حق گويان و حق پذيران
سخن حق سخنى است كه با فطرت و عقل و قلبل و روح و نفس ، و روابط سالم اجتماعى انسان با خانواده و جامعه و خلاصه با سعادت انسان در دنيا و آخرت هماهنگ باشد .
اين گونه سخن جز از خداى مهربان و انبياء عظام و ائمه گرامى ، و اولياء خالص و شاگردان مكتب الهى كه جز با حقيقت و واقعيت سر و كار ندارند به بشر نرسيده ، اينان در تمام امور حيات خيرخواه ، و مصلحت انديش ، براى انسان بودند ، و حق گوئى آنان نشان مى دهد ، كه هر نفع واقعى را براى دنيا و آخرت بشر خواسته ، و به هيچ ضررى در دو صحنه حيات دنيا و آخرت براى بشر علاقه نداشتند .
در اينجا لازم است به قسمتى از گفته هاى بر حق حضرت حق و انبياء الهى و ائمه طاهرين و اولياء خالص الهى اشاره شود ، سپس به ارزش حق پذير و دلى كه در برابر حق هموار و تسليم است توجّه گردد .
سخن حق
خداى مهربان در قرآن عظيم ، مى فرمايد راه رشد و هدايت ، و ضلالت و غوايت براى همه روشن شده ، راه رشد راه خداست ، چون حضرت او عاشق انسان است ، و از باب عشق و محبت مى خواهد انسان به تمام كمالات آراسته شده و از رذايل پيراسته گردد ، خداوند علاقه دارد انسان با تمام هستى و وجودش به سعادت دنيا و آخرت راه يابد ، و از شرّ و خزى دنيا و آخرت در امان بماند ، ساختمان و سازمان عقل به صورتى است كه چون راه رشد را يافت به قبول آن تن مى دهد ، و از راه ضلالت روى برگردانده تنفر پيدا مى نمايد ، اين انسان است كه بايد اراده خويش را به زلف عقل گره بزند ، تا به آنچه خداوند مى خواهد برسد و به تعبير ديگر اين داستان است كه بايد نيروى كار و عمل و فعاليت و كوشش خويش را در چهار چوب راه رشد قرار دهد ، تا به سلامت دنيا و آخرت دست يابد .
آرى هر كس به عروة الوثقاى حق كه همان قرآن ، و نبوت و امامت است و تا ابد هم گسستنى نيست چنگ بزند در ميدان حيات برنده تمام واقعيات و نفى كننده تمام شرور شده است .
) قَد تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ فَمَن يَكْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَيُؤْمِن بِاللهِ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَى لاَ انفِصَامَ لَهَا وَاللهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ ((1) .در اين آيه كفر به طاغوت كه مأمون بودن از لوث كفر ، شرك ، فسق ، فجور ، و قسمت اعظمى از رذائل درونى است ، و اين حقيقت در حقيقت روح واقعى ايمان است ، زيرا بدون كفر به طاغوت ايمان و عشق به الله ميّسر نيست بعنوان يك اصل اصيل محورى مطرح است .
تمام بدبختى هائى كه در طول تاريخ گريبان بشر بوده ، علت العللش اتصال به طاغوت درون و برون و انفصالش از حضرت ربّ العزّه بوده ، و تمام دردهاى درونى ، فردى ، خانوادگى ، اجتماعى ، مادى ، و معنوى بشر را و نيز درمانش را بايد در همين دو زمينه جستجو كرد .
) فَمَن يَكْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَيُؤْمِن بِاللهِ ((2) .اين قسمت از آيه در حقيقت كلمه طيّبه
لا إله الاّ اللهُ .را كه بايد در تمام امور حيات درونى و برونى ظهور كند ، و بدون ظهورش بدست آوردن سعادت امكان ندارد ، مطرح مى كند ، كلمه اى كه محور بعثت انبياء الهى و امامت امامان و خير دنيا و آخرت است ، و چه سخن حقّى در تمام آفرينش بر حق تر از اين و پر منفعت تر از اين سخن است .
آرى خدا را در تمام امور محور قرار بدهيد ، كه محور قرار دادن خدا ، انسان را از هر شرّى آزاد و بر هر خيرى متصل مى سازد .
خداوند مهربان از باب خير و مصلحت انسان از انسان مى خواهد ، به دامن انبياء و امامان كه معلّمان واقعى و دلسوز بشر هستند چنگ بزند ، و از راه آنان منحرف نگردد ، كه انحراف از مسير آن بزرگواران علّت شقاوت دنيا و آخرت است .
) قَالَ يَا قَوْمِ اتَّبِعُوا الْمُرْسَلِينَ * اتَّبِعُوا مَن لاَ يَسْأَلُكُمْ أَجْراً وَهُم مَّهْتَدُونَ ((1) .خداوند مهربان كراراً مردم را به تقوا يعنى آراسته شدن به فضائل ، و انجام واجبات و ترك محرّمات امر فرموده ، سه حقيقتى كه اگر انسان با آنها شكل بگيرد آراسته به لباس خلاقة اللّهى مى گردد ، و با اسلام كامل زندگى كرده و با اسلام حقيقى از دنيا مى رود :
) يَاأَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللهَ حَقَّ تُقَاتِهِ وَلاَ تَمُوتُنَّ إِلاَّ وَأَنْتُم مُسْلِمُونَ ((2) .پروردگار مهربان براى اينكه صحنه حيات ملت اسلام صحنه معروف ، و پاك از منكرات باشد ، در درجه اول معروف و منكر را شناسانده سپس امر به معروف و در حقيقت بپا كردن معروف و نهى از منكر و در حقيقت ريشه كن كردن منكر را وظيفه واجب فرد فرد امت اسلامى دانسته ، و بپا داشتن اين دو حقيقت را ضامن سلامت جامعه مى داند .
) وَلِتَكُن مِنكُمْ أُمَّةٌ يَدْعُونَ إِلى الْخَيْرِ وَيَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَيَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَأُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ ((3) .) كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّة أُخْرِجَتْ لِلْنَّاسِ تَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَتَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ . . . ((1) .خداوند مهربان مردم را تنها به پرستش و عبادت خودش دعوت مى كند ، و سفارش مى نمايد به پدر و مادر احسان كنيد و ذوالقربى و يتامى و افتادگان را رعايت كرده و با گفتار حسن با مردم روبرو شويد و نماز را بپا داشته و از اداى زكات كه بسيارى از خلأهاى اجتماعى را پر مى كند سرباز نزنيد .
) لاَتَعْبُدُونَ إِلاَّ اللهَ وَبِالْوَالِدَيْنِ إِحْسَاناً وَذِي الْقُرْبَى وَالْيَتَامَى وَالْمَسَاكِينِ وَقُولُوا لِلنَّاسِ حُسْناً وَأَقِيمُوا الصَّلاَةَ وَآتُوا الزَّكَاةَ . . . ((2) .خداوند مهربان جهت حفظ دين و نشر اسلام ، اين فرهنگ انسان ساز و سعادتبخش دستور به مهاجرت و جهاد مى دهد و هجرت و جهاد را دو عامل بسيار مهم و اساسى در حفظ قرآن و اسلام و نشر و تداوم آن مى داند ، و در كلام پربارش مجاهد و مهاجر را شايسته رحمت حضرت حق مى داند :
) إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَالَّذِينَ هَاجَرُوا وَجَاهَدُوا فِي سَبِيلِ اللهِ أُولئِكَ يَرْجُونَ رَحْمَةَ اللهِ وَاللهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ ((3) .خداوند سبحان به تمام بندگانش جهت پيشرفت در امور الهى و انسانى ، و براى به ثمر رسيدن حركات و افعال آدمى ، دستور مى دهد از مقام صبر و استقامت و ذكر و نماز يارى بجويند كه صبر و ايستادگى و نماز باعث نظم و حساب در زندگى و رسيدن به اهداف عاليه الهيه است :
) يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَعِينُوا بِالصَبْرِ وَالصَّلاَةِ إِنَّ اللهَ مَعَ الصَّابِرِينَ ((4) .خداى عزيز براى آراسته شدن انسان به سلامت واقعى در تمام شئون حيات اعم از شئون مادى و معنوى ، امر مى كند با تمام وجود تسليم فرهنگ حق شويد و از وساوس و تفرقه افكنى و دستورات شيطان پيروى ننمائيد كه شيطان در هر شكلى كه هست ، دشمن آشكار شماست .
) يَا أيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ادْخُلُوا فِي السِّلْمِ كَافَّةً وَلاَ تَتَّبِعُوا خُطُوَاتِ الشَّيَطانِ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ ((1) .خداوند مهربان در آيات قرآن مجيد به گناهان باطنى و ظاهرى اشاره مى فرمايد ، و هر گناهى را تيشه اى به ريشه انسانيت مى داند ، و معاصى و خطاها را علت خزى دنيا و عذاب آخرت معرفى مى كند ، و بدبختى انسان را در هر دو جهان معلول معصيت به حساب آورده ، به طور قاطعانه از آدمى مى خواهد ، كه تقوا و خوددارى از هر گناهى را پيشه خود سازد ، و جز با آراسته بودن به اسلام حقيقى رخت از دنيا به آخرت نكشد . خداوند بزرگ ، مسئله تقوا و توسل به عنايت حق و جهاد در راه الهى را وسيله فلاح و رستگارى دانسته و از بندگانش مى خواهد در زندگى چنين مسيرى را انتخاب كنند .
) يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللهَ وَابْتَغُوا إِلَيْهِ الْوَسِيلَةَ وَجَاهِدُوا فِي سَبِيلِهِ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ ((2) .خداوند كريم ، صدق و صداقت را در همه امور زندگى عامل منفعت در دنيا و آخرت دانسته و آراستگان به اين حقيقت را اهل بهشت و رضوان الهى به حساب آورده ، و اين واقعيت را باعث فوز عظيم مى داند .
) قَالَ اللهُ هذَا يَوْمُ يَنفَعُ الصَّادِقِينَ صِدْقُهُمْ لَهُمْ جَنَّاتٌ تَجْرِي مِن تَحْتِهَا الاَْنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا أَبَداً رَضِيَ اللهُ عَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْهُ ذلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ ((1) .خداوند عزيز دنيا را جز گذرگاه چيزى نمى داند ، و از اينكه آن را هدف واقعى و اصلى بگيرند منع مى نمايد ، كه آنان كه آن را هدف بگيرند جز بازيچه كودكانه و هوس رانى براى آنان چيزى نيست ، آنچه حقيقت دارد و هميشگى و جاودانى است سراى آخرت است ، و آن هم جز براى اهل تقوا ميّسر نيست .
) وَمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا إِلاَّ لَعِبٌ وَلَهْوٌ وَلَلدَّارُ الآخِرَةُ خَيْرٌ لِلَّذِينَ يَتَّقُونَ أَفَلاَ تَعْقِلُونَ ((2) .آنان كه در اين دنيا حركات قلب و نفس و اعضاء بدن را هماهنگ دستورات حق قرار دادند ، وزن اعمالشان در قيامت سنگين و به عبارت ديگر حركات و اعمالشان داراى ارزش واقعى است ، به اندازه اى كه بهشت و رضايت حق مزد برنامه هاى آنهاست ، ولى كسانى كه هماهنگ با آيات الهى عمل نكردند ، زحماتشان بى ارزش و در جهان آخرت غرق در خسارت اند ، قرآن مجيد در اين زمينه مى فرمايد :
) وَالْوَزْنُ يَوْمَئِذ الْحَقُّ فَمَن ثَقُلَتْ مَوَازِينُهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ«8»
وَمَنْ خَفَّتْ مَوَازِينُهُ فَأُولئِكَ الَّذِينَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُم بِمَا كَانُوا بِآيَاتِنَا يَظْلِمُونَ ((3) .اگر بنا باشد سخن حق در اين فصل بيايد ، بايد تمام قرآن و روايات صحيحه بازگو شود ، آياتى كه گذشت نمونه اى از آيات كتاب حق به عنوان سخن حق بود ، تمام قرآن سخن حق است ، بر شماست كه تا پايان عمر با قرآن مجيد انس داشته باشيد ، و در برابر قول حق تسليم و خاضع گشته تا در دنيا و آخرت به حظّ وافر و اجر عظيم و بهشت ابدى برسيد .
آرى انسان عاقل به فرموده حضرت صادق (عليه السلام) ، در تمام شئون حيات به دعوت حق پاسخ مى دهد ، و نسبت به حق كمال تواضع و خشوع را رعايت مى نمايد ، كه عمل در وجود عاقل غير از اين هيچ اقتضائى ندارد .
عاقل كسى است كه در برابر قول حق داراى انصاف است ، گرچه حق به ضرر او باشد .
انصاف دهى از بهترين صفات اهل خداست ، آنان كه اهل انصاف هستند ، اهل عقل و دين اند ، منصف از بهترين بندگان خداست ، منصف حلاّل مشكلات و رعايت كننده عدل ، و آراسته به حق است .
تمام مردم از دست اهل انصاف راحتند ، ولى آنان كه نسبت به حق و نسبت به مردم انصاف ندارند ، مردمى مشكل ساز ، و افرادى خطرزا و موجوداتى پست ، و درندگانى بدطينت اند .
كسانى كه در باطل خود پافشارى دارند ، از مرز عقل دور ، و از منافع معنوى دين خدا محرومند .
اسلام در تمام زمينه هاى زندگى مردم را ترغيب به انصاف نموده ، و رعايت اين حقيقت نورانى را از بالاترين اعمال دانسته .
عَنْ عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ صَلوات الله عليهما قالَ : كانَ رَسُولُ اللهِ (صلى الله عليه وآله) يَقُولُ في آخِرِ خٌطْبَتِهِ .طُوبى لِمَنْ طابَ خُلْقُهُ ، وَطَهُرَتْ سَجِيَّتُهُ ، وَصَلُحَتْ سَريرَتُهُ ، وَحَسُنتْ عَلانِيَتُهُ ، وَأنْفَقَ الْفَضْلَ مِنْ مالِهِ ، وَأمْسَكَ الْفَضْلَ مِنْ قَوْلِهِ ، وَأنْصَفَ النّاسَ مِنْ نَفْسِهِ(1) .از امام على بن الحسين (عليه السلام) است كه پيامبر خدا در آخر سخنرانى خود مى فرمود : خوشا به حال كسى كه اخلاقش خوب و طبعش پاك نهادش صالح ، و آشكارش نيكوست ، زيادى مالش را انفاق كند و از پرگوئى خوددارى نمايد و ميان خود و مردم به انصاف قضاوت كند .
عَنْ أبي عَبْدِاللهِ (عليه السلام) قالَ : مَنْ يَضْمُن لى أرْبَعَةً بِأرْبَعَةِ أبْيات فِى الْجَنَّةِ ؟أنْفِقْ وَلا تَخَفْ فَقْراً وَاَفْشِ السَّلامَ فِى الْعالَمِ ، وَاتْرُكِ الْمِراءَ وَإنْ كُنْتَ مُحِقّاً ، وَأنْصِفِ النّاسَ مِنْ نَفْسِكَ(2) .
امام صادق (عليه السلام) فرمود كيست كه ضامن من باشد براى انجام چهار عمل در برابر چهار خانه در بهشت ؟
انفاق كن و از ندارى مترس ، سلام را در جهان آشكار كن ، نزاع و جدال را ترك كن گرچه حق با تو باشد ، ميان خود و مردم به انصاف قضاوت كن .
قالَ أميرُالْمُؤمِنينَ (عليه السلام) في كلام لَهُ : ألا إنَّهُ مَنْ يُنْصِفِ النّاسَ مِنْ نَفْسِهِ لَمْ يَزِدْهُ اللهُ إلاّ عِزّاً(3) .اميرالمؤمنين (عليه السلام) در ضمن كلامى از خود فرمود : بدانيد هر كس مردم را نسبت بخود انصاف دهد ، خداوند او را عزّت بخشد .
عَنْ أبي عَبْدِاللهِ (عليه السلام) قالَ في حَديث لَهُ : ألا اُخْبِرُكُمْ بِأشَدّ ما فَرََ اللهُ عَلى خَلْقِهِ ؟ فَذَكَرَ ثَلاثَةَ أشْياءَ أوَّلُها : إنْصافُ النّاسِ مِنْ نَفْسِكَ(1) .امام صادق (عليه السلام) در گفتارى از خود فرمودند : شما را به شديدترين برنامه اى كه خداوند بر بندگانش واجب فرموده خبر دهم ، سه چيز را ذكر كردند اول آن اين بود كه بين خود و مردم انصاف بده .
عَنْ أبي عَبْدِاللهِ (عليه السلام) قالَ : قالَ رَسُولُ اللهِ (صلى الله عليه وآله) : سَيِّدٌ الاْعْمالِ إنْصافُ النّاسِ مِنْ نَفْسِكَ ، وَمُواساةُ الاْخِ فِى اللهِ ، وَذِكْرُ اللهِ عَزَّوَجَلَّ في كُلِّ حال(2) .امام صادق (عليه السلام) فرمود : پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرمودند آقاى همه اعمال حق دادن به مردم ، و همدردى با برادر دينى در راه خدا و ياد حق در همه حال است .
عدىّ بن حاتم و مسئله انصاف
عدى از با وفاترين ياران اميرالمؤمنين (عليه السلام) و از عاشقان دلباخته آن حضرت بود .
عدى بدست پيامبر (صلى الله عليه وآله) ايمان آورد و در جمل و صفين و نهروان در ركاب على براى اعلاى كلمه حق جنگيد و در جمل يك چشمش را در راه خدا از دست داد .
زمانى بين او و معاويه ملاقات دست داد ، معاويه به او گفت فرزندانت چه شدند ؟ گفت همه آنها در ركاب على شهيد شدند . معاويه گفت : على در حق تو انصاف روا نداشت كه فرزندانش زنده ماندند ولى فرزندان تو در ركابش كشته شدند ، عدى گفت آه كه من انصاف در حق على را رعايت نكردم كه او در محراب عبادت شهيد شد و من هنوز زنده ام ! !
معاويه گفت بدان كه هنوز قطره اى از خون عثمان باقى است ، و آن قطره خونخواهى نشود مگر بخون شريفى از اشراف يمن .
عدى گفت سوگند با خداى ، آن دلها كه از خشم و غضب نسبت به تو آكنده بود هنوز در سينه هاى ماست ، و آن شمشيرها كه با آنها با تو مى جنگيديم اكنون بر دوش هاى ماست ، اگر قدمى از طريق خديعت بما نزديك شوى قدمى براى ريشه كن كردن شرّت به تو نزديك شويم ، دانسته باش كه قطع حلقوم و سكرات مرگ بر ما آسان تر است از اينكه سخن ناهموار در حق محبوبمان على بشنويم .
قاضى محكمه و انصاف
در عصر معتضد عباسى مأمور بيت المال از دنيا رفت و قرض بسيارى از خود بجا گذاشت ، در حدى كه تمام ما ترك ميت به تمام قرض هايش فراگير نبود !
معتضد عبدالله سليمان رانزد ابو حازم قاضى فرستاد ، كه خليفه چهل هزار دينار از مأمور طلبكار است ، طلبش را از ماترك عنايت كن .
عبدالله پيام معتضد را به ابوحازم رساند ، ابوحازم به فكر فرو رفت ، سپس سر برداشت و گفت تأديه اين چهل هزار دينار به يك نفر كمال بى انصافى است ، خليفه هم يكى از طلب كارهاست بايد ديد چه مقدار به او مى رسد ، انصاف آن است كه ما ترك بين تمام طلبكارها به نسبت تقسيم شود ، عبدالله متحير شد و به قاضى گفت خونت را هدر منما .
قاضى گفت : من از طريق انصاف دورى نكنم و راه خطا نپيمايم ، عبدالله نزد معتضد آمد و جريان را بيان كرد ، معتضد قدرى فكر كرد ، سپس گفت ابوحازم راست گفته است كه من هم يكى از طلب كارانم او انصاف داده من نيز از طريق انصاف بيرون نروم . چقدر عالى است انسان متّصف به اوصاف حميده باشد ، و وجودش چون آفتاب بدرخشد ، و براى دوست و دشمن منبع خير و بركت ،
و احسان و فضيلت گردد ، سعادت دنيا و آخرت از اين راه قابل تأمين است و بس .
بعضى از انسانها جز شكم و شهوت و غير جمع مال و ثروت همّتى ندارند ، سود اينان براى جامعه انسانى از حيوانات هم كمتر است ، و بلكه سودى ندارند .
انسان بايد سعى كند همآهنگ با واقعيّات الهى زندگى كند ، ظاهر و باطن خويش را آراسته دارد ، و در پى رشد و كمال سر از تن نشناسد ، و راهى جز راه حقيقت و درستى نپيمايد .
شيخ شيراز مى فرمايد :
نظر خداى بينان زسر هوا نباشد *** سفر نيازمندان زره خطا نباشد
همه وقت عارفان را نظر است و ديگران را *** نظرى معاف دارند و ديگر روا نباشد
به نسيم صبح بايد كه نبات زنده گردد *** كه جماد مردگان را خبر از صبا نباشد
اگرت سعادتى هست كه زنده دل بميرى *** به حياتى اوفتادى كه دگر فنا نباشد
اگر اهل معرفت را چون استخوان بسوزد *** چو دفش به هيچ سختى خبر از قفا نباشد
نه رفيق مهربان است وحريف سخت پيمان *** كه بروز تيرباران سپر بلا نباشد
تو در آينه نگر كن كه چه دلبرى و زيبا *** چو تو خويشتن ببينى نگهت بما نباشد
تو گمان مبر كه سعدى بجفا ملول گردد *** كه گرش تو بى جنايت بكشى جفا نباشد
امام صادق (عليه السلام) در دنبا گفتار پر فروغ خود مى فرمايد ، علامت ديگر عاقل اين است كه در برابر باطل وجودى سركش و سرپيچ و با گفتارش دشمنى خويش را با باطل آشكار مى كند ، و حاضر است دنياى خود را در هر موقعيّتى كه باشد از دست بگذارد ولى دينش را به هيچ قيمتى حاضر نيست رها كند .
عاقل در برابر مال باطل ، قول باطل ، شخص باطل ، مكتب باطل ، و خلاصه هر باطلى با تمام وجود مى ايستد ، و براى محو باطل در هر لباسى كه هست سرى پرشور از مبارزه دارد ، و به هر قيمتى كه باشد عملاً و قولاً در برابر باطل ايستادگى كرده و دينش را به دنيايش نخواهد فروخت .
ابن سكّيت در برابر باطل شجاعانه مقاومت مى كند
ابن سكيت دانشمندى بزرگ و شجاع شيعه معاصر متوكّل عباسى است ، متوكّل از جانيان و بيرحمان بنام روزگار است .
متوكّل بوقت مستى و شرابخوارى كارهاى بسيار زشتى انجام مى داد ، از جمله شير گرسنه اى را بجان بى گناهى مى انداخت ، و گاهى مار خطرناكى را در آستين افراد جاى مى داد ، و بسيارى از اوقات كوزه و سبوهاى پر عقرب به گفته او در مجلسش مى شكستند تا عقربها بجان مردم بيفتند ! !
ابن سكّيت از ائمه شعر و ادب و نحو و لغت و حامل لواى علوم عربيه ، و از ثقات و افاضل اماميه بغداد و مورد تصديق و توثيق علماى رجال و ارباب سير و با خبر از علوم قرآنيه و از شاگردان فراء و ابن الاعرابى و ابو عمرو شيبانى بود .
داراى چهارده تأليف در علوم مختلفه است ، او نسبت به اميرالمؤمنين شديداً عشق مىورزيد و از خواص اصحاب حضرت جواد و هادى (عليهما السلام) بود .
يك روز متوكل از او پرسيد دو فرزند مرا بيشتر مى پسندى يا حسن و حسين و فاطمه را ؟ !
ابن سكّيت در برابر اين موجود باطل و باطل گوئيش با كمال شجاعت و بخاطر حفظ دينش فرياد زد قنبر غلام على نزد من از تو و پسرانت افضل است ، متوكل دستور داد زبان از پس حلقش بيرون كشند و غلامان وى را زير پاى خود لگدمال نمايند .
او پس از تحمل اين مصيبت به رضوان الهى واصل شد و درس حفظ دين را گرچه به قيمت از دست رفتن دنيا تمام شود براى روزگار بيادگار گذاشت(1) .
فيضى شاعر و مفسر بزرگ اسلامى سرزمين هند مى فرمايد :
حريف باده كجا عاشق خراب كجا *** جنون عشق كجا نشئه شراب كجا
رسيد يار و من افتاده ناتوان اى دل *** طپيدن تو كجا رفت و اضطراب كجا
شب از فراق تو خوابم برد خيال است اين *** شب فراق كجا و خيال خواب كجا
بدور عشق تو اى دلربا نمى دانم *** كه دل كجا شد و طاقت كجا و تاب كجا
خوشست غمكده ام درگرفته زآتش آه *** فروغ شمع كجا خانه خراب كجا
مجوى گرمى عشق از دم فسرده دلان *** سبوى باده كجا شيشه گلاب كجا
طمع مدار زحاسد فروغ دل فيضى *** سفال تيره كجا جام آفتاب كجا
كسى چه مى داند ارزش دين چه اندازه است ؟ عاقل به اين معنا توجه دارد كه گوهر دين حقيقتى است كه براى رسيدنش به دست بشر ، صد و بيست و چهار هزار پيامبر مبعوث به رسالت شده ، و دوازده امام معصوم در كنارش منصوب به ولايت گشته ، و مليون ها نفر در راه حفظش تبعيد شده يا به زندان رفته يا در راه خدا شربت شهادت نوشيدند ، و هزاران هزار فقيه و حكيم و عارف و فيلسوف و خطيب و مفسر تا پاى جان براى تداومش زحمت كشيده اند ، چگونه مى توان اين گوهر گرانبها را در مقابل اهل باطل براى حفظ چند روزه دنيا معامله كرد ، آرى اهل عقل در برابر باطل سرسخت اند ، و با عمل و گفتار خود با باطل
مى جنگيد و دين و ايمان خويش را با دنياى گذرا معامله نمى كنند .
دل چراغيست كه نور از رخ دلبر گيرد *** ور بميرد زغمش زندگى از سر گيرد
صفت شمع به پروانه دلى بايد گفت *** كين حديثى است كه با سوختگان درگيرد
مفتى از فكر كند در ورق رخسارش *** بشكند خامه و ترك خط و دفتر گيرد
ساقيا باده بگردان كه ملوليم زخويش *** تا زمانى زميان هستى ما برگيرد
به ادب زن در اين خانه كه فراش حرم *** آستان بوسه زنان حلقه اين درگيرد
گر از آن لب بچشد چاشنه اى زاهد شهر *** به خرابات مغان آيد و ساغر گيرد
بكش از هر طرفى تيغ به آزار كمال *** كه به هر زخم تو او لذّت ديگر گيرد
افشاگرى شجاعانه طرمّاح عليه باطل
پس از حادثه جمل كه در بيابانهاى بصره بين سپاه على (عليه السلام) و آتش افروزان داخلى اتفاق افتاد ، و در پى آن طلحه و زبير كشته شدند ، و عاقبت پيروزى نصيب حق شد ، پسر ابو سفيان كه نمونه كاملى از عناد و نفاق و پليدى و كفر بود ، و در برابر اميرمؤمنان شورش داشت ، نامه اى خطاب به على (عليه السلام) به مضمون زير نوشت :
اى پسر ابوطالب به راهى رفتى كه به زيان توست ، و آنچه را كه به سود تو بود رها كردى ، و با كتاب و سنت رفتار صحيحى نداشتى ، و كار را بجائى رساندى كه با صحابه پيامبر ، طلح و زبير آنچان كردى ، بخدا قسم تيرى به سويت پرتاب كنم كه نه آب آن را فرو نشاند و نه باد برطرف سازد ، چون تير برسد به هدف اصابت كند و چون در هدف قرار گيرد بخوبى كارگر افتد ، و چون كارگر شود شعلهور گردد ، فريفته ياران و لشگريان خود مباش و آماده جنگ شو ، من با سپاهى در برابر قرار گيرم كه تاب ديدارش را ندارى !
چون اين نامه به جناب مولا رسيد ، در پاسخش چنين نوشت : اين نامه اى
است از بنده خدا على بن ابى طالب برادر رسول خدا ، و پسر عم ، و جانشين ، و غسل دهنده ، و كفن كننده او ، و ادا كننده قرضش و داماد و پدر فرزندانش حسن و حسين ، كه براى معاويه مى فرستد .
اى معاويه من همانم كه در جنگ بدر خويشان بت پرست ، و جانى تو را به ديار عدم فرستادم ، و عمو و دائى و جد مادرى و برادرت را به قتل رساندم ، با آن شمشير كه آنها را كشتم و هم اكنون در دست من است ، امروز هم مانند روزى كه پيامبر آن را بدستم داد قوى دل و نيرومندم و با يارى خدا هم آغوش پيروزى .
بخدا قسم من مانند شما هيچ گاه پرستش بت نكردم ، و چيزى را از اسلام و كسى را بر پيامبر خدا محمّد (صلى الله عليه وآله) برتر ندانستم ، و شمشيرى جز آن كه پيغمبر بمن داد انتخاب نكردم ، پس نيك بينديش و هر چه خواهى كن ، من بخوبى مى دانم كه شيطان بر تو چيره گشته و دستخوش نادانى و سركشى شده اى ، درود بر آن كس كه از حقيقت پيروى كند و در انديشه عواقب وخيم باشد .
حضرت مُهر فرمود و به يكى از ياران خود به نام طرمّاح تسليم كرد كه رهسپار شام شود و آن را شخصاً بدست معاويه دهد .
طرماح بن عدى قوى هيكل و بلند بالا و سخنور بود ، از پيشگاه حضرت اميرمؤمنان رخصت طلبيد و بر شتر خود سوار شد ، آنگاه راه شام را پيش گرفت و با سرعت بر آمد تا وارد شام شد و يك راست به ملاقات معاويه رفت .
دربان از وى پرسيد كيستى و كجائى و كه را مى خواهى ؟ طرماح گفت : با ياران نزديك معاويه ابوالاعواور اسلمى و ابوهريره و عمرو عاص و مروان حكم كار دارم .
دربان گفت : اينان در باب الخضراء مى باشند ، طرماح براى ديدار آنها به باب الخضراء رفت ، چون نامبردگان طرماح را با هيكل درشت و اندام بلند ديدند با خود گفتند : خوبست كه اين مرد را طلبيده لحظه اى را به گفتگو و مزاح و تفريح بگذرانيم ، همينكه طرماح به نزديك آنها رسيد ، پرسيدند اى اعرابى آيا از آسمانها خبرى نزد تو هست كه به اطلاع ما برسانى ؟
طرماح گفت آرى بى خبر نيستم ، خداوند حاكم بر آسمانست ، و فرشته مرگ در هوا و اميرالمؤمنين على بن ابيطالب از قفا مى آيد ، پس اى مردم بدبخت منتظر بلائى باشيد كه هم اكنون بر سرتان فرود مى آيد .
گفتند از كجا مى آئى ؟ گفت : از نرد آزاد مردى پاك و پاكيزه سرشت ، نيكو خصال و با ايمان .
گفتند : با كه كار دارى ؟ گفت مى خواهم با اين بدگهرى كه شما او را پيشواى خود مى دانيد ملاقات كنم .
حضار دانستند كه وى فرستاده اميرمؤمنان است ، از اين رو گفتند : اى اعرابى امير ما معاويه به اطرافيان خود سرگرم مشورت در امور مملكت است و امروز نمى توانى به حضور او باريابى .
گفت خاك بر سر او كنند ، او را با رسيدگى به امور مسلمين چه كار ؟ در آن وقت حضار ، نامه اى به معاويه نوشتند كه قاصدى سخنور و حاضر جواب از كوفه آمده ، و از طرف على بن ابيطالب حامل پيامى است براى تو ، بهوش باش كه در جواب او چه خواهى گفت ؟ آنگاه طرماح را از شتر فرود آوردند و در مجلس خود جاى دادند تا از معاويه خبر برسد .
چون نامه به معاويه رسيد و از موضوع مطلع شد ، فرزندش يزيد را خواست و دستور داد مجلسى را بيارايد ، و آنچه لازمه شوكت و حشمت در بار ، يك سلطان مقتدر است فراهم كند .
يزيد بن معاويه صدائى گوش خراش داشت و روى بينى و چهره اش علامت زخمى بود ، چون مجلس آراسته گرديد ، طرماح را باردار دادند تا به مجلس در آيد .
چون به در كاخ رسيد و ديد تمام كاركنان لباس سياه به تن كرده اند گفت اينها كيستند كه مثل موكّلين جهنم در تنگناى راه دوزخ مى باشند ؟ و چون چشمش به يزيد افتاد ، گوئى او را شناخت ، به همين جهت گفت اين تيره بخت ، گردن كلفت بينى بريده كيست ؟
كاركنان كاخ گفتند : اى اعرابى ساكت باشد ، اين يزيد شاهزاده ماست .
گفت يزيد كيست ؟ خداوند روزى او را زياد نگرداند و اميد او را از همه جا قطع كند ، اى واى كه او و پدرش روزى مطرود اسلام بودند ، ولى امروز بر تختت سلطنت نشسته اند .
چون يزيد اين سخنان را از طرماح شنيد ، چنان در خشم شد كه خواست او را به قتل برساند ، ولى چون از پدرش معاويه اجازه نداشت خشم خود را فرو خورد و گفت : اى اعرابى حاجت خود را بگو معاويه به من دستور داده حاجت تو را برآورم .
گفت : حاجت من اين است كه معاويه از منصب خود دست بردارد و خلافت را به كسى كه شايسته آن است واگذار كند .
يزيد گفت : اين حرف ها سودى ندارد ، حاجت خود را بگو ، گفت : حاجت من آن است كه معاويه را ملاقات كنم و پيام اميرالمؤمنين على (عليه السلام) را به او ابلاغ كنم .
ناچار او را به مجلس معاويه درآوردند ، طرماح با نعلين وارد مجلس شد و كنار در نشست ، گفتند نعلين خود را از پا بيرون آور ، گفت مگر اينجا سرزمين مقدس است ، كه مانند موسى نعلين از پا درآورم ! !
سپس رو به معاويه كرد و گفت اى امير گناهكار اسلام ، عمروعاص كه سمت مشاورت معاويه را داشت گفت اى اعرابى چرا معاويه را امير گناهكار و بزه كار خواندى و اميرالمؤمنين نگفتى ؟گفت : مادرت به عزايت بنشيند ، مؤمنين ما هستيم ، چه كسى معاويه را امير ما نموده ؟ !
معاويه با خونسردى مخصوص بخود گفت : اى اعرابى چه پيامى براى من آورده اى ؟
گفت : نامه مختومى از جانب امام معصومى آورده ام ، گفت : آن را به من بده ، گفت نمى خواهم قدم روى فرشهاى تو بگذارم ، معاويه گفت : به وزير من عمرو عاص تسليم كن تا بدست من بدهد ، گفت : نه نه نمى دهم زيرا او وزير پادشاه ظالم خائن است .
گفت : به فرزندم يزيد بسپار تا به من تسليم كند ، گفت ما كه از شيطان خشنود نيستيم چگونه مى توانيم به فرزندش دلخوش باشيم .
معاويه گفت غلام خاص من پهلوى تو ايستاده است ، نامه را به او بده تا بمن برساند ، گفت : اين غلام را با پول حرام خريده اى و بكار حرام واداشته اى به او هم نمى دهم .
معاويه سرگردان شده گفت : پس چگونه اين نامه بايد بدست من برسد ؟
گفت : بايد از جاى خويش برخيزى و بدون رنجش با دست خود از من بگيرى زيرا اين نامه مردى كريم و از آقائى دانا و دانشمندى بردبار است ، كه نسبت به مؤمنين رؤوف و مهربان است .
معاويه ناچار از جاى برخاست و نامه را از وى گرفت و خواند ، سپس طرماح را مخاطب ساخت و گفت : على را در چه حالى وداع نمودى ؟
گفت در حالى كه مانند ماه شب چهارده بود ، و يارانش هم چون ستارگان فروزان اطرافش را گرفته بودند ، يارانى كه هرگاه آنان را به كارى فرمان دهد بر يكديگر پيشى گيرند ، و چنانچه از چيزى نهى كند همگى دورى كنند .
اى معاويه على مردى دلاور و سرورى برومند است ، با هر سپاهى كه روبرو شود آن را درهم شكند و طومارش را در هم پيچد و با هر دليرى كه مواجه گردد او را به خاك هلاك افكند و به ديار نيستى فرستد و اگر دشمنى ببيند طعمه شمشير آبدار خويش سازد ، معاويه گفت حسن و حسين فرزندان على در چه حالى بودند .
گفت : آنها دو جوان پاكيزه و پاك سرشت ، نيكو خصلت و سالم و دو آقاى پاك دامن و دانا و دانشمند عاقل هستند ، كه سعى در اصلاح امور دنيا و آخرت مسلمين دارند .
معاويه سر بزير انداخت و لحظه اى بفكر فرو رفت و گفت اى اعرابى راستى تو مرد سخنورى هستى ، گفت : اى معاويه اگر به حضور اميرالمؤمنين (عليه السلام)شرفياب شوى ، سخنوران زبان آور خيلى بهتر از من خواهى ديد و مردانى مى بينى كه در پيشانى آنها آثار سجود نمايان است ، در عين حال همينكه آتش جنگ شعلهور شود ، خويش را در آن آتش اندازد و سخت قوى دل باشند ، شبها تا صبح نمازگزارند ، و روزها روزه بدارند ، و هيچگاه در راه خدا مورد ملامت واقع نمى شوند ، اى معاويه اگر آنها را ببينى در گرداب مرگ فرو روى و راه نجات نيابى آرى اى معاويه :
حرف حق گفتن و بر دار شدن پيشه ماست *** اين شرابى است كه بىواهمه در شيشه ماست
تا كه پروانه آن شمع شب افروز شديم *** ساختن چاره ما سوختن انديشه ماست
دل ما با دل او الفت ديرين دارد *** آن كه با سنگ بسازد به جهان شيشه ماست
ساعتى نيست كه فارغ زخيالت باشيم *** روى و موى تو شب و روز در انديشه ماست
مكن انديشه زدل سنگى اغيار اى دل *** كانچه بر سنگ اثر بخش بود تيشه ماست
شعله در بيشه ما راه نيابد هرگز *** چون نى ما قلم و ملك سخن بيشه ماست
گرچه در ذائقه تلخيم ولى داروئيم *** درد را چاره شدن خاصيت ريشه ماست
ريشه خصم بدانديش زبن كنده شود *** تا فغان ارّه ما آه و نواتيشه ماست
رنجى اين جان و سرما و حقيقت گوئى *** حرف حق گفتن و بر دار شدن پيشه ماست
در اين هنگام عمروعاص آهسته به معاويه گفت : اگر اين مرد عرب را مورد نوازش و عطا قرار دهى ، بلند نظرى تو را به بهترين وجه شرح خواهد داد .
معاويه گفت اى اعرابى اگر چيزى به تو بدهم از من قبول مى كنى ؟ گفت من كه مى خواهم جان تو را از كالبدت درآورم چگونه عطاى تو را نگيرم ، معاويه دستور داد ده هزار درهم به او بدهند و گفت اگر كم است بگو تا افزون كنم .
گفت دستور بده بيشتر بدهند ، زيرا كه تو از مال پدرت نمى دهى ، معاويه گفت : ده هزار درهم ديگر بر آن افزودند .
طرماح گفت : اى معاويه دستور ده تا ده هزار درهم ديگر اضافه كنند تا سى هزار درهم گردد ، زيرا كه خداوند يك و يكتاست و يك را دوست مى دارد .
معاويه دستور داد چنين كنند ، ولى طرماح هر چه انتظار كشيد از درهم خبرى نشد ، از اين رو گفت اى پادشاه با اين مقامى كه دارى مرا مسخره مى كنى ؟ گفت چطور ؟ گفت براى اين كه گفتى عطائى به من بدهند كه نه تو و نه من آن را نمى بينيم ، تو گوئى بادى بود از فراز كوهى وزيد .
معاويه دستور داد عطاى او را حار كردند و به وى تسليم نمودند و سپس ساكت نشست ، در اين وقت عمروعاص گفت اى اعرابى جايزه اميرالمؤمنين را چگونه مى بينى ؟
طرماح گفت : اين مال مسلمانان است و مربوط به معاويه نيست و از خزينه الهى است ، كه نصيب يكى از بندگان خدا شده است . در اين موقع معاويه گفت اين مرد عرب دينار را در نظر من تاريك ساخت ، آنگاه كاتب را طلبيد و جواب نامه حضرت را دستور داد چنين بنويسد :
لشگرى از شام به جنگ تو مى فرستم كه ابتداى آن كوفه و انتهايش به ساحل دريا برسد ، هزار شتر با اين لشگر خواهم فرستاد كه بار آنها خردل باشد و به عدد هر خردلى هزار مرد جنگ جو باشد .
طرماح گفت : اى معاويه على را به جنگ تهديد مى كنى ، آيا مرغابى را به آب مى ترسانى ، بخدا قسم اميرمؤمنان خروس بزرگى دارد كه تمام اين دانه ها را كه گفتى به آسانى برمى چيند و در چينه دان انباشته كند ، معاويه گفت بخدا قسم راست مى گويد او مالك اشتر است .
سرانجام طرماح جواب نامه را گرفت و پولها را برداشت و به جانب كوفه شتافت ، بعد از رفتن او معاويه به اطرافيان خود گفت : اگر من آنچه را دارم به شما بدهم يك دهم خدمتى را كه اين عرب بيابانى به على نمود نخواهيد كرد .
عمروعاص گفت : آرى اگر آن فضيلت و نسبتى كه على با پيغمبر دارد تو هم مى داشتى ما به مراتب بيش از اين عرب براى تو فداكارى مى نموديم .
معاويه گفت : خداوند دهن تو را بشكند و لبهايت را پاره كند ، بخدا قسم اين حرف تو براى من گران تر از سخنان آن عرب است ، و از شنيدن آن دنيا بر من تنگ شد .
وَدَليل الْعاقِلِ شَيْئانِ : صِدْقُ الْقَوْلِ وَصَواب الْفِعْلِ ، وَالْعاقِلُ لا يُحَدِّثُ بِما يُنْكِرُهُ الْعُقُولُ ، وَلا يَتَعَرَّضُ لِلتُّهْمَةِ ، وَلا يَدَعُ مُداراةَ مَنِ ابْتلِىَ بِهِ ، وَيَكُونُ الْعِلْمُ دَليلَهُ في أعْمالِهِ ، وَالحِلْمُ رَفيقَهُ في أحْوالِهِ ، وَالْمَعْرِفَةُ يَقينَهُ في مَذاهِبِهِ .نشانه شخص عاقل دو حقيقت است : راستگوئى و درست كردارى .
و عاقل سخنى نمى گويد كه در پيشگاه عقل منكر و مردود افتد ، و كارى نمى كند كه در معرض تهمت قرار بگيرد ، و مداراى با افراد ناباب و ناجور را از دست نمى دهد .
عاقل پيوسته در كنار روشنائى علم حركت مى كند ، و در تمام احوال حلم را قرين و رفيق خود مى دهد و در مسئله مذهب و سلوك و سير و عمل از روى معرفت و بينش قدم برمى دارد .
سودمندترين قوم براى انسان قوم با معرفت است ، از بركت روشنائى معرفت ، منافع حقيقى و مضار واقعى تميز داده مى شود .
بعثت انبيا و تجلى كتب آسمانى در حيات انسانى ، و امامت امامان ، محض تحقق معرفت در زندگى انسان بود .
به غقلت و نادانى زيستن ، ره سپردن بسوى ايجاد مشكلات در دنيا ، و قدم برداشتن به سوى دوزخ در جهان آخرت است .
اگر همه اهل دنيا اهل معرفت بودند ، اين همه مشكلات و رنج ها و ناامنى ها ، نادرستى ها و نامردمى ها ، فرزندان آدم را دچار تلخكامى نمى كرد . كارى كه از دانشمندان به نام غرب است از بى معرفتى انسان نسبت به حقايق و واقعيات زندگى و شخصيت والاى انسانى در كتاب انسان موجود ناشناخته اين چنين شكوه مى كند :
به طور خلاصه ، علوم مواد بى جان ترقيات وسيع و پيشرفتهاى پردامنه اى كرده اند ، در حالى كه علوم موجودات زنده هنوز در مراحل مقدماتى باقى مانده اند .
عقب افتادگى بيولوژى معلول شرايط خاص زندگى گذشتگان و پيچدگى و دشوارى فهم كيفيات زندگى و ساختمامن خاص فكر آدمى است ، كه به ساختمانهاى مكانيك و انتزاعات رياضى اقبال مى كند .
استفاده عملى از اكتشافات علمى در زندگى روزانه وضع دنياى مادى و روانى ما را به كلى دگرگون ساخته و اين تحولات در موجوديت ما نفوذ عميقى كرده است .
بدين جهت براى ما زيان بخش گشته ، كه بدون توجّه به احتياجات حقيقى آدمى بكار رفته است .
علوم مكانيك و شيمى و فيزيك به علت جهل ما از خود ، توانسته اند بطور اتفاقى اصول قديمى زندگى ما را دگرگون كند .
در صورتى كه بايستى انسان مقياس هر چيز قرار گرفته باشد ، عملاً او در دنيائى كه ايجاد كرده است بيگانه بنظر مى رسد ، چون نتوانسته آن را در خور خود بسازد ، بدان جهت كه طبيعت خود را نشناخته است .
بنابراين سبقت زياد و بى تناسب علوم مادى بر علوم زيستى را بايد يكى از حوادث ناگوار تاريخ بشريت دانست ! !
محيطى كه به كمك فكر و اكتشافات علمى ما ايجاد شده است ، نه با قد و نه با شكل ما تناسبى ندارد و به ما نمى آيد .
در آن تيره بختيم و اخلاقاً تحليل مى رويم ، محقّقاً جماعات و ملكى كه تمدن صنعتى در آنها به اوج كمال خود رسيده است زودتر مضمحل مى شوند ، و بازگشت آنان بسوى بربريت آسان تر انجام مى گيرد ، زيرا بدون دفاع در برابر محيط نامساعدى كه علم براى آنان ايجاد كرده است زندگى مى كنند .
در حقيقت تمدن امروزى ما نيز مانند اسلاف خود ، بخاطر دلايلى كه هنوز بخوبى نمى شناسيم محيطى ايجاد كرده است كه ادامه زندگى در آن غير ممكن مى نمايد ، اضطراب و تيره روزى ساكنين شهرهاى بزرگ ، معلول تشكيلات سياسى و اقتصادى و اجتماعى و مخصوصاً انحطاط شخصى آنهاست و در واقع قربانى عقب افتادگى علوم زيستى از علوم مادى گشته اند .
اين بود نظر يك دانشمند غربى در باره انسانهائى كه از معرفت نسبت به شخصيت خود و راه صحيح زندگى تهى هستند .
انسان اگر به خدا برگردد ، و دست به دامن وحى بزند ، و به حلال و حرام حق و مسائل عالى اخلاقى و عملى آشنا شود ، موجود با معرفتى گشته و از زندگى خويش بهره دنيايى و آخرتى خواهد برد ، كه معرفت ريشه سعادت دارين و منشأ خوشبختى و بهروزى در تمام زواياى حيات است .
اهل معرفت ، حضرت حق جل و علا را همه كاره و مالك و ربّ الارباب دانند و جز به آن جناب و شئون آن محبوب ازل و ابد نظر نداشته و دل نبندند .
اهل معرفت دنيا را سراى فانى و آخرت را خانه باقى و ابدى دانند ، و خويش را مسافرى براى رسيدن به مقام لقا وصل خوانند .
اهل معرفت دين و تعليمات پر فروغ انبياء و امامان را از هر چيزى بالاتر دانسته ، و تمام سعى آنان بر اين است كه همآهنگ ، با حقايق زندگى كنند .
اهل معرفت دل را خانه دلدار حقيقى مى دانند ، و خود را جز مملوكى مطيع در كف مالكى مهربان و سعادت خواه نمى بينند .
اهل معرفت سعى دارند به هيچ شرى آلوده نگردند و از هيچ خيرى غافل نماند ، كه عبادت اهل معرفت رعايت حق حضرت حق و حقوق مردم است .
اهل معرفت آراسته به فضائل و پيراسته از رذائل ، و منوّر به نور عشق ، و محقّق به حقيقت ، و مجسمه فضيلت ، و منبع جود و سخاوت و مظهر لطف و كرامتند .
اينان از دنيا براى آخرت برمى دارند ، و از روز و شب كسب كمال مى نمايند ، و براى مردم چراغ هدايت و نور طريقند .
اهل معرفت شمع شبستان حيات ، ظهور دهنده بركات ، و قارى آيات و عامل به واقعيات و در يك كلمه عاشق حضرت يارند ، و اين عشق و حركت در مسير اين عشق را تا رسيدن به مقام قرب با هيچ چيز معامله نمى كنند .
عارف عاشق ، و گوينده صادق حضرت بهاء الدين عاملى در اين زمينه مى فرمايد :
گفتم اى دل زيار چشم بپوش *** گفت پندم ده كه ندهم گوش
تا گشود دست گل نقاب از رخ *** كى شود بلبل از فغان خاموش
روز و شب با خيال شيرينش *** دل زار است دست در آغوش
همه دار و ندار من عشق است *** او شه و من گداى خانه به دوش
دوش در خواب روى زيبايش *** ديدم اى كاش هر شبم بد دوش
ديدم آن طلعتى كه در حسنش *** نفس كل بود و عقل كل مدهوش
من دل هم فتاده بيخود و مست *** هم چو زلفش بگرد آن بر دوش
گفتم اى نازنين چو مهر بتاب *** لطف كن رخ زما بقهر مپوش
يا مكن ناز يا كه بنوازم *** با يكى نكته زان لب پرنوش
ساغرى ده كه تا ابد سازى *** بى نيازم زناز باده فروش
بارى ار نشنوى زدل آهم *** نكنى از وفا فغانم گوش
نالم آن سان كه عالم ملكوت *** آيد از ناله ام بجوش و خروش
چند سوزم در آتش هجران *** تا يكى نالم از دل پرجوش
وَالْهَوى عَدُوُّ الْعَقْلِ وَمُخالِفٌ لِلْحَقِّ وَقَرينُ الْباطِلِ ; وَقُوَّةُ الْهَوى مِنَ الشَّهَواتِ .وَاَصْلُ عَلاماتِ الْهَوى مِنْ أكْلِ الْحَرامِ وَالْغَفْلَةِ عَنِ الْفَرائِضِ وَالاِْسْتِهانَةِ بِالسُّنَنِ وَالْخَوْضِ فِى الْمَلاهى .امام صادق (عليه السلام) در پايان اين فصل مى فرمايد :
عقل با تمام منفعتى كه براى دنيا و آخرت انسان دارد ، در برابر دشمنى چون هواست .
هوا مجموعه اميال و غرائز ، و خواسته ها و شهواتى است كه از حدود طبيعى و شرعى خارج است .
هوا در وجود انسان بطور صد در صد مخالف حق است ، و همنشين باطل ، قدرت و قوت هوا ناشى از شهوات است ، يعنى از خواسته هائى كه جانب حق در آن رعايت نشده و حلال و حرام در آن ملحوظ نگشته .
سبب پيدايش هوا سه چيز است :
1 ـ خوردن مال حرام .
2 ـ مسامحه و غفلت از واجبات بدنى ، مالى ، و روحى و سبك انگاشتن سنن الهى .
3 ـ فرو رفتن در ملاهى و مناهى و كارهاى بيهوده .
انسان اگر با توجه به آيات حق به دنيا و اهل دنيا بنگرد ، به اين نتيجه مى رسد ، كه دنيا براى انسان خانه بدست آوردن كمال و اهل دنيا هم بندگان و عباد حضرت حقّند ، بايد دنيا را سرمايه كمال و رشد قرار داد ، و براى مخلوق خدا هم منبع خير و بركت بود .
با اين ديد ، انسان نه گرفتار مال حرام مى شود ، نه از فرائض و سنن غافل مى ماند ، نه دچار خوض در ملاهى و مناهى مى شود .
آيا دنياى از دست رفتنى ارزش دارد كه به حرام نزد انسان جمع شود ، و بخاطر آن فرائض و سنن ترك شود ، و براى لذت بردن از آن آدمى دچار محرّمات الهى و امور ناپسند شود ؟ !
بقوش شيخ مصلح الدين سعدى شيرازى :