كمالات على (عليه السلام) پاك مرد بزرگ و صديق اكبر
آيا در تاريخ بشر از ثبات عقيده اى سراغ گرفته اى ، كه هيچ سستى در آن راه نيابد ، و از آتش فشانيها و زلزله ها بر او لرزه نيفتد ، و كدام زلزله اى براى عقيده شديدتر از اجتماع دشمنان بسيار ، و نيرومند براى تخطئه و تكفير ، و هرگونه گناهى كه از اين دو دارند !مى تواند وجود داشته باشد ، و كدام آتش فشانى براى عقيده سوزنده تر از تهديد به مرگ محتوم و در انتظار و يا خود مرگ مى تواند باشد ؟ و علاوه آيا هيچ پرسيده اى كه مبارزه فقط به خاطر ايمان و عقيده ، كه سستى و انحراف در آن راه ندارد و در راه سود و نفع نيست و به دور ثروت و مال و جاه طلبى نمى چرخد چگونه مى تواند بود ؟
او يعنى پسر ابوطالب در تمام جوانب حيات فقط به خدا و شئون حق عشق مىورزيد ، و در تمام لحظات حيات جز به حضرت دوست انديشه نكرد ، و سخت ترين حوادث و مصائب كمترين اثرى در عقيده و ايمان او به جا نگذاشت ، و بلكه آن حضرت براى تمام بشريت تا قيامت اسوه ايمان و اميرمؤمنان گشت .
آيا ، از دنيا خواسته اى براى تو از مهر و عاطفه اى سخن گويد ، كه از قلبى سرچشمه مى گيرد كه مالامال از مهر و شفقت است ، و از زبانى بيرون مى آيد كه جز صلح و سلامت بر آن جارى نگردد ، و از اينجا است كه او قدرت پيروزمندى است كه در پاى آن ، فريبندگيهاى زمين شكست مى خورند ، و اين در آن دورانى است كه سودپرستى و آزمندى ، استثمار و احتكار منافع بر مردم حكومت مى كند، و دشمنان على به خاطر آنها با هم مى جنگند و سپس در برابر صاحب اين قلب و زبان پرمهر و محبت و براى نبرد با آن يكى مى شوند و متحد مى گردند .
آيا در قاموس لغات و كلمات معنى عصمت و بى گناهى را دريافته اى ، لغت ها و كلمه اى كه مردم آن را به كار مى برند ، مى نويسند و در زندگى خود كم يا زياد با آن به سر مى برند و هركسى به حكم تكوين خود ، چيزى از آن بهره مى برد و همه هم زادان آن از قبيل : پاكى دل ، صفاى نيت ، صفاى محض به سوى آن مى خوانند .
و اگر بخواهى كه آن را در چيزى محسوس و مادى نشان دهى و به اشك هاى شب و شبنم صبح دم آن را تشبيه كنى ، كار درستى نكرده اى ، زيرا بى گناهى و عصمت پاكى انسان است نه مولود شب و صبح ، بى گناهى محض و عدم آلودگى از قلب سليم و دل پاك سرچشمه مى گيرد ، قلبى كه چنان بر صاحب خود تكيه دارد ، كه زمستان بر حرارت خورشيد !!
و چنان بر آن بستگى و پيوند دارد كه زمين بر آب ، تا آن را زنده و سرسبز و خزم سازد !
آيا بزرگ مردى را شناخته اى كه از عوامل محبت و وفا بيش از آنچه ديگران فهميده اند درك كرده بود .
و اين محبت و اين وفا در چهارچوب سرشت خالص او و آميخته با جان و دل او بود ، همه را دوست داشت ، و آن را به خود مى بست .
و در وفا نيز بر خود تكليف روا نمى داشت و از صميم دل دريافته بود ، كه آزادى قداستى دارد كه هستى و جهان خواستار آن است و هيچ چيز را به جاى آن نمى پذيرد ، و در محور آن هر عاطفه و هر فكرى دور مى زنند و بر محور آن محبت و وفا آزاد و بى قيد مى گردند ، و از اينجا است كه : بدترين برادران آن كسى است كه براى او تكلف بايد كرد ، و طبعاً بهترين آنها كسى است كه چنين نباشد .
آيا از فرمانروائى خبر دارى كه خود را از نان سير خوردن دور نگهدارد ، چه در آنجا يعنى در مملكت او كسانى يافت مى شوند كه سير نمى شوند ، و جامه نرم نپوشد در حالى كه در ميان افراد ملت هستند ، كسانى كه لباس خشن و درشت مى پوشند و درهمى را اندوخته خود نسازد كه در بين مردم نياز و فقر وجود دارد و به فرزندان و ياران خود وصيت كند كه غير اين راه و روش را نپيمايند و از برادر خود به خاطر يك دينار كه بدون حق از بيت المال طلب مى كرد بازخواست كند و ياوران و پيروان و فرمانداران خود را به خاطر يك گرده نان كه به رشوت از ثروتمندى گرفته و خورده اند به محاكمه بكشد و تهديد كند و بيم دهد و به يكى از فرماندهانش پيغام دهد كه :
سوگند صادقانه بر خداوند كه اگر او به كوچكترين چيزى از مال ملت خيانت ورزد ، چنان بر او سخت گيرد كه به اندك مال ، گران بار و بى آبرو گردد و ديگرى را بدين سخن كوتاه و زيبا و نغز مخاطب قرار دهد :
به من خبر رسيد كه زمين را درو كرده ، و هرچه زير پايت بود برگرفته اى و آنچه را به دستت رسيده خورده اى ، بايست حساب دهى و وضع خود را به من گزارش كنى .
و بر سومى از كسانى كه رشوه مى گرفت و به نام بينوايان جيب و كيسه خود را پر مى كرد ، و به عياشى و خوشگذرانى مى پرداخت چنين وعده مى دهد :
از خدا بترس ، مال مردم را به خود آنان برگردان و تو اگر اين كار را نكنى و خداوند تو را به دست من برساند ، وظيفه اى كه در پيشگاه خداوند دارم درباره تو انجام مى دهم و با شمشيرم تو را مى زنم ، شمشيرى كه آن را بر كسى نزدم مگر آن كه به دوزخ سرنگون شد !!
آيا از ميان مردم ، سردار و اميرى را شناخته اى كه در زمان و مكان رياست ، به دست خود آسياب بچرخاند ، و نانى خشك درست كند كه آن را به زانو مى شكند ، و كفش خود را به دست خود وصله مى زند ، و از مال دنيا كم يا زياد چيزى را اندوخته و پس انداز خود نسازد ، زيرا هدف وى در زندگى آن است كه حق بينوايان و ستم ديدگان و بيچارگان را از استثمارگران و احتكارچيان باز ستاند و زندگى سالم و خوشى را براى آنان فراهم آورد .
او در فكر سير شدن و خوب پوشيدن و آرام خوابيدن نبود ، در حالى كه در قلمرو حكومت او ، كسى است كه اميد قرص نانى ندارد ، شكم هاى گرسنه و جگرهاى تشنه وجود دارند و مى گفت ، و چه سخن ارج دار و نيكوئى است :
آيا فقط به اين اكتفا كنم كه به من پيشواى مسلمانان بگويند ، ولى در سختى هاى روزگار با توده شريك نباشم ؟!
و البته با اين منطق كم ارزش ترين چيزهاى دنيا در نزد او حكومت بر مردم است ، اگر نتواند حقى را برپا داشته و ستم و باطلى را نابود سازد .
آيا در مهد عدالت ، بزرگى را مى شناسى كه هميشه بر حق و حقيقت بود ، ولو آن كه همه مردم روى زمين بر ضد او متحد مى شدند ، و دشمنان او اگرچه كوه و بيابان را هم پر مى ساختند بر باطل و گمراهى بودند ، كه عدالت در او يك مذهب و يك امر اكتسابى نيست ـ گو اينكه بعداً خود روش و مكتبى شد ، و برنامه اى نيست كه سياست دولت آن را تشريح كرده و بوجود آورده باشد ، ولو اينكه اين نقطه هم در مد نظر وى بود ، و راهى نيست كه به طور عمد آن را بپيمايد تا در نزد مردم به مقام صدارت برسد ، ولو اينكه او اين راه را رفت و در دلهاى پاكان براى هميشه جا گرفت .
بلكه عدالت در بنياد و مبادى اخلاقى و ادبى او اصلى است كه با اصول ديگرى پيوند دارد ، و طبيعى است كه ممكن نيست او خود را بر ضد آن وادارد ، تا آنجا كه گوئى اين عدالت ماده اى است كه در اركان جسمى و بنيان بدنى او مانند مواد ديگر به كار رفته و وجود او را تشكيل داده اند و در واقع عدالت خونى باشد در خونش و روحى باشد در روحش .
مسيح بر فلك و شاه اوليا به تراب***دلم زآتش اين غصه گشته بود كباب
سئوال كردم از اين ماجرا زپير خرد***چو غنچه لب به تبسم گشود وداد جواب
به حكم عقل به ميزان عدل سنجيدند***مقام و مرتبه اين دو گوهر ناياب
نشست كپه ميزان مرتضى به زمين***به آسمان چهارم مسيح شد پرتاب
آيا در مركز دشمنى ها بزرگى را شناخته اى كه سودپرستان كه در ميان آنها گروهى از نزديكان و خويشان وى هم بودند ، با وى جنگيدند و آنها كه بر وى غلبه يافتند شكست خوردند و او كه شكست خورد پيروز گرديد ؟!
زيرا مفاهيم انسانيت ، پيروزمندان بر وى را منكوب و رسوا ساخت ، چون كه پيروزى آنها با حيله و مكر و توطئه و به خاطر به دست آوردن دنيا با شمشير ستمكارانه بود ، و او كه شكست خورد مقام بلندى يافت ، چون شكست او در روشنائى عقل و قلب ، متضمن جوهر شهادت ، در راه شرافت و فضيلت انسان و حقوِ بشر ، و به خاطر وصول به عدالت و مساوات بود ، و از اينجا است كه پيروزى آنان شكست بود و شكست او پيروزى بزرگى براى ارزش هاى انسانى انسان بود .
آيا تاريخ ، درباره جنگوى دلاورى كه فوِ العاده شجاع است ، پرسيده اى كه رزم جويان بر ضد خود را به خاطر اينكه انسان هستند دوست بدارد ، و تا آنجا در اين مهرورزى پيش برود كه به ياران خود ، آنها را توصيه كند ، در حالى كه او مصلح بزرگ و لايق و صالحى است كه مورد مكر و حيله و نيرنگ آنان واقع شده است ، و بگويد :تا آنها شروع نكنند با آنها نجنگيد ، و اگر به يراى خدا شكست خوردند ، آن كه را پشت كرد نكشيد ، و آن كه را فرار مى كند تعقيب ننمائيد ، و زخمى شدگان را زخم نزنيد و كمك كنيد و زنان را آزار نرسانيد .
سپس ده ها هزار نفرى كه جمع شده اند و به ناحق به خون وى تشنه اند ، آب را به روى او ببندند و به او پيغام دهند كه آب را تا مرگ وى به روى او خواهند بست و او آنها را از مركز آب عقب براند و آن را اشغال كند ، و آنگاه همان دشمنان را بر اين آب بخواند ، تا از آن بخورند ، همچنان كه خود و يارانش و مرغان هو از آن مى خوردند ، و كسى مانع نمى شد !!
و مى فرمود :پاداش مجاهد شهيد در راه خدا ، بزرگتر از آن كسى نيست كه قدرت يابد و عفو كند ، شايد كسى كه عفو مى كند و مى بخشد از فرشتگان باشد !!
و تا آنجا پيش مى رود كه بعد از آن كه دست جنايتكارى او را مورد سوء قصد قرار داد كه زندگى را به سبب آن بدرود گفت ، به عزيزان خود درباره قاتل خود چنين مى گويد : اگر ببخشيد به تقوا نزديكتر است .
جنگجوى شجاعى كه عوامل شجاعت عجيب ، و مردانگى بى نظير او با عوامل و محبت شگفت انگيزش ارتباط دارند .
او از كسانى كه عليه او توطئه مى چيدند ، در حالى كه قدرت داشت آنها را از بين ببرد ، فقط انتقاد نمود و آنها را توبيخ كرد ، و هنگامى كه براى توبيخ نزد آنها رفته بود ، تنها و سر برهنه و بى سلاح بود ، ولى آنها همه غرِ در سلاح بودند ، به طورى كه صورت آنها از خلال اسلحه به سختى پيدا بود ، پس با آنان از برادرى انسانى ، و دوستى ها ، سخن مى گويد ، و بر حال آنها گريه مى كند كه چرا در اين راه گام بر مى دارد ، تا آن كه آنان فقط خون وى را خواستار شدند ، او كه شمشير بى نوايان و محرومان است صبر و شكيبائى به خرج داد تا آنان جنگ را شروع كنند ، آنگاه آنان را از جايشان كند ، تكان داد ، درهم كوبيد و مانند گردبادى سهمناك كه ريگ هاى بيابان را بر هوا مى برد ، صفوفشان را از هم پاشيد و پراكنده ساخت .
او فقط كسانى را كه ياغى و متجاوز و ستمگر بودند و قصدى جز فساد و بدى و دشمنى نداشتند به خاك افكنده و نابود ساخت ولى در آن حال كه پيروز شد ، بر كشته هاى آنها گريه كرد ، در صورتى كه آنها كشتگان خودپرستى و هوسرانى بودند وهمين زشتى و پستى بود كه آنان را به اين راه كج و منحرف كشانده بود .
آيا هيچ رهبر جامعه اى را شناخته اى كه همه وسائل قدرت و ثروت در نزد وى گرد آيد به طورى كه بر ديگران فراهم نباشد ، آنگاه او از همه آنها در حسرت و دورى دائمى باشد ، و با اينكه حسب و نسب والائى دارد ، بگويد : هيچ حسبى چون تواضع نيست و دوستدارانش او را دوست بدارند و او بگويد : آن كس كه مرا دوست دارد پوشاك فقر را آماده سازد ، در دوستى او غلو كردند و او گفت : كسى كه مرا به طور غلوآميز دوست بدارد اهل نجات نيست و اين را وقتى گفت كه نخست خود را مخاطب قرار داده بود :خدايا بر من ببخشاى آنچه را كه مردم نمى دانند .
بر گروه ديگرى كه او را دوست نداشتند ، همانند نصيحت گوى خوش اخلاقى نصيحت كرد ، پند و اندرز داد ، او را دشنام دادند رفقا و يارانش ناراحت شدند ، و به ناسزاگوئى متقابل پرداختند به آنها گفت :من دوست ندارم كه شما ناسزا بگوئيد .
بر او بدى كرده و به دشمنى برخاستند و در غياب او حق وى را ادا نكردند و بر ضد وى توطئه چيدند و او مى گفت :برادر خود را با نيكى كردن عتاب و توبيخ كن و با نيكوكارى وى را باز گردان ، و برادر تو در دورى از تو ، قوى تر از تو بر پيوند با او نباشد ، و در بدى نيرومندتر از تو بر نيكى نباشد .
به او گفتند كه با بعضى از تبهكاران ولو براى مدتى كم كنار آيد تا حكومتش محفوظ بماند و او گفت : دوست تو كسى است كه تو را از زشتى باز دارد و دشمن تو آن باشد كه تو را اغفال كند و سپس افزود : راستى را اگر هم بر ضرر تو باشد بر دروغ اگر هم تو را سود رساند ترجيح بده .
به كسى كه نيكى كرده بود به جنگش آمد ، و او خود را مخاطب ساخت : كسى كه سپاسگزار نباشد تو را از نيكى و احسان باز ندارد .
از نعمت هاى زمين بر او تعريف كردند به گوينده نظرى افكند و گفت :حسن خلق چه نعمت خوبى است .
سپس خواستند او را به پيروزى به هر وسيله اى كه مقدور باشد مايل سازند ، چنانكه ديگران مى كنند و او فرمود : كسى كه گناه و زشتى بر او غلبه داشته باشد پيروز نگشته و آن كس كه با بدى و شر غالب گردد در واقع شكست خورده است .
از زشتى ها و بديهاى دشمنانش چيزهائى مى دانست كه ديگران نمى دانستند ، و او از آنها چشم پوشيده و گفت : بهترين اعمال مردان شريف چشم پوشى از چيزهائى است كه مى داند .
دشمنان و پيروان نادانش روزگار را بر او تنگ ساختند و چيزها مى گفتند كه در هر قلبى ايجاد بدبينى مى كرد و او در عوض هميشه تكرار مى كرد :در گفتارى اگر بتوانى احتمال نيك بدهى گمان بد مبر !!
آيا آن پيشواى دينى و رهبر مذهبى را شناخته اى كه به فرماندارانش درباره مردم چنين توصيه مى كند :مردم يا برادر دينى شما هستند ، يا انسانى نظير شما مى باشند ، با آنان از گذشت و اغماض خود چنان روا داريد كه دوست داريد خداوند از شما عفو و اغماض كند ، و آيا صاحب قدرتى را شناخته اى كه به خاطر برقرارى عدل و داد در ميان توده ، بر قدرت خود شوريد !! و آيا صاحب ثروتى را مى شناسى كه از ثورت و مال دست بشويد ، و فقط به قرص نانى اكتفا كند ، كه زندگى او را حفظ كند ، و زندگى در نزد وى فقط سود رساندن به برادران انسان اوست ، اما دنياهاى او بايد كسى غير او را بفريبد .
اين است آثار وجودى پاكان و صديقان ، آن هم مشتى از خروار و قطره اى از اقيانوس ، و وجبى از دو جهان !
اينان به خاطر پاكى و صداقت در بساط حضرت حق راه داشته و مأذون در مجالست با حضرت اويند .
اين فقير شكسته بال و خسته احوال در مدح حضرت ساقى كوثر چنين سروده :
على تنها ولى كردگار است***حريم كبريا را پرده دار است
على بُد مقصد و مقصود عالم***هم او بُد افتخار بزم آدم
على باشد قسيم جنت و نار***همان شير شجاعت روز پيكار
على يعنى جميع ماسوى الله***كه بر اسرار عالم هست آگاه
على مردان حق را رهرو راه***كه بُد بزمش مناجات سر چاه
على نور چراغ آفرينش***على حق و على عقل است و بينش
على مصدر براى هرچه مشتق***همه در قيد او او مرد مطلق
على صبح اميد دردمندان***وجود او پناه مستمندان
على قرآن ناطق بعد احمد***بلافصل او وصى بعد محمد
على روشنگر تاريخ عالم***گهر بر تاج فرِ اول آدم
على عنوان قلب مؤمن پاك***على نورى به خاك و روح افلاك
على برج هدايت را بود ماه***خدايش گفته در قرآن توئى راه
على عدل و على علم و على داد***جهان هرگز ندارد همچو او ياد
على اصلى بود ثابت به قرآن***ميان حق و باطل اوست فرقان
على حق را زهر سو ساعد آمد***نبى را در نبوت شاهد آمد
على يعنى بهشت جاودانى***فروغ پر بهاى زندگانى
على بستان عالم را گل عشق***جهان را حضرت او بلبل عشق
على بنيان اسلام است و آئين***به ميزان قيامت اوست شاهين
على باشد نشان وجه داور***همه پيغمبران را يار و ياور
على مسكين گداى خاك كويت***سيه روئى چو خال پاك رويت
آرى پاكان و صديقان را اوصافى ديگر و حيثيت و هويتى غير آن است كه ديگران را ، پاكان و صديقان را قلبى و روحى و نفسى و عملى غير عموم است .
اينان از هنگام شروع بيدارى و بينائى به تصفيه تمام وجود برخاستند ، و در خانه هستى خود غيرى باقى نگذاشتند ، كمال ذلت را يافتند تا عزيز شدند ، كمال خضوع و خشوع را آوردند تا سرور و امير گشتند ، به مرگ اختيارى مردند ، تا زنده شدند ، حقيقت بهشت و جهنم را در اعمال يافتند ، تا از جهنم براى ابد آزاد ، و مستعد ورود به بهشت الهى در قيامت شدند .
جلال و جمال و كمال و حقيقتى جز حضرت احديت نيافتند و آنچه غير او يافتند ، از شئون حضرت دوست يافتند .
و تا اين گونه نمى شدند به بساط خدمت راه نمى يافتند ، و اذن مجالست براى جلوس در مقام قرب نمى يافتند .
سعيد الدين سعيد فرغانى در شرح تائيه ابن فارض در شرح اين بيت كه به عنوان مقول قول حق است :
أَتَيْتَ بُيُوتاً لَمْ تَنَلْ مِنْ ظُهُورِها***وَأَبْوابُها عَنْ قَرْعِ مِثْلَكَ سُدَّتْ
مى فرمايد :
كه راه به بارگاه عشق و وصل حضرت ما ، جز نيستى و فناى حقيقى نيست ، و خانه هاى اسماء و صفات حضرت ما كه مراتب وصل حقيقى اند ، با آشيانه هاىوجود مقيد مجازى ، و اسماء و صفات مستعار امتيازى تو ، پشتاپشت افتاده اند ، من جهة القدوم و الحدث .
پس تا يك سر موى از هستى مقيد تو و اضافت اسماء و صفات از قول و فعل و علم و عمل و غير آن ، به خودى خودت در تو باقى و ثابت است ، و تو در بند آنى ، كه آن را وسيلت وصول به جناب وصل ما سازى ، چنان است كه مى خواهى كه در خانه هاى مراتب وصل حضرت ما ، از راه پشت بام درآئى ، و هرگز كسى اين را ميسر نشود ، و از اين راه بى راهى بقاى هستى و آگاهى مضاف به تو كه پشت و بام اين خانه هاست ، هيچكس به اين خانه هاى مراتب وصل ما نرسيده است و نتواند رسيد .
چه اطراف اين بارگاه از باروى عزت :
( إِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً ) .
و سد محكم :
( وَلَيْسَ الْبِرُّ بِأَن تَأْتُوا الْبُيُوتَ مِنْ ظُهُورِهَا وَلَكِنَّ الْبِرِّ مَنِ اتَّقَى وَأْتُوا الْبُيُوتَ مِن أَبْوَابِهِا ) .
حصنى عظيم منيع دارد ، و باز درهاى آن خانه هاى اسماء و صفات كه مراتب وصل مااند و آن درهاى محض فنا و محو آثار و حظوظ است ، بالكليه از كوفتن چون توئى كه هنوز از سر حظوظ خود برنخاسته اى و لذت وصال ما به قيتى از هستى خود مى طلبى چنان بسته است كه هرگز به اين كوفتن تو گشاده نشود !!
به قول فيض آن مست جام عشق :
دل بكن جانا از اين دير خراب***كآسمان در رفتنت دارد شتاب
گر نكندى بسته ماند اينجا دلت***تو بمانى بيدل آنجا در عذاب
حسرتى ماند به دل آن را كه داد***دل بچيزى كو نشد زان كامياب
هست دنيا چون سرابى تشنه را***تشنه كى سيراب گردد از سراب
آيدت هر دم سرابى در نظر***سوى آن رانى به تعجيل و شتاب
آن نباشد آب و ديگر همچنين***هرگز از دنيا نگردى كامياب
خل غير الله اقبل نحوه***هرچه بينى غير حق زان رو بتاب
درد را بگذار و صافى را بگير***بگذر از قشر اى دل و بستان لباب
تا شوى با جان عالم متصل***تا شوى از روح عالم كامياب
گفت با تو فيض اسرار سخن***فهم كن والله اعلم بالصواب
چون نفس از شوائب رذايل و ملكات شيطانى ، و هواجس ابليسى پاك گردد ، و به حسنات و محامد آراسته شود ، و در تمام شئون حيات جانب صدِ و صداقت پيش گيرد لايق قرب و مأذون در مجالست با حضرت دوست خواهد گشت .
عمده عاملى كه راه انسان را به جانب آن جناب باز مى كند تزكيه نفس و تصفيه جان از برنامه هائى است كه مورد پسند حضرت مولا نيست .
در مشارِ در شرح يكى از ابيات قصيده گويد :
بدان كه نفس را به حسب سه حالت سه صفت است :
اول : اماريت بالسوء قال الله تعالى :
( إِنَّ النَّفْسَ لاََمَّارَةُ بِالسُّوءِ ) .
و اين صفتش در حالى است كه هنوز او را از پس پرده طبع به الوهيت الله تعالى كه خالق و مبدء اوست و لابدى عود و رجوع به حكم :
( إِلَيْهِ مَرْجِعِكُمْ جَمِيعاً ) .
به او هيچ شعورى حاصل نشده است ، تا لاجرم مطمح نظرش به كلى طلب حظوظ و لذات حسى و وهمى و دنيوى است ، و همت و طلبش به كلى بر انهماك در آن نوع مقصور .
دوم : صفت لواميت ، قال الله تعالى :
( وَلاَ أُقْسِمُ بِالنَّفْسِ اللَّوَّامَةِ ) .
و اين به حسب حاتى است كه او را از پس حجب و پرده هاى طبيعت از لابدى عدد و حقيقت :منه بدأ و اليه يعود ، آگاهيئى كه عبارت از آن اسلام است حاصل آيد ، تا در اقوال و افعال و حركات و سكنات ، و استيفاى حظوظ و لذات شرع را كه ضابط آن آگاهى است ، قبله خود سازد و از مقتضاى او هيچ تجاوز ننمايد .
اما اگر وقتى احكام حجب قوى و غالب شود ، و حكم آن آگاهى پوشيده گردد ، تا در مباشرت افعال و استيفاى لذات از آن ضابط كه شرعست مجاوزت كند ، و صاحبش را بر ترك شهوات و ارتكاب لذات ملامت نمايد ، و لكن باز چون به استحظار آن آگاهى اثرى از او سر برزند و به حكم شرع ، او اعنى نفس را در طلب آن شهوت و لذت بيرون ازآن ضابط عصيان كنند و از استيفاى آنش منع كنند در حال به حكم و اثر آن آگاهى ، آن عصيان و منع را مطيع شود و بر آن مباشرت اولين ملامت آغازد ، و اين صفت را به حسب لطافت و كثافت حجب و حكم مراتب اعنى ، اسلام و ايمان و احسان ، سه مرتبه است :
اولش كه به حكم مرتبه اسلام است ، و اين درجه اول از لواميت در آن كه به قوت و غلبه حجب از حد شرع مجاوزت نمايد با اماريت بالسوء مشاركند ، اما در طاعت عند المنع متباينند ، چه نفس اماره هرگز يمنع ممتنع نشود و در طلب شهوت لجاج كند .
و دومش به حكم مرتبه ايمان آن است ، كه لومش از طلب و ترك لذات به ملامت معاملات و خيرات و طاعات خالصاً لوجه المحبوب و سير در احوال و اخلاِ و مقامات ترقى كند ، تا در حال اتيان هر طاعتى و معاملتى يا تخلق و تحقق به هر خلقى و مقامى ، يا بر عقب آن نظرش بر معاملتى يا خلقى يا مقامى اشرف و اعلا افتد ، و خود را بر قصور و حرمان از آن ملامت كند ، و به تحصيل آن مشغول گردد .
و سوم :مرتبه لواميت به مقتضاى مقام احسان آن است كه متعلق است به سفر السير فى الله .
و اما صفت سوم نفس اطمينان است . قال الله تعالى :
( يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِي ... ) .
و اين صفت مترتب است بر حالتى كه سالك تمام از صفات نفسانى و لذات و آمال و امانى اعراض كند و صاحبدل شود ، و سالك را رجوع و عود به مبدء بر اين موقوف است قال الله تعالى :
( ارْجِعِي إِلَى رَبِّكِ رَاضِيَةً مَرْضِيَّةً ) .
صدقى افغانى در عرض فقر و نياز به محضر حضرت دوست فرمايد :
ساقى به يكى جرعه مرا تاب و توان بخش***زان مى كه در او راز نهان است از آن بخش
زان نفخه كه بر خاك دميدى و بشر شد***كارى كن و بر كالبد مرده دلان بخش
سوزنده تر از شعله شوم سوز عيان ده***سازنده تر از نغمه شوم رطل گران بخش
با يك نظر لطف فروغى به دل افروز***با يك سخن تازه به تن روح و روان بخش
بر خامه من قدرت انشاى سخن ده***تا حرف ريا كم شنوم گوش گران بخش
اين مهره مهر تو كه در سينه نهان است***بردار و به پاداش دل من به عيان بخش
انديشه پارينه دلم سخت زبون كرد***ايام جوان گشته مرا فكر جوان بخش
صدقى كه سخن تازه نباشد نسرايد***گر رفت خطااى مه جانبخش توجان بخش
فَهَبِ الْقُدُومَ إلى بَساطِ خِدْمَةِ الْمَلِكِ فَإِنَّكَ عَلى خَطَر عَظيم إِنْ غَفَلْتَ ، وَاعْلَمْ أَنَّهُ قَادِرٌ عَلى ما يَشاءُ مِنَ الْعَدْلِ وَالْفَضْلِ مَعَكَ وَبِكَ .
چنانچه از بزرگ و صاحب مقامى عالى به خاطر هيبت و عظمت و شخصيتش مى ترسى ، و اين ترس معلول كوچكى تو و بزرگى اوست ، از رفتن و قدم گذاشتن به بساط حضرت ذوالجلال آنچنان در هيبت و ترس باش ، كه به وقت ورود به مسجد كه بساط مالك الملوك است اگر كمترين غفلتى نسبت به حضرت او داشته باشى در خطر بزرگى هستى .
و بدان كه جناب او بر هر چيزى توانا است ، بخواهد نسبت به تو اجراى عدل مى كند ، و بخواهد ، نسبت به تو ارائه فضل مى فرمايد .
براى ما كه در مرحله پائينى از عقل و درايت و درك قرار داريم ، توجه به غظمت حضرت دوست ، از راه توجه و دقت در آثار او ، كه در كتاب«آفاِ و انفس»منعكس است ميسر مى باشد .
ما را آن دل و آن چشم نيست كه بتوانيم بدون واسطه به عظمت او بنگريم آن هم عظمتى كه نهايت براى آن نيست .
و راستى ديده كم نور قلب ما ، كجا مى تواند بدون واسطه به جمال حضرت مولا بنگرد ؟! قرآن و روايات براى درك هيبت و جلال و عظمت حضرت حق ما را دعوت به تماشاى آثار مى كنند ، كه آثار گوشه اى بسيار بسيار از عظمت حضرت عظيم است .
شايد با ديدن آثار بتوان همت را بالاتر برده ، و براى ديدن بزرگى آن بزرگ با چشم دل به كوشش برخيزيم .
كه بلند همتى از صفات برجسته نفس ناطقه قدسيه است ، مرحوم الهى در توضيح فصل سى و سوم فصوص الحكم معلم ثانى ابونصر فارابى در آثار نفس ناطقه مى فرمايد :
يكى از صفات نفس ناطقه قدسيه صفت نباهت و بلند همتى است ، در جهان هركس به هر مقامى رسيد از نظر بلند و همت عالى رسيد ، روح بزرگ هميشه به امور عالى و كارهاى ستوده و استعلاى معنوى و محاسن بزرگى آميخته است ، و هرگز به پستى همت و قبايح و زشتى هاى اخلاقى و دنائت و ذلت براى نيل به مقاصد خود تن در نخواهد داد ، و اين نيروى عالى خوى نفوس مستعليه است ، و از خواص اين خلق و اين قوه جود و سخاوت و احسان به خلق است ، و كريم النفس و با شجاعت و غيرت و عزت نفس زيستن است .
و هرچه انسان همتش عاليتر است ، مال و جاه دنياى بى ثبات در نظرش بى قدرتر است ، بدين جهت اگر غنى است سخى و اگر فقير صبور است ، و در هر حال : فقر و غنا خود را را بزرگ مى داند ، و در عين بزرگى با كوچك و بزرگ خلق تواضع و فروتنى مى كند ، و با فقيران با ايمان ، و مستمندان با علم و معرفت متواضع تر خواهد بود ، و هرگز به چشم حقارت به كس نمى نگرد ، از كلمات اميرالمؤمنين (عليه السلام) است :
الشَّرَفُ بِالْهِمَمِ لا بِالرِّمَمِ البالِيَةَ .
شرف و بزرگى به همت بلند است ، نه به استخوان پوشيده پدران .
خلاصه صفت علو همت و عظمت روح كه بسيارى از اوصاف ستوده و محامد اخلاقه لازمه اوست ، يكى از نيروهاى نفس ناطقه قدسيه است
و شايد مراد از نباهت تنبه و انتقالات دفعى و قوت حدس و فراست و بيدارى است .
وَلَيْسَ لَهَا انْبِعاثٌ وَهِيَ أَشْبَهُ الأَشْياءِ بِالنُّفُوسِ الْمَلَكِيَّةِ وَلَها خاصِيَّتانِ النَّزاهَةِ وَالْحِكْمَةِ .
و منبعث از جسمانيات نيست مانند نفس نباتى و حيوانى كه از كبد و قلب برانگيخته مى شود ، بلكه نفس قدسى از عالم تجرد و نشانه ملكوت است و منزه از ماده و ماديات و برتر از جهان حس و محسوسات و شبيه ترين چيز به نفوس فرشتگان عالم بالا است و اين نفس را دو خاصيت است ، يعنى دو چيز از مختصات اوست يكى نزاهت و يكى حكمت .
ممكن است غرض از نزاهت راجع به كمال عقل نظرى ، و جنبه دانش او باشد ، يعنى تنزه ذات و ادراكات ذاتى او از ماده ، و غرض از حكمت راجع به كمال عقل عملى و جنبه كنش او باشد ، يعنى صدور افعال مناسب مقام انسانيت و اعمال واقع در طريق تكامل روح قدسى .
يا مراد از نزاهت مقام تجليه به آداب شرع و تخليه از رذائل اخلاِ است و مراد از حكمت مقام تحليه و آراستن نفس به فضائل و كمالات انسانيت ، يا مراد از حكمت و نزاهت حكمت علمى يا عملى است ، على ما هى عليه به قدر طاقة البشرى كه در كلام رسول الله (صلى الله عليه وآله وسلم) است :
رَبِّ أَرِنَا الأَشْياءَ كَما هِيَ .
و نزاهت تزكيه نفس است كه فرمود :
( قَدْ أَفْلَحَ مَن زَكَّاهَا ) .
يا مراد از حكمت تشبه به اله عالم يعنى به اخلاِ الله است و نزاهت زهد و تنزه نفس از علائق جهان مادى و خلاصه مراد از حكمت و نزاهت عشق و علاقه علمى و عملى به عالم قدس و تجرد است .
به هر حال اين دو صفت نزاهت و حكمت به هريك از معانى مذكوره كه مآل همه يكى است به روح قدسى ناطقه انسان اختصاص دارد ، چنانكه نمو لازمه نفس نباتى و شهوت و غضب لازمه نفس حيوانى است ، اين وصف هم مخصوص براى نفس قدسى انسان است .
پس از مقام نفس ناطقه قدسيه ، مرتبه نفس كليه الهيه است ، و اين نفس جوهر لاهوتى و حقيقت ظليه الهيه است ، و چنان كه نفس نباتى و حيوانى منطوى است در نفس ناطقه قدسيه كه بعد از آنها در قوس صعود است ، همين گونه نفس كليه الهيه هم بعد از ناطقه قدسيه و اشرف و اكمل از آن است ، و نفس قدسى منطوى در اوست و خواص و كمالات او را دارا است .
اما معنى كليه الهيه روحى است كه از حدود ماده و مدت و حد و نهايت مكان و زمان بزرگتر است ، يعنى از سرحد مكان و زمان بيرون است بلكه از ماده به معنى اعم كه مهيت امكانى است نيز قدم فراتر نهاده و به قاعده اشراِ :
النَّفْسُ وَما فَوْقَها إِنِّيّاتٌ صِرْفَةٌ .
گوئى وجود صرف و هستى بى حد و نهايت گرديده است و لازمه اين مقام شهود حضرت احديت است كه كل وجود و وجود كل است و در كليه موجودات كه : در هرچه نظر كردم سيماى تو مى بينم .
ما رَأَيْتُ شَيْئاً إلاّ رَأَيْتُ اللهَ فيهِ .
آن روحى است كه عرض و طول زمين و آسمان را كه حدود ماده جسمانى است زير شهپر عظمت خود فراگرفته ، روحى است كه ازل و ابد ، گذشته و آينده را كه حدود زمان است در هم پيچيده و در فضاى بى انتهاى عالم سرمد و جهان بى پايان نامقيد پر و بال قدرت گشوده ، روحى است كه دو عالم مادى و مجرد ، عالم دنيا و آخرت ، عالم جسم و جان را به يكبار از محوطه خاطر بيرون كرده است .
روحى است كه از علو مقام و بلندى همت پشت پا به كون و مكان زده تا در آن روان كلى برتر از قيود جزئى ماده ، جز عشق نيايد و غير شهود حسن مطلق هيچ در وى نگنجد .
«آرى وقتى انسان نظرى بلند و همتى والا داشت ، از بركت اين نظر و همت بلند كه محصول ارتباط با انبيا و امامان و اوليا الهى است مقصدى و هدفى جز حضرت حق نخواهد داشت ، و براى نيل به اين مقصد ، ابتدا از تماشاى آثار به يقين رسيده ، آنگاه با كوشش در جنب يقين به نفس قدسى نائل گشته ، سپس در حركتى ديگر به نفس كليه الهيه رسيده ، در آن مقام به شهود جمال موفق مى شود ، و هيبت و عظمت و جلال حضرت دوست را يافته ، از ناچيزى خود دچار ترس شده ، و به مراقبت و مواظبت خويش مى كوشد ، كه مبادا از حضرت او دور افتد ، و در آن مقام به قول حضرت صادِ (عليه السلام) به غفلت دچار گشته و به بلاى خطر عظيم گرفتار آيد» !!
مسجد خانه و بساط اوست ، و بدون گذشتن از نفس اماره و رسيدن به نفس ناطقه قدسى و آراسته شدن به نفس كليه الهيه ، درك هيبت و عظمت ملك الملوك ميسر نيست كه ساده و عادى به مسجد رفتن ، و اين رفت و آمد كردن به صورت عادت در آمدن ثواب چندانى براى اهل مسجد ندارد .
بكوشيد تا آن روح عالى را به دست آورده ، و لايق مقام آن جناب گشته و به فيض ديدارش با چشم دل نايل آئيد ، و در بساط آن جناب به درك عظمت و هيبت او موفق شده غرِ ترس و شرم شويد ، و در شعله ترس و شرم آنچنان بسوزيد كه اثرى از هستى شما نماند ، چون اثر از هستى و انيت نماند به مقام فنا رسيده و به بقاى او باقى و ابدى خواهيد شد و به حضرت دوست در آن مقام خواهيد گفت :
دو عالم را به يك بار از دل تنگ***برون كرديم تا جاى تو باشد
اين روح كه به واسطه آن انسان به بساط حضرت او راه مى يابد و آنچه بايد ببيند در آنجا مى بيند ، روحى است كه غير خدا كه هستى حقيقى است همه چيز در نظرش ناچيز است و به قول سرور مؤمنان و قبله عارفان على (عليه السلام) :
عَظُمَ الْخالِقُ في أَنْفُسِهِمْ فَصَغُرَ مَادُونَهُ في أَعْيُنِهِمْ .
روحى است كه بر خلاف ارواح جزئيه به هيچ چيز از نظر انتفاع شخصى و استفاده مادى نمى نگرد ، بلكه چون ظل حق است و مستغنى به حق بر همه موجودات معطى و مشفق و مهربان است ، و انتفاع خلق منظور اوست .
روحى است كه پيوسته داراى عصمت و قدس و نزاهت و محفوظ از هر خطا و لغزش علمى و عملى است و دوريش از عصيان حق ذاتى و اشتياقش به طاعت وى فطرى است .
روحى است كه اميال جزئى به كلى از او زائل شده و ميل كلى و عشق به نظام كل جايگزين او گرديده است .
روحى است كه تحت تأثير لذات حسى زمانى نيست و آرزوهاى موقت فانى و اوهام خيالات شيطانى در آن روح پاك مؤثر نخواهد بود .
روحى است كه او را عبدالله ، عين الله ، يدالله ، و بيت الله و خليفة الله و ظل الله و وجه الله بتوان گفت ، روحى است كه از خود فنا و به حق بقا يافته و در عين محروميت از هر نعمت به لقاى منعم و لذت شهود وى شتافته از خود پرستى رهيده ، به حقيقت پرستى رسيده . خود پرستيدن را نقص ذات و پرستش خدا را كمال مطلوب يافته ، روحى است كه در عين فقر غنى است و از همه چيز عالم و تمام علل و اسباب آفرينش جز حضرت دوست خود را مستغنى يافته و از هرچه مورد نياز خلق است خويش را بى نياز مى شناسد و به زبان ذات گويد :
گرما به فقر و فنا كمتر زخاك رهيم***از مجد و عز و غنى بر خلق پادشهيم
و چون به گنج معرفت و سلطنت شهود وصال الهى رسيده به كلى بى نياز از غير خداست يعنى همه چيز جز خدا را از خود بى اثر و معزول از تأثير شناخته است ، بلكه معدوم و فانى و باطل الذات مى داند :
( ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ وَأَنَّ مَا يَدْعُونَ مِن دُونِهِ الْبَاطِلُ وَأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْعَلِيُّ الْكَبِيرُ ) .
خدا موجود حقيقى و غير او همه هويت باطل و معدوم بالذاتند ، و به حق كه او بلند مرتبه و بزرگ است .
روحى است كه چون خلق او را ذليل و خوار شمارند به عز عبوديت الهى خود را بالاتر و برتر از شاهان عالم و ذليل و حقير در پيشگاه عظمت الهى داند و به زبان ذات گويد :
در بلا من ديده ام لذات او***مات اويم مات اويم مات او
اى بلاى تو زدولت خوب تر***انتقام تو زجان محبوب تر
و به لسان استعداد سرايد :
بلائى كز تو اى پرناز آيد***به راهش دل به چشم باز آيد
كجائى اى بلا بنواز ما را***به اوج وصل ده پرواز ما را
آن روحى است كه از مختصات وى مقام رضا است و مقام تسليم ، و اين روح است كه مبدء وجودش خدا است بىوساطت علل طوليه و عرضيه و بازگشت آن هم به سوى خدا است بىواسطه اغيار و بى هيچ توجه به حجاب ظلمانى ممكنات و حجاب نورانى مظاهر اسماء و صفات از بين و اميد بهشت و دوزخ رهيده و به وصال معشوِ و معبودش ، آن حسن بى حد رسيده ، اين همان روحى است كه ايزد متعال فرموده :
( وَنَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِي ) .
من از روح خود و تجلى خاص خود در او دميدم .
اين همان روحى است كه باز فرموده :
( يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ * ارْجِعِي إِلَى رَبِّكِ رَاضِيَةً مَرْضِيَّةً ) .
اى روح كليه الهيه كه از پيشگاه وصال محبوب حقيقى به ديار هجران و سراى امكان آمدى ، باز با كمال شوِ و بهجت و نشاط و خشنودى به كوى آن معشوِ الهى باز آى .
خلاصه نفس كليه الهيه ، نفس مقدس و روح پاك حضرت ختمى مرتبت آن حضرت از اميرالمؤمنين تا مهدى قائم (عليهم السلام) است و ارواح ناطقه قدسى پيروان آن بزرگوارند از بدو خلقت تا انتهاى عالم بشريت !!
در اول اين مقال و ترجمه مورد بحث گفته شد كه ما را آن قدرت عقلى و روحى نيست كه يك باره به تماشاى او برخاسته و از اين تماشا به دل و قلب هيبت گرفته و در آن مقام از غفلت كه مورث خطر عظيم است پاك باشيم .
بر ما لازم و واجب است كه از طريق تماشاى آثار ، تماشاى عقلى و علمى و روحى و عملى به آن بارگاه مقدس راه پيدا كرده و به آنچه بايد برسيم .
و در ميان آثار ارزنده تر و گسترده تر و پر منفعت تر از وجود محمد ائمه طاهرين (عليهم السلام) نيست ، كه اين بزرگواران مظاهر كامل و جامع اسماء و صفاتند ، و هركس از طريق قلب و عقل و عمل به آن بزرگواران پيوست بى شك توفيق راه يافتن به مقام قرب و بساط انس را پيدا مى كند و به تماشاى جمال يار حقيقى موفق مى گردد و به آن هيبتى كه بايد هميشه يا به وقت عبادت در دل پيدا كند مى رسد ، در آن صورت حق عبادت به طور عام و حق مسجد به طور خاص ادا خواهد شد .
و چون حق عبادت و جايگاه عبادت ادا شود منظور نظر مولا گردى ، و عشق جناب او هر لحظه در دلت فزونى گيرد و به زبان حال در پيشگاه آن صاحب جلال به طور دائم چنين گوئى :
جز هواى تو به سر نيست هواى دگرم***تا خبردار شدم از تو ، زخود بى خبرم
جان كه در روز وصالت نسپردم دانم***نفزايد شب هجران تو جز درد سرم
نفسى بيش نماندست اگر مى آئى***زودتر آى كه در دادن جان منتظرم
تو به بر آى كه سروم ندهد بارورى***با فروغ رخ تو جلوه ندارد قمرم
گر بميرم زخمارى به دو چشمت سوگند***بى تماشاى رخت باده گلگون نخورم
روى بنماى كه نازى زگلستان نكشم***چشم بگشاى كه تا منتى از مى نبرم
همه بينند كه چون لاله به كف دارم جام***غافلند از دل پر خون وز داغ جگرم
چون به آن مقام رسى ، كمال رضايت از مولا و حبيبت به تو دست دهد ، و آنجا را از عدل و فضل بى نهايت بينى ، و اختيار كامل را از صاحب و محبوبت دانى كه با تو از روى فضل رفتار كند به اين معنى كه از روى معدلت فراخور عمل تو با تو معامله كرده به تو ثواب دهد ، در هر صورت به فضل يا به عدل تسليم او خواهى بود ، و بر دلت از جناب او چيزى كه تو را از آن مقام دور كند نخواهد گذشت .
در آن مقام كه مقام تحير و كمال دل دادگى است ، جز وصل جانان چيزى براى تو مطرح نخواد بود ، و چيزى هم جز فضل و كرامت و عنايت و لطف نسبت به تو براى او مطرح نخواهد بود !!
آنجاست كه تمام وجودت يك پارچه فرياد مى زند :
يار برداشت زرخ پرده براى دل من***برد از من دل و بنشست بجاى دل من
نتوان گفت زمين است وسما خلوت دوست***خلوت سلطنت اوست سراى دل من
دل من بارگه سلطنت فقر و فناست***آسمان است و زمين است گداى دل من
عشق با آن كه هواى من و آب من ازوست***تربيت يافته از آب و هواى دل من
پنجه حسن كه معمار بناى ابدى است***كرد از آب و گل عشق بناى دل من
اى كه از غرب افق مى طلبى كرد اشراِ***آفتاب ازل از شرِ سماى دل من
دل منكشتى نوحست به درياى فنا***ناخداى دل كشتى است خداى دل من
من كه اينگونه نحيف هستم وبيمار وضعيف***حق غذاى دل من گشت و دواى دل من
به رخ زرد من آن نرگس بيمار گشود***يار بگشود در دار شفاى دل من
فَإِنْ عَطَفَ عَلَيْكَ بِرَحْمَتِهِ وَفَضْلِهِ قَبِلَ مِنْكَ يَسيرَ الطّاعَةِ وَأَجْزَلَ لَكَ عَلَيْها ثَواباً كَثيراً ، وَإِنْ طالَبَكَ بِاسْتِحْقاقِهِ الصِّدَِْ وَالإِخْلاصَ عَدْلا بِكَ حَجَبَكَ وَرَدَّ طاعَتَكَ وَإِنْ كَثُرَتْ وَهُوَ فَعّالٌ لِما يُريدُ .
امام ششم (عليه السلام) مى فرمايد :اگر خداوند با تو با رحمت و فضلش رفتار كند بدون شك طاعت كم و قليل را از تو قبول كرده و در مقابلش ثواب زياد به تو عنايت خواهد كرد .
و اگر خداوند عالم فراخور عظمت و بزرگى خودش از تو درستى افعال و اعمال و صدِ بخواهد ، و در اين زمينه با تو با عدلش معامله كند ، به او راه پيدا نخواهى كرد و طاعت و عبادت تو مردود خواهد شد اگرچه بسيار زياد باشد كه آن حضرت هرچه بخواهد انجام خواهد داد .