5 ـ «ان تذهبوا» در حكم مصدر و فاعل «ليحزننى» مى باشد و تقدير آن چنين است: ليخزننى ذهابكم به.
6 ـ «الذئب» با همزه و با تخفيف آن، گرگ. و اصل آن از ذئوبه است كه به معناى وزيدن تند باد است و چون گرگ مانند باد بر سر شكار خود مى رسد به او «ذئب» گفتند.
درخواست برادران يوسف از پدر ونگرانى او
* آيات (11 ـ 12) قالوا يا ابانا مالك لا تأمنّا ... : برادران يوسف به اتفاق آراء تصميم گرفتند يوسف را به چاه بيندازند. از اين رو نزد پدر آمدند و از او خواستند كه اجازه دهد آنان يوسف را همراه خود به صحرا ببرند. يعقوب در آغاز چنين اجازه اى نداد آنان ناراحت شدند و گفتند: اى پدر چرا به ما اطمينان نمى كنى در حالى كه ما خيرخواه او هستيم؟ او را همراه ما به صحرا بفرست تا هم از ميوه هاى صحرا بخورد و هم بازى كند كه ما نگهبان او هستيم.معلوم مى شود كه يعقوب به خاطر شدت علاقه اى كه به يوسف داشت هيچ وقت او را از خود جدا نمى كرد و از اينكه او با برادرانش به صحرا برود نگران بود و بيم آن داشت كه آسيبى به او برسد. اين بود كه در پاسخ برادران يوسف گفت: اينكه او را با خود ببريد مرا اندوهگين مى كند و مى ترسم كه شما از او غافل باشيد و گرگ او را بخورد. اين سخن يعقوب شايد از آن جهت بود كه در سرزمين كنعان گرگ زياد بود و خطر حمله گرگ هميشه وجود داشت و شايد هم دغدغه خاطر يعقوب از بدانديشى برادران يوسف بود و مسأله گرگ را بهانه اى براى ممانعت از رفتن يوسف قرارمى داد.
برادران يوسف گفتند: ما گروه نيرومندى هستيم اگر با اين حال گرگ او را بخورد، ما از زيانكاران خواهيم بود، يعنى با قدرت و توانى كه داريم هرگز امكان آن وجود ندارد كه گرگ او را بخورد.
گفته شده است كه اين سخن يعقوب در واقع تلقين حجت بر آنان
فَلَمّا ذَهَبُوا بِه وَ أَجْمَعُوا أَنْ يَجْعَلُوهُ فى غَيابَةِ الْجُبِّ وَ أَوْحَيْنآ اِلَيْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ (15 ) وَ جآءُوا أَباهُمْ عِشآءً يَبْكُونَ (16 ) قالُوا يآ أَبانآ اِنّا ذَهَبْنا نَسْتَبِقُ وَ تَرَكْنا يُوسُفَ عِنْدَ مَتاعِنا فَأَكَلَهُ الذِّئْبُ وَ مآ أَنْتَ بِمُؤْمِن لَنا وَ لَوْ كُنّا صادِقينَ (17 ) وَ جآءُوا عَلى قَميصِه بِدَم كَذِب قالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْرًا فَصَبْرٌ جَميلٌ وَ اللّهُ الْمُسْتَعانُ عَلى ما تَصِفُونَ (18 )
و چون او را بردند و هم سخن شدند كه او را در تاريكى چاه قرار بدهند (چنين كردند) و ما به او وحى كرديم كه تو آنان را از اين كارشان آگاه خواهى ساخت در حالى كه آگاه نباشند(15) و شبانگاه نزد پدرشان آمدند در حالى كه گريه مى كردند(16) گفتند: اى پدر ما رفتيم تا مسابقه بدهيم و يوسف را نزد اثاث خود رها كرديم پس گرگ او را خورد و تو سخن ما را باور نخواهى كرد اگرچه راستگو باشيم(17) و بر پيراهن او خونى دروغين آوردند. گفت: بلكه نفس شما كارى را براى شما زينت
2 ـ «اجمعوا» هم سخن شدند، هم داستان شدند، به طور جمعى اراده كردند.
3 ـ «لتنبّئنّهم» به آنان خبرخواهى داد. مفرد مخاطب از مضارع باب تفعيل از ماده «نبأ» است كه به اوّل آن لام تأكيد و به آخر آن ضمير وارد شده است.
4 ـ «وهم لايشعرون» حال از «لتنبّئنّهم» مى باشد.
5 ـ «نستبق» مسابقه مى داديم. با اينكه از باب افتعال است معناى بين الاثنينى مى دهد و به معناى نتسابق مى باشد.
6 ـ «على قميصه» حال از «دم» است و محل آن نصب است و تقديم حال مجرور برخود آن جايز است; اگرچه بعضى ها آن را جايز نمى دانند و «على قميصه» را ظرف براى «دم» مى دانند.
8 ـ «سوّلت» زينت داده، آسان كرده.
9 ـ «امرا» مفعول «سوّلت».
10 ـ «فصبر جميل» صفت و موصوف يا خبر مبتداى محذوف است به تقدير: امرى صبر جميل و يا مبتدا براى خبر محذوف است به تقدير: «صبر جميل خير».
انداختن يوسف به چاه
* آيه (15) فلما ذهبوا به و اجمعوا ان يجعلوه فى غيابت الجبّ ... : برادران يوسف از پدر اجازه گرفتند كه يوسف را همراه خود ببرند وقتى او را به صحرا بردند، با يكديگر هم داستان شدند كه او را در قعر چاه قرار بدهند و اين همان پيشنهادى بود كه يهودا داده بود و برادران به اتفاق آراء آن را تصويب كرده بودند.در برخى از روايات آمده كه پيش از انداختن يوسف به چاه، آنها يوسف را كتك زدند و هرگاه كه يكى از آنها او را مى زد به ديگرى پناه مى برد ولى او نيز مى زد. يوسف به خود آمد كه بايد به خدا پناه ببرد و چنين كرد.
يوسف را در قعر چاهى كه بر سر راه عبور كاروانيان بود قرار دادند
همچنين از روايات استفاده مى شود كه يوسف سه شبانه روز در آن محل ماند و يكى از برادران كه رأفتى در دل داشت براى او غذا مى آورد و به وسيله طناب و دلو به او مى رسانيد.
آيه شريفه به ذكر جزئيات نمى پردازد و فقط از اينكه برادران تصميم جمعى گرفتند كه يوسف را در نهانگاه چاه قرار دهند سخن مى گويد; آنگاه از يك موضوع مهمى خبر مى دهد كه وقتى آنان با يوسف چنين كردند، خداوند به يوسف وحى كرد كه او در آينده، اين كار آنان را به آنان خبر خواهد داد در حالى كه آنان از وضعيت او آگاه نيستند و او را نمى شناسند و اين آغاز نبوت يوسف بود و او در اين زمان تنها نه سال داشت و مانند يحيى و عيسى، در كودكى به پيامبرى رسيد و اين پيام اميدى براى يوسف بود و او دانست كه از آن چاه بيرون خواهد آمد و زمانى خواهد رسيد كه برادران را از كار زشتشان خبر خواهد داد و اين هنگامى خواهد بود كه آنها او را نمى شناسند. اين وعده الهى تحقق يافت و به طورى كه در آيات بعد خواهد آمد يوسف عزيز مصر شد و برادران او براى گرفتن غله پيش او آمدند و او از موضع قدرت بلايى را كه آنان بر سر يوسف آورده بودند به يادشان آورد و آنان شرمنده شدند.
آوردن پيراهن خون آلود يوسف با گريه دروغين
* آيات (16 ـ 17) و جاؤا اباهم عشاء يبكون ... : وقتى يوسف را در نهانگاه چاه قرار دادند، شبانگاه نزد پدر آمدند و در حالى كه گريه مى كردند، به يعقوب گفتند: اى پدر ما در صحرا به مسابقه رفته بوديم و يوسف را نزد بار و بنه خود گذاشته بوديم پس گرگ او را خورد و تو سخن ما را باور نخواهى كرد اگرچه راستگو باشيم.آنان براى فريب دادن يعقوب كه دروغ آنها را باور كند، پيراهن يوسف را كه آغشته به خونى دروغين كرده بودند، به يعقوب نشان دادند و گفتند: اين پيراهن خون آلود يوسف است. آنان از خون يك بز پيراهن يوسف را آغشته كرده بودند ولى يادشان رفته بود كه كه پيراهن را پاره پاره كنند وهمين سالم بودن پيراهن دروغگويى آنان را آشكار مى كرد چون اگر يوسف را گرگ خورده بود، طبعاً پيراهن او پاره پاره مى شد آنها بااين پيراهن و با گريه اى كه مى كردند سعى داشتند كه خود را بى گناه قلمداد كنند. معلوم مى شود كه گريه هميشه دليل بر صفاى باطن و راستى و درستى نيست و گاهى ممكن است از روى حيله گرى و دروغين باشد وكسى اشك تمساح بريزد.
يعقوب سخن آنان را باور نكرد و علاوه بر شواهد و قرائن موجود، دل او گواهى مى داد كه يوسف زنده است و لذا در پاسخ آنان گفت: بلكه نفس شما كارى را در نظرتان جلوه داده و آسان كرده است. يعنى اين يك توطئه است و شما با پيروى از هواهاى نفسانى، دست به كارى
بدينگونه يعقوب در مقابل مصيبت دورى فرزند، بهترين راه را برگزيد: صبر نيكو و بدون جزع و توكل بر خداوند و كمك خواستن از او.
2 - امام صادق (ع) فرمود: چون برادران يوسف او را در چاه انداختند، جبرئيل بر او نازل شد و گفت: اى كودك در اينجا چه مى كنى؟ يوسف گفت: برادرانم مرا در چاه انداختند. جبرئيل گفت: آيا دوست دارى كه از آن بيرون بيايى؟ گفت: اين با خداست اگر بخواهد مرا نجات مى دهد. گفت: خداوند به تو مى فرمايد: مرا با اين دعا بخوان تا تو را نجات دهم .گفت: آن دعا چيست؟ گفت: بگو: اللهم انّى اسألك بأنّ لك
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 - تفسير عياشى ج 2 ص 167.
3 ـ عن السجاد (ع) انه سئل ابن كم كان يوسف يوم القوه الجّب؟ قال: كان ابن سبع سنين. (2)
از امام سجاد(ع) پرسيدند كه وقتى يوسف را در چاه انداختند چند سال داشت؟ فرمود: هفت سال.
4 ـ قال رسول الله(ص): الصبر الجميل الذى لا شكوى فيه الى الخلق.(3)
پيامبر خدا فرمود: صبر نيكو همان صبرى است كه در آن شكايت به مردم نباشد.
5 ـ قال رسول الله(ص): لا يعدم الصبور الظفر و ان طال به الزمان.(4)
پيامبر خدا(ص) فرمود: كسى كه صبر مى كند، پيروزى را از دست نمى دهد اگر چه زمان طولانى باشد.
6 ـ عن على(ع) قال: انك ان صبرت جرت عليك المقادير و انت مأجور و انّك ان جزعت جرت عليك المقادير و انت مأزور.(5)
اميرالمؤمنين(ع) فرمود: تو اگر صبر كنى مقدرات بر تو مى گذرد در حالى كه مأجور هستى و اگر جزع كنى باز مقدرات بر تو مى گذرد در
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 - كافى ج 2 ص 556.
2 - تفسير عياشى ج 2 ص 170.
3 - كنز الدقائق ج 4 ص 598.
4 - بحار الانوار ج71 ص 95.
5 - همان ج 71 ص 72.
7 ـ عن ابى عبدالله(ع) قال: كان فى قميص يوسف ثلاث آيات فى قوله: جاءوا على قميصه بدم كذب و قوله: ان كان قميصه قدّ من قبل و قوله: اذهبوا بقميصى هذا.(1)
امام صادق فرمود: در پيراهن يوسف سه نشانه بود: يكى سخن خداوند: پيراهن او را با خونى دروغين آوردند. و ديگرى سخن او: اگر پيراهن او از طرف جلو پاره شده باشد... و ديگرى سخن او: اين پيراهن مرا ببريد.
وَ جآءَتْ سَيّارَةٌ فَأَرْسَلُوا وارِدَهُمْ فَأَدْلى دَلْوَهُ قالَ يا بُشْرى هذا غُلامٌ وَ أَسَرُّوهُ بِضاعَةً وَ اللّهُ عَليمٌ بِما يَعْمَلُونَ (19 ) وَ شَرَوْهُ بِثَمَن بَخْس دَراهِمَ مَعْدُودَة وَ كانُوا فيهِ مِنَ الزّاهِدينَ(20 )
و كاروانى آمد پس آب آور خود را فرستادند، او دلوش را انداخت، گفت: مژده كه اين پسر بچه ايست و او را به صورت يك كالا پنهان كردند و خداوند به آنچه مى كردند آگاه بود(19) و او را به بهايى اندك، چند درهم معدود، فروختند و آنها درباره او بى ميل بودند(20)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 - خصال صدوق ص 118.
2 ـ «ادلى دلوه» دلو خود را در چاه انداخت.
3 ـ «يا بشرى» مژده باد. گاهى عربها به جاى شخص، يك معنا را مورد خطاب قرار مى دهند و منظورشان اين است كه اكنون وقت حضور آن معناست مانند: يا بشرى، يا حسرتى، يا عجبا. يعنى اكنون وقت مژده يا حسرت يا تعجب است.
4 ـ «غلام» پسر بچه اى كه به سنّ بلوغ نرسيده ولى نزديك به سنّ بلوغ است.
5 ـ «بضاعة» كالا، متاع. اين كلمه به خاطر حال بودن منصوب است.
6 ـ «شروه» فروختند. اين در صورتى است كه ضمير فعل به برادران يوسف برگردد ولى اگر اين ضمير به كاروانيان برگردد به معناى خريدن مى شود. وفعل «شرى» هم به معناى فروختن و هم به معناى خريدن استعمال مى شود.
7 ـ «بخس» اندك، ناقص.
8 ـ «دراهم معدوده» بدل از «ثمن» است و معدوده يعنى اندك شمار.
9 ـ «الزاهدين» كسانى كه بى رغبت و بى علاقه هستند. زهد در اصطلاح علماى اخلاق به بى علاقگى به دنيا و ماديات گفته مى شود ولى در اينجا منظور معناى لغوى است.
درآمدن يوسف از چاه توسط كاروانيان
* آيات (19 ـ 20) و جائت سيّارة فارسلوا واردهم ... : سه روز بود كه يوسف در قعر چاه بود، در اين حال كاروانى از كنار آن چاه مى گذشت، كاروانيان كسى را كه مسئول آبرسانى آنان بود به سوى آن چاه فرستادند، او دلو خود را در چاه انداخت، يوسف از طناب دلو گرفت و دلو به بالا كشيده شد، وقتى نگاه آبرسان به جمال زيباى يوسف افتاد بى اختيار فرياد زد: مژده باد مژده باد كه اين يك پسر بچه زيباست.كاروانيان وقتى يوسف را ديدند، او را به عنوان يك برده زيبا پنهان كردند تا در محل مناسبى او را بفروشند و با او مانند يك كالا رفتار مى كردند. وقتى كاروان به مصر رسيد، يوسف را در بازار برده فروشان به بهاى اندكى به مأموران عزيز مصر فروختند و چند درهم معدود گرفتند. گفته شده كه آنها يوسف را به ده يا بيست درهم فروختند.
در اين آيه چنين تعبير مى كند كه آنان در فروختن يوسف از زاهدان بودند، يعنى به قيمت بالا بى رغبت بودند و چندان چانه نزدند و به بهاى اندك راضى شدند; شايد علت آن اين بود كه مى خواستند زودتر از او رها شوند چون فكر مى كردند كه پدر يا صاحب او در تعقيب آنها باشد.
گفته شده است كه به هنگام بيرون آمدن يوسف از چاه برادرانش در آنجا بودند و آنها او را به بهاى اندكى به كاروانيان فروختند و يوسف را تهديد كردند كه جريان را به كاروانيان نگويد. ولى از سياق آيه چنين
وَ قالَ الَّذِى اشْتَراهُ مِنْ مِصْرَ لاِمْرَأَتِه أَكْرِمى مَثْواهُ عَسى أَنْ يَنْفَعَنآ أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَدًا وَ كَذلِكَ مَكَّنّا لِيُوسُفَ فِى الْأَرْضِ وَ لِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْويلِ الْأَحاديثِ وَ اللّهُ غالِبٌ عَلى أَمْرِه وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النّاسِ لا يَعْلَمُونَ (21 ) وَ لَمّا بَلَغَ أَشُدَّهُ آتَيْناهُ حُكْمًا وَ عِلْمًا وَ كَذلِكَ نَجْزِى الْمُحْسِنينَ (22 )
و كسى كه او را از مصر خريده بود به همسرش گفت: او را گرامى بدار، شايد ما را سودى رساند يا او را به فرزندى بگيريم; و اين چنين يوسف را در زمين مكنت داديم و تا او را از تعبير خوابها آگاه كنيم و خدا بر كار خويش مسلط است ولى بسيارى از مردم نمى دانند(21) و چون به قوّت خود رسيد، به او حكمت و علم داديم و اين چنين نيكوكاران را پاداش مى دهيم(22)
2 ـ «مثوا» جايگاه، مقام.
3 ـ «مكّنّا» مكنت داديم،جاى داديم، قدرت داديم.
4 ـ «الارض» در آن سرزمين و منظور همان مصر است و الف و لام براى عهد است.
5 ـ «ولنعلّمه» عطف به محذوف مقدر، يعنى ما به او مكنت داديم براى علتهايى از جمله اينكه به او تعبير خواب بياموزيم.
6 ـ «اشدّ» رسيدن به حدّ رشد و توانايى از نظر عقل و جسم.
7 ـ «حكم» حكمت، درك صلاح و فساد و مى توان حكم را به معناى نبوت هم گرفت.
فروخته شدن يوسف به عنوان برده در مصر
* آيه (21) و قال الذى اشتراه من مصر لأمرأته ... : كاروانيان يوسف را همراه خود به مصر آوردند و او را در بازار برده فروشان به معرض فروش قرار دادند. عزيز مصر كه يا خود در آنجا بود و يا نماينده اى براى خريد برده فرستاده بود، يوسف را به قيمت اندكى خريد. البته اگر جمله «و شروه بثمن بخس دراهم معدوده» را كه گذشت، حمل بر فروش برادران يوسف كنيم، آيه دلالت ندارد كه عزيز مصر يوسف رابه هرحال اين قسمت از داستان كه كاروانيان او را به مصر آوردند و او را به عزيز مصر فروختند در آيات نيامده است و اين يكى از شيوه هاى قرآن در بيان داستانهاست كه قسمتهايى از داستان را كه از قرائن معلوم است به جهت اختصار حذف مى كند.
آنچه در آيه آمده اين است كه آن كس كه يوسف را از مصر خريد به زن خود گفت: او را گرامى بدار كه شايد ما را سودمند باشد و يا او را به فرزندى خود برگيريم.
قرار گرفتن يوسف در اختيار عزيز مصر
هرچند كه در اينجا مشخص نمى كند كه خريدار يوسف عزيز مصر بود ولى از آيات بعدى به خوبى اين مطلب روشن مى شود و اين نيز يكى از شيوه هاى قرآن در بيان قصه است كه گاهى آگاهى هاى لازم را درباره شخصيت داستان به تدريج بيان مى كند و خواننده همواره مطلب جديدى را درباره او دريافت مى كند.از اين آيه معلوم مى شود كه عزيز مصر فرزند نداشت گويا او قدرت همبستر شدن با زنان را نداشت، از اين رو او مى خواست يوسف را كه در نهايت زيبايى و عقل بود فرزند خود كند و اگر جريان او با زليخا همسر عزيز پيش نيامده بود، چنين مى كرد. گفته شده كه نام عزيز مصر
عزيز مصر وقتى آثار عقل و درايت را در يوسف ديد، دانست كه او نبايد يك برده معمولى باشد و لذا سفارش او را به همسر خود كرد و از او خواست كه يوسف را گرامى بدارد.
در ادامه آيه برخى از مراتب لطف و عنايت خداوند بر يوسف ذكر مى شود، مى فرمايد: ما يوسف را در آن سرزمين قدرت و مكنت داديم تا به او تعبير خواب ياد بدهيم. منظور اين است كه يوسف پس از افتادن به چاه و اسير شدن و فروخته شدن، به لطف خداوند در سرزمين مصر موقعيت بالايى پيدا كرد و بعدها خود عزيز مصر شد و بر گنجينه هاى مصر دست يافت. اين لطف الهى علتهايى داشت كه يكى از آنها اين بود كه خدا مى خواست به او تعبير خواب ياد بدهد. اينكه جمله «ولنعلّمه» با واو شروع مى شود اشاره به همين معناست يعنى مكنت دادن به يوسف فقط براى تعليم احاديث نبود بلكه علتهاى متعددى داشت كه يكى از آنها اين بود.
پس از بيان اين مطلب، اضافه مى كند كه خداوند بر كار خود غالب و مسلّط است و كارهاى او از روى حكمت و اراده تكوينى صورت مى پذيرد ولى بسيارى از مردم از آن آگاهى ندارند و نمى دانند كه هر كارى كه خداوند انجام مى دهد بر اساس حكمتى است و تمام حوادث عالم ناشى از اراده الهى و مطابق با سنتهاى مقرر شده او انجام مى يابد.
رشد يوسف و دستيابى او به علم و حكمت
البته رسيدن به بلوغ جسمانى در انسانها چندان فرقى نمى كند و معمولا مردها در حدود شانزده سالگى به بلوغ جسمانى مى رسند ولى رسيدن به بلوغ عقلانى در افراد مختلف فرق مى كند، ممكن است كسى در حدود بيست سالگى و كسى در سنين بالاتر به اين مرحله برسد و چنين نيست كه با رسيدن به بلوغ عقلانى، ديگر رشد عقلانى انسان متوقف مى شود بلكه هر روز كامل و كاملتر مى گردد. معمولا سن رشد عقلانى ميان بيست تا چهل سالگى است و قرآن در جايى راجع به نوع انسان، چهل سالگى را سنّ رشد و رسيدن به بلوغ عقلانى معرفى مى كند:
حتى اذا بلغ اشده و بلغ اربعين سنة قال ربّ اوزعنى ان اشكر نعمتك (احقاف/15)
تا وقتى كه (انسان) به كمال رشد خود رسيد و به چهل رسيد، گفت: پروردگارا مرا توفيق ده تا نعمت تو را سپاسگزار باشم.
در آيه مورد بحث خاطر نشان مى سازد كه چون يوسف به كمال رشد خود رسيد به او حكمت و علم داديم. منظور از حكمت، درك مصالح و مفاسد و خير و شر و منظور از علم، آگاهى از حقايق امور است و مى توان گفت كه اين نعمت علاوه بر نعمت نبوت بود كه در
بدون شك همه پيامبران با وجود داشتن مقام نبوت، از نظر حكمت و علم يكسان نبودند و مى بينيم كه موسى با اينكه پيامبر بود از محضر خضر كسب علم مى كرد و پيامبر اسلام كه عقل كل بود، مأمور شده بود كه از خدا بخواهد كه همواره بر علم او بيفزايد:
وقل ربّ زدنى علما (طه/ 114)
و بگو پروردگارا بر علم من بيفزا.
بنابراين، بعدى ندارد كه كسى به پيامبرى برسد و بعدها و پس از رسيدن به شايستگى هاى لازم، علم و حكمت متعالى به او داده شود.
پايان آيه علت اين را كه خداوند به يوسف آن همه نعمت داد، بيان مى كند و مى فرمايد: و اين چنين نيكوكاران را پاداش مى دهيم. يعنى يوسف به علت نيكوكارى و صبر و استقامت و پاكدامنى به اين مقام رسيد.
وَ راوَدَتْهُ الَّتى هُوَ فى بَيْتِها عَنْ نَفْسِه وَ غَلَّقَتِ الْأَبْوابَ وَ قالَتْ هَيْتَ لَكَ قالَ مَعاذَ اللّهِ اِنَّهُ رَبّى أَحْسَنَ مَثْواىَ اِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظّالِمُونَ (23 ) وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِه وَ هَمَّ بِها لَوْلا أَنْ رَا بُرْهانَ رَبِّه كَذلِكَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ الْفَحْشآءَ اِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُخْلَصينَ (24 ) وَ اسْتَبَقَا الْبابَ وَ قَدَّتْ قَميصَهُ مِنْ دُبُر وَ أَلْفَيا
و آن زن كه او در خانه اش بود از وى كام خواست و همه درها را بست و گفت: پيش من آى! گفت پناه بر خدا كه او پروردگار من است، او جايگاه مرا نيكو كرد، همانا ستمگران رستگار نمى شوند (23) همانا آن زن قصد او كرد و او نيز اگر برهان پروردگارش را نديده بود، قصد وى مى كرد. اين چنين شد تا بدى و ناشايستى را از او برگردانيم، همانا او از بندگان خالص شده ما بود(24) هر دو شتابان به سوى در رفتند و آن زن لباس او را از پشت پاره كرد و آن دو، سرور آن زن را نزد در يافتند، آن زن گفت: سزاى كسى كه به خانواده تو قصد بدى داشته باشد چيست؟ جز اينكه زندانى شود و يا عذابى دردناك يابد؟(25)
2 ـ «غلّقت» از باب تفعيل و براى مبالغه است يعنى درهاى زيادى را بست.
4 ـ «معاذ» مصدر ميمى از عاذ يعوذ است و تقدير آن چنين است «اعوذ معاذ الله».
5 ـ ضمير در «انه ربى» به خدا بر مى گردد و منظور از «ربّى» هم خداست. بعضى ها گمان كرده اند كه اين ضمير براى شأن است و «ربّى» مبتداست و جمله بعدى خبر آن است و منظور از «ربّ» در اينجا عزيز مصر است.
6 ـ «همّت به» آهنگ او كرد، به او ميل نمود.
7 ـ «لو لا ان رأى» جمله شرطيه است و جزاى آن «همّ به» است كه مقدم شده و يا بگوييم جزاى آن محذوف است و «همّ به» به آن دلالت دارد چون بعضى ها مقدم شدن خبر از شرط را جايز نمى دانند.
8 ـ «كذالك» اشاره به استقامت يوسف در اثر ديدن برهان ربّ است.
9 ـ «المخلَصين» جمع مخلَص به معناى انتخاب شده، خالص شده، برگزيده. فرق ميان مخلِص و مخلَص اين است كه مخلِص كسى است كه كار خود را خالص كرده و از روى اخلاص عمل كرده است ولى مخلَص بالاتر از آن است و آن كسى است كه خدا او را برگزيده و خالص براى خود كرده است و البته كمتر كسى به اين مرحله مى رسد.
11 ـ «قدّت» شكافت، پاره كرد، دريد.
12 ـ «الفيا» يافتند.
13 ـ «سيّدها» سرور آن زن را. منظور همان عزيز مصر است.
عشق زليخا به يوسف
* آيه (23) و راودته التى هو بيتها ... : يوسف در خانه عزيز مصر به زندگى عادى خود مشغول بود ولى زيبايى فوق العاده اى كه داشت، باعث زحمت او شد، همسر عزيز مصر كه زليخا نام داشت عشق يوسف را به دل گرفت و هر روز كه مى گذشت عشق او شدت مى يافت تا اينكه روزى اين زن هوسباز يوسف را به سوى خود خواند و خواست او را فريب دهد و از او كام دل بجويد، براى رسيدن به اين هدف، تمام درها را بست و يوسف را به درون اطاقى برد و از او خواست كه با وى همبستر شود ولى يوسف كه پيامبر و پاكدامن بود، تن به اين زشت كارى نداد و گفت: به خدا پناه مى برم كه خدا پروردگار و تربيت كننده من است و هم اوست كه جايگاه مرا نيكو كرده است و نيز به زليخا گفت: هرگز ستمگران رستگار نمى شوند. و اين كار نوعى ستمگرى و خيانت است.حمله زليخا به يوسف و عكس العمل او
* آيه (24) و لقد همّت به و همّ بها لولا ان رأى برهان ربّه ... : زليخا قصد يوسف كرد و خواست با او درآويزد و يوسف نيز اگر برهان پروردگارش را نمى ديد قصد زليخا مى كرد. چون زليخا زن زيبا و خوبرويى بود و طبيعت هر مردى ميل به زن زيبا دارد ولى ايمان يوسف مانع از آن شد كه خواسته دلش را برآورد و مطابق با شهوت نفس عمل كند. بنابراين، از آيه فهميده مى شود كه يوسف نيز به طور طبيعى خواهان زليخا بود ولى ديدن برهان پروردگار، او را بازداشت و خداوند او را كمك كرد و از اين مهلكه نجاتش داد.آنچه گفتيم، مقتضاى ظاهر آيه است ولى بعضى ها آن را با مقام عصمت يوسف ناسازگار مى بينند و لذا آيه را به گونه اى ديگر تفسير مى كنند و آن اينكه منظور از «همّ بها» اين است كه يوسف قصد كرد زليخا را بزند و از خود دفاع كند ولى به او الهام شد كه اين كار را نكند چون زليخا همين را دستاويز قرار مى داد و يوسف را متهم مى كرد. طبق اين تفسير، زليخا گناه را قصد كرده بود و يوسف دفاع از خود را، ولى چون به مصلحت يوسف نبود كه با او گلاويز شود، خداوند او را از انجام اين قصد بازداشت.
البته ما معتقديم كه پيامبران حتى فكر گناه را هم به خود راه نمى دهند در اينجا نيز آيه دلالت ندارد كه يوسف به فكر گناه افتاد ولى برهان پروردگار جلو او را گرفت بلكه منظور آيه اين است كه اگر برهان پروردگار را نمى ديد، به فكر گناه مى افتاد و چون مى دانيم كه يوسف آن برهان را ديد پس به فكر گناه و زنا هم نيفتاد; چون كلمه «لولا» كه در آيه آمده به روشنى دلالت دارد كه به خاطر تحقق نيافتن شرط، جزا هم تحقق نيافته است. يعنى چون برهان پروردگار را ديده، پس قصد كردن به زليخا اتفاق نيفتاده است و اين جمله براى اين آورده شده كه مقام مقامى بود كه به طور طبيعى هر مرد جوانى ميل به آن زن مى كرد. (دقت شود)
پاره شدن پيراهن يوسف از پشت
* آيه (25) و استبقا الباب و قدّت قميصه من دبر ... : پس از پيشنهاد زليخا به يوسف و خوددارى يوسف از برآوردن خواسته او، يوسف به سوى در دويد و زليخا نيز او را تعقيب كرد و بنابراين، هر دو به سوى در شتافتند و در رفتن به سوى در از هم پيشى مى گرفتند، يوسف مى خواست خود را نجات دهد و زليخا مى خواست مانع رفتن او شود. زليخا كه پشت سر يوسف بود، دست انداخت و از پيراهن يوسف كشيد و پيراهن يوسف از پشت سر پاره شد.در اين ميان به طور تصادفى عزيز مصر پشت در بود، يوسف در را باز كردو از آن اطاق بيرون آمد و زليخا نيز پشت سر او بيرون آمد و ناگهان چشم هر دو به عزيز مصر افتاد. زليخا براى تطهير خود، با زرنگى تمام آغاز سخن كرد و به شوهر خود گفت: سزاى كسى كه به همسر تو قصد خيانت داشته باشد چه چيزى جز زندان و يا شكنجه سخت مى تواند باشد؟ بدينگونه هم به عزيز مصر فهماند كه يوسف
2 ـ عن الامام الرضا(ع) قال: و امّا قوله فى يوسف «و لقد همّت به وهمّ بها» فانّها همّت بالمعصية و همّ يوسف بقتلها ان اجبرته لعظم ماتداخله فصرف الله عنه قتلها و الفاحشة و هو قوله «كذلك لنصرف عنه السوء والفحشاء» يعنى القتل والزنا.(2)
امام رضا(ع) فرمود: و اما سخن خدا درباره يوسف: «همانا آن زن
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 - احتجاج طبرسى ص 245.
2 - عيون اخبار الرضا ج1 ص 153.
3 ـ امام سجاد(ع) فرمود: در آن حالت همسر عزيز مصر بلند شد و بر روى بت لباسى انداخت. پس يوسف به او گفت: اين چه كارى است؟ او گفت: از اين بت خجالت مى كشم كه مارا ببيند. يوسف به او گفت: تو از چيزى كه نمى شنود و نمى بيند و نمى خورد و نمى آشامد حيا مى كنى آيا من از كسى كه انسان را آفريد و به او دانش ياد داد حيانكنم؟(1)
قالَ هِىَ راوَدَتْنى عَنْ نَفْسى وَ شَهِدَ شاهِدٌ مِنْ أَهْلِهآ اِنْ كانَ قَميصُهُ قُدَّ مِنْ قُبُل فَصَدَقَتْ وَ هُوَ مِنَ الْكاذِبينَ (26 ) وَ اِنْ كانَ قَميصُهُ قُدَّ مِنْ دُبُر فَكَذَبَتْ وَ هُوَ مِنَ الصّادِقينَ (27 ) فَلَمّا رَا قَميصَهُ قُدَّ مِنْ دُبُر قالَ اِنَّهُ مِنْ كَيْدِكُنَّ اِنَّ كَيْدَكُنَّ عَظيمٌ (28 ) يُوسُفُ أَعْرِضْ عَنْ هذا وَ اسْتَغْفِرى لِذَنْبِكِ اِنَّكِ كُنْتِ مِنَ الْخاطِئينَ (29 )
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 - همان ج1 ص 160.
2 ـ «دبر» و «قبل» هر دو مضاف هستند و مضاف اليه آنها حذف شده و تقدير آن چنين است: دبره و قبله.
3 ـ در «صدقت» و «كذبت» حرف قد مقدر است تا ماضى را به زمان حال بكشاند.
4 ـ «كيد» حيله، مكر، چاره انديشى براى رسيدن به يك هدف غير مقدس.
5 ـ «يوسف» در اصل «يا يوسف» بود و چون مناداى نزديك است حرف ندا حذف شد مانند «ربّنا» و مضموم بودن يوسف به جهت مفرد
7 ـ «الخاطئين» جمع مذكر است ولى در خطاب به مؤنث گفته شده و اين به جهت تغليب مردان بر زنان است و يا بگوييم كه منظور اين است كه تو از نسل خطاكاران هستى.
تهمت زدن زليخا به يوسف
* آيات (26 ـ 27) قال هى راودتنى عن نفسى ... : وقتى زليخا تهمت خيانت به يوسف زد، يوسف در مقام دفاع از خود برآمد و گفت: او بود كه از من كام دل خواست. البته اگر آن زن چنين تهمتى به يوسف نمى زد، يوسف چنين سخنى را به زبان نمى آورد و آبروى او را پيش همسرش نمى برد ولى چاره اى نداشت و بايد از خود دفاع مى كرد.هر چند كه شواهد و قرائن دلالت داشت كه يوسف بى گناه است در عين حال خداوند خواست بى گناهى يوسف به روشنى ثابت شود، اين بود كه شاهدى از خاندان آن زن چنين گواهى داد كه بنگريد اگر پيراهن يوسف از جلو پاره شده باشد، آن زن راست مى گويد و يوسف از دروغگويان است ولى اگر پيراهن از عقب پاره شده باشد آن زن دروغ مى گويد و يوسف از راستگويان است، چون پاره شدن پيراهن يوسف از جلو نشانه آن بود كه يوسف با او رو در رو بوده و به او حمله كرده و او از خود دفاع كرده است ولى پاره شدن از پشت نشانه آن بود كه
گفته شده است كه اين شاهد پسرعموى زليخا بود و همراه عزيز مصر بود ودر بعضى از نقلها هم آمده كه او پسر بچه اى سه ماهه بود كه در گهواره به سخن آمد و اين مطلب را گفت. البته سخن گفتن بچه در گهواره از روى معجزه امكان پذير است همانگونه كه عيسى در گهواره سخن گفت، ولى اگر دليل محكمى بر آن نداشته باشيم نبايد چيزى را كه عادتاً محال است اثبات كنيم. ديگر اينكه اگر كودك سه ماهه اى شهادت داده باشد بايد به طور قطع شهادت بدهد و سخن گفتن با ترديد تناسبى با معجزه ندارد و در اينجا سخن با ترديد گفته شده و مخاطب به سوى يك استدلال سوق داده شده است، در حالى كه با سخن گفتن كودك سه ماهه نيازى به استدلال نبود.
پى بردن عزيز مصر به حقيقت
* آيات (28 ـ 29) فلمّا راى قميصه قدّ من دبر ... : با راهنمايى آن شاهد كه راه كشف حقيقت را نشان داده بود، عزيز مصر نگاه كرد و ديد كه پيراهن يوسف از پشت پاره شده و اين دليل بر دروغگويى زليخا و راستگويى يوسف بود. وقتى به حقيقت پى برد خطاب به زليخا گفت: اين سخن تو كه يوسف را متهم مى كنى ناشى از مكر شماست و همانا مكر شما زنان عظيم است!معروف است كه زنان براى رسيدن به مطامع خود مكرها و حيله هاى خاصى دارند و داستانهاى بسيارى درباره مكر زنان نقل شده است. شايد علت اين كار، حجب و حياى زنان باشد چون مردها به
عزيز مصر پس از اين اظهارات، رو به سوى يوسف كرد و گفت: اى يوسف از اين جريان درگذر و آن را ناديده بگير. با اين توصيه مى خواست كه از شيوع اين جريان در ميان مردم جلوگيرى كند. سپس به زليخا گفت: تو نيز از گناهى كه كردى طلب آمرزش كن كه تو از خطاكاران بودى.
معلوم مى شود كه زليخا سابقه خطا كارى داشته است و اينكه او را امر به استغفار مى كند يعنى پيش شوهرش از اين كار اظهار ندامت و عذرخواهى كند و نيز معلوم مى شود كه عزيز مصر غيرت مردانگى نداشت و در برابر اين خيانت تنها از همسرش مى خواهد كه اظهار ندامت كند.
وَ قالَ نِسْوَةٌ فِى الْمَدينَةِ امْرَأَةُ الْعَزيزِ تُراوِدُ فَتاها عَنْ نَفْسِه قَدْ شَغَفَها حُبًّا اِنّا لَنَراها فى ضَلال مُبين (30 ) فَلَمّا سَمِعَتْ بِمَكْرِهِنَّ أَرْسَلَتْ اِلَيْهِنَّ وَ أَعْتَدَتْ لَهُنَّ مُتَّكَأً وَ آتَتْ كُلَّ واحِدَة مِنْهُنَّ سِكّينًا وَ قالَتِ اخْرُجْ عَلَيْهِنَّ فَلَمّا رَأَيْنَهُ أَكْبَرْنَهُ وَ قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ وَ قُلْنَ حاشَ لِلّهِ ما هذا بَشَرًا اِنْ هذآ اِلاّ مَلَكٌ كَريمٌ (31 ) قالَتْ فَذلِكُنَّ الَّذى لُمْتُنَّنى فيهِ وَ لَقَدْ راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِه فَاسْتَعْصَمَ وَ لَئِنْ لَمْ يَفْعَلْ مآ آمُرُهُ لَيُسْجَنَنَّ وَ لَيَكُونًا مِنَ
گروهى از زنان شهر گفتند: همسر عزيز، از جوانش كام مى خواهد، همانا عشق اين جوان در دل او جا گرفته است، البته ما او را در گمراهى آشكار مى بينيم (30) پس چون مكر آنها را شنيد، دنبال آنها فرستاد و بر ايشان پشتى فراهم كرد و به هر يك از آنها چاقويى داد و (به يوسف) گفت: بر آنها وارد شو! پس چون او را ديدند وى را بزرگ شمردند و دستان خود را بريدند و گفتند: منزه است خدا، اين بشر نيست، اين نيست مگر فرشته اى بزرگوار (31) (همسر عزيز) گفت: اين همان كسى است كه مرا درباره او سرزنش مى كرديد و براستى من از او كام دل خواستم پس او خوددارى كرد و اگر آنچه را كه فرمان مى دهم نكند، البته زندانى خواهد شد و البته از خواران و ذليلان خواهد بود (32)
2 ـ «فتى» جوان، غلام، برده.
3 ـ «شغفها» محبت او در دلش جا گرفته. شغف در لغت به معناى پرده و يا پوست نازك قلب است. گويا وقتى كسى كسى را به شدت دوست مى دارد، محبت او وارد سويداى قلب او مى شود. توجه كنيم كه «شغف» و «شعف» هر دو به معناى محبت شديد است و شايد «شغف» از «شعف» شديدتر باشد.
4 ـ حبّا» تميز است.
5 ـ «متّكا» بالش، مخدّه، چيزى كه به آن تكيه مى كنند. گفته شده كه متكا در اين جا به معناى ميوه است يعنى زليخا براى آنها ميوه اى آماده كرد.
6 ـ «اكبرنه» او را بزرگ داشتند، در برابر عظمت او تسليم شدند. گفته شده كه «اكبرنه» به معناى اين است كه آن زنها حايض شدند و ها براى سكت است.
7 ـ «حاش لله» منزه است خداوند. يا از حاشا است كه براى استثنا مى آيد و يا از فعل حاشى يحاشى آمده و يا اسم به معناى تنزيه است و منظور از آن تنزيه پروردگار است و معمولا اين جمله را در موقع شگفت زدگى و يا تنزيه كسى مى گويند.
8 ـ «ما» در «ماهذا بشرا» مشبه به ليس است.
9 ـ «فاستعصم» خوددارى كرد، نگهدارى كرد.
رسوايى عشق زليخا به يوسف
* آيات (30 ـ 32) و قال نسوة فى المدينه امرأت العزيز ... : با وجود آنكه عزيز مصر سعى مى كرد كه عشق زليخا به يوسف پوشيده بماند و كسى از آن با خبر نشود، داستان اين عشق به زنان مصر رسيد و زنانِ دربار در مجالس خود از آن سخن مى گفتند و زليخا را به خاطر اين رسوايى سرزنش مى كردند. آنها مى گفتند: همسر عزيز مصر برده خود را به سوى خود خوانده و از او كام خواسته است، معلوم مى شود كه عشق او در سويداى دلش جاى گرفته و او در گمراهى آشكار است زيرا شايسته او نيست كه عاشق برده خود باشد.گفته شده كه اين سخنان حيله اى بوده كه زليخا را وادار كنند كه يوسف را به آنان نشان دهد چون آنها از زيبايى فوق العاده يوسف سخنها شنيده بودند و لذا در آيه شريفه از سخنان آنها به عنوان مكر آنها ياد مى كند.
دعوت زليخا از زنان مصر و شگفتى آنان از
زيبايى يوسف و بريده شدن دست آنها از شگفتى
تعبير «حاش لله = منزه است خدا» در هنگامى گفته مى شود كه انسان از چيزى شگفت زده باشد. ضمناً آنها طبق يك تصور همگانى تصور مى كردند كه فرشته از انسان زيباتر است. همانگونه كه در تصور همگانى جن و شيطان از انسان زشت تر است.
وقتى زنان حاضر در مجلس درباره يوسف چنين قضاوتى كردند و زيبايى جمال او چنان در آنها اثر كرد كه به جاى ميوه دستان خود را بريدند، زليخا فاتحانه به آنها گفت: اين همان كسى است كه شما درباره عشق او مرا سرزنش مى كرديد. آرى من از او كام دل خواستم ولى او خوددارى كرد. و حالا اعلام مى كنم كه اگر دستور مرا اطاعت نكند، او به زندان خواهد افتاد و از خواران و حقيران خواهد شد.
معلوم مى شود كه چنين كارهاى خلاف عفت، چندان هم در ميان
قالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ اِلَىَّ مِمّا يَدْعُونَنى اِلَيْهِ وَ اِلاّ تَصْرِفْ عَنّى كَيْدَهُنَّ أَصْبُ اِلَيْهِنَّ وَ أَكُنْ مِنَ الْجاهِلينَ (33 ) فَاسْتَجابَ لَهُ رَبُّهُ فَصَرَفَ عَنْهُ كَيْدَهُنَّ اِنَّهُ هُوَ السَّميعُ الْعَليمُ (34 ) ثُمَّ بَدا لَهُمْ مِنْ بَعْدِ ما رَأَوُا الْآياتِ لَيَسْجُنُنَّهُ حَتّى حين (35 )
گفت: پروردگارا زندان براى من محبوبتر از آن چيزى است كه مرا به سوى آن مى خوانند و اگر حيله آنها را از من نگردانى، به آنان گرايش پيدا مى كنم و از نادانان مى شوم (33) پس پروردگارش او را پاسخ داد و حيله آنان را از او بگردانيد، همانا اوست شنواى دانا (34) آنگاه آنان پس از آنكه نشانه ها را ديدند، تصميم گرفتند كه او را تا مدتى زندانى كنند (35)
2 ـ «السجن» زندان يا زندانى شدن. مى توان معناى مكانى و يا مصدرى را اراده كرد و در هر حال مبتداست و خبر آن «احبّ» مى باشد.
3 ـ «احبّ» در اينجا معناى تفضيل نمى دهد و براى انتخاب يكى از دو شرّ است كه مفسده آن كمتر است و چنين نيست كه يوسف هر دو طرف را دوست مى داشت ولى زندان بيشتر از طرف ديگر براى او خوشتر بود.
4 ـ «اِلاّ» در اصل «ان لا» بود نون ان شرطيه و لام لاى نهى درهم ادغام شد.