|
|
|
|
|
|
150. ديدار با امام زمان عليه السلام در چادر منى در مجلس روضهحضرت ابوالفضل العباس عليه السلام در سال 1372 هجرى شمسى كه با عده اى از دوستان به حج تمتع مشرف شده بوديم ،روز يازدهم ذيحجه 1413 هجرى قمرى مطابق با يازدهم خرداد ماه 1372 هجرى شمسى ،مجلس روضه اى در چادر كاروان ما برگزار شد كه بسيار با معنويت بود. چند ماه پس ازبازگشت از سفر حج يكى از دوستان كه راضى نيست نامش در كتاب آورده شود جريانى راكه در آن جلسه برايش اتفاق افتاده بود با مقدمه اى برايم چنيننقل نمود: قبل از مسافرت به مكه در حرم مطهر آقا على بن موسى الرضا عليه السلام ازدرگاه خداوند طلب نمودم كه در اين سفر عنايت امام زمان عليه السلامشامل حالم گردد. شنيده بودم كه عده اى از عاشقان آن حضرت در جريان سفر به مكه خدمتآن بزرگوار رسيده اند، لذا از ابتداى سفر به ياد امام زمان عليه السلام بودم . در مدينه منوره كه مدت يك هفته اقامت داشتيم ، هموارهدنبال حضرت مى گشتم . در مسجد النبى صلى الله عليه و آله ، در روضه منوره ، كنارمنبر، محراب ، ماذنه ، نزديك ستون توبه ، جايگاه اصحاب صفه ، محراب تهجد پيامبر،كنار درب خانه حضرت زهرا عليهاالسلام و در بينسيل جمعيت ، در قبرستان بقيع ، كنار قبور خراب شده چهارده امام مظلوم و غريب و در بينزائرين مدينه ، دنبال كسى مى گشتم كه نشانيهاى او را داشته باشد. ايام توقف ما در مدينه سپرى گشت و ما با چشم گريان و قلب سوزان از پيامبر اكرم ،دخت گراميش و ائمه بقيع عليهم السلام با كوله بارى از خاطره جدا شده و خداحافظىنموديم . در مكه نيز در حين انجام اعمال عمره تمتع ، در مطاف ، پشت مقام حضرت ابراهيمعليه السلام ، در زمزم ، در سعى صفا و مروه ، به ياد حضرت بودم . چند روز بيناعمال عمره تمتع نيز در جاى جاى مسجدالحرام خاطره حضرت در ذهنم بود. گاهى اوقاتبه عاشقان دلسوخته امام زمان عليه السلام برخورد مى نمودم كه به اومتوسل شده و در هجران او مى سوزند، گاهى نيز با خود زمزمه مى كردم :
از جهان دل به تو بستم به خدا مهدى جان
|
طالب وصل تو هستم به خدا مهدى جان
|
هر كجا ياد تو و ذكر تو و نام تو بود
|
بى تامل بنشستم به خدا مهدى جان
| اعمال حج تمتع شروع شد، به صحراى عرفات رفتيم . شب عرفه گذشت ، روز عرفهدر جبل الرحمه ، در بين چادرها و در بين دعاى عرفه امام حسين عليه السلام به ياد آنيوسف گم گشته بودم . غروب روز عرفه پس از نماز مغرب و عشا سرزمينى را كه مطمئنبودم حضرت در آنجا بين جمعيت بوده اند به طرف مشعر الحرام پشت سر نهاديم . روز دهمذيحجه در منى اعمال روز عيد قربان را انجام داديم . هوا در سرزمين منى بسيار گرم بودو ما در زير چادرها به سر مى برديم . عصرها به قدرى هوا گرم بود كه امكان استراحتو خوابيدن نبود. عصر روز يازدهم ، همان طور كه مردها چند نفر چند نفر در چادر دور هم جمع شده بوديم واز هر درى سخن مى گفتيم و عده اى نيز در حال بيدارى دراز كشيده بودند بدون اينكه ازقبل برنامه ريزى خاصى شده باشد روحانى كاروان شروع كرد به زمزمه كردناشعارى در مورد امام زمان عليه السلام ، در نتيجه همگى نشسته و شروع به گوش كردنكرديم . ناخود آگاه مجلسى برقرار شد و بعد هم مداح كاروان توسلى به حضرت جست .حال خوشى در مجلس پيدا شده بود، سپس يكى از برادران اشعارى را خطاب به آنحضرت در رابطه با سفر حج خواند كه دو بيت آن چنين بود: اى حريم كعبه محرم بر طواف كوى تو
|
من به گرد كعبه مى گردم به ياد روى تو
|
گرچه بر محرم بود بوييدن گلها حرام
|
زنده ام من - اى گل زهرا - ز فيض بوى تو
| و در ضمن خواندن اشعار خطاب به حضرت مى گفت : آقا جان ، در اين سرزمين خيمه ها وچادرها زيادند و ما نمى توانيم همه آنها را يك به يك بگرديم تا خيمه شما را پيدانماييم . اما شما مى دانيد خيمه و چادر كاروان ما كجاست ، شما به عنايتى بفرماييد، شمابه ما سر بزنيد. همه افراد گريه مى كردند و اشك مى ريختند. بعد هم يكى از برادرانديگر توسلى به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام پيدا نمود و خطاب به يوسفبيابانگرد زهرا عجل الله تعالى فرجه الشريف گفت : آقا، شما به روضه عمويتانخيلى علاقه داريد و خودتان سفارش به خواندن اين روضه كرده ايد... همين طور كه ايشان روضه مى خواند و حضار همگى باحال منقلب اشك مى ريختند و من هم گريه مى كردم ، سرم را بلند كردم ديدم آقايى بالباس سفيد عربى و به هيئت عربها در داخل چادر جلوى درب روى دو زانو به طورسرپا نشسته اند. روى سر ايشان دستمالى بود كه آن هم سفيد رنگ بود طورى قرارگرفته بود كه قسمت زيادى از پيشانى ايشان را هم پوشانده بود. من در چادر جايىنشسته بودم كه تنها سمت چپ صورت و محاسن ايشان را مى ديدم كه حالت گندمگون داشت. چند ثانيه ايشان را نگاه كردم . آقايى بودند تنومند و با وقار كه شايد حدودچهل و چند ساله به نظر مى رسيدند. سپس جلوى درب چادر را نگاه كردم ديدم دو نفر جوانكه سن آنها تقريبا زير بيست سال بود با لباس سفيد بلند عربى درست جلوى قسمتورودى چادر ايستاده اند و حدود يكى دو متر پشت سر آقا بودند. در آن لحظه چنين تصور نمودم كه اينها عربهايى هستند كه از جلوى چادر ما عبور مى كردهاند، صداى روضه را شنيده ، لذا داخل چادر آمده اند تا به روضه گوش دهند. مجددا سرمرا پايين انداخته و اشك مى ريختم دقيقا نمى دانم چقدرطول كشيد ولى مطمئن هستم كه مدت زيادى نگذشت مجددا سرم را بلند كردم ديدم از آقا وجوانها خبرى نيست ول در آن زمان چنان تصرفى در ذهنم ايجاد شده بود كه تنها دربارهآنها چنين فكر مى كردم كه اينها عرب بوده و براى گوش كردن روضه ، به مجلس ما آمدهاند. حتى پس از پايان اين مجلس بسيار با معنويت ، اصلا به ذهنم خطور نكرد كه در اينمورد با ديگر اعضاى كاروان صحبتى نمايم . روز بعد شنيدم كه يكى دو نفر از افرادكاروان راجع به آقايى كه به مجلس آمده بودند صحبت مى كردند، از آنها پرسيدم شماچگونگى آمدن و رفتن آن آقا را متوجه شديد، گفتند: نه ، ما فقط ديده ايم ايشان جلوىدرب چادر نشسته اند. آن وقت به خود آمدم و كمى در مورد جريانى كه اتفاق افتاده بود فكر كردم و به تصورخودم در مورد اين واقعه تامل نمودم . به خود گفتم : اگر اينها عرب بودند چگونه بهروضه اى كه به زبان فارسى خوانده مى شد گوش مى دادند؟ چرا در زمانى كه همگىدر عزاى حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام گريه مى كردند ايشان تشريف آوردهبودند؟ صداى روضه آن قدر بلند نبود كه به بيرون چادر برود، تا كسى با شنيدنصداى روضه داخل شود! چطور كسى دقيقا متوجه چگونگى آمدن و رفتن آنها نشده بود!چطور در اثر تصرفى كه در ذهن من ايجاد شده بود، به اين تصورم كه اينها عرب هستندو به روضه فارسى گوش مى دهند شك نكردم ! همه اين سوالاتى را كه اكنون در ذهنم ايجاد شده بود مرا اميدوار ساخت كه ايشان خودحضرت يعنى امام زمان عليه السلام بوده اند و تاسف خوردم كه چرا در همان لحظهحضرت را نشناخته ام . (363) 151. از لحظه ملاقات با حضرت ، بدنم راحت تر و زبانم گشوده ترگرديد جناب حجه الاسلام و المسلمين حامى و مروج مكتباهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام آقاى حاج شيخ عباس شيخ الرئيس كرمانى حفظه اللهتعالى سه كرامت به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام فرستاده اند كه ذيلا مىخوانيد: جريان شفا يافتن دختر نوجوانى از بيمارى صرع به عنايت قمر بنى هاشم درمحل سقاخانه ابوالفضل عليه السلام ، واقع در روستاى ده زيار، به نام زهرا مرتضىزاده ، فرزند محمد، سن 18 سال ، متولد 1359، ساكن بيدوئيه نخعى از توابع چترودكرمان ، ميزان تحصيلات پنجم ابتدايى . در سال 1377: سه ماه بود دچار سر درد شده بودم ، بعدا به تدريج زبانم سنگين وبدنم بيحس و بيرمق گرديد. يك روز ساعت 4 بعد از ظهر دچار حمله گرديدم ، مرا بهبيمارستان هجدك (در نزديكى روستاى محل سكونتمان كه بيمارستان مربوط به شركتزغال سنگ همبرك است ) رساندند. شب هنگام از بيمارستان مرخصم كردند. در عقب وانت ،مدهوش افتاده بودم و اتومبيل در حركت به سمت روستا بود، كه ديدم شخصى رعنا وسبزپوش در همان حال اغما، بالاى سرم آمد و سوال كرد: خوب شدى ؟ گفتم : خير. گفت :كجا رفتى اين قدر آمپول به بدنت زده اند اشاره به معالجات بيمارستان كردند فرمودندبيا پيش خودم . پرسيدم : شما چه كسى هستيد؟ هنوز نام مباركشان را بر لب تمام نكردهبودند، گفتم ابوالفضل ! و بيدار شدم از حالت مدهوشى بهحال عادى برگشتم . به همراهيان گفتم مرا به ده زيار ببريد. چرا كه از دلم گذشتهبود منظور حضرت از (پيش خودم بيا) سقاخانهابوالفضل عليه السلام در ده زيار است . از لحظه ملاقات با حضرت ، بدنم راحت تر وزبانم گشوده تر گرديد. تمام راه را كه حدود يك ساعتطول كشيد تا ده زيار گريه كردم . در محل سقاخانه مرادخيل كردند. در اين هنگام كه ساعت 12 شب بود، مريض ديگرى را نيز كه خانمى همراهشبود دخيل كرده بودند. مرا خواباندند، حدود 2 ساعت مثل اينكه خواب بودم . مجددا همان آقا بالاى سرم آمد وفرمود: خوب شدى ؟ گفتم : نه فرمودند: بلند شو! گفتم : نمى توانم . يكى دو مرتبهتكرار كردند بلند شو، گفتم : نمى توانم . در حاليكه ليوان آبى در دست داشتند پشتسرم دست گذاشتند و ليوان آب را خوردم دادند. بعد پرسيدند: حالا گوسفندى كه گفتىهر سال مى دهى ، خواهى داد؟ گفتم : بله (قبلا نيت كرده بودم اگر خوب شدم هرسال گوسفندى در محل سقاخانه به نام حضرتابوالفضل عليه السلام ذبح نمايم ). فرمودند: بلند شو، خوب شدى . گفتم : نمىتوانم . مجددا تكرار كردند، عرض كردم نمى توانم . دستم را گرفتند و فرمودند: بگويا اباالفضل و بلند شو! خود ايستادند، من هم گفتم :يااباالفضل ! و بلند شدم . ديدم دستهايم در شبكه ضريح سقاخانه قرار دارد و كسىمرا مى بوسد. آرى ، همان خانمى بود كه فرزندش رادخيل كرده بود. وى تعريف كرد: من ، هم متوجه شدم چيزى را مى خورى (ليوان آب ) و هم صحبتهايت را مىشنيدم . آنگاه همراهانم را بيدار كرد و من جريان شفايم را با چشمى گريان و حالتىمنقلب برايشان بيان كردم . والسلام . 152. شفاى دخترى در سقاخانه 2. متولى تكيه ابوالفضل عليه السلام شهر راور (از شهرهاى كوچك حومه كرمان )براى اين جانب عباس شيخ الرئيس نقل كرد: حدود ده سال قبل ، دختر 7 ساله اى داشتم ، در حدود ساعت 11 شب عقرب او را گزيد. بعداز چند لحظه گفت : مادر، چراغها خاموش شد! دانستيم كه نابينا شده است . او رابغل كرده و برخاستم . مادرش گفت او را كجا مى برى ؟ گفتم : به دكتر. گفت اين موقعشب دكترى نيست ، گفتم دكترى دارم كه اين موقع شب هم جواب مى دهد. او را به تكيه آوردمو به ذيل عنايت ابوالفضل عليه السلام متوسل شدم ، عرضه داشتم : آقا، من خادم تكيه وبارگاه شما هستم ، رواست فرزندم بدينگونه باشد؟ بعد از چند دقيقه فرزندم كه بيحال روى دستم افتاده بود به سخن آمد و گفت : بابا،چراغها روشن شد! او را به منزل برگرداندم ، همسرم گفت به كدام دكتر مراجعه كردىكه به اين زودى او را معالجه كرد؟ گفتم به دكترابوالفضل عليه السلام ! 153. آقا اگر مرا دعوت كرده ايد خرج را هم بدهيد 3. همان خادم مى گفت : پدر مادرم ، موسوم به اين آقا (سيد حسين )، كه در سن 92سالگى از دنيا رفت ، دو روز قبل از مردنش جريان جالب و شنيدنى زير را تعريف كرد.وى گفت : در ايام جوانى با عده اى از اهل راور عازم كربلا شديم . بين انار و بياض (طريق كرمان -يزد) منزل كرديم . يكى از همراهان قلم به دست گرفت و گفت به اين آقا (سيد حسين ) هركس هر چه كمك مى كند بگويد. هر كدام چيزى گفتند، يك نفر گفت من اين مبلغ را مى دهم نهبيشتر، و با آمار گير نزاع كردند. گفتم : من چنين پولى را نمى پذيرم و با شما هم بهعراق نمى آيم . آنچه اصرار كردند از رفتن با آنها امتناع كردم بالاخره آنها رفتند و مندر بيابان ماندم . دو زانو رو به قبله (عراق ) نشستم و متوسل به امام حسين عليه السلام شدم و عرضهداشتم كه : آقا، اگر مرا دعوت كرده ايد خرج را هم بدهيد، كه ناگهان سوارى را در كنارخود ديدم كه فرمود سوار شو! من نمى توانستم بر اسب سوار شوم ، دفعه دوم و سومتكرار فرمودند، عرض كردم دستم را بگيريد. فرمودند مگر نمى بينى دست در بدنندارم . بالاخره سوار شدم و بعد از دقايقى خود را در قبرستانى ديدم . فرمودند اينجاكربلاست همه كارهاى خود را كه كردى ، به اينجا برگرد تو را بهمحل سكونتت مى رسانم . من پس از زيارت اعتاب مقدسه به همان نقطه آمدم و آن آقا قمربنى هاشم عليه السلام در آنجا پيدا شدند و مرا بعد از چند لحظه به قبرستان راوررساندند. ناگفته نماند كه رفقاى من پس از 26 روز در كربلا به من ملحق شدند و هر چهعلت را جويا شدند چيزى نگفتم و تا اين ساعت به كس ديگرى هم جريان تشرف وزيارت را نگفته ام ، والسلام على العبد الصالح مولانا العباس و رحمه الله و بركاته . 154. شفاى كودك هندى جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى سيد سجاد عبقاتى ، از اعقاب مرحوم آيه الله العظمىميرحامد حسين هندى صاحب كتاب شريف (عبقات الانوار) (متوفاى 18 صفر الخير 1306 هق) چند كرامت به انتشارات مكتب الحسين عليه السلام فرستاده ، اين كرامات را زحمت كشيده ازكتاب درگاه حضرت عباس عليه السلام ترجمه كرده است چون اين كتاب اردو مى باشدترجمه فارسى آن را در اختيار ما گذاشته از ايشان تشكر مى شود: در نيمه شعبان سال 1418 ه ق همراه يكى از روحانيون هندى به نام ابوافتخار زيدى ،از محصلين حوزه علميه قم ، از هند به زيارت سالار شهيدان امام حسين عليه السلام رفتيم . ابوافتخار زيدى دخترى به نام عافيه زهرا داشت كه دوسال از عمرش مى گذشت . يك شب گوش عافيه به سختى درد گرفته و شدت درد وىپدر و مادرش را سخت ناراحت ساخت . نصف شب بود و طبقمعمول نه دارويى يافت مى شد و نه دكترى طبابت مى كرد، و وضعيت كربلا هم ناجوربود. اين جا بود كه دست توسل به دامان حضرتابوالفضل العباس عليه السلام زده و گفتند: اى اباالفضل العباس عليه السلام ، ما به زيارت شما و برادرتان آمده ايم . ما مهمانشما هستيم و توجه داريد كه دخترمان سخت ناراحت است و ما جز شما طبيبى نداريم . پدر ومادر كودك ، حضرت سكينه عليهاالسلام را نزد حضرتاباالفضل العباس عليه السلام واسطه قرار دادند و بهتوسل و گريه پرداختند، كه يكدفعه بچه كه دائما گريه مى كرد، ساكت شد و كاملاآرام گرفت و خوابيد. وقتى صبح بيدار شدند ديدند ديگر ناراحتى ندارد. تاكنون نيزكه تقريبا يك سال از آن ماجرا مى گذرد، ديگر هيچ دردى نگرفته است ! اين است شخصيتوالاى حضرت اباالفضل العباس عليه السلام ، كه اگر كسى به صدقدل به آن حضرت متوسل بشود طورى درمان مى شود كه ديگر نه احتياج به دكتر دارد ونه دارو. 155. پسرهايش پس از تولد از دنيا مى رفتند يكى از دوستان هندوى اين جانب نويسنده كتاب (درگاه حضرتاباالفضل العباس عليه السلام از ديدگاه تاريخ )، موسوم به شرى شباملال در شهردارى لكنهو اشتغال به كار داشت . شرى شبام لال دخترهاى زيادى داشت ، ولى پسرهايش پس از تولد از دنيا مى رفتند. در سال 1964 م وقتى كه پسرش پس از تولد فوت شد، راقم اين سطور نزد او براىتسليت رفتم . او خيلى گريه كرد و گفت : مى خواستم خودم پيش شما بيايم ، شما در حقمن در (درگاه ) دعا كنيد. حقير به وى گفتم : اگر اين مرتبه پسر متولد شود به مناطلاع بدهيد تا براى شما و زنده ماندن فرزندت دعا كنم . چندى بعد وى پس از تولد پسرش به درگاه آمد. به ايشان گفتم كه هفتم محرم بهدرگاه بياييد. ايشان در تاريخ مزبور همراه خانواده اش به درگاه آمد. براى سلامتى وطول عمر پسر ايشان دعا شد، چيزى نذر تعزيه نمودند و شفاها ايشان را براى هميشهبه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام سپردند. پس از آن ايشان هر ساله بهدرگاه مى آمد و تجديد نذر مى كرد تا آنكه آن پسر جوان شد و ازدواج كرد. فرزندمزبور اينك خود صاحب اولاد بوده و در شهر غازى آبادمشغول كار مى باشد 156. خاك درگاه طفل را شفا داد پسر سه ساله شيخ ضامن عباس ، كه اسمش خادم عباس بود، به درد چشم مبتلا گرديد. درابتدا دكترهاى مختلف معالجه مى كردند ولى سودى نداشت ، بالاخره يك دكتر خوب به نامدكتر رفيق حسين شروع به معالجه وى نمود. زمانى كه دكتر چشم هاى كودك را نظافت مىكرد، يك چشم وى بيرون آمد و خراب شد، اما معالجه چشم ديگر ادامه يافت . درخلال معالجات ، جدا كودك ، شيخ على عباس ، وى را مرتبا هر روز به درگاه مى برد وخاك پاك آن درگاه را به چشم خراب شده وى مى ماليد. به عنايت حضرتابوالفضل به مدت شش روز آماس چشم رفع شد. به گونه اى كه وقتى دكتر وى رامشاهده كرد. تعجب كرد كه چگونه آن چشمى كه كاملا از بين رفته بود، درست شده است ؟اين كرامت را تمام حضار مطب و درمانگاه نيز مشاهده كردند. آرى ، اين كرم فرمايى حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام بود كه خاك درگاهشطفل را شفا داد. ايشان در حال حاضر جوانى برومند بوده و هيچگونه درد چشم ندارد. 157. فقط در يك نقطه نور باقى مانده سيد حسن اكمال واسطى شاعر بزرگ و مشهور و رئيس مجله الواعظنقل مى كند: مطلع شدم كه علمهاى درگاه حضرت عباس عليه السلام دفتعتا سياه شده اند. با شنيدناين خبر بلافاصله خود را به درگاه رساندم . وقتى به صدر باب درگاه رسيدم لرزهبراندامم مستولى شد. با ترس و لرز وارد صحن درگاه شدم و از فاصله 6 مترى كهنگاه كردم ، ديدم همه علمها به حال خود مى باشند ولى علم بزرگ ، سياه شده است . دقتكه كردم ، متوجه شدم تمام علم سياه شده ، و فقط در يك نقطه نور باقى مانده است .علمهاى ديگر نيز هيچ گونه تغييرى پيدا نكرده اند. در اين اثنا ناگهان ديدم در وسطعلم كه ساه شده بود لفظ محمد نمودار شد كه با حروف جلى نوشته شده بود تمامحضار و زائرين نيز آن لفظ را ملاحظه و مشاهده نمودند. اين كيفيت تقريبا 15 دقيقهطول كشيد و همه نگاه مى كردند. پس از آن بهحال خود برگشت و علم بزرگ هم مثل علمهاى ديگر صاف و تميز شد. اين هم يك نوعكرامتى است كه در هند و پاكستان ديده مى شود. 158. يا اباالفضل العباس زندگانى نوه ام را دوباره مرحمت كنيد حاج مولانا على اختر، همراه خانواده خود براى زيارت عتبات عاليات به عراقسفر كردند. نوه اش هم بهنام حسن عباس همراه آنها بود. در مورد واقعه اى كه براى نوه اش پيش آمد، كتاب (زائر حسين عليه السلام كارونامچه )در صفحه 125 تا 130 چنين نوشته است : ايشان براى درك زيارت مخصوصه نيمه شعبان به كربلا مى رود. مى گويد: تقريبادر ساعت 10 صبح يكدفعه شلوغ شده و شور و غوغايى برپا گشت . با شنيدن آن صدامن متحير شده ، از اتاق بيرون آمدم و پرسيدم : چه اتفاقى افتاده است ؟ گفتند: نوه من بهيك سيم برق دست زده و او را برق گرفته و بيهوش شده است و افزودند كه وى ضمنابه سيم برق آويزان شده است . زمانى كه آن منظره فجيع را ديدم ، گفتم : خدايا براىدشمن هم چنين اتفاقى نيفتد. به نظرم آمد كه نفس فرزندم كاملا منقطع شده است . اينك از ماجراى برق گرفتگى 10دقيقه گذشته بود. دستش را گرفته از سيم برق جدا كردم و همانجا روى فرش نشستم وبه حضرت اباالفضل العباس عليه السلاممتوسل شدم . عرض كردم : يااباالفضل العباس عليه السلام ، زندگانى و حيات نوه ام رادوباره مرحمت كنيد. تمامى زوار و نيز افراد خانواده اطراف ما را گرفته بودند. توسل و گريه به محضر مبارك قمر بنى هاشم عليه السلام را ادامه دادم و همسرم هم بهحرم سيدالشهدا عليه السلام رفته و دعا مى كرد. خبر به پدر آن پسر رسيد، او هم با مابه پيشگاه حضرت متوسل شده و گريه مى كرد. 15 دقيقه به اينمنوال گذشت و من گاه آب روى صورت او مى پاشيدم ، ولى سودى نداشت . پس از 15دقيقه ، زمانى كه يك بار ديگر آب به صورتش پاشيدم ، يك حركت خفيف در لبهايشپيدا شده و پس از لحظاتى چند، چشمش را به دقت باز كرد، ولى رنگ صورتش هنوزسفيد بود. بتدريج بهبود يافت و لطف حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام او را شفا داد. 159. فرزندم شفا گرفت در شهر بمبئى (هندوستان ) تاجرى زندگى مى كرد كه فقط يك پسر داشت . آن پسرمريض شد و تاجر ثروتمند او را نزد اطباى گوناگون برد و همه گونه معالجات رابراى سلامتى او انجام داد ولى معالجات سودى نبخشيد. رفقاى تاجر به او گفتند: شما كه اين همه پول براى معالجه بچه ات خرج كرده اى ،خوب است كه به عراق سفر كنى و در حرم مطهر حضرتاباالفضل العباس عليه السلام شفاى پسرت را از آن حضرت بخواهى . انشاء الله آنحضرت پسرت را شفا خواهد داد. زيرا لقب آن حضرت باب الحوائج است و كسى كه بهديدار او برود آن حضرت به دادش خواهد رسيد. تاجر مزبور به عراق رفته ، فرزندش را به حرم مطهر حضرت قمر بنى هاشم عليهالسلام برد و در آنجا به وسيله طناب دخيل بسته و خود به مسافرخانه برگشت وخوابيد. در عالم خواب ديد كه يك جايى آراسته شده ، و حضرت امير عليه السلام برمسند قضاوت تشريف داريد و دادرسى مى نمايند. آقاابوالفضل العباس عليه السلام نيز بين اميرالمومنين على بن ابى طالب عليهماالسلام ومردم مستمند، واسطه و شفيع هستند. حضرت على عليه السلام به كار درخواست كنندگان تماما رسيدگى كرده و همه كارها راامضا مى كند. در لحظات آخر مجلس ، حاجت آن تاجر (بهبودى پسر) نيز به محضر مباركآقا عرش مى شود. حضرت مى فرمايد: اين را بگذاريد، كه ايشان دير امده اند. با شنيدن اين كلمات ،حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام اصرار كردند و عرضه داشتند كه : پدر جان ،ايشان زائر حرم من است ، اگر ايشان نا اميد برود چه خواهد شد؟ بالاى درب حرم مننوشته شده است كه من باب الحوائج هستم . يا درخواست اين مريض ملتجى به من رابرآورده سازيد و يا اين عنوان باب الحوائجى را از سر درب حرم من پاك كنيد! على بنابى طالب عليهماالسلام درخواست تاجر را امضا فرموده و او را مورد لطف و محبت قرار مىدهند. شخص تاجر مى گويد: وقتى از خواب بيدار شدم ، ديدم كه پسرم همراه خدام حرمابوالفضل العباس عليه السلام مقابل من ايستاده اند و فرزندم شفا گرفته است . 160. شفاى آخرين امپراتور تيمورى هند به عنايتحضرت ابوالفضل عليه السلام مولانا الطاف حسين حالى ، درباره آخرين امپراتور مغولى هند (بهادر شاه ظفر) كه مشهوربود شيعه شده ، مى نويسد: وقتى كه بهادر شاه ظفر در دهلى مريض شد و معالجات گوناگون سودى نبخشيد، ميرزاصدر شكوه نذر كرد كه اگر پادشاه صحت و شفا يابد به درگاه حضرتابوالفضل العباس عليه السلام در شهر لكنهو آمده و علمى تقديم آن نمايد. خود پادشاهظفر نيز در حين بيمارى خواب ديد كه به درگاه لكنهو آمده و علمى را تقديم مى نمايد.وقتى كه امپراتور شفا يافت ، يك علم مبارك طلايى را به دست برادر ميرزا حيدر شكوهبه درگاه لكنهو فرستاد و وى آن علم طلايى را به درگاه حضرتاباالفضل العباس عليه السلام تقديم كرد. 161. كشتى در دريا دچار طوفان گرديد. مولانا راحت حسين در سنه 1330 قمرى ، همراه برادر زاده پسر صاحب عبقات (ره ) براىزيارت به كربلاى معلى رفت . پس از انجام زيارت ، وقتى كه بر مى گشت در كشتىحادثه اى براى وى رخ داد كه شرح آن به توضيح خود وى چنين بود. وى مى گفت : بعد از آنكه سوار كشتى شديم ، كشتى در دريا دچار طوفان گرديد. ناخداى كشتىدستور داد همه در و پنجره هاى كشتى بسته شود و افزود: تا بهحال گرفتار چنين طوفانى نشده ايم . نيز گفت كه همگى بايد به امامانى كه از زيارتآنها بر مى گرديد توسل جوييد. آن شب طوفانى چگونه گذشت ؟ زبان از وصفش عاجزاست . همه سينه زنى و عزادارى كرده ، و به حضرت سيدالشهدا عليه السلام و حضرتابوالفضل العباس عليه السلام متوسل شده بوديم . در اين سفر، برادر زاده پسر صاحبعبقات الانوار سيد ساجد حسين و خادم وى با ما همسفر بودند. وقت سپيده دم ، خادم پسر صاحب عبقات و نواب حشمت على خان از بالاى كشتى به زيرآمدند و خوابى را كه ديده بودند و مضمون آن تقريبا يكى بود، براى مانقل كردند. آنان با گريه و زارى خواب خود را چنيننقل كردند. وقت سحر ديديم كه حضرت اباالفضل العباس عليه السلام نيزه اى به دست گرفته وسوار بر اسب اند و روى آب با اسب مى تازند. ايشان كشتى را با نيزه خود گرفته و ازغرق شدنش نجات دادند، سپس فرمودند: نگران نباشيد، اين كشتى از طوفان و غرق شدننجات يافته است ! با شنيدن اين خواب - كه رويايى صادقانه و نويدبخش بود - همه زوار نماز شكر بهجا آوردند، و مجلس سوگوارى حضرت اباعبدالله الحسين سيدالشهدا و حضرتاباالفضل العباس عليهماالسلام برپا كردند. 162. (گره گشا) لحظه هاى بى نهايت عشق خانم سارا اميرى مى نويسد: شوهرم با قاطعيت گفته بود: نه ! مى برمش خانه ، حالا كه هيچ اميدى به زنده ماندنشنيست پس بهتره توى خونه بميره ، دلم مى خواهد لحظه هاى آخر عمرش رو توى هموناتاقى بگذرو نه كه حسرت داشت اتاق بچه مان باشه . كادر بيمارستان هم وقتى ديده بودند شوهرم بهيچوجه نمى پذيرد كه من در بيمارستانبمانم على رغم ميل باطنى شان مرخصم كرده بودند و من را باحال اغماء به خانه مان آورده بودند. خودم هيچ چيزى از آن روزهايى كه قرار بوده بميرمو حتى خوشبين ترين آدمها هم يك سر سوزن به زنده بودنم اميد نداشته اند، در خاطرمنيست . اما شوهرم ، مادرم و تمامى آنهايى كه به انتظار مرگم نشسته بودند مى گويندكه مردنم حتمى بوده است . خانواده ما در زمره يكى از خانواده هاى مذهبى شهر قم هستند امانمى دانم چرا هيچكدام به انديشه شان خطور نكرده كه دست به داماناهل بيت عليهم السلام بشوند و بروند به سراغ آن خاندان با كرامت . تا اينكه آن اتفاق به وقوع مى پيوندد. پدر بزرگ مرحومم در بيت آيت الله...مشغول به خدمت بوده است . يكى از روزها حضرت آيت الله ...مى بيند كه پدر بزرگمغمگين است ، علت را مى پرسد و پدر بزرگم تمام حرفهاى دلش را مى گويد: نوه ام ،اولين فرزندم دخترم ، مى خواست بچه دار بشود، همه خانوداهخوشحال بودند كه دخترم نوه دار مى شود، روز موعود كه فرا مى رسد قابله به خانهشان مى آيد و نوه ام فرزندش را به دنيا مى آورد اما... بچه مى ميرد و مادر بچه - نوه ام- نيز رو به قبله است . دكترها جوابش كرده اند. شوهرش هم كهدل نداشته مرد زنش را در بيمارستان ببيند او را به خانه آورده و حالا ما به انتظار مردناو نشسته ايم . پدر بزرگم حرفهايش را در حضور آيت الله ...با گريه تمام مى كند. آيت الله ...كهپدر بزرگم را به خوبى مى شناخته آن روز درس راتعطيل مى كند و خطاب به طلبه هاى حاضر كلاس مى گويد: امروز درس تعطيل است ، همگى متوسل بشويد به ائمه ، بلكه شفاى نوه اين پيرمرد رابگيريم . طلبه ها سخنان آيت الله ...را با گوش جان مى شنوند وتوسل مى جويند. خبر اين كار را پدر بزرگم به خانه مى آورد، نور اميدى دردل خانواده مى درخشد. همه اهل خانه نيز متوسل مى شوند، پدرم مصمم مى شود كه يكگوسفند نذر كند و به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلاممتوسل شود. همه ، چشم اميد به خاندان با كرامتاهل بيت عليهم السلام داشته اند. حال من آن قدر و خيم مى شود كه عده اى بر مردنم صحه مى گذارند و مرا مرده تلقى مىكنند. خانه مان مملو از شيون مى شود، مادرم در فراق من كه فرزند اولش بوده ام و هفدهسال بيشتر نداشته ام بيتابى مى كند. گرد عزا از آسمان خانه مان مى بارد اما... اگر سائلى با هزار اميد و آرزو به سراغ صاحبخانه اى برود كه شهره وفادارى وشجاعت است مگر دست خالى برمى گردد؟ نه ! آن صاحبخانه خيلى باوفاست ، مگر آن زن نامسلمان - كه شما حكايتش را در مجلهخودتان نوشتيد (قدر اشك هايتان را بدانيد) به همان مظهر وفادارى و دلاورىمتوسل نشد؟ مگر مرادش را نگرفت ؟ مگر من كه يك مسلمان و ريزه خوار درگاه ائمه اطهارعليهم السلام هستم ، به اندازه آن زن نامسلمان ، نزد ائمه عليهم السلام آبرو نداشتم ؟مگر مى توان به اين خاندان كه بر دشمن نيز رافت و مهربانى نشان مى دهند اميد نيست ؟ نه ! اگر كسى دست به دامان اين خاندان نشود از كم سعادتى اوست ، ماييم و اين خاندانبزرگوار، ماييم و على عليه السلام كه مظلوم بود و دردهايش را درون چاه زمزمه مى كرد،ماييم و حضرت فاطمه سلام الله عليها، ماييم و امام حسن عليه السلام ، ماييم و سالارشهيدان امام حسين عليه السلام كه حماسه كربلايش سند آزادگى مان شده است ، ماييمو...ماييم و آن علمدار بى دست كه مشك آب را، حتى به دندان گرفت كه كودكانى راسيراب كند. باور كنيد دلم نمى آيد حكايت زندگى ام را كه با آن علمدار بى دست گره خورده استبرايتان بگويم . مى دانيد؟ هر گاه به ياد آن لحظه هاى عارفانه مى افتم -مثل حالا - تمام تنم مى لرزد و شور و شعفى به دلم مى نشيند، روحمصيقل مى خورد، از قيد و بند زمانه رها مى شوم ، دلم مى خواهد آن لحظه ها را همواره مزمزهكنم . آخر، آن لحظه ها كه از جنس اين دنيا نبودند، آن لحظه ها آسمانى بودند و مرا شفادادند، آن لحظه ها، نهايت عشق بود و نهايت صفا. مادرم بالاى بسترم نشسته بوده و گريه مى كرده ، پدرم زار و نزار نگاهى اميدوارانهبه آسمان داشته و طلبه هاى درس آيه الله ...درسشان راتعطيل كرده و به خاطر من متوسل شده بودند، پدر بزرگم گوسفندى را نذر كرده كهشفاى مرا از حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام بگيرد و در همانحال ... مادرم به يك باره مى بيند كه من توى بسترم تكان مى خوردم ، متحير مى شود، (زهرا)يىكه همه منتظر مرگش بوده اند و مثل مرده ها توى بستر افتاده بوده تكان مى خورد و مادررا متعجب مى كند. مادر مى نشيند به تماشا و غرق در حالاتم مى شود، حالاتى كه ... من بودم و يك صحراى خشك كران تا كران صحرا هيچ خبرى نبود، اما احساس مى كردم آنصحرا حس و حالى ديگر دارد، غرق در حيرانى و سرگردانى آن صحرا بودم كه نسيمىهمه جا را گرفته بود و من در ميان آن غوطه مى خوردم . به يكباره حس كردم نسيم ازمقابلم مى آيد، به روبه رويم خيره شدم ، هاله اى از نور به چشمم آمد، نور انگار نزديكو نزديكتر مى شد، نور به جلوى قامتم رسيد، خوابيده بودم كف صحرا، از سوى نورصدايى به گوشم رسيد: (چرا خوابيده اى ) ناله كردم : (بيمارم ) همان صدا با مهربانى و آرامش پرسيد: (بيمارىات چيست ؟) پاسخ دادم : (بچه ام به دنيا آمد و مرد، دكترها جوابم كرده اند، دست به دامانائمه شده ايم ). نوايى مملو از عشق و مهربانى به انديشه ام نشست : (بلند شو، خوب شدى ) ناليدم و گفتم : (نه ! توانايى ندارم بلند شوم ) همان نداى مهربان بار ديگر دلم را نوازش داد و گفت :(تو خوب شدى ، بلند شو) باز هم ناليدم اما اين بار شنيدم : (مگر از ما شفا نخواسته ايد؟) حس و حالى عجيب يافته بودم . دلم مملو از اميدوارى بود، تا آنجايى كه در ياد داشتم گاهو بيگاه كه چشم مى گشودم مى فهميدم كه ميان مرگ و زندگى دست و پا مى زنم اماحال به خوبى مى فهميدم كه در عالمى ديگر سير مى كنم و حالتى معمولىگريبانگيرم نيست . با التماس و گريان گفتم : (مى خواهم بلند بشوم اما...) قامت رعناى آن (آقا) را ديدم و گفتم : (شما كمك كنيد و دست مرابگيريد كه بلند شوم ). آن آقا آمدند جلوتر، رخساره مهربان و نورانى شان را ديدم ودلم اميد گرفت . منتظر بودم كه ايشان دستشان را به سوى من بگيرند و مرا از زمين بلندكنند، نگاهشان كردم ، نگاهم مات و نيمه مات بود، (آقا) را مى ديدم و نمى ديدم كه به يكباره شنيدم : (دخترم ، من دست در بدن ندارم كه تو را از زمين بلند كنم ) و سپس نگاهم به بدن بى دست آن (آقا) افتاد و...مادرم داشت ضجه مى زد، پرسيدم : مادر!آن آقاكو؟ مادرم گريان و نالان گفت : كدام آقا؟ در حاليكه چشمم به دنبال ياتن آن آقا بود گفتم : همان (آقايى ) كه بدنش بى دست بود...من بودم و آغوش مادر وهاى هاى گريه مان . جاىهمه شما خالى ، من لحظه هاى بى نهايت عشق را حس كردم . سلامتى ام را به دست آوردم وبعد از آن خداوند فرزندانى به من عطا كرد كه هر كدام از آن ديگرى برازنده تر شدند،يكى از فرزندانم دانشجوى پزشكى است و ديگران هم تحصيلات عاليه را طى مى كنند.شما هم اگر حس و حالى به دست آورده ايد و دلتان كربلايى شده است مرا دعا كنيد.التماس دعا (364) 163. كرامت درگاه حضرت ابوالفضلالعباس عليه السلام لكنهو جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى سيد سجاد عبقاتى مى گويد: سلسله كرامات درگاهحضرت ابوالفضل العباس عليه السلام لكنهو، از همان زمان ميرزا فقير بيك شروع شدهو تاكنون ادامه دارد، به گونه اى كه اگرتفصيل قضاياى آن گرد آورى و نقل شود بالغ بر يك كتاب قطور خواهد شد. ذيلا تنهاسه نمونه از آن را متذكر مى شويم و متذكر مى گرديم كه ، هر ساله هزاران نفر با مذاهبو نژادهاى گوناگون به منظور رفع حوائج خويش به اين درگاه مى آيند و در آنجا بهحضرت ابوالفضل العباس عليه السلام توسل مى يابند و حوائج آنها را باب الحوائجبرآورده مى سازد. ذاكر حسين و صفدر حسين ، اهل بمبئى هند، مى گويند: همراه پدر و مادر خود عازم زيارتكربلاى معلى در عراق شديم وقتى كه به بندرگاه رسيديم پس از انجام معايناتتوسط دكتر، به پدرمان جواز مسافرت داده نشد. چون در گوش وى زخمى شده بود كهبه زبان اردو آن را (ناسور) مى گويند. ما از بردن وى نااميد شده و مى خواستيم ازمسافرت منصر شويم ، ولى پدر راضى نشد و گفت : شما سفر زيارت را ترك نكنيد ومن براى معالجه اين درد به درگاه باب الحوائج شهر لكنهو مى روم . ايشان برگشت وپس از مدتى به درگاه شهر لكنهو رفت . در آنجا به قصد وضو گرفتن كنار حوض آمدو پس از وضو گرفتن ، اندكى از آب را به روى جراحت عميق گوشش ريخت . موقعى كهآب به گوش وى رسيد، ايشان بيحس و بيهوش شده و روى زمين افتاد. وقتى كه به هوشآمد مشاهده كرد آن زخم جبران ناپذير را باب الحوائج حضرتاباالفضل العباس عليه السلام شفا بخشيده است . 164. آن جوان دست نداشت در يكى از شهرهاى هندوستان ، به نام گوالپور، پادشاه و بهقول هنديها راجه اى زندگى مى كرد كه فرزندش مبتلا به مرض سخت سرطان بود وتمام اطبا از معالجه وى عاجز مانده و او را جواب كرده بودند. راجه ، وزيرى داشت كهشيعه اثنى عشرى بود، و اضافه بر اين سيد هم بود. وزير سيد به راجه گفت : اگرجان و مال و ناموس من محفوظ باشد براى بهبودى فرزند شما پيشنهادى دارم . راجه گفت :تو در امانى ، زود پيشنهادت را بگو، كه بچه من دارد جان مى دهد. سيد گفت : امروز هشتممحرم الحرام است . و عزاداران به نام حضرتابوالفضل العباس عليه السلام از حسينيه بيرون مى آيند، شما و همسرتان با هم برويدو چيزى نذر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام كنيد. راجه و همسرش نزديك آنميعادگاه آمد و به زبان خود نذرى كردند. و سيد نيز آمد و با خلوص قلب برايشان دعاكرد و گفت : يا ابوالفضل اين زن و شوهر مايوس هستند. اينجا بود كه يكدفعه فرزندمريض صدا زد مادر آب مى خواهم ، در حاليكه چند ماه بود اصلا حرف نمى زد براى اينكهسرطان گلو داشت . پدر و مادر وقتى كه اين صدا را از فرزند شنيدند حيران شده خطاب به فرزند كهقضيه چيست ؟ شما كه مدتى حرف نمى زدى ! پسر در جواب گفت : من خيلى خسته هستمبرايم آب بياوريد بعدا قضيه را برايتان تعريف خواهم كرد و پس از خوردن آب گفت : منخوابيده بودم كه ناگهان جوان زيبايى را ديدم . عرض كردم شما كه هستيد؟ دستتان رابدهيد ببوسم . اشاره به طرف دستش كرد و عذر خواست ، نگاه كردم ديدم دست در بدنندارد. پس از اين گفتگو جوان مزبور از نظر من غايب شد. بعد از وقوع اين قضيه ، صبح روز 9 محرم الحرام وزير دربار راجه حضور يافت و تمامداستانهاى گذشته و داستان كربلا را، خصوصا داستان حضرتاباالفضل العباس عليه السلام را، مفصلا براى راجهنقل كرد و افزود: جناب راجه نذر شما قبول شد. راجه پس از شنيدن سخنان وى ، دستور داد 40 راس گوسفند قربانى كنند تا شفاىفرزندش كامل گردد. سال بعد نيز، يك ماه قبل از محرم ، حكم صادر كرد كهچهل گوسفند را براى اداى نذر فرزندم فراهم نماييد. مخالفين اسلام و پيروان متعصب مذهب هندو، با يكديگر عليه نذر راجه مشورت كردند وگفتند كه اين طور قربانى كردن در آئين ما درست نيست و بايد چاره اى انديشيد. زمانى دراول محرم سال بعد، راجه از كارمندان خود پرسيد آياچهل گوسفند براى نذر فراهم شد يا نه ؟ پيروان مذهب هندو با هم مشورت و تبانى كردهو پاسخ دادند كه : نه امسال چهل گوسفند فراهم نشد. راجه دستور دادچهل راس گاوميش فراهم كنيد. آنان دوباره جواب دادند كه گاوميش هم پيدا نشد. راجه امر كرد از معبد خاص من چهل گاو بياوريد و براى حضرتاباالفضل العباس عليه السلام قربانى كنيد! و آنان كه ديدند كه بسيار بدتر شد،كوتاه آمدند و دست از عناد برداشتند. بعد از اين هرسال قبل از ماه محرم براى ايفاى نذر راجه ، چهل عدد گوسفند مهيا مى كردند. اين برنامهسالهاى سال ادامه داشت و جالب اين است كه راجه مزبور هندو مذهب بود، تاكنون عزادارىامام مظلوم در شهر گوالپور ادامه دارد. (365) 165. تاجر توتون و تنباكو يك تاجر كافر در هند (قصر سرسى سادات ) شهر مرادآباد به تجارت تنباكو وتوتون اشتغال داشت . وى مقدار زيادى تنباكو را انبار كرده بود و پليس هند خبردار شدكه در منزل او تنباكوى بسيارى موجود مى باشد و در مقام مصادره آنها برآمد. تاجر هممتوجه شد كه پليس قضيه را فهميده و خانه اش را محاصره كرده است تا تنباكوها را مصادره كند و فورا به حسينيه رفت . اين قضيه درهشتم ماه محرم واقع شد. تاجر در حسينيه نذر كرد و گفت :ياابوالفضل العباس عليه السلام ، نذر كرده ام هديه اى تقديم شما كنم ، مرا از دستاينها نجات دهيد. افراد پليس وارد منزل شدند ولى هر چه تفحص كردند هيچ چيز نيافتند و در نتيجهبيرون رفتند. ساعتى بعد تاجر وارد منزل شد و همسرش گزارش جريان را به وى داد.اما خود تاجر كه نگريست ديد تمام تنباكوها به حالت سابق محفوظ است ، خيلىخوشحال شد و بعدا به حضور سادات محل شتافت و قضيه را براى آنان بيان داشت و بهنذرى كه كرده بود وفا كرد. 166. خاك درگاه را به چشم خود ماليد جناب آقاى مهدى در كتاب خود (العبد الصالح ) (ص 249) مى نويسد: در اشهر اعظمگره (از ايالت يوپى هند) يك درگاه حضرتابوالفضل العباس عليه السلام وجود دارد، و در اطراف آن شخص كافرى زندگى مىكرد كه چشمانش ديد نداشت . وى به مردم گفت كه (مرا به درگاه عباس بابا ببريد) اورا به درگاه آوردند شخص كافر شروع به داد و فرياد نموده ، شفاى خود را از حضرتاباالفضل عليه السلام خواستار شد و خاك درگاه را به چشم خود ماليد. پس از لحظاتى چند، چشم وى شفا يافت و او اعتراف كرد كه اكنون قوه ديد و روشنايىيك چشم او مضاعف شده است . 167. از همسر خويش طلب عفو كرد شخصى به همسر خود، كه حامله بود، شك كرده گفت : بچه اى كه در شكم دارى از من نيست، بلكه از كسى ديگر است . نزاع آنها به جايى رسيد كه شوهر آمادهقتل همسر خود گشت . همسرش گفت : به من مهلت بده به حرم حضرتابوالفضل العباس عليه السلام بروم . شوهر به اين امر راضى شد. هر دو نفر به حرمحضرت قمر بنى هاشم عليه السلام رفتند. زن به حضرتابوالفضل العباس عليه السلام عرض كرد: مولاى من ، عنايت كنيد اين بچه اى را كه درشكم من است خود گواهى دهد كه از آن كيست ؟ تا ثابت شود كه من بيگناه هستم . البته دعايى كه از صميم قلب انجام شود، تاثير دارد. حضرت قمر بنى هاشم عليهالسلام محبت فرمودند، بچه در رحم مادر به پاكدامنى مادرش گواهى داد و آن مومنه باكمال عزت و احترام از حرم اباالفضل العباس عليه السلام به خانه برگشت . شوهر آنزن خيلى خجالت زده شد و از همسر خويش طلب عفو كرد. 168. گذرگاه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام آقاى محمد زنگى آبادى ، خادم گذرگاه حضرتابوالفضل العباس عليه السلام ، واقع در روستاى زنگى آباد از توابع كرمان درفاصله تقريبى 20 كيلومترى كرمان ، در خصوص كرامتى كه در گذرگاه حضرتابوالفضل العباس عليه السلام از قمربنى هاشم عليه السلام رويت كرده و تشرفىكه به محضر آن حضرت يافته مى گويد: در سال 1375 شمسى مى خواستيم از برق منطقه ، گذرگاه حضرتابوالفضل العباس عليه السلام را سيم كشى كنيم و برق دهيم به 3 عدد تلمبه نيازداشتيم كه براى خريدن آن مى خواستيم با برخى از دوستان شريك شويم ولى آنانحاضر نشدند (قيمت تلمبه ها بالغ بر 7 ميليون تومان مى شد) نزد مديرى رفتم و گفتم: دوستان در اين كار شريك نشدند، چگونه 7 ميليون تومانپول فراهم كنم ؟ گفت : برو دو ميليون و پانصد هزار تومان به حساب بريز و بقيهاش را چك بده تا سال آينده ، من پذيرفتم و دو ميليون تومان را فراهم كردم ولى پانصدهزار تومان را نتوانستم تهيه كنم . گذرگاه ابوالفضل عليه السلام موتورى داشت ، گفتم من اين موتور را مى فروشم . يكنفر از شهر بم آمد و به من گفت : موتور را مى خرم و افزود 450 هزار تومان مى دهم وموتور (لستر) را مى گيرم . قبول كردم و قرار شدپول را بفرستد و موتور را ببرد، چند روز طول كشيد، هر چه زنگ زدم آن خريدار نيامدديگر نااميد شدم . آمدم در بازار تا بتوانم كسرى 000/500/2 تومان را تهيه كنم ، كسى را پيدا نكردم تابتوانم از او پول قرض كنم . همان طور كه با حالت ناراحتى مى آمدم ، در مسجد جامعتوى راه پله ديدم يك سيد به مسجد جامع وارد شد و به من گفت : حاج آقا موتور رافروختى ؟ من گفتم موتور برق را نفروختم ، گفت : موتور را نفروش ، موتور را براىمن نگه دار شما موتور را به من بدهيد، من 500 هزار تومان به حساب شما مى ريزم . منگفتم : آقا اگر مى خواهيد موتور را بخريد اول آن را ببينيد، اگر مورد پسندتان واقعشد بخريد. گفت : مسئله اى نيست ، موتور را روشن كن تا آن را ببينم سپس گفت شمارهحساب خود را به من بدهيد تا به حساب شماپول بريزم ، من هم همين كار را كردم . آن آقا وارد مسجد جامع شد و ما هم به دنبالش حركت كرديم مى خواستم بروم جلو و بگويمكه شرايط ما اين است ، پاهايم قدرت نداشت تا جلو بروم . به طرف زنگى آباد حركتكردم و سوار ماشين شدم ، روز چهارشنبه ساعت 11 صبح بود، نرسيدم به بانك بروم ،شنبه رفتم از صندوقدار پرسيدم آيا كسى به حساب منپول ريخته است ؟ گفت : بله ، 500 هزار تومان به حساب ريخته اند. گفتم : آقا،پول به نام چه كسى مى باشد؟ گفت : به نام سيد عباس جهانگرد. بعدپول را گرفتم و اينك كل پول مورد لزوم كه دو ميليون و پانصد هزار تومان بودهفراهم شده بود. رفتم و آن را به اداره برق پرداخت كردم و از آن پس برق منطقه روشنشد. آقاى زنگى آبادى در مورد سابقه گذرگاه از ابتداى تاريخچه تاكنون اظهار مى دارد: 270 سالقبل يك كورى بود كه در صحرا مى گشت و گدايى مى كرد. وقتى توى دهاتها گردشمى كرد جوانها دور او را گرفته و مسخره اش مى كردند يك روز براى گدايى بهبيابان و صحرا مى رود نزديك صحرا يك آبادى بوده است ، ولى وقت مى گذرد و چشمشهم كه اطراف را نمى ديد. و در نتيجه همانجا مى خوابد و با گريه مى گويد خداوندا، يامرا بكش و يا از كورى شفا بده ! چند لحظه بعد صدايى مى شنود مى گويد تو كىهستى ؟ جواب مى دهد: چرا گريه مى كنى ؟ چشمانش را باز مى كند در حاليك همه جا را مىديده يك اسب سوار را مى بيند مى پرسد آقا شما چه كسى هستيد. و بيا بيرون چشمهايت راباز كن . چشمانش را باز كرد، ديد كه همه جا را مى بيند، يك اسب سوار بيرون آمد پرسيد آقا شماكى هستى ؟ گفت : شما خوب شديد؟ گفتم بله ، افزود: برو در آبادى مردم را خبر كن كهيك گذرگاه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام بسازند، گفت : آقا، اينها حرفهاىمرا قبول نمى كنند، اينها مرا مسخره مى كنند. فرمود: نه ، برو آنها را خبر كن تا بياينداينجا را نگاه كنند. علامت ديگرى هم مى گذارم مجددا مى پرسد كه آقا شما كه هستيد؟ناگهان متوجه مى شود كه كسى آنجا نيست ، مى گويد: به آبادى كه رفتم ، مردم به منگفتند چشمهايت خوب شده است ؟ گفتم : بله ، حضرتابوالفضل العباس عليه السلام چشمهايم را شفا داده است . و افزودم بياييد يك گذرگاهبسازيم مردم باور نمى كنند، بعد مى آيند و نگاه مى كنند مى بينند بهشكل دايره ، خط سبزى كشيده شده است . حضرت فرموده بودند روى خط سبز اتاقىبسازيد چندى مى گذرد سال بعد كه مردم به علت بيمارى و با پياپى مى ميرند و مىخواستند اهالى را خبر كنند تا بيايند مرده ها را خاك كنند، چند نفر از مردم زنگى آباد بهگذرگاه ابوالفضل العباس عليه السلام مى روند تا به بناى آنجا كمك كنند، بلكهبلا از زنگى آباد دور شود. به همين علت ، چند نفر به راه مى افتند، و شروع بهساختمان مى كنند، از روزى كه آنان شروع به كار كردند، ديگر كسى از وبا نمى ميرد.همچنين زمانى كه خشتها را روى هم گذارند مدتى بعد اتاق خراب مى شود. يك نفر پيدا مى شود و مى گويد شما خشت بدهيد، من روى هم مى گذارم ، مردم مى گويندآقا شما كى هستيد؟ پول به تو بدهيم مى فرمود:پول نمى خواهم ، خشتهاى گلى به او مى دهند و او اتاقى به مساحت 12 متر در 12 متر مىسازد عباس على هستم ، بعد معلوم نمى شود كه چه كسى بوده و از كجا آمده بعدها معلوممى شود كه حضرت اباالفضل العباس عليه السلام بوده است . در مورد وضعيت فعلى گذرگاه عباسعلى ، و هزينه آن بايد خاطر نشان سازم گذرگاهعباس على عليه السلام الان داراى پنج سالن مى باشد. سالن قبلى بزرگ 20 متربلندى و 4 الى 5 متر عرض داشته يك مسجد به نام حضرتابوالفضل العباس عليه السلام دارد كه ايام محرم بويژه تاسوعا و عاشورا مردم زيادىدر آنجا جمع مى شوند و بسيار شلوغ مى شود، در نتيجه ما به مردم نوبت مى دهيم . مثلادر تابستان ، يك نفر چهل روز در نوبت است . روزهاى 48 و اربعين و عاشورا و تاسوعا وجمعه ها كلا شلوغ است و هر روز هم در آنجا نماز جماعت برقرار مى شود. متاسفانه ما قدرحضرت ابوالفضل العباس عليه السلام را نمى دانيم ، اگر ماابوالفضل العباس عليه السلام را مى شناختيم گناه نمى كرديم .
|
|
|
|
|
|
|
|