پيشواى هفتم حضرت امام موسى بن جعفر(ع)
پيشواى هفتم حضرت امام موسى بن جعفر(ع)
بسم الله الرحمن الرحيم
آن هنگام در غروبگهان كه سر شاخههاى سرفراز نخل به نوازش نسيم،سر بن گوش يكديگر مىنهند،نشيد حماسهى آرام زندگانى تو را نجوا مىكنند...و پيام بيدادها كه بر تو رفته است،با نسيم پيام آور،مىگزارند...
آن هنگام در بهاران كه بغض مغموم و گرفتهى آسمان،مىتركد و رگبار سرشك ابر،سرازير مىشود،اين اشك اندوه پيروان ستم كشيدهى توست كه به پهناى گونهى تاريخ بر توگريستهاند...آه اى امام راستين و بزرگ!
پردههاى ستبر سرشك،ما را از ديدن حماسهى مقاومت و پايدارى و سر انجام جانسپارى تو در راه حق،باز نخواهد داشت و اگر بر تو مىگرييم،ايستاده مىگرييم تا ايستادگى تو را سپاسگفته و هم تاريخ و هستى،پيش پاى مقاوم تو،به احترام برخاسته باشيم.
پاكترين درود،از زيباترين و شجاعترين جايگاه دلمان بر تو باد...هماره تا هر گاه...روستاى ابواء (1) ، آنروز صبح (2) گويى ديگر گونه مىنمود،پرتو آفتاب نخلهاى سر بلند را تا كمر طلايى كرده وسايههاى دراز روى بامهاى گلى روستا،انداخته بود...
صداى شتران و صداى گوسفندانى كه پيشاپيش چوپانان،آمادهى رفتن به صحرا بودند،بذرنشاط صبحگاهى را در دل مىكاشت و گوش را از آواى زندگى مىانباشت...
كنار روستا و روى غدير و بركهاى كه زنان از زلال آرام آن،آب بر مىداشتند،اينك نسيم نوازشگر از گذار آرام خود موج مىافكند،و چند پرستو،شتابناك و پر نشاط،از روى آن به اينسوى و آنسوى مىپريدند و هر از چند گاه،سينهى سرخ خويش را كه گويى از هرم گرماى سجيل عام الفيل (3) ،هنوز داغ بود،به آب مىزدند...كمى آنسوتر،تك نخلى،چتر سبز و بلند خود را بر گورى افشانده بود و زنى در آن صبحگاه،بر آن خم شده و با حرمت و حشمتبوسه بر خاك آن مىزد و آرام آرام مىگريست...و زير لب چيزهايى مىگفت.از كلام او،آنچه نسيم باخود مىآورد،گويى اين كلمات و جملات شنيده مىشد:
-درود بر تو،آمنه!اى مادر گرامى پيامبر...خدا تو را-كه چنان دور از زادگاه خويش،فرو مردى-،با رحمتخود همراه كناد...اينك،من،حميده،عروس توام،كودكى از سلالهى فرزند تو را در شكم دارم و با دردى كه از شامگاه دوشينه مىكشم،گمان مىبرم كه هم امروز،اينكودك خجسته را،در اين روستا،و در كنار گور تو به دنيا آورم...
آه،اى بانوى بزرگ خفته در خاك،شوهرم به من فرموده است كه اين فرزند من،هفتمين،جانشين فرزندت پيامبر،خواهد بود...
بانوى من!از خداوند بخواهيد كه فرزندم را سالم به دنيا آورم...آفتاب صبح،از سر شاخههاىتنها نخل روييده بر آن گور،پائين آمده و بر خاك افتاده بود...
حميده،سنگين و محتشم برخاست،دنبالهى تن پوش خود را كه از خاك گور،غبار آلود شده بود،تكانيد،يك دستش را روى شكم گذارد و به گونهيى كه زنان باردار راه مىپيمايند،سنگينو با احتياط و آرام به روستا شتافت...
ساعتى بعد،هنگامى كه آفتاب،بر بلند آسمان ايستاده بود و كبوتران روستا،در چشمهى نور آن،در آسمان شفاف ابواء،بال و پر مىشستند،صداى هلهلهاى شادمانه از روستا به فضا برخاست...و خيال من از كنار بركه،مىديد كه برخى زنان،از كوچههاى روستا،شتابناك وشادمانه،به اينسوى و آنسوى مىدويدند...
آه،آنك،دو زن،با همان شتاب به كنار بركه مىآيند با ظرفهاى سفالين بزرگ،تا آب بردارند...
خيال من گوش مىخواباند تا از خبر تازه،آگاه شود:-...خواهر،مىگويند،امام صادق (ع) پساز آگاهى از ولادت كودكشان فرمودهاند:
«پيشواى بعد از من،و بهترين آفريدهى خداوند ولادت يافت... (4) »
-آيا نفهميدى كه نامش را چه گذاردهاند؟
-فكر مىكنم،حتى پيش از ولادت،او را«موسى»نام نهاده بودهاند.
چشم خيال من،بى اختيار،فرا سوى بركه،در صحرا به چوپانى افتاد كه بى خبر از آنچه در اينروستا.رخ داده است گوسفندان را با عصاى چوپانى خويش،به پيش مىراند...
و يك لحظه،خيالم گمان برد كه چوپانك،موسى است و آنجا صحراى سينا و از خيال گذشت:اين موساى تازه مولود،مگر در مقابله با كدام فرعون زمان،به دنيا آمده است...؟!
امام و حكومت عباسيان
امام موسى بن جعفر الكاظم (ع) 4 ساله بودند كه بساط حكومت جابرانهى امويان بر چيدهشد.
سياست عرب زدگى امويان،چپاول و زور و ستم،روشهاى ضد ايرانى حكومتشان،مردم و بويژه ايرانيان را كه خواستار تجديد حكومت داد خواهانهى اسلام راستين،بويژه در ايام خلافت كوتاه حضرت على (ع) بودند،بر ضد امويان بر انگيخت و در اين ميانه كارگزاران سياسى وقت،ازين گرايش مردم،خاصه ايرانيان به آل على (ع) و حكومت على وار،سوء استفاده كردند و به اسم رساندن حق به حقدار،امويان را به كمك ابو مسلم خراسانى بر انداختند اما به جاى امام ششم جعفر بن محمد الصادق (ع) ابو العباس سفاح عباسى را بر مسند خلافت و در واقع بر اريكهى سلطنت نشانيدند. (5) و بدينگونه،يك سلسلهى تازهى پادشاهى اما در لباس خلافت و جانشينى پيامبر در 132 هجرى قمرى روى كار آمد كه نه تنها در ستم و دورويى و بى دينى،هيچ از امويان كم نداشتند بلكه در بسيارى از اين جهات،از آناننيز پيش افتادند.
با اين تفاوت كه اگر امويان دير نپاييدند،اينان تا 656 هجرى قمرى يعنى 524 سال در بغداد،بر همين روال،بر مردم،خلافت كه نه،سلطنت كردند.
بارى،پيشواى هفتم،در دورهى عمر خويش،خلافت ابو العباس سفاح،منصور دوانيقى،هادى،مهدى و هارون را با همهى ستمها و خفقان و فشار آنها،دريافتند.
براى آينهى جان امام،تنها غبار نفس اهريمنى اين پليدان جابر،كافى بود تا زنگار غم گيرد و به تيرگى اندوه نشيند تا چه رسد به اينكه،هر يك از اينان-از منصور تا هارون-ستمهاى بسيار برپيكر و روح آن عزيز،وارد آوردند و هر چه نكردند،نتوانستند،نه آنكه نخواستند.
ابو العباس سفاح در 136 در گذشت و برادرش منصور دوانيقى بجاى او نشست،او شهر بغداد را بنا كرد و ابو مسلم را كشت و چون خلافتش پا گرفت از كشتن و حبس و زجر فرزندان على و مصادرهى اموال آنان لحظهاى نياسود و اغلب بزرگان اين خاندان و در راس همهى آنهاحضرت امام صادق را از بين برد...
مردى،خونريز و سفاك و مكار و به شدت حسود و بخيلو حريص و بيوفا بود،بيوفايى او درمورد ابو مسلم كه با يكعمر جان كندن او را به خلافت رسانده بود،در تاريخ ضرب المثل است.
هنگامى كه پدر بزرگوار امام كاظم را شهيد كرد،آنحضرت 20 ساله بود و تا سى سالگى،امام با حكومتخفقان و رعب و بيم منصور،در ستيز بود و مخفيانه،شيعيان خويش را سامانمىداد و به امور آنان رسيدگى مىفرمود.
منصور در 158 هلاك شد و حكومتبه پسرش مهدى رسيد.سياست مهدى عباسى،سياستىمردم فريب و خدعه آميز بود.
زندانيان سياسى پدرش را كه بيشتر شيعيان امام كاظم بودند،بجز عدهى كمى،آزاد كرد و اموال مصادره شدهى آنان را،باز پس گردانيد.اما همچنان مراقب رفتار آنان مىبود و در دل بديشان سخت دشمنى مىورزيد.حتى به شاعرانى كه آل على را هجو مىكردند،صلههاى گزاف مىداد،از جمله يكبار به«بشار بن برد»،هفتاد هزار درهم و به«مروان بن ابى حفص»صدهزار درهم داد.
در خرج بيت المال مسلمين و عيش و نوش و شرابخوارگى و زنبارگى،دستى سخت گشاده داشت،در ازدواج پسرش هارون،50 ميليون درهم خرج كرد (6) شهرت امام در زمان مهدى،بالا گرفت و چون ماه تمام،در آسمان فضيلت و تقوا و دانش و رهبرى مىدرخشيد،مردمگروها گروه پنهانى بدو روى مىآوردند و از آن سر چشمهى فيض ازلى،عطش معنوى خويش را فرومىنشانيدند.
كارگزاران جاسوسى مهدى،اين همه را بدو گزارش كردند،بر خلافتخويش بيمناك شد،دستور داد تا امام را از مدينه به بغداد آورند و محبوس سازند.
«ابو خالد زبالهاى»نقل مىكند:«...در پى اين فرمان،مامورينى كه به مدينه بدنبال آنحضرترفته بودند،هنگام بازگشت،در زباله،با آن حضرت به منزل من فرود آمدند.
امام در فرصتى كوتاه،دور از چشم مامورين،به من دستور دادند چيزهايى براى ايشان خريدارى كنم.من سخت غمگين بودم،و بديشان عرض كردم:از اينكه سوى اين سفاك مىرويد،بر جان شما بيم دارم.فرمودند:مرا از او باكى نيست تو در فلان روز،فلان محل منتظرمن باش.
آن گرامى به بغداد رفتند،و من با اضطراب بسيار،روز شمارى مىكردم تا روز معهود در رسيد،به همان مكان كه فرموده بودند شتافتم،و دلم چون سير و سركه مىجوشيد،به كمترين صدايى،از جا مىجستم و اسپندوار بر آتش انتظار،مىسوختم.كم كم افق خونرنگ مىشد و خورشيد به زندان شب مىافتاد،كه ناگهان ديدم از دور شبحى هويدا شد،دلم مىخواست پرواز كنم و به سويشان بشتابم،اما بيم داشتم كه ايشان نباشند و راز من بر ملاشود.
در جاى ماندم،امام نزديك شدند،بر قاطرى سوار بودند،تا چشم روشن بين و عزيزشان بهمن افتاد،فرمودند:ابا خالد،شك مكن،...و ادامه دادند:
بعدها مرا دو باره به بغداد خواهند برد،و آن بار ديگر باز نخواهم گشت.و دريغا كه همانگونهشد كه آن بزرگ فرموده بود...» (7)
بارى در همين سفر،مهدى چون امام را به بغداد آورد و زندانى كرد،حضرت على بن ابيطالب (ع) را در خواب ديد كه خطاب به او اين آيه را مىخوانند: فهل عسيتم ان توليتم ان تفسدوا فى الارض و تقطعوا ارحامكم (8) آيا از شما انتظار مىرود كه اگر حاكم گرديد،در زمين فسادكنيد و قطع رحم نماييد؟
ربيع مىگويد:
نيمه شب مهدى به دنبال من فرستاد و مرا احضار كرد.سختبيمناك شدم و نزدش شتافتم وديدم آيه فهل عسيتم...را مىخواند.
سپس به من گفت:برو،موسى بن جعفر را از زندان نزد من بياور.رفتم و آوردم،مهدىبرخاست و با او روبوسى كرد و او را نزد خود نشانيد و جريان خواب خود را براى ايشان گفت.
سپس همان لحظه دستور داد كه آن گرامى را به مدينه باز گردانند ربيع مىگويد:از بيم آنكه موانعى پيش آيد،همان شبانه وسايل حركت امام را فراهم ساختم و بامداد پگاه،آن گرامى درراه مدينه بود...» (9)
امام در مدينه،با وجود خفقان شديد دربار عباسى،به ارشاد خلق و تعليم و آماده ساختن شيعيان،مشغول بود...تا در 169 مهدى هلاك شد و پسرش هادى بجاى او به تختسلطنتنشست.
هادى،بر خلاف پدرش،دموكراسى را هم رعايت نمىكرد و علنا با فرزندان على سرسختبود وحتى آنچه پدرش به آنها داده بود،همه را قطع كرد.
و ننگينترين سياهكارى او،براه افكندن فاجعهى جانگذاز فخ بود.
فاجعهى فخ
حسين بن على از علويان مدينه،چون از حكومت عباسيان و ستم بسيار ايشان به ستوه آمد،به رضايت (10) امام موسى كاظم عليه السلام،عليه هادى قيام كرد و با گروهى حدود سيصد نفر ازمدينه به سوى مكه به راه افتاد.
بارى،سپاهيان هادى در محلى به نام فخ،او را محاصره و او و سپاهيانش را شهيد كردند و همانند فاجعهاى كه در كربلا رخ داد،در مورد اينان نيز پيش آمد:سر همهى شهدا را بريدند و به مدينه آوردند و در مجلسى كه گروهى از فرزندان امام على عليه السلام و از جمله حضرت امام كاظم حضور داشتند،سرها را به تماشا گذاردند.هيچ كس هيچ نگفت جز امام كاظمعليه السلام كه چون سر حسين بن على رهبر قيام فخ را ديدند فرمودند:
انا لله و انا اليه راجعون،مضى و الله مسلما صالحا صواما قواما آمرا بالمعروف و ناهيا عنالمنكر ما كان فى اهل بيته مثله.
از خداونديم و بسوى او باز مىگرديم،سوگند به خدا كه به شهادت رسيد در حاليكه مسلمان و درستكار بود و بسيارروزه مىگرفت و بسيار شب زنده دار بود و امر به معروف و نهى از منكرمىكرد،در خاندان وى،چون او وجود نداشت. (11)
هادى،گذشته از اخلاق سياسى،از جهتخصلتهاى فردى نيز مردى منحط،شرابخواره وخوشگذران بود.
يكبار به يوسف صيقل بخاطر چند بيتشعر كه با آوايى خوش خوانده بود،به اندازهى بار يك شتر درهم و دينار داد. (12) ابن داب نامى،مىگويد،روزى نزد هادى رفتم،چشمانش از اثر شراب خوارى و بيدارى،سرخ شده بود.از من قصهاى در مورد شراب خواست،برايش به شعر گفتم. شعرها را ياد داشت كرد و 40 هزار درهم به من داد. (13) اسحاق موصلى موسيقى دان معروف عرب،مىگويد:اگر هادى زنده مىماند ما ديوار خانههايمان را با طلا بالا مىبرديم. (14) بارى، هادى نيز در 170 در گذشت و هارون شاه اسلام شد! (15) و در اين زمان حضرت امام موسىكاظم 42 ساله بودند.
دوران هارون،اوج اقتدار و قلدرى و چپاول و كامروايى عباسيان بود.
هارون در پايان مراسم بيعت،يحيى برمكى-از ايرانيانىكه بوزيرى پادشا رفته بودند-را به وزارت خويش برگزيد و بدو اختيار تام و مطلق در ادارهى همهى امور و عزل و نصب هر كس، داده بود و به رسم آنزمان به عنوان پشتوانهاى اين اختيار،انگشتر خويش را بدو داد. (16) و خودبه حيف و ميل بيت المال در شرب و زنبارگى و خريد جواهرات و لهو و لعب مشغول شد.
در آمد بيت المال در آن زمان كه گوسفند دو يا چهار ساله را به يك درهم مىفروختند،پانصد ميليون و دويست و چهل هزار درهم بود. (17) و او دستبه خرج اين در آمد گشود:به شاعرى بنام اشجع در ازاء مديحهاى،يك ميليون درهم داد. (18) به ابو العتاهيه شاعر و ابراهيم موصلى موسيقيدان به خاطر چند بيتشعر و قدرى ساز و آواز،هر يك صد هزار درهم و صد دست لباس داد. (19) در قصر هارون گروه زيادى از زنان خوش آواز و سازنواز فراهم آمده بودند و انواع و اقسام سازهاى موسيقى آن عصر،در آنجا وجود داشت (20) هارون به جواهرات علاقهيى بى مانند داشت،يكبار براى خريد يك انگشتر صد هزار دينار پرداخت. (21) هر روز ده هزار درهم خرج آشپزخانهاش بود و گاه تا سى رنگ غذا برايش درست مىكردند. (22) يكروز هارون غذايىاز گوشتشتر طلبيد،چون آوردند،جعفر برمكى گفت:
-خليفه مىدانند كه اين غذا كه برايشان آوردهاند چقدر خرج برداشته است؟
-سه درهم...
-نه به خدا،چهار هزار درهم تا كنون خرج برداشته،زيرا مدتها است كه هر روز شترى مىكشند تا اگر خليفه ميل به گوشتشتر فرمودند آماده باشد! (23) هارون قمار هم مىكرد و باده نيز بسيار مىنوشيد حتى گاه با همهى حاضران در مجلس. (24) با وجود اين،از سر عوامفريبى به برخى از مظاهر اسلامى هم تظاهر مىكرد:حج مىگزارد و گاه به برخى ازوعاظ مىگفت او را موعظه كنند و مىگريست...!
موضع گيرىهاى امام
هارون از سرسختى آل على در برابر حكومت عباسيان به شدت رنج مىبرد و از اين رو،از هر راهى كه ممكن مىشد،مىكوشيد تا آنانرا بكوبد يا در جامعه سبك سازد،پولهاى گزاف به شاعران خود فروخته مداح در بارى مىداد تا آل علىرا هجو كند.از جمله در مورد منصور نمرى در ازاء قصيدهيى كه در هجو آل على سروده بود فرمان داد كه او را به خزانهى بيتالمال ببرند،تا هر چه مىخواهد بردارد. (25)
همهى علويان بغداد را به مدينه تبعيد كرد و گروهى بيشمار از ايشان را كشتيا مسمومساخت. (26)
حتى از استقبال مردم به قبر حضرت امام حسين عليه السلام،رنج مىبرد و فرمان داد تا قبر و خانههاى مجاور آن را خراب كنند و درختسدرى را كه كنار آن مزار پاك روييده بود،قطع نمايند. (27) و پيشتر پيامبر اسلام (ص) سه بار فرموده بود خدا لعنت كند كسى را كهرختسدر را قطع مىكند. (28)
شكى نيست كه حضرت امام موسى كاظم-كه درود همارهى خداوند بر او باد-نمىتوانستند با حكومت چنين تباهكارهى نامسلمان ستم پيشهيى و پدران او،موافق باشند،و هم از اينروست اگر به قيام فخ رضايت مىدهند،و هم از اينروست كه با شيعيان خويش دائما در تماس مخفى مىبودند و موضع هر يك را فرد فرد،در مقابله با حكومت جابر وقت تعيينمىفرمودند.
حضرتش به صفوان بن مهران از ياران خويش مىفرمودند:تو از همه جهت نيكويى،جز اينكه شترانت را به هارون كرايه مىدهى.عرض كرد:براى سفر حج كرايه مىدهم و خودم هم دنبالشتران نمىروم.
فرمود:آيا بهمين خاطر،باطنا دوست ندارى كه هارون دست كم تا بازگشت از مكه زنده بماند،تا شترانتحيف و ميل نشود؟و كرايهى تو را بپردازد؟
عرض كرد،چرا.
فرمود:كسى كه دوستدار بقاى ستمكاران باشد،از آنان به شمار مىرود. (29)
و اگر گاه به برخى اجازه مىفرمودند كه مشاغل خويش را در دستگاه هارونى حفظ كنند،از جهتسياسى،اين چنين صلاح مىدانستند و كسانى را مىگماردند كه مىدانستند در آن حكومت وحشت و ترور و خفقان،وجودشان براى جمعيتشيعه مفيد واقع مىشود و هم به وسيلهى آنان از برخى مكايد حكومت،عليه علويان،آگاه مىشوند.چنانكه على بن يقطينوقتى مىخواست از پستخود در دربار هارون استعفا كند حضرت امام كاظم اجازه ندادند.
بارى،به هيچ روى امام با اين ستمكاران كنار نمىآمدند،حتى هنگامى كه در چنگال ستم آنان گرفتار مىشدند:يكروز از ايام محبس امام،هارون،يحيى بن خالد را به زندان فرستاد كهموسى بن جعفر اگر تقاضاى عفو كند،او را آزاد مىكنم،امام حاضر نشدند. (30)
امام-عليه السلام-حتى در بدترين وضع گرفتارى،نستوهى و رفتار پر حماسه و ستيزهگر وآشتىناپذير خويش را از دست نمىدادند:
به جملات اين نامه كه يكبار از زندان به هارون نوشتهاند به دقت نگاه كنيد،چقدر شكوه رادىو پايمردى و ايمان به عقيده و هدف از آن بچشم مىخورد:
«...هيچ روز در سختى بر من نمىگذرد مگر كه بر تو همان روز در آسايش و رفاه مىگذرد،امامىباش تا هر دو رهسپار روزى شويم كه پايانى ندارد و تبهكاران در آنروز زيانكارند...» (31)
آرى:اين چنين است كه هارون نمىتواند وجود امام را تحمل كند،ساده لوحانه است اگر باور داشته باشيم كه هارون تنها از اين جهت كه به مقام معنوى امام در دل مردم حسادت مىكرد،او را به زندان افكند.
او از تماس مخفى مداوم شيعيان آن گرامى با وى توسط كارگزاران دستگاههاى امنيتى خويش كاملا آگاه شده بود و هم مىدانست كه اگر امام هر لحظه زمينه را آماده بيابند،باقيام خود و يا با دستور قيام به ياران خود حكومت او را واژگون خواهند فرمود و مىديد كه اين روحيهى نستوه كمترين مقدار سازشكارى در كنه وجودش يافته نمىشود و اگر روزى چند ظاهرا دست روى دست گذارده است،اين سكوت نيست،توقفى تاكتيكى استبراى يافتن ضربهگاه مناسب،پس پيشدستى مىكند و در نهايت عوامفريبى و وقاحت در برابر قبر پيامبر مىايستد و بى آنكه از غصب خلافت و ستمهاى خويش و خوردن اموال مردم و تبديل دستگاهخلافتبه سلطنت،شرم كند،خطاب به پيامبر مىگويد:
«يا رسول الله،از تصميمى كه در مورد فرزندت موسى بن جعفر دارم عذر مىخواهم،من باطنا نمىخواهم ايشان را زندانى كنم اما چون مىترسم بين امت تو جنگ واقع شود و خونى ريخته گردد،اين كار را مىكنم!!»آنگاه دستور مىدهد آن گرامى را كه هم در آنجا در كنار قبرپيامبر مشغول نماز بود دستگير كنند و به بصره ببرند و زندانى سازند.
امام يكسال در زندان عيسى بن جعفر والى بصره بسر برد و خصلتهاى برجستهى آن گرامى، چنان در عيسى بن جعفر تاثير گذارد كه آن دژخيم به هارون نوشت:او را از من باز ستان وگرنه آزادش خواهم كرد.
به دستور هارون،آن بزرگ را به بغداد بردند و نزد فضل بن ربيع محبوس ساختند،از آن پس چندى به فضل بن يحيى سپرده شد و نزد او زندانى بود و سر انجام به زندان سندى بنشاهك منتل شد.
علت اين نقل و انتقالات متوالى آن بود كه هارون هر بار از زندانبانهاى آن بزرگوار مىخواست تا امام را از ميان بردارند،اما هيچيك از اين زندانبانان او تن به اين كار ندادند تا اين دژخيم آخرين يعنى سندى بن شاهك،كه به اشارت هارون آن عزيز را مسموم كرد و پيش از در گذشت وى،گروهى از شخصيتهاى معروف را حاضر ساخت تا گواهى دهند كه حضرت موسى كاظم مورد سوء قصد قرار نگرفته و با مرگ طبيعى در زندان از دنيا مىرود.و با اين حيله مىخواستحكومت عباسى را از قتل آن بزرگوار،تبرئه كند و هم جلوى شورش احتمالىهواداران آن امام را بگيرد. (32)
اما،هوشيارى و نستوهى آن امام،آنان را رسوا ساخت چرا كه همينكه شهود به آن حضرتنگريستند،ايشان با وجود مسموميتشديد و بدى احوال و ضعف حال به شهود فرمودند:
مرا به وسيلهى 9 عدد خرما مسموم ساختهاند،بدنم فردا سبز خواهد شد و پس فردا از دنياخواهم رفت. (33)
و چنين شد كه آن سترگ راد،خبر داد.
دو روز بعد-25 رجب 183 هجرى قمرى 34-آسمان به سوگ نشست،و زمين نيز،و همهى اهل ايمان و بويژه شيعيان كه راهبر راستين خويش را از كف داده بودند.اينك،خطاب به آنشهيد بزرگ،بگوييم:
آن هنگام،در غروبگهان كه سر شاخههاى سرفراز نخل،به نوازش نسيم سر بن گوش يكدگر مىنهند،نشيد حماسهى آرام زندگانى تو را نجوا مىكنند و پيام بيدادها كه بر تو رفته است،بانسيم پيامآور،مىگزارند.
آن هنگام در بهاران كه بغض مغموم و گرفتهى آسمان مىتركد و رگبار سرشك ابر،سرازير مىشود،اين اشك اندوه پيروان ستمكشيدهى توست كه به پهناى گونهى تاريخ،بر توگريستهاند...
آه،اى امام راستين و بزرگ!
پردههاى ستبر سرشك،ما را از ديدن حماسهى مقاومت و پايدارى و سر انجام،جانسپارى تو در راه حق،باز نخواهد داشت و اگر بر تو مىگرييم،ايستاده مىگرييم،تا ايستادگى تو را در برابر خصم،سپاس گفته و هم به همراه تاريخ و هستى،پيش پاى مقاوم تو،به احترام برخاستهباشيم.
پاكترين درود،از زيباترين و شجاعترين جايگاه دلمان بر تو باد.هميشه،تا هر گاه...
مناظرات و گفتگوهاى علمى
امامان گرامى ما با دانشى الهى كه داشتند در مورد هر سئوالى كه از آنان مىشد،پاسخى درست و كامل و در حد فهم پرسشگر،مىدادند.و هر كس حتى دشمنان،چون با آنان به احتجاج و گفتگوى علمى مىنشست،با اعتراف به عجز خويش و قدرت انديشهى گسترده واحاطهاى كامل آنان،برمىخاست.
هارون الرشيد امام كاظم عليه السلام را از مدينه به بغداد آورد و به احتجاج نشست:
هارون-مىخواهم از شما چيزهايى بپرسم كه مدتى است در ذهنم خلجان مىكند و تا كنون از كس نپرسيدهام،به من گفتهاند كه شما هرگز دروغ نمىگوييد،جواب مرا درست واستبفرماييد!
امام-اگر من آزادى بيان داشته باشم،تو را از آنچه مىدانم در زمينهى پرسشت آگاه خواهمكرد.
هارون-در بيان آزاد هستيد،هر چه مىخواهيد بفرماييد...
و اما نخستين پرسش من:چرا شما و مردم،معتقد هستيدكه شما فرزندان ابو طالب از مافرزندان عباس برتريد،در حاليكه ما و شما از تنهى يك درختيم.
ابو طالب و عباس هر دو عموهاى پيامبر بودند و از جهتخويشاوندى با پيامبر،با هم فرقىندارند.
امام-ما از شما به پيامبر نزديكتريم.
هارون-چگونه؟
امام-چون پدر ما ابو طالب با پدر رسول اكرم برادر تنى (پدر و مادر يكى) بودند ولى عباسبرادر ناتنى (تنها از سوى مادر) بود.
هارون-پرسش ديگر:چرا شما مدعى هستيد كه از پيامبر ارث هم مىبريد،در حاليكه مىدانيم هنگامى كه پيامبر رحلت كرد عمويش عباس (پدر ما) زنده بود اما عموى ديگرشابو طالب (پدر شما) زنده نبود و معلوم است كه تا عمو زنده است،ارث به پسر عمو نمىرسد.
امام-آيا آزادى بيان دارم.
هارون-در آغاز سخن،گفتم داريد.
امام-امام على بن ابيطالب (ع) مىفرمايند:با بودن اولاد،جز پدر و مادر و زن و شوهر،ديگران ارث نمىبرند،و با بودن اولاد براى عمو نه در قرآن و نه در روايات،ارثى ثابت نشده است.پس آنانكه عمو را در حكم پدر مىدانند،از پيش خود مىگويند و حرفشان مبنايى ندارد (پس بابودن زهرا،فرزند رسول الله (ص) به عموى او عباس ارث نمىرسد.)
مضافا آنكه از پيامبر در مورد على-درود خدا بر او-نقلشده است كه:«اقضاكم على»،على بهترين قاضى شماست و نيز از عمر بن خطاب نقل شده است كه:«على اقضانا»على بهترينقضاوت كنندهى ماست.
و اين جمله،عنوان جامعى است كه براى حضرت على به اثبات رسيده،زيرا همهى دانشهايى كه پيامبر،اصحاب خود را با آنها ستوده از قبيل علم قرآن و علم احكام و مطلق علم،همه در مفهوم و معناى قضاوت اسلامى،جمع است و وقتى مىگوييم على در قضاوت از همه بالاتراستيعنى در همهى علوم از ديگران بالاتر است.
(پس گفتار على كه مىگويد:با بودن اولاد،عمو ارث نمىبرد،حجت است و بايد آنرا بپذيريم نه گفتهى:عمو در حكم پدر است را،زيرا به تصريح پيامبر،على از ديگران به احكام دين آشناتراست.)
هارون-پرسش ديگر:
چرا شما اجازه مىدهيد مردم شما را به پيامبر نسبتبدهند و بگويند:فرزندان رسول خدا در صورتيكه شما فرزندان على هستيد،زيرا هر كس به پدر خود نسبت داده مىشود (نه به مادر)و پيامبر جد مادرى شماست.
امام-اگر پيامبر زنده شده و از دختر تو خواستگارى كند،به او مىدهى؟
هارون-سبحان الله،چرا ندهم،بلكه در آنصورت بر عرب و عجم و قريش،افتخار هم خواهمكرد.
امام-اما اگر پيامبر زنده شود از دختر من خواستگارى نخواهد كرد و منهم نخواهم داد.
هارون-چرا؟
امام-چون او پدر من است (و لو از طرف مادر) ولى پدر تو نيست.(پس مىتوانم خود رافرزند رسول خدا بدانم)
هارون-پس چرا شما خود را ذريهى رسول خدا مىدانيد و حال آنكه ذريه از سوى پسر استنه از سوى دختر.
امام-مرا از پاسخ اين پرسش معاف دار.
هارون-نه،بايد پاسخ بفرماييد و از قرآن دليل بياوريد...
امام- «...و من ذريته داود و سليمان و ايوب و يوسف و موسى و هارون و كذلك نجزىالمحسنين و زكريا و يحيى و عيسى (35) ...»
اكنون مىپرسم:عيسى كه در اين آيه ذريهى ابراهيم به شمار آمده،آيا از سوى پدر به اومنصوب استيا از سوى مادر؟
هارون-به نص قرآن،عيسى پدر نداشته است.
امام-پس از سوى مادر،ذريه ناميده شده است،ما نيز از سوى مادرمان فاطمه-درود خدا براو-ذريهى پيامبر محسوب مىشويم.
آيا آيهى ديگر بخوانم؟
هارون-بخوانيد!امام-آيهى مباهله را مىخوانم: «فمن حاجك فيه من بعد ما جائك من العلم فقل تعالوا ندع ابنائنا و ابنائكم و نسائنا و نسائكم و انفسنا و انفسكم ثم نبتهل فنجعل لعنة الله على الكاذبين (36) »هيچكس ادعا نكرده است كه پيامبر در مباهله با نصاراى نجران جز على و فاطمه و حسن و حسين،كس ديگرى را براى مباهله با خود برده باشد پس مصداق ابنائنا (پسرانمان را) در آيهى مزبور،حسن و حسين-درود خدا بر آن هر دوان-هستند،با اينكه آنهااز سوى مادر به پيامبر منسوبند و فرزندان دختر آن گرامىاند.
هارون-از ما چيزى نمىخواهيد؟
امام-نه،مىخواهم به خانهى خويش باز گردم.
هارون-در اين مورد بايد فكر كنيم... (37)
عبادت
شناخت ويژهى آن گرامى از خداوند و انس روحى وى با پروردگار بزرگ و نورانيت ذاتى وى كه ويژهى امامان پاك است،همه او را به عبادتى گرم و راز و نيازى عاشقانه با خدا سوق مىداد. وى عبادت را همان سان كه خداوند در قرآن به عنوان غايت آفرينش شناسانده است، مىدانست و به هنگام فراغت از كارهاى اجتماعى،هيچ كارى را همسنگ آن قرار نمىداد.هنگامى كه به دستور هارون به زندان افتاد،چنين فرمود:
اللهم انى طالما كنت اسالك ان تفرغنى لعبادتك و قد استجبت منى فلك الحمد على ذلك. (38)
خداوندگارا،چه بسيار مدت مىبود كه از تو مىخواستم مرا براى عبادت خويش،فراغت دهى،اينك دعايم را به اجابت رساندى،پس تو را بر اين سپاس مىگويم.
اين جمله،شدت اشتغال به كارهاى اجتماعى آن بزرگوار را در ايامى كه به زندان نيفتاده بودند،نيز مىرساند.هنگامى كه آن امام در زندان ربيع بود،هارون گاهى روى بامى كه مشرف به زندان امام بود،مىرفت و به داخل زندان نگاه مىكرد.هر بار مىديد كه چيزى چون لباسى در گوشهى زندان افكندهاند،و از جاى نمىجنبد.يكبار پرسيد،آن لباس از آن كيست؟ربيع گفت:لباس نيست،موسى بن جعفر است كه اغلب در حالتسجود و عبادت پروردگار زمين رابوسه مىزند.
هارون گفتبراستى كه او از عباد بنى هاشم است.
ربيع پرسيد:پس چرا دستور مىدهى كه در زندان بر او بسيار سختبگيرند.
گفت:هيهات،چارهيى جز اين نيست!! (39) يكبار،هارون كنيزى ماه چهره را به عنوان خدمتكارى آن گرامى فرستاد و در باطن بدين قصد كه اگر امام بدو تمايلى نشان دادند،از اينطريق دستبه تبليغاتى عليه آن گرامى بزند.امام به آورندهى دخترك گفتشما به اين هديهها دلبستهايد و بدانها مىنازيد،من به اين هديه و امثال آن نيازى ندارم.هارون خشمگين شد و دستور داد كه كنيز را به زندان ببر و به امام بگو،ما تو را با رضايتخود تو بهزندان نيفكندهايم. (يعنى ماندن اين كنيز هم بستگى به رضايت تو ندارد) .
چيزى نگذشت كه جاسوسان هارون كه مامور گزارشارتباطات كنيز با امام بودند به هارون خبر بردند كه كنيزك،بيشتر اوقات در حال سجده است.هارون گفتبه خدا سوگند،موسىبن جعفر او را افسون كرده است...
كنيز را خواست و از او باز خواست كرد اما كنيزك جز نكويى از امام نگفت.هارون به مامور خود دستور داد كه كنيز را نزد خويش نگهدارد و با كسى چيزى از اين ماجرا نگويد.كنيزكپيوسته در عبادت بود تا چند روز پيش از وفات امام از دنيا رفت. (40)
آن گرامى اين دعا را بسيار مىخواند:
اللهم انى اسالك الراحة عند الموت و العفو عند الحساب
خداوندگارا،از تو آسايش هنگام مرگ و گذشت و بخشايش هنگام حساب را مىطلبم. (41)
قرآن را بسيار خوش مىخواند،چندان كه هر كس صداى او را مىشنيد،مىگريست مردممدينه به وى«زين المتهجدين»يعنى آذين شب زندهداران لقب داده بودند. (42)
حلم و گذشت و بردبارى
بردبارى و گذشت آن بزرگ،بىمانند و سرمشق ديگران بود.
لقب«كاظم»به دنبالهى نام آن گرامى،حاكى از همين خصلت وى و نشانهى شهرت ايشان بهكظم غيظ و گذشت و بردبارى اوست.
در روزگارى كه عباسيان،در سراسر بلاد اسلامى خفقان ايجاد كرده بودند و اموال مردم را به عنوان بيت المال مىگرفتند و صرف عيش و نوش مىكردند و بر اثر حيف و ميل آنان،فقر عمومى بيداد مىكرد،مردم اغلب بىفرهنگ و فقير بودند و تبليغات ضد علوى عباسيان نيز، اذهان ساده لوحان را مىآلود،گهگاه،برخى از سر نادانى،بر امام بر مىآشفتند،اما آن بزرگوار، با اخلاق عالى خويش،بر آشفتهها را تسكين مىداد و با ادب و متانتخويش،آنها را تاديبمىكرد.
مردى از اولاد خليفهى دوم در مدينه مىزيست كه امام را آزار مىداد و گاهى كه امام رامىديد با دشنام،توهين مىكرد.
برخى از ياران امام،پيشنهاد مىكردند كه او را از ميان بردارند:امام شديدا ايشان را از اينكارباز مىداشت.
يكروز امام جاى او را كه در مزرعهاى بيرون مدينه بود،پرسيدند.
چارپايى سوار شدند و بدانجا رفتند و او را در مزرعه يافتندو همچنان سواره وارد مزرعه شدند.او فرياد زد كه زراعت مرا پايمال نكن!حضرت اعتنايى به گفتهى او نكردند و همچنان سواره نزد او رفتند (43) و چون كنار او رسيدند،از چارپا پياده شدند و با گشاده رويى و بزرگوارىاز او پرسيدند:
چقدر براى اين مزرعه خرج كردهاى؟
گفت:صد دينار
فرمود:چقدر اميد سود دارى؟
گفت:غيب نمىدانم.
فرمود:گفتم چقدر اميدوار هستى؟
گفت:اميد دويست دينار سود دارم.
حضرت سيصد دينار به او مرحمت فرمودند و فرمودند زراعت هم از آن خودت،خدا به تو آنچه به آن اميد دارى خواهد رسانيد.آن شخص برخاست و سر آن گرامى را بوسيد و از اوخواست كه از گناهان و جسارتهاى وى در گذرد.امام تبسمى فرمودند و باز گشتند...
روز بعد،آن مرد در مسجد نشسته بود كه امام (ع) وارد شدند.
آنمرد تا نگاهش به امام افتاد گفت:
الله اعلم حيثيجعل رسالته
خدا بهتر مىداند كه رسالتخويش را به چه كسانى بدهد. (كنايه از آنكه امام موسى بن جعفربه راستى شايستگى امامت دارند)
دوستانش با شگفتى پرسيدند،داستان چيست،قبلا از او بد مىگفتى؟
او دو باره امام را دعا كرد و دوستانش با او به ستيزه برخاستند...
امام با يارانى از خود كه قصد قتل او را داشتند فرمود:كدام بهتر است،نيتشما يا اينكه من بارفتار خويش او را به راه آوردم؟ (44)
سخاوت و بخشندگى
امام عليه السلام به دنيا به چشم هدف نمىنگريست و اگر مالى فراهم مىآورد دوست مىداشتبا آن خدمتى بكند و روح پريشان افسردهاى را آرامش بخشد و گرسنهيى را سيركند و برهنهاى را بپوشاند:
محمد بن عبد الله بكرى مىگويد:از جهت مالى سخت درمانده شده بودم و براى آنكه پولى قرض كنم وارد مدينه شدم،اما هر چه اين در و آن در زدم نتيجه نگرفتم و بسيار خسته شدم. با خود گفتم خدمتحضرت ابو الحسن موسى بن جعفر-درود خدا بر او-بروم و از روزگارخويش نزد آن بزرگ شكايت كنم.
پرسان پرسان ايشان را در مزرعهيى در يكى از روستاهاىاطراف مدينه سرگرم كار يافتم.امام براى پذيرايى از من نزدم آمدند و با من غذا ميل فرمودند،پس از صرف غذا پرسيدند،با من كارى داشتى؟ماجرا را برايشان عرض كردم،امام برخاستند و به اطاقى در كنار مزرعه رفتند و باز گشتند و با خود سيصد دينار طلا (سكه) آوردند و به من دادند و من بر مركب خود و برمركب مراد سوار شدم و باز گشتم. (45)
عيسى بن محمد كه سنش به نود رسيده بود مىگويد:يكسال خربزه و خيار و كدو كاشته بودم،هنگام چيدن نزديك مىشد كه ملخ تمام محصول را از بين برد و من يكصد و بيستدينار خسارت ديدم.
در همين ايام،حضرت امام كاظم عليه السلام، (كه گويى مراقب احوال يكايك ما شيعيان مىبودند) يكروز نزد من آمدند و سلام كردند و حالم را پرسيدند،عرض كردم:ملخ همهىكشت مرا از بين برد.
پرسيدند:چقدر خسارت ديدهاى؟
گفتم:با پول شترها صد و بيست دينار.
امام عليه السلام يكصد و پنجاه دينار به من دادند.
عرض كردم:شما كه وجود با بركتى هستيد به مزرعهى من تشريف بياوريد و دعا كنيد.
امام آمدند و دعا كردند و فرمودند:
از پيامبر روايتشده است كه:به باقيماندههاى ملك ومالى كه به آن لطمه وارد آمده است،بچسبيد.
من همان زمين را آب دادم و خدا به آن بركت داد و چندان محصول آورد كه به ده هزارفروختم. (46)
سخنان امام
1-فروتنى در آنست كه با مردم چنان كنى كه دوست مىدارى با تو همانگونه رفتار كنند. (47)
2-بهترين وسيلهى نزديكى به خدا،پس از شناخت او،نماز،نيكى به والدين،و ترك حسد وخود پسندى و فخر و نازيدن است. (48)
3-آنكه خيانت ورزد و عيب چيزى را بر مسلمانى فرو پوشد يا از راهى ديگر او را گول بزند ومكر و خدعه كند،مستوجب لعنتخداوند است. (49)
4-بندهى بسيار بد خداوند كسى است كه دو روى و دو زبان باشد.پيش روى برادر دينى ثناى او گويد و چون از او دور شد،بدگويى كند يا اگر به برادر مسلمانش نعمتى عطا شد بدو رشكورزد و چون گرفتارى برايش پيش آمد از يارى وى دستبردارد. (50)
5-هر كس عاشق دنيا شد،ترس آخرت از دلش رختبر مىبندد. (51)
6-خير الامور اوسطها،بهترين كارها،حد ميانهى آنهاست. (52)
7-حصنوا اموالكم بالزكاة،اموال خود را با دادن زكات حفظ كنيد. (53)
درود خدا بر او باد كه امام راستين بود،و بهترين بود،در رهبرى و خصلتهاى خدا گون وهماره تا انسان بجاست از لب شهيدان و آزادگان بر او درود باد.
بررسى و تحكيم امامت آنحضرت
امامان گرامى ما را رسم بر اين بود كه براى شناساندن امام و مرجع علمى و سياسى و دينى بعد از خويش،به نام و شخص او تصريح مىفرمودند تا براى آنها كه مىخواستند از ين رهگذر سوء استفادههاى سياسى،بكنند،مفرى باقى نماند و هم شيعيان راستين،امام و جانشين واقعى را باز شناسند،از اينرو،در مورد امام كاظم عليه السلام نيز،پدر گراميشان با وجود حكومت پر خفقان عباسى،باز در مواردى بسيار به امامت آنحضرت پس از خويش تصريح فرمودهاند كه تنها به چند نمونه اكتفا مىشود:-على بن جعفر گويد:پدرم امام صادق عليه السلام به گروهى از اصحاب و خواص خويش فرمود:سفارش مرا در مورد فرزندم موسى بپذيريد،زيرا او از همهى فرزندان من و نيز از همه كسانى كه از من بيادگار مىمانند،برتراست و جانشين من پس از من و حجتخداوند بر همهى بندگان خدا خواهد بود. (54)
2-عمر بن ابان مىگويد:امام صادق (ع) ،امامان پس از خود را ياد كرد.
من اسماعيل فرزند ايشان را نام بردم،فرمود،نه،به خدا سوگند اين كار به اختيار ما نيست،بهدستخداست. (55)
3-زراره-يكى از برجستهترين شاگردان امام صادق عليه السلام مىگويد:خدمت آن بزرگ رسيدم،سرور فرزندانش موسى عليه السلام سمت راست آن گرامى و جنازهيى-كه جنازهىفرزند ديگرش اسماعيل بود-روبروى حضرت قرار داشت.
به من فرمود:زراره،برو و داود رقى،حمران و ابو بصير (سه تن از ياران آن حضرت) را بياور.رفتم و آوردم.
ديگران هم مىآمدند تا سى نفر شديم و اطاق پر شد.
امام به داود رقى فرمودند:پارچهى روى جنازه را كنار بزن.داود چنان كرد كه امام فرموده بود.آنگاه آن گرامى فرمود:
داود!ببين اسماعيل زنده استيا مرده.
گفت:سرور من،مرده است.
امام به يكايك حاضران جنازه را نشان داد و همه گفتند مرده است.
فرمود:خداوندا گواه باش (كه براى رفع اشتباه مردم تا اين اندازه كوشيدم) سپس دستور دادند،او را غسل و حنوط كردند و در كفن نهادند و چون تمام شد باز به مفضل فرمودند:صورت او را باز كن.
مفضل چنان كرد كه امام فرموده بودند.آنگاه فرمود:زنده استيا مرده؟مفضل عرض كرد. مرده است.و باز از همهى حاضران پرسيد و همه همان را گفتند.و حضرت دگر بار فرمودند: خدايا گواه باش،اما باز گروهى كه مىخواهند نور خدا را خاموش كنند موضوع امام بودناسماعيل را مطرح خواهند كرد.
و در اين هنگام به فرزندش موسى اشاره كرد و فرمود:
خدا نور خود را تاييد مىكند،گر چه گروهى آنرا نخواهند.
اسماعيل را دفن كردند،امام از حاضران پرسيدند:آنكه در اينجا دفن شد كه بود،همه گفتند: فرزندتان اسماعيل.امام فرمودند خدايا گواه باش.سپس دست فرزند خود موسى را گرفتند وگفتند:
هو الحق و الحق معه و منه الى ان يرث الله الارض و من عليها.او بر حق و با حق است و حق ازاوست تا روز رستخيز. (56)
4-منصور بن حازم مىگويد به امام صادق عرض كردم:
پدر و مادرم فداى شما باد،هر صبح و شام جانها در معرض مرگ قرار دارند،اگر براى شما چنين پيش آيد چه كس امام ما خواهد بود؟امام دستبر شانهى راست فرزندش ابو الحسن موسى زد و فرمود اگر براى من پيش آمدى رخ داد،اين فرزندم امام شما خواهد بود.و آن گرامى در آن هنگام 5 ساله بود و عبد الله فرزند ديگر امام صادق-كه بعدها برخى به امامت اوعقيدهمند شدند-نيز در آن مجلس با ما بود.
5-شيخ مفيد-كه رحمت گستردهى خداوند به روان پاك او باد-مىگويد:
گروهى از بزرگان ياران حضرت امام ششم-درود خدا بر او-مانند:مفضل بن عمر،معاذ بن كثير،عبد الرحمن بن حجاج،فيض بن مختار،يعقوب سراج،سليمان بن خالد،صفوان جمال و ديگران-كه ذكر نامشان به درازا مىكشد-موضوع جانشينى حضرت امام كاظم عليه السلام را روايت كردهاند و نيز از اسحق و على دو برادر امام موسى كاظم-كه در فضل و ورع و تقواىآنان ترديدى نيست،روايتشده است. (57)
با اينهمه تاكيدها و تصريحها،براى شيعه و آنانكه با امام ششم سر و كار داشتند مشخص و معين بود كه پس از آنگرامى،فرزندش ابو الحسن موسى بن جعفر الكاظم،امام است،نه اسماعيل-كه در حيات پدر از دنيا رفت-و نه فرزند اسماعيل كه محمد نام داشت و نه فرزند ديگر امام صادق عليه السلام كه عبد الله ناميده مىشد.با اين وجود،پس از درگذشت آن امام راستين،گروهى به امامت فرزندش اسماعيل و يا فرزند اسماعيل و يا عبد الله معتقد شدند واز مسير روشنى كه برايشان تعيين شده بود،به انحراف گراييدند.
شاگردان و تربيتيافتگان مكتب امام
دانش و رفتار آن گرامى نمايشگر علم و عمل پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و اجداد پاكش بود.همهى تشنگان علم و كمال از چشمهى مكتب او سيراب مىشدند و چنان مىآموخت كهشاگردان وى در كمترين هنگام مىتوانستند به مقامات عالى ايمانى و علمى برسند.
حدود بيستسال از عمر گرامىاش مىگذشت كه پدر بزرگوارش رحلت كرد و اكثر شاگردانو تربيتشدگان مكتب پدر،بدو روى آوردند و متجاوز از سى سال از آن گرامى استفاده بردند. (58)
تربيتشدگان مكتب آن گرامى در علم فقه،حديث،كلام و مناظره،با ديگران قابل قياس نبودند و در اخلاق و عمل و خدمتبه مسلمانان،نمونه روزگار بودند.استادان علمكلام قدرت بحثبا هيچيك از آنان را نداشتند و در مناظره با آنان به زودى از پاى در مىآمدند و به عجزخود اعتراف مىكردند.
عظمت روحى و شخصيت عظيم اين شاگردان امام چشم مخالفين به ويژه حكومت وقت را خيره كرده بود،و بيم داشتند كه اينان با آن موقعيت و محبوبيتى كه دارند قيام كنند و مردمرا به دنبال خود بكشانند.
اينك اجمالى از شرح حال برخى از تربيتشدگان اين مكتب را مىخوانيم:
1-ابن ابى عمير
او در سال 217 درگذشت،محضر سه امام. (امام كاظم و امام رضا و امام جواد را-كه بر همهشان درود خدا باد-) درك كرد،و جزو دانشمندان مشهور و بزرگان ياران ائمهى اطهار (ع) بود،و روايات بسيارى پيرامون مسائل مختلف از وى به يادگار مانده است.مقام شامخ او زبانزد شيعه و سنى و مورد اطمينان اين هر دو دسته بود،جاحظ كه يكى از دانشمندان اهل تسنناست در بارهى او مىنويسد:ابن ابى عمير در همه چيز يگانهى زمان بود. (59)
فضل بن شاذان مىگويد:برخى به حكومت وقت اطلاع دادند ابن ابى عمير نام عموم شيعيان عراق را مىداند،حكومت از او خواست كه نام آنان را بگويد،او امتناع كرد،او را برهنه كردند و ميان دو درختخرما آويختند و صد تازيانه به او زدند،و نيز صد هزار درهم ضرر مالىبه او رساندند. (60)
ابن بكير مىگويد:ابن ابى عمير زندانى شد،و در حبس ناراحتى فراوانى به او رسيد،و نيز هر چه ثروت داشت از او گرفتند (61) و گويا در خلال همين زندانى شدنها و گرفتاريها بود كهكتابهاى حديث او از بين رفت.
شيخ مفيد مىنويسد:ابن ابى عمير هفده سال در زندان بود و اموالش از بين رفت،شخصى ده هزار درهم به او بدهكار بود،چون فهميد كه ابن ابى عمير ثروت خود را از دست داده است،خانهى خود را فروخت و ده هزار درهم ابن ابى عمير را نزد او برد.
ابن ابى عمير گفت:اين پول را از كجا آوردى؟ارث به تو رسيده يا گنجى يافتهيى؟
-خانهام را فروختم!
-امام صادق به من فرموده است:خانهى مسكونى مورد لزوم از استثناءهاى وام و قرض است،از اينرو با اينكه به اين پولها حتى به يك درهمش نياز دارم،قبول نمىكنم. (62)
2-صفوان بن مهران
صفوان از مردان پاك و موثقى بود كه بزرگان علما بهروايات او اهميت مىدهند،در اخلاق و رفتار به مقامى رسيده بود كه مورد تاييد امام واقع شد.چنانكه پيشتر اشاره كرديم،همينكه از امام شنيد به ستمكاران نبايد كمك كرد،از هر گونه كمك به آنان خود دارى ورزيد و شترانى را كه به كرايه به هارون مىسپرد،فروخت تا مجبور نباشد از اين راه به ستمگر كمك كردهباشد. (63)
3-صفوان بن يحيى
وى از بزرگان اصحاب امام كاظم (ع) بود.شيخ طوسى مىنويسد:صفوان نزد اهل حديثموثقترين مردم زمان و پارساترين آنان به شمار مىرفت. (64)
صفوان،امام هشتم (ع) را نيز درك كرد و نزد آن حضرت مقام و منزلتى عالى داشت (65) امام جواد عليه السلام نيز صفوان را به نيكى ياد مىكرد و مىفرمود:خدا از او-به رضايتى كه من ازاو دارم-راضى باشد،هيچگاه با من و پدرم مخالفت نورزيد. (66)
امام كاظم عليه السلام مىفرمود:ضرر دو گرگ درنده كه با هم به جان گلهى گوسفند بىچوپانى بيفتند بيش از زيان حب رياست نسبتبه دين شخص مسلمان نيست،و فرمود امااين صفوان رياست طلب نيست. (67)
4-على بن يقطين
وى در سال 124 هجرى قمرى در كوفه به دنيا آمد (68) پدرش شيعه بود،و براى امام صادق عليه السلام از اموال خود مىفرستاد،مروان او را تعقيب كرد،وى فرارى شد و همسر و دو پسرش على و عبد الله به مدينه رفتند.هنگامى كه دولت اموى از هم پاشيد و حكومت عباسىتشكيل شد،يقطين ظاهر شد و با همسر و دو فرزندش به كوفه برگشت. (69)
على بن يقطين با عباسيها كاملا ارتباط برقرار كرد،و برخى از پستهاى مهم دولتى نصيبش شد،و در آن موقع پناهگاه شيعيان و كمك كار آنان بود،و ناراحتىهاى آنان را برطرف مىكرد.
هارون الرشيد،على بن يقطين را به وزارت خويش برگزيد،على بن يقطين به امام كاظم (ع)عرض كرد نظر شما در بارهى شركت در كارهاى اينان چيست؟
فرمود:اگر ناگزيرى،از اموال شيعه پرهيز كن.
راوى اين حديث مىگويد:على بن يقطين به من گفت كه اموال را از شيعه در ظاهر جمعآورى مىكنم،ولى در پنهان به آنان باز مىگردانم. (70)
يكبار به امام كاظم (ع) نوشت:حوصلهام از كارهاى سلطان تنگ شده است،خدا مرا فدايتگرداند،اگر اجازهدهى از اين كار كناره مىگيرم.
امام در پاسخ او نوشت:اجازه نمىدهم از كارت كناره گيرى كنى،از خدا بپرهيز! (71)
و نيز يكبار به او فرمود:به يك كار متعهد شو،من سه چيز را براى تو تعهد مىكنم:اينكه قتلبا شمشير و فقر و زندان به تو نرسد.على بن يقطين گفت:
كارى كه من بايد متعهد شوم چيست؟
فرمود:اينكه هر گاه يكى از دوستان ما نزد تو بيايد او را اكرام كنى (72) .
عبد الله بن يحيى كاهلى مىگويد:خدمت امام كاظم عليه السلام بودم كه على بن يقطين بهسوى آن حضرت مىآمد،امام رو به يارانش كرد فرمود:
هر كس دوست دارد شخصى از اصحاب رسول خدا (ص) ببيند به اين كه به سوى ما مىآيدنگاه كند.يكى از حاضران گفت پس او اهل بهشت است؟امام فرمود:
گواهى مىدهم كه او از اهل بهشت است (73) .
على بن يقطين در انجام فرمان امام عليه السلام به هيچ وجه سهل انگارى نداشت،هر چه آنگرامى دستور مىداد انجام مىداد،گر چه راز آن دستور را نداند:
يكبار،هارون الرشيد لباسهايى به رسم هديه به على بنيقطين داد كه در ميان آنها جبهيى شاهانه بود،آن لباسها و آن جبه را به اضافهى اموال ديگر براى امام كاظم عليه السلام فرستاد. امام همهى اموال،جز آن جبه را پذيرفت،و به على بن يقطين نوشت اين لباس را نگهدار و ازدست مده كه بزودى به اين لباس احتياج خواهى داشت.
على بن يقطين متوجه نشد كه چرا حضرت آن لباس را پس دادهاند،ولى آن را نگهداشت، چند روزى گذشت،على بن يقطين از غلامى كه محرم او بود بر آشفته شد و او را بيرون كرد، غلام كه از علاقهى على بن يقطين به امام كاظم،و فرستادن اموال براى او اطلاع داشت پيش هارون رفت و آنچه مىدانست گفت.هارون خشمگين شد و گفت رسيدگى مىكنم،اگر اينطور كه تو مىگويى،همانگونه باشد،او را خواهم كشت.و همان لحظه على بن يقطين را احضار كردو پرسيد آن جبه را كه به تو دادم چه كردى؟
گفت:آن را معطر كرده در جاى مخصوصى حفظ كردهام...
-هم اكنون آن را بياور!
على بن يقطين يكى از خدمتكارهاى خود را فرستاد،لباس را آورد و جلو هارون گذاشت، هارون كه لباس را ديد آرام يافت،و به على بن يقطين گفت:لباس را به جاى خود برگردان و خودت هم به سلامتباز گرد،پس از اين سعايت هيچ كس را در مورد تو نمىپذيرم،و دستور داد آن غلام را هزار ضربه شلاق بزنند.و او هنوز پانصد ضربه شلاق بيشتر نخوردهبود كه جانسپرد (74) .
على بن يقطين به سال 182 هجرى قمرى،زمانى كه حضرت موسى بن جعفر در زندان بود در گذشت (75) .و كتابهايى داشته است كه نام برخى از آنها را شيخ مفيد و شيخ صدوق يادكردهاند (76) .
5-مؤمن طاق (77)
محمد بن على بن نعمان،كنيهاش ابو جعفر و لقب او مؤمن طاق،از اصحاب امام صادق و كاظم عليهما السلام بود،و نزد امام صادق (ع) منزلتى عظيم داشت،و آن گرامى او را دررديف بزرگان اصحاب خويش ياد نموده است (78) .
مؤمن طاق اين يارايى را داشت كه با هر مخالفى بحث كند و بر او غالب گردد.
امام صادق عليه السلام برخى از ياران خود را به خاطر عدم توانايى و استعدادشان ازبحثهاى كلامى باز داشت،ولى به مؤمن طاق ورود به اين مباحث را توصيه مىفرمود.
امام صادق در شان او به خالد فرمود:صاحب طاق با مردم به بحث مىپردازد و همچون بازشكارى بر شكار فرود مىآيدو تو اگر بالت را بچينند هرگز پرواز نمىكنى (79) .
وقتى امام صادق (ع) رحلت كرد،ابو حنيفه به مؤمن طاق به طعنه گفت امام تو در گذشت، مؤمن طاق بى درنگ گفت:ولى امام تو تا«روز وقت معلوم»مهلت داده شده است (80) .يعنى امام تو شيطان است كه خدا در قرآن در بارهى او فرموده: «فانك من المنظرين الى يوم الوقتالمعلوم» (81)
هشام بن حكم
وى در بحث و مناظره و علم كلام نبوغ،و در اين فن بر ديگران برترى داشت.ابن نديم مىنويسد هشام از متكلمين شيعه و از كسانى بود كه بحث در بارهى امامت را مىشكافت،اودر علم كلام ماهر و حاضر جواب بود (82) .
هشام كتابهاى بسيار نوشت،و با علماى اديان و مذاهب مباحثههاى جالبى انجام داد:
يحيى بن خالد برمكى در حضور هارون الرشيد به هشام گفت:آيا ممكن استحق در دو جهتمخالف قرار بگيرد؟
هشام گفت نه.يحيى گفت مگر چنين نيست كه وقتى دو نفر با هم اختلاف دارند و بحث مىكنند يا هر دو بر حقند يا هر دو باطل و يا يكى بر حق ديگرى باطل است؟هشام گفت،آرى، خالى از اين سه صورت نيست ولى صورت اول امكان ندارد،ممكن نيست هر دو بر حق باشند.
يحيى گفت اگر قبول دارى چنانچه دو نفر در حكمى از احكام دين با هم نزاع و اختلاف داشته باشند ممكن نيست هر دو بر حق باشند،پس على و عباس كه نزد ابو بكر رفتند و در بارهىميراث رسول اكرم (ص) با هم نزاع كردند.كدام بر حق بودند؟
گفت:هيچكدام بر خطا نرفتند و داستان آنها نظير هم دارد:در قرآن مجيد،در قصهى داود (ع) آمده است كه دو فرشته با هم نزاع داشتند و نزد داود (ع) آمدند كه نزاع آنها را حل كند،از آن دو فرشته كدام بر حق بودند؟
يحيى گفت:هر دو بر حق بودند و با هم اختلاف نداشتند،و نزاع آنان صورى بود،ومىخواستند با اين صحنه داود را متوجه كار وى سازند (83) .
هشام گفت نزاع على (ع) و عباس هم همينطور بود و آنها با هم اختلاف و نزاعى نداشتند.و تنها براى آگاه كردن ابو بكر از اشتباهى كه كرده بود،اين كار را كردند و خواستند به ابو بكربفهمانند اينكه مىگويى كسى از پيامبر ارث نمىبرد دروغ مىگويى و ما وارث اوييم.
يحيى متحير شد و قدرت پاسخ نداشت،و هارون الرشيد هم هشام را مورد تحسين قرار داد (84) .
يونس بن يعقوب مىگويد:گروهى از اصحاب امام صادق (ع) از جمله حمران بن اعين و مؤمن طاق و هشام بن سالم و طيار و هشام بن حكم نزد آن بزرگوار بودند و هشام جوان بود،امام (ع) به هشام گفت آيا خبر نمىدهى كه با عمرو بن عبيد چه كردى و چگونه از او سئوالكردى؟
هشام گفت از شما شرم مىكنم و در خدمتشما زبانم كار نمىكند!
امام فرمود:وقتى به شما دستورى مىدهيم انجام دهيد!
هشام گفت:شنيده بودم كه عمرو بن عبيد در مسجد بصره مىنشيند و براى مردم صحبت مىكند و اين بر من گران بود.روز جمعه وارد بصره شدم و به مسجد رفتم ديدم عمرو بن عبيد در مسجد نشسته است و مردم دور او را گرفتهاند و از او مطالبى سؤال مىكنند. جمعيت را شكافتم و نزديك او نشستم و گفتم اى دانشمند،من غريبم،اجازه بده سؤالى را مطرح كنم!اجازه داد.گفتم آيا چشم دارى؟گفت اى پسرك اين چه سؤالى است؟گفتم سئوالمن همينگونه خواهد بود.گفت:بپرس گر چه سئوالت احمقانه است.
دو باره پرسيدم:چشم دارى؟
-آرى.
-به وسيلهى آن چه مىبينى؟
-رنگها و شكلها را.
-آيا بينى دارى؟
-آرى.
-با آن چه مىكنى؟
-بوها را استشمام مىكنم.
-دهان دارى؟
-آرى.
-با آن چه مىكنى
-طعم غذاها را مىچشم
-آيا (مغز و مركز احساس) هم دارى؟
-دارم.
-با آن چه مىكنى؟
-با آن هر چه بر جوارح من وارد شود،تميز و تشخيص مىدهم.
-آيا اين جوارح،تو را از اين مركز احساس بىنياز نمىكنند؟
-نه!
-چطور؟در صورتيكه همهى اعضا و جوارح تو صحيح و سالم هستند!
-هر گاه اين جوارح در چيزى شك كنند به (مغز و مركز احساس) رجوع مىكنند تا شكآنان بر طرف و يقين حاصل شود.
-پس خدا (مغز و مركز احساس) را براى زدودن شك اين جوارح قرار داده است؟
-آرى.
-پس حتما به (مغز و مركز احساس) نياز داريم؟
-آرى.
هشام مىگويد گفتم:خداوند جوارح تو را بدون امامى كه درست را از نادرست تشخيص دهد وا نگذاشته است،اما همهى اين خلق را در حيرت و شك و اختلاف بدون امامى كه در هنگاماختلاف و شك به او رجوع كنند وا گذاشته است؟!!
عمرو بن عبيد ساكتشد و چيزى نگفتسپس به من رو كرد...و پرسيد:
اهل كجائى؟گفتم:اهل كوفه.
گفت:تو هشام هستى.و مرا پيش خود برد و در جاى خود نشانيد و ديگر صحبتى نكرد تا منبرخاستم.
امام صادق عليه السلام تبسم كرد و فرمود:چه كسى به تو اين استدلال را ياد داد؟
هشام گفت:اى پسر رسول خدا (ص) ،همينطور بر زبانم جارى شد.
امام فرمود:اى هشام!به خدا سوگند اين استدلال در صحف ابراهيم و موسى نوشته شدهاست. (85)
پىنوشتها:
1- كه بين مدينه و مكه واقع شده است.
2- صبح روز هفتم ماه صفر يكصد و بيست و هشتسال قمرى پس از هجرت.
3- اشاره به سورهى فيل،آيهى: و ارسل عليهم طيرا ابابيل،ترميهم بحجارة من سجيل.
4- كافى- ج 1 ص 476
5- داعيان انقلاب ضد اموى،خيانتبزرگى كردند بدين معنى كه عباسيان را به جاى علويانجا زدند و نگذاشتند خلافتبه مركز اصلى و راستين خويش باز گردد.
ابو سلمه و ابو مسلم خراسانى،نخست مردم را به طرف آل على مىخواندند،اما،هم از نخست، در زير پرده،كاخ سلطنت عباسيان را پى مىافكندند و هم ازين روى بود كه حضرت امام صادق،با ژرفنگرى سياسى،به گفتههاى آنان ترتيب اثر ندادند چون مىدانستند كه آنان واقعا به يارى او بپا نخواستهاند،و چيز ديگرى در سر مىپرورانند.رجوع كنيد به كتاب ملل و نحل شهرستانى ج 1 ص 154 چاپ مصر- تاريخ يعقوبى ج 3 ص 89- بحار الانوار ج 11 ص 142 چاپكمپانى
6- حياة الامام ج 1 ص 445- 439
7- بحار ج 48 ص 71 و 72و نيز اعلام الورى طبرى،چاپ علميه اسلاميه ص 295 با اندكتفاوت و تصرف
8- سورهى محمد (ص) - آيهى 22
9- تاريخ بغداد ج 13 ص 30- 31
10- مقاتل الطالبيين ص 447
11- مقاتل الطالبيين چاپ مصر ص 453
12- تاريخ طبرى ج 10 ص 592 چاپ ليدن
13- تاريخ طبرى ج 10 ص 593 چاپ ليدن
14- حياة الامام ج 1 ص 458
15- تاريخ يعقوبى ج 2 ص 407 چاپ بيروت
16- طبرى ج 10 ص 603
17- حياة الامام ج 2 ص 29
18- حياة الامام ج 2 ص 39
19- حياة الامام ج 2 ص 32
20- حياة الامام ج 2 ص 62
21- الامامة و السياسة ج 2
22- حياة الامام ج 2 ص 39
23- حياة الامام ج 2 ص 40
24- حياة الامام 2- 70
25- حياة الامام 2- 77
26- مقاتل الطالبين 463- 497
27- امالى شيخ طوسى ص 206 چاپ سنگى
28- امالى شيخ طوسى ص 206
29- رجال كشى ص 441- 440 پدر گرامى آن حضرت،امام صادق عليه السلام نيز به يونسبن يعقوب مىگويد:اينان را در بناء مسجد هم يارى نكن وسائل ج 12 ص 120- 130
30- غيبتشيخ طوسى چاپ سنگى ص 21
31- تاريخ بغداد ج 13 ص 32
32- غيبتشيخ طوسى ص 22- 25 چاپ سنگى
33- عيون اخبار الرضا ج 1 ص 97
34- كافى ج 1 ص 486- انوار البهيه ص 97
35- سورهى انعام- آيهى 84
36- سورهى آل عمران- آيهى 61
37- عيون اخبار الرضا ج 1 ص 81 چاپ قم- احتجاج طبرسى چاپ سنگى نجف ص 211-213- بحار ج 48 ص 129- 125
38- حياة الامام ج 1 ص 140- ارشاد مفيد ص 281 با كمى تفاوت
39- حياة الامام موسى بن جعفر ج 1- ص 140- ارشاد مفيد ص 281 با اندك تفاوت
40- مناقب ابن شهر آشوب چاپ قم ج 4 ص 297 نقل به اختصار
41- ارشاد مفيد ص 277
42- ارشاد مفيد ص 279
43- اين كار چون براى اصلاح و به راه آوردن آن شخص انجام مىشده در نظر امام جايز بلكهلازم بوده است.
44- تاريخ بغداد ج 13- ص 28- ارشاد مفيد ص 278
45- تاريخ بغداد،ج 13- ص 28
46- تاريخ بغداد ج 13 ص 29
47- وسايل ج 2 ص 456 چاپ قديم
48- تحف العقول
49- مستدرك الوسائل ج 2 ص 455
50- مستدرك الوسائل ج 2 ص 102
51- آيين زندگى ص 131
52- بحار ج 48 ص 154
53- بحار ج 48 ص 150
54- اعلام الورى طبرسى ص 291 چاپ علميه اسلاميه- اثبات الهداة ج 5 ص 486
55- بصائر الدرجات ص 471 چاپ جديد- اثبات الهداة ج 5 ص 484
56- غيبت نعمانى،چاپ سنگى ص 179- بحار ج 48 ص 21
57- ارشاد مفيد ص 270
58- وفات امام صادق (ع) در سال 148 هجرى قمرى و وفات امام كاظم در سال 183 واقعشده است.
59- منتهى المقال ص 254 چاپ سنگى
60- رجال كشى ص 591
61- رجال كشى ص 590
62- اختصاص شيخ مفيد چاپ تهران ص 86
63- رجال كشى ص 441- 440
64- فهرستشيخ طوسى.ص 109 چاپ نجف 1380
65- فهرست نجاشى ص 148 چاپ تهران
66- رجال كشى ص 502
67- رجال كشى ص 503
68- فهرستشيخ طوسى ص 117
69- فهرستشيخ طوسى ص 117
70- كافى ج 5 ص 110
71- قرب الاسناد ص 126 چاپ سنگى
72- رجال كشى ص 433
73- رجال كشى ص 431
74- ارشاد مفيد ص 275
75- رجال كشى ص 430
76- فهرستشيخ طوسى ص 117
77- چون مغازهى مؤمن طاق در كوفه در زير طاقى قرار گرفته بود به اين نام مشهور شد.
78- رجال كشى ص 135 و 239 و 240
79- رجال كشى ص 186
80- رجال كشى ص 187
81- سورهى حجر آيهى 38
82- فهرست ابن نديم ص 263 چاپ مصر
83- داستان اود و آن دو فرشته در سورهى ص آيهى 21- 26 ياد شده،توضيح آن را مىتوانيددر يكى از تفاسير فارسى بخوانيد.
84- الفصول المختارة سيد مرتضى،ص 26 چاپ نجف (با اختصار)
85- رجال كشى ص 271- 273- اصول كافى ج 1 ص 196 با اندك تفاوت- مروج الذهبمسعودى با تفاوتى بيشتر اما تفاوتى كه به مقصود زيانى ندارد.
در اينجا از باب حق شناسى لازم است تذكر دهيم كه در تهيه و تنظيم اين نوشتار از كتاب حياة الامام الكاظم (ع) تاليف دانشمند محترم آقاى كاظم قرشى به عنوان راهنما بهرهىفراوانى برده شده است.