اينك جريان توسلم به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام
1. سال 1366 شمسى سالى بود كه باران رحمتها و نعمتهاى الهى با مراحم ائمه اطهارعليهم السلام يكى پس از ديگرى بر سرم مى باريد، و يا سالى كه امواج نعمتها ونقمتهاى خداوند يكدفعه مرا در بر گرفت ! 2. شبى كه فرداى آن مى خواستم در بيمارستان كامكار قم بسترى شوم ، به يكى ازدوستان گفتم اگر ائمه اطهار عليهم السلام مرا شفا ندهند من ديگر براى آنان كتابالحكم الزاهرة نمى نويسم (الحكم الزاهرة مجموعه اى است از احاديث و روايات درموضوعات مختلف اسلامى و فضايل اهل بيت عليهم السلام ) و ظاهرا در اولين روز بسترىشدنم در بيمارستان به آقاى دكتر عرفانى گفتم : آقاى دكتر، من شفايم را از ائمهعليهم السلام مى گيرم ! 3. در ايام بيمارى هيچگاه دعا و توسل و احيانا نذر و تصدق ، از ناحيه خودم ، مادرم ،همسرم ، اقوامم و نيز چند تن از علماى محترم و بسيارى از دوستان و برادران عزيزروحانى و ايمانى ، قطع نمى شد. 4. آن طور كه به من گفته بودند عفونت دريچه قلب به غير از جراحى چاره اى ديگرندارد، ولى عفونت دريچه قلب من به فضل پروردگار و مراحم ائمه اطهار عليهم السلامبدون عمل جراحى خوب شد. 5. آنفاكتوس ، سكته خفيف مغزى ، كرده بودم و تا 8 ماه كسى متوجه نشده بود، تا اينكهيك روز در صف نماز جماعت ، يكى از برادران كه در طرف چپ من نشسته بود و مى خواستمصافحه كند دست خودش را به طرف اين جانب دراز كرد. ولى از آنجا كه من دست او رانيديدم به او را نديدم به او دست ندادم ، و يكوقت متوجه شدم كه وى براى جلب توجهمرتب به زانوى من مى زند، همان لحظه احساس كردم كه چشمهايم طرف چپ را نمى بيند.يكى دو روز گذشت ، به دكتر چشم پزشك مراجعه كردم و گفتم : آقاى دكتر من طرف چپ رانمى بينم . پرسيد: از كجا متوجه شدى ؟ جريان را گفتم . از دقت و مواظبت من تحسين كرد ودستور داد يك عكس رنگى از مغز گرفته شود و به اصطلاح (سى ، تى ، اسكن ) ازمغز سر به عمل آيد. سپس توصيه كرد كه به دكتر مغز و اعصاب هم مراجعه نمايم . پس از انجام (سى ، تى ، اسكن ) و مراجعه به دكتر مغز و اعصاب ، معلوم شد حدود 8ماه قبل سكته خفيف مغزى كرده بودم و كسى متوجه نشده است . خلاصه ، يك روز به دكترمعالجم گفتم : آقاى دكتر، من كه مريض بودم ، چرا شما متوجه نشديد كه من سكته كرده ام؟ هر دو دست خود را علامتى حركت داد و گفت : فلانى ، فكر همه ما (دكترها) روى خون تومتمركز بود كه خونت چه كارى به دستت نمى دهد! 6. در آن زمان كه سكته كرده بودم ، تا مدتى در بيمارستان كامكار قم بيشتر مواقع درحالت اغما و بيهوشى به سر مى بردم و لذا مطلقا به هفته ، روز و ساعت توجه نداشتم، يكوقت متوجه شدم پرستار وارد اتاق شد، پرسيدم : امروز چند شنبه است ؟ گفت : دوشنبه . گفتم : ساعت چند است ؟ گفت : ساعت 4 است ، همين قدر توجه داشتم كه روز دوشنبهروز ملاقاتى است ، گفتم : پس چرا امروز ملاقاتيها نيامدند؟ گفت : آقا، ساعت 4 صبح است! 7. روزهاى اولى كرده بودم صددرصد نور چشمم را از دست دادم و لذا تا چند روز عيادتكنندگان خود را فقط با صدا تشخيص مى دادم ، ولى بهفضل پروردگار و مراحم ائمه اطهار عليهم السلام اينك بيش از پنجاه در صد ميدان ديدمباز شده است . 8. در بيمارستان كامكار قم ، بعضى از روزها كه پرستاران مى آمدند فشار مرا بگيرند،از آنجا كه در بدن من چندان خونى نبود تا شماره اى را معين كند، ظاهرا دستگاه هيچ عددى رانشان نمى داد، يا خيلى خيلى كم نشان مى داد. لذا وقتى از آنان مى پرسيدم شماره فشار منچند است ؟ يا جواب نمى دادند و يا مى گفتند:مثل ديروز است ! 9. پس از گذشت 24 روز، در روز 27/4/66 شمسى براى ادامه معالجه ، مرا از قم بهتهران منتقل كردند. در آنجا نيز زمانى كه براى آزمايش مى خواستند از من خون بگيرند،بعضى از مواقع با يك زحمتى روبرو مى شدند و گاهى چند نفر به هم كمك مى كردند،چون كه خونم به حداقل خود رسيده بود. 10. اوايلى كه به نحو اعجاب انگيز شفا يافته بودم و هنوز اين امر براى همگانمخصوصا آقايان دكترها ثابت نشده بود، تامدتى با كلمات تناقض آميز دكترهاى قم وتهران روبرو بودم : وقتى كه به تهران مى رفتم ، دكترها پس از معاينه مى گفتند:حون شما خوب است ، هر چه هست قلب شماست . و چون به بيمارستان كامكار در قم بر مىگشتم و دكترها مرا معاينه مى كردند، مى گفتند: قلب شما خوب است ، هر چه هست خونشماست ! 11. بسيارى از دوستانم ، بازگشت سلامتى مرا عمرى دوباره برايم توصيف كردند. 12. جالب و قابلتوجه اينكه در اوج آن هم بيماريهاى سخت ، و شعله هاى سوزان آن همه كسالت و مرض ،تنها كسى كه در جريان آن همه خطرات و بلاها قرار نداشت لذا متوجه عمق خطر نبود، خودمبودم . البته مى دانستم خون و قلبم مساله دارد ولى هرگز مساله را تا آن اندازه پيچيدهو خطرناك تصور نمى كردم . و تنها چند ماه پس از بهبودى بود كه بتدريج از زبان اينو آن (اقوام ، دوستان و دكترها) به عمق و شدت مرضم پى بردم و فهميدم كه چگونه لطفحق مرا يار شده و خداى بزرگ و مهربان اين عبد عاصى راشفا داده است . اينك بحمداللهبه زندگى عادى خود مشغولم و اگر خداى عزوجل و ائمه معصومين صلوات الله عليهماجمعين بپذيرند خدمتگزارى كوچك براى آنان خواهم بود. به هر حال ، اين بود مختصرى از جريان چندين بيمارى واقعا خطرناك و پيچيده ، و آن همترحم پروردگار و مراحم حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام و لطف حضرتابوالفضل العباس عليه السلام كه شامل حالم گرديد و اين جانب خاضعانه در برابرپروردگار رئوف و مهربان سر تعظيم فرود مى آورم و شكر سپاس او را به جا مى آورم، الحمدلله رب العالمين و از بى بى دو عالم ، پاره تنرسول اكرم صلى الله عليه وآله و سلم و از حضرتابوالفضل العباس عليه السلام نيز كمال تشكر و امتنان را دارم . 194. پس از مدتى مشكلش حل شد راجه صاحب (پادشاه ) آف كتوارا گرفتارى يى در دادگسترى داشت ، به درگاه حضرتاباالفضل العباس عليه السلام توسل جست ، پس از مدتى مشكلشحل شد و نذر خود را انجام داد و در تعميرات جديد درگاه شركت نمود. چشم شهلا باز كن
چند سالى است كه با مردى صبور و سخاوتمندى آشنا شديم ، صفات حميده او هميشه مراجذب او مى كرد و شيفته اخلاقش مى ساخت . دلش از مهر و محبت و خير خواهى لبريز بود،گويا در اين زمانه همانند او بسيار اندكند و ناياب ، به هر كس كه نيازمند بود، كمك مىكرد و از مساعدت و بذل و بخشش كوتاهى نمى كرد و حضورىفعال در مآتم و مجالس اباعبدالله الحسين عليه السلام داشت و از هيچ گونه كمك ومساعدتى در اين راه دريغ نمى ورزيد و عاشقاهل بيت عليهم السلام بود. اين شخص آن قدر براى من عزيز و درعين حال عجيب است كه حتى فرزندانش هم از نيات خيراو و مساعدت هايش بى خبر بودند و كارش مخلصانه لله و بى ريا و بى توقع بود. بعد از يكى دو سالى كه با ايشان آشنا شديم ، يك مرتبه شنيديم كه ايشان دربيمارستانى در تهران بسترى شده و حال خوشى ندارد. شنيدن اين خبر براى من سخت ودشوار بود. خود را براى زيارت ايشان آماده ساختم و به سوى تهران حركت كردم . بهبيمارستان كه رسيدم ، وحشت مرا فرا گرفت و قدم هاى من سنگين تر مى گشت . واقعيتى تلخ بود و امرى دشوار، اين جا چقدر ساكت و آرام است ، جز صداى كلاغ هاى كه ازاين درخت به آن درخت مى پريدند چيز ديگرى نبود، بيمارستان بزرگ بود. و بخش هاىمتعدد داشت . بعد از گشتن و پرسيدن به اتاق ايشان رسيديم ، اتاقى خلوت و ساكت كهدو تخت بيشتر نداشت . اولى بيمارى بر آن بود كه فقط اسكلت استخوانى اش نمايانبود و بس و دومى خود رفيقم . آقاى عباس مداح زاده كربلايى ، باز نشسته اداره آموزش و پرورش ، آن مرد متدين و بااخلاص ، با حالتى رقت بار و باور نكردنى بود، لاغر و نحيف ، عاجز و درمانده . اما محبتو مهربانى همچنان از چشمان نواز شگرش مى باريد. بعد از اسلام و احوالپرسى باايشان بغض گلويم را گرفت ، ايشان به بيمارى خطرناك(سل ) مبتلا شده بود كه تدريجا انسان را ضعيف و لاغر مى كرد و از كار مى انداخت . بعد از دقايقى خدا حافظى كردم و بيرون آمدم ، اما به فكر آن عزيز بودم ، رو بهآسمان نمودم با دلى شكسته و قلبى اميدوار به اجابت دعا... . - خداوندا! اين آقا را شفا ده ... . لحظاتى با خود قكر مى كردم و براى ايشان آه و حسرت مى كشيدم ، و با خود مى گفتم :آيا مى شود ايشان را دوباره بين جمع دوستان ديد و شكفتن لبان با طرارتشان نگارهشد؟ - آه ! آيا چه دنيايى بى وفاست كه نه به بزرگ و نه به كوچك رحم مى كند. - آه ! چه زود اين زمانه مى گذرد و ايام جوانى را با خود مى برد، گويا انسان خواب مىبيند نه حقيقت ! همان طور كه داشتم با خود فكر مى كردم و با خودم صحبت مى نمودم به ياد حسينيهحضرت ابوالفضل العباس عليه السلام كربلائى ها افتادم كه در شهر مقدس قم درخيابان باجك واقع بود. حسينيه اى بى آلايش و بى ريا، بدون تشريفات و بدون زرق وبرق ، سالى دوازده ماه درهاى آن به روى عاشقاناهل بيت عليهم السلام هر شب باز است و هر شب روضه خوانى و مختصر شامى مى دادند.حاضران آن بيشتر بينوايانى بودند بيچاره و بى كس ، فقر و غريب كه جز بهاهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام به كسى ديگرى اميد نداشتند.حال آنان دل هر مسلمانى را به درد مى آورد، از نگاه هاى معصومانه شان و كمر خميده شانحكايت از در به درى و مشكلات زندگى و جور و ظلم زمانه خبر مى كرد. آرى ! آن جا انسان هاى اخلاص و بى ريا را مى توان به خوبى پيدا كرد. انسان هايىكه از دنيا رو برتافته و با مظاهر پر زرق و برق دنيوى وداع نموده اند و چيزى از دنيادر بارشان نيست . همان جا با خداى خودم نذر كردم و از او خواستم كه اين آقا را شفا دهد و نذرم هم به صاحباصلى اين حسينيه يعنى حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام ادا خواهم نمود ان شاءالله . - يا حضرت قمر بنى هاشم ! خودت شفيع ما باش و شفاى اين آقا را از خدا بخواه ... بار دوم كه به تهران رفتم ، ديدم حال ايشان بهتر شده است و گفتند كه دكتر قرار استبراى او مرخصى بنويسد تا از بيمارستان مرخص شود و به خانه اش برگردد. شادى تمام وجودم را فرا گرفت ، از خوشحالى مى خواستم پرواز كنم . خدايا شكرت كهاين آقا را شفا دادى . حقا كه ابوالفضل عليه السلام باب الحوائج است و كسى را نااميدنمى گذارد. اى علمدار كربلا حقا كه تو يار و مددكار بى پناهان هستى و فريادرسدرماندگان و بيچارگان . آرى ! آقاى عباس مداح زاده كربلايى بعد از آن زمان روز به روز بهتر شد و چهارسال از آن واقعه مى گذرد و ايشان سالم و تندرست است و هميشه خندان وسرحال است . اين هم يكى از كرامات و معجزات حضرتابوالفضل العباس عليه السلام است . به اميد آن روزى كه جوانان اين مرز و بوم به اصالت خود برگردند و را از چاه بازشناسند و ايمانشان به اهل بيت عليهم السلام روز به روز بيشتر شود و لحظه اى از اينامامان جدا نشوند، ان شاء الله . فصل دوم : عنايت قمر بنى هاشم عليه السلامبهاهل سنت (شامل 4 كرامت ) 196. انار رفت بالا 1. سلام بر شما. مادر من شيعه ، پدرم سنى است مادرم مرا به مردى شيعه شوهر داد. اماپدرم راضى نبود به خانه شوهرم مى رفتم مادر شوهرم غذا درست مى كرد ولى من گفتممن سنى هستم و غذاى شما را نمى خورم . شوهرم قرآن را پنهانى كنارم گذاشت و يك مهرغيبى كنارم افتاد، آن را برداشتم ، ديدم كه روى او نوشته : الله ، محمد، على ، فاطمه ،حسن ، حسين عليهم السلام . شب ديگر خواب ديدم درون تكيه امام حسين عليه السلام هستم ، درون تكيه يك درخت اناربود كه دو انار داشت ، وقتى خواستم بگيرم انار رفت بالا يكدفعه صدايى بلند شد كهتو شيعه شو تا من انار را به تو بدهم . شب ديگر خواب ديدم با سگ ها درگير شدم ، و حضرتاباالفضل العباس عليه السلام آمد كنارم و دست مرا گرفت . و مرا درون باغ برد. بعديك هفته ديگر خواب ديدم كه يك لشكر و سپاه بود و طرف ديگر برف و باران وگل ، يك نفر كه عمامه سبز و يك عصاى سوخته داشت به من گفت : مى خواهى كدام طرفبروى ؟ من گفتم : به طرف برف و باران . گفت : برو به طرفى كه لشكر و خواندناست ولى من قبول نكردم و من راه خود را در پيش گرفتم . وقتى پايم را درون برف هاگذاشتم ، درونش گير كردم و نمى توانستم در بيايم . خيلى گريه و ناله كردم و گفتم: يا على و همان مرد برگشت و به من گفت : بگو لعنت بر غاصبين و من هم يك مرتبه گفتمو او مرا نجات داد و چهل سال است كه من شيعه شده ام و دو پسر شيعه ام هم شهيد شدند وشوهر شيعه ام هم شهيد شده است . 197. حضرت ابوالفضلعليه السلام از اين ميهمانها خيلى دارد 2. درحرم حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام زن ديوانه اى كه بازنجير بسته شده بود به مردم حمله ور مى شد. همه از ترس اين كه مبادا آسيبى به آنهاوارد شود به كنار ديوار پناه برده بودند. يك عربمقابل ضريح ايستاده و به حضرت قمر بنى هاشمابوالفضل العباس عليه السلام مى گفت :يوبوفاضل ... يوبوفاضل ... و يك چيزهايى به عربى مى گفت ، من نفهميدم كه چه مىگويد، كفشدار حرم ايرانى بود و با من آشنا بود و مرا صدا زد. گفتم : اين عرب چه مىگويد؟ لبخندى زد و گفت : حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام از اين مهمان ها خيلى دارد. گفتم : چه دارد مىگويد؟ گفت : اين زنش است ، ديوانه شده آمده است به حضرتابوالفضل العباس عليه السلام مى گويد: تا فردا صبح اگر شفايش دادى دادى ، وگرنه من مى دانم با پدرت على چه كار كنم . من خيلى تعجب كردم و گفتم : عجب جسارتى ! كفشدار به من گفت : برو حرم امام حسين عليه السلاماول صبح ، فردا كه صبح جمعه است بيا ببينابوالفضل چه جور آقايى است و چه جور كريمى است . گفت : به حرم امام حسين عليه السلام رفتم و تااول اذان صبح آن جا بودم ولى دلم توى حرم حضرتابوالفضل العباس عليه السلام بود كه آن جا چه خبر شده و چه اتفاقى افتاده است . گفت : نماز خواندم و با عجله برگشتم ، ديدم اوضاع حرم حضرتابوالفضل العباس عليه السلام به كلى عوض شده است و از زنجير خبرى نيست . ديدماين زن زنجيرى مقابل ضريح نشسته و دستانش را به حالت تواضع گرفته است وصورتش نورانى شده همه نگاه مى كنند و اشك مى ريزند. زيرا ديده بودند كه جريان ازچه قرار بوده است . دوان دوان پيش رفيقم آمدم . او به من گفت : ديدى گفتم برو فردابيا! بعد گفت : يك چيز مهمتر هم برايت مى گويم و آن اين كه اين زن و مرد هر دو سنى بودند. 198. مخالفين اهل بيت عليهم السلام عبرت بگيرند باسمه تعالى و له الحمد السلام عليك يا اباعبدالله و على الارواح التى حلت بفنائك 3. جناب مستطاب عالم عالى قدر و مورخ فضايلاهل بيت عليهم السلام حجت الاسلام حاج شيخ على ربانى خلخالى (ايده الله ) كتابىكه در فضائل و معجزات و كرامات مولانا و سيدناابوالفضل العباس عليه السلام (سلام الله عليه ) و شمه اى از مثالب اعداى آنبزرگوار تاليف نموده اند، اين جانب نيز قضيه اى كه از معجزات آن حضرت در ردفضايل منكران ايشان در سال هاى اخير اتفاق افتاده براى ثبت در اين شريف و براىعبرت ديگران يادآور مى شوم : در اوايل محرم حدود چهار، پنج سال اخير در لبنانمسوول سابق جنبش توحيد كه فعلا براى ملاحظاتى از ذكر صريح اسم او معذور هستيمقبل از 7 محرم در مجلسى كه اعداء اهل بيت عصمت حاضر بوده اهانت به مقام والاى سقاىتشنگان كربلا نموده و عزاداران آن حضرت را تخطئه صريح نمود، كه همان شب بدونهيچ گونه مرض و كسالت به هلاكت رسيده و به اربابانش ملحق گرديد. والسلام صفر المظفر 1422 محمد حسين م . نجفى 199. چه شبى به نام حضرت اباالفضلعليه السلام مى باشد؟ جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ على اكبر قحطانىنقل كردند: در مجلس روضه اى كه در منزل آيه الله آقاى حاج ميرزا احمد دشتىتشكيل شده بود ثقه الاسلام آقاى شيخ محمد محمودى دشتى كرامتى كه در حسينيه حاجىحسين الدشتى واقع در يكى از مناطق كويت مى باشد چنين گفتند: 4. در يكى از روزها طبق معمول براى انجام وظيفه منبر وارد حسينيه شدم . دو خانم كه ازاهل بيت سنت بودند دم در حسينيه ايستاده بودند. متولى حسينيه توضيح داد كه اين دو زنسال گذشته آمدند و سوال كردند چه شبى به نام حضرتابوالفضل العباس عليه السلام است ؟ گفته شد كه شب هفتم محرم الحرام . لذا همان شبآمدند و حاجات خود را از حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام خواستند. يكى از آنها مدتىبود ازدواج كرده بود و بچه دار نمى شد و ديگرى دخترى 14 - 15 ساله داشت كه مبتلابه مرض صرع بود و غش عارضش مى شد و اكنون هر دو نفر به حاجت خودشان رسيدندو حالا آمده اند نذرشان را ادا كنند و وفاى به عهد نمايند. ربيعالاول 1421 قمرى فصل سوم : عنايات قمر بنى هاشم عليه السلام بهمسيحيان(شامل 13 كرامت ) سهم من از همه خوبى هاى دنيا: يكى دل عاشق من هميشه دوست داشته ام براى اقليت هاى مذهبى هم چيزهايى بنويسم . برايم تفاوتى نمىكند كه آنچه مى نويسم درباره خود آنان باشد يا نه ! تنها مى خوسته ام مخاطب بخشىاز نوشته هايم آنان باشند. اين بار فرصتى پيش آمده ، مغتنم . مى خواهم درباره خانواده يى ارمنى قلم بزنم هر چنداين سخن براى شما مسلمانها هم خالى از فايده نيست . تعجب مى كنيد اگر بگويم خانواده يى ارمنى هرسال ماه محرم كه فرا مى رسد، همچون مسلمانان ، خانه خويش را كتيبه زده ، سياهپوش مىكنند. علم و كتل مى آورند و مجلس عزاى حسينى بر پا مى كند. آيا مجلسى را ديده ايد كه در آن ارامنه و مسلمانانشال عزا به گردن آويزند، كنار يكديگر بايستند، سينه بزنند و در رثاى سالارشهيدان حسين بن على عليهماالسلام اشك از ديده فرو ريزند؟ اگر نديده ايد، امشب را بامن همراه باشيد. شب عاشوراى سال 77 است . در محله ما جاى سوزان انداختن نيست . لحظه لحظه دسته هاىسينه زنى و زنجير زنى مى آيند و مى گذرند. وسط خيابان اسپند دود كرده اند. صداى سنج وطبل و دهل باآواى عزاداران آميخته و درهر گلو بغضى نهفته است . نوحه ها را از زبان هم مى گيرند:
زنى مى آيد، با كودكى در آغوش . طفلى شش ماهه با سربندى زيبا بر پيشانى و نمادىاز خون بر گلو. پير مردى خيره نگاهش مى كند، مژه يى بر هم مى زند و اشك تا لابه لاى محاسن سپيدشمى غلتد. - يا على اصغر حسين ! ... و من با عجله مى روم . اهل خانه مى پرسند: كجا؟ مى گويم : به مجلس استثنايى ، تو همه تهرون منحصر به فرد! - شام مى آيى ؟ - نه بابا، شب عاشورا كى شام مى آد خونه ؟ با نخستين تاكسى عازم مى شوم و نشانى را يك بار ديگر مرور مى كنم : سهروردىشمالى ، خيابان ... همه شواهد و قراين حكايت مى كنند كه در اين خيابان مجلسى برپاست. گوشه به گوشه خيابان را فرش گسترده اند. ميزبانانى اين سو و آن سو بهمهمانان خويش خوشامد مى گويند. من از پيش مى دانم كه صاحب مجلس يك ارمنى است . اماهر چه مى گردم او را نمى يابم . واعظى به وعظ مشغول است . مطالبش را جورى تداراك كرده كه به درد ارامنه هم بخورد.به وقت روضه ، آنان نيز سينه مى زنند و هم اشك مى ريزند! وقت شام مى شود. سفره يى عريض و طويل مى گسترند و همه بر سر آن مى نشينند. گذر سالهاى متمادى تجربه كافى در اختيار ميزبان ارمنى ما نهاده است كه حساب مهمانانمسلمان خويش را نيز بكند. از اين رو در اين مجلس ، آشپز مسلمان و ظروف ، همه يكبارمصرفند. از قاشق و چنگال گرفته تا كاسه و ليوان . وقت رفتن ، اندكى صبر مى كنم . در اين مجلس كارى دارم كه هنوز به انجامش نرسانده ام! سراغ صاحب مجلس را مى گيرم . نشانم مى دهند. دستش را مى گيرم ، به گوشه يى مىبرم و با صميميت از او مى پرسم : مى دونم كار دارى ، گرفتارى ، اما يهسوال : شما كه مسلمون نيستى ، عزادارى امام حسين عليه السلام چرا؟ سوالم را پاسخ نمى دهد. به مثابه يك ميزبان دلسوز نخست مى پرسد: شام خوردى ؟وقتى خيالش از اين ناحيه راحت مى شود، مى گويد: (من و خانومم سالها بود عروسى كرده بوديم ، اما بچه دار نمى شديم . هر چه بيشترتلاش مى كرديم ، كمتر نتيجه مى گرفتيم . به هر دكترى بگين سر زديم اما انگار نهانگار! وضع ماليمون بد نبود، اما بيشتر پولمون مى رفت براى دوا و دكتر! هر چى مى گذشتبيشتر احساس غريبى مى كرديم . ... تا يه روز يكى از رفيقاى مسلمونم بهم گفت : فلانى تو كه همه كار كردى بيا يهچيزى هم نذر امام حسين مسلموناكن ، اگه نتيجه گرفتى ، چه بهتر؛ اگر هم نگرفتى ،ضرر نكردى ! حرفش به دلم نشست . مى دونستم شيعه ها عاشق امام حسين اند. پيش خودم عهد كردم اگربچه دار بشم ، هر سال شب محرمو براى امام حسين مجلس بگيرم . ... چيزى نگذشت كه خدا يه پسر بهمون داد. همون شاخ شمشاد كه مى بينى كنار اون درختو ايستاده . صدايش مى زنند. دلش پى مهمانان خويش است . ترجيح مى دهم بيش از اين زحمتش ندهم . اين هم شب عاشوراى امسال . خدا قبول كند. مجلس را كه ترك مى كنم ، با خود مى گويم : سالار شهيدان حسين بن على عليهماالسلام تنها براى ما مسلمانان نيست . براى هر كسىاست كه از خوبى هاى دنيا هنوز يك دل عاشق برايش مانده است . (213) 200. شنيده بودم شما آخوندها روز نهم محرمروضه اباالفضل عليه السلام مى خوانيد جناب حجه الاسلام و المسلمين ، مروج و حامى مكتب محمد وآل محمد عليهم السلام آقاى حاج شيخ محمد فاضل تبريزى در يادداشتى به دفترانتشارات مكتب الحسين عليه السلام مرقوم داشته اند: 1. يكى از كرامات حضرت اباالفضل العباس عليه السلام كه خود اين جانب از زبان يكنفر مسيحى به نام سليمان در تبريز شنيده ام ، اين قضيه است : در يكى از محله هاىتبريز به نام احراب ، مسجدى است معروف به مسجد ملا على اكبر كه منسال ها در آن مسجد امامت كرده و جلسات خطابه زيادى داشته ام . آن مسجد دقيقا در حدفاصل دو محله مسلمان نشين و ارمنى نشين است . در ايام محرم به خصوص روز نهم و دهم ماه مردى را مى ديدم كه براى شركت در مراسمعزادارى به مسجد مى آمد، ولى داخل مسجد نمى شد، بلكه در كفش كن ، مسجد مى نشست وحتى از چاى كه براى عزاداران مى آوردند، استفاده نمى كرد. ازاول تا آخر سخنرانى گوش مى كرد و موقع روضه خواندن هم بسيار گريه مى كرد.خلاصه ، حالات او غير عادى و تعجب آور بود. اهالى محل برايم توضيح دادند كه اين مرد مسيحى است و سليمان نام دارد. و چون مى داندطبق عقايد مذهبى مسلمانان ورود مسيحيان به مساجد خوشايند نيست ،داخل مسجد نمى نشست و به همين دليل هم چاى نمى خورد. روزى من به شوخى به او گفتم : آقاى سليمان نكند تصميم گرفته اى كه مرا ارمنىكنى ، و يا ان شاء الله خودت آمده اى كه مثل من آخوند و روضه خوان شوى ، سليمانشروع به گريه كرد و گفت : نه خير، نه شما ارمنى خواهى شد، و نه من آخوند وروضه خوان براى من اتفاق افتاده و هر وقت كه شما روضه مى خوانى و صداى شما رامى شنوم خواه ناخواه به ياد آن داستان مى افتم گريه مى كنم و لذت مى برم . براىهمين به اين جا مى آيم . و در كفش كن مى نشينم . گفتم داستان چگونه است ؟ گفت : من سال ها راننده كاميون و ماشين هاى سنگين بودم . در يكى از سفرها قرار بود. باربرنج را كه از ميان جاده رودخانه جاجرود و در دماوند به مقصد برسانم . ظاهرا درارتفاعات بالاى كوه باران زياد باريده بود كه باعث به راه افتادنسيل شده بود. وقتى در حال عبور از رودخانه بودم ناگهان متوجه صداى مهيب و وحشتناكى شدم كه بهطرف من مى آمد. بعد از چند لحظه ديدم از بالاى رودخانهسيل بزرگى به طرف من در جريان است . سرعت جريان آب به حدى است كه من ديدم نهماشين را از جلو آب مى توانم نجات دهم و نه حتى خودم را يك مرتبه اين جمله را گفتم : اىابوالفضل العباس مسلمان ها، مرا نجات بده ! روح مسيح را شاهد مى گيرم و به انجيل و قرآن قسم مى خورم هنوز هم نمى دانم آياماشينرا بكسل كردند از جلو كشيدند و يا از عقب هل دادند و من را از جلوسيل نجات دادند. كاميون به سرعت از رودخانه بيرون آمد و سيل بعد از گذشتن من رد شد، حدود نيم ساعت آنجا نشستم و جريان سيل را تماشا مى كردم و شديدا گريه مى كردم . ولى علت گريه امرا نمى دانستم و چون شنيده بودم كه روز نهم ماه محرم شما آخوندها روضه حضرتابوالفضل العباس عليه السلام را مى خوانيد، براى همين مى آيم و اين جا مى نشينم و آنخاطره برايم جلوه مى كند. 201. ... و حاجتم روا شد... آقاى حاج مير عابدين سيدى اهل قره ضياء الدين كه حقا از اخيار و ابرار است .نقل مى كند: 2. روز تاسوعا براى عيادت بيمارى منتظر ماشين بودم كه جوانى ماشينش را نگه داشت ومن هم سوار شده به مقصد رسيدم . خواستم پولى بدهم نگرفت و گفت : من مسيحى هستم ومشكلى داشتم از مقدسات خود نتيجه نگرفتم و ناچار روز تاسوعا به مسجد رفتم و نذرىكردم كه در اين روزهاى عزادارى مسلمان ها را رايگان خدمت كنم و حاجتم روا شود. 202. به بركت اباالفضل عليه السلام همه مسلمان شدند 3. جوانى مسيحى در شهر تبريز، سرطان گرفته و معالجات موثر نيفتاد. تا روزتاسوعا وارد مسجد مى شود و به حضرت اباالفضل العباس عليه السلاممتوسل مى شود و شفا مى يابد. سپس خود و اطرافيانش به دين اسلام مشرف مى شوند. 203. ارمنى مرا موحد كرد 4. آقاى حاج رحيم امينى اصفهانى نقل كردند، در ايام فاطميهسال 1420 قمرى كه بنده سوار يك كاميون بنز خاور از اصفهان به قم مى آمدم تقريباده فرسخ كه آمديم راننده ابدا حرفى نزد. راننده كه ارمنى بود گفت : در يكى از مسافرت هايم با همين صحنه اى برايم پيش آمد كهنزديك بود ماشين به دره سقوط كند. يك دفعه صدا زدم : يااباالفضل مسلمان ها، به دادم برس . ماشين به بركت اسم حضرت قمر بنى هاشمابوالفضل العباس عليه السلام در پرتگاه ميخكوب شد و نجات پيدا كردم . 204. حضرت عباس عليه السلامفرمودخليل بلند شو جناب حجة الاسلام و المسلمين عالم فرزانه آقاى حاج شيخ على كورانى لبنانى ساكنحوزه علميه قم در تاريخ 19/1/78 شمسى درمنزل آيه الله العظمى مرحوم حاج سيد محمد رضا موسوى گلپايگانى (ره ) فرمودند: 5. شخصى به نام خليلابو راشد (مسيحى ) در كويت مشغول كار بود. او سخت بيمار شد و پس از اين بيمارى سختفلج شد. پزشكان معالج وى جوابش كردند و گفتند: حالا كه مردنى هستى ، به لبنان برو. گفت : اين جا بميرم بهتر است ، جنازه ام را به لبنان ببريد. و به وى گفتند: حداكثر يكماه ديگر زنده مى مانى . شب تاسوعا فرا رسيد، يكى از همكاران او، او را مى بيند كهوضعش خيلى خراب است . به او مى گويد: شما چرا به حضرتاباالفضل العباس قمر بنى هاشم عليه السلاممتوسل نمى شويد پاسخ مى دهد. من به تمام قديسانمتوسل شده ام اما نتيجه نگرفته ام باز به او مى گويد: شما به حضرتابوالفضل العباس قمر بنى هاشم عليه السلاممتوسل شو. در جواب مى گويد: شما برايم متوسل شويد كه حرف شما را گوش مى كنند. مى گويد:خودت متوسل بشو چون خاندان اهل بيت عليهم السلام كريم و بزرگوارند. براى اينعزيزان مسيحى كليمى و شيعه و... فرقى نمى كند اين جا بود كهخليل (ابو راشد) خودش به حضرت قمر بنى هاشمابوالفضل العباس عليه السلام متوسل مى شود و همان شب تاسوعا مى خوابد. درخوابشخصى را با لباس سفيد و قيافه زيبا و بلند قامت مى بيند و مى فهمد كه اين همانحضرت ابوالفضل العباس عليه السلام است آن انسان ملكوتى آمده و مى فرمايد:خليل ، بلند شو. خليل مى گويد: نمى توانم . آقا مى فرمايد: مى توانى ، بلند شو.مريض فلج از خواب بيدار مى شود و مى بيند الحمدلله به دست دستگير عالم حضرتقمر بنى هاشم اباالفضل العباس عليه السلام شفا گرفته است . پس از اين خواب و گرفتن شفا به دكترهاى قبلى مراجعه مى كند و دكترها همه تعجب مىكنند و مى گويند: اين قصه چيز غير عادى است . شايان ذكر است ، در اثر فلج كه پس ازآن مريضى سخت اوپيدا كرده بود، بچه دار هم نمى شد اما پس از اين كه شفا پيدا كرد،خداوند به او فرزندى عنايت فرمود و اسمش را عباس گذاشت . الان عباس ابو راشد درلبنان زندگى مى كند. 205. ارمنى به نذرش وفا كرد جناب حجت الاسلام و المسلمين آقاى علم الهدى مى گويد: 6. شنيده بودم كه ارامنه در گرفتارى هاى شديد بهابوالفضل العباس قمر بنى هاشم عليه السلاممتوسل مى شوند تا اين كه اين حقيقت را به چشم خود ديدم . سابقا بين ميدان سوم اسفند وبيمارستان امام رضا عليه السلام كه به نام خيابان رازى است ، خندق بود كه سمت چپآن گاراژ باربرى به نام دينشان پطرسيان و متعلق به ارامنه بود. روزى از مدرسهباز مى گشتم . ديدم جمعيتى از فقرا در آن جا جمعند، جلو رفتم ديدم گوسفند بزرگى راقصاب مسلمان سر بريده و مشغول تقسيم آن است . با تعجب پرسيدم : از گوسفندقربانى اشاره كردند به فردى از ارامنه كه مختصرى در راه رفتن لنگ بود و نامش(باروى شكرى ) بود. گفتند: پاى او زير كاميون رفته و استخوان هايش از چندموضع شكسته و خورده شده است براى بهبودى اش استاد رضا شكسته بند مرحوم كهپدرم آقاى افتخارى شكسته بنده است و پشت باغ نادرى دكانى داشت ، مراجعه كرده است .براى شفاى خود نذر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام نيز كرده بود چون ازبهبودى مايوس شده بود و بنا شد كه پايش را قطع كنند حالا كه شفا يافته و به نذرخود وفا كرده است . (214) 206. يا اباالفضل مسلمانها... جناب آقاى سيد عطاء الله احمدى اصفهانى كه قبلا هم از ايشان كرامتنقل كرده ايم از جناب آقاى واحدى نقل كرد: 7. در نزديكى اصفهان شبى وارد قهوه خانه اى شدم . ديدم آن جا يك گوسفند بسته اند.به صاحب قهوه خانه گفتم : اين گوسفند را چرا بسته اى ؟ گفت : اين نذر حضرتاباالفضل العباس عليه السلام است . به او گفتم : تو كه مسيحى هستى ، بااباالفضل مسلمان ها چه كارى دارى ؟ گفت : آقا من را از مرگ نجات داده است . شبى بسيار سرد بود و آن شب برف زيادى هم آمده بود. از قهوه خانه بيرون آمدم . چندقدمى كه رفتم ديدم يك گرگ گرسنه به من حمله كرد. من از خود دفاع مى كردم و گرگهم مرتب به من برف مى پاشيد تا مرا خسته كند. هيچ راه خلاصى از دست گرگ نداشتم .يك مرتبه صدا زدم : يا اباالفضل مسلمان ها، به فريادم برس . يك مرتبه ديدم يكآقايى سوار بر اسب مقابلم نمايان شد. تا آن گرگ چشمش به او افتاد سرش را پائينانداخت و رفت . من از آن وقت تا به حال در هر شب تاسوعا يك گوسفند براى حضرتاباالفضل العباس عليه السلام نذر مى كنم و تمام زندگى ام و ادامه حياتم مديونعنايات آن بزرگوار هستم . 207. با اسم فرزندم مرا صدا زد 8. جناب آقاى واحدى نقل كردند: همسايه اى داشتيم ارمنى (مسيحى )، بچه اى داشت كه سختبيمار شده بود. از همه جا نااميد، در خانه ما آمد و گفت : شما مسلمان ها در وقت گرفتارى هابه كدام آقا متوسل مى شويد؟ من گفتم : به حضرتابوالفضل العباس عليه السلام . از ما خدا حافظى كرد و رفت و در خانه اش گريان شده و سپس به حضرتاباالفضل العباس عليه السلام متوسل شد مى گفت : همان شب بچه ام به خواب رفتهبود و درخواب ديده بود كه شخصى نورانى وارد اتاق شده و با اسم فرزندم را صدازد و نذر عمل مى كنم . 208. شركت با اباالفضل يعنى چه ؟ 9. ايشان در كرامتى ديگر مى نويسد. در سفرى كه به تهران رفته بودم ، در بين راهبه قهوه خانه اى رسيدم و براى نماز در آن جا توقف كرديم . وقت حركت ، كمك رانندهكاميون به من سلام كرد و آشنا در آمد. بعد از احوالپرسى صاحب كاميون با كمك رانندهآمد، من به چهره او نگاه كردم و او را ارمنى يافتم . ديدم روى شيشه جلو كاميون نوشتهبود: شركت با ابوالفضل آهسته به كمك راننده گفتم : اين صاحب ماشين است ؟ گفت : بلى گفتم مسلمان است ؟ گفت : نه آشورى است . گفتم : شركت با ابوالفضل يعنى چه ؟ گفت : به او گفتم شما كه مسلمان نيستيد پس شركت باابوالفضل يعنى چه ؟ به من گفت : از زمانى كه من اين ماشين را خريده ام باابوالفضل شما شركت كردم ، تا به حال نه تصادفى كردم و نه ضرر ديدم . گفتم : شركت او چگونه است ؟ گفت : درست نمى دانم ، اما هر چند سرويس يك گوسفندىمى خرد و مسلمانى سر گوسفند را مى برد و به فقراى معينى براى حضرتابوالفضل العباس عليه السلام تقسيم مى كند. ايام تولد حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلامسال 1421 قمرى الاحقر سيد عطاء الله احمدى اصفهانى 209. به همين ابوالفضل شما رجوع مى كنيم 10. پسر يكى از تجار مشهد در آلمان دانشجو است . براى پدرش نوشته بود: پدر،براى من بنويس كه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام از امامان است يا از امامزادگان ؟ چون من با يكى از همكلاسى هايم كه مسيحى است بر اين موضوع بحث داريمبراى اين كه روزى من با او و همكلاسى ديگرم سوار ماشينى بوديم . در جاده كوهستانىبسيار مرتفعى كه در دو طرفين كوه و دره عمق بود، ماشين سرعت زيادى داشت و ما از پيچسرگردنه غافل بوديم . همين كه به آن مكان رسيديم (ميان كوه و دره عميق ) ماشين بهطرف دره عميق به سرعت جلو مى رفت و چاره اى از دست ما بر نمى آمد كه يك بار من بىاختيار گفتم : يا اباالفضل ، پدر ماشين با يك وجب به لب دره بدون اين كه به مانعىبرخورد كند، در جا ايستاد. ما سه نفر با ترس و لرز آهسته از ماشين پياده شديم و كنارجاده در دامنه كوه نشستيم و بسيار مضطرب و وحشتزده بوديم هر ماشينى كه مى رسيد و اينمنظره را مى ديد با شدت و تعجب و شگفت به ما مى گفت : چه كرديد كه اين گونه نجاتيافتيد؟ بعد از اين كه مقدارى آرامش يافتيم سوار شديم و بهمنزل باز گشتيم . يكى از رفقاى مسيحى به من گفت : آن كه صدايش زدى و به فرياد ما رسيد كيست ؟ گفتم: يكى از امامان ماست . ديگر رفيق مسيحى گفت : در خانه ما هر گاه كار مشكلى و محالىپيش آيد از وسائل عادى مايوس شويم ، به همينابوالفضل شما رجوع مى كنيم و نجات خود را و رهايىمشكل را از او مى خواهيم و نجات مى يابيم . يك روز از مادرم پرسيدم اين شخص كدام يك از بزرگان مسيحيت است ؟ گفت اين آقا يكى ازامام زادگان مسلمين است . حالا پدر براى من بنويس كه امام است يا فرزند امام ؟
|