بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب پیشوای هفتم, هیئت تحریریه موسسه اصول دین قم ( )
 
 

بخش های کتاب

     fehrest -
     psva701 - پيشواى هفتم حضرت امام موسى بن جعفر(ع)
 

 

 
 

پيشواى هفتم حضرت امام موسى بن جعفر(ع)

بسم الله الرحمن الرحيم

آن هنگام در غروبگهان كه سر شاخه‏هاى سرفراز نخل به نوازش نسيم،سر بن گوش يكديگر مى‏نهند،نشيد حماسه‏ى آرام زندگانى تو را نجوا مى‏كنند...و پيام بيدادها كه بر تو رفته است،با نسيم پيام آور،مى‏گزارند...

آن هنگام در بهاران كه بغض مغموم و گرفته‏ى آسمان،مى‏تركد و رگبار سرشك ابر،سرازير مى‏شود،اين اشك اندوه پيروان ستم كشيده‏ى توست كه به پهناى گونه‏ى تاريخ بر توگريسته‏اند...آه اى امام راستين و بزرگ!

پرده‏هاى ستبر سرشك،ما را از ديدن حماسه‏ى مقاومت و پايدارى و سر انجام جانسپارى تو در راه حق،باز نخواهد داشت و اگر بر تو مى‏گرييم،ايستاده مى‏گرييم تا ايستادگى تو را سپاسگفته و هم تاريخ و هستى،پيش پاى مقاوم تو،به احترام برخاسته باشيم.

پاكترين درود،از زيباترين و شجاعترين جايگاه دلمان بر تو باد...هماره تا هر گاه...روستاى ابواء (1) ، آنروز صبح (2) گويى ديگر گونه مى‏نمود،پرتو آفتاب نخل‏هاى سر بلند را تا كمر طلايى كرده وسايه‏هاى دراز روى بامهاى گلى روستا،انداخته بود...

صداى شتران و صداى گوسفندانى كه پيشاپيش چوپانان،آماده‏ى رفتن به صحرا بودند،بذرنشاط صبحگاهى را در دل مى‏كاشت و گوش را از آواى زندگى مى‏انباشت...

كنار روستا و روى غدير و بركه‏اى كه زنان از زلال آرام آن،آب بر مى‏داشتند،اينك نسيم نوازشگر از گذار آرام خود موج مى‏افكند،و چند پرستو،شتابناك و پر نشاط،از روى آن به اينسوى و آنسوى مى‏پريدند و هر از چند گاه،سينه‏ى سرخ خويش را كه گويى از هرم گرماى سجيل عام الفيل (3) ،هنوز داغ بود،به آب مى‏زدند...كمى آنسوتر،تك نخلى،چتر سبز و بلند خود را بر گورى افشانده بود و زنى در آن صبحگاه،بر آن خم شده و با حرمت و حشمت‏بوسه بر خاك آن مى‏زد و آرام آرام مى‏گريست...و زير لب چيزهايى مى‏گفت.از كلام او،آنچه نسيم باخود مى‏آورد،گويى اين كلمات و جملات شنيده مى‏شد:

-درود بر تو،آمنه!اى مادر گرامى پيامبر...خدا تو را-كه چنان دور از زادگاه خويش،فرو مردى-،با رحمت‏خود همراه كناد...اينك،من،حميده،عروس توام،كودكى از سلاله‏ى فرزند تو را در شكم دارم و با دردى كه از شامگاه دوشينه مى‏كشم،گمان مى‏برم كه هم امروز،اينكودك خجسته را،در اين روستا،و در كنار گور تو به دنيا آورم...

آه،اى بانوى بزرگ خفته در خاك،شوهرم به من فرموده است كه اين فرزند من،هفتمين،جانشين فرزندت پيامبر،خواهد بود...

بانوى من!از خداوند بخواهيد كه فرزندم را سالم به دنيا آورم...آفتاب صبح،از سر شاخه‏هاىتنها نخل روييده بر آن گور،پائين آمده و بر خاك افتاده بود...

حميده،سنگين و محتشم برخاست،دنباله‏ى تن پوش خود را كه از خاك گور،غبار آلود شده بود،تكانيد،يك دستش را روى شكم گذارد و به گونه‏يى كه زنان باردار راه مى‏پيمايند،سنگينو با احتياط و آرام به روستا شتافت...

ساعتى بعد،هنگامى كه آفتاب،بر بلند آسمان ايستاده بود و كبوتران روستا،در چشمه‏ى نور آن،در آسمان شفاف ابواء،بال و پر مى‏شستند،صداى هلهله‏اى شادمانه از روستا به فضا برخاست...و خيال من از كنار بركه،مى‏ديد كه برخى زنان،از كوچه‏هاى روستا،شتابناك وشادمانه،به اينسوى و آنسوى مى‏دويدند...

آه،آنك،دو زن،با همان شتاب به كنار بركه مى‏آيند با ظرفهاى سفالين بزرگ،تا آب بردارند...

خيال من گوش مى‏خواباند تا از خبر تازه،آگاه شود:-...خواهر،مى‏گويند،امام صادق (ع) پساز آگاهى از ولادت كودكشان فرموده‏اند:

«پيشواى بعد از من،و بهترين آفريده‏ى خداوند ولادت يافت... (4) »

-آيا نفهميدى كه نامش را چه گذارده‏اند؟

-فكر مى‏كنم،حتى پيش از ولادت،او را«موسى‏»نام نهاده بوده‏اند.

چشم خيال من،بى اختيار،فرا سوى بركه،در صحرا به چوپانى افتاد كه بى خبر از آنچه در اينروستا.رخ داده است گوسفندان را با عصاى چوپانى خويش،به پيش مى‏راند...

و يك لحظه،خيالم گمان برد كه چوپانك،موسى است و آنجا صحراى سينا و از خيال گذشت:اين موساى تازه مولود،مگر در مقابله با كدام فرعون زمان،به دنيا آمده است...؟!

امام و حكومت عباسيان

امام موسى بن جعفر الكاظم (ع) 4 ساله بودند كه بساط حكومت جابرانه‏ى امويان بر چيدهشد.

سياست عرب زدگى امويان،چپاول و زور و ستم،روش‏هاى ضد ايرانى حكومتشان،مردم و بويژه ايرانيان را كه خواستار تجديد حكومت داد خواهانه‏ى اسلام راستين،بويژه در ايام خلافت كوتاه حضرت على (ع) بودند،بر ضد امويان بر انگيخت و در اين ميانه كارگزاران سياسى وقت،ازين گرايش مردم،خاصه ايرانيان به آل على (ع) و حكومت على وار،سوء استفاده كردند و به اسم رساندن حق به حقدار،امويان را به كمك ابو مسلم خراسانى بر انداختند اما به جاى امام ششم جعفر بن محمد الصادق (ع) ابو العباس سفاح عباسى را بر مسند خلافت و در واقع بر اريكه‏ى سلطنت نشانيدند. (5) و بدينگونه،يك سلسله‏ى تازه‏ى پادشاهى اما در لباس خلافت و جانشينى پيامبر در 132 هجرى قمرى روى كار آمد كه نه تنها در ستم و دورويى و بى دينى،هيچ از امويان كم نداشتند بلكه در بسيارى از اين جهات،از آناننيز پيش افتادند.

با اين تفاوت كه اگر امويان دير نپاييدند،اينان تا 656 هجرى قمرى يعنى 524 سال در بغداد،بر همين روال،بر مردم،خلافت كه نه،سلطنت كردند.

بارى،پيشواى هفتم،در دوره‏ى عمر خويش،خلافت ابو العباس سفاح،منصور دوانيقى،هادى،مهدى و هارون را با همه‏ى ستمها و خفقان و فشار آنها،دريافتند.

براى آينه‏ى جان امام،تنها غبار نفس اهريمنى اين پليدان جابر،كافى بود تا زنگار غم گيرد و به تيرگى اندوه نشيند تا چه رسد به اينكه،هر يك از اينان-از منصور تا هارون-ستمهاى بسيار برپيكر و روح آن عزيز،وارد آوردند و هر چه نكردند،نتوانستند،نه آنكه نخواستند.

ابو العباس سفاح در 136 در گذشت و برادرش منصور دوانيقى بجاى او نشست،او شهر بغداد را بنا كرد و ابو مسلم را كشت و چون خلافتش پا گرفت از كشتن و حبس و زجر فرزندان على و مصادره‏ى اموال آنان لحظه‏اى نياسود و اغلب بزرگان اين خاندان و در راس همه‏ى آنهاحضرت امام صادق را از بين برد...

مردى،خونريز و سفاك و مكار و به شدت حسود و بخيل‏و حريص و بيوفا بود،بيوفايى او درمورد ابو مسلم كه با يكعمر جان كندن او را به خلافت رسانده بود،در تاريخ ضرب المثل است.

هنگامى كه پدر بزرگوار امام كاظم را شهيد كرد،آنحضرت 20 ساله بود و تا سى سالگى،امام با حكومت‏خفقان و رعب و بيم منصور،در ستيز بود و مخفيانه،شيعيان خويش را سامانمى‏داد و به امور آنان رسيدگى مى‏فرمود.

منصور در 158 هلاك شد و حكومت‏به پسرش مهدى رسيد.سياست مهدى عباسى،سياستىمردم فريب و خدعه آميز بود.

زندانيان سياسى پدرش را كه بيشتر شيعيان امام كاظم بودند،بجز عده‏ى كمى،آزاد كرد و اموال مصادره شده‏ى آنان را،باز پس گردانيد.اما همچنان مراقب رفتار آنان مى‏بود و در دل بديشان سخت دشمنى مى‏ورزيد.حتى به شاعرانى كه آل على را هجو مى‏كردند،صله‏هاى گزاف مى‏داد،از جمله يكبار به‏«بشار بن برد»،هفتاد هزار درهم و به‏«مروان بن ابى حفص‏»صدهزار درهم داد.

در خرج بيت المال مسلمين و عيش و نوش و شرابخوارگى و زنبارگى،دستى سخت گشاده داشت،در ازدواج پسرش هارون،50 ميليون درهم خرج كرد (6) شهرت امام در زمان مهدى،بالا گرفت و چون ماه تمام،در آسمان فضيلت و تقوا و دانش و رهبرى مى‏درخشيد،مردم‏گروها گروه پنهانى بدو روى مى‏آوردند و از آن سر چشمه‏ى فيض ازلى،عطش معنوى خويش را فرومى‏نشانيدند.

كارگزاران جاسوسى مهدى،اين همه را بدو گزارش كردند،بر خلافت‏خويش بيمناك شد،دستور داد تا امام را از مدينه به بغداد آورند و محبوس سازند.

«ابو خالد زباله‏اى‏»نقل مى‏كند:«...در پى اين فرمان،مامورينى كه به مدينه بدنبال آنحضرترفته بودند،هنگام بازگشت،در زباله،با آن حضرت به منزل من فرود آمدند.

امام در فرصتى كوتاه،دور از چشم مامورين،به من دستور دادند چيزهايى براى ايشان خريدارى كنم.من سخت غمگين بودم،و بديشان عرض كردم:از اينكه سوى اين سفاك مى‏رويد،بر جان شما بيم دارم.فرمودند:مرا از او باكى نيست تو در فلان روز،فلان محل منتظرمن باش.

آن گرامى به بغداد رفتند،و من با اضطراب بسيار،روز شمارى مى‏كردم تا روز معهود در رسيد،به همان مكان كه فرموده بودند شتافتم،و دلم چون سير و سركه مى‏جوشيد،به كمترين صدايى،از جا مى‏جستم و اسپندوار بر آتش انتظار،مى‏سوختم.كم كم افق خونرنگ مى‏شد و خورشيد به زندان شب مى‏افتاد،كه ناگهان ديدم از دور شبحى هويدا شد،دلم مى‏خواست پرواز كنم و به سويشان بشتابم،اما بيم داشتم كه ايشان نباشند و راز من بر ملاشود.

در جاى ماندم،امام نزديك شدند،بر قاطرى سوار بودند،تا چشم روشن بين و عزيزشان بهمن افتاد،فرمودند:ابا خالد،شك مكن،...و ادامه دادند:

بعدها مرا دو باره به بغداد خواهند برد،و آن بار ديگر باز نخواهم گشت.و دريغا كه همانگونهشد كه آن بزرگ فرموده بود...» (7)

بارى در همين سفر،مهدى چون امام را به بغداد آورد و زندانى كرد،حضرت على بن ابيطالب (ع) را در خواب ديد كه خطاب به او اين آيه را مى‏خوانند: فهل عسيتم ان توليتم ان تفسدوا فى الارض و تقطعوا ارحامكم (8) آيا از شما انتظار مى‏رود كه اگر حاكم گرديد،در زمين فسادكنيد و قطع رحم نماييد؟

ربيع مى‏گويد:

نيمه شب مهدى به دنبال من فرستاد و مرا احضار كرد.سخت‏بيمناك شدم و نزدش شتافتم وديدم آيه فهل عسيتم...را مى‏خواند.

سپس به من گفت:برو،موسى بن جعفر را از زندان نزد من بياور.رفتم و آوردم،مهدىبرخاست و با او روبوسى كرد و او را نزد خود نشانيد و جريان خواب خود را براى ايشان گفت.

سپس همان لحظه دستور داد كه آن گرامى را به مدينه باز گردانند ربيع مى‏گويد:از بيم آنكه موانعى پيش آيد،همان شبانه وسايل حركت امام را فراهم ساختم و بامداد پگاه،آن گرامى درراه مدينه بود...» (9)

امام در مدينه،با وجود خفقان شديد دربار عباسى،به ارشاد خلق و تعليم و آماده ساختن شيعيان،مشغول بود...تا در 169 مهدى هلاك شد و پسرش هادى بجاى او به تخت‏سلطنتنشست.

هادى،بر خلاف پدرش،دموكراسى را هم رعايت نمى‏كرد و علنا با فرزندان على سرسخت‏بود وحتى آنچه پدرش به آنها داده بود،همه را قطع كرد.

و ننگين‏ترين سياهكارى او،براه افكندن فاجعه‏ى جانگذاز فخ بود.

فاجعه‏ى فخ

حسين بن على از علويان مدينه،چون از حكومت عباسيان و ستم بسيار ايشان به ستوه آمد،به رضايت (10) امام موسى كاظم عليه السلام،عليه هادى قيام كرد و با گروهى حدود سيصد نفر ازمدينه به سوى مكه به راه افتاد.

بارى،سپاهيان هادى در محلى به نام فخ،او را محاصره و او و سپاهيانش را شهيد كردند و همانند فاجعه‏اى كه در كربلا رخ داد،در مورد اينان نيز پيش آمد:سر همه‏ى شهدا را بريدند و به مدينه آوردند و در مجلسى كه گروهى از فرزندان امام على عليه السلام و از جمله حضرت امام كاظم حضور داشتند،سرها را به تماشا گذاردند.هيچ كس هيچ نگفت جز امام كاظمعليه السلام كه چون سر حسين بن على رهبر قيام فخ را ديدند فرمودند:

انا لله و انا اليه راجعون،مضى و الله مسلما صالحا صواما قواما آمرا بالمعروف و ناهيا عنالمنكر ما كان فى اهل بيته مثله.

از خداونديم و بسوى او باز مى‏گرديم،سوگند به خدا كه به شهادت رسيد در حاليكه مسلمان و درستكار بود و بسيارروزه مى‏گرفت و بسيار شب زنده دار بود و امر به معروف و نهى از منكرمى‏كرد،در خاندان وى،چون او وجود نداشت. (11)

هادى،گذشته از اخلاق سياسى،از جهت‏خصلت‏هاى فردى نيز مردى منحط،شرابخواره وخوشگذران بود.

يكبار به يوسف صيقل بخاطر چند بيت‏شعر كه با آوايى خوش خوانده بود،به اندازه‏ى بار يك شتر درهم و دينار داد. (12) ابن داب نامى،مى‏گويد،روزى نزد هادى رفتم،چشمانش از اثر شراب خوارى و بيدارى،سرخ شده بود.از من قصه‏اى در مورد شراب خواست،برايش به شعر گفتم. شعرها را ياد داشت كرد و 40 هزار درهم به من داد. (13) اسحاق موصلى موسيقى دان معروف عرب،مى‏گويد:اگر هادى زنده مى‏ماند ما ديوار خانه‏هايمان را با طلا بالا مى‏برديم. (14) بارى، هادى نيز در 170 در گذشت و هارون شاه اسلام شد! (15) و در اين زمان حضرت امام موسىكاظم 42 ساله بودند.

دوران هارون،اوج اقتدار و قلدرى و چپاول و كامروايى عباسيان بود.

هارون در پايان مراسم بيعت،يحيى برمكى-از ايرانيانى‏كه بوزيرى پادشا رفته بودند-را به وزارت خويش برگزيد و بدو اختيار تام و مطلق در اداره‏ى همه‏ى امور و عزل و نصب هر كس، داده بود و به رسم آنزمان به عنوان پشتوانه‏اى اين اختيار،انگشتر خويش را بدو داد. (16) و خودبه حيف و ميل بيت المال در شرب و زنبارگى و خريد جواهرات و لهو و لعب مشغول شد.

در آمد بيت المال در آن زمان كه گوسفند دو يا چهار ساله را به يك درهم مى‏فروختند،پانصد ميليون و دويست و چهل هزار درهم بود. (17) و او دست‏به خرج اين در آمد گشود:به شاعرى بنام اشجع در ازاء مديحه‏اى،يك ميليون درهم داد. (18) به ابو العتاهيه شاعر و ابراهيم موصلى موسيقيدان به خاطر چند بيت‏شعر و قدرى ساز و آواز،هر يك صد هزار درهم و صد دست لباس داد. (19) در قصر هارون گروه زيادى از زنان خوش آواز و سازنواز فراهم آمده بودند و انواع و اقسام سازهاى موسيقى آن عصر،در آنجا وجود داشت (20) هارون به جواهرات علاقه‏يى بى مانند داشت،يكبار براى خريد يك انگشتر صد هزار دينار پرداخت. (21) هر روز ده هزار درهم خرج آشپزخانه‏اش بود و گاه تا سى رنگ غذا برايش درست مى‏كردند. (22) يكروز هارون غذايىاز گوشت‏شتر طلبيد،چون آوردند،جعفر برمكى گفت:

-خليفه مى‏دانند كه اين غذا كه برايشان آورده‏اند چقدر خرج برداشته است؟

-سه درهم...

-نه به خدا،چهار هزار درهم تا كنون خرج برداشته،زيرا مدتها است كه هر روز شترى مى‏كشند تا اگر خليفه ميل به گوشت‏شتر فرمودند آماده باشد! (23) هارون قمار هم مى‏كرد و باده نيز بسيار مى‏نوشيد حتى گاه با همه‏ى حاضران در مجلس. (24) با وجود اين،از سر عوامفريبى به برخى از مظاهر اسلامى هم تظاهر مى‏كرد:حج مى‏گزارد و گاه به برخى ازوعاظ مى‏گفت او را موعظه كنند و مى‏گريست...!

موضع گيرى‏هاى امام

هارون از سرسختى آل على در برابر حكومت عباسيان به شدت رنج مى‏برد و از اين رو،از هر راهى كه ممكن مى‏شد،مى‏كوشيد تا آنانرا بكوبد يا در جامعه سبك سازد،پولهاى گزاف به شاعران خود فروخته مداح در بارى مى‏داد تا آل على‏را هجو كند.از جمله در مورد منصور نمرى در ازاء قصيده‏يى كه در هجو آل على سروده بود فرمان داد كه او را به خزانه‏ى بيتالمال ببرند،تا هر چه مى‏خواهد بردارد. (25)

همه‏ى علويان بغداد را به مدينه تبعيد كرد و گروهى بيشمار از ايشان را كشت‏يا مسمومساخت. (26)

حتى از استقبال مردم به قبر حضرت امام حسين عليه السلام،رنج مى‏برد و فرمان داد تا قبر و خانه‏هاى مجاور آن را خراب كنند و درخت‏سدرى را كه كنار آن مزار پاك روييده بود،قطع نمايند. (27) و پيشتر پيامبر اسلام (ص) سه بار فرموده بود خدا لعنت كند كسى را كهرخت‏سدر را قطع مى‏كند. (28)

شكى نيست كه حضرت امام موسى كاظم-كه درود هماره‏ى خداوند بر او باد-نمى‏توانستند با حكومت چنين تباهكاره‏ى نامسلمان ستم پيشه‏يى و پدران او،موافق باشند،و هم از اينروست اگر به قيام فخ رضايت مى‏دهند،و هم از اينروست كه با شيعيان خويش دائما در تماس مخفى مى‏بودند و موضع هر يك را فرد فرد،در مقابله با حكومت جابر وقت تعيينمى‏فرمودند.

حضرتش به صفوان بن مهران از ياران خويش مى‏فرمودند:تو از همه جهت نيكويى،جز اينكه شترانت را به هارون كرايه مى‏دهى.عرض كرد:براى سفر حج كرايه مى‏دهم و خودم هم دنبالشتران نمى‏روم.

فرمود:آيا بهمين خاطر،باطنا دوست ندارى كه هارون دست كم تا بازگشت از مكه زنده بماند،تا شترانت‏حيف و ميل نشود؟و كرايه‏ى تو را بپردازد؟

عرض كرد،چرا.

فرمود:كسى كه دوستدار بقاى ستمكاران باشد،از آنان به شمار مى‏رود. (29)

و اگر گاه به برخى اجازه مى‏فرمودند كه مشاغل خويش را در دستگاه هارونى حفظ كنند،از جهت‏سياسى،اين چنين صلاح مى‏دانستند و كسانى را مى‏گماردند كه مى‏دانستند در آن حكومت وحشت و ترور و خفقان،وجودشان براى جمعيت‏شيعه مفيد واقع مى‏شود و هم به وسيله‏ى آنان از برخى مكايد حكومت،عليه علويان،آگاه مى‏شوند.چنانكه على بن يقطينوقتى مى‏خواست از پست‏خود در دربار هارون استعفا كند حضرت امام كاظم اجازه ندادند.

بارى،به هيچ روى امام با اين ستمكاران كنار نمى‏آمدند،حتى هنگامى كه در چنگال ستم آنان گرفتار مى‏شدند:يكروز از ايام محبس امام،هارون،يحيى بن خالد را به زندان فرستاد كهموسى بن جعفر اگر تقاضاى عفو كند،او را آزاد مى‏كنم،امام حاضر نشدند. (30)

امام-عليه السلام-حتى در بدترين وضع گرفتارى،نستوهى و رفتار پر حماسه و ستيزه‏گر وآشتى‏ناپذير خويش را از دست نمى‏دادند:

به جملات اين نامه كه يكبار از زندان به هارون نوشته‏اند به دقت نگاه كنيد،چقدر شكوه رادىو پايمردى و ايمان به عقيده و هدف از آن بچشم مى‏خورد:

«...هيچ روز در سختى بر من نمى‏گذرد مگر كه بر تو همان روز در آسايش و رفاه مى‏گذرد،امامى‏باش تا هر دو رهسپار روزى شويم كه پايانى ندارد و تبهكاران در آنروز زيانكارند...» (31)

آرى:اين چنين است كه هارون نمى‏تواند وجود امام را تحمل كند،ساده لوحانه است اگر باور داشته باشيم كه هارون تنها از اين جهت كه به مقام معنوى امام در دل مردم حسادت مى‏كرد،او را به زندان افكند.

او از تماس مخفى مداوم شيعيان آن گرامى با وى توسط كارگزاران دستگاههاى امنيتى خويش كاملا آگاه شده بود و هم مى‏دانست كه اگر امام هر لحظه زمينه را آماده بيابند،باقيام خود و يا با دستور قيام به ياران خود حكومت او را واژگون خواهند فرمود و مى‏ديد كه اين روحيه‏ى نستوه كمترين مقدار سازشكارى در كنه وجودش يافته نمى‏شود و اگر روزى چند ظاهرا دست روى دست گذارده است،اين سكوت نيست،توقفى تاكتيكى است‏براى يافتن ضربه‏گاه مناسب،پس پيشدستى مى‏كند و در نهايت عوامفريبى و وقاحت در برابر قبر پيامبر مى‏ايستد و بى آنكه از غصب خلافت و ستمهاى خويش و خوردن اموال مردم و تبديل دستگاهخلافت‏به سلطنت،شرم كند،خطاب به پيامبر مى‏گويد:

«يا رسول الله،از تصميمى كه در مورد فرزندت موسى بن جعفر دارم عذر مى‏خواهم،من باطنا نمى‏خواهم ايشان را زندانى كنم اما چون مى‏ترسم بين امت تو جنگ واقع شود و خونى ريخته گردد،اين كار را مى‏كنم!!»آنگاه دستور مى‏دهد آن گرامى را كه هم در آنجا در كنار قبرپيامبر مشغول نماز بود دستگير كنند و به بصره ببرند و زندانى سازند.

امام يكسال در زندان عيسى بن جعفر والى بصره بسر برد و خصلت‏هاى برجسته‏ى آن گرامى، چنان در عيسى بن جعفر تاثير گذارد كه آن دژخيم به هارون نوشت:او را از من باز ستان وگرنه آزادش خواهم كرد.

به دستور هارون،آن بزرگ را به بغداد بردند و نزد فضل بن ربيع محبوس ساختند،از آن پس چندى به فضل بن يحيى سپرده شد و نزد او زندانى بود و سر انجام به زندان سندى بنشاهك منتل شد.

علت اين نقل و انتقالات متوالى آن بود كه هارون هر بار از زندانبانهاى آن بزرگوار مى‏خواست تا امام را از ميان بردارند،اما هيچيك از اين زندانبانان او تن به اين كار ندادند تا اين دژخيم آخرين يعنى سندى بن شاهك،كه به اشارت هارون آن عزيز را مسموم كرد و پيش از در گذشت وى،گروهى از شخصيتهاى معروف را حاضر ساخت تا گواهى دهند كه حضرت موسى كاظم مورد سوء قصد قرار نگرفته و با مرگ طبيعى در زندان از دنيا مى‏رود.و با اين حيله مى‏خواست‏حكومت عباسى را از قتل آن بزرگوار،تبرئه كند و هم جلوى شورش احتمالىهواداران آن امام را بگيرد. (32)

اما،هوشيارى و نستوهى آن امام،آنان را رسوا ساخت چرا كه همينكه شهود به آن حضرتنگريستند،ايشان با وجود مسموميت‏شديد و بدى احوال و ضعف حال به شهود فرمودند:

مرا به وسيله‏ى 9 عدد خرما مسموم ساخته‏اند،بدنم فردا سبز خواهد شد و پس فردا از دنياخواهم رفت. (33)

و چنين شد كه آن سترگ راد،خبر داد.

دو روز بعد-25 رجب 183 هجرى قمرى 34-آسمان به سوگ نشست،و زمين نيز،و همه‏ى اهل ايمان و بويژه شيعيان كه راهبر راستين خويش را از كف داده بودند.اينك،خطاب به آنشهيد بزرگ،بگوييم:

آن هنگام،در غروبگهان كه سر شاخه‏هاى سرفراز نخل،به نوازش نسيم سر بن گوش يكدگر مى‏نهند،نشيد حماسه‏ى آرام زندگانى تو را نجوا مى‏كنند و پيام بيدادها كه بر تو رفته است،بانسيم پيام‏آور،مى‏گزارند.

آن هنگام در بهاران كه بغض مغموم و گرفته‏ى آسمان مى‏تركد و رگبار سرشك ابر،سرازير مى‏شود،اين اشك اندوه پيروان ستم‏كشيده‏ى توست كه به پهناى گونه‏ى تاريخ،بر توگريسته‏اند...

آه،اى امام راستين و بزرگ!

پرده‏هاى ستبر سرشك،ما را از ديدن حماسه‏ى مقاومت و پايدارى و سر انجام،جانسپارى تو در راه حق،باز نخواهد داشت و اگر بر تو مى‏گرييم،ايستاده مى‏گرييم،تا ايستادگى تو را در برابر خصم،سپاس گفته و هم به همراه تاريخ و هستى،پيش پاى مقاوم تو،به احترام برخاستهباشيم.

پاكترين درود،از زيباترين و شجاعترين جايگاه دلمان بر تو باد.هميشه،تا هر گاه...

مناظرات و گفتگوهاى علمى

امامان گرامى ما با دانشى الهى كه داشتند در مورد هر سئوالى كه از آنان مى‏شد،پاسخى درست و كامل و در حد فهم پرسشگر،مى‏دادند.و هر كس حتى دشمنان،چون با آنان به احتجاج و گفتگوى علمى مى‏نشست،با اعتراف به عجز خويش و قدرت انديشه‏ى گسترده واحاطه‏اى كامل آنان،برمى‏خاست.

هارون الرشيد امام كاظم عليه السلام را از مدينه به بغداد آورد و به احتجاج نشست:

هارون-مى‏خواهم از شما چيزهايى بپرسم كه مدتى است در ذهنم خلجان مى‏كند و تا كنون از كس نپرسيده‏ام،به من گفته‏اند كه شما هرگز دروغ نمى‏گوييد،جواب مرا درست واست‏بفرماييد!

امام-اگر من آزادى بيان داشته باشم،تو را از آنچه مى‏دانم در زمينه‏ى پرسشت آگاه خواهمكرد.

هارون-در بيان آزاد هستيد،هر چه مى‏خواهيد بفرماييد...

و اما نخستين پرسش من:چرا شما و مردم،معتقد هستيدكه شما فرزندان ابو طالب از مافرزندان عباس برتريد،در حاليكه ما و شما از تنه‏ى يك درختيم.

ابو طالب و عباس هر دو عموهاى پيامبر بودند و از جهت‏خويشاوندى با پيامبر،با هم فرقىندارند.

امام-ما از شما به پيامبر نزديكتريم.

هارون-چگونه؟

امام-چون پدر ما ابو طالب با پدر رسول اكرم برادر تنى (پدر و مادر يكى) بودند ولى عباسبرادر ناتنى (تنها از سوى مادر) بود.

هارون-پرسش ديگر:چرا شما مدعى هستيد كه از پيامبر ارث هم مى‏بريد،در حاليكه مى‏دانيم هنگامى كه پيامبر رحلت كرد عمويش عباس (پدر ما) زنده بود اما عموى ديگرشابو طالب (پدر شما) زنده نبود و معلوم است كه تا عمو زنده است،ارث به پسر عمو نمى‏رسد.

امام-آيا آزادى بيان دارم.

هارون-در آغاز سخن،گفتم داريد.

امام-امام على بن ابيطالب (ع) مى‏فرمايند:با بودن اولاد،جز پدر و مادر و زن و شوهر،ديگران ارث نمى‏برند،و با بودن اولاد براى عمو نه در قرآن و نه در روايات،ارثى ثابت نشده است.پس آنانكه عمو را در حكم پدر مى‏دانند،از پيش خود مى‏گويند و حرفشان مبنايى ندارد (پس بابودن زهرا،فرزند رسول الله (ص) به عموى او عباس ارث نمى‏رسد.)

مضافا آنكه از پيامبر در مورد على-درود خدا بر او-نقل‏شده است كه:«اقضاكم على‏»،على بهترين قاضى شماست و نيز از عمر بن خطاب نقل شده است كه:«على اقضانا»على بهترينقضاوت كننده‏ى ماست.

و اين جمله،عنوان جامعى است كه براى حضرت على به اثبات رسيده،زيرا همه‏ى دانشهايى كه پيامبر،اصحاب خود را با آنها ستوده از قبيل علم قرآن و علم احكام و مطلق علم،همه در مفهوم و معناى قضاوت اسلامى،جمع است و وقتى مى‏گوييم على در قضاوت از همه بالاتراست‏يعنى در همه‏ى علوم از ديگران بالاتر است.

(پس گفتار على كه مى‏گويد:با بودن اولاد،عمو ارث نمى‏برد،حجت است و بايد آنرا بپذيريم نه گفته‏ى:عمو در حكم پدر است را،زيرا به تصريح پيامبر،على از ديگران به احكام دين آشناتراست.)

هارون-پرسش ديگر:

چرا شما اجازه مى‏دهيد مردم شما را به پيامبر نسبت‏بدهند و بگويند:فرزندان رسول خدا در صورتيكه شما فرزندان على هستيد،زيرا هر كس به پدر خود نسبت داده مى‏شود (نه به مادر)و پيامبر جد مادرى شماست.

امام-اگر پيامبر زنده شده و از دختر تو خواستگارى كند،به او مى‏دهى؟

هارون-سبحان الله،چرا ندهم،بلكه در آنصورت بر عرب و عجم و قريش،افتخار هم خواهمكرد.

امام-اما اگر پيامبر زنده شود از دختر من خواستگارى نخواهد كرد و منهم نخواهم داد.

هارون-چرا؟

امام-چون او پدر من است (و لو از طرف مادر) ولى پدر تو نيست.(پس مى‏توانم خود رافرزند رسول خدا بدانم)

هارون-پس چرا شما خود را ذريه‏ى رسول خدا مى‏دانيد و حال آنكه ذريه از سوى پسر استنه از سوى دختر.

امام-مرا از پاسخ اين پرسش معاف دار.

هارون-نه،بايد پاسخ بفرماييد و از قرآن دليل بياوريد...

امام- «...و من ذريته داود و سليمان و ايوب و يوسف و موسى و هارون و كذلك نجزىالمحسنين و زكريا و يحيى و عيسى (35) ...»

اكنون مى‏پرسم:عيسى كه در اين آيه ذريه‏ى ابراهيم به شمار آمده،آيا از سوى پدر به اومنصوب است‏يا از سوى مادر؟

هارون-به نص قرآن،عيسى پدر نداشته است.

امام-پس از سوى مادر،ذريه ناميده شده است،ما نيز از سوى مادرمان فاطمه-درود خدا براو-ذريه‏ى پيامبر محسوب مى‏شويم.

آيا آيه‏ى ديگر بخوانم؟

هارون-بخوانيد!امام-آيه‏ى مباهله را مى‏خوانم: «فمن حاجك فيه من بعد ما جائك من العلم فقل تعالوا ندع ابنائنا و ابنائكم و نسائنا و نسائكم و انفسنا و انفسكم ثم نبتهل فنجعل لعنة الله على الكاذبين (36) »هيچكس ادعا نكرده است كه پيامبر در مباهله با نصاراى نجران جز على و فاطمه و حسن و حسين،كس ديگرى را براى مباهله با خود برده باشد پس مصداق ابنائنا (پسرانمان را) در آيه‏ى مزبور،حسن و حسين-درود خدا بر آن هر دوان-هستند،با اينكه آنهااز سوى مادر به پيامبر منسوبند و فرزندان دختر آن گرامى‏اند.

هارون-از ما چيزى نمى‏خواهيد؟

امام-نه،مى‏خواهم به خانه‏ى خويش باز گردم.

هارون-در اين مورد بايد فكر كنيم... (37)

عبادت

شناخت ويژه‏ى آن گرامى از خداوند و انس روحى وى با پروردگار بزرگ و نورانيت ذاتى وى كه ويژه‏ى امامان پاك است،همه او را به عبادتى گرم و راز و نيازى عاشقانه با خدا سوق مى‏داد. وى عبادت را همان سان كه خداوند در قرآن به عنوان غايت آفرينش شناسانده است، مى‏دانست و به هنگام فراغت از كارهاى اجتماعى،هيچ كارى را همسنگ آن قرار نمى‏داد.هنگامى كه به دستور هارون به زندان افتاد،چنين فرمود:

اللهم انى طالما كنت اسالك ان تفرغنى لعبادتك و قد استجبت منى فلك الحمد على ذلك. (38)

خداوندگارا،چه بسيار مدت مى‏بود كه از تو مى‏خواستم مرا براى عبادت خويش،فراغت دهى،اينك دعايم را به اجابت رساندى،پس تو را بر اين سپاس مى‏گويم.

اين جمله،شدت اشتغال به كارهاى اجتماعى آن بزرگوار را در ايامى كه به زندان نيفتاده بودند،نيز مى‏رساند.هنگامى كه آن امام در زندان ربيع بود،هارون گاهى روى بامى كه مشرف به زندان امام بود،مى‏رفت و به داخل زندان نگاه مى‏كرد.هر بار مى‏ديد كه چيزى چون لباسى در گوشه‏ى زندان افكنده‏اند،و از جاى نمى‏جنبد.يكبار پرسيد،آن لباس از آن كيست؟ربيع گفت:لباس نيست،موسى بن جعفر است كه اغلب در حالت‏سجود و عبادت پروردگار زمين رابوسه مى‏زند.

هارون گفت‏براستى كه او از عباد بنى هاشم است.

ربيع پرسيد:پس چرا دستور مى‏دهى كه در زندان بر او بسيار سخت‏بگيرند.

گفت:هيهات،چاره‏يى جز اين نيست!! (39) يكبار،هارون كنيزى ماه چهره را به عنوان خدمتكارى آن گرامى فرستاد و در باطن بدين قصد كه اگر امام بدو تمايلى نشان دادند،از اينطريق دست‏به تبليغاتى عليه آن گرامى بزند.امام به آورنده‏ى دخترك گفت‏شما به اين هديه‏ها دلبسته‏ايد و بدان‏ها مى‏نازيد،من به اين هديه و امثال آن نيازى ندارم.هارون خشمگين شد و دستور داد كه كنيز را به زندان ببر و به امام بگو،ما تو را با رضايت‏خود تو بهزندان نيفكنده‏ايم. (يعنى ماندن اين كنيز هم بستگى به رضايت تو ندارد) .

چيزى نگذشت كه جاسوسان هارون كه مامور گزارش‏ارتباطات كنيز با امام بودند به هارون خبر بردند كه كنيزك،بيشتر اوقات در حال سجده است.هارون گفت‏به خدا سوگند،موسىبن جعفر او را افسون كرده است...

كنيز را خواست و از او باز خواست كرد اما كنيزك جز نكويى از امام نگفت.هارون به مامور خود دستور داد كه كنيز را نزد خويش نگهدارد و با كسى چيزى از اين ماجرا نگويد.كنيزكپيوسته در عبادت بود تا چند روز پيش از وفات امام از دنيا رفت. (40)

آن گرامى اين دعا را بسيار مى‏خواند:

اللهم انى اسالك الراحة عند الموت و العفو عند الحساب

خداوندگارا،از تو آسايش هنگام مرگ و گذشت و بخشايش هنگام حساب را مى‏طلبم. (41)

قرآن را بسيار خوش مى‏خواند،چندان كه هر كس صداى او را مى‏شنيد،مى‏گريست مردممدينه به وى‏«زين المتهجدين‏»يعنى آذين شب زنده‏داران لقب داده بودند. (42)

حلم و گذشت و بردبارى

بردبارى و گذشت آن بزرگ،بى‏مانند و سرمشق ديگران بود.

لقب‏«كاظم‏»به دنباله‏ى نام آن گرامى،حاكى از همين خصلت وى و نشانه‏ى شهرت ايشان بهكظم غيظ و گذشت و بردبارى اوست.

در روزگارى كه عباسيان،در سراسر بلاد اسلامى خفقان ايجاد كرده بودند و اموال مردم را به عنوان بيت المال مى‏گرفتند و صرف عيش و نوش مى‏كردند و بر اثر حيف و ميل آنان،فقر عمومى بيداد مى‏كرد،مردم اغلب بى‏فرهنگ و فقير بودند و تبليغات ضد علوى عباسيان نيز، اذهان ساده لوحان را مى‏آلود،گهگاه،برخى از سر نادانى،بر امام بر مى‏آشفتند،اما آن بزرگوار، با اخلاق عالى خويش،بر آشفته‏ها را تسكين مى‏داد و با ادب و متانت‏خويش،آنها را تاديبمى‏كرد.

مردى از اولاد خليفه‏ى دوم در مدينه مى‏زيست كه امام را آزار مى‏داد و گاهى كه امام رامى‏ديد با دشنام،توهين مى‏كرد.

برخى از ياران امام،پيشنهاد مى‏كردند كه او را از ميان بردارند:امام شديدا ايشان را از اينكارباز مى‏داشت.

يكروز امام جاى او را كه در مزرعه‏اى بيرون مدينه بود،پرسيدند.

چارپايى سوار شدند و بدانجا رفتند و او را در مزرعه يافتندو همچنان سواره وارد مزرعه شدند.او فرياد زد كه زراعت مرا پايمال نكن!حضرت اعتنايى به گفته‏ى او نكردند و همچنان سواره نزد او رفتند (43) و چون كنار او رسيدند،از چارپا پياده شدند و با گشاده رويى و بزرگوارىاز او پرسيدند:

چقدر براى اين مزرعه خرج كرده‏اى؟

گفت:صد دينار

فرمود:چقدر اميد سود دارى؟

گفت:غيب نمى‏دانم.

فرمود:گفتم چقدر اميدوار هستى؟

گفت:اميد دويست دينار سود دارم.

حضرت سيصد دينار به او مرحمت فرمودند و فرمودند زراعت هم از آن خودت،خدا به تو آنچه به آن اميد دارى خواهد رسانيد.آن شخص برخاست و سر آن گرامى را بوسيد و از اوخواست كه از گناهان و جسارت‏هاى وى در گذرد.امام تبسمى فرمودند و باز گشتند...

روز بعد،آن مرد در مسجد نشسته بود كه امام (ع) وارد شدند.

آنمرد تا نگاهش به امام افتاد گفت:

الله اعلم حيث‏يجعل رسالته

خدا بهتر مى‏داند كه رسالت‏خويش را به چه كسانى بدهد. (كنايه از آنكه امام موسى بن جعفربه راستى شايستگى امامت دارند)

دوستانش با شگفتى پرسيدند،داستان چيست،قبلا از او بد مى‏گفتى؟

او دو باره امام را دعا كرد و دوستانش با او به ستيزه برخاستند...

امام با يارانى از خود كه قصد قتل او را داشتند فرمود:كدام بهتر است،نيت‏شما يا اينكه من بارفتار خويش او را به راه آوردم؟ (44)

سخاوت و بخشندگى

امام عليه السلام به دنيا به چشم هدف نمى‏نگريست و اگر مالى فراهم مى‏آورد دوست مى‏داشت‏با آن خدمتى بكند و روح پريشان افسرده‏اى را آرامش بخشد و گرسنه‏يى را سيركند و برهنه‏اى را بپوشاند:

محمد بن عبد الله بكرى مى‏گويد:از جهت مالى سخت درمانده شده بودم و براى آنكه پولى قرض كنم وارد مدينه شدم،اما هر چه اين در و آن در زدم نتيجه نگرفتم و بسيار خسته شدم. با خود گفتم خدمت‏حضرت ابو الحسن موسى بن جعفر-درود خدا بر او-بروم و از روزگارخويش نزد آن بزرگ شكايت كنم.

پرسان پرسان ايشان را در مزرعه‏يى در يكى از روستاهاى‏اطراف مدينه سرگرم كار يافتم.امام براى پذيرايى از من نزدم آمدند و با من غذا ميل فرمودند،پس از صرف غذا پرسيدند،با من كارى داشتى؟ماجرا را برايشان عرض كردم،امام برخاستند و به اطاقى در كنار مزرعه رفتند و باز گشتند و با خود سيصد دينار طلا (سكه) آوردند و به من دادند و من بر مركب خود و برمركب مراد سوار شدم و باز گشتم. (45)

عيسى بن محمد كه سنش به نود رسيده بود مى‏گويد:يكسال خربزه و خيار و كدو كاشته بودم،هنگام چيدن نزديك مى‏شد كه ملخ تمام محصول را از بين برد و من يكصد و بيستدينار خسارت ديدم.

در همين ايام،حضرت امام كاظم عليه السلام، (كه گويى مراقب احوال يكايك ما شيعيان مى‏بودند) يكروز نزد من آمدند و سلام كردند و حالم را پرسيدند،عرض كردم:ملخ همه‏ىكشت مرا از بين برد.

پرسيدند:چقدر خسارت ديده‏اى؟

گفتم:با پول شترها صد و بيست دينار.

امام عليه السلام يكصد و پنجاه دينار به من دادند.

عرض كردم:شما كه وجود با بركتى هستيد به مزرعه‏ى من تشريف بياوريد و دعا كنيد.

امام آمدند و دعا كردند و فرمودند:

از پيامبر روايت‏شده است كه:به باقيمانده‏هاى ملك ومالى كه به آن لطمه وارد آمده است،بچسبيد.

من همان زمين را آب دادم و خدا به آن بركت داد و چندان محصول آورد كه به ده هزارفروختم. (46)

سخنان امام

1-فروتنى در آنست كه با مردم چنان كنى كه دوست مى‏دارى با تو همانگونه رفتار كنند. (47)

2-بهترين وسيله‏ى نزديكى به خدا،پس از شناخت او،نماز،نيكى به والدين،و ترك حسد وخود پسندى و فخر و نازيدن است. (48)

3-آنكه خيانت ورزد و عيب چيزى را بر مسلمانى فرو پوشد يا از راهى ديگر او را گول بزند ومكر و خدعه كند،مستوجب لعنت‏خداوند است. (49)

4-بنده‏ى بسيار بد خداوند كسى است كه دو روى و دو زبان باشد.پيش روى برادر دينى ثناى او گويد و چون از او دور شد،بدگويى كند يا اگر به برادر مسلمانش نعمتى عطا شد بدو رشكورزد و چون گرفتارى برايش پيش آمد از يارى وى دست‏بردارد. (50)

5-هر كس عاشق دنيا شد،ترس آخرت از دلش رخت‏بر مى‏بندد. (51)

6-خير الامور اوسطها،بهترين كارها،حد ميانه‏ى آنهاست. (52)

7-حصنوا اموالكم بالزكاة،اموال خود را با دادن زكات حفظ كنيد. (53)

درود خدا بر او باد كه امام راستين بود،و بهترين بود،در رهبرى و خصلت‏هاى خدا گون وهماره تا انسان بجاست از لب شهيدان و آزادگان بر او درود باد.

بررسى و تحكيم امامت آنحضرت

امامان گرامى ما را رسم بر اين بود كه براى شناساندن امام و مرجع علمى و سياسى و دينى بعد از خويش،به نام و شخص او تصريح مى‏فرمودند تا براى آنها كه مى‏خواستند از ين رهگذر سوء استفاده‏هاى سياسى،بكنند،مفرى باقى نماند و هم شيعيان راستين،امام و جانشين واقعى را باز شناسند،از اينرو،در مورد امام كاظم عليه السلام نيز،پدر گراميشان با وجود حكومت پر خفقان عباسى،باز در مواردى بسيار به امامت آنحضرت پس از خويش تصريح فرموده‏اند كه تنها به چند نمونه اكتفا مى‏شود:-على بن جعفر گويد:پدرم امام صادق عليه السلام به گروهى از اصحاب و خواص خويش فرمود:سفارش مرا در مورد فرزندم موسى بپذيريد،زيرا او از همه‏ى فرزندان من و نيز از همه كسانى كه از من بيادگار مى‏مانند،برتراست و جانشين من پس از من و حجت‏خداوند بر همه‏ى بندگان خدا خواهد بود. (54)

2-عمر بن ابان مى‏گويد:امام صادق (ع) ،امامان پس از خود را ياد كرد.

من اسماعيل فرزند ايشان را نام بردم،فرمود،نه،به خدا سوگند اين كار به اختيار ما نيست،بهدست‏خداست. (55)

3-زراره-يكى از برجسته‏ترين شاگردان امام صادق عليه السلام مى‏گويد:خدمت آن بزرگ رسيدم،سرور فرزندانش موسى عليه السلام سمت راست آن گرامى و جنازه‏يى-كه جنازه‏ىفرزند ديگرش اسماعيل بود-روبروى حضرت قرار داشت.

به من فرمود:زراره،برو و داود رقى،حمران و ابو بصير (سه تن از ياران آن حضرت) را بياور.رفتم و آوردم.

ديگران هم مى‏آمدند تا سى نفر شديم و اطاق پر شد.

امام به داود رقى فرمودند:پارچه‏ى روى جنازه را كنار بزن.داود چنان كرد كه امام فرموده بود.آنگاه آن گرامى فرمود:

داود!ببين اسماعيل زنده است‏يا مرده.

گفت:سرور من،مرده است.

امام به يكايك حاضران جنازه را نشان داد و همه گفتند مرده است.

فرمود:خداوندا گواه باش (كه براى رفع اشتباه مردم تا اين اندازه كوشيدم) سپس دستور دادند،او را غسل و حنوط كردند و در كفن نهادند و چون تمام شد باز به مفضل فرمودند:صورت او را باز كن.

مفضل چنان كرد كه امام فرموده بودند.آنگاه فرمود:زنده است‏يا مرده؟مفضل عرض كرد. مرده است.و باز از همه‏ى حاضران پرسيد و همه همان را گفتند.و حضرت دگر بار فرمودند: خدايا گواه باش،اما باز گروهى كه مى‏خواهند نور خدا را خاموش كنند موضوع امام بودناسماعيل را مطرح خواهند كرد.

و در اين هنگام به فرزندش موسى اشاره كرد و فرمود:

خدا نور خود را تاييد مى‏كند،گر چه گروهى آنرا نخواهند.

اسماعيل را دفن كردند،امام از حاضران پرسيدند:آنكه در اينجا دفن شد كه بود،همه گفتند: فرزندتان اسماعيل.امام فرمودند خدايا گواه باش.سپس دست فرزند خود موسى را گرفتند وگفتند:

هو الحق و الحق معه و منه الى ان يرث الله الارض و من عليها.او بر حق و با حق است و حق ازاوست تا روز رستخيز. (56)

4-منصور بن حازم مى‏گويد به امام صادق عرض كردم:

پدر و مادرم فداى شما باد،هر صبح و شام جانها در معرض مرگ قرار دارند،اگر براى شما چنين پيش آيد چه كس امام ما خواهد بود؟امام دست‏بر شانه‏ى راست فرزندش ابو الحسن موسى زد و فرمود اگر براى من پيش آمدى رخ داد،اين فرزندم امام شما خواهد بود.و آن گرامى در آن هنگام 5 ساله بود و عبد الله فرزند ديگر امام صادق-كه بعدها برخى به امامت اوعقيده‏مند شدند-نيز در آن مجلس با ما بود.

5-شيخ مفيد-كه رحمت گسترده‏ى خداوند به روان پاك او باد-مى‏گويد:

گروهى از بزرگان ياران حضرت امام ششم-درود خدا بر او-مانند:مفضل بن عمر،معاذ بن كثير،عبد الرحمن بن حجاج،فيض بن مختار،يعقوب سراج،سليمان بن خالد،صفوان جمال و ديگران-كه ذكر نامشان به درازا مى‏كشد-موضوع جانشينى حضرت امام كاظم عليه السلام را روايت كرده‏اند و نيز از اسحق و على دو برادر امام موسى كاظم-كه در فضل و ورع و تقواىآنان ترديدى نيست،روايت‏شده است. (57)

با اينهمه تاكيدها و تصريح‏ها،براى شيعه و آنانكه با امام ششم سر و كار داشتند مشخص و معين بود كه پس از آن‏گرامى،فرزندش ابو الحسن موسى بن جعفر الكاظم،امام است،نه اسماعيل-كه در حيات پدر از دنيا رفت-و نه فرزند اسماعيل كه محمد نام داشت و نه فرزند ديگر امام صادق عليه السلام كه عبد الله ناميده مى‏شد.با اين وجود،پس از درگذشت آن امام راستين،گروهى به امامت فرزندش اسماعيل و يا فرزند اسماعيل و يا عبد الله معتقد شدند واز مسير روشنى كه برايشان تعيين شده بود،به انحراف گراييدند.

شاگردان و تربيت‏يافتگان مكتب امام

دانش و رفتار آن گرامى نمايشگر علم و عمل پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و اجداد پاكش بود.همه‏ى تشنگان علم و كمال از چشمه‏ى مكتب او سيراب مى‏شدند و چنان مى‏آموخت كهشاگردان وى در كمترين هنگام مى‏توانستند به مقامات عالى ايمانى و علمى برسند.

حدود بيست‏سال از عمر گرامى‏اش مى‏گذشت كه پدر بزرگوارش رحلت كرد و اكثر شاگردانو تربيت‏شدگان مكتب پدر،بدو روى آوردند و متجاوز از سى سال از آن گرامى استفاده بردند. (58)

تربيت‏شدگان مكتب آن گرامى در علم فقه،حديث،كلام و مناظره،با ديگران قابل قياس نبودند و در اخلاق و عمل و خدمت‏به مسلمانان،نمونه روزگار بودند.استادان علم‏كلام قدرت بحث‏با هيچيك از آنان را نداشتند و در مناظره با آنان به زودى از پاى در مى‏آمدند و به عجزخود اعتراف مى‏كردند.

عظمت روحى و شخصيت عظيم اين شاگردان امام چشم مخالفين به ويژه حكومت وقت را خيره كرده بود،و بيم داشتند كه اينان با آن موقعيت و محبوبيتى كه دارند قيام كنند و مردمرا به دنبال خود بكشانند.

اينك اجمالى از شرح حال برخى از تربيت‏شدگان اين مكتب را مى‏خوانيم:

1-ابن ابى عمير

او در سال 217 درگذشت،محضر سه امام. (امام كاظم و امام رضا و امام جواد را-كه بر همه‏شان درود خدا باد-) درك كرد،و جزو دانشمندان مشهور و بزرگان ياران ائمه‏ى اطهار (ع) بود،و روايات بسيارى پيرامون مسائل مختلف از وى به يادگار مانده است.مقام شامخ او زبانزد شيعه و سنى و مورد اطمينان اين هر دو دسته بود،جاحظ كه يكى از دانشمندان اهل تسنناست در باره‏ى او مى‏نويسد:ابن ابى عمير در همه چيز يگانه‏ى زمان بود. (59)

فضل بن شاذان مى‏گويد:برخى به حكومت وقت اطلاع دادند ابن ابى عمير نام عموم شيعيان عراق را مى‏داند،حكومت از او خواست كه نام آنان را بگويد،او امتناع كرد،او را برهنه كردند و ميان دو درخت‏خرما آويختند و صد تازيانه به او زدند،و نيز صد هزار درهم ضرر مالىبه او رساندند. (60)

ابن بكير مى‏گويد:ابن ابى عمير زندانى شد،و در حبس ناراحتى فراوانى به او رسيد،و نيز هر چه ثروت داشت از او گرفتند (61) و گويا در خلال همين زندانى شدنها و گرفتاريها بود كهكتابهاى حديث او از بين رفت.

شيخ مفيد مى‏نويسد:ابن ابى عمير هفده سال در زندان بود و اموالش از بين رفت،شخصى ده هزار درهم به او بدهكار بود،چون فهميد كه ابن ابى عمير ثروت خود را از دست داده است،خانه‏ى خود را فروخت و ده هزار درهم ابن ابى عمير را نزد او برد.

ابن ابى عمير گفت:اين پول را از كجا آوردى؟ارث به تو رسيده يا گنجى يافته‏يى؟

-خانه‏ام را فروختم!

-امام صادق به من فرموده است:خانه‏ى مسكونى مورد لزوم از استثناءهاى وام و قرض است،از اينرو با اينكه به اين پولها حتى به يك درهمش نياز دارم،قبول نمى‏كنم. (62)

2-صفوان بن مهران

صفوان از مردان پاك و موثقى بود كه بزرگان علما به‏روايات او اهميت مى‏دهند،در اخلاق و رفتار به مقامى رسيده بود كه مورد تاييد امام واقع شد.چنانكه پيشتر اشاره كرديم،همينكه از امام شنيد به ستمكاران نبايد كمك كرد،از هر گونه كمك به آنان خود دارى ورزيد و شترانى را كه به كرايه به هارون مى‏سپرد،فروخت تا مجبور نباشد از اين راه به ستمگر كمك كردهباشد. (63)

3-صفوان بن يحيى

وى از بزرگان اصحاب امام كاظم (ع) بود.شيخ طوسى مى‏نويسد:صفوان نزد اهل حديثموثق‏ترين مردم زمان و پارساترين آنان به شمار مى‏رفت. (64)

صفوان،امام هشتم (ع) را نيز درك كرد و نزد آن حضرت مقام و منزلتى عالى داشت (65) امام جواد عليه السلام نيز صفوان را به نيكى ياد مى‏كرد و مى‏فرمود:خدا از او-به رضايتى كه من ازاو دارم-راضى باشد،هيچگاه با من و پدرم مخالفت نورزيد. (66)

امام كاظم عليه السلام مى‏فرمود:ضرر دو گرگ درنده كه با هم به جان گله‏ى گوسفند بى‏چوپانى بيفتند بيش از زيان حب رياست نسبت‏به دين شخص مسلمان نيست،و فرمود امااين صفوان رياست طلب نيست. (67)

4-على بن يقطين

وى در سال 124 هجرى قمرى در كوفه به دنيا آمد (68) پدرش شيعه بود،و براى امام صادق عليه السلام از اموال خود مى‏فرستاد،مروان او را تعقيب كرد،وى فرارى شد و همسر و دو پسرش على و عبد الله به مدينه رفتند.هنگامى كه دولت اموى از هم پاشيد و حكومت عباسىتشكيل شد،يقطين ظاهر شد و با همسر و دو فرزندش به كوفه برگشت. (69)

على بن يقطين با عباسيها كاملا ارتباط برقرار كرد،و برخى از پستهاى مهم دولتى نصيبش شد،و در آن موقع پناهگاه شيعيان و كمك كار آنان بود،و ناراحتى‏هاى آنان را برطرف مى‏كرد.

هارون الرشيد،على بن يقطين را به وزارت خويش برگزيد،على بن يقطين به امام كاظم (ع)عرض كرد نظر شما در باره‏ى شركت در كارهاى اينان چيست؟

فرمود:اگر ناگزيرى،از اموال شيعه پرهيز كن.

راوى اين حديث مى‏گويد:على بن يقطين به من گفت كه اموال را از شيعه در ظاهر جمعآورى مى‏كنم،ولى در پنهان به آنان باز مى‏گردانم. (70)

يكبار به امام كاظم (ع) نوشت:حوصله‏ام از كارهاى سلطان تنگ شده است،خدا مرا فدايتگرداند،اگر اجازه‏دهى از اين كار كناره مى‏گيرم.

امام در پاسخ او نوشت:اجازه نمى‏دهم از كارت كناره گيرى كنى،از خدا بپرهيز! (71)

و نيز يكبار به او فرمود:به يك كار متعهد شو،من سه چيز را براى تو تعهد مى‏كنم:اينكه قتلبا شمشير و فقر و زندان به تو نرسد.على بن يقطين گفت:

كارى كه من بايد متعهد شوم چيست؟

فرمود:اينكه هر گاه يكى از دوستان ما نزد تو بيايد او را اكرام كنى (72) .

عبد الله بن يحيى كاهلى مى‏گويد:خدمت امام كاظم عليه السلام بودم كه على بن يقطين بهسوى آن حضرت مى‏آمد،امام رو به يارانش كرد فرمود:

هر كس دوست دارد شخصى از اصحاب رسول خدا (ص) ببيند به اين كه به سوى ما مى‏آيدنگاه كند.يكى از حاضران گفت پس او اهل بهشت است؟امام فرمود:

گواهى مى‏دهم كه او از اهل بهشت است (73) .

على بن يقطين در انجام فرمان امام عليه السلام به هيچ وجه سهل انگارى نداشت،هر چه آنگرامى دستور مى‏داد انجام مى‏داد،گر چه راز آن دستور را نداند:

يكبار،هارون الرشيد لباسهايى به رسم هديه به على بن‏يقطين داد كه در ميان آنها جبه‏يى شاهانه بود،آن لباسها و آن جبه را به اضافه‏ى اموال ديگر براى امام كاظم عليه السلام فرستاد. امام همه‏ى اموال،جز آن جبه را پذيرفت،و به على بن يقطين نوشت اين لباس را نگهدار و ازدست مده كه بزودى به اين لباس احتياج خواهى داشت.

على بن يقطين متوجه نشد كه چرا حضرت آن لباس را پس داده‏اند،ولى آن را نگهداشت، چند روزى گذشت،على بن يقطين از غلامى كه محرم او بود بر آشفته شد و او را بيرون كرد، غلام كه از علاقه‏ى على بن يقطين به امام كاظم،و فرستادن اموال براى او اطلاع داشت پيش هارون رفت و آنچه مى‏دانست گفت.هارون خشمگين شد و گفت رسيدگى مى‏كنم،اگر اينطور كه تو مى‏گويى،همانگونه باشد،او را خواهم كشت.و همان لحظه على بن يقطين را احضار كردو پرسيد آن جبه را كه به تو دادم چه كردى؟

گفت:آن را معطر كرده در جاى مخصوصى حفظ كرده‏ام...

-هم اكنون آن را بياور!

على بن يقطين يكى از خدمتكارهاى خود را فرستاد،لباس را آورد و جلو هارون گذاشت، هارون كه لباس را ديد آرام يافت،و به على بن يقطين گفت:لباس را به جاى خود برگردان و خودت هم به سلامت‏باز گرد،پس از اين سعايت هيچ كس را در مورد تو نمى‏پذيرم،و دستور داد آن غلام را هزار ضربه شلاق بزنند.و او هنوز پانصد ضربه شلاق بيشتر نخورده‏بود كه جانسپرد (74) .

على بن يقطين به سال 182 هجرى قمرى،زمانى كه حضرت موسى بن جعفر در زندان بود در گذشت (75) .و كتابهايى داشته است كه نام برخى از آنها را شيخ مفيد و شيخ صدوق يادكرده‏اند (76) .

5-مؤمن طاق (77)

محمد بن على بن نعمان،كنيه‏اش ابو جعفر و لقب او مؤمن طاق،از اصحاب امام صادق و كاظم عليهما السلام بود،و نزد امام صادق (ع) منزلتى عظيم داشت،و آن گرامى او را دررديف بزرگان اصحاب خويش ياد نموده است (78) .

مؤمن طاق اين يارايى را داشت كه با هر مخالفى بحث كند و بر او غالب گردد.

امام صادق عليه السلام برخى از ياران خود را به خاطر عدم توانايى و استعدادشان ازبحث‏هاى كلامى باز داشت،ولى به مؤمن طاق ورود به اين مباحث را توصيه مى‏فرمود.

امام صادق در شان او به خالد فرمود:صاحب طاق با مردم به بحث مى‏پردازد و همچون بازشكارى بر شكار فرود مى‏آيدو تو اگر بالت را بچينند هرگز پرواز نمى‏كنى (79) .

وقتى امام صادق (ع) رحلت كرد،ابو حنيفه به مؤمن طاق به طعنه گفت امام تو در گذشت، مؤمن طاق بى درنگ گفت:ولى امام تو تا«روز وقت معلوم‏»مهلت داده شده است (80) .يعنى امام تو شيطان است كه خدا در قرآن در باره‏ى او فرموده: «فانك من المنظرين الى يوم الوقتالمعلوم‏» (81)

هشام بن حكم

وى در بحث و مناظره و علم كلام نبوغ،و در اين فن بر ديگران برترى داشت.ابن نديم مى‏نويسد هشام از متكلمين شيعه و از كسانى بود كه بحث در باره‏ى امامت را مى‏شكافت،اودر علم كلام ماهر و حاضر جواب بود (82) .

هشام كتابهاى بسيار نوشت،و با علماى اديان و مذاهب مباحثه‏هاى جالبى انجام داد:

يحيى بن خالد برمكى در حضور هارون الرشيد به هشام گفت:آيا ممكن است‏حق در دو جهتمخالف قرار بگيرد؟

هشام گفت نه.يحيى گفت مگر چنين نيست كه وقتى دو نفر با هم اختلاف دارند و بحث مى‏كنند يا هر دو بر حقند يا هر دو باطل و يا يكى بر حق ديگرى باطل است؟هشام گفت،آرى، خالى از اين سه صورت نيست ولى صورت اول امكان ندارد،ممكن نيست هر دو بر حق باشند.

يحيى گفت اگر قبول دارى چنانچه دو نفر در حكمى از احكام دين با هم نزاع و اختلاف داشته باشند ممكن نيست هر دو بر حق باشند،پس على و عباس كه نزد ابو بكر رفتند و در باره‏ىميراث رسول اكرم (ص) با هم نزاع كردند.كدام بر حق بودند؟

گفت:هيچكدام بر خطا نرفتند و داستان آنها نظير هم دارد:در قرآن مجيد،در قصه‏ى داود (ع) آمده است كه دو فرشته با هم نزاع داشتند و نزد داود (ع) آمدند كه نزاع آنها را حل كند،از آن دو فرشته كدام بر حق بودند؟

يحيى گفت:هر دو بر حق بودند و با هم اختلاف نداشتند،و نزاع آنان صورى بود،ومى‏خواستند با اين صحنه داود را متوجه كار وى سازند (83) .

هشام گفت نزاع على (ع) و عباس هم همينطور بود و آنها با هم اختلاف و نزاعى نداشتند.و تنها براى آگاه كردن ابو بكر از اشتباهى كه كرده بود،اين كار را كردند و خواستند به ابو بكربفهمانند اينكه مى‏گويى كسى از پيامبر ارث نمى‏برد دروغ مى‏گويى و ما وارث اوييم.

يحيى متحير شد و قدرت پاسخ نداشت،و هارون الرشيد هم هشام را مورد تحسين قرار داد (84) .

يونس بن يعقوب مى‏گويد:گروهى از اصحاب امام صادق (ع) از جمله حمران بن اعين و مؤمن طاق و هشام بن سالم و طيار و هشام بن حكم نزد آن بزرگوار بودند و هشام جوان بود،امام (ع) به هشام گفت آيا خبر نمى‏دهى كه با عمرو بن عبيد چه كردى و چگونه از او سئوالكردى؟

هشام گفت از شما شرم مى‏كنم و در خدمت‏شما زبانم كار نمى‏كند!

امام فرمود:وقتى به شما دستورى مى‏دهيم انجام دهيد!

هشام گفت:شنيده بودم كه عمرو بن عبيد در مسجد بصره مى‏نشيند و براى مردم صحبت مى‏كند و اين بر من گران بود.روز جمعه وارد بصره شدم و به مسجد رفتم ديدم عمرو بن عبيد در مسجد نشسته است و مردم دور او را گرفته‏اند و از او مطالبى سؤال مى‏كنند. جمعيت را شكافتم و نزديك او نشستم و گفتم اى دانشمند،من غريبم،اجازه بده سؤالى را مطرح كنم!اجازه داد.گفتم آيا چشم دارى؟گفت اى پسرك اين چه سؤالى است؟گفتم سئوالمن همينگونه خواهد بود.گفت:بپرس گر چه سئوالت احمقانه است.

دو باره پرسيدم:چشم دارى؟

-آرى.

-به وسيله‏ى آن چه مى‏بينى؟

-رنگها و شكلها را.

-آيا بينى دارى؟

-آرى.

-با آن چه مى‏كنى؟

-بوها را استشمام مى‏كنم.

-دهان دارى؟

-آرى.

-با آن چه مى‏كنى

-طعم غذاها را مى‏چشم

-آيا (مغز و مركز احساس) هم دارى؟

-دارم.

-با آن چه مى‏كنى؟

-با آن هر چه بر جوارح من وارد شود،تميز و تشخيص مى‏دهم.

-آيا اين جوارح،تو را از اين مركز احساس بى‏نياز نمى‏كنند؟

-نه!

-چطور؟در صورتيكه همه‏ى اعضا و جوارح تو صحيح و سالم هستند!

-هر گاه اين جوارح در چيزى شك كنند به (مغز و مركز احساس) رجوع مى‏كنند تا شكآنان بر طرف و يقين حاصل شود.

-پس خدا (مغز و مركز احساس) را براى زدودن شك اين جوارح قرار داده است؟

-آرى.

-پس حتما به (مغز و مركز احساس) نياز داريم؟

-آرى.

هشام مى‏گويد گفتم:خداوند جوارح تو را بدون امامى كه درست را از نادرست تشخيص دهد وا نگذاشته است،اما همه‏ى اين خلق را در حيرت و شك و اختلاف بدون امامى كه در هنگاماختلاف و شك به او رجوع كنند وا گذاشته است؟!!

عمرو بن عبيد ساكت‏شد و چيزى نگفت‏سپس به من رو كرد...و پرسيد:

اهل كجائى؟گفتم:اهل كوفه.

گفت:تو هشام هستى.و مرا پيش خود برد و در جاى خود نشانيد و ديگر صحبتى نكرد تا منبرخاستم.

امام صادق عليه السلام تبسم كرد و فرمود:چه كسى به تو اين استدلال را ياد داد؟

هشام گفت:اى پسر رسول خدا (ص) ،همينطور بر زبانم جارى شد.

امام فرمود:اى هشام!به خدا سوگند اين استدلال در صحف ابراهيم و موسى نوشته شدهاست. (85)

پى‏نوشتها:

1- كه بين مدينه و مكه واقع شده است.

2- صبح روز هفتم ماه صفر يكصد و بيست و هشت‏سال قمرى پس از هجرت.

3- اشاره به سوره‏ى فيل،آيه‏ى: و ارسل عليهم طيرا ابابيل،ترميهم بحجارة من سجيل.

4- كافى- ج 1 ص 476

5- داعيان انقلاب ضد اموى،خيانت‏بزرگى كردند بدين معنى كه عباسيان را به جاى علويانجا زدند و نگذاشتند خلافت‏به مركز اصلى و راستين خويش باز گردد.

ابو سلمه و ابو مسلم خراسانى،نخست مردم را به طرف آل على مى‏خواندند،اما،هم از نخست، در زير پرده،كاخ سلطنت عباسيان را پى مى‏افكندند و هم ازين روى بود كه حضرت امام صادق،با ژرفنگرى سياسى،به گفته‏هاى آنان ترتيب اثر ندادند چون مى‏دانستند كه آنان واقعا به يارى او بپا نخواسته‏اند،و چيز ديگرى در سر مى‏پرورانند.رجوع كنيد به كتاب ملل و نحل شهرستانى ج 1 ص 154 چاپ مصر- تاريخ يعقوبى ج 3 ص 89- بحار الانوار ج 11 ص 142 چاپكمپانى

6- حياة الامام ج 1 ص 445- 439

7- بحار ج 48 ص 71 و 72و نيز اعلام الورى طبرى،چاپ علميه اسلاميه ص 295 با اندكتفاوت و تصرف

8- سوره‏ى محمد (ص) - آيه‏ى 22

9- تاريخ بغداد ج 13 ص 30- 31

10- مقاتل الطالبيين ص 447

11- مقاتل الطالبيين چاپ مصر ص 453

12- تاريخ طبرى ج 10 ص 592 چاپ ليدن

13- تاريخ طبرى ج 10 ص 593 چاپ ليدن

14- حياة الامام ج 1 ص 458

15- تاريخ يعقوبى ج 2 ص 407 چاپ بيروت

16- طبرى ج 10 ص 603

17- حياة الامام ج 2 ص 29

18- حياة الامام ج 2 ص 39

19- حياة الامام ج 2 ص 32

20- حياة الامام ج 2 ص 62

21- الامامة و السياسة ج 2

22- حياة الامام ج 2 ص 39

23- حياة الامام ج 2 ص 40

24- حياة الامام 2- 70

25- حياة الامام 2- 77

26- مقاتل الطالبين 463- 497

27- امالى شيخ طوسى ص 206 چاپ سنگى

28- امالى شيخ طوسى ص 206

29- رجال كشى ص 441- 440 پدر گرامى آن حضرت،امام صادق عليه السلام نيز به يونسبن يعقوب مى‏گويد:اينان را در بناء مسجد هم يارى نكن وسائل ج 12 ص 120- 130

30- غيبت‏شيخ طوسى چاپ سنگى ص 21

31- تاريخ بغداد ج 13 ص 32

32- غيبت‏شيخ طوسى ص 22- 25 چاپ سنگى

33- عيون اخبار الرضا ج 1 ص 97

34- كافى ج 1 ص 486- انوار البهيه ص 97

35- سوره‏ى انعام- آيه‏ى 84

36- سوره‏ى آل عمران- آيه‏ى 61

37- عيون اخبار الرضا ج 1 ص 81 چاپ قم- احتجاج طبرسى چاپ سنگى نجف ص 211-213- بحار ج 48 ص 129- 125

38- حياة الامام ج 1 ص 140- ارشاد مفيد ص 281 با كمى تفاوت

39- حياة الامام موسى بن جعفر ج 1- ص 140- ارشاد مفيد ص 281 با اندك تفاوت

40- مناقب ابن شهر آشوب چاپ قم ج 4 ص 297 نقل به اختصار

41- ارشاد مفيد ص 277

42- ارشاد مفيد ص 279

43- اين كار چون براى اصلاح و به راه آوردن آن شخص انجام مى‏شده در نظر امام جايز بلكهلازم بوده است.

44- تاريخ بغداد ج 13- ص 28- ارشاد مفيد ص 278

45- تاريخ بغداد،ج 13- ص 28

46- تاريخ بغداد ج 13 ص 29

47- وسايل ج 2 ص 456 چاپ قديم

48- تحف العقول

49- مستدرك الوسائل ج 2 ص 455

50- مستدرك الوسائل ج 2 ص 102

51- آيين زندگى ص 131

52- بحار ج 48 ص 154

53- بحار ج 48 ص 150

54- اعلام الورى طبرسى ص 291 چاپ علميه اسلاميه- اثبات الهداة ج 5 ص 486

55- بصائر الدرجات ص 471 چاپ جديد- اثبات الهداة ج 5 ص 484

56- غيبت نعمانى،چاپ سنگى ص 179- بحار ج 48 ص 21

57- ارشاد مفيد ص 270

58- وفات امام صادق (ع) در سال 148 هجرى قمرى و وفات امام كاظم در سال 183 واقعشده است.

59- منتهى المقال ص 254 چاپ سنگى

60- رجال كشى ص 591

61- رجال كشى ص 590

62- اختصاص شيخ مفيد چاپ تهران ص 86

63- رجال كشى ص 441- 440

64- فهرست‏شيخ طوسى.ص 109 چاپ نجف 1380

65- فهرست نجاشى ص 148 چاپ تهران

66- رجال كشى ص 502

67- رجال كشى ص 503

68- فهرست‏شيخ طوسى ص 117

69- فهرست‏شيخ طوسى ص 117

70- كافى ج 5 ص 110

71- قرب الاسناد ص 126 چاپ سنگى

72- رجال كشى ص 433

73- رجال كشى ص 431

74- ارشاد مفيد ص 275

75- رجال كشى ص 430

76- فهرست‏شيخ طوسى ص 117

77- چون مغازه‏ى مؤمن طاق در كوفه در زير طاقى قرار گرفته بود به اين نام مشهور شد.

78- رجال كشى ص 135 و 239 و 240

79- رجال كشى ص 186

80- رجال كشى ص 187

81- سوره‏ى حجر آيه‏ى 38

82- فهرست ابن نديم ص 263 چاپ مصر

83- داستان اود و آن دو فرشته در سوره‏ى ص آيه‏ى 21- 26 ياد شده،توضيح آن را مى‏توانيددر يكى از تفاسير فارسى بخوانيد.

84- الفصول المختارة سيد مرتضى،ص 26 چاپ نجف (با اختصار)

85- رجال كشى ص 271- 273- اصول كافى ج 1 ص 196 با اندك تفاوت- مروج الذهبمسعودى با تفاوتى بيشتر اما تفاوتى كه به مقصود زيانى ندارد.

در اينجا از باب حق شناسى لازم است تذكر دهيم كه در تهيه و تنظيم اين نوشتار از كتاب حياة الامام الكاظم (ع) تاليف دانشمند محترم آقاى كاظم قرشى به عنوان راهنما بهره‏ىفراوانى برده شده است.