بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب چهره درخشان قمر بنی هاشم جلد 3, حجت الاسلام شیخ على ربانى خلخالى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ABA00001 -
     ABA00002 -
     ABA00003 -
     ABA00004 -
     ABA00005 -
     ABA00006 -
     ABA00007 -
     ABA00008 -
     ABA00009 -
     ABA00010 -
     ABA00011 -
     ABA00012 -
     ABA00013 -
     ABA00014 -
     ABA00015 -
     ABA00016 -
     ABA00017 -
     ABA00018 -
     ABA00019 -
     ABA00020 -
     ABA00021 -
     ABA00022 -
     ABA00023 -
     ABA00024 -
     ABA00025 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

19. خرجى ام تمام شد 
2. كرامت دوم : از قول والدم حضرت آيت الله حاجى سيد محمد بزرگ . مرحوم پدر ما درحوزه علميه مشهد مقدس طلبه بوده كه محدث قمى (مرحوم حاجى شيخ عباس قمى ) صاحبمفاتيح الجنان و مرحوم شيخ على اكبر نهاوندى صاحب كتاب جنتان مدهامتان در مشهد از علماىبزرگ آن دوره بوده اند. از سادات اهل علم بلخاب مقيم مشهد، ازفاميل هاى ابوى چند نفر بوده اند ؛ از جمله حاجى سيد عبدالله تخشارى كه مردى عالم ومجتهد بوده است . نقل كرده كه با كاروان شتر واسب و قاطر و الاغ از مشهد راهى كربلاىمعلى شديم . بعد از تشرف به زيارت حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام و سايرشهداى كربلا پول خرجى ام تمام شد. سخت پريشاناحوال شدم ، داخل صحن حرم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام شدم . صحن پر اززوار بود. در بين صحن مداحى تبرزين دست گرفته قدم زنان بين مجلس با آواز بلنداشعار مدح و ثنا مى خواند. مداحان در پايان جلسه مداحى مصيبت مى خوانند. سيد عبداللهمى گويد: در حين روضه مداح حالى پيدا شد و همه صداهايشان به گريه بلند شد.تمام كفشدارى هاى اطراف حرم را گشتم ، از هر كس پرسيدم كه چنين شخصى قد بلند وشمايل وقت مداحى ميخواند، اين جا ايستاده بود كجا رفت ؟ به من مى گفتند: ما شخصى كهشما مى گوييد نديديم . از كربلا تا مشهد هر چه خرج مى كردم هيچ ازپول هايم كم نمى شد. در مشهد هم نان و برنج و گوشت و ميوه و چاى و قند براى مخارجخانه مى خريديم اصلا پول كم نمى شد. بشر طاقت راحتى را هم ندارد، سيد عبادالله سرو كرامت آقاماه بنى هاشم رابراى رفقايش نقل مى كند پارچه سبزى بر سرش بود. سيدعبدالله مى گويد: چشمم جوانى را ديد با قامت بلند، يك ذراع سر و گردنش بلندتر ازبقيه مردم ، كنار كفشدارى حرم پشت به حرم رو به قبله ايستاده ، وقت روضه خوانىتبسم مى كند سيد عبادالله مى گويد: به ذهنم گذشت كه اين سيد با اين شاءنيت ، احترامروضه را بايد بيش از ديگران حفظ كند، نبايد وقتت مصيبت تبسم و خوشحالى نمايد.روضه كه تمام شديك بار ديدم نزديك من رسيده يك مشتپول به دستش ، اسم مرا گفت : سيد عبادالله و اسم پدر مرا نيز به زبان آورد و گفت :خرجى شما تمام شده ، نگران نباش ، اين پولها را خرج كن ،پول ها را به دامنم ريخت .
20. اصغر را هم قمر بنى هاشم عليه السلام شفا داد 
3. كرامت سوم : فرزند خودم سيد عباس ، الان جوان بيست و چند ساله و در مدرسه آقاى علمالهدى طلبه است . تهران در سغلر دره مرز بلخاب بوديم . آن قدر از اثر دانه سرخكاطفال كه هر روز گاهى دوازده به بعض ‍ قبرستان هاى بلخابحمل مى شد. عباس هم طفل بود مرض سرخك او را هم گرفته بود. بلخاب نه دكتر دارد نهداروخانه . در جاده ماشين هم رد نمى شود. قبل از تولدش مادرش خواب ديده بود در عالم رؤيا سيد بزرگوارى مى گويد: (پسردار مى شود، اسمش را عباس بگذار)
پشت سر هم در منزل روضه حضرت عباس عليه السلام مى خوانديم و درمنزل گاهى حيوانى نذر مى كردم و اطعام مى كردم . خلاصه شفايش را گرفتيم . پسركوچكمان سيد اصغر كه الان به كلاس پيش دانشگاهى مى رود.
الان 19 سال است كه ما در خانه اهل بيت قم مقدس به سر مى بريم . اصغر در قم قدم بهعرصه جهان گذاشت . اصغر هم در شيرخوارگى مريض بود، پشت سر هم ما به بابالحوائج اباالفضل عليه السلام متوسل شديم و روضه خوانى دعوت مى كرديممنزل روضه حضرت عباس عليه السلام را بخواند. بالاخره اصغر را هم قمر بنى هاشمعليه السلام شفا داد.
21. نزديك بود روح از بدنم مفارقت كند 
4. كرامت چهارم : شفاى خود اين ناچيز هم از در خانهابالفضل عباس ‍ عليه السلام است . بعد از تولد يكسال و شش ماه از عمرم گذشته بوده كه والده وفات مى كند. مرحوم ابوى مرا به عمهمادرم به نام بى بى رحيمه تحويل مى دهد. موقع خرمن كوبى بوده ، ابوى مى شنود كهطفل به سياه سرفه مبتلا شده ، سيد به كمال كربلايى ، يكى از شاگردان ،پول ميدهد يك بزغاله اى خريده مى آورد آش افطارى نذر قمر بنى هاشم مى پزند. بعداز نمااز و افطار، روضه حضرتت عباس عليه السلام خوانده مى شود. ابوى ميگفت : آنقدر حالت بد بود و پشت سر هم سرفه مى كردى كه نزديك بود روح از بدن مفارقتكند. بعد ازروضه ، فرداى آن شب يك مرتبه مرض از بين رفته صحت و سلامتى برايتاز بركت حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام بازگشت .
22. شفا از بيمارى مهلك  
5. كرامت پنجم : باز در سن 10 سالگى در زمستان مبتلا به خانه پيچك شدم . در مدرسهحدود صد نفر طلبه بوده ، ماده گاوى را نذر كرده گوشتش ‍ را ميان طلاب تقسيم مى كنند،باز قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام شفا ميدهد كه الان عمرم حدود 56سال است . التماس ‍ دعا
بنده حاجى سيد على فاضلى ، مدرس ادبيات (صرف ونحو)
23. تو باب الحوائجى براى هركه خواهى شفاعت كن  
مرحوم شيخ محمدمهدى حائرى مازندرانى مى نويسد:
از يكى از اساتيد شنيدم كه مردى خير و شايسته كار از ساكنان كربلا داراى فرزندىصالح بود، آن فرزند بيمار شد. پس او را به حرم مطهر حضرتابوالفضل عليه السلام آورد و حضرت را براى شفاى فرزندش نزد خداوند وسيلهقرارداد و به آن بزرگوار متوسل شد.
صبح كه شد يكى از دوستانش نزد وى آمد و گفت : ديشب خوابى ديده ام كه مى خواهمبرايت نقل كنم : در خواب ديدم كه گويا حضرتت عباس ‍ عليه السلام شفاى پسر تو رااز خدا خواست ، ملكى از جانب رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم نزد حضرتابوالفضل العباس عليه السلام آمد و به او عرض كرد:رسول خدا مى فرمايد: درباره شفاى اين جوان وساطت نكن ؛ زيرا كه عمر وى به پايانرسيده و روزگار او تمام شده است .
حضرت عباس عليه السلام فرمود: ازطرف من بهرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم سلام برسان و بگو براى شفا او من تو را نزدخدا شفيع قرار ميدهم و از خدا مى خواهم كه وى را شفاعت فرمايد.
آن فرشته برگشت و همان پيام از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم براى حضرتعباس عليه السلام آورد تا سه مرتبه و حضرت همان پاسخ را داد.
درمرتبه چهارم كه آن فرشته پيام پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم را رساند، قمربنى هاشم عليه السلام با حالت دگرگون بلند شد عرض كرد: اىرسول خدا، مگر اين گونه نيست كه خداوندمرا باب الحوائج ناميد و مردم اين را ميدانند وبه من متوسل مى شوند و شفا مى خواهند اگر من باب الحوائج نيستم (وبناست اين جوانشفا نيابد)پس اين نام از من برداشته شود.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تبسمى كرد و فرمود: برگرد خدا چشم تو را روشنكرد و تو باب الحوائجى ، براى هر كه مى خواهى شفاعت كن ، و خداوند اين جوان بيماررا به بركت تو شفا داد.(141)
اين قيد ظاهرا احترازى نيست ، زيرا تمام كارهاى خداوند بنابر حكمت و مصلحتى است كهعقل بشر آن را به طور كامل در نمى يابد، حتى موجوداتى خبيث مانند اولى و دومىوجودشان داراى حكمتى است مانند امتحان مردم .
آرى ، خلقت ضعيف ترين و پست ترين موجودات داراى حكمت است ، ولى براى ما پنهان است .اما براى خاندان وحى و عصمت واضح است . به اين جريان توجه فرماييد:
روزى منصور در خدمت امام جعفر عليه السلام نشسته بود، مگسى روى منصور نشست . منصوراو را دور كرد باز برگشت تا دفعه سوم منصور به حضرت عرض كرد: خداوند مگس رابراى چه آفريده ؟ حضرت فرمود: تا ستمگران را به وسيله آنذليل كند.(142)
24. تمام آن سربازها بيمار شدند 
جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ غلام حسين رحيمى اصفهانى دركتاب خاطراتآموزنده ، سه كرامت نقل كرده اند و ما كرامتها را به ترتيب در اين جا مى آوريم :
1. يكى از آزادگان مى نويسد: سرگرد محمودى فرمانده امنيتى (بعثى )اردوگاه ، باشيطنت و سياست هاى كثيف خود، برادرانى كه به نوعى هدايت كننده عزادارى عاشوراىسال 61 بودند يا از فرماندهان نظامى به شمار مى رفتند شناسائى كرده و براىشكنجه به قرارگاه عراقى ها بردند كه من نيزازآنها بودم و پاهاى ما را در فلكهاىوحشتناكى كه با ميله آهن و تناب بود قرار دادند و طورى بود كه فقط سر و شانه هاىبرادران روى زمين بود و كنار هر آزاده اى پنج سرباز عراقى نگاه داشته بودند و آنهابا كابل بچه ها را مى زنند، خون از سر وصورت و پاهاى آنان جارى بود، ولى كم كمطاقتشان تمام شد و لذا فريادهاى (يا مهدى يا زهرا، يا حسين ) سر دادند و ضرباتبه قدرى شديد بود كه كابل ها تكه تكه شد و اغلب بچه ها غش ‍ مى كردند، ناگهان منفرياد زدم (يا ابالفضل ادركنى ) كه برادران نيزهمين ندا را سر دادند، ناگهانهمگى سربازان - دست از زدن كشيده كنار رفتند و ما را به اردوگاه بازگردانيدند،بعدها از يكى از سربازها كه خودش را شيعه معرفى مى كرد علت آن را پرسيدم ؟ گفت :عراقيها از خشم و غضب حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام خيلى ترسيدند لذا وقتىشما به آن حضرت توسل جستيد شما را رها كردند و اضافه كرد كه تمام آن سربازهاكه شما را مى زدند مريض شدند.
آرى حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام كه بعد صالح و فرمانبر خدا ورسول و امام خود بود ودرراه يارى دين مجاهدت كرد تا دستهايش از بدن جدا شد و چشم وسرش به شدت آسيب ديد تا شهيد شد، نزد خداوند از مقام والائى برخوردار است وتوسل به حضرتش قطعا نتيجه بخش ‍ مى باشد.
25. عبد صالح خدا فرمانبر امامش بود 
2. يك موقع به دنبال شدت پيدا كردن عارضه قلبى ام كه ضربان آن تا 28 ضربهدر دقيقه رسيد و فشارم تا 7 درجه پايين آمد كه در بخش سى سى يو بيمارستانبسترى شدم و على رغم تلاشهاى جدى پزشكان ضربان قلب از 40 ضربه در دقيقهتجاوز نكرد و آنان از عادى شدن ضربان قلب نااميد شده ، قاطعانه نظر دادند كه بايدپيس دائم (باطرى زير پوست ) گذاشته شود.
از آن جا كه اين كار علاوه بر هزينه سنگين ، عوارض و نگرانى هايى برايم داشت ، منبه شدت ناراحت شدم و لذا بانذرى كه كردممتوسل به حضرت ابى الفضل عليه السلام شدم ؛ بلافاصله به طور معجزه آسايىضربان قلب و فشارم بالا رفته ، معمولى شد كه موجب شگفتى پزشك و پرستارانكنترل قلب و نبض و فشارم گشت . و پس از چند روزى كه پزشك معالج به عادى شدنضربان قلبم مطمئن شد، مرخصم كرد.
آرى ، حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام كه به حق عبدصالح خدا و فرمانبر امامشبود و على رغم كثرت دشمن ، براى امتثال امر برادرش براى آوردن آب به فرات رفت وبا شدت تشنگى خويش آب نياشاميد و لب تشنه بيرون آمده و دست هايش قطع و چشمشتير خورد و سرش مصدوم شد، حق دارد كه خداوند به او چنان مقامى بدهد كه بابالحوائج الى الله باشد.
26. روضه شفا بخش برايش بخوانم  
3. يكى از پزشكان اصفهان نقل مى كرد كه يك موقع جوانى سرطانى داشتيم كه دربيمارستان آيه الله كاشانى اصفهان بسترى بود و معالجات پزشكان در وى موثرواقع نشد و از تشكيل شوراى پزشكى نيز نتيجه اى نگرفتيم . بالاخره از درمان او نااميدشديم و لذا برنامه هاى وى را قطع كرديم و غذا خوردن او را آزاد گذاشتيم ؛ چون مطمئنبوديم كه بيشت از چند روزى زنده نخواهد بود.
روزى از نگهبانى زنگ زدند كه مادر او با يك آقا سيدى آمده ، مى خواهد بيايد به ملاقاتجوانش و آن آقا سيد كنار تخت فرزندش يك روضه اى بخواند. براى اينكهدل مادرش نشكند گفتيم بگذاريد بيايند آنها آمدند و آن سيد يك روضه حضرتابوالفضل العباس عليه السلام در كنار تخت او خواند و رفتند.
ساعتى بعد به ما خبر دادند كه آن جوان سرطانى به طور عادى روى تختش ‍ نشسته وصحبت مى كند، فورا از او ملاقات كرديم و پس از معاينات پزشكى اثرى از بيمارى دراو نديدم ، چند بار خون او را گرفتيم و به آزمايشگاه داديم ، خوشبختانه جواب مثبت بود،شوراى پزشكى تشكيل داديمم و باز هم خون او را به آزمايشگاه داديم و خودمان نيز برآن نظارت كرديم ، باز هم نتيجه مثبت بود. مادر او را احضار كرده و جريان آن سيد راپرسيديم ، گفت : من براى ملاقات پسرم مى آمدم ، آن آقا سيد را كه تا بهحال نديده بوديم ، ديدم ، از حال پسرم پرسيد، اظهار نگرانى كردم ، فرمود:
مى خواهى برويم من روضه حضرت ابوالفضلالعباس عليه السلام برايش ‍ بخوانم ؟ گفتم : بلى ، با هم آمديم ، روضه را خوانده ،خواستم از او تشكر كنم و حق الزحمه اى به وى بدهم ، ولى او را نديدم .
پزشك ياد شده گفت : آن جوان به طور كامل خوب شد و رفت و ما يقين داريم كه آن آقا امامزمان عليه السلام بوده است . (143)
ذكر شهادت حضرت اباالفضل العباس عليه السلام  

چون شاه شهيدان خلف سيد ابرار
نوباوه زهرا پسر حيدر كرار
در كرببلا شد ز جفا بى كس و بى يار
ديگر نبدش ياز ز اخوان وفادار
جز ماه بنى هاشم اباالفضل دلاور
يكسو زده صف از پى خون ريزى آن شاه
قومى همه بى دين و گروهى همه گمراه
خلقى همه بد كيش و سپاهى همه بدخواه
نه خائف يوم الدين نه تابع بالله
بيزار ز حق خصم نبى دشمن حيدر
يكسو حرمى خسته دل و زار و مشوش
نيلى همه از لطمه غم عارض مهوش
گاهى همه اندر تب و گاهى همه در غش
افروخته بر خرمن جان از عطش آتش
لب خشك ولى ديده ز خوناب جگرتر
قد ساخت علم پس علم افراخت به همت
سقاى حرم كنز كرم كان مروت
اقليم جوانمردى و ايثار و فتوت
درياى حيا بحر ادب قلزم غيرت
عباس على نور جلى مير مظفر
آمد به حضور شه لب تشنه به افغان
گفتى شده با مهر قرين ماه درخشان
با عجز و ادب گفت كه اى خسرو ذيشان
اذنم بده از بهر جدال صف عدوان
تا بگذرم اندر رهت از جان و تن و سر
فرمود شه دين تو علمدار سپاهى
آرام دل غمزده و حال تباهى
غير از تو دگر نيست مرا پشت و پناهى
بر بى كسى من بكن از مهر نگاهى
مشكن قدم از مرگ خود اى جان برادر
گفت اى كه خدا جز به رضاى تو رضا نيست
امر تو و نهى تو جز احكام خدا نيست
اما به خدا اين روش مهر و وفا نيست
من زنده و اطفال تو لب تشنه روا نيست
تا هست مرا سر به تن و دست به پيكر
برد العطش اهل خيام تو توانم
شد ز آتش غم سوخته پر مرغ روانم
گر نيست شها قابل قربان تو جانم
ده اذن كه آبى به حريمت برسانم
اى آب جهانت همه مهريه مادر
برداشت يكى مشك پس آن مير معظم
با حال حزين ديده تر سينه پر غم
بگرفت ز شه اذن و بغريد چو ضيغم
بنشست به پشت فرس و گشت مصمم
چون شير حق از جاى برانگيخت تكاور
شد سوى فرات آن گهر بحر سعادت
كردند به نهيش سپه كفر اقامت
بستند سر ره به وى از روى عداوت
زد دست به تيغ آن شه اقليم شجاعت
شد حمله ور آن گاه بر آن قوم ستمگر
از ضرب حسامش به صف كينه ز دشمن
پران سر و خود آمد و غلطان تن و جوشن
تن ها همه بى سر شد و سرها همه بى تن
گه جانب ايسر شد و برتاخت ز ايمن
گه جانب ايمن شد و برتاخت ز ايسر
پيچيد سپه را به يكى حمله چو طومار
زد ابر بلا خيمه و باريد به يكبار
باران اجل بر سر آن فرقه خون خوار
زان حادثه لرزيد به خود گنبد دوار
زان واقعه گرديد عيان شورش محشر
افواج ملك رشته او راد بريدند
يكباره ز دل نعره تكبير كشيدند
تعويذ بخواندند و بر آن شاه دميدند
لشكر به هزيمت سوى اطراف دويدند
چون گله روباه ز ميدان غضنفر
عباس زخ افروخت چو خورشيد جهان تاب
فرخنده فرس راند به شط با دل بى تاب
برداشت كفى تا كه بيا شامد از آن آب
بر خاطرش آمد ز لب تشنه احباب
وز لعل لب خشك حسين سبط پيمبر
گفتا به خود آئين محبت نه چنين است
تو آب خورى تشنه جگر سرور دين است
بانگ عطش از خيمه به گردون ز زمين است
الحال تو را مصلحت كار بر اين است
كان سوختگان را بزنى آب بر آذر
پس ريخت ز كف آب و دلش يكسره خون شد
سوز عطش او را به دل خسته فزون شد
پر ساخته مشك و تهى از صبر و سكون شد
لب تشنه به دريا شد و لب تشنه برون شد
آزرده دل و خسته و محزون و مكدر
گفتا عمر سعد كه اى قوم بد آئين
عباس گر اين آب رساند به شه دين
يك تن ز شما باز نماند به صف كين
كوشيد و نماييد نگونش ز سر دين
سازيد شهيدش ز دم نيزه و خنجر
آن قوم چو اين نكته ز بن سعد شنودند
افسوس كه بر كينه ديرينه فزودند
دست ستم و كينه و بيداد گشودند
تا دست يمينش ز بدن قطع نمودند
بر قطع اميد حرم ساقى كوثر
با دست دگر ساز جدل كرد به ميدان
تا آنكه جدا شد ز ستمكارى عدوان
دست دگر از پيكر آن خسرو ذيشان
بگرفت پس از راه وفا مشك به دندان
مى راند سوى خيمه فرس با دل مضطر
با آن همه درد و الم آن معدن اجلال
اين بود اميدش كه به هر نحو و به هر حال
آن آب رساند به لب تشنه اطفال
ناگاه ستمكارى از آن فرقه جهال
بر مشك بزد تيز و نشد كام ميسر
چون نخل اميدش ز جفا بى ثمر آمد
پيوست به جانان و ز جان بى خبر آمد
بر ديده او تير جفا كارگر آمد
گه نى به تن و گاه عمودش به سر آمد
تا آنكه شدش خاك بلا بالش و بستر
اى فضل تو گم كرده نشان فضلا را
وى گشته محقق كه تو شمعى شهدا را
ره نيست به ذات عقول عقلا را
باشد به تو اميد صغير الشعرا را
كايد ز سر صدق به پابوس تو سرور
گر قافيه گرديد پريشان نه ملال است
كاين نظم پريشان ز پريشانى حال است
گر نقص قبول اوفتد آن عين كمال است
آن كو دلش آگاه ز احوال بلال است
اين نكته نمايد ز من دلشده باور (144)
27. اى سقاى كودكان كربلا! من بچه ام را از تو مى خواهم  
خانواده سرباخته ، چهار فرزند دارند. سه پسر و يك دختر كه آخرين فرزندشان مرجان، بيش از يك سال و نيم از تولدش نمى گذشت . مادر بزرگ خانواده ، علاقه زيادى بهمرجان داشت ، به همان اندازه كه پدر و مادر او را دوست داشتند. مرجان هم كه تازه زبانبه اداى كلمات باز كرده بود، بيش از پيش دردل مادر بزرگ مهربان جا باز كرده بود.
علاقه مادر بزرگ به مرجان باعث شده بود كه پدر و مادر بيشتر مواقع به ديدن اوبروند. خانه مادر بزرگ در امتداد يك خيابان بود. روبه روى در خانه ، جوى بزرگآبى جريان داشت كه گاه حجم زيادى از آب باران را از خود عبور مى داد.
روز حادثه باران تندى باريده بود. همان روز اعضاى خانواده سرباختهمنزل مادر بزرگ بودند. گل مى گفتند و گل مى شنيدند. با اين كه مادر بزرگ ، مرجان رادوست داشت لحظه اى مبهوت حرف هاى بقيه شد و مرجان از او فاصله گرفت . شيطنتكودكانه او را به حياط كشاند و از آنجا نگاه به در حياط انداخت . در باز بود، وسوسهكنجاكاورى او را به پياده رو كشاند و از آن جا... جريان آب در جوى آب و عروسكى كهروى آب غوطه مى خورد او را تا لب جوى كشاند. زمين لغزنده بود، مرجان كفش مادرم را كهبه پايش ‍ بزرگ بود، پوشيده و قادر به كنترل خود نبود.
صداى افتادن چيزى در آب را كسى نشنيد. كودك در آب بالا و پايين مى رود.
فشار آب زياد است . راه نفسش بند مى آيد و او روى جريان آب مى افتد و به سمت پايينحركت مى كند. آب ، مرجان را به زير چندين پل كه پر از آشغالهاست ، مى كشاند و از آنجا به زحمت بيرون مى آيد و دوباره جريان مى يابد و چند صد متر پايين تر بينآشغال ها مى ماند.
وقتى خانواده به خود مى آيند مرجان را نمى بينند.
- مادر، مرجان كجاست ؟
مادر بزرگ با شنيدن صداى دخترش ، يك دفعه ياد مرجان در ذهنش زنده مى شود.
- نمى دانم ، بايد همين اطراف باشد.
همه به تكاپو مى افتند، در صندوقخانه ، زير زمين ، كوچه ، اطراف مغازه ها و هر جا كهبه ذهنشان مى رسد مى كاوند. مردم هم فهميده اند كه مرجان گم شده است . همه به جست وجو مشغولند، سراغ او را از خانه همسايه ئها مى گيرند. خانه آنهايى كه دختران كوچكدارند ولى هيچ كس نمى داند مرجان كجاست ؟
مادر بزرگ سراسيمه و پابرهنه و جيغ زنان وسط خيابان مى نشيند و خودش ‍ را مى زند.
- اى سقاى كودكان كربلا، من بچه ام را از تو مى خواهم . يا قمر بنى هاشم عليه السلاممرجان را نجات بده ... يا اباالفضل العباس عليه السلام كمكمان كن .
همه مى كوشند مادر بزرگ آرام كنند و خود در همانحال دست به دعا برداشته اند. تلاش ها تا ساعتى بعد ادامه مى يابد و هيچ كس حتى ردىاز مرجان پيدا نمى كند.
- نكند خداى ناكرده ...
بقيه حرف را كسى از او كه اين جمله را به زبان مى آورد نمى شنود. او نمى خواهد كسىرا نااميد كند. اما بايد گاهى اوقات واقعيت ها را پذيرفت . گاهى اوقات بايد تن بهحقايق ناخواسته داد. مرگ هم حقيقى است كه انسان مجبور است به آن تن بدهد.
- سرى به كلانترى بزنيم . آن جا شايد خبر داشته باشند.
دقايقى بعد، حوزه انتظامى منطقه مملو از آدم هايى مى شود كه بهدنبال مرجان هستند.
- يكت دختر بچه يك و نيم ساله است كه حدود دو ساعت پيش گم شده ...
افسر نگهبان گزارش هاى روى ميزش را مى خواند. روى يكى از آنها مكث مى كند و مىگويد:
- امروز فقط يك دختر بچه را آورده اند كه حال خوشى نداشت . او را به درمانگاه بردهاند.
- كدام درمانگاه ؟
- با يكى از ماموران ما برويد.
همراه مامور انتظامى به درمانگاه مى روند. با تعجب مرجان را در حالى كه سرش شكستهمى بينند. خوشحالى از چهره همه شان پيداست .
- خدايا همين است ... كجا بودى عزيزم ... مادر به قربانت برود. هيچ مى دانى چه به روزما آوردى ؟
وقتى همه مشعوف از يافتن مرجان با او گرم صحبت بودند، مردى به آنها نزديك شد وگفت : دختر شماست ؟
- بله ...
- مى دانيد چه به او گذشته است ؟
- نه !... ولى انگار بچه ها او را زده باشند كه سرش شكسته است .
مردى لبخندى مى زند و مى گويد: نه ! خدا به او رحم كرد كه فقط سرش ‍ شكست . همهبا تعجب پرسيدند: چطور؟
مرد گفت : بايد نزد خداوند خيلى عزيز باشيد كه امروز فرزندتان را زنده مى بينيد وبعد در حالى كه از پنجره به چهار راه نزديك اشاره مى كرد افزود: من آن طرف چهار راهيك بوتيك دارم . و هيچگاه عادت ندارم از مغازه بيرون بيايم . هميشه خودم را با روزنامه ،داخل مغازه سرگرم مى كنم . امروز اما، خدا خواست كه دوستم بيايد و منمقابل مغازه بروم .
همين طور كه ايستاده بوديم و حرف مى زديم ، از دور چيزى را در جوى آب ديدم ، رو بهدستم گفتم : آن چيست ؟...
دوستم نگاهى انداخت و گفت : ببين چه عروسك بزرگىداخل آب است . جلوتر رفتم و ديدم كه اى دلغافل ! يك بچه است . او را از جوى آب بيرون آوردم و روى زمين خواباندم . دستم سرش رابه قلب او نزديك كرد و گفت : نفس نمى كشد، مرده است . نااميد در كنارش نشسته بودم كهيك دفعه گفتم : نكند زنده باشد. با اين اميد دستم را روى شكم او گذاشتم و فشار آوردم. با تمام قدرت به شكم او فشار آوردم . مقدار زيادى آب از دهان كودك بيرون ريخت و اوناگهان گريه كرد. من خوشحال شدم و فورا او را به حوزه انتظامى و از آن جا بهدرمانگاه آوردم . خوشبختانه فقط سرش شكسته بود.
خانواده سرباخته كه هرگز تصور نمى كردند دعاهايشان از بروز يك حادثه هولناكجلوگيرى كرده ، دوباره دست به آسمان بلند كردند و از اين كه دعاهايشان مستجاب شده ،خوشحال و شكر گزار شدند. مردم كه اين را فهميدندت با اين عنوان كه او را خدا دادهاست ، لباس هايش را تكه تكه كردند تا به يادگار و تبرك از چيزى شبيه معجزهداشته باشند. (145)
28. يا قمر بنى هاشم سلامت كودك را از شما مى خواهيم  
15. آقاى مهرداد خاكسارى سيزده سال پيش با همسرش ازدواج كرده وحاصل زندگى شان دو فرزند به نام هاى كاوه (دوازده ساله ) و كيوان (هفت ساله ) است .
كيوان ، پسر كوچك خانواده ، مدت هاست كه با حركات و رفتار و كلمات شيرين خود،دل پدر را برده و توجه بستگان و آشنايان را به خود جلب كرده است .
روزى كه حادثه اتفاق افتاد، يكى از روزهاى تابستان بود. آقاى خاكسارى در آن روز،سعى داشت برخى از وسايل كوچك خانه را بااتومبيل خود به منزل جديد ببرد. اين تلاش تا پاسى از شبطول كشيد و در اين ميان كاوه و كيوان هم به اندازه كافى به پدر كمك كردند.
البته كيوان با حركات شيرين خود روحيه كار و تلاش را در بقيه به وجود مى آورد.
حسين برادر زاده آقاى خاكسارى هم كه جوان برومندى است ، از بعد از ظهر به مدد اعضاىخانواده آمده و مى كوشيد با سرعت ، هر چه زودتر اسباب و اثاثيه را بهمنزل جديد ببرند.
- خيلى از اسباب و اثاثيه را برده ايم ، هوا تاريك شده ، بهتر است بقيه را فردا بريم.
اين را پدر خانواده مى گويد و بقيه هم مى پذيرند. مادر خانواده در جواب مى گويد: منفردا شروع به چيدن وسايل مى كنم و شما هم بقيه را بياوريد.
تصميم گرفته شد، همه به خانه جديد بروند و شب را آن جا بمانند و روز بعد بيايند.از همين رو، آقاى خاكسارى براى خدا حافظى نزد همسايه ها مى رود و خانم خاكسارى وبچه ها هم با حسين ، برادر زاده آقاى خاكسارى قصد دارند به خانه جديد بروند. همهسوار اتومبيل حسين مى شوند، اما در آخرين لحظه ، كيوان ، خطاب به مادر مى گويد: اجازهبدهيد از دوستانم خداحافظى كنم .
- الان موقع خداحافظى نيست ، فردا براى اين كار مى آييم .
- نه !... به دوستانم گفته ام امروز براى خداحافظى مى روم .
مادر متوجه مى شود كه نمى تواند نظر فرزندش را عوض كند. از همين رو مى گويد: پسما مى رويم و تو بعد از خداحافظى ، با پدرت بيا. خانم خاكسارى ، موقعى كه از كنارپدرخانواده مى گذرد، خطاب به او مى گويد:
- كيوان مانده ، ما مى رويم وقتى مى آيى ، او را هم بياور.
پدر متوجه صحبت همسرش نمى شود، او به تصور اين كه همسرش گفته ، هر چه زودتركارت را تمام كن و بيا، بله را مى گويد و سپس صحبت را ادامه مى دهد.
صحبت آن دو همسايه كه مدت ها با هم بودند و حالا بايد از هم جدا شوند، خيلىطول نمى كشد و هر دو با اين قول كه حتما به ديدن هم بيايند، از يكديگر جدا شده وآقاى خاكسارى پشت فرمان مى نشيند و اتومبيل را به حركت در مى آورد، اما همين كهاتومبيل دور مى گيرد، يك دفعه يك نفر جلو مى آيد واتومبيل به شدت به او مى خورد.
آقاى خاكسارى مضطرب و نگران از اتومبيل پايين مى آيد و درعين ناباورى كودك دلبندشرا مى بيند كه غرق در خون روى زمين افتاده است .
او كيوان را به آغوش مى كشد، خون همه لباس او را پر مى كند، پدر فرزند را از زمينبلند مى كند. او توان رانندگى ندارد، از همين رو يكى از همسايه ها، او و فرزندش را دراتومبيل خود مى نشاند و به سمت بيمارستان نمازى شيرازى مى برد.
در بين راه پدر كه روحيه خود را از دست داده ، گريه را سر مى دهد و مى گويد:
- خدايا... چرا بايد حواسم پرت باشد و پسر خودم را زير بگيرم ؟ احساس ‍ گناه وشرمسارى همه وجود آقاى خاكسارى را پر مى كند. وقتى به بيمارستان مى رسند، بهسرعت كيوان را به بخش اورژانس منتقل مى كنند. پزشك كشيك ، فرزند خانواده را معاينهمى كند و مى گويد:
- چيزى معلوم نيست ، بايد به هوش بيايد و دقايقى نمى گذرد كه كيوان به هوش مىآيد و فرياد سر مى دهد و مى گويد:
- هيچ چيز را نمى بينم ، همه جا تاريك است . چشم ها... چشم هايم ...
وقتى صداى كيوان بلند مى شود، مادر خانواده و كاوه و حسين هم از راه مى رسند.
مادر و پدر به سراغ پزشك معالج مى روند و مى پرسند: چرا چشم هاى او نمى بيند؟
- معلوم نيست . احتمالا به عصب چشم او لطمه وارد شده است ، هنوز چيزى معلوم نيست ، بايددعا كنيد. تنها وسيله اى كه هيچ گاه انسان را بى پاسخ نمى گذرد، دعا و استغاثه است؛ اين را همه احساس مى كنند. از همين رو دست ها به دعا بلند مى شود.
- يا قمر بنى هاشم عليه السلام ... يا حضرتاباالفضل العباس عليه السلام ... سلامت اين كودك را از شما مى خواهيم .
دعا و نذر و استغاثه ، فضاى بيمارستان را پر كرده بود. از سوى ديگر، پزشكان همدست از تلاش بر نمى داشتند، آنها هم با به كارگيرى ابزار پزشكى و تجربه ، مىكوشيدند از آنچه در حال وقوع بود جلوگيرى كنند.
- فكر نمى كنم او سلامت چشم هايش را به دست بياورد.
اين را يكى از پزشكان گفت و ديگرى افزود: عصب به شدت آسيب ديده ، من هم با شما همعقيده هستم .
اعضاى خانواده در حالى كه از اصل ماوقع اطلاع نداشتند، همچنان دعا مى كردند و شفاىفرزندشان را از حضرت اباالفضل العباس عليه السلام مى خواستند. پزشكان هم زخمهاى سطحى بدن كودك را پانسمان كردند و به انتظار فردا ماندند. در اين مدت ، شايدناخواسته كاوه ، برادر بزرگ تر كيوان به طرف تخت او رفت و دست كوچك برادر رابه دست گرفت و نالان و گريان گفت :
- دادش ... داداش كيوان ، تو را به خدا بلند شو به خانه برويم ... داداش من تنها هستم .نمى توانم با كسى بازى كنم ، تو را به خدا بلند شو... تو هميشه مى گفتى ، هيچوقت مرا تنها نمى گذارى ... تو را به خدا...
او يك دفعه دست به سمت آسمان بلند كرد. چشم هاى پر اشكش را رو به سقف اتاقگرفت و با همان حال گفت : خدايا سلامتى داداشم را از تو مى خواهم ، يااباالفضل ، داداشم را خوب كن ...
حرف هاى او دل همه را به درد آورد. گويى دل ها سوخت و يك دفعهشكل دعا تغيير كرد. دل هاى شكسته ، دعا را سوزناك تر بر زبان راندند و عرش ‍پذيراى دعاى آنان شد.
دست كاوه دوباره دست هاى برادر را گرفت و آن را به گونه خود نزديك كرد. دوبارهاشك ريخت و دست هاى برادر كوچك ، تر شد ناگهان كيوان روى خود را به سوى برادربرگرداند و گفت : مى خواهى به خانه بروم .
كاوه نمى دانست برادرش چشم هايش را به روى روشنى باز كرده ، از همين رو مردد بهبرادرش نگاه كرد. كيوان گفت :
- صورتت را پاك كن ، پر از اشك شده است .
كاوه با شنيدن اين حرف ، فريادى از سر شادى كشيد و گفت :
- كيوان مى بيند... چشم هاى او بينا شده است ... داداشم مى بيند. صداى او در اتاق پيچيدو همه نگاه به كيوان دوختند، او چشم روى چشم همه انداخت . در هر نگاهى اشك شوق و برلب ها لبخند شادى نقش بسته بود. كيوان گفت :
- به خانه نمى رويم ؟ مى خواهم خانه جديد را دوباره ببينم .
پدر و مادر، پزشك راخبر كردند، او به بالين كيوان آمد و به دقت چشم هاى كودك رامعاينه كرد و گفت :
- معجزه شده است تنها يك معجزه مى توانست اين كودك را نجات دهد.
او رو به پدر كيوان كرد و گفت :
- ما تصميم داشتيم به شما بگوييم كه براى هميشه بايد نابينايى فرزندتان رابپذيريد.
اما... پدر و مادر و كاوه به همراه حسين و كيوان بيمارستان را ترك كردند و به شكرانهاين سلامت نذرها ادا شد. (146)
در مرثيه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام
ماه انورم عباس مهر خاورم عباس
يار و ياورم عباس اى برادرم عباس
اى معين و ياور من اى امير لشكر من
نازنين برادر من اى برادرم عباس
حيف از اين قد و قامت خوش بر آمده كامت
چون برم ديگر نامت اى برادرم عباس
كو دو دست و بازويت چيست زخم پهلويت
حيف از اين مه رويت اى برادرم عباس
تشنه اند طفلانم كودكان ويلانم
از غم تو نالانم اى برادرم عباس
داغت اى جوان پيرم كرده وز جهان سيرم
از غمت زمين گيرم اى برادرم عباس
مانده ام ببين تنها در ميان اين اعدا
اى غضنفر هيجا اى برادرم عباس
ديه از چه نگشايى گفتگوى ننمايى
خيمگه چرا نايى اى برادرم عباس
سينه ام ز داغت خست پشتم از غمت بشكست
چاره ام برفت از دست اى برادرم عباس
جان من صفاى تو كو نور ديده اى تو كو
غيرت وفاى تو كو اى برادرم عباس
29. يا قمر بنى هاشم عليه السلام ... پسرم ...  
خانواده سپهرى در روستاى حيدر آباد از توابع استان سيستان و بلوچستان زندگى مىكردند. پسر بزرگ خانواده چندى پيش ازدواج كرد و همه در انتظار تولد فرزندىبودند كه در راه بود.
عروس خانواده زنى مذهبى است . او به خاطر عشق به ائمه اطهار عليهم السلام و به سببخوابى كه ديده است ، عهد مى كند اگر فرزندش پسر شد نام او را حسين بگذارد.
بالاخره حسين كوچولو متولد شد و خانواده سپهرى به ميمنت تولد نوه شان سه شبانهروز جشن مى گيرند. پدر بزرگ حسين كوچولو به خاطر اين تولد مبارك ، قطعه زمينىرا به پسرش مى بخشد تا او كاشانه خود را بر آن بسازد و آينده حسين را به نيكوحالتى دگرگون كند.
روزها از پى هم مى گذرد. حسين بزرگ و بزرگ تر مى شود و پدر خانه را مى سازد.حسين درمدتى كه پدر و مادر به ساختن خانه مشغولند، در آغوش اقوام و بستگان به سرمى برد. وقتى كه آنها او را به حال خود مى گذارند، او با بره كوچكى كه پدر برايشخريده بازى مى كند، روى گرده بره مى نشيند و از خانه بيرون مى زند و سوارى مىگيرد. حسين و بره كوچك و سفيد به هم عادت كرده اند.
سه سال گذشت . بره كوچك و سفيد، بزرگ شد و حسين روى شانه هاى او سوارىگرفت . روز حادثه ، پدر مشغول ساختن يك رديف پلكان براى خانه بود. تلى ازگل و كاه درهم آميخته شده تا به عنوان آسترى روى آجرها كشيده شود. پدر بزرگ و دايىحسين هم به پدر كمك مى كنند. مادر و خاله حسين هممشغول تهيه غذا هستند. حسين گوسفند بازى مى كند. مادر حسين مى گويد:
- شوهرم براى درست كردن كاه گل ، گودال بزرگى و عميقى در گوشه حياط حفر كردهو آن را پر از آب كرده بود، گودالى كه من احساس مى كردم هر چه زودتر بايد پر شودتا خطرى را متوجه حسين نكند.
آقاى سپهرى هم اصرار دارد زودتر كارش را تمام كند، اما كار به كندى پيش ‍ مى رود وگودال همچنان باقى است .
حسين كوچولو از كوچه به حياط مى آيد و دور از چشم پدر و مادر در اطراف حياط چرخ مىزند. او بى آن كه بداند و بى آن كه توجه كسى را جلب كند، به طرفگودال عميق پر از آب مى رود و آرام آرام خود را به آن مى رساند.
گودالگل آلود، با اين حال حسين تصوير خود را كه سوار بر برفى است در آن مى بيند و بهوجد مى آيد و سپس ... شالاپ .
صدا، درحياط مى پيچد، اما توجه كسى را جلب نمى كند. برفى ، با صداى بلند بعبع مى كند. در همان حال پدر بزرگ به ياد جوانى ، خاطراتى را براى اطرافيانتعريف مى كند و درست در همان لحظه اى كه حسين درگودال دست و پا مى زند و گل و آب و كاه به حلق خود مى ريزد، او به اوج خاطرهشيرينش رسيده و ديگران مات و مبهوت به او چشم دوخته اند.
خاطره پدر بزرگ تمام مى شود. ديگران سرمست از شنيدن يك تجربه شنيدنى پدر،پراكنده مى شوند و مادر به ياد فرزند دلبندش مى افتد.
- حسين ... حسين كجايى ... بيا تو مادر.
مادر اين را مى گويد و به انتظار پاسخ مى نشيند. اما هيچ صدايى نمى شنود. او با خودمى گويد:
- باز اين بچه از خانه دور شده ، بايد به دنبالش بروم .
او هنوز به گودال نگاه نكرده است . از اين رو، چادر به سر مى كشد كه از خانه بيرونبزند...
- برفى ... تو اين جا چه مى كنى ؟ حسين كو؟
او برفى بر بدون پسرش مى بيند و سراغ فرزندش را از او مى گيرد.
- برفى حسين كو؟ چرا تن و بدنت خيس است ؟
او اين را مى گويد و چشم به گودال مى چرخاند. برفى بهگودال نزديك مى شود. خودش را در آن مى اندازد و به يك بار مادر را به وحشت وامىدارد، خود را به درون گودال مى اندازد و دست مى گرداند و پيكر بى جان فرزند را بهچنگ مى آورد و آن را بالا مى كشد و بعد فرياد مى كشد:
- يا اباالفضل العباس عليه السلام ... يا قمر بنى هاشم ...
آن گاه فرياد از گلو بيرون مى ريزد كه همه را به خود مى خواند:
خداى من ... پسرم مرد... خدايا پسرم ، حسينم را از تو مى خواهم .
پدر رنگ پريده و بهت زده خود را به همسر و فرزند مى رساند و به سر مى كوبد.
يااباالفضل ... پسرم ...
او مى گويد: نمى دانستم چه كنم ، مانده بودم . پسرم گويى مرده بود. دسترسى هم بههيچ وسيله اى نداشتم كه او را نجات بدهم ؛ از اين رو بايد مرگ او را باور مى كردم .
پدر بزرگ خانواده آموخته بود، آن جا كه هيچ راهى ندارد، دست به دعا و نيايش و قرائتقرآن بردارد. او قرآن كوچكش را بر مى دارد و در حالى كه اشك از چشمانش سرازير شدهشروع به خواندن سوره (واقعه ) مى كند.
مادر حسين بر سرزنان از خدا نجات فرزندش را مى خواهد و ديگران براى زنده ماندنحسين كوچولو، نذر و نياز مى كنند. هيچ چيز جز دعا و استغاثه آرامشان نمى كند. كودكگويى دو راه دارد: يا زنده شود و يا براى هميشه بميرد، هيچ امكاناتى در دست نيست .
- دهانش را باز كنيد. پر از گل و لاى است .
دختر عموى حسين با چنگ از دهان او گل و لاى را بيرون مى كشد. شايد دوست ندارد، دهانكودكى كه ممكن است مرده باشد پر از گل و لاى باشد.
ناگهان و در عين ناباورى حسين كوچولو چشم باز مى كند. نگاه به مادر مى اندازد. مادرنيز بهت زده به كودك مى نگرد و سپس فرياد شادى سر مى دهد.
شيون و زارى به غريو شادى مبدل شد و نذرها ادا شد و دعاها مستجاب گرديد. (147)
گشته مشكلكار آل بو تراب
اندر آندم با عموى خويشتن
كودكان بودند تا گرم سخن
ناگهان آمد سكينه با شتاب
خاطراتى داشت سخت از قحط آب
مشك خشكى كز حرم آورده بود
بر عموى نازنين آن را نمود
گفت : اى ابر كرم ، شايد اگر
افتدت بر جانب دريا گذر
زان كه اندر خيمه ها از قحط آب
گشته مشكل كار آل بو تراب
در خيام از آب گر خواهى اثر
نيست جز در چشمه چشمان تو
چون تو مى دانى كه بى آب روان
گل نمى پايد به صحن گلستان
ويژه گلهاى گلستان رسول
كابيارى گشته با چشم بتول
گر گلى از اين گلستان گم شود
گلشن دين گلخن ماتم شود
شعر از صابر همدانى
30. يا قمر بنى هاشم ... يا اباالفضل سوختم !  
آقاى يزدان پناه پيمانكار ساختمان است . او به خانواده اش علاقه زيادى دارد. از همين روهيچ گاه از كار و تلاش باز نمى ماند.
آقاى يزدان پناه هميشه در كنار كارگرانش و همپاى آنها كارى مى كند و اعتقاد دارد كه هيچبرترى ميان او و آنها نيست و همه بايد در انجام كارها خود را سهيم بدانند. او مدت ها پيش، كار ساختن چند واحد آپارتمان را بر عهده گرفته و كم كم درمراحل پايانى قرار مى گيرد.
آن روز، روز حادثه ، او بى آن كه بداند چه اتفاقى انتظارش را مى كشد، يك نبشى آهنىبه طول 6 متر را روى شانه مى اندازد تا از طبقات بالا به پايين ساختمان بياورد.
بيرون ساختمان ، شايد در فاصله چند مترى ، چند رشته سيم فشار قوى برق كه از هركدام ، برقى به قدرت بيست هزار ولت مى گذرد، قرار دارد.
سيم هايى كه فاصله چندانى با يكى از پنجره ها ندارد. آقاى يزدان پناه ، بى توجهبه اين موضوع ، از پله ها پايين مى آيد. او براى عبور از مسير باريك پاگرد پله ها،به ناچار ميله آهنى را از پنجره بيرون مى كند، ميله ، آرام آرام به سيم هاى فشار قوىنزديك و نزديك تر مى شود و در يك لحظه ، واقعه اى كه نبايد اتفاق بيفتد، مى افتد.
- نه ... يا قمر بنى هاشم ... يا اباالفضل ... سوختم !
اين صدا، تنها فريادى بود كه از دهان آقاى يزدان پناه بيرون آمد و آن گاه او، تسليمدردناك ترين لحظات زندگى اش شد. برق ، با همه توان از ميله به بدن نحيف آقاىيزدان پناه منتقل مى شود. دستش را به ميله مى چسباند و آن گاه از راه بازو به شانه بهپشت بدن او منتقل مى شود. آن گاه به سمت پاها تغيير مسير مى دهد و از آن جا بيرون مىزند.
جرقه هاى ناشى از اتصال ميله آهنى با سيم ، صداى دلخراشى راه مى اندازد كه بهگوش يكى از همسايه ها مى رسد.
- يا اباالفضل العباس ... يكى را برق گرفته است .
همسايه آقاى يزدان پناه كه از ديدن اين صحنه شوكه شده ، مى گويد: باور كردنىنبود. رنگ در چهره آقاى يزدان پناه نمى ديدم . او خشك و بىحال اسير جريان شديد برق شده بود و از او انگار دود بلند مى شد، وقتى فرياد زدم ،به اين اطمينان رسيده بودم كه او ديگر در ميان ما نيست .
با صداى او كارگران ساختمان از راه مى رسند و يكى از آنها، كه كفش هاى عايق به پاداشت لگدى به ميله آهنى مى كوبد. ميله از بدن آقاى يزدان پناه جدا مى شود. او يك طرفمى افتد و ميله طرف ديگر. همچنان دود از آقاى يزدان پناه بلند مى شود. كفش هاى او كهمحل عبور جريان برق بوده ، سوراخ شده است و خودش به نظر مى رسد كه بى جانافتاده است .
- بايد او را به پزشك برسانيم .
- نه !... فايده اى ندارد، بهتر است پزشك قانونى را خبر كنيم .
يكى از كارگران ، بدون درنگ بدن خشك شده آقاى يزدان پناه را روى شانه مى اندازد وبه سمت نزديك ترين بيمارستان حركت مى كند. او بدون لحظه اى درنگ تا بيمارستانكه فاصله زياد دورى ندارد. مى دود. وقتى به بيمارستان مى رسد و آقاى يزدان پناه راروى برانكارد مى خواباند، پرستاران اطراف او را مى گيرند.
- چه شده است ؟
- او را برق فشار قوى گرفته است .
بغض راه گلوى او را مى بندد و حرفش را ادامه نمى دهد. در همين لحظه پزشك از راه مىرسد و به سرعت گوشى را روى قلب بيمار مى گذارد. دقايقى بعد مى گويد:
- نه !... هنوز زنده است . اما بايد از خداوند و ائمه اطهار عليهم السلام كمك خواست .
تلاش تيم پزشكى براى نجات جان بيمار آغاز مى شود. دقايقى براى آنانى كه دربيرون اتاق عمل هستند به كندى و براى پزشك به سرعت مى گذرد. اما خوشبختانهعمل به پاس دعاى آنان كه چشم به سلامت بيمارشان داشتند، به خوبى به پايان مىرسد و يك نفر كه بايد در برخورد با اين جريان شديد برق ، جان به جان آفرينتسليم مى كرد، زنده مى ماند. آقاى يزدان پناه كه از اين حادثه جان سالم به در برده ،بعد ازبهبودى نسبى مى گويد:
- در يك لحظه بدنم متحمل فشار شديدى شد. برقمثل آوار بر من فرود و تا وقتى كف پاهايم را سوراخ نكرده بود، عذاب سختى مى كشيدم ،اما به محض سوراخ شدن پاهايم ، يك دفعه احساس سبكى كردم . احساسى كه هيچ گاه درزندگى ام آن را تجربه نكرده بودم .
يكى از پزشكان مى گويد: خيلى عجيب بود. برق فشار قوى امكان زنده ماندن و حتىفكر كردن را از انسان مى گيرد. اما اين بيمار، شايد به مدد دعاى بستگانش ، نه تنهاآسيب جدى نديد، بلكه خيلى زود سلامت خودش را به دست آورد و به جمع خانواده اشپيوست .
يكى از متخصصان برق ، وقتى محل حادثه را ديد، گفت :
- باور كردنى نيست ، او بدون ترديد بايد مى مرد. زنده ماندنش واقعه غيرقابل قبولى است . من فكر مى كنم . معجزه اى اتفاق افتاده باشد. بله ، واقعا همينطور است.
يكى ازمامورين اداره برق منطقه مى گويد: به محضاتصال برق باميله آهنى ، در عرض چند ثانيه ، از ولتاژ برق كاسته مى شود، اماهمچنان سيصد، چهار صد ولت برق وجود دارد. دعاى دوستان و بستگان آقاى يزدان پناه اورا نجات داد. و خود مى گويد:
- سلامتم را مديون توسل به قمر بنى هاشم حضرتابوالفضل العباس ‍ عليه السلام مى دانم و دعاهايى كه در لحظات بحرانى برايم ازدرگاه خداوند شده بود. (148)

next page

fehrest page

back page