بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستانهای بحارالانوار جلد 3, محمود ناصرى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     BAHAR301 -
     BAHAR302 -
     BAHAR303 -
     BAHAR304 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

 

fehrest page

back page

82 - كيفر پدركشى

متوكل از پست ترين خلفاء بنى عباس بود. وى تنها خليفه اى است كه به حضرت زهراتوهين كرده و انگيزه قتل وى نيز همين مطلب شده است .
منتصر از پدرش متوكل شنيد كه حضرت فاطمه زهرا را دشنام مى دهد و ناسزا مى گويد.از دانشمندى (امام ) پرسيد:
كيفر كسى كه به حضرت فاطمه عليهاالسلام دشنام مى دهد چيست ؟
دانشمند جواب داد:
كشتن چنين فردى واجب است . ولى بدان كه هركس پدرش را بكشد عمرش كوتاه خواهد شد.
منتصر گفت :
من از كوتاهى عمرم كه در راه اطاعت و فرمان بردارى خدا باشد باكى ندارم .
به دنبال آن منتصر پدرش را كشت و پس از آن بيشتر از هفت ماه ، زنده نماند.(93)


83 - گفتگوى دو مكار روزگار

روزى معاويه به عمروعاص گفت :
اى عمروعاص ! كداميك از ما زيرك تر و سياستمدارتر هستيم ؟
عمروعاص گفت :
من مرد هوشيارى هستم و تو مرد انديشه !
معاويه گفت :
بر منفعت من سخن گفتى . اما، من در هوشيارى هم از تو زيرك ترم . عمروعاص گفت :
اين زيركى تو آن روز كه قرآنها بر سر نيزه بالا رفت كجا بود؟
گفت :
تو آن روز با نقشه ماهرانه بر من پيروز شدى و زيركى ات را نشان دادى . آن روزگذشته است و اكنون مى خواهم مطلبى از تو بپرسم ، به شرط اينكه در جواب راستبگويى .
عمرو گفت :
به خدا دروغ زشت است ! دروغ نخواهم گفت . هر چه مى خواهى بپرس در پاسخ راستخواهم گفت .
معاويه گفت :
از آن روز كه با من هستى آيا در مورد من حيله كرده اى يا نه ؟
عمروعاص گفت :
نه ! هرگز!
معاويه : چرا! در همه جا نه ، ولى در ميدان جنگى ، نسبت به من حيله كردى !
عمروعاص : كدام ميدان ؟
معاويه : روزى كه على بن ابيطالب مرا براى مبارزه به ميدان طلبيد. من با تو مشورتكردم و گفتم عمروعاص راءى تو چيست ؟ بروم به جنگ على يا نه ؟ گفتى او مردبزرگوارى است .
راءى تان بر اين شد كه به ميدان على بروم وحال آنكه تو او را به خوبى مى شناختى . در اين جا به من حيله كردى .
عمروعاص : اى معاويه ! مرد بزرگوار و والامقام تو را به مبارزه خواسته بود. يكى ازاين دو خوبى نصيب شما مى شد؛ يا او را مى كشتى در اين صورت يكى از قهرمانان نامآور را كشته بودى ، مقام و شرف تو بالا مى رفت و در ميان قهرمانان روى زمين بى رقيبمى گشتى و اگر او تو را مى كشت ، در اين وقت به شهيدان و صالحان مى پيوستى .
معاويه : عمروعاص ! اين حيله گرى تو ديگر بدتر از اولى است زيرا به خدا سوگندمى دانستم كه اگر على را بكشم به دوزخ مى روم و چنانچه او مرا بكشد باز به دوزخمى روم .
عمروعاص : پس چه باعث شد به جنگ او نرفتى ؟
معاويه : الملك عقيم سلطنت نازا و خوش آيند همه است به خاطر حكومت چند روزه دنيا به جنگعلى نرفتم ، تا كشته نشوم .
سپس گفت :
اما عمروعاص اين سخن را جز من و تو كسى نشنود.(94)


84 - سر بريده عمر بن سعد

هنگامى كه مختار بر اوضاع شهر كوفه مسلط گرديد پس از دستگيرى عمر بن سعدموقتا او را امان داد.
روزى حفص فرزند عمر بن سعد به نزد مختار آمده گفت :
پدرم مى گويد:
آيا به امان خود درباره من عمل مى كند؟
مختار گفت : بنشين !
سپس اباعمره را خواست و پنهانى به او دستور داد كه برود عمر بن سعد را در منزلشبكشد. طولى نكشيد ديدند اباعمره با سر نحس عمر بن سعد وارد شد.
حفص وقتى سر پدرش را ديد گفت : انا لله و انا اليه راجعون . مختار به حفصگفت :
اين سر را مى شناسى ؟
حفص گفت :
آرى ! از اين پس در زندگى خيرى نيست .
مختار گفت :
بلى ! پس از او تو ديگر زندگانى نخواهى كرد.
آنگاه دستور داد او را هم كشتند.
سپس گفت :
عمر با حسين ، حفص با على اكبر، هرگز برابر نيستند، به خدا سوگند هفتاد هزار نفر رابه خاطر شهداى كربلا خواهم كشت ، چنانچه در عوض ‍ خونبهاى يحيى بن زكريا هفتادهزار نفر كشته شدند.(95)


85 - اعترافات دشمن

هنگامى كه امام حسين عليه السلام به شهادت رسيد، عبدالله پسر عمر به يزيد بنمعاويه نوشت :
حقا كه مصيبتى سنگين و حادثه اى بزرگ در اسلام رخ داد هيچ روزى مانند عاشوراى حسيننخواهد بود.
يزيد در پاسخ عبدالله نوشت :
اى احمق ! ما به خانه هاى آراسته ، فرشهاى آماده و بالش هاى منظم وارد شده ايم و اگراينها حق ديگران باشند، پدرت عمر اول كسى بود كه چنين كارى را انجام داد و حق ديگرىرا غصب كرد.(96)


86 - كلوخ ‌انداز را پاداش سنگ است

روزى ابوحنيفه - پيشواى حنفى ها - با مومن طاق (صحابه مخلص امام صادق عليه السلام) ملاقات كرد، پرسيد:
شما (شيعيان ) به رجعت (97) اعتقاد داشته و آن را مسلم مى دانيد؟
مومن طاق گفت : آرى !
ابوحنيفه گفت :
پس اكنون هزار درهم (نقره ) به من قرض بده وقتى كه به اين جهان بازگشتم هزاردينار (طلا) به تو مى دهم . مومن طاق گفت :
به يك شرط مى دهم كه شخصى ضامن شود كه تو هنگام بازگشت به صورت انسانخواهى بود، نه به صورت خوك . چه اينكه هركس متناسب اعمالش ظاهر خواهد شد و من مىترسم تو روز رجعت در قيافه خوك باشى و من نتوانم طلب خود راوصول نمايم !(98)


87 - پاسخ مناسب

پس از وفات امام صادق عليه السلام روزى ابوحنيفه ، مومن طاق را ديد، به عنوان نكوهشگفت :
امام تو وفات كرد.
مؤ من طاق پاسخ داد:
آرى ! ولى امام تو (شيطان ) تا قيامت زنده است .
انه من المنتظرين الى يوم الوقت المعلوم .(99)


88 - مادر لايق و فرزند شايسته

ابى عبيده (پدر مختار ثقفى ) در جستجو زنى لايق بود. تعدادى از زنان قبيله خود را، بهاو پيشنهاد كردند، هيچكدام را نپسنديد. تا اينكه شخصى به خواب ابوعبيده آمد و به اوگفت :
با دومة الحسناء ازدواج كن ! اگر او را به همسرى انتخاب كنى ، هرگز پشيمان نشده ومورد ملامت و سرزنش قرار نمى گيرى .
ابوعبيده ، خوابش را به خويشاوندان خود نقل كرد. گفتند:
اكنون ماءموريت را يافته اى ، كه با دومة ، دختر وهب ازدواج كنى . ابوعبيده با او ازدواجكرد. هنگامى كه به مختار حامله شد مى گويد:
در خواب ديدم گوينده اى مى گويد:

1 - البشرى بالولد
اشبه شى ء بالاسد
2 - اذاالرجال فى كبد
تقاتلو على بلد
كان له الحظا الاشد
1 - مژده باد تو را به پسرى كه از هر چيز بيشتر به شير شباهت دارد.
2 - هنگامى كه مردان مشغول جنگ شوند، آن فرزند لذت مى برد.
وقتى كه مختار به دنيا آمد، همان شخص به خوابش آمد و گفت :
اين فرزند تو در قسمتى از دوران عمرش ترس او كم و پيروانش زياد خواهدبود.(100) آرى ، اين است اهميت مادر لايق .

89 - نيكان در كام آتش بدان

شخصى به نام جعفرى نقل مى كند:
حضرت ابوالحسن عليه السلام به من فرمود:
چرا تو را نزد عبدالرحمن مى بينم ؟
گفتم :
او دايى من است .
حضرت فرمود:
او درباره خداوند حرفهاى نادرست مى گويد و به جسم بودن خداقايل است . بنابراين ، يا با او همنشين باش ما را ترك كن ! يا با ما همنشين باش از اودورى كن ! زيرا هم با ما همنشين باشى ، هم با او ممكن نيست . چه اينكه او داراى عقيده فاسداست .
عرض كردم :
او هر چه مى خواهد بگويد وقتى كه من به گفته او معتقد نباشم ، در من چه تاءثيرى مىتواند بگذارد.
امام عليه السلام فرمود:
آيا نمى ترسى كه بر او عذابى نازل شود، هر دو يكجا گرفتار شويد؟ سپس ‍ حضرتداستان جوانى را تعريف كرد كه خودش از پيروان موسى عليه السلام بود و پدرش ازياران فرعون و فرمود:
آن گاه كه سپاه فرعون (در كنار رود نيل ) به موسى و پيروان او رسيد. آن جوان ازموسى جدا شد تا پدرش را نصيحت كرده به موسى ملحق نمايد. اما پدرش گوش شنوانداشت ، اندرز خيرخواهانه پسرش در او اثر نبخشيد و سرسختانه به راه كج خود بافرعون ادامه داد.
جريان را به موسى عليه السلام خبر دادند. اصحاب ازحال جوان پرسيدند كه آيا او اهل رحمت است يا عذاب ؟ حضرت فرمود:
جوان مشمول رحمت الهى است چون در عقيده پدر نبود ولى هنگامى كه عذابنازل گردد، نزديكان گناهكاران نيز گرفتار مى شوند. آتش بدى بدكاران ، خوبان راهم به كام خود فرو مى برد.(101)


90 - بانوى صبور

چنين نقل شده است كه مى گويد:
كه همراه دوستم به صحرا رفتيم . اتفاقا در بيابان راه را گم كرديم ناگهان ! در سمتراست راهمان ، در آن صحراى سوزان حجاز خيمه اى نظر ما را جلب كرد، به سوى آن خيمهرفتيم . وقتى رسيديم ، سلام داديم . بانوى باحجابى از چادر بيرون آمد، جواب سلام مارا داد و پرسيد:
شما كيستيد؟
گفتيم :
ما مسافريم ، راه را گم كرده ايم ، به ناچار گذرمان به چادر شما افتاد، شايد باراهنمايى شما راه را پيدا كنيم .
زن پرهيزگار و صحرانشين گفت :
پس روى خود را برگردانيد نظرتان به من نيفتد، تاوسايل پذيرايى برايتان فراهم كنم ! آن گاه پلاسى انداخت و گفت :
روى آن بنشينيد تا فرزندم بيايد و از شما پذيرايى كند.
پسرش دير كرد، زن مرتب دامن خيمه را بالا مى زد و به انتظار آمدن پسرش ‍ بيابان رانگاه مى كرد. بار ديگر كه دامن خيمه را بالا زد گفت :
از خدا مى خواهم اين شخص كه دارد مى آيد قدمش مبارك باشد، از خدا مى خواهم قدمشترسوار مبارك باشد. اين شتر، شتر پسر من است ، ولى پسرم سوار او نيست .شترسوار رسيد و بر در خيمه ايستاد و گفت :
اى ام عقيل ! خداوند در مرگ فرزندت عقيل اجر بزرگ به تو عنايت كند.
زن پرسيد: مگر پسرم مرد؟
گفت : آرى !
پرسيد: سبب مرگش چه بود؟
گفت : در كنار چاه آب بود، شترها براى نوشيدن آب هجوم آوردند و او را به درون چاهانداختند!
زن مصيبت ديده خويشتن دارى كرد و گفت :
اكنون پياده شو از مهمانان پذيرايى كن !
سپس گوسفندى را به آن مرد داد و او نيز گوسفند را كشت ، غذايى تهيه كرد و برايمانآورد. ما در حالى كه غذا مى خورديم از صبر و بردبارى و قدرت روحى آن بانو در شگفتبوديم .
پس از صرف غذا، به نزد ما آمد و گفت :
آيا از قرآن چيزى مى دانيد؟
گفتم : آرى !
گفت : آياتى از سبب آرامش خاطر و تسلى قلبم بشود، بخوان .
گفتم : خداى سبحان مى فرمايد:
و بشر الصابرين الذين اذا اصابتهم مصيبه قالوا انا لله و انا اليه راجعون اولئكعليهم صلوات من ربهم و رحمه و اولئك هم المهتدون (102)
زن آيه را كه شنيد با هيجان شديد گفت :
تو را به خدا سوگند! اين آيه در قرآن به همين گونه است ؟
گفتم : به خدا قسم در قرآن همين طور است .
زن گفت : درود و رحمت بر شما باد!
سپس از جا برخاست و به نماز ايستاد و چند ركعت نماز خواند.
آنگاه دست نياز به درگاه الهى برداشت و گفت :
بار پروردگارا! آنچه دستور دادى انجام دادم (در مرگ فرزندم صبر كردم ) تو نيزدرباره من به وعده خود وفا كن !
با گفتن اين جمله به اشك و ناله در مصيبت فرزندش خاتمه داد!
سپس گفت :
اگر قرار بود كسى براى ديگرى هميشه بماند....
در اين حال من با خود گفتم :
لابد مى خواهد بگويد پسرم برايم مى ماند، چون به او نيازمندم ، ولى باكمال تعجب ديدم سخنانش را ادامه داد و گفت :
محمد صلى الله عليه و آله براى امت خود جاودانه مى ماند.
ما از خيمه آن بانو بيرون آمديم با خود مى گفتم :
در حقيقت من كسى را كاملتر و بزرگتر از اين بانو كه خدا را با كاملترين صفات وزيباترين خصوصيات ياد كرده نديده ام و آنگاه كه دانست از مرگ چاره اى نيست و بىتابى درد را دوا نمى كند و گريه عزيز از دست رفته او را بار ديگر زنده نمى كند،صبر جميل پيشه كرد و پسرش را به عنوان ذخيره سودمند در پيشگاه خدا براى روز نياز وگرفتارى به حساب آورد.(103)


91 - داماد پيامبر(ص ) در اسارت

ابوالعاص پسر ربيع خواهرزاده خديجه از اشراف و ثروتمندان مكه بود روزى دختررسول خدا (زينب ) را خواستگارى كرد و خديجه هم از پيغمبر خواست به اين كار راضىشده زينب را به ازداج وى در آورد اين قضيه پيش ‍ از رسالت ونزول وحى اتفاق افتاد پيغمبر صلى الله عليه و آله زينب را به ازدواج ابوالعاص درآورد.
هنگامى كه وحى نازل شد و پيامبر به مقام رسالت رسيد خديجه و دخترانش به حضرتايمان آوردند ولى ابوالعاص ايمان نياورد.
پيغمبر دختر ديگرش را به نام (رقيه ) (يا ام كلثوم ) را نيز به همسرى (عتبه پسرابولهب ) داد و اين جريان نيز پيش از بعثت آن حضرت بود.
وقتى كه حضرت به مقام نبوت نائل آمد و وحى بر اونازل گشت مردم را به خداپرستى دعوت نمود اهالى مكه نپذيرفته از آن بزرگوار كنارهگيرى مى كردند و به يكديگر مى گفتند:
شما دختران محمد صلى الله عليه و آله را گرفتيد و فكرش را از ناحيه آنان آسودهساختيد بايد دخترانش را به او برگردانيد تا فكرش به آنهامشغول شده به فكر سخنان ديگر نيفتند.
اول پيش (ابوالعاص ) آمده و گفتند:
تو دختر پيغمبر را طلاق بده ! ما هر زنى از زنان قريش را بخواهى برايت تزويج مىكنيم .
ابوالعاص گفت :
اين كار شدنى نيست من هرگز از همسرم جدا نمى شوم و زنان قريش را به جاى او بههمسرى نمى پذيرم ، از اين لحاظ پيغمبر مى فرمود:
او داماد خوبى بود.
سپس به نزد عتبه پسر ابولهب آمده گفتند:
دختر محمد را طلاق بده ما هر زنى را از قبيله قريش بخواهى به ازدواج تو در مى آوريم .عتبه در پاسخ گفت :
اگر دختر ابان پسر سعيد بن عاص يا دختر سعيد پسر عاص را به من تزويج كنيد من اورا طلاق مى دهم . به دنبال آن دختر سعيد پسر عاص را به او تزويج كردند و او نيزدختر پيغمبر را رها كرد در حالى كه با او عروسى نكرده بود، سپس اين بانو با (عثمانبن عفان ) ازدواج كرد.
پيغمبر اسلام تا در مكه قدرت تبليغ دين الهى را نداشت و نمى توانست حكمحلال و حرام را بيان كند در عين حال ، دين اسلام زينب را از ابوالعاص جدا كرده بود. امارسول خدا نمى توانست آن ها را از هم جدا سازد بدين جهت زينب با اينكه ايمان آورده بوددر همسرى ابوالعاص كافر باقى ماند.
تا اينكه رسول خدا به مدينه هجرت نمود و زينب همچنان با ابوالعاص در مكه ماند.
هنگامى كه قريش به جنگ آن حضرت آمدند ابوالعاص نيز با آنان بود و بين مسلمانان وكفار قريش در كنار چاه (بدر) جنگ سختى پيش آمد عده اى از كفار كشته و عده ديگر اسيرشدند.
ابوالعاص نيز در ميان اسيران بود او را همراه اسيران ديگر نزد پيغمبر آوردند.
و هنگامى كه مردم مكه براى آزادى اسيران خود اموالى مى فرستادند زينب نيز براى آزادىهمسرش اموالى فرستاد از جمله آنها گردنبندى بود كه مادرش خديجه آن شب كه زينب رابه خانه ابوالعاص مى بردند به او داده بود.
وقتى كه رسول خدا آن گردنبند را ديد بسيار ناراحت شد و سخت دلش بهحال دخترش زينب سوخت بدين جهت به مسلمانان فرمود:
اگر صلاح مى دانيد اسير زينب را آزاد كنيد و آن اموالى را كه براى آزادى شوهرشفرستاده به او بازگردانيد.
مسلمانان با كمال ميل و رغبت خواسته پيغمبر را به جا آوردند و گفتند:
اى رسول خدا جان و اموال ما به قربانت حتما مطابق فرمايش شماعمل مى كنيم ، از اين رو هر چه زينب فرستاده بود به او بازگرداندند و ابوالعاص رانيز آزاد كردند.(104)


نكته ها

ابن ابى الحديد (شارح نهج البلاغه ) مى گويد:
وقتى كه اين خبر (داستان داماد پيامبر) را به استادم (ابوجعفر) خواندم او گفت :
آيا تو گمان مى كنى كه (ابوبكر) و (عمر) در اين جريان در كنار پيغمبر خدا نبودند؟ آيااحترام و احسان نسبت به فاطمه زهرا تقاضا نمى كرد كه به واسطه فدك خاطرش آرامگردد و براى ايشان از مسلمانان بخشش ‍ درخواست شود؟ آيا مقام و عظمت آن بانو نزدپيغمبر خدا از خواهرش ‍ زينب كمتر بود، در حالى كه او بانوى زنان عالم است ؟ البتهاين درخواست بخشش از مسلمانان در صورتى است كه فاطمه حقى نداشته و فدك از راهارث به او نرسيده باشد.
ابن ابى الحديد مى گويد:
به استادم گفتم :
(فدك ) بنا به خبرى كه ابوبكر از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله روايت كرده ، حقمسلمانان بوده و برايش جايز نبود كه از آنها بگيرد.
استادم در جواب گفت :
فديه و توان ابوالعاص نيز حق مسلمانان بود و پيامبر خدا از آنان گرفت .
گفتم :
رسول خدا صاحب شريعت و قانون بود و فرمانش نافذ بود اما ابوبكر اينطور نبود.
در پاسخ گفت :
من كه نگفتم چرا ابوبكر از مسلمانان به طور اجبار نگرفت و به فاطمه نداد بلكه گفتم:
چرا مانند رسول خدا از مسلمانان درخواست نكرد كه به احترام ايشان از حق صرف نظركنند؟ و چرا از آنان نخواست كه حقشان را به فاطمه زهرا ببخشند؟
آيا تو چنين فكر مى كنى كه اگر ابوبكر مى گفت :
اى مسلمانان فاطمه دختر پيغمبر است و اكنون آمده (فدك ) را درخواست مى كند. راضى هستيدفدك را به او بدهيد؟ مسلمانان فدك را به او نمى دادند؟ و به خاطر دختر پيغمبر ازحقشان نمى گذشتند؟
ابن ابى الحديد مى گويد:
نظير اين سخن را ابوالحسن عبد الجبار بن احمد قاضى القضاة (105) نيز گفته استو....(106)


بخش سوم : پيامبران الهى ، پيامبران و امتهاى گذشته
92 - بردگان پادشاه مى شوند!

روزى حضرت يوسف با گروهى از خدمت گذاران خود از محلى مى گذشت . زليخا ملكهمصر در كنار مزبله نشسته بود. هنگامى كه متوجه عبور يوسف شد، گفت : سپاس خدايى راكه پادشاهان را در اثر گناه و معصيت برده مى كند و بردگان را در پرتوى اطاعت وفرمان بردارى پادشاه مى نمايد.
سپس گفت :
اى يوسف ! گرفتار فقر هستم ، به من احسان كن .
يوسف گفت :
ناسپاسى آفت هر نعمت است . آنگاه كه نافرمانى كردى ، خداوند نعمت ها را از تو گرفت.
اينك به سوى خدا برگرد و توبه كن ! تا آثار گناه از تو برچيده شود.
زيرا قبولى خواسته ها بسته به دلهاى پاك و كردار پاكيزه است . زليخا گفت :
من لباس گناه را از تن كنده ام . ديگر عصيان نخواهم كرد، ولى از خدا شرم دارم كه مرامورد لطف قرار دهد.
زيرا هنوز اشك چشمم به پايان نرسيده و اندامم حق ندامت را به خوبى ادا نكرده است .
يوسف گفت :
بكوش تا راه توبه و پشيمانى باز است پيش از آنكه فرصت از دست برود و مدتپايان پذيرد توبه كن !
زليخا گفت :
من هم همين عقيده را دارم كه بعدا خبرش به تو خواهد رسيد، كه حقيقتا توبه كرده ام .
يوسف دستور داد يك پيمانه بزرگ به او طلا بدهند.
زليخا گفت :
غذاى يك روز برايم بس است ، تا رنج گرفتارى نبينم قدر نعمت را نخواهم فهميد.
يكى از فرزندان يوسف گفت :
پدر جان ! اين زن كيست ؟ جگرم به حالش كباب شد و دلم برايش سوخت .
فرمود:
موجودى است كه به دام انتقام افتاده است .
سپس يوسف با زليخا ازدواج كرد و او را دوشيزه يافت .
پرسيد:
چرا چنين ؟ تو كه سالها همسر داشتى ؟
پاسخ داد:
همسرم حركت مردى و توان هم بسترى نداشت .(107)


93 - گفتگوى سليمان و مورچه

خداوند سلطنت بى نظير به سليمان بخشيد، جنيان را تحت فرمان او قرار داد كه خدمتگذاراو باشند، باد را به فرمان او در آورد، تا تشكيلات عظيم او را هر كجا خواست ببرد،زبان جانوران را به وى آموخت ، سخنان آنها را مى فهميد و براى مردم بازگو مى كرد.
در يكى از مسافرتهاى تاريخى ، سليمان كه با سپاهيان ، از جن و انس و پرندگان بااو همراه بودند، گذرشان از هوا به وادى مورچگان افتاد.
يكى از مورچه ها كه سمت فرماندهى آنها را داشت چون تشكيلات عظيم سليمان را ديد،احساس خطر كرد: فرياد زد گفت :
اى مورچگان داخل لانه هاى خود برويد! تا سليمان و لشگرش شما راپايمال نكنند آنان نمى فهمند!(108)
باد سخن مورچه را به گوش سليمان رسانيد، همچنان كه از هوا مى گذشتند، ايستاد ودستور داد مورچه را بياوريد. وقتى مورچه را آوردند. سليمان گفت :
مگر نمى دانى كه من پيامبر خدا هستم ، هرگز به كسى ظلم و ستم نمى كنم ؟
مورچه گفت :
بلى مى دانم .
سليمان : پس چرا و براى چه مورچه ها را از ما ترساندى و فرمان دادى به لانه هايشانداخل شوند.
مورچه : من احساس كردم مورچه ها تشكيلات عظيم و سلطنت بى نظير شما را ببينند وفريفته آرايش و زينتهاى دنيا شوند، از خدا فاصله گرفته ، به غير او را پرستش كنند.
مورچه گفت :
اى سليمان ! چرا از ميان تمام قدرت ها نيروى باد را مسخر تو نمود و چرا تشكيلات عظيمتو بر روى باد حركت مى كند؟
سليمان گفت :
براى آن است كه به تو اعلام كند اگر تمام قدرتهاى دنيا مانند باد مسخر تو باشنددوام و بقايى ندارند و همه بر بادند.(109)


94 - داستان سه همسر

در زمان هاى گذشته ، در بنى اسرائيل مرد عاقل و ثروتمندى زندگى مى كرد. او سه تاپسر داشت يكى از آنها از زن پاكدامن و پرهيزگار به دنيا آمده بود و به خود مرد خيلىشباهت داشت و دوتاى دگير از زن ناصالحه .
هنگامى كه مرد خود را در آستانه مرگ ديد به فرزندانش گفت :
اين همه سرمايه و ثروت كه من دارم فقط براى يكى از شماست .
پس از مرگ پدر، پسر بزرگتر ادعا كرد منظور پدر من بودم .
پسر دومى گفت :
نه ! منظور پدر من بودم . پسر كوچك تر نيز همين ادعا را كرد.
براى حل اختلاف پيش قاضى رفتند و ماجرا را براى قاضى توضيح دادند.
قاضى گفت :
در مورد قضيه شما من مطلبى ندارم تا بتوانم از عهده قضاوت برآيم و اختلافتان راحل كنم . شما پيش سه برادر كه در قبيله بنى غنام هستند برويد، آنان درباره شماقضاوت كنند.
سه برادر با هم نزد يكى از برادران بنى غنام رفتند. او را پيرمرد ناتوان و سالخوردهديدند و ماجراى خودشان را به او گفتند.
وى در پاسخ گفت :
نزد برادرم كه سن و سالش از من بيشتر است برويد و از او بپرسيد.
آنها پيش برادر دومى آمدند، مشاهده كردند او مرد ميان سالى است و از لحاظ چهره جوانتر ازاولى است .
او هم آنان را به برادر سومى كه بزرگتر از آنان بود راهنمايى كرد.
هنگامى كه پيش ايشان آمدند، ديدند كه وى در سيما و صورت از آن دو برادر كوچكتر است. نخست از وضع حال آنان پرسيدند (كه چگونه برادر كوچكتر، پيرتر و برادربزرگتر جوانتر است ؟) سپس داستان خودشان را مطرح كردند.
او در پاسخ گفت :
اين كه برادر كوچكم را اول ديديد او زنى تندخو و بداخلاق دارد كه پيوسته او را ناراحتمى كند و شكنجه مى دهد، ولى وى در برابر اذيت و آزارش ‍ شكيبايى مى كند، از ترس اينكه مبادا گرفتار بلايى ديگرى گردد كه نتواند در برابر آن صبر داشته باشد از اينرو او در سيما شكسته و پيرتر به نظر مى رسد.
اما برادر دومى ام همسرى دارد كه گاهى او را ناراحت و گاهىخوشحال مى كند، بدين جهت نسبت به اولى جوانتر مانده است .
اما من همسرى دارم كه هميشه در اطاعت و فرمانم مى باشد، هميشه مرا شاد وخوشحال نگاه مى دارد. از آن وقتى كه با ايشان ازدواج كرده ام تاكنون ناراحتى از جانب اونديده ام ، جوانى من به خاطر او است .
اما داستان پدرتان ! شما هم اكنون برويد و قبر او را بشكافيد و استخوانهايش ‍ را خارجكنيد و بسوزانيد، سپس بياييد درباره شما قضاوت كنم و حق را ازباطل جدا سازم .
فرزندان مرد ثروتمند برگشتند تا گفته هاى ايشان را انجام دهند.
هر سه برادر با بيل و كلنگ وارد قبرستان شدند، وقتى كه دو برادر تصميم گرفتندكه قبر پدرشان را بشكافند، پسر كوچكتر گفت :
قبر پدر را نشكافيد من حاضرم سهم خود را به شما واگذار نمايم . پس از آن برادراننزد قاضى برگشتند و قضيه را به او گفتند.
وى پاسخ داد:
اين كار شما در اثبات مطلب كافى است ، برويدمال را نزد من بياوريد.
امام محمد باقر عليه السلام مى فرمايد:
هنگامى كه مال را آوردند قاضى به پسر كوچك گفت :
اين ثروت مال تو است . زيرا اگر آنان نيز پسران او بودند، مانند تو از شكافتن قبرپدر شرم و حيا مى كردند.(110)


95 - خشمى بر گناهكار!

خداوند به شعيب پيغمبر وحى كرد كه صد هزار نفر از پيروانت را مجازات خواهم كرد.چهل هزار از آنان بدكارند و بقيه خوبند!
شعيب پرسيد:
خدايا! بدان بايد كيفر ببينند، اما خوبان چرا؟ خداوند فرمود:
براى اين كه خوبان با گناهكاران سازش كردند و با توجه به خشم و غضب من نسبت بهگناهكاران ، آنان خشمگين نگشتند.(111)


96 - مرگ انديشى

اسكندر ذوالقرنين ، در مسافرتهاى طولانى خود، با يك جمعيت فهميده برخورد كرد كه ازپيراون حضرت موسى عليه السلام بودند، زندگى آنان در آسايش تواءم با عدالت ودر درستكارى بود.
خطاب به آنان گفت :
اى مردم ! مرا از جريان زندگى خود آگاه سازيد كه من سراسر زمين را گشتم ، شرق وغربش را، صحرا و دريايش را، جلگه و كوهش را محيط نور و ظلمتش را، مانند شما را نديدمبه من بگوييد! چرا قبرهاى مردگانتان در حياط خانه هاى شماست ؟!
براى آن كه مرگ را فراموش نكنيم و ياد مرگ از قلبمان خارج نشود.
پرسيد:
چرا خانه هاى شما در ندارد؟
گفتند:
به خاطر اين كه در ميان ما افراد دزد و خائن وجود ندارد و همه ما درستكار و مورد اطمينانيكديگريم .
پرسيد:
چرا حاكم و فرمانروا نداريد؟
گفتند:
چون به يكديگر ظلم و ستم نمى كنيم تا براى جلوگيرى از ظلم نيازى به حكومت وفرمانروا داشته باشيم ....
اسكندر پس از پرسشهاى چند گفت :
اى مردم به من بگوييد! كه آيا پدرانتان همانند شما رفتار مى كردند؟
در پاسخ ، پدرانشان را چنين تعريف كردند؛
آنان به تهيدستان ترحم داشتند.
با فقرا همكارى مى نمودند.
اگر از كسى ستم مى ديدند، او را مورد عفو و گذشت قرار مى دادند و از خداوند براى وىآمرزش مى خواستند.
صله رحم را رعايت مى كردند.
امانت را به صاحبانشان بر مى گرداندند و خداوند نيز در اثر اين رفتار پسنديدهكارهاى آنها را اصلاح مى نمود.
ذوالقرنين به آن مردم علاقمند شد و در آن سرزمين ماند تا سرانجام از دنيا رفت.(112)


97 - موعظه اى از گنه كار!

مردى محضر حضرت عيسى عليه السلام آمد و عرض كرد:
- مرتكب زنا شده ام ، مرا از گناه پاك كن .
عيسى عليه السلام دستور داد كه اعلام كنند تا تمام مردم را تطهير گناهكار حاضر شوندو براى مجازات وى گودالى كندند. وقتى همه جمع شدند و گناهكار درگودال اجراى قانون الهى قرار گرفت . نگاهى به جمعيت انبوه مردم انداخت كه همه آمادهمجازات او بودند. با صداى بلند گفت :
اى مردم ! هر كس خودش آلوده به گناه است و بايد كيفر ببيند، حق ندارد در مجازات منشركت كند.
با شنيدن اين جمله همه رفتند. تنها حضرت عيسى عليه السلام و حضرت يحيى عليهالسلام ماندند. در اين هنگام يحيى عليه السلام پيش آمد و به آن مرد نزديك شد و گفت :
- اى گناهكار! مرا موعظه كن !
مرد گفت :
اى يحيى ! مواظب باش خودت را در اختيار هواى نفست مگذارى ! زيرا سقوط كرده و بدبختخواهى شد.
يحيى عليه السلام گفت :
موعظه اى ديگر بگو!
مرد گفت :
هرگز خطاكارى را به خاطر لغزشش ملامت مكن ! بلكه در فكر نجات او باش !
حضرت يحيى عليه السلام گفت :
باز هم موعظه كن !
مرد گفت :
از به كار بردن غضبت خوددارى نما!
در اين وقت حضرت يحيى گفت :
- موعظه هايت مرا كفايت مى كند.(113)


98 - كودكى در دهان گرگ

در بنى اسرائيل قحطى شديدى پيش آمد... - آذوقه ناياب شد - زنى لقمه نانى داشت آنرا به دهان گذاشت كه ميل كند، ناگاه گدايى فرياد زد، اى بنده خدا گرسنه ام !
زن با خود گفت :
در چنين موقعيت سزاوار است اين لقمه نان را صدقه بدهم و بهدنبال آن ، لقمه را از دهانش بيرون آورد و آن را به گدا داد.
زن طفل كوچكى داشت ، همراه خود به صحرا برد و در محلى گذاشت تا هيزم جمع كند،ناگهان گرگى جهيد و كودك را به دهان گرفت و پا به فرار گذاشت .
فرياد مردم بلند شد، مادر طفل سراسيمه بهدنبال گرگ دويد ولى هيچ كدام اثر نبخشيد. همچنان گرگطفل را در دهان گرفته ، به سرعت مى دويد.
خداوند ملكى را فرستاد كودك را از دهان گرگ گرفت و به مادرشتحويل داد.
سپس به زن گفت : آيا راضى شدى لقمه اى به لقمه اى ؟ يكى لقمه (نان ) دادى ، يكلقمه (كودك ) گرفتى !(114)
محمود ناصرى قم - حوزه علميه (پائيز 78)


fehrest page

back page