغى سركنده بال و پر مى زد، آرامش نداشتم، چون آتشى كه گذشتِ روزگار خاكستر بر آن نشانده باشد به انتظار نوازش نسيمى بودم كه آخر هم آن نسيم از مشرق نگاهت وزيد...  .

آنها كه به كنار دير رسيدند، سر و صدايشان مرا بيرون كشاند. تعداد زيادى مسافر بودند كه انگار راهى طولانى پيموده بودند، با سر و روى خاكى كه غبار سفرى دراز را به همراه داشت. قصد اتراق در دير داشتند. آب به سر و صورت زده، به تيمار اسبان خود مشغول شدند.

از اول كه آنها را ديدم احساس عجيبى وجودم را پركرد; نه نفرت بود، نه ترس، و هردو بود. نه هيجان بود و نه دلهره، و هر دو بود; تا اين كه درِ صندوق را گشودند و سرت را بيرون آورده و بر نيزه زدند.


صفحه 85


اولين بار بود كه مى ديدمت و چه زيبا و آسمانى بودى. نگاه اول كه بر زلال چشمانت انداختم با تمام شور و عشق بر دلم خيمه عطوفت زدى. در دلم غوغايى به پا شد. انگار سال ها در انتظار ميهمانى بودم و بعد از شب هاى طاقت فرساى هجران و روزهاى زجر آور انتظار، آن ميهمان رسيده است و آن ميهمان تو بودى، تو بودى كه با نگاهت مرا به سوى خود خواندى.

آنها آتش افروختند و به عيش و نوش ـ غافل از آنچه گذشت و آنچه در پيش است ـ پرداختند. من از كنار پنجره اتاقِ سال هاى دورى ات به آنها مى نگريستم، البته آنها بهانه بودند و تو بهاى اشك هايى كه مى ريختم.

ناگهان دستى كه انگار از آستين آسمان بيرون آمده باشد، بر سياهى ديوار نوشت:

ـ آيا مردمى كه حسين را كشتند آرزوى شفاعت جدّش را در سر مى پرورانند.(1)

يكى از آن گروه برخاست تا دست را بگيرد اما دست غيب شد و چون نورى به آسمان بازگشت. گويى اتفاقى نيفتاده، آنها باز سرمست و غافل به شادى پرداختند كه دوباره آن دست آسمانى پديدار شد و اين بار نوشت:

ـ نه به خدا قسم آنها شفاعت كننده اى ندارند، و روز قيامت عذابى


ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 .       أترجو أمّة قتلت حسيناً *** شفاعةَ جدّه يوم الحساب


صفحه 86


سخت گريبانگير آنهاست.(1)

چند نفر عصبانى و غضبناك برخاستند كه آن دست و صاحب آن را بيابند كه باز با ناپديد شدن آن دست، شكست خورده و خشمگين برگشتند. شايد دلهره دل آنها را پركرده بود اما مى خواستند خود را بى خيال و آسوده خاطر نشان دهند كه باز آن دست بر ديوار نوشت:

ـ حسين را با حكم ظالمانه كه مخالف قرآن بود كشتند.(2)

ديگر نمى توانستند شادى كنند. هركدام به ديگرى نگاه مى كرد و از ترس هيچ كدام حرفى براى گفتن نداشت. چند نفر با ترس به طرف سر تو رفتند، آن را برداشته و داخل صندوق جاى دادند و بعد آرام هركدام گوشه اى خزيده، از نگاهم گم شدند.

آن ها رفتند و من از دريچه پنجره به آن صندوق مى نگريستم و مى گريستم. نمى دانم اين همه عشق و علاقه از كجا در دل من پيدا شده بود. تو كنار من بودى و من نمى توانستم تو را ببينم ...  . شب مى گذشت و من همان طور در تاريكى شب تنها و عاشق به صندوق خيره بودم ...  . ناگهان صدايى بلند شد، نه، صداهايى به گوش رسيد.

ـ سبحان الله ... لااله الاالله ...

صداهايى ملكوتى كه ذكر خداوند مى گفتند و او را به بزرگى ياد مى كردند. نمى دانم در و ديوار بود يا صداى تسبيح ملائكه. برايم


ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 .     فلا والله ليس لهم شفيع *** وهم يوم القيامة في العذاب

2 .     وقد قتلوا الحسين بحكم جور *** مخالف حكم حكم الكتاب


صفحه 87


تعجّب آور بود. اما تعجّبم زمانى زياد شد كه ديدم نورى زلال تر و روشن تر از نور خورشيد از آن صندوق به آسمان مى رود. گويى مى ديدم كه ملائكه گروه، گروه از آسمان بر زمين نازل شده و بوسه تبرّك بر حضور نورانى تو مى زدند و مى گفتند:

ـ سلام بر تو اى پسر رسول خدا. سلام بر تو يا ابا عبدالله، سلام و درود خدا بر تو باد.

ديگر نمى توانستم خودم را كنترل كنم، ديگر دست خودم نبود، از اتاقم بيرون آمدم، صداى گريه ام چند نفر از آن سربازان را بيدار كرد، از گريه و ناله من متعجّب و حيران بودند و از اين كه آنها را از خواب بيدار كرده بودم عصبانى. بر سرم فرياد زدند:

ـ نصفه شب چه مى خواهى؟ مگر ديوانه شده اى مرد؟

ـ بگوييد بدانم شما كه هستيد و به كجا مى رويد؟

ـ ما سربازان عبيدالله بن زياد حاكم كوفه هستيم و به سوى شام مى رويم.

بايد مطلب اصلى را مى پرسيدم، بايد مى فهميدم تو كيستى كه با دلم چنين كردى، به آنها گفتم:

ـ اين سر كه در اين صندوق است سرِ كيست؟

كم كم داشتند مى فهميدند چرا گريان و نالان آنها را از خواب بيدار كرده ام آنها تو را خوب مى شناختند و مى دانستند با دل هر كسى كه بخواهى چنين مى كنى; و من چگونه از تو تشكر كنم كه خواستى مرا نيز


صفحه 88


با نوازش عشقت آسمانى كنى. آنها با تأنّى و ترديد به من گفتند:

ـ اين سر حسين پسر على بن ابى طالب و پسر فاطمه دختر رسول خداست.

چه مى شنيدم؟

باور كردنى نبود. آنها پسر پيامبر خود را كشته بودند؟ و اگر كس ديگر كشته است پس چرا آنها شادى مى كنند؟ يعنى تو كه يكباره، مرا عاشق و شيداى خود كردى پسر پيامبر خدا بودى؟ نمى توانستم باور كنم.

يك عمر خدا را عبادت كرده، با او سخن گفتم، اما عبادت برايم شيرين نبود، عاشقانه نبود، بنده بودم اما بنده عاشقى نبودم; و چه سخت است بدون عشق زيستن، و اين سختى را تا انسان عاشق نشود نمى فهمد، و تو مرا عاشق و دلباخته خود كردى، به عبادت و بندگى من رنگ ديگرى بخشيدى. آتشى در دلم افروختى كه تمام هستى زمينى ام را به خاكستر نشاند، خاكسترى كه بر چهره آسمان پاشيده شد و مرا به هفت آسمان رساند ... و اين مردم چه انسان هاى بدبخت و زبونى بودند، چه بى ثمر زندگى مى كردند و چه خوار و حقير نفس مى كشيدند. به آنها گفتم:

ـ واى بر شما. اين سرِ پسرِ دختر پيامبر شماست؟ چه مردم پست و خيانت پيشه اى هستيد ...  .

اگر حضرت مسيح، پيامبر ما، پسرى داشت خاك پايش را به چشم مى كشيديم.


صفحه 89


حرف هاى زيادى براى گفتن با تو داشتم، درد دل هاى زيادى را بايد به تو مى گفتم; اما در ميان آن همه نامحرم و انسان هاى دنيايى چگونه با تو حرف بزنم؟ بايد جايى خلوت تنها من باشم و تو. اگر پيش من مى آمدى...  .

ـ اى سربازان عبيدالله!

از شما مى خواهم اجازه بدهيد اين سر امشب نزد من باشد. صبح كه عزم حركت كرديد به شما مى سپارم.

بزرگ آنها رو به من كرد و گفت:

ـ در مقابل چه مى دهى؟

ديدن آن چهره هاى دنيايى و پول پرست ديگر برايم تهوّع آور بود;

ـ شما چه مى خواهيد؟

ـ ده هزار درهم.

در مقابل اين كه يك شب با من باشى از من ده هزار درهم مى خواستند و نمى دانستند براى يك لحظه با تو بودن، تمام دنيا و آخرت خود را نيز مى دهم. دنيا و آخرت را بدون تو براى چه بخواهم؟ دنياى عاشق، بدون معشوق بى معناترين دنياست و تمام آخرت من نگاه مهربان تو بود.

مبلغ را به آنها دادم و آنها چون حيوانات غافل و شكم پرست به گوشه اى رفتند و خوابيدند و بعد از آن من بودم و تو و اتاقى كه در آن


صفحه 90


هيچ كس ديگر جز خداى من و تو نبود; خداى عشق كه زيباترين خداست، خدايى كه تو را براى من فرستاد; خدايى كه دل مرا به خاك پاى تو جلا داد و مرغ پرشكسته روحم را به خانه نگاه تو پر داد. خدايى كه تو را آفريد تا عاشقان دلسوخته، در تمام زمان به بوى خانه تو به سوى خدا راه هدايت بپيمايند. خدايى كه كوچك و بزرگ را ارادتمند كرامت دستان تو كرد. خدايى كه بعد از عمرى انتظار تو را به من رساند...  .

تو را به من رساند كه در اين دير مناجاتِ سال هاى تنهايى من، براى لحظاتى تو باشى و من، و در اين لحظات، تمام دنيا و آخرت من وامدار عشق نامدار تو باشد.

انگار غبار سفر بر سر و روى تو هم نشسته بود; بايد سرت را با گلاب مى شستم و با مشك و كافور خوشبو مى كردم. چه لحظات زيبايى بود زمانى كه دستان لرزان من در كوچه هاى موى تو گم مى شد. دستم بر سلسله موى تو بود و دلم حيران و سرگردانِ گوشه چشمت به دنبال خدا مى گشت.

اشك نبود كه از چشمان من بر زمين مى ريخت، قطرات خجلت زده فرات بود كه از چشم عاشقانت جارى است و آن گاه كه بر سايه روشن دل آنها مى تابى به پاى ياد تو سجده كرده و زار مى زدند.

مى توانستى آن شب قبل از اين كه خلوت اتاق را لبريز از عطر ياس خودت كنى چشمان مرا به دستان غافل خواب مى سپردى و من


صفحه 91


نمى ديدم كه هزار خورشيد در شعاع نورت از فيض نور افشانى سرشارند ... اما من تو را مى خواستم، سال هاى سال بود; و تو مرا مى خواستى بيشتر از آنچه فكر كنم. مى دانستم آخر مى آيى اما فكر نمى كردم وقتى بر انتظار نگاهم گام مى گذارى دستان افسوس مرا به خاك حرمت پيوند مى زنى. من چگونه تاب آورم خجالتِ اين كه در كربلا نبودم تا جانم به خاك پايت بوسه ارادت بزند؟ چگونه تلخى زندگى را تحمّل كنم كه من هستم و تو نيستى؟ بهتر بگويم تو هستى و من در تار و پود زندگى فراموش شده ام.

سخن گفتن با تو دلنشين و رؤيايى بود و گريستن مقابل سرت، درمان دردهاى كهنه و گشايش عقده هاى ديرينه من بود. اما زمان مى گذشت و خورشيد بى صبرانه دست نورانى خود را كم كم بر آسمان دير دراز مى كرد تا در افق نگاهت بنشيند.

آخرين حرف هايم را مى بايست با تو مى زدم و مى گفتم كه در حضورت مسلمان شدن آرزويى است كه رسيدن به آن آخرين آرزوى من است. بايد به تو مى گفتم مسيحى ماندن من تا به حال بهانه اى بود تا اين كه خود تو به سوى من بيايى و مرا دعوت به اسلام كنى. بهانه اى بود براى ديدن تو. سال هاى سال مسيحى ماندم تا به سراغم بيايى و دست هدايتت را به سر شوريده و بى سامان بكشى.

بايد در مقابل تو سر به زير مى انداختم و باصورتى خيس از اشك مناجات عاشقانه ات مى گفتم:


صفحه 92


ـ شهادت مى دهم كه خدايى جز الله نيست و شريكى ندارد و گواهى  مى دهم كه محمد پيامبر و رسول خداست و على، ولى و حجت  اوست.

اگرچه سخت بود و جرأت مى خواست امّا بالأخره گفتم و تو با نگاهى مهربان بر هستى من پذيرفتى. كاش قبل از اين كه به سوى كوفه بروى، گذرى بر دير من مى كردى و مرا با خود مى بردى; آنوقت مى ديدى چگونه عاشقانه پاى در ركاب جانبازى، سر به زير سم اسبت مى گذاشتم، مى ديدى چگونه مشك بر دوش، آب حيات به كام عاشقانت مى ريختم.

صبح شد. سربازان عبيدالله از خواب برخاستند و سوار بر اسب آماده رفتن شدند; امّا قبل از هر حركتى سراغ من آمدند، يعنى به دنبال تو آمدند. آمدند تا معشوق را از عاشق بستانند. آمدند تا هستى مرا از من باز گيرند. آمدند تا خورشيد روى تو را در شب دستان خود گم كنند. چه  خيالى!

آمدند و مرا از من باز ستاندند و رفتند و باز شوريدگى و پريشان حالى من آغاز شد; آغاز عاشقى من كه عشق ميوه نهالِ هجران است و عاشقى گلِ شاخسار فراق.

ديگر آن دير، آن سنگ و كلوخ، براى من قابل تحمّل نبود. روبه كوهستان نهادم... و همين جا كه الآن هستم بار اقامت بر دستان كوه افكندم، دور از همه و فارغ از هر فكرى به جز ياد تو.


صفحه 93


مى خواستم تنها به تو فكر كنم. به چشمان زلالت كه نور در آن موج  مى زد خيره بمانم و تمام زندگى را از خطوط روشن پيشانى ات بخوانم.

من به تمام هستى رسيده بودم در مقابل ده هزار درهم; ده هزار درهمى كه وقتى سربازان كوفه بعد از دور شدن از دير خواستند بين خود تقسيم كنند و هر كسى سهمى برگيرد، ديدند همه تبديل به سنگريزه هايى شده كه بر بعضى از آنها نوشته:

كسانى كه ظلم را پيشه خود ساختند به زودى خواهند فهميد كه به چه روى، روزگار بر آنها برگردد و منقلب مى شوند.(1)

و بر بعض ديگر حك شده است:

خدا را از آنچه ستمكاران مى كنند غافل مپندار.(2)

ـ ...  .

تو رفتى و من ماندم عاشق و شوريده...  .

سلام بر آن شب مبارك كه به پرواز دادن بال هاى خسته من آمدى،

سلام بر آن سر مبارك و آسمانى ات.

سلام بر تو،

سلام بر عشق.


ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 . وَ سَيَعْلَمُ الَّذينَ ظَلَمُوا أىَّ مُنْقَلَب يَنْقَلِبوُن «شعراء (26) آيه 227».

2 . ولا تَحْسَبَنَّ اللهُ غافلا عَمّا يَعمَلُ الظّالِمونَ «ابراهيم (14) آيه 42».


صفحه 97


... با من حرف بزن

پشت روزها و شب هاى مظلوميتت نشسته ام به انتظار اين كه حرف هايت را بشنوم. آمده ام به درگاه تو تا خاك گام هاى عنايت تو را به چشم بكشم. آمده ام تا بعد از چهارده قرن غربت، حكايت غريبى ات را برايم روايت كنى. مى دانم نه تو توان بيانش را بتمامه دارى و نه من شكيبايى شنيدنش را.

تو بر افلاك نشسته اى و حاملان عرش الهى قمريان شاخسار رحمت تواند!

و من بر خاك زانوان غم در آغوش به سوگ جراحت سرزمين كربلا نشسته ام.


صفحه 98


انتظار شنيدن صداى تو را ندارم، امّا خوب مى دانم اگر بخواهى تك تك كلماتت كه از فراز سنگين و پرغصه اى از تاريخ حكايت مى كند بر قلب من حك مى شود.

بيا و در اين تاريكى شب كه ياد تو، پدر و برادرانت و تمام شهداى كربلا بر قلب من خيمه عشق زده است با من سخن بگو.

تو خوب مى بينى كه عقده اى به سنگينى صبح تا شام عاشورا بر گلويم فشار مى آورد و دردى به وسعت تمام جنايات عبيدالله و لشكريان او بر سينه ام چنگ انداخته و نيزه اى كه عاشورا بر بدن پدرت زدند بر حنجره ام گذاشته شده و گذشت لحظات را برايم دشوار كرده است; به دشوارى آخرين دقايق زندگى يك انسان.

تو بهتر از من مى دانى كه اين اشك نيست كه از چشمان من جارى است، بلكه قطرات آبى است كه عباس براى تو و ديگر ياوران كوچك برادرش حسين مى آورد و در بين راه از چشمان تيرخورده مشك جارى شد و امشب بر پهنه صورت من، خشكى كام شما را فرياد مى زند.

و اين هق هق پس از يك گريه نيست كه شانه هاى مرا مى لرزاند، بلكه پس لرزه هاى فرياد «هل مِن ناصر يَنْصُرُنى» است كه زمين و آسمان تمام تاريخ را لرزاند. زلزله اى بود در رگه هاى عميق زمين و زمان براى تمام تاريخ و تاريخ نگاران.

تو مرا به اين جا كشاندى; غربت و مظلوميت تو بود كه قلم به دست


صفحه 99


من سپرد تا گوشه اى از آنچه گذشت را از زبان شاهدان آن سختى هايت باز گويم.

چه رنج آور بود وقتى مى ديدم كه شيعيان هم تو را كمتر مى شناسند. نمى دانند خطبه تو، در و ديوار كوفه را در گريه و عزا لرزاند و مرد و زن را به ماتم نشاند.

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation