افسوس كه از حالت خود بى خبرانيم |
يك دهر همه كور و يك آفاق و كرانيم |
ره پرچه و ماكور و زنا بردن فرمان |
هم از نظر افتاده صاحب نظرانيم |
شه جاده كز آن قافله سالار گذشته |
گم كرده بهر كوره رهى ره سپرانيم |
هر تخم كنى كشت همان بدروى آخر |
زينهار در اين مزرعه ما برزگرانيم |
گو سنگ تنبه دگر اى چرخ ميفكن |
خود رنجه مفرماى كه ما خيره سرانيم |
ناگشته خريدار به بازار سعادت |
سرمايه زكف رفته و ما بى خبرانيم |
هر روز بود محشر و برپاست قيامت |
علت همه آنست كه ما بى بصرانيم |
امروز كه خاك قدم ما دگرانند |
فرداست كه ما خاك قدوم دگرانيم |
افسوس كه ما نامه عصيان ندريديم |
بر تن بجز از جامه حسرت نبريديم |
با گوش عمل حكم خدا را نشنيديم |
بر لوح معاصى خط عذرى نكشيديم |
پهلوى كبائر حسناتى ننوشتيم
هر روز و شب و شام و صباح دگر آمد |
ما را همه دم نقش دگر در نظر آمد |
افسوس كه در خواب گران عمر سر آمد |
پيرى و جوانى چو شب و روز در آمد |
ما شب شد و روز آمد بيدار نگشتيم
عبرت نگرفتيم ز همسايه كه بگذشت |
وز خواجه فلان با همه پيرايه بگذشت |
وز سايه آن كاخ فلك پايه كه بگذشت |
افسوس بر اين عمر گرانمايه كه بگذشت |
ما از سر تقصير و خطا در نگذشتيم (75)
آن گروهى كه بتحقيق زاهل نظرند |
بود و نابود جهان را به جوى هم نخرند |
پاك مردان خدا را كه تو بينى بجهان |
ز سراى دگر و شهر و ديار دگرند |
قوم باقى طلبان بين كه در اين دار فنا |
در تعجب شده بر خلق جهان مى نگرند |
جان فداى ره جانان كه بخلوتگه دوست |
همگى يك جهت و يكدل و بى پا و سرند |
ابولحسن ورزى
زندگى قصه تلخى است كه از آغازش |
بسكه آزرده شدم گوش به پايان دارم |
شاعر افغانى
من جلوه شباب نديدم بعمر خويش |
از ديگران حديث جوانى شنيده ام |
از بيژن ترقى
بازآ كه هنوز نيمه جانى باقيست |
زان كشته بى نشان نشانى باقيست |
جز دل همه ترك آشنائى كردند |
اى اشك بيا كه همزمانى باقيست |
زان پرپر سوز من آهى برخاست |
گردى ز گذشت كاروانى باقيست |
آن كشتى اميد من آخر بشكست |
تنها زسينه باغبانى باقيست |
دل رفت و ز پيكرم همين بماند |
زان طائر رفته آشيانى باقيست |
جناس لفظى از پدر نير صاحب كتاب معادن
من جنى نارنجا نارا جنى )) |
جناس لفظى فارسى از نير صاحب كتاب معادن
مشو غافل ز زن بل غفلت از او را بيكسوزن |
كه آرد سر برون چون رشته سبحه ز صد سوزن |
بزن مردانه دامن بر كمر از تربيت ور نه |
رود در رشته باريك شر چون رشته در سوزن |
جناس خطى
رجب ز حب رخت رخت بر گرفت و برفت |
بساط سبزه لگد كوب شو بپاى نشاط |
تير و تبر ببر ببر پير تيزگر |
گو تيره كن چنان تبر از تير تيزتر |
مگو كه اهل تعشق بعشق در مانند |
دو چشمان تو با دامست يا دامست مرغان را |
بز نر بر بز نر گر بجهد من چه كنم .
معما يا چيستان به نام محمد
خم چو نگون گشت يكى قطره ريخت |
توضيح : نگون شدن لفظ خم يعنى آن را بر عكس كنيم كه مى شود (مخ ) و قطره اشبريزد يعنى نقطه آن را بر داريم مى شود (مح ) و لفظ (هوش ) كه از كلمه (مدهوش )برداريم مى شود (مد) وقتى (مح ) را به (مد) اضافه كنيم محمد مى شود.
معما به اسم على
توضيح : چشم به عربى عين مى شود و مفتوح آن (ع ) مى شود و براى من به عربى (لى) مى شود وقتى (ع ) را به (لى ) اضافه كنيم على مى شود.
معما به نام يوسف
ايوب يتيم را بگير و بنشان |
در نزد مسافرى كه بيمار بود. |
توضيح : ايوب بدون اب مى شود ((يو)) و مسافر بى مار ((سف )) مى شود كه كناربگذاريم يوسف مى شود.
معماى ديگر به نام يوسف
بجايش نهى به ولى پاش نه . |
توضيح : پاشنه از كلمه يعقوب يعنى (عقب ) كه وقتى عقب را از يعقوب جدا كنيم مى ماند(يو) و به جاى عقب كه برداشتيم (به ) كه عربى آن (سفرجل ) است بگذاريم البته پايش را نه ، كه پا به عربىرجل مى شود پس رجل را كه از سفر جل برداريم مى ماند (سف ) كه با (يو) مى شونديوسف .
معما به اسم قاسم
توضيح : بانگ و آواز كلاغ ((قا)) است و كنجد يعنى ((سمسم )) كه نيم آن ((سم )) مىباشد پهلوى هم كه بگذاريم مى شود ((قاسم )).
معما به نام مريم
توضيح : نيم سنگ مرمر ((مر)) مى شود و اسم دريا به عربى ((يم )) مى باشد هنگامىكه كنار هم گذاشته شوند مريم مى شود.(76)
معما به اسم كمال
توضيح : آب به عربى يعنى ماء كه اگر (ما) را ميان حرف (ك ) و حرف(ل ) بچكانيم و بگذاريم مى شود كمال .
معما به نام خسرو
توضيح : اگر سى را در بيست ضرب كنيم (600) مى شود كه ششصد به حروف ابجد(خ ) است وقتى (خ ) را بر سر (سرو) گذاريم خسرو مى شود.
ايهام
ايهام عبارتى است كه انسان را به وهم مى اندازد كه اين جمله در ابتداء معناى ظاهرى خودرا مى دهد و در حاليكه مقصود از آن معناى ديگر است نه آن معنايى كه ابتداء به ذهنخواننده مى رسد.
مثل اين آيه (( ((انه تعالى جد ربنا))(77) ))
اگر به ظاهر لفظ نگاه كنى گمان مى كنى نعوذ بالله خداوند تعالى جد پروردگارما است و حال آنكه معناى آن چيز ديگر است يعنى همانا شاءن چنين است كه عظمت و منزلتپروردگار ما بلند است .
ايهام در لطيفه
(( و قال المحقق الاول فى الشرايع : و ان كان ما تحته و اسعا يستحب له تحريكه .))
كه در مورد وضو گرفتن است مى گويد: هنگامى كه انگشتر در دست دارى اگر انگشتربه دست تنگ باشد و آب به ان نرسد لازم است كه انگشتر را در آورى اما اگر انگشترگشاد باشد فقط مستحب است كه وضوء گيرنده انگشتر را حركت دهد.
كه در اينصورت انسان خيال مى كند معنى عبارت اين است : كه اگر ما تحتش گشاد باشدحركت دادن و تكان دادن مستحب است .
باز ايهام ديگرى در شعر عربى
قالت فتى يشكو الهوى مخخيلا |
قالت لمن قالت لمن قالت لمن )) |
يعنى گفت : به دختر همقطار خود، اين جوان دلباخته كيست ، گفت : دلداده كسى است كه ازمن مى پرسد و لمن مى گويد كه تو خودت باشى .
ايهام از حافظ
سحر گاه رهروى در سر زمينى |
كه اى صوفى شراب آنگاه شود صاف |
اشاره است به بعثت حضرت رسول صلى الله عليه و آله كه در سنچهل سالگى به پيامبرى رسيد(78)
اشعار
باشد به دل شكايت اگر از غمى تو را |
با هيچكس مباد كه اظهار آن كنى |
گر دوست است رنجه نمائيش دل زغم |
ور دشمن است خاطر او شادمان كنى |
وين هم غم دگر كه ز بيهوده گفتنى |
دلشاد دشمنان و غمين دوستان كنى |
ترسم اگر حكايت شبهاى غم كنم |
غمگين شوى از اين غم او اين هم غم دگر(79) |
بوسه از صائب
دزدى بوسه عجب دزدى خوش عاقبتى است |
كه اگر باز ستانند دو چندان گردد. |
اشعار براى نامه نگارى
جانا دل من در هوس روى تو باشد |
هر جا كه روم ميل دلم سوى تو باشد |
در مسجد اگر بهر عبادت بروم من |
محراب نمازم خم ابروى تو باشد |
باشد هوسم كه خاك پاى تو شوم |
مجذوب دو چشم دلرباى تو شوم |
آندم كه زند آتش شوقت شعله |
خواهم كه بجان و دل فداى تو شدم |
ياد وصال مى كنم ديده پر آب مى شود |
شرح فراق مى دهم سينه كباب مى شود |
گر بقلم بياورم وصف جدائى ترا |
از قطرات ديده ام نامه خراب مى شود |
فراق آنچه به من مى كند سزاى من است |
چرا كه قدر وصال تو را ندانستم |
گفتم كه فراق را نبينم ديدم |
آمد به سرم از آنچه مى ترسيدم |
غم زمانه خورم يا فراق يار كشم |
بطاقتى كه ندارم كدام بار كشم ...؟ |
از دهقان
چگونه نامه توانم نوشت بر محبوب |
كه اشك ديده من شستشو كند مكتوب (80) |
اشعارى ديگر براى نامه نگارى
مكتوب جانفزاى تو آمد بسوى من |
بوسيدم و بر اين دل بريان نهادمش |
از خوف آنكه آتش شوقم بسوزدش |
فى الحال بر دو ديده گريان نهادمش |
وز بيم آنكه اشك سر شكم بشويدش |
از ديده بر گرفتم و بر جان نهادمش |
از حافظ
حسب حالى ننوشتيم و شد ايامى چند |
قاصدى كو كه فرستم بتو پيغامى چند |
ما بدان مقصد عالى نتوانيم رسيد |
هم مگر لطف شما پيش نهد گامى چند |
اشعارى از محتشم
صحيفه اى كه در آن شرح هجر يار نويسم |
زگريه شسته شود گر هزار بار نويسم |
گهى بنامه زما ياد مى توان كردن |
بدين نمط دل ما شاد مى توان كردن |
صد نامه نوشتيم و جوابى نرسيده |
اين هم كه جوابى ننويسند جوابى است |
ترك جان اى يار جانى مشكل است |
بى تو يكدم زندگانى مشكل است |
بيش از اين نبود روا شرح كلام |
سوختم از اشتياقت و السلام (81) |
از مقصود
گر با غم عشق سازگار آيد دل |
گر دل نبود كجا وطن سازد عشق |
ور عشق نباشد به چكار آيد دل |
از شوكتى
دردا كه فراق ناتوان ساخت مرا |
در بستر ناتوانى انداخت مرا |
از ضعف چنان شدم كه بر بالينم |
صد بار اجل آمد و نشناخت مرا |
از خواجه زاده هندى
بر رخ نشسته گرد غريبى بسى مرا |
مشكل بود دگر بشناسد كسى مرا |
از عزيزى
غريب مردم و از من نكرد ياد كسى |
بى كسى و غريبى من مباد ياد كسى |
خوشم بدرد غريبى و بى كسى مردن |
كه نه غمين شود از مردنم نه شاد كسى |
نه دين و نه دنيا و نه اميد بهشت |
چون كافر مفلسيم و چون قحبه زشت |
از ذوقى
نه هواى باغ سازد نه كنار كشت ما را |
تو بهر كجا كه باشى بود آن بهشت ما را |
نه طراوتى نه برگى نه ثمر نه سايه دارم |
همه حيرم كه دهقان بچه كار كشت ما را(82) |
از مفلح
اگر دستم رسد بر چرخ گردون |
همى پرسم كه اين چند است و آن چون |
يكى دارد هزاران گونه نعمت |
يكى را نان جو آلوده در خون |
از حسان
چرا مى گريزى ؟
تو لب تشنه زآب بقا مى گريزى |
تو جاهل بقهر از خدا مى گريزى |
خدا خواندت تا عطايت نمايد |
تو اى بينوا از عطا مى گريزى |
ففروا الى الله فرموده يزدان |
چرا سوى نفس و هوا مى گريزى |
بهر جا روى سايه لطف او هم |
ز دنبالت آيد كجا مى گريزى |
اگر مى گريزى ز بيگانه بگريز |
چرا ديگر از آشنا مى گريزى |
چرا از طبيب و دوا مى گريزى |
شفاى تو در بارگاه حسين است |
كجا آخر از اين سرا مى گريزى |
دهد مژده ات كعبه خار مغيلان |
حسانا چرا از بلا مى گريزى |
من از اعمال خود بسيار مى ترسم
خداوندا من از اعمال خود بسيار مى ترسم |
نمى ترسم زكس از زشتى كردار مى ترسم |
هزاران بار كردم توبه و از جهل بشكستم |
پشيمانم پشيمانم از اين گفتار مى ترسم |
تو فرمودى كه شيطان دشمن نوع بشر باشد |
خداوندا من از اين دشمن مكار مى ترسم |
من اندر خواب و ديو نفس بيدار و خطر نزديك |
بيداد مى ترسم
خداوندا تو فرمودى كه باشد مجرمين را جاى در آتش |
نما عفوم نما عفوم كه من از نار مى ترسم |
ريا كردم عبادت را غلط خواندم عبارت را |
كنون از اين عبادتها و اين اذكار مى ترسم |
بود بازار گرم دين فروشى بر سر راهم |
خداوندا من از اين گرمى بازار مى ترسم |
ريا كارم ريا كردم خطا كارم خطا كردم |
ز سوائى بنزد مردم اى ستار مى ترسم |
وفا كردى جفا كردم عطا كردى خطا كردم |
نمى گويم چه ها كردم ولى بسيار مى ترسم |
باز اشعار نامه نگارى
نظر كردن بدرويشان بزرگى كم نمى گردد |
سليمان با همه حشمت نظرها داشت با موران |
رسيد نامه گمانم حيات جان آمد |
حيات جان چه بود عمر جاودان آمد |
ز شوق بر سر چشمم نهادم و گفتم |
عجب عجب كه ترا ياد مخلصان آمد |
بوسيدم و بوئيدم و بر ديده نهادم |
پيچيدم و تحويل دل سوخته دادم |
بحمدالله رسيد از كوى آن يار |
نوازش نامه اى با لطف بسيار |
سراسر خواندمش و زبهر تعويذ |
فرو پيچيدمش در هم چو طومار |
هست در ديده من خوبتر از روى سفيد |
روى حرفى كه بنوك قلمت گشته سياه |
عزم من بنده چنانست كه تا آخر عمر |
دارم از بهر شرف خط شريف تو نگاه |
قاصد رسيد و نامه رسيد و خبر رسيد |
در حيرتم كه جان بكدامين كنم نثار |
تا قيامت شادمان باشى كه شادم كرده اى |
كى رود اين نعمت از يادم كه يادم كرده اى |
ما را بهانه كرم خود نموده اى |
ورنه سزاى اينهمه احسان نبوده ايم |
اين تازه قلم از قلم كيست كه بادا |
صد جان گرامى بفداى قلم او |
خيانت زن و وفاى سگ
نقل كرده اند حرث بن صعصعه چند نفر رفيق داشت كه غالبا به صحرا و باغ مى رفتندروزى رفقا را به باغ دعوت نموده بود، يكى از رفقا به باغ نرفت و رفت خانه حرثبن صعصعه و با زن او شراب خورده و چون مست شدند با هم خوابيدند (( فوثب الكلبعليهما فقتله )) سگ حرث بن صعصعه وقتى ديد اجنبى با زن صاحبش همبستر شده حملهكرد و هر دو را دريد و كشت و دهان سگ خون آلود بود هنگامى كه حرث به خانه برگشت وآنها را برهنه و كشته ديد و متوجه شد كه دهان و پنجه سگ خون آلود است فهميد چهحكايتى شده ، فورا اين اشعار را خواند:
(( فيا عجبا للخل يهتك حرمتى |
و مازال يرعى ذمتى و يحوطنى |
و يحفظ عرسى و الخليل يخون )) |
تعجب مى كنم از دوست كه چگونه هتك حرمت مرا مى كند؟
تعجب كى كنم از سگ چگونه حفظ و نگهبانى مى كند؟
و هميشه اين سگ با وفا مرا و خانه و
و ناموسم را حفظ كرده و دوست و من خيانت مى كند
از كلاغ سه خصلت بياموز
(( عن الرضا عليه السلام : عن آبائه عن على عليهم السلامقال : قال رسول الله : تعلموا من الغراب خصالا ثلاثة استتاره بالسفاد، و بكوره فىطلب الرزق ، و حذره . ))
از حضرت رضا از پدرانش از على عليه السلامنقل شده كه فرمود: پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: از كلاغ سه خصلت را يادبگيريد:
1- در هنگام نزديكى با جفتش پنهان مى شود.
2- در طلب روزى سحر خيز است .
3- از دشمن بر حذر است .(83)
نظامى گنجوى گويد
رها كن چون خيالى بود و مستى |
چو عمر از سى گذشت و يا كه از بيست |
نمى شايد دگر چون غافلان زيست |
چهل رفته فرو ريزد پر و بال |
پس از پنجه نباشد تن درستى |
چو شصت آمد نشست آمد پديدار |
چو هفتاد آمد آلت افتد از كار |
بهشتاد و نود چون در رسيدى |
بسا سختى كه از گيتى كشيدى |
وز آنجا گر بصد منزل رسانى |
اگر صد سال مانى ور يكى روز |
بباريد رفت از اين كاخ دل افروز |
زپنبه شد بنا گوشت كفن پوش |
هنوز اين پنبه بيرون نارى از گوش |
پس آن بهتر كه خود را شاد دارى |
در آن شادى خدا را ياد دارى (84) |
هفت سين قرآنى
صاحب كتاب بازار دانش گويد: در يكى از نسخ ديدم كه اين هفت سين را به حضرت علىعليه السلام نسبت داده (العهدة عليه ) كه هر كس در روزاول فروردين هفت سينى را كه ذكر مى شود در كاسه چينى با مشك و زعفران بنويسد و باگلاب آن را شسته ميل نمايد تا سال بعد از هر بلا محفوظ خواهد ماند.
و آن هفت سين به اين قرار هستند:
1- (( سلام على نوح فى العالمين (85) )) (سلام بر نوح كه بر عالميان فرستادهشد)
2- (( سلام على ابراهيم (86) )) سلام بر ابراهيم
3- (( سلام على موسى و هرون (87) )) سلام بر موسى و هارون
4- (( سلام على آل يس (88) )) سلام برآل يس (كه همان ائمه اطهار هستند)
5- (( سلام عليكم طبتم فادخلوها خالدين (89) )) سلام بر شما خوش آمديد در اينبهشت داخل شويد و هميشه در آن جاودان مانيد.
6- (( سلام قولا من رب رحيم (90) )) سلامى است ازقول پروردگار مهربان
7- (( سلام هى حتى مطلع الفجر (91) )) اين شب رحمت است و سلامى است تا طلوعفجر و سپيده صبح .
لطيفه
دو نفر با هم در امرى امور نزاع كردند كه يكى از آنان سيد بود و گفت : وامحمداه ديگرىگفت : واآدماه ، به او گفته شد اين يعنى چه ؟ او در جواب گفت : او استغاثه به جد خودنمود و حال آنكه نمى تواند اثبات كند كه آن حضرت جد او است ولى من نياز ندارم كهاثبات كنم حضرت آدم جد من است .(92)