سخن آغازين بسم الله الرحمن الرحيم يكى از اهالى عراق در مدينه ،به ديدار امام صادق عليه السلام آمد از او پرسيد: (درعراق كه هستى ، آيا به زيارت قبر امام حسين عليه السلام مى روى ؟). مرد گفت :( آرىمى روم ) . امام عليه السلام فرمود: (آيا مى خواهى ثواب زيارت امام حسين عليه السلام را برايتبگويم ؟).مرد گفت : ( آرى ).امام عليه السلام فرمود: ( وقتى كسى آماده مى شود كهبه زيارت امام حسين عليه السلام برود ،فرشتگان آسمان با خوشحالى به يكديگرخبر مى دهند؛ و آن گاه كه به طرف كربلا حركت مى كند ،فرشتگان بر او درود مىفرستند تا به كربلا برسد).سپس امام عليه السلام فرمود: (وقتى كه مى خواهى امامحسين عليه السلام را زيارت كنى ،اين زيارت را بخوان كه به ازاى هر كلمه اش درى ازرحمت الهى به رويت باز مى شود ).آنگاه امام عليه السلام زيارتى را به او آموخت كهبه (زيارت وارث )معروف شد. در بخش اول اين زيارت آمده است :(سلام بر تو اىوارث آدم ،برگزيده خدا! سلام بر تو اى وارث نوح ، پيامبر خدا! سلام بر تو اى وارثموسى ،هم صحبت خدا! سلام بر تو اى وارث عيسى ،روح خدا!) حسين وارث علم همهپيامبران است ؛ حسين وارث زهد همه پيامبران است ؛حسين وارث شجاعت همه پيامبران است ؛حسين وارث رنج ها و مشقت هاى همه پيامبران است ؛ حسين وارثفضايل همه پيامبران است ؛ و خلاصه آنكه ، حسين (خلاصه خوبى هاى ) همه پيامبران است . اگر چه امام حسين عليه السلام شباهت امام حسين عليه السلام بهپيامبران را بيان كرديم . اميد آن كه ما نيز بتوانيم قطره اى از درياى بى كران خوبى هاى آن امام عزيز و همهپيامبران بزرگ را در خود داشته باشيم ؛ ان شاء الله . السلام عليك يا وارث آدم صفوه الله سلام بر تو اى وارث آدم ، برگزيده خدا ! نگاه اول دستان قابيل از خشم مى لرزيد و به تندى ساقه هاى گندم را از زمين مى كند. آن قدرعصبانى بود كه ساقه هاى خشك گندم در دستش مچاله مس شد. با خود فكر كرد: (توپسر بزرگ تر باشى اما برادر كوچك تر جانشين پدر شود ؟اين ظلم نيست ؟ نا گاه گويى در ذهنش صدايى شنيد: (او از تو بهتر است .) قابيل دندان هايش را به هم فشرد چند خوشه ديگر از گندم را كند. در خود فرو رفتهبود. زير لب گفت : (با اين هديه ، تكليف ما مشخص مى شود.آيا خداوند مرا مى پذيرد ياهابيل را؟) و بعد دسته گندم را در بغل گرفت و به سوىمحل قربانى رفت . وقتى به آن جا رسيد، هابيل را ديد كه كنار گوسفند چاقى ، آرام نشسته است . برادرشبا يك دست ، شاخ گوسفند را گرفته بود و با دست ديگر پيشانى او را نوازش مىكرد. هابيل با ديدن برادر، سرش را تكان داد و لبخندى زد؛ اماقابيل اخم كرد؛ سرش را برگرداند و كمى دورتر دسته گندم را به زمين گذاشت وكنارى ايستاد. بعد نگاهى به گوسفند هابيل انداخت وبا خود گفت : (حيف از اين گوسفندنيست كه مى خواهد قربانى شود !لااقل گوسفند لاغرترى رامى آورد.)بعد به ساقه هاىخشكيده و خوشه هاى ريز گندم نگاه كرد و شرمنده شد.هابيل گوسفند را رها كرد. برخاست و كمى دورتر ايستاد تا ببيند خداوند، قربانىكدامشان را قبول مى كند. ناگهان آتشى فروزان از شكاف كوه به زمين آمد و در ميان بهتقابيل ، گوسفند را سوزانيد. لحظه اى بعد، جز چند تكه استخوان اثرى از گوسفندديده نشد. هابيل سرش را بلند كرد، چشمهايش را بست ، لبخندى از سر رضايت زد و بهبرادر نگاه كرد. اميدوار بود قابيل اينك تسليم خواسته خداوند شود؛ اماقابيل فقط به ساقه هاى كندم خيره شده بود و همان طور خشكش زده بود. در ذهنش طنينصدايى را مى شنيد:(قابيل ! هنوز اول كار است .وقتى از شما دو برادر، نسلى بوجودآيد، فرزندان برادرت به فرزندان تو فخر مى فروشند و ميگويند ما فرزندان كسىهستيم كه قربانى اش پذيرفته شد. تو تنها يك راهحل دارى كه جانشين پدر شوى ، فقط يك راه و...)قابيل در ذهنش بهدنبال همان راه مى گشت . هابيل نگاهش را از قابيل برداشت . در چشمانش غمى عجيب جا گرفته بود. چراقابيل اين گونه بود؟چه قدر براى قابيل نگران بود. راه خود را گرفت تا به سوىپدر برود؛اما ناگهان صداى قابيل ، او را بر جايش ميخكوب كرد: - تو را حتما خواهم كشت ! هابيل برگشت . نگاهى به چهره برافروخته برادر كرد. چه قدرقابيل خود را عذاب مى داد! گفت : ( اين به من ربطى ندارد؛ پذيرفتن قربانى به دست خداوند است .او هم از انسانهاى پرهيزكار مى پذيرد). پس از اندكى سكوت ،ادامه داد: (اگر هم روزىدست به سوى من دراز كنى تا مرا بكشى ، من هيچ گاه دست به سويت دراز نمى كنم ؛ چوناز پروردگار جهانيان مى ترسم ).بعد به چشمهاىقابيل خيره شد. خواست بداند آيا اين سخنان در او تاثير مى گذارد يا نه ؛اماقابيل هم چنان برافروخته و عصبانى با نفرت به او خيره شده بود.هابيل ،آخرين كلام را به قابيل گفت :(من به سوى تو دست دراز نمى كنم ؛ چون مى خواهمباگناه من و گناه خودت به سوى خدا بازگردى و اين سزاى ظالمان است ). بعد سرش را برگرداند. با دست چشم نمناك خود را ماليد. آخر اوقابيل را دوست داشت .آن گاه به راه خود ادامه داد، در حالى كه باد موهايش را شانه مى زد. گوسفندان در سبزه زار وسيع كه تا دور دست مى رفت ،به چرامشغول بودند.در گوشه اى از اين دشت وسيع تپه كوچكى قرار داشت كه تك درختىميهمان آن بود. هابيل در سايه آن خوابيده بود. در خيالش هيچ نقطه تاريكى ديده نمىشد. خيالش مانند باد خنكى كه به صورتش مى خورد،سبك و ملايم بود؛ اما كمى دورتر،پشت درختى ديگر، قابيل سخت ترين لحظه هاى عمرش را مى گذراند. كمى درنگ كرد. بهچهره هابيل چشم دوخت . لبخندى بر لبهاى هابيل نشست . آه كه چه قدر اين لبخند برايشآشنا بود! دلش نمى آمد آن چهره را در هم ببيند. خود را عقب كشيد. خواست سنگى را كه دردستش بود به زمين بياندازد؛ اما ناگهان همان صدا؛ همان صداى شومى كه آشنايشبود،به او فرمان داد: (برو!برو! بهترين فرصت است ).قابيل دويد و خود را بالاى سر برادر رساند، سنگ را بلند كرد و بر سر برادر كوبيد. خون به صورت قابيل پاشيد،انگار كه به صورت خوابيده اى آبىبپاشند؛قابيل به هوش آمد. خود را بالاى سر برادر ديد،و سنگى خون آلود كه در دستشداشت . سبزه ها سرخ رنگ شده بودند. قابيل خود را عقب كشيد. سنگ را به زمين انداخت . بلند شد، چند قدم به عقب رفت . خواستفرار كند؛ اما...اما با اين جسد چه مى توانست بكند. اگر پدرش او را در اينحال مى ديد چه مى كرد؟ آدم عليه السلام هرچه گشت ،هابيل را پيدا نكرد. چند روزى بود كه ازهابيل خبرى نداشت . خواست سراغش را از قابيل بگيرد؛ اماقابيل هم گم شده بود .به هر جا كه فكرش مى رسيد سر زد. خود را به چرا گاهگوسفندان رساند. گوسفندان مشغول چرا بودند؛ انگار كه هيچ اتفاقى نيافتاده است .كمى به اطراف نگاه كرد. به طرف تپه رفت ؛اما هيچ خبرى نبود. همين طور كه مى رفتلكه هاى خون راديد كه بر كناره راه ريخته بود. تپش قلبش شديد شد. خط خون راگرفت و خود را روى تپه رساند. در آنجا يك سنگ خون آلود و سبزه هاى خونين چشم هاىجست و جوگر آدم را به خود جلب كردند. دست و پايش لرزيد. نتوانست سرپا بايستد.نشست . همه چيز را فهميد؛اما نمى خواست باور كند. با خود گفت :(حتما گرگىگوسفندى را پاره كرده است )اما آن سنگ چه بود؟ آدم عليه السلام دستش را روى صورتش گذاشت و اشك ريخت . فرزند جوانش را از اوگرفته بودند. اين چه قدر دردناك بود. آدم عليه السلام خط خون را گرفت . همان طوركه ناله مى كرد، به راه افتاد. از دشت گذشت و به منطقه اى پر از درخت رسيد. كمى كهجلوتر رفت ، جايى كنده شده را ديد؛ انگار دوباره روى آن خاك ريخته بودند و چيزى راپنهان كرده بودند. آدم اطمينان داشت كه قابيل كشته شده ؛ اما هنوز در دلش اميدوار بود.ناگهان صداى آسمانى وحى ، آدم عليه السلام را از رازقتل هابيل آگاه كرد. آدم عليه السلام ناله كرد؛ گريه سر داد؛ خاك گورهابيل را بر سر و صورت پاشيد و گفت :(آه ،قابيل ! چه گونه توانستى برادرت را بكشى ؟ چه گونه دلت آمد كه چهره زيبايش رابه خون آلوده كنى ؟ آه كاش ، مى دانستى داغ فرزند چه قدر براى پدر سخت است !) اماهيچ كس نبود كه اين را بفهمد و با او همدرد شود. آدم عليه السلام پس از ساعت ها از سر گورهابيل برخاست . دستى به ريش بلندش كه خيس وگل آلود شده بود كشيد و به سوى حوا رفت تا او را نيز آگاه سازد. اين پايان گريههاى آدم عليه السلام نبود. او چهل روز تمام به ياد فرزند جوانش گريه كرد؛ حوا نيز.براى داغ فرزند هيچ تسكينى جز ياد خدا نبود؛ و همين ، آدم عليه السلام را آرام مى كرد.خداوند نيز فرزند ديگرى (شيث ) را به آدم عليه السلام داد. نگاه دوم صداى طبل و هياهوى دشمن درهم آميخته بود. در گوشه گوشه ميدان جنگ ،لكه هاى بزرگخون كه اينك در آن هواى گرم خشك شده بودند ديده مى شد. در آن سوى ميدان ، على اكبرافسار اسب را به دست گرفته بود و به دنبال خود مى كشيد. نزد پدر آمد و گفت:(پدر! اجازه بدهيد به ميدان بروم وبا اين گروه نفرين شده بجنگم ). امام حسين عليه السلام نگاهى به سراپاى پسرش كرد. قامت موزونش آراسته به زره وكلاهخود، زيباتر جلوه مى كرد. امام عليه السلام اجازه داد كه على به ميدان برود.سپس اورا بغل كرد و به سينه اش فشرد. اين كار لحظه اى بهطول انجاميد. على از پدر جدا شد و رفت تا سوار اسب شود. نگاهى به چهره نگران پدركرد، آه كه چه قدر پير شده بود! دلش به حال پدر سوخت .مى دانست كه اگر برود،پدر چه قدر قصه مى خورد ؛ اما بايد مى رفت . سوار اسب شد. امام عليه السلام ،خيرهبه او نگاه كرد. صداى گريه آهسته على را كه شنيد، رو به آسمان كرد و فرمود: ( خداوندا تو شاهد باش ، جوانى كه شبيه ترين شخص بهرسول خداست ، به جنگ اين قوم مى رود). على اشك خود را از نگاه امام پنهان كرد و سرش را به پايين انداخت . چند لحظه در سكوتگذشت . على اشك چشمانش را پاك كرد، افسار را كشيد و اسب را برگرداند.لحظه اى مكثكرد و به تاخت به سوى ميدان رفت . امام با چشمانى نگران فرزند عزيزش را بدرقهكرد. على در برابر لشكر ايستاد. صداى رسايش را بلند كرد و رجز خواند: من على فرزندحسين بن على هستم . من فرزند ابراهيم خليل ، اولين حنيف دنيا و بانى كعبه هستم . هم او كهخداوند در قرآن از او تجليل كرد. در تمام دنيا كسى نيست كه او را نشناسد. جد من على بنابيطالب است كه در جنگ ( بدر) و( احد) پرچمدار اسلام بود. او در جنگ خندق (عمروبن عبدود)را كشت و(خيبر)را براى اسلام فتح كرد. آيا در بين شما (اى كسانى كه براىحمايت از كفر و ظلم ، شمشير از نيام كشيده ايد) كسى هست كه اجداد مرا نشناسد و نداند كهپدرم نوه رسول خداست ؟ رجز على كه تمام شد، به قلب سپاه دشمن هجوم برد. لشكريان عمر سعد او را احاطهكردند. امام حسين عليه السلام كه از دور نظاره گر على بود، اينك جز نعره هاى دشمن وچكاچك شمشيرها، چيزى نمى ديد و نمى شنيد. ازدحام دشمنان در اطراف على مانع از آن بودكه همه بتوانند ضربه اى كارى به او بزنند. اين بهترين فرصت براى على بود تاشمشيرش را از خون آنان رنگين سازد. برق شمشيرش چهره هاى سنگى دشمنان را مىشكافت و گهگاه صداى ناله يكى از آنان به هوا برمى خاست . عرق ، سر و روى على راپوشانده بود و گرد و غبار بر صورتش نشسته بود. على بى محابا در حالى كه بانگاللّه اكبر سرمى داد مى جنگيد. گلوى على از شدت گرما، تشنگى و گرد و غبار خشك شد. راه خود را باز كرد واز مياندشمنان بيرون آمد. امام حسين عليه السلام ناگهان على راديد كه به سوى او مى آيد؛جاىجاى بدنش از لكه هاى خون ، رنگين شده بود و تكه هايى از لباسش بر اثر ضربههاى شمشير پاره شده بود.على نزد پدر آمد. امام عليه السلام چند قدم جلوتر رفت و دركنار اسب على ايستاد. لب هاى على خشك شده بود، عرق بر سرو رويش نشسته بود وگرد و غبار به صورت عرق كرده اش چسبيده بود. على كه نفس نفس مى زد گفت : پدر!تشنگى و گرماى هوا مرا خسته كرده است . آيا در خيمه ها آبى هست كه اندكى تشنگى ام رابر طرف كند؟ اشك ، چشمان نگران امام عليه السلام را فراگرفت . به كنار على آمد. سر على را بهسينه فشرد. لب هايش را به لب هاى على چسباند و بعد با دست عرق از پيشانى پسرپاك كرد و گفت : كمى صبر كن . به زودى جدترسول خدا را ملاقات مى كنى و او تو را آن چنان سيراب مى كند كه ديگر هرگز تشنهنشوى . على دوباره به ميدان رفت . باز محاصره بود و گردو غبار. چكاچك شمشيرها بودو برق شمشير على . چندى در ميان سر و صدا و گرد و غبار گذشت كه ناگهان مردىكمانش را در دست هايش فشرد و آن را در هوا بلند كرد.سپس نعره زد: (گناهان تمام عرببه گردن من باشد اگر اين جوان را از پاى درنياورم ). به سوى على رفت . على بايك سوار ديگر درگير بود؛ مرد گلوى على را نشانه رفت و كمان را كشيد. تير از كمانرها شد و زير حلقوم على را پاره كرد. خون فواره زد. على بىحال شد ؛ افسار اسب را رها كرد و فريادزد: (پدر! خداحافظ! اكنونرسول خدا را مى بينم كه به تو سلام مى رساند و مى گويد: زودتر به سوى مابيا).سپس سرش را بر گردن اسب گذاشت . اسب بى اختيار به هر سو مى رفت . هر يك ازسربازان كه پيكر بى دفاع على را، مى ديد، ضربه اى بر او مى زد. پيكر بى جانعلى كه به زمين افتاد، اسب ايستاد. على به ملاقات جدش رفته بود. سربازان سپاه دشمن ، خود را عقب كشيدند و در صف هاى مرتب سر جاى خود ايستادند. امام عليه السلام به سرعت خود را به على رساند.سر على را روى زانويش گذاشت وچشمان اشك آلودش را به صورت على دوخت . صورت على غرق در خون بود. امام عليهالسلام با گوشه پيراهن ، خون را از صورت على پاك كرد.آنگاه صورتش را بهصورت على چسباند، قطره هاى اشك امام عليه السلام روى صورت على نشست .چند لحظهبدون آنكه تكانى بخورد، همان طور ماند.داغ فرزند، قلب خسته پدر را زخمى كرد.پدردر سوگ فرزند جوانش آرام آرام گريست و با خود زمزمه كرد: (اى على ! پس از تو خاكبر سر دنيا و زندگى دنيا).هيچ چيز نمى توانست اين زخم را التيام بخشد؛اما ميدان جنگبود و امام عليه السلام هر چه زودتر مى بايست از فرزندش جدا مى شد. همان طور كهسر على را روى دستانش گرفته بود، از يارانش خواست كه بيايند و برادر خود را بهخيمه ها ببرند السلام عليك يا وارث نوح نبى اللّه سلام بر تو اى وارث نوح ، پيامبر خدا! نگاه اول پيرمرد، هيكل درشت و چهار شانه داشت . دست پسر نوجوانش را گرفته بود واز دور مىآمد. نوح عليه السلام كه او را ديد، خاطراتسال هاى دور در ذهنش زنده شد. اين پيرمرد چهره آشناى آنسال ها بود.همان سال هايى كه جوان بود. با ديدنش ده ها خاطره تلخ به ذهن نوح عليهالسلام هجوم آورد؛ اما در آن سال ها، يك اتفاق برايش بيش تر دردناك بود. آن شب مردم شهر در بت خانه به پرستش بت هامشغول بودند؛ يك شب گرم تابستانى بود. بت ها را روى تخت هاى بزرگ گذاشتهبودند و به كسانى كه براى بت ها هديه مى آوردند نگاه مى كردند.پيرزنى ظرفى راكه در آن مقدارى گندم بود، به كنار تخت آورد و بر زمين گذاشت . زيرلب چيزى گفت . بعد برگشت و به ميان جمعيت رفت . نوح كه از پشت ديوارى به آن زن نگاه مى كرد، دلش گرفت . باخود گفت : بيچاره ! به چه چيزهايى دل بسته است . بت هايى كه حتى نمى توانند از خود دفاعكنند، چگونه نيازهاى تو را برآورده مى كنند؟ بعد از آن مرد جوانى آمد، مرغ بيچاره اى را كه پايش را بسته بود، به كنار تختآورد.خواسته خود را بر زبان آورد. مرغ را به زمين گذاشت و به جاى خود برگشت . چندنفر ديگر هم چيزهايى براى هديه آوردند.نوح نتوانست بيش از اينتحمل كند. به ميان جمعيت آمد. رو به روى آنها در كنار بت ها ايستاد و فرياد زد: (اى !مردم ! چرا اين بت هاى بى جان رامى پرستيد؟خدا را بپرستيد كه جزا و معبودى نيست . واىبه حال شما از عذاب روز قيامت !) كسى از ميان جمعيت فرياد زد:( اين ديوانه كيست كه هر بار در بت خانهجنجال مى كند؟او خود گمراه است ، مى خواهد ما را گمراه كند.چرا او را ادب نمى كنيد؟ ) نوح فرياد زد: (من نه ديوانه ام و نه گمراه . من فرستاده پروردگار جهانيانم كه پياماو را به شما مى رسانم ...). هنوز حرف هايش تمام نشده بود كه چند نفر به سوى او هجوم آوردند. مرد جوان درشتاندامى جلو آمد. با عصبانيت گفت : چه مى گويى ؟ نوح عليه السلام هنوز جوابش را ندادهبود كه آن مرد، مشت محكمى به صورت نوح زد. خون از بينى نوح جارى شد. نوح بادست صورتش را پوشاند. بينى اش را پاك كرد و دوباره ادامه داد: (من به شما اندرزمى دهم و از خدا چيزهايى مى دانم كه شما نمى دانيد). مرد جوان ، نوح عليه السلام را زير ضربات مشت و لگد گرفت . نوح عليه السلام ازدرد به خود مى پيچيد ؛ اما هم چنان حرف هايش را تكرار مى كرد. مردم سروصدا مى كردندتا صداى نوح عليه السلام را نشنوند. عده اى انگشت خود را در گوش فرو برده بودندتا صداى نوح عليه السلام را- كه به گمان آنان گمراه كننده بود- نشنوند.زنى ازميان جمعيت گفت : (او را از اين جا دور كنيد. بگذاريد عبادت كنيم ). همان مرد، نوح عليه السلام را كشان كشان از بت خانه بيرون برد. نوح عليه السلامفرياد مى زد: (آيا از اين كه بر مردى از خودتان از سوى پروردگار وحىنازل شده تا شما را بترساند، تعجب مى كنيد؟) اما كسى به حرف هايش گوش نمى داد. آن مرد جوان نوح عليه السلام را در گوشه اى درميان خار و خاشاك رها كرد و برگشت . آن شب ، يكى از شب هاى تلخ زندگى نوح بود و آن مرد جوان ، همين پيرمرد بود كه اينكبه سوى او مى آمد. پيرمرد كه نزديك شد، نوح لبخندى زد و گفت : خوش آمدى ! مدتىبود تو را نمى ديدم . پيرمرد، اخم كرد و سرش را برگرداند. نوح عليه السلام زيرلب گفت : (پير شدى و ديگر قدرت آزار دادن ندارى ). پيرمرد گفت : (چى ؟ تو چى گفتى ؟) نوح عليه السلام گفت : (به پروردگارتان ايمان بياوريد. من نه غيب مى دانم و نهفرشته هستم . فقط...).پيرمرد، سخن نوح عليه السلام را قطع كرد: (بس كن ! زياد باما بحث كردى . اگر راست مى گويى ، بگو كه خدايت عذاب بفرستد).بعد بدون آن كهمنتظر پاسخ نوح شود، رو به پسرش كرد و گفت : اين مرد رامى بينى ؟ تامى توانى ازاو دورى كن . مبادا كه تو را از آيينت باز دارد. او جادوگرى دروغگوست . جوان ، با نفرت به نوح عليه السلام نگاه كرد، نوح گفت : (اگر من دروغ بگويم ،گناهش بر گردن من است ؛ولى ...). هنوز حرف نوح عليه السلام تمام نشده بود كه پسرك خم شد، مشتى خاك از زمين برداشتو به صورت نوح پاشيد. چشم نوح عليه السلام ، پر از خاك شد و نتوانست چشمش را باز كند. صداى خنده مرد وپسرش را شنيد كه از آنجا دور مى شدند. غصه بر دلش نشست . ديگر خسته شده بود.سرش را بلند كرد و گفت : (پروردگارا! من هر روز و هر شب مردم را دعوت مى كنم ؛ولى آنان از فرار مى كنند.گاهى انگشت خود را در گوش فرو مى كنند و گاهى پيراهنخود را بر سر مى كشند و تند از كنارم دور مى شوند. خدايا ! از تو مى خواهم هيچ جنبندهاى از كافران را باقى نگذارى كه اگر آنان را زنده بگذارى ، اين چند مومن راهم گمراهمى كنند). صداى آسمانى در جان نوح عليه السلام نشست : (اى نوح ! از قوم تو جز همانان كهايمان آوردند، ديگر كسى ايمان نمى آورد. پس غمگين مباش . اينك با راهنمايى ما كشتىبساز، كه ما كافران را غرق خواهيم كرد). نوح به ساختن كشتى پرداخت . خبر به زودى در شهر پيچيد. مردم دسته دسته نزد نوحمى آمدند و به كار او خيره مى شدند. صداى قهقهه شان براى نوح عليه السلام ويارانش دردناك بود ؛ اما آنان بدون آن كه نگاهى به كافران بكنند، به كار خودمشغول بودند. يك نفر مى گفت : ( مثل اين كه نوح از پيامبرى دست كشيده و به نجارى روى آورده است ). ديگرى مى گفت : (ما از قحطى آب ناله مى كنيم و نوح دارد كشتى مى سازد كه غرقنشود). و بعد با صداى بلند مى خنديدند. نوح عليه السلام در جواب آنان فقط اين جمله را مى گفت :( اگر شما ما را مسخره مى كنيدبه زودى ما شما را مسخره خواهيم كرد؛ آن روز كه عذاب خدا فرا برسد.) آنان فقط مى خنديدند و مى گفتند: (عذاب خدا!... عذاب خدا!...) تا كشتى ساخته مى شد، نوح سخت ترين طعنه ها و تمسخرهاى آنان راتحمل كرد. آن گاه كه كشتى ساخته شد، قهقهه و خنده كافران به گريه و نالهتبديل شد. نگاه دوم آفتاب عاشورا كه طلوع كرد، لشكر دشمن در برابر خيمه هاى امام عليه السلام به صفايستادند. سروصداى لشكريان در ميان خيمه هاى امام عليه السلام پيچيد. امام عليهالسلام لباس رزم بر تن كرد و از خيمه خارج شد. با خروج امام عليه السلام همهمه وفريادهاى وحشيانه لشكريان دشمن از هر طرف به هوا برخاست . شمر كه امام عليه السلام راديد، فرياد زد: (اى حسين !قبل از آنكه قيامت شود، به سوى آتش شتافتى !) مسلم بن عوسجه كه در كنار امام عليه السلام ايستاده بود، خشمگين شد ؛ اما امام عليهالسلام آرام و خونسرد نگاهى به مسلم كرد فرمود: (اين كيست ؟ گويا شمر است ). مسلم گفت : ( بله خود اوست ). امام عليه السلام صدايش را بلند كرد و فرمود: (اى پسر زن بز چران ! تو به رفتندر آتش سزاوارترى !) مسلم تيرى در كمان گذاشت تا به سوى شمر پرتاب كند. امامعليه السلام دستش را گرفت . مسلم گفت : (اجازه بدهيد كه او را هدف بگيرم و به جهنمبفرستم ). امام عليه السلام فرمود: (خير! نمى خواهم ما آغاز گر جنگ باشيم ).بعد به سوى اسبشرفت . افسار اسب را به دست گرفت . نگاهى به اطراف كرد. يكى از يارانش را ديد،فرمود: (برير! با آنان صحبت كن !) برير به طرف لشكر دشمن رفت و فرياد زد: (اى مردم ! از خدا بترسيد. فرزندرسول خدا با فرزندان و خاندانش در مقابل شماست ، از او چه مى خواهيد؟) فرياد لشكريان دشمن برخاست : (مى خواهيم كه امر امير عبيد اللّه را اطاعت كند).بريرفرياد زد: (واى بر شما! فرزند پيامبر تنها گذاشتيد و به عبيداللّه پيوستيد، وازدادن آب به او خود دارى كرديد. چه انسان هاى پستى هستيد! خداوند شما را در قيامت سيرابنكند). يك نفر از ميان دشمن فرياد زد: (چه مى گويى ؟ ما نمى فهميم چه مى گويى ؟ ما ازقيامت سر در نمى آوريم ). برير فرياد زد: (سپاس خدا را كه شما را بهتر شناختيم .خدايا! تير خود را به سوى آنان بفرست تا تو را در حالى كه خشمگين هستى ، ملاقاتكنند...). پاسخ قهقهه و خنده بود و تيرهايى كه از سر مستى به سوى برير مى فرستادند.برير ناچار به سوى امام عليه السلام برگشت . امام عليه السلام سوار اسب شد و به سوى ميدان رفت تا همه آن چه را كه لازم بود، بهآنان بگويد. در مقابل لشكر عظيم دشمن ايستاد، دستش را بلند كرد وبا اشاره از آنانخواست تا ساكت شوند. لشكريان هلهله مى كردند و مى خنديدند تا صدايش را نشنوند. امامعليه السلام فرياد زد: (شما را چه مى شود كه ساكت نمى شويد و سخن مرا گوش نمىدهيد. مى خواهم راه راست را به شما نشان دهم تا هر كه اطاعت كند هدايت شود). پس چندى لشكر، كمى آرام شد. امام عليه السلام صدايش را بلندتر كرد و فرمود:(سپاس خدا را كه دنيا را آفريد و آن را از بين رفتنى قرار داد... اين دنيا شما را مغرورنكند، زيرا هر كه به آن دل بندد، اميدش را قطع مى كند... شيطان بر شما چيره شده وياد خداى بزرگ را از دل هاى شما برده است ...واى بر شما با قصدى كه داريد...). هلهله و شادى دشمن تمامى نداشت . آنان چنان مست گمراهى خود بودند كه هيچ سخنى آنانرا به هوش نمى آورد. امام عليه السلام سخنش را ادامه داد: (انا لله و انا اليه راجعون .شما گروهى هستيد كه بعد از ايمانتان كافر شديد. واى بهحال ستمگران !) شمر از لشكر جدا شد و جلو آمد ؛ خنده اش را فرو داد و خيلى جدى گفت : (حسين ! اين ها چيست كه مى گويى ؟ ما نمى فهميم . به ما بفهمان تا بفهميم ) بعدقهقهه اى سر داد. امام عليه السلام نگاهش را از شمر برداشت ، بدون آن كه به سخنش اهميتى بدهد، بهلشكريان دشمن نگاه كرد و ادامه داد: (آخرين سخنم اين است . از خدا بترسيد وبا مننجنگيد. قتل من و هتك حرمتم بر شما جايز نيست ؛ چون من فرزند دختر پيامبر شمايم . شايداين سخن پيامبر را شنيده باشيد كه حسن و حسين سروران جواناناهل بهشتيد. آيا سخن مرا تصديق مى كنيد؟) هيچ كس جوابى نداد. امام عليه السلام ادامه داد: (به خدا سوگند از زمانى كه دانستمخداوند دشمن دروغگوست ، هرگز سخن دروغ نگفته ام . با اين همه اگر مرا دروغگو مىدانيد، از كسانى كه در ميان شما هستند و اين سخن را شنيده اند بپرسيد). شمر فرياد زد: (من به خدا شك داشته باشم اگر بفهمم كه تو چه مى گويى ). حبيب بن مظاهر در كنار امام ايستاده بود فرياد زد: (به خدا سوگند تو هفتاد بار به خداشك دارى و راست مى گويى كه سخن حسين را نمى فهمى . آرى ، تو نمى فهمى ؛ چونخداوند به قلب سنگى تو مهر زده كه هيچ چيز را نمى فهمى ). امام پس از سخن حبيب ادامه داد:( آيا شما نبوديد كه از من خواستيد به نزد شما بيايم تامرا يارى كنيد؟) مردى از ميان جمعيت دشمن گفت : (ما نمى فهميم چه مى گويى ؛اما امرعبيداللّه را بپذير تا كشته نشوى ). امام عليه السلام فرمود: (هرگز! به خدا سوگند هرگز دست ذلت به سوى شما درازنمى كنم و هم چون بردگان فرار نمى كنم . اگر بخواهيد مرا سنگباران كنيد، بهپروردگار خود و شما پناه مى برم ). آن گاه امام برگشت ، از اسب فرود آمد و افسار آن را به دست يكى از يارانش داد. هنگام ظهر امام عليه السلام يكه و تنها در مقابل دشمن ايستاد. ديگر هيچ ياورى نداشت ،همه ياران و فرزندان امام عليه السلام به شهادت رسيده بودند. امام عليه السلام خودعزم رفتن به ميدان داشت . لب هاى امام عليه السلام خشك و ترك خورده بود. عرق برصورتش نشسته بود. امام عليه السلام چند لحظه درمقابل لشكر دشمن ايستاد. سپس به سوى آنان حركت كرد. شمر فرياد زد: (آيا مى دانيدبا كه مى جنگيد؟ با فرزند قاتل اعراب . منتظر چه هستيد؟ حمله كنيد). سيل تيرها به سوى امام عليه السلام نشانه رفت . شمشيرزن ها دور امام عليه السلامحلقه زدند واز هر سو ضربه اى به امام عليه السلام وارد مى كردند. خون چهره اش راپوشانده بود. ديگر طاقت نشستن روى اسب را نداشت . با صداى لرزانى فرمود: (براىقتل بزرگى جمع شده ايد. به خدا سوگند پس از من هيچ كس را نمى كشيد تا اينكه عذابخداوند گريبانگير شما مى شود). صداى امام درميان سروصداى شمشيرها، شيهه اسبان و نعره دشمنان گم مى شد. امام عليه السلام فرمود: (به خدا قسم به زودى خون هاى شما به زمين ريخته مى شود وخداوند به اين راضى نمى شود، مگر آن كه عذاب دردناكى را نصيب شما كند). صداى امام كم كم ضعيف تر شد و خورشيد كربلا غروب كرد. در نگاه دشمن ، اين پايان ماجراى كربلا بود ؛اما پس از مدت كوتاهى ، خون خواهان حسينعليه السلام شادى و هلهله كافران را به نالهتبديل كردند و عذاب خداوند را به آنان چشاندند. السلام عليك يا وارث ابراهيم خليل اللّه سلام بر تو اى وارث ابراهيم دوست خدا نگاه اول نمرود در تالار روى تخت پادشاهى نشسته بود. فرماندهان لشكرش در صفى مرتبمقابلش ايستاده بودند. در رديف مقابل ، كاتب نمرود، قاضى شهر و ديگر درباريانايستاده بودند. نمرود پس از آن كه با چشم هاى درشتش به تك تك حاضران نگاه كرد، گفت : (خوب ،حالا كه به دستور قاضى ، اين جوان به اعدام محكوم شده ، بايد هرچه زودتر كار راتمام كنيم ). حاضران در تاييد حرف او سرشان را تكان دادند. نمرود گفت : (براى تهيه آتش تامى توانيد، هيزم آماده كنيد؛ البته فكر مى كنم مردمساده لوح شهر ما به خاطر بت ها هم كه شده به اندازه كافى هيزم جمع مى كنند). بعد صداى قهقه شان در تالار پيچيد. با خنده اش حاضران نيز خنديدند. نمرود جلوىخنده اش را گرفت وبا انگشت گوشت آلودش به فرماندهان لشكر اشاره كرد و گفت :(شما هم تا مى توانيد بايد از سربازان خود كار بكشيد. هرچه هيزم بيشتر باشد،ترس مردم بيش تر مى شود و ديگر كسى مثل ابراهيم پيدا نمى شود). يكى از وزيران جلو آمد و گفت : (معذرت مى خواهم قربان ! اين آتشى كه شما مى خواهيدفراهم كنيد، خيلى خطرناك است . ممكن است به همه جا سرايت كند). نمرود گفت : (راست گفتى ! در اين صورت بهتر است آتش را در بيابان بر پا كنيم تاخطرى نداشته باشد). همان مرد ادامه داد: (البته من فكر مى كنم كه اگر دور آتش را ديوارى بكشيم ،خيال ما راحت تر مى شود). نمرود گفت : (بله ، بله ، فكر خوبى است . اين كار را سربازان لشكر انجام خواهند داد.البته برى آن كه ما بتوانيم به خوبى سوختن ابراهيم را ببينيم ، بايد ساختمان بلندى هم ساخته شود). يكى از فرماندهان جلو آمد و گفت : (قربان ! چنين آتشى ، بسيار خطرناك و سوزنده است. حتما مى توانيد حدس بزنيد كه تا چه فاصله اى كسى نمى تواند به آتش نزديكشود). نمرود گفت : (پس آن ساختمان را در فاصله اى بسازيد كه گرماى آن ما را آزار ندهد). همان مرد گفت : (اما من مقصود ديگرى داشتم . منظورم اين بود كه چه كسى مى تواندابراهيم را به آتش بيندازد؟) نمرود به دهان مرد خيره شد. هيچ جوابى به ذهن كسى نيامد. همه به يكديگر نگاه مىكردند تا پاسخى پيدا كنند؛ اما كسى حرفى نمى زد. يك نفر از ميان فرماندهان گفت : (مثل اينكه بايد راه ديگرى پيدا كنيم ). ديگران با تكان دادن سر حرفش را تاييد كردند. چند لحظه اى گذشت . ناگهان از در تالار، (شيطان ) بهشكل مردى وارد شد. قدى بلند و چهره اى استخوانى داشت . چشمانش سرخ و ترسناك بودو لبخندى موذيانه بر لب داشت . با ورودش نمرود خود را جا به جا كرد و پرسيد: (تو كيستى ؟) شيطان با صداى عجيبى گفت : (من يكى از پيروان شما هستم كهسال هاست در بيا بان زندگى مى كنم ؛ چون فهميدم براى انداختن ابراهيم در آتش دچارمشكل شده اى ، آمده ام تا تو را راهنمايى كنم ). نمرود آن قدر خوشحال شد كه يادش رفت از او بپرسد از كجا فهميده كه اينمشكل براى آنان پيش آمده است . فورى پرسيد: (خوب ، چه طور؟ چه كار بايد بكنيم ؟) شيطان گفت : (دو تن از نجاران زبردست شهر را به اينجا بياور تابه آن ها راه ساختنوسيله اى را بياموزم كه با آن ابراهيم را به آتش پرتاب كنند). نمرود فورى دستور احضار استادان نجار را داد. وقتى آمدند، شيطان با مهارت خاصىآنان را راهنمايى كرد تا منجنيقى بسازند. منجنيق كه ساخته شد، آن را نزد نمرود آوردندتا آزمايش كنند. وقتى نمرود كار منجنيق را ديد، از خوشحالى در پوست خود نمى گنجيد. با صداى بلند خنده اى كرد و گفت : (آن مرد رابياوريد تا به خاطر نقشه اش هديه اى به او بدهيم ). اما هرچه گشتند آن مرد را پيدانكردند. نمرود گفت : (خوب ، ديگر درنگ جايز نيست . فردا ابراهيم را به آتش مى سپاريم ). صداى آتش و زبانه اى كه مى كشيد وحشت انگيز بود. دود هم چون غبارى كه از گرد بادبر مى خيزد، به آسمان مى رفت . در اطراف آتش ديوار بلندى كشيدند تا آتش بهاطراف نفوذ نكند. خيلى دورتر، جايى كه زبانه آتش به آنجا نمى رسيد، مردان و زنان تماشاگر عربدهكشان و قهقهه زنان گرد آتش جمع شده بودند. در قسمتى از گرداگرد آتش كه مردم راه به آنجا نداشتند، ساختمان بلندى قرار داشتكه بر بام آن بساط عيش نمرود فراهم بود. نمرود بر تختى بزرگ نشسته بود. غلامىپشت سر نمرود ايستاده بود و سايبانى را روى سر نمرود گرفته بود. نزديكان ودرباريان دست روى دست گذاشته و سر پا ايستاده بودند. نمرود هيچ نمى گفت . خيرهبه عمق آتش نگاه مى كرد. چشم هاى درشت و صورت پهن و گوشت آلودش ، جلو آتش ،سرخ وبرافروخته شده بود. نمرود به پايين نگاه كرد، منجنيق آماده بود. چند سرباز دركنارش ايستاده بودند. پس از چند لحظه ، نمرود دستش را تكان داد و اشاره اى كرد.ناگهان ابراهيم عليه السلام را آوردند و در كنار منجنيق نگه داشتند. دست هايش را بستهبودند. جاى جاى صورتش كبود و پاى نحيف و استخوانى اش برهنه بود. با ديدن ابراهيم عليه السلام صداى قهقهه نمرود بلند شد و به پشت ، روى تختى كهروى آن نشسته بود افتاد. اين صحنه چنان غير منتظره بود كه در باريان نگران شدند وفكر كردند براى نمرود مشكلى پيش آمد؛ اما وقتى كه نمرود بدن سنگين خود را تكانى دادو سر جايش نشست ، آنان نيز شروع به خنديدن كردند. نمرود چهره اش را در هم كرد و به ابراهيم گفت : (آيا خدايت مى تواند تو را از اين آتشنجات دهد؟) ابراهيم سخنى نگفت وزير لب چيزى را زمزمه كرد. نمرود كه پاسخى از ابراهيم نشنيد، به سربازها اشاره كرد و گفت : (زودتر او را بهآتش بيندازيد). ابراهيم را بر منجنيق گذاشتند. يكى از سربازان ابراهيم را در جايش نشاند و ديگرى بهسختى ، طنابى را كه ضامن منجنيق بود حركت داد و ناگهان ابراهيم را به سوى آتشپرتاب كرد. نمرود و اطرافيان با چشم ، مسير افتادن ابراهيم به آتش رادنبال مى كردند. فرياد شادى و هياهوى مردم به آسمان رفت اما در آسمان ، فرشتگان ازاين كه ابراهيم به آتش سپرده مى شود، سخت ناراحت بودند. يكى از فرشتگان بهخداوند گفت : (پروردگارا! در زمين فقط يك نفر هست كه تو را عبادت مى كند. آيا بهدست دشمنش دادى كه او را بسوزانند؟) جبرئيل كه حال ابراهيم را ديد، به سوى او آمد. هنوز ابراهيم در آتش نيفتاده بود. در ميانآسمان جبرئيل به نزد ابراهيم آمد. چشم هاى ابراهيم بسته بود و چيز هايى زير لب مىگفت . جبرئيل پرسيد (آيا خواسته اى دارى ؟) ابراهيم نگاهى به او كرد و گفت : (ازتو هيچ خواسته اى ندارم ). جبرئيل تعجب كرد.آيا ابراهيم در سخت ترين شرايط، حاضر نبود از او كمك بخواهد؟ناچار پرسيد: (از هركسى درخواستى دارى بگو! اگر فقط از خدا مى خواهى كه كمكتكند، چرا درخواست نمى كنى ؟) ابراهيم گفت : (همين كه خداوند حال مرا مى داند، بس است . اگر بخواهد خواسته ام رابرآورده كند، مى كند). خداوند به آتش دستور داد سرد و سلامت شود و به فرشتگان فرمود:(براى اين كهبنده ام از كسى كمك نخواسته ، من او را دوست خويش قرار داده ام و آتش را بر او سرد مىكنم ). ابراهيم به داخل آتش افتاد ؛اما آتشى كه برايش هم چون گلستان شده بود. نمرود ازفرط تعجب مثل مرده هايى حركت و رنگ پريده روى تخت خشكش زده بود. زير لب گفت : هركس بخواهد براى خود خدايى انتخاب كند، بايدمثل خداى ابراهيم باشد.
|