بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب اسرار عاشورا, سید محمد نجفى یزدى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ASRA0001 -
     ASRA0002 -
     ASRA0003 -
     ASRA0004 -
     ASRA0005 -
     ASRA0006 -
     ASRA0007 -
     ASRA0008 -
     ASRA0009 -
     ASRA0010 -
     ASRA0011 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

او كه به اين كودكى گناه ندارد 
وقتى امام حسين عليه السلام اصرار آن قوم را بر كشتن حضرتش ديد، قرآن را بازكردهبر سر نهاد و صدا برآورد كه : ميان من و شما كتاب خدا و جدمرسول الله صلى الله عليه و آله حاكم باشد، اى قوم چرا خون مراحلال مى دانيد؟ آيا من پسر دختر پيامبر شما نيستم ؟ آيا سخن جد من راجع به من و برادرمبه شما نرسيده است كه فرمود: ايندو سرور جوانان بهشت هستند، اگر مرا تصديق نمىكنيد، از جابر بپرسيد از زيد ابن ارقم و ابا سعيد خدرى بپرسيد، آيا جعفر طيار عموى مننيست ؟
شمر (كه از اضطراب لشكر واهمه داشت ) صدا زد هم اكنون به جهنم خواهى رفت ،حضرت فرمود: الله اكبر جدم رسول الله به من خبر داد كه ديدم (گويا در خواب ) كهسگى دهان به خون خاندانم دارد، (خون آنها را مى مكد)
فكر نمى كنم جز اينكه تو همان باشى ، در اين هنگام حضرت متوجه شد كه طفلى ازتشنگى مى گريد، دست طفل را گرفت و فرمود: اى گروه اگر بر من رحم نمى كنيد بهاين طفل رحم كنيد، كه ناگاه مردى تيرى انداخت و آنطفل را ذبح نمود، امام حسين گريان شد و گفت : خدايا ميان ما و اين گروه داورى نما، ما رادعوت كردند تا كمك كنند، ولى ما را كشتند، (مصيب آنقدر بر حضرت سنگين بود) كه ازآسمان ندائى آمد اى حسين طفل را رها كن كه در بهشت دايه اى دارد كه به او شير مى دهد،
و در روايت ديگرى حضرت طفلشيرخوار خود را در آغوش گرفته بود تا وداع كند، خواست ببوسد كه حرملة ابنكامل اسدى تيرى در گلوى طفل زد كه طفل را ذبح نمود، حضرت به خواهرش زينب فرمود:بگير طفل را، سپس خون شيرخوار را با دو دست گرفت ، وقتى پر شد بطرف آسمانپاشيد و فرمود: آنچه بر من مى رسد چون درمقابل چشم خداست ، آسان است ! آنگاه با غلاف شمشير قبرى كند و آن شيرخوار غرقه درخون را دفن نمود. (234)

باغ عشق است مگر معركه كرب و بلا
كه ز خونين كفنان غرق گل و نسرين است
بوسه زد خسرو دين بر دهن اصغر و گفت
دهنت باز ببوسم كه لبت شيرين است
شير دل آب كند بيند اگر كودك شير
جاى شيرش به گلو آب دم زوبين است
گفتند اين طفل كو چو بحر بجو شد
نيست چو ما كز عطش به صبر بكوشد
اشك بپاشد چنانكه خاك بپوشد
رخ بنظر شد چنانكه بخروشد
جز به كفى آب عقده ادش نشود حل
هى به فغان خود زگاهواره پراند
ما در او هم زبان طفل نداند
نه بودش شير تا به لب برساند
نه بودش آب تا به رخ بفشاند
مانده به تسكين قلب معطل
گهى ناخن زند بر سينه مادر
گهى پيچان شود به دامن خواهر
بارى از ما گذشته چاره اصغر
يا به نشانش شرار آه چو آذر
يا ببرش همره ات به جانب مقتل
شه ز حرم خانه اش ربود و روان شد
پير خرد هم عنان بخت جوان شد
زين پدر و زان پسر به لرزه جهان شد
آمد و آورد و هر طرف نگران شد
تا به كه سازد حقوق خويش مدلل
گفت : كه اى قوم روح پيكرم اين است
ثانى حيدر على اصغرم اين است
آن همه اصغر بدند و اكبرم اين است
حجت كبراى روز محشرم اين است
رحمى كش حال بر فناست محول
او كه به اين كودكى گناه ندارد
يا كه سر رزم اين سپاه ندارد
بلكه بس افسرده است و آه ندارد
جاى دهيد آنكه را پناه ندارد
شب عاشورا و حوادث آن  
شب عاشورا با آمدن نامه عبيدالله ابن زياد به عمر سعد، او فرمان حمله داد، شمر براىحضرت عباس و سه برادر مادرى ايشان امان نامه آورد، اما آنها نپذيرفتند و گفتند: خداوندتو را و امان نامه ات را لعنت كند، آيا ما در امانيم ولى فرزند پيامبر امان ندارد!
در روز تاسوعا، لشكر حسينى را محاصره كردند، پسر مرجانه و عمر سعد از زيادىلشكر خود، و اندك بودن لشكر سيدالشهداء شادمان بودند و يقين كردند كه ديگر براىحسين از عراق ياورى نخواهد آمد، امام حسين عليه السلام كنار خيمه تكيه بر شمشير دادهبود و سر بر زانو اندكى بخواب رفت ، كه خواهرش زينب صداهائى شنيد و نزد برادرآمد و گفت : برادر مگر صداها را نمى شنوى كه به ما نزديك مى شوند؟
حضرت سر بلند كرده فرمود: الان پيامبر را در خواب ديدم به من فرمود: صبح به ماملحق مى شوى ، خواهرش بر صورت زد و مى گفت واى واى ، سيدالشهداء فرمود: واى برتو نيست ، آرام باش ، سپس ‍ برادرش عباس آمد و گفت : برادر اين گروه مى آيند، حضرتبرخواست ، و فرمود: برادر، فدايت شوم ، سوار شو و بپرس چه مى خواهند؟ حضرتابالفضل با بيست سوار، آمدند و پرسيدند چه مى خواهيد؟ گفتند: فرمان امير آمده است كهيا به فرمان او گردن نهيد يا با شما بجنگيم ،
حضرت فرمود: عجله نكنيد تا به اباعبدالله اطلاع دهم ،
سيدالشهداء فرمود: برو نزد آنها و اگر بتوانى آنها را تا صبح تاءخير بيندازى ،شايد ما امشب براى خدا نماز بخوانيم و استغفار كنيم ، خدا مى داند كه من نماز و تلاوتقرآن و دعاى بسيار و استغفار را دوست دارم ، حضرتابالفضل خبر را آورد، آنها نيز قبول كردند.
سيدالشهداء عليه السلام همه اصحاب را مرخص كرد 
اوائل شب بود كه حضرت ، اصحاب را در خيمه اى جمع كرد و بعد از حمد و ثناى الهىفرمود: من اصحابى ، باوفاتر و برتر از اصحاب خود، و خاندانى نيكوكارتر وكمكارتر و برتر از خاندان خودم نمى شناسم ،
خداوند از جانب من به شما جزاى خير دهد، گمان دارم كه براى ما با اين دشمنان روز(سختى ) خواهد بود آگاه باشيد كه من به شما اجازه دادم ، همه آزاديد، برويد، و برعهده شما پيمانى نيست ، اين شب را وسيله قرار دهيد و هر كدام دست يكى از خاندان مرابگيريد و به شهرهاى خود برويد، تا خدا گشايش دهد، اين مردم ، مرا مى خواهند، وقتىبه من دسترسى پيدا كنند، به ديگرى نمى پردازند.
در اين ميان خاندان حضرت و زودتر از همه برادرش عباس ابن على گفتند: بخاطر زندهماندن چنين كنيم ؟ هرگز چنين نخواهيم كرد، ما با جان ومال و خانواده قربانى تو مى شويم تا به جايگاه تو آئيم ، زشت باد زندگى بعد ازشما، مسلم ابن عوسجه در سخنان خود گفت : اگر كشته شوم سپس زنده گردم ، سپسسوزانده شوم و سپس خاكسترم به باد داده شود، و اين كار هفتاد بار ادامه يابد من دست ازشما بر نمى دارم ،
طبق برخى روايات حضرت به آنان فرمود: شما همگى فردا كشته مى شويد و كسىنجات نمى يابد، همگى گفتند: شكر خدا را كه ما را با مرگ با شما گرامى داشت ،حضرت بر آنها دعا كرد و فرمود: سرهاى خود را بالا بگيريد و ببينيد، نگاه كردند،جايگاه خود را در بهشت مى ديدند و حضرت مى فرمود: فلانى اينمنزل توست ، به همين جهت بود كه اينها به استقبال نيزه و شمشير مى رفتند تا بهجايگاه خود در بهشت برسند.
حضرت قاسم ابن حسن از عمو پرسيد: من هم كشته مى شوم ؟ حضرت بر او دلسوزى كردو فرمود: پسرم مرگ نزد تو چگونه است ؟ قاسم گفت : ازعسل شيرين تر است ! حضرت فرمود: آرى ، عمويت به فدايت ؛ تو هم با من كشته مىشوى (اما) بعد از مصيبت بزرگ ،
سيدالشهداء خواهر را براى فردا آماده مى كند  
امام سجاد (ع ) فرمود: در آن شب ، عمه ام زينب مرا پرستارى مى كرد، پدرم در خيمه خودرفت ، و اين اشعار را قرائت نمود: ياد هراف لك منخليل كم لك بالاشراق و الاصيل .
اى روزگار اف بر تو و دوستى تو، كه صبح و شام چقدر هواخواه خود را كشته اى وروزگار به كم قانع نيست ، فرمان ، از خداست و هر زنده اى به راه من خواهد آمد، امامسجاد فرمود: من گريه ام گرفت ، اما جلوى خود را گرفتم ، پدرم دو يا سه بار تكرارنمودند تا عمه ام متوجه منظور حضرت شد (گويا حضرت مى خواست خواهر خود را آمادهكند) عنان اختيار از كف داد، سراسيمه نزد برادر آمد و صدا زد وا مصيبت اى كاش ، مرگزندگى مرا نابود مى كرد، امروز مادرم فاطمه و پدرم على و برادرم حسن از دنيا رفت ،اى جانشين گذشتگان ،
سيدالشهداء فرمود: خواهرم ، شيطان بردبارى تو را نربايد، چشمهاى حضرت اشك آلودشد و ادامه داد.
اگر (صياد مرغ ) قطا را رها مى كرد، مى خوابيد، خواهرش گفت : آيا مى خواهند جان تو رابگيرند، دلم را مجروح مى كند و بر من سخت گران است ، سپس بر صورت زد و گريبانچاك داد و بيهوش شد، سيدالشهداء به خواهر گفت : خواهرم ، تقواى خدا پيشه كن بدانكه اهل زمين مى ميرند، اهل آسمان باقى نمى مانند، هر چيزى جز وجه الله هلاك است ، جدم ازمن بهتر بود، پدرم از من بهتر بود، مادرم از من بهتر بود، برادرم از من بهتر بود، هرمسلمانى بايد پيامبر الگوى او باشد. و با اين كلمات خواهر را تسلى داد.
بخود آئيد، آيا كشتن من و هتك حريم من به صلاح شماست ؟  
در روز عاشورا پس از آماده كردن لشكر، حضرت چند بار آن لشكر جفاپيشه را نصيحتكرد و موعظه نمود.
يكبار فرمود: مردم نسب مرا در نظر آوريد، ببينيد من كيستم ، بخود آئيد، ببينيد آيا كشتن وهتك حريم من به صلاح شماست ؟
آيا من پسر دختر پيامبر شما، وصى پيامبر و پسر عموى او واول مؤ منى كه تصديق رسولخدا كرد نيستم ؟
آيا حمزه سيدالشهداء عموى من ، عموى پدرم نيست ، آيا جعفر طيار كه با دوبال در بهشت پرواز مى كند، عموى من نيست .
آيا به شما نرسيده سخن پيامبر كه راجع به من و برادرم فرمود: ايندو سرور جوانانبهشت هستند، اگر مرا تصديق مى كنيد، كه به خدا حق هم همين است چون من هرگز از وقتىكه فهميدم خدا دروغ گو را دشمن دارد، دروغ نگفته ام ، و اگر مرا تكذيب مى كنيد، در ميانشما هستند كسانى كه به شما خبر دهند، از جابر ابن عبدالله انصارى ، و ابا سعيدخدرىو سهل ابن سعد ساعدى و زيد ابن ارقم و انس ابن مالك بپرسيد، به شما خواهند گفت كهاينها از پيامبر اين سخن را شنيده اند،
آيا اين (حديث ) مانع شما از كشتن من نيست ؟ سپس حضرت پس از مكالمه با شمر ملعونفرمود:
اگر در اين شك داريد، آيا در اين هم شك داريد كه من پسر دختر پيامبر شما هستم ، بخداكه ميان شرق و غرب پسر دختر پيامبرى غير از من نيست ، واى بر شما آيا كسى را كشتهام يا مالى را از بين برده ام يا جراحتى زده ام كه تقاص مى كنيد،
آن گروه بى شرم ، هيچ جوابى نمى دادند، حضرت صدا زد: اى شبث ابن ربعى ، اىحجار ابن ابجر، اى قيس ابن اشعث ، اى يزيد ابن حارث ، آيا شما به من ننوشتيد كه ميوهها رسيده و باغها سبز شده است و تو بر لشكر آماده وارد مى شوى ؟ آن بى حياها گفتند:ما نبوديم ، حضرت فرمود: سبحان الله ، بخدا كه شما بوديد.
سخنرانى پرشور سيدالشهداء در روز عاشورا  
و در روايت ديگرى كه (گويا در يك سخنرانى ديگر) حضرت در حالى كه سواره بود ازآن ها خواست تا ساكت شوند، اما ساكت نمى شدند، حضرت فرمود: واى بر شما چهاشكالى دارد ساكت شويد و سخن مرا گوش دهيد، من شما را به راه حق هدايت مى كنم ، هركه مرا اطاعت كند، هدايت يافته و هر كه نافرمانى كند، هلاك مى شود، (ولى مى دانم كه )همگى شما نافرمانى مرا مى كنيد، همانا شكمهاى شما از حرام پر شده و بر دلهاى شمامهر زده شده ، واى بر شما آيا انصاف نمى دهيد، آيا گوش نمى كنيد، در اين ميان اصحابعمر سعد يكديگر را ملامت كردند و گفتند ساكت شويد، حضرت شروع فرمود به خواندنخطبه و پس از حمد و ثناى الهى و درود فراوان بر فرشتگان و انبياء فرمود: مرگ برشما اى گروهى كه با آن شور و وله ما را دعوت كرديد تا به فرياد شما رسيم ، و ماشتابان آمديم ولى شما شمشيرى را كه ما در دست شما نهاده بوديم ، بر سر ما كشيديد،و آتشى كه خود ما بر دشمن ما و شما افروخته بوديم بر ما افروختيد، يار دشمن خودشديد در مقابل دوستانتان ، با اينكه ميان شما با عدالت رفتار نمى كنند و اميد خيرى نيزاز آنها نداريد، واى بر شما چرا آنگاه كه شمشيرها در نيام بود و دلها آرام و فكرها خامبود ما را رها نكرديد؟! ولى مانند مگس سوى فتنه پريديد، و مانند پروانه در همافتاديد،
پس مرگ بر شما اى بندگان كنيز و بازماندگان احزاب و رهاكنندگان كتاب و تحريفكنندگان كلمات ، و گنه كارانى كه دم شيطان خورده ايد و نابودكننده هاى سنتها، آيااينها را يارى مى كنيد و ما را تنها مى گذاريد.
آرى به خدا سوگند بيوفائى و پيمان شكنى عادت ديرينه شماست ، ريشه شما با مكرو فريب در آميخته و شاخهاى شما بر آن پرورش يافته ، شما پليدترين ميوه ايد كهبراى صاحب آن گلوگير و براى غاصب گوارا،
الا و ان الدعى قد ركز بين انتين ، بين السلة و الذلة و هيهات مناالذله ، آگاهباشيد كه اين مرد بى پدر و زاده آن بى پدر، مرا در تنگناى دو چيز قرار داده است ، ياشمشير كشيدن و يا خوارى كشيدن ، و هيهات كه ما به ذلت تن دهيم ، خداوند ورسول او و مؤ منان براى ما زبونى نمى پسندند و نه دامنهاى پاك (كه ما را پروريده انديعنى دامن زهراى مرضيه ذلت نمى پذيرد) و نه سرهاى پرخروشى و جانهائى كههرگز اطاعت فرومايگان را بر كشته شدن مردانه ترجيح ندهند، و من با اين جماعت اندكبا شما نبرد مى كنم هر چند ياوران مرا تنها گذاردند سپس بعد از خواند چند شعر بلندحماسى فرمود:
شما مردم پس از من طولى نمى كشد، و آنچه آرزو داريد تحقق نيابد و چرخ روزگارمثل سنگ آسيا بر شما مى غلطد و شما را نابود مى كند، پيمانى است كه پدرم از جدم با منكرده است ، شما با ياورانتان تصميم خود را بگيريد و غصه نخوريد و مرا مهلت ندهيد، منبر خداوند كه پروردگار من و شماست توكل نموده ام . هيچ جنبنده اى نيست مگر اينكه دراختيار اوست ، ان ربى على صراط مستقيم .
سپس بر آن گروه بى وفا نفرين نمود و عرضه داشت :
بارالها باران را بر آنها حبس كن ، بر آن ها خشكسالى همانند زمان يوسف قرار ده و جوانثقفى (حجاج ) را بر آن ها مسلط كن تا زهر به جام ايشان چشاند، چرا كه اينان ما رادروغگو شمردند و تنها گذاردند.
و انت ربنا عليك توكلنا و اليك انبتا و اليك المصير.
نوجوان قهرمان كربلا، حضرت قاسم 
وقتى نوبت جانبازى حضرت قاسم رسيد، نزد عمو آمد، چشم سيدالشهداء كه بهبرادرزاده افتاد، او را در آغوش گرفت ، آنقدر گريست كه هر دو بيهوش شدند، از عمواجازه ميدان خواست ، حضرت اجازه نفرمود، آن جوان آنقدر اصرار كرد، دست و پاى عمو رامى بوسيد، تا اينكه از عمو اجازه گرفت ، و در حالى كه اشكهايش بر گونه هاى اوروان بود بيرون آمد و رجز مى خواند و خود را و غربت عمومى خود را بيان مى كرد، حميدابن مسلم گزارشگر جريان كربلا گويد: جوانى به سمت ما آمد كه صورتش چون پارهماه بود، از هر طرف او را محاصره كردند، نبردى قهرمانانه كرد، تا اينكه عمرو ابن سعدبا شمشير بر سر او زد، جوان بيفتاد و عموى خود را صدا زد، حسين همانند باز شكارىبه پرواز در آمد، مثل شير غران بر قاتل قاسم حمله كرد، شمشير سيدالشهداء به ساعداو اصابت كرد، دستش از مرفق قطع شد، با فرياد او، امام حسين به كنارى رفت ، سپاهكوفه براى نجات عمرو حمله كرد، گرد و غبارى به پا شد، وقتى فروكش كرد؛ ديدمحسين بر سر جوان ايستاده ، و او در حال جان دادن پاهاى خود را به زمين مى كشد،
سيدالشهداء فرمود: دور باد گروهى كه تو را كشتند و پيامبر در قيامت خصم آنهاست ،بخدا بر عمويت سخت است كه او را به كمك بخواهى ولى پاسخى ندهد، يا پاسخ دهدولى براى تو سودى نداشته باشد و در روايتى فرمود: امروز، روزى است كه ياور آناندك و تنهائى آن زياد است ، سپس در حالى كه قاسم را به آغوش گرفته و پاهاىجوان بر زمين كشيده مى شد، او را ميان اجساد شهيدان خاندان خود آورد.
شهادت قمر بنى هاشم حضرت ابالفضل عليه السلام  
نام مباركش عباس و لقب او سقا و ماه بنى هاشم و كنيه اشابالفضل مى باشد، قامتى بلند و سروگونه و رشادتى حيدرگونه داشت ، روزعاشورا علمدار حسين بود.
روز عاشورا وقتى غريبى سيدالشهداء را ديد نزد برادر آمد و عرض كرد: اى برادر آيااجازه مى فرمائى ؟
سيدالشهداء به شدت گريان شد و فرمود: برادرم ، تو پرچمدار من هستى ، وقتى شمابروى لشكر من متفرق مى شود،
حضرت عباس گفت : سينه ام تنگ شده ، از زندگى ملولم و مى خواهم از اين منافقينخونخواهى كنم ، حضرت فرمود: (اگر چاره نيست )، براى ايناطفال اندكى آب بجوى ، عباس آن ها را موعظه كرد ولى سودى نداد، صداى العطشاطفال او را به هيجان آورد، بر اسب سوار شد و نيزه و مشك برداشت و به طرف فراترفت ، چهارهزار نفر او را محاصره كردند اما از ميان آن ها عبور كرد، هشتاد نفر را كشت ووارد آب شد، همينكه خواست آب بياشامد، بياد عطش حسين و خاندان او افتاد، آب را ريخت ومشك را پر كرد و بر دوش راست نهادت ، و به طرف خيمه حركت كرد.
سپاه بر او حمله ور شد، و در اين ميان ظالمى بنام زيد ابن ورقاء در پشت درختى كمينكرد، و در گرماگرم نبرد، دست راست حضرتش را قطع كردند، شمشير به دست چپ داد وحمله كرد و مى فرمود:
و الله ان قطعتموا يمينى
انى احامى ابدا عن دينى
بخدا كه اگر دست راستم را قطع كرديد، من همواره از دين خود دفاع مى كنم ، در اثرفشار نبرد و آمدن خون بسيار، ضعف بر حضرت غالب شد و ظالم ديگرى بنام حكم ابنطفيل از پشت درخت خرمائى دست چپ حضرت را هدف قرار داد، حضرت با دستهاى قطع شدهدر ميان آنهمه دشمن فرياد مى زد:
يا نفس لا تخشى من الكفار
وابشرى برحمة الجبار
از كافرين نترس و به رحمت خدا مژده باد، در اين ميان مشك را به دندان گرفته بود، كهناگاه تيرى بر مشك اصابت كرد و آب ريخت ، و ملعونى وقتى حضرت را بدون دست ديدپيش آمد و با عمود آهنين بر حضرت كوبيد.
ابالفضل برادر را صدا زد، وقتى سيدالشهداء بر كنار پيكر خونين برادر آمد، گريانشد و فرمود: الان پشتم شكست و چاره ام اندك شد.
شجاعت ، مظلوميت و بزرگوارى سيدالشهداء  
وقتى نوبت فداكارى سيدالشهداء رسيد و ديگر كسى باقى نمانده بود كه از قافلهشهادت عقب مانده باشد، با اهل بيت وداع كرد، وصاياى امامت را به امام سجاد سپرد، و درحالى كه غرق در سلاح بود سوار بر اسب شد، همانند شير غران با شمشير برهنه درمقابل آن گروه قرار گرفت ، و در حالى كه رجز مى خواند فرمود: منم پسر على طاهر ازخاندان هاشم و همين افتخار برايم بس است ، جدم پيامبر و مادرم فاطمه است ...، سپس آنگروه را به مبارزه دعوت كرد، طبق برخى روايات ،اول با حضرت عهد كردند كه تك تك به مبارزه آيند اما هر كه بميدان آمد، حضرت بىدرنگ او را به جهنم فرستاد، كشتار عظيمى شد، لشكر بر حضرت حمله كرد، او مانندشير ژيان بر آن روبه صفتان حمله مى كرد و آن سپاه سى هزار نفرى همانند ملخهائىمتفرق مى شدند، حضرت دوباره به جاى خود بر مى گشت و مى گفت : لاحول و لا قوة الا بالله العلى العظيم .
مؤ لف گويد: گويا حضرت با اين شعار الهى ضمنا مى خواست به خاندانش نيز آرامشدهد كه حسين هنوز زنده است .
بر ميمنه لشكر حمله كرد و در حال رجز فرمود:
الموت خير من ركوب العار
و العار خير من دخول النار
مرگ بهتر از ذلت است و ذلت بهتر از رفتن به جهنم است ،
در روز عاشورا پسر فاطمه ، آنچنان از دلاورى نشان داد، كه شجاعت پدرش اميرالمؤ منينرا زنده مى كرد،
در دلاورى حضرت همين بس كه بدانيد در ليلة الهرير، در جنگ صفين ، سپاه حضرت اميربا سپاه معاويه وقتى تمام شب را جنگيدند، تنها به دست يداللهى اميرالمؤ منين پانصدنفر به درك رفته اند، با اينكه حضرت امير را سپاهى بيش از هفتاد هزار نفر حمايت مىكرد، خاندان حضرتش سالم ، جگرها سيراب و شكمها سير بود، شب بود و از گرما خبرىنبود،
ولى جانم به فداى آن مظلوم و غريب و بى ياورى باد كه تنها و بى ياور، در ميان يكبيابان دشمن ، دل نگران خواهرش و خانواده اش ، جگرش تشنه و سوزناك ، در زيرآفتاب سوزان ، در حالى كه داغ عزيزان و بدنهاى قطعه قطعه شده آن ها در مقابلشبود، به مبارزه با آن گروه پرداخت و در كمتر از نصف روز، سپاه كوفه را در هم مىپيچيد،
ابن شهر اشوب گويد: حضرتش هزار و نهصد و پنجاه نفر را كشت ، و اين به جزمجروحين است مسعودى در اثباة الوصية ابن ارقم را هزار و هشتصد نفر ذكر كرده است .
عمر سعد صدا زد: واى بر شما، آيا مى دانيد با كه مى جنگيد، اين پسر على است ، پسرنابودكننده عرب است از هر طرف به او حمله كنيد،
به حضرت حمله كردند و ميان حضرت و خيام فاصله شدند، حضرت فرياد برآورد: و يحكم يا شيعة آل ابى سفيان ان لم يكن لكم دين و كنتم لا تخافون المعاد فكونوااحرارا فى دنياكم و ارجعوا الى احسابكم اذ كنتم اعرابا
واى بر شما اى طرفداران خاندان ابوسفيان ، اگر دين نداريد و از قيامت نمى ترسيد، دردنيا آزاده باشيد شما عرب هستيد به نياكانتان بنگريد،
شمر صدا زد: پسر فاطمه چه مى گوئى ؟ حضرت فرمود: من با شما مى جنگم ، شما بامن مى جنگيد، زنها كه گناه ندارند، جلو اين سركشان خود را از تعرض به حرم من تا زندهام بگيريد، (به فداى مظلوميتت يا حسين ) شمر به حضرت گفت : باشد، اين كار را مىكنيم ، سپس به لشكر فرياد زد:
از حرم اين مرد دور شويد، و به خود او متوجه شويد، به جانم سوگند كه همآوردبزرگوارى است .
وداع سيدالشهداء با اهل حرم  
بعد از اينكه ياران حضرتش همگى به شهادت رسيدند، حضرت براى وداع به خيمه آمدو صدا زد اى سكينه اى فاطمه اى زينب اى ام كلثوم ، خداحافظ،
دخترش سكينه صدا زد: بابا تسليم مرگ شدى ؟ حضرت فرمود: چگونه تن به مرگندهد كسى كه ياور و كمك كارى ندارد.
گفت : بابا ما را به حرم جدمان (مدينه ) برگردان ، حضرت فرمود: اگر (صياد مرغ )قطا را رها مى كرد، مى خوابيد، بانوان شيون كردند، و حسين عليه السلام آنها را ساكتنمود. دخترش سكينه كه بسيار محبوب پدر بود فرياد كنان نزد حضرت آمد، امام حسينعليه السلام او را به سيوه چسباند و اشك از چشمان آن نازنين پاك نموده ، فرمود: دخترمتا روح در بدن من است ، با اشكهاى خود دل مرا مسوزان !!
شهادت پسر امام مجتبى در دامن امام حسين عليه السلام  
در گرماگرم جنگ ، وقتى دشمن ، سيدالشهداء را احاطه كرده بود (گويا در لحظاتى كهحضرت پياده و يا مجروح بر زمين آمده بود) جوانى كه هنوز بالغ نشده بود، بنامعبدالله از اولاد امام مجتبى عليه السلام ، بطرف عموى خود سيدالشهداء در ميدان جنگدويد، امام حسين عليه السلام متوجه آمدن وى شد، به خواهرش زينب فرمود: جوان را نگهدار، اما او امتناع كرد و آنقدر تلاش كرد تا به نزد امام حسين عليه السلام آمد و گفت :بخدا سوگند از عمويم جدا نمى شوم ، در اين موقع ظالمى بنام ابحر بن كعب ، خم شدتا با شمشير بر سيدالشهداء فرود آورد، جوان متوجه شد، صدا زد اى پسر خبيثة عموىمرا مى كشى ؟ شمشير آن ظالم فرود آمد، جوان دست خود را سپر قرار داد، دست وى بهپوست آويزان شد، صدا بر آورد : مادر جان ، سيدالشهداء او را در آغوش گرفت وفرمود: برادرزاده بر آن چه به تو رسيده صبر كن ، و اميد خير داشته باش ، خداوند تورا به پدران شايسته است ، به پيامبر و على و حمزه و جعفر و حسن صلوات الله عليهماجمعين ، ملحق خواهد كرد،
سپس حضرت دست خود به آسمان برداشت و عرضه داشت : الها قطرات آسمان و بركاتزمين را از آنها دريغ مدار، خدايا اگر آنها را مدتى مهلت داده اى ، ميانشان تفرقه انداز وحاكمان را از آنها خشنود مكن ، اينان ما را دعوت كردند تا ما را يارى كنند، ولى بر مايورش بردند، و ما را كشتند.
در همين ميان ناگاه حرمله تيرى انداخت و آن جوان را در آغوش عمويش ذبخ نمود، (235)
مؤ لف گويد: حرمله در عاشورا سه تير انداخته است ، با يكى على اصغر را شهيد كرد،با دومى پسر امام مجتبى را، و با سومى بر سينه حضرت سيدالشهداء زده است كهحضرت را به سختى ضعيف و ناتوان نمود به گونه اى كه اين تير از زره عبور كرد واز پشت حضرت سر زد، حضرت تير را از پشت بيرون كشيد و خون مانند ناودان سرازيرشد.
سپاهى كه در مقابل امام حسين عليه السلام ايستاده بود، همه ازاهل كوفه بودند، يعنى آن ها كه على و خاندان وى را به خوبى مى شناختند بسيارى از آنها خود از دعوت كنندگان امام حسين عليه السلام بودند.
اما با اين حال نسبت به امام حسين ، جناياتى كردند كه قلب هر انسانى را آزرده مى كند،
امام باقر عليه السلام فرمود: حدود سيصد و بيست زخم نيزه و شمشير و تير بر بدنامام حسين وارد آمد،
فرقت روى تو از خلق جهان شادى برد
هر كه را ديده بيناست دل غمگين است
پيكرت مظهر آيات شد از ناوك تير
بدنت مصحفق و سيمات مگريس است
يادم از پيكر مجروح تو آيد همه شب
تا دم صبح كه چشمم به رخ پروين است
باغ عشق است مگر معركه كرب و بلا
كه ز خونين كفنان غرق گل و نسرين است
مثل شير بر آن روبه صفتان حلمه مى برد، شمر سواره نظام را در پشت پياده قرار داد وتيراندازان را گفت تا حضرتش را تيرباران كنند، آنقدر تير بر آن بدن مقدس انداختندكه مانند خارپشت شد، و دست از پيكار برداشت و روبروى آن سپاه ايستاد تا ساعتىاستراحت كند كه ناگاه سنگى آمد و بر پيشانى حضرت اصابت كرد، حضرت با پارچهمشغول پاك كردن خون از صورت بود كه ناگاه تير سه شعبه زهرآلود به سينهحضرت اصابت كرد.
حضرت گفت : بسم الله و بالله و على ملة رسول الله ، خدايا تو مى دانى كه اينهامردى را مى كشند كه روى زمين جز او پسر پيامبر نيست ، سپس حضرت تير را از پشتبيرون كشيد (گويا اين تير چنان سخت و كوبنده بر بدن آن مظلوم فرود آمده بود كهزره را دريده از بدن حضرت گذشته از پشت سر زده بود و نمى شد از جلو آن را بيرونكشيد و معلوم است كه با بيرون كشيدن اين تيرحال حضرت چگونه خواهد بود) خون مانند ناودان سرازير شد، خون را بر آسمان مىپاشيد، قسمتى را بر سر و محاسن ماليد و فرمود: اينگونه در حالى كه به خون خودآغشته ام جدم رسول الله را ملاقات مى كنم .
خواهرش زينب در كنار خيمه عمر سعد را صدا زده فرمود: واى بر تو اى عمر، اباعبداللهكشته مى شود و تو نگاه مى كنى ؟
عمر جوابى نداد، زينب صدا زد واى بر شما آيا ميان شما مسلمان نيست ؟ هيچكس جوابىنداد.
در روايت است كه عمر سعد در حالى كه اشكهايش بر صورتش روان بود، از زينب روىبرگرداند، سيدالشهداء مدتى مجروح روى زمين بود، اما مردم از كشتنش واهمه داشتند،شمر صدا زد: منتظر چه هستيد، او را بكشيد، نامردى شمشير بر دست چپ حضرت زد و آن راقطع كرد، ديگرى با شمشير بر گردن حضرت كوبيد بطورى كه حضرت بر زمينافتاد، سپس در حالى كه حضرت افتان و خيزان بود و به مشقت بر مى خواست ، عقبنشستند. سنان بن انس با نيزه بر حضرت كوبيد، حضرت افتاد.
هلال ابن نافع گويد: كشته بخون تپيده زيباتر و نورانى تر از او نديدم ولى او در آنحال ، آب طلب مى كرد، بجاى آب به او گفتند از آب نمى نوشى تا در جهنم از آبجوشان آن بنوشى ،
خولى ابن يزيد پيشدستى كرد تا سر مقدسش را جدا كند، بدنش لرزيد، شمر گفت : خدابازوى تو را سست كند از چه مى لرزى ؟
سپس او خودش ، حضرت را ذبح نمود، در روايت است كه عمرو ابن حجاج از اسب فرود آمدتا سر مقدس حضرت را جدا كند وقتى نزديك حضرت شد و به دو چشم حضرت نگاه كرد،پشت نمود و برگشت ، و سوار بر اسب خود شد و رفت ، شمر پرسيد چرا برگشتى ؟ آنملعون گفت : به دو چشم حضرت نگاه كردم ، ديدم در چشم پيامبر است ، دوست ندارم خدا رابا خون او ملاقات كنم ، سپس شبعث ابن ربعى جلو آمد، دستش لرزيد، شمشير را انداخت وفرار كرد در حالى كه مى گفت اى حسين به خدا پناه مى برم ! از اينكه خدا و جد و تو وپدرت را با خون تو ملاقات كنم . (236)
امام باقر عليه السلام فرمود: امام حسين را به گونه اى كشتند كه پيامبر كشتن كلاب رابه آن گونه نهى فرموده بود، او را با شمشير و نيزه و سنگ و چوب و عصا كشتند وسپس اسبها را بر بدنش تاختند.
راوى گفت : در آن وقت كه امام شهيد شد گرد و خاكى سخت سياه و تاريك برخاست و بادىسرخ وزيد كه هيچ چيز پيدا نبود، مردم پنداشتند عذاب فرود آمد، ساعتى همچنان بود،آنگاه هوا باز شد،
ابن حجر از علماء عامه در صواعق آورده است كه هنگام شهادت امام حسين ، آسمان سياه شد بهگونه اى كه در روز ستاره نمايان شد، خورشيد گرفت و مردم گمان كردند كه قيامتبر پا شده ، هيچ سنگى برداشته نشد مگر آنكه خون تازه در زير آن بود. (237)
خلق در ظل خودى محو و تو در نور خدا
ما سوى در چه مقيمند و مقام تو كجاست
زنده در جان و دل ما بدن كشته توست
جان مائى و تو را قبر حقيقت دل ماست
دشمنت كشت ولى نور تو خاموش نگشت
آرى آن جلوه كه فانى نشودنور خداست
بيرق سلطنت افتاد كيان را ز كيان
سلطنت سلطنت توست كه پاينده لواست
نه بقا كرد ستمگر نه بجا ماند ستم
ظالم از دست شد و پايه مظلوم بجاست
زنده را زنده نخوانند كه مرگ از پى اوست
بلكه زنده است شهيدى كه حياتش ز قفاست
دولت آن يافت كه در پاى تو سر داد ولى
اين قبا راست نه بر قامت هر بى سر و پاست
ما فقيريم و گدا بر سر كوى تو حسين
پادشاه است فقيرى كه در اين كوچه گداست
غارت لباسها و وسائل امام حسين عليه السلام  
سپس شروع كردن به غارت لباس و وسائل پسر پيامبر، پيراهن حضرت را اسحق ابنحيوة ، ربود و پوشيد و پيس شد و موى او ريخت ، روايت شده كه در آن پيراهن بيش از صدو ده زخم تير و نيزه و شمشير يافته شد،
مؤ لف گويد: شقاوت را ببين ، پيراهنى كه به خون مظلومى چون سيدالشهداء آغشته وننگ ابدى بر قاتلين آن دارد، آن هم با وجود آن همه جراحت كه پيراهن را پاره پاره مىكند، چه ارزش مالى دارد كه اين ظالم آن را ربود، آرى آن نامردان مى خواستند به اينوسيله افتخار كنند و آن را مانند مدال افتخارى از جنايات خود داشته باشند،
زير جامه حضرت را بحر بن كعب غارت كرد، و اين همان سراويلى است كه از بافته هاىيمن بوده كه چشم را خيره مى كرد، و حضرت چند جاى آن را پاره نمود و شكافت تا از تنحضرت بيرون نياورند، اما آن را هم در آوردند، راوى گويد: اين شخص زمينگير شد و دوپايش از كار افتاد و طبق روايت ابو مخنف از دو دست او در زمستان آب چرك بيرون مى زد ودر تابستان مانند دو چوب خشك مى شد، عمامه حضرت را اخنس ابن مرثد يا جابر ابنيزيد برداشت و بر سر بست و ديوانه شد،
نعلين حضرت را اسود ابن خالد بر گرفت ، انگشتر حضرت را بهجدل ابن سليم غارت كرد، و اين همان نامردى است كه انگشت حضرت را بخاطر انگشتربريد،
شاه را بردى و تنها زفرات آمده اى  
اسب امام حسين عليه السلام گريزان از دست دشمن سوى امام آمد ويال خود را به خون حضرت آغشته كرد و سوى سراپرده زنان شيهه زنان آمد و نزديكخيمه سر به زمين مى كوفت تا مرد، وقتى خواهران و دختران واهل بيت حضرت اسب بى صاحب را ديدند، صدا به گريه و ناله بلند كردند، ام كلثومدست بر سر نهاد و مى گفت : وا محمدا وا جدا، وا نبيا وا اباالقاسما وا عليا وا جعفرا،وا حمزتا، وا حسنا، اين حسين است در ميدان كربلا فتاده ، سر بريده از قفا كه عمامه ورداى او ربوده شده و سپس بيهوش شد.
و در زيارت ناحيه مقدسه امام زمان (عج ) آمده است : اسب تو شتابان به خيام تو آمد،گريان و شيوه كنان ، وقتى بانوان اسب تو را زبون ديدند و به زين واژگون نظركردند، از سراپرده بيرون آمدند، موى بر روى ريخته ، بر صورت زنان با روىگشوده و شيوه كنان ، كه پس از عزيز بودن خوار گشته اند،
شتابان به سوى قتلگاه تو آمدند، ناگاه ديدند كه شمر بر سينه تو نشسته ، شمشيربر گلوى تو نهاد، محاسن تو را بدست گرفته و با تيغ هندى سر از بدن تو جدا مىكند، اعضاى بدنت آرام ، دم فرو بسته ، سر مطهر تو بر نيزه بالا شد. (238)
هيچ كس در عالم از سر حسين آگاه نيست
آرى آرى هيچ كس آگه ز سرالله نيست
هست هر شاه و گدا را بر درش روى نياز
ملك هستى را به جز او درحقيقت شاه نيست
او بود خون خداوند و خدايش خونبهاست
هيچكس را در بر حق اين جلال و جاه نيست
مخلصش را در عزا آتش نمى سوزد به هند
پس يقين دان آتش دوزخ هم او را راه نيست
خلق عالم را بود بر درگه او التجا
هيچ كس از سائلين محروم از اين درگاه نيست
استان عرش بنيان حسين دارالشفاست
دردمندان را به دوران همچودرمانگاه نيست
بارگاهش در شرافت بهتر از عرش خداست
هيچ كس را اندرين عالم چنين خرگاه نيست
تاراج حرم حسينى در عصر عاشورا  
آه از دمى كه لشكر اعداء نكرد شرم
كردند رو به خيمه سلطان كربلا
پس از شهادت امام حسين عليه السلام آن نامردها به سمت خيام حرم حسينى و خاندان پيامبرهجوم بردند، به گونه اى كه براى غارت و تاراج ايشان مسابقه نهاده بودند، چنانكهچادر از سر زنان مى كشيدند، دختران پيامبر در حالى كه گريان بودند خارج مى شدند واز فراق دوستان و ياوران شيون مى كردند. (239)
تمام اثاث و شتران و بار و بنه حضرت را غارت كردند، حتى جامه هاى زنان را ربودند،حميد ابن مسلم گويد: مى ديدم زنى از زوجات مكرمات و دختران پاك با آن بيشرمان برسر جامه در كشمكش بود، عاقبت آنها جامه را از او مى ربودند. (240)
شمر وارد خيام حرم شد، امام چهارم را كه بيمار بود ديد، شمشير كشيد تا حضرت رابكشد، حميد ابن مسلم از حضرت دفاع كرد و گفت : اين بيمارى او را بس است ، تا اينكهعمر ابن سعد آمد و دست شمر را گرفت و گفت : آيا از خدا حيا نمى كنى ، مى خواهى اينجوان بيمار را بكشى ؟ شمر گفت : فرمان امير عبيدالله اين است كه تمام فرزندان حسينرا بكشم ، عمر سعد ممانعت كرد تا شمر صرف نظر نمود،
بانوان از عمر سعد خواستند كه آنچه از آن ها ربوده شده برگردانند تا خود رابپوشانند، عمر سعد صدا زد هر كس هر چه برده برگرداند، اما بخدا قسم هيچكس چيزىبر نگرداند. (241)
از فاطمه دختر امام حسين نقل شده است كه ظالمى مرادنبال كرد، من مى گريختم ، با انتهاى نيزه بر پشتم كوبيد، بر زمين افتادم ، مقنعه وگوشواره هايم را كشيد، به گونه اى كه خون بر سر و صورتم جارى شد، سپسبرگشت به طرف خيمه ها، و من بيهوش بودم ، وقتى بهوش آمدم ، عمه ام را ديدم كهبالاى سرم مى گريد، به عمه ام گفتم : اى عمه پارچه اى هست كه سر خود را ازنامحرمان بپوشانم ، حضرت فرمود: عمه تو هممثل توست ، نگاه كردم ، ديدم كه سر عمه ام باز و بدنش از تازيانه سياه است . (242)
طبق روايت ديگرى ظالمى حرم امام حسين را غارت و زيور ايشان را مى ربود و مى گريست !گفتند: چرا مى گريى ؟ گفت : چرا نگريم در حالى كه دختر پيامبر را غارت مى كنم ،فرمود: نكن گفت : مى ترسم ديگرى بيايد و انجام دهد.
طبق پاره اى روايات حضرت زينب فرمود: ظالمى وارد خيمه شد بعد از غارت اثاث آن ،نگاهش به امام سجاد افتاد كه بر زيرانداز پوستى قرار داشت ، زيرانداز را كشيد وحضرت را روى زمين انداخت و سپس ‍ به طرف من آمد و مقنعه از سر من برگرفت . (243)
چون كار شاه و لشكر بر سر آمد
بسوى خرگه سپه غارتگر آمد
به دست آن گروه بى مروت
به يغما رفت ميراث نبوت
هر آن چيزى كه بد در خرگه شاه
فتاد اندر كف آن قوم گمراه
بسى گوش از پى تاراج گوهر
دريد از دست قوم كينه پرور
بسى رخساره گل رنگ نيلى
نمود اين آسمان از ضرب سيلى
غروب عاشورا و مصيبت بزرگ اهل البيت  
كوفيان دست به تاراج حرم كرده دراز
آهوان حرم از واهمه درشيون و شور
سيد ابن طاووس در اقبال مى فرمايد: بدانكه اواخر روز عاشورا وقتى بود كه حرمحسينى ، دختران و اطفال حضرت ، در دست دشمنان اسير شدند، غصه اى آنها را فراگرفتكه قلم از توصيف آن عاجز است ، آن شب را بدون ياور، غريب به سر بردند، دشمنانشان، در خوار كردن آنها بخاطر عمر سعد و نزديكى به او اصرار داشتند.
مؤ لف گويد: مصيبت اسارت خاندان پيامبر، از بزرگترين و شايد اعظم مصائب كربلاباشد، دشمنى قهار و بى رحم بر دشمن خود غلبه كرده ، آن هم زنان و فرزندانى كهمدافع ندارند.
خدا مى داند بر اهل بيت پيامبر در ميان آن همه دشمن سفاك و غربت چه گذشت .
شبى بگذشت بر آل پيمبر
كه زهرا بود در جنت مكرر
شبى بگذشت بر ختم رسولان
كه از تصوير آن عقل است حيوان
آتش زدن خيام حسينى 
در شب قتل حسين سر به گريبان زينب
اى پناه عالميان ، زينب پناه ندارد
زنان را از خيام حرم بيرون و خيمه ها را آتش زدند، زنان سر برهنه در حالى كه جامههايشان ربوده شده بود، پاى برهنه و گريان وذليل بيرون آمدند.
طبق پاره اى روايات حضرت زينب از امام سجاد عليه السلام پرسيد: اى باقيماندهگذشتگان ، خيمه ها را آتش زدند چه كنيم ؟
حضرت فرمود: فرار كنيد،
همه فرار كردند، جز زينب كبرى كه مواظب حضرت سجاد بود، خيمه آتش گرفته بود،دختر اميرالمؤ منين به چپ و راست نگاه مى كرد، به آسمان مى نگريست و دست بر دست مىزد، داخل خيمه مى رفت و بيرون مى آمد،
طبق برخى از روايات تعدادى از فرزندان پيامبر در هنگام فرار به شهادت رسيده اند،زيرا امام حسين عليه السلام براى اينكه دشمن از چند طرف حمله نكند، اطراف خيام را خندقكنده بود، فقط يك راه از پيش باز بود، و وقتىاهل بيت مى گريختند و سپاه نيز حمله مى كرد، خدا مى داند كه براطفال و اولاد پيامبر چه گذشت .
برخى نوشته اند كه وقتى حضرت زينب اطفال واهل بيت را جمع كرد، متوجه شد كه دو كودك حضور ندارند، وقتى آن ها را جستجو كرد، ديدآنها دست در گردن يكديگر خوابيده اند، چون آنها را حركت داد، ديد آن دو از عطش جان دادهاند.
گويا اين دو آقازاده همان دو فرزند عبدالرحمن ابنعقيل ابن ابيطالب هستند، كه نامشان عقيل و سعد بوده است و از شدت وحشت و تشنگى ،هنگام هجوم لشكر به خيمه ها جان باخته اند.
دو دختر از امام مجتبى ، طبق پاره اى از روايات هنگام حمله به خيام حرم ، زير سم ستورانشهيد شدند. (244)
زدند آتش همه آن خيمه گه را
كه سوزانيد دردش مهر و مه را
به خرگه شد محيط آن شعله نار
همى شد تا به خيمه شاه بيمار
بتول دومين شد در تلاطم
نمودى دست و پاى خويشتن گم
گهى در خيمه و گاهى برون شد
دل از آن غصه اش درياى خون شد
من از تحرير اين غم ناتوانم
كه تصويرش زده آتش به جانم
اسب تاختن بر پيكر پاك سيدالشهداء عليه السلام  
آنگاه كه عمر ابن سعد از طرف ابن زياد به كربلا آمد، با پيشنهاد امام حسين عليهالسلام ، قرار شد شبانگاه با هم ملاقاتى داشته باشند، مدتى از شب با هم صحبتداشتند.
عمر سعد در نامه اى به عبيدالله نوشت : خداوند آتش را خاموش و اتحاد را برقرار و كارامت را اصلاح كرد، حسين به من قول داد كه به آنجا كه آمده برگردد يا به گوشه اى ازنواحى مرز برود و مانند يكى از مسلمانان باشد، و يا نزد يزيد رود دست در دست او نهدتا او هر چه صلاح داند ببيند، و در اين كار هم رضايت شماست و هم صلاح امت .
مؤ لف گويد: همچنانكه در برخى از روايات تاريخ و كلمات بزرگان آمده است ، عمرسعد اين جملات را از خود گرفته بود، تا هر طور كه مى شود، از جنگ با امام حسين عليهالسلام اجتناب كند و گرنه سيدالشهداء كجا و اين آرزوى خام دشمن ، هيهات ، او از هنگامحركت از مدينه و مكه براى شهادت آمده است ،
عبيدالله وقتى نامه ابن سعد را خواند، گفت : اين نامه فرد خيرخواه براى امير خود است ،شمر با اين پيشنهاد مخالفت كرد و گفت : براى شوكت و عظمت شما صلاح در اين است كهحسين بفرمان شما باشد، عبيدالله اين را پسنديد و در نامه اى به عمر سعد نوشت :
من تو را سوى حسين نفرستادم تا دفع شر از او كنى ، و كار را به درازا كشانى و او رابه سلامت و بقا اميدوار كنى يا معذور دارى يا وساطت كنى ، اگر حسين و ياران او بهفرمان من گردن نهادند، آنها را نزد من فرست و اگر ابا كردند، به جانب آنهالشكركشى كن تا آنها را بكشى و اعضاء آنها را مثله (قطعه قطعه ) كنى ، كه اينها مستحقاين كارند.
وقتى حسين را كشتى ، سينه و پشت او را زير سم ستوران خرد كن چرا كه او ستمكار وقاطع رحم است ، گمان ندارم كه اين كار بعد از مرگ براى او ضررى داشته باشد،ليكن سخنى است كه گفته ام (سابقا عهد كرده ام ) كه اگر او را كشتم با او چنين كنم اگرتو فرمان ما را انجام دادى ، پاداش دهيم ، و اگر مخالفت ميكنى از لشكر و كار ما كنار روو آن را به شمر واگذار كه ما به او فرمان خود را داده ايم ،
و به شمر فرمان داده بود كه اگر قبول نكرد گردن عمر سعد را بزند و براى اوبفرستد، اما عمر سعد خود قبول كرد، تا اينكه عصر عاشورا وقتى حضرت را كشتند، عمرسعد صدا زد: كيست كه به جانب حسين رود و بدنش را زير اسب گيرد،
ده نفر اعلام آمادگى كردند، آنقدر با اسبها بر آن بدن مقدس تاختند و بدن را چنانكوبيدند كه سينه و پشت حضرت له شد،
لباس كهنه چه حاجت كه زير سم ستور
تنى نماند كه پوشند جامه ياكفنش
اين ده نفر بعدا نزد ابن زياد آمدند، يكى از آنها گفت :
مائيم كسانى كه سينه حسين را بعد از پشت او، به شدت كوبيديم و له كرديم ، ابن زيادپرسيد: شما كيستيد؟ گفتند: ما كسانى هستيم كه با اسبهاى خود بر بدن حسين تاختيم ،به گونه اى كه سينه او را كوبيديم ، ابن زياد دستور داد جايزه اندكى به آن هابدهند.
ابوعمر الزاهد گويد: ما وقتى دقت كرديم ، ديديم تمامى اين ده نفر زنازاده بودند.(245)

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation