اين كه حجر بن عدى چرا قيام كرد و در راه مبارزه با چه كسانى شهيد شد؟نيازمند شناختويژگى هاى آن دوران و حاكمان فاسد آن روزگار است .
براى رسيدن به مقطع پر شور و حماسى جهاد مقدس حجر، بايد مطالعه اينفصل تاريك از تاريخ را پشت سر گذاشت و هر چند تلخ و رنج آور، اما بايد شناخت ، تاارزش مبارزه و شهادت حجر، آشكارتر شود.
بدبختى جامعه اسلامى روزى بود كه حكومت اسلامى و سرنوشت مسلمانان در اختيار كسىهمچون معاويه ، عمروعاص ، مغيره و زياد بود. آن سردمداران امور، از اسلام و قرآنفرسنگ ها فاصله داشتند و انبوهى از مردم هم پيرو آنان بودند و از روى ترس يا طمع ،دين فروشى مى كردند. در آن شرايط بود كه كسانى چون حجربن عدى ، ميثم تمار،رشيد هجرى و عمروبن حمق مردانه در مقابل اين شرك نقابدار و نفاق حاكم ايستادند ومبارزات بيدادگرانه اى كه به قيمت جانشان تمام شد، زمينه ساز نهضت جاودانه سيدالشهداء عليه السلام گشتند.
بد نيست گوشه اى از چهره ننگين اين بازيگران عرصه حكومت در آن زمان را بشناسيم ،تا به عظمت كارى كه آن فرزانگان شهيد انجام دادند، بيشتر آگاه شويم .
معاويه بن ابى سفيان
مادرش هند، همسر ابوسفيان از زنان بدكاره بود و معاويه را از راه حرام به دنياآورد.معاويه در دل ، ايمانى به خدا و پيامبر نداشت .با على عليه السلام هم مى جنگيد وبسيارى از بزرگان دين را به شهادت رساند. وقتى نام پيامبر خدا را در اذان مى شنيد،از روى خشم مى گفت : آن قدر تلاش خواهم كرد تا اين نام را براندازم ! دستور داده بودتا در منبرها على بن ابى طالب عليه السلام را لعن كنند و دشنام دهند.
بارها به ابوذرغفارى و اصحاب برجسته پيامبر، توهين كرده بود، او بود كه فرزندشراب خوارش يزيد را پس از خود به خلافت گماشت و با زور، از همه به نفع او بيعتگرفت و دشمنى خود با اهل پيامبراكرم صلى الله عليه و آله را اوج رساند و در عينحال ، از مكاران و فريب كاران بود و افكار عمومى سرزمين شام را به سود سياست هاىخود، جهت داده بود.
عمر و عاص
مادر او نيز از بدكاره هاى مكه بود. مردان متعددى با ارتباط نا مشروع داشتند و عمروعاص، مولد اين روابط گناه آلود بود و چند نفر مدعى بودند كه پدر اويند. خود عمرو عاصنيز هرگز به اسلام ايمان نياورد. تنها با دين بازى مى كرد و منافقانه خود را در صفمسلمانان جازده بود و با اسلام ميانه اى نداشت ، مگر از روى ريا و تظاهر از كينه توزترين دشمنان على عليه السلام بود كه جنگ صفين و فتنه هاى ديگر را رهبرى مى كرد ودست او در پشت همه دسيسه ها نمايان بود.
مغيره بن شعبه
او نيز در دل ، اعتقادى به اسلام نداشت . در سفرى با جمعى همراه بود. از يك لحظه غفلتو خواب همسفران استفاده كرد و همه آن سيزده نفر را كشت و اموالشان را برداشت و بهمدينه آمد و اظهار مسلمانى كرد. در واقع مسلمان شدنش وسيله اى براى حفظ جانش بود. همهعمرش در فسق و فجور و شهوات رانى و شكمبارگى گذشت ، با اينحال ، در حكومت هم به منصب هايى دست يافت . (20)از كسانى بود كه در حمله به خانهحضرت زهرا عليه السلام و صدمه ديدن وى دست داشت .
زياد بن ابيه
او نيز ناپاك زاده اى بود كه ابوسفيان با مادرش رابطه نامشروع داشت ، و از تبارپستى و پلشتى بود. مدت ها معلوم نبود كه پدرش كيست . سرانجام معاويه ادعا كرد كه اوبرادر من است و از آن پس او را به ابوسفيان دانستند. (21)فرزند ناپاك او عبيداللهزياد هم حادثه كربلا را آفريد و سيدالشهدا عليه السلام و يارانش را شهيد ساخت .
اين چهار نفر، از عناصر اصلى جريان بودند كه در پديد آمدن بدعت ها و انحراف ها دراسلام و ظلم به اهل بيت و به بازى گرفتن سرنوشت دين و مسلمانان ، نقش عمده اى داشتندو بازيگران سياسى حكومت اموى به شمار مى آمدند.
معاويه ، به على عليه السلام حسادت و دشمنى خاصى داشت و حتى نام او را نمى توانستبشنود و همراه با ناسزا و هتاكى از على عليه السلام ياد مى كرد و ديگران را نيز وامىداشت كه به على عليه السلام ناسزا گويند و او را لعن كنند. خود امير المؤمنين عليهالسلام هم به مردم خبر داده بود كه مردى گشاده حلقوم و شكم گنده ، پس از من بر شمامسلط خواهد شد و شما را به دشنام بر من و برائت جستن از من وادار خواهد كرد.(22)معاويه در خطبه هاى نماز جمعه ، همواره على عليه السلام را لعن مى كرد و به همهمناطق بخشنامه كرده بود كه چنان كنند و اين برنامهسال ها ادامه داشت . پس از 83 سال ، در زمان عمربن عبدالعزيز، آن شيوه زشت برافتاد.(23)
اين ، در شرايطى بود كه مردم حديث پيامبر را شنيده بودند كه فرموده بود: هركس علىرا دشنام دهد، مرا دشنام داده است .(24)آن هتك حرمت و گستاخى به حريم حضرت اميرعليه السلام را معاويه بنيان نهاده بود.
معاويه ، بر پيروان على عليه السلام سخت مى گرفت . سهم شيعيان كوفه در اينسختگيرى ها بيشتر بود. وى ، زياد را فرماندار كوفه قرار داد. زياد، پيروانعلى عليه السلام را خوب مى شناخت . در پى آنان بود و هر جا مى يافت ، مى كشت و بردار مى آويخت ، چشم ها را كور مى كرد، دست ها را مى بريد تبعيد مى كرد. در محكمه ها،گواهى هواداران على عليه السلام را نمى پذيرفتند و نام آنان را از دفتر حقوق محو مىكرند و فشار اقتصادى بر آنان وارد مى ساختند. مغيره ، از فرومايه ترين دشمناناهل بيت عليه السلام بود. جز به دست يابى به قدرت و حكومت نمى انديشيد و از مهمترين مهره هاى با نفوذ در ستم به خاندان پيامبر و بر سر كار آمدن نا اهلان اموى بود.امام على عليه السلام درباره او به عمار ياسر فرمود: او از دين همان مقدار را مى چسبد كهدنيايش را تاءمين كند. (25)فسادهاى اخلاقى و جنايات او، صفحات تاريخ را تيرهساخته است . به حكومت رسيدن او، پاداش خوش خدمتى هايى بود به غاصبان خلافت كردهبود.
آنچه گذشت ، تنها گواشه اى از تيرگى هاى حاكم بر فضاى آن روزگاران بود.
در آن دوره تيره ، حلقوم هاى حق گويان را مى دريدند و بى گناهان را تنها به جرمعلى دوستى به بند مى كشيدند.
هر چه مرغ حق است ، پر بسته
|
هر چه مردار خوار، در پرواز
|
دشمن آزاد و دوستان در بند
|
سنگ ها بسته است و سگ ها باز
|
هر چه شير و عقاب و ببر، به بند
|
هر چه روباه و گرگ و موش ، رها
|
هر چه خورشيد و ماه ، در پس ابر
|
هر زبان در دهان كه حق مى گفت
|
دشمن از خشم ، آن دهان را دوخت
|
هر عقابى كه پر گشود، بسوخت
|
حجربن عدى ، به عنوان يك مسلمان بيدار و شيعه پر شعور و مدافع حريم ولايت ، باتعهدى كه به اسلام و حق داشت و خون غيرتى كه نسبت به دين در رگ هايش جارى بود،قامت اعتراض برافراشت ، تا آن جو خفقان بار و ستم گستر و آن سكوت شوم را بشكند وبه تكليف قيام در برابر ظلم عمل كند
در بخش بعدى ، گوشه هايى از اين حماسه ها را مى خوانيم .
حجر بن عدى و مغيره
به هم اندازه كه حجر بن عدى ، دوستدار و شيفته اميرالمؤمنين عليه السلام و فدايى اوبود، مغيره بن شعبه از آن حضرت كينه داشت و آشكارا بر منبر كوفه ، على عليه السلامرا لعن مى كرد.
پس از قرارداد صلح امام حسن عليه السلام با معاويه درسال 41 هجرى ، معاويه وقتى به نخيله در نزديكى كوفه آمد، در خطبه پس از نماز،آشكارا اعلام كرد كه همه شرطها و مواد صلحنامه زير پاى من است و هيچ يك وفا نخواهمكرد. مغيره را نيز به امارات كوفه گماشت .
اين حادثه ، براى ياران امام ، از جمله حجربن عدى بسيار سنگين و غيرقابل تحمل بود. وى لحن اعتراض آميز به صلح داشت . يك بار به امام حسن عليه السلامگفت : كاش تو و ما همه مرده بوديم و چنين روزى را نمى ديديم كه ما از صحنه جنگ ، سرشكسته و نا خرسند برگرديم و دشمن خوشحال و پيروز. در چهره امام آثار ناخرسندى ازكلام او ديده شد. امام حسين عليه السلام به او اشاره اى كرد و ساكت شد. امام حسن عليهالسلام فرمود: اى حجر! همه همفكر تو نيستند ومثل تو آمادگى براى جهاد و شهادت ندارند.صلح من براى حفظ شماها بود و خداوند هرروز در كارى است !(26)
اما شور و غيرت دينى حجر، او را بى تاب ساخته بود. نزد امام حسين عليه السلام رفت واو را به قيام و جنگ تحريك كرد؛اما سيد الشهداء عليه السلام فرمود: ما عهد و پيمانبسته ايم و راهى براى پيمان شكنى نيست .
معاويه كه مغيره را همان سال والى كوفه قرار داده بود، به او توصيه كرد كهبدگويى از على عليه السلام را فراموش نكند و ياران او را تبعيد كند و بر آنان سختبگيرد. مغيره اين سياست را در تمام مدت هفت سال و چند ماه كه بر سر كار بود،اعمال كرد.
حجر بن عدى در هر فرصت مناسب در مقابل او مى ايستاد و انتقاد مى كرد و مردم را عليه اومى شوراند. مغيره با همه خباثتى كه داشت ، مى كوشيد دست خود را به خون حجر آلودهنكند، ولى پيوسته به او تذكر مى داد و گاهى تهديد مى كرد و از عواقب كارش مىترساند.
حجر بن عدى مصمم بود كه بر ضد حكومت اموى و دست نشانده هاى آن فعاليت آشكار كند،وى مى ديد كه مغيره ، با بيت المال مسلمانان بازى مى كند، سهم شيعيان را نمى دهد، بافشار و تهديد، مردم را به ناسزاگويى به اميرالمؤمنين را مى دارد،
عناصر ظلم ستيز را از بين مى برد، احكام خدا و سنت پيامبر را دگرگون مى سازد. اينهااز نظر حجر، كافى بود كه حكومت و فرمانروايى او را نا مشروع سازد و جهاد بر ضد اورا يك تكليف دينى كند.
حجر و برخى ياران سلحشور، وقتى مى ديدند كه مغيره يا ديگرى على عليه السلام رالعن مى كنند، بر مى خواستند و اعتراض كرده ، لعن را به خود آنان بر مى گرداندند. يكبار كه مغيره روز جمعه اى بر منبر رفت تا خطبه بخواند، حجر و يارانش او را سنگبارانكردند. فورى از منبر پايين آمد و وارد دارالاماره شد و پنج هزار درهم براى حجر فرستاد.او مى پنداشت كه با اين حق السكوت ، مى تواند زبان حجر بن عدى راببرد و دهانش راببندد، غافل از آنكه مبارزه او با انگيزه خدايى بود ومال در اين عرصه ، اثر نداشت .
روزى مغيره در اواخر حكومتش در منبر، به على عليه السلام و پيروان او دشنام داد و لعنتكرد. حجر حاضر بود. به پا خاست و فرياد كشيد كه همه ، حتى افراد بيرون از مسجدصدايش را شنيدند. سپس به مغيره گفت : تو گويا نمى دانى كه نسبت به چه كسى بدزبانى مى كنى ؟ به ناسزاگويى اميرالمؤمنين و ستايش از تبهكاران حريص شده اى !
بيش از سى نفر برخاستند و يك صدا گفتند: حجر راست مى گويد!
به نقل ابن اثير، بيش از دو سوم حاضران در مسجد برخاستند و هم صدا با حجرشدند و گفتند: اين حرف هاى به درد ما نمى خورد، دستور بده جيره و سهم ما را كه قطعكرده اى بدهند! (27)
عده اى نزد مغيره رفتند و به كوتاه آمدن او در برابر حجر بن عدى اعتراض كردند.مغيره در پاسخ آنان گفت : من به اين وسيله حجربن عدى را نابود مى كنم . پس از من اميرىديگر خواهد آمد. حجر، به خيال اين كه او هم مثل من است ، همين گونه حرف ها را خواهد زد، آنگاه آن امير در اولين فرصت او را دستگير كرده و به بدترين وجهى خواهد كشت . من بهآخر عمرم رسيده ام . نمى خواهم در اين شهر، خون نيكان را بريزم كه خودم بدنام وبدبخت شوم و آنان شهيد گردند. (28)
مغيره بر اين اساس ، با حجر بن عدى سياست نرمش و مدارا پيش گرفت و معترض او نشد.در سال 51 هجرى درگذشت زياد با حفظ سمت - كه والى بصره بود - به اماراتكوفه نيز منصوب شد.
از آن پس ، بر خورد ميان حجربن عدى و زياد بن ابيه ، شدت يافت و كار به جاهاىباريك كشيد، كه در بخش بعدى خواهيم ديد.
حجربن عدى و زياد
پس از مرگ مغيره والى كوفه ، زياد به ولايت كوفه منصوب شد. بصره را نيز تحتفرمان داشت . شش ماه از سال در كوفه مى ماند، شش ماه ديگر را در بصره .
اولين بار كه زياد به عنوان والى وارد كوفه شد، سخنرانى تند و تهديدآميزى برضد مخالفان كرد. بارزترين چهره مخالف ، حجربن عدى بود. درسال ها پيش ، حجر و زياد با هم دوست و همفكر بودند، ولى زياد به امويان پيوست .
حجر را خوب مى شناخت و از سوابقش خبر داشت . حجر را به حضور طلبيد و ابتدا با وىبه نرمى سخن گفت و افزود: مى دانم كه با مغيره چه رفتارى داشتى و او تو راتحمل مى كرد؛ولى من مثل او نيستم . مى دانى كه زمانى دوستدار على عليه السلام و دشمنمعاويه بودم ؛اما آن روزگار گذشته است . امروز به جاى آن ، دوستى و رابطه بامعاويه در دل من است . زبان خود را نگهدار، در خانه ات بنشين ، هرچه نياز داشتى بخواه ،ولى مواظب خودت باش ، مبادا كارى كنى كه دستم را به خونت بيالايم ! (29)پس ازمدتى تصميم گرفت به بصره برگردد. عمروبن حريث به جانشينى خودگماشت و عزم سفر كرد؛ولى چون از شورش حجر و مبارزه اش بيمناك بود، به او پيشنهادكرد كه با وى به بصره رود. حجر نپذيرفت و گفت : بيمارم ، نمى توانم با تو بيايم. زياد گفت : به خدا قسم ، راست مى گويى ، بيمارى دين ، بيمارىدل ، بيمارى عقل ! به خدا قسم ، اگر گزارش ناخوشايندى از تو در يافت كنم ، تو راخواهم كشت ! ببين چه خواهى كرد!
او رفت و عمر بن حريث به جاى او بر مسند نشست . ولى نبض كوفه در دست حجربن عدىو يارانش بود و نمى گذاشتند كارها طبق دلخواه والى پيش برود. كارگزار زياد همقضيه به زياد نوشت و از او يارى خواست .
حجر و يارانش در مسجد كوفه مى نشستند و مراقب اوضاع بودند. يك بار كه عمربن حريثروز جمعه بر منبر رفت تا خطبه بخواند، به سويش سنگ ريزه پرتاب كردند. ناچارپايين آمد و به قصر رفت و در را به روى خود بست و جريان را به زياد گزارش كرد وگفت : اگر نيازى به كوفه دارى ، چاره اى بينديش . شيعيان با حجر، رفت و آمد داشتند ودسته جمعى همراه او به مسجد مى آمدند و گاهى تا نصف مسجد از ياران او پر مى شد ونگاه ها به آنان بود. كار به جاى رسيد كه آشكارا از معاويه و زياد بدگويى مىكردند.
عمربن حديث به مسجد آمد. فاصله قصر تا مسجد اندك بود. بزرگان شهر هم حضورداشتند. به سخنرانى پرداخت و مردم را به اطاعت و فرمانبردارى و يك پارچگى فراخواند و از تفرقه بر حذر داشت . گروهى از ياران حجر، هماهنگ از جا بر خاستند وتكبيرگويان به سوى او رفتند و در حالى كه از وى بدگويى مى كردند به سويشسنگريزه پرتاب كردند. عمرو پايين آمد و به قصر شتافت و در را بست و در نامه اىجريانات را به زياد نوشت . زياد از وضع كوفه نگران شد و بر آشفت و گفت : اگر مننتوانم از عهده حجر برآيم و كوفه را از چنگش در آورم ، كسى نيستم ! واى بر تو اىحجر! كارى كنم كه عبرت ديگران شوى !
... و تصميم گرفت كه به كوفه برود و مشكل راحل كند.
حجر بن عدى هم خود را براى برخورد با حوادث بعدى آماده ساخته بود و تصميم داشتتا در مقابل آن ستمگران فاسق ، كوتاه نيابد، هر چند جان خويش را در اين راه بگذارد.
زياد به كوفه آمد و در مسجد سخنرانى تند و تهديدآميزى كرد. آنان را كه به عمروسنگ پرتاب كرده بودند،شناسايى كرد و انگشتانشان را بريد. در پى آن بود كه باحجربن عدى هم برخوردى سخت كند. حجر نيز، آن پارساى دلاور و آن شيعه پاك ، از گفتنحق و افشاى فاسقان حاكم هراسى نداشت . يك بار كه زياد در سخنرانى اش مكرر ازمعاويه به عنوان اميرالمؤمنين ياد كرد، حجربن عدى كه اين لقب را ويژه وشايسته حضرت على عليه السلام مى دانست نه معاويه ، به زياد اعتراض كرد و گفت :دروغ مى گويى ،چنان نيست . اين صحنه بار ديگر تكرار شد. حجر، مشتى ريگ بر داشتو به سوى او پرتاب كرد و گفت : دروغ مى گويى ، لعنت خدا بر تو! زياد از منبرپايين آمد، نماز خواند سپس به قصر رفت ، حجر هم به خانه اش بازگشت . زياد،سوارانى را براى دستگيرى يا احضار حجر فرستاد. درگيرى هايى چند ميان ياران حجرو سوران زياد در گرفت ؛ولى حاضر نشد پيش زياد برود. زياد،اين ماجرا را نيز بهمعاويه نوشت .
حجربن عدى در كوفه نفوذ بسيار و ياران مسلح فراوانى داشت و وجود او موى دماغ والىخيره سر بود. يك بار كسانى از سوى والى ماءمور شدند تا نزد حجر بروند و با اوصحبت كنند تا دست از آن كارها بردارد و نزد والى برود، ولى حجر به آنان اعتنايىنكرد.
يك بار زياد، در خطبه هاى پيش از نماز جمعه آن قدر حرف زد وطول داد كه وقت نماز گذشت . دوبار حجربن عدى با گفتن الصلاة ، الصلاة اشاره كرد كه وقت نماز مى گذرد، والى اعتنايى نكرد و به سخنرانى ادامه داد. حجر بهنماز برخاست و عده اى به او اقتدا كردند. زياد كه چنين ديد،فرود آمد و نماز خواند و بهقصر رفت . باز هم نامه اى نوشت و معاويه را از عملكرد حجر آگاهانيد. معاويه هم درپاسخ نوشت كه : او را دستگير كرده ، به شام بفرست (30)وقتى زياد در مسجد خطبهمى خواند، حجربن عدى و يارانش در گوشه اى -با حضور خود فضاى مسجد را پر مىكرد و حرف هاى مخالفت آميز مى گفتند. زياد، كوفيان و بزرگان شهر را جمع كرد وگفت : شگفتا! بدن هاى شما من ولى دل هاى شما با حجر است . با يك دست زخم مى زنيد وبا دست ديگر مرهم مى گذاريد ؟ شما با من هستيد، ولى فرزندان و افراد قبيله تان باحجر؟ هر يك از شما بلند شويد و نزد اين گروه برويد و هر كس برادر و فرزند وخويشاوندانش را از اين جمع جدا كند،
تا كار درست شود. و... چنان كردند و بيشتر آن گروه را از گرد حجرپراكندند.(31)حجر، با ياران اندكى در مسجد ماند. ماءموران به سوى او آمدند تا نزدزياد ببرند و نرفت . نزديك بود كه كار به درگيرى بكشد. زياد از بالاى منبر صحنهرا تماشا مى كرد. هواداران حجر، او را در ميان گرفتند و از يكى از درهاى مسجد بيرونبردند. ميان آن دو گروه درگيرى پيش آمد؛اما حجربن عدى از صحنه خارج شد و خود رابه قبيله آزاد رساند و شبانه روز آن جا ماند. (32)
از آن پس پنهان شد، چون مى دانست كه زياد، دست از او بر نخواهد داشت . هرچه مىگشتند، او را نمى يافتند.
اولين كسى كه از بزرگان كوفه به ديدار زياد رفت ، محمدبن اشعث بود. زياد از اوخواست كه برود و حجر را نزد او آورد.
هر چه بهانه آورد كه ميان من و حجر رابطه اى نيست و... و زياد نپذيرفت و تهديد كردكه اگر او را نيابى و نياورى ، شكمت را پاره خواهم كرد. محمدبن اشعث ، غمگين و نگرانبيرون رفت . در راه جريربن عبدالله را ديد و از او كمك خواست . جرير نزد زياد وساطتكرد كه به محمدبن اشعث كارى نداشته باش ، من خودم حجربن عدى را نزد تو خواهم آورد.او هم پذيرفت ؛ولى تهديد كرد كه او را حاضر نكنى خودت را قطعه قطعه خواهم كرد.او سه روز مهلت خواست . نزد حجر رفت . دوازده تن از ياران حجر نيز با او بودند. حجربه اين شرط پذيرفت نزد زياد برود كه اوقول دهد كه او را نزد معاويه بفرستد، تا هر چه نظر او باشد عملى شود. (33)حجربنعدى پس از آن كه زياد، شرط او را پذيرفت ، نزد او رفت . زياد كه بر حجربن عدىدست يافته بود، دوست داشت او را بكشد، ولى امان و پيمانى كه داده بود، مانع شد.دستور داد او را به زندان افكندند. حجر، ده شب در زندان بود، (34)ياران حجر نيزمخفى شدند. زياد، با تلاش بسيار و با كمك چهره هاى سرشناس كوفه وقبايل اطراف ، توانست دوازده نفر از آنان را دستگير كرده ، و به زندان افكند.
پيش از آنان را به شام بفرستد، استشهادى بر ضد آنان فراهم كرد. متنى تنظيم كردند،مبنى بر اين كه حجربن عدى ، از اطاعت خليفه بيرون رفته ، از مردم جدا شده ، خليفه رالعن كرده و به جنگ و فتنه فرا خوانده است ، مردم را دور خود جمع كرده و به بيعت شكنىو كناره گذاشتن معاويه از خلافت تحريك كرده و به خداوند كافر گشته است .
زياد از اين متن خوشش آمد. سران كوفه را واداشت تا امضا كنند. گروهى از مردم را هم واداركرد آن متن را تاءييد كنند، نوعى پرونده سازى براى از ميان برداشتن يك مخالف !
وقتى پرونده تكميل شد، حجر و يارانش را از زندان بيرون آوردند، همراه باغل و زنجير و با همراهى نزديك به صد نفر از مطمئن ترين سربازان و چند چهره ديگر رابراى گواهى دادن نزد معاويه ، آماده حركت به سوى شام شدند. زياد، نامه اى هم ضميمهآن استشهاد كرد و ضمن اشاره به آنچه شاهدان امضا كرده اند و تاءكيد بر فتنه انگيزىو آشوبگرى حجر و يارانش ، تصميم در باره آنان را به خليفه واگذار كرد.
صحنه پرشور و غم انگيزى بود. مردم دور آن آزادگان به زنجير كشيده شده و شيران دربند، جمع شده بودند و ناراحت و گريان بودند و در آن لحظه هم كارى نمى توانستندبكنند. بيم آن مى رفت كه هواداران در هنگام عزيمت آنان دست به تعرض بزنند. زياد، آنگروه را از صبح تا شام در محوطه مسجد كوفه نگه داشت و شبانه حركتشان داد. دخترانحجر، بر سر راه او گريان ايستاده بودند. حجربن عدى رو به آنان كرد و گفت :
آن كه خوراك و پوشاك شما بر عهده اوست ، خداست . خدا هم پس از من باقى است . تقواداشته باشيد و خدا را بپرستيد. اگر كشته شوم ، شهيدم و اگر باز گردم ، مورد احترام. دست خدا بر سرتان باد. و همراه هم زنجيرهاى خود به راه افتاد .(35)
يكى از زنان شيعى ، در ترسيم اين صحنه و اندوه دختر حجر بر فراق پدر، ابياتىسرود، كه مضمون آن چنين است :
اى ماه تابان ، بر آى و بتاب ، مگر نمى بينى كه حجر را مى برند؟
او سوى معاويه مى رود تا او را به شهادت برساند.
پس از حجر، جباران گستاخ تر شده ، در كاخ هاى خود آزادى بيشترى خواهند داشت .
سرزمين ها خشك و بى باران خواهد بود.
اى حجر! سلامت و شاداب باشى . بيم آن دارم كه طاغوت پير شام كه كشتن نيكان را حقخود مى داند، تو را شهيد كند. اگر هم حجر شهيد شود. هر پيشواى قومى از دنيا كوچخواهد كرد! (36)
اين كاروان ، با تدابير شديد امنيتى راه شام را پيش گرفت . وقتى از منطقهقصربنى مقاتل مى گذشتند، عبيدالله بن حر جعفى كه ساكن آن جا بود گفت :كاش گروه هايى بودند كه به كمك آنان اين دلير مردان را نجات مى داديم . ندا مى داد وافسوس مى خورد و كسى ندايش را پاسخ نگفت .
گروه حجر، با ايمان استوار پيش مى رفتند. هر چند مى دانستند رفتار معاويه با آنانسخت خواهد بود و شهادت را پيش رو مى ديدند، اما خوشحال بودند كه در راه انجام تكليف و مبارزه باباطل ، به اين آزمون بزرگ مبتلا شده اند.
خود را كامياب مى ديدند و پيروز، هر چند در دست ماءموران اموى اسير و دست بسته بودند.
چه زيبا و شكوهنده است در تاريكى شب ها درخشيدن و با مرگ اسير و با مرگ و جهادخويش ،
به مردم بينش و آگاهى و انديشه بخشيدن
غرور كاذب دشمن به يك تكبير بشكستن
ز پاى ملتى آزرده و در بند
كمند و حلقه زنجير بگسستن
ز پا افتادن ، اما تا توان واپسين از پاى ننشستن .