بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب وضوی پیامبر,   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     fehrest - وضوى پيامبر
     wozu_f01 - وضوى پيامبر
     wozu_f02 - وضوى پيامبر
     wozu_f03 - وضوى پيامبر
     wozu_f04 - وضوى پيامبر
     wozu_f05 - وضوى پيامبر
     wozu_f06 - وضوى پيامبر
     wozu_f07 - وضوى پيامبر
     wozu_f08 - وضوى پيامبر
     wozu_f09 - وضوى پيامبر
     wozu_f10 - وضوى پيامبر
     wozu_f11 - وضوى پيامبر
     wozu_f12 - وضوى پيامبر
     wozu_f13 - وضوى پيامبر
     wozu_f14 - وضوى پيامبر
     wozu_f15 - وضوى پيامبر
     wozu_f16 - وضوى پيامبر
     wozu_f18 - وضوى پيامبر
     wozu_f19 - وضوى پيامبر
     wozu_f20 - وضوى پيامبر
 

 

 
 

اما اين شيوه ها هيچ براى منصور سودمند نمى افتاد و بهره نمى داد, چه , امام صادق (ع ) مى ديد كه چـگونه منصور احكام دين را به بازى گرفته و چه سان همانندامويان دين را پلى براى رسيدن به دنياى خويش قرار داده است پس چگونه مى تواند باچنين كسى همكارى و همراهى كند؟ از آن سـوى , هنگامى كه بويژه پس از كشته شدن نفس زكيه , براى منصور روشن شد كه نمى تواند امـام را بـه هـمـكارى با خود وادارد و علويان را به لحاظ فكرى و سياسى به اردوى خويش كشاند سياست خود را تغيير داد و فريبكارى و خشونت را به عنوان دوركن سياستش به كار بست .
منصور پس از درهم كوبيدن قيام نفس زكيه در مدينه و قيام ابراهيم در بصره سياست سختگيرى و سركوب علويان را شدت بخشيد.
او بنى هاشم را در ربذه گردآورد, به زنجيرشان بست و بر آنان تـازيـانـه نواخت تا جايى كه خون و پوستشان به هم آميخت .
آنگاه آنها را سوار بر خشن ترين مركب روانه عراق كرد و به كوفه برد و در اين شهر آنان را به زندان تاريكى افكند كه هيچ شب و روزش از هـم بـاز شـنـاخـتـه نـمى شد وتنها به وسيله جزء قرآنهايى كه على بن حسن بن حسن بن حسن مـى خواند امكان تشخيص وقت وجود داشت ((642)) او پاسبانانى بى رحم و بدور از عاطفه انسانى آنجاگماشت تا به فرموده او آنان را شكنجه كنند.
وى همچنين دستور داده بود پيكر مردگان در هـمـان زنـدان و در مـيان زندگان واگذاشته شود, تا جايى كه بوى مردگان زندگان را به رنج افكنده بود و يك به يك در كنار ديگر برادران خويش به خاك مى افتادند ومى مردند.
هـنـگـامـى كـه ابراهيم بن عبداللّه كشته شد سر او را با ربيع نزد پدرش كه در زندان بودفرستاد.
هـنـگامى كه ربيع به زندان وارد شد عبداللّه نماز مى خواند, فرزند ديگرش ادريس به او گفت :اى ابومحمد, نمازت را بشتاب بخوان .
عبداللّه نمازش را به پايان برد وآنگاه سر پسر را برداشته گفت : اى ابـوالـقـاسـم , مـقـدمت گرامى باد, به خداوند سوگند تو ازآنها بودى كه خداوند درباره شان فـرمـوده اسـت : آنان كه به پيمان خدا وفا مى كنند و هيچ پيمان نمى شكنند, و كسانى كه با آنچه خدا به پيوند داشتن با آن فرمان داده است پيونددارند ((643)) .
ربيع از او پرسيد: ابوالقاسم خود چگونه كسى بود؟ گفت : آن سان كه شاعر گفته است : جـوانمرد كه شمشيرش او را در برابر خوارى و زبونى پاسدارى مى كرد و همين اورا بسنده بود كه از گـنـاهان حذر كند.
سپس رو به ربيع گفت : به پيشوايت بگو اين چند روزبر ما هم بگذرد و در قيامت يكديگر را ديدار كنيم .
آنـان در آن زنـدان تـاريـك ماندند و شب و روز را به وسيله مقدار قرآنى كه مى خواندند از هم باز مـى شـنـاخـتـند.
سرانجام منصور دستور داد زندان را بر سر آنها كه دربند و زنجير بودند و حتى دسـتـهاى برخى به ديوار ميخكوب شده بود ((644)) خراب كنندتا درد مرگ را در همان حال كه در بند و زنجيرند بچشند.
مـورخـان , و از آن جـمـلـه طـبـرى , آورده اند كه منصور هنگامى كه آهنگ حج كرد ريطه دختر ابـوالـعـبـاس و همسر مهدى را ـ كه خود در رى بود ـ به حضور خواست وسفارشهايى به او كرد و كـليدهاى خزينه ها را نيز بدو سپرد تا به مهدى بسپارد.
چون مهدى به بغداد آمد آن زن كليدها را بـه او داد و به وى گفت منصور از او پيمان ستانده است كه هيچ كس تا خبر مرگ منصور نرسيده حـق باز كردن درها را ندارد.
هنگامى كه خبر مرگ منصور به مهدى رسيد و وى عهده دار خلافت شـد بـه هـمراه ريطه درها راگشود و در آنجا زندانى بزرگ يافت كه گروهى از كشتگان آل ابى طـالب در آن قرارداشتند و در گوش هر كدام رقعه اى آويخته كه در آن نسب آنان نوشته بود.
در مـيـان ايـن گروه كودكان , جوانان و پيران بودند و چون مهدى اين صحنه را ديد ترسيد و فرمان دادگودالى كندند و مردگان را در آن دفن كردند و بر آن سكويى ساختند.
عباسيان بدين شيوه مى خواستند بر علويان سيطره فكرى و سياسى بيابند.
اين در حالى بود كه شيعيان براى حكمران هيچ بهايى قائل نبودند, چرا كه مى دانستند حكمران به حـكـم شـرع و آيـيـن پـايبند نيست , از ستم دست نمى شويد و ازحرام خداوند دست و دامن پاك نـمـى دارد.
از ديـگـر سـوى , آنـان بر اين عقيده بودند كه اهل بيت به حكومت سزاوارترند, رسول خـدا(ص ) بـراى زمـامـدارى آنـان وصيت كرده , و آنان دعوت كنندگان مردم به فرمان خدا و از آنهايند كه در راه خدا از سرزنش هيچ ملامتگرى انديشه و اندوه ندارند.
ايـن وضـع و اين باور خليفه را خوشايند نمى افتاد, زيرا او علويان را در جايگاه دشمنانى مى ديد كه هيچ نرمش و سازش نمى كنند و هيچ تهديد و ارعاب در آنان كارگرنمى افتد.
خليفه اين گروه را رافـضيانى مى دانست كه بايد كيفرشان داد, چرا كه از ديدگاه خليفه روى برتافتن از خواسته هاى حـكـمـران رفض و رد كردن بود و اين نيز برابر نهاده شكنجه ديدن و به زندقه و بيرون شدن از دين متهم گشتن ! حـكـومـت عباسى تنها به سياست مقدم داشتن خليفه اول و دوم و بيرون راندن على (ع ) از رديف خلفاى راشدين بسنده نكرد, بلكه از اين نيز فراتر رفت و دست به كارتهمت زدن به امام صادق (ع ) و طـرح ايـن ادعـا شـد كـه او مى گويد خدا يا پيامبر است و ياوحى بر او نازل مى شود.
اين تهمت هـنـگـامـى به امام زده شد كه از جذب او به دربار خودو از خدشه وارد كردن در افكار و عقايد او نوميد شدند.
اين تهمت همچنين يكى ازسنگين ترين دشواريهايى بود كه امام صادق (ع )با آن رو در رو شـد, چـه , بـرخـى ازساده انگاران و ساده باوران اين شايعه ها و تهمت ها را باور مى كردند.
بويژه هـنگامى كه آن خويهاى بلند و برجسته و آن كرامتهاى قدسى و آن علم و فقاهت گسترده را نزد امام مى ديدند و در كنار آن هم كسانى چون صائد هندى , محمد بن مقلاس , وهب بن وهب قاضى , مـغيرة بن سعيد, سالم بن ابى حفصه عجلى و ديگران احاديث آكنده از غلودرباره امامان در ميان مردم مى پراكندند.
امـا امـام (ع ) ايـن غـاليان را دروغگو خواند و قاعده اى عمومى براى اصحابش نهاد وفرمود: هيچ حـديثى درباره ما نپذيريد مگر آنچه با قرآن و سنت موافق است يا شاهدى از احاديث گذشته ما بر آن مى يابيد, كه مغيرة بن سعيد ـ كه خدا او را لعنت كناد ـ دركتابهاى اصحاب پدرم احاديثى جاى داده كـه او هـيـچ آنها را نفرموده است .
از خدا پرواكنيد و آنچه را با كلام پروردگارمان و با سنت پيامبرمان مخالف است نپذيريد.
امـامان (ع ) با چنين توصيه هايى مى كوشيدند تهمت را از خود دور سازند و ساده باوران را در برابر شايعه هاى سياستمداران و نيز نيرنگ بازان بيدارى و آگاهى دهند.
بـه هر روى , از حركت علمى دوران عباسى و از اين مى گفتيم كه خلفاى اين خاندان براى جذب فقيهان به لحاظ فكرى و سياسى مى كوشيدند.
آنان به رغم همه تلاش وكوشش خود در جذب امام جـعـفـر صـادق (ع ) و امـام ابـوحنيفه توفيقى به دست نياوردند,گرچه توانستند امام مالك را به هـمـكـارى بـا خـود و به درآمدن به سلك حكومتيان وادارند.
او پس از سركوب قيام نفس زكيه و ابراهيم به دست منصور عباسى بنابردرخواست او موطاء را تدوين كرد.
او پيش از آن كه مورد توجه حـكومت قرار گيرد چندان پايگاه و منزلتى نداشت , چونان كه پدرش انس بن مالك بن ابى عاص نـيـز نـه در مـيـان عـالـمـان شناخته شده بود و نه تاريخ چيزى از زندگى و درگذشت او براى آيـنـدگان به سينه خويش سپرد.
همه آنچه تا پيش از اين مرحله , در تاريخ درباره مالك آمده اين است كه اوبرادر نضر و از شهرتى نسبى برخوردار بود و هموست كه از ابن عباس روايت مى كند.
ابوبكر صنعانى نقل كرده گفته است : نزد مالك بن انس رفتيم و او از استاد خودربيعه براى ما نقل حـديـث كـرد.
مـا از او حديثى افزونتر مى خواستيم و وى يك روز گفت :ربيعه در اين خانه خفته است .
خود بنگريد و از او بخواهيد.
ما نزد ربيعه رفتيم و گفتيم :چگونه است كه مالك بر تو احاطه دارد و تـو بـر خويش احاطه ندارى ؟ گفت : آيانمى دانيد كه يك مثقال حكومت از يك خروار علم بهتر است ((645)) ؟ اين روايت بخوبى از آن سخن مى گويد كه چگونه سياست و حكومت در استواركردن يك مذهب و يا مقدم داشتن مفضول با وجود فاضل دخالت و اثر دارد ((646)) .
در تـاريـخ بـغـداد آمده است كه ابوالعباس سفاح فرمان داد به ربيعة الراءى هديه اى دهند.
اما او از پـذيـرش آن خـوددارى كـرد.
پس فرمان داد به او پنج هزار درهم دهند تا با آن كنيزى براى خود بخرد, اما وى از پذيرش اين هم سر باز زد ((647)) .
به هر روى , گرچه حكومت عباسى توانست مالك را به خود جذب كند, امانتوانست امام صادق (ع ) و امـام ابـوحـنـيـفه را از شيوه خود يعنى عدم همكارى با حكمرانان باز بدارد.
البته ناگفته نماند حـكـمـرانـان عباسى پس از مرگ ابوحنيفه و از طريق نزديك شدن به ابويوسف , محمد بن حسن شيبانى و حسن بن زياد لؤلؤى و واگذاردن منصب قضاوت و افتاء به آنان , مذهب فقهى ابوحنيفه را بـه خـود متمايل سازند.
ولى به رغم همه تلاشها هرگز نتوانستند صفوف شيعه را بشكافند, چه رهـبـرى شيعيان در اختيار عادلانى از اهل بيت بود كه هر بدعت و هر سازش را از اين جامعه دور مـى كـردنـد.
ايـن كـه امامان شيعه سياست عصيان و نافرمانى اجتماعى در برابر حكومتها را براى شيعيان خودترسيم كردند و آنان را به سر برتافتن از فرمانبرى زمامداران ستمگر رهنمون شدند و براين تاءكيد كردند كه داورى بردن به نزد اين حكمرانان و متكى شدن به اين ستمگران روانيست , و نيز اين كه فرمودند: فقيهان امينان پيامبرانند, پس چون ديديد به پادشاهان گراييده اند آنان را مـتـهم بداريد, و سرانجام اين كه مردم را به امر به معروف و نهى ازمنكر خواندند, همه و همه در پى اين هدف انجام مى گرفت كه امت را بيدار كنند و ازحقيقت آگاه سازند.
از ديـدگـاه امـامـان اهـل بـيـت هـمـكارى نكردن با حكمرانان به معناى نپذيرفتن آنان وسلب مشروعيت از حكومت آنان و نيز بدان معنا بود كه آنها حكمرانان ستم اند.
امام صادق (ع ) مى فرمايد: هـر مـؤمـنـى مـؤمنى ديگر را در نزاعى نزد قاضى يا پادشاه ستمگربرد و او به غير حكم خدا بر آن مؤمن حكم كند, در گناه آن حكمران يا قاضى با وى شريك شده است .
در حـديثى ديگر است كه فرمود: دوست ندارم براى آنان ـ يعنى ستمگران ـ گرهى بزنم , نخى بر سر مشكى ببندم يا جوهرى در دوات آنان ريزم .
ستمكاران و همدستان ستمگران در روز قيامت در خيمه اى از آتشند تا هنگامى كه خداوند ميان مردمان داورى و حكم كند.
در حـديـثـى ديـگـر نيز فرمود: هر كس با برادرش نزاعى داشته باشد و او را به داورى نزد يكى از برادران ديگرتان بخواند تا ميانشان حكم كند و او نيز نپذيرد و تنها به داورى اين جماعت ـ مقصود قـاضـيـان حـكومت است ـ تن دهد در حكم كسانى است كه خداونددرباره آنان فرموده است : آيا نـديدى كسانى را كه مدعى اند به آنچه بر تو نازل شده و به آنچه پيش از تو فروفرستاده شده است ايـمـان دارنـد, ولـى مـى خواهند داورى به نزدطاغوت برند, با آن كه فرمان دارند بدان بى عقيده باشند ((648)) .
از امـام صادق (ع ) در اين باره پرسيدند كه قاضيى ميان دو آبادى , در برابر قضاوت خود از حكمران حـقوق مى گيرد.
فرمود: اين حرام است , و آن كه ستم مى كند, آن كه اورا يارى مى دهد و آن كه به ستم راضى است همه شريك يكديگرند.
چنين است كه شيعه به دليل رفض و رد همكارى با حكمرانان رافضه خوانده شده اند, نه آن سان كه برخى مدعى اند, به دليل رفض و رد اسلام .
مـحـمـد جـواد مـغنيه مى گويد: بدين سان راز بنيادين و تفسير درست اين سخن احمد امين و ديـگران را درمى يابيم كه گفته اند: شيعه پايگاه و پناهگاه همه كسانى بود كه در پى نابودى اسلام بـودنـد, چـرا كه اسلام از ديدگاه احمد امين و پيشينيانش تنها درشخص حكمران متجلى است , خـواه ايـن حـكمران ستمگر باشد و خواه دادور, و بر اين پايه هر كس بر او بشورد و يا با او مخالفت كـند بر اسلام شوريده است .
اما از ديدگاه شيعه , ستمگر كسى است كه از چهارچوب اسلام و آيين بيرون رود.
بنابراين كسى هم كه بر چنين حكمرانى بشورد به دين پايبندى نشان داده و به قرآن و سنت پيامبر(ص ) عمل كرده است .
((649)) به هر روى , از اين روايتها كه گذشت چنين بر مى آيد كه ميان حكومت و اهل بيت تضادى فراگير در آرا و انديشه ها و اهداف وجود داشته و از ديدگاه اهل بيت حكومت نامشروع بوده است .
طبيعى است چنين ديدگاهى حكمرانان را آزار دهد, چه , در حالى كه آنان هر دو نيروى اجرايى و تقنينى را در اخـتـيار داشته و با طرح آرا و انديشه هاى سازگار با حكومت براى به دست آوردن اطمينان مـردم مـى كـوشـيدند, برايشان بسيارسخت بود كه اين مخالفان هيچ بهايى براى حكمرانان قائل نباشند.
بنابراين , مخالفت شيعه با حكمرانان دو عصر اموى و عباسى نه فقط از اين بوده كه خلافت را غصب كـرده و خليفگانى نامشروع بوده اند, بلكه بدين نيز برمى گشته كه هيچ آگاهيى از كتاب و سنت نداشته اند.
دسـتگاه حاكم همين ديدگاه را نوعى سربرتافتن از فرمانبرى خويش مى دانست و ازهمين روى امـامـان و شـيـعيانشان را به كژى عقيده و بيرون شدن از آيين اسلام متهم مى كردو در كنار اين اتـهـام , واعـظـان دربـار را براى بد گفتن و ناسزا گفتن به آنان به خدمت مى گرفت , چرا كه از ديـدگاه دستگاه حاكم اوضاع اجتماعى چنين اقدامى را مى طلبيد.
دامنه اين تهمت زدن تنها به امـام صـادق (ع ) محدود نمى شد, بلكه همه ديگر مخالفان سياسى حكومت همانند سفيان ثورى و ابـوحـنـيفه را نيز در برمى گرفت , چه ابوحنيفه ازتاءييدكنندگان شورشهاى علوى همانند قيام نفس زكيه و قيام برادرش ابراهيم بود, به ديدگاههايى نزديك به ديدگاه اميرمؤمنان فتوا مى داد و بـر ايـن بـاور بـود كه خلافت حق فرزندان على (ع ) و فاطمه است و على (ع ) در نبرد با سپاهيان جمل بر حق بوده است .
اودرباره نبرد جمل مى گويد: على (ع ) در اين كار به عدالت رفتار كرد و او آگـاهترين مسلمانان در كار پيكار با اهل بغى بود.
او همچنين مى گويد: على (ع ) به هيچ پيكارى درنـيـامـد مگر آن كه بر حق بود.
سرانجام مى گويد: اميرمؤمنان على (ع ) تنها هنگامى با طلحه و زبير جنگيد كه بيعت كرده و اين بيعت را شكسته بودند.
شايد ابوحنيفه با اين سخنان در پى اشاره به سياست حكمرانان در عرصه حديث ونيز فهماندن اين حـقـيـقـت بـود كه وى خود بسيارى از احاديث برساخته حكومتها را وانهاده است .
بدان دليل كه بـخـوبى از نقش و اثر حكمرانان در جعل اين احاديث خبر دارد, نه آآن سان كه منذرى ((650)) و ابـن خـلـدون ((651)) مـى پـنـدارنـد ـ بدان دليل كه بسيارى اززنديقان روزگار او جعل حديث مى كردند و محدثان غافل نيز اين احاديث را روايت مى كردند.
البته آنچه درباره ابوحنيفه گفتيم بدان معنا نيست كه او شيعه بوده يا امام صادق (ع )از او خرسند بوده يا ديدگاههاى عقيدتى و فقهى او را درست مى دانسته است .
بلكه مى خواهيم بگوييم بسيارى از بـدگوييها كه درباره ابوحنيفه شده است از مخالفت او بادستگاه حاكم و از مواضع تاءييدگر او نسبت به علويان سرچشمه مى گيرد, وگرنه اهل بيت مسلك فقهى ابوحنيفه را نپذيرفته و احكام استوار شده بر اين اصول و مبانى فقهى را نيزدرست نمى دانستند.
عبدالحليم جندى مى گويد: اگر حكومت پى مى برد كه ابوحنيفه به مذهب تشيع گردن مى نهد هيچ اجازه نمى داد او در شهر كوفه ـ مركز اهل سنت ـ براى چندين سال تدريس كند ((652)) .
بـه هر روى , روايتهايى از گفت و گوهاى امام صادق (ع ) و ابوحنيفه در دست است كه بر رد آراى مـبتنى بر قياس از سوى امام صادق (ع ) دلالت مى كند, و عالمان شيعه نيزكتابهاى فراوانى در رد قـياس نوشته اند, اما با اين همه آنچه ما بر آن تاءكيد داريم بيان اين حقيقت است كه سياستمداران آن روزگـار در پى جذب عالمان و همسو كردن آنان با خودبه لحاظ عقيدتى و سياسى بودند و بر ضـد كـسانى كه به همراهى با آنان تن نمى دادندشايعه مى پراكندند و تهمت مى زدند و حتى گاه هـمـه نيروهاى خود و همه عالمان وابسته را بسيج مى كردند تا سخن و عقيده اى كه اين مخالفان نـگـفته اند به آنان نسبت دهند ياگفته و عقيده آنان را تحريف كنند و يا مطلبى را بر خلاف آنچه هست بزرگ نشان دهند.
پيشتر خوانديد كه چگونه در دوره امويان كسانى همانند ابوهريره , عايشه , ابـن عـمـر,زهـرى و فـقـهـاى هفتگانه مدينه در اين عرصه نقش مى آفريدند و چه سان حكومت بـرپـذيرش ديدگاههاى آنان از سوى مردم تاءكيد داشت .
همچنين پيشتر سخنان ابن عمردرباره حـكـومـت و حـكـمـرانـان گذشت و خوانديد كه او مردم را به پذيرش فقه عبدالملك مروان فرا مى خواند.
درباره منصور هم روايت شده است كه از مالك درباره آراى ابن عمر پرسيد و وى در پاسخ گفت : همين ديدگاهها را بپذير, هر چند با ديدگاه على (ع ) و ابن عباس مخالفت كند.
در روايـتـى ديگر است كه گفت : اى مالك , مى بينم از ميان همه اصحاب رسول خدا(ص ) تنها به گفته هاى ابن عمر تكيه مى كنى ! گـفـت : اى امـيرمؤمنان , او آخرين برجاى مانده اصحاب رسول خدا(ص ) بود و مردم بدو نيازمند شدند و از او پرسيدند و به گفته او چنگ زدند.
مـنـصـور گفت : اى مالك , تو بايد آنچه را حق مى دانى اظهار كنى , و مباد از على (ع )و ابن عباس تقليد كنى ((653)) .
گـفـتـنـى اسـت در دوره عـبـاسى , پيش از مالك و ابويوسف , ابن شبرمه و ابن ابى ليلى فقيهان حـكـومـت بـودنـد, كه زمانى دراز هم در اين سمت ماندند, اما بعدها حكومت توانست ابويوسف را بـنـوازد و بـه دسـتـگـاه جـذب كند تا از رهگذر او بر پيروان ابوحنيفه اثرگذارد, و بدين سان او نخستين كس در تاريخ اسلام بود كه منصب قاضى القضاة را از آن خود كرد.
تـنى چند از مورخان بر اين تصريح كرده اند كه ابويوسف بويژه به سبب فقرى كه داشت با استادش درباره عهده دار شدن منصبهاى عمومى در حكومت عباسى اختلاف نظر پيدا كرده بود ((654)) .
ابـن شـبـرمه و ابن ابى ليلى و همتاهايشان از اواخر دوره اموى تا دوره ابوالعباس سفاح و مدتى از دوره خلافت منصور فقيهان حكومت بودند, اما منصور با نزديك شدن به مالك و با دادن جايگاهى بلند به او و سپردن ماءموريت يكدست كردن حديث و فقه به وى از نفوذ ديگران كاست ! از اواخـر دوره مـنصور تا اواخر دوره هارون , حكومت توانست از رهگذر در اختيارداشتن مالك در مـديـنـه , و هـمزمان با آن نزديك شدن به ابويوسف و محمد بن حسن شيبانى در بغداد و سپردن منصب قضاوت به آنان , هم مكتب اهل راءى و هم مكتب اهل حديث را در اختيار گيرد.

ديدگاهى ديگر ايـنـك پـس از ايـن ديدگاهها به طرح ديدگاهى ديگر درباره علت ناميده شدن شيعه به نام امام صادق (ع ) مى پردازيم : گفته مى شود: امام صادق (ع ) در دوره ميان پايان حكومت اموى و آغاز حكومت عباسى مى زيست و ايـن دوره فـرصـتـى مناسب براى نشر مذهب فراهم آورده بود.
اما ازديدگاه نگارنده اين يگانه سـبـب در ايـن مـسـاءله نيست , بلكه عوامل ديگرى هم مطرح است كه نقش حكمرانان در احكام شرعى و تلاش آنان براى جذب فقيهان و محدثان وشاعران از آن جمله است .
امـام صادق (ع ) چون مى ديد حكومت در تدوين حديث و سپس بنيان نهادن يااستوار كردن برخى مذهبها نقش دارد و براى نزديك كردن عالمان و شاعران و محدثان وقاريان به خود تلاش مى كند و بـه حـركـت علمى اهتمام دارد برايش روشن شده بود كه اين تلاش حكومت انقلابى فرهنگى بر ضـد اصـول باورها و بنيادهاى فقه و تاريخ مسلمانان است : امام ابوحنيفه افكار خود را كه در ميان آنـهـا افـكـار و انـديشه هايى مخالف كلام صريح پيامبر(ص ) وجود دارد در كوفه يعنى مركز تشيع مـى گـسـترد, امام مالك بر مركزدعوت اسلامى يعنى مدينه سيطره دارد و در آنجا فتوا مى دهد, لـيث بن سعد در مصربراى مردم فتوا مى دهد ((655)) , اوزاعى كه جدايى اش از اهل بيت معروف اسـت در شـام فـتوا مى دهد و بالاخره هر شهرى فقهى ويژه و عقيده اى خاص دارد كه اغلب كم يا زياد,از اصول آموزه هاى پيامبر(ص ) و ديدگاههاى صحيح فقهى فاصله دارد.
امـام صـادق (ع ) چـون ديد حكومت از اين فقيهان به صورت تلويحى يا به صراحت حمايت مى كند احـسـاس خـطر كرد و رويارويى با تهاجم فكرى و فرهنگى حكومت عباسى بر ضد مكتب علوى را ضرورتى گريزناپذير ديد و از اين روى كمر همت به رويارويى با اين تهاجم بست .
او اصحاب خود را بـر تـوجه به فقه و فراگيرى احكام بداشت و در حالى كه نسبت به تاءثيرپذيرى شيعيان از خطوط فـكـرى حـاكـم در آن روزگاربيمناك بود به شرح سخنانى كه از پيامبر اكرم (ص ) بدان حضرت رسيده است پرداخت وبه سند صحيح و روشن نسبت اين احاديث به پيامبر(ص ) را روشن ساخت تا بهانه جويان و مخالفان را بهانه و دستاويزى نماند.
از هـمـيـن جـا ايـن نكته نيز روشن مى شود كه چرا امام صادق (ع ) در شورشها وقيامهاى علويان شـركـت نـكرد, چه او پيكارى بسيار جدى تر و با اهميت تر از آنچه شورشيان دست به كار آن بودند فراروى مى ديد و به پاسدارى از مرزهاى عقيده و ايمان مى انديشيد.
ايـن از حـقـايـق روشن تاريخ است كه امام زمينه هاى بحث علمى را ميان اصحاب خود به صورتى اخـتـصـاصى قسمت كرد, به ابان بن تغلب فرمان داد در مسجد بنشيند وبراى مردم فتوا دهد, به حـمـران بـن اعين سپرد كه مسائل علوم قرآن را پاسخ گويد, زراره را به مناظره در فقه گمارد, مـاءمـوريـت مـجـادله هاى كلامى را به مؤمن طاق داد, مناظره درامامت و همانند آن را به طيار واگذار كرد و هشام بن حكم را به مناظره در عموم عقايد ونيز امامت گماشت .
مـنـاظـره هـا و گـفت و گوهاى اين اصحاب امام در جاى جاى كتابها نهفته است و دركتابهاى فهرست به نامهاى آنچه در اين عرصه ها تاليف كرده اند اشاره شده و مجموعه اين آثار را تا چهارصد اثـر تـنـهـا در زمينه حديث برشمرده اند.
اين چهارصد اثر همان است كه بعدها به اصول اربعماءه نامور شده و پايه فقه شيعه قرار گرفته است .
ايـنـك بـا عنايت به همه آنچه گذشت در اين ترديدى نمى ماند كه دست حكومت دروراى طرح برخى از آراى فقهى كه خوشايند علويان نيست , در كار بوده است , چه طرح اين آرا و ديدگاهها از سـويى به فقه و شيوه فقهى حكومت قدرت بيشترى مى بخشيده واز سوى ديگر زمينه بازشناخته شدن علويان را فراهم مى ساخته و براى حكمرانان ,آزمودن به احكام فقهى يكى از برترين ابزارهاى بـازشـنـاختى كسانى بوده است كه حكومت را قبول ندارند و آن را رد و رفض مى كنند.
پيشتر اين روايـت گـذشت كه چگونه خبرچين هارون يحيى بن عبداللّه بن حسن را از طريق چگونگى نماز خـوانـدن او و از اين نشانه كه نمازها را دوبه دو با هم مى خواند بازشناخت و مكان پنهان شدن او را كـشـف كـردو خـبـر آن را براى هارون آورد و هارون گفت : آفرين بر تو! خوب به خاطر سپردى .
اين نماز عصر است و اين هم زمان نماز عصر از ديدگاه آن مردمان است .
نيز گذشت كه سليمان بن جرير به ادريس بن عبداللّه بن حسن مى گويد: پادشاه به دليل آنچه از مذهبم مى داند مرا به نزد خود خواند و اينك نزد تو آمده ام .
هـمـچـنـيـن گذشت كه چگونه ابومالك اشعرى از خواندن نمازى كه نماز پيامبر(ص )بود ترس داشـت و پـيـش از خـوانـدن پـرسـيـد: آيا در ميان شما بيگانه اى هست ؟ گفتند: نه ,مگر يكى از خواهرزادگانمان .
گفت : خواهرزاده يك خاندان فردى از آنان است .
ايـن نـمـونه روايتها جملگى حاكى از آن است كه فقه اسلامى در اين دوران به گونه اى درآمد كه عملا از دو طريق به منابع خود مى رسيد: 1 ـ حكومت و حكومتيان 2 ـ علويان , كه يگانه خط فقهى آنان خط فقهى امام صادق (ع ) بود.
اغـلـب فقيهان , محدثان و قاريان دو عصر اموى و عباسى در همان فضايى كه حكومت مى خواست حـركـت مـى كردند, اصول و مبانى خوشايند او را ترسيم مى كردند,و راه حلهاى تازه را به خليفه ارائه مى دادند و از آن سوى خليفه نيز عالمانى را كه درخدمت اهداف او بودند به دستگاه حكومت نزديك و آنان را برخوردار مى ساخت و دربرابر, كسانى را كه از همكارى با حكومت سرباز مى زدند از خود دور مى كرد و از صحنه مى راند.
مورخان آورده اند كه هارون به يحيى بن عبداللّه بن حسن امان داد و چون به اودست يافت در پى راه و چـاره اى بـراى زيـر پـا نـهادن اين امان بود و از فقيهان براى يافتن حيله اى در اين كار يارى جست .
از جـزئيات اين روايت ابوالفرج كه در آن ماجراى كشته شدن يحيى بن عبداللّه بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب (ع ) را نيز آورده است چشم مى پوشيم و همين مقدار را كه به بحث ما مربوط است نقل مى كنيم : سـپـس فـقـيـهـان را گـرد آورد.
مـحـمد بن حسن يار ابويوسف قاضى , حسن بن زيادلؤلؤى , و ابـوالـبخترى وهب بن وهب در اين جمع بودند.
در اين مجلس مسرور بزرگ امان نامه را آورد و به دست محمد بن حسن [شيبانى ] داد.
او در آن نگريست و گفت : اين امان نامه اى مؤكد است و هيچ حيله در آن نتوان يافت .
پيشتر هم امان نامه را در مدينه به مالك و ابن درارى و ديگران نشان داده بودند واينك با ضميمه شدن سخن محمد حسن دريافتند كه واقعا در اين امان نامه نقطه آسيبى براى نقض نيست .
در اين هنگام مسرور فرياد كشيد و گفت : آن را بده ! پس آن را به حسن بن زيادلؤلؤى داد و او نيز بـا صـدايى آرام گفت : اين يك امان نامه است .
پس وهب بن وهب آن رادرربود و گفت : اين امان نـامـه باطل و نقض شده است .
او عصاى طاعت و فرمانبرى راشكافته و سر برتافته و خونها ريخته است .
او را بكش , خونش را من برگردن مى گيرم .
مـسـرور از جمع بيرون شد و به حضور هارون رسيد و ماجرا را با او در ميان نهاد.
هارون به مسرور گفت : برگرد و به او بگو: اگر باطل است آن را به دست خود پاره كن .
مسرور نزد وهب آمد و آنچه را هارون گفته بود به او گفت .
وهب به مسرور گفت : اى ابوهاشم , تو آن را پاره كن .
مسرور پاسخ داد: تو خود آن را پاره كن , اگر كه نقض شده است .
وهـب آن را گرفت و در حالى كه دستانش مى لرزيد آن را با چاقويى از هم دريد.
مسرور امان نامه پاره شده را نزد هارون آورد و وى نيز از جا پريد آن را از دست مسرورستاند و شادمانه فرياد كشيد: وه چه خوش است ! وه چه خوش است ! آنـگـاه به وهب بن وهب , ابوالبخترى يك ميليون و ششصد هزار دينار داد و او را به منصب قضاوت گـمـاشت و به ديگران چيزى نداد.
حتى محمد بن حسن را براى مدتى طولانى از فتوا دادن منع كرد.
اما به هر روى , پس از اين جلسه تصميم خود را درباره يحيى بن عبداللّه قطعى كرد ((656)) .
آرى , حـكـمـرانـان عـبـاسـى بـدين شيوه فقيهان را به خدمت مى گرفتند و احكام دين راتغيير مى دادند.
اصولا سياست عباسى , همانند سياست ديگران , بر دو پايه ترغيب وتهديد استوار بود و در اين ميان فرزندان على (ع ) در سختى افزونترى بودند.
اگـر بـراى نـمـونه سرگذشت يحيى بن عبداللّه بن حسن را كه يكى از علويان است بررسيم و از سـتـمـى كـه بر او رفته است آگاهى يابيم جلوه اى از حقيقت اوضاع آن روزگاربراى هاشميان , روشن خواهد شد.
يـحيى بن حسين بن زيد مى گويد: به پدرم گفتم : من دوست دارم عموى خود عيسى بن زيد را بـبـيـنم , چرا كه براى كسى مانند من زشت و ناپسند است يكى از بزرگان خاندان خود چون او را نبيند.
پـدرم پيوسته مرا از اين خواسته بازمى داشت و مى گفت : چنين كارى براى وى سنگين است و از آن بيم دارد كه چون خوش نداشته باشد او را ببينى از خانه اش به خانه اى ديگر نقل مكان كند و در رنج افتد.
من نيز همچنان پدرم را دلجويى و با او مهربانى مى كردم تا اين كه سرانجام به اين خواسته ام تن در داد.
او مرا به كوفه روانه كرد و گفت : چون بدان شهر درآمدى از نشان خانه هاى بنى حى بپرس و چون بدان خانه ها رهنمون شدى به فلان كوچه برو.
در ميانه كوچه خانه اى چنين و چنان است .
آن خـانـه را شناسايى كن و در جايى دورتر در سركوچه بنشين .
او به هنگام مغرب خواهد آمد: مردى است ميانسال , با چهره اى كشيده و بانشان سجده بر پيشانى .
جبه اى پشمين بر تن دارد, بر شترى آب مـى كـشـد, گام از گام نمى نهد مگر اين كه ذكرخدا مى گويد و سرشك از چشمانش سرازير مـى شـود.
بـرخيز وبر او سلام كن و او را در آغوش كش .
او آن سان كه وحشيان ترسان شوند از تو بـتـرسـد.
امـاتـو خـود را بـه او مـعـرفـى كن و نسب خود را به او بگو تا دل آرام شود, با تو بسيار سخن گويد, از همه ما از تو پرسد, از وضع و حال خويش تو را بياگاهاند و از همنشينى ات با اودل آزرده نـشود.
زمان درازى در آنجا نمان و او را بدرود گوى كه او نيز درباره بازگشتت به نزد وى از تـو پـوزش خـواهـد خـواسـت .
آنـچه در اين باره به تو مى گويد انجام ده , كه اگردوباره نزد او برگردى خود را از تو پنهان خواهد كرد.
با تو اظهار بيگانگى خواهد كرد, ازخانه خود به جايى ديگر خواهد رفت و اين كار براى او مايه دشوارى خواهد شد.
يحيى مى گويد: گفتم : همان كارى را مى كنم كه فرمودى .
آنگاه مرا روانه كوفه كرد.
او را بدرود گفتم و روانه شدم .
چون به كوفه رسيدم عصرگاهان آهنگ كـوچه بنى حى كردم و پس از بازشناختن آن خانه كه پدرم وضعش راگفته بود در بيرون كوچه نـشـستم .
چون خورشيد غروب كرد او را ديدم كه مى آيد و شترى در پيش دارد و مى راند, و همان وصـفى دارد كه پدرم گفته بود: قدم از قدم برنمى داردمگر اين كه لبانش به ذكر خدا گوياست .
اشـك در چـشـمـانش حلقه زده و گاه دانه هايى برصورتش مى غلتد.
برخاستم و او را در آغوش گـرفـتـم .
او آن سـان كه وحشيان از انسان بترسند از من ترسيد.
گفتم : اى عمو, من يحيى پسر حـسـين بن زيد, برادرزاده تواءم .
او مرادر آغوش فشرد و آن اندازه گريست كه گفتم هم اكنون جان مى سپارد! سپس شتر خويش را نشاند و با من نشست .
درباره يك يك مردان , زنان و كودكان از من پرسيد.
من حال آنان را مى گفتم و او مى گريست .
سپس گفت : پسرم ! من با اين شترآب مى كشم , و بخشى از آنچه در مى آورم به صاحب شتر مى دهم و به باقيمانده آن زندگى مى گذرانم , گاه نيز مانعى از آب كـشـيـدن پـيش مى آيد, و من به بيابان ـ يعنى بيرون شهر كوفه ـ مى روم و سبزيهايى را كه مردم دور ريخته اند برمى دارم و غذاى روزانه خودمى كنم .
من با دخترى از اين مرد ازدواج كرده ام , در حالى كه اين مرد تا همين امروزنمى داند من كيستم .
از همسر خود دخترى داشتم كه بزرگ شد و به سن بلوغ رسيد, درحالى كه او نيز مرا نمى شناخت و نمى دانست من كيستم .
در همين زمان روزى مادرش به من گفت : دخترت را به همسرى پسر فـلانـى كـه سقاست ـ يكى از همسايگانمان كه او نيزآبكش است ـ درآور, كه از ما داراتر است و از دخـتـرمـان هـم خـواستگارى كرده است .
همسرم بر من اصرار كرد و من نمى توانستم او را از اين بـياگاهانم كه اين ازدواج درست نيست و آن مرد نيز همتاى دخترمان نيست , چرا كه مى ترسيدم شـنـاخته شوم و خبرم پخش شود.
او پيوسته به من اصرار مى كرد و من هم از خداوند مى خواستم ايـن مـشـكل رابرگشايد, تا آن كه دخترم پس از چند روزى درگذشت .
اينك من در دنيا برهيچ چـيـز بـديـن انـدازه انـدوهـگـين نشدم كه دخترم در حالى درگذشت كه نمى دانست با پيامبر خدا(ص )چه نسبتى دارد.
يحيى مى گويد: عمويم پس از آن مرا بدرود گفت و سوگندم داد كه بروم و ديگربازنگردم .
مـن پـس از چـندى به همان جا كه او را ملاقات كرده بودم بازگشتم و او را نديدم , وهمان ديدار آخرين ديدار من و او بود ((657)) .
آرى , وضـع عـلويان اين گونه بود و بلكه از اين نيز آزارنده تر.
به همين اندازه بسنده مى كنيم و به سـخـن اصـلـى خـود و نـقـش علويان در استوار ساختن شيوه وضويى كه ازپدران خود از رسول خدا(ص ) شنيده بودند بازمى گرديم .

منصور و وضو 

در كـتـاب رجال كشى از حمدويه و ابراهيم پسران نصير, از محمد بن اسماعيل رازى , از احمد بن سـلـيـمـان , از داوود رقى روايت شده است كه گفت : بر ابو عبداللّه (امام صادق (ع )) وارد شدم و گفتم : فدايت شوم ! طهارت [دفعات شستن اعضا در وضو]چند تاست ؟ فـرمـود: آنچه خداوند واجب كرده يكى است .
رسول خدا(ص ) نيز به واسطه ضعف و سستى مردم يـكى ديگر بدان افزوده است .
اما هر كس سه سه وضو بگيرد [يعنى اعضارا سه بار بشويد] او را نماز نيست .
راوى مـى گـويـد: بـا امـام به همين سخن مشغول بودم كه داوود بن زربى آمد و از شماردفعات طهارت [مقصود همان دفعات شستن اعضا در وضو است ] پرسيد.
امام فرمود: سه سه , هر كس از اين كمتر به جا آورد او را نماز نيست .
راوى مـى گويد: لرزه بر اندام من افتاد و چيزى نمانده بود كه وسوسه هاى شيطان به من راه يابد.
ابـوعـبـداللّه در مـن نگريست و ديد كه رنگ چهره ام ديگرگون شده است .
فرمود: اى داوود, آرام بگير, كه اين [ترديد] كفر و يا گردن زدن است .
به هر روى ما از نزد امام بيرون رفتيم .
ابوزربى در كنار باغ منصور خانه داشت و به منصور خبر رسيده بود كه داوود بن زربى رافضى است و با جعفر بن محمد آمد و شد دارد.
مـنصور با خود گفته بود: من در وضوى داوود مى نگرم .
اگر به سان جعفر بن محمدوضو بگيرد, آنچه درباره اش گفته اند راست است و او را مى كشم .
داوود در حـال آمـاده شـدن براى نماز بود و بى آن كه پى ببرد منصور او را زير نظرداشت .
داوود وضو را سه سه , آن سان كه امام صادق (ع ) فرموده بود انجام داد و هنوزوضويش تمام نشده بود كه منصور او را به حضور خواست .
راوى مـى گويد: بعدها داوود درباره اين ديدار به من گفت : چون بر منصور درآمدم مرا خوشامد گـفت و آنگاه افزود: اى داوود, درباره تو سخنى ناروا گفته اند و تو چنان نيستى .
من وضوى تو را نـگـريـسـتـم و ديدم كه وضوى رافضيان نيست .
مرا حلال كن .
آنگاه فرمود تا او را صد هزار درهم دادند.
داوود رقـى مـى گـويـد: روزى مـن و داوود بـن زربى نزد امام صادق (ع ) بوديم كه داوودبه امام گـفـت : فـدايـت شـوم ! در دنيا جان ما را از خطر رهانيدى .
اميدواريم خداوند تو را به يمن بركت خويش به بهشت درآورد.
فرمود: خداوند به تو و همه برادران مؤمنت نيز چنين جزا دهد.
آنـگـاه امام به داوود بن زربى فرمود: آنچه بر تو گذشت با داوود رقى در ميان گذار تانگرانى اش فرو نشيند.
راوى مى گويد: پس امام فرمود: من بدين سبب او را چنان كه ديدى فتوا داده بودم ,چرا كه او در آستانه كشته شدن به دست دشمن بود.
امـام آنـگاه افزود: اى داوود زربى , دودو وضو ساز و بر آن ميفزاى كه اگر بر آن بيفزايى تو را نماز نيست ((658)) .
از ايـن روايـت و از روايـتـهايى همانند اين بهره جسته مى شود كه حكمرانان در پى آن بودند كه با زنـده كردن اختلافهاى فقهى دوران صحابه و با مبنا قرار دادن آرا و ديدگاههاى مخالفان على و فرزندانش افكار عمومى را بر ضد علويان و پيروان فقه امام صادق (ع )بشورانند, بدين بهانه كه اين گروه از آنچه اراده همگانى است خارج شده و آيينى به ميان آورده اند كه عامه با آن آشنايى ندارند و اين در حالى است كه بيرون شدن از آيين عامه فسق و تباهى است .
در آن سـوى , امـام صـادق (ع ) نـمـى خـواهـد به حكمرانان بهانه اى براى سركوب وآزار شيعيان و وابستگان خود بدهد.
از اين روست كه از رهگذر انديشه تقيه براى حفظجان مؤمنان و نگه داشتن آنـان از آزار و سـتـم حـكـمـرانـان چـاره انديشى مى كند.
درباره آن حضرت روايت شده است كه گـوشها ((659)) و گردن ((660)) خود را شست , براى مسح سر آبى تازه برگرفت ((661)) , همه سر را مسح كرد ((662)) و پاهاى خويش راشست ((663)) .

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation