ايها الناس جهان جاى نت آسائى نيست |
مرد دانا به جهان داشنت ارزانى نيست |
خفتگان را چه خبر زمزمه مرغ سحر |
حيوان را خبر از عالم حيوانى نيست |
داروى تربيت از پير طريقت بستان |
كادمى را بتر از علت نادانى نيست |
روى اگر چند پرى چهره و زيبا باشد |
نتوان ديد در آينه كه نورانى نيست |
شب مردان خدا روز جهان افروز است |
روشنان را به حقيقت شب ظلمانى نيست |
پنجه ديو به بازوى رياضت بشكن |
كين به سر پنچگى ظاهر جسمانى نيست |
طاعت آن نيست كه بر خاك نهى پيشانى |
صدق پيش آر كه اخلاص به پيشانى نيست |
حذر از پيروى نفس كه در راعه خدا |
مردم افكن تر از اين غول بيابانى نيست |
عالم وعابد و صوفى همه طفلان رهند |
مرد اگر هست بجز عالم ربانى نيست |
با تو ترسم نكند شاهد روحانى روى |
كالتماس تو بجز راحت نفسانى نيست |
خانه پر گندم و يك جو نفرستاده بگور |
برگ مرگت چو غم برگ زمستانى نيست |
ببرى مال مسلمان و چو مالت ببرند |
بانك و فرياد بر آرى كه مسلمان نيست |
آخرى نيست تمناى سر و سامان را |
سر و سامان به از اين بى سر و سامانى نيست |
آنكس از دزد بترسد كه متاعى دارد |
عارفان جمع نكردند و پريشانى نيست |
وانكه را خيمه به صحراى فراغت زده اند |
گر جهان زلزله گيرد غم ويرانى نيست |
يك نصيحت ز سر صدق جهانى ارزد |
نشنوى ار سخنم فايده دو جهانى نيست |
حاصل عمر تلف كرده و ايام به لغو |
گذرانيده به جز حيف و پشيمانى نيست |
سعديا گر چه سخندان و نصايح گوئى |
به عمل كار برآيد به سخندانى نيست |
تا به خرمن برسد كشت اميدى كه تراست |
چاره كار بجز ديده بارانى نيست |
گر گدائى كنى از درگه او كن بارى |
كه گدايان درش را سر سلطانى نيست |
يا رب از نيست بهست آمده صنع توئيم |
و آنچه هست از نظر علم تو پنهانى نيست |
گر برآنى و گرم بنده مخلص خوانى |
روى نوميدى از حضرت سلطانى نيست |
نااميد از در لطف تو كجا شايد رفت |
تو ببخشاى كه درگاه ترا ثانى نيست |
دست حيرت گزى ار يكدرمت فوت شود |
هيچ از عمر تلف كرده پشيمانى نيست (141) |
فرصت نگهدار
كه جان تو مرغى است نامش نفس |
چو مرغ از قفس رفت و بگسست فيد |
دگر ره نگردد به سعى تو صيد |
نگهدار فرصت كه عالم دمى است |
دمى پيش دانا به از عالمى است |
سكندر كه بر عالمى حكم داشت |
در آندم كه مى رفت عالم گذاشت |
برفتند و هر كس در او آنچه كشت |
تو گوئى هر گز از مادر نزادند
كه تاگيرى زاحوال جهان پند |
چه بسيار از خداوندان نعمت |
تو گوئى هرگز از مادر نزادند |
دو صد قرن است كه ذوالقرنين سالار |
خبر دارى كه چون شد آخر كار |
بناگه چون غبارى بر هوا رفت |
تنش بر خاك و بر گور فنا رفت |
فرو رفته به قعر گور بهرام |
به عبرت بين چه شد او را سرانجام |
نشانى نيست از ملك ملگكشاه |
نه آن كاخش بجا ماند و نه آن جاه |
تو گوئى هرگز از امدر نزادند |
به ياد مرگ از نراقى
ببين چون گرفتند از ما كنار |
رفيقان و پيران و ياران يار |
برفتند و رفت از جهان نامشان |
كه از روز ما ياد نارد كسى |
بسى دوستان بر زمين پا نهند |
كه بى باك پا بر سر ما نهند |
بيايد بسى در جهان سوگ و سور |
كه ما خفته باشيم در خاك گور |
دريغا كه تا چشم بر هم زنى |
در اين عالم از مما نبينى تنى (142) |
حسرت عمر از دست دادن
عمر نيكو گهرى بود كه از دست دادم |
كند اى با خبران بى خبرى بنيادم |
عنكبوتى است فلك در پى صيد مگسان |
مگسى بودم و در دام فلك افتادم |
شاد از دانش و بينش دل صاحب نظران |
به اميدى منه دل بر مست خراب آبادم |
دشمنى نيست خطرناكتر از نفس و عجب |
كه من از شادى اين دشمن دون دلشادم |
در كمند هوس و بند هوا گشته اسير |
مگر انگشت يدالله كند آزادم |
نصيحت
دل بدرياى غم و ورطه خون غوطه ور است |
ناخدا غايب و كشتى امان در خطر است |
تن ما تابع روح است به بيدارى دل |
خفته اى اى عجبا مركب ما در گذر است |
با سر آمد بزمين عاقبت آن خفته سوار |
كز خطرهاى گذرگاه جهان بى خبر است |
مى رود عمر تو در خواب و اجل در پيش است |
با چه سرعت بنگر چرخ زمان در گذر است |
تا بود فرصت و حالى و مجالى دارى |
كار نيكى بنماگر چه بسى مختصر است |
كين بود حاصل عمر تو در اين دار فنا |
ورنه اين آمدن و رفتن تو بى ثمر است |
زن
و گرنه تو در خانه بنشين چو زن |
ز بيگانگان چشم زن دور باد |
چو بيرون شد از خانه در گور باد |
حلم
با تو گويم كه چيست غايت حلم |
هر كه بخرا شدت جگر به جفا |
مدارا
توان ساخت كارى بنرمى چنان |
كه توان به تير و سنان ساختن |
ذم عجب
يكى قطره بارانى ز ابرى چكيد |
خجل شد چو پهناى دريا بديد |
كه جايى كه درياست من كيستم |
گر او هست حقا كه من نيستم |
چو خود را به چشم حقازت بديد |
صدف در كنارش چو لؤ لؤ شاهوار |
بلندى از آن يافت كان پست شد |
تواضع
پس اى بنده افتادگى كن چو خاك |
به عزت هر آنكو فراتر نشست |
بخوارى بيفتد ز بالا به پشت |
كه اين بام را نيست سالم جز اين |
خواهش نفس
كند مرد را نفس اماره خوار |
كشيد مرد پر خواره بار شكم |
فقر
دولت فقر خدايا به من ارزانى ده |
كين كرامت سبب حشمت و تمكين من است |
قناعت
ما آبروى فقر و قناعت نمى بريم |
با پادشه بگوى كه روزى مقدر است |
ديده اهل طمع به نعمت دنيا |
پر نشود همچنانكه چاه به شبنم |
كه سلطان و درويش بينى يكى |
چرا پيش خسرو به خواهش روى |
و گر خودپرستى شكم طبله كن |
سخاوت
خور و پوش و بخشاى و راحت رسان |
به دنيا توانى كه عقبى خرى |
زر و نعمت اكنون بده كان تست |
كه بعد از تو بيرون ز فرمان تست |
تو با خود ببر توشه خويشتن |
كه شفقت نيايد زفرزند و زن |
غم خويش در زندگى خور كه خويش |
بمرده پنردازد از حرص خويش |
به غم خوارگى چون سر انگشت تو |
آنكس كه به دينار و درم خير نيندوخت |
سر عاقبت اندر سر دينار و درم كرد |
خواهى متمتع شوى از دنيا و عقبى |
با خلق كرم كن چو خدا با تو كرم كرد |
حسود
الا تا نخواهى بلا بر حسود |
كه آن بخت برگشته خود در بلاست |
چه حاجت كه با وى كنى دشمنى |
كه او را چنين دشمنى در قفاست |
به دود دل خلق خود را مسوز |
چنان زى كه نامت بتحسين كنند |
چو مردى نه بگورت نفرين كنند |
كه گويند لعنت بر او كاين نهاد |
كه يك نام زشتش كند پايمال |
بى خبران از خلق خدا
هر كه از حال دل خلق خدا بيخبر است |
كى براين بنده خدا را ز عنايت نظر است |
مكن اى دل گله از گردش اوضاع جهان |
كه بد و نيك و غم و شادى او در گذر است |
زهد مفروش و بتن جامه تدليس مپوش |
حذر از روى ريا كن كه فلك پرده در است |
هنر خويش مكن عرضه بر بى هنران |
كه هنرمند خريدار متاع هنر است |
با قضا پنجه مكن رنجه كه با اين همه ظلم |
بشر نابغه تسليم قضا و قدر است |
بر دل خلق نتوان پرده باطل پوشيد |
كه تجلى حقيقت همه جا جلوه گر است |
بهر زر زرد مكن چهره گلگون كه ترا |
عزت نفس گرانمايه تر از سيم و زر است |
زين تمدن كه بشر را زده آتش بگريز |
كه خطرناكترين آفت نوع بشر است |
سوى بازار پر آشوب جهان پا مگذار |
كه متاعش همه اندوه و غم درد سر است |
مى نشيند به دل آن ناله كه از دل خيزد |
تا نسوزد دل ما ناله ما بى اثر است |
در شب تيره مشو تنگدل خوشدل باش |
كه پس از ظلمت شب تابش نور سحر است |
افسوس
خرما نتوان خورد از اين خار كه كشتيم |
ديبا نتوان بافت از پشم كه رشتيم |
بر لوح معاصى خط عذرى نكشيديم |
پهلوى كبائر حسناتى ننوشتيم |
ما كشته نفسيم و بسى آه كه آيد |
از ما به قيامت كه چرا نفس نكشتيم |
افسوس بر اين عمر گرانمايه كه بگذشت |
ما از سر تقصير و خطا در نگذشتيم |
دنيا كه در او مرد خدا گل نسرشتست |
نامرد كه ماييم چرا دل بسرشتيم |
ايشان چو ملخ در پس زانوى رياضت |
ما مور ميان بسته دوان بر در و دشتيم |
پيرى و جوانى پى هم چو شب و روزند |
ما شب شد و روز آمد و بيدار نگشتيم |
واماندگى اندر پس ديوار طبيعت |
حيف است و دريغا كه در صلح نهشتيم |
چون مرغ در اين كنگره تا كى نتوان خواند |
يك روز نگه كن كه در اين كنگره خشتيم |
ما را عجب از پشت و پناهت بود آن روز |
كه امروز كسى را نه پناهيم و نه پشتيم |
گر خواجه شفاعت نكند روز قيامت |
شايد كه ر مشاطه نرنجيم كه زشتيم |
باشد كه عنايت برسد ورنه مپندار |
با اين عمل دوزخيان اهل بهشتيم |
سعدى مگر از خرمن اقبال بزرگان |
يك خوشه ببخشند كه ما تخم نكشتيم |
هر دل كه هواى عالم راز كند |
بايد گره علاقه را باز كند |
در دام چگونه مرغ پرواز كند |
گذشت عمر
چو دوران عمر از چهل در گذشت |
مزن دست و پا آبت از سر گذشت |
كسانى كه از ما بغيب اندرند |
بيايند و بر خاك ما بگذرند |
به لهو و لعب زندگانى برفت |
ز حق دور مانديم و غافل شديم |
بخواهد گذشت اين دمى چند نيز |
كه فردا نيايد جوانى ز پير |
به غفلت بدادم زدست آب پاك |
چه چاره كنون جز تيمم به خاك |
دريغا كه بى ما بسى روزگار |
بسى تير و ديماه و ارديبهشت |
بيايد كه ما خاك باشيم و خشت |
پس از ما دهد گل بسى بوستان |
بسى دوستان بر زمين پا نهند |
كه بى باك پا بر سر ما نهند |
كسانى كه ما بغيب اندرند بيايند |
بيايند و بر خاك ما بگذرند |
نظامى
چه خوش باغى است باغ زندگانى |
گر ايمن بودى از باد خزانى |
صبحى
در مردن من ناله و فرياد كنيد |
هم روح مرا به فاتحه ياد كنيد |
افسوس كه گل رخان كفن پوش شدند |
رفتند و به زير خاك خاموش شدند |
گرگ اجل يكا يك از اينم گله مى برد |
وين گله رانگر چه خوش آسوده مى چرخد |
عمر بگذشت به بيهودگى و بوالهوسى |
اى پسر فكر كفن كن كه به پيرى برسى |
از مملكت وجود مى بايد دفت |
دير آمديم و زود مى بايد رفت |
زين بحر هر آنكه سر برون زد چو حباب |
تا چشم ز هم گشود مى بايد رفت |
جوانى رفت و پيرى شد نصيبم |
فرازى رفت و اكنون در نشيبم |
اجل گفتا كه م بهتر طبيبم (143) |
خورشيد گرفتگى
امروز روز چهارشنبه مورخ 20/4/1378 مطابق 28 ربيع الثانى 1420 است كه منجماناز چند ماه قبل خبر داده بودند كه در يك چنين روزى كسوف (خورشيد گرفتگى ) واقع مىشود ما مرتب در انتظار چنين روزى بوديم همه جا سخن از خورشيد گرفتگى است ، يكىمى گفت من سى و سهخ سال يا سى و پنج سالقبل بود بچه بودم يادم هست كه خورشيد گرفت ديگرى مى گفت همين دو سهسال قبل بود كه در بيرجند بودم و ديدم كه مقدارى از خورشيد گرفت .
ولى امروز من در شهرستان نجف آباد هستم ، از ماهها پيش گفته شده كه در اين شهر تمامقرص خورشيد مى گيرد نه تنها در اينجا بلكه در اصفهان داران ، همدان ، بردسير وكرمان و...
خلاصه اين آخرين پديده قرن بيستم است كه در اين روز اتفاق مى افتد و تقريباساعت5/4 بود كه خورشيد به طور كامل پنهان شد و روز مانند شب تاريك شد و همه مردم هيجانزده به خيابانها ريخته بودند و بعضى در دانشگاه نجف آباد رفته كه باوسائل روز خورشيد را رصد كنند و با وسيله مجهز آن را مشاهده نمايند.
و بعضى افراد براى خواندن نماز آيات به جماعت به مسجد رفته بودند در اينحال بود كه پرندگان و وحوش و حيوانات ديگر با هيجانات عميق به سر و صدا و آوازخوانى پرداخته و به ذكر خدامشغول شدند و من تنهاى تنها درمنزل مانده بودم و اين پديده عظيم را مشاهده مى نمودم .
چون در روحيه ام اثر عجيبى گذاشته كه بى اختيار به گريه افتادم و زبانم به ذكر(( (العظمة لله الواحد القهار))) افتاده و پيوسته اين آيه كه از علامات قيامت است درذهنم نقش بسته كه : (( فاذا برق البصر، و خسف القمر و جمع الشمس و القمر ويقول الانسان يومئذ اين المفر. و يااذا الشمس كورت و يا ان فى اختلافاليل و النهار و الفلك ... لايات لاولى الالباب و يا الذين يذكرون الله قياما و قعودا وعلى جنوبهم و يتفكرون فى خلق السموات و الارض ربنا ما خلقت هذا باطلا فقنا عذابالنار).))
و خلاصه در آن تاريكى روز تابستان نماز آيات را در حاليكه اشك بى اختيار از چشمجارى مى شد خواندم و گفتم واقعا چگونه اين آيات و نشانه هاى الهى را مشاهده مى كنيم وهنوز به گناه و مال اندوزى و رياست طلبى و غيبت و تهمت و... مشغوليم . سبحانك فقناعذاب النار و بايد توجه داشته باشيم كه اوست كه واقعا هر كارى كه بخواهد بكند مىكند:
اگر نازى كند درهم فرو ريزند قالبها.
در حسرت پلو
دختر بشقاب نيم خورده غذا را رها مى كند، عقب مى نشيند و مى گويد: مامان پس كى پلودرست مى كنى ؟ مادر مى گويد: هر وقت نمره بيست بگيرى .
از طرف ديگر هنگام ظهر است و دختر از مدرسه برگشته است ، خندان ، كيفش را باز مىكند و دفتر ديكته اش را نشان مى دهد و مى گويد: مامان ببين ؛ نمره بيست آوردم زن دفتررامى گيرد نگاه مى كند و مى گويد: آفرين دخترم و او را مى بوسد.
دختر با بى ميلى شروع به غذا خوردن مى كند، مادر زير چشمى نگاهى به او مى كند وخيلى دلش مى خواهد براى دخترش پلو بپزد.
روز بعد دختر با كيف به در مى كوبد زن در را باز مى كند و مى بيند دفتر رياضىتوى دستهاى دختر است .
بيا يك بيست ديگه ، زن دخترش را بغل مى كند - مامان باز هم بيست ، پس چرا برايم پلونمى پزى ؟ صدايش پر از خواهش است .
زن بلند مى شود چادر سرش مى كند و به در خانه همسايه مى رود و با ظرف كوچكىبرنج بر مى گردد، و مى گويد همين الان برايت پلو درست مى كنم مشقهايت را بنوس .
سفره پهن است و دختر خوشحال كه مامان به قولش وفا كرده است .
مرد از راه مى رسد چشمش به ظرف پلو مى افتد، مى پرسد ما كه برنج نداشتيم از كجا؟
زن ماجرا را براى شوهر تعريف مى كند سگرمه هاى مرد درهم مى رود و دندانهايش به هممى خورد يكباره از جا بلند مى شود و سيلى به گونه دختر مى زند.
زن مى گويد: چرا بچه ام را زدى ؟ مرد دهانش كف كرده انگار نمى شنود و بچه را بلندمى كند در حاليكه دختر بچه توى دستهاى پدر دست و پا مى زند پدر فرياد مى زندآبروى مرا بردى آخر به تو مى گويند بچه ؟ها؟ها؟ بگو؟
بگو؟ دختر جيغ و فرياد مى زند و گريه مى كند و التماس مى كند.
پدر با عصبانيت بچه را پرت مى كند و به زمين مى كوبد سر بچه به كمد آينه مىخورد مادر مى دود سر دختر را مى گيرد و دختر را از زمين بلند مى كند خون از گوشه دهانبچه بيرون مى زند مادر جيغ مى كشد و گريه دختر مظلوم براى هميشه خاموش مى شود.
(واى به حال زر اندوزان دنيا يكى از سيرى نمى تواند بخورد ديگرى از گرسنگىناله مى زند و جان مى دهد اين بوده سيره دنيا و خواهد بود مگر ما تصميم بگيريم انسانشويم به اميد آن روز كه به فرهنگ واقعى اسلامعمل نمائيم )(144)
در حسرت پول
او دست كودك خود را گرفته و مى رود، ناگهان موتور سوارى با برخورد به كودكش اورا به زمين مى زند او كودك خود را در حالى كه زخم سطحى برداشته بود بلند مى كند وسوار بر همان موتور سيكلت مى شود و در حاليكه بر ترك موتور نشسته و بچه را دربغل گرفته ، در اين هنگام يك فكر شيطانى به مغزش خطور مى كند، كه حلق بچه رافشار دهد و بچه را خفه كند و كشته شدن بچه را به گردن موتور سوار بيندازد و يكپول زيادى به عنوان پول خون از او بگيرد و شروع به اين فكر شيطانى مى كند وبچه را مظلومانه خفه مى كند به اين اميد كهپول خون او را بگيرد ولى پس از شكايت ، بچه را پيش دكتر قانونى مى برند و دكترقانونى تشخيص مى دهد كه بچه بر اثر خفگى مرده است و معلوم مى شود كه كار خودپدر بوده است پدر در حسرت پول در حاليكه عذر مى آورد كه من عيالمند هستم و بچه دارمو هيچ آهى در بساط ندارم مى ماند و با گناهى بزرگ در حسرتپول ، غم كشتن بچه ، و عذاب وجدان ، دنيا و آخرت خود را خراب مى كند. (145)
فقر و ندارى هنگامى قابلتحمل است كه با صبر و شكيبائى همراه باشد و صبر واقعى يكى از ستونهاى ايمان استچنانكه در روايت است (( الفقر فخرى و به افتخر. )) يعنى فقر فخر من است و منبه آن افتخار مى كنم در حاليكه همان حضرت مى فرمايد: (( كاد الفقران يكون كفرا.)) چه بسا كه فقر و تنگ دستى انسان را به كفر بكشاند.
بعضى مردم مال دوست پول را نعوذ بالله خداى خود مى دانند و شاعر مى گويد:
اى زر تو؛ نه اى خدا وليكن به خدا |
مولف گويد: بد نيست در اين مورد به ترجمه بعضى از آيات سوره قلم اشاره كنم راجعبه كيفر كسانى كه به فقيران و درويشان و محتاجان كمك نكردند: سوره قلم آيه 16 بهبعد:
(( ((انا بلونا هم كما بلونا اصحاب الجنة اذا قسموا ليصر منها مصبحين و لا يستثنون ،فطاف عليها طائف من ربك و هم ناوئمون ، فاصبحت كالصريم فتنادوا مصبحين ، ان اغدواعلى حرثكم ان كنتم صارمين ، فانطلقوا و هم يتخافتون ، ان لا يدخلنها اليوم عليكم مسكين، و غدوا على حرد قادرين ، فلما راوها قالوا انا لضالون ،بل نحن محرومون ، قال اوسطهم الم اقل لكم لو لا تسبحون ، قالوا سبحان ربنا انا كناظالمين ، فاقبل بعضهم على بعض يتلاومون ، قالوا يا ويلنا انا كنا طاغين ، عسى ربنا انيبدالنا خيرا منها انا الى ربنا راغبون كذلك العذاب الاخرة اكبر لو كانوا يعلمون .))
ترجمه : ما كافران را به قحطى و سختى مبتلا كنيم چنان كهاهل آن بستان و باغ را (كه مال مرد صالح با سخاوتى بود اولاد ناخلفش جز يك نفر)قسم خوردند كه صبحگاه ميوه اش را بچينند (تا فقيران آگاه نشوند) و اين فرزندان هيچانشاء اللهى نگفتند و به خواست خدا معتقد نبودند، بدين سبب (همان شب ) هنوز بخواببودند كه از جانب خدا آتش و عذابى نازل شد، و با مداداننخل هاى آن بستان همه چون خاكسترى سياه گرديد، صبحگاه يكديگر را صدا كردند، كهبر خيزيد اگر ميوه باغ را مى خواهيد بچينيد به نخلستان رويم آنها سوى باغ روانشده و آهسته سخن مى گفتند، كه امروز مواضب باشيد فقيرى وارد نشود، و صبحدم باشوق و عزم و توانائى به باغ رفتند، چون باغ را به آنحال ديدند (از فرط غم ) با خود گفتند (باغ ما اين نيست ) ما حتما راه را گم كرده ايم ، يابلكه باغ همان است و ما (به قهر خدا) از ميوه اش محروم شده ايم ؟ يك نفر از بهترين آناولاد و عادلترينشان به آنها گفت : من به شما نگفتم چرا شكر نعمت و تسبيح و ستايشخدا را بجا نياوريد؟ (و به فقيران به شكرانه نعمت احسان نكرديد؟) آنان همه گفتندخداى ما (از ظلم ) منزه است ، آرى ما خود در حق خويش ستم كرديم (كه ترك احسان نموديم )و رو يكديگر كرده به ملامت و مذمت و نكوهش هم پرداختند، و با توبه و انابه گفتند اىواى بر ما كه سخت سركش گمراه بوديم ، (اينك به درگاه خدا توبه مى كنيم و)اميدواريم كه پروردگار ما، بجاى آن باغ بهترى از لطف خود به ما عطا كند، كه از اينپس ما هميشه به خداى خود معتقد و مشتاقيم اينگونه است غذاب (دنيا) و البته عذاب آخرتبسيار سخت تر است اگر مردم بدانند.
خدايا از تو مى خواهيم كه خوف خودت را بهدل ما بيندازى كه ما واجبات و خمس و زكات خود را ادا كنيم و هر چه داريم به فقراء ومستمندان هم انفاق كنيم آمين يا رب العالمين
درمان ضعف اعصاب
خاصه مردى كه بزن هم سنگ است |
بايد اين نسخه به بندند بكار |
هر كه كار آورد اين دستورااست |
هفته اى سوپ قلم شام و نهار |
كار هرجور چه در روز و چه شب |
ترشى از هر رقمى نيست مفيد |
چند روزى بجز اينها نخوريد |
خوشا آنكس كه ...
وزد در صبحدم بر سبزه زارى |
دريغا زندگى خواب و خيالست |
همانا زندگى چون موج درياست |
كه دورانش پر از آشوب و غوغاست |
چو بر ساحل رسد مفقود گردد |
نبيند اين خزان ديگر جوانى |
خوشا آنكس كه دائم شاد باشد |
كند خوشنود قلب مستمندى (146) |
اين هم از تمدن اروپا
چند سال قبل يكى از اساتيد دانشگاه آلمان ، در حضور سرپرست جمعيت اسلامى هامبورگبه شرف اسلام فائز گشت ، پس از مدتى تازه مسلمان بر اثر عارضه اى در يكى ازبيمارستانها بسترى گرديد.
سرپرست جمعيت اسلامى ، پس از حضور در بيمارستان ، جوياىحال او شد، اما بر خلاف انتظار با چهره افسرده و غمگين پرفسور مواجه گرديد و علتافسردگى و ناراحتى را از ايشان سئوال نمود.
پروفسور كه تا آن لحظه سخن نمى گفت و سرگرم افكار ملالت بار خويش بود لببه سخن گشود و ماجراى شگفت انگيز و تاءسف آور خود را اينگونه توضيح داد:
امروز زن و فرزندم به ملاقات من آمدند از بخش مربوط بيمارستان به اطلاع آنها رسيدكه من مبتلا به سرطان شده ام ، هنگام خروج از بيمارستان آنها مرا مخاطب ساخته و گفتند:طبق اطلاعى كه هم اكنون به مادادند، شما در اثر ابتلاى به سرطان در آستانه مرگ قرارگرفته و از عمرتان بيش از چند روز ديگر باقى نيست ، ما براى آخرين بار با شماخداحافظى مى كنيم و از عيادت مجدد شما معذرت مى خواهيم . سپس پروفسور بيمار ادامهداد كه : هرگز اين ناراحتى و عذاب روحى من براى آن نيست كه درهاى اميد به روى منبسته شده و از ادامه حيات ماءيوس گشته ام ، بلكه اين رفتار دور از انصاف و غيرانسانى كه از زن و فرزند خود مشاهده نمودم مرا سخت تحت فشار و ناراحتى قرار داده است. سرپرست جمعيت اسلامى در حاليكه تحت تاءثير حالت تاءسف بار او قرار گرفتهبود، اظهار داشت :
چون در اسلام براى عيادت بيمار بسيار تاءكيد شده من هرگاه فرصتى يافتم بهملاقات شما خواهم آمد و وظيفه دينى خود را انجام خواهم داد، از اين بيان بر قيافهدردناكش شعف و خوشحالى زيادى پرتو افكند (و مسلمان شد).
وضع بيمار بتدريج رو به وخامت مى رفت ، و پس از چند روزى زندگى را بدرود گفت .
براى انجام مراسم دينى و دفن ، عده اى از مسلمانان به بيمارستان آمده و جنازه آن تازهمسلمان را به قبرستان حمل نمودند، اما قضيه به همين جا خاتمه نيافت مقارن دفنپروفسور ناگهان جوانى كه آثار عصبانيت از چهره اش نمايان بود با عجله از راه رسيدو پرسيد: جنازه پروفسور كجاست ؟
در جوابش گفتند: مگر تو با او نسبتى دارى ؟
او گفت : آرى او پدر من است و آمده ام جنازه اش را براى تشريحتحويل بيمارستان بدهم ، زيرا چند روز قبل از فوت ، جنازه پدرم را به مبلغ سى مارك(شصت تومان ) به بيمارستان فروخته ام .
اگر چه براى اين موضوع اصرار و پافشارى زيادى كرد، ولى چون با مخالفت و عدمرضايت حضار روبرو گرديد، ناچار از تعقيب قضيه منصرف شد.
بعد كه از شغل وى سئوال شد،
جوان گفت : صبحها در يكى از كارخانجات مشغول كار هستم و عصرها آرايشگرى سگ مىكنم .
اين حادثه كه يك واقعيت تلخى است ، مى رساند كه تا چه حد مهر و عواطف انسانى درجامعه متمدن روبه نابودى گذارده است .(147)
عدد جنگهاى پيامبر اسلام
جنگهاى پيامبر اسلام (ص ) بر دو نوع بوده است :
اول : جنگهائى كه پيامبر شخصا در آن حضور و مستقيما شركت داشته اند كه آن را غزوهگويند كه سيره نويسان و تاريخ نگاران مجموع غزوات پيامبر را كه خود ايشان در آنحضور داشته اند بيست و شش غزوه مى دانند كه به اين ترتيب است .
1- ابواء 2- بواط 3- عشيره 4- بدرالاولى 5- بدرالكبرى 6- بنى سليم 7- سويق 8-ذى امر 9- احد 10- نجران 11- اسد 12- بنى نضير 13- ذات الرقاع 14- جنگ اخير بدر15- دومة الجندال 16- خندق 17- بنى قريظه 18- بنى لحيان 19- بنى قرد 20- بنىمصطلق 21- حديبيه 22- خيبر 23- فتح مكه 24- حنين 25- جنگ طائف 26- تبوك .
پيامبر در نه غزوه خودش وارد جنگ و كارزار شد جنگ بدر در روز جمعه 17 رمضانسال دوم هجرت واقع شد و غزوه احد در ماه شوالسال سوم هجرى واقع شد.
جنگ خندق و بنى قريظه در شوال سال چهار هجرى و جنگ بنى مصطلق و بنى لحيانشعبان سال پنج هجرى و جنگ خيبر سال شش هجرى و فتح مكه رمضانسال هشت هجرى و جنگ حنين و طائف در شوال سال هشت هجرى واقع شد.(148)
دوم : جنگهائى كه پيامبر خود مستقيما در آن شركت نداشتند بلكه عده اى از مسلمانان را بهجنگ با كفار مى فرستاد كه اين نوع جنگها را سريه مى نامند.
سريه هائى كه پيامبر خود در آن شركت نداشته است را مورخين سى و شش جنگنقل كرده اند.
غزوه ابواء اولين غزوه اى و جنگى است كه در اسلام واقع شده است كه به آن غزوه وداننيز مى گويند كه ودان كوهى است بين مكه و مدينه است ، فاصله بين كوه ودان و منطقهابواء شش ميل است كه پيامبر در فاصله ميان اين دو منطقه با سپاه كفار قريش روبرو شدو سعد بن عباده را به جاى خود در مدينه گذاشت و پرچم پيامبر در اين جنگ سفيد رنگ بودو حضرت حمزه رضى الله عنه اين پرچم را به دست داشت اين جنگ بدون هيچگونهخونريزى و كيد و مكرى و فقط با يك قرار داد پايان يافت و پيروزى نصيب مسلمانانشد.(149)
همسران پيامبر كه بعد از او زنده بودند
نه جفت نبى كه پاك بودند همه |
باام حبيبه حفصه بود و زينب |
عايشه دختر ابوبكر و حفصه دختر عمر است ، در چندين نسخه به جاى جويريه خديجهذكر شده است و آن از اشتباهات كاتب است ، زيرا اين شعر در بيان اسامى زنهاى پيغمبركه بعد از رحلت آن حضرت زنده بودند مى باشد و حضرت خديجه پيش از پيغمبر ازدنيا رفت (150)
نامهاى فرزندان پيامبر
فرزند نبى قاسم و ابراهيم است |
پس طيب و طاهر زره تعظيم است |
با فاطمه و رقيه ، ام كلثوم |
زينب شمر ارتو را سر تعليم است (151) |
سوره هائى كه در مدينه نازل شده
نور و حج و انفال مدينى مى دان |
با لم يكن و زلزله احزاب همان |
پنج اول و قد سمع و رعد و حديد |
فتح و پس و پيش و نصر و دهر و رحمان |
مدينى صحيح آن مدنى است ولى براى درست شدن شعر مدينى بايد خواند سوره لم يكنهمان بينه است ، و اول جمع اولى است بمعنى اولين ها و مقصود پنج سوره هاىاول قرآن است كه عبارتند از سوره فاتحه ، بقره ،آل عمران ، نساء و مائده .
و قد سمع همان سوره مجادله ، و مقصود از فتح و پس و پيش سوره اى است كه پس ازسوره فتح آمده كه حجرات باشد و سوره اى كه پيش از آن است كه سوره محمدباشد.(152)
نامهاى قاريان هفتگانه قرآن
استاد قرائت بشمر پنج و دو پير |
بو عمر و علاء و نافع و ابن كثير |
پس حمزه و ابن عامر و عاصم را |
از جنس كسائى شمر و هفت بگير(153) |
در اين دو بيت شعر نامهاى قاريان هفتگانه قرآن مجيد كه قرائت آنها نزد خاصه و عامهبه تواتر رسيده و كلام الله مجيد نيز طبق يكى از اين قرائتها بايد خوانده شود بيانشده است و قراء ديگرى نيز هستند ولى چون قرائت آنها به تواتر نرسيده به رشتهنظم در نيامده .
اول : از آن هفت نفر ابوعمروبن علاء تميمى مازنى بصرى است در اسم او اختلاف استبعضى گفته اند عريان و برخى گفته اند زبان به تشديد باء بر وزن منان است ودسته اى به غير اين دو گفته اند حتى اينكه ابن خلكان در تاريخش گفته : صحيح ايناست كه كنيه اش همان نامش باشد ولادتش در سنه هفتاد هجرى در مكه معظمه بوده ووفاتش سنه يكصد و پنجاه و هفت در كوفه .
دوم : از آن هفت نفر ابوعبدالله نافع بن نعيم مدنى مولى عبدالله بن عمربن خطاب استابن نديم در فهرستش و همچنين ابن حجر در تقريبش او را به نافع ابن عبدالرحمن بنابى نعيم مولى بنى ليث ضبط نمودند و گفته اند اصلا اصفهانى بوده و سيوطى دراتقان گفته كه نافع از هفتاد نفر اخذ قرائت نموده ، وفاتش در سنه (117) يا (120)هجرى قمرى بوده است .
و سوم : ابوسعيد عبدالله بن كثير مكى مولى عمروبن علقمه الكنانى است .
در مكه معظمه سنه چهل و پنج هجرى متولد شده و در سنه يكصدو بيست در مكه نيز وفاتنموده .
چهارم : ابوعماره حمزه بن حبيب زيات كوفى است كه قرآن را بر حضرت امام جعفر صادقعليه السلام خوانده و تحصيل معاش خود را از تجارت به دست مى آورد، درسال هشتاد هجرى قمرى به دنيا آمد و در سنه يكصدو پنجاه و شش وفات كرد.
پنجم : ابوعمران عبدالله بن عامر يحصبى شامى است كه در سنه يكصدو هيجده در دمشقوفات نمود
ششم : ابوبكر عاصم بن ابى النجود بهدله كوفى مولى بنى جذيمة بن مالك اسدىاست ، و اعراب قرآنهاى امروزى كه متداول و شايع است بر مبناى قرائت اوست او در سنهيكصد و بيست و نه يا بيست و هفت هجرى در كوفه چشم از جهان فرو بست .
هفتم : ابوالحسن على بن حمزه كسائى كوفى مولى بنى اسد است قاضى نوراللهشهيد(ره ) در مجالس المؤ منين آورده كه اجتماع مردم به درس ايشان آنقدر زياد بود كهبه دشوارى اخذ و ضبط مى نمودند، بنابر اين كرسى مى نهاد و در ميان ايشان مى نشستو جهت ايشان تلاوت قرآن مى كرد، در سنه يكصد و هشتاد و نه هجرى به سن هفتادسالگى در شهر رى وفات يافت .
لفظ پير در شعر بمعنى خواجه و بزرگ است ، كه معناى بيت اينگونه مى شود: اساتيدو قراء قرآن پنج و دو نفرند كه مجموعا هفت نفر مى شوند و مقصود از جنس در بيت اخير بهمعنى دانش و تبحر است يعنى حمزه و ابن عامر و عاصم را در علم قرائت مانند كسائى بدانحيث تبحر و دانشمند بودن .
شاعرى نسبت قراء هفتگانه را به شهرهائى كه در آن زندگى مى كردند اينگونه بهنظم آورده :
در مكه نخست ابن كثير است امام |
نافع زمدينه ابن عامر از شام |
در بصره ابوعمرو و علاء است مقام |
عاصم چو كسا و حمزه از كوفه تمام (154) |
ماههاى رومى
دو تشرين و دو كانون و پس آنگه |
شباط و آذر و نيسان ايار است |
حزيران و تموز و آب و ايلول |
نگهدارش كه از من يادگار است |
ترتيب ماههاى رومى از اين قرار است :
ازار، نيسان و ايار كه سه ماه بهار هستند.
حزيران ، تموز و آب كه سه ماه تابستان هستند.
ايلول ، تشرين اول و تشرين ثانى كه سه ماه پائيز هستند.
كانون اول ، كانون آخر و شباط كه سه ماه زمستان هستند.
ماههاى فارسى
زفروردين چو بگذشتى مه ارديبهشت آيد |
بمان خرداد و تير آنگاه چو مردادت همى آيد |
پس از شهريور و مهر و آبان و آذر و دى دان |
كه بر بهمن جز اسفندارمذ ماهى نيفزايد |
اسفندارمذ، همان ماه اسفند است كه مخفف اسفندارمذ است كه اكنون مشهور است .
ماههاى عربى
زمحرم چو گذشتى بودت ماه صفر |
دو ربيع و دو جمادى ز پى يكدگر |
رجب است از پى شعبان رمضان و شوال |
پس بذى القعده و ذى الحجه بكن نيك نظر |
نام سالهاى تركى
موش و بقر و پلنگ و خرگوش شمار |
زين چار چو بگذرى نهنگ آيد و مار |
وانگاه به اسب و گوسفند است مدار |
حمدونه و مرغ و سگ و خوك آخر كار(155) |
لف و نشر مرتب
كه دو لفظ آورند و دو معنى |
لف و نشر مشوش
كه دو لفظ آورند و دو معنى |